امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان نرو این راه رفتن نیست.به قلم:خودم

#32
قسمت پانزدهم



در کمدو باز کردم ببینم لباس مناسبی برای عروسی دارم یا نه.خیلی گشتم ولی لباس خوبی گیر نیوردم.زنگ زدم به سپیده
-الو سپیده
-جانم شقایق
-توهم عروسی دعوتی؟
-اره کارتشون به دست منم رسیده
-سپیده من لباس ندارم
-مگه میری عروسی؟
-بله که میرم
-خب چیکار کنم؟
-بیا بریم باهم بخریم
-الان؟
-اره
-دیر نیست؟
-نه کجا دیره ساعت تازه چهاره
-باشه.الان میام دنبالت
-باشه.ممنون
بعد از یه ربع سپیده اومد.رفتیم انقدر گشتیم تا یه لباس خوب خریدم و اومدم خونه.ساعت نزدیکای 7 بود.
رفتم اتاقو لباسیرو که خریده بودم پوشیدم.مامانمو صدا کردم
-مامان یه دقیقه بیا
-اومدم
-مامان این لباسه خوبه؟
-اره خیلی خوشگله.الان خریدی؟
-اره.اخه میدونی لباس خوبی نداشتم
-خوب کردی خریدی
-مامان تو لباس داری؟
-اره.
-مامان میخوام بتورکونیا تو زن عموی عروسی
-ول کن بابا حوصله داری
-ا مامان
-باشه بابا باشه.لباساتو عوض کن بیا شام بخوریم
-باشه اومدم
خیلی خوابم میومد شامو خوردم و ساعت 9 خوابم برد.چون زود خوابیده بودم صبح هم زود بیدار شدم ساعت 9 بیدار بودم.
رو تختم نشسته بودم حوصلم سر رفته بود.
یه دفعه یادم افتاد که شب باید با عماد برم بیرون.
بلند شدمو و رفتم حموم
ساعت 10 از حموم بیرون اومدم.لباسامو پوشیدمو موهامو سشوار کردم.لب تابو گذاشتم رو پام رفتم تو نت یه گشتی زدم.تا ساعت 11
مامانم:
-شقایق بیا ناهار
-مامانم گرسنم نیست
-اخه تو که چیزی نخوردی
-بذار باشه 1ساعت دیگه میخورم
خلاصه ساعت 5 شد و تلفن خونه زنگ خورد.
من:
-مامان کی بود؟
-مادر عماد.گفت عماد میاد دنبالت
-الان که زوده 1ساعت 2ساعت دیگه
-اره دیگه 1ساعت دیگه
-باشه
راستش من تو زندگیم ازدواج و عشقای این مدلیرو قبول نداشتم.عشقایی که برای قرار گذاشتنه دختر و پسر مادرا به هم زنگ بزنن.نظر من این نبود که پدر و مادرم هیچ نقشی تو زندگیم نداشته باشن نظر من این بود که خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم.
با مانتوی سبز پررنگ شلوار سفید شال سفید و کفشو کیف سفید آماده شدم و نشستم رو مبل تا بیاد دنبالم.ده دقیقه بعد صدای بوق ماشین اومد.از پنجره نگاه کردم عماد بود بایه لکسوز.رفتم پایین و سوار شدم
من:
-سلام
-سلام خوبین؟
-ممنون شما خوبین؟
-منم خوبم
تا وقتی که رسیدیم رستوران نه اون حرف زد نه من
رستوران شیکی بود.عماد میز رزرو کرده بود.رفتم نشستیم سر میز
عماد:
-خب بهتره شما هر سوالی دارین از من بپرسین.منم جواب میدم
-خب....سوال...نمیدونم.اها مثلا شما با دختری رابطه نداشتین؟
-رابطه.نه یادم نمیاد.شما چی؟
-منم نه
-خب چه مانعی جلوی ازدواج منو شمارو میگیره؟
-من اون شب هم حرفامو بهتون زدم.گفتم که شما بد نیستین من قصد ازدواج ندارم
-شما قصد دارین تو چند سالگی ازدواج کنین؟
-23یا24
-خب تا شما 23سالتون بشه من26سالم شده
-خب چه بهتر
-ولی خب من الان میخوام ازدواج کنم
وای خدایا چیکار باید میکردم.چی باید بهش میگفتم.مینا و شایان که دو روز دیگه عروسی میکردن عماد هم که تو همین سنش میخواست ازدواج کنه
-خب اقا عماد من هرچی فکر میکنم میبینم حداقل تو 20 سالگی ازدواج میکنم
-خب تا ما عقد کنیم و نامزد باشیم تا وقت عروسی شما 20 سالتون میشه دیگه.شقایق خانم یه کلام اره یا نه؟
-اره
-جدی اره؟
-بله جدی.ولی دو تا شرط داره
-چه شرطی؟
-اینکه من درسم روهم ادامه بدم
-باشه قبول.و شرط بعدی؟
-شرط بعدی اینه که 3یا4 سال بعد از ازدواج بچه دار شیم.شایدم 5سال
-اینم قبول
-حرف دیگه ای دارین؟
-نه
-خب پس به مادرتون بگید زنگ بزنه با مامانم همه چیرو هماهنگ کنه.حالا هم شامتونو بخورین تا سرد نشده
شامو که خوردیم عماد منو رسوند دم خونمون و رفت. وقتی رفتم خونه همه خواب بودن.منم لباسامو عوض کردمو خوابیدم
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، ღ ツ setareh ツ ღ ، ★~Ѕдула~★ ، نازنین* ، ✿♥нα৳є ...ℓσνє✿♥ ، shawkila ، Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ ، ɱɪɾʌʛє ، Shadow of Death


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان نرو این راه رفتن نیست.به قلم:خودم - Mᴏʙɪɴᴀ - 15-01-2014، 12:46

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان