امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان درحسرت نگاهت به قلم= خودم

#10
ارسلان هم تا دم در همراهیشون کردو بعد از یه مدت طولانی برگشت و به سمت اتاقش طبقه ی بالا رفت
خب همین داخل می نشستین حرفاتون رو میزدین دیگه
خب بیخیال تو حیاط که نمی تونستن کاری انجام بدن که
ای هلیا ی بی حیا خفه شو دختر
همینطور که فکر می کردم دیدم دستی رو شونم قرار گرفت شادی بود

شادی - هلیا فردا میای بریم بریم بیرون

- نمی دونم حالا کجا بریم

-بریم پارک قدم بزنیم یه بستنی خوشمزه هم بخوریم و برگردیم

-باشه فردا ساعت 6 بیا بریم

- باش با ماشین میام دنبالت خوبه؟


-اره خوبه
همون موقع هم مامان و بابا از جاشون بلند شدن که بریم
موقع خدافظی ارسلان اومد پایینو ازمون خدافظی کرد
شادی هم اومد بغلم کرد و دم گوشم گفت
- فردا شب یادت نره
لبخندی زدمو خدافظی کردیم و از خونشون بیرون اومدیم

----------------
در اتاقمو باز کردمو لباسامو در اوردم حولمو برداشتم و پریدم حموم

شیر اب رو باز کردمو رو زمین حموم نشستمو ازته دل گریه کردمو زار زدم حالم خیلی بد بود واگذار کردن عشقت به یکی دیگه کار اسونی نبود
اینکه اونو کنار یکی دیگه ببینی اسون نیست

نیم ساعت تو حموم زیر دوش نشستم دیگه نمی تونستم اونجا بمونم داشتم از بخار خفه می شدم
حولمو پوشیدم و بیرون اومدم بدون عوض کردن لباسام روی تخت خوابیدم

............
صبح باصدای موبایلم از خواب بیدار شدم سرع بلند شدم موهام هنوز خیس بود یه سشوار کشیدمشون تا خوش شدن
مانتو خردلی رنگ که یه کمربند باریک می خورد بامقنعه ی قهوه ای سوخته و شلوار جین مشکی پوشیدم یه رژلب کرم مات زدم و چشمام رو هم با ریمل صفا دادم وکیف قهوه ای یه کولم رو هم برداشتم و کتابامو ریختمو توش رفتم پایین مامان داشت جارو برقی می کشید صداش زدم

من - مامان مامااااااااااااان
جاروبرقی و خاموش کرد و گفت چته سر اوردی

-سوییج ماشینتو بشوت دانشگاهم دیر شد

-نه خیر اصلا امکان نداره با این رانندگی خرکی تو ماشین بدم دستتت

-مامان بده دیگه جون هلیا بده

-گفتم که نه امروز با تاکسی برو


-باشه من رفتم

-هلیا وایسا یه لحظه
رفت توی اشپزخونه بایه ساندویچ برگشت

- بیا اینو بگیر بدون صبحونه نرو سر کلاس

از دستش گرفتمو دویدم بیرون کفشای قهوه ایم رو هم از جاکفشی در اوردمو پوشیدمشون
در خونه رو باز کردمو رفتم بیرون سرخیابون واسه ی یه تاکسی دربست گرفتم وبه سمت دانشگاه حرکت کرد
بدبخت راننده تاکسی یه مرد مسنی بود انقد حرف زد که فکر کنم فکش درد گرفت
دم در دانشگاه نگه داشت پولشو حساب کردمو پیاده شدم
شالمو کشیدم جلو و وارد ساختمون دانشگاه شدم هیچکس اونجا نبود در کلاس رو زدم صدای استاد صامت اومد که گفت


- بفرمایید

در رو باز کردم ودوباره گفت

-فکر نمی کنید 15 دقیقه دیر کردید

-شرمنده استاد تو ترافیک گیر کردم

-بفرمایید دیگه تکرار نشه

چشمی گفتم و روفتم روی صندلی خالی بین ساناز وصدف نشستم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان درحسرت نگاهت به قلم= خودم
پاسخ
 سپاس شده توسط .amir sam. ، تلناز ، پری خانم ، NeginNg ، sev sevil ، صنوبر


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان درحسرت نگاهت به قلم= خودم - .anita.14 - 09-01-2014، 11:42

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان