03-07-2012، 18:46
چشم بهم زدم نیم ساعت گذشت . رفتم کتابخونه . بهداد قبل از من اومده بود! فقط دو تا مبل بود . مجبوری نشستم کنار بهداد . بوی ادکلنش خیلی خوب میومد . نمیدونم چرا ولی خیلی بهم آرامش می داد .
ملکی – خوب . شما دو تا . بهتره بدونین من به هر عضوی که داره تو این خونه زندگی می کنه چه بهداد و بهاره و مادرشون و چه سمانه و لیلا و حالام ندا به چشم یه عضو از خانوادم نگاه می کنم. توقع دارم تو خونم سکوت و آرامش برقرار باشه . ولی شما دو تا هر بار به یه دلیلی از قانون من تو این خونه تخطی می کنین !
رو به من گفت – ندا گفتی می خوای بری . دلیلت چیه ؟
- آقای ملکی . من نمیتونم تو خونه ای کار و یا به قول شما زندگی کنم که بهم اعتماد نمیکنن !
ملکی – ماجرا رو شرح بده .
- به خاطر اینکه لیلا پاش در رفته من داشتم به سمانه کمک می کردم تا اتاقا رو نظافت کنه . داشتم کمد رو تمیز می کردم که پسرتون اومده به من می گه دزد!
بهداد – من اینو نگفتم !
ملکی – بهداد ! بذار حرفشو بزنه !
بهداد – ببخشید .
- جناب ملکی خودتون هم میدونین ظریف ترین موجود مهیاست که به من سپرده شده . حرف من اینه اگه به من اعتماد ندارین چرا اونو به من سپردین . ولی اگه اعتماد دارین چرا دیگه بهداد خان این حرف رو به من می زنن!؟
ملکی – بهداد توضیح بده .
بهداد – پدر شما تو استخدام ها همیشه خیلی سخت گیری کردین . ولی درمورد خانوم محمدی خیر . من وقتی رسیدم تو اتاق دیدم کشو باز کرده و داره دستمال می کشه ! بهم حق بدین بهش مظنون بشم که داره به بهانه دستمال کشی کشو ببینه داخلش چیه !
ملکی – حق با هر دوی شماست . بهداد من فکر کنم شما یه کم عجولانه قضاوت کردی .
بهداد – احتمالا دوچار اشتباه شدم .
براق شدم سمتش که همون موقع در زده شد و سمانه اومد داخل – آقا مستخدم رو شرکت فرستاده ...
ملکی – بهداد برو ببین چه کارست .
بهداد رفت . چهره پدرم مدام توی سرم می چرخید . اگه دست خودم بود این مرتیکه عوضی رو خفه می کردم . حیف که باید تحمل کنم .
ملکی – به چی فکر میکنی ؟
- به این که چرا آقا بهداد داره این رفتار رو با من میکنه !
ملکی – بهداد یه مقدار نکته سنج و کمی هم نسبت به افراد تازه وارد شکاکه . این شامل تو هم میشه . چون به خاطر بهاره من مجبور شدم خیلی سریع تورو بپذیرم .و این که تو قبول نکردی حقوق بگیری یه دلیل دیگست .
- دلیلمو روز اول هم گفتم به بهداد خان و شما و بهاره خانوم . ببینید جناب ملکی شب اول من نتونستم بخوابم . پاشدم یه قرص بردارم ایشون پشت سرم ظاهر شدن که تو داری دنبال چی میگردی؟ یا شبی که بهاره خانوم رفت مهیا بیدار شده بود و من فکر کردم گرسنست . پاشدم بهش غذا بدم بازم ایشون دنبال من اومدن ! واقعا من دلیل رفتاراشونو نمیدونم !
ملکی – بازم بهت میگم . اینا دلیل بر آشنا نبودن با توئه . بهداد موجودیتش اینه . فکر میکنم می خواد به عنوان یه هم خونه تورو بشناسه . من باهاش صحبت می کنم .
- معذرت میخوام جناب ملکی . ولی اگه این رفتاراشون ادامه پیدا کنه مجبور میشم از این خونه برم . چون تحمل هر چی رو دارم الا این که بهم تهمت بزنن یا تحقیرم کنن!
ملکی – باشه من باهاش صحبت می کنم . میتونی بری .
از جام بلند شدم . وقتشه که من بشم مدیر این خونه . فقط یه مدیر می تونه هم چی رو کنترل کنه !
دستامو شستم و لباس عوض کردم . رفتم اتاق سها . هنوز خواب بود . آروم بیدارش کردم . شروع کرد به دست و پا زدن .بغلش کردم .
- وای مهیا چقدر وول می زنی.
در اتاق رو باز کردم . دیدم خیلی داره وول می زنه . آروم گرفتمش طوری که بتونه روی پاهاش خودش بایسته . مجبورش کردم تاتی کنه . همچین ذوق کرده بود که منم خندم گرفته بود ! کاش بچه من بود . تا دم پله ها بردمش . دیدم دیگه خودشو ول داد فهمیدم خسته شده . بغلش کردم و بردمش تو پذیرایی . انگشتمو دادم دستش که سریع برد تو دهنشو و با فک بی دندونش محکم گاز زد . داشتم به بیرون نگاه می کردم . چه زود شب شد .
- انگشتتو از دهنش بیار بیرون !
سرم رو به سمت صدا برگردوندم . بازم اون بهداد لعنتنی گیر داد به من .
- دستام رو با مایع شستم و ناخن هام هم گرفتست ! ایشالله انتظار ندارین که دستامو بذارم تو وایتکس!
بهداد اومد درست نشست روبروم. خودمو جمع و جور کردم .
بهش نگاه کردم . قلبم داشت میومد تو دهنم . چشاش . چه حرارتی داره . خدایا . من چم شده . سرم رو برگردوندم .
بهداد – چرا سرتو برگردوندی ؟ هنوزم ازم دلخوری؟
به زور گفتم - دلخور نیستم .
بهداد – پس نگام کن !
- دلیلی نمیبینم !
بهداد – چه دلیلی جز این که تو از من می ترسی!
باید خونسرد می شدم. صورتم رو برگردوندم و گفتم – تنها چیزی وقتی شما رو میبینم حس نمیکنم ترسه!
بهداد- پس اون حس چیه که تو داری؟!
- میخواین بدونین؟
بهداد – البته .
-نفرت!
جاخورد! ولی خودشو نباخت – اوم. نفرت . چه واژه جالبی . تا اونجا که یادمه همیشه دخترا عاشق من میشن نه منتفر!
- با عرض معذرت اونا احمق تشریف دارن !
بهداد – جالبه !
- سلام بهداد !
سرم رو برگردوندم . اوه اوه . چه دختر خانوم شیکی و جینگولی. مادرجان!
بهداد از جاش پاشد – سلام آنا . حالت چه طوره ؟
آنا – مرسی عزیزم .
از جام بلند شدم .
- سلام . خوش اومدین .
پشت چشمی نازک کرد و جواب داد – سلام مرسی.
اه اه اصلا به دلم نچسبید . ولی خیلی خوشکله ها !
آنا – معرفی نمیکنی بهداد ؟
بهداد – ایشون خانوم محمدی هستن . پرستار مهیا . خانوم محمدی ایشون دختر عمه من آناهیتا هستن .
- خوشوقتم .
آنا – همچنین .
اومد جلو . خواست مهیا روبگیره . یه کمن رفتم عقب .
- ببخشید . نمیتونم اجازه بدم .
جا خورد – وا یعنی چی ؟
- شما از بیرون اومدین دستتون آلودست . منم میترسم مهیا مریض بشه .
بهداد مداخله کرد – آنا جان راست میگن عزیزم .برو دستاتو بشور .
آناهیتا با نفرت سرشو چرخوند سمت بهداد و گفت –آهان یعنی دست خودش تا آرنج تو دهن بچست تمیزه دیگه !
و رفت .
با خودم گفتم همشون عقده ای و دیوونن !
آناهیتا تا موقع شام موند و اینقدر قربون صدقه ملکی و بهداد رفت که حالت تهوع گرفتم! به نظر میومد میخواد سعی کنه عروس خانواده بشه . و فکر کنم موفق هم داره می شه . طبق اجازه ای که از ملکی گرفته بودم میتونستم در مدت شام مهیا رو روی یه پتو کنار خودم داشته باشم تا مواظبش باشم .
بهداد – ساکتین ندا خانوم .
زیر چشمی به ندا نگاهی انداختم و رو به بهداد گفتم – تو یه جمع خانوادگی ترجیح می دم سکوت کنم .
ملکی – ولی تو هم جزئی از این خانوده ای !
- لطف دارین ...
میخوام صد سال سیاه نباشم همچین عضو احمقی!
پوزخند آناهیتا اذیتم می کرد . سرم رو آرودم بالا و مستقیم تو چشاش نگاه کردم تا از رو رفت و بازم مشغول حرف زدن با بهداد شد .
مهیا یهو جیغ کشید و اسباب بازیشو پرت کرد کنار . همه از جاشون پردین هوا . خندم گرفت . نتونستم پنهان کنم و زدم زیر خنده . مهیا از خنده من خندید .
ملکی نشست سر جاش و گفت – میشه بپرسم علت خنده بی موقع شما چیه ؟
خودمو جمع کردم و گفتم – معذرت می خوام . ولی جیغ مهیا و بلند شدن ناگهانی شما منو به خنده انداخت .
آناهیتا – قبل از داشتن پرستار از این کارا بلد نبود!!
محلش نذاشتم . بازم مهیا جیغ کشید ولی هیشکی بهش هیچی نگفتم .
ملکی – ببرینش اتاقش ! داره اعصاب همه رو بهم می ریزه .
- عادیه جناب ملکی . بچه ها واسه جلب توجه همه کار می کنن . بهتره بذارین بمونه . چون میدونم اگه ببرمش تا صبح گریه می کنه . وقتی جیغ میزنه سعی کنین اصلا بهش محل نذارین .
سری تکون داد . بقیه هم دیگه به مهیا محل نذاشتن . صدای جیغ و دادش قطع شد و همونطوری خوابش برد . ملکی شامشو نتونست تموم کنه – من خستم میرم استراحت کنم .
آناهیتا – دایی جون خوبین ؟
ملکی – خوبم عزیزم . سلام به مامان و بابا برسون.
آناهیتا – قربان شما . شبتون بخیر .
ملکی رفت و ما تنها شدیم .
آناهیتا – شما مدرک چی دارین ؟
- مدرک ندارم .
آناهیتا – آهان . سوادتون چقدره . دیپلم هم ندارین ؟
- نه متاسفانه !
بهداد زیرزیرکی داشت میخندید!
آناهیتا – اوه خدای من . باید میفهمیدم یه خدمتکار نمیتونه مدرک داشته باشه!
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و گفتم – ولی عقل و شعور و ادب و نزاکت به تحصیلات نیست ! خیلی از آدمایی هستن که مدرک دارن ولی بی نزاکت و بی شعورن! و بلعکس!(خودم تو کف جملم موندم ) )
لال شد و دیگه حرفی نزد . حقته ! هر چی من هیچی نمیگم پررو شده!
مهیا رو بغل کردم بردم اتاقم .
..:: انتقام شیرین (7) ::..
بازم نیمه شب بیدار شد و شروع کرد به نق زدن .
نازش کردم و گفتم – آخه عزیز دلم تو چرا همیشه شبا پامیشی ؟
پوشکش رو عوض کردم و سعی کردم بخوابونمش ولی به هیچ صراطی مستقیم نشد !
پا شدم و بغلش کردم و با خودم گفتم راه برم بلکه بخوابه . چراغ کتابخونه روشن بود . پس بهداد هنوز بیداره .
سرک کشیدم تو کتابخونه . سرش رو بلند کرد – دایی مهمون نمیخواین ؟
لبخند خسته ای زد و گفت – البته . بفرمایین .
مهیا با دیدن داییش شروع کرد به دست و با زدن .
دستاشو دراز کرد و گفت – اجازه هست .
دادم بغلش . مهیا تند تند حرفای نا مفهوم میزد و بهداد دائم سرش رو تمون میداد و می گفت – بله دایی جون . بله حق با شماست .
-میشه کتابهارو دید ؟
بهداد – حتما .
سینوهه رو انتخاب کردم و آوردمش بیرون . با این که خونده بودم دوستش داشتم .
وقتی اومدم از بین قفسه ها بیرون خندم گرفت . دیدم مهیا گند زده به لباس بهداد .
بهداد – لباس تازم خراب شد !
- از بس میندازینش بالا و پایین . اوایل یه بار هم گفته بودم بهتون ولی بازم شما کار خودتونو میکنید . اینم نتیجش.
کتاب رو گذاشتم روی میز و مهیا رو گفتم ازش .
- بهتره دوش بگیرین و لباستونو عوض کنید . وگرنه بو میگیرین! منم برم بهش غذا بدم . به نظر دیگه هیچی تو معدش نمونده !
سوپ رقیق مهیا رو بهش دادم و خوابوندمش . خودمم با کلی فکر و خیال خوابم برد .
خونه به خاطر عید حسابی شلوغ پلوغ شده . تا حالا چند بار با بهاره صحبت کردم . حالش خوبه و خبر از بهبودی مامانش میده و گفته تا سه هفته آینده بر میگردن . خیلی با هم صمیمی شدیم . شاید به خاطر اینه خیلی باهام مهربونه و منم متقابل بهش محبت میکنم . هم به خودش هم دخترش.
بهش گفتم-راستی یه اتفاق جالب اگه خبرگزاری نگفته!
بهاره – از دوروز پیش تاحالا با هم حرف نزدیم .
- خوب پس .
صدامو کردم مثل تبلیغاتی که برای بانک ها میکنن و گفتم – با تلاش شبانه روزی اینجانب دخترت یاد گرفته به داییش بگه دادی بد!
حسابی ذوق کرد و گفت – راست میگی؟
- آره بخدا . از بس اذیتش میکنه بهش میگه بد!
بهاره - تورو خدا بهش یاد بده بگه مامان . وقتی برگشتم حسابی از خجالتت در میام .
- میخوای بزنیم .
خندید و گفت – نه میخوام بوست کنم .
- باشه قبول . به بابابزرگش چی باید بگه ؟
بهاره – بهتره به باباجون.
- قول نمیدم ولی سعی میکنم .
بهاره – واقعا ممنون. راستی مامانم میخواد باهات حرف بزنه .
- خوشحال میشم .
بهاره – پس از من خداحافظ.
- خدا نگهدارت .
چند لحظه بعد صدای دلنشین یه زن پشت خط اومد – سلام عزیزم.
- سلام خانوم ملکی حالتون چه طوره ؟
خانوم ملکی – خوبم دختر تو حالت چه طوره؟
- خوبم قربان شما .
خانوم ملکی - چه طوری با زحمتای ما؟
- زحمت نیست رحمته . بهتر شدین ایشالا؟
خانوم ملکی – بله خدا رو شکر . خواستم به خاطر مواظبت از نوه م ازت تشکر کنم .
- اختیار دارین . وظیفست .
خانوم ملکی – لطفته گلم . خوب خانومی کاری نداری؟
- عرضی نیست .خدا بهمراهتون .
خانوم ملکی – خدا نگهدار.
تلفن رو که قطع کردم فهمیدم که چرا ملکی عاشق این زنه . صداش که خیلی مهربون بود . خودشم هم حتما همین طوره . فقط یه ماه دیگه وقت دارم . وقتی برگردن باید دمم رو بذارم رو کولم و برم پی کارم .
بدون اینکه حتی یکی از اون مدارک رو داشته باشم . از روی عکسا کلمه مامان و باباجون رو براش تکرار میکردم . اواخر اسفند بود و همه در تکاپوی خونه تکونی . مهیا شیطون تر شده بود و مدام باید کنترلش میکردم . دیگه میتونست خودش بشینه به تنها و مدام دنبال یه تکیه گاه میگشت واسه بلند شدن. همون موقع بهداد و ملکی عصبی وارد خونه شدن و جر و بحثشون بالا گرفت .
مهیاکه ترسیده بود چهار دست و پا خودش رو بهم رسون و تو بغلم قایم شد .
بهداد – آخه پدر من . من همیشه باید سر موضوع ازدواج با شما بحث کنم ؟
ملکی – پسر من صلاح تورو میخوام!
بهداد – آخه من با دختری ازدواج کنم که نمیشناسم ؟ به صرف اینکه الان صاحب یه کارخونست و تک فرزنده ؟
ملکی – میدونی چه ثروتی نصیبت میشه پسر؟ میدونی کاخونشون چقدر میتونه به اعتبار کارخونه ما منجر بشه؟
بهداد – آخه من چه طوری می تونم اعتماد کنم به آدمی که شما هم حتی ندیدنش !
ملکی – پدرش رو میشناختم . یکی از رقبای ما بود . چند ماه پیش مرد! حالاا اون تنهاست و مسلما نمیتونه از آدمی مثل تو بگذره .
خدایا یعنی اینما دارن درباره من حرف میزنن یا فقط خیالات منه !
مهیا رو بغل کردم و رفتم با احتیاط رفتم جلو . ساکت شدن و به من چشم دوختن .
- مهیا ترسیده .
آروم به مهیا گفتم – مهیا ! بابا جون دیگه دعوا نمیکنن .
سرش بر از روی شونم برداشت و به ملکی نگاه کرد و دستاش رو دراز کرد و گفت – بابادو .
همه مون جا خوردیم . فکرش رو نمیکردم به این زودی بتونه بگه بابا جون رو .
ملکی نتونست دل نوه ش رو بشکنه . با کمی مکث بغلش کرد و بوسیدش. و نگاهی از قدرشناسی بهم انداخت . ولی من هنوز گیج حرفاش بودم . بهدا رفت اتاقش و حتی واسه شام هم نیومد پایین . ملکی هم عصبانی شد و شامش رو نیمه کاره ول کرد و رفت .
دلم واسه بهداد سوخت . تو این مدت یه چیزی داشت که بد طور منو به خوش جذش می کرد . داشتم مهیا میبردم بالا که لیلا اومد جلو و آروم گفت – می ری بالا؟
- آره . میرم مهیا رو بذار تو جاش . خوابش برده .
سمانه - شام واسه آقا بهداد میبری؟ غذا نخورده معدش درد میگیره .
- چرا شما نمیبری؟
سمانه – زانوم درد میکنه دخترم . زحمتشو میکشی ؟
- حتما . بدین ببرم .
سمانه – میتونی؟ نندازیشون ! شیشه شیر مهیا رو هم ببر که گرسنش شد بهش بدی.
- اول مهیا میذارم تو جاش و برمیگردم .
صورت معصومش رو بوسیدم و روکشش رو کشیدم روش. سینی رو از سمانه گرفتم . ازم تشکر کرد و رفت بخوابه .
در زدم .
بهداد – بله ؟
در رو باز کردم – بیام تو ؟
بهداد – کاری داری؟
سینی رو بردم داخل و گفتم – شام آوردم واستون .
بهداد – ممنون . میل ندارم .
گذاشتم روی میزش و گفتم – شما ناهار هم نخوردین . معدتون اذیت میشه ها!
بهداد – تو از کجا میدونی؟
- سمانه کفت معده درد میگیرین اگه گرسنه بمونین .
بهداد – عصبی که باشم بدتره !
- میخورین دیگه ؟
بهداد – نه.
- آدم با سلامتیش که لج نمیکنه .
یه لیوان دوغ واسش ریختم و دادم دستش – یهو شروع نکنین . اینو که بخورین اشتهاتون باز میشه . شب بخیر.
چند قدمی دور شده بودم که بهداد گفت – خوابت میاد ؟
- نه . میرم یه کم کتاب بخونم تا خوابم ببره .
بهداد – حوصله حرف زدن داری؟
- حرف زدن یا شنیدن؟
بهداد – هر دو بیشتر شنیدن .
از جاش پا شد و تعارم کرد روی تختش بشینم . خودش هم رفت نشست روی صندلی تا شام بخوره .
بهداد – از خودت بگو . دوست ندارم با دهن پر حرف بزنم .
- فکر کنم به اندازه کافی گفتم .
بهداد – هنوز منو دوست خودت حساب نمیکنی؟
- من فقط تا یه ماه دیگه اینحام . چه لزومی داره بگم ؟
بهداد – تو الان یه ماه و نیمه اومدی اینحا .تقریبا هیچی از خود نگفتی . تو از خونه چرا بیرون نمیری؟
بهش فکر نکرده بودم .
- کاری ندارم که برم .
بهداد – با کی زندگی میکنی؟
- با بی بی ام .
بهداد – نمیخوای بری پیشش ببینیش؟
- دلم واسش یه ذره شده . اگه برم مهیا رو چی کار کنم ؟
بهداد – میتونی با خودت ببریش . فک نکنم پدرم مخالفتی داشته باشه با چند ساعت .
- یه سوال بپرسم؟
بهداد – درباره عصری؟
- آره .
بهداد – یکی از رقبای پدرم دختری داره به قول خودش خوشکلیش حسابی زبون زده . پدرش چند ماه پیش تصادف کرد و فوت شد . طوری که شنیدم از عمد کشتنش. گناه راست و دروغیش با خودشون . الان اون صاحب یه ثروت چند میلیاردیه ! و همین باعث شده پدرم علاوه بر ثروت خودش دنبال یه ثروت دیگه ست . شنیدم یه ماهی میشه خبری از خود دختره هم نیست . یه عده میگن خودشو سر به نیست کرده . یه عده میگن تیمارستانه . حرف زیاده پشت سرش .
- علت مخالفت شما اینه ؟
بهداد - نه .
- پس چرا مخالفین ؟
یهو مستقیم تو چشام نگام کرد و گفت – با کسی ازدواج میکنم که بهش علاقه داشته باشم.
- ایده خوبیه . اما شما حتی نخواستین یه بار هم اون دختر رو ببینین .
بهداد – زیبایی آدما به سیرتشونه .
- درسته ولی همه چیز نیست .
بهداد – واسه من 90 درصد یه زن زیبایی سیرتش مهمه. ولی همه اونایی که دور و بر منن به اون ده درصده اهمیت میدن . مثلا آنا .
- معلومه خیلی دوستتون داره .
بهداد – اهمیتی نداره . اون فقط یه دوست خوبه .
- دوست ؟
بهداد – شایدم کمتر .
- ولی بیشتر از اینا روی شما حساب میکنه .
شونه ای بالا انداخت و حرفی نزد .
از جام بلند شدم – شامتون رو بخورین . سرد میشه . شب بخیر.
بهداد – فردا میرسونت بی بی ات رو ببینی. بعد از ظهر هم خودم میام دنبالت.
- ممنون ولی مزاحم شما نمیشم . در ضمن من هنوز با رئیس خونه هماهنگ نکردم .
بهداد – صبح باهاش صحبت کردم تا ببرمت پیش خانوادت . حرفی نداشت .
- ممنون . فکرامو میکنم و خبرش رو بهتون میدم .
بهداد – منتظرم .
–شب بخیر.
بهداد – شب بخیر .
دراز کشیدم و با خودم فکر کردم چرا اصرار داره از جایی که من زندگی میکنم خبر دار بشه . با همین فکر زنگ زدم به صبا
- سلام دوستی.
صبا – سلام خانوم گل . حالت خوبه ؟
- خوبم تو چه طوری؟ بی بی چه طوره ؟
صبا – خوبه خدا رو شکر . فقط میشناسیش که . مدام از دوری تو می ناله .
- بهداد گیر داده فردا من رو بیاره ببینمش .
صبا – نه ... جدی؟ حالا چی کار کنیم ؟
- نمیدونم با خودم فکر کردم بیام پیش تو و بگم یکی از دوستامی . و مجبور شدم اونو بذارم پیشت .
صبا – آخه اونا ما رو میشناسن که!
- میدونم ولی چاره ای ندارم .
صبا – چقدر می مونی؟
- تا عصر .
صبا – مهیا رو چی کار میکنی؟
- با خودم میارمش.
صبا – بی بی نمیگه این کیه؟
- فکرشو کردم . میگم این بچه یکی از دوستامونه که قراره یه مهمونی بگیره و نمیخواد بچش اذیت بشه واسه همین من میرم دنبال بچش و عصر هم برش میگردونم!
صبا – آفرین چه مخی!
-بله دیگه.
صبا – چه خبر از دلبر شما ؟
- زهرمار . اون فقط یه حسه که میکشمش . من نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم که پدرش پدرمو کشته!
صبا – قبول ولی خودش که گناهی نداره .
-اونم یکی لنگه باباشه .
صبا – ولی تو که می گفتی با هم فرق دارن .
- آره هنوزم میگم ولی پسر کو ندارد نشان از پدر! حالا میام واست تعریف میکنم چی شده . تازه یه گند دیگه! از کاخونه واسه تشکیل جلسه بین سهامدارای خرد خواسته شدم . همون طور که می دونی 25 درصد سهام مال دو سه تا آقای دیگست و ما بقی مال منه . واسه همین من محبورم برم .
صبا – به به . پس گاوت زائید اونم دو سه قلو!
- داغش بمونه به دلم !
صبا – کی ؟ بهداد !؟
- گاوه رو میگم خره!
زد زیر خنده .
- زهرمار گوشم کر شد . برو بذار بخوابم دو ساعت دیگه این عزیز دردونه بیدار میشه نمیذاره بخوابم .
صبا – هنوز سر شبه !
- واسه ما دیر وقته و الان همه خوابیدن!
صبا – باشه . من فردا منتظرتم . شب بخیر .
-شب تو هم بخیر . خدا حافظ .
تا نزدیکی های صبح تو فکر و خیال دست و پا زدم. با خودم کلنجار رفتم . هدفم گم شده بود . من هنوز نتونستم مدارکم رو پیدا کنم و دیگه خیلی وقت ندارم .
..:: انتقام شیرین (8) ::..
صبح بعد از صبحانه بهداد جلوی ملکی گفت – حاضر باش من ساعت 10 میام دنبالت .
- ممنون خودم میرم و بر میگردم .
بهداد – برسونمت خیالم راحت تره .
ملکی – بهداد راست میگه . با بچه و وسیله هاش سختته . بهتره برسونتت .
بعد رو به بهداد پرسید – درباره حرفام فکر کردی؟
بهداد- من دیروز حرفم رو زدم .
ملکی – ولی علاقه واسه آدم نون نمیشه!
بهداد – پدر من به ثروتی که الان دارم راضی هستم .
ملکی – تو جاه طلبی من رو به ارث نبردی پسر !
بهداد – پدر من با نردبون کردن آدما برای موفقیت مخالفم .
تو دلم تحسینش کردم . چه طور این پسر اسم پدری رو یدک میکشه که اصلا شباهتی بهش نداره!
از جاش بلند شد و گفت – من یه قرار با دختره میذارم بری ببینیش! شاید خوشت بیاد .
رفتم تو فکر . اگه واقعا منظورش من باشم چی کار کنم . خدایا .
صدای بهداد رو نزدیکیم شنیدم – بهش فکر نکن . من قرار نیست برم .
نگاهش کردم – واسه من مهم نیست . حرف پدرتون هم درسته . اگه اون خانوم اینقدر ثروتمنده بهتره بخت به این خوبی رو از دست ندین!
سری به علات تاسف تکون داد و گفت – ده حاضر باش.
تو اون فرصت دو ساعته مهیا رو حمام کردم و سر همی صورتی اش رو که خیلی دوست داشتم تنش کردم . محکم بوسش کردم . شیرین خندید. چه خوشمزه شدی نی نی من .
همون طور که حدس میزدم بهداد هم دلش براش ضعف رفت . هم با دیدن لباس صورتی اش و هم با سر و صداها و دادی گفتن هاش . اما از دماغش در آردم وقتی گفتم بچه رو نمیدم دستش .
حرصی شد ولی حرفی نزد . آدرس خونه صبا رو بهش دادم .
بهداد – آدرس به نظرم آشناست .
- بله . دائیش معرف من به شماست .
بهداد – فامیلش صداقت نیست؟
- چرا هست .
بهداد – خانواده خیلی خوبی هستن .
سری تکون دادم .
بهداد – پسرشونم خیلی خوبه .
سرم رو تکون دادم .
بهداد – دخترشونم همین طور!
بازم سرم رو تکون دادم .
بهداد – همین؟ چرا حرف نمیزنی؟
- سرم درد میکنه . خستم .
بهداد – نتونستی بخوابی؟
- نه تا نزدیک صبح خوابم نمیبرد . این مدت خیلی سخت بهم گذشته و هنوزم عادت نکردم .
بهداد – پشیمون شدی؟
دست مهیا رو که حسابی خیس شده بود از دهنش درآوردم و گفتم – با وجود گوله نمک مگه میشه .
بهداد – چه خوب که یاد گرفته منو صدا بزنه .
- کم کم اینقدر حرف می زنه که میگین کاش هیچ وقت به زبون نمیومد . فوق العاده استعداد بالایی داره .
بهداد – به داییش رفته .
- شاید .
بهداد – تو به کی رفتی؟
- بابام .
بهداد – از کجا میگی؟
- من خانواده ای ندارم جز یه عمو . که اونم رو ترجیح میدم اصلا نداشته باشم .
بهداد – چرا ؟
از دهنم در رفت – فقط وقتی بوی پول میشنوه سر و کلش پیدا میشه .
بهداد – طبیعت بعضیا اینطوریه!
- لعنت به پول که با خاطرش آدم هم میکشن مردم!
بهداد – تا اونجایی که به من مربوطه وقتی بوی خون تو پولام باشه لحظه ای واسه سوزوندنش درنگ نمیکنم!
- از کجا میفهمین ؟
بهداد – منو دست کم گرفتیا!
همون موقع رسیدیم و من دیگه حرفی نزدم . خم شدم و ازش تشکر کردم .
بهداد – حرفشم نزن . عصر کی بیام دنبالت ؟
- زنگ میزنم خونه . خونه هستین؟
بهداد – معلوم نیست .
کارتشو داد بهم داد و گفت – زنگ بزن به همراهم .
حسابی با صبا و بی بی رو بوسی کردم و طبق نقسه مهیا رو هم معرفی کردم .هر کاری کردن نرفت بغلشون . مهیا هم که غریبی کرد تا رفت بغل صبا حسابی گریه کرد و بغل هیشکی نرفت .
صبا فوری پسش داد و گفت – بیا ارواح جدت ساکتش کن . سرمونو خورد این فسقلی!
بی بی – چه لاغر شدی مادر .
- بالاخره حسای ازمون کار میکشن . ولی واسه آینده خیلی خوبه .
بی بی – مادرحون خیلی اذیت نکن خودتو .
محکم بوسش کردم و گفتم – چشم بی بی گلم .
بانوخانوم مامان صبا اومد پیشم – چقدر بهت میاد بچه داشته باشی.
خندم گرفت – اینقدر پیرم ؟
بانو خانوم – نه عزیزم . ولی خیلی بهت میاد .
از صبا یه ملافه خواستم و مهیا رو با اسباب بازی هاش نشوندم روش . بعد بهش گفتم – خاله من اونجام .
اشاره کردم به آشپزخونه .ادامه دادم - گریه نکن باشه ؟
رو به بی بی گفتم – بی بی جون قربونت حواست به این نق نقو باشه .
بی بی – برو مادر خیالت راحت .
رفتم تو آشپزخونه تا با صبا سالاد درست کنم . و تموم قصه رو از اول براش گفتم .
صبا – حالا اگه واقعا خودت بشه منظورشون چه غلطی میکنی؟ حالا اینا به کنار تو از بعد از عید باید بری کارخونه . هیچ بهش فکر کردی چی کار میخوای کنی؟
- وای صبا تو هم هی توی دل من رو خالی کن!
صبا – خاک تو سرت مهرشید ! اگه گیر بیوفتی چی ؟
- صبا .
هر هر خندید و گفت – خوشم میاد حسابی خودتو میبازی ها .
-صبا بد طور خوابم میاد .
صبا – ناهار آمادست . بخور و برو تو اتاق من راحت بخواب .
- دختره نق میزنه .
همون موقع صدای گریش بلند شد .
رفتم بیرون . دستاشو گرفت سمتم و میخواست بغلش کنم .
بله . خودشو خیس کرده . بردمش بالا و اول ستمش و بعد پنپرزش کردم . تموم مدت صبا با تعجب بهم نگاه میکرد . خندم گرفت – دیدی مهرشیدت به چه کارایی افتاده تا دوتا سند دربیاره از اون خونه ؟
صبا – چشمش کور . دندش نرم .
خندم گرفت – تو واقعا دوست منی ؟
صبا – تا کور شه چشم دشمنانمون !
بعد از ناهار مهیا رو خوابوندم و خودمم خواب برد . بیدار که شدم ساعت 7 بود . چه راحت خوابیده بودم .
مهیا کنارم نبود . از جام پریدم . دیدم پایینه و داره با اسباب بازی هاش بازی میکنه .
چایی که خوردم سینا از راه رسید . سلام و احوال پرسی کرد و نشست روبروی من .
سینا – کجایی مهرشید ؟ کم پیدایی .
- دنبال بد بختی . می رم کارآموزی .
سینا – کجا ؟
اوه اوه این دیگه اومده مچ گیری !
صبا به دادم رسید – مهیا رو دیدی ؟
خوشبختانه سرش گرم شد . صبا رو صدا زدم بیاد تو آشپزخونه .
- میخوام زنگ بزنم بیاد دنبالم . ولی نمیخوام شماره سیم کارت اصلیم دستش باشه . داری یه سیم کارت نو که شمارشو کسی نداشته باشه ؟
صبا – یکی دارم که واسه wimax استفاده میکنم ازش . میدم بهت خودم فردا یکی میگیرم .
- باشه .
زنگ زدم به بهداد و ازش خواستم بیاد دنبالم .در مقابل اصرار همشون تشکر کردم و نذاشتم بیان دم در. میومدن گندش در میومد . سوار شدم
- سلام .
بهداد – سلام . خوش گذشت؟
- عالی . یه دل سیر خوابیدم .
بهداد – مهیا !
- با بی بی خیلی دوست شده بود .
بهداد – اون خانوم چه نسبتی با تو داره ؟
- دایه پدرمه . و مثل یه مامان بزرگه خوبه واسم .
بهداد – پس باید به جای تو اونو استخدام می کردیم .
- اون نمیدونه من پیش شمام . در واقع هیچ کی نمیدونه چز همین دوستم و داییش .
بهداد – چرا؟
- چون لازم نبود کسی بدونه .
بهداد – آدم مرموزی هستی.
- چه طور؟
بهداد – نه درباره خودت به ما میگی نه درباره ما به کسی.
- به این میگم محتاط بودن نه مرموز بودن .
بهداد – اینم نظریه .
گوشی دائمی خودم زنگ خورد .
- بله بفرمایید .
صدای پشت خطر تنم رو لرزوند – خانوم معتمد ؟ مهرشید معتمد ؟
- سلام . خودم هستم . شما ؟
= سلام خانوم مهندس . ملکی هستم .
- بجا نمی آرم .
ملکی – اسفندیار ملکی . دوست پدرتون!
= متاسفم . بازم به جا نمی آرم . امرتون رو بفرمایین .
ملکی – میخواستم با هم حرف بزنیم .
- در مورد؟
ملکی – کار . کی میتونم ببینمتون ؟
- راستش من هنوز برنامه ام مشخص نیست .
ملکی – کی کارخونه تشریف می برین ؟
- عرض کردم خدمتتون . به خاطر مشغله فعلا معلوم نیست . احتمالا بعد از عید .
ملکی – نمیشه تو همین چند روز هم دیگه رو ببینیم .
- متاسفم .
ملکی - باشه . پس حتما تو برنامتون ملاقات با من رو بگنجونید .
-حتما .
ملکی – ممنون . امری ندارین؟
- عرضی نیست . خدا نگهدار .
ملکی – خداحافظ.
بهداد با کنجکاوی نگاهم می کرد و معلوم بود منتظره بهش توضیح بدم کی بود پشت خط . ولی من حرفی نزدم و اونم سوالی نپرسید .
خونه تکونی شب عید و حسابی همه چی بهم ریخته شده بود . میخواستم پیش بی بی ام باشم . از بچه داری و ملکی ها خسته شده بودم . اولین عید بدون بابا رو تو خونه قاتلش نمیخواستم . اما تقاص خونشو باید میگرفتم . مدارک رو هم هنوزپیدا نکرده بود . تقریبا مطمئن بودم تا تو دفتر شرکتشه یا تو گاوصندوق اتاق خوابش.
ادامه دارد....
ملکی – خوب . شما دو تا . بهتره بدونین من به هر عضوی که داره تو این خونه زندگی می کنه چه بهداد و بهاره و مادرشون و چه سمانه و لیلا و حالام ندا به چشم یه عضو از خانوادم نگاه می کنم. توقع دارم تو خونم سکوت و آرامش برقرار باشه . ولی شما دو تا هر بار به یه دلیلی از قانون من تو این خونه تخطی می کنین !
رو به من گفت – ندا گفتی می خوای بری . دلیلت چیه ؟
- آقای ملکی . من نمیتونم تو خونه ای کار و یا به قول شما زندگی کنم که بهم اعتماد نمیکنن !
ملکی – ماجرا رو شرح بده .
- به خاطر اینکه لیلا پاش در رفته من داشتم به سمانه کمک می کردم تا اتاقا رو نظافت کنه . داشتم کمد رو تمیز می کردم که پسرتون اومده به من می گه دزد!
بهداد – من اینو نگفتم !
ملکی – بهداد ! بذار حرفشو بزنه !
بهداد – ببخشید .
- جناب ملکی خودتون هم میدونین ظریف ترین موجود مهیاست که به من سپرده شده . حرف من اینه اگه به من اعتماد ندارین چرا اونو به من سپردین . ولی اگه اعتماد دارین چرا دیگه بهداد خان این حرف رو به من می زنن!؟
ملکی – بهداد توضیح بده .
بهداد – پدر شما تو استخدام ها همیشه خیلی سخت گیری کردین . ولی درمورد خانوم محمدی خیر . من وقتی رسیدم تو اتاق دیدم کشو باز کرده و داره دستمال می کشه ! بهم حق بدین بهش مظنون بشم که داره به بهانه دستمال کشی کشو ببینه داخلش چیه !
ملکی – حق با هر دوی شماست . بهداد من فکر کنم شما یه کم عجولانه قضاوت کردی .
بهداد – احتمالا دوچار اشتباه شدم .
براق شدم سمتش که همون موقع در زده شد و سمانه اومد داخل – آقا مستخدم رو شرکت فرستاده ...
ملکی – بهداد برو ببین چه کارست .
بهداد رفت . چهره پدرم مدام توی سرم می چرخید . اگه دست خودم بود این مرتیکه عوضی رو خفه می کردم . حیف که باید تحمل کنم .
ملکی – به چی فکر میکنی ؟
- به این که چرا آقا بهداد داره این رفتار رو با من میکنه !
ملکی – بهداد یه مقدار نکته سنج و کمی هم نسبت به افراد تازه وارد شکاکه . این شامل تو هم میشه . چون به خاطر بهاره من مجبور شدم خیلی سریع تورو بپذیرم .و این که تو قبول نکردی حقوق بگیری یه دلیل دیگست .
- دلیلمو روز اول هم گفتم به بهداد خان و شما و بهاره خانوم . ببینید جناب ملکی شب اول من نتونستم بخوابم . پاشدم یه قرص بردارم ایشون پشت سرم ظاهر شدن که تو داری دنبال چی میگردی؟ یا شبی که بهاره خانوم رفت مهیا بیدار شده بود و من فکر کردم گرسنست . پاشدم بهش غذا بدم بازم ایشون دنبال من اومدن ! واقعا من دلیل رفتاراشونو نمیدونم !
ملکی – بازم بهت میگم . اینا دلیل بر آشنا نبودن با توئه . بهداد موجودیتش اینه . فکر میکنم می خواد به عنوان یه هم خونه تورو بشناسه . من باهاش صحبت می کنم .
- معذرت میخوام جناب ملکی . ولی اگه این رفتاراشون ادامه پیدا کنه مجبور میشم از این خونه برم . چون تحمل هر چی رو دارم الا این که بهم تهمت بزنن یا تحقیرم کنن!
ملکی – باشه من باهاش صحبت می کنم . میتونی بری .
از جام بلند شدم . وقتشه که من بشم مدیر این خونه . فقط یه مدیر می تونه هم چی رو کنترل کنه !
دستامو شستم و لباس عوض کردم . رفتم اتاق سها . هنوز خواب بود . آروم بیدارش کردم . شروع کرد به دست و پا زدن .بغلش کردم .
- وای مهیا چقدر وول می زنی.
در اتاق رو باز کردم . دیدم خیلی داره وول می زنه . آروم گرفتمش طوری که بتونه روی پاهاش خودش بایسته . مجبورش کردم تاتی کنه . همچین ذوق کرده بود که منم خندم گرفته بود ! کاش بچه من بود . تا دم پله ها بردمش . دیدم دیگه خودشو ول داد فهمیدم خسته شده . بغلش کردم و بردمش تو پذیرایی . انگشتمو دادم دستش که سریع برد تو دهنشو و با فک بی دندونش محکم گاز زد . داشتم به بیرون نگاه می کردم . چه زود شب شد .
- انگشتتو از دهنش بیار بیرون !
سرم رو به سمت صدا برگردوندم . بازم اون بهداد لعنتنی گیر داد به من .
- دستام رو با مایع شستم و ناخن هام هم گرفتست ! ایشالله انتظار ندارین که دستامو بذارم تو وایتکس!
بهداد اومد درست نشست روبروم. خودمو جمع و جور کردم .
بهش نگاه کردم . قلبم داشت میومد تو دهنم . چشاش . چه حرارتی داره . خدایا . من چم شده . سرم رو برگردوندم .
بهداد – چرا سرتو برگردوندی ؟ هنوزم ازم دلخوری؟
به زور گفتم - دلخور نیستم .
بهداد – پس نگام کن !
- دلیلی نمیبینم !
بهداد – چه دلیلی جز این که تو از من می ترسی!
باید خونسرد می شدم. صورتم رو برگردوندم و گفتم – تنها چیزی وقتی شما رو میبینم حس نمیکنم ترسه!
بهداد- پس اون حس چیه که تو داری؟!
- میخواین بدونین؟
بهداد – البته .
-نفرت!
جاخورد! ولی خودشو نباخت – اوم. نفرت . چه واژه جالبی . تا اونجا که یادمه همیشه دخترا عاشق من میشن نه منتفر!
- با عرض معذرت اونا احمق تشریف دارن !
بهداد – جالبه !
- سلام بهداد !
سرم رو برگردوندم . اوه اوه . چه دختر خانوم شیکی و جینگولی. مادرجان!
بهداد از جاش پاشد – سلام آنا . حالت چه طوره ؟
آنا – مرسی عزیزم .
از جام بلند شدم .
- سلام . خوش اومدین .
پشت چشمی نازک کرد و جواب داد – سلام مرسی.
اه اه اصلا به دلم نچسبید . ولی خیلی خوشکله ها !
آنا – معرفی نمیکنی بهداد ؟
بهداد – ایشون خانوم محمدی هستن . پرستار مهیا . خانوم محمدی ایشون دختر عمه من آناهیتا هستن .
- خوشوقتم .
آنا – همچنین .
اومد جلو . خواست مهیا روبگیره . یه کمن رفتم عقب .
- ببخشید . نمیتونم اجازه بدم .
جا خورد – وا یعنی چی ؟
- شما از بیرون اومدین دستتون آلودست . منم میترسم مهیا مریض بشه .
بهداد مداخله کرد – آنا جان راست میگن عزیزم .برو دستاتو بشور .
آناهیتا با نفرت سرشو چرخوند سمت بهداد و گفت –آهان یعنی دست خودش تا آرنج تو دهن بچست تمیزه دیگه !
و رفت .
با خودم گفتم همشون عقده ای و دیوونن !
آناهیتا تا موقع شام موند و اینقدر قربون صدقه ملکی و بهداد رفت که حالت تهوع گرفتم! به نظر میومد میخواد سعی کنه عروس خانواده بشه . و فکر کنم موفق هم داره می شه . طبق اجازه ای که از ملکی گرفته بودم میتونستم در مدت شام مهیا رو روی یه پتو کنار خودم داشته باشم تا مواظبش باشم .
بهداد – ساکتین ندا خانوم .
زیر چشمی به ندا نگاهی انداختم و رو به بهداد گفتم – تو یه جمع خانوادگی ترجیح می دم سکوت کنم .
ملکی – ولی تو هم جزئی از این خانوده ای !
- لطف دارین ...
میخوام صد سال سیاه نباشم همچین عضو احمقی!
پوزخند آناهیتا اذیتم می کرد . سرم رو آرودم بالا و مستقیم تو چشاش نگاه کردم تا از رو رفت و بازم مشغول حرف زدن با بهداد شد .
مهیا یهو جیغ کشید و اسباب بازیشو پرت کرد کنار . همه از جاشون پردین هوا . خندم گرفت . نتونستم پنهان کنم و زدم زیر خنده . مهیا از خنده من خندید .
ملکی نشست سر جاش و گفت – میشه بپرسم علت خنده بی موقع شما چیه ؟
خودمو جمع کردم و گفتم – معذرت می خوام . ولی جیغ مهیا و بلند شدن ناگهانی شما منو به خنده انداخت .
آناهیتا – قبل از داشتن پرستار از این کارا بلد نبود!!
محلش نذاشتم . بازم مهیا جیغ کشید ولی هیشکی بهش هیچی نگفتم .
ملکی – ببرینش اتاقش ! داره اعصاب همه رو بهم می ریزه .
- عادیه جناب ملکی . بچه ها واسه جلب توجه همه کار می کنن . بهتره بذارین بمونه . چون میدونم اگه ببرمش تا صبح گریه می کنه . وقتی جیغ میزنه سعی کنین اصلا بهش محل نذارین .
سری تکون داد . بقیه هم دیگه به مهیا محل نذاشتن . صدای جیغ و دادش قطع شد و همونطوری خوابش برد . ملکی شامشو نتونست تموم کنه – من خستم میرم استراحت کنم .
آناهیتا – دایی جون خوبین ؟
ملکی – خوبم عزیزم . سلام به مامان و بابا برسون.
آناهیتا – قربان شما . شبتون بخیر .
ملکی رفت و ما تنها شدیم .
آناهیتا – شما مدرک چی دارین ؟
- مدرک ندارم .
آناهیتا – آهان . سوادتون چقدره . دیپلم هم ندارین ؟
- نه متاسفانه !
بهداد زیرزیرکی داشت میخندید!
آناهیتا – اوه خدای من . باید میفهمیدم یه خدمتکار نمیتونه مدرک داشته باشه!
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و گفتم – ولی عقل و شعور و ادب و نزاکت به تحصیلات نیست ! خیلی از آدمایی هستن که مدرک دارن ولی بی نزاکت و بی شعورن! و بلعکس!(خودم تو کف جملم موندم ) )
لال شد و دیگه حرفی نزد . حقته ! هر چی من هیچی نمیگم پررو شده!
مهیا رو بغل کردم بردم اتاقم .
..:: انتقام شیرین (7) ::..
بازم نیمه شب بیدار شد و شروع کرد به نق زدن .
نازش کردم و گفتم – آخه عزیز دلم تو چرا همیشه شبا پامیشی ؟
پوشکش رو عوض کردم و سعی کردم بخوابونمش ولی به هیچ صراطی مستقیم نشد !
پا شدم و بغلش کردم و با خودم گفتم راه برم بلکه بخوابه . چراغ کتابخونه روشن بود . پس بهداد هنوز بیداره .
سرک کشیدم تو کتابخونه . سرش رو بلند کرد – دایی مهمون نمیخواین ؟
لبخند خسته ای زد و گفت – البته . بفرمایین .
مهیا با دیدن داییش شروع کرد به دست و با زدن .
دستاشو دراز کرد و گفت – اجازه هست .
دادم بغلش . مهیا تند تند حرفای نا مفهوم میزد و بهداد دائم سرش رو تمون میداد و می گفت – بله دایی جون . بله حق با شماست .
-میشه کتابهارو دید ؟
بهداد – حتما .
سینوهه رو انتخاب کردم و آوردمش بیرون . با این که خونده بودم دوستش داشتم .
وقتی اومدم از بین قفسه ها بیرون خندم گرفت . دیدم مهیا گند زده به لباس بهداد .
بهداد – لباس تازم خراب شد !
- از بس میندازینش بالا و پایین . اوایل یه بار هم گفته بودم بهتون ولی بازم شما کار خودتونو میکنید . اینم نتیجش.
کتاب رو گذاشتم روی میز و مهیا رو گفتم ازش .
- بهتره دوش بگیرین و لباستونو عوض کنید . وگرنه بو میگیرین! منم برم بهش غذا بدم . به نظر دیگه هیچی تو معدش نمونده !
سوپ رقیق مهیا رو بهش دادم و خوابوندمش . خودمم با کلی فکر و خیال خوابم برد .
خونه به خاطر عید حسابی شلوغ پلوغ شده . تا حالا چند بار با بهاره صحبت کردم . حالش خوبه و خبر از بهبودی مامانش میده و گفته تا سه هفته آینده بر میگردن . خیلی با هم صمیمی شدیم . شاید به خاطر اینه خیلی باهام مهربونه و منم متقابل بهش محبت میکنم . هم به خودش هم دخترش.
بهش گفتم-راستی یه اتفاق جالب اگه خبرگزاری نگفته!
بهاره – از دوروز پیش تاحالا با هم حرف نزدیم .
- خوب پس .
صدامو کردم مثل تبلیغاتی که برای بانک ها میکنن و گفتم – با تلاش شبانه روزی اینجانب دخترت یاد گرفته به داییش بگه دادی بد!
حسابی ذوق کرد و گفت – راست میگی؟
- آره بخدا . از بس اذیتش میکنه بهش میگه بد!
بهاره - تورو خدا بهش یاد بده بگه مامان . وقتی برگشتم حسابی از خجالتت در میام .
- میخوای بزنیم .
خندید و گفت – نه میخوام بوست کنم .
- باشه قبول . به بابابزرگش چی باید بگه ؟
بهاره – بهتره به باباجون.
- قول نمیدم ولی سعی میکنم .
بهاره – واقعا ممنون. راستی مامانم میخواد باهات حرف بزنه .
- خوشحال میشم .
بهاره – پس از من خداحافظ.
- خدا نگهدارت .
چند لحظه بعد صدای دلنشین یه زن پشت خط اومد – سلام عزیزم.
- سلام خانوم ملکی حالتون چه طوره ؟
خانوم ملکی – خوبم دختر تو حالت چه طوره؟
- خوبم قربان شما .
خانوم ملکی - چه طوری با زحمتای ما؟
- زحمت نیست رحمته . بهتر شدین ایشالا؟
خانوم ملکی – بله خدا رو شکر . خواستم به خاطر مواظبت از نوه م ازت تشکر کنم .
- اختیار دارین . وظیفست .
خانوم ملکی – لطفته گلم . خوب خانومی کاری نداری؟
- عرضی نیست .خدا بهمراهتون .
خانوم ملکی – خدا نگهدار.
تلفن رو که قطع کردم فهمیدم که چرا ملکی عاشق این زنه . صداش که خیلی مهربون بود . خودشم هم حتما همین طوره . فقط یه ماه دیگه وقت دارم . وقتی برگردن باید دمم رو بذارم رو کولم و برم پی کارم .
بدون اینکه حتی یکی از اون مدارک رو داشته باشم . از روی عکسا کلمه مامان و باباجون رو براش تکرار میکردم . اواخر اسفند بود و همه در تکاپوی خونه تکونی . مهیا شیطون تر شده بود و مدام باید کنترلش میکردم . دیگه میتونست خودش بشینه به تنها و مدام دنبال یه تکیه گاه میگشت واسه بلند شدن. همون موقع بهداد و ملکی عصبی وارد خونه شدن و جر و بحثشون بالا گرفت .
مهیاکه ترسیده بود چهار دست و پا خودش رو بهم رسون و تو بغلم قایم شد .
بهداد – آخه پدر من . من همیشه باید سر موضوع ازدواج با شما بحث کنم ؟
ملکی – پسر من صلاح تورو میخوام!
بهداد – آخه من با دختری ازدواج کنم که نمیشناسم ؟ به صرف اینکه الان صاحب یه کارخونست و تک فرزنده ؟
ملکی – میدونی چه ثروتی نصیبت میشه پسر؟ میدونی کاخونشون چقدر میتونه به اعتبار کارخونه ما منجر بشه؟
بهداد – آخه من چه طوری می تونم اعتماد کنم به آدمی که شما هم حتی ندیدنش !
ملکی – پدرش رو میشناختم . یکی از رقبای ما بود . چند ماه پیش مرد! حالاا اون تنهاست و مسلما نمیتونه از آدمی مثل تو بگذره .
خدایا یعنی اینما دارن درباره من حرف میزنن یا فقط خیالات منه !
مهیا رو بغل کردم و رفتم با احتیاط رفتم جلو . ساکت شدن و به من چشم دوختن .
- مهیا ترسیده .
آروم به مهیا گفتم – مهیا ! بابا جون دیگه دعوا نمیکنن .
سرش بر از روی شونم برداشت و به ملکی نگاه کرد و دستاش رو دراز کرد و گفت – بابادو .
همه مون جا خوردیم . فکرش رو نمیکردم به این زودی بتونه بگه بابا جون رو .
ملکی نتونست دل نوه ش رو بشکنه . با کمی مکث بغلش کرد و بوسیدش. و نگاهی از قدرشناسی بهم انداخت . ولی من هنوز گیج حرفاش بودم . بهدا رفت اتاقش و حتی واسه شام هم نیومد پایین . ملکی هم عصبانی شد و شامش رو نیمه کاره ول کرد و رفت .
دلم واسه بهداد سوخت . تو این مدت یه چیزی داشت که بد طور منو به خوش جذش می کرد . داشتم مهیا میبردم بالا که لیلا اومد جلو و آروم گفت – می ری بالا؟
- آره . میرم مهیا رو بذار تو جاش . خوابش برده .
سمانه - شام واسه آقا بهداد میبری؟ غذا نخورده معدش درد میگیره .
- چرا شما نمیبری؟
سمانه – زانوم درد میکنه دخترم . زحمتشو میکشی ؟
- حتما . بدین ببرم .
سمانه – میتونی؟ نندازیشون ! شیشه شیر مهیا رو هم ببر که گرسنش شد بهش بدی.
- اول مهیا میذارم تو جاش و برمیگردم .
صورت معصومش رو بوسیدم و روکشش رو کشیدم روش. سینی رو از سمانه گرفتم . ازم تشکر کرد و رفت بخوابه .
در زدم .
بهداد – بله ؟
در رو باز کردم – بیام تو ؟
بهداد – کاری داری؟
سینی رو بردم داخل و گفتم – شام آوردم واستون .
بهداد – ممنون . میل ندارم .
گذاشتم روی میزش و گفتم – شما ناهار هم نخوردین . معدتون اذیت میشه ها!
بهداد – تو از کجا میدونی؟
- سمانه کفت معده درد میگیرین اگه گرسنه بمونین .
بهداد – عصبی که باشم بدتره !
- میخورین دیگه ؟
بهداد – نه.
- آدم با سلامتیش که لج نمیکنه .
یه لیوان دوغ واسش ریختم و دادم دستش – یهو شروع نکنین . اینو که بخورین اشتهاتون باز میشه . شب بخیر.
چند قدمی دور شده بودم که بهداد گفت – خوابت میاد ؟
- نه . میرم یه کم کتاب بخونم تا خوابم ببره .
بهداد – حوصله حرف زدن داری؟
- حرف زدن یا شنیدن؟
بهداد – هر دو بیشتر شنیدن .
از جاش پا شد و تعارم کرد روی تختش بشینم . خودش هم رفت نشست روی صندلی تا شام بخوره .
بهداد – از خودت بگو . دوست ندارم با دهن پر حرف بزنم .
- فکر کنم به اندازه کافی گفتم .
بهداد – هنوز منو دوست خودت حساب نمیکنی؟
- من فقط تا یه ماه دیگه اینحام . چه لزومی داره بگم ؟
بهداد – تو الان یه ماه و نیمه اومدی اینحا .تقریبا هیچی از خود نگفتی . تو از خونه چرا بیرون نمیری؟
بهش فکر نکرده بودم .
- کاری ندارم که برم .
بهداد – با کی زندگی میکنی؟
- با بی بی ام .
بهداد – نمیخوای بری پیشش ببینیش؟
- دلم واسش یه ذره شده . اگه برم مهیا رو چی کار کنم ؟
بهداد – میتونی با خودت ببریش . فک نکنم پدرم مخالفتی داشته باشه با چند ساعت .
- یه سوال بپرسم؟
بهداد – درباره عصری؟
- آره .
بهداد – یکی از رقبای پدرم دختری داره به قول خودش خوشکلیش حسابی زبون زده . پدرش چند ماه پیش تصادف کرد و فوت شد . طوری که شنیدم از عمد کشتنش. گناه راست و دروغیش با خودشون . الان اون صاحب یه ثروت چند میلیاردیه ! و همین باعث شده پدرم علاوه بر ثروت خودش دنبال یه ثروت دیگه ست . شنیدم یه ماهی میشه خبری از خود دختره هم نیست . یه عده میگن خودشو سر به نیست کرده . یه عده میگن تیمارستانه . حرف زیاده پشت سرش .
- علت مخالفت شما اینه ؟
بهداد - نه .
- پس چرا مخالفین ؟
یهو مستقیم تو چشام نگام کرد و گفت – با کسی ازدواج میکنم که بهش علاقه داشته باشم.
- ایده خوبیه . اما شما حتی نخواستین یه بار هم اون دختر رو ببینین .
بهداد – زیبایی آدما به سیرتشونه .
- درسته ولی همه چیز نیست .
بهداد – واسه من 90 درصد یه زن زیبایی سیرتش مهمه. ولی همه اونایی که دور و بر منن به اون ده درصده اهمیت میدن . مثلا آنا .
- معلومه خیلی دوستتون داره .
بهداد – اهمیتی نداره . اون فقط یه دوست خوبه .
- دوست ؟
بهداد – شایدم کمتر .
- ولی بیشتر از اینا روی شما حساب میکنه .
شونه ای بالا انداخت و حرفی نزد .
از جام بلند شدم – شامتون رو بخورین . سرد میشه . شب بخیر.
بهداد – فردا میرسونت بی بی ات رو ببینی. بعد از ظهر هم خودم میام دنبالت.
- ممنون ولی مزاحم شما نمیشم . در ضمن من هنوز با رئیس خونه هماهنگ نکردم .
بهداد – صبح باهاش صحبت کردم تا ببرمت پیش خانوادت . حرفی نداشت .
- ممنون . فکرامو میکنم و خبرش رو بهتون میدم .
بهداد – منتظرم .
–شب بخیر.
بهداد – شب بخیر .
دراز کشیدم و با خودم فکر کردم چرا اصرار داره از جایی که من زندگی میکنم خبر دار بشه . با همین فکر زنگ زدم به صبا
- سلام دوستی.
صبا – سلام خانوم گل . حالت خوبه ؟
- خوبم تو چه طوری؟ بی بی چه طوره ؟
صبا – خوبه خدا رو شکر . فقط میشناسیش که . مدام از دوری تو می ناله .
- بهداد گیر داده فردا من رو بیاره ببینمش .
صبا – نه ... جدی؟ حالا چی کار کنیم ؟
- نمیدونم با خودم فکر کردم بیام پیش تو و بگم یکی از دوستامی . و مجبور شدم اونو بذارم پیشت .
صبا – آخه اونا ما رو میشناسن که!
- میدونم ولی چاره ای ندارم .
صبا – چقدر می مونی؟
- تا عصر .
صبا – مهیا رو چی کار میکنی؟
- با خودم میارمش.
صبا – بی بی نمیگه این کیه؟
- فکرشو کردم . میگم این بچه یکی از دوستامونه که قراره یه مهمونی بگیره و نمیخواد بچش اذیت بشه واسه همین من میرم دنبال بچش و عصر هم برش میگردونم!
صبا – آفرین چه مخی!
-بله دیگه.
صبا – چه خبر از دلبر شما ؟
- زهرمار . اون فقط یه حسه که میکشمش . من نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم که پدرش پدرمو کشته!
صبا – قبول ولی خودش که گناهی نداره .
-اونم یکی لنگه باباشه .
صبا – ولی تو که می گفتی با هم فرق دارن .
- آره هنوزم میگم ولی پسر کو ندارد نشان از پدر! حالا میام واست تعریف میکنم چی شده . تازه یه گند دیگه! از کاخونه واسه تشکیل جلسه بین سهامدارای خرد خواسته شدم . همون طور که می دونی 25 درصد سهام مال دو سه تا آقای دیگست و ما بقی مال منه . واسه همین من محبورم برم .
صبا – به به . پس گاوت زائید اونم دو سه قلو!
- داغش بمونه به دلم !
صبا – کی ؟ بهداد !؟
- گاوه رو میگم خره!
زد زیر خنده .
- زهرمار گوشم کر شد . برو بذار بخوابم دو ساعت دیگه این عزیز دردونه بیدار میشه نمیذاره بخوابم .
صبا – هنوز سر شبه !
- واسه ما دیر وقته و الان همه خوابیدن!
صبا – باشه . من فردا منتظرتم . شب بخیر .
-شب تو هم بخیر . خدا حافظ .
تا نزدیکی های صبح تو فکر و خیال دست و پا زدم. با خودم کلنجار رفتم . هدفم گم شده بود . من هنوز نتونستم مدارکم رو پیدا کنم و دیگه خیلی وقت ندارم .
..:: انتقام شیرین (8) ::..
صبح بعد از صبحانه بهداد جلوی ملکی گفت – حاضر باش من ساعت 10 میام دنبالت .
- ممنون خودم میرم و بر میگردم .
بهداد – برسونمت خیالم راحت تره .
ملکی – بهداد راست میگه . با بچه و وسیله هاش سختته . بهتره برسونتت .
بعد رو به بهداد پرسید – درباره حرفام فکر کردی؟
بهداد- من دیروز حرفم رو زدم .
ملکی – ولی علاقه واسه آدم نون نمیشه!
بهداد – پدر من به ثروتی که الان دارم راضی هستم .
ملکی – تو جاه طلبی من رو به ارث نبردی پسر !
بهداد – پدر من با نردبون کردن آدما برای موفقیت مخالفم .
تو دلم تحسینش کردم . چه طور این پسر اسم پدری رو یدک میکشه که اصلا شباهتی بهش نداره!
از جاش بلند شد و گفت – من یه قرار با دختره میذارم بری ببینیش! شاید خوشت بیاد .
رفتم تو فکر . اگه واقعا منظورش من باشم چی کار کنم . خدایا .
صدای بهداد رو نزدیکیم شنیدم – بهش فکر نکن . من قرار نیست برم .
نگاهش کردم – واسه من مهم نیست . حرف پدرتون هم درسته . اگه اون خانوم اینقدر ثروتمنده بهتره بخت به این خوبی رو از دست ندین!
سری به علات تاسف تکون داد و گفت – ده حاضر باش.
تو اون فرصت دو ساعته مهیا رو حمام کردم و سر همی صورتی اش رو که خیلی دوست داشتم تنش کردم . محکم بوسش کردم . شیرین خندید. چه خوشمزه شدی نی نی من .
همون طور که حدس میزدم بهداد هم دلش براش ضعف رفت . هم با دیدن لباس صورتی اش و هم با سر و صداها و دادی گفتن هاش . اما از دماغش در آردم وقتی گفتم بچه رو نمیدم دستش .
حرصی شد ولی حرفی نزد . آدرس خونه صبا رو بهش دادم .
بهداد – آدرس به نظرم آشناست .
- بله . دائیش معرف من به شماست .
بهداد – فامیلش صداقت نیست؟
- چرا هست .
بهداد – خانواده خیلی خوبی هستن .
سری تکون دادم .
بهداد – پسرشونم خیلی خوبه .
سرم رو تکون دادم .
بهداد – دخترشونم همین طور!
بازم سرم رو تکون دادم .
بهداد – همین؟ چرا حرف نمیزنی؟
- سرم درد میکنه . خستم .
بهداد – نتونستی بخوابی؟
- نه تا نزدیک صبح خوابم نمیبرد . این مدت خیلی سخت بهم گذشته و هنوزم عادت نکردم .
بهداد – پشیمون شدی؟
دست مهیا رو که حسابی خیس شده بود از دهنش درآوردم و گفتم – با وجود گوله نمک مگه میشه .
بهداد – چه خوب که یاد گرفته منو صدا بزنه .
- کم کم اینقدر حرف می زنه که میگین کاش هیچ وقت به زبون نمیومد . فوق العاده استعداد بالایی داره .
بهداد – به داییش رفته .
- شاید .
بهداد – تو به کی رفتی؟
- بابام .
بهداد – از کجا میگی؟
- من خانواده ای ندارم جز یه عمو . که اونم رو ترجیح میدم اصلا نداشته باشم .
بهداد – چرا ؟
از دهنم در رفت – فقط وقتی بوی پول میشنوه سر و کلش پیدا میشه .
بهداد – طبیعت بعضیا اینطوریه!
- لعنت به پول که با خاطرش آدم هم میکشن مردم!
بهداد – تا اونجایی که به من مربوطه وقتی بوی خون تو پولام باشه لحظه ای واسه سوزوندنش درنگ نمیکنم!
- از کجا میفهمین ؟
بهداد – منو دست کم گرفتیا!
همون موقع رسیدیم و من دیگه حرفی نزدم . خم شدم و ازش تشکر کردم .
بهداد – حرفشم نزن . عصر کی بیام دنبالت ؟
- زنگ میزنم خونه . خونه هستین؟
بهداد – معلوم نیست .
کارتشو داد بهم داد و گفت – زنگ بزن به همراهم .
حسابی با صبا و بی بی رو بوسی کردم و طبق نقسه مهیا رو هم معرفی کردم .هر کاری کردن نرفت بغلشون . مهیا هم که غریبی کرد تا رفت بغل صبا حسابی گریه کرد و بغل هیشکی نرفت .
صبا فوری پسش داد و گفت – بیا ارواح جدت ساکتش کن . سرمونو خورد این فسقلی!
بی بی – چه لاغر شدی مادر .
- بالاخره حسای ازمون کار میکشن . ولی واسه آینده خیلی خوبه .
بی بی – مادرحون خیلی اذیت نکن خودتو .
محکم بوسش کردم و گفتم – چشم بی بی گلم .
بانوخانوم مامان صبا اومد پیشم – چقدر بهت میاد بچه داشته باشی.
خندم گرفت – اینقدر پیرم ؟
بانو خانوم – نه عزیزم . ولی خیلی بهت میاد .
از صبا یه ملافه خواستم و مهیا رو با اسباب بازی هاش نشوندم روش . بعد بهش گفتم – خاله من اونجام .
اشاره کردم به آشپزخونه .ادامه دادم - گریه نکن باشه ؟
رو به بی بی گفتم – بی بی جون قربونت حواست به این نق نقو باشه .
بی بی – برو مادر خیالت راحت .
رفتم تو آشپزخونه تا با صبا سالاد درست کنم . و تموم قصه رو از اول براش گفتم .
صبا – حالا اگه واقعا خودت بشه منظورشون چه غلطی میکنی؟ حالا اینا به کنار تو از بعد از عید باید بری کارخونه . هیچ بهش فکر کردی چی کار میخوای کنی؟
- وای صبا تو هم هی توی دل من رو خالی کن!
صبا – خاک تو سرت مهرشید ! اگه گیر بیوفتی چی ؟
- صبا .
هر هر خندید و گفت – خوشم میاد حسابی خودتو میبازی ها .
-صبا بد طور خوابم میاد .
صبا – ناهار آمادست . بخور و برو تو اتاق من راحت بخواب .
- دختره نق میزنه .
همون موقع صدای گریش بلند شد .
رفتم بیرون . دستاشو گرفت سمتم و میخواست بغلش کنم .
بله . خودشو خیس کرده . بردمش بالا و اول ستمش و بعد پنپرزش کردم . تموم مدت صبا با تعجب بهم نگاه میکرد . خندم گرفت – دیدی مهرشیدت به چه کارایی افتاده تا دوتا سند دربیاره از اون خونه ؟
صبا – چشمش کور . دندش نرم .
خندم گرفت – تو واقعا دوست منی ؟
صبا – تا کور شه چشم دشمنانمون !
بعد از ناهار مهیا رو خوابوندم و خودمم خواب برد . بیدار که شدم ساعت 7 بود . چه راحت خوابیده بودم .
مهیا کنارم نبود . از جام پریدم . دیدم پایینه و داره با اسباب بازی هاش بازی میکنه .
چایی که خوردم سینا از راه رسید . سلام و احوال پرسی کرد و نشست روبروی من .
سینا – کجایی مهرشید ؟ کم پیدایی .
- دنبال بد بختی . می رم کارآموزی .
سینا – کجا ؟
اوه اوه این دیگه اومده مچ گیری !
صبا به دادم رسید – مهیا رو دیدی ؟
خوشبختانه سرش گرم شد . صبا رو صدا زدم بیاد تو آشپزخونه .
- میخوام زنگ بزنم بیاد دنبالم . ولی نمیخوام شماره سیم کارت اصلیم دستش باشه . داری یه سیم کارت نو که شمارشو کسی نداشته باشه ؟
صبا – یکی دارم که واسه wimax استفاده میکنم ازش . میدم بهت خودم فردا یکی میگیرم .
- باشه .
زنگ زدم به بهداد و ازش خواستم بیاد دنبالم .در مقابل اصرار همشون تشکر کردم و نذاشتم بیان دم در. میومدن گندش در میومد . سوار شدم
- سلام .
بهداد – سلام . خوش گذشت؟
- عالی . یه دل سیر خوابیدم .
بهداد – مهیا !
- با بی بی خیلی دوست شده بود .
بهداد – اون خانوم چه نسبتی با تو داره ؟
- دایه پدرمه . و مثل یه مامان بزرگه خوبه واسم .
بهداد – پس باید به جای تو اونو استخدام می کردیم .
- اون نمیدونه من پیش شمام . در واقع هیچ کی نمیدونه چز همین دوستم و داییش .
بهداد – چرا؟
- چون لازم نبود کسی بدونه .
بهداد – آدم مرموزی هستی.
- چه طور؟
بهداد – نه درباره خودت به ما میگی نه درباره ما به کسی.
- به این میگم محتاط بودن نه مرموز بودن .
بهداد – اینم نظریه .
گوشی دائمی خودم زنگ خورد .
- بله بفرمایید .
صدای پشت خطر تنم رو لرزوند – خانوم معتمد ؟ مهرشید معتمد ؟
- سلام . خودم هستم . شما ؟
= سلام خانوم مهندس . ملکی هستم .
- بجا نمی آرم .
ملکی – اسفندیار ملکی . دوست پدرتون!
= متاسفم . بازم به جا نمی آرم . امرتون رو بفرمایین .
ملکی – میخواستم با هم حرف بزنیم .
- در مورد؟
ملکی – کار . کی میتونم ببینمتون ؟
- راستش من هنوز برنامه ام مشخص نیست .
ملکی – کی کارخونه تشریف می برین ؟
- عرض کردم خدمتتون . به خاطر مشغله فعلا معلوم نیست . احتمالا بعد از عید .
ملکی – نمیشه تو همین چند روز هم دیگه رو ببینیم .
- متاسفم .
ملکی - باشه . پس حتما تو برنامتون ملاقات با من رو بگنجونید .
-حتما .
ملکی – ممنون . امری ندارین؟
- عرضی نیست . خدا نگهدار .
ملکی – خداحافظ.
بهداد با کنجکاوی نگاهم می کرد و معلوم بود منتظره بهش توضیح بدم کی بود پشت خط . ولی من حرفی نزدم و اونم سوالی نپرسید .
خونه تکونی شب عید و حسابی همه چی بهم ریخته شده بود . میخواستم پیش بی بی ام باشم . از بچه داری و ملکی ها خسته شده بودم . اولین عید بدون بابا رو تو خونه قاتلش نمیخواستم . اما تقاص خونشو باید میگرفتم . مدارک رو هم هنوزپیدا نکرده بود . تقریبا مطمئن بودم تا تو دفتر شرکتشه یا تو گاوصندوق اتاق خوابش.
ادامه دارد....