29-12-2013، 12:06
وارد اتاق صورتی رنگ ارمیتا شدم اخی بچم چقدر ناز خوابیده بود
کنار تختش نشستم و صداش زدم
- ارمیتا ارمی ارمیتا
-هوم بزار بخوابم دیگه
- پاشو پاشو ببینم
- ای تو روحت براچی حالا ؟
- پاشو شب باید بریم خونه اقای مهرام فر
نشست سرجاش و گفت
- چرا ما باید هرشب خونه اینا باشیم خسته شدم خو
- والا منم نیدونم گفتن یه سوپرایز برامون دارن
-باشه میگم حالا اونجا چی بپوشم
در کمدش رو باز کردم دید زدم چشمم افتاد به یکی از لباساش که یه پیراهن کوتاه که کمرش کج نگین کاری شده بود با ذوق لباس رو در اوردم و گفتم
- این رو بپوش
- اره اینم بد نیستا هلی جون بلاخره به یه دردی خورد
یکی از بالشتای روی تختش وبرداشتم و پرت کردم طرفش
-بیشعوریییییییی دیگه
- درکت می کنم ترشیدگی بد دردیه مخصوصا اگه خمره ی ترشی هم پیدا نشه
با یه حرکت دویدم و دنبالش کردم اونم سریع از اتاق زد بیرون و در روبست منم که به دنبالش می رفتم محکم خورم تو در بیچاره دماغ نازنینم
---------------
با یه چهره ی غمگین تو ماشین نشسته بودم و بیرون و رو دید می زدم خیلی دلشوره داشتم و حالم بد بود
درست نیم ساعت بعد دم خونه ی ویلایی خانواده ی مهرام فر پیاده شدیم
زنگ در رو زدیم و وارد خونه شدیم اقای مهرام فر و خانومش با خوشرویی ازمون استقبال کردن ولی گل پسرشون نبود
خونشون هم زیادی شلوغ پلوغ بود
با ارمیتا روی یکی از مبل ها نشستیم
نیم ساعت گذشته بود و هیچ خبری نبود حوصلم حسابی سر رفته بود که صدای اشنایی بلند شد
ارسلان بود دلم واسش یه ذره شده بود صورتش رو هزار تیغه کرده بود و و یه کت و شلوار سرمه ای با یه کروات جیگری زده بود
- خانوم ها واقایون گرام ببخشید بهتون گفته بودم که امشب براتون یه سوپرایز دارم و این سوپرایز ......
به یکی اشاره کرد سرمو برگردوندم که با دیدن اون شخص انگار نفسم وایساد
چقد خوشگل شده بود با حسرت نگاهش کردم خوش به حالش ........
اون شخص ساناز بود دوست صمیمیم ...........
ارسلان دستشو دراز کردو ساناز هم دستش رو تو دست ارسلان قرار داد
- و ادامه اینکه سوپرایز ما این خانوم بود معرفی می کنم ساناز نصیری
سرفه ای کرد و ادامه داد
- ما برای این شما رو دعوت کردیم تا ........در جشن نامزدی منو ساناز حضور داشته باشید ودر شادی ما سهیم باشید
چی این چی گفت ؟
بعد هم دستش رو دو طرف صورت ساناز قرار داد و پیشونیش رو بوسید
چشمام رویه بار بستم و باز کردم نفس کم اوردم هیچ کس حواسش به من نبود منم سریع رفتم تو حیاط
به دیوار تکیه دادم و اروم سر خورم و نشستم رو زمین تند تند اشک از چشمام می بارید
اخه من مگه همینو نمیخواستم ؟
صدای پایی رو شنیدم
چشمام رو باز کردم و بادیدن طرف سریع بلند شدمو اشکام رو پاک کردم .....
کنار تختش نشستم و صداش زدم
- ارمیتا ارمی ارمیتا
-هوم بزار بخوابم دیگه
- پاشو پاشو ببینم
- ای تو روحت براچی حالا ؟
- پاشو شب باید بریم خونه اقای مهرام فر
نشست سرجاش و گفت
- چرا ما باید هرشب خونه اینا باشیم خسته شدم خو
- والا منم نیدونم گفتن یه سوپرایز برامون دارن
-باشه میگم حالا اونجا چی بپوشم
در کمدش رو باز کردم دید زدم چشمم افتاد به یکی از لباساش که یه پیراهن کوتاه که کمرش کج نگین کاری شده بود با ذوق لباس رو در اوردم و گفتم
- این رو بپوش
- اره اینم بد نیستا هلی جون بلاخره به یه دردی خورد
یکی از بالشتای روی تختش وبرداشتم و پرت کردم طرفش
-بیشعوریییییییی دیگه
- درکت می کنم ترشیدگی بد دردیه مخصوصا اگه خمره ی ترشی هم پیدا نشه
با یه حرکت دویدم و دنبالش کردم اونم سریع از اتاق زد بیرون و در روبست منم که به دنبالش می رفتم محکم خورم تو در بیچاره دماغ نازنینم
---------------
با یه چهره ی غمگین تو ماشین نشسته بودم و بیرون و رو دید می زدم خیلی دلشوره داشتم و حالم بد بود
درست نیم ساعت بعد دم خونه ی ویلایی خانواده ی مهرام فر پیاده شدیم
زنگ در رو زدیم و وارد خونه شدیم اقای مهرام فر و خانومش با خوشرویی ازمون استقبال کردن ولی گل پسرشون نبود
خونشون هم زیادی شلوغ پلوغ بود
با ارمیتا روی یکی از مبل ها نشستیم
نیم ساعت گذشته بود و هیچ خبری نبود حوصلم حسابی سر رفته بود که صدای اشنایی بلند شد
ارسلان بود دلم واسش یه ذره شده بود صورتش رو هزار تیغه کرده بود و و یه کت و شلوار سرمه ای با یه کروات جیگری زده بود
- خانوم ها واقایون گرام ببخشید بهتون گفته بودم که امشب براتون یه سوپرایز دارم و این سوپرایز ......
به یکی اشاره کرد سرمو برگردوندم که با دیدن اون شخص انگار نفسم وایساد
چقد خوشگل شده بود با حسرت نگاهش کردم خوش به حالش ........
اون شخص ساناز بود دوست صمیمیم ...........
ارسلان دستشو دراز کردو ساناز هم دستش رو تو دست ارسلان قرار داد
- و ادامه اینکه سوپرایز ما این خانوم بود معرفی می کنم ساناز نصیری
سرفه ای کرد و ادامه داد
- ما برای این شما رو دعوت کردیم تا ........در جشن نامزدی منو ساناز حضور داشته باشید ودر شادی ما سهیم باشید
چی این چی گفت ؟
بعد هم دستش رو دو طرف صورت ساناز قرار داد و پیشونیش رو بوسید
چشمام رویه بار بستم و باز کردم نفس کم اوردم هیچ کس حواسش به من نبود منم سریع رفتم تو حیاط
به دیوار تکیه دادم و اروم سر خورم و نشستم رو زمین تند تند اشک از چشمام می بارید
اخه من مگه همینو نمیخواستم ؟
صدای پایی رو شنیدم
چشمام رو باز کردم و بادیدن طرف سریع بلند شدمو اشکام رو پاک کردم .....