20-12-2013، 20:21
قسمت6
اگه پی شکایت کردن و اینا بودم اینجا نمی اومدم... خواستم بگم یه پیشنهاد مهم دارم که در عوضش دارم از همه ی این مسائل می گذرم... نمی خوای بشنویش؟ باور کن شانس اوردی که به تور من خوردی. نه تنها شاکی نشدم و دنبال انتقام نیومدم، بلکه اومدم بهت پیشنهاد کار بدم.
اخم کردم و گفتم:
کار؟
فاصله ش و باهام کمتر کرد و گفت:
کمتر کسی و دیدم که عکس العمل هاش به اندازه ی تو سریع باشه. رانندگیت حرف نداره... از دیشب تا حالا دارم پیش خودم تحسینت می کنم. تا حالا دختری رو ندیده بودم که بتونه مثل تو رانندگی کنه. واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم.
کوتاه گفتم:
مرسی.
ناخودآگاه در مقابل او حالت دفاعی داشتم. ازش خوشم نمی اومد و حرفاش به نظرم بودار بود. اگه یه آدم عاقل و طبیعی جای او بود پوستم و می کند نه این که ازم تعریف کنه. نیاز به هوش زیادی نداشت که تشخیص بدم یه جای کار می لنگه. همین که خونه مون و پیدا کرده بود و دنبالم اومده بود نشون می داد که خودم و توی دردسر انداختم. اضطراب پیدا کردم... حالا باید چطوری می پیچوندمش؟ مسلما راه درست این نبود که باهاش به کافی شاپ برم. همون اونجا وسط خیابون بهترین نقطه بود. شلوغی خیابون و جمعیتی که از پیاده رو رد می شدند بهم احساس امنیت می دادند.
سعی کردم خودم و بی حوصله نشون بدم. دستم و روی دستگیره ی در گذاشتم و گفتم:
من کلی کار برای انجام دادن دارم... اگه حرف خاصی نداری برم.
سایه با خوش رویی آزاردهنده ای گفت:
می تونم توی ماشینت بشینم و باهات صحبت کنم؟
خیلی رک گفتم:
نه!
لبخند سایه محو شد. کمی چشماش و تنگ کرد و گفت:
پیشنهادی که می خوام بهت بدم اول از همه به نفع خودته.
سر تکون دادم و گفتم:
پس زودتر بگو و بعد برو.
شونه بالا انداخت و گفت:
فکر می کنم باید آدم بدبینی باشی... .
وسط حرفش پریدم و گفتم:
نذار بگم فکر می کنم از کدوم قماشی... .
با صدای بلند زیر خنده زد و گفت:
پس رکم هستی! خوشم اومد.
در ماشین و باز کردم و گفتم:
ولی من اصلا خوشم نیومد... خداحافظ!
سایه با صدای بلندی گفت:
می خوام بهت کار پیشنهاد کنم... یه کاری که خیلی استعداد خوبی توش داری... مربوط به همین رانندگیه. نظرت چیه؟
بی اختیار متوقف شدم... اولین چیزی که توی ذهنم اومد بابام بود... امکان نداشت که موافقت کنه. سایه از مکث چند ثانیه ایم استفاده کرد و ادامه داد:
رئیسم یه راننده ی خوب می خواد... زیاد وقت ندارم که کسی و پیدا کنم که بتونه نظرش و جلب کنه... وقتی تو رو دیدم که اون طوری سبقت می گرفتی و گاز می دادی فهمیدم همونی هستی که به درد رئیسم می خوره.
به عنوان یه دختر بیست و دو ساله ی تحصیل کرده خیلی سریع متوجه شدم که این کار نمی تونه کار خوب و درستی باشه. برای همین رو به سایه کردم و گفتم:
رئیست چی کاره ست؟
سایه که فکر کرده بود کنجکاو شدم گفت:
این و دیگه باید بیای کافی شاپ تا بفهمی.
پوزخندی زدم و گفتم:
اگه فهمیدنش خالی از اشکال نبود خیلی راحت می گفتی مدیر فلان جاست... یا رئیس فلان شرکته... این که داری این طوری منو می پیچونی نشون می ده که داری از چه تیپ آدمی صحبت می کنی.
سایه مسخره م کرد و گفت:
چه تیپ آدمی؟
گفتم:
به احتمال خیلی زیاد خلاف کار!
سایه خندید و گفت:
اوه! چه بدبین! رئیسم یه شرکت داروسازی داره. خیالت راحت شد؟
ابرو بالا انداختم و گفتم:
کدوم شرکت؟
او گفت:
ایران هورمون!
سر تکون دادم و گفتم:
رئیس یه شرکت معتبر چه احتیاجی به یه راننده ی دختر داره؟ اونم راننده ای که گواهینامه نداره؟
سایه گفت:
پس گواهینامه م نداری... باید در موردش حرف بزنیم.
خیلی رک گفتم:
من اصلا از پیشنهادت خوشم نیومده...
در ماشنی و باز کردم و خواستم سوار شم که سایه با خشونت غیر منتظره ای در و محکم بست. بی اختیار دستم و توی جیبم کردم و چاقو رو لمس کردم... او دیگه لبخند نمی زد. با عصبانیت گفت:
گوش کن ببین چی بهت می گم! من دو روز بهت وقت می دم که در موردش فکر بکنی. مهلت خودم داره تموم می شه... خوشم نمی یاد بچه پررویی مثل تو منو توی دردسر بندازه. بهش فکر کن! فهمیدی؟ دو روز دیگه می یام سراغت. به این فکر کن که با همین رانندگی دیوونه وار و با همین ویراژ دادن ها که مشخصه چه قدر ازش لذت می بری می تونی ماهی چند میلیون درآمد داشته باشی.
سر تکون دادم و گفتم:
من اهل کار خلاف نیستم.
سایه که هر لحظه عصبانی تر می شد گفت:
من کی گفتم خلافه؟
صدام و کمی بالا بردم و گفتم:
تو فکر می کنی من خرم؟ آدمی که خلاف کار نباشه ماهی چند میلیون به دختری که گواهینامه هم نداره نمی ده. فکر می کنی از پشت کوه اومدم؟ آخه کسی که رئیس شرکت ایران هورمون باشه نیازی به آدمی با ریخت و قیافه ی تو نداره که براش دنبال راننده بگرده.
سایه هم صدایش و بالا برد و گفت:
خیلی داری روت و زیاد می کنی. از این بلبل زبونی هات خوشم نمی یاد. دو روز دیگه می یام سراغت. بشین قشنگ فکرات و بکن... هفته ای یکی دوبار رئیسم و می بری این ور و اون ور در عوض ماهی چند میلیون می گیری... اصلا هم نیاز نیست که کسی با خبر بشه... هیچکس نمی فهمه... تو هم می تونی پول خوبی در بیاری... پشتت به کجا گرمه که این قدر راحت می گی نه؟ می دونی ملت برای دو قرون بیشتر آدم می کشن؟ تو مگه کجا کار می کنی؟ مگه چه قدر می گیری؟
پوزخندی زدم و گفتم:
من پشتم به یه بابای پولدار گرمه... بهترین شغل دنیام داشتن یه بابای پولداره.
سایه پوفی کرد. کلافه شده بود... منم که دیگه مطمئن شده بودم او داره از کار خلاف حرف می زنه کمی ترسیده بودم. سعی می کردم به روی خودم نیارم... خیلی خوشحال بودم که ظاهرا در این زمینه موفق بودم. زبونم که کلا افسارش دست ضمیرناخودآگاهم بود و بی اختیار برای خودش نطق می کرد، به کمکم اومده بود.
سایه گفت:
می دونم تا حالا شده پیش خودت آرزو کنی که ای کاش کار داشتی و حقوق خودت و داشتی. آدم وقتی از باباش پول بگیره مجبوره ازش اطاعتم بکنه... مجبوره هرچی می گن بذاره روی چشمش... برای این که محتاجه ولی اگه روی پای خودش وایسته می تونه هرکای دوست داره بکنه. مطمئنم این موضوع به فکر خودتم رسیده.
این فکر به ذهنم رسیده بود ولی لزومی نداشت که سایه هم در جریان قرار بگیره. در ماشین و باز کردم و گفتم:
من حرفم و زدم... علاقه ای ندارم که با کسی مثل تو همکاری کنم... خداحافظ!
سایه گفت:
دو روز دیگه می یام سراغت... به نفع خودته که از خر شیطون پایین بیای.
بدون توجه به او در و بستم و ماشین و روشن کردم. گازش و گرفتم و به راه افتادم... قلبم محکم توی سینه می زد. یه حسی بهم می گفت که این تازه شروع ماجرا ست. ناخودآگاه چشمم توی آینه دنبال مزدای سفید می گشت ولی انگار دیگه تعقیبم نمی کرد. با این حال خودم و مخصوصا اسیر ترافیک کردم. این طوری احساس امنیت می کردم. نفس عمیقی کشیدم. یه بار دیگه حرف های سایه رو توی ذهنم دنبال هم ردیف کردم... رئیس... مهلت... راننده... چند میلیون... دو روز دیگه... هیچکس هم نمی فهمه... .
چند سال بود که روزنامه ی حوادث می خوندم... بابایی داشتم که خودش قاضی بود و هر روز در مورد پرونده هاش توی خونه صحبت می کرد. خودم آدم عاقل و بالغی بودم و چشم و گوش بسته نبودم... می تونستم به راحتی تشخیص بدم که سایه از کار خلاف حرف می زنه. این موضوع مضطربم می کرد... قرار بود دو روز دیگه سراغم بیاد... یعنی اگه می گفتم نه ولم می کرد و می رفت؟ یا بدتر سه پیچ می شد؟ باید چی کار می کردم؟
یاد دروغی افتادم که سایه گفته بود... شرکت ایران هورمون... می دونستم با تیزهوشی می شه رگه هایی از حقیقت و توی دروغ تشخیص داد... سایه هم آدم باهوشی به نظر نمی رسید. دست کم در مورد مطرح کردن پیشنهادش با من که هوش زیادی به کار نبرده بود. شاید اگه کنترل بهتری روی اعصابش و مهارت بیشتری توی زبون ریختن داشت می تونست همین قضیه رو طوری مطرح کنه که جذب این کار بشم... شاید ناخودآگاه یه دروغ کاملا غیرحرفه ای گفته بود... شرکت داروسازی! نکنه منظورش به مواد مخدر بود؟
یاد حرف چند ساعت پیش بابام افتادم:
ترلان بیا این و بخون! ببین با چه روش هایی مواد مخدر وارد می کنند.
اگه می فهمید من به خاطر کل کل و روکم کنی با همچین آدمی طرف شده بودم پیش خودش چه فکری می کرد؟ عقل حکم می کرد که ماجرا رو بهش بگم ولی از نصیحت هایی که می تونستم تک تکشون و پیش بینی کنم می ترسیدم... از نگاه پر از سرزنش بابام... می دونستم باید موضوع رو بهش بگم... دلم راضی نمی شد... شاید داشتم الکی شلوغش می کردم... شاید سایه با شنیدن جواب نه دیگه سراغم نمی اومد... احتیاط حکم می کرد که عاقلانه تر فکر کنم ولی ترس از سرزنش ، نصیحت ، نگاه های ناراضی بابام و محدودیت هایی که بعد از مطرح کردن این موضوع در انتظارم بود روی تصمیم هام اثر می ذاشت... بهتر بود که اول با آوا صحبت می کردم... آره! این بهتر بود!
سعی کردم اضطرابی که داشتم و نادیده بگیرم... خودم و برای اولین بار به دست های امن ترافیک سپردم... آرزو کردم زمان وایسته و هرگز دو روز دیگه فرا نرسه.
صدای آوا توی گوشی تلفن پیچید:
می دونستم حتی برای یه ساعت نمی تونی دوریم و تحمل بکنی.
در حالی که پام و بی اختیار با حالتی عصبی تکون می دادم گفتم:
باید باهات حرف بزنم... یه اتفاق خیلی بد افتاده.
آوا هل کرد و گفت:
چی شده؟... الان کجایی؟ صدای ماشین و بوق و اینا می یاد.
_ توی خیابونم. ماشین و زدم کنار.
آوا : نگو که تصادف کردی!
_ نه بابا! فکر کردی همه مثل خودتن؟ همه ش ماشین و می زنن این ور و اون ور؟
آوا: باز تو شروع کردی؟
_ بگو کی رو الان دیدم!
آوا داد زد:
رادمان!
با عصبانیت سرم و توی دستم گرفتم... چطوری فکرش به اون رسیده بود؟ انگار مغزش فقط تو این زمینه کار می کرد.
_ آوا خودت و یه جا نشون بده... دیگه شورش و در اوردی... نه بابا!
آوا : پس کی؟
_ اون دختره دیروزیه که سوار مزدا بود.
آوا: اوه اوه اوه! آخه چه جوری پیدات کرد؟ پیدات کرد یا اتفاقی دیدیش؟
_ نمی دونم... آوا می ترسم.
آوا: مگه چی شده؟ دعوا شد؟
_ خیلی بدتر از این حرفا... باید ببینمت.
آوا: آخه الان رضا می یاد خونمون.
_ اَه! تو و رضا یه روز نمی تونید بدون هم باشید؟
آوا: خب شوهرمه! چشم مامان و بابام هم دور دیدیم.
آهسته خندید. پوفی کردم و گفتم:
کی می یاد؟ واقعا کارم واجبه.
آوا: حالا مگه رضا نامحرمه؟
_ نه محرمه!
آوا: یعنی این قدر خصوصیه حرفات که رضا نباید بفهمه؟
_ آخه دلیلی نداره بفهمه.
آوا: من معمولا حرف هایی که بینمون رد و بدل می شه رو بهش می گم... .
وسط حرفش پریدم و گفتم:
تو خیلی لطف داری!
دودل بودم. دوست نداشتم رضا رو در جریان قرار بدم... خیلی باهاش جور نبودم. از طرفی به نظرم او عاقل تر و منطقی تر از آوا بود. چه عیبی داشت که او هم خبردار بشه؟ ولی نه! حس بدی داشتم... دوست نداشتم رضا پیش خودش فکر کنه که ماجرا رو بزرگ کردم.
آوا: زنده ای؟ چرا حرف نمی زنی؟ خب از پشت تلفن بگو.
_ حالا نمی شه رضا نیاد؟
آوا: اگه بهش بگم نیاد که بیشتر کنجکاو می شه.
پوفی کردم. حالا مگه رضا کی بود که بخواد پیش خودش فکر کنه من ترسو ام؟ حتما اونم تا حالا فهمیده بود که من هرچی نباشم آدم ترسویی نیستم... دست کم با رانندگی کردنم به همه ثابت کرده بودم که چه تیپ آدمی هستم. آهسته گفتم:
خیلی خب! فقط... هیچی.
آوا: خب بگو... .
_ هیچی. خواستم شرط و شروط بذارم چیزی به ذهنم نرسید... می یام الان اونجا.
تماس و قطع کردم. با بدبینی از توی آینه پشت سرم و نگاه کردم. خبری از مزدای سفید تصادف کرده با یه راننده ی عصبانی نبود. نفس راحتی کشیدم. هنوز اضطراب داشتم و کف دستم یخ کرده بود. ماشین و روشن کردم و با سرعت کمی به سمت خونه ی آوا رفتم. مرتب از توی آینه پشت سرم و چک می کردم. توهم این و داشتم که سایه داره سایه به سایه م می یاد! نمی دونم چرا این قدر هل کرده بودم... از لحن عصبیش بیشتر ترسیده بودم یا از لبخندهای مرموزش؟ کاملا از ظاهر و لحن کلامش می تونستم حدس بزنم که خیلی با یه آدم عادی فاصله داره. تا حالا توی زندگیم با یه خلاف کار رو به رو نشده بودم... همه ی حرف های بابام در مورد باندهای مختلف توی ذهنم اومد... قاچاق دخترها و زن ها... قاچاق اعضای بدن... مور مور شدم. از ته دل گفتم:
خدایا! خودت کمکم کن... دیشب عجب حماقتی کردم. بچه بازی در اوردم و گرفتار شدم... قول می دم دیگه از این غلطا نکنم.
از این قول ها به خدا زیاد داده بودم! اولین باری که به خاطر یه حرکت نمایشی گواهینامه م پانچ شد، شب خوابم نبرد. تا صبح توی رختخواب با خدا حرف زدم و دویست بار قسم خوردم که عین آدم رانندگی کنم. سه روز بعدش به خاطر سرعت دویست و ده کیلومتر در ساعت توی اتوبان گرفتنم و دوباره گواهینامه م پانچ شد.... دقیقا سه روز بعد!
ترم اول دانشگاه هم وقتی معدلم پونزده شد پیش خودم قسم خوردم که از ترم بعد به نیت هفده به بالا بخونم... بگذریم که هر ترم بدتر از ترم قبل شد... از این توبه ها زیاد کرده بودم... زندگیم تکرار قسم خوردن هایی بود که دو روز بعد کاملا فراموششون کرده بودم.
ماشین و توی کوچه پارک کردم. چشمم به اسپورتیج قرمز رضا افتاد... زودتر از من رسیده بود. آهی کشیدم. زنگ و زدم و سعی کردم خیلی خودم و مضطرب نشون ندم. خوشم نمی اومد که دیگرون فکر کنند آدم ضعیفی هستم.
خونه ی آوا طبقه ی دوم یه آپارتمان قدیمی و سه طبقه بود. از پله ها بالا رفتم و چشمم به آوا و رضا افتاد که برای استقبال دم در اومده بودند. رضا با دیدنم خندید و مثل همیشه بدون سلام کردن گفت:
چه گندی زدی؟
چپ چپ به آوا نگاه کردم. آوا خنده کنان به رضا گفت:
اذیتش نکن... بذار برسه بعد حسابی حالشو می گیریم.
بوتم و در اوردم و روی زمین انداختم. گفتم:
به اندازه کافی حالم گرفته شده. نیازی نیست که تو خودت و توی زحمت بندازی.
آوا خندید و از جلوی در کنار رفت. خونه ی سه خوابه با طرح و مدل قدیمی داشتند. یکی از اتاق ها اتاق مهمان بود که هر وقت شب اونجا می موندم روی تختش می خوابیدم. توی هال یه دست کاناپه ی سفید چرم بود. برعکس خونه ی ما که روی زمین فرش زیادی انداخته نشده بود، خونه ی آوا اینا پر از فرش های نفیس بود. وسایل خونه شون جدیدتر از خونه ی ما بود ولی طرح و نقشه ی خونه شون خیلی قدیمی بود و در نگاه اول توی ذوق می زد. بدترین خصوصیت خونه شون این بود که در دستشویی توی هال باز می شد... من همیشه با این موضوع مشکل داشتم... مجبور می شدم صبر کنم همه از هال بیرون برن بعد از دستشویی استفاده می کردم. بین هال و پذیرایی یه پاسیو پر از گل و گیاه قرار داشت. یه دست مبل شیک توی پذیرایی بود که در اون لحظه رومبلی ها رنگ زیبای طلایی مبل و پنهان کرده بود.
روی مبل نشستم. آوا برام یه لیوان چای اورد. بدم نمی اومد محض خنده و شوخی یه تیکه در مورد رادمان بندازم و این دو نفر و به جون هم بندازم. بعد بی خیال شدم... اصلا وقت شوخی و مسخره بازی نبود.
آوا رو به رضا کرد و گفت:
فهمیدی چی شد؟ دیشب ترلان با یه مزدا کورس گذاشت و باعث شد طرف یه تصادف خفن بکنه که توش مقصرم هست... امروز یه دفعه ای یارو رو توی خیابون دیده.
رضا با تعجب گفت:
نه بابا!
گفتم:
آره بابا!... آوا قندونت کو؟ بعد به من می گی خونه داری بلد نیستم.
آوا ابرو بالا انداخت و گفت:
روی میزه... خونه داری من و زیر سوال نبر! در حدش نیستی.
و خندید. راست می گفت. قندون و یه ظرف پولکی روی میز بود. یه جرعه از چای خوردم و شروع به تعریف کردن کردم... ماجرا رو کامل تعریف کردم. اصلا به رضا نگاه نمی کردم. امیدوار بودم متوجه بشه که روی صحبتم با او نیست و نباید خودش و توی این مساله قاطی بکنه. وقتی اسم سایه رو بردم به وضوح دیدم که رضا روی مبل جا به جا شد... آوا روی حرفام تمرکز کرده بود ولی رضا همچین با تعجب نگاهم می کرد که معذبم می کرد. دیگه نمی تونستم بی توجه باشم و نگاهش نکنم... هرچند لحظه یه بار نگاهش می کردم... تغییر حالت هاش برام سوال شده بود... اول تعجب کرد... بعد سعی کرد خودش و جمع و جور کنه... آخرش به یه اخم عمیق ختم شد.
وقتی حرفام تموم شد آوا نگاهی به رضا کرد و گفت:
حالا باید چی کار کنیم؟
انگار آوا هم مثل من ترسیده بود و استرس پیدا کرده بود. گفت:
به نظرم باید به بابات بگی. اگه نمی تونی بگی من می گم.
با ناراحتی گفتم:
به خدا می ترسم نذاره پشت ماشین بشینم... تو که می دونی من یه روز پشت ماشینم نشینم می میرم. دوباره شروع می شه... بشین روزنامه بخون... چهار جا برو... دنیا رو ببین... با مردم رفت و آمد کن... اینجا ایرانه! باید بدونی داری کجا زندگی می کنی... هزار تا گرگ توی این خیابونا هستش... تو دختری... کم سن و سالی... زود گول می خوری... پشت ماشین نشین... شب قبل تاریک شدن هوا برگرد... به هرکسی اعتماد نکن... این لباس و نپوش... بشین آشپزی یاد بگیر... پذیرایی یاد بگیر... درس بخون... سربه راه شو... خودت و با این کارهات بدبخت نکن... بی خیال آوا... حوصله ندارم این جمله ها رو برای بار هزار و دویستم بشنوم.
برخلاف انتظارم رضا طرفم و گرفت و گفت:
به نظرم نباید فعلا به بابات چیزی بگی.
با تعجب نگاهش کردم. رضا گفت:
تنها کاری که بابات می تونه بکنه اینه که کار و از طریق قانون پیش ببره... ولی اولین کسی که قانون و زیر پاش گذاشته تویی و بعد بابات... تو گواهینامه نداری... اصلا نباید پشت رل می شستی. برای همین ممکنه با پیگیری این قضیه اول از همه خودت گرفتار بشی. این طوری ممکنه اعتبار بابات هم زیر سوال بره. پس فعلا صبر کن.
با این که باهاش موافق بودم گفتم:
گفت که فقط دو روز وقت دارم... یعنی بسط بشینم توی خونه این دو روز و؟
رضا شونه بالا انداخت و گفت:
شاید بعد دو روز با کینه و کدورت برگرده... شاید عصبی تر شه... شاید بیشتر تهدید کنه. مطمئن باش اونم وقتی گفته دو روز می دونسته که ممکنه تو خودتو قایم کنی.
راست می گفت... نظرم عوض شد... چه قدر خوب بود که رضا اونجا نشسته بود... این آوا که انگار لال شده بود. هیچ نظری نداشت. فقط با حرکت سر حرف های رضا رو تایید می کرد.
رضا ادامه داد:
کاری باید بکنی اینه... تو شماره ت و به من بده... شماره ی منم توی گوشیت سیو کن. نذار فکر کنه تنهایی... هر وقت احساس خطر کردی یا حس کردی که دنبالته بهم زنگ بزن... روی من به عنوان یه برادر حساب کن. مطمئنم با معین زیاد راحت نیستی.
یاد ماجرای دانلود کردن سریال و خاموش کردن تلویزیون افتادم... می دونستم معین آماده ست که برم خونه تا کله م و بکنه.
صادقانه گفتم:
واقعا بهم امید دادی رضا... دستت درد نکنه... آره فکر کنم این طوری بهتر باشه.
رضا سر تکون داد و گفت:
باید ببینیم بعد این دو روز چی می گه... اون وقت شاید لازم باشه ماجرا رو با بابات در میون بذاری.
سرم و به نشونه ی تایید تکون دادم. نیم ساعت اونجا نشستم و با همدلی و حرف های رضا و آوا انرژی گرفتم. بعد از اون احساس کردم که بهتره برم و بیشتر از این مزاحم اونا نشم. آوا نگران بود و اصرار داشت که با رضا برم... می ترسید سایه بلایی سرم بیاره. رضا خنده کنان گفت:
نگران ترلان نباش... تا وقتی توی ماشین باشه جاش امنه... هیچ خطری اون تو تهدیدش نمی کنه. به محض این که پیاده شه باید چهارچشمی مراقبش باشی.
رو به آوا کردم و گفتم:
بهتره تنها برم... نمی خوام اگه دنبالم باشه من و با کس دیگه ای ببینه. نمی خوام فکر کنه ترسیدم... دوست ندارم نقطه ضعف دستش بدم.
آوا هنوز دل نگرون بود. رضا دست شو دور شونه ش انداخت و گفت:
چیزی نمی شه... نگران نباش.
اگه پی شکایت کردن و اینا بودم اینجا نمی اومدم... خواستم بگم یه پیشنهاد مهم دارم که در عوضش دارم از همه ی این مسائل می گذرم... نمی خوای بشنویش؟ باور کن شانس اوردی که به تور من خوردی. نه تنها شاکی نشدم و دنبال انتقام نیومدم، بلکه اومدم بهت پیشنهاد کار بدم.
اخم کردم و گفتم:
کار؟
فاصله ش و باهام کمتر کرد و گفت:
کمتر کسی و دیدم که عکس العمل هاش به اندازه ی تو سریع باشه. رانندگیت حرف نداره... از دیشب تا حالا دارم پیش خودم تحسینت می کنم. تا حالا دختری رو ندیده بودم که بتونه مثل تو رانندگی کنه. واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم.
کوتاه گفتم:
مرسی.
ناخودآگاه در مقابل او حالت دفاعی داشتم. ازش خوشم نمی اومد و حرفاش به نظرم بودار بود. اگه یه آدم عاقل و طبیعی جای او بود پوستم و می کند نه این که ازم تعریف کنه. نیاز به هوش زیادی نداشت که تشخیص بدم یه جای کار می لنگه. همین که خونه مون و پیدا کرده بود و دنبالم اومده بود نشون می داد که خودم و توی دردسر انداختم. اضطراب پیدا کردم... حالا باید چطوری می پیچوندمش؟ مسلما راه درست این نبود که باهاش به کافی شاپ برم. همون اونجا وسط خیابون بهترین نقطه بود. شلوغی خیابون و جمعیتی که از پیاده رو رد می شدند بهم احساس امنیت می دادند.
سعی کردم خودم و بی حوصله نشون بدم. دستم و روی دستگیره ی در گذاشتم و گفتم:
من کلی کار برای انجام دادن دارم... اگه حرف خاصی نداری برم.
سایه با خوش رویی آزاردهنده ای گفت:
می تونم توی ماشینت بشینم و باهات صحبت کنم؟
خیلی رک گفتم:
نه!
لبخند سایه محو شد. کمی چشماش و تنگ کرد و گفت:
پیشنهادی که می خوام بهت بدم اول از همه به نفع خودته.
سر تکون دادم و گفتم:
پس زودتر بگو و بعد برو.
شونه بالا انداخت و گفت:
فکر می کنم باید آدم بدبینی باشی... .
وسط حرفش پریدم و گفتم:
نذار بگم فکر می کنم از کدوم قماشی... .
با صدای بلند زیر خنده زد و گفت:
پس رکم هستی! خوشم اومد.
در ماشین و باز کردم و گفتم:
ولی من اصلا خوشم نیومد... خداحافظ!
سایه با صدای بلندی گفت:
می خوام بهت کار پیشنهاد کنم... یه کاری که خیلی استعداد خوبی توش داری... مربوط به همین رانندگیه. نظرت چیه؟
بی اختیار متوقف شدم... اولین چیزی که توی ذهنم اومد بابام بود... امکان نداشت که موافقت کنه. سایه از مکث چند ثانیه ایم استفاده کرد و ادامه داد:
رئیسم یه راننده ی خوب می خواد... زیاد وقت ندارم که کسی و پیدا کنم که بتونه نظرش و جلب کنه... وقتی تو رو دیدم که اون طوری سبقت می گرفتی و گاز می دادی فهمیدم همونی هستی که به درد رئیسم می خوره.
به عنوان یه دختر بیست و دو ساله ی تحصیل کرده خیلی سریع متوجه شدم که این کار نمی تونه کار خوب و درستی باشه. برای همین رو به سایه کردم و گفتم:
رئیست چی کاره ست؟
سایه که فکر کرده بود کنجکاو شدم گفت:
این و دیگه باید بیای کافی شاپ تا بفهمی.
پوزخندی زدم و گفتم:
اگه فهمیدنش خالی از اشکال نبود خیلی راحت می گفتی مدیر فلان جاست... یا رئیس فلان شرکته... این که داری این طوری منو می پیچونی نشون می ده که داری از چه تیپ آدمی صحبت می کنی.
سایه مسخره م کرد و گفت:
چه تیپ آدمی؟
گفتم:
به احتمال خیلی زیاد خلاف کار!
سایه خندید و گفت:
اوه! چه بدبین! رئیسم یه شرکت داروسازی داره. خیالت راحت شد؟
ابرو بالا انداختم و گفتم:
کدوم شرکت؟
او گفت:
ایران هورمون!
سر تکون دادم و گفتم:
رئیس یه شرکت معتبر چه احتیاجی به یه راننده ی دختر داره؟ اونم راننده ای که گواهینامه نداره؟
سایه گفت:
پس گواهینامه م نداری... باید در موردش حرف بزنیم.
خیلی رک گفتم:
من اصلا از پیشنهادت خوشم نیومده...
در ماشنی و باز کردم و خواستم سوار شم که سایه با خشونت غیر منتظره ای در و محکم بست. بی اختیار دستم و توی جیبم کردم و چاقو رو لمس کردم... او دیگه لبخند نمی زد. با عصبانیت گفت:
گوش کن ببین چی بهت می گم! من دو روز بهت وقت می دم که در موردش فکر بکنی. مهلت خودم داره تموم می شه... خوشم نمی یاد بچه پررویی مثل تو منو توی دردسر بندازه. بهش فکر کن! فهمیدی؟ دو روز دیگه می یام سراغت. به این فکر کن که با همین رانندگی دیوونه وار و با همین ویراژ دادن ها که مشخصه چه قدر ازش لذت می بری می تونی ماهی چند میلیون درآمد داشته باشی.
سر تکون دادم و گفتم:
من اهل کار خلاف نیستم.
سایه که هر لحظه عصبانی تر می شد گفت:
من کی گفتم خلافه؟
صدام و کمی بالا بردم و گفتم:
تو فکر می کنی من خرم؟ آدمی که خلاف کار نباشه ماهی چند میلیون به دختری که گواهینامه هم نداره نمی ده. فکر می کنی از پشت کوه اومدم؟ آخه کسی که رئیس شرکت ایران هورمون باشه نیازی به آدمی با ریخت و قیافه ی تو نداره که براش دنبال راننده بگرده.
سایه هم صدایش و بالا برد و گفت:
خیلی داری روت و زیاد می کنی. از این بلبل زبونی هات خوشم نمی یاد. دو روز دیگه می یام سراغت. بشین قشنگ فکرات و بکن... هفته ای یکی دوبار رئیسم و می بری این ور و اون ور در عوض ماهی چند میلیون می گیری... اصلا هم نیاز نیست که کسی با خبر بشه... هیچکس نمی فهمه... تو هم می تونی پول خوبی در بیاری... پشتت به کجا گرمه که این قدر راحت می گی نه؟ می دونی ملت برای دو قرون بیشتر آدم می کشن؟ تو مگه کجا کار می کنی؟ مگه چه قدر می گیری؟
پوزخندی زدم و گفتم:
من پشتم به یه بابای پولدار گرمه... بهترین شغل دنیام داشتن یه بابای پولداره.
سایه پوفی کرد. کلافه شده بود... منم که دیگه مطمئن شده بودم او داره از کار خلاف حرف می زنه کمی ترسیده بودم. سعی می کردم به روی خودم نیارم... خیلی خوشحال بودم که ظاهرا در این زمینه موفق بودم. زبونم که کلا افسارش دست ضمیرناخودآگاهم بود و بی اختیار برای خودش نطق می کرد، به کمکم اومده بود.
سایه گفت:
می دونم تا حالا شده پیش خودت آرزو کنی که ای کاش کار داشتی و حقوق خودت و داشتی. آدم وقتی از باباش پول بگیره مجبوره ازش اطاعتم بکنه... مجبوره هرچی می گن بذاره روی چشمش... برای این که محتاجه ولی اگه روی پای خودش وایسته می تونه هرکای دوست داره بکنه. مطمئنم این موضوع به فکر خودتم رسیده.
این فکر به ذهنم رسیده بود ولی لزومی نداشت که سایه هم در جریان قرار بگیره. در ماشین و باز کردم و گفتم:
من حرفم و زدم... علاقه ای ندارم که با کسی مثل تو همکاری کنم... خداحافظ!
سایه گفت:
دو روز دیگه می یام سراغت... به نفع خودته که از خر شیطون پایین بیای.
بدون توجه به او در و بستم و ماشین و روشن کردم. گازش و گرفتم و به راه افتادم... قلبم محکم توی سینه می زد. یه حسی بهم می گفت که این تازه شروع ماجرا ست. ناخودآگاه چشمم توی آینه دنبال مزدای سفید می گشت ولی انگار دیگه تعقیبم نمی کرد. با این حال خودم و مخصوصا اسیر ترافیک کردم. این طوری احساس امنیت می کردم. نفس عمیقی کشیدم. یه بار دیگه حرف های سایه رو توی ذهنم دنبال هم ردیف کردم... رئیس... مهلت... راننده... چند میلیون... دو روز دیگه... هیچکس هم نمی فهمه... .
چند سال بود که روزنامه ی حوادث می خوندم... بابایی داشتم که خودش قاضی بود و هر روز در مورد پرونده هاش توی خونه صحبت می کرد. خودم آدم عاقل و بالغی بودم و چشم و گوش بسته نبودم... می تونستم به راحتی تشخیص بدم که سایه از کار خلاف حرف می زنه. این موضوع مضطربم می کرد... قرار بود دو روز دیگه سراغم بیاد... یعنی اگه می گفتم نه ولم می کرد و می رفت؟ یا بدتر سه پیچ می شد؟ باید چی کار می کردم؟
یاد دروغی افتادم که سایه گفته بود... شرکت ایران هورمون... می دونستم با تیزهوشی می شه رگه هایی از حقیقت و توی دروغ تشخیص داد... سایه هم آدم باهوشی به نظر نمی رسید. دست کم در مورد مطرح کردن پیشنهادش با من که هوش زیادی به کار نبرده بود. شاید اگه کنترل بهتری روی اعصابش و مهارت بیشتری توی زبون ریختن داشت می تونست همین قضیه رو طوری مطرح کنه که جذب این کار بشم... شاید ناخودآگاه یه دروغ کاملا غیرحرفه ای گفته بود... شرکت داروسازی! نکنه منظورش به مواد مخدر بود؟
یاد حرف چند ساعت پیش بابام افتادم:
ترلان بیا این و بخون! ببین با چه روش هایی مواد مخدر وارد می کنند.
اگه می فهمید من به خاطر کل کل و روکم کنی با همچین آدمی طرف شده بودم پیش خودش چه فکری می کرد؟ عقل حکم می کرد که ماجرا رو بهش بگم ولی از نصیحت هایی که می تونستم تک تکشون و پیش بینی کنم می ترسیدم... از نگاه پر از سرزنش بابام... می دونستم باید موضوع رو بهش بگم... دلم راضی نمی شد... شاید داشتم الکی شلوغش می کردم... شاید سایه با شنیدن جواب نه دیگه سراغم نمی اومد... احتیاط حکم می کرد که عاقلانه تر فکر کنم ولی ترس از سرزنش ، نصیحت ، نگاه های ناراضی بابام و محدودیت هایی که بعد از مطرح کردن این موضوع در انتظارم بود روی تصمیم هام اثر می ذاشت... بهتر بود که اول با آوا صحبت می کردم... آره! این بهتر بود!
سعی کردم اضطرابی که داشتم و نادیده بگیرم... خودم و برای اولین بار به دست های امن ترافیک سپردم... آرزو کردم زمان وایسته و هرگز دو روز دیگه فرا نرسه.
صدای آوا توی گوشی تلفن پیچید:
می دونستم حتی برای یه ساعت نمی تونی دوریم و تحمل بکنی.
در حالی که پام و بی اختیار با حالتی عصبی تکون می دادم گفتم:
باید باهات حرف بزنم... یه اتفاق خیلی بد افتاده.
آوا هل کرد و گفت:
چی شده؟... الان کجایی؟ صدای ماشین و بوق و اینا می یاد.
_ توی خیابونم. ماشین و زدم کنار.
آوا : نگو که تصادف کردی!
_ نه بابا! فکر کردی همه مثل خودتن؟ همه ش ماشین و می زنن این ور و اون ور؟
آوا: باز تو شروع کردی؟
_ بگو کی رو الان دیدم!
آوا داد زد:
رادمان!
با عصبانیت سرم و توی دستم گرفتم... چطوری فکرش به اون رسیده بود؟ انگار مغزش فقط تو این زمینه کار می کرد.
_ آوا خودت و یه جا نشون بده... دیگه شورش و در اوردی... نه بابا!
آوا : پس کی؟
_ اون دختره دیروزیه که سوار مزدا بود.
آوا: اوه اوه اوه! آخه چه جوری پیدات کرد؟ پیدات کرد یا اتفاقی دیدیش؟
_ نمی دونم... آوا می ترسم.
آوا: مگه چی شده؟ دعوا شد؟
_ خیلی بدتر از این حرفا... باید ببینمت.
آوا: آخه الان رضا می یاد خونمون.
_ اَه! تو و رضا یه روز نمی تونید بدون هم باشید؟
آوا: خب شوهرمه! چشم مامان و بابام هم دور دیدیم.
آهسته خندید. پوفی کردم و گفتم:
کی می یاد؟ واقعا کارم واجبه.
آوا: حالا مگه رضا نامحرمه؟
_ نه محرمه!
آوا: یعنی این قدر خصوصیه حرفات که رضا نباید بفهمه؟
_ آخه دلیلی نداره بفهمه.
آوا: من معمولا حرف هایی که بینمون رد و بدل می شه رو بهش می گم... .
وسط حرفش پریدم و گفتم:
تو خیلی لطف داری!
دودل بودم. دوست نداشتم رضا رو در جریان قرار بدم... خیلی باهاش جور نبودم. از طرفی به نظرم او عاقل تر و منطقی تر از آوا بود. چه عیبی داشت که او هم خبردار بشه؟ ولی نه! حس بدی داشتم... دوست نداشتم رضا پیش خودش فکر کنه که ماجرا رو بزرگ کردم.
آوا: زنده ای؟ چرا حرف نمی زنی؟ خب از پشت تلفن بگو.
_ حالا نمی شه رضا نیاد؟
آوا: اگه بهش بگم نیاد که بیشتر کنجکاو می شه.
پوفی کردم. حالا مگه رضا کی بود که بخواد پیش خودش فکر کنه من ترسو ام؟ حتما اونم تا حالا فهمیده بود که من هرچی نباشم آدم ترسویی نیستم... دست کم با رانندگی کردنم به همه ثابت کرده بودم که چه تیپ آدمی هستم. آهسته گفتم:
خیلی خب! فقط... هیچی.
آوا: خب بگو... .
_ هیچی. خواستم شرط و شروط بذارم چیزی به ذهنم نرسید... می یام الان اونجا.
تماس و قطع کردم. با بدبینی از توی آینه پشت سرم و نگاه کردم. خبری از مزدای سفید تصادف کرده با یه راننده ی عصبانی نبود. نفس راحتی کشیدم. هنوز اضطراب داشتم و کف دستم یخ کرده بود. ماشین و روشن کردم و با سرعت کمی به سمت خونه ی آوا رفتم. مرتب از توی آینه پشت سرم و چک می کردم. توهم این و داشتم که سایه داره سایه به سایه م می یاد! نمی دونم چرا این قدر هل کرده بودم... از لحن عصبیش بیشتر ترسیده بودم یا از لبخندهای مرموزش؟ کاملا از ظاهر و لحن کلامش می تونستم حدس بزنم که خیلی با یه آدم عادی فاصله داره. تا حالا توی زندگیم با یه خلاف کار رو به رو نشده بودم... همه ی حرف های بابام در مورد باندهای مختلف توی ذهنم اومد... قاچاق دخترها و زن ها... قاچاق اعضای بدن... مور مور شدم. از ته دل گفتم:
خدایا! خودت کمکم کن... دیشب عجب حماقتی کردم. بچه بازی در اوردم و گرفتار شدم... قول می دم دیگه از این غلطا نکنم.
از این قول ها به خدا زیاد داده بودم! اولین باری که به خاطر یه حرکت نمایشی گواهینامه م پانچ شد، شب خوابم نبرد. تا صبح توی رختخواب با خدا حرف زدم و دویست بار قسم خوردم که عین آدم رانندگی کنم. سه روز بعدش به خاطر سرعت دویست و ده کیلومتر در ساعت توی اتوبان گرفتنم و دوباره گواهینامه م پانچ شد.... دقیقا سه روز بعد!
ترم اول دانشگاه هم وقتی معدلم پونزده شد پیش خودم قسم خوردم که از ترم بعد به نیت هفده به بالا بخونم... بگذریم که هر ترم بدتر از ترم قبل شد... از این توبه ها زیاد کرده بودم... زندگیم تکرار قسم خوردن هایی بود که دو روز بعد کاملا فراموششون کرده بودم.
ماشین و توی کوچه پارک کردم. چشمم به اسپورتیج قرمز رضا افتاد... زودتر از من رسیده بود. آهی کشیدم. زنگ و زدم و سعی کردم خیلی خودم و مضطرب نشون ندم. خوشم نمی اومد که دیگرون فکر کنند آدم ضعیفی هستم.
خونه ی آوا طبقه ی دوم یه آپارتمان قدیمی و سه طبقه بود. از پله ها بالا رفتم و چشمم به آوا و رضا افتاد که برای استقبال دم در اومده بودند. رضا با دیدنم خندید و مثل همیشه بدون سلام کردن گفت:
چه گندی زدی؟
چپ چپ به آوا نگاه کردم. آوا خنده کنان به رضا گفت:
اذیتش نکن... بذار برسه بعد حسابی حالشو می گیریم.
بوتم و در اوردم و روی زمین انداختم. گفتم:
به اندازه کافی حالم گرفته شده. نیازی نیست که تو خودت و توی زحمت بندازی.
آوا خندید و از جلوی در کنار رفت. خونه ی سه خوابه با طرح و مدل قدیمی داشتند. یکی از اتاق ها اتاق مهمان بود که هر وقت شب اونجا می موندم روی تختش می خوابیدم. توی هال یه دست کاناپه ی سفید چرم بود. برعکس خونه ی ما که روی زمین فرش زیادی انداخته نشده بود، خونه ی آوا اینا پر از فرش های نفیس بود. وسایل خونه شون جدیدتر از خونه ی ما بود ولی طرح و نقشه ی خونه شون خیلی قدیمی بود و در نگاه اول توی ذوق می زد. بدترین خصوصیت خونه شون این بود که در دستشویی توی هال باز می شد... من همیشه با این موضوع مشکل داشتم... مجبور می شدم صبر کنم همه از هال بیرون برن بعد از دستشویی استفاده می کردم. بین هال و پذیرایی یه پاسیو پر از گل و گیاه قرار داشت. یه دست مبل شیک توی پذیرایی بود که در اون لحظه رومبلی ها رنگ زیبای طلایی مبل و پنهان کرده بود.
روی مبل نشستم. آوا برام یه لیوان چای اورد. بدم نمی اومد محض خنده و شوخی یه تیکه در مورد رادمان بندازم و این دو نفر و به جون هم بندازم. بعد بی خیال شدم... اصلا وقت شوخی و مسخره بازی نبود.
آوا رو به رضا کرد و گفت:
فهمیدی چی شد؟ دیشب ترلان با یه مزدا کورس گذاشت و باعث شد طرف یه تصادف خفن بکنه که توش مقصرم هست... امروز یه دفعه ای یارو رو توی خیابون دیده.
رضا با تعجب گفت:
نه بابا!
گفتم:
آره بابا!... آوا قندونت کو؟ بعد به من می گی خونه داری بلد نیستم.
آوا ابرو بالا انداخت و گفت:
روی میزه... خونه داری من و زیر سوال نبر! در حدش نیستی.
و خندید. راست می گفت. قندون و یه ظرف پولکی روی میز بود. یه جرعه از چای خوردم و شروع به تعریف کردن کردم... ماجرا رو کامل تعریف کردم. اصلا به رضا نگاه نمی کردم. امیدوار بودم متوجه بشه که روی صحبتم با او نیست و نباید خودش و توی این مساله قاطی بکنه. وقتی اسم سایه رو بردم به وضوح دیدم که رضا روی مبل جا به جا شد... آوا روی حرفام تمرکز کرده بود ولی رضا همچین با تعجب نگاهم می کرد که معذبم می کرد. دیگه نمی تونستم بی توجه باشم و نگاهش نکنم... هرچند لحظه یه بار نگاهش می کردم... تغییر حالت هاش برام سوال شده بود... اول تعجب کرد... بعد سعی کرد خودش و جمع و جور کنه... آخرش به یه اخم عمیق ختم شد.
وقتی حرفام تموم شد آوا نگاهی به رضا کرد و گفت:
حالا باید چی کار کنیم؟
انگار آوا هم مثل من ترسیده بود و استرس پیدا کرده بود. گفت:
به نظرم باید به بابات بگی. اگه نمی تونی بگی من می گم.
با ناراحتی گفتم:
به خدا می ترسم نذاره پشت ماشین بشینم... تو که می دونی من یه روز پشت ماشینم نشینم می میرم. دوباره شروع می شه... بشین روزنامه بخون... چهار جا برو... دنیا رو ببین... با مردم رفت و آمد کن... اینجا ایرانه! باید بدونی داری کجا زندگی می کنی... هزار تا گرگ توی این خیابونا هستش... تو دختری... کم سن و سالی... زود گول می خوری... پشت ماشین نشین... شب قبل تاریک شدن هوا برگرد... به هرکسی اعتماد نکن... این لباس و نپوش... بشین آشپزی یاد بگیر... پذیرایی یاد بگیر... درس بخون... سربه راه شو... خودت و با این کارهات بدبخت نکن... بی خیال آوا... حوصله ندارم این جمله ها رو برای بار هزار و دویستم بشنوم.
برخلاف انتظارم رضا طرفم و گرفت و گفت:
به نظرم نباید فعلا به بابات چیزی بگی.
با تعجب نگاهش کردم. رضا گفت:
تنها کاری که بابات می تونه بکنه اینه که کار و از طریق قانون پیش ببره... ولی اولین کسی که قانون و زیر پاش گذاشته تویی و بعد بابات... تو گواهینامه نداری... اصلا نباید پشت رل می شستی. برای همین ممکنه با پیگیری این قضیه اول از همه خودت گرفتار بشی. این طوری ممکنه اعتبار بابات هم زیر سوال بره. پس فعلا صبر کن.
با این که باهاش موافق بودم گفتم:
گفت که فقط دو روز وقت دارم... یعنی بسط بشینم توی خونه این دو روز و؟
رضا شونه بالا انداخت و گفت:
شاید بعد دو روز با کینه و کدورت برگرده... شاید عصبی تر شه... شاید بیشتر تهدید کنه. مطمئن باش اونم وقتی گفته دو روز می دونسته که ممکنه تو خودتو قایم کنی.
راست می گفت... نظرم عوض شد... چه قدر خوب بود که رضا اونجا نشسته بود... این آوا که انگار لال شده بود. هیچ نظری نداشت. فقط با حرکت سر حرف های رضا رو تایید می کرد.
رضا ادامه داد:
کاری باید بکنی اینه... تو شماره ت و به من بده... شماره ی منم توی گوشیت سیو کن. نذار فکر کنه تنهایی... هر وقت احساس خطر کردی یا حس کردی که دنبالته بهم زنگ بزن... روی من به عنوان یه برادر حساب کن. مطمئنم با معین زیاد راحت نیستی.
یاد ماجرای دانلود کردن سریال و خاموش کردن تلویزیون افتادم... می دونستم معین آماده ست که برم خونه تا کله م و بکنه.
صادقانه گفتم:
واقعا بهم امید دادی رضا... دستت درد نکنه... آره فکر کنم این طوری بهتر باشه.
رضا سر تکون داد و گفت:
باید ببینیم بعد این دو روز چی می گه... اون وقت شاید لازم باشه ماجرا رو با بابات در میون بذاری.
سرم و به نشونه ی تایید تکون دادم. نیم ساعت اونجا نشستم و با همدلی و حرف های رضا و آوا انرژی گرفتم. بعد از اون احساس کردم که بهتره برم و بیشتر از این مزاحم اونا نشم. آوا نگران بود و اصرار داشت که با رضا برم... می ترسید سایه بلایی سرم بیاره. رضا خنده کنان گفت:
نگران ترلان نباش... تا وقتی توی ماشین باشه جاش امنه... هیچ خطری اون تو تهدیدش نمی کنه. به محض این که پیاده شه باید چهارچشمی مراقبش باشی.
رو به آوا کردم و گفتم:
بهتره تنها برم... نمی خوام اگه دنبالم باشه من و با کس دیگه ای ببینه. نمی خوام فکر کنه ترسیدم... دوست ندارم نقطه ضعف دستش بدم.
آوا هنوز دل نگرون بود. رضا دست شو دور شونه ش انداخت و گفت:
چیزی نمی شه... نگران نباش.