05-03-2014، 11:46
پست سوم!..
واسه این پست نصفه شبی اشکم در اومد!..
ای همیشگی ترینم
میخوام عاشق تو باشم
میخوام از تو جون بگیرم
اگه لایق تو باشم.....
نسترن هق هق کنان صورتش را با دستانش پوشاند و رو زانو خم شد..
سوگل که همه ی وجودش از ترس ِ آنچه که در سر داشت می لرزید دستش را پشت خواهرش گذاشت و با صدایی که از بغض مرتعش و گرفته بود گفت: چیزی که نشده هان؟..همه حالشون خوبه، آره نسترن؟..نسترن بگو که کسی چیزیش نشده..اصلا بابا چجوری گذاشته تو بیای اینجا؟..نسترن تو رو خدا یه حرفی بزن دارم دق می کنم!..
دستان نسترن خود به خود به پایین سر خورد و از میان دندان های کلید شده ش فقط زمزمه کرد: نگین.............
سوگل بی اختیار جیغ خفیفی کشید..
نسترن با صورتی خیس از اشک نگاهش کرد..
*******
ماشینش را جلوی عمارت پارک کرد..نگاهی به محوطه ی خارجی انداخت..سکوت عجیبی بر فضا حاکم بود!..
زنگ در را زد..کسی جواب نداد!..
مجدد انگشتش را روی دکمه ی سفید رنگ آیفن کشید..
انگار کسی تو عمارت نبود!....
کمی عقب رفت و به سردر نگاه کرد..نرده هایی که شبیه نیزه بودند کارش را برای بالا رفتن از در سخت می کردند..
تاریک بود و لامپ جلو در هم خاموش بود..چراغ قوه ی جیبی اش را روشن کرد.. نورش را سمت چپ انداخت..درست همان جایی که دوربین مدار بسته نصب شده بود..چیزی از دوربین باقی نمانده بود....
زیر لب زمزمه کرد..
- یعنی چی؟..اینجا چه خبره؟..
بی معطلی با یک پرش دستش را به نرده های بالای در رساند و به کمک آنها خودش را بالا کشید..
لب دیوار را گرفت و با یک خیز به داخل سرک کشید..
برق عمارت روشن بود و چندتا از نگهبان ها خونین ومالین روی زمین افتاده بودند..
کامل خودش را روی دیوار کشید و با احتیاط دستانش را به لبه ی سنگی آن تکیه داد و به عقب پرید و روی زمین نشست..نفس حبس شده اش را بیرون داد..اسلحه ی کمری اش را لا به لای انگشتانش فشرد و چراغ قوه را خاموش کرد..
با احتیاط قدم برداشت..شاخ و برگ های خشک درختان به زیر قدم هایش سکوت ان قسمت ازعمارت را شکسته بودند..
خودش را به قسمت بالایی عمارت رساند..صحنه ای که ناجوانمردانه پیش چشمانش نقش بست، باور کردنش برای او سخت و نفس گیر بود!..
شهرام غرق خون روی پله ها افتاده و می نالید!..« یا حسین » گویان با چند قدم بلند خودش را بالای سرش رساند و کنارش زانو زد..
-- شهرام، داداش چی شده؟..
قفسه ی سینه اش خس خس می کرد..
چشمان بی فروغش، نیمه باز درون چشمان سرخ شده ی علیرضا مانده بود..
-آ..آنیل....بُـ..بُـر..
-- خیلی خب باشه آروم باش..نمی خواد حرف بزنی..
و تند تند شماره ی اورژانس را گرفت و وضعیت شهرام را در حالی که صدایش گرفته بود گزارش کرد..
سرش را در اغوش کشید..دوست چندین و چند ساله ش که مثل برادر دوستش داشت، در خون غلت می زد و کاری از دستش ساخته نبود!..
-- طاقت بیار..الان امبولانس می رسه..
- آ..آنیل..بُرد..بُردنش..
بِنـ..بنیامین....
اون..
--به درک ولش کن اون عوضی رو..میگم حرف نزن مگه نمی بینی چجوری داره ازت خون میره..تو رو به علی هیچی نگو..
نفس بریده و ناله کنان لب زد: اَگـ..اگه..من..چیزیم..شُـ..شد..به..نستــرن..
بـِـ..بگو..بگـ..بگو..که............
نفس ِ بلند و خش داری کشید و چشمانی که گشاد شده بود به ناگهان آرام گرفت و..بسته شد!..
علیرضا سرش را در اغوش کشید و در حالی که اشک درون چشمانش حلقه بسته بود داد زد: دِ خفه شو بهت میگم لعنتی..نگو..حرف نزن....نمیذارم چیزیت بشه..به علی قسم نمیذارم....
دستان شهرام روی سینه ش بود..
در دست فشرد..
از سردی دستان ِ او تنش لرزید!..
ادامه دارد...
واسه این پست نصفه شبی اشکم در اومد!..
ای همیشگی ترینم
میخوام عاشق تو باشم
میخوام از تو جون بگیرم
اگه لایق تو باشم.....
نسترن هق هق کنان صورتش را با دستانش پوشاند و رو زانو خم شد..
سوگل که همه ی وجودش از ترس ِ آنچه که در سر داشت می لرزید دستش را پشت خواهرش گذاشت و با صدایی که از بغض مرتعش و گرفته بود گفت: چیزی که نشده هان؟..همه حالشون خوبه، آره نسترن؟..نسترن بگو که کسی چیزیش نشده..اصلا بابا چجوری گذاشته تو بیای اینجا؟..نسترن تو رو خدا یه حرفی بزن دارم دق می کنم!..
دستان نسترن خود به خود به پایین سر خورد و از میان دندان های کلید شده ش فقط زمزمه کرد: نگین.............
سوگل بی اختیار جیغ خفیفی کشید..
نسترن با صورتی خیس از اشک نگاهش کرد..
*******
ماشینش را جلوی عمارت پارک کرد..نگاهی به محوطه ی خارجی انداخت..سکوت عجیبی بر فضا حاکم بود!..
زنگ در را زد..کسی جواب نداد!..
مجدد انگشتش را روی دکمه ی سفید رنگ آیفن کشید..
انگار کسی تو عمارت نبود!....
کمی عقب رفت و به سردر نگاه کرد..نرده هایی که شبیه نیزه بودند کارش را برای بالا رفتن از در سخت می کردند..
تاریک بود و لامپ جلو در هم خاموش بود..چراغ قوه ی جیبی اش را روشن کرد.. نورش را سمت چپ انداخت..درست همان جایی که دوربین مدار بسته نصب شده بود..چیزی از دوربین باقی نمانده بود....
زیر لب زمزمه کرد..
- یعنی چی؟..اینجا چه خبره؟..
بی معطلی با یک پرش دستش را به نرده های بالای در رساند و به کمک آنها خودش را بالا کشید..
لب دیوار را گرفت و با یک خیز به داخل سرک کشید..
برق عمارت روشن بود و چندتا از نگهبان ها خونین ومالین روی زمین افتاده بودند..
کامل خودش را روی دیوار کشید و با احتیاط دستانش را به لبه ی سنگی آن تکیه داد و به عقب پرید و روی زمین نشست..نفس حبس شده اش را بیرون داد..اسلحه ی کمری اش را لا به لای انگشتانش فشرد و چراغ قوه را خاموش کرد..
با احتیاط قدم برداشت..شاخ و برگ های خشک درختان به زیر قدم هایش سکوت ان قسمت ازعمارت را شکسته بودند..
خودش را به قسمت بالایی عمارت رساند..صحنه ای که ناجوانمردانه پیش چشمانش نقش بست، باور کردنش برای او سخت و نفس گیر بود!..
شهرام غرق خون روی پله ها افتاده و می نالید!..« یا حسین » گویان با چند قدم بلند خودش را بالای سرش رساند و کنارش زانو زد..
-- شهرام، داداش چی شده؟..
قفسه ی سینه اش خس خس می کرد..
چشمان بی فروغش، نیمه باز درون چشمان سرخ شده ی علیرضا مانده بود..
-آ..آنیل....بُـ..بُـر..
-- خیلی خب باشه آروم باش..نمی خواد حرف بزنی..
و تند تند شماره ی اورژانس را گرفت و وضعیت شهرام را در حالی که صدایش گرفته بود گزارش کرد..
سرش را در اغوش کشید..دوست چندین و چند ساله ش که مثل برادر دوستش داشت، در خون غلت می زد و کاری از دستش ساخته نبود!..
-- طاقت بیار..الان امبولانس می رسه..
- آ..آنیل..بُرد..بُردنش..
بِنـ..بنیامین....
اون..
--به درک ولش کن اون عوضی رو..میگم حرف نزن مگه نمی بینی چجوری داره ازت خون میره..تو رو به علی هیچی نگو..
نفس بریده و ناله کنان لب زد: اَگـ..اگه..من..چیزیم..شُـ..شد..به..نستــرن..
بـِـ..بگو..بگـ..بگو..که............
نفس ِ بلند و خش داری کشید و چشمانی که گشاد شده بود به ناگهان آرام گرفت و..بسته شد!..
علیرضا سرش را در اغوش کشید و در حالی که اشک درون چشمانش حلقه بسته بود داد زد: دِ خفه شو بهت میگم لعنتی..نگو..حرف نزن....نمیذارم چیزیت بشه..به علی قسم نمیذارم....
دستان شهرام روی سینه ش بود..
در دست فشرد..
از سردی دستان ِ او تنش لرزید!..
ادامه دارد...