خب بچه ها قسمت اخره رمانه.همه ی اتفاقا تو این قسمت قراره بیفته.اگه یکم زیاد خلاصه کردم ببخشید چون اگه خلاصه نمی کردم رمان خیلی طولانی میشد
قسمت نوزدهم(قسمت اخر)
دو هفته ای گذشت و منو و عماد نامزد کردیم.یه شب هم مینا وشایان مارو دعوت کرده بودن برا شام بریم خونشون.مینا نزدیک 9 ماش بود.
من:
-مینا جون هنوز تصمیم نگرفتی اسم بچرو چی بذاری؟
-چرا اسمشو میذاریم رونیا
-وای چه اسم قشنگی
-ممنون
-راستی چرا شما ماه عسل نرفتین؟
-خب بعد از اینکه ..رونیا.. به دنیا بیاد میریم
-اها
-من برم قهوه بیارم
نشسته بودیم که یهو صدای جیغ زدن مینا از اشپز خونه اومد:
-اااااااااایییییییییییییییییییییییییییییییییی اییییی اهههههههه
شایان:
-مینا مینا چی شد؟
من:
-شایان بچه داره به دنیا میاد زنگ بزن اورژانس
عماد:
-تا اورژانس بیاد دیر میشه با ماشین من ببریمش
شایان:
-راس میگه
من:
-خب برو یه چیزی بیار تنش کنه
-باشه باشه
مینا رو سوار ماشین کردیمو به سمت بیمارستان حرکت کردیم
مینا:
-شقایق دارم میمیرمممم
-اروم باش اروم باش عزیزم الان میرسیم
رسیدیم بیمارستانو مینارو بردن اتاق عمل من و شایان و عماد هم رو صندلی های راه روی بیمارستان نشسته بودیم. بعد از یه ساعت دکتر اومد.
شایان:
-اقای دکتر چی شد؟
دکتر:
-خدا رو شکر هم بچه سالمه هم مادرش
من:
-وای خدایا شکرت
شایان:
-نمیشه ببینیمش؟
دکتر:
-نیم ساعت دیگه صبر کنید
-چشم
نیم ساعت منتظر موندیم تا رفتیم تو اتاق مینا رونیا هم پیشش بود
شایان:
-واااای دختر منو نگا کنید چقدر نازه
من:
-اره خیلی.مینا رونیا رو نگاه کن
مینا:
-دیدمش خدارو شکر که سالمه.شقایق فعلا کسی نفهمه هر وقت مرخص شدم رفتیم خونه به همه میگیم
-باشه.کی مرخص میشی؟
-امروز بعد از ظهر
-چه خوب
8ماه گذشت رونیا 8 ماهه شد و من و عماد هم ازدواج کردیم.قرار بود مینا و شایان برن شمال.ولی رونیا رو نبردن.رونیا پیش پدر و مادر مینا موند.همون روزی که مینا و شایان می خواستن برن من و عمادم رفتیم خونه ی مامان و بابای مینا.یعنی عموم و زن عموم.
من:
-مینا جون خوش بگذره من هر روز میام به رونیا سر میزنم.البته اگه زن عمو اجازه بده
زن عموم:
-وا شقایق این چه حرفیه اصن تو اینجا بمون
شایان:
-خب دیگه ما بریم خداحافظ همگی
عماد:
-خدافظ شایان جون خوش بگذره
اونا که رفتن ما هم چند دقیقه خونه عموم نشستیم بعدش رفتیم خونمون
چند روزی بود حالم خیلی بد بود.یه روز زنگ زدم به سپیده
-الو سلام سپیده
-سلام شقایق
-سپیده میای بریم دکتر؟
-چرا؟چی شده؟
-حالم خیلی بده
-باشه باشه الان میام
رفتیم دکتر و من ازمایش خون دادم.فرداش رفتیم جواب ازمایش رو گرفتیم و با سپیده رفتیم پیش دکتر
من:
-خب خانم دکتر سریع بگید من چمه؟
دکتر؟
-شقایق خانم خیلی برتون متاسفم ولی شما دچار یک بیماری شدید که نمیتونید هیچوقت بچه دار بشید
-چی؟نمیتونم بچه دار بشم؟چه بیماری؟
-اختلات هورمونی
-حتما باید یه جوری خوب بشم.چیکار بیاد بکنم؟
-چاره ای نداره
-سپیده این چی داره میگه؟
سپیده:
-ببخشید خانم دکتر ما باید بریم خداحافظ
رفتیم تو یه پارک نشستیم
سپیده:
-شقایق عزیزم اروم باش گریه نکن
-چجوری؟اخه این چه مرضیه دیگه
-حلا عیبی نداره بچه نیار تو که میگفتی بچه دوست نداری
-نگفتم دوست ندارم گفتم بعد از چند سال بچه دار میشیم.سپیده چجوری به عماد و مامان و بابام بگم؟
-تقصیر تو که نیست بهشون بگو دیگه.همین الان زنگ بزن به عماد بگو بیاد اینجا همدیگرو ببینین بهش بگو
-باشه
به عماد زنگ زدم.
-الو سلام عماد بیا پارک....
-باشه اومدم.
بعد از چند دقیقه اومد
عماد:
-شقایق بامن کاری داشتی؟
-عماد چطوری بهت بگم...
-بگو دیگه جون به سر شدم
-من یه بیماری دارم که نمیتونم هیچوقت بچه دار بشم
-کی گفته؟
-دکتر
-حتما باید یه راهی باشه
-نه هیچ راهی نیست.ببین عماد درکت میکنم خب هر مردی دوست داره بچه داشته باشه هرکاری میخوای بکنی بکن من موافقم حتی با جدایی
-چی؟شقایق چی میگی؟یعنی من انقدر بدجنسم که زنمو واسه اینکه بچه دار نمیشه طلاق بدم؟عمرا
-راست میگی؟
-معلومه که اره
من:
-سپیده عماد من یه سر میرم خونه زن عمویینا پیش رونیا
رفتم خونشون و رفتم تو اتاق رونیا.نشستم کنار تختش و نیم ساعت بهش خیره شده بودم و اشک میریختم.خب منم مثه همه زنای دیگه دوست داشتم طعم مادر شدنو بچشم ولی نشد.درست وقتی که همه چی داشت خوب پیش میرفت این اتفاق افتاد.تو فکر بودم که زن عموم اومد و اتاق سریع اشکامو پاک کردم.
زن عمو:
-بیا شقایق جان چای بخور
-ممنون زن عمو
-خیلی رونیا رو دوس داری؟
-اره خیلی
-اخی
-خب زن عمو چاییمو خوردم دیگه میرم خونه
-باشه عزیزم برو خدافظ
-خدافظ
رفتم خونه ی مامان و بابام.در زدم مامانم در وا کرد و پریدم تو بغلش و هق هق زدم زیر گریه.
مامانم:
-شقایق شقایق چی شده؟بیا اینجا بشین ببینم
تو حیاط نشستیم.مامان اشکامو پاک کرد
-حالا بگو ببینم چی شده؟رفتی جواب ازمایشتو بگیری؟
-اره مامان گرفتم مامان من هیچوقت بچه دار نمیشم.......بازم گریه کردم
-چی؟بچه دار نمیشی؟چرا؟
-بیماری های هورمونی هیچ درمانی هم نداره
-وااااااااااااااااااااای خاک تو سرم
-مامان چیکار کنم؟
-نمیدونم بخدا نمیدونم
-من میرم یه کم بخوابم
رفتم رو تختم دراز کشیدمو خوابیدم ساعت 4 بعد از ظهر از خواب بیدار شدم.نه مامانم خونه بود نه بابام.به مامانم زنگ زدم گوشیشو جواب نداد به بابامم زدم اونم جواب نداد.رفتم دم خونه ی عمویینام گفتم شاید اونجا باشن.در زدم هیشکی درو باز نکرد.کم کم داشتم نگران می شدم.به سپیده زنگ زدم:
-الو سپیده کجایی؟
-من خونه
-بیا دم در خونه عمویینام
-برای چی؟
-بیا کارت دارم
-باشه اومدم
چند دقیقه وایسادم تا سپیده اومد.
-چی شده شقایق؟
-سپیده من یه ساعت خوابیدم بیدار شدم دیدم هیشکی خونمون نیست مامانمو بابامم گوشیشونو جواب نمیدن عمومینا هم خونه نیستن.ااا مامانم داره زنگ میزنه
-الو مامان کجایین؟
-شقایق...اهه اهه
-مامان چرا گریه میکنی؟
-مینا و شایان...
-مینا و شایان چی مامان؟
-مینا و شایان تصادف کردن
-چییییییییییییی؟تصادف کردن.الان حالشون چطوره؟
-بیا بیمارستان...
سپیده:
-شقایق چی شده؟
-شنیدی که منو میرسونی بیمارستان
-اره حتما بیا بریم
تو ماشین:
-شقایق رنگ روت پریده لبات سفید شده دستات داره میلرزه
-سپیده بایدم رنگ و روم بپره بایدم دستام بلرزه.اگه اتفاقی براشون بیفته چی؟
-خدا نکنه
رسیدیم بیمارستان.توی راه رو عموم و زن عمو و مامانم و بابام بودن زن عمو جیغ میزد و گریه میکرد مامانمم پیشش نشسته بود و گریه میکرد.عمومم تو شوک بود.بابامم پیشش.
من:
-چی شده؟تو رو خدا یکی به منم یه چیزی بگه
زن عموم:
-شقایق دخترممممم
-اصن میرم از دکتر میپرسم.اقای دکتر چی شده؟
دکتر:
-متاسفانه هم مرد و هم زن فوت شدن
-نه نه امکان نداره دارین دروغ میگین.دارین دوروغ میـــــــــــــــــگیــــــــــــــــــــــــــن
افتادم کف راه روی بیمارستان شوکه شده بودم.انگار یه خواب بود.دلم میخواست سریع یه نفر منو از خواب بیدار کنه.ولی نه واقعیت بود. زدم زیر گریه.تا به حال تو عمرم اینجوری گریه نکرده بودم.نمیدونستم واسه مینا گریه کنم یا واسه شایان یا واسه رونیا .سپیده منو گرفته بود
سپیده:
-شقایق بلند شو عزیزم اروم باش
خوده سپیده هم گریه میکرد
سه سال گذشت.رونیا از یه هفته بعد از مرگ مینا و شایان پیش منو عماد بود.یعنی منو عماد پدر و مادرش شده بودیم.الان دیگه رونیا 3سال شده بود.درسته که 3 سال گذشته بود ولی من هنوزم اون لحظه ی اول اون نگاه اول شایانو یادم نمیره.
اون لحظه ای که فکر میکردم قراره کل عمرمو با اون بگذرونمو یادم نمیره. لحظه ای که بعد از به هوش اومدنم وقتی چشمامو باز کردم یه چشمایی دیدم که دلم میخواست بهش ذل بزنمو بگم عاشقتم. اره تقدیر به همین میگن.کی فکرشو میکرد بچه ی شایانو من بزرگ کنم اما نه به عنوان مادر واقعیش.کی فکرشو میکرد عشق مینا و شایان انقدر کم دووم بیاره.
من هنوزم شایانو دوس داشتم ولی انکار میکردم اونم همینطور.عشق منو شایان عشق ممنوع بود.اما خب...این حرفا دیگه هیچ فایده نداره.چون اون نه تنها از پیش من رفت بلکه از پیش همه رفت مینا هم همینطور اونا رونیارو تنها گذاشتن و رفتن.راستی تا یادم نرفته بگم سپیده هم سر و سامون پیدا کرد و با امیر ازدواج کرد.الان یه پسرم دارن به اسم ارتین.
گاهی وقتا دلم میخواد زمانو به عقب برگردونم تا اون اتفاق نمیفتادو من عاشق شایان نمیشدم.بن بست زندگی من اینجا بود که من نه حق خواستن شایانو داشتم نه توانایی فراموش کردنشو.بعد از مردن شایان منم مردم.شده بودم مثله یه مرده متحرک.عماد هرکاری میکرد من خوشحال بشم.بیچاره عماد فکر میکرد من برای مینا ناراحت بودم اره برای مینا هم ناراحت بودم ولی غم اصلیم...شایان بود.این بود حکایت زندگیه من که با یه نگاه ساده کل مسیر زندگیم خراب شد.البته خب اونقدر خراب هم نه من با عماد و رونیا خوشبختم.ولی اگه با شایان بودم هیچ غمی نداشتم. خاطرات آدم مثل یه تیغ کند میمونه که رو رگت میکشی! نمیبره اما تا میتونه زخمیت میکنه
خب لازمه تشکر کنم از همه عزیزانی که رمانمو خوندنو منو حمایت کردن.به هر حال اگه کم بود یا بد بود ببخشید گفتم که تجربه ی اول بود.و بگم که این رمان داستان زندگیه هیچ کس نبود و کاملا تخیلی و ساخته ی ذهن من بود.بازم ممنون دوستون دارم
قسمت نوزدهم(قسمت اخر)
دو هفته ای گذشت و منو و عماد نامزد کردیم.یه شب هم مینا وشایان مارو دعوت کرده بودن برا شام بریم خونشون.مینا نزدیک 9 ماش بود.
من:
-مینا جون هنوز تصمیم نگرفتی اسم بچرو چی بذاری؟
-چرا اسمشو میذاریم رونیا
-وای چه اسم قشنگی
-ممنون
-راستی چرا شما ماه عسل نرفتین؟
-خب بعد از اینکه ..رونیا.. به دنیا بیاد میریم
-اها
-من برم قهوه بیارم
نشسته بودیم که یهو صدای جیغ زدن مینا از اشپز خونه اومد:
-اااااااااایییییییییییییییییییییییییییییییییی اییییی اهههههههه
شایان:
-مینا مینا چی شد؟
من:
-شایان بچه داره به دنیا میاد زنگ بزن اورژانس
عماد:
-تا اورژانس بیاد دیر میشه با ماشین من ببریمش
شایان:
-راس میگه
من:
-خب برو یه چیزی بیار تنش کنه
-باشه باشه
مینا رو سوار ماشین کردیمو به سمت بیمارستان حرکت کردیم
مینا:
-شقایق دارم میمیرمممم
-اروم باش اروم باش عزیزم الان میرسیم
رسیدیم بیمارستانو مینارو بردن اتاق عمل من و شایان و عماد هم رو صندلی های راه روی بیمارستان نشسته بودیم. بعد از یه ساعت دکتر اومد.
شایان:
-اقای دکتر چی شد؟
دکتر:
-خدا رو شکر هم بچه سالمه هم مادرش
من:
-وای خدایا شکرت
شایان:
-نمیشه ببینیمش؟
دکتر:
-نیم ساعت دیگه صبر کنید
-چشم
نیم ساعت منتظر موندیم تا رفتیم تو اتاق مینا رونیا هم پیشش بود
شایان:
-واااای دختر منو نگا کنید چقدر نازه
من:
-اره خیلی.مینا رونیا رو نگاه کن
مینا:
-دیدمش خدارو شکر که سالمه.شقایق فعلا کسی نفهمه هر وقت مرخص شدم رفتیم خونه به همه میگیم
-باشه.کی مرخص میشی؟
-امروز بعد از ظهر
-چه خوب
8ماه گذشت رونیا 8 ماهه شد و من و عماد هم ازدواج کردیم.قرار بود مینا و شایان برن شمال.ولی رونیا رو نبردن.رونیا پیش پدر و مادر مینا موند.همون روزی که مینا و شایان می خواستن برن من و عمادم رفتیم خونه ی مامان و بابای مینا.یعنی عموم و زن عموم.
من:
-مینا جون خوش بگذره من هر روز میام به رونیا سر میزنم.البته اگه زن عمو اجازه بده
زن عموم:
-وا شقایق این چه حرفیه اصن تو اینجا بمون
شایان:
-خب دیگه ما بریم خداحافظ همگی
عماد:
-خدافظ شایان جون خوش بگذره
اونا که رفتن ما هم چند دقیقه خونه عموم نشستیم بعدش رفتیم خونمون
چند روزی بود حالم خیلی بد بود.یه روز زنگ زدم به سپیده
-الو سلام سپیده
-سلام شقایق
-سپیده میای بریم دکتر؟
-چرا؟چی شده؟
-حالم خیلی بده
-باشه باشه الان میام
رفتیم دکتر و من ازمایش خون دادم.فرداش رفتیم جواب ازمایش رو گرفتیم و با سپیده رفتیم پیش دکتر
من:
-خب خانم دکتر سریع بگید من چمه؟
دکتر؟
-شقایق خانم خیلی برتون متاسفم ولی شما دچار یک بیماری شدید که نمیتونید هیچوقت بچه دار بشید
-چی؟نمیتونم بچه دار بشم؟چه بیماری؟
-اختلات هورمونی
-حتما باید یه جوری خوب بشم.چیکار بیاد بکنم؟
-چاره ای نداره
-سپیده این چی داره میگه؟
سپیده:
-ببخشید خانم دکتر ما باید بریم خداحافظ
رفتیم تو یه پارک نشستیم
سپیده:
-شقایق عزیزم اروم باش گریه نکن
-چجوری؟اخه این چه مرضیه دیگه
-حلا عیبی نداره بچه نیار تو که میگفتی بچه دوست نداری
-نگفتم دوست ندارم گفتم بعد از چند سال بچه دار میشیم.سپیده چجوری به عماد و مامان و بابام بگم؟
-تقصیر تو که نیست بهشون بگو دیگه.همین الان زنگ بزن به عماد بگو بیاد اینجا همدیگرو ببینین بهش بگو
-باشه
به عماد زنگ زدم.
-الو سلام عماد بیا پارک....
-باشه اومدم.
بعد از چند دقیقه اومد
عماد:
-شقایق بامن کاری داشتی؟
-عماد چطوری بهت بگم...
-بگو دیگه جون به سر شدم
-من یه بیماری دارم که نمیتونم هیچوقت بچه دار بشم
-کی گفته؟
-دکتر
-حتما باید یه راهی باشه
-نه هیچ راهی نیست.ببین عماد درکت میکنم خب هر مردی دوست داره بچه داشته باشه هرکاری میخوای بکنی بکن من موافقم حتی با جدایی
-چی؟شقایق چی میگی؟یعنی من انقدر بدجنسم که زنمو واسه اینکه بچه دار نمیشه طلاق بدم؟عمرا
-راست میگی؟
-معلومه که اره
من:
-سپیده عماد من یه سر میرم خونه زن عمویینا پیش رونیا
رفتم خونشون و رفتم تو اتاق رونیا.نشستم کنار تختش و نیم ساعت بهش خیره شده بودم و اشک میریختم.خب منم مثه همه زنای دیگه دوست داشتم طعم مادر شدنو بچشم ولی نشد.درست وقتی که همه چی داشت خوب پیش میرفت این اتفاق افتاد.تو فکر بودم که زن عموم اومد و اتاق سریع اشکامو پاک کردم.
زن عمو:
-بیا شقایق جان چای بخور
-ممنون زن عمو
-خیلی رونیا رو دوس داری؟
-اره خیلی
-اخی
-خب زن عمو چاییمو خوردم دیگه میرم خونه
-باشه عزیزم برو خدافظ
-خدافظ
رفتم خونه ی مامان و بابام.در زدم مامانم در وا کرد و پریدم تو بغلش و هق هق زدم زیر گریه.
مامانم:
-شقایق شقایق چی شده؟بیا اینجا بشین ببینم
تو حیاط نشستیم.مامان اشکامو پاک کرد
-حالا بگو ببینم چی شده؟رفتی جواب ازمایشتو بگیری؟
-اره مامان گرفتم مامان من هیچوقت بچه دار نمیشم.......بازم گریه کردم
-چی؟بچه دار نمیشی؟چرا؟
-بیماری های هورمونی هیچ درمانی هم نداره
-وااااااااااااااااااااای خاک تو سرم
-مامان چیکار کنم؟
-نمیدونم بخدا نمیدونم
-من میرم یه کم بخوابم
رفتم رو تختم دراز کشیدمو خوابیدم ساعت 4 بعد از ظهر از خواب بیدار شدم.نه مامانم خونه بود نه بابام.به مامانم زنگ زدم گوشیشو جواب نداد به بابامم زدم اونم جواب نداد.رفتم دم خونه ی عمویینام گفتم شاید اونجا باشن.در زدم هیشکی درو باز نکرد.کم کم داشتم نگران می شدم.به سپیده زنگ زدم:
-الو سپیده کجایی؟
-من خونه
-بیا دم در خونه عمویینام
-برای چی؟
-بیا کارت دارم
-باشه اومدم
چند دقیقه وایسادم تا سپیده اومد.
-چی شده شقایق؟
-سپیده من یه ساعت خوابیدم بیدار شدم دیدم هیشکی خونمون نیست مامانمو بابامم گوشیشونو جواب نمیدن عمومینا هم خونه نیستن.ااا مامانم داره زنگ میزنه
-الو مامان کجایین؟
-شقایق...اهه اهه
-مامان چرا گریه میکنی؟
-مینا و شایان...
-مینا و شایان چی مامان؟
-مینا و شایان تصادف کردن
-چییییییییییییی؟تصادف کردن.الان حالشون چطوره؟
-بیا بیمارستان...
سپیده:
-شقایق چی شده؟
-شنیدی که منو میرسونی بیمارستان
-اره حتما بیا بریم
تو ماشین:
-شقایق رنگ روت پریده لبات سفید شده دستات داره میلرزه
-سپیده بایدم رنگ و روم بپره بایدم دستام بلرزه.اگه اتفاقی براشون بیفته چی؟
-خدا نکنه
رسیدیم بیمارستان.توی راه رو عموم و زن عمو و مامانم و بابام بودن زن عمو جیغ میزد و گریه میکرد مامانمم پیشش نشسته بود و گریه میکرد.عمومم تو شوک بود.بابامم پیشش.
من:
-چی شده؟تو رو خدا یکی به منم یه چیزی بگه
زن عموم:
-شقایق دخترممممم
-اصن میرم از دکتر میپرسم.اقای دکتر چی شده؟
دکتر:
-متاسفانه هم مرد و هم زن فوت شدن
-نه نه امکان نداره دارین دروغ میگین.دارین دوروغ میـــــــــــــــــگیــــــــــــــــــــــــــن
افتادم کف راه روی بیمارستان شوکه شده بودم.انگار یه خواب بود.دلم میخواست سریع یه نفر منو از خواب بیدار کنه.ولی نه واقعیت بود. زدم زیر گریه.تا به حال تو عمرم اینجوری گریه نکرده بودم.نمیدونستم واسه مینا گریه کنم یا واسه شایان یا واسه رونیا .سپیده منو گرفته بود
سپیده:
-شقایق بلند شو عزیزم اروم باش
خوده سپیده هم گریه میکرد
سه سال گذشت.رونیا از یه هفته بعد از مرگ مینا و شایان پیش منو عماد بود.یعنی منو عماد پدر و مادرش شده بودیم.الان دیگه رونیا 3سال شده بود.درسته که 3 سال گذشته بود ولی من هنوزم اون لحظه ی اول اون نگاه اول شایانو یادم نمیره.
اون لحظه ای که فکر میکردم قراره کل عمرمو با اون بگذرونمو یادم نمیره. لحظه ای که بعد از به هوش اومدنم وقتی چشمامو باز کردم یه چشمایی دیدم که دلم میخواست بهش ذل بزنمو بگم عاشقتم. اره تقدیر به همین میگن.کی فکرشو میکرد بچه ی شایانو من بزرگ کنم اما نه به عنوان مادر واقعیش.کی فکرشو میکرد عشق مینا و شایان انقدر کم دووم بیاره.
من هنوزم شایانو دوس داشتم ولی انکار میکردم اونم همینطور.عشق منو شایان عشق ممنوع بود.اما خب...این حرفا دیگه هیچ فایده نداره.چون اون نه تنها از پیش من رفت بلکه از پیش همه رفت مینا هم همینطور اونا رونیارو تنها گذاشتن و رفتن.راستی تا یادم نرفته بگم سپیده هم سر و سامون پیدا کرد و با امیر ازدواج کرد.الان یه پسرم دارن به اسم ارتین.
گاهی وقتا دلم میخواد زمانو به عقب برگردونم تا اون اتفاق نمیفتادو من عاشق شایان نمیشدم.بن بست زندگی من اینجا بود که من نه حق خواستن شایانو داشتم نه توانایی فراموش کردنشو.بعد از مردن شایان منم مردم.شده بودم مثله یه مرده متحرک.عماد هرکاری میکرد من خوشحال بشم.بیچاره عماد فکر میکرد من برای مینا ناراحت بودم اره برای مینا هم ناراحت بودم ولی غم اصلیم...شایان بود.این بود حکایت زندگیه من که با یه نگاه ساده کل مسیر زندگیم خراب شد.البته خب اونقدر خراب هم نه من با عماد و رونیا خوشبختم.ولی اگه با شایان بودم هیچ غمی نداشتم. خاطرات آدم مثل یه تیغ کند میمونه که رو رگت میکشی! نمیبره اما تا میتونه زخمیت میکنه
خب لازمه تشکر کنم از همه عزیزانی که رمانمو خوندنو منو حمایت کردن.به هر حال اگه کم بود یا بد بود ببخشید گفتم که تجربه ی اول بود.و بگم که این رمان داستان زندگیه هیچ کس نبود و کاملا تخیلی و ساخته ی ذهن من بود.بازم ممنون دوستون دارم