امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

#8
قسمت 7


آوا دستم و فشرد و گفت:
تو رو خدا عاقلانه رفتار کن... عین آدم رانندگی کن... چشمات و خوب باز کن و حواست و جمع کن. باشه؟ بهت زنگ می زنم که مطمئن شم رسیدی خونه... اگه جواب ندی یه راست می رم پیش بابات.
حرف های آوا بیشتر به جای این که دل گرمم کنه نگرانم کرد... یعنی قضیه این قدر جدی بود؟
خداحافظی کردم و در حالی که سعی می کردم تپش قلبم و ندیده بگیرم از خونه خارج شدم. در حیاط و باز کردم و با ترس و وحشت دو طرف کوچه رو بررسی کردم... پرنده پر نمی زد... چشمم به یه مزدای سفید افتاد. جیغ کوتاهی کشیدم و خودم و توی خونه پرت کردم. در و پشت سرم بستم و دستم و روی قلبم گذاشتم. چشمام و بستم و چند بار نفس عمیق کشیدم. یه صدایی توی سرم گفت:
حقته! وقتی پاتو روی گاز می ذاشتی باید به اینجاهاش هم فکر می کردی.
چشمام و باز کردم... خودم و دعوا کردم:
یعنی چی؟ مگه هر مزدای سفیدی مال سایه ست؟
تمام شجاعتم و جمع کردم. آهسته در و باز کردم. دستم می لرزید... نگاهی به کوچه انداختم... نه! مزدا تصادف نکرده بود. نفس راحتی کشیدم... از دست خودم حرص می خوردم. چه قدر احمق شده بودم!
بدو بدو خودم و به ماشینم رسوندم.
همین که توی ماشین نشستم و در و قفل کردم احساس امنیت کردم. ماشین و روشن کردم و به راه افتادم... توی مسیر مراقب بودم که کسی دنبالم می یاد یا نه... هر وقت که چشمم به یه مزدای سفید می افتاد قلبم توی سینه فرو می ریخت و حالم بد می شد... خدا رو شکر اون شبم هرچی مزدای سفید توی شهر بود توی مسیرم قرار می گرفت.
بالاخره به خونه رسیدم. ماشین و توی پارکینگ پارک کردم. خیالم راحت شده بود و ضربان قلبم به حالت عادی برگشته بود. داشتم قفل فرمون و برای احتیاط می بستم که موبایلم زنگ زد. تو دلم گفتم:
آواست... بنده خدا چه قدر نگران شده بود!
گوشی رو برداشتم... نه! آوا نبود... شماره ناآشنا بود. یه دفعه قلبم توی سینه فرو ریخت... نکنه سایه باشه!
جواب دادم:
بفرمائید!
صدای مردانه ی بم و گیرایی توی گوشی پیچید:
سلام . رادمان هستم.
با تعجب گفتم:
بله؟
رادمان سریع گفت:
باید باهات حرف بزنم...
فصل چهارم

در حیاط و باز کردم. نگاهی به کوچه کردم. خبری از سایه نبود. ترلان توی ماشین نشسته بود و چپ چپ نگاهم می کرد. با گام های بلند خودم و به ماشین رسوندم و سوار شدم. سلام کردم. ترلان آهسته جوابم و داد و گفت:
خب!
چه بی مقدمه! گفتم:
می شه یه کم از این جا دور شیم؟
ترلان چیزی نگفت. نگاهی به لباسم کرد... لباس خونه تنم بود... پوزخندی زد... تو دلم گفتم:
خب چیه؟ انتظار داشت براش تیپ بزنم؟
نگاهی به صورتش کردم... قیافه ش خوب بود. فقط خیلی ساده تر از اون چیزی بود که من بتونم بپسندم. به قول بارمان بی رنگ و رو بود.
ترلان پاش و روی گاز گذاشت و با سرعتی که یه مقدار برای حالت عادی رانندگی کردن زیاد بود از کوچه خارج شد. توی دلم گفتم:
حتما اضطراب داره به خاطر سایه... حالا خوبه سایه چیزی بهش نگفته و این طوری می کنه! بچه سوسول به همین می گن ها!
در همین موقع با سرعت از سمت راست یه پرادو سبقت گرفت. چشمم به پیکانی افتاد که چند متر جلوتر ماشین رو کنار زده بود و پارک کرده بود... عین موشک داشتیم به سمتش می رفتیم. ترلان عین دیوونه ها به جای این که ترمز بکنه پاش رو بیشتر روی گاز گذاشت. صدام و بلند کردم و گفتم:
چی کار می کنی؟
ترلان با سرعت جلوی پرادو در اومد و از چند سانتی متری پیکان رد شد. نفس راحتی کشیدم. قلبم محکم به سینه م می زد. با تعجب بهش نگاه کردم. کاملا خونسرد بود. صورتش مثل همیشه بی حالت بود. من تقریبا سکته کرده بودم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
شما همیشه این طوری رانندگی می کنید؟
ترلان به سمتم برگشت و با تعجب گفت:
چطوری؟
با یه حرکت مارپیچی آخرین لحظه وارد بریدگی شد و صدای بوق ماشین های پشت سرمون بلند شد... جوابم و گرفتم... کلا همین شکلی رانندگی می کرد!
آهسته گفتم:
من عجله ای ندارم.
ترلان با تعجب گفت:
بله؟ منم عجله ندارم.
رک گفتم:
خیلی بد رانندگی می کنید.
یه دفعه صدایش و بلند کرد و گفت:
چی؟ من بد رانندگی می کنم؟ هرچی باشه از رانندگی شما بهتره.
من که از عصبانیت غیر منتظره ی او خنده ام گرفته بود گفتم:
قصد توهین نداشتم.
دوباره یه سبقت خطرناک دیگه!... انگار مشکل روانی داشت! با صدای بلندی گفتم:
خانوم لطفا یه جا پارک کنید... با این رانندگیتون دارین اعصابم و بهم می ریزید.
ترلان نچ نچی کرد و گفت:
چه قدر شما زود می ترسید.
من که واقعا می ترسیدم او سرمو به باد بده لبخند زدم و گفتم:
والا همچین زودم نبود.
ماشین و گوشه ی خیابون پارک کرد و گفت:
رنگتون پریده... معلومه حسابی ترسیدید... یه فکر به حال این روحیه ی لطیفتون بکنید.
توی دلم گفتم:
دیوونه ی روانی! باید توی تیمارستان بستریش کنند.
با حرص گفتم:
حیف که وقتش نیست. مگه نه تیکه ای که انداختین و بی جواب نمی ذاشتم.
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
خب! می شه بگید با من چی کار دارید؟ رضا اصلا کار درستی نکرد شماره ی من و به شما داد.
ضربان قلبم به حالت عادی برگشت... این دیگه کی بود! صورت و نگاه سردش اصلا با رانندگی پر شر و شورش جور در نمی اومد. آهسته نفسم و بیرون دادم و گفتم:
می تونید بعدا رضا رو به خاطر این کارش بازخواست کنید. من که ازش نخواستم این کار و بکنه. نگرانتون بود.
ترلان که مشخص بود عصبیه سرش و تکون داد و گفت:
خب! حالا چی می خواید بهم بگید؟ من باید سریع برم.
آهی کشیدم... این دختر اصلا هیچ نظری در مورد این که سایه کی بود داشت؟ می دونست چه خطری داره تهدیدش می کنه؟
سرم و پایین انداختم و گفتم:
زیر بار پیشنهاد سایه نرید.
ترلان خنده ای عصبی کرد و گفت:
حرف مهمتون همین بود؟
گفتم:
سایه چند روز مهلت داره که کسایی که می خواد و پیدا کنه. خودش به شدت تحت فشاره. اگه جایگزینی برای شما پیدا نکنه ممکنه دست به هر کاری بزنه. ظاهرا رانندگی کردنتون چشمشو گرفته... مواظب خودتون باشید... اگه به هر طریقی تسلیم سایه بشید و کارش و قبول کنید برگشتنتون با خداست.
ترلان با تعجب ابروهاشو بالا داد و گفت:
منظورتون چیه؟ اون بهم گفت که پول خوبی بهم می ده و طوری صحبت می کرد انگار می تونم برگردم خونه و در عین حال کار اونم راه بندازم.
سرم و پایین انداختم... یه لحظه زمان و گم کردم... یادم رفت کجا نشستم... صدای ترلان توی سرم انعکاس پیدا کرد:
اون بهم گفت که پول خوبی بهم می ده و طوری صحبت می کرد انگار می تونم برگردم خونه و در عین حال کار اونم راه بندازم.
سرم گیج رفت... چشمام سیاهی رفت... دستم و جلوی چشمام گرفتم... همه جا برام سیاه شد... سیاه... سیاه ِ سیاه...
بین سیاهی رگه هایی از نور قرمز می دیدم... اون رگه ها من و از سیاهی نجات داد... کم کم رگه هایی از رنگ آبی هم اضافه شد... قلبم محکم به سینه می زد... کم کم سیاهی کمرنگ شد... آدم هایی رو می دیدم که بالا و پایین می پریدند... دستام شروع به لرزیدن کرد... دهنم خشک شده بود... توی اون گرما سردم شده بود...
صدای ترلان توی گوشم پیچید:
شما حالتون خوبه؟
چشمام و باز کردم... دستم و پایین اوردم... نه از رگه های قرمز خبری بود و نه از آدمایی که بالا و پایین می پریدند...
سرم و به شدت تکون دادم و گفتم:
خوبم... خوبم...
ترلان با تعجب بهم نگاه می کرد... کمی فکر کردم... داشتیم راجع به چی حرف می زدیم؟... یادم اومد... سایه!
رو به ترلان کردم و گفتم:
متوجه حرفام شدید؟
ترلان سر تکون داد و گفت:
بله! می شه پنهون کاری و تموم کنید؟ این ماجرا چه ربطی به شما و رضا داره؟ می شه بگید که سایه کیه و چی می خواد؟
رک گفتم:
نه! نمی شه.
ترلان صداش و بالا برد و گفت:
منم ناخواسته دارم درگیر این ماجرا می شم.
رو بهش کردم و گفتم:
من فقط می تونم بهتون بگم که قبول کردن پیشنها سایه... به هر طریقی... به هر دلیلی... تا ابد گرفتارتون می کنه... هرکاری که می تونید بکنید ولی تسلیم نشید... امیدوار باشید سایه توی این چند روز برای شما یه جایگزین پیدا کنه و ... .
ترلان وسط حرفم پرید و گفت:
شما منو می ترسونید... بابای من قاضیه... دوستای زیادی داره که پلیس اند... من ماجرا رو بهش می گم. شما هم بهتره همکاری کنید...
دستام و مشت کردم... سایه ی احمق! بابای دختره قاضی بود! قلبم توی سینه فرو ریخت... نه! نباید ماجرا رو به باباش می گفت. ضربان قلبم بالا رفت... اگه دست پلیس به او می رسید من دیگه چطور می تونستم به زندگیم ادامه بدم؟
رو به ترلان کردم. گفتم:
شما نمی تونید من و مجبور به همکاری کردن بکنید...
ترلان سر تکون داد و گفت:
حالا می بینید!
قلبم توی سینه فرو ریخت... دوست داشتم این دختر و خفه کنم! سایه عجب حماقتی کرده بود! فقط رانندگیش و دیده بود و پیشنهاد داده بود... پنجه م و توی موهام کردم... باید چی کار می کردم؟ آینده و زندگی این دختر توی خطر بود... به نفعش بود که به باباش خبر بده. باید این کار رو می کرد... ولی... من نمی تونستم شاهد مراسم اعدام باشم... نمی تونستم... اگه پای پلیس به این ماجرا باز می شد... عجب اشتباهی کردم که به ترلان زنگ زدم... ای کاش این ته مونده ی مردونگی و انسان دوستیم هم از بین می رفت... توی ذهنم بود که به ترلان بگم به خاطر من سایه اونو پیدا کرده... می دونستم سایه همه جا دنبالم می اومد. حتما اون روز که جلوی خونه ی رضا دیدمش ترلان و دید و دنبالش رفت.... ولی با این وضعیت دیگه نمی تونستم چیزی از این ماجرا بروز بدم.
سرم و پایین انداختم و گفتم:
من و برسونید خونه...
ترلان با عصبانیت گفت:
همین؟
راست می گفت... توی ذهنم خیلی حرف ها بود که می دونستم باید بهش بگم ولی نمی شد... باباش قاضی بود... باید سکوت می کردم...
ترلان پوفی کرد و سر تکون داد... ای کاش زودتر مهلت سایه تموم می شد و دست از سرمون برمی داشت. نگاهم و به بیرون از ماشین دوختم... باباش قاضی بود... شاید اگه من و می بردن می تونست کمکم کنه... رو به ترلان کردم و گفتم:
سایه دنبال منم هست... به منم پیشنهاد داد که پول خوبی بهم می ده... قبول نکردم... تهدیدم کرده... من خیلی شرایط بدی دارم. می دونم که خیلی راحت می تونه مجبورم کنه باهاش برم...
ترلان دستش و از روی سوئیچ ماشین برداشت و نگاهم کرد... سرمای غیرمنتظره ای رو اطرافم احساس کردم... تصوراتم به رفتن با سایه محدود می شد... بعد از اون دیگه چیزی نمی دیدم... انگار بعد از اون زندگیم به پایان می رسید...
آهسته گفتم:
نقطه ضعف دستش ندید... هیچی بروز ندید... بذارید مهلتش تموم شه... ولی... اگه... اگه از رضا شنیدید که...
حرفم و نیمه کاره گذاشتم... چه قدر سخت بود که از یه غریبه همچین تقاضایی بکنم... ولی چاره ای نداشتم... نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
اگه شنیدید که من و برده... بدونید که خوشحال می شم اگه ماجرا رو به باباتون بگید.
ترلان ماشین و روشن کرد. اخم کرد بود... بهش حق می دادم... گیج شده بود. گفت:
چرا الان نباید بگم ولی بعدا باید بگم؟
گفتم:
اگه پلیس الان دست به کار بشه و رد گروهی که سایه براشون کار می کنه رو بگیرن کسی و اعدام می کنند که اگه بمیره منم دیگه نمی تونم توی این دنیا زندگی کنم... ولی اگه سایه من و ببره شاید این فرصت و داشته باشم که به اون خبر بدم و از این ماجرا دورش کنم.
احساس کردم ترلان هر لحظه بیشتر ازم متنفر می شه... چشم غره ای بهم رفت و گفت:
جدا؟ باید برای نجات دادن جون کسی تلاش کنم که معلوم نیست چی کار کرده که به اعدام محکومه؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
این دیگه برمی گرده به احساسات لحظه ای و مقطعی... مثل احساسی که بعد از تماس رضا بهم دست داد... منم دلیلی برای هشدار دادن به شما نداشتم... ظاهرا همین الان احساس کردید که بیشتر از اون چیزی که فکرش و می کردید توی خطرید و باید به باباتون خبر بدید. من که شما دخترهای امروزی و می شناسم... آخرین جایی که مشکلاتتون و می برید خانواده هاتونه. منم می تونستم ساکت بمونم و چیزی نگم... شما هم توی اون زمان اگه یه لحظه دچار شک و تردید شدید... به این موضوع فکر کنید که امید یه بنده خدایی مثل من فقط به شماست.
دیگه حرف نزدم... ترلان ماشین و روشن کرد... آهسته تر از همیشه رانندگی می کرد... انگار توی فکر رفته بود... حالات و احساساتش و می شد از روی رانندگی کردنش تشخیص داد... وقتی دنبالم اومد مضطرب بود و تند و بی پروا رانندگی می کرد... حالا که توی فکر بود آهسته رانندگی می کرد.
سرم و به شیشه تکیه دادم... توی ذهنم به دنبال امید گشتم... دنبال رویا... خیلی وقت بود که هیچ رویایی نداشتم... آدم بدون رویا هم هیچی نداره... هیچ امیدی به روزهای خوش نداشتم... به آینده فکر نمی کردم... توی گذشته ی نحس و شومم دست و پا می زدم... توی روزهایی که تخت توی اتاقم خالی نبود...
ترلان ماشین و رو به روی خونمون پارک کرد... آهسته خداحافظی گفتم و به سمت خونه رفتم... وقتی در خونه رو پشت سرم بستم صدای ماشینش و شنیدم که به همون آهستگی دور می شد... دستام و توی جیبم کردم و وارد خونه شدم.
فضای تاریک خونه حالم و بدتر کرد. سامان با تعجب پرسید:
این دختره کی بود؟
اشاره ای به دمپایی و لباس توی خونه م کردم و گفتم:
مطمئنا دوست دخترم نبود! خیالت راحت!
چپ چپ نگاهش کردم... انگار منتظر بود پای من یه بار دیگه بلغزه و بهم سرکوفت بزنه. به سمت اتاقم رفتم. خودم و روی تخت انداختم.
توی مغزم پر از فکرهای مختلف بود... ذهنم به سمت اشتباه هایی کشیده می شد که برای آدم راه جبران کردن نمی ذاشتند... اشتباه هایی که تا آخر اثراتشون می مونه... به مادری فکر کردم که بیرون اون اتاق توی جنون و دیوونگی دست و پا می زد... به پدری که کنترل اعصابش و کامل از دست داده بود... به برادری که به این زندگی پر از بی انگیزگی محکومش کرده بودم... نگاهم روی تخت خالی توی اتاقم سر خورد...
و حالا اون دختر... ترلان... می دونستم اون روز سایه من و تا خونه ی رضا تعقیب کرده بود... حتما ترلان و اونجا دیده بود... وقتی که آوا توی ماشین بود... بعد امتحانش کرد... و بعد انتخاب کرد... انگار نحسی من ترلان و هم گرفتار کرده بود... و من فقط روی تخت دراز کشیده بودم... دستم به هیچ جا نمی رسید... مغزم دیگه کار نمی کرد... دیگه ظرفیت نداشتم...
سرم درد می کرد... فکرم به سمت وان حموم و تیغ پر کشید... نحسی ها با رفتنم تموم می شد... اگه مرد بودم خیلی وقت پیش توی اون حموم کار خودم و تموم می کردم... اگه مرد بودم...
چشمام و بستم... همه جا برام سیاه شد... سیاه ... سیاه ِ سیاه... توی سیاهی گم شدم... سرم گیج می رفت... قلبم محکم توی سینه می زد... توی اون گرما سردم شده بود... دستام می لرزید... کم کم رگه های قرمز توی سیاهی ظاهر شد... اون رگه ها من و از سیاهی نجات دادند... دهنم خشک شده بود... لرزش دستم به بازوهام رسید... کف دستم دیگه از شدت سردی حس نداشت... قلبم محکم به قفسه ی سینه م می زد... دنیا توی همون سیاهی دور سرم می چرخید... کم کم رگه های آبی هم اضافه شدند... سیاهی کمرنگ شد... آدم هایی رو دیدم که بالا و پایین می پریدند... دخترهایی که با دو تا پسر می رقصیدند... پسرهایی که بین سه چهار تا دختر نشسته بودند و سیگاری می کشیدند... دخترهایی که به دیوار تکیه داده بودند و با تعجب به کسایی که با بی خیالی اون وسط می قرصیدند نگاه می کردند... کسایی که چشماشون و بسته بودند و با صدای ضرب موزیک بالا و پایین می پریدند... صدای بلند موزیک زمین زیر پام و می لرزوند... لرزش بازوهام به شونه هام رسید... قفسه ی سینه م زیر ضربه های بی امون قلبم بود. چرخیدم... پس او کجا بود؟
چشمم به چند نفر خورد که روی زمین نشسته بودند... خیلی دورتر از آدم های بی خیالی که فقط می رقصیدند و من و نمی دیدند... به سمت اون آدم ها رفتم... دو زانو روی زمین نشسته بودند... چشمم به پسری بود که پشتش بهم بود... پاهام می لرزید... نمی تونستم جلوتر برم... دست های پسر و دیدم که بالا رفت... دو دستی توی سر خودش زد... با زانو زمین خوردم... قلبم هزار تیکه شد... لرزش به همه ی بدنم سرایت کرد... سرم سنگین شده بود... دست های پسر یه بار دیگه بالا رفت... با دست هاش محکم توی سر خودش زد... سرم عین یه وزنه شده بود... دیگه گردنم نمی تونست وزنش و تحمل کنه... رگه های آبی ناپدید شد... با سر زمین اومدم... رگه های قرمز محو شد... فقط سیاهی بود... سیاه... سیاه ِ سیاه... .
در با شدت باز شد. از خواب پریدم. همه جا تاریک بود. با صدایی گرفته گفتم:
کیه؟
چراغ روشن شد... نور چشمم و زد. دستم و جلوی چشمام گرفتم. صدای بابا رو شنیدم:
این دختره کی بود که اومده بود دم در؟
تو دلم گفتم:
بسم الله! فهمید! بدبخت شدم.
دستم و پایین اوردم. چشمام و تنگ کردم... خودم هم نفهمیده بودم که کی خوابم برده بود. از روی تخت بلند شدم. چند ثانیه طول کشید تا بتونم درست و حسابی روی پام وایستم. سرم و بلند کردم و به بابا نگاه کردم. کت و شلوار سرمه ای پوشیده بود و یه کراوات سرمه ای با خط های اریب آبی روشن بسته بود. بهم نزدیک شد. ابروهاش و با یه اخم پایین انداخته بود. دستاش و مشت کرده بود. سینه به سینه م ایستاد و گفت:
کجا رفته بودی؟
سعی کردم با خونسردی جواب بدم. گفتم:
یکی از انترن های بیمارستان بود. اومده بود دم در... می خواست لپ تاپش و درست کنم.
بابام چشماش و تنگ کرد و گفت:
دم در؟ انترن؟ چرا اومده بود سراغ تو؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
کسی دیگه ای و نمی شناخت. می گفت اینایی که بیرون کامپیوتر درست می کنند سواد درست و حسابی ندارن.
بابا با لحن توهین آمیزی گفت:
اون وقت تو داری؟
اخم کردم و گفتم:
حالا مشکل چیه؟ مشکل دختر بودنشه؟
بابام انگشت اشاره ش و جلوی صورتم گرفت و گفت:
دست از پا خطا کنی جات بیرون این خونه ست... فهمیدی؟ بهت اجازه نمی دم یه بار دیگه این خونه رو بهم بریزی.
با صدای بلندی گفت:
فهمیدی؟
سرم و به نشونه ی جواب مثبت تکون دادم. در همین موقع موبایلم زنگ زد. قلبم توی سینه فرو ریخت. دعا کردم که شهرام یا ریحانه پشت خط باشند... دستم و به سمت موبایلم دراز کردم که بابام پیش دستی کرد و موبایلم و برداشت. چشمم به صفحه ی موبایل افتاد. سرم گیج رفت... رضا بود... .
بابا با چشم هایی که از عصبانیت گشاد شده بود به صفحه ی موبایلم زل زد. صدای نفس های بلندش و می شنیدم. نزدیک بود از خشم و عصبانیت منفجر بشه. دستاش از عصبانیت می لرزید. می دونستم عصبانیت هایش غیر قابل کنترله. آب دهنم و قورت دادم و منتظر عکس العملش شدم. یه دفعه دستش و بالا برد. سریع جا خالی دادم که سیلی محکمش توی گوشم نخوره. موبایل و توی سینه م کوبید و گفت:
پسره ی نمک به حروم!
پشتش و بهم کرد و از اتاق بیرون رفت. در و محکم بهم کوبید. نفس راحتی کشیدم. خیلی بهتر از اون چیزی بود که انتظارش و داشتم. جواب دادم:
الو؟
رضا : الو رادمان؟ سلام. چطوری؟
_ سلام. مرسی تو چطوری؟ آوا رفت؟
رضا: منم خوبم... آره همین الان رفت. چی شد؟ ترلان و دیدی؟
_ آره... چیز زیادی نتونستم بهش بگم... تو می دونستی باباش قاضیه؟
رضا: آره! برای همین تعجب کردم که سایه اونو انتخاب کرده.
_ سایه اگه معرفیش کنه گور خودش و کنده.
رضا: ای کاش بهش می گفتی که با باباش صحبت کنه.
_ رضا... یه بار دیگه م بهت گفتم.
رضا صداش و بالا برد و گفت:
اونم این قدر به فکر تواِ؟ آره؟ اونی که ولت کرد و رفت! به فکر زندگی خودت باش... به فکر اون چیزی باش که برای خودت بهتره. یه کم واقع گرا باش.
_ اگه واقع گرا بودم الان مثل مامانم دیوونه شده بودم... تو متوجه نمی شی... زندگیم جهنم شده. سامان حالم و بهم می زنه... بابام روز به روز شکاک تر و بدبین تر و عصبی تر می شه. داره کم کم یه دیوونه ی به تمام معنا می شه... مامانم که... خودت می دونی چه جوری شده. این زندگی چی داره؟ تو به من بگو چه جوری ممکنه که همه چی درست شه؟ رضا! حالم از این واقعیت بهم می خوره. بعضی وقت ها آرزو می کنم ای کاش من جای مامانم بودم... دیوونگی و جنونم توی این موقعیت نعمتیه.
رضا: می دونم... ولی راهش این نیست که بذاری هر بلایی که می خوان سرت بیارن. یه چند روز از تهران برو. بذار آبا از آسیاب بیفته.
_ امشب مامانم و می برن...
رضا سکوت کرد... ادامه دادم:
می برن که بستریش کنند... نمی شه که نباشم...
رضا باز چیزی نگفت... بحث و عوض کردم. گفتم:
سایه چطوری ترلان و انتخاب کرد؟می دونستم دنبال منه. احتمالا اون روز دم در خونه ی شما ترلان و دید. از این دختری که من دیدم بعید نیست که یه سری حرکت انجام داده باشه که توجه سایه رو جلب کنه.
رضا: احتمالا همین طور بوده. همون شب ترلان و آوا با هم رفتن خرید. توی راه سایه باهاشون یه مسابقه ی مسخره گذاشت ولی خودش تصادف کرد...
بی اختیار لبخند زدم.
رضا: امروزم دوباره رفت سراغ ترلان...
_ چه جوری پیداش کرد؟
رضا: آوا امروز صبح اومده بود خونه م. احتمالا سایه دم خونه ی من کشیک می داد. تنها سرنخی که از ترلان داشت خونه ی من بود. حتما آوا که از خونه م رفت سایه دنبالش رفت. به هر حال دیروز توی ماشین ترلان دیده بودش. از شانس بد ترلان آوا هم مستقیما رفته بود خونه ی اونا. سایه هم تمام مدت دنبال آوا بوده دیگه.
آهی کشیدم و چیزی نگفتم... انگار سایه روی دور خوش شانسی افتاده بود... نحسی و بدشانسی هم از وقتی یادمه رفیق صمیمی من بودند.
رضا: چی کار می کنی؟
_ هیچی... سعی می کنم مقاومت کنم تا مهلت سایه تموم شه. راهی جز این ندارم. نه می تونم در برم نه می تونم به پلیس خبر بدم. گیر افتادم...
سامان از پایین صدام کرد. سریع گفتم:
رضا! سامان صدام می کنه. فکر کنم مامانم از خواب بیدار شده. من برم... بعدا حرف می زنیم.
رضا: مراقب باش... رادمان این چند روز و دووم بیار...
_ برام دعا کن.
رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط maria-masiha ، ღ ツ setareh ツ ღ ، _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان آن نیمه دیگر - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 25-12-2013، 9:12

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان