داشتم با ساناز صحبت می کردم که صدای ارسلان رو از پشت سرم شنیدم
-سلام هلیا خانوم
-سلام اقا ارسلان تبریک می گم
-خیلی ممنون
یکی از مهمون ها ساناز رو صدا کرد اونم رو به ار سلان گفت
- امیر ارسلان شما پیش هلیا وایسا من الان می یام
- باشه عزیزم
وقتی ساناز رفت رو به ارسلان گفتم
- ممنون از اینکه درخواستمو قبول کردید
- برای اینکه شما از من در خواست کردید من قصد نکردم که با ساناز ازدواج کنم من واقعا ساناز رو دوست دارم
-نفس عمیقی کشیدم و گفتم
به هر حال براتون ارزوی خوشبختی می کنم ساناز دختر خوبیه و امیدوارم شما لایقش باشین
- بله که لایقش هستم
تو دلم به اعتماد به سقف کاذبش خندیدم خیلی باحال بود قیافش تو اون لحظه چشاش قرمز و فکش منقبض شده بود اخی
- ببخشید هلیا خانوم من باید برم به مهمون ها برسم شرمنده
من- خواهش می کنم بفرمایید
و رفتش . خیلی دوست داشتم تو اون لحظه من جای سانی بودم ای بی حیا خفه شو هلیا رفتم کنار ارمیتا بچم نشسته بود و کک می پروند
چقدرم ام جیگر شده بود و توی اون لباس قرمز می درخشید
کنارش نشستم و گفتم
- چطور مطوری ؟
-بد خیلی بد اجی حوصلم پوکیده
- خب برو پیش پارمیس
- کو کجاس ؟ ندیدمش
-پشت سرما روی اون مبل با دختر عمش نشسته نگاه کن
- باش اجی دستت طلا ما رفتیم
پارمیس دختر عموی امیر ارسلان بود و همسن ارمیتا بود یعنی 15 ساله خوش به حال ارسلان چقدر دختر پسر تو فامیلشون بود
بر عکس ما تو فامیل مادری غیر ازمنو پویان و ارمیتا کس دیگه ای نبود عسل هم که کوچیک بود
فامیل بابا هم درسته پدر مادر بابا فوت کرده بودن اما هنوز ما با فامیل رابطه داشتیم خب یه دختر عموی ناتنی هم سن خودم هم داشتم که اسمش باران بود و یه داداش 7 ساله داشت به اسم باربد زیاد باهاشون رابطه نداشتیم اما من و باران با هم دوستای خوبی بودیم گاهی اون خونه ی ما بود گاهی هم من خونه ی اونا گاهی هم باهم بیرون می رفتیم
اما چند وقت بود ازش خبری نداشتم شنیده بودم رشته ی روانشناسی قبول شده راستش دلم براش تنگیده بود
همینطور که تو فکر بودم احساس کردم یه کسی کنارم نشست نگاهم رو به سمت پسری که کنارم نشسته بود برگردوندم
یه پسر خوشتیپ با چشای سبز و پوستی سفید و سنش هم حدودا به 27و28 می خورد
-سلام خانوم اشکال نداره که چند دقیقه کنارتون بشینم و با هم صحبت کنیم
خواستم بگم نه بچه پرو دیدم زشته گفتم بله بفرمایین
- من نیکان صمیمی هستم پسر خاله ی ارسلان
یکی نیست بهش بگه اینا به من چه ربطی داره اخه ؟ دوباره گفت
- و شما ؟
- هلیا رادمنش هستم
- نسبتتون با ارسلان چیه فکر نکنم فامیل باشید چون من تا حالا ندیده بودم شما رو
- بله من پدرم با اقای مهرام فر دوستای قدیمی هستن
-به هر حال خوشوقتم
لبخندی زدمو گفتم
- منم همینطور اقای صمیمی
- خب دیگه بهتره از حالت رسمی دربیایم شما منو نیکان صدا بزنید منم اگه اشکال نداشته باشه شما رو هلیا صدا کنم ؟
- نه چه اشکالی هرجور راحتید
معلوم بود پسر خوبیه جا برادری ازش خوشم اومد
نیکان -بیا بریم پیش بچه ها
من - نه همین جا خوبه
-بیا بریم بابا نمیشه که تا اخر همینجور بشینی
-باشه بریم
داشتیم به طرف جوان هایی می رفتیم که اون طرف سالن نشسته بودن و می گفتن و می خندیدن که یهو چشم یکی از دختر ها به نیکان خورد
-بچه ها نیکان اومد
یکی از پسر های حاضر درجمع گفت
-سلام اقا نیکان معرفی نمی کنید ما افتخا اشنایی با چه کسی رو داریم ؟
-بله من هم امشب با ایشون اشنا شدم این خانوم هلیا رادمنش هستن پدرشون با عمو عرفان دوستای قدیمی هستن
همه در جمع باهام به گرمی برخورد کردن غیر از یه دختر بالنز های ابی و موهای بلوند که فکر کنم صد بار تاحالا رنگ شده بودن و با یه لباس نیم وجبی که همون بهتر بود که نمی پوشیدش
کناریکی از دختر ها که فهمیدم اسمش شادی بود نشستم دختر خوبی بود وفهمیدم که یک سال از من بزرگتره و مدیریت بازرگانی می خونه
خیلی زود شماره بین منو شادی رد و بدل شد و باهم صمیمی شدیم
شادی - میگم تو نامزد ارسلان رو میشناسی اخه دیدم خیلی صمیمی با هم برخورد کردین جوری که 100 ساله انگار همدیگرو می شناسید
من -اره من و ساناز دوستای صمیمی هستیم از راهنمایی تا الان با هم دوستیم
-از راهنماییی؟ شما ها چطور با هم چند ساله دوستید ؟ من هردوستی داشتم یه جور بهم نامردی کرد و رفت
- چرا ؟تو که دختر مهربونی هستی واسه چی دلشون اومد بهت نامردی کنن؟
- ماجراهای من طولانیه عزیزم یه بار زنگ میزنم بهت با هم بریم بیرون بهت میگم باشه ؟
من - باشه گلم دربست درخدمتتم
خندید و گفت
- ممنون بالاخره یکی حاضر شد حرفامو بشنوه
احساس کردم غم بزرگی داره و خیلی حالش گرفتس اما به روی خودش نمیاره .......
-----------------------
وقت رفتن شده بود همه داشتن می رفتن نیکان هم خدافظی کرد و رفت فقط خانواده ی منو شادی مونده بودن و البته +خانواده ی ساناز مادر منم هم که با مادر شادی صمیمی شده بودنو ساناز هم پیش ارسلان نشسته بود هروقت کنار هم می دیدمشون حالم گرفته می شد کمی که گذشت ساناز از جابلند شدو گفت
-ببخشید شرمنده ما باید برم
مامان ارسلان - کجا حالا که زوده عزیزم
- نه اخه صبح زود دانشگاه دارم دیگه بهتره بریم
مامان ارسلان لبخندی زد و گفت
-باشه عزیزم هرجور راحتی
وباهمه خداحافظی کرد و به من که رسید محکم بغلم کرد وگفت
-خدافظ عزیزم
من - به سلامت گلم
ورفت
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــ
-سلام هلیا خانوم
-سلام اقا ارسلان تبریک می گم
-خیلی ممنون
یکی از مهمون ها ساناز رو صدا کرد اونم رو به ار سلان گفت
- امیر ارسلان شما پیش هلیا وایسا من الان می یام
- باشه عزیزم
وقتی ساناز رفت رو به ارسلان گفتم
- ممنون از اینکه درخواستمو قبول کردید
- برای اینکه شما از من در خواست کردید من قصد نکردم که با ساناز ازدواج کنم من واقعا ساناز رو دوست دارم
-نفس عمیقی کشیدم و گفتم
به هر حال براتون ارزوی خوشبختی می کنم ساناز دختر خوبیه و امیدوارم شما لایقش باشین
- بله که لایقش هستم
تو دلم به اعتماد به سقف کاذبش خندیدم خیلی باحال بود قیافش تو اون لحظه چشاش قرمز و فکش منقبض شده بود اخی
- ببخشید هلیا خانوم من باید برم به مهمون ها برسم شرمنده
من- خواهش می کنم بفرمایید
و رفتش . خیلی دوست داشتم تو اون لحظه من جای سانی بودم ای بی حیا خفه شو هلیا رفتم کنار ارمیتا بچم نشسته بود و کک می پروند
چقدرم ام جیگر شده بود و توی اون لباس قرمز می درخشید
کنارش نشستم و گفتم
- چطور مطوری ؟
-بد خیلی بد اجی حوصلم پوکیده
- خب برو پیش پارمیس
- کو کجاس ؟ ندیدمش
-پشت سرما روی اون مبل با دختر عمش نشسته نگاه کن
- باش اجی دستت طلا ما رفتیم
پارمیس دختر عموی امیر ارسلان بود و همسن ارمیتا بود یعنی 15 ساله خوش به حال ارسلان چقدر دختر پسر تو فامیلشون بود
بر عکس ما تو فامیل مادری غیر ازمنو پویان و ارمیتا کس دیگه ای نبود عسل هم که کوچیک بود
فامیل بابا هم درسته پدر مادر بابا فوت کرده بودن اما هنوز ما با فامیل رابطه داشتیم خب یه دختر عموی ناتنی هم سن خودم هم داشتم که اسمش باران بود و یه داداش 7 ساله داشت به اسم باربد زیاد باهاشون رابطه نداشتیم اما من و باران با هم دوستای خوبی بودیم گاهی اون خونه ی ما بود گاهی هم من خونه ی اونا گاهی هم باهم بیرون می رفتیم
اما چند وقت بود ازش خبری نداشتم شنیده بودم رشته ی روانشناسی قبول شده راستش دلم براش تنگیده بود
همینطور که تو فکر بودم احساس کردم یه کسی کنارم نشست نگاهم رو به سمت پسری که کنارم نشسته بود برگردوندم
یه پسر خوشتیپ با چشای سبز و پوستی سفید و سنش هم حدودا به 27و28 می خورد
-سلام خانوم اشکال نداره که چند دقیقه کنارتون بشینم و با هم صحبت کنیم
خواستم بگم نه بچه پرو دیدم زشته گفتم بله بفرمایین
- من نیکان صمیمی هستم پسر خاله ی ارسلان
یکی نیست بهش بگه اینا به من چه ربطی داره اخه ؟ دوباره گفت
- و شما ؟
- هلیا رادمنش هستم
- نسبتتون با ارسلان چیه فکر نکنم فامیل باشید چون من تا حالا ندیده بودم شما رو
- بله من پدرم با اقای مهرام فر دوستای قدیمی هستن
-به هر حال خوشوقتم
لبخندی زدمو گفتم
- منم همینطور اقای صمیمی
- خب دیگه بهتره از حالت رسمی دربیایم شما منو نیکان صدا بزنید منم اگه اشکال نداشته باشه شما رو هلیا صدا کنم ؟
- نه چه اشکالی هرجور راحتید
معلوم بود پسر خوبیه جا برادری ازش خوشم اومد
نیکان -بیا بریم پیش بچه ها
من - نه همین جا خوبه
-بیا بریم بابا نمیشه که تا اخر همینجور بشینی
-باشه بریم
داشتیم به طرف جوان هایی می رفتیم که اون طرف سالن نشسته بودن و می گفتن و می خندیدن که یهو چشم یکی از دختر ها به نیکان خورد
-بچه ها نیکان اومد
یکی از پسر های حاضر درجمع گفت
-سلام اقا نیکان معرفی نمی کنید ما افتخا اشنایی با چه کسی رو داریم ؟
-بله من هم امشب با ایشون اشنا شدم این خانوم هلیا رادمنش هستن پدرشون با عمو عرفان دوستای قدیمی هستن
همه در جمع باهام به گرمی برخورد کردن غیر از یه دختر بالنز های ابی و موهای بلوند که فکر کنم صد بار تاحالا رنگ شده بودن و با یه لباس نیم وجبی که همون بهتر بود که نمی پوشیدش
کناریکی از دختر ها که فهمیدم اسمش شادی بود نشستم دختر خوبی بود وفهمیدم که یک سال از من بزرگتره و مدیریت بازرگانی می خونه
خیلی زود شماره بین منو شادی رد و بدل شد و باهم صمیمی شدیم
شادی - میگم تو نامزد ارسلان رو میشناسی اخه دیدم خیلی صمیمی با هم برخورد کردین جوری که 100 ساله انگار همدیگرو می شناسید
من -اره من و ساناز دوستای صمیمی هستیم از راهنمایی تا الان با هم دوستیم
-از راهنماییی؟ شما ها چطور با هم چند ساله دوستید ؟ من هردوستی داشتم یه جور بهم نامردی کرد و رفت
- چرا ؟تو که دختر مهربونی هستی واسه چی دلشون اومد بهت نامردی کنن؟
- ماجراهای من طولانیه عزیزم یه بار زنگ میزنم بهت با هم بریم بیرون بهت میگم باشه ؟
من - باشه گلم دربست درخدمتتم
خندید و گفت
- ممنون بالاخره یکی حاضر شد حرفامو بشنوه
احساس کردم غم بزرگی داره و خیلی حالش گرفتس اما به روی خودش نمیاره .......
-----------------------
وقت رفتن شده بود همه داشتن می رفتن نیکان هم خدافظی کرد و رفت فقط خانواده ی منو شادی مونده بودن و البته +خانواده ی ساناز مادر منم هم که با مادر شادی صمیمی شده بودنو ساناز هم پیش ارسلان نشسته بود هروقت کنار هم می دیدمشون حالم گرفته می شد کمی که گذشت ساناز از جابلند شدو گفت
-ببخشید شرمنده ما باید برم
مامان ارسلان - کجا حالا که زوده عزیزم
- نه اخه صبح زود دانشگاه دارم دیگه بهتره بریم
مامان ارسلان لبخندی زد و گفت
-باشه عزیزم هرجور راحتی
وباهمه خداحافظی کرد و به من که رسید محکم بغلم کرد وگفت
-خدافظ عزیزم
من - به سلامت گلم
ورفت
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــ