امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

در مسیر آب و آتش | fereshteh27 & sky-angle کاربران انجمن

#4
فصل دوم

انقدر اعصابم خورد بود که حد نداشت..کرایه رو حساب کردم و از تاکسی پیاده شدم..
جلوی خونه ی مادربزرگ شمیم ایستاده بودم..3 سال پیش پدر ومادر شمیم تو یه تصادف کشته شده بودند ویه برادر داشت که ازدواج کرده بود..شمیم هم اومده پیش مادربزرگش ..
هر دو تنها بودند و اینجوری می تونستند تنهایی همدیگرو پر کنند..
معصومه خانم مادربزرگ شمیم .. زن فوق العاده مهربون و فهمیده ای بود..شمیم عزیز صداش می کرد من بهش می گفتم عزیز....واقعا مثل مادربزرگ خودم دوستش داشتم..
ناخواسته اخمام تو هم بود..هر وقت عصبانی می شدم اینجوری بودم..اولین چیزی که نشون می داد حسابی عصبانی هستم همین اخمای گره خورده م بود..
زنگ در رو زدم..
بعد از چند لحظه صدای گرفته ی شمیم رو از پشت ایفن شنیدم :کیــه؟..
-باز کن..
--اااا مانیا تویی؟..بیا تو..
در با صدای تیکی باز شد..وارد حیاطشون شدم..یه حیاط نه چندان بزرگ ولی پر از درخت و گل..عزیز عاشق گل و گیاه بود..همین که می اومدی توی حیاط یه حس خوبی بهت دست می داد..حس تازگی..حس طراوت..یه نفس عمیق کشیدم و اون طراوات و شادابی رو کشیدم توی ریه هام..وای که چه خوب بود..باعث شد کمی اروم بشم..
به طرف ساختمون رفتم..شمیم یه شال انداخته بود روی شونه هاش و توی بالکن ایستاده بود..
با دیدن من لبخند زد وگفت :سلاااام..خانم دکتر..احوال شما..
رفتم کنارش و باهاش دست دادم..
--سلام خانم پرستار..خوبی؟..
دستشو گذاشت پشت کمرمو همونطورکه می رفتیم داخل گفت :بهترم..
به اطرافم نگاه کردم ..پرسیدم :عزیز خونه ست؟..
--نه رفته بیرون..بشین..شربت می خوری برات بیارم؟..
-نه دستت درد نکنه ..فقط یه لیوان اب خنک بیار که عجیب داغ کردم..
یه کم نگاهم کرد وبعد با لبخند رفت تو اشپزخونه..
روی مبل نشستم و داشتم با دست بادمو می زدم که سینی به دست اومد بیرون..3 تا لیوان توش بود 2 تا شربت پرتقال و 1 لیوان هم اب که چند تا تکه یخ هم توش بود..
بی معطلی سر کشیدم..وای که چه خنک بود..جیگرم حال اومد..
-اخیـــش..وای دستت درد نکنه شمیم جون..خدا خیرت بده..
خندید وگفت :چی شده امروز انقدر عطش داری؟..اتفاقی افتاده؟..
با یاداوریه اتفاق امروز و حرف های دکتر طهماسب دوباره اخمام رفت تو هم..
دستامو مشت کردم و گفتم :به خدا اگر چاره داشتم گردنشو خورد می کردم..مرتیکه ی چلغوزه شیربرنج..
چشمای شمیم گرد شد..با تعجب گفت :چی میگی؟..کدوم مرتیکه؟..
-دکتر طهماسب رو میگم دیگه..
لبامو کج کردم و گفتم :مرتیکه اومده بهم درخواست دوستی داده..فکرشو بکن..کمه کم 30 سال رو داره اونوقت توی این سن دنبال دوست دختر می گرده..یکی نیست بهش بگه د اخه اگر مـــردی برو زن بگیر ..دوست دختر گرفتنت دیگه چه صیغه ایه..
دهان شمیم باز مونده بود..از چشم ها و حالت صورتش می خوندم که باورش نشده..
-باورت نشده هان؟..حقم داری..
--باز تو ذهن ادما رو خوندی؟..
-خب تابلوی که داری به این فکر می کنی..
--بی خیال از دکتر بگو..واقعا همچین پیشنهادی بهت داد؟..
-اره به خدا..اولش کلی صغرا کبرا چید که اره ازت خوشم اومده و امروزی هستی و اینا..منم تو دلم گفتم لابد می خواد خواستگاری کنه که اگر هم می کرد یه جوابی بهش می دادم که دیگه هوس ازدواج هم نکنه ..ولی از اونجایی که خیلی پررو تشریف داشت درخواست دوستی داد..اونم چی؟..نه دوستی معمولی اقا توقع داشت دوست دخترش بشم..وای که من موندم این همه اعتماد به نفس رو از کجاش میاره..
شمیم با خنده نگاهم می کرد..
--خب خب..بعدش چی شد؟..
-هیچی دیگه..تو که می دونی من تا طرفو نشورم نندازمش رو بند رخت تا خشک بشه که ولش نمی کنم..هر چی خواستم بهش گفتم و پیاده شدم..چند تا تیکه هم بارش کردم و سوار تاکسی شدم و اومدم اینجا..
با لبخند به پشتی صندلی تکیه داد وگفت :که اینطور..پس امروز ماجراها داشتی..ای کاش منم بودم..
-اگر تو بودی که دیگه سوژه تکمیل بود..
با اخم دستمو گرفتم جلوی دهانمو ادامه دادم :ا ا ا ا مرتیکه برگشته میگه یه عرضی داشتم خدمتتون بیاین سوار ماشین بشین تو مسیر بهتون میگم..
شمیم بلند زد خندید ..وسط خنده بریده بریده گفت :تو هم که..فضـــول..نتونستی جلوی خودتو بگیری نه؟..
نگاه تندی همراه با اخم بهش انداختم که اروم اروم خنده ش محو شد..
--خب حالا..همچین نگام می کنه انگار می خواد ادمو بخوره..
پشت چشم نازک کردم و گفتم :من فضول نیستم..فقط یه کوچولو کنجکاوم..این صد دفعه..
--یه کوچولو؟..
بهش توپیدم :پس چی؟..
--هیچی..همون یه کوچولو..
نفسمو دادم بیرون و با لب و لوچه ی اویزون گفتم :شمیـــم..
نگاهم کرد وگفت :هـــووم..
با صدای ناله مانندی گفتم :هوم و کوفت..میگما..
--بگو..
-دیگه دوست ندارم توی اون بیمارستان کار کنم..
رسما چشماش داشت از حدقه می زد بیرون..
--چی میگی تو؟..واسه چی؟..
-چه می دونم..با وجود اون دکتره ی ایکبیری دیگه دوست ندارم اونجا باشم..از نگاه هاش بدم میاد..
--فقط به خاطر اون می خوای کارتو از دست بدی؟..می دونی چقدر این در و اون در زدیم تا این کار گیرمون اومد؟..دختر تو می خوای ادامه تحصیل بدی وتخصص بگیری پس خیلی خوبه که تو یه همچین بیمارستانی و در کنار پرسنل کار بلدی مثل اینا کار کنی..می خوای این شانس رو از دست بدی؟..
کلافه شده بودم..راست می گفت ولی منم خیلی لجباز بودم و همیشه هم سر حرفم می موندم..اینم یکی دیگه از خصلت های نابه من بود..
-می دونم..همه ی حرفاتو قبول دارم..ولی بازم ببینم چی میشه..هنوز که تصمیمم جدی نیست..
بهم چشم غره رفت وگفت :امیدوارم جدی هم نشه..اینکار درست نیست..به پیشرفتت فکر کن نه دکتر طهماسب و نگاه های بیخودش..
سرمو تکون دادم و از جام بلند شدم..
--کجا میری؟..شام باش..
-نه دیگه میرم..به مامان خبر ندادم میام اینجا..نگران میشه..
--باشه پس بهش سلام برسون..
-اوکی..راستی فردا میای بیمارستان؟..
--اره حالم خیلی بهتره..حتما میام..ماشین رو هم میارم..
-ای دستت درد نکنه..عزیز رو هم ندیدم از طرف من بهش سلام برسون..خیلی دلم براش تنگ شده..
-می موندی میدیدیش..اونم دلش تنگ شده..
-باور کن نمی تونم..ایشاالله یه وقت دیگه..
--باشه هر جور راحتی..
*******
سر میز شام بودیم که بابا پرسید :امروز چطور بود؟..
نیم نگاهی بهش انداختم وسرمو با غذام گرم کردم:خوب بود..مثل همیشه..
اروم سرشو تکون داد و سکوت کرد..
مامان گفت :امروز خانم سخاوت زنگ زده بود..
منتظر نگاهش کردم تا ادامه بده..
بابا گفت :برای چی زنگ زده بود؟..
مامان قاشق رو توی بشقابش گذاشت و شونه ش رو انداخت بالا..
--زنگ زده بود که بگه مهران هنوز روی ازدواج با مانیا اصرار داره..
به بابا نگاه کردم..دوست داشتم یه چیزی بگم ولی می خواستم ببینم بابا چی میگه..
مثل همیشه لحنش اروم و در عین حال محکم بود :ولی مانیا جوابشو داد..
--منم همینو گفتم..ولی خب..نمی دونم والا..
اینبار من دخالت کردم وگفتم :در هر حال جواب من منفیه..هر چقدر هم می خوان زنگ بزنن..جواب من همینه..نه..
هر دو نگاهم کردن ولی چیزی نگفتن..
از پشت میز بلند شدم وگفتم :من میرم تو اتاقم..کمی خسته م..شب بخیر..
مامان :تو که چیزی نخوردی دخترم؟..
-سیر شدم..مرسی..
زیر سنگینی نگاهشون از اشپزخونه اومدم بیرون..

روی تختم دراز کشیده بودم و به حرف های شمیم فکر می کردم..
حق با اون بود ولی با خودم عهد کرده بود که اگر یک بار دیگه دکتر طهماسب بخواد مزاحمم بشه بی برو برگرد از اون بیمارستان میام بیرون..
دختر لجبازی بودم و همیشه کار خودمو انجام می دادم و به کسی کار نداشتم که چی میگه و چی می خواد..
خودخواه نبودم ولی همیشه می گفتم که خودم برای خودم تصمیم می گیرم نه کس دیگه..
مغرور بودم و تا دلتون بخواد خود رای و لجباز.. 

ادامه دارد...


ماشینو تو پارکینگ پارک کردم و ازش پیاده شدم... امروز شیفت شب داشتم... وقتی میخواستم برم داخل بیمارستان یه لحظه ایستادم... یه نفس عمیق کشیدم... از ته دلم امیدوار بودم که دیگه این طهماسب به پر و پام نپیچه!!
از در وارد شدم و به سمت رختکن بخش راه افتادم.
بعد از تعویض سری به بیمارا زدم. سر آخرین بیماربودم که سرمو بلند کردم و دکتر طهماسب رو دیدم.
خیلی جدی بهم چند تا کار گفت تا انجامش بدم. کم کم دارم امیدوار میشم!!! خوبه میتونم موقعیتم رو نگه دارم. یه لبخند محو زدم. خوشبختانه ندیدش!!
بعد از چک آپ به سمت اتاقی که برای استراحت ما در نظر گرفته شده بود رفتم و قهوه ساز رو روشن کردم.
طهماسب _ میشه برای منم بریزی.... عزیزم؟!؟!؟!
جااااااااااااااااان؟!؟!؟! رو شو برم... مرتیکه یه لا قبا به من میگه عزیزم فکر کردم آدم شده...
این ور و اون ور رو نگاه کردم و گفتم: عزیزتون؟؟؟ کجاست؟؟؟
طهماسب با پرویی تمام زل زد تو چشمام و گفت :همینجا..روبه روم وایساده..
با عصبانیت در حالی که اخم غلیظی روی پیشونیم نشسته بود بهش توپیدم :با اون لحن جدی که توی بخش ازتون دیدم فکر کردم آدم شدید اما ظاهرا اشتباه فکر می کردم..
-این چه حرفیه مانیا جان..چرا نمی خوای بفهمی ازت خوشم اومده؟..
تقریبا با صدای بلند گفتم :ساکت شین اقای دکتر..از خودتون شرم نمی کنین؟..واقعا که..
وقتی رد شدم قهوه ای رو که برای خودم آماده کرده بودم رو یه ذره کج کردم تا بریزه رو روپوشش... با دادی که کشید لبخند شیطانی زدم و از ته دلم ذوق کردم ..
به سمت اتاق استراحت پرستارا رفتم تا یکم با شمیم حرف بزنم.
وقتی رفتم تو فقط خودش بود ..کسی اون اطراف نبود...
_ سلام شمی جون
شمیم _ سلام.. بیا بشین..
بله!! خانم لپ تاپ جلوش بود و باز داشت سریال نگاه می کرد. 
لپ تاپ رو بستم و گفتم: جمع کن اینو..برات خبر دارم حرص درار..
شمیم_ مهم نیست. فصل جدید رو دیشب دانلود کردم از صبح تا حالا پاشم. قسمت آخر این فصله. تو رو جون شمیم...
لپ تاپ رو کشیدم..از فیلم خارجش کردم و کامل خاموشش کردم..
امان ندادم که حرفی بزنه و همین طور تمام قضیه رو یه ضرب واسش تعریف کردم..
مات مونده بود..
بعد که کامل واسش تعریف کردم داد زدم: من دیگه اینجا نمی مونم!!
با مسخرگی گفت :حتما!! یه جا بهتر از اینجا پیدا کن منم باهات میام ... خره از بهتره اینجا گیرت نمیاد... این طهماسب هم دست به سرش کن بره.
-نچ. حتی نمیتونم یه لحظه هم تحملش کنم... تو بگو یه ثانیه...
-- مانیا لوس نشو.. یه بار تو زندگیت بخاطر من کوتاه بیا...
سرمو تکون دادم و یه جرعه از قهوه خوردم اما دیگه قابل خوردن نبود. یخ کرده بود.
همشو تو سینک چپ کردم و روی صندلی نشستم ..به یه راه حل فکر کردم.
--تو که اون فیلم رو کوفتم کردی.. پس بیا حداقل یه فیلم باحال با هم ببینیم.. اونجوری که دوست داری.. اکشن و پلیسی .. بدو تا سرپرستار نیومده گیر بده..
لپ تاپ رو دوباره روشن کرد و فیلم رو گذاشت. صحنه های اولش یکم لوس بود اما...
پسره تو ارتش بود وقتی دیدن توان داره تا ماموریت های سنگین رو انجام بده آوردنش تو سازمان جاسوسی... یه سری تمرین باحال انجام می دادن. خیلی حال کردم .. در این راستا عاشق رئیس اون باند میشه. بعد از یه سری ماموریت برای کشور و عشقش می میره...
یه جرقه زد تو سرم. خودش بود.. ارتش...
من میرم توی ارتش تا به کشورم خدمت کنم. نمیتونم مامور بشم اما میتونم دکتر یا پزشک یار بشم..
جیغ خفه ای کشیدم که شمیم برگشت و گفت: چه مرگته ؟!؟!؟!
بی مقدمه گفتم :نظرت چیه بریم تو ارتش؟
شمیم دستشو گذاشت روی پیشونیم و گفت: داغ کردی بدجور برو مرخصی بگیر. حالت خوش نیس... ارتش... این فیلمو دیدی هوایی شدی؟..
-نه جدی میگم .. از اینجا خیلی بهتره... حداقل برای من که آرزوم بوده.. تو هم که اختیار دست خودته.. هوم؟؟
شمیم نگاه عاقل اندرسفیهانه ای بهم انداخت و حرفی نزد.
-شمیم... بخاطر من... باشه؟؟؟؟ تو اوکی بده بقیش با من..
--به شرطی که همه کارا رو خودت بکنی و واسه منم پارتی بازی کنی...!!!
از خدا خواسته با خوشحالی گفتم : باشه...کاریت نباشه..

در حال ذوق مرگ شدن بودم. بلند شدم و شروع کردم به بشکن زدن که دیدم شمیم هی چشم و ابرو میاد.
دستم رو گذاشتم جلو چشماش : شمیم... سیگنال بده...
به تته پته افتاده بود. گفت: پشت سرت...
وقتی برگشتم دهنم اندازه دروازه ی گاراژ باز مونده بود.

طهماسب با یه لبخند پهن بر و بر منو داشت نگاه میکرد. 
-- فکر کنم نظرت درموردم کم کم داره مثبت میشه!!
از حرفش تعجب کردم : چی؟؟
لبخندش پررنگ تر شد وگفت : تو از اون گربه کوچولوهایی هستی که عادت داری با دست پس بزنی و با پا پیش بکشی!!!
اول چند لحظه مات نگاهش کردم..وقتی خوب متوجه حرفاش شدم با حرص روم رو ازش برگردوندم... مرتیکه ی عوضی... هر چی هم بهش تیکه بندازم وبارش کنم بازم عین خیالش نیست... ایششششش..
وقتی سکوتمو دید گفت: بالاخره دمتو چیدم عزیزم..
زیر لب با خشم زمزمه کردم: عزیزم ننه اته!!
لبخند زد و به ساعتش نگاه کرد..بی خیال گفت: باید به بیمارا سر بزنم... فردا میبینمت..!!
از اتاق رفت بیرون....
تازه به خودم اومدم تقریبا داد زدم : بری دیگه برنگردی.. و آروم ادامه دادم: در هر صورت دیگه نمی بینمت!!!
شمیم در حالی که به صندلی کناریش اشاره می کرد گفت: مانیا کمتر حرص بخور.. بیا بشین باید شرطامو برای رفتن به ارتش بشنوی!!
نشستم :بفرمایید بانو..
--این قبول نیست... تو یه نمه رزمی بلدی... میتونی از خودت دفاع کنی اما من چی؟؟ باید به منم یاد بدی حداقل یه چیزی بلد باشم..
-مگه قراره بریم دزد و پلیس بازی کنیم؟؟ میریم که مجروح و بیمارایی که توی ارتش هستند رو درمان کنیم...
با تعجب گفت : واقعـــــــــــــــــــــ ـــــا؟!؟!؟!؟!
سرمو تکون دادم :واقعا.. پس چی فکر کردی؟؟
-- هیچی...خب من فکرکردم باید اینارو بلد باشم..
-نه فکر نکنم لازم باشه..من میرم به بیمارا سر بزنم. تو هم پاشو یه فعالیتی بکن!!
از جاش بلند شد : باشه بابا پا شدم.
-فعلا
دستشو تکون داد :فعلا
**********
چون تازه کار بودم تعداد بیمارام کم بود..سریع چک آپشون کردم ..همه ش به اینکه چطور بابا و مامان رو راضی کنم فکر می کردم.
فقط دو تا فکر تو سرم بود... 
اول منطقی باهاشون حرف میزنم که این جواب نمیده و دوم اینکه ... !!!
با فکر دومی لبخندی شوم سر تا سر چهرمو فرا گرفت.
به ساعتم نگاه کردم. شیفت رو تحویل دادم و از شمیم خداحافظی کردم ..به سمت خونه راه افتادم اما قبلش یه سر به سوپر محل زدم و تا پامو گذاشتم خونه یه راست به سمت اتاقم پاورچین پاورچین رفتم و تا کسی متوجه ام نشه ..
تو تختم شیرجه زدم و از زور خستگی به خوابی عمیق فرو رفتم. 

**************
-بابااااااا
--نه همین که گفتم.
توی حال روی مبل درست روبه روی بابا نشسته بودم. واسش چایی بردم ..خودمو لوس کردم ..جریانو گفتم ..اما... هــــــی روزگار... صدای دادش همون لحظه روحم رو از تنم جدا کرد. باید ثباتم رو نشون می دادم.
با حرص گفتم :من غذا نمیخورم تا ضعف کنم و بمیرم... بهتر از اینکه به خواستم نرسم...مگه چی ازتون خواستم؟..کار توی ارتش ارزوی منه بابا..نمیرم خودمو بکشم که میخوام به کشورم خدمت کنم..
بابا با اخم غلیظی نگاهم می کرد..پله های خونه را دوتا یکی به سمت اتاقم دویدم.
***************
تسلیممممم دارم میمیرم از گشنگی... الان 4 روزه داخل اتاقم... مامانم کل 4 روز رو گریه کرده... آذوقه ام (همونایی که از سوپری سر کوچه خریده بودم)تموم شده... یعنی دو روز پیش تموم شد... به درک... من نمیرم بیرون...
داد زدم: تا اجازمو نگیرم نمیام بیرون و ..
همه ی دنیا از نظرم تاریک شد....

نمیتونستم چشمام رو باز کنم اما حس میکردم صدای دکتر طهماسب میاد که داره با بابا حرف میزنه...
--حالش خوبه ..بخاطر اینکه چند روز غذا نخورده ضعف کرده
بابا زمزمه کرد: مثل خودش لجبازه..!!!
--ببخشید؟؟
- هیچی! کی بهوش میاد؟؟
-- به زودی.. میشه بپرسم چرا اینکارو کرد؟
-بابا با صدای جدی گفت :نه... . اصلا برای چی باید بدونید؟؟
-- من و دخترتون همکاریم ... یه مدت زیر دست من آموزش میدید..!!
-یکم دیگه مشخص میشه..

دیگه صدای مکالمشون نیومد... صدای در اومد ..حضور یکیشون رو توی اتاق حس کردم. روی صندلی نشست.
بابا بود که به خودش گفت: من نمیتونم با سرنوشتم بجنگم. نمیتونم... هیچ وقت نتونستم.. اما دلم نمیخواد دخترم ارزونی بشه و بره دست یه مشت نامرد.. نه ..اصلا دلم نمیخواد..
آهی کشید و سکوت کرد... و من دوباره به خوابی عمیق فرو رفتم...
وقتی چشم باز کردم. تمام بچه های بخش دورم جمع شده بودن .....
-چه خبره دورم کردین.. برین اونور اکسیژن برسه...
شمیم با حرص گفت : ما رو بگو دلمون سوخت اومدیم عیادت!!! 
به طرف در رفتن..
-کجا حالا؟؟
--میریم تا اکسیژن به خانوم برسه.
-لوس نشو بیاین بینم.
با لبخند به طرفم اومد. سها یکی از بچه های بخش گفت: چرا اعتصاب کردی؟؟ مگه مریضی؟؟
شمیم به جای من جواب داد : به یه دلیل سکرت!! بعدا همه میفهمن. خوشبحال خودم که نمیخواد اینقدر به خودم زجر بدم!!
اروم زدم به بازوش تا خفه بشه و بیشتر چیزی رو لو نده!! دوست داشتم اول قطعی بشه بعدا میگفتم.
با بچه یه کم شوخی و خنده کردیم. شانس آوردم وقتی بهوش اومدم دکتر طهماسب بیمارستان نبود وگرنه واویلا...

در باز شد و مامانم اومد تو. قربونش برم چقدر تو این 4 روز شکسته شده. اومد سمتم و بغلم کرد ..
زد زیر گریه و گفت: دختر این چه کاریه؟؟
-مامان ببخشید اما خیلی دلم میخواد برم ارتش..
مامان آهی کشید و گفت: ببخش کاش میشد کمکت کنم اما برعکس بقیه مادرا من رگ خواب پدرتو نمیدونم. از اول خیلی سرد بود. مثل دوست باهام رفتار میکرد..
- مامان... کافیه... چی میگی؟؟ بابا دوستت داره. 
یه آه عمیق تر کشید و گفت: ای کاش...
-مامان شما موافقی من برم؟؟ 
--نه. حقیقتش نه!! اما دلم نمیخواد مثل این 5 روز پر پر بشی!!
_ 5 روز؟؟ من فقط 4 روز رو اعتصاب کردم..
--یه روز کاملو تو بیمارستان بودی عزیزم. حالا پاشو این مانتو شلوارو تنت کن بریم خونه.
به روش لبخند زدم و گفتم : چشم.

همین که من و مامان پامون رو تو خونه گذاشتیم بابا یه دفعه جلوم ظاهر شد و منو محکم بغل کرد. جوری که داشتم له میشدم اما گذاشتم حسابی از اینکه دخترش سالم مونده لذت ببره!!
دستم رو کشید و برد تو اتاقش... منو نشوند روی صندلی و جدی گفت: دیگه نبینم از این کارا بکنیاااا. دلم نمیخواد تنها یادگار زندگیم نابود بشه.. فهمیدی؟؟ و داد زد : آره؟؟
با ترس جواب دادم: ب..بله اما من سر حرفم هستم اما اگه نخواید قبول کنید ..بعدش..بعدش ..یه کار می کنم دیگه...
--حقا که شبیه اونی!! 
شبیه کی؟..بابا از کی حرف می زد؟..
نفسشو داد بیرون وگفت :میفرستمت ..اما شرط داره....
یه جیغی کشیدم که گوش فلک کر شد...!!
در حالی که مثل بچه ها از زور خوشحالی بالا و پایین می پریدم گفتم: الهی قربونتون برم..نوکرتونم دربست..چه شرطی؟؟ 
بابا به این حرکات بچگانه م لبخند کمرنگی زد وسرشو تکون داد..
--تعهد بده. نیاز نیست کتبی باشه.. شفاهی ..اما باید بهش عمل کنی!
-چشم. 
نشستم سر مبل اون سمت اتاق و با صدایی رسا گفتم: 
- من مانیا محبی فرزند رایان محبی تعهد میدهم که اونجا فضولی نکنم و فقط سرم به کار خودم تو پزشکی و دوا درمون ملت... ( با چشم غره ای که بابا رفت اصلاحش کردم) منظورم همان جوانان سرباز وطن بود !!
--خوبه
-بابا
--جان بابا..
-کی پارتی بازی رو آغاز میکنی؟؟
بابا جدی گفت :وقت گل نی! بچه تازه همین امروز اجازتو دادم!
-ددی جون؟؟..
خندید :باز چیه؟؟
-شمیم رو از قلم نندازیا...
--خیلی خب.. حالا برو یکم استراحت کن جون بگیری..

راست می گفت هنوز ضعف داشتم. با اجازه ای گفتم و به سمت اتاقم راه افتادم ..
از گوشه چشم متوجه مامان شدم که چقدر افسرده شده!!تو خودش بود..
************
امروز دو روز بعد از مرخص شدنمه. تقریبا خوب شدم اما هنوزم زیاد تر از حد معمول غذا میخورم تا اندامم اکی بشه.. آخه خیلی لاغر شده بودم.
دیروز بابا گفت امروز بهم میگه که کی برم پادگان و اصلا کدوم پادگان برم...
کاش یه افسر خوشمل بیفته تو تور من... الهی آمین...
بعد به خودم تشر زدم :مانیااااااا بذار پات برسه به اونجا بعد رویاهای رنگین کمونی ببین..اونجا باید بری مداوای مریضا نه اینکه بشینی واسه افسرا نقشه بکشی..حیا کن دختر..
- چشم..مانیا هست و حیاش..

مامان رو به روی تلویزیون نشسته و فیلم هندی نگاه میکنه و همین طور گریه میکنه.. من نمیدونم این اشکا مال فیلمن یا مال افسردگی اخیرش؟!؟! همیشه رفتار مامان و بابا سرد بود اما نه به این شدت... همشم تقصیر باباس... هیچ وقت دعوا نمی کنن اما این سردیشون از صدتا دعوام بدتره...
الان طرفای عصره و نزدیکه که بابا برسه خونه.. شمیم هم که امروز صبح اینجا بود و برای ناهارم موند اما باید میرفت... یه سری کار اداری داشت.
در باز شد و بابا اومد تو. منم همزمان شروع کردم به خوندن آهنگ:
اونجا کیه؟؟ کیه؟؟
پشت دیوار کیه؟؟
سایشو من میبینم
سلام بر آقای آقاها و پدر پدرها... چه خبرا؟؟ 
و آروم ادامه دادم: شرکت با منشی های خوشگل خوش می گذره؟
خندید و گفت: شیطون بابا... نمک نریز!! ببینم کی میخواد به ما شیرینی کار جدیدشو بده...
-بابا پارتیت کارشو کرد؟؟؟ آخ جون!! 
بغلش کردم و با ذوق گونه ش رو بوسیدم.....
--قربونت برم شیرینی نخواستیم..همون چایی کافیه..
-چشممممم... 
به سمت آشپزخونه قدم برداشتم .. مامان رو دیدم که به ستون پذیرایی تکیه داده بود و ما رو تماشا میکنه...
سکوت کرده بود.. به روش لبخند زدم که اونم با لبخند جوابمو داد..
واسه ی بابا چایی ریختم و با شیرینی بردم...

یه عالمه در مورد کار و اینکه کجاس و اینا سیم جیمش کردم و در آخر همه رو به شمیم گزارش کردم ..
بابام رو قد جونم دوست داشتم ..خیلی زیاد و ازش ممنونم که موافقت کرد...!! خیلی!!!
می دونستم واسه ش سخته ولی به خاطر اینکه عاشق دخترش بود و نمی تونست رنجش و ناراحتیشو ببینه مجبور شده بود قبول کنه..
تلفنی قرار داد رو کنسل کردم... قرار شده بود فردا برم جایی که همیشه آرزوشو داشتم...
وای خدا جون....!! 

صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم..با چشمای خمار روی تخت نشستم و توی موهام دست کشیدم..از بس ذوق وشوق امروز رو داشتم دیشب خوابم نمی برد..
خمیازه کشیدم و از تخت اومدم پایین و از اتاق رفتم بیرون..
همه جا ساکت بود..یعنی بابا اینا هنوز خوابن؟..
رفتم توی دستشویی وچند تا مشت اب سرد به صورتم زدم تا هم پوف چشمام بخوابه هم از خماری در بیام..
از توی اینه به صورتم نگاه کردم..دوباره با یاداوریش ذوق کردم..وای خداجون تو چقدر خوبی..یعنی به همین سرعت وارد ارتش میشم؟..
می دونستم اگر دوست بابام پارتیمون نمی شد حالا حالاها باید می دویدیم ..مگه به همین اسونی بود؟..
ولی خب خداروشکر که از این نظر همه چیز حل بود..

از دستشویی اومدم بیرون..رفتم توی اشپزخونه..بابا و مامان سر میز نشسته بودن و صبحونه می خوردن..
با دیدنشون لبخند زدم و سلام کردم..
بابا :سلام دخترم..صبحت بخیر..
مامان :سلام عزیزم..صبح بخیر..بشین تا برات صبحونه بیارم..
-قربونت برم مامان..وای نمی دونید چقدر هیجان دارم..
بابا لبخند محوی زد وگفت :امروز جهت اشنایی میرید اونجا..از هر روزی که خودشون اعلام کردن مشغول به کار میشین..
با لبخند سرمو تکون دادم .. داشتم لقمه می گرفتم که بابا صدام کرد..
--مانیا..
سرمو بلند کردم و نگاهش کردم..
-بله بابا..
با لحن جدی گفت :قولت رو که فراموش نکردی؟..
-معلومه که نه..مانیا و قولش..
دستاشو گذاشت رو میز و گفت :خوب گوش کن ببین چی میگم مانیا..من هنوزهم راضی نیستم تو بری تو ارتش..می دونم هدفت خدمت به کشور ومردمه..ولی اینها به کنار ..تو دخترمی..پاره ی تنم..گذاشتم پزشکی بخونی وپیشرفت کنی..توی این راه سرافرازم کنی..حالا که تو اوج موفقیت هستی میگی می خوام برم تو ارتش..تو یه دختر جوونی..خام و بی تجربه ای..فکر می کنی محیط اونجا هم مثل محیط اطرافمونه..
از روی شناختی که ازت دارم مطمئنم فکر می کنی اونجا درست مثل محیط بیمارستانی هست که توش کار می کنی..ولی مانیا..دخترم..اونجا با تموم جاهایی که تا حالا دیدی و رفتی فرق می کنه..خودم به چشم دیدم..درسته الان جنگ نیست و خیالم از این بابت راحته ولی تو یه دختری..می خوای بری قاطی یه مشت مرد..درسته پزشکی خوندی و وظیفه ی توست که به مرد و زن کمک کنی وجنسیتشون برات فرقی نمی کنه..
ولی اونجا ارتشه..یه محیط سخت..جدی و با قانون خاص خودش..من دوست داشتم تو همینجا باشی وبه درست ادامه بدی و تخصص بگیری..ولی تو اینو نمی خوای..تنها هدفت اینه که وارد ارتش بشی..
میگی از بچگی عاشقش بودی چون توش هیجانه..ولی دخترم اگر الان هم تنها به هیجانش فکر می کنی نه به خدمتش..منصرف شو..
چون این راهی که میخوای در پیش بگیری تهش هیچی جز بدبخت کردن خودت و خانواده ت نیست..
می شناسمت..می دونم با اینکه می خوای خودتو محکم جلوه بدی ولی از تو شکننده ای..به همه ی جوانب توجه داشته باش..بعد تصمیم نهاییت رو بگیر..

من و مامان تو سکوت نگاهش می کردیم..همه ی حرفای بابا رو قبول داشتم..همیشه اینطور بود..بابا هیچ حرفی رو اشتباه نمی زد..همیشه همه ی حرفاش به جا بود..
ولی من تصمیمم رو گرفته بودم..حتی اگر هم اشتباه باشه بازم میخوام این ریسکو بکنم..
دلم از این همه یکنواختی زده شده..یه کم هیجان..یه محیط جدید..می تونه راضیم کنه..
بابا از روی صندلی بلند شد..خواست از اشپزخونه بره بیرون که صداش زدم..
-بابا..
ایستاد..اروم برگشت و نگاهم کرد..توی نگاهش یه غمی بود..یه غم مبهم و گنگ..
با اطمینان کامل گفتم :من تصمیمم رو گرفتم..وارد ارتش میشم..
به راحتی دیدم که کلافه شد..نفس عمیق کشید و روشو برگردوند..
صدای لرزانشو شنیدم :برو به شمیم زنگ بزن..خودم می رسونمتون..
بعد هم با قدم های بلند از اشپزخونه رفت بیرون..
به مامان نگاه کردم..چشماش به اشک نشسته بود..نگاه اون هم غمگین بود..منم بغض کرده بودم..ولی از اونجایی که خیلی سرسخت بودم و احساساتمو بروز نمی دادم ..باهاش مبارزه کردم و نذاشتم بشکنه..
از جام بلند شدم وسر مامان رو تو بغلم گرفتم..
-الهی قربونت برم..مامان جان چرا گریه می کنی؟..
با گریه گفت :خیالم راحت بود پسر ندارم که بعد خواست بره سربازی از دوریش دق کنم..ولی وضع ما بدتر شده..حالا دخترم داره میره تو ارتش..
از این حرفش خنده م گرفت..
لبخند زدم وگفتم :عزیزدلم..مامان خوبم..چقدر تو مهربونی..
جلوش زانو زدم وگفتم :فکر کن منم یه مردم..مگه چیم کمه؟..
گارد گرفتم و با لبخند گفتم :کاراته که بلدم..10 تا مردو حریفم..
زبونمو اوردم بیرون وگفتم :اینم زبونم..10 تا مرده دیگه هم روش..همه رو از دم حریفم..خدا این زبون و این حرفه رو که بیخود بهم نداده..اینجور جاها به دردم می خوره..پس بدون یه مرد بار اوردی نه یه دختر ناز نازیه مامانی..
با این حرفام اشکاشو پاک کرد ولبخند گرم ومهربونی زد..
دستاشو گرفتم تو دستم و اروم بوسیدمشون..
به سرم دست کشید و پیشونیمو بوسید..
--خدا پشت وپناهت باشه دخترم..برای سلامتیت دعا می کنم..
-همین برای من کافیه مامان..منم در عوض قول میدم دخترخوب وخانمی باشم و اونجا افسرارو اذیت نکنم..
اروم به شوخی زد به بازومو گفت :شیطــون..حیا کن دختر..
زدم زیر خنده وگفتم :باشه چشم..حیا هم می کنم..ولی هر کی خواست اذیتم کنه یه امپول خانواده مهمونش می کنم..اینکه دیگه حیا نمی خواد..
مامان هم با من خندید..نگاهش کردم..چقدر مهربون بود..دلم براشون تنگ می شد..هم مامان و هم بابا..

واینجوری شد که من و شمیم قدم به راهی گذاشتیم پر ماجرا..
ماجراهایی که هم خوب بود و هم..بد..
اره خب..همیشه که ادم نباید منتظر شرایط خوب و ایده ال باشه..
این راهی که توش قدم گذاشته بودم..حامل حوادث زیادی بود..حوادثی تلخ و شیرین که باید باهاشون روبه رو می شدم..
به هر حال اش کشک خالمه..بخورم پامه نخورم بازم پامه..
پس برو که رفتیم مانیا خانم..
پیش به سوی هیجان..

ادامه دارد...


دوستان یه چیزو همین الان میگم که تماما این رمان زاده ی تخیل نویسنده ست..دنبال واقعیت درش نباشید..اگر به نکته ای برخوردید که غیرواقعی بود اینو در نظر بگیرید..مرسی..در مسیر آب و آتش | fereshteh27 & sky-angle کاربران انجمن

فصل سوم

سر راه شمیم رو هم سوار کردیم..هر دو عقب نشسته بودیم..بابا سکوت کرده بود..هیچی نمی گفت..
راه طولانی بود..ولی بالاخره این مسیر هم مثل خیلی از مسیرهای دیگه طی شد وبه مقصد رسیدیم..
بابا جلوی دژبانی نگه داشت..
--همینجا بشینین.. الان میام..
از ماشین پیاده شد..دو تا سرباز جلوی در ایستاده بودند..بابا به طرفشون رفت..داشت باهاشون حرف می زد..یه کاغذ از توی جیبش در اورد و نشونشون داد..

شمیم :مانیا اینجا زنم پیدا میشه؟..
-خب معلومه..توی ارتش زن هم هست دیگه..
--ولی فکر کنم پایگاهشون با اینجا فرق می کنه..نکنه مارو بفرستن اونجا؟..
-نه بابا..دوست بابام گفت اول برای اونجا اقدام کرده ولی چون اشنا نداشته قبول نکردن..ولی اینجا یکی اشناش بوده تونسته پارتیمون بشه..همینجا هستیم..
--ولی اینجا پر مرده..راهمون میدن؟..
نگاه عاقل اندرسفیهی بهش انداختم وگفتم :خب دیوونه اگر نخوان راهمون بدن که نمیگن پاشین بیاین..
--ولی من استرس دارم..
-توی اون بیمارستان کوفتی پیش یه مشت دکتر مرد می چرخیدیم استرس نداشتی اینجا داری؟..
ابروهاشو کشید تو هم وگفت :خب چکار کنم؟..دست خودم نیست..نمی دونم چرا دلشوره گرفتم..
--پنیری که صبح خوردی زیادی شور بوده..یه امروز رو عسل می خوردی شیرین بزنه..
پشت چشم نازک کرد وچیزی نگفت..
بابا به طرفمون اومد..سوار شد..
-چی شد بابا؟..
--هیچی حل شد..
-می تونیم بریم؟..
--اره..
-وای مرسی..شمیم پیاده شو..
بابا :نمی خوای همراهتون بیام؟..
-وا بابا جون مگه می خوایم بریم مدرسه که بدرقه مون کنی؟..نه خودمون میریم..
--خیلی خب خانم بزرگ..بیا بگیر..
همون برگه رو به طرفم گرفت..
--اینو حتما نشون فرمانده بده..
-باشه چشم..خداحافظ..
-مواظب خودتون باشید..خدانگهدار..

شمیم هم خداحافظی کرد واز ماشین پیاده شدیم..بابا صبر کرد تا از دژبانی رد بشیم بعد رفت..
من که ریلکس بودم ولی شمیم می لرزید..
-چته؟..چرا رفتی رو ویبره؟..
--وای هیچی نگو مانیا دارم سکته می کنم..
با تعجب نگاهش کردم..رنگش پریده بود..

وارد محوطه شده بودیم..هیچ خبری نبود..ساکته ساکت..
کنار دیوار ایستادیم..یه در کنارمون بود..سرک کشیدم..درش شیشه ای بود..کسی توی اتاق نبود..
رو به شمیم گفتم :شمیم اگر پشیمون شدی می تونی برگردی..
--دیوونه شدی؟..
-نه دیوونه نشدم..دختر داری پس میافتی..انگار می خوان ببرن اعدامت کنن..چرا اینجوری می کنی؟..
--من هر وقت وارد محیط جدیدی بشم اینجوری میشم..خودت که می دونی..
-وا..چه حرفا..توروخدا خودتو کنترل کن..بریم تو ابرومون رفته ها..
با حرص گفت :مگه دست منه؟..
منم حرصم گرفته بود.. گفتم :پس دست ننه ی منه؟..
--بی تربیت..
-همینی که هست..بیا بریم الکی اینجا داریم وقتمون رو هدر میدیم..

با سرعت به طرف در رفتم که یهو باز شد خورد تو صورتم ..واااااای سرم..اخ اخ..
صورتمو با دست گرفتم و برگشتم ..دست شمیم رو گرفتم..
همونطور که اخ و ناله می کردم گفتم :وای شمیم مردم..تو روحت صلوات..د اخه چرا بی هوا درو باز می کنین..این دره چرا به طرف بیرون باز میشه؟..ای ای..سرم..
همین طور چشمامو بسته بودم و اه و ناله می کردم..استین لباس شمیم رو هم گرفته بودم و می کشیدم..
به پیشونیم دست کشیدم وگفتم : به حمدالله لال شدی؟..
صدای نگران شمیم رو شنیدم :مانیا..
-هوم؟..
--توروخدا چشماتو باز کن..
صداش انقدر نگران بود که نخواستم اذیتش کنم..اروم چشمامو باز کردم..با دیدن کسی که رو به روم وایساده بود چشمام از حدقه زد بیرون..این دیگه کیه؟..شبیه شمیم که نیست..
یه افسر با لباس فرم در حالی که اخم فوق العاده غلیظی به چهره داشت درست رو به روم وایساده بود..
با خشم غرید :ول کن..
من که همیشه ریلکس بودم و کم نمی اوردم از صداش ترسیدم و با تته پته گفتم :چ..چی رو؟..
دستشو کشید..با تعجب نگاهش کردم..
-ای وای خاک به سرم..استین شما تو دست من چکار می کرد؟..
جوابم همون اخم غلیظ بود..
--چی می خواین؟..مگه نمی دونین اینجا جای خانم ها نیست؟..
دوباره برگشته بودم تو جلد اصلی خودم..بی خیال..افسره که افسره..منم دکترم..این به اون در..اونم چه دری..دلیل از این محکم تر؟..والا..
حق به جانب جوابشو دادم :اینکه اینجا چکار می کنیم رو فقط به فرمانده میگم..بله می دونیم خانم ها نمی تونن بیان اینجا ولی ما می تونیم چون مجوز داریم..
دستشو اورد جلو و گفت :ببینم..
به شمیم نگاه کردم..بهش اشاره کرد یعنی بده دیگه..ولی من سرتق تر از این حرفا بودم..
-گفتم که فقط به فرمانده نشون میدم..
نگاهش خیلی جدی بود..
--بسیار خب..برو نشون بده..
از همون دری که باز بود رفت تو..
شمیم نفسشو داد بیرون وگفت :دختر خودم که داشتم سکته رو می زدم اینو دیدم تا لب مرز هم پیش رفتم..چرا انقدر اخمو بود؟..
-از شانس من و توهه دیگه..همیشه دست چین شده هاش می خوره به پستمون..
--تا یه خرابکاری دیگه به بار نیومده بیا بریم..
-وای شمیم سرم داره می ترکه..کی بود درو باز کرد؟..
--یه سرباز بود..تا تورو دید در رفت..
-چرا؟..
--نمی دونم والا.. نکنه اینجا واقعا زنا رو راه نمیدن من و تو رو اشتباه فرستادن؟..
-فکر نکنم..بریم تو معلوم میشه..
--باشه بریم..
در اتاق رو باز کردیم و رفتیم تو..

ادامه دارد...در مسیر آب و آتش | fereshteh27 & sky-angle کاربران انجمن
در مسیر آب و آتش | fereshteh27 & sky-angle کاربران انجمن در مسیر آب و آتش | fereshteh27 & sky-angle کاربران انجمن


محیطش یه محیط کاملا اداری بود. نه گلی نه منگلی!! خیلی ساده و شیک.
یه میز و یه صندلی چرخدار چرم پشتش و 6 تا صندلی هم دور تا دور اتاق و یه سر دیگه اتاق هم یه در بود که بدجور محافظ شده بود. چندتا قفل زده بودن بهش و آهنی بود و صد البته ضد سرقت.
یه میز هم وسط اتاق بود. 
خیلی متین و آروم سلام کردیم و سر جامون نشستیم.
فرمانده که مردی میانسال با چهره ای جدی و خشک بود جواب داد و رو به من گفت: شما باید خانم محبی باشید؟؟ از آشناییتون خرسند شدم.
-بله من مانیا محبی هستم و اینم دوستم شمیم متین. ما هم از آشنایی با شما خرسندیم فرمانده!
فرمانده جدی تر شد و ادامه داد: اینجا هم مثل بیمارستانی که توش کار می کردین مقررات داره. یه مقرارت فوق العاده سخت..یعنی می تونم بگم صدبرابر سخت تر و جدی تر از محیط کار قبلیتون ..باید سرتون به کارتون باشه واز شوخی و شیطنت هم خبری نباشه. هر لحظه ممکنه موقعیت اضطراری بشه و شما باید تو حالت آماده باش باشید. محل کار شما بهداری تو پایگاهه. پشت این ساختمون هم اقامتگاه شماست. شما امروز رو میرید خونه و وسایل مورد نیازتون رو برمیدارید اینجا و از فردا کارتون رو شروع می کنین.درضمن تاکیــد می کنم که من از شما یه رفتار سنگین و محکم می خوام..اینجا یه محیط مردونه ست و با توجه به اینکه شما نظامی نیستید ورود خانم ها ممنوعه..ولی چون اقای ارسته سفارش شما رو کرد و گفت توی کارتون توانا هستید من قبول کردم..اگر کوچکترین بی مقرراتی ازتون ببینم اخراجین..وظیفه ی شما نجات جون افراد این پایگاست..درضمن تو تمام عمیلیات های ما هم حضور دارین..
رو به من ادامه داد: شما به عنوان پزشک یار و دوستتون هم پرستار.

وای چقدر حرف زد..مخم سوت کشیـــد..چقدر مقرراتیه..یعنی یه لبخند کوچولو هم ممنوعه؟..من که نمی تونم جلوی خودمو بگیرم..
به شمیم نگاه کردم..سیخ سرجاش نشسته بود وسرشو انداخته بود پایین..
اینو چه زود جو گرفته از الان داره مقرراتو رعایت می کنه..عین دانش اموزای باادب ومثبت نشسته بود رو صندلی و جم نمی خورد..
کرمم گرفت ..با ارنج محکم و البته نامحسوس زدم تو پهلوش..یه اخ بلند گفت و با اخم نگاهم کرد..
فرمانده زیر چشمی نگاهمون کرد و با اخم سرشو تکون داد..حتما پیش خودش میگه..(سالی که نکوست از بهارش پیداست)..
زیر لب گفتم :کامــــلا درسته..
--چیزی گفتین؟!..
سیخ نشستم وگفتم :نه نه..چیزی نگفتم..
دوباره سرشو انداخت پایین..داشت تو کشوی میزش دنبال چیزی می گشت..
شمیم کنار گوشم گفت :باز تو ذهن ادما رو خوندی؟..
-دست من نیست..یهو اینجوری میشم..
سکوت کرد..نگاه هر دومون به فرمانده بود..
از توی کشوی میزش یه برگه گرفت سمت من و یکی سمت شمیم.
برگه استخدام بود. استخدام برای یک سال... هوم... بد نیست!! یه سال...!!
چه تغییراتی بکنه زندگی من!!!
برگه رو پر کردم و تحویل دادم. همون موقع داد زد: سرباز رحیمی..
منو میگی اون وسط قبض روح شدم!!چه صدایی داره..منم با در وپنجره ها لرزیدم..
به سرعت یه پسر تو لباس فرم اومد تو اتاق و پاشو محکم کوبید زمین. عاشق این کار بودم.
--خانم ها رو تا بهداری همراهی کن و اقامتگاهشون رو نشونشون بده
سرباز بلند و رسا گفت :بله قربان و باز محکم پاشو کوبید زمین.
پشت سرش به راه افتادیم.
تو گوش شمیم گفتم: خدایی جای باحالی نیست؟؟
-- اگه منظورت اون جیگریه که بهش خوردی میتونم بگم صد درصد!!
-کوفت
--مگه دروغ میگم؟ با اینکه اون لحظه زهره ترک شدم اما دلم میخواست جای تو بخورم بهش..از همون اولم هر چی شانسه خوب بود قسمت تو می شد..کوفتت بشه..
-کور شود چشم هر ان کس که نتواند دید..
--رو که رو نیست..سه پایه ست..
-پایه ی چهارمشم تازه جوش دادم..بگو چهارپایه عزیزم..
شمیم با لبخند گفت :کم نیاری؟..
خندیدم وگفتم :نه ابجی..

سرباز : بفرمایید
از جلوی در کنار رفت. یه ساختمان کوچیک و تمیز بود... همونطور که وارد میشدی متوجه 10 تا تخت میشدی که با پرده از هم جدا شده بودن و یه سمت دیگه ساختمان یه راه پله رو به بالا بود و قسمت پذیرش کنارش قرار می گرفت. 
از قسمت پذیرش یه مرد مسن اومدم سمتمون. 
اون موهای جوگندمی و چهره ی ارومش..قیافشو مهربون نشون می داد. 
اومد سمتمون و رو به ما گفت: سلام خوش آمدید. من دکتر حمیدی هستم.
-سلام. من هم مانیا محبی هستم و قراره که دستیار یکی از دکترا بشم.
--تنها دکتر اینجا منم. خوشبختم که قراره با شما همکار شم.
- همچنین.

دکتر حمیدی به طبقه بالا اشاره کرد و گفت: طبقه بالا هم محل استراحت و رفع خستگیتون وسط کاره و همچنین محل تعویض لباس و کمد داروهای خاص ..شوخی و خنده و بریز و بپاش هم نداریم. آقای خالقی بیاید همراهیشون کنید...
یه مرد از پشت میز پذیرش اومد سمت ما قیافه خیلی سردی داشت.
از جو اینجا واقعا خوشم اومد. خوشحال بودم که مجبور نیستم افرادی مثل اون طهماسب رو تحمل کنم!!
آقای خالقی : سلام. بفرمایید.. 
من و شمیم زیرلبی جوابشو دادیم..
به سمت طبقه بالا حرکت کرد و ما هم دنبالش راه افتادیم. 
طبقه بالا 2 تا تخت بود و چند تا اتاق... 
به اتاق اولی اشاره کرد و گفت: اینجا اتاق خانم هاست و کناریش مخصوص آقایون...
گوشه سالن رو نشون داد و ادامه داد: سرویس بهداشتی... کنارش هم محل استراحت...
شمیم پرسید : احیانا محل استراحت زنونه مردونه نداره؟؟
خالقی یه نگاه غضبناک بهش کرد و گفت: نخیر... تشریف ببرید تو اتاق تا با بقیه آشنا شید...
اوهو چه خشنه..مگه شمیم چی گفت؟..والا..
این دفعه ما جلو میرفتیم و آقای خالقی پشت سرمون میومد...
وقتی وارد اتاق شدیم چشممون به 2 تا زن 2تا مرد افتاد...
هر 4 تاشون با دیدن من و شمیم بلند شدن و سلام کردن.
گفتم: سلام من مانیا محبی ام و از دیدنتون خوشحالم... قراره دستیار پزشک باشم و دوستم هم پرستار..
تک تک ابراز خوشحالی کردن و خودشون رو معرفی کردن.
یه خانم که نسبت به بقیه مسن بود و تقریبا 41 سال میزد گفت: من خانم شکوری هستم و تقریبا با سابقه ترین فرد اینجا...
یه دختر که همسن شمیم بود گفت: منم سعادتم
و دو مرد دیگه هم خودشونو اعلایی و حق دوست معرفی کردن.. 
بعد از آشنایی با محیط ..از اونجا خارج شدیم و یه نگاه کوتاه هم به ساختمان که قرار بود توش اقامت داشته باشیم انداختیم ..
قبل از اینکه بیایم بیرون فرمانده بهمون گفت که حق اوردن موبایل و لپ تاپ به داخل پادگان رو نداریم..
ما هم اطاعت کردیم..ولی بیچاره شمیم انگار بدجور خورده بود تو ذوقش..لپ تاپ و موبایل به جونش بند بود..
شمیم دستی برای تاکسی تکون داد. به سرعت یه تاکسی کنار مون توقف کرد و ما هم سوار شدیم...
شمیم گفت: هی مانی جای باحالی بود اما خیلی خشن بودن .. آقای خالقی خیلی سرد بود... حالمو گرفت منم حالشو گرفتم.. حقش بود..درضمن چرا نمیذارن موبایل و لپ تاپ بیاریم؟..
-مگه خونه خاله ست؟..اینجا مقررات خودشو داره..
--ولی من بدون لپ تاپ و موبایلم طاقت نمیارم..
-چاره ای نیست..
با حرص گفت :همه ش تقصیره تو ِ..منم دارم چوب کارای تورو می خورم..اه..
از کارای بچگانش خندم گرفته بود.. ترجیح دادم سکوت کنم..درکش می کردم..
شمیم جلوی خونشون ازم خداحافظی کرد و پیاده شد ..

وقتی رسیدم کسی خونه نبود مامان یه نامه گذاشته بود روی در یخچال. برش داشتم و با صدای بلند خوندمش:
--من رفتم خونه شمیم اینا. خواستی بیا اگرم خسته ای بخواب. غذا برات گذاشتم تو یخچال.
غذا رو از تو یخچال آوردم بیرون و گذاشتم تا گرم بشه.
بعد از خوردن ناهار رفتم تو اتاقم و روی تختم دراز کشیدم ..
از خستگی حتی نتونستم به اتفاقای امروز فکر کنم...
 

با احساس اینکه یه نفر داره تو موهام دست میکشه چشمام رو باز کردم. نور چشمام رو زد. دوباره بستمشون. صدای مامان بود که میگفت: عروسکم داری میری؟؟ فدات شم این چه آشی بود که تو کاسمون ریختی آخه؟
چشمامو به زور باز کردم و مامان رو تو بغلم گرفتم و گفتم: عزیز دلم مگه قرار نبود گریه نکنی؟ مامانی من اینطوری نمیتونم برم. باید دعای خیرتون پشت سرم باشه نه آه و اشکتون.
مامان محکم بغلم کرده بود و نمی ذاشت جم بخورم. خیلی دوستش داشتم. محکم بغلش میکنم چون تا یه هفته دیگه نمیبینمش. بوش رو داخل ریه هام میفرستم و میذارم اونجا ماندگار شن. گونه اش رو میبوسم و از آغوش گرمش در میام.
دستشو میگیرم و با هم از پله ها میریم پایین. بابا جلوی تلویزیون نشسته و داره با دقت به روزنامه ای که توی دستشه نگاه میکنه.
با صدای بلند گفتم: چطوری بابایی خودم؟ خوبی؟؟
حتی سرشم بلند نمیکنه.. انگار که نه انگار!!
از رو دستش نگاهی به روزنامه میندازم تیترش این بود:
دستگیری چند نفر از باند ققنوس!!!
باند ققنوس؟؟ چه اسم باحالی.. 
دوباره بابا رو صدا زدم: بابایی با شما بودمااااا
بابا که اون قسمت رو کامل خونده بود گفت: بله.. منو صدا کردی؟؟
-پ نـــــــــــــ
بابا غضبناک گفت : نگو پ نه پ میخوای اعصاب نداشتمو خورد کنی؟؟
-چشم نمیگم. حالا حواستون کجا بود؟
-- پیش مامانت!!
به مامان نگاهی انداختم. بابا راست میگفت. مامان موهاش رو شرابی رنگ کرده بود.
- مامــــ ـانی من چه خوشگل شده.. چطورنفهمیدم!! بابایی تو که سرت تو روزنامه بود پس ...
نذاشت حرفمو ادامه بدم و با نگاه خیره به من گفت: من هر جایی رو نگاه میکنم مامانتو میبینم خوشگلم...
یه لبخند گل و گشاد زدم و گفتم: حتی وقتی به من نگاه می کنید؟؟
-- آره عزیزم چطور؟؟
- پس بگو چرا اینقد منو با ذوق بغل میکنید یعنی تو تصوراتتون دارید مامانو بغل میکنید!!
خندید : بسه دختر
-چشم . راستی بابا هیچ راهی نیست که بشه من و شمیم گوشی و لپ تاپ ببریم؟؟
-- نه نمیشه..اونجا یه مکان کاملا مقرراتیه..میخوای دردسر درست کنی؟..
-برای من که مهم نیست..فقط چون شمیم..
نذاشت ادامه بدم وگفت :اون هم همینطور..شما می خواین برین اونجا خدمت کنید نه گردش وتفریح..
دیگه چیزی نگفتم و نشستم کنارش که صدای قار و قور شکمم بلند شد. 
مامان گفت :بچه ام حتی صبحانه نخوره! دختر تو چطور زنده ای؟؟
-با جذب اکسیژن و دفع دی اکسید کربن.
--آره دیدم شکمتم با صداش حرفتو تایید کرد..
بلند زدم زیر خنده و دنبال مامانم به سمت آشپزخونه رفتم تا یه دلی از عذا در بیارم ..بعد از خوردن صبحونه رفتم تو اتاقم و وسایلمو جمع کردم..
برای یه سفر یه ساله... 
یه سفر که هیچیش معلوم نیست... 
یه آینده مبهم!!!
***************
بعد از یه خداحافظی غم انگیز با مامان و بابا حالا اینجام. درست تو اقامتگاهمون... یک ساعت من و شمیم رو تو بازرسی سر پا نگه داشتن..
حالا که وسایلمو میچینم بغض گرفتم. هــــــــــی... شمیم شاد و سرحاله..نمی دونم چرا..
صدای خانم سعادت اومد همون دختری که همسن شمیم بود: بیاین برای ناهار تا دیر نشده...
-چی وقته ناهاره؟؟
-- اینجا ناهار ساعت 12 . سریع بیاین پایین اینجا یکی از قانوناش مخصوص غذا خوردن اینه که به موقع برسیم .. بدوین...
با شمیم و سعادت که حالا فهمیدیم اسمش نگینه و قراره هم اتاقی ما دوتا بشه همراه شدیم.
غذا خوری یه سالن یزرگ بود که دو سمت داشت. یه سمت مخصوص کارکنان بود و یه سمت مخصوص افراد ارتش..

راهمون رو کج کردیم سمت سلف... غذا جوجه بود.. جلوم یه مرد قد بلند ایستاده بود.. هی خودم رو اینور اونور می کردم ببینم جلوش چه خبره؟..
ولی عین تیرچراغ برق جلوم وایساده بود کنار هم نمی رفت..انقدر تکون خوردم و خودمو این در اون در زدم تا اینکه نمیدونم چی شد که سکندری خوردم و خوردم بهش. 
تونست تعادلشو حفظ کنه تا نیافته. برگشت ونگاهم کرد..
یا خداااااا ..دهانم بازمونده بود..اینکه همون یارو بداخلاقه ست...!!!
--بلند بگو.. نشنیدم.
سرمو زیر انداختم و آهسته گفتم: ببخشید...
--بلندتر..
مگه کری؟! مطمئن بودم شنیده اما خودشو میزد به نشنیدن..
کمی بلندتر گفتم: عذر میخوام
سرشو تکون داد :حالا شد. حواست باشه چطور رفتار میکنی. اینجا مهدکودک نیست خانم. دیگه دور و بر من نباش.
حرصم گرفته بود. آهسته گفتم: خوب شد گفتی!!
پوزخندی زد و بی اهمیت به گفته من رفت!
نگین خودشو بهم رسوند و گفت: پا رو دم این یارو نذاریااااا. اعصاب معصاب نداره. خیلی خشنه.
- اسمش چیه؟..
--سرگرد راد..ولی نمی دونم اسمش چیه..
تو دلم گفتم: انگار کیه! رییس جمهور که نیست..هه..مسخره..
یه ظرف غذا برداشتم و رفتم سمت یه میز که مخصوص کارمندا بود. 
نگین و شمیم هم پشت سرم بودن.
شمیم نالید :هـی. من میمیرم من میمیرم!! این چه وضعشه آخه..
-بسه غرغر نکن غذاتو بخور..
******
امروز روز یازدهمیه که سر کاریم... همه چی خشنه با این حال من خوشحالم!!
کارهای زیادی اینجا نداریم... فقط بخیه زدن و پانسمان و..!! البته کار های دیگه ای هم میکنیم اما بیشترش ایناس...
جمعه رفتم خونه مامان دوباره آه و ناله رو شروع کرد و بابا هم یه طور غریبی نگاهم میکرد.
اصولا با بابا راحت بودم.. همه ی جریاناته اونجا رو بهش گفتم از اون محیط خشک و خشن و سرگرد راد و ...
شمیم : چاییت یخ کرد نمیخوریش؟
چایی رو یه نفس بالا دادم. تلخ بود و مزه بدی میداد اما در هر حالت باید میخوردمش...
-شمیم من میرم پیش دکتر اگه کاری داشت کمکش کنم.
--باشه برو..
اومدم تو بهداری..کسی نبود..
-دکتر حمیدی..
جوابی نیومد..رفتم سمت یکی از تخت ها تا مرتبش کنم که سرجام خشک شدم..
دکتر به پشت افتاده بود رو زمین و چشماش هم بسته بود..
با ترس نگاهش کردم و داد زدم :دکــتر..
سریع رفتم کنارش زانو زدم..نبضش رو گرفتم..کند می زد..وای خدا..
بلند گفتم :کسی تو این خراب شده نیست؟..یکی بیاد کمک..
با صدای داد من بقیه هم اومدن..کمک کردن دکتر رو خوابوندن رو تخت..
معاینه ش کردم..اعلائمش امکان این رو می داد که سکته کرده..
اینجا امکانات زیادی نداشتیم..باید می بردیمش بیمارستان..

*******
دکتر حمیدی طبق تشخیص خودم و همینطور پزشک معالجش سکته کرده بود..وباید مدتی رو تحت مراقبت قرار می گرفت..این یعنی اینکه نمی تونه بیاد پادگان..
از این به بعد من باید جاش کارهای بهداری رو انجام می دادم و بیماران رو ویزیت می کردم..
این قضیه وقتی به واقعیت پیوست که فرمانده دستورش رو صادر کرد و من رسما شدم پزشک پادگان.. 

برای یه کاری رفته بودم دفتر فرمانده که از پشت در صدای گفتگوی فرمانده و سرگرد راد رو شنیدم..
سرگرد :ولی قربان اون یه زنه..فکر نکنم بتونه جای دکتر حمیدی رو بگیره..
فرمانده :سرگرد اینکه پزشک پادگان یک زن باشه فکر نکنم اشکالی داشته باشه..درضمن برای مدت کوتاهی می مونه..وقتی دکتر حمیدی برگشت بر می گرده به جایگاه سابقش..
--یعنی شما می خواین بیمارای پادگان و افراد دولت رو بفرستید زیر دست این دختر؟!..
--من نمی فرستم..قانون اینو میگه..اون پزشک پادگانه پس این حق رو داره..

چند لحظه سکوت بود..بعد هم صدای کلافه ی سرگرد رو شنیدم..
--ولی من به هیچ عنوان نمی تونم این رو قبول کنم..
--چرا؟!..
--خودتون هم می دونید..حضور یک زن در پادگان که همه ی افراد مرد هستند ممنوعه..
--درسته..من بهتر از هر کسی می دونم ولی خانم محبی یک شخص عادی نیستند..ایشون پزشک این پادگان هستند..درست مثل پرستارهایی که در کنارشون فعالیت می کنند..
--در هر صورت زن هست یا نه؟..
--اهورا بس کن..چرا انقدر حساس شدی؟..

چند بار اسمش رو زیر لب زمزمه کردم :اهورا..اهورا..چه اسم باحالی هم داره..

--حساس نشدم..فقط هیچ جوری توی کتم نمیره که این دختر با این سن کمش بشه پزشک این پادگان و بخواد افراد ارتش رو معالجه کنه..
--اون داره به وظیفه ش عمل می کنه..
--می دونم..
--پس دیگه این بحث رو ادامه نده..
چند لحظه صدایی نیومد..

--بسیار خب..باید برم..با من کاری ندارید؟..
--نه می تونی بری..راستی به بچه ها خبر دادی؟..
-- موضوعه اردو رو؟..بله گفتم..
--خوبه..پس فردا حرکت می کنیم..
--اطاعت..با اجازه..

سریع عین چی خودمو کشیدم کنار و از در رفتم بیرون..
انقدر عجله کردم که بازوم محکم خورد به لبه ی در و بدجوردرد گرفت..
یه نفس عمیق کشیدم و خواستم برم تو که سینه به سینه ش شدم..
با دیدن من اخم هاشو کشید تو هم و گفت :مگه نگفته بودم دور و بر من پیداتون نشه..
تک سرفه ای کردم وجدی گفتم :بله گفته بودید..ولی من دور و بر شما نبودم..اومدم دفتر فرمانده..
دست به سینه نگاهم کرد وخشک پرسید :که چی ؟!..
ابرومو انداختم بالا وگفتم :چی که چی؟!..
--با فرمانده چکار داری؟!..
لبمو کج کردم وگفتم :با فرمانده کار دارم نه شما..به خودشون میگم..
بدون اینکه ذره ای لحنش رو تغییر بده گفت:فرمانده سرشون شلوغه..

چشمام از زور تعجب گرد شد..چه خالی می بنده..خوبه همین الان صداشون رو شنیدم..
بی توجه به حرفش گفتم :میشه برید کنار؟..
کمی نگاهم کرد..اروم خودشو از توی درگاه در کشید کنار..
چه هیکلی هم داره..کل درگاه رو گرفته..
خواستم رد شم که صداش رو شنیدم..
--بعد از اینکه کارت با فرمانده تموم شد..بیا دفتر من..
بعد هم راهشو کشید و رفت..کمی از پشت سر نگاهش کردم..سر درنمیاوردم..این بشر چه پدر کشتگی با منه بدبخت داره؟!..چرا مخالفه اینجا موندن منه؟!..مگه من چکارش کردم؟!..

کارم که با فرمانده تموم شد به طرف دفتر سرگرد رفتم تا ببینم چکارم داره..
تقه ای به در اتاقش زدم..با صدای " بفرمایید " وارد شدم و در رو پشت سرم بستم..
داشت رو یه سری برگه یه چیزایی می نوشت..
نیم نگاهی به من انداخت وبا دست اشاره کرد تا روی صندلی بنشینم..
بدون هیچ حرفی نشستم..چند لحظه گذشت..همچنان سکوت کرده بود..
به من گفته بیام اینجا سکوت کردنشو نگاه کنم..پس چرا چیزی نمیگه؟!..
بالاخره اون خودکاره وامونده رو گذاشت رو میزش وسرشو بلند کرد..

ادامه دارد...در مسیر آب و آتش | fereshteh27 & sky-angle کاربران انجمن
در مسیر آب و آتش | fereshteh27 & sky-angle کاربران انجمن در مسیر آب و آتش | fereshteh27 & sky-angle کاربران انجمن


دستاشو گذاشت رو میز و با لحن جدی و خشکی گفت :از فردا به مدت 1 هفته قراره به یک اردوی عملیاتی بریم..شما که پزشک این پادگان هستید..به همراه 3تا از پرستارها باید توی این عملیات با ما باشید..وجودتون الزامیه..

واااااااای خدا جون چی می شنوم؟!..اردوی عملیاتی؟؟!!..
همیشه ارزوم بود برای یک بار هم شده به یه همچین اردویی برم..
می دونستم هیجان زیادی در راهه..
واسه ش لحظه شماری می کردم..
یه لبخند گل و گشاد تحویلش دادم که اروم اروم چشماش گرد شد..
دستامو زدم به هم وبی توجه به اون با ذوق گفتم :وای راست میگین؟!..اردوی عملیاتی؟!..چه خوووووب!!..
دیدم چیزی نمیگه..تازه متوجه نگاهش شدم..مات و مبهوت داشت به کارای من نگاه می کرد..
خودمو جمع و جور کردم ..
لابد الان پیش خودش میگه :بسم الله..این دختره هم تخته هاش جفت و جور نیستا..
تو دلم گفتم :غلط کرده اینو میگه..فقط یه نمه ذوق کردم ..همین..
جای شمیم خالی بگه :باز تو ذهن ملت رو خوندی؟!..

تک سرفه ای کردم وگفتم :اهان..خب باشه..مسئله ای نیست..
نفسش رو دا دبیرون..به صندلیش تکیه داد ..
قاطعانه گفت :می دونم..نباید هم مسئله ای باشه..

ای خدا باز این شروع کرد..اینجوری که حرف می زد دلم می خواست ..دلم می خواست..
بزنم لهش کنم..ولی خب خیال خام..امکانش 1 درصد هم نبود..
فقط اخم کردم..

با همون لحن ادامه داد:این عملیات مثل سایر عملیات های دیگه سخت و دشواره..نمی خوام بی نظمی ببینم..سرتون به کار خودتون باشه..وظیفه ی شما مداوای زخمی ها و بیمارهاست..پس توی کار ما دخالتی نمی کنید..
من مسئول گروه هستم..اگر هرگونه تخلف یا کوتاهی از شما ببینم مطمئن باشید به پایگاه گزارش می کنم..
پس حواستون رو خوب جمع کنید..

همچین سفت و سخت حرف می زد که حرف تو دهان ادم می ماسید..تا می اومدم بگم باشه ..خیلی خب..
می دیدم باز داره ادامه میده..
خوبه همه ش یه عملیاته ها..نمی خوایم بریم جنگ که..از اسمش معلومه..اردووووو..به به..چه شود..
ناخداگاه لبخند زدم..البته از فکری که تو سرم بود و ذوق و شوقی که داشتم این لبخنده بی موقع نشسته بود رو لبام..
ولی ظاهرا این حضرت اقای بداخلاق یه برداشت های دیگه ای پیش خودش کرد.. که یه دفعه همچین زد رو میز چهار دست وپا چسبیدم به سقف..
با صدای نسبتا بلندی گفت :یک ساعته دارم براتون قانون ها و مقرارته این گروه رو توضیح میدم..در اخر به جای اینکه گوش بگیرید ببینید چی گفتم لبخند تحویل من میدید؟!..

با ترس نگاهش کردم..از صداش به خودم لرزیدم..چه مرگشه؟!..مگه چکار کردم؟!..
اخمامو بیشتر کشیدم تو هم و از جام بلند شدم..
کمی به جلو خم شدم و با حرص گفتم :من به حرف های شما نخندیدم..لطفا برداشت اشتباه نکنید..نمی دونم چه پدرکشتگی با من دارید که از همون برخورد اول دلتون می خواست تیربارونم کنید..ولی بهتره اینو بدونید که من هیچ کاری با شما ندارم وهمچنان به کارم ادامه میدم..

خیره شده بود تو چشمام..نگاهمو ازش گرفتم و با قدم های بلند به طرف در رفتم..
لحظه ی اخر که خواستم بیام بیرون صداشو شنیدم..
--فردا صبح زود.. راس ساعت 6 اماده باشید.. خانـم دکتـر..
در رو بستم واومدم بیرون..مرتیکه ی بی شعور..
(خانـم دکتـر) رو با لحن خاصی بیان کرد..
انگار داره مسخره م می کنه..نه به سن اون می خورد که اهل کل کل و اذیت و ازار باشه نه من دختری بودم که جلوش کم بیارم..
پس چرا انقدر با من بده؟!..هر چی فکر می کردم می دیدم من کاری باهاش ندارم..
ولی اون هی به من گیر میده..
صورتش سرد و خشک بود..چشمان قهوه ای تیره..موهای مشکی..بهش می خورد پره پر..30 یا 32 رو داشته باشه..
برای همین می گفتم به سنش نمی خوره اهل کل کل باشه..
ولی اون باهام کل کل نمی کرد..انگار ازم یه جور کینه داشت..
از اینکه یه زن در کنارش کار کنه خوشش نمیاد..
ولی چرا؟!..

ادامه دارد...در مسیر آب و آتش | fereshteh27 & sky-angle کاربران انجمن
در مسیر آب و آتش | fereshteh27 & sky-angle کاربران انجمن در مسیر آب و آتش | fereshteh27 & sky-angle کاربران انجمن


موضوع اردو رو برای شمیم گفتم..
شمیم :اردو عملیاتی دیگه چیه؟!..
-نمی دونم..ولی فکر کنم یه جور مانوره..
-- خب توی این مانور مگه مریض و زخمی هست که ما هم باید باهاشون بریم؟!..
-چه می دونم..سرگرد دستور داد که من وچند تا از پرستارا هم باید باشیم..
شمیم دیگه چیزی نگفت..
ولی من هیجان داشتم..سر از پا نمی شناختم..
*******
فردا راس راست 6 من وشمیم که همینطور ایستاده داشت چرت می زد حاضر واماده منتظر دستور سرگرد بودیم که حرکت کنیم..
همه ی افراد به همراه تجهیزات توی حیاط پادگان جمع شده بودند..چشمای شمیم داشت می رفت رو هم که با ارنجم محکم زدم تو پهلوش..
بیچاره یهو چشماش اندازه ی نعلبکی باز شد..سیخ وایساد..فکرکرد سرگرد اومده..
ریز ریز بهش می خندیدم..متوجه شد..
نگاهی به اطرافش انداخت..چشماش هنوز خمار بود..
با حرص زد به بازوم وگفت :کوفت..مرض..مگه ازار داری؟..چرا چرتمو پاره کردی؟..
-د اخه الان چه وقته چرت زدنه؟..دختر داریم میریم اردو اونوقت تو داری بیخ گوش من خرناس می کشی؟..
بهم چشم غره رفت وگفت :بیخود کردی..من خرناس کشیدم؟!..
بی خیال شونه م رو انداختم بالا وگفتم :عینهو بوق قطار ..صداش کل پادگان رو برداشته بود..
مشکوک نگاهم کرد..تو دلم داشتم ریسه می رفتم ولی ظاهرم جدی بود..بیچاره باورش شده بود..
ولی اروم زد به بازوم وگفت :کم چرت بگو..من که فقط داشتم چرت می زدم..چرت زدن که خرناس کشیدن نداره..
-پس چی داره؟!..
چپ چپ نگاهم کرد که بلند زدم زیر خنده..
چند نفر برگشتن نگاهمون کردند..همون موقع سرگرد هم اومد..نگاه جدی وخشنی بهم انداخت که لبخند رو لبام ماسید..
اه..باز این اجل معلق سر وکله ش پیدا شد.. خدا امروز رو با این کوه یخی بخیر کنه..

حرکت کردیم..5 تا ماشین که همگی متعلق به خود پادگان بود..من و پرستارها که یکیش شمیم بود تو یه ماشین..بقیه هم تو یه ماشین..یه اتوبوس هم که افراد ارتش توش بودند پشت سرمون می اومدند..یه ماشین بزرگ پر تجهیزات هم جلو می رفت..
راه نسبتا طولانی بود..وقتی رسیدیم دور و برمون پر از کوه و دره و تپه و درخت بود..
همراه بقیه از ماشین پیاده شدم..سرگرد توی ماشینی بود که تجهیزات رو حمل می کرد ..
داشت وسایلش رو از پشت ماشین بر می داشت..
رو به اون چند نفری که داشتند تجهیزات رو خالی می کردند گفت :مراقب باشید..اون بشکه ها توشون مواد منفجره ست..دقت کنید..

با تعجب به بشکه ها نگاه کردم..مواد منفجره؟!..اینارو واسه چی اوردن؟!..مگه نیومدیم اردو؟!..نکنه می خوان اینجا رو بترکونند؟!..
شمیم زیر گوشم گفت :بدبخت شدیم ..چقدر بهت گفتم سر به سره این سرگرده نذار..
با تعجب نگاهش کردم..صورتش نشون می داد نگرانه..
--چی داری میگی؟!..
اروم زد رو دستشو گفت :خودت نگاه کن..این همه اسلحه..مهمات و مواد منفجره..می خواد همهمون رو بفرسته رو هوا..
-برو بابا..دیوونه شدی؟!..لابد توی مانور ازشون استفاده می کنه..من و تو که نمی دونیم..
--می خوام صد سال هم ندونم..وای خدا الان مثل اون فیلم جنگیه اینجا رو می کنند میدون جنگ..ببین کی گفتم..یه دونه از این بشکه ها منفجر بشه منم باهاش اشهدمو خوندم..
اینو راست می گفت..می دونستم شمیم از صدای انفجار خیلی می ترسه..
حتی توی فیلم ها هم وقتی می دید و صداشو می شنید چشماشو می بست..
منم نمی دونستم امروز اینجا انفجارستون داریم..وگرنه نمی ذاشتم باهام بیاد..
ولی دیگه کاری بود که شده..
اگر هم چیزی می گفتیم سرگرد که زبون داشت می گفت :می خواستید نیاید..من که میگم زن ها به درد کارهای سخت و مردونه نمی خورند..

ادامه دارد...در مسیر آب و آتش | fereshteh27 & sky-angle کاربران انجمن
در مسیر آب و آتش | fereshteh27 & sky-angle کاربران انجمن در مسیر آب و آتش | fereshteh27 & sky-angle کاربران انجمن


از شمیم و ماشین ها فاصله گرفتم..دستامو کمی باز کردم و چشمامو بستم..یه نفس عمیق کشیدم..اخیش..ادم حال میاد..چه هوای خوبیه..
دستامو انداختم پایین..همین که چشمامو باز کردم جیغ خفیفی کشیدم.
.این جلوی من چکار می کنه؟..سرگرد راد همراه با اخم غلیظی زل زده بود به من..
با لحن خشکی گفت :برو کنار..
بهت زده گفتم :چی؟!..کجا؟!..
پوزخند زد وگفت :اینجایی که شما سرکار خانم وایسادی قراره بشکه های باروت رو بذاریم..اگر جاتو دوست داری مسئله ای نیست..تو بمون بشکه رو میذاریم کنارت..

رنگ از رخم پرید..این چی میگه؟!..
برگشتم پشتمو نگاه کردم..چندتا بشکه روی هم چیده شده بودند..
نگاهش کردم ..تک سرفه ای کردم تا صدام صاف بشه..
-خب..خب اینو زودتر می گفتید..
مسخره گفت :اخه شما تو حال خودت بودی..داشتی از این هوای پاک کمال استفاده رو می بردی..حیف بود..

با اخم نگاهش کردم..مرتیکه ی چلغوز..استفاده می کردم که می کردم..به تو چه؟!..مگه جزو ارثیته؟!..والا..
البته همه ی اینا رو تو دلم گفتم..از همه ش فقط یه اخم غلیظ قسمتش شد..از قدیم گفتن جواب ابلهان خاموشی ست..اینو نگم چی بگم؟!..
پشتمو کردم بهش و رفتم اونطرف..داشتن چادر می زدند..شمیم هم زیر یکی از درخت ها ایستاده بود و به بقیه نگاه می کرد..
جایی که بشکه ها رو گذاشته بودن یه فضای کاملا خالی و به دور از درخت بود..
اسلحه های بزرگ به روی پایه زیر درخت ها قرار دادند..بین درخت ها هم چادر می زدند..سیبل های تیراندازی رو به تنه ی درخت ها وصل کردند..بعضی ها رو هم روی پایه های مخصوص گذاشتند..
اخ منم باید یه امتحان بکنم..عاشق تیراندازی بودم..من وشمیم کنار هم ایستاده بودیم و فقط زل زده بودیم به اونا..
صدای سرگرد ما رو به خودمون اورد..
--چرا اونجا ایستادید؟..
هر دوتامون سیخ سرجامون وایستادیم ..نگاهش کردیم..
شمیم که کلا لال شده بود ولی من زبونم درازتر از این حرفا بود گفتم :پس چکار کنیم؟!..
--برید وسایل پزشکیتون رو از توی ماشین در بیارید..اون چادری که اون اخر داره زده میشه مخصوص لوازم وتجهیزاته پزشکیه..چادر کناریش هم برای خانم هاست..حق ندارید نزدیک چادر اقایون بشید..در حین عملیات این طرفا افتابی نمی شید..خطرناکه..فهمیدید؟..
شمیم سریع گفت :بله..
ولی من یه کم طولش دادم بعد اروم زیر لب گفتم :بله..فهمیدیم..
سرشو تکون داد وگفت :خوبه..برید به کارتون برسید..

بازوی شمیم رو گرفتم ویه کم هلش دادم..انگار زیر پاهاش چسب ریخته بودند..تکون نمی خورد..
لحظه ی اخر یه نگاه چپی به سرگرد انداختم ..
تو دلم گفتم :خانم ها حق ندارن نزدیک چادر اقایون بشن..امکان خورده شدنشون توسط خانم ها زیاده..هه..چه جوگیر شده این..حیف که سرگرده وگرنه..
چادرها زده شد..تجهیزات چیده شد..
مواد منفجره و مهمات خیلی از چادرها دور بودند..من و شمیم داشتیم وسایل رو می چیدیم توی چادر که یهو حس کردم زمین زیر پام لرزید..یه صدایی شبیه به انفجار بود..
شمیم با ترس نگاهم کرد ومن من کنان گفت :چ..چی بود؟!..
سرمو از چادر کردم بیرون..
-فکر کنم انفجارستون شروع شد..
همون موقع یه صدای دیگه بلندتر از قبل به گوشمون رسید..اینبار شمیم جیغ کشید..ترسیده بود..
-دیوونه چته؟..دارن عملیاتشون رو انجام میدن..من میرم ببینم چه خبره..
جیغ کشید :نـــه..نریا..مگه ندیدی سرگرد گفت خطرناکه؟!..
-بی خیال بابا..مگه هر چی اون گفت من و تو باید گوش کنیم؟..مواظبم..مطمئن باش چیزی نمیشه..
خواستم بیام بیرون که دستمو کشید..
-مانیا خل شدی؟!..بی خیال شو..
-تو نمیای؟!..
با ترس گفت :من به گور هفت جد وابادم بخندم اگر بیام..همینجا دارم از ترس سکته ی ناقص می زنم..پاشم بیام اونجا دیگه از نزدیک ببینم به سکته هم نمی کشه..صاف راهیه اون دنیا میشم..
از ترسی که توی چهره ش بود وصدای لرزون وطرز حرف زدنش خنده م گرفته بود..
با حرص گفت :می خندی؟!..حقم داری..منه خرو بگو خام تو شدم بلند شدم اومدم توی این خراب شده..
انگار داشت با خودش حرف می زد ادامه داد : د اخه دختر.. ابت کم بود نونت کم بود اردوی عملیاتی اومدنت دیگه چه صیغه ای بود؟!..از اون بدتر منو چه به پادگان و ارتش؟!..همه ش تقصیره تو شد دیگه..
پشت چشم نازک کردم وگفتم :خودت خواستی بیای..به من چه؟..
--منم گول رفاقتم با تو رو خوردم که به این روز افتادم..
خندیدم که بیشتر حرصی شد..
جدی گفتم :ولی من میرم..بشینم اینجا که چی بشه؟..
دیدم داره دست دست می کنه گفتم :تو هم می خوای بیای؟..
--پس چی؟!..نکنه فکر کردی تنهایی اینجا می شینم تا تو برگردی؟!..خیر سرم از اول باهات هم قدم شدم..چشمم کور دندم نرم باید تا اخرش رو هم برم..
-ایول..همینه..بزن بریم..

دستشو رو به اسمون بلند کرد و نالید :خداجون حکمتت رو شکر..اون موقع که داشتی عقل تقسیم می کردی اینو کجا فرستاده بودی؟!..خب به اندازه ی یه نخود نه یه عدس هم چیزی باقی نمونده بود بدی به این؟!..
نگاهم کرد وادامه داد :د اخه پسرها با اون همه ادعا همه دارن از زیر سربازی رفتن در میرن..من و تو که دختریم به زور بلند شدیم اومدیم تو ارتش..
همین طور که غرغر می کرد ومن هم به حرفاش می خندیدم دستشو کشیدم .. از تو چادر اوردمش بیرون..
-بیا بریم کم غرغر کن..عین پیرزنا دم به دقیقه این فکت در حال فعالیته..
--از دسته تو اینجوری شدم..وگرنه من کی اینقدر حرف می زدم؟!..
همون موقع صدای انفجار بلند شد..بعد از اون هم صدای "یاحسین" و "یا ابوالفضل" از اون طرف شنیده شد..
نگاهی بین من وشمیم رد وبدل شد..
نگاهی که توش ترس و وحشت موج می زد..
هر دو به سرعت به طرف میدون مانور دویدیم..
همه جا رو دود برداشته بود..

ادامه دارد...در مسیر آب و آتش | fereshteh27 & sky-angle کاربران انجمن
در مسیر آب و آتش | fereshteh27 & sky-angle کاربران انجمن در مسیر آب و آتش | fereshteh27 & sky-angle کاربران انجمن


من و شمیم به سرفه افتادیم..همونجور که دستمو جلوی دهان و بینی م گرفته بودم رفتم جلو..
با اون یکی دستم دود ها رو کنار می زدم..همچنان صدای "یاحسین" و "یا زهرا" شنیده می شد..

کمی که رفتیم جلو دود کم شد..
نگاهم روی سرگرد که بیهوش افتاده بود رو زمین خیره موند..
چند تای دیگه از افراد ارتش هم اونطرفش افتاده بودند..
قلبم ریخت..به طرفش دویدم وکنارش زانو زدم..
شمیم که همون اول بسم الله جیغ و دادش راه افتاد..
داد زدم :سرگرد..سرگرد..مردی؟!..
یقه شو گرفته بودم و تکونش می دادم..با دیدن سرگرد و بقیه که افتاده بودن رو زمین اشکم در اومده بود..
دا د زدم :سرگرد..زنده ای؟!..یه چیزی بگو..

انقدر هل شده بودم که حواسم نبود نبضشو بگیرم..فقط تکونش می دادم..
صدای جیغ و داد شمیم رو اعصابم بود..اشک صورتمو خیس کرده بود..با دیدنشون توی اون وضعیت وحشت کرده بودم..

همونطور که تکونش می دادم با گریه داد زدم : :مگه مرض داشتی رفتی با این موادهای منفجره بازی کردی؟!..فکر کردی ترقه ست؟!..حالا افتادی مردی خوب شد؟!..ســرگرد..ســرگرد..
یک دفعه دیدم تو جاش نشست..شمیم که همینطور تو فاز جیغ کشیدن بود یه فرابنفشش رو کشید و پرید عقب..ولی دست من رو یقه ی سرگرد خشک شد..
دهانم باز موند..چشمام از حدقه زده بود بیرون..قلبم که دیگه هیچی..مردم و زنده شدم..

سرگرد زل زد تو چشمام وبا خشم سرم داد زد :چه مرگته؟!..چرا جیغ و داد می کنی؟!..
یقه ش رو محکم از توی دستم کشید..سیخ سرجام نشسته بودم..
این که زنــده ست !!..پس من 1 ساعته خودمو واسه چی دارم تیکه تیکه می کنم؟!..

بهت زده گفتم :زنــده ای؟!..
همچین با خشم نگاهم کرد که به زنده بودن خودم هم شک کردم..

تازه به خودم اومدم..از جام بلند شدم..اونایی که مثل سرگرد افتاده بودن رو زمین هم از جاشون بلند شدن..
نگاهی به اطرافم انداختم..با نگاه من همه زدن زیر خنده..حالا نخند کی بخند..بعضی ها دلاشون رو هم چسبیده بودند..
تو دلم گفتم :کوفته کاری..مرض..رو اب هرهر کنید..واسه چی می خندین؟!..

سرگرد در حالی که خاک روی لباسشو تکون می داد جدی وخشک گفت :قابل توجه شما خانم دکتر..باید بگم ما داشتیم مانور می دادیم..اینها هم جزء عملیاته مانور بود..

زیر لب گفتم :خب مگه مرض دارید خودتونو می زنید به مردن؟!..بی کارین؟!..من وشمیم که تا مرز سکته رفتیم..
--چیزی گفتی؟!..
-نخیر..خب وقتی من و دوستم اونجوری صدای انفجار رو شنیدیم ..پشتش هم همگی گفتین "یا حسین" توقع داشتید چه برداشتی بکنیم؟!..حیف اون همه ضجه که من بالای سرشما زدم..

یه قدم اومد جلو با لحن مسخره ای گفت :اره دیدم..دقیقا با من بودی دیگه..
محکم گفتم :دقــیقا..
ابروهاشو بیشتر جمع کرد ..

شمیم :مانیا بیا یه نفر دستش کمی زخمی شده..معاینه ش کن..میخوام پانسمان کنم..

سرمو به نشونه ی باشه تکون دادم..بدون اینکه به سرگرد نگاه کنم دنبال شمیم رفتم..بین راه برگشتم یه نگاه کوتاه بهش انداختم..
بازوشو چسبیده بود..یعنی زخمی شده؟..
به درک..اگر چیزیش شده باشه مجبوره بیاد چادر..وگرنه انقدر درد بکشه تا حالش جا بیاد..
منو میذاره سرکار؟!..حیف اون همه اشک..حیف اون حنجره ای که من وشمیم واسه ش پاره کردیم..
ولی بدجور ضایع شدیما..حالا حالاها یه سوژه ی تپل گیر اوردن واسه اذیت کردن..

ادامه دارد...در مسیر آب و آتش | fereshteh27 & sky-angle کاربران انجمن
در مسیر آب و آتش | fereshteh27 & sky-angle کاربران انجمن در مسیر آب و آتش | fereshteh27 & sky-angle کاربران انجمن


از اینکه اینطور جلوی سرگرد وبقیه ضایع شده بودم از دست خودم حسابی عصبانی بودم..
دوست داشتم کلمو بکوبونم به یکی از همین درختا..بس که کم دارم..
د اخه دختر خیر سرت مثلا دکتری..به جای اینکه خودتو کنترل کنی و اول نبضشو بگیری رفتی یقه ش رو چسبیدی؟!..خب معلومه به عقلت شک می کنند..

در جواب خودم گفتم :خب هل شده بودم..وقتی دیدم اون همه ادم افتادن رو زمین ..همه جا دود و اتیشه..فکر کردم مردن..انگار که وسط یه میدون جنگ ایستادم و همه ی افراد هم کشته شدن..
تا حالا تو یه همچین موقعیتی قرار نگرفته بودم..نمی دونستم باید چکار کنم..ترسیدم..وحشت کردم..گفتم لابد واقعا مردن..
مغزم قفل کرده بود..هیچ فکری جز این کار به ذهنم نرسید..

با صدای شمیم به خودم اومدم..
--مانیا بیا این یارو خونریزی داره..
نگاهش کردم..به یکی از افراد گروه اشاره کرد..
جلوی چادر ایستاده بود..رفتم جلو..همون ایستاده زخمش رو معاینه کردم..عمیق نبود..

رو به شمیم گفتم :زخمش رو ضدعفونی کن..نیاز به بخیه داره..
--باشه..

رفتن تو چادر..ولی من بیرون ایستاده بودم..
داشتم به اطرافم نگاه می کردم که از پشت سرم صدای خش خش شنیدم..
برگشتم..با تعجب نگاهش کردم..سرگرد بود..
یه اخم گنده نشونده بود رو پیشونیش..
جلوم ایستاد..با دست راستش بازوی چپش رو چسبیده بود..

یک تای ابرومو انداختم بالا وبه بازوش اشاره کردم..
-چیزی شده؟!..
اروم ولی خشک گفت :نمی دونم..شما دکتری..
بی توجه به حرفش رفتم جلو وگفتم: دستتون رو بردارید..
کمی مکث کرد..دستشو برداشت..
-استینتون رو بزنید بالا..
لباشو به هم فشرد..استینش رو زد بالا..

اوه..زخمی شده بود..یه خراش سطحی بود..
دلم که براش نسوخت هیچ..بهترین موقعیت بود ضایع شدن چند دقیقه قبلم رو تلافی کنم..

جدی زل زدم توی چشماش وگفتم :فعلا باید صبر کنید..داخل چادر مجروح هست..پرستار داره زخمش رو پانسمان می کنه..فعلا نمی تونید برید داخل..

اخماش باز شده بود ولی با شنیدن حرفم باز اخم کرد..حالش گرفته شد..
می تونستیم بریم تو و منم کار خودمو انجام بدم..اتفاقا جا هم بود..ولی از قصد معطلش کردم تا حالش جا بیاد..اینجوری شاید دلم یه کوچولو خنک می شد..

با صورت جمع شده استینش رو زد پایین..چند دقیقه گذشته بود..دیگه رنگ به صورت نداشت..
دروغ چرا یه کوچولو دلم براش سوخت..
همون موقع شمیم اومد بیرون..
رو به من گفت :تموم شد..من برم دستامو بشورم..
-باشه برو..
همون مردی که مجروح شده بود از چادر اومد بیرون ..
سرگرد بدون هیچ حرفی رفت تو ..مثل اینکه حالش زیاد خوب نبود..من هم رفتم تو چادر..

روی صندلی نشسته بود..
همونطور که وسایل رو اماده می کردم گفتم :دستتون رو از تو استین در بیارید..

بعد از چند لحظه با وسایل برگشتم سمتش ..دیدم همینطوری نشسته هیچ کاری هم نکرده..
جدی گفتم :مگه با شما نبودم؟..چرا استینتون رو در نیاوردید؟..
--فکر نمی کنم لازم باشه..
-من دکترم و میگم لازمه..زود باشید..
استینشو زد بالا و گفت :کارتو بکن..

عجب پررو بودا..هرچی من میگفتم انگار نه انگار..
حرصم گرفته بود..اینجا دیگه نباید دستور می داد ..چون من پزشکش هستم..

با صدای نسبتا بلندی گفتم :جناب سرگرد راد..لطفا هر چی که من میگم گوش کنید..الان من پزشک هستم و شما بیمار..
انقدر نگاهم و بیانم جدی بود که سکوت کرد..
بعد از چند لحظه با خشم نا محسوسی دستشو از توی استین بیرون اورد..
جانمی جذبه..بنازم به خودم..
ولی حقشه..

به پنبه الکل زدم و شروع کردم به شست شوی زخمش..
الان باید داد بزنه و منم بهش بخندم ولی از بس پوست کلفت بود جیکش هم در نیومد..
چشماشو بسته بود و لباشو روی هم فشار می داد..
تو دلم گفتم :داد نمی زنی اره؟..حالیت می کنم..

بیشتر الکل زدم و اینبار فشار دادم..جایی که فقط سوزشش رو حس کنه ولی خونریزی نکنه..
لباشو محکمتر فشرد..عجب سرسخته ها..
الکل رو گذاشتم کنار..رفتم سروقت بتادین..
ای کاش نمک داشتم..

پنبه رو به بتادین اغشته کردم..مستقیم گذاشتم روی زخمش..
دیگه طاقت نیاورد..همچین سرم داد زد که انبر وپنبه از دستم افتاد..
--چکار می کنـــی؟..تو پزشکی یا شکنجه گر؟..

با چشمای گرد شده نگاهش کردم..
توی دلم گفتم :نسبت به تو هر دو..

ادامه دارد...در مسیر آب و آتش | fereshteh27 & sky-angle کاربران انجمن
در مسیر آب و آتش | fereshteh27 & sky-angle کاربران انجمن در مسیر آب و آتش | fereshteh27 & sky-angle کاربران انجمن


خودمو جمع و جور کردم..سعی کردم جدی باشم..
-من دارم کارمو انجام میدم..شما طاقت نداری به من چه؟..
با خشم زیر لب غرید :خانم محترم اینجور که شما با الکل و پنبه و بتادین کار می کنی سنگ هم جای من نشسته بود صداش در می اومد..

از این حرفش خنده م گرفت..لبخندمو که دید بیشتر حرصی شد..دستاشو مشت کرد..
بی توجه بهش رفتم جلو.. انبر وپنبه رو از روی زمین برداشتم و گذاشتم رو میز..
از توی جعبه کمی پنبه برداشتم و بهش بتادین زدم..چشماش گرد شده بود..

--بازم می خوای ادامه بدی؟!..
بی خیال شونمو انداختم بالا وگفتم :معلومه..باید پانسمانش کنم..
--پس لطفا کارت رو درست انجام بده..ادمو زجرکش می کنی..

لبخند زدم ولی سعی کردم نبینه..
حقته..از بس قدی..

بالاخره زخمش رو پانسمان کردم..لباسش رو مرتب کرد و از جاش بلند شد..
زیر لب گفت :اینبار اگر در حال مرگ هم باشم نمیذارم تو یکی زخمم رو پانسمان کنی..
لبخند کجی تحویلش دادم و گفتم :در اون صورت عالی میشه..

چپ چپ نگاهم کرد که منم با بی تفاوتی رومو برگردوندم..
از چادر رفت بیرون..
روش زیاد بود..فکر کرده کیه انقدر به خودش امتیاز مثبت میده؟!..
اداشو در اوردم :اینبار اگر در حال مرگ هم باشم نمیذارم تو یکی زخمم رو پانسمان کنی..
زیر لب گفتم :به درک..همون در حال مرگ باشی برات بسه..
*******
شب شده بود..اتیش روشن کرده بودند..هر کی ظرف غذاش دستش بود و مشغول بود..
من و شمیم جلوی چادر نشسته بودیم و به افراد گروه نگاه می کردیم..

شمیمی:ای بابـــا..
-چیه؟!..
--این گوشته عین یه تیکه لاستیکه..نصف نمیشه..
-همینی که هست..توی این جنگل و بیابون توقع داری چلوکباب اعلاء جلوت بذارن؟..
--نخیر..ولی اینو هم نمی تونم بخورم ..مطمئنم امشب دل درد می گیرم..
-نترس بادمجون بم تا حالا نشده به خودش افت بگیره..
با خشم گفت :یعنی چی؟..
با لبخند گفتم :یعنی همین دیگه..
--کوفت..
-ممنون عزیزم..
چپ چپ نگاهم کرد..بعد روشو برگردوند و باقی غذاشو خورد..

راست می گفت..گوشتش یه کم سفت بود..
من که جونم یه دور می اومد بالا باز می رفت سرجاش تا یه لقمه می دادم پایین..
باز هم از هیچی بهتر بود..

بعد از شام چایی خوردیم..دیگه طرف سرگرد نرفته بودم..
ولی چند جا باهاش چشم تو چشم شدم..که هربار دوتامون با اخم رومون رو بر می گردوندیم..
*******
وای خدا دارم میمیرم..ای دلم..
تو جام نشسته بودم و محکم دلمو چسبیده بودم..
شمیم کنارم خوابیده بود..انگارنه انگار.. 
یکی نبود بگه تو هم از اون غذا کوفت کردی دیگه..پس چرا فقط من دلم درد گرفته؟!..
ای خدا..وای..

از جام بلند شدم..باید میرفتم از توی چادری که مخصوص وسایل پزشکی بود یه قرصی چیزی پیدا می کردم می خوردم..

چادرپزشکی درست کنار چادر استراحتمون بود..رفتم بیرون..
اوه اوه اینجا چقدرتاریکه..وحشت کردم..
اخه من توی تاریکی قدرت دیدم کم می شد..از بچگی همینطور بودم..
دستمو گرفتم جلوم که بتونم راحت راه برم..چندبار نزدیک بود بخورم زمین..بالاخره چادر رو پیدا کردم..
می دونستم درست سمت چپ چادر ماست..رفتم تو..
حالا توی این تاریکی چطوری قرص پیدا کنم؟!..وای خدا..دل دردم شدیدتر شده بود..
یک دفعه یاد چراغ قوه ای افتادم که موقع برگشت گذاشته بودمش رو میز..حالا باید میز رو پیدا می کردم..ای بابا..
دستمو گرفتم جلوم..همینطوردستمو اطرافم تکون می دادم تا پیداش کنم..بالاخره میز رو پیدا کردم..
دستمو کشیدم روش..اهان خودشه..برداشتم..روشنش کردم..اخیش..
رفتم سروقت داروها..یه قرص مسکن خوردم..کمی رو صندلی نشستم تا تاثیر کنه..
نمی دونم چقدر ولی چند دقیقه ای گذشته بود که حس کردم بهترم..
از چادر رفتم بیرون..چراغ قوه رو هم با خودم بردم..
نورش رو گرفته بودم جلوم و داشتم می رفتم سمت چادرمون که یک دفعه دستی جلوی دهانم رو گرفت..
جیغ خفه ای کشیدم که چون دست یارو روی دهانم بود صداش بلند نشد..
دست وپا می زدم..
منو دنبال خودش کشید..

ادامه دارد...در مسیر آب و آتش | fereshteh27 & sky-angle کاربران انجمن
در مسیر آب و آتش | fereshteh27 & sky-angle کاربران انجمن در مسیر آب و آتش | fereshteh27 & sky-angle کاربران انجمن


قلبم داشت از جاش کنده می شد..
هر چی تقلا می کردم انگار نه انگار..منو کشید برد بین درختا..از چادرها دور شده بودیم..
اسلحه ش رو گذاشت رو سرم و زیر لب با خشم گفت :تکون نخور..وگرنه شلیک می کنم..
وای خدا..صداش چه اشنا بود..اره..خودش بود..اهورا بود..
با یک حرکت منو برگردوند سمت خودش ..چراغ قوه هنوز تو دستام بود..نور رو اوردم بالا..
هنوز سر اسلحه ش به طرف من بود..نور که افتاد تو صورتم چشماش گرد شد..

با حرص زیر لب گفتم :معلوم هست چکار می کنی؟..چرا نصف شبی ادمو سکته میدی؟..
انگار تازه به خودش اومده بود..اسلحه ش رو گرفت پایین..
با اخم گفت :چرا از چادرت اومدی بیرون..فکر کردم غریبه ست..
-اومدم که اومدم..برای چی باید به شما جواب پس بدم؟..
--چون من مسئول گروه هستم..مگه نمی دونی اینجا خطرناکه؟..
-بله می دونم ..یکی از همین موارد خطرناک هم جلوم وایساده..
با خشم گفت :کمتر بلبل زبونی کن خانم دکتر..اینجا چکار می کنی؟..
با مسخرگی گفتم :اومدم ستاره ها رو بشمارم..
ادامه دادم : کار داشتم..این که سوال پرسیدن نداره..
--چه کاری؟..

کمی نگاهش کردم..جدی بود..این هم این موقع شب وقت گیر اورده ها..
-یه کم دلم درد می کرد رفتم قرص خوردم..همه ش تقصیر شماست..
با تعجب گفت :دل درد تو به من چه ربطی داره؟!..
-خب اگر شما اون غذاهای سفت و بی مزه رو به خوردمون نمی دادی من هم مجبور نمی شدم از چادر بیام بیرون که الان هم وایستم اینجا با شما کل کل کنم..جناب اقای مسئوله گروه..
با بی تفاوتی گفت :شکم خودت بوده..باهاش تعارف که نداری..می خواستی نخوری..نیاوردمتون رستوران که ازم توقع دارید..اینجا میدون مانوره و اومدیم اردوی عملیاتی هر چی که دادم بهتون باید همونو بخورید..

یعنی به سنگ پا گفته زکی..پوزخند زدم وگفتم :اینو که می دونم..شما واسه جون کسی ارزش قائل نمی شید..
یه قدم اومد جلو..عصبانی شده بود..
با خشم زیر لب گفت :برو بخواب خانم دکتر..از ساعت خوابت گذشته اینجا وایستادی داری هذیون میگی..
حسابی حرصمو در اورده بود..
-این شمایی که داری هذیون میگی نه من..اگر شما جلومو نگرفته بودی الان تو چادرم بودم..
--جالا هم جلوتو نگرفتم.. پس بفرمایید..شب خوش خانم دکتر..

"خانم دکتر" رو با یه لحن خاصی بیان کرد..جوری که حرصمو بیشتر در می اورد اخه حس می کردم داره مسخره م می کنه..

سینه به سینه ش ایستادم و گفتم :شما احیانا با پزشک ها اون هم از جنس مونث مشکل اساسی ندارید؟!..
یک تای ابروشو انداخت بالا و گفت :نخیــر..چطور؟!..
دست به سینه ایستادم و نگاهش کردم..با پوزخند گفتم :اخه از همون اولین برخورد تا به الان ندیدم که برخوردتون با من درست باشه..گاهی اوقات پیش خودم میگم شاید به شما بدهی دارم و از من طلب کارین که اینطور رفتار می کنید..

کمی نگاهم کرد..فکش منقبض شده بود..قدم به قدم بهم نزدیک شد..من هم قدم به قدم می رفتم عقب..
نگاهش سرد و جدی بود..مو به تن ادم سیخ می شد..این چرا همچین می کنه؟!..
--چون همه ش درحال خرابکاری هستی..توی کارهام اختلال ایجاد می کنی..به وظایفت واقف نیستی..تو کار همه سرک می کشی..به حرف مافوقت گوش نمیدی..بازم بگم یا بسته؟..
چشمام داشت از کاسه می زد بیرون..همه ی این کارا رو من کردم؟!..کی؟!..
به یکی از درخت ها تکیه دادم..اب دهانموبه زور قورت دادم..رو به روم ایستاد..
-م..من نمی فهمم دارید درمورد چی حرف می زنید..
--می فهمی..خیلی خوب هم می فهمی..فکر نمی کنم اونقدرها هم خنگ باشی..

دیگه داشت روش زیاد می شد..اخم کمرنگی نشست رو پیشونیم..
-اولا درست صحبت کنید لطفا..سرگرد باشید یا هر کس دیگه برای من فرقی نمی کنه..اتفاقا خیلی خوب هم به وظایفم واقف هستم..این شمایی که همه رو به چشم زیر دستت می بینی وتا حد اعلاء می خوای خشونتت رو به همه نشون بدی..فکر کردی کی هستی؟!..
حرفاش برام گرون تموم شده بود..به چه حقی به من توهین می کرد؟..

دهانش رو باز کرد تا جوابمو بده که یکی از پشت محکم زد تو کمرش..قبل از اینکه صدای فریادش بلند بشه جلوی دهانش رو گرفتن..
با وحشت به صحنه ی روبه روم نگاه کردم..خواستم یه جیغ فوق فرابنفش بکشم که یکی جلوی دهانمو گرفت..
تاریک بود..نمی دونستم چند نفرن..فقط صداشون رو شنیدم..اروم حرف می زدند..
--هر دوتاشون رو بیارید تو ماشین..سریعتر..رییس منتظره..

تقلا می کردم..سرگرد به زور از جاش بلند شد..چشمامو ریز کرده بودم تا بهتر ببینم..
یه دستمال گرفتن جلوی دهانم..
بعد از چند لحظه هم از تقلا افتادم و دیگه ..
چیزی نفهمیدم..

ادامه دارد...در مسیر آب و آتش | fereshteh27 & sky-angle کاربران انجمن
در مسیر آب و آتش | fereshteh27 & sky-angle کاربران انجمن در مسیر آب و آتش | fereshteh27 & sky-angle کاربران انجمن


با احساس خیس شدن صورتم چشم هام رو باز کردم...نفسم بند اومد..
یه مرد چهارشونه و قد بلند که صورتش پر از زخم بود رو به روم بود و داشت یه سطل آب رو روم خالی می کرد.
رفت که دوباره سطل رو پر کنه... داد زدم: مگه مریضی؟ نکن این کارو!
پوزخندی زد و انگار که نه انگار چیزی شنیده باشه به کارش ادامه داد ... نگاهمو چرخوندم دور اتاق سمت چپم اهورا رو به یه صندلی بسته بودند... چشماش رو بسته بود... به خودم نگاه کردم... منم هم به صندلی بستن...!
ما تو یه اتاق کوچیک بودیم ... یه اتاق کوچیک با دستگاه های شکنجه ...
جیغ بلندی کشیدم و گفتم: منو چیکار دارین؟ بذارین برم... ولم کنید...
همون مرد که روم آب میپاشید که در اصل زندان بان ِ سیلی محکم یه گونه ام زد. از درد صورتم بی حس شد و شروع کردم به گریه کردن...
زندان بان داد زد : ساکت شو دختر بدتر از اینش رو هم باید بچشی.. و رفت بیرون.
صدای هق هقم همین طور بالا می رفت که صدای داد سرگرد رو شنیدم: ساکت شو بچه! خودت مسئول همه این اتفاقاتی ... گریه هم میکنی؟؟
با حرص گفتم : من مسئولم یا تو؟؟ اگه میذاشتی برم و پا رو دمم نمی ذاشتی الان تو اردوگاه بودیم!
-- تو هم مجبور نبودی نصف شب بیای بیرون تا هر دومون رو بدبخت کنی!
-من؟ تقصیر منه؟!؟!
--بله تقصیر شماست!
عجب رویی داشت :تقصیر من چیه؟ اگه اون لاستیک رو به خوردمون نمیدادید الان اینجا نبودیم.
--من دیشبم بهت گفتم! مجبور نبودی غذا رو بخوری!
پوزخند زدم :یادمه جناب سرگرد جواب منو که هنوز یادتونه؟... گفتم که جون کسی واستون مهم نیس! حتی جون خودتون!
اومد جواب بده که نگهبان در رو محکم باز کرد و داد زد: خفه شید! خیلی رو اعصابم هستید... یه کاری نکنید بیام و ادمتون کنم...!
و با لبخندی چندش آور به من نزدیک شد... دستشو کشید رو صورتم که صورتم رو برگردوندم.
-- حیف این صورت سفید که قراره کبود بشه!
دستامو باز کرد و به طرف یکی از دستگاه ها کشوند... با تمام قدرت منو پرت کرد روی دستگاه و خوابوندم روش.
دست هام رو گرفت و زیر دستگاهی که تخت مانند بود بست... خیلی محکم... دست هام درد گرفتن... خیلی زیاد...!
پاهام رو 180 درجه باز کرد و به میله های کنار تخت بست... اشک تو چشمام جمع شده بود...خدایا می خواد باهام چکار کنه؟..
اما این تمامش نبود!
مقنعه ام را از سرم کشید و مانتو ام رو در آورد یا در اصل پارشون کرد! تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که از ته دلم خدا رو صدا کنم... گریه ام با صدای دعا خوندنم قاطی شده بود...
یه نگاه به سرگرد کردم. نگاهش پر از تاسف بود... پر از شرمندگی... صورتش سرخ شده بود..
داد زدم: همش تقصیر توه!
زندان بان در حالی که یه سری سیم رو به دستهام می بست گفت: خفه شو... وگرنه همین لباستم...
داد زدم :کثافت... تو غلط میکنی...!
قهقه ای زد و گفت: می تونم اما نمی کنم چون یه دلیل خاص داره... مگه نه جناب سرگرد؟
و دوباره رو به من گفت: چطور فهمیدید که دخترها رو کجا قایم کردیم؟
-کدوم دخترا؟
-- خودتو نزن به اون راه... بگو دخترا کجان؟ شما بگو سرگرد... وگرنه....
دستش رفت سمت یه دستگاه که سمت چپش بود و اون سیم ها هم بهش وصل بودن کنار اون دستگاه که مربوط به اعمال حیاتی می شد یه سرم هم بود ...
سرگرد داد زد: می خوای چه غلطی بکنی؟
پوزخندی زد و گفت: دی تی اس تزریق میکنم تا به حرف بیاد... وگرنه... عضلاتش منقبض میشه و تنگی نفس میگیره... تو که اینو نمیخوای؟





ادامه دارد...
گاهی دلگرمی های یک دوستانقدر معجزه میکند که انگار"خدا" در زمین کنار توست....
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368 ، ❀இℬℯѕ✟♚ℊⅈℛℒஇ❀


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: در مسیر آب و آتش | fereshteh27 & sky-angle کاربران انجمن - a1100 - 24-12-2013، 16:11

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  کاربران فلشخور در سرزمین عجایب.(سال 1400).پارت 10(پایانی) قرار گرفت.
Heart ویرانگر(نویسنده:fereshteh27) رمانی کاملا هیجانی
  رمان طنز فلشخوری با حضور آقا صابر و کاربران فعال گ.آ
Heart رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
  رمان فرار از این گمان|نویسندهopen worldکاربر انجمن
  معرفی رمان کاربران سایت فلشخور
  رمان جدایی بین من و تو zr2014کاربر انجمن فلش خور
  غمگین ترین داستان انجمن...(اشک منه پسرو در آورد)
Heart رمان در مسیر عاشقی نوشته رها محقق زاده
  رمان یکی از یکی لجباز تر|mahdis.a کاربر انجمن فلش خور

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان