امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 4.4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان انتقام شیرین(20 قسمت)

#2
چشم بهم زدم نیم ساعت گذشت . رفتم کتابخونه . بهداد قبل از من اومده بود! فقط دو تا مبل بود . مجبوری نشستم کنار بهداد . بوی ادکلنش خیلی خوب میومد . نمیدونم چرا ولی خیلی بهم آرامش می داد .

ملکی – خوب . شما دو تا . بهتره بدونین من به هر عضوی که داره تو این خونه زندگی می کنه چه بهداد و بهاره و مادرشون و چه سمانه و لیلا و حالام ندا به چشم یه عضو از خانوادم نگاه می کنم. توقع دارم تو خونم سکوت و آرامش برقرار باشه . ولی شما دو تا هر بار به یه دلیلی از قانون من تو این خونه تخطی می کنین !

رو به من گفت – ندا گفتی می خوای بری . دلیلت چیه ؟

- آقای ملکی . من نمیتونم تو خونه ای کار و یا به قول شما زندگی کنم که بهم اعتماد نمیکنن !

ملکی – ماجرا رو شرح بده .

- به خاطر اینکه لیلا پاش در رفته من داشتم به سمانه کمک می کردم تا اتاقا رو نظافت کنه . داشتم کمد رو تمیز می کردم که پسرتون اومده به من می گه دزد!

بهداد – من اینو نگفتم !

ملکی – بهداد ! بذار حرفشو بزنه !

بهداد – ببخشید .

- جناب ملکی خودتون هم میدونین ظریف ترین موجود مهیاست که به من سپرده شده . حرف من اینه اگه به من اعتماد ندارین چرا اونو به من سپردین . ولی اگه اعتماد دارین چرا دیگه بهداد خان این حرف رو به من می زنن!؟

ملکی – بهداد توضیح بده .

بهداد – پدر شما تو استخدام ها همیشه خیلی سخت گیری کردین . ولی درمورد خانوم محمدی خیر . من وقتی رسیدم تو اتاق دیدم کشو باز کرده و داره دستمال می کشه ! بهم حق بدین بهش مظنون بشم که داره به بهانه دستمال کشی کشو ببینه داخلش چیه !

ملکی – حق با هر دوی شماست . بهداد من فکر کنم شما یه کم عجولانه قضاوت کردی .

بهداد – احتمالا دوچار اشتباه شدم .

براق شدم سمتش که همون موقع در زده شد و سمانه اومد داخل – آقا مستخدم رو شرکت فرستاده ...

ملکی – بهداد برو ببین چه کارست .

بهداد رفت . چهره پدرم مدام توی سرم می چرخید . اگه دست خودم بود این مرتیکه عوضی رو خفه می کردم . حیف که باید تحمل کنم .

ملکی – به چی فکر میکنی ؟

- به این که چرا آقا بهداد داره این رفتار رو با من میکنه !

ملکی – بهداد یه مقدار نکته سنج و کمی هم نسبت به افراد تازه وارد شکاکه . این شامل تو هم میشه . چون به خاطر بهاره من مجبور شدم خیلی سریع تورو بپذیرم .و این که تو قبول نکردی حقوق بگیری یه دلیل دیگست .

- دلیلمو روز اول هم گفتم به بهداد خان و شما و بهاره خانوم . ببینید جناب ملکی شب اول من نتونستم بخوابم . پاشدم یه قرص بردارم ایشون پشت سرم ظاهر شدن که تو داری دنبال چی میگردی؟ یا شبی که بهاره خانوم رفت مهیا بیدار شده بود و من فکر کردم گرسنست . پاشدم بهش غذا بدم بازم ایشون دنبال من اومدن ! واقعا من دلیل رفتاراشونو نمیدونم !

ملکی – بازم بهت میگم . اینا دلیل بر آشنا نبودن با توئه . بهداد موجودیتش اینه . فکر میکنم می خواد به عنوان یه هم خونه تورو بشناسه . من باهاش صحبت می کنم .

- معذرت میخوام جناب ملکی . ولی اگه این رفتاراشون ادامه پیدا کنه مجبور میشم از این خونه برم . چون تحمل هر چی رو دارم الا این که بهم تهمت بزنن یا تحقیرم کنن!

ملکی – باشه من باهاش صحبت می کنم . میتونی بری .

از جام بلند شدم . وقتشه که من بشم مدیر این خونه . فقط یه مدیر می تونه هم چی رو کنترل کنه !

دستامو شستم و لباس عوض کردم . رفتم اتاق سها . هنوز خواب بود . آروم بیدارش کردم . شروع کرد به دست و پا زدن .بغلش کردم .

- وای مهیا چقدر وول می زنی.

در اتاق رو باز کردم . دیدم خیلی داره وول می زنه . آروم گرفتمش طوری که بتونه روی پاهاش خودش بایسته . مجبورش کردم تاتی کنه . همچین ذوق کرده بود که منم خندم گرفته بود ! کاش بچه من بود . تا دم پله ها بردمش . دیدم دیگه خودشو ول داد فهمیدم خسته شده . بغلش کردم و بردمش تو پذیرایی . انگشتمو دادم دستش که سریع برد تو دهنشو و با فک بی دندونش محکم گاز زد . داشتم به بیرون نگاه می کردم . چه زود شب شد .

- انگشتتو از دهنش بیار بیرون !

سرم رو به سمت صدا برگردوندم . بازم اون بهداد لعنتنی گیر داد به من .

- دستام رو با مایع شستم و ناخن هام هم گرفتست ! ایشالله انتظار ندارین که دستامو بذارم تو وایتکس!

بهداد اومد درست نشست روبروم. خودمو جمع و جور کردم .

بهش نگاه کردم . قلبم داشت میومد تو دهنم . چشاش . چه حرارتی داره . خدایا . من چم شده . سرم رو برگردوندم .

بهداد – چرا سرتو برگردوندی ؟ هنوزم ازم دلخوری؟

به زور گفتم - دلخور نیستم .

بهداد – پس نگام کن !

- دلیلی نمیبینم !

بهداد – چه دلیلی جز این که تو از من می ترسی!

باید خونسرد می شدم. صورتم رو برگردوندم و گفتم – تنها چیزی وقتی شما رو میبینم حس نمیکنم ترسه!

بهداد- پس اون حس چیه که تو داری؟!

- میخواین بدونین؟

بهداد – البته .

-نفرت!

جاخورد! ولی خودشو نباخت – اوم. نفرت . چه واژه جالبی . تا اونجا که یادمه همیشه دخترا عاشق من میشن نه منتفر!

- با عرض معذرت اونا احمق تشریف دارن !

بهداد – جالبه !

- سلام بهداد !

سرم رو برگردوندم . اوه اوه . چه دختر خانوم شیکی و جینگولی. مادرجان!

بهداد از جاش پاشد – سلام آنا . حالت چه طوره ؟

آنا – مرسی عزیزم .

از جام بلند شدم .

- سلام . خوش اومدین .

پشت چشمی نازک کرد و جواب داد – سلام مرسی.

اه اه اصلا به دلم نچسبید . ولی خیلی خوشکله ها !

آنا – معرفی نمیکنی بهداد ؟

بهداد – ایشون خانوم محمدی هستن . پرستار مهیا . خانوم محمدی ایشون دختر عمه من آناهیتا هستن .

- خوشوقتم .

آنا – همچنین .

اومد جلو . خواست مهیا روبگیره . یه کمن رفتم عقب .

- ببخشید . نمیتونم اجازه بدم .

جا خورد – وا یعنی چی ؟

- شما از بیرون اومدین دستتون آلودست . منم میترسم مهیا مریض بشه .

بهداد مداخله کرد – آنا جان راست میگن عزیزم .برو دستاتو بشور .

آناهیتا با نفرت سرشو چرخوند سمت بهداد و گفت –آهان یعنی دست خودش تا آرنج تو دهن بچست تمیزه دیگه !

و رفت .

با خودم گفتم همشون عقده ای و دیوونن !

آناهیتا تا موقع شام موند و اینقدر قربون صدقه ملکی و بهداد رفت که حالت تهوع گرفتم! به نظر میومد میخواد سعی کنه عروس خانواده بشه . و فکر کنم موفق هم داره می شه . طبق اجازه ای که از ملکی گرفته بودم میتونستم در مدت شام مهیا رو روی یه پتو کنار خودم داشته باشم تا مواظبش باشم .

بهداد – ساکتین ندا خانوم .

زیر چشمی به ندا نگاهی انداختم و رو به بهداد گفتم – تو یه جمع خانوادگی ترجیح می دم سکوت کنم .

ملکی – ولی تو هم جزئی از این خانوده ای !

- لطف دارین ...

میخوام صد سال سیاه نباشم همچین عضو احمقی!

پوزخند آناهیتا اذیتم می کرد . سرم رو آرودم بالا و مستقیم تو چشاش نگاه کردم تا از رو رفت و بازم مشغول حرف زدن با بهداد شد .

مهیا یهو جیغ کشید و اسباب بازیشو پرت کرد کنار . همه از جاشون پردین هوا . خندم گرفت . نتونستم پنهان کنم و زدم زیر خنده . مهیا از خنده من خندید .

ملکی نشست سر جاش و گفت – میشه بپرسم علت خنده بی موقع شما چیه ؟

خودمو جمع کردم و گفتم – معذرت می خوام . ولی جیغ مهیا و بلند شدن ناگهانی شما منو به خنده انداخت .

آناهیتا – قبل از داشتن پرستار از این کارا بلد نبود!!

محلش نذاشتم . بازم مهیا جیغ کشید ولی هیشکی بهش هیچی نگفتم .

ملکی – ببرینش اتاقش ! داره اعصاب همه رو بهم می ریزه .

- عادیه جناب ملکی . بچه ها واسه جلب توجه همه کار می کنن . بهتره بذارین بمونه . چون میدونم اگه ببرمش تا صبح گریه می کنه . وقتی جیغ میزنه سعی کنین اصلا بهش محل نذارین .

سری تکون داد . بقیه هم دیگه به مهیا محل نذاشتن . صدای جیغ و دادش قطع شد و همونطوری خوابش برد . ملکی شامشو نتونست تموم کنه – من خستم میرم استراحت کنم .

آناهیتا – دایی جون خوبین ؟

ملکی – خوبم عزیزم . سلام به مامان و بابا برسون.

آناهیتا – قربان شما . شبتون بخیر .

ملکی رفت و ما تنها شدیم .

آناهیتا – شما مدرک چی دارین ؟

- مدرک ندارم .

آناهیتا – آهان . سوادتون چقدره . دیپلم هم ندارین ؟

- نه متاسفانه !

بهداد زیرزیرکی داشت میخندید!

آناهیتا – اوه خدای من . باید میفهمیدم یه خدمتکار نمیتونه مدرک داشته باشه!

دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و گفتم – ولی عقل و شعور و ادب و نزاکت به تحصیلات نیست ! خیلی از آدمایی هستن که مدرک دارن ولی بی نزاکت و بی شعورن! و بلعکس!(خودم تو کف جملم موندم Smile) )

لال شد و دیگه حرفی نزد . حقته ! هر چی من هیچی نمیگم پررو شده!
مهیا رو بغل کردم بردم اتاقم .
..:: انتقام شیرین (7) ::..

بازم نیمه شب بیدار شد و شروع کرد به نق زدن .

نازش کردم و گفتم – آخه عزیز دلم تو چرا همیشه شبا پامیشی ؟

پوشکش رو عوض کردم و سعی کردم بخوابونمش ولی به هیچ صراطی مستقیم نشد !

پا شدم و بغلش کردم و با خودم گفتم راه برم بلکه بخوابه . چراغ کتابخونه روشن بود . پس بهداد هنوز بیداره .

سرک کشیدم تو کتابخونه . سرش رو بلند کرد – دایی مهمون نمیخواین ؟

لبخند خسته ای زد و گفت – البته . بفرمایین .

مهیا با دیدن داییش شروع کرد به دست و با زدن .

دستاشو دراز کرد و گفت – اجازه هست .

دادم بغلش . مهیا تند تند حرفای نا مفهوم میزد و بهداد دائم سرش رو تمون میداد و می گفت – بله دایی جون . بله حق با شماست .

-میشه کتابهارو دید ؟

بهداد – حتما .

سینوهه رو انتخاب کردم و آوردمش بیرون . با این که خونده بودم دوستش داشتم .

وقتی اومدم از بین قفسه ها بیرون خندم گرفت . دیدم مهیا گند زده به لباس بهداد .

بهداد – لباس تازم خراب شد !

- از بس میندازینش بالا و پایین . اوایل یه بار هم گفته بودم بهتون ولی بازم شما کار خودتونو میکنید . اینم نتیجش.

کتاب رو گذاشتم روی میز و مهیا رو گفتم ازش .

- بهتره دوش بگیرین و لباستونو عوض کنید . وگرنه بو میگیرین! منم برم بهش غذا بدم . به نظر دیگه هیچی تو معدش نمونده !

سوپ رقیق مهیا رو بهش دادم و خوابوندمش . خودمم با کلی فکر و خیال خوابم برد .

خونه به خاطر عید حسابی شلوغ پلوغ شده . تا حالا چند بار با بهاره صحبت کردم . حالش خوبه و خبر از بهبودی مامانش میده و گفته تا سه هفته آینده بر میگردن . خیلی با هم صمیمی شدیم . شاید به خاطر اینه خیلی باهام مهربونه و منم متقابل بهش محبت میکنم . هم به خودش هم دخترش.

بهش گفتم-راستی یه اتفاق جالب اگه خبرگزاری نگفته!

بهاره – از دوروز پیش تاحالا با هم حرف نزدیم .

- خوب پس .

صدامو کردم مثل تبلیغاتی که برای بانک ها میکنن و گفتم – با تلاش شبانه روزی اینجانب دخترت یاد گرفته به داییش بگه دادی بد!

حسابی ذوق کرد و گفت – راست میگی؟

- آره بخدا . از بس اذیتش میکنه بهش میگه بد!

بهاره - تورو خدا بهش یاد بده بگه مامان . وقتی برگشتم حسابی از خجالتت در میام .

- میخوای بزنیم .

خندید و گفت – نه میخوام بوست کنم .

- باشه قبول . به بابابزرگش چی باید بگه ؟

بهاره – بهتره به باباجون.

- قول نمیدم ولی سعی میکنم .

بهاره – واقعا ممنون. راستی مامانم میخواد باهات حرف بزنه .

- خوشحال میشم .

بهاره – پس از من خداحافظ.

- خدا نگهدارت .

چند لحظه بعد صدای دلنشین یه زن پشت خط اومد – سلام عزیزم.

- سلام خانوم ملکی حالتون چه طوره ؟

خانوم ملکی – خوبم دختر تو حالت چه طوره؟

- خوبم قربان شما .

خانوم ملکی - چه طوری با زحمتای ما؟

- زحمت نیست رحمته . بهتر شدین ایشالا؟

خانوم ملکی – بله خدا رو شکر . خواستم به خاطر مواظبت از نوه م ازت تشکر کنم .

- اختیار دارین . وظیفست .

خانوم ملکی – لطفته گلم . خوب خانومی کاری نداری؟

- عرضی نیست .خدا بهمراهتون .

خانوم ملکی – خدا نگهدار.

تلفن رو که قطع کردم فهمیدم که چرا ملکی عاشق این زنه . صداش که خیلی مهربون بود . خودشم هم حتما همین طوره . فقط یه ماه دیگه وقت دارم . وقتی برگردن باید دمم رو بذارم رو کولم و برم پی کارم .

بدون اینکه حتی یکی از اون مدارک رو داشته باشم . از روی عکسا کلمه مامان و باباجون رو براش تکرار میکردم . اواخر اسفند بود و همه در تکاپوی خونه تکونی . مهیا شیطون تر شده بود و مدام باید کنترلش میکردم . دیگه میتونست خودش بشینه به تنها و مدام دنبال یه تکیه گاه میگشت واسه بلند شدن. همون موقع بهداد و ملکی عصبی وارد خونه شدن و جر و بحثشون بالا گرفت .

مهیاکه ترسیده بود چهار دست و پا خودش رو بهم رسون و تو بغلم قایم شد .

بهداد – آخه پدر من . من همیشه باید سر موضوع ازدواج با شما بحث کنم ؟

ملکی – پسر من صلاح تورو میخوام!

بهداد – آخه من با دختری ازدواج کنم که نمیشناسم ؟ به صرف اینکه الان صاحب یه کارخونست و تک فرزنده ؟

ملکی – میدونی چه ثروتی نصیبت میشه پسر؟ میدونی کاخونشون چقدر میتونه به اعتبار کارخونه ما منجر بشه؟

بهداد – آخه من چه طوری می تونم اعتماد کنم به آدمی که شما هم حتی ندیدنش !

ملکی – پدرش رو میشناختم . یکی از رقبای ما بود . چند ماه پیش مرد! حالاا اون تنهاست و مسلما نمیتونه از آدمی مثل تو بگذره .

خدایا یعنی اینما دارن درباره من حرف میزنن یا فقط خیالات منه !

مهیا رو بغل کردم و رفتم با احتیاط رفتم جلو . ساکت شدن و به من چشم دوختن .

- مهیا ترسیده .

آروم به مهیا گفتم – مهیا ! بابا جون دیگه دعوا نمیکنن .

سرش بر از روی شونم برداشت و به ملکی نگاه کرد و دستاش رو دراز کرد و گفت – بابادو .

همه مون جا خوردیم . فکرش رو نمیکردم به این زودی بتونه بگه بابا جون رو .

ملکی نتونست دل نوه ش رو بشکنه . با کمی مکث بغلش کرد و بوسیدش. و نگاهی از قدرشناسی بهم انداخت . ولی من هنوز گیج حرفاش بودم . بهدا رفت اتاقش و حتی واسه شام هم نیومد پایین . ملکی هم عصبانی شد و شامش رو نیمه کاره ول کرد و رفت .

دلم واسه بهداد سوخت . تو این مدت یه چیزی داشت که بد طور منو به خوش جذش می کرد . داشتم مهیا میبردم بالا که لیلا اومد جلو و آروم گفت – می ری بالا؟

- آره . میرم مهیا رو بذار تو جاش . خوابش برده .

سمانه - شام واسه آقا بهداد میبری؟ غذا نخورده معدش درد میگیره .

- چرا شما نمیبری؟

سمانه – زانوم درد میکنه دخترم . زحمتشو میکشی ؟

- حتما . بدین ببرم .

سمانه – میتونی؟ نندازیشون ! شیشه شیر مهیا رو هم ببر که گرسنش شد بهش بدی.

- اول مهیا میذارم تو جاش و برمیگردم .

صورت معصومش رو بوسیدم و روکشش رو کشیدم روش. سینی رو از سمانه گرفتم . ازم تشکر کرد و رفت بخوابه .

در زدم .

بهداد – بله ؟

در رو باز کردم – بیام تو ؟

بهداد – کاری داری؟

سینی رو بردم داخل و گفتم – شام آوردم واستون .

بهداد – ممنون . میل ندارم .

گذاشتم روی میزش و گفتم – شما ناهار هم نخوردین . معدتون اذیت میشه ها!

بهداد – تو از کجا میدونی؟

- سمانه کفت معده درد میگیرین اگه گرسنه بمونین .

بهداد – عصبی که باشم بدتره !

- میخورین دیگه ؟

بهداد – نه.

- آدم با سلامتیش که لج نمیکنه .

یه لیوان دوغ واسش ریختم و دادم دستش – یهو شروع نکنین . اینو که بخورین اشتهاتون باز میشه . شب بخیر.

چند قدمی دور شده بودم که بهداد گفت – خوابت میاد ؟

- نه . میرم یه کم کتاب بخونم تا خوابم ببره .

بهداد – حوصله حرف زدن داری؟

- حرف زدن یا شنیدن؟

بهداد – هر دو بیشتر شنیدن .

از جاش پا شد و تعارم کرد روی تختش بشینم . خودش هم رفت نشست روی صندلی تا شام بخوره .

بهداد – از خودت بگو . دوست ندارم با دهن پر حرف بزنم .

- فکر کنم به اندازه کافی گفتم .

بهداد – هنوز منو دوست خودت حساب نمیکنی؟

- من فقط تا یه ماه دیگه اینحام . چه لزومی داره بگم ؟

بهداد – تو الان یه ماه و نیمه اومدی اینحا .تقریبا هیچی از خود نگفتی . تو از خونه چرا بیرون نمیری؟

بهش فکر نکرده بودم .

- کاری ندارم که برم .

بهداد – با کی زندگی میکنی؟

- با بی بی ام .

بهداد – نمیخوای بری پیشش ببینیش؟

- دلم واسش یه ذره شده . اگه برم مهیا رو چی کار کنم ؟

بهداد – میتونی با خودت ببریش . فک نکنم پدرم مخالفتی داشته باشه با چند ساعت .

- یه سوال بپرسم؟

بهداد – درباره عصری؟

- آره .

بهداد – یکی از رقبای پدرم دختری داره به قول خودش خوشکلیش حسابی زبون زده . پدرش چند ماه پیش تصادف کرد و فوت شد . طوری که شنیدم از عمد کشتنش. گناه راست و دروغیش با خودشون . الان اون صاحب یه ثروت چند میلیاردیه ! و همین باعث شده پدرم علاوه بر ثروت خودش دنبال یه ثروت دیگه ست . شنیدم یه ماهی میشه خبری از خود دختره هم نیست . یه عده میگن خودشو سر به نیست کرده . یه عده میگن تیمارستانه . حرف زیاده پشت سرش .

- علت مخالفت شما اینه ؟

بهداد - نه .

- پس چرا مخالفین ؟

یهو مستقیم تو چشام نگام کرد و گفت – با کسی ازدواج میکنم که بهش علاقه داشته باشم.

- ایده خوبیه . اما شما حتی نخواستین یه بار هم اون دختر رو ببینین .

بهداد – زیبایی آدما به سیرتشونه .

- درسته ولی همه چیز نیست .

بهداد – واسه من 90 درصد یه زن زیبایی سیرتش مهمه. ولی همه اونایی که دور و بر منن به اون ده درصده اهمیت میدن . مثلا آنا .

- معلومه خیلی دوستتون داره .

بهداد – اهمیتی نداره . اون فقط یه دوست خوبه .

- دوست ؟

بهداد – شایدم کمتر .

- ولی بیشتر از اینا روی شما حساب میکنه .

شونه ای بالا انداخت و حرفی نزد .

از جام بلند شدم – شامتون رو بخورین . سرد میشه . شب بخیر.

بهداد – فردا میرسونت بی بی ات رو ببینی. بعد از ظهر هم خودم میام دنبالت.

- ممنون ولی مزاحم شما نمیشم . در ضمن من هنوز با رئیس خونه هماهنگ نکردم .

بهداد – صبح باهاش صحبت کردم تا ببرمت پیش خانوادت . حرفی نداشت .

- ممنون . فکرامو میکنم و خبرش رو بهتون میدم .

بهداد – منتظرم .

–شب بخیر.

بهداد – شب بخیر .

دراز کشیدم و با خودم فکر کردم چرا اصرار داره از جایی که من زندگی میکنم خبر دار بشه . با همین فکر زنگ زدم به صبا

- سلام دوستی.

صبا – سلام خانوم گل . حالت خوبه ؟

- خوبم تو چه طوری؟ بی بی چه طوره ؟

صبا – خوبه خدا رو شکر . فقط میشناسیش که . مدام از دوری تو می ناله .

- بهداد گیر داده فردا من رو بیاره ببینمش .

صبا – نه ... جدی؟ حالا چی کار کنیم ؟

- نمیدونم با خودم فکر کردم بیام پیش تو و بگم یکی از دوستامی . و مجبور شدم اونو بذارم پیشت .

صبا – آخه اونا ما رو میشناسن که!

- میدونم ولی چاره ای ندارم .

صبا – چقدر می مونی؟

- تا عصر .

صبا – مهیا رو چی کار میکنی؟

- با خودم میارمش.

صبا – بی بی نمیگه این کیه؟

- فکرشو کردم . میگم این بچه یکی از دوستامونه که قراره یه مهمونی بگیره و نمیخواد بچش اذیت بشه واسه همین من میرم دنبال بچش و عصر هم برش میگردونم!

صبا – آفرین چه مخی!

-بله دیگه.

صبا – چه خبر از دلبر شما ؟

- زهرمار . اون فقط یه حسه که میکشمش . من نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم که پدرش پدرمو کشته!

صبا – قبول ولی خودش که گناهی نداره .

-اونم یکی لنگه باباشه .

صبا – ولی تو که می گفتی با هم فرق دارن .

- آره هنوزم میگم ولی پسر کو ندارد نشان از پدر! حالا میام واست تعریف میکنم چی شده . تازه یه گند دیگه! از کاخونه واسه تشکیل جلسه بین سهامدارای خرد خواسته شدم . همون طور که می دونی 25 درصد سهام مال دو سه تا آقای دیگست و ما بقی مال منه . واسه همین من محبورم برم .

صبا – به به . پس گاوت زائید اونم دو سه قلو!

- داغش بمونه به دلم !

صبا – کی ؟ بهداد !؟

- گاوه رو میگم خره!

زد زیر خنده .

- زهرمار گوشم کر شد . برو بذار بخوابم دو ساعت دیگه این عزیز دردونه بیدار میشه نمیذاره بخوابم .

صبا – هنوز سر شبه !

- واسه ما دیر وقته و الان همه خوابیدن!

صبا – باشه . من فردا منتظرتم . شب بخیر .

-شب تو هم بخیر . خدا حافظ .
تا نزدیکی های صبح تو فکر و خیال دست و پا زدم. با خودم کلنجار رفتم . هدفم گم شده بود . من هنوز نتونستم مدارکم رو پیدا کنم و دیگه خیلی وقت ندارم .
..:: انتقام شیرین (8) ::..

صبح بعد از صبحانه بهداد جلوی ملکی گفت – حاضر باش من ساعت 10 میام دنبالت .

- ممنون خودم میرم و بر میگردم .

بهداد – برسونمت خیالم راحت تره .

ملکی – بهداد راست میگه . با بچه و وسیله هاش سختته . بهتره برسونتت .

بعد رو به بهداد پرسید – درباره حرفام فکر کردی؟

بهداد- من دیروز حرفم رو زدم .

ملکی – ولی علاقه واسه آدم نون نمیشه!

بهداد – پدر من به ثروتی که الان دارم راضی هستم .

ملکی – تو جاه طلبی من رو به ارث نبردی پسر !

بهداد – پدر من با نردبون کردن آدما برای موفقیت مخالفم .

تو دلم تحسینش کردم . چه طور این پسر اسم پدری رو یدک میکشه که اصلا شباهتی بهش نداره!

از جاش بلند شد و گفت – من یه قرار با دختره میذارم بری ببینیش! شاید خوشت بیاد .

رفتم تو فکر . اگه واقعا منظورش من باشم چی کار کنم . خدایا .

صدای بهداد رو نزدیکیم شنیدم – بهش فکر نکن . من قرار نیست برم .

نگاهش کردم – واسه من مهم نیست . حرف پدرتون هم درسته . اگه اون خانوم اینقدر ثروتمنده بهتره بخت به این خوبی رو از دست ندین!

سری به علات تاسف تکون داد و گفت – ده حاضر باش.

تو اون فرصت دو ساعته مهیا رو حمام کردم و سر همی صورتی اش رو که خیلی دوست داشتم تنش کردم . محکم بوسش کردم . شیرین خندید. چه خوشمزه شدی نی نی من .

همون طور که حدس میزدم بهداد هم دلش براش ضعف رفت . هم با دیدن لباس صورتی اش و هم با سر و صداها و دادی گفتن هاش . اما از دماغش در آردم وقتی گفتم بچه رو نمیدم دستش .

حرصی شد ولی حرفی نزد . آدرس خونه صبا رو بهش دادم .

بهداد – آدرس به نظرم آشناست .

- بله . دائیش معرف من به شماست .

بهداد – فامیلش صداقت نیست؟

- چرا هست .

بهداد – خانواده خیلی خوبی هستن .

سری تکون دادم .

بهداد – پسرشونم خیلی خوبه .

سرم رو تکون دادم .

بهداد – دخترشونم همین طور!

بازم سرم رو تکون دادم .

بهداد – همین؟ چرا حرف نمیزنی؟

- سرم درد میکنه . خستم .

بهداد – نتونستی بخوابی؟

- نه تا نزدیک صبح خوابم نمیبرد . این مدت خیلی سخت بهم گذشته و هنوزم عادت نکردم .

بهداد – پشیمون شدی؟

دست مهیا رو که حسابی خیس شده بود از دهنش درآوردم و گفتم – با وجود گوله نمک مگه میشه .

بهداد – چه خوب که یاد گرفته منو صدا بزنه .

- کم کم اینقدر حرف می زنه که میگین کاش هیچ وقت به زبون نمیومد . فوق العاده استعداد بالایی داره .

بهداد – به داییش رفته .

- شاید .

بهداد – تو به کی رفتی؟

- بابام .

بهداد – از کجا میگی؟

- من خانواده ای ندارم جز یه عمو . که اونم رو ترجیح میدم اصلا نداشته باشم .

بهداد – چرا ؟

از دهنم در رفت – فقط وقتی بوی پول میشنوه سر و کلش پیدا میشه .

بهداد – طبیعت بعضیا اینطوریه!

- لعنت به پول که با خاطرش آدم هم میکشن مردم!

بهداد – تا اونجایی که به من مربوطه وقتی بوی خون تو پولام باشه لحظه ای واسه سوزوندنش درنگ نمیکنم!

- از کجا میفهمین ؟

بهداد – منو دست کم گرفتیا!

همون موقع رسیدیم و من دیگه حرفی نزدم . خم شدم و ازش تشکر کردم .

بهداد – حرفشم نزن . عصر کی بیام دنبالت ؟

- زنگ میزنم خونه . خونه هستین؟

بهداد – معلوم نیست .

کارتشو داد بهم داد و گفت – زنگ بزن به همراهم .

حسابی با صبا و بی بی رو بوسی کردم و طبق نقسه مهیا رو هم معرفی کردم .هر کاری کردن نرفت بغلشون . مهیا هم که غریبی کرد تا رفت بغل صبا حسابی گریه کرد و بغل هیشکی نرفت .

صبا فوری پسش داد و گفت – بیا ارواح جدت ساکتش کن . سرمونو خورد این فسقلی!

بی بی – چه لاغر شدی مادر .

- بالاخره حسای ازمون کار میکشن . ولی واسه آینده خیلی خوبه .

بی بی – مادرحون خیلی اذیت نکن خودتو .

محکم بوسش کردم و گفتم – چشم بی بی گلم .

بانوخانوم مامان صبا اومد پیشم – چقدر بهت میاد بچه داشته باشی.

خندم گرفت – اینقدر پیرم ؟

بانو خانوم – نه عزیزم . ولی خیلی بهت میاد .

از صبا یه ملافه خواستم و مهیا رو با اسباب بازی هاش نشوندم روش . بعد بهش گفتم – خاله من اونجام .

اشاره کردم به آشپزخونه .ادامه دادم - گریه نکن باشه ؟

رو به بی بی گفتم – بی بی جون قربونت حواست به این نق نقو باشه .

بی بی – برو مادر خیالت راحت .

رفتم تو آشپزخونه تا با صبا سالاد درست کنم . و تموم قصه رو از اول براش گفتم .

صبا – حالا اگه واقعا خودت بشه منظورشون چه غلطی میکنی؟ حالا اینا به کنار تو از بعد از عید باید بری کارخونه . هیچ بهش فکر کردی چی کار میخوای کنی؟

- وای صبا تو هم هی توی دل من رو خالی کن!

صبا – خاک تو سرت مهرشید ! اگه گیر بیوفتی چی ؟

- صبا .

هر هر خندید و گفت – خوشم میاد حسابی خودتو میبازی ها .

-صبا بد طور خوابم میاد .

صبا – ناهار آمادست . بخور و برو تو اتاق من راحت بخواب .

- دختره نق میزنه .

همون موقع صدای گریش بلند شد .

رفتم بیرون . دستاشو گرفت سمتم و میخواست بغلش کنم .

بله . خودشو خیس کرده . بردمش بالا و اول ستمش و بعد پنپرزش کردم . تموم مدت صبا با تعجب بهم نگاه میکرد . خندم گرفت – دیدی مهرشیدت به چه کارایی افتاده تا دوتا سند دربیاره از اون خونه ؟

صبا – چشمش کور . دندش نرم .

خندم گرفت – تو واقعا دوست منی ؟

صبا – تا کور شه چشم دشمنانمون !

بعد از ناهار مهیا رو خوابوندم و خودمم خواب برد . بیدار که شدم ساعت 7 بود . چه راحت خوابیده بودم .

مهیا کنارم نبود . از جام پریدم . دیدم پایینه و داره با اسباب بازی هاش بازی میکنه .

چایی که خوردم سینا از راه رسید . سلام و احوال پرسی کرد و نشست روبروی من .

سینا – کجایی مهرشید ؟ کم پیدایی .

- دنبال بد بختی . می رم کارآموزی .

سینا – کجا ؟

اوه اوه این دیگه اومده مچ گیری !

صبا به دادم رسید – مهیا رو دیدی ؟

خوشبختانه سرش گرم شد . صبا رو صدا زدم بیاد تو آشپزخونه .

- میخوام زنگ بزنم بیاد دنبالم . ولی نمیخوام شماره سیم کارت اصلیم دستش باشه . داری یه سیم کارت نو که شمارشو کسی نداشته باشه ؟

صبا – یکی دارم که واسه wimax استفاده میکنم ازش . میدم بهت خودم فردا یکی میگیرم .

- باشه .

زنگ زدم به بهداد و ازش خواستم بیاد دنبالم .در مقابل اصرار همشون تشکر کردم و نذاشتم بیان دم در. میومدن گندش در میومد . سوار شدم

- سلام .

بهداد – سلام . خوش گذشت؟

- عالی . یه دل سیر خوابیدم .

بهداد – مهیا !

- با بی بی خیلی دوست شده بود .

بهداد – اون خانوم چه نسبتی با تو داره ؟

- دایه پدرمه . و مثل یه مامان بزرگه خوبه واسم .

بهداد – پس باید به جای تو اونو استخدام می کردیم .

- اون نمیدونه من پیش شمام . در واقع هیچ کی نمیدونه چز همین دوستم و داییش .

بهداد – چرا؟

- چون لازم نبود کسی بدونه .

بهداد – آدم مرموزی هستی.

- چه طور؟

بهداد – نه درباره خودت به ما میگی نه درباره ما به کسی.

- به این میگم محتاط بودن نه مرموز بودن .

بهداد – اینم نظریه .

گوشی دائمی خودم زنگ خورد .

- بله بفرمایید .

صدای پشت خطر تنم رو لرزوند – خانوم معتمد ؟ مهرشید معتمد ؟

- سلام . خودم هستم . شما ؟

= سلام خانوم مهندس . ملکی هستم .

- بجا نمی آرم .

ملکی – اسفندیار ملکی . دوست پدرتون!

= متاسفم . بازم به جا نمی آرم . امرتون رو بفرمایین .

ملکی – میخواستم با هم حرف بزنیم .

- در مورد؟

ملکی – کار . کی میتونم ببینمتون ؟

- راستش من هنوز برنامه ام مشخص نیست .

ملکی – کی کارخونه تشریف می برین ؟

- عرض کردم خدمتتون . به خاطر مشغله فعلا معلوم نیست . احتمالا بعد از عید .

ملکی – نمیشه تو همین چند روز هم دیگه رو ببینیم .

- متاسفم .

ملکی - باشه . پس حتما تو برنامتون ملاقات با من رو بگنجونید .

-حتما .

ملکی – ممنون . امری ندارین؟

- عرضی نیست . خدا نگهدار .

ملکی – خداحافظ.

بهداد با کنجکاوی نگاهم می کرد و معلوم بود منتظره بهش توضیح بدم کی بود پشت خط . ولی من حرفی نزدم و اونم سوالی نپرسید .
خونه تکونی شب عید و حسابی همه چی بهم ریخته شده بود . میخواستم پیش بی بی ام باشم . از بچه داری و ملکی ها خسته شده بودم . اولین عید بدون بابا رو تو خونه قاتلش نمیخواستم . اما تقاص خونشو باید میگرفتم . مدارک رو هم هنوزپیدا نکرده بود . تقریبا مطمئن بودم تا تو دفتر شرکتشه یا تو گاوصندوق اتاق خوابش.
ادامه دارد....
رمان انتقام شیرین(20 قسمت)
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥باران عشق♥ ، any body ، The Ginkel ، kian jalilian


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان انتقام شیرین(20 قسمت) - ♥گل یخ ♥ - 03-07-2012، 18:46

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
Windows تلخ و شیرین
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 8 مهمان