امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#76
شاد و موفق باشید..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

و میریم که داشته باشیم پستای امشب رو..




رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
دستانم انقدر بزرگ نیست که چرخ دنیا را به کامتان بچرخانم..
اما یکی است که بر همه چیز تواناست..
از او تمنای لحظه های زیبا را برایتان دارم..

دوستتدار شما fereshteh27
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)




*****************************
موهامو باز کردم و انگشتای دستم رو شانه وار لا به لاشون کشیدم..چند تار رو توی دستم گرفتم و لمس کردم..
کسل بودم و بی حوصله..دلم می خواست دوش بگیرم..شاید کمی آب گرم، حالمو جا بیاره..بی خیال بستن موهام شدم و همه رو ریختم پشتم..می خوام برم حموم دیگه چرا ببندمشون؟!..
به ساعتم نگاه کردم..6 عصر بود..آنیل از ساعت 4 تو اتاقشه و حتم دارم هنوزم خوابه..

تو چمدونو نگاه کردم..لباسا رو زیر رو کردم اما بی فایده بود..چه توقعی داشتم؟که قاطیشون لباس زیرم باشه؟!!!!!!....
همه ش شلوار بود و بلوز..حالا چکار کنم؟..مجبور بودم همینایی که الان تنم هست رو باز بپوشم تا بعد یه جوری تهیه کنم..اتاق من دقیقا کنار اتاق آنیل بود..متوسط بود با دکوری ساده..تخت و روتختی آبی خیلی کمرنگ..دیوارا به رنگ سفید و پرده ها هم ترکیبی از این دو رنگ..وسایل انچنانی توش نبود جز یه میز آرایش و یه تخت و عسلی های کنارش..
اینجوری بیشتر دوست داشتم..از اتاق شلوغ خوشم نمی اومد..

از تو کمد دیواری یه حوله ی تمیز برداشتم و همراه لباسایی که دستم بود گذاشتم تو یه پلاستیک و ازاتاق رفتم بیرون....خواستم برم سمت حموم که بین راه ایستادم..چرخیدم سمت اتاقش..یعنی هنوز اونجاست؟!..می خواستم مطمئن بشم که هست و بعدا با حضورش غافلگیرم نمی کنه..دستم رو دستگیره بود و خواستم بدم پایین که.............

-- دنبال من می گردی؟!..
صداش از پشت سرم اونم اینطور ناگهانی باعث شد بی هوا جیغ بزنم و برگردم..وای..خدا..نفسم رفت..اینکه اینجاست!......
از وحشت ِ من به خنده افتاد: نترس دختر جن که ندیدی!..
اخم کردم..چرا دلگیر بودم ازش؟!..خودمم نمی دونستم اما..حالم یه جوری بود..
از کنارش رد شدم و زیر لب جوری که نتونه بشنوه: صد رحمت به جن..
-- چطور؟..از جن خوشت میاد؟..
قدمام کند شد..ایستادم..عجب گوشایی داشت..برنگشتم ولی صدای خنده شو شنیدم..حرصمو در میاورد..منی که همیشه در مقابل هر چیزی خونسرد بودم در مقابل آنیل کنترلی رو رفتارم نداشتم..فقط نسبت به اون جبهه می گرفتم..دست خودمم نبود یک دفعه این حالت بهم دست می داد..خودمم نمی دونستم اسمش چیه ولی کلافه م می کرد..

فکرکردم میره تو اتاقش ولی پشت سرم اومد....
--موی مشکی بهت میاد..
یه قدم با حموم فاصله داشتم که بین راه خشکم زد..نگاهش که کردم لبخندش پررنگ شد..
- چرا تعجب کردی؟!..
- تو چی گفتی؟!!!!!..
چند قدم جلو امد..با همون لبخند..و نگاهی که یه جورایی عجیب بود برام..
با چشم به پشت سرم اشاره کرد: نبستیشون!..
اولش نفهمیدم چی میگه ولی همین که متوجه منظورش شدم صورتم سرخ شد وتنم گر گرفت..نگاهمو دزدیدم..ناخودآگاه به شالم دست کشیدم..نمی تونستم درش بیارم وموهامو بپوشونم..لعنت به من..چرا گذاشتم باز بمونن؟..همه ش از روی بی حوصلگی بود..موهام بلند بودن و بستنشون سخت بود..بعدشم که 2 دقیقه بعد باید بازشون می کردم فکر نمی کردم بیرون از اتاق باشه چون حتی صدای در رو هم نشنیدم..
عقب عقب رفتم سمت حموم..هنوزم می خندید..یه دفعه چشماش گرد شد و همزمان بلند گفت: پشت سرتو بپــــا..گلدون.......
هول شدم و سریع برگشتم....پس کــو؟..هیچ گلدونی پشت سرم نبود..
صدای قهقهه ش بلند شد..از اینکارش حرصم گرفت..چرا هر وقت می بینه صورتم سرخه و خجالت می کشم دستم میندازه؟..
پر از حرص چرخیدم و نگاهش کردم..اینبار نگاهمو ندزدیدم..مستقیم تو چشماش..جوری که خنده ش به لبخند تبدیل شد و چند ثانیه بعد همونم رو لباش باقی نموند..
- همیشه همینطور دیگران رو دست میندازی و بعد هم با تمسخر بهشون می خندی؟..
یه تای ابروشو بالا داد و یه قدم اومد جلو..مات و مبهوت منو نگاه می کرد..
-- نه سوگل..من منظوری نداشتم باور کن..
اخمامو بیشتر کشیدم تو هم و بدون هیچ حرفی در حمومو باز کردم..صدام زد ولی توجهی نکردم و درو محکم بستم و قفل کردم..
زد به در..
--سوگل..سوگل باز کن درو..
-................
--سوگل با توام..میگم باز کن این درو..
حوله رو به جا لباسی اویزون کردم و زیر لب گفتم: باز نمی کنم تا بفهمی مسخره کردن دیگران عاقبتش چی میشه..
می دونستم داره حرص می خوره و از این بابت راضی بودم..
اینبار محکم تر زد به در، جوری که همه ی وجودم لرزید..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)



رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
میدونی جنتلمن واقعی کیه؟؟

اونی که حسادت بقیه زنا رو نسبت به همسرش تحریک کنه..
نه اینکه حسادت همسرشو نسبت به بقیه زنا تحریک کنه..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)




--باز کن سوگل..داشتم سر به سرت می ذاشتم.........
صدامو بردم بالا جوری که خوب بتونه بشنوه..
- خیلی خب اینکارو کردی..خنده هاتم کردی دیگه حرفی نمی مونه..
--باز کن بهت میگم..
-نمی کنم..بیخود هم اینجا واینستا این در باز بشو نیست..نه تا وقتی من بخوام..
عصبی زد به در و بلند گفت: تا 3 می شمرم سوگل..تا اون موقع باز کردی که کردی وگرنه شک نکن می شکنمش..
جدی بود....
--1 .........
با تردید نگاهمو از در گرفتم و لباسامو به گیره آویزون کردم..
-- 2 ............
دستام می لرزید..از اضطراب بود....
-- 3 رو که بگم درو شکستما سوگل..بهتره خودت بازش کنی.......
مردد بودم..الان عصبانیه..نمی دونستم برخوردش باهام می تونه چطور باشه ولی دروغ چرا یه کم می ترسیدم..
دستم رفت سمت کلید......
-- 3 ..............
و تکون محکمی که در خورد حتی شیشه های حموم رو هم لرزوند چه برسه به منی که دستمم رو دستگیره بود..اگرم قصد باز کردنشو داشتم الان دیگه جراتــشـو نداشتم..
داد زدم: باز می کنم، باز می کنم درو شکستی.........
یه نفس عمیق کشیدم و محکم آب دهنمو قورت دادم همزمان کلیدو تو قفل چرخوندم....
نفس زنان با دست درو هول داد و تو درگاه ایستاد..دستاشو به کمرش زد و مستقیم خیره شد تو چشمایی که از نگاهش در حال فرار بودن..
لرزون زمزمه کردم: چی می خوای بگی؟..
و به هر سختی بود ظاهرمو حفظ کردم و صورتمو ازش گرفتم که صداش در اومد: گفتم که منظوری نداشتم دیگه چرا اخم می کنی؟..
دلم می خواست می تونستم و بلند می زدم زیر خنده..رسما داشت درو می شکست ..فقط واسه اینکه منو توجیه کنه؟!..
-میشه بری بیرون؟..
شونه ی چپش رو به درگاه تکیه داد ودست به سینه با یه ژست بامزه نگاهم کرد و ابروهاشو انداخت بالا: نچ..نمیشه.........
لبخندی ناخواسته رو لبام نشست..قصد کل کل داشت..اینو تو چشماش می خوندم..

- چرا نمیشه؟..
--هنوز جواب منو ندادی!..
- چه جوابی؟..
-- چرا اخم کردی؟..
چون دلم می خواد..البته تو دلم گفتم و رو زبونم چرخید: دلیل خاصی نداره..
-- پس یعنی به خاطر من نیست؟..
-نه........
و نگاهمو پایین انداختم و با دست به بیرون اشاره کردم: لطفا........
--نه..........
تو دلم نالیدم..خدا گیر چه آدمی افتادم..
اخمامو ازهم باز کردم و گفتم: راضی شدی؟..
زیرلب خندید و سر خم کرد سمتم..آروم گفت: اگه بگم هنوزم نه چکار می کنی؟!..
از نگاهش داغ شدم..ولی قبل از اینکه بخواد چیزی بگه دستمو رو در گذاشتم و قصد کردم ببندمش حتی با وجود اون که لای در بود..
در خورد به شونه ش می دونستم دردش نگرفته..فقط خندید..رفت کنار ولی تا خواستم ببندم سرشو اورد جلو و از لای در با همون لبخند تو صورتم نگاه کرد: وقتی سرخ میشی و از زور خجالت سرتو زیر میندازی سوگل به خدا یه دفعه به سرم می زنه که یه کم سر به سرت بذارم..و درست زمانی که داری حرص می خوری وهنوزم خجالت زده ای نمی تونم جلوی خودمو بگیرم و نخندم..می بینی که هیچ کدومش دست من نیست اول خودت شروع می کنی..
و ضربه ی ارومی به در زد و خنده کنان کنار کشید..مات سر جام مونده بودم و نمی دونستم می خوام چکار کنم....
به خودم که اومدم دیگه اونجا نبود..درو بستم و نفسمو فوت کردم بیرون..پشتمو بهش تکیه دادم..دستمو روی قفسه ی سینه م گذاشتم و لبمو گزیدم..تند می زد..
*****
حاضر وآماده از اتاقم اومدم بیرون..باید واسه شام یه چیزی آماده می کردم..صدای سوت زدنشو می شنیدم..با ریتم خاصی سوت می زد..
کنار دیوار ایستادم و به داخل آشپزخونه سرک کشیدم..از دیدنش با اون پیشبند قرمز که گلای ریز زرد داشت و قاشق بزرگی که تو دستش گرفته بود دستمو جلوی دهنم گرفتم و آروم خندیدم..قیافه ش بی نهایت بامزه شده بود..
می خواستم بیشتر نگاهش کنم، اونم بدون اینکه متوجه من باشه حسابی سرش گرم بود..یه دستش به ماهیتابه ی روی گاز بود، یه دستشم به گوجه هایی که رو میز گذاشته بود..با مهارت خاصی، تند گوجه های خرد شده رو چید تو یه دیس و خیارشورای حلقه شده رو هم کنارش گذاشت..سیب زمینی سرخ کرده ها رو هم یه سمت دیس با سلیقه تزئین کرد و کتلتایی هم که درست کرده بود رو خیلی خوشگل چید وسطش..چندتا برگ ریحون هم گذاشت روش و در آخر کنار ایستاد و به شاهکاری که خلق کرده بو با لذت خیره شد..محو کاراش بودم..خوبه پس آشپزی هم بلده..فکرشو نمی کردم....
از دیوار کنده شدم..حضورمو تو آشپزخونه حس کرد..
با لبخند نگاهش کردم: چه بوی خوبی میاد..
سریع رفت پشت یکی از صندلی ها و اونو بیرون کشید..با حرکت آروم سر اشاره کرد که بشینم....زیر لب تشکر کردم و نشستم..نگاهش برق می زد از خوشحالی..
-- بوشو بی خیال مزه شو بچسب..
و دیسو گذاشت جلوم و یه بشقاب و چنگال هم کنارش..خنده ای کردم و یه کتلت از تو ظرف برداشتم..یه کوچولو سر چنگال زدم وگذاشتم دهنم..خیره به من منتظر بود نظرمو بگم..
اوممممم..مزه ش فوق العاده بود..
-- چطوره؟!........

زیر چشمی حواسم بهش بود.. یاد حرکتش جلوی حموم افتادم..یه حسی داشتم..دلم می خواست منم می تونستم سر به سرش بذارم..کاری که تا حالا با هیچ کس نکرده بودم..
آنیل گفت صورت سرخ شده از شرممو که می بینه ناخودآگاه خنده ش می گیره!..یعنی سر به سر گذاشتن یکی انقدر کیف داره که باعث میشه اینطور بهش بخندی؟..پس امتحانش می کنم..به جبران کار خودش..قرار نیست اتفاقی بیافته.......

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

بچه ها اون هیجانات و ادمایی که بهتون گفته بودم دوباره قراره حضورشون پررنگ بشه دقیقا از پستای بعدی وارد رمان میشن..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
منتظر هیجانات بارونی باشیددددددد..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
اصن قراره تگرگ بیاد بعلههههههه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
من و تو..دستهای گره خوردمان...
شانه به شانه...قدم به قدم.....
یک جاده پاییزی و نم نم باران....
دنیا!!!!!!!بایست

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
یک میلیون مرد می توانند به زنی بگویند که " زیباست "
اما تنها باری که او واقعا" گوش خواهد کرد
زمانی ست که توسط مرد مورد علاقه اش گفته شود!

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)




داشتم لقمه م رو می جویدم که یه دفعه مکث کردم..چشمام گشاد شد و الکی به سرفه افتادم..هول شد..خواست پارچو از رو میز برداره که دستش لرزید و پارچ از دستش ول شد رو میز ولی نیافتاد فقط شدید تکون خورد که نصف آب از توش ریخت رو میز و کمیشم رو کتلتای خوشمزه ش با اون همه تزئین و دکور بی نظیر..سرفه هام مصنوعی بود و چون از کارش تو شوک بودم دیگه حواسم نبود که باید ادامه بدم..می خواستم بگم شور شده که این اتفاق پیش بینی نشده اوضاعو خراب کرد..
لبامو جمع کردم و مظلومانه نگاهش کردم..تقصیر من بود..دخل کتلتای بیچاره ش اومده بود و فکر می کردم به تلافی زحمتی که کشیده الان سرم داد می زنه و عصبانی میشه....ولی برعکس..لبخند زد و کم کم لبخندش به خنده ی مردونه و جذابی تبدیل شد..نگاهشو از روم برداشت..رفت عقب و به کابینت تکیه داده..دستاشو گذاشت لب کابینت و خودشو کمی به جلو مایل کرد..از گوشه ی چشم نگاهه تیزی بهم انداخت و همراهه همون لبخند خاص رو لباش گفت: تلافی کردن حس خوبی داره؟..

با تعجب سرمو بلند کردم..دستاشو رو سینه ش قفل کرد و سرشو تکون داد..
-- متاسفانه و یا خوشبختانه من عادت دارم همیشه به غذایی که درست می کنم ناخنک بزنم..می دونم کتلتا هیچ ایرادی نداشتن ولی از کارت خوشم اومد..
تعجبم با این حرفش بیشتر شد..اومد جلو و دستشو گذاشت رو صندلی..سرشو به پایین خم کرد..
-- امشب حس کردم یه سوگل دیگه جلوم نشسته..این سوگل اون سوگلی نیست که با خودم به این خونه آوردم....به فکر تلافی افتادی اونم محض سر به سر گذاشتن من..خواستی مقابله به مثل کنی و این یعنی یه نشونه ی مثبت.....خوشحالم که آروم آروم از پیله ای که دورت تنیدی داری جدا میشی و می خوای طعم یه زندگی واقعی رو بچشی........
با لبخند کمرنگی سرمو زیر انداختم..انگشتای دستمو تو هم قلاب کردم..
-بابت...........
سر بلند کردم و نگاهشو که رو خودم دیدم گفتم: بابت کار امشبم ازت معذرت می خوام..
-- من میگم خوشم اومد تو عذر ِ چی رو می خوای..
- در هر صورت باعث شدم زحماتت واسه شام امشب به هدر بره..
-- اما برنامه ی من یه چیز دیگه ست..
- چی؟!..
سرشو تکون داد و خندید..پیشبندشو باز کرد: شام ِ امشبو خودت درست می کنی ..ظرفا هم که آخر شب دست بوسه..اینم از جریمه ت یالا بجنب که حسابی گشنمه.........
خندیدم..از رو صندلی بلند شدم و پیشبندو ازش گرفتم..
- قبوله ولی چی درست کنم؟..
--سوسیس و قارچ تو یخچال هست........
آوردمشون بیرون..داشتم سوسیسا رو خرد می کردم که اومد و کنارم ایستاد..یه چاقو برداشت و ظرف قارچو کشید جلوی خودش..
- می خوای چکار کنی؟..
یه قارچ برداشت و گذاشت رو تخته ی چوبی....
-- معلوم نیست؟..
- ولی مگه جریمه م نکرده بودی؟..همه ی کارای شام ِ امشب با منه........
-- یه تبصره ای هم هست که جریمتو سبک کنه..
- میشه بدونم؟!..
قارچو گرفت تو دستشو کاملا حرفه ای تند تند با چاقو خردشون کرد..
-- اینکه ساکت باشی و بذاری من کارمو بکنم..
خندیدم و بعد از یه مکث کوتاه رو چهره ش که قیافه ی جدیی که به خودش گرفته بود رفتم کنار گاز و سوسیسا رو ریختم تو ماهیتابه..
اسمش این بود که من آشپزی کنم وگرنه تا می اومدم یه قاشق بردارم از دستم می گرفت..اونم به هر بهانه ای..
پیشبندشو من بسته بودم و آشپزیشو اون می کرد..
*****
2 روز گذشته بود..تقریبا میشه گفت همه چیز خوب بود و مشکلی با آنیل نداشتم..روزا که تا نزدیک غروب می رفت باشگاه و مغازه، بعد از شام هم می رفت تو اتاقش..جوری رفتار می کرد که معذب نباشم..گرچه وقتی می رفت تو اتاق دل منم کم حوصله می شد و انگار که یه بسته ی کامل قرص خواب خورده باشم بدنم سست و بی رمق می شد..ولی خوابم نمی برد..مرتب رو تخت قلت می زدم ..
می خواستم با آنیل صحبت کنم که دیگه اینجا نمونم..دوست داشتم ریحانه رو ببینم..آنیل هیچی ازش نمی گفت..
ریحانه که می دونه من دخترشم یعنی دوست نداره منو ببینه؟..درسته منو یادش نمیاد ولی حتی یه کمم کنجکاو نشده؟..
شاید دلیلی واسه اینکارش وجود داره و من ازش بی اطلاعم!..
گوشی نسترن هنوزم خاموشه..روزا که آنیل می رفت و تو خونه تنها می شدم به بخت خودم لعنت می فرستادم و می نشستم یه دل سیر گریه می کردم..از همه جهت تحت فشار بودم وحالا هم نسترن..خواهر گلم معلوم نبود چه بلایی سرش اومده..
خدا لعنتت کنه بنیامین..خدا لعنتت کنه!..
*****
فخری خانم یکی دو باری اومد جلوی در و حالمو پرسید..انقدر سوال می پرسید که گاهی واسه جواب دادن بهش مغزم به کل هنگ می کرد..

تلویزیونو خاموش کردم و کنترلشو انداختم کنارم رو مبل..دستمو زدم به پیشونیم و چشمامو بستم..
یاد حرفای دیشب فخری خانم افتادم..به بهونه ی پس دادن مجله های آنیل اومده بود دم در..

فخری خانم_پسرم فرداشب به اتفاق مادرت و حاج اقا شام خونه ی ما دعوتید..به مادرتم گفتم، اولش تعارف می کرد ولی بالاخره راضی شد..به حسین اقا و خانمشم گفتم تشریف بیارن..تو هم به اتفاق خواهرت بیاین اونطرف خوشحالمون می کنید........

از این دعوت ناگهانی اونم تو این موقعیت هردومون مات و مبهوت خشکمون زده بود و به فخری خانم نگاه می کردیم..چرا الان؟..یعنی به این زودی؟..مغزم از کار افتاده بود..وقتی اومدیم تو هردومون ساکت بودیم..معلوم بود اونم شوکه شده..
فخری خانم چقدر عجله داشت..حتی آنیل درخواستشو رد کرد و گفت تو یه زمان مناسب تر ولی فخری خانم قبول نکرد و گفت فرداشب منتظره..
فکر می کرد انیل خجالت می کشه و تو رودروایسی مونده، ولی اون پیرزن چه می دونست که با این کارش قراره چه آتیشی رو تو دل من به پا کنه؟..
آمادگی رو به رو شدن با مادرم و خونواده ی واقعیم رو داشتم؟!..
نمی دونم..
هیچی نمی دونم..
خدایا خودت کمکم کن تا بتونم بهتر فکر کنم..
تو این شرایط تنهام نذار..

ادامه دارد...

پستای امشب تپلی بودنا..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
فقط به خاطر خودتون که بدونید چقدر می خوامتون..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
شب خوش!
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط setare 92 ، ♥h@di$♥ ، m love f ، maryamam ، بیتا خانومی* ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، zary2000 ، Berserk ، آرشاااااااام ، atrina81 ، -Demoniac- ، mehraneh# ، عاطفه1985 ، puddin ، B@R@N ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 07-01-2014، 8:37

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 10 مهمان