13-02-2014، 18:36
(پست پنجم )
-وای آرمین سلام چه خبر؟ - خبرا که پیش شماست ولی ما هم میگذرونیم - میخواستی چه خبر باشه؟از وقتی تو رفتی دوباره مامان تب کرده.آرمین تورو خدا انقدر اذیتش نکن - چی میگی الناز؟دفعه ی اول نیست که من با دوستام میام مسافرت و مامان اینجوری میشه!؟خب به من چه که خوشگذرونم - خیلی خب بابا حالا خودت خوبی؟ - خوب!با این خبرای شما مگه میشه خوب بود؟در ضمن هرکس یه ساعت تورو نبینه امکان نداره خوب باشه.همینجوری که حرف میزدم امین و احسان هم اومدن جلوم و رو راحتی قهوه ای رنگ نشستن و من همینجوری حرف میزدم - خب حال تو چطوره؟ - خیلی خب خودشیرینی نکن من خوبم ولی دلم برای داداشیم تنگ شده - باشه عشقم منم دلم برات تنگ شده تا 2-3 روز دیگه هم برمیگردم و هم تورو هم خودمو از دلتنگی درمیارم - باشه داداشی راستی الان سحرم پیشمه میگه به سهند سلام برسون و بهش بگو به زودی بهش زنگ میزنم - باشه گلم بهش سلام برسون با اینکه دلم نمیخواد قطع کنم ولی مجبورم کاری نداری عزیزم؟ - نه مواظب خودت باش به همه هم سلام برسون - باشه فدات شم توهم به همه سلام برسوم و خیلی مواظب خودت باش تا برگردم - باشه کاری نداری؟ - کار که باهات خیلی دارم ولی تو برو به کارت برس - باشه پس خدافظ - خدافظ عشقم.گوشی رو که قطع کردم دیدم امین و احسان دارن با تعجب به من نگاه میکنن آخه تا حالا جلوشون با الناز حرف نزده بودم.یه دفعه احسان با همون دهن باز گفت - آرمین توام؟؟؟!!!بعد یه دفعهسهند که بغل دست من رو مبل راحتی یه نفر نشسته بود قهقه ای سر داد و گفت - آرمین هزار بار گفتم آدم با خواهرش اینجوری صحبت کنه که بقیه فکر بد کنن - بقیه غلط میکنن فکر بد بکنن.یه دفعه امین و احسان با هم گفتند - خواهرش؟؟؟!!!سهند ادامه داد - بله آرمین عادت داره با الناز اینجوری حرف بزنه و فکر کنم الناز تنها کسیه که عاشقانه دوسش داره و این حسو حتی به مادر و پدرو آرمان هم نداره.آرمان داداش کوچیکم بود که 15 سالش بود ولی اون به بابام رفته بود یعنی مثل سهند همچیش مشکی بود ولی من و الناز به مامان رفته بودیم تو فکر بودم که گفتم - راستی سهند الناز گهت سحرم اونجاست وقت کنه بهت یه زنگ میزنه و سلام رسوند - سلامت باشه.امین و احسان هنوز تو شک بودن که گفتم - پاشین بریم لب دریا مهمون من قلیون و چایی.اونا هم خدا خواسته بلند شدن و رفتیم لب دریا.3 روز دیگه هم اونجا به همین روال گذشت تا روز برگشت رسید.وقتی نشستیم تو ماشین دوباره سهند شروع کرد به چرت و پرت گفتن و ما خندیدن ولی من زیاد حوصله نداشتم و دلمم واسه خونه و الناز و آرمان و بابا و مامان حسابی تنگ شده بود.رسیدیم تهران.سهند اول امین بعدهم احسان رو رسوند.یه ربع بعد هم منو رسوند دم خونه.منم مثل امین و احسان ازش تشکر و خداحافظی کردم.کلید رو تو در چرخوندم و در و باز کردم و رفتم تو.طبق معمول خونه سوت و کور بود.مامان به آرایشگاه بزرگ و مجهزش رفته بود.اون واقعا یه آرایشگر بی نظیر بود.بابا هم یه شرکت تجاری بزرگ داشت.اونم تو کارش یه تاجر بزرگ و فوق العاده بود.اما حتی اگه کارم نمیکرد تا آخر عمر خوشبخت و پولدار بودیم.شاید دوتا نسل دیگمون هم تامین بود.پدربزگ بابام دندون پزشک بود . بابای اونم جراح بود و بابای اونم...کلا نسل اندر نسل پزشک و جراح بودن ولی یه دفعه بابام به بابابزرگم گفته که نمیخواد پزشک بشه و در عوض میخواد یه تاجر بشه.چون اون زمان هم تجارت رونق داشت باباش با یه کم سختگیری قبول کرده و منم به گفتم که نمیخوام تاجر بشم و اون در جواب من گفت - تو رفتگر هم بخوای بشی من جلوتو نمیگیرم فقط باید موفق بشی و اگه موفق نشی نمیتونی رو من حساب کنی و منم بهش گفتم میخوام یه شرکت تبلیغاتی و مد بزنم و بابا گفتامیدوارم موفق بشی.من بابا فرهادمو خیلی دوست داشتم.البته مامان فریبا رو هم دوست داشتم ولی یه کم به همه چیز سخت میگرفت.آرمان خان هم طبق معمول مدرسه بود.الناز عزیزم هم دانشگاه بود.
(24/11/92)
-وای آرمین سلام چه خبر؟ - خبرا که پیش شماست ولی ما هم میگذرونیم - میخواستی چه خبر باشه؟از وقتی تو رفتی دوباره مامان تب کرده.آرمین تورو خدا انقدر اذیتش نکن - چی میگی الناز؟دفعه ی اول نیست که من با دوستام میام مسافرت و مامان اینجوری میشه!؟خب به من چه که خوشگذرونم - خیلی خب بابا حالا خودت خوبی؟ - خوب!با این خبرای شما مگه میشه خوب بود؟در ضمن هرکس یه ساعت تورو نبینه امکان نداره خوب باشه.همینجوری که حرف میزدم امین و احسان هم اومدن جلوم و رو راحتی قهوه ای رنگ نشستن و من همینجوری حرف میزدم - خب حال تو چطوره؟ - خیلی خب خودشیرینی نکن من خوبم ولی دلم برای داداشیم تنگ شده - باشه عشقم منم دلم برات تنگ شده تا 2-3 روز دیگه هم برمیگردم و هم تورو هم خودمو از دلتنگی درمیارم - باشه داداشی راستی الان سحرم پیشمه میگه به سهند سلام برسون و بهش بگو به زودی بهش زنگ میزنم - باشه گلم بهش سلام برسون با اینکه دلم نمیخواد قطع کنم ولی مجبورم کاری نداری عزیزم؟ - نه مواظب خودت باش به همه هم سلام برسون - باشه فدات شم توهم به همه سلام برسوم و خیلی مواظب خودت باش تا برگردم - باشه کاری نداری؟ - کار که باهات خیلی دارم ولی تو برو به کارت برس - باشه پس خدافظ - خدافظ عشقم.گوشی رو که قطع کردم دیدم امین و احسان دارن با تعجب به من نگاه میکنن آخه تا حالا جلوشون با الناز حرف نزده بودم.یه دفعه احسان با همون دهن باز گفت - آرمین توام؟؟؟!!!بعد یه دفعهسهند که بغل دست من رو مبل راحتی یه نفر نشسته بود قهقه ای سر داد و گفت - آرمین هزار بار گفتم آدم با خواهرش اینجوری صحبت کنه که بقیه فکر بد کنن - بقیه غلط میکنن فکر بد بکنن.یه دفعه امین و احسان با هم گفتند - خواهرش؟؟؟!!!سهند ادامه داد - بله آرمین عادت داره با الناز اینجوری حرف بزنه و فکر کنم الناز تنها کسیه که عاشقانه دوسش داره و این حسو حتی به مادر و پدرو آرمان هم نداره.آرمان داداش کوچیکم بود که 15 سالش بود ولی اون به بابام رفته بود یعنی مثل سهند همچیش مشکی بود ولی من و الناز به مامان رفته بودیم تو فکر بودم که گفتم - راستی سهند الناز گهت سحرم اونجاست وقت کنه بهت یه زنگ میزنه و سلام رسوند - سلامت باشه.امین و احسان هنوز تو شک بودن که گفتم - پاشین بریم لب دریا مهمون من قلیون و چایی.اونا هم خدا خواسته بلند شدن و رفتیم لب دریا.3 روز دیگه هم اونجا به همین روال گذشت تا روز برگشت رسید.وقتی نشستیم تو ماشین دوباره سهند شروع کرد به چرت و پرت گفتن و ما خندیدن ولی من زیاد حوصله نداشتم و دلمم واسه خونه و الناز و آرمان و بابا و مامان حسابی تنگ شده بود.رسیدیم تهران.سهند اول امین بعدهم احسان رو رسوند.یه ربع بعد هم منو رسوند دم خونه.منم مثل امین و احسان ازش تشکر و خداحافظی کردم.کلید رو تو در چرخوندم و در و باز کردم و رفتم تو.طبق معمول خونه سوت و کور بود.مامان به آرایشگاه بزرگ و مجهزش رفته بود.اون واقعا یه آرایشگر بی نظیر بود.بابا هم یه شرکت تجاری بزرگ داشت.اونم تو کارش یه تاجر بزرگ و فوق العاده بود.اما حتی اگه کارم نمیکرد تا آخر عمر خوشبخت و پولدار بودیم.شاید دوتا نسل دیگمون هم تامین بود.پدربزگ بابام دندون پزشک بود . بابای اونم جراح بود و بابای اونم...کلا نسل اندر نسل پزشک و جراح بودن ولی یه دفعه بابام به بابابزرگم گفته که نمیخواد پزشک بشه و در عوض میخواد یه تاجر بشه.چون اون زمان هم تجارت رونق داشت باباش با یه کم سختگیری قبول کرده و منم به گفتم که نمیخوام تاجر بشم و اون در جواب من گفت - تو رفتگر هم بخوای بشی من جلوتو نمیگیرم فقط باید موفق بشی و اگه موفق نشی نمیتونی رو من حساب کنی و منم بهش گفتم میخوام یه شرکت تبلیغاتی و مد بزنم و بابا گفتامیدوارم موفق بشی.من بابا فرهادمو خیلی دوست داشتم.البته مامان فریبا رو هم دوست داشتم ولی یه کم به همه چیز سخت میگرفت.آرمان خان هم طبق معمول مدرسه بود.الناز عزیزم هم دانشگاه بود.
(24/11/92)