22-02-2014، 16:05
پست ششم!..
چونه ش از بغض لرزید..سرشو زیر انداخت و دسته ی کیفشو تو مشتش فشرد..حرکاتش کاملا عصبی بود..حتی تن صداش..
-- نگین..!..
منتظر شدم ادامه بده..سرشو بلند کرد و با بغض گفت: نصف شب خونه رو ترک کرده و رفته..
- یعنی فرار کرده؟!..
سرشو به نشونه ی مثبت آورد پایین..از رو میز یه برگ دستمال کاغذی برداشت و اشکاشو پاک کرد..
-- قضیه جدی تر از این حرفاست!..
نفسی تازه کرد و گفت: راستش چند ماهی می شد که نگین گاهی شبا خونه ی دوستش ترانه می موند به بهانه ی اینکه تا نزدیکای صبح درس می خونن تا ضعفاشونو جبران کنن..
راستش بابام تا همین چند وقت پیش روحشم خبر نداشت آخه نگین برنامه هاشو تنظیم کرده بود دقیق شبایی خونه ی ترانه می موند که بابا شبش شیف بود..مامان می دونست ولی از اونجایی که همیشه جونش واسه نگین در میره یکی دو بار بیشتر مخالفت نکرد..با مادر ترانه دوست بود و خود ترانه رو هم مثلا می شناخت رو همین حساب چندان مخالف نبود..یکی دو دفعه با نگین بحثش شد سر همین قضیه ولی وقتی از مادر ترانه شنید که بچه ها اونجا فقط سرشون به درس و تمرین گرمه کوتاه اومد..
خونه شون فقط 4 تا کوچه از ما بالاتره..اون روز که بابا من و سوگلو از شمال با اون وضعیت کشوند آورد خونه بهش همه چیزو گفتم..اونم تا یه مدت حواسشو داد به نگین ولی خب همیشه که خونه نبود..مامان باید حواسشو جمع می کرد که مثل همیشه حقو داد به نگین!..نگین هم واسه همه زبونش تند و تیز بود ولی رگ خواب مامان دستش اومده بود....
ترانه یه برادر به اسم سهراب داره که ما فکر می کردیم سربازه و فقط ماهی 1 بار به خونواده ش سر می زنه ولی دیگه خبر نداشتیم که اقا سرباز فراریه....تموم حرفاشون دروغ بود و نگینم چیزی به ما نگفت!....
ساکت شد وبا هق هق اشکاشو پاک کرد..
رفتم سر یخچال و با یه لیوان آب برگشتم..لیوانو دادم دستش که زیر لبی تشکر کرد..
رو به روش نشستم و منتظر شدم..گرچه خودم یه چیزایی حدس زده بودم!..
آب دهنشو قورت داد و با استرس مشغول ریز کردن دستمال توی دستش شد..
-- یه بار که رفتم تو اتاقش دیدم داره ارایش می کنه..تعجب کردم چون نگین هیچ وقت واسه بیرون رفتن از اینکارا نمی کرد..
می دونستم مامان خبر نداره..قسم داد چیزی نگم و در عوض قول داد دیگه این کارشو تکرار نکنه..
اما انگار بدتر شده بود..تازه فهمیدم که این مدت دور از چشم ما با پول تو جیبی که از مامان و بابا می گرفته همراه دوستش می رفتن و وسایل ارایش و لباسای ناجور می خریدن..مثل اینکه ترانه تحریکش می کرده!..
همون شب نگین اونجا بود که پدر و مادر ترانه تصمیم می گیرن برن پیش مادربزرگش که خونه شم شهرستان بوده و همون شب هم خبر میدن که تا فرداشب بر نمی گردن!..
ادامه دارد...
چونه ش از بغض لرزید..سرشو زیر انداخت و دسته ی کیفشو تو مشتش فشرد..حرکاتش کاملا عصبی بود..حتی تن صداش..
-- نگین..!..
منتظر شدم ادامه بده..سرشو بلند کرد و با بغض گفت: نصف شب خونه رو ترک کرده و رفته..
- یعنی فرار کرده؟!..
سرشو به نشونه ی مثبت آورد پایین..از رو میز یه برگ دستمال کاغذی برداشت و اشکاشو پاک کرد..
-- قضیه جدی تر از این حرفاست!..
نفسی تازه کرد و گفت: راستش چند ماهی می شد که نگین گاهی شبا خونه ی دوستش ترانه می موند به بهانه ی اینکه تا نزدیکای صبح درس می خونن تا ضعفاشونو جبران کنن..
راستش بابام تا همین چند وقت پیش روحشم خبر نداشت آخه نگین برنامه هاشو تنظیم کرده بود دقیق شبایی خونه ی ترانه می موند که بابا شبش شیف بود..مامان می دونست ولی از اونجایی که همیشه جونش واسه نگین در میره یکی دو بار بیشتر مخالفت نکرد..با مادر ترانه دوست بود و خود ترانه رو هم مثلا می شناخت رو همین حساب چندان مخالف نبود..یکی دو دفعه با نگین بحثش شد سر همین قضیه ولی وقتی از مادر ترانه شنید که بچه ها اونجا فقط سرشون به درس و تمرین گرمه کوتاه اومد..
خونه شون فقط 4 تا کوچه از ما بالاتره..اون روز که بابا من و سوگلو از شمال با اون وضعیت کشوند آورد خونه بهش همه چیزو گفتم..اونم تا یه مدت حواسشو داد به نگین ولی خب همیشه که خونه نبود..مامان باید حواسشو جمع می کرد که مثل همیشه حقو داد به نگین!..نگین هم واسه همه زبونش تند و تیز بود ولی رگ خواب مامان دستش اومده بود....
ترانه یه برادر به اسم سهراب داره که ما فکر می کردیم سربازه و فقط ماهی 1 بار به خونواده ش سر می زنه ولی دیگه خبر نداشتیم که اقا سرباز فراریه....تموم حرفاشون دروغ بود و نگینم چیزی به ما نگفت!....
ساکت شد وبا هق هق اشکاشو پاک کرد..
رفتم سر یخچال و با یه لیوان آب برگشتم..لیوانو دادم دستش که زیر لبی تشکر کرد..
رو به روش نشستم و منتظر شدم..گرچه خودم یه چیزایی حدس زده بودم!..
آب دهنشو قورت داد و با استرس مشغول ریز کردن دستمال توی دستش شد..
-- یه بار که رفتم تو اتاقش دیدم داره ارایش می کنه..تعجب کردم چون نگین هیچ وقت واسه بیرون رفتن از اینکارا نمی کرد..
می دونستم مامان خبر نداره..قسم داد چیزی نگم و در عوض قول داد دیگه این کارشو تکرار نکنه..
اما انگار بدتر شده بود..تازه فهمیدم که این مدت دور از چشم ما با پول تو جیبی که از مامان و بابا می گرفته همراه دوستش می رفتن و وسایل ارایش و لباسای ناجور می خریدن..مثل اینکه ترانه تحریکش می کرده!..
همون شب نگین اونجا بود که پدر و مادر ترانه تصمیم می گیرن برن پیش مادربزرگش که خونه شم شهرستان بوده و همون شب هم خبر میدن که تا فرداشب بر نمی گردن!..
ادامه دارد...