09-01-2014، 11:42
ارسلان هم تا دم در همراهیشون کردو بعد از یه مدت طولانی برگشت و به سمت اتاقش طبقه ی بالا رفت
خب همین داخل می نشستین حرفاتون رو میزدین دیگه
خب بیخیال تو حیاط که نمی تونستن کاری انجام بدن که
ای هلیا ی بی حیا خفه شو دختر
همینطور که فکر می کردم دیدم دستی رو شونم قرار گرفت شادی بود
شادی - هلیا فردا میای بریم بریم بیرون
- نمی دونم حالا کجا بریم
-بریم پارک قدم بزنیم یه بستنی خوشمزه هم بخوریم و برگردیم
-باشه فردا ساعت 6 بیا بریم
- باش با ماشین میام دنبالت خوبه؟
-اره خوبه
همون موقع هم مامان و بابا از جاشون بلند شدن که بریم
موقع خدافظی ارسلان اومد پایینو ازمون خدافظی کرد
شادی هم اومد بغلم کرد و دم گوشم گفت
- فردا شب یادت نره
لبخندی زدمو خدافظی کردیم و از خونشون بیرون اومدیم
----------------
در اتاقمو باز کردمو لباسامو در اوردم حولمو برداشتم و پریدم حموم
شیر اب رو باز کردمو رو زمین حموم نشستمو ازته دل گریه کردمو زار زدم حالم خیلی بد بود واگذار کردن عشقت به یکی دیگه کار اسونی نبود
اینکه اونو کنار یکی دیگه ببینی اسون نیست
نیم ساعت تو حموم زیر دوش نشستم دیگه نمی تونستم اونجا بمونم داشتم از بخار خفه می شدم
حولمو پوشیدم و بیرون اومدم بدون عوض کردن لباسام روی تخت خوابیدم
............
صبح باصدای موبایلم از خواب بیدار شدم سرع بلند شدم موهام هنوز خیس بود یه سشوار کشیدمشون تا خوش شدن
مانتو خردلی رنگ که یه کمربند باریک می خورد بامقنعه ی قهوه ای سوخته و شلوار جین مشکی پوشیدم یه رژلب کرم مات زدم و چشمام رو هم با ریمل صفا دادم وکیف قهوه ای یه کولم رو هم برداشتم و کتابامو ریختمو توش رفتم پایین مامان داشت جارو برقی می کشید صداش زدم
من - مامان مامااااااااااااان
جاروبرقی و خاموش کرد و گفت چته سر اوردی
-سوییج ماشینتو بشوت دانشگاهم دیر شد
-نه خیر اصلا امکان نداره با این رانندگی خرکی تو ماشین بدم دستتت
-مامان بده دیگه جون هلیا بده
-گفتم که نه امروز با تاکسی برو
-باشه من رفتم
-هلیا وایسا یه لحظه
رفت توی اشپزخونه بایه ساندویچ برگشت
- بیا اینو بگیر بدون صبحونه نرو سر کلاس
از دستش گرفتمو دویدم بیرون کفشای قهوه ایم رو هم از جاکفشی در اوردمو پوشیدمشون
در خونه رو باز کردمو رفتم بیرون سرخیابون واسه ی یه تاکسی دربست گرفتم وبه سمت دانشگاه حرکت کرد
بدبخت راننده تاکسی یه مرد مسنی بود انقد حرف زد که فکر کنم فکش درد گرفت
دم در دانشگاه نگه داشت پولشو حساب کردمو پیاده شدم
شالمو کشیدم جلو و وارد ساختمون دانشگاه شدم هیچکس اونجا نبود در کلاس رو زدم صدای استاد صامت اومد که گفت
- بفرمایید
در رو باز کردم ودوباره گفت
-فکر نمی کنید 15 دقیقه دیر کردید
-شرمنده استاد تو ترافیک گیر کردم
-بفرمایید دیگه تکرار نشه
چشمی گفتم و روفتم روی صندلی خالی بین ساناز وصدف نشستم
خب همین داخل می نشستین حرفاتون رو میزدین دیگه
خب بیخیال تو حیاط که نمی تونستن کاری انجام بدن که
ای هلیا ی بی حیا خفه شو دختر
همینطور که فکر می کردم دیدم دستی رو شونم قرار گرفت شادی بود
شادی - هلیا فردا میای بریم بریم بیرون
- نمی دونم حالا کجا بریم
-بریم پارک قدم بزنیم یه بستنی خوشمزه هم بخوریم و برگردیم
-باشه فردا ساعت 6 بیا بریم
- باش با ماشین میام دنبالت خوبه؟
-اره خوبه
همون موقع هم مامان و بابا از جاشون بلند شدن که بریم
موقع خدافظی ارسلان اومد پایینو ازمون خدافظی کرد
شادی هم اومد بغلم کرد و دم گوشم گفت
- فردا شب یادت نره
لبخندی زدمو خدافظی کردیم و از خونشون بیرون اومدیم
----------------
در اتاقمو باز کردمو لباسامو در اوردم حولمو برداشتم و پریدم حموم
شیر اب رو باز کردمو رو زمین حموم نشستمو ازته دل گریه کردمو زار زدم حالم خیلی بد بود واگذار کردن عشقت به یکی دیگه کار اسونی نبود
اینکه اونو کنار یکی دیگه ببینی اسون نیست
نیم ساعت تو حموم زیر دوش نشستم دیگه نمی تونستم اونجا بمونم داشتم از بخار خفه می شدم
حولمو پوشیدم و بیرون اومدم بدون عوض کردن لباسام روی تخت خوابیدم
............
صبح باصدای موبایلم از خواب بیدار شدم سرع بلند شدم موهام هنوز خیس بود یه سشوار کشیدمشون تا خوش شدن
مانتو خردلی رنگ که یه کمربند باریک می خورد بامقنعه ی قهوه ای سوخته و شلوار جین مشکی پوشیدم یه رژلب کرم مات زدم و چشمام رو هم با ریمل صفا دادم وکیف قهوه ای یه کولم رو هم برداشتم و کتابامو ریختمو توش رفتم پایین مامان داشت جارو برقی می کشید صداش زدم
من - مامان مامااااااااااااان
جاروبرقی و خاموش کرد و گفت چته سر اوردی
-سوییج ماشینتو بشوت دانشگاهم دیر شد
-نه خیر اصلا امکان نداره با این رانندگی خرکی تو ماشین بدم دستتت
-مامان بده دیگه جون هلیا بده
-گفتم که نه امروز با تاکسی برو
-باشه من رفتم
-هلیا وایسا یه لحظه
رفت توی اشپزخونه بایه ساندویچ برگشت
- بیا اینو بگیر بدون صبحونه نرو سر کلاس
از دستش گرفتمو دویدم بیرون کفشای قهوه ایم رو هم از جاکفشی در اوردمو پوشیدمشون
در خونه رو باز کردمو رفتم بیرون سرخیابون واسه ی یه تاکسی دربست گرفتم وبه سمت دانشگاه حرکت کرد
بدبخت راننده تاکسی یه مرد مسنی بود انقد حرف زد که فکر کنم فکش درد گرفت
دم در دانشگاه نگه داشت پولشو حساب کردمو پیاده شدم
شالمو کشیدم جلو و وارد ساختمون دانشگاه شدم هیچکس اونجا نبود در کلاس رو زدم صدای استاد صامت اومد که گفت
- بفرمایید
در رو باز کردم ودوباره گفت
-فکر نمی کنید 15 دقیقه دیر کردید
-شرمنده استاد تو ترافیک گیر کردم
-بفرمایید دیگه تکرار نشه
چشمی گفتم و روفتم روی صندلی خالی بین ساناز وصدف نشستم