04-02-2014، 16:26
پست هفتم!...
*******
دیگه از این همه غرغر ونصیحت خسته شدم..همین که پام رسید تو اتاق چند لحظه بعدش مامان اومد و داد و فریاد راه انداخت..
از خانواده ی بنیامین خبری نبود..چه بهتر..برام مهم نبودن..
بابا حتی حاضر نشد نگام کنه یا حتی به قصد نصیحت پا تو اتاقم بذاره..فقط از همونجا صداشو شنیدم که به بنیامین گفت: تو دیگه عضوی از این خونواده ای و به عنوان دامادم نه بلکه جای پسرمی..اینجا هم مثل خونه ی خودته هر وقت دلت خواست می تونی بیای ولی الان دست زنتو بگیر و از اینجا ببرش....
همین..همین حرف بابام از صد تا فحش و بد وبیراه بدتر بود واسه م..
مانتومو رو لباسم پوشیدم و شالی که مامان با حرص داده بود دستمم کشیدم سرم و رفتم بیرون..
بابا با دیدن من اخماشو کشید تو هم و خواست بره تو اتاقش که صداش زدم..توجهی نکرد که اینبار صدامو بردم بالاتر..بین راه ایستاد .. برنگشت نگام کنه..منم نزدیکش نرفتم..
از همونجا با بغض و صدایی که می لرزید گفتم: حتی لایق نیستم تو چشمام نگاه کنی آره بابا؟..خردم کردی بس نبود؟ ..غرورمو شکستی بس نبود؟..دخترتو به چی فروختی بابا که دلم این دم آخری خوش باشه که شاید ارزششو داشتم؟..به همون ابروی کذایی که همیشه ازش دم می زدی؟..همون ابرویی که منو مسبب بی حیثیتیش می دونی و خودتو در مقابلش مسئول نشون نمیدی؟..
می دونم دیگه به این خونه بر نمی گردم..اصلا به فردامم امیدی ندارم..پس بذار بگم که من بی ابرویی نکردم بابا..خواستم واسه ت توضیح بدم ولی تو مثل همیشه گوش ندادی..می دونی چیه بابا؟!..هنوز باورم نمیشه که من ثمره ی یه عشق دو طرفه باشم!عشقی که ریحانه رو سالهای سال از نیما جدا می کنه و این وسط تنها دخترشون فدای سرنوشت میشه..
حدسم درست بود..تا اسم ریحانه رو آوردم سر بلند کرد و تو چشمام خیره شد ..
اشک صورتمو خیس کرده بود که گفتم: کاش مرده بودم بابا..کاش اون موقع که شایعه کردن ریحانه تو تصادف کشته شده منم پیشش بودم..شاید اگه با اون بودم زندگیم الان این نبود..شاید دیگه تنها نبودم..شاید دیگه نگران نگاهه سرد بابام و اطرافیانم نبودم..شاید اگه حاج مودت با دخترش لج نمی کرد الان سرنوشت خیلی ها اینی که الان هست نبود..ای کاش منو با خودت نمیاوردی بابا....
اشک تو چشماش حلقه زد..هر لحظه تعجبش از حرفام بیشتر می شد..
--از چی حرف می زنی؟!..تو اینا رو از کجا می دونی؟!..
نیشخند تلخی زدم و گفتم: از همون پسری که این مدت پیشش بودم..از آنیل..آنیل مودت..پسر ریحانه و نوه ی حاج مودت..همون مرد جوون و به قول شما غریبه ای که تو اوج بی کسیم پناهم داد ولی دست از پا خطا نکرد..
بابا یه قدم اومد جلو و گفت: سوگل چی داری میگی تو؟!..مگه ریحانه زنده ست؟!..
لبخندم تلخ بود..تلخ تر از زهری که امشب از جام سرنوشت نوشیدم..
یه قدم به عقب برداشتم و گفتم: دیگه همه چی تموم شده بابا..فقط بدون بد کردی..خیلی هم بد کردی..هیچ وقت حلالت نمی کنم..به خاطر تموم بی عدالتیات حلالت نمی کنم..من فرار کردم که به اینجا کشیده نشم ولی همه ش بی فایده بود چون پدری مثل تو داشتم..اگه بهم ذره ای اعتماد کرده بودی هیچ وقت خونه رو ترک نمی کردم..اگه این همه سال واقعا منو به چشم تنها یادگار عشقت می دیدی نه یه وسیله واسه حفظ آبروت، هیچ وقت منی که جیگر گوشه ت بودم به این ذلت تن نمی دادم..
با دستم زدم رو سینه م و نالیدم: ولی حالا ببین منو بابا..ببین پاره ی تنته که جلوت وایساده..ببین به کجا رسوندیش!..
باهام چکار کردی بابا؟..همین که هوش اومدم جای اینکه بذاری حرفمو بزنم افتادی به جونم..به چیزایی نسبتم دادی که از یادآوریش شرمم میشه ..خیلی سخته پدری به دخترش بگه ه.ر.ز.ه نه بابا؟..وقتی تو اینو باور کنی دیگه از بقیه چه توقعی باید داشته باشم؟..دختر بدی واسه ت نبودم، بودم؟..منو از خودت دور کردی....ازت راضی نیستم بابا، چه این دنیا چه تو اون دنیا..هر بدیی ازم دیدی حلالم کن ....امشب با کینه ای که دستای نوازشگرت تو دلم کاشت دیگه اون سوگل سابق نمیشم..من امشب مردم..فقط به دستای پدرم....
عقب عقب رفتم کنار بنیامین و با هق هق گفتم: باشه میرم..امشب با بنیامین از این خونه میرم..فقط اینو مطمئنم که از این لحظه به بعد دیوارای این خونه رنگ آرامش و خوشبختی رو به خودشون نمی بینن....
لبخند غمگینم همراه شد با یه قطره ی درشت و شفاف اشک از چشمای بابام..
سرمو انداختم پایین و پشت بهش رفتم سمت نسترن..
بابا صدام زد ولی جوابشو ندادم..
ادامه دارد...
هر که را دیدم از مجنون و عشقش قصه گفت..
اما هیچکس نگفت که در این ره
چه بر لیلا گذشت...!
♡♡
اما هیچکس نگفت که در این ره
چه بر لیلا گذشت...!
♡♡
*******
دیگه از این همه غرغر ونصیحت خسته شدم..همین که پام رسید تو اتاق چند لحظه بعدش مامان اومد و داد و فریاد راه انداخت..
از خانواده ی بنیامین خبری نبود..چه بهتر..برام مهم نبودن..
بابا حتی حاضر نشد نگام کنه یا حتی به قصد نصیحت پا تو اتاقم بذاره..فقط از همونجا صداشو شنیدم که به بنیامین گفت: تو دیگه عضوی از این خونواده ای و به عنوان دامادم نه بلکه جای پسرمی..اینجا هم مثل خونه ی خودته هر وقت دلت خواست می تونی بیای ولی الان دست زنتو بگیر و از اینجا ببرش....
همین..همین حرف بابام از صد تا فحش و بد وبیراه بدتر بود واسه م..
مانتومو رو لباسم پوشیدم و شالی که مامان با حرص داده بود دستمم کشیدم سرم و رفتم بیرون..
بابا با دیدن من اخماشو کشید تو هم و خواست بره تو اتاقش که صداش زدم..توجهی نکرد که اینبار صدامو بردم بالاتر..بین راه ایستاد .. برنگشت نگام کنه..منم نزدیکش نرفتم..
از همونجا با بغض و صدایی که می لرزید گفتم: حتی لایق نیستم تو چشمام نگاه کنی آره بابا؟..خردم کردی بس نبود؟ ..غرورمو شکستی بس نبود؟..دخترتو به چی فروختی بابا که دلم این دم آخری خوش باشه که شاید ارزششو داشتم؟..به همون ابروی کذایی که همیشه ازش دم می زدی؟..همون ابرویی که منو مسبب بی حیثیتیش می دونی و خودتو در مقابلش مسئول نشون نمیدی؟..
می دونم دیگه به این خونه بر نمی گردم..اصلا به فردامم امیدی ندارم..پس بذار بگم که من بی ابرویی نکردم بابا..خواستم واسه ت توضیح بدم ولی تو مثل همیشه گوش ندادی..می دونی چیه بابا؟!..هنوز باورم نمیشه که من ثمره ی یه عشق دو طرفه باشم!عشقی که ریحانه رو سالهای سال از نیما جدا می کنه و این وسط تنها دخترشون فدای سرنوشت میشه..
حدسم درست بود..تا اسم ریحانه رو آوردم سر بلند کرد و تو چشمام خیره شد ..
اشک صورتمو خیس کرده بود که گفتم: کاش مرده بودم بابا..کاش اون موقع که شایعه کردن ریحانه تو تصادف کشته شده منم پیشش بودم..شاید اگه با اون بودم زندگیم الان این نبود..شاید دیگه تنها نبودم..شاید دیگه نگران نگاهه سرد بابام و اطرافیانم نبودم..شاید اگه حاج مودت با دخترش لج نمی کرد الان سرنوشت خیلی ها اینی که الان هست نبود..ای کاش منو با خودت نمیاوردی بابا....
اشک تو چشماش حلقه زد..هر لحظه تعجبش از حرفام بیشتر می شد..
--از چی حرف می زنی؟!..تو اینا رو از کجا می دونی؟!..
نیشخند تلخی زدم و گفتم: از همون پسری که این مدت پیشش بودم..از آنیل..آنیل مودت..پسر ریحانه و نوه ی حاج مودت..همون مرد جوون و به قول شما غریبه ای که تو اوج بی کسیم پناهم داد ولی دست از پا خطا نکرد..
بابا یه قدم اومد جلو و گفت: سوگل چی داری میگی تو؟!..مگه ریحانه زنده ست؟!..
لبخندم تلخ بود..تلخ تر از زهری که امشب از جام سرنوشت نوشیدم..
یه قدم به عقب برداشتم و گفتم: دیگه همه چی تموم شده بابا..فقط بدون بد کردی..خیلی هم بد کردی..هیچ وقت حلالت نمی کنم..به خاطر تموم بی عدالتیات حلالت نمی کنم..من فرار کردم که به اینجا کشیده نشم ولی همه ش بی فایده بود چون پدری مثل تو داشتم..اگه بهم ذره ای اعتماد کرده بودی هیچ وقت خونه رو ترک نمی کردم..اگه این همه سال واقعا منو به چشم تنها یادگار عشقت می دیدی نه یه وسیله واسه حفظ آبروت، هیچ وقت منی که جیگر گوشه ت بودم به این ذلت تن نمی دادم..
با دستم زدم رو سینه م و نالیدم: ولی حالا ببین منو بابا..ببین پاره ی تنته که جلوت وایساده..ببین به کجا رسوندیش!..
باهام چکار کردی بابا؟..همین که هوش اومدم جای اینکه بذاری حرفمو بزنم افتادی به جونم..به چیزایی نسبتم دادی که از یادآوریش شرمم میشه ..خیلی سخته پدری به دخترش بگه ه.ر.ز.ه نه بابا؟..وقتی تو اینو باور کنی دیگه از بقیه چه توقعی باید داشته باشم؟..دختر بدی واسه ت نبودم، بودم؟..منو از خودت دور کردی....ازت راضی نیستم بابا، چه این دنیا چه تو اون دنیا..هر بدیی ازم دیدی حلالم کن ....امشب با کینه ای که دستای نوازشگرت تو دلم کاشت دیگه اون سوگل سابق نمیشم..من امشب مردم..فقط به دستای پدرم....
عقب عقب رفتم کنار بنیامین و با هق هق گفتم: باشه میرم..امشب با بنیامین از این خونه میرم..فقط اینو مطمئنم که از این لحظه به بعد دیوارای این خونه رنگ آرامش و خوشبختی رو به خودشون نمی بینن....
لبخند غمگینم همراه شد با یه قطره ی درشت و شفاف اشک از چشمای بابام..
سرمو انداختم پایین و پشت بهش رفتم سمت نسترن..
بابا صدام زد ولی جوابشو ندادم..
ادامه دارد...