امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان محو ومات=نخونی پشیمون میشی

#3
قسمت پنجم:
مادر اهی کشید و گفت :خدا کند این طور باشد .
با صدای گریه دختر شیرین مادر و شیرین از اشپزخانه خارج شدند . هوای ابری پشت پنجره و صحبت شیرین مرا به کشاند. درست دو سال پیش بود که هوا همینطور ابری بود هوس شنا به کلم زده بود هوای سرد و دریای طوفانی نتوانست حریف من بشود . نگاهی به دریای خشمگین انداختم جز من کسی در ساخل نبود فقط از دور یک نفر را دیدم که بدون ترس جلو تر و جلوتر می رفت با خودم گفتم :هر کسی است سر نترسی دارد و از من کله شق تر است . بلافاصله لباس هایم را از تن خارج کردم وخودم را به دریا سپردم . اول خیلی سردم شد ولی بعد بدنم به سردی اب عادت کرد دلم می خواست به شناگر ماهری که از من خیلی فاصله اشت نزدیک شوم اما هر بار به سمت او می رفتم جهت خود را عوض میکرد . مایو به تن نداشت لباسش مانند غواصی یکسره بود از کلاه و عینک شنا نیز استفاده کرده بود نمی دانم چرا هوس قدرت نمایی به سرم زده بود در ان لحظه می خواستم به او ثابت کنم که جسارت من از او بیشتر است موجهای وحشتناک را یکی پس از دیگر پشت سر میگذاشتم در هر صورت زور دریا از من بیشتر بود .
هر بار که موج می امد مرا مثل پر کاهی به سوی دیگری میکشید . از ترس این که خیلی از ساحل دور شوم را برگشت را در پیش گرفتم . چون احساس کردم دیگر بیش از این نمی توانم جلو بروم . هنوز یک متر جلو نرفته بودم که ناگهان عضله پای راستم گرفت به طوری که نفسم را بند اورد سعی کردم فقط کرال پشت برمو این طوری خودم را به ساحل برسانم اما موجهای خشمگین چنان برتنم شلاق می زد که احساس خطر کردم
پاهایم همچنان بی حرکت بود و به شدت درد می کرد.موج ها به جای ساحل مرا به وسط دریا می کشاندند.دیگر نبرد دریا با من دوستانه نبود،خشن و سرد!موج ها یکی پس از دیگر سعی داشتند من ضعیف را مغلوب کنند.خسته و درمانده بودم.چاره ای نبود باید از رقیب کمک می گرفتم.تا اولین فریادم را شنید به شتاب خودش را به من رساند.چند متری از من فاصله داشت که گفتم«پام بدجوری آسیب دیده.اصلا نمی تونم تکونش بدم.»
تیوپی را که به همراه داشت به سویم پرتاپ کرد و گفت«سعی کن اینو بگیری.»
وقتی به حرف آمد تازه متوجه شدم جنس مخالف است.تیوپ را دور کمرم انداختم و به کمک او راه ساحل را در پیش گرفتیم.تازه تنم داشت سردی دریا را حس می کرد.پایم هنوز سر بود و قدرت پا زدن نداشتم،اما تمام ذهنم درگیر رقیب بود و از جسارتش خوشم امده بود.در آن لحظات دوست داشتم زودتر به ساحل برسم و چهره ی او را ببینم،شاید برای اولین بار بود که برای دیدن جنس مخالف کنجکاوی می کردم.وقتی به ساحل رسیدیم مرا بدون کلامی گذاشت و رفت.حتی فرصت تشکر کردن را به من نداد.حسابی سردم شده بود.لباسهایم خیلی از من فاصله داشتند.آرام آرام به مالش دادن پایم مشغول شدم.بدجوری درد داشت.تا به حال این طوری نشده بودم.او با یک حوله برگشت.حوله را روی دوشم انداخت و گفت:«خودتونو گرم کنید تا لباسهاتونو بیارم.»
حالا دیگر به جای لباس غواصی یک شلوار جین و پیراهن بلند مردانه ای به تن داشت و روسری اش را از پشت گره زده بود.از طرز لباس پوشیدن و لهجه اش می شد فهمید که مسافر است.هنگامیکه لباسها را آورد تازه توانستم مستقیم به چهره اش نگاه کنم.نتوانستم چهره زیبایش را ندیده بگیرم.تا لب به تشکر باز کردم،گفت:«وظیفه ی انسانیم چنین حکم کرد وگرنه به رقیب کمک کردن کاردرستی نیست.فراموش نکنید با اینکه سعی داشتید با من رقابت کنید اما بازی رو باختین.»
به رویش لبخند زدم:«اگر این حادثه برام پیش نمی اومد حتما برد با من بود»

در حالیکه از من دور می شد گفت:«اما و اگر دیگه فایده ای نداره.در هر صورت برد با من بود...روز خوش.»
می خواستم بگویم تو اگر شناگر ماهری بودی تیوپ با خودت نمی اوردی .اما پشیمان شدم و گفتم:«نمی خواهید حوله رو پس بگیرین؟»
همان طور که پشت به من داشت جواب داد:«هدیه از طرف من به شما.تا هر وقت بهش نگاه می کنید دیگه هوس شیرین کاری به سرتون نزنه.»
تا آمدم جواب او را بدهم به دو از من دور شد.لباسهایم را پوشیدم و تا توانستم حوله را به سویی پرت کردم.هنوز پایم درد می کردم.به سختی می توانستم راه بروم.بدون اینکه بخواهم از دستش عصبانی بودم.دیگر مثل اول این حس را نداشتم که او آدم استثنایی است و جسارتش به چشمم نمی امد.کلا من میانه خوبی با آدم های مغرور و خودپسند نداشتم و انگار او یک دنیا غرور و افاده بود و من اصلا دلم نمی خواست از دست آدم مغروری مثل او از مرگ نجات پیدا کنم.چهره اش با آن لبخند تمسخر امیز یک لحظه هم از جلو نظرم محو نمی شد.
وقتی که به خانه برگشتم دوش آب گرم گرفتم و یک راست به رختخواب رفتم اما به جای آرامش و خواب راحت به سرما خوردگی سختی مبتلا شدم و هر لحظه حالم بدتر می شد تب امانم را بریده بود.سوپ مقوی مادر هم دردی از من دوا نکرد.جالب اینجا بود که در تمام لحظات به او فکر می کردم.
دو روز بعد که حالم کمی بهتر شد از خانه بیرون زدم.نمی دانم چرا به همان نقطه ای رفتم که از او جدا شدم.شاید فکر می کردم می توانم او را بار دیگر ببینم.ساعت ها در آن جا قدم زدم به امید اینکه نشانی از او بیابم.تنها توانستم حوله را بیابم.آن را برداشتم.به یاد جمله اش افتادم:«هدیه بماند از طرف من به شما»با خود گفتم:«چه بد بودم.آدم که هدیه رو دور نمیندازه!»
و حالا بعد از گذشت دو سال نه تنها فراموشش نکردم بلکه هر بار که به آن ساحل می روم انتظار دیدنش را می کشم.تا دو سه ماه بد جوری به او فکر میکردم و دلم می خواست او را دوباره ببینم،نه اینکه بگویم عاشق شدم چون خیلی به عشق اعتقادی ندارم،اما یه جورایی دلم می خواست او شریک زندگی ام باشد.به قول بر و بچه های رومانتیک حس می کردم نیمه گمشده من است.نگاه آخرش که پر از غرور بود مدام جلو نظرم می امد.به هر حال من هم مثل آدم های دیگر کم کم عادت کردم.و حالا هر بار که مادر موضوع ازدواج را پیش می کشد بی اختیار چهره او را جلو نظرم می اورم.مدام به خودم نوید می دهم که باز هم سر راهم قرار می گیرد،البته شاید برای خودم بهانه ای بود که از زیر بار ازدواج شانه خالی کنم آخر هنوز آنقدر خودم را با عرضه نمی دیدم که مسئولیت یکی را بپذیرم.
اصرار من بی فایده بود و همه خانواده برای بدرقه من به ترمینال آمدند.
خواهر زاده های پر شر و شور مرا دوره کرده بودند.هر چه به صورت مادر نگاه می کردم اثری از ناراحتی در چهره اش نمی دیدم.البته مطمئن بودم در زیر این چهره آرام و بی تفاوت یک دنیا نگرانی و دلهره موج می زند.تا وقتی اتوبوس از ترمینل خارج شد همه ایستاده بودند.دروغ است اگر بگویم ناراحت نشدم.جدا زندگی کردن از عزیز ترین کسانم برایم دشوار بود.احساس می کردم به جای خیلی دوری می روم.مانده بودم چگونه خود را با محیط جدید وفق دهم.از خودم می پرسیدم:«یعنی می تونم با بچه ها کنار بیام؟»
تمام طول راه را به آینده مبهم خود فکر میکردم ،که این زندگی جدید قرار است چگونه شروع شود.به میدان آزادی پایتخت که رسیدم ساک و چمدان را از کمک راننده تحویل گرفتم.آن قدر سنگین بودند که شانه هایم را آویزان کرده بود.با خود گفتم«مادر فکر کرده دارم می رم روستا.هر چه دم دستش بوده ریخته توی این چمدون و ساک»
اولین کاری که کردم با تلفن همراه با مادر تماس گرفتم و خبر سالم رسیدنم را به او دادم.و بعد به اولین تاکسی که سر راهم قرار گرفت سوار شدم.آدرس را که به راننده دادم قبول کرد دربستی مرا برساند.راننده بد اخلاقی بود.تا به مقصد رسیدیم یک کلمه میان ما رد و بدل نشد.هر چند که ته دلم از کار او راضی بودم،زیرا اوضاع روحی من طوری بهم ریخته بود که حوصله صحبت های اضافی کسی را نداشتم
 مخاطب פֿـاص نــבارҐ ! چوטּ פֿـوבҐ פֿـاصҐ .!!
رمان محو ومات=نخونی پشیمون میشی
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان محو ومات=نخونی پشیمون میشی - بیتا خانومی* - 28-01-2014، 15:42

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان