22-02-2014، 17:16
پست هفتم!..
اینم از پست آخر!
تا سلامی دگر بدرود!..
نگین و ترانه تنها تو خونه بودن!..نگین هم با اینکه مامان باهاش تماس می گیره ولی چیزی از این موضوع نمیگه..
ترانه از نگین می خواد یه کم آرایش کنه و لباسایی که خریدنو بپوشه..خواهر ِ ساده ی منم قبول می کنه!....
لب گزید و چشماشو رو هم فشار داد..
بعد از چند لحظه پلک زد و با بغض گفت: وقتی نگین به خیال خودش با ذوق و شوق مو به مو کارایی که ترانه ازش خواسته رو انجام میده ترانه آهنگ میذاره و تشویقش می کنه که برقصن..
وقتی خسته میشن ترانه میره و واسه خودشون شربت میاره..و نگین هم غافل از همه جا شربتو می خوره و بعد از چند لحظه هم سرش سنگین میشه و از حال میره..
خواهر ساده و بدبخت من نمی فهمه که تو عالم بی هوشی اون خواهر و برادر چه بلاهایی به سرش میارن..
سهراب عوضی هر کار که دلش می خواد با خواهرم می کنه و وقتی نیت پلیدشو اجرا می کنه اون خواهر حرومزاده تر از خودشو صدا می زنه که تو حالتای ناجور کلی فیلم و عکس از نگین بگیره که با اینکار به خیال خودشون خواستن در دهن نگینو ببندن که یه وقت پیش کسی چیزی نگه!....
با هق هق صورتشو با دستاش پوشوند..
-- نگین فقط 14 سالشه..چرا باید به خاطر بی مسئولیتی مامان و بابای بی فکر من همچین بلایی سرش بیاد؟..
اون از سوگل که به این روز انداختنش اینم از نگین....
دستشو آورد پایین و تو صورتم نگاه کرد..
-- دیروز اصلا خونه نیومد..هر چی به گوشیش زنگ می زدیم جواب نمی داد..تا اینکه مامان رفت دم خونه ی ترانه، ولی دختره ی بی چشم و رو گفت که نگین صبح از اینجا زده بیرون..مامان ساده لوح منم باور می کنه و خبر نداشته که دختر کوچولوی نازپرورده ش تو چه حالیه!..
سهراب وقتی خوب نگینو تهدید می کنه ولش می کنه تو خیابون..ولی نگین که بچه تر از این حرفا بوده که بخواد چیزی رو راحت پنهون کنه با گریه و حال زار میاد خونه..
اول فکر کردیم تصادف کرده چون گوشه ی لب و گردن و کنار پیشونیش زخم بود..بدون اینکه چیزی بگه انقدر گریه کرد که از حال رفت..
بردیمش بیمارستان و اونجا فهمیدیم چه خاکی تو سرمون شده..
حالا مونده بودم چجوری به بابا بگم..مامان که تا 2 ساعت بی هوش افتاده بود زیر سرم..
هر جور بود با ترس و لرز به بابا زنگ زدم و فقط گفتم حال نگین خوب نیست آوردیمش بیمارستان..ولی وقتی رسید با دیدن ما اولین کاری که کرد رفت سراغ دکتر..
خب حقم داشت شک کنه اخه واسه یه چیز کوچیک که مامان از حال نمیره و منم اونطور رنگ و روم نمی پره..
وقتی فهمید همونجا جلوی دکتر زانو زد.. کمرش خم شد و جوری نعره کشید و به زمین مشت زد که چند نفری که کنارش بودن با ترس و وحشت نگاهش می کردن..
نمی تونم بگم که چیا کشیدیم دیروز..وقتی نگین مرخص شد حالا نوبت بابا بود که بیافته به جونش..دقیقا همون کاری که با سوگل کرد..
وقتی جسم نیمه جون نگینو انداخت یه گوشه رفت سراغ مامان..می گفت مقصر همه ی اینا تویی و مامان هم انکار می کرد و می گفت چرا من؟ چرا خودتو نمیگی؟..
دعواشون بالا گرفت و آخرش حال مامان بد شد..فقط دیدم قفسه ی سینه شو داره فشار میده بعدشم افتاد کف خونه..
بردیمش بیمارستان گفتن سکته کرده و حالشم وخیمه..من سریع برگشتم چون نگین خونه تنها بود..سر و صورتش زخمی بود..با گریه همه چیزو تعریف کرد..گفت می ترسه..دلداریش دادم که نگران نباشه و بابا الان عصبانیه!..
بابا بیمارستان بود منم نمی تونستم نگینو تنها بذارم..ولی صبح که از خواب بیدار شدم دیدم نیست..
سریع به بابا زنگ زدم و خبرش کردم..با اینکه حالش خوب نبود گفت پلیسو در جریان میذاره!..
بعدش زنگ زدم رو گوشیت خاموش بود..ولی آروین گوشیشو جواب داد انقدر بهش اصرار و التماس کردم تا گفت اومدین هتل....تمومش همین بود!..
متعجب از اون همه اتفاق وحشتناک نگاهمو ازش گرفتم و به میز وسط اتاق دوختم..
چقدر اتفاق طی این 2 شب افتاده بود!..
تو خودم بودم و داشتم فکر می کردم که با صدای نسترن سرمو بلند کردم..
- چیزی گفتی؟!..
-- می خوام سوگلو ببینم..قول میدم پیشش چیزی نگم..
به صورت غم زده اش نگاه کردم..
دلم براش سوخت..حال و روزش اصلا خوب نبود..
اما شاید دیدن سوگل بتونه کمی آرومش کنه..
- قول دادی نسترن!..
سرشو تکون داد..
-- قول!..
ادامه دارد...
اینم از پست آخر!
تا سلامی دگر بدرود!..
نگین و ترانه تنها تو خونه بودن!..نگین هم با اینکه مامان باهاش تماس می گیره ولی چیزی از این موضوع نمیگه..
ترانه از نگین می خواد یه کم آرایش کنه و لباسایی که خریدنو بپوشه..خواهر ِ ساده ی منم قبول می کنه!....
لب گزید و چشماشو رو هم فشار داد..
بعد از چند لحظه پلک زد و با بغض گفت: وقتی نگین به خیال خودش با ذوق و شوق مو به مو کارایی که ترانه ازش خواسته رو انجام میده ترانه آهنگ میذاره و تشویقش می کنه که برقصن..
وقتی خسته میشن ترانه میره و واسه خودشون شربت میاره..و نگین هم غافل از همه جا شربتو می خوره و بعد از چند لحظه هم سرش سنگین میشه و از حال میره..
خواهر ساده و بدبخت من نمی فهمه که تو عالم بی هوشی اون خواهر و برادر چه بلاهایی به سرش میارن..
سهراب عوضی هر کار که دلش می خواد با خواهرم می کنه و وقتی نیت پلیدشو اجرا می کنه اون خواهر حرومزاده تر از خودشو صدا می زنه که تو حالتای ناجور کلی فیلم و عکس از نگین بگیره که با اینکار به خیال خودشون خواستن در دهن نگینو ببندن که یه وقت پیش کسی چیزی نگه!....
با هق هق صورتشو با دستاش پوشوند..
-- نگین فقط 14 سالشه..چرا باید به خاطر بی مسئولیتی مامان و بابای بی فکر من همچین بلایی سرش بیاد؟..
اون از سوگل که به این روز انداختنش اینم از نگین....
دستشو آورد پایین و تو صورتم نگاه کرد..
-- دیروز اصلا خونه نیومد..هر چی به گوشیش زنگ می زدیم جواب نمی داد..تا اینکه مامان رفت دم خونه ی ترانه، ولی دختره ی بی چشم و رو گفت که نگین صبح از اینجا زده بیرون..مامان ساده لوح منم باور می کنه و خبر نداشته که دختر کوچولوی نازپرورده ش تو چه حالیه!..
سهراب وقتی خوب نگینو تهدید می کنه ولش می کنه تو خیابون..ولی نگین که بچه تر از این حرفا بوده که بخواد چیزی رو راحت پنهون کنه با گریه و حال زار میاد خونه..
اول فکر کردیم تصادف کرده چون گوشه ی لب و گردن و کنار پیشونیش زخم بود..بدون اینکه چیزی بگه انقدر گریه کرد که از حال رفت..
بردیمش بیمارستان و اونجا فهمیدیم چه خاکی تو سرمون شده..
حالا مونده بودم چجوری به بابا بگم..مامان که تا 2 ساعت بی هوش افتاده بود زیر سرم..
هر جور بود با ترس و لرز به بابا زنگ زدم و فقط گفتم حال نگین خوب نیست آوردیمش بیمارستان..ولی وقتی رسید با دیدن ما اولین کاری که کرد رفت سراغ دکتر..
خب حقم داشت شک کنه اخه واسه یه چیز کوچیک که مامان از حال نمیره و منم اونطور رنگ و روم نمی پره..
وقتی فهمید همونجا جلوی دکتر زانو زد.. کمرش خم شد و جوری نعره کشید و به زمین مشت زد که چند نفری که کنارش بودن با ترس و وحشت نگاهش می کردن..
نمی تونم بگم که چیا کشیدیم دیروز..وقتی نگین مرخص شد حالا نوبت بابا بود که بیافته به جونش..دقیقا همون کاری که با سوگل کرد..
وقتی جسم نیمه جون نگینو انداخت یه گوشه رفت سراغ مامان..می گفت مقصر همه ی اینا تویی و مامان هم انکار می کرد و می گفت چرا من؟ چرا خودتو نمیگی؟..
دعواشون بالا گرفت و آخرش حال مامان بد شد..فقط دیدم قفسه ی سینه شو داره فشار میده بعدشم افتاد کف خونه..
بردیمش بیمارستان گفتن سکته کرده و حالشم وخیمه..من سریع برگشتم چون نگین خونه تنها بود..سر و صورتش زخمی بود..با گریه همه چیزو تعریف کرد..گفت می ترسه..دلداریش دادم که نگران نباشه و بابا الان عصبانیه!..
بابا بیمارستان بود منم نمی تونستم نگینو تنها بذارم..ولی صبح که از خواب بیدار شدم دیدم نیست..
سریع به بابا زنگ زدم و خبرش کردم..با اینکه حالش خوب نبود گفت پلیسو در جریان میذاره!..
بعدش زنگ زدم رو گوشیت خاموش بود..ولی آروین گوشیشو جواب داد انقدر بهش اصرار و التماس کردم تا گفت اومدین هتل....تمومش همین بود!..
متعجب از اون همه اتفاق وحشتناک نگاهمو ازش گرفتم و به میز وسط اتاق دوختم..
چقدر اتفاق طی این 2 شب افتاده بود!..
تو خودم بودم و داشتم فکر می کردم که با صدای نسترن سرمو بلند کردم..
- چیزی گفتی؟!..
-- می خوام سوگلو ببینم..قول میدم پیشش چیزی نگم..
به صورت غم زده اش نگاه کردم..
دلم براش سوخت..حال و روزش اصلا خوب نبود..
اما شاید دیدن سوگل بتونه کمی آرومش کنه..
- قول دادی نسترن!..
سرشو تکون داد..
-- قول!..
ادامه دارد...