09-02-2014، 21:32
(آخرین ویرایش در این ارسال: 10-02-2014، 19:28، توسط ♥♥♥♥♥♥ girl sky ♥♥♥♥♥♥.)
سلام این همون رمانی هست که قولشو بهتون داده بودم.حالا از امروز پستاش اینجا گذاشته میشود.
من به عنوان کاربر این انجمن به حمایتاتون نیاز دارم پس از رمانم حمایت کنید.
همین و در کلام آخر امیدوارم از رمانم خوشتون بیاد.
منتظر نظرات خوبتون هستم.
ممنون از همتون.
درضمن من چندتا عکس پیشنهادی برای رمان گذاشتم.شما هم میتونید تو نظراتتون عکسای پیشنهادیتون رو بذارید.
♥♥♥ عکسهای پیشنهادی رمان ♥♥♥
(عکس اول)
(عکس دوم )
( عکس سوم )
خلاصه***
من یه پسرم.یه پسر متنفر از دوستی با دخترا و خود دخترا.خوشگذرونم چون عادتمه.اما زندگی هیچ وقت کسالت بار نیست.هرکس تو زندگیش یه تلنگر اساسی داره.مثل تلنگری برای من...
( پست اول )
- وای بسه دیگه سهند بس کن به خدا تورو باید به یه سیرک معرفی کنم هم واسه تو یه درآمدیه هم واسه اون سیرکیه بدبخت.سهند-نه داداش تو فکر خودت باش من بیشتر از خودم نگران توام.با این حرفش دوباره همه ترکیدیم از خنده.سهند بهترین رفیقم بود که از اول راهنمایی تا الان که سال سوم دانشگاهیم با همیم و رابطمون هم مثل لقبیه که بهم دادیم ((داداش)) .البته من به سهند یه لقب دیگه ام دادم که ((black)).آخه سهند همه چیش مشکی بود.موهاش-ابروهاش-چشماش همه و همه مشکی بود.بیشتر اوقات موهای پرپشتشو که همیشه تو چشم بود و یه وری به صورت خامه ای درست میکرد یا ساده بود که سادش هم خیلی خوشگل بود.ابروهاش تقریبا مثل من هلالی بود و چشمای مشکیش در برابر جنگل انبوه مژه هاش خودنمایی میکرد.دماغش قلمی بود یعنی نه کوچیک بود که اصلا معلوم نشه نه بزرگ بود که تو ذوق بزنه.لباش هم همینطور متوسط رو به کوچیک که همیشه یه رنگ خاصی بود که قابل توصیف نیست.تو این همه لامصب یه پوست سفید داشت که از همه بیشتر تو چشم بود.خلاصه گاهی وقتا مثل دیوونه ها بهش حسودیم میشد.ولی خدایی هیچی ازش کم نداشتم شاید بهترم بودم.وقتی با هم اکیپی میزدیم به جاده چالوس سهند میشد دلقکمون.تا اونجا اینقدر ما رو میخندوند که نمیفهمیدیم کی رسیدیم.یعنی در هر حالی میخندید و آدم در کنارش حس میکرد هیچ غمی نداره و حتی گاهی یادش میرفت چند سالشه.در عین حال همیشه تو سختی ها کنار آدم میموند و درکش میکرد جوری که فکر نمیکردی این سهند همون سهندیه که آدم از دستش از خنده روده بر میشد.اکیپ ما معمولا چهار نفری بود.سهند-امین-احسان و من.من و سهند خیلی خوشگل بودیم یعنی تعریف از خود نباشه خوشگل هم از حد گذرونده بودیم ولی خدایی هیچوقت مغرور نشدیم.یعنی اینقدر خوشگل بودیم که هر وقت باهم یا تنهایی میرفتیم بیرون چندتا دختر جلف می افتادن دنبالمون تا باهامون دوست شن حالا فرض کنید باهمم میرفتیم که دیگه هیچی.دوره زمونه عوض شده دیگه.یه هیکلی داشت دیدنی که دل هر آدمی براش ضعف میرفت.از اولم اینجوری بود ولی وقتی رفت باشگاه پدر سوخته دیگه فوق العاده شد.یه خواهر داشت که تقریبا مثل خودش بود.چشم-ابرو-مو و پوستش شبیه سهند بود.موهای مشکیش بلند و لخت بود که تا کمرش شایدم بیشتر میرسید.اونم واقعا خوشگل بود.البته هیز نیستما فقط به چشم برادری نگاه کردم.اونم همیشه مزاحمای خودشو داشت.اسمش سحر بود.سه سال از ما کوچیکتر بود یعنی نوزده سالش بود.همینجوری که داشتم پیش خودم فکر میکردم یه دفعه حس کردم یه چیزی محکم خورد پس کلم.به خودم اومدم که دیدم سهند بود که با دست قویش زدتم.منم بی انصافی نکردم و محکم تر از خودش زدمش که صدای آخش بلند شد.آخه من کمتر از اون که شایدم زورم ازش بیشتر بود.دوباره رفتم فکر فکر که سهند گفت - آرمین خل وچل چرا اینجوری میکنی ؟میخواستم از تو فکر دربیارمت ببینم چته که دوباره رفتی تو عالم هپروت؟به عقب نگاه کردم.امین و احسان داشتن با گوشیاشون با دوست دختراشون حرف میزدن.هر وقت بیکار میشدن و حوصلشون سر میرفت میرفتن سراغ اینجور کارا وگرنه بچه های خوبی بودن.آخه اوناهم همه چیشون عالی بود ولی نه در حد منو سهند.اصلا حواسشون به ما نبود یعنی اصلا تو این دنیا نبودن که دوباره با صدای سهند به خودم اومدم - لاالهه الله.میزنم فکتو میارم پایینا چرا تا دو دقیقه ولت میکنیم میری تو هپروت؟ - داشتم فکر میکردم - خب خسته نباشی منم میگم به چی فکر میکردی؟ - به خودمون-به اکیپمون-به شخصیتامون-به دوستامون-به....سهند حرفمو قطع کرد و گفت - باز دوباره این عاطفی شد - خب چی بگم؟هرچی میگم تو یه زری میزنی.میدونی چی؟اصلا دلم واسه الناز تنگ شده.میخوام بهش فکر کنم.پس خفه شو ذهنمو بهم نریز - باشه بابا بالاخره تو دلت برا یکی تنگ شد.
♥♥♥ ( پایان پست اول ) ♥♥♥
لطفا با نظراتون برای نوشتن ادامه بهم انگیزه بدین
دوستون دارم ♥♥♥
(20/11/92)
من به عنوان کاربر این انجمن به حمایتاتون نیاز دارم پس از رمانم حمایت کنید.
همین و در کلام آخر امیدوارم از رمانم خوشتون بیاد.
منتظر نظرات خوبتون هستم.
ممنون از همتون.
درضمن من چندتا عکس پیشنهادی برای رمان گذاشتم.شما هم میتونید تو نظراتتون عکسای پیشنهادیتون رو بذارید.
♥♥♥ عکسهای پیشنهادی رمان ♥♥♥
(عکس اول)
(عکس دوم )
( عکس سوم )
خلاصه***
من یه پسرم.یه پسر متنفر از دوستی با دخترا و خود دخترا.خوشگذرونم چون عادتمه.اما زندگی هیچ وقت کسالت بار نیست.هرکس تو زندگیش یه تلنگر اساسی داره.مثل تلنگری برای من...
( پست اول )
- وای بسه دیگه سهند بس کن به خدا تورو باید به یه سیرک معرفی کنم هم واسه تو یه درآمدیه هم واسه اون سیرکیه بدبخت.سهند-نه داداش تو فکر خودت باش من بیشتر از خودم نگران توام.با این حرفش دوباره همه ترکیدیم از خنده.سهند بهترین رفیقم بود که از اول راهنمایی تا الان که سال سوم دانشگاهیم با همیم و رابطمون هم مثل لقبیه که بهم دادیم ((داداش)) .البته من به سهند یه لقب دیگه ام دادم که ((black)).آخه سهند همه چیش مشکی بود.موهاش-ابروهاش-چشماش همه و همه مشکی بود.بیشتر اوقات موهای پرپشتشو که همیشه تو چشم بود و یه وری به صورت خامه ای درست میکرد یا ساده بود که سادش هم خیلی خوشگل بود.ابروهاش تقریبا مثل من هلالی بود و چشمای مشکیش در برابر جنگل انبوه مژه هاش خودنمایی میکرد.دماغش قلمی بود یعنی نه کوچیک بود که اصلا معلوم نشه نه بزرگ بود که تو ذوق بزنه.لباش هم همینطور متوسط رو به کوچیک که همیشه یه رنگ خاصی بود که قابل توصیف نیست.تو این همه لامصب یه پوست سفید داشت که از همه بیشتر تو چشم بود.خلاصه گاهی وقتا مثل دیوونه ها بهش حسودیم میشد.ولی خدایی هیچی ازش کم نداشتم شاید بهترم بودم.وقتی با هم اکیپی میزدیم به جاده چالوس سهند میشد دلقکمون.تا اونجا اینقدر ما رو میخندوند که نمیفهمیدیم کی رسیدیم.یعنی در هر حالی میخندید و آدم در کنارش حس میکرد هیچ غمی نداره و حتی گاهی یادش میرفت چند سالشه.در عین حال همیشه تو سختی ها کنار آدم میموند و درکش میکرد جوری که فکر نمیکردی این سهند همون سهندیه که آدم از دستش از خنده روده بر میشد.اکیپ ما معمولا چهار نفری بود.سهند-امین-احسان و من.من و سهند خیلی خوشگل بودیم یعنی تعریف از خود نباشه خوشگل هم از حد گذرونده بودیم ولی خدایی هیچوقت مغرور نشدیم.یعنی اینقدر خوشگل بودیم که هر وقت باهم یا تنهایی میرفتیم بیرون چندتا دختر جلف می افتادن دنبالمون تا باهامون دوست شن حالا فرض کنید باهمم میرفتیم که دیگه هیچی.دوره زمونه عوض شده دیگه.یه هیکلی داشت دیدنی که دل هر آدمی براش ضعف میرفت.از اولم اینجوری بود ولی وقتی رفت باشگاه پدر سوخته دیگه فوق العاده شد.یه خواهر داشت که تقریبا مثل خودش بود.چشم-ابرو-مو و پوستش شبیه سهند بود.موهای مشکیش بلند و لخت بود که تا کمرش شایدم بیشتر میرسید.اونم واقعا خوشگل بود.البته هیز نیستما فقط به چشم برادری نگاه کردم.اونم همیشه مزاحمای خودشو داشت.اسمش سحر بود.سه سال از ما کوچیکتر بود یعنی نوزده سالش بود.همینجوری که داشتم پیش خودم فکر میکردم یه دفعه حس کردم یه چیزی محکم خورد پس کلم.به خودم اومدم که دیدم سهند بود که با دست قویش زدتم.منم بی انصافی نکردم و محکم تر از خودش زدمش که صدای آخش بلند شد.آخه من کمتر از اون که شایدم زورم ازش بیشتر بود.دوباره رفتم فکر فکر که سهند گفت - آرمین خل وچل چرا اینجوری میکنی ؟میخواستم از تو فکر دربیارمت ببینم چته که دوباره رفتی تو عالم هپروت؟به عقب نگاه کردم.امین و احسان داشتن با گوشیاشون با دوست دختراشون حرف میزدن.هر وقت بیکار میشدن و حوصلشون سر میرفت میرفتن سراغ اینجور کارا وگرنه بچه های خوبی بودن.آخه اوناهم همه چیشون عالی بود ولی نه در حد منو سهند.اصلا حواسشون به ما نبود یعنی اصلا تو این دنیا نبودن که دوباره با صدای سهند به خودم اومدم - لاالهه الله.میزنم فکتو میارم پایینا چرا تا دو دقیقه ولت میکنیم میری تو هپروت؟ - داشتم فکر میکردم - خب خسته نباشی منم میگم به چی فکر میکردی؟ - به خودمون-به اکیپمون-به شخصیتامون-به دوستامون-به....سهند حرفمو قطع کرد و گفت - باز دوباره این عاطفی شد - خب چی بگم؟هرچی میگم تو یه زری میزنی.میدونی چی؟اصلا دلم واسه الناز تنگ شده.میخوام بهش فکر کنم.پس خفه شو ذهنمو بهم نریز - باشه بابا بالاخره تو دلت برا یکی تنگ شد.
♥♥♥ ( پایان پست اول ) ♥♥♥
لطفا با نظراتون برای نوشتن ادامه بهم انگیزه بدین
دوستون دارم ♥♥♥
(20/11/92)