امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان شيطنت عشق

#6
STORM
نام فیک:طوفان
بازیگران:ایی هیوکجه.ایی دونگهه.هنری لاو.چوی شیوون.کیم هیچول
بازیگر دختر:سنا
ان سی:17+
تعداد صفحات:42

ـــــــ 2012.2.4 ــــــــ
اون هیوک:هائه به من نگاه کن...من اون هیوکم...هیوکی...
دونگهه:خواهش می کنم اذیتم نکن...نمی خوام باز هم برگردم...من این زندگی رو دوست دارم...
اون هیوک:پس من چی؟ پس دل من چی میشه؟
دونگهه:خواهش می کنم....نمی خوام باز هم ببینمت...من نمی دونم تو چی میگی...چرا نمی ذاری زندگیم رو بکنم؟حتی اگه به قبل هم برگردم باز هم نمی خوام ببینمت...
اون هیوک:هائه ی من گریه نکن...خب؟ هر کاری که تو بگی می کنم...باشه...تنها یه سوال دیگه ازت می پرسم...نبوده من خوشحالت می کنه؟
دونگهه با اشک گفت:اره...من سِنا رو دوست دارم.اون به من زندگی دوباره داد.اگه میگی عاشقمی پس چرا اون موقع که بهت احتیاج داشتم نیومدی؟
اون هیوک با ناله گفت:هائه من بعد از یک سال تو رو پیدا کردم.من نمی دونستم که کجایی.
دونگهه:از زندگی من برو بیرون.من با سنا خوشبختم.اون دوستم داره.
اون هیوک سرش را به زیر انداخت و بعد از مدتی گفت:اگه این چیزیه که تو می خوای باشه...قول میدم اخرین باری باشه که من رو میبینی...دونگهه اگه یه روزی یاد من افتادی بدون من کسی بودم که واست می مردم...من همیشه و همیشه دوستت خواهم داشت...تو به من زیبا ترین عذاب دنیا رو هدیه دادی...تو به من عشقی دادی که هیچوقت فکرش رو هم نمی کردم...به خاطر همه چیز ازت ممنونم...
برای همیشه خداحافظ....

ــــــــ دو سال قبل ـــــــ

ـــــــ 2010.4.15 ـــــــ
دونگهه:عزیزم...هیوکی...چرا این همه استرس داری؟تو بهترین رقاصی هستی که من دیدم...مطمئن باش اول میشی.
اون هیوک:هائه همین که تو پیشمی باعث دلگرمیمه...مرسی که همیشه و همیشه حمایتم کردی.
دونگهه:هی...یه جور حرف می زنی انگار من غریبم.هیوک من دوستت دارم..
اون هیوک:هائه کوچولو من هم دوستت دارم.
بعد از یک بوسه ی طولانی از هم جدا شدند. برق عشق در چشمان هر دو نمایان بود.
اون هیوک:حتی اگه اخر هم بشم باز هم خوشحالم چون تو رو دارم...من چیزی دارم که همه ارزوی داشتنش رو دارن.
دونگهه با ناز گفت:هیوکی داری لوسم می کنی!
اون هیوک:تو لوس هستی.
دونگهه:هیوکی دوستم داری؟
اون هیوک:دیوونه شدی؟معلومه که دوستت دارم!
دونگهه:حالا که دوستم داری می تونم یه چیزی ازت بخوام؟
اون هیوک:هائه تو اگه جون هم بخوای من همین الان بهت می دم!
دونگهه:خب...صبر کن فکر کنم ببینم چی می خوام...اها یادم اومد.
اون هیوک:چی؟
دونگهه صورتش رو به صورت اون هیوک نزدیک کرد و گفت:من رو ببوس!
اون هیوک هم خیلی ارام دونگهه رو بوسید.عاشقانه ترین بوسه ایی که داشتند.
اون هیوک چشمانش رو باز کرد و دید که دونگهه در حال گریه است.
با ترس گفت:دونگهه چیزی شده؟
دونگهه:نه...گریه ی من از خوشحالیه...هیوکی من خوشحالم که تو رو دارم...اگه تو رو نداشتم تا حالا مرده بودم...همیشه باهام بمون باشه؟
اون هیوک:هی...من به خاطر خودم هم که شده ولت نمی کنم.تو عجیب ترین پسری هستی که تاحالا دیدم.هیچکس در برابر تو نمی تونه خودش رو کنترل کنه.کوچولوی من من هیچ وقت از تو نمی گذرم.من دوستت دارم و تا اخر هم عاشقت می مونم.
بعد از گذشت شبی رویایی اون هیوک راهی مسابقه شد.
مسابقه ی رقص که در سالن سئول برگذار میشد.از تمام نقاط کره برای شرکت در این مسابقه امده بودند.
اون هیوک هم یکی از شرکت کننده ها بود.او به اصرار دونگهه در این مسابقه شرکت کرده بود...البته خودش هم به خوبی می دانست که رقاص حرفه ایی است.
اون هیوک استرس داشت.تا دقایقی دیگر نوبت به اون هیوک می رسید.
اخرین چیزی که در یادش بود صدای داور مسابقه بود که داشت به اون هیوک مقام اول شدنش را تبریک می گفت.
دونگهه او را در اغوش گرفته بود و با هم گریه می کردند.
با اول شدن او در مسابقه برنده ی سالنی زیبا برای اموزش رقص شد و زندگی او بهتر از قبل شد.
وجود دونگهه هم در زندگی اش به او نیرویی خاص می داد.

ــــــــ 2012.1.4 ــــــــ
کسی در کنار رودخانه نشسته بود و داشت نام شخصی را فریاد می زد.
اون هیوک:دونگهه....چرا؟چرا به این زودی زیر قولت زدی؟مگه نگفتی که عاشقمی؟پس عشقت به من چی شد؟ من دونگهه ی خودم رو می خوام...کسی که هر شب توی اغوش من به خواب می رفت.کسی که با بوسه های من اروم می گرفت...کجایی دونگهه....کجایی که دارم بی تو دق می کنم.
یادته؟یادته قول دادی تا همیشه باهام بمونی؟
یادته اون روز رو...یادته گفتی برای همیشه همسر من می مونی؟

ــــــــــ 2010.5.5 ـــــــــ
دونگهه و اون هیوک در سالنی که برنده شده بود نشسته بودند. اون هیوک بعد از کمی من و من کردن حلقه ایی از جیبش در اورد و رو به دونگهه کرد و گفت:
هائه من می خوام واسه همیشه تو رو ماله خودم بکنم.تو تنها کسی هستی که من توی زندگیم دارم...کس دیگه ایی رو هم نمی خوام...من با تو کامل شدم و با تو عشق رو دریافت کردم...تو به من قشنگ ترین لحظه ها رو هدیه دادی...هرچند که خیلی ها به عشق ما می خندند و میگن همجنس.بازا مریضن...ولی من واقعا تو رو دوست دارم...جوری که حتی نمی تونم تعریفش کنم....دونگهه اینجا ازت می خوام که بپذیری همسر من بشی و تا همیشه باهام بمونی....این کارو می کنی؟
دونگهه:معلومه هیوک...همیشه و همیشه در کنارت خواهم موند.من قول میدم تا لحظه ی مرگم باهات بمونم و فراموشت نکنم...هیوکی من همسری تو رو قبول می کنم.
و باز هم بوسه ایی عاشقانه اغاز گر شب زیبای انها بود.

ـــــــــ 2012.4.3 ـــــــــ
اون هیوک تصمیم خود را گرفته بود.باید برای همیشه دونگهه را فراموش می کرد و او را به حال خود می گذاشت...دونگهه خیلی واضح به او گفته بود وجود او ازارش می دهد.پس چرا می ماند و تنها عشقش را ازار می داد؟
می خواست برای بار اخر هم که شده او را ببیند. پشت خانه ی او ایستاده بود...باید منتظر میشد که از خانه بیرون بیاید.
بعد از گذشت ساعتی بالاخره در باز شد ولی اولین کسی که از خانه خارج شد سِنا بود.
پشت سر او دونگهه هم از خانه خارج شد و تا ماشین همراه ان دختر رفت.پیدا بود که برای بدرقه ی او از خانه خارج شده. بعد از مدتی که با هم حرف زدند دونگهه کسی بود که سِنا را بوسید.
اون هیوک چشمانش را بست و در دل به خود لعنت فرستاد.
ان شب نامه ایی نوشت و ان را به دونگهه تقدیم کرد.
باز هم یاد خاطرات او افتاده بود...خاطراتی که تنها دارایی او شده بود.

ــــــــ 2010.5.15 ــــــــ
دونگهه:هیوکی...بیا امشب بریم کوه...
اون هیوک:همه صبح زود میرن کوه تو می خوای شب بری؟
دونگهه:نه...به نظر من توی شب خیلی خوبه که بری کوه...می دونی خیلی جالبه...همه جا ساکته...کسی مزاحمت نمیشه...خودتی و تنهایی شب....اونجا می فهمی که چقدر شب تنهاست...وقتی تنهایی شب رو دیدی اون وقت دلت نمی خواد خودت هم تنها بمونی...اون وقته که تصمیم میگیری تا همیشه با معشوقت بمونی...
اون هیوک:من همین جوری هم تا همیشه با تو می مونم...هائه...من در زمانی تو رو ترک می کنم که مرده باشم...فقط مرگ می تونه من و تو رو از هم جدا کنه...البته اگه زودتر تو مردم بدون توی اون دنیا اونقدر منتظرت می مونم تا بیای...
دونگهه:هیوکی این جوری حرف نزن دلم میگیره...حالا میای بریم؟
اون هیوک:معلومه...مگه میشه عشقم چیزی ازم بخواد و من انجام ندم...
ساعتی بعد روی کوه ایستاده بودند.
دونگهه:هیوکی قشنگ نیست؟
اون هیوک:تنها چیزی که برای من قشنگه تویی...
دونگهه:هی...واقعا؟
اون هیوک:اره عزیزم...من فقط تو رو دوست دارم و بس...
دونگهه:می ترسم یه روزی برسه که با دیدن من حالت بد بشه...از من بدت بیاد و واست تکراری بشم!
اون هیوک:کوچولو...از این فکرا نکن...
دونگهه سرش را به روی شانه ی اون هیوک گذاشت و گفت:هیوکی هروقت ازم خیلی دلگیری بیا اینجا...یاد حرفای که زدم بیفت و بدون اگه تو نباشی من هم به اندازه ی تنهایی شب تنهام...اون وقت دیگه ترکم نمی کنی...
اون هیوک:تو هم بدون من در صورتی میام اینجا که وقت مرگم رسیده باشه...چون نه ازت دلگیر میشم نه ترکت می کنم.

ــــــــ 2010.6.17 ـــــــ
دونگهه:هیوکی تو دورو برت این همه دختر خوشگل هست...الان هم خیلی معروف شدی...چرا باز هم با منی؟
اون هیوک:دونگهه تو چرا همیشه سعی می کنی یه مشکلی برای خودت درست کنی؟من اگه می خواستم با دخترا باشم چرا اومدم طرف تو؟ خودت می دونی که چقدر دوست دارم چرا این همه فکرای الکی می کنی؟
دونگهه:نمی دونم....هیوکی ناراحت نشو...دست خودم نیست. همش احساس می کنم قراره از دستت بدم.
اون هیوک:از این فکرای الکی نکن...
دونگهه:کی بر می گردی خونه؟
اون هیوک:ساعت ده شب...وقتی باشگاه رو تعطیل کردم.
دونگهه:هیوکی الان تازه 4 عصره...من بی تو تا ده دق می کنم.
ان هیوک:دونگهه تو چرا این قدر مظلومی؟
دونگهه:نمی دونم!
اون هیوک:تا ده که چیزی دیگه نمونده...قول میدم سر وقت بیام.
اشک از چشمای دونگهه به پایین ریخت.
اون هیوک به طرفش رفت و گفت: چی شده هائه؟
دونگهه با هق هق گفت:تنهام نذار هیوکی...نمی خوام بدون تو یه لحظه هم زنده باشم...نمی خوام بی تو حتی نفس بکشم.
اون هیوک:دونگهه...حالت خوبه؟من دارم میرم کار...هر روز همین کار رو می کنم...
دونگهه:اره...تو هر روز من رو تنها می ذاری...هیوکی من می ترسم....من می ترسم تو بری و دیگه بر نگردی.
اون هیوک:اخه چرا بر نگردم...همه چیز من توایی...تو رو ول کنم و کجا برم؟
دونگهه مانند بچه ها بلوز اون هیوک را گرفته بود و با گریه گفت:نرو...نرو...به خدا قسمت می دم تنهام نذار...
اون هیوک هم گریه اش گرفته بود.
دونگهه را بقل کرد و گفت:دونگهه ی من...من جز تو چیزی نمی خوام...اگه تو بگی سالن نرو دیگه هیچ وقت نمی رم...من که جز تو چیزی نمی خوام.
دونگهه اون هیوک را محکم در اغوش گرفته بود و نمی گذاشت از جایش تکان بخورد.

ـــــــــ 2010.7.1 ـــــــــ
اون هیوک:هائه ی من ...چیکار میکنی؟
دونگهه:هیوکی...می خوام برم کوه...
اون هیوک:دونگهه خواهش می کنم صبر کن تا من بیام خونه...خودم می برمت...
دونگهه:باشه...منتظرت می مونم.
بعد از قطع شدن ارتباط دونگهه زد زیر گریه و گفت:خدایا چرا من این همه میترسم؟خدایا دارم دیوونه میشم. من احساس می کنم قراره اون هیوک رو از دست بدم...خودت می دونی اگه اون توی زندگی من نباشه من میمیرم...خدایا اون رو از من نگیر.

ــــــــــ 2010.8.25 ـــــــ
اون هیوک:هائه تو حتما میای مگه نه؟
دونگهه:معلومه که میام...واسه چی نیام؟
اون هیوک:دلم میخواد اگه بردم تو کنارم باشی.
دونگهه:من میام...هیوکی اصلا استرس نداشته باش...تو باید توی این مسابقه اول بشی...
اون هیوک:هائه تو بهم اعتماد داری؟
دونگهه:معلومه...حتی اگه توی مسابقه هم رتبه نیاری بازم واسه من اولی...تو نامبر وانه منی!
اون هیوک:ممنون...تو هم همینطور...هائه وقتی داری میای حواست رو حسابی جمع کن...مراقب باش.
دونگهه:هیوک...مگه من بچم...باشه...تو هم مراقب خودت باش. به دختر خوشگلا هم نگاه نکن!!
اون هیوک:هائه...
دونگهه:باشه باشه...دوست دارم...می بینمت.
اون هیوک:منم دوست دارم...
و دونگهه هیچ وقت اجرای اون هیوک را ندید.
اون هیوک ساعت ها در سالن مسابقه منتظر دونگهه شد ولی خبری از او نبود.
اون هیوک برای بار هزارم شماره دونگهه را گرفت ولی گوشیش خاموش بود.
بالاخره اون هیوک خسته شد و به سمت خانه شان به راه افتاد. در دلش اشوب بود.می دانست حتما اتفاقی برای او افتاده.
ساعت ها گذشت ولی خبری از دونگهه نشد.
اون هیوک همه جا را به دنبال او گشت ولی بی فایده بود.
روزها در پی هم می گذشتند ولی خبری از او نبود.انقدر روزها در پی هم دویدند که یک سال گذشت.
اون هیوک دیگر از پیدا کردن دونگهه ناامید شده بود.یک سال از اخرین تماسشان می گذشت.
اون هیوک به معنای واقعی شکسته بود. سالها پیر شده بود.
دیگر نایی برای ادامه زندگی نداشت.
یک سال بود که فقط سرش را به رقص گرم کرده بود.
ـــــــــ 2011.4.10 ـــــــ
در سالن رقص نشسته بود که گوشیش زنگ خورد از بیمارستان بود.
دکتر:اقای ایی ما تونستیم پرونده اقای ایی دونگهه رو پیدا کنیم اون تقریبا یک سال پیش تصادف کردند و اون رو به بیمارستان توی اینچون بردن...یعنی از سئول خارج شده...
اون هیوک:ب...ببخشید می تونین ادرس بیمارستان رو بهم بدین؟
ادرس بیمارستان را گرفت و بعد از ساعت ها رانندگی به انجا رسید.
شماره پرونده را داد.
منشی:اقای ایی ما نمی تونیم درباره مریض هامون چیزی بگیم می دونین که این جزء شرایط کاری ماست.
اون هیوک:خواهش میکنم...می دونین من یه ساله دارم دنبالش میگردم...شما رو به هرچی قبول دارین قسم می دم...اون همه کس من توی زندگیم بود...خواهش میکنم...
اشک از چشمان اون هیوک سرازیر شد.
منشی که دلش به حال اون هیوک سوخته بود گفت:اقای ایی دونگهه پارسال یه تصادف شدید داشت...به قدری که یک ماه توی کما بود. ولی بالاخره به هوش اومد.
اون هیوک که خوشحال شده بود گفت:می تونین ادرسش رو بهم بدین؟
منشی:نمی خوایین بفهمین بعدش چی شد؟
اون هیوک:چیزیش شده بود؟
منشی:خب...حافظه اش رو از دست داده بود.
اون هیوک:چی؟
منشی:متاسفانه اون هیچی از گذشته اش به یاد نمیاره...
اون هیوک با ناله گفت:کجاست...حالا کجاست؟
منشی:الان با همسرش دارن همین جا توی اینچون زندگی میکنن...
اون هیوک:ب...با...کی؟
منشی:اون با یکی از پرستار های اینجا ازدواج کرد...ایم سنا کسی بود که اون رو به زندگی دوباره برگردوند وقتی کسی رو نداشت کنارش موند.
دیگر چیزی نمی شنید...او ازدواج کرده بود....زندگی اش در همین یک جمله شکست.
منشی:اقای ایی حالتون خوبه؟
اون هیوک با بغض گفت: می تونم ادرسش رو بگیرم؟
منشی:خانوم ایم سنا دوست صمیمیه منه...از اینکه دوست همسرش پیدا شده باید خوشحال بشه...اون الان اینجاست...صبر کنین پیجشون کنم.
بعد از مدتی یک دختر قد بلند و زیبا با لبخندی مهربان به سمت انها امد.
رو به اون هیوک کرد و گفت:شما اقای ایی هستین؟
اون هیوک فقط به او نگاه کرد...داشت در دل به دونگهه میگفت که سلیقه اش در انتخاب دخترها بد نیست.
سنا:اقای ایی؟
اون هیوک به خودش امد و گفت:اه...ببخشید...بله من ایی هیوکجه دو...دو...دوست دونگهه ام.البته اون بهم میگفت هیوکی...
رنگ از رخسار ان دختر پرید...
سنا:می خوایین اون رو ببینین؟
اون هیوک:زیاد نمی مونم...فقط در حد یک دیدار کوچیک...
با سنا سوار ماشین شدند و به سمت خانه شان به حرکت در امدند.
سنا زودتر به سمت خانه رفت.
وقتی از ماشین پیاده شد با صدای غمگینی گفت:پس هیوکی توایی...
سنا زنگ خانه را زد و وارد شد.
دونگهه در حال تماشای تلوزیون بود.
سنا جلو رفت و گونه اش را بوسید و گفت:کی از کار اومدی؟
دونگهه:ده دقیقه ایی میشه...
سنا:یه سورپرایز برات دارم.
دونگهه:چی؟
سنا:یکی اومده که ببینتت...
دونگهه با خوشحالی از جا پرید و گفت:خانوادم؟
سنا:نه...دوستت...
دونگهه:دوستم...اه...
سنا:ولی مثله اینکه خیلی با هم صمیمی بودین.
دونگهه:کی هست حالا؟
سنا با ناراحتی گفت:ایی هیوکجه...یا همون هیوکی...
دونگهه کمی فکر کرد و گفت:هیوکی...چقدر به نظرم اشنا میاد...فامیل هامون هم با هم یکیه...چه جالب.
سنا:نمی خوای ببینیش...اون بیرونه...
دونگهه بلند شد و به سمت در رفت و به سنا گفت:تو نمیای؟
سنا:نه...شاید بهتر باشه تنهاتون بذارم...
دونگهه شانه هایش را بالا انداخت و رفت.
در بیرون از ان خانه اون هیوک به ماشین مدل بالایش تکیه داده بود و از شدت هیجان داشت دیوانه میشد.
تا لحظاتی دیگر او را میدید...
دونگهه از خانه خارج شد و به اطرافش نگاه میکرد تا ببیند چه کسی منتظر او بوده...
اون هیوک با خودش گفت:هائه یعنی تو دیگه منو نمیشناسی؟
ناگهان دونگهه چشمش به اون هیوک افتاد.
به سمتش رفت و گفت:شما ایی هیوکجه هستین؟
اون هیوک چشمانش را بست و به ان صدا گوش داد...صدایی که همه چیز او بود.
دونگهه:چیزی شده اقا؟
اون هیوک:اقا؟
دونگهه:ببخشید من شما رو به یاد نمیارم.
اشک از چشمان اون هیوک سرازیر شد.
دونگهه با دستپاچگی گفت:چیزی شده؟
اون هیوک:هائه...من رو یادت نیست؟
دونگهه:ببخشید...نه...ولی یه سوال...من و شما خیلی با هم صمیمی بودیم؟
اون هیوک:صمیمی...هائه...تو همه کس من بودی...هائه من و تو غیر هم کسی رو نداشتیم...
دونگهه:یعنی خانواده ندارم؟
اون هیوک:نه...هائه من هیوکیم...
دونگهه:هیوکی...به نظرم اشنا میاد...راستی همسرم گفت بیاین داخل...شام پیش ما باشین...
اون هیوک:همسر؟
دونگهه:اره ایم سنا...شش ماهی میشه با هم ازدواج کردیم...
اون هیوک یواش یواش به سمت عقب رفت و سوار ماشین شد و به سرعت از انجا دور شد.
دونگهه:وا...پس چش شد؟
دونگهه با بیخیالی وارد خانه شد.
سنا:پس دوستت کو؟
دونگهه:نمی دونم مثله اینکه از دستم خیلی ناراحت بود...بدون خداحافظی رفت.
سنا خوب می دانست اون هیوک برای دونگهه یک شخص خیلی خاص بوده. در تمام مدتی که دونگهه بیهوش بود و در بیمارستان بستری بود تنها نام هیوکی را به زبان می اورد. هنوز هم وقتی شب ها با فریاد های دونگهه از خواب بیدار میشد میدید که او در حال گریه هم نام هیوکی را می اورد.
نمی خواست به او بگوید می ترسید باعث جدایی او و دونگهه شود.
شب باز هم دونگهه بیقرار شده بود.مدام اسم اون هیوک را به زبان می اورد و می خواست که ترکش نکند.
در طرف دیگر کشور اون هیوک در تختش نشسته بود و به عکس دونگهه نگاه می کرد.باورش نمیشد بعد از یک سال او را میدید.صدایش را می شنید.به چشمانش نگاه میکرد.
با خودش گفت:دونگهه ی من تو ماله من بودی...ولی الان توی اغوش یکی دیگه می خوابی...دستای تو فقط می تونست توی دست های من قرار بگیره ولی حالا دستاتو به کی میدی؟
دونگهه حالا که می دونم زنده ایی و داری با من زیر این سقف اسمون زندگی میکنی چه جوری بت فکر نکنم....دونگهه من بی تو میمیرم...من فقط تو رو میخوام...هائه من بدون تو چیکار کنم؟

ــــــــــ 2012.1.27 ــــــــ
روزها در پی هم میگذشتند.تمام زندگی اون هیوک این شده بود که برود و یواشکی دونگهه را ببیند.
دونگهه با بیخیالی روزهایش را میگذراند و اون هیوک مانند شمع اب میشد.
اون هیوک در باری نشسته بود و می نوشید...کاری که هیچ وقت انجام نداده بود...ولی برای فراموش کردن دونگهه تنها کاری بود که می توانست انجام دهد.
بعد از اینکه حسابی مست شد بیرون رفت و به سمت ماشینش رفت ولی قبل از اینکه به ماشینش برسد خورد زمین و نای اینکه بلند شود را نداشت.
در همان هنگام شخصی به کمکش امد و او را بلند کرد. اون هیوک که دیگر حال خود را نمی فهمید گفت: هائه ببین بدون تو به چه روزی افتادم؟ببین منی که از مشروب متنفربودم حالا برای اینکه دوری تو رو بتونم تحمل کنم مست و پاتیل شدم...هائه تو الان خوشبختی ولی من چی؟
می دونی تو این یه سال بدون تو مردم و زنده شدم ولی وقتی تو رو پیدا کردم دیدم که ازدواج کردی...هائه چه طور دلت اومد با من این کارو بکنی؟
دونگهه من بدون تو دارم جون می کنم...تو ماله من بودی...فقط من...ولی کدوم نامردی از هم جدامون کرد...می دونی اون روز که قرار بود بیای به مسابقه چقدر منتظرت موندم...اینقدر منتظرت موندم که پیر شدم...یک سال من رو ترک کردی و بعد هم ازواج کردی...
حالا خوشبختی فرشته کوچولوی من؟
ان مرد اون هیوک را بلند کرد و گفت:اقا فکر کنم مست شدین...خونتون کجاست؟
ناگهان صدایی از پشت سرش امد.
دونگهه:ایشون با منن...ممنون..
دونگهه اون هیوک را در اغوش گرفت و به خانه خودشان برد.
در راه فقط و فقط به حرف های او فکر میکرد...
یعنی چه رابطه ایی میان انها بوده که اون هیوک این حرف ها را میزد؟
او را به روی تخت گذاشت و پیشش نشست...خدا را شکر میکرد که سنا ان شب شیفت بود و به خانه نمیامد...اگر حرف های اون هیوک را می شنید چه فکری میکرد.
اون هیوک چشمانش را باز کرد و به دونگهه نگاه کرد...قطره اشکی از گوشه چشمش به پایین چکید و گفت:هائه ی من بازم اومدی توی خوابم...پس چرا توی بیداری پیدات نمیکنم؟
یک ساله کجا رفتی؟ هائه می خوام بیام پیشت...می دونی ارزوی هر روز و هر شب من چی شده؟
همش از خدا می خوام من رو بکشه...من زندگی بدون تو رو نمیخوام...دونگهه تو قول دادی ترکم نکنی...چرا رفتی؟
دونگهه مانند مسخ شده ها نشسته بود و حرف نمیزد.
اون هیوک دست دونگهه را گرفت و گفت:ای کاش فقط یکبار دیگه می تونستم این دست ها رو توی دستام بگیرم و ببوسمشون.
دونگهه ی من ارزوی من اینه یک بار دیگه بغلت کنم و ببوسمت...فقط یکبار...بعد دیگه می تونم با ارامش بمیرم...
دونگهه چشمانش گرد شد و با خود گفت:یعنی من و این با هم....نه امکان نداره...شاید چون مسته این حرفا رو میزنه...
می خواست به خودش بقبولاند که چیزی بین انها نبوده ولی چیزی قلبش را می فشرد.
ناخوداگاه دست های اون هیوک را در دست گرفت...قلبش به طپش افتاد...انگار دنیا داشت به روی سرش خراب میشد...چشمانش را بست و زیر لب گفت:هیوکی...
داشت گریه میکرد و میگفت:خدایا هیوکی رو از من نگیر قول بده...من بودن اون میمرم...
توی سالن نشسته بود و داشت به اون هیوک نگاه میکرد...
سرش را به روی پای اون هیوک گذاشته بود و داشت با او حرف میزد...
لبانش به لبان اون هیوک نزدیک میشد و همدیگر را بوسیدند...
ناگهان چشمانش را باز کرد و با ترس از اون هیوک دور شد...
نه امکان نداشت....داشت یادش میامد...الان دیگر مطمئن شده بود که بین و اون هیوک و او چیزی بوده است...ولی نه این را نمی خواست...او نمی خواست که یک همجنس باز باشد..نه او سنا را دوست داشت...

ـــــــــ 2012.4.4‌ ـــــــــ
دونگهه همون جور که می دونی من بار ها برای اینکه به تو ثابت کنم کیم به سمتت اومدم ولی تو هربار من رو از خودت روندی و گفتی که زندگی با سنا رو دوست داری و وجود من ازارت میده...
هدف من توی کل زندگیم این بوده که فقط کنار تو باشم و تو رو شاد نگه دارم...حالا که تو میگی زندگی بدون من رو میخوای باشه...من جونم رو هم تقدیم تو میکنم...من میرم ولی بدون تو همه چیز من بودی.
دونگهه حالا که بودن من داره ازارت میده من میرم که تو شاد باشی...بعد من شاد زندگی کن و خوشبخت باش...
من گم میشم ولی تو خوب زندگی کن.
می خواستم تمام عکس ها و فیلم هایی که با هم داریم رو واست بفرستم ولی می دونستم که دیدنشون ازارت میده.
من تمام دارایم رو به نام تو زدم...سندش رو هم توی خونه گذاشتم..
خونه ی من و تو...جایی که یه روزی خونه ی عشق من و تو بود.
ادرس خونه رو هم واست می نویسم...هر کاری با خونه خواستی بکن.هائه تمام عکس و یادگاری هامون رو بریز توی اب...شاید این جوری از ذهنت هم پاک بشم...من خودم توانایی این کارو ندارم.
ببخشید که قبل از رفتنم اذیتت کردم.
هائه اینقدر منتظرت میمونم تا من رو به یاد بیاری.
هائه ی من من بی تو تنها ترین کسم...من بی تو هیچیم...من دوستت دارم...اینقدر که میرم تا خوشحالت کنم...
اگه روزی من رو به یاد اوردی بدون همیشه و همیشه دوستت داشتم.
هائه خوب غذا بخور...راستی گفتم غذا تو به میگو حساسیت مرگبار داری...یه وقت میگو نخوریا...
تو عاشق شهربازی بودی...باز هم برو و برای لحظاتی از ته دل شاد باش.
هائه من و تو زمانی که پوئزده سالمون بود با هم دوست شدیم...الان ده سالی شده...
شیطونی نکن و با اون دختره خوب زندگی کن...ببخش نمی تونم دوستش داشته باشم...اون رقیبه منه...ولی خوب زندگی کن...
زمانی که تو داری این نامه رو میخونی من دیگه توی این دنیا نیستم...
پس برای همیشه خداحافظ ماهی شیطون من.
یک بار بهم گفتی:
.به نظر من توی شب خیلی خوبه که بری کوه...می دونی خیلی جالبه...همه جا ساکته...کسی مزاحمت نمیشه...خودتی و تنهایی شب....اونجا می فهمی که چقدر شب تنهاست...وقتی تنهایی شب رو دیدی اون وقت دلت نمی خواد خودت هم تنها بمونی...اون وقته که تصمیم میگیری تا همیشه با معشوقت بمونی...
هیوکی هروقت ازم خیلی دلگیری بیا اینجا...یاد حرفای که زدم بیفت و بدون اگه تو نباشی من هم به اندازه ی تنهایی شب تنهام...اون وقت دیگه ترکم نمی کنی...
اون وقت من بهت گفتم:من در صورتی میام اینجا که وقت مرگم رسیده باشه...چون نه ازت دلگیر میشم نه ترکت می کنم.
الان دارم میرم اونجا...روزه مرگم فرا رسیده...
راستی امروز تولدمه...ارزو میکنم هائه ی من همیشه و همیشه خوشحال باشه.
تولد و مرگم توی یه روز شد...جالبه...هائه من به خاطر تو میرم که شاد باشی...
دوستت دارم.
ایی هیوک جه.
دونگهه به نامه نگاه کرد...
یکبار دیگر ان را خواند...دستانش می لرزید...نامه از دستانش افتاد...نه نمی خواست او بمیرد.
با اینکه هنوز هم او را به یاد نمیاورد باز هم نمیخواست او برود...قلبش به شدت در سینه میکوبید...فقط و فقط به یک چیز فکر میکرد...باید کاری برای ان پسر میکرد....اینجوری تا اخر عمر خودش را مقصر می دانست.
حال نمی دانست به کدام کوه برود.
نقشه را در اورد و به ان نگاه کرد.باید جایی در سئول می بود. با خود حدس زد برود جایی که بیشتر شناخته شده است.
تاکسی گرفت و به سمت سئول به راه افتاد...حداقل سه ساعت توی راه بود.
تمام راه را خدا خدا میکرد که اون هیوک هنوز این کار را نکرده باشد.
بعد از گذشت ساعت ها بالاخره به انجا رسید.
دوان دوان به سمت کوه رفت...حال باید کجای این مکان را به دنبال او میگشت؟
به روی زمین نشست و سرش را در دستانش گرفت و گفت:خدایا کجا برم که پیداش کنم؟
همه جا را گشت ولی خبری از او نبود...شاید جای دیگر رفته بود.
داشت از انجا میرفت که چیزی نظرش را جلب کرد...جمعیت عظیمی دور چیزی حلقه زده بودند...
اشک از گونه هایش به پایین چکید...با خود گفت:نه...این نمی تونه هیوکی باشه...
به جلو رفت و جمعیت را کنار زد...خودش بود...خود اون هیوک که حال در خون خود غوطه ور شده بود.
باز هم جلو رفت و در کنار او نشست.
به ارامی گفت:هیوکی...این چه کاری بود که کردی؟ هیوک...هیوکی...نمی خوای پاشی؟
من اومدم که ازت معذرت بخوام...اومدم بگم من رو به خاطر حرفام ببخش...تقصیر من نبود...من هنوز هم تو رو کامل به یاد نمیارم...فقط می دونم تو برام یه ادم خاص بودی...
هیوکی خواهش میکنم اینجوری نرو...کلی حرف دارم که بات بزنم...می خوام به یادت بیارم...می خوام بدونم تو واسه من چی بودی؟ پاشو بریم خونه خودمون...همون جایی که گفتی ماله جفتمونه...
هیوکی...خیلی دیر فهمیدم...خیلی دیر....
از همون موقعی که دستت رو توی دستم گرفتم به تو حس خاصی داشتم...باید می اومدم دنبالت...ولی من ترسیده بودم...من سنا رو دوست داشتم...هیوکی...
دیگر بغضی که در گلویش بود اجازه نداد چیزی بگوید...
بعد از انکه اون هیوک را به بیمارستان بردند گفتند که دو ساعت است جان تسلیم کرده است...
دونگهه مانند دیوانه ها گریه میکرد.
اون هیوک را به سردخانه منتقل کردند و دونگهه ماند و یک دنیا پشیمانی.
به همان کوه رفت و رفت جایی که اون هیوک از انجا به پایین پریده بود.
انجا نشست و فکر کرد...
سرش را به روی شانه ی اون هیوک گذاشته بود...
دونگهه:هیوکی بیا تا همیشه با هم باشیم...
اون هیوک:تا همیشه با همیم هائه...
دونگهه:هیوکی دوستت دارم...
بالای کوه بود و داشت فریاد میزد:هیوکی دوستت دارم...
صدایی در جواب او گفت:هائه بی تو میمرم...
اون هیوک حلقه ایی به او داد و خواست که تا همیشه با هم بمانند.
دونگهه داشت اماده میشد که به مسابقه برود...
حلقه اش را بوسید و به عکس اون هیوک نگاه کرد...
ماشینی به سرعت به طرف او امد و همه جا تاریک شد...با گفتن کلمه هیوکی از هوش رفت...
چشمانش را باز کرد...حال به یاد می اورد...
اهسته گفت:هیوک...نه...
بعد فریاد زد:هیوکی....هیوکی...من رو ببخش...هیوکی...کجا رفتی...چرا چند روز بیشتر نموندی...من به یادت اوردم...هیوکی...چرا؟

ـــــــــ یک سال بعد ـــــــــ
یک سال از مرگ اون هیوک می گذشت.دونگهه حافظه از دست رفته اش را به دست اورده بود.به سئول امده بود و در همان خانه زندگی میکرد.
همان روزی که اون هیوک مرد سنا نامه ی اون هیوک را خواند.
خیلی زود از هم جدا شدند. حال دیگر دونگهه به او حسی نداشت.تمام قلب و روح دونگهه با رفتن اون هیوک مرده بود.
تمام روز را در کنار قبر اون هیوک می نشست و با او صحبت میکرد...تبدیل به دیوانه ایی بی ازار شده بود.
او هم می خواست خود را بکشید ولی تنها برای این که خود را عذاب دهد در این دنیا مانده بود. او می خواست تقاص کاری که با اون هیوک کرده بود را پس دهد.
تمام ثروت بی اندازه اون هیوک به دونگهه رسیده بود. دونگهه هم فقط برای خوردن غذا از انها استفاده میکرد.به ندرت غذا می خورد و با کسی حرف نمیزد و هیچ کاری غیر از گذراندن روزهایش نمی کرد.
باز هم مثل همیشه کنار قبر اون هیوک نشسته بود که صدایی او را متوجه اطرافش کرد.
_:دوستت بود؟
دونگهه به ان پسر نگاه کرد و چیزی نگفت.
ان پسر ادامه داد:حتما خیلی دوستش داشتی که هر روز میای اینجا...
دونگهه خیلی اهسته گفت:تو از کجا می دونی؟
ان پسر گفت:خب من هم هر روز میام اینجا که کسی رو ببینم...تو رو می بینم که همیشه میای...
دونگهه دیگر چیزی نگفت.
ان پسر دوباره گفت:دوست نداری با کسی حرف بزنی؟
دونگهه:یه سالی میشه خیلی با کسی حرف نزدم.
ان پسر:چرا؟
دونگهه:ببخشید...من هم صحبت خوبی نیستم...لطفا کس دیگه ایی رو پیدا کن.
فردای ان روز باز هم دونگهه به دیدن اون هیوک رفت.
مدتی انجا نشست.باز هم همان پسر به دیدن او امد.
دونگهه به او نگاهی کرد و چیزی نگفت.
ان پسر گفت:چرا دوست نداری با من حرف بزنی؟
دونگهه:چون حرفی برای گفتن ندارم.
ان پسر:اسم من هنریه...چینی ام...ولی سال هاست توی کره زندگی می کنم...
دونگهه:چرا این ها رو به من میگی؟
هنری:چون می خوام باهات دوست بشم...
دونگهه:ولی من دوستی نمی خوام.
هنری:چرا؟
دونگهه:من دارم تقاص گناهی که کردم رو پس میدم...نمی خوام توی زندگی دیگه کسی رو داشته باشم.
هنری:خواهش میکنم...بزار باهات حرف بزنم..
دونگهه:خواهش میکنم تنهایی من رو خراب نکن...من دوست خوبی نیستم...من..من...اون رو..
اشک های بی پایانش باز هم مهمان گونه هایش شدند.
هنری:نمی خوای اسمت رو به من بگی؟
دونگهه:خواهش میکنم...بزار برای خودم باشم...من دوستی نمی خوام...من فقط توی زندگی یه هدف دارم...مرگ...فقط همین.
هنری:چرا این جوری فکر میکنی؟
دونگهه:چون این تقاص گناه منه...
هنری:اسمت؟
دونگهه:چقدر تو سمجی...
هنری:من باید با تو دوست بشم...
دونگهه:چرا؟
هنری:چون...چون هم تو تنهایی هم من.
دونگهه:غیر من کلی ادم تنها تو این دنیا هست برو یکی دیگه رو پیدا کن...
هنری:باشه...حالا اسمت؟
دونگهه:تو دیگه کی هستی؟
هنری:هنری!
دونگهه:خیلی خب...اسمم دونگهه اس.
هنری:مرسی که باهام دوست شدی.
دونگهه:ولی من با تو دوست نشدم.
هنری:چرا دیگه...اسمت رو بهم گفتی...
دونگهه:مگه هر کسی اسمش رو به یکی دیگه میگه دوستش میشه؟
هنری:تو فرهنگ من اره...
دونگهه:فرهنگت هم مثه خودت جالبه...
هنری:حالا که جالبم باهم دوست شو...
دونگهه:چرا گیر دادی به من؟
هنری:پس به کی گیر بدم؟
دونگهه:به یکی دیگه...
هنری:اون یکی هم مثه تو میگه برو گیر بده به یکی دیگه...فرقی نداره.
دونگهه:از دوستی من به تو چی میرسه؟
هنری:یه دوست.
دونگهه:اقای هنری خواهش میکنم...من کسی نیستم که بشه بهم گفت دوست.
هنری:ولی من می خوام با تو دوست بشم...
دونگهه:خیلی خب...ولی فقط دوست.
هنری:مگه من چیزه دیگه ایی خواستم...
دونگهه:خیلی خب...حالا تنهام بذار...
هنری:یه دوست هیچ وقت دوستش رو تنها نمی ذاره...
دونگهه سرش را به زیر انداخت و گفت:اره من نباید تنهاش می ذاشتم...
هنری:کی رو؟دوست دخترت؟
دونگهه:نه...
هنری:دوست پسرت یا همسرت؟
دونگهه به هنری نگاه کرد و گفت:چی؟
هنری:هیچی...گفتم شاید دوست پسرت بوده یا شاید همسرت.
دونگهه:من هم همسرم رو ترک کردم هم کسی که تمام زندگیم در اون خلاصه میشد.
هنری:یعنی هم زن داشتی هم دوست دختر؟
دونگهه:میشه از این سوالا نپرسی؟
هنری:قول نمیدم.
دونگهه:پس حرف نزن.
هنری دیگر چیزی نگفت.
دونگهه بعد از مدتی گفت:نه...اول کسی رو تمام زندگیم بود رو از دست دادم...از غم دوری اون همسرم رو هم ترک کردم...یعنی از هم جدا شدیم.
هنری:بهت نمی خوره ازدواج کرده باشی.
دونگهه سرش را تکان داد.
هنری:حالا نمیگی اینی که مرده کیه؟
دونگهه:دوست ندارم دربارش حرف بزنم.
هنری:خیلی خب بداخلاق...حالا کجا زندگی میکنی؟
دونگهه:روحم اینجاست ولی جسمم دو تا خیابون اون طرف تر.
هنری:اونی که تمام زندگت بود اینجا خوابیده؟
دونگهه به ارامی اشک می ریخت...هنوزم وقتی به اون هیوک فکر میکرد گریه اش می گرفت.
دونگهه:خواهش می کنم...با سوالات داری عذابم میدی...
هنری:ببخشید...
دونگهه ساکت شد...ساعت ها ان دو در کنار هم نشسته بودند و هیچ کدام حرف نمی زدند...بالاخره نیمه های شب فرا رسید.
دونگهه بلند شد برود که دید هنری هنوز ساکت گوشه ایی نشسته است. به سمت او رفت و گفت: دیوونه تو هنوز اینجایی؟فکر کردم تا حالا رفتی.
هنری:من که گفتم یه دوست هیچ وقت دوستش رو ترک نمی کنه.
دونگهه:مرسی...
هنری:من همیشه کنارت میمونم...
دونگهه:نه...اینجوری حرف نزن...بذار دوتا دوست خیلی معمولی باشیم...کسی رو که دوستش داشتم هم قول داده بود من رو ترک نکنه...
هنری به ارامی گفت:شاید تو ترکش کرده باشی...
دونگهه به هنری خیره شد...حق با او بود...
فردای ان روز دونگهه باز هم به انجا رفت.
هنری زودتر از او انجا رفته بود.
دونگهه:تو اینجا چیکار میکنی؟
هنری:اومدم دوستم رو بیینم...
دونگهه:هنری...وقت خودت رو صرف من نکن...من روحم مرده...و از خدا میخوام جسمم هم بمیره...
هنری بدون توجه به دونگهه گفت:امروز میخوام ببرمت یه جای خوب...
دونگهه:مثله اینکه تو اصلا به حرف های من گوش نمیدی...
هنری:خواهش میکنم...من باید با تو دوست باشم...ردم نکن...
دونگهه به چشمان مظلوم هنری نگاه کرد...با خودش گفت:وقتی هیوک ناراحت بود این شکلی میشد...
هنری:باهام میای؟
دونگهه:اره...ولی همین یه بار...
هنری با خوشحالی دستانش را به هم کوبید.
دونگهه:حالا کجا هست؟
هنری:یه جایی که غدای خوشمزه داره.
بعد از گذشت ساعت ها با هنری روانه ان مکان شد.
هر چه جلوتر میرفتند قلبش بیشتر فشرده میشد...از خدا میخواست انجا نباشد.
بالاخره هنری با خوشحالی به دونگهه نگاه کرد و گفت:اینجاست که میگفتم...
ولی همین که برگشت و به دونگهه نگاه کرد دید که چشمان او خیس اشک است.
هنری:دونگهه؟چیزی شده؟
سال ها پیش بود...
اون هیوک:هائه بدو الان خیس میشی...
دو پسر در زیر باران میدویدند.
اون هیوک:بیا بریم توی اون غذاخوری...
دونگهه:ولی اونجا خیلی کوچیکه...
اون هیوک:هی...من گشنمه...بیا بریم...شاید غذاهاش خوب باشه...
دوان دوان در حالی که از تمام بدنشان اب میچکید به سمت ان غذاخوری رفتند.
خانومی مهربان به سمت انها امد و گفت که چه می خوردند.
بعد از خوردن غذا اون هیوک گفت:خیلی خوشمزه بود.
دونگهه:اره...بیا همیشه بیایم اینجا...
اون هیوک:هروقت تو بخوای.
دونگهه:هیوک اینجا خیلی خوبه ولی باعث میشه دلم بگیره...
اون هیوک:تو هم که همیشه توی توهمی...
دونگهه:با هیچکس جز من حق نداری بیای اینجا...
اون هیوک:تو هم هر وقت اومدی اینجا با هر کسی بودی یاد من بیفت.
دونگهه:عزیزم ما همیشه با همیم...
هنری:دونگهه...دونگهه...
دونگهه خیلی ارام گفت:ما همیشه با همیم...
هنری هم از اشک های دونگهه گریه اش گرفته بود....دونگهه را بغل کرد و گفت:همه چی درست میشه...اروم باش.
دونگهه بعد از انکه کمی ارام شد گفت:بیا غذا بخوریم...
بعد از خوردن دونگهه به هنری گفت که مدتی تنهایش بگذارد...تنها در غذا خوری نشست و گفت:هیوکه من...هیوکی...تو می دونستی که از هم جدا میشیم اره؟ تو همیشه این حدس رو میزدی ولی من همیشه فقط با تو بودن رو باور داشتم...حالا ببین کارم به کجا رسیده...باید با یکی غیر از تو روزهام رو بگذرونم.
هیوک ولی من به قولم عمل کردم...در تمام مدت حس کردم دارم با تو غذا میخورم...هیوک چرا همه جا تو رو میبینم...خواهش میکنم من رو هم با خودت ببر و راحتم کن...
هنری بیرون ایستاده بود و به حرف های دونگهه گوش میداد...
باز هم اشک هایش سرازیر شد...
باز هم تاریکی شب همه چیز را در خودش پنهان کرد.دونگهه به روی تخت خوابیده بود و به عکس اون هیوک که در رو به رویش بود نگاه میکرد.
انقدر به عکس نگاه کرد که خوابش برد.
اون هیوک به سمتش میامد...ولی خیلی پریشان بود.
دونگهه:هیوکی چی شده؟
اون هیوک:هائه کمکم کن...به کمکت احتیاج دارم...
دونگهه:چه کمکی میخوای...هرچی باشه قبول میکنم...
اون هیوک:به یاد بیار...
دونگهه:چی رو؟
ولی اون هیوک رفته بود...دونگهه فریاد میزد و اسم او را صدا میکرد و گریه کنان از او میخواست که نرود.
از خواب پرید...اشک هایش را پاک کرد و به سمت یخچال رفت.شیشه ابی برداشت و ان را سرکشید.
همش داشت به حرف اون هیوک فکر میکرد...او باید چه چیزی را به خاطر میارود؟
دیگر تا خود صبح نتوانست بخوابد.
نزدیک های ظهر بود که بلند شد و به پیش اون هیوک رفت.
هنری هم انجا بود.
دونگهه:تا کی میخوای بیای و اینجا بشینی...
هنری:تا وقتی کمکم کنی...
دونگهه:چرا امروز همه ازم کمک می خوان؟
هنری:بله؟
دونگهه:چه کمکی؟
هنری:که تنها نباشم...
دونگهه:هنری من خودم تنهام...نمی تونم تنهایی یکی دیگه رو پر کنم.
هنری:دونگهه خواهش میکنم...این کارو برای من بکن...فقط سی روز...سی روز...نه نه بیست و هفت روز دیگه باهام دوست باش...
دونگهه:ها؟
هنری:ببین...من می خوام برای بیست و هفت روز تو دوست من بشی...بعدش تو هرچی بگی همون کارو میکنم...
دونگهه:چرا؟
هنری:نپرس...فقط بگو قبوله باشه؟
دونگهه کمی فکر کرد و گفت:باشه...
هنری:مرسی دونگهه...تو بهترین هدیه رو به من دادی...
دونگهه:قابلی نداشت.
هنری:خب امروز کجا بریم؟
دونگهه:هیج جا...همین جا میمونیم....
هنری:تا کی میخوای بیای و بالای سر این سنگ بشینی؟
دونگهه:کسی که زیر این سنگه همه زندگی منه...اون برای من نمرده...اون همه تار و پود منه...اینقدر اینجا میشینم تا بمیرم...
هنری:ولی شاید اون راضی نباشه...
دونگهه:اره میدونم...اون رفت که من خوشحال باشم...
هنری:چرا؟
دونگهه که مدت ها بود میخواست برای یکی درد دل کند گفت:نمی خواستم این رو برای کسی بگم ولی احساس میکنم واقعا احتیاج دارم با کسی حرف بزنم...
هنری:خب بیا بریم خونه من...
دونگهه با بیخیالی قبول کرد...دیگر ترسی در زندگی خود نداشت.
هنری دونگهه را به سمت ماشینش برد و با هم حرکت کردند.
باز هم مکان هایی اشنا...باز هم دنیای او و اون هیوک...
جایی که دو سال با اون هیوک روزهایشان را در ان گذرانده بودند.
وارد همان ساختمان شدند.
دونگهه ایستاده بود و حرکت نمیکرد...
هنری بدون اطلاع از چیزی به سمتش برگشت و گفت:دونگهه چیزی شده؟
دونگهه با لکنت گفت:تو اینجا زندگی میکنی؟
هنری:اره خیلی بده؟خب راستش من خیلی پولدار نیستم...تو بچه پولداری و جای خوب زندگی می کنی ولی من اینجام...
دونگهه:طبقه چندم؟
هنری:سوم...
دونگهه در دلش گفت:لعنتی...چرا توی همون خونه...
وارد ساختمان شدند...
اون هیوک:هائه برو بالا دیگه...
دونگهه:باور کن دیگه جون ندارم...
اون هیوک:میخوای کولت کنم؟
دونگهه:نه عزیزم تو هم خسته ایی...
اون هیوک:پس زود برو بالا دیگه...
دونگهه با کلید در را باز کرد.کفش هایش را در اورد و خودش را به روی کاناپه انداخت.
اون هیوک خنده ایی کرد و گفت:هائه تو کی میخوای بزرگ شی؟
دونگهه شانه هایش را بالا انداخت.
اون هیوک به سمت دونگهه رفت و کنار کاناپه روی زمین نشست...لبان دونگهه را بوس کرد و گفت:تا تو یه چرتی بزنی یه غذای خوشمزه واست درست میکنم.
دونگهه:تو خودت هم خسته ایی هیوک....بیا بخوابیم...
اون هیوک:من خسته نیستم.
دونگهه خودش را به کناری کشید و اون هیوک را به زور به روی مبل کشید و گفت:بیا بخوابیم...
اون هیوک:ولی...
دونگهه:من بدون تو خوابم نمیبره...
اون هیوک دونگهه را محکم بغل کرد و سرش را بوسید.
باز هم اشک...چیزی که یک سالی بود دونگهه را ترک نکرده بود.
با خود گفت:من بدونه تو خوابم نمی برد...نمی دونم چه طور یک ساله دارم بی تو میخوام....
هنری به دونگهه نگاه کرد. به گوشه ای از دیوار خیره شده بود و اشک می ریخت.
هنری:دونگهه دوباره چی شده؟
دونگهه:چیزی نیست.
هنری:پس چرا گریه می کردی؟
دونگهه:یاده چیزی افتادم.
هنری:خب قرار بود چیزی رو برام تعریف کنی.
دونگهه:پونزده سالم بود...با مامان و بابام و برادر کوچکترم زندگی میکردیم...
همه چیز خیلی خوب بود تا اینکه پدر و مادرو برادرم برای اینکه به پدربزرگم سر بزنن راهی سئول شدند.
ولی هیچ وقت به پدربزرگم نرسیدند.اون اتوبوس چپ کرد و من تمام خانوادم رو از دست دادم.
دیگه هیچ کس رو توی این دنیا نداشتم...هیچی هم پول نداشتم...خونمون هم اجاره ایی بود و صاحب خونه که دید همه کس من مردند من رو از خونه بیرون انداخت.تمام وسیله هامون رو هم جای اجارش برداشت.
من موندم و یه چمدون...از طرفی حالم بد بود...از طرفی نگران بودم که حالا باید چیکار کنم...به سمت کوهی رفتم و روی اون نشستم...می خواستم خودم رو بکشم.بلند شدم و لب صخره ایستادم...همون موقع پسری رو دیدم که داره به من نگاه میکنه...یکم خجالت کشیدم. واسه همین اومدم پایین.
اون پسر به سمتم اومد و گفت که دوست داره با من دوست بشه...
ولی من خیلی داغون تر از این بودم که به یه دوست فکر کنم.
من ساکت بودم ولی اون حرف میزد...بهم گفت که توی اتوبوسی که به سئول میرفته خانواده اون بودن و اون هم الان تنهاست...من هم بهش گفتم من هم همین طور خانوادم رو از دست دادم.
بهش گفتم که کسی رو ندارم و جایی برای رفتن ندارم.اون هم مثل من بود.
با هم کلی حرف زدیم...تصمیم گرفتیم که با هم زندگی دوباره ایی رو بسازیم...
اسم اصلیش هیوکجه بود ولی همه بهش میگفتن اون هیوک.
اون چند ماهی از من بزرگتر بود.
مدرسه رو ول کرد و صبح تا شب کار کرد.من هم می خواستم مدرسه رو ول کنم ولی اون نذاشت...گفت باید درسم رو بخونم. شبا هم برای خواب جایی رو اجاره کرده بودیم...فقط از ساعت ده شب تا هفت صبح می تونستیم اونجا بمونیم.من تا ساعت هشت مدرسه بودم بعد از مدرسه میرفتم و توی شستن ظرف های رستورانی که اون هیوک توش کار میکرد بهش کمک میکردم...اون همیشه دعوام میکرد ولی من همه چیزم رو از اون داشتم...اون کار میکرد و اجاره خونه رو میداد...اون کار میکرد و پول مدرسه من رو میداد...اون کار میکرد و پول غذامون رو به دست میاورد.
از ساعت هفت صبح تا ده شب پشت سر هم کار میکرد...شب که میرسیدیم خونه من خیلی زود خوابم میبرد ولی اون هیوک تازه می نشست دکمه به لباس ها می دوخت...عروسک درست می کرد...شمع درست میرد و خیلی کارای دیگه...شاید در کل روز چهار ساعت میخوابید...
شش ماه به همین صورت گذشت تا تونستیم یه خونه اجاره کنیم که ماله خودمون باشه نه اینکه مجبور باشم تا ده توی خیابون باشیم و از اون ور صبح زود بیدار شیم ...
خونه خیلی کوچیکی بود ولی ماله خودمون بود.
یک سال به سرعت گذشت.
ما عاشق هم بودیم...خیلی زود این روفهمیدیم...اون همه کس من بود و من همه کس اون...خیلی زود قلب هامون رو به هم دادیم...شاید الان داری میگی عشق دو پسر به هم چیزه مسخره اییه ولی هیوک دارو ندار من بود.
داشتیم روزا رو میگذروندیم که توی تلوزیون اعلام کرد یه مسابقه رقص قراره توی سئول برگزار بشه...
من میدونستم اون هیوک خیلی زیبا میرقصه ازش خواستم که بره و توی مسابقه شرکت کنه ولی اون قبول نمیکرد....نگران من بود...نمیتونست تنهام بزاره.ولی به اجبار من رفت.
خیلی زود تونست توجه همه رو به خودش جلب کنه...مسابقه ها دو هفته طول کشید. و اون با مقام اول پیش من برگشت.گفت بهم گفتن برای کاراموزی باید توی سئول زندگی کنم...من هم قبول کردم...تا پایان مدرسه ی من صبر کردیم و راهی سئول شدیم. خونه ایی اجاره کردیم.
راستش این همون خونه اس.
اون هیوک شده بود کاراموز یه کمپانی...
بهش حقوق کمی میدادند....و اون مجبور بود همش اونجا باشه و این باعث میشد نتونه سرکار بره...
حالا نوبت من بود که واسش جبران کنم.اون مدرسه رو به خاطر من ول کرده بود ولی این دفعه نباید می ذاشتم از رویاش بگذره.اون می خواست همه چیز رو ول کنه ولی من نمی ذاشتم.
حالا این من بودم که صبح تا شب کار میکردم...اجاره خونه بود...پول قبض ها بود...پول غذا بود...پول لباس و دکترمون بود...البته اون هیوک هم حقوق میگرفت و کمک خوبی واسمون بود. در بینش اون کار هم میکرد...مثلا چشم عروسک میچسبوند و پول میگرفت...
به هر بدبختی بود دو سال گذشت.من شب و روزه این دو سال رو کار کردم.همیشه غم بزرگی توی چشمای اون بود...از اینکه من رو در حال کار کردن میدید دیوونه میشد....من هم خودم رو جوری نشون میدادم که خسته نیستم.
دو سال توی این خونه بودیم.
بالاخره کاراموزی اون هیوک تموم شد و به صورت رسمی توی کمپانی شروع به کار کرد.هیوک طراح رقص گروه های اس ام بود. هم رقص طراحی میکرد هم بشون اموزش میداد...پول خوبی بهش میدادند و من خیلی کم تر از قبل کار میکردم...اون هیوک که میگفت اصلا کار نکنم ولی من قبول نمی کردم.
از این خونه رفتیم به خونه ایی که کمپانی بهمون داد....جای بهتری بود و چون اون هیوک هم جزئی از اس ام بود کرایه کمتری ازمون میگرفتند.
همین جوری که زندگی میکردیم پولهامون رو هم جمع کردیم...
سال ها گذشت. اون هیوک به رقاص بزرگی تبدیل شده بود...بعد از گذروندن یه مسابقه دیگه صاحب یه سالن بزرگ رقص شد و کار خودش رو شروع کرد. دیگر به هیچ عنوان نمیذاشت من کار کنم...
خودش کار میکرد و پول به دست میاورد...به جایی رسیدیم که خیلی پولدار شدیم...بعد هم که با هم ازدواج کردیم...
خلاصه من از همه چیز راضی بودم...اون همه کس من بود و داشتن اون برام بس بود.
ما با هم زندگیمون رو ساختیم...روزهای اخری که با هم بودیم رو خوب یادمه...اون یه مسابقه دیگه داشت...با برگزاری اون مسابقه اون بزرگترین رقاص کره جنوبی میشد.
من داشتم اماده میشدم که به اون مسابقه برم...اون روز لعنتی...
ولی هیچ وقت نتونستم به اون مسابقه برم...من تصادف کردم و حافظه ام رو از دست دادم...
توی اینچون بودم...هیچ چیز یادم نمی یومد...مدت ها گذشت...من با پرستاری که همیشه هوامو داشت ازدواج کردم...زندگی خوبی با هم داشتیم...من به کل هیوکی رو از خاطر برده بودم.
یک سال گذشت.اون هیوک تونسته بود من رو پیدا کنه...ولی من به یادش نمیاوردم...اون بارها به من گفت که کیه ولی من ردش کردم...نمیخواستم یه همجنس باز باشم...من همسرم رو دوست داشتم...از اون هیوک خواستم که بره و دیگه هم پیداش نشه...بش گفتم نبودش خوشحالم میکنه...و اون هم رفت.
این اخری ها خوب می دونستم در گذشته حتما یه رابطه ایی با اون داشتم ولی نمی خواستم قبول کنم...ولی ته قلبم یه حسی به اون داشتم.
من به اون گفتم برو و اون رفت...برای همیشه...اون خودش رو از کوه به پایین پرت کرد و مرد...اون ترکم کرد...یک ساعت بعد از مرگ اون هیوک حافظه ام رو به دست اوردم و بعد فهمیدم با خودم و اون چیکار کردم...بعد از اون زندگی من چه جوری گذشت رو فقط خدا میدونه...از سنا همسرم هم جدا شدم...اون دید که چقدر داغونم برای همین همه چیز رو بخشید و به راحتی از هم جدا شدیم...اون هیوک ثروت بی پایانش رو برام گذاشت رو رفت...همون خونه ایی که سال اخر توش زندگی میکردیم...ماشینی که با هم سوار میشدیم...همه چیزایی که با هم داشتیم....همش به من رسید....ولی اون هیوک با رفتنش قلب من رو هم با خودش برد.
بعد از مرگش من با کسی هیچ حرفی نزدم و تمام روز و شبم رو کنار قبر اون نشستم و غبطه خوردم و ارزوی مرگ کردم.
دونگهه به هنری نگاه کرد او هم داشت گریه میکرد...اری داستان زندگی او واقعا هم گریه اور بود.
هنری:نمی دونم چی بگم...
دونگهه:چیزی برای گفتن نیست.
هنری:دونگهه غصه نخور...عشق شما دوتا قشنگ ترین عشقی بوده که تاحالا دیدم...مطمئن باش همه چیز درست میشه.
دونگهه:یعنی هیوکه من زنده میشه؟در این صورت فقط همه چیز درست میشه...
هنری:نمی دونم...
دونگهه:ولی من خیلی اون هیوک رو تنها نمیذارم...من هم میرم پیشش...
هنری:مگه تو دیوونه ایی؟حق این کارو نداری.
دونگهه:فکر کنم زندگی و مرگم به خودم ربط داره.
هنری:هائه...
هائه؟ دونگهه با خود گفت:فقط یک نفر من را اینجوری صدا میکرد...چرا هنری او را هائه نامیده بود....این اسم برای اون هیوک بود و بس...نه کسی حق نداشت چیزهایی که ماله اون هیوک بوده است را صاحب شود.
دونگهه:تنها یه نفر من رو اینجور صدا میکرد و بس...دلم نمیخواد بهم بگی هائه...این اسم مطعلق به هیوکه...
هنری:معذرت میخوام.
دونگهه:اشکال نداره.
هنری:ناهار چی میخوری؟
دونگهه:هیچی...گشنم نیست.
هنری:مگه میشه؟
دونگهه:فعلا که شده.
هنری:پس هروقت گرسنه شدی بگو.
دونگهه:تو از خودت چیزی به من نگفتی...
هنری:خب...من چینی ام...برای پیدا کردن کسی اومدم اینجا.
دونگهه:اصلا لهجه نداری...اگه خودت نمی گفتی من نمی فهمیدم...همون بار اولی که دیدمت نتونستم بفهمم.
هنری:اره...
دونگهه:برای پیدا کردن کی اومدی؟
هنری:عشقم.
دونگهه:پس تو هم عشقت رو گم کردی.
هنری:یه جورایی.
روز ها از دوستی او و هنری میگذشت.
ان روز هم مثل همیشه بعد از اینکه به اون هیوک سر زد با هنری به شهربازی رفتند.دونگهه اصلا دوست نداشت برود ولی به خاطر اصرار بی پایان هنری قبول کرد.
به خانه ی وحشت وارد شدند.بعد از انکه از ان بیرون امدند توی دفتری که انجا بود یادگاری نوشتند.
دونگهه نوشت:من فقط وفقط با یکی می اومدم اینجا...ولی اون ترکم کرد و رفت پیشه خدا...حالا هم فقط برای اینکه یادش رو زنده نگه دارم اومدم اینجا...اومدم که بدونه همیشه به فکر اونم و همیشه عاشقش میمونم...تا روزی که زنده ام....
به دفتر خیره شد...
دونگهه:هیوک بزار ببینم چی نوشتی...
اون هیوک:نه اصلا....مگه من ماله تو رو خوندم؟
دونگهه:هیوکی خواهش میکنم....تو هم بیا ماله من رو بخون...
اون هیوک:نه خصوصیه...
دونگهه:من باهات قهرم...
اون هیوک:عزیزم...دفعه ی دیگه که اومدیم بیا اینجا و بخون...
دونگهه:چرا؟
اون هیوک:نمی دونم...الان دلم نمیخواد بخونیش...
بالاخره دونگهه راضی شد.
دقیقه ها بود به دفتر خیره شده بود.
دونگهه رو به هنری کرد و گفت:تو نوشتی؟
هنری:اره...
دونگهه:بذار بخونم.
هنری دفتر را به دونگهه داد...
همان دست خط بود...دست خط اون هیوک...باورش نمیشد دو نفر ان چنان شبیه به هم بنویسند.
او نوشته بود: تنها خواستم اینه چه با من چه بی من خوش باشی و خوشحال زندگی کنی...هیچ وقت نمیخوام ناراحتیت رو ببینم...برای اینکه ساعت های خوشی رو به تو هدیه بدم باهات اومدم اینجا...امیدوارم دفعه ی بعد که اومدی اینجا خوشحال تر از همیشه باشی.
دو راه بیشتر وجود نداره...یا به یاد بیار یا از یاد ببر.
همان دست خط بود حاضر بود قسم بخورد که دست خط اون هیوک بود.
به هنری روی کرد و گفت:هنری...تو...تو می دونی خیلی دست خطت شبیه هیوکیه...انگار هیوک این رو نوشته...این متن رو برای کی نوشتی؟
هنری:برای کسی که دوستش دارم.
دونگهه باز هم به یاد اون هیوک افتاده بود...
چرا هنری همیشه او را جایی میبرد که اون هیوک هم او را برده بود.
هنری بعد از کمی رانندگی گفت:دونگهه من فقط سیزده روز دیگه کنار توام.
دونگهه به خاطر هنری ساعت های خوشی را گذرانده بود...داشت کم کم به وجود او عادت میکرد.
دونگهه:چرا؟
هنری:یادته بهت گفتم من بیست و هفت روز وقت دارم؟
دونگهه:اره...
هنری:سیزده روز دیگه من میرم...برای همیشه از اینجا میرم.
دونگهه:همه من رو ترک میکنن...باید به این مسئله عادت کنم.
هنری:دلت برام تنگ میشه؟
دونگهه:شاید...تو من رو یاد هیوک میندازی.
هنری:خوشحالم که بودن با من خوشحالت می کنه حتی اگه فقط به خاطر این باشه که تو رو یاد اون میندازم.
دونگهه چشمانش را بست.
هنری او را به خانه رساند و خودش به سمت خانه خودش رفت.
هیچول و شیوون در خانه او نشسته بودند.
با ورود هنری هیچول به او گفت:بهش گفتی؟
هنری:اره...گفتم.
شیوون:چی کار کرد؟
هنری:گفت تو من رو یاد هیوک میندازی.
هیچول:خیلی خوبه.
هنری:اره...ولی اون نمی فهمه...
شیوون:چرا؟
هنری:اون خیلی توی خودش فرو رفته...اون فقط مرگ هیوک رو باور کرده همین.
هیچول:خب اون هم یه انسانه...
هنری:میگین من چیکار کنم؟
شیوون:فقط به یادش بیار.
هنری:اه...دونگهه چرا این همه خنگی؟
هیچول:نا امید نباش سیزده روز دیگه وقت داری.
هنری:اگه به یاد نیاره چی؟
هیچول:تو بر میگردی.
شیوون:سعی کن به یادش بیاری...
روز سیزدهم هم تمام شد.

ــــــــ روز دوازدهم ـــــــ
هنری به دنبال دونگهه رفت.باید هر جوری بود او را به قدیم میبرد.
دونگهه سوار ماشین شد و گفت:باز هم میخوام برم پیش اون هیوک.
هنری:به جای اینکه اینقدر به فکر مرده ها باشی به فکر زنده ها باش. من دوازده روز دیگه میرم...برای همیشه اون وقت تو میتونی صبح تا شب بری پیشه هیوکی و بشینی پیشش.
دونگهه:من نمی تونم تمام روزم رو برای تو بزارم.
هنری:حتی این دوازده روز دیگه رو؟
دونگهه:چرا این دوازده روز برات این قدر مهمه؟
هنری:خیلی برام مهمه هائه تو باید....تو باید بفهمی.
دونگهه:چی رو؟
هنری:دونگهه یکم فکر کن.
دونگهه دیگر چیزی نپرسید.
هنری او را به کنار ابشاری برد.
باز هم مکانی اشنا.
اون هیوک:ماهی شیطون اینقدر بازیگوشی نکن...خیسم کردی.
دونگهه:خب تو هم من رو خیس کن.
اون هیوک:ولی نمی خوام تو خیس بشی و بعد سرمابخوری.
دونگهه:بیخیال بیا خوش باشیم.
ساعت ها بعد:
اون هیوک:دیدی بت گفتم سرما میخوری؟
دونگهه:ولی خوشحالم...خیلی خوش گذشت.
اون هیوک:به من هم خوش گذشت عزیزم.چیزی می خوای برات بیارم؟
دونگهه:اره.
اون هیوک:چی میخوای؟
دونگهه:من رو ببوس.
اون هیوک خیلی سریع او را بوسید.
لعنت باز هم یاد اون هیوک...دونگهه با خود گفت:چرا هنری من رو هرجایی میبره هیوکی هم قبلا من رو برده؟
هنری به دونگهه نگاه کرد و گفت:اینجا هم اومده بودی؟
دونگهه:اره.
هنری:اتفاق خاصی افتاده بود؟
دونگهه:اره سرما خوردم...بعد هم هیوکی سرماخورد.
هنری:بوسیدیش؟
دونگهه:تو از کجا میدونی؟
هنری:حدس زدم.
دونگهه:اره.
هنری:پس هنوز به یاد میاری؟
دونگهه:اره...چرا به یاد نیارم؟
هنری:پس چرا...
دونگهه:چی؟
هنری:هیچی...
به این ترتیب دوازدهمین روز هم به پایان رسید.
هیچول و شیوون باز هم در منزل هنری بودند.
شیوون:چرا نمی تونه بفهمه؟
هنری:چون فقط اون هیوک رو قبول داره.
شیوون:باید یه کاری بکنی؟
هنری:ولی من که نمی تونم به طور واضح بش بگم.
هیچول:اره...ولی باید حرفایی رو بش بزنی که اون هیوک قبلا بهش زده.
هنری:اه میدونم اون باز هم نمی فهمه.
هیچول:فرصتت رو از دست نده.

ـــــــــ روز یازدهم ـــــــ
هنری دونگهه را به اینچون برد.
او را به سمت کوهی برد و بر روی تخته سنگی نشست و گفت:اینجا جایی بود که اولین بار عشق زندگیم رو دیدم.
دونگهه:چرا...چرا...
هنری:چی شده؟
دونگهه:چرا تو این همه شبیه اونی؟
هنری:شبیه کی؟
دونگهه:هیوک...اولین باری که اون من رو دید من روی همین تخته سنگ نشسته بودم...هنری تو همه جیز رو میدونی...داری اذیتم میکنی مگه نه؟
تو یکی از دوستای اونی...داری با این کارا به من نزدیک میشی که چی بشه؟
هنری تو کی هستی؟
هنری:هنری...
دونگهه:چرا همه چیز تو اون یکیه؟
هنری:شاید خیلی به هم شباهت داریم.
دونگهه:عشق زندگی تو کیه؟
هنری:یکی که به خوبی می دونست.
دونگهه:من اون رو میشناسم؟
هنری:شاید.
دونگهه:اسمش؟
هنری:نمی تونم بت بگم...
دونگهه:تو من رو دوست داری؟
هنری:معلومه...
دونگهه:از اون لحاظ؟
هنری:نمی دونم!
دونگهه:خواهش میکنم تمومش کن...
هنری:نمی خوام دوباره از کارم پشیمون بشم...
دونگهه:دوباره؟
هنری:ترک کردن کسی که دوستش داشتم...
دونگهه از هنری خواست که هرچه سریع تر او را به سئول برساند.
هنری به خانه خود برگشت.
ایتوک:امروز بهتر بود...پیشرفت خوبی داشتی...
هنری:دونگهه دیوونس...فکر می کنه من از دوستای هیوکم...
شیوون:اون نمی تونه درک کنه...
هنری:می دونم...
هیچول:روز یازدهم هم تموم شد هنری...ده روز دیگه مونده...

ــــــــ روز اخر ـــــــ
هنری:دارم میرم...
دونگهه اشک هایش را پاک کرد.
هنری:گریه میکنی؟
دونگهه فریاد زد:اره...کوری؟
هنری:چرا اینقدر ناراحتی؟
دونگهه:دوباره تنهام گذاشتن...همه با من همین کار رو میکنن...
هنری:فقط یک راه داری...به یاد بیار...
دونگهه به یاد خوابی که ماه قبل دیده بود افتاد...اون هیوک هم از او خواسته بود که به یاد بیارد.
دونگهه:چی رو؟
هنری:چیزی که دوست داشتی.
دونگهه:من فقط اون هیوک رو دوست داشتم.
هنری:پس به یادش بیار...هائه من خیلی چیزا بت نشون دادم...بهشون فکر کن...به یک فرصت دوبار فکر کن...
دونگهه را بغل کرد و بعد هم از انجا رفت.
هیچول به سمتش رفت و گفت:تا شب وقت داری چرا الان میخوای بری؟
هنری:میخوام فکر کنه...می خوام خودش بفهمه...خسته شدم از بس بش نشون دادم.
شیوون:پسر تو کارت رو خوب انجام دادی.
هنری:مرسی.
دونگهه سر در گم در کنار قبر اون هیوک ایستاده بود.
با خود فکر کرد:من چی رو باید به یاد بیارم؟ چی؟
اون هیوک...هنری...اون هیوک و هنری به هم خیلی شبیه ان...تمام جاهایی که من با اون هیوک رفته بودم با هنری هم رفتم...اون همون حرفایی رو به من میزد که اون هیوک به من زده بود...
یاد شهربازی افتاد...یاد متنی که هنری نوشته بود...یاد دست خط او...
به سرعت به سمت شهربازی رفت...
از مسئول ان قسمت خواست دفتر خاطراتی را که مال سه سال پیش است برای او بیاوردند.
ان را باز کرد و به سرعت ورق زد...
اون هیوک نوشته بود:
تنها خواستم اینه چه با من چه بی من خوش باشی و خوشحال زندگی کنی...هیچ وقت نمیخوام ناراحتیت رو ببینم...برای اینکه ساعت های خوشی رو به تو هدیه بدم باهات اومدم اینجا...امیدوارم دفعه ی بعد که اومدی اینجا خوشحال تر از همیشه باشی.
هنری هم دقیقا همین رو نوشته بود و اخرش ازش خواسته بود که یا فرامش کند یا به یاد بیاورد.
تمام مسائل پیش امده تنها یک چیز را نشان میداد.
دونگهه به ارامی گفت:هنری اون هیوک...یکین...
با خود گفت:حالا باید چیکار کنم؟ هیوکی باز هم داره من رو ترک میکنه و باز هم من ازش خواستم که این کارو بکنه...نه نمی تونم اجازه بدم باز هم بره...
حالا کجا برم تا پیداش کنم؟
همه جا را به دنبال هنری گشت ولی خبری از او نبود...در راه فقط و فقط گریه میکرد...یک ماه اون هیوک پیشه او بود ولی او را نشناخته بود...اون هیوک بار ها به او نشان داده بود که کیست ولی دونگهه نفهمیده بود...
می دانست با فرا رسیدن شب همه چیز تمام میشود و اون هیوک خواهد رفت...هرچه هوا رو به تاریکی میرفت استرس او بیشتر میشد...
بالاخره شب همه جا را در خود گرفت.
اخرین جایی که دونگهه باید می رفت کوهی بود که همیشه با اون هیوک به انجا می رفتند. و جایی که او را از دست داده بود.
هنری به همراه هیچول و شیون در بالای کوه ایستاده بودند.
شیوون:نیم ساعت بیشتر فرصت نداری.
هنری:من خودم رو برای رفتن اماده کردم.
هیچول:تو کارت رو خیلی خوب انجام دادی...چه اون موقعی که روی زمین به عنوان انسان زندگی میکردی چه وقتی به عنوان انسان به روی زمین فرستاده شدی.
اون هیوک:من هم خیلی از شما دوتا ممنونم...شما دوتا این فرصت رو به من دادید که بتونم یک ماه بیشتر با اون باشم.
شیوون:امیدوارم دونگهه بتونه خودش رو برسونه...
دقایق به سرعت جلو می رفتند...دونگهه دیوانه وار رانندگی میکرد...می دانست چیز دیگری وقت ندارد...ساعت دوازده ده کم را نشان میداد...
به هر زحمتی بود خود را به کوه رساند...سه دقیقه دیگر وقت داشت.
اون هیوک داشت زمین را ترک میکرد...برگشت و نگاه عاجزانه ایی به پایین کوه کرد...اشک هایش را پاک کرد و به سمت هیچول و شیوون رفت...ان دو هم اشک هایشان را پاک کردند و اون هیوک باز هم داشت دونگهه را ترک میکرد.
اون هیوک به ان دو رسید و دستشان را گرفت که از روی زمین غیب شوند.
ده ثانیه دیگر مانده بود.
اون هیوک چشمانش را بست و گفت:دونگهه دوستت دارم.
صدایی از ان طرف کوه به گوش میرسید:هیوک...من باز هم به یادت اوردم...من رو ترک نکن...خواهش میکنم نرو...اون هیوک دوستت دارم...ترکم نکن...می دونم دوباره اومدی و من دوباره تو رو نشناختم...خواهش می کنم نرو...
هیچول و شیوون به اون هیوک نگاه کردند و گفتند:پسر وقته رفتنه...
اون هیوک که حال به چهره واقعی خود باز گشته بود ان دو را در اغوش گرفت و گفت:خیلی کمکم کردین هیچ وقت فراموشتون نمیکنم.
و ان دو بدون اون هیوک غیب شدند.
دونگهه نشسته بود و داشت گریه میکرد...فکر میکرد باز هم دیر رسیده است.
اون هیوک به پشت سر او رفت و گفت:انگار اینجا یکی دلش خیلی گرفته...
دونگهه می ترسید برگردد و ببیند که صدایی که شنیده است توهمی بیش نیست....هنوز هم ان صدا را به خوبی به یاد داشت.
اون هیوک:نمیخوای من رو ببینی؟
دونگهه به سرعت برگشت و اون هیوک را دید که پشت سر او ایستاده است.
باز هم به او نگاه کرد.
اون هیوک دستانش را باز کرد و گفت:بیا اینجا.
دونگهه به سمت او رفت و او را در اغوش گرفت.
محکم او را بقل کرده بود.
دونگهه میان اشک های خود فقط میگفت:من رو ببخش...هیوک من به تو بد کردم...من رو ببخش.
اون هیوک اشک های او را پاک کرد و لبان او را در میان لبان خود گرفت.

ــــــــ یک سال ــــــــ
دونگهه:هیوک...نمیخوای بگی چه جوری برگشتی روی زمین؟فقط خواهشا نگو هنوز وقتش نشده...
اون هیوک:چرا عزیزم...الان یک سال از اون روز میگذره و من می تونم به تو بگم.
دونگهه:خب بگو.
وقتی تو ترکم کردی همه زندگیم رو باختم...فقط و فقط میخواستم تو رو داشته باشم...همین.
ولی تو هیچوقت نه به اون مسابقه اومدی نه به خونه برگشتی.
من توی اون مسابقه مقام اول رو به دست اوردم ولی به جاش تو رو از دست دادم.همه جا دنبالت گشتم ولی تو نبودی.همه جا رو گشتم...هرجایی که تو فکرش رو بکنی ولی تو اب شده بودی و توی زمین رفته بودی.
باز هم منتظر برگشتت شدم...دونگهه این یک سال اینقدر به من سخت گذشت که فقط خدا میدونه...دیوونه شده بودم...تمام اون یک سال یه طرف اون هفته ی اولش هم یه طرف...به قدری حالم بد بود که حس میکردم الان مرگ تنها دوای دردمه...
هائه دیگه هیچوقت این کارو نکن...اون موقعی که خودم رو از کوه پایین انداختم باور کن برام راحت بود.
خلاصه بعد از یک سال بدبختی تو رو پیدا کردم ولی تو ازدواج کرده بودی...این دومین باری بود که از دستت می دادم.تو من رو به یاد نمی اوردی و من می سوختم.وقتی دیدم نبودم خوشحالت میکنه تصمیم گرفتم هم خودم رو راحت کنم هم تو رو.
به همون کوه همیشگی رفتم...یاد حرفای تو افتادم.
اون هیوک:هائه تو از من خواستی ترکت نکنم ولی تو ترکم کردی...می دونی من چی کشیدم؟
هائه من دارم واسه همیشه ترکت میکنم.
چشمانش را بست و فریاد زد:هائه...تا همیشه دوستت دارم.
بعد از مدتی او خودش را از کوه به پایین پرت کرد و همه چیز با جیغ دختری که در ان نزدیکی بود در هم شکست. خون همه جا را گرفته بود.همه دور او جمع شده بودند و اشک می ریختند.
اون هیوک داشت نفس های اخرش را میکشید...در اخرین نفس هایش هم گفت دونگهه...و بعد جان سپرد.
خیلی زود روح بدن او را ترک کرد.
در بالای سر جنازه خود نشسته بود و اشک میریخت...برایش جالب بود که هنوز هم می تواند گریه کند...
دونگهه امد و بالای سر او نشست...جنازه اش را در اغوش گرفت و از او خواست که ترکش نکند...
اون هیوک هنوز در زمین مانده بود.
در همان کوه ماند...دوباره دونگهه به انجا امد.
در بالای کوی ایستاده بود...ناگهان به پایین خیره شد...دقایقی به همان صورت گذشت و ناگهان او فریاد زنان گفت که اون هیوک را به یاد اورده است.
اون هیوک هم همانطور که گریه میکرد فریاد زد:حتما باید خودم رو میکشتم تا به یادم بیاری؟چرا؟چرا حالا؟
ای کاش اصلا به یادم نمی اوردی...نمی خوام حالا ترکت کنم...می خوام برگردم پیشت...هائه...کمکم کن...من بی تو میترسم...
ولی دونگهه صدای او را نمی شنید...هیچ کس صدایش را نمی شنید.
در همان موقع بود که دو پسر به سمت او امدند.
مثل این می مانند که انها صدایش را شنیده اند.
یکی از انها گفت:پشیمون شدی؟
اون هیوک:اره.
همان پسر ادامه داد:خب راستش کاری از دستت بر نمیاد...این انتخاب خودت بود که جونت رو از دست بدی.
دیگری گفت:البته انتخاب اشتباهی هم نکردی...می دونی اینجا خیلی بهتر از زمین خاکیه...
اون هیوک:ولی من می خوام پیشه اون باشم...و با دست به دونگهه اشاره کرد.
پسر دومی گفت:پس چرا ترکش کردی؟
اون هیوک:چون فراموشم کرده بود.
ان پسر گفت:خب تو هم فراموشش کن.
اون هیوک:نمی تونم...اون الان من رو به یاد اورده...
پسر اولی گفت:این حرفا باشه واسه بعد...ما فرشته های مرگ تو هستیم.
اون هیوک قدمی به عقب برداشت و گفت نه...نمیشه...من میخوام پیشه هائه بمونم.
پسر دومی گفت:نگران نباش...ما الکی فرشته تو نشدیم که...ما طرف توایم پسر...حالا بیا بریم...تا جلسه نهایی کمی وقت داری.شاید بتونیم کاری واست بکنیم.
اون هیوک اخرین نگاه را به دونگهه کرد و با فرشتگان مرگش به اسمان رفت.
جایی مانند قصر بود.
اون هیوک:چرا من رو اوردین اینجا؟
یکی از پسرها گفت:چون اجازه نداری تا وقتی زمان دادگاهت برسه جایی رو ببینی...
اون هیوک:شما کمکم میکنین؟
پسر اولی گفت:معلومه...ما خودمون خواستیم که فرشته های تو باشیم...
اون هیوک:من هنوز اسم شما رو نمی دونم.
پسر اولی گفت:من هیچول هستم و این هم شیوون.
اون هیوک سرش را تکان داد.
هیچول:نگران نباش...همه چیز درست میشه.
اون هیوک:ولی یه مرده نمی تونه زنده بشه.
شیوون:اگه خدا بخواد مرده ها هم زنده میشن.
اون هیوک چیزی نگفت.
چند روزی در ان قصر ماند تا بالاخره روز دادگاهش فرا رسید.
در دادگاه چهار نفر نشسته بودند و ایتوک و شیون هم در کنار اون هیوک نشسته بودند.
پیرترین فرد ان دادگاه گفت:اقای ایی هیوکجه...شنیدم که میخوای به زمین برگردی.
اون هیوک با ترس گفت:بله.
ان مرد پیر گفت:ولی زمین جای خوبی نیست...تو باید خوشحال باشی که از مرگ گذشتی.
اون هیوک:ولی من خوشحال نیستم...کسی هست که منتظر منه.
قاضی:می دونی اگه دوباره برگردی به زمین همین مشکلات رو باز هم داری...مرگ همیشه هست...مرگ همیشه بین همه جدایی میندازه.
اون هیوک:ولی هنوز وقت جدایی ما نرسیده...ما به سختی زندگیمون رو ساختیم...بعد که داشتیم طعم خوشی رو می چشیدیم اون من رو ترک کرد و وقتی اون به من برگشت من اون رو ترک کردم...من نمیخوام اینجوری تنهاش بذارم.
قاضی پیر:چند سال یک بار ما به کسی که میخواد برگرده یه ازمونی میدیم...اگه توی اون ازمون موفق شد می تونه به خواستش برسه.
اون هیوک:هرچی باشه قبول میکنم.
قاضی:می بینم که سخت مشتاق برگشتنی.
اون هیوک:بله...
قاضی:دلیل قانع کننده ایی داری؟
اون هیوک:بله...من عاشقم.
قاضی:دلیل محکمیه...ولی عشق همیشه دردناکه.
اون هیوک:و من بارها درد عشق رو چشیدم...من از عشق نمیترسم.
قاضی:ایی دونگهه...کسی که عاشقشی...باید بگم اون هم عاشقه تواِ...ولی عشق شما خیلی برای ما عجیبه...می دونی شما هر دو پسرین و این کمی ناراحت کنندس.
اون هیوک:نمی دونم هر جور دوست دارین فکر کنین...ولی من واقعا اون رو دوست دارم.
قاضی:ما از دل تو خبر داریم پسر.
اون هیوک:پس خواستم رو بپذیرین.
قاضی به دو فرشته ی مرگ نگاه کرد و گفت:شما چی میگین؟
هیچول نگاهی به شیوون کرد و گفت:همون جور که خودتون می دونین اینا اولین پسر هایی نیستن که به هم علاقه دارن...شما خوب ماجرای ما دوتا رو می دونین.و باید بگم که من و شیون با برگشتش مواقفیم.
قاضی:زنده کردن یک مرده کار سختی نسیت ولی این باعث میشه که قوانین دنیا به هم بریزه و من نمی تونم این کارو بکنم.
اون هیوک:خواهش میکنم...من باید برگردم.
قاضی:من می تونم برای تو کاری بکنم...البته این کار تا به حال انجام نشده ولی من قبلا یک بار قوانین رو زیر پا گذاشتم...
این را گفت و به هیچول و شیوون نگاه کرد.
اون هیوک:اون چیه؟
قاضی:یکمی سختی داره ولی...انتخاب با خودته...
اون هیوک:مهم نیست چقدر سخت باشه من این کارو می کنم.
قاضی:یک سال باید اموزش ببینی که یک فرشته ی مرگ بشی...
اون هیوک:چی؟ولی من نمیخوام فرشته ی مرگ بشم...من می خوام برگردم پیشه دونگهه.
قاضی:گفتم انتخاب با خودته...
اون هیوک:ادامش؟
قاضی:بعد از یک سال تو به عنوان یه شخص دیگه میری روی زمین و کسی که دوستش داری رو پیدا میکنی و سعی میکنی با کارات به اون نشون بدی که تو کی هستی...اون باید بفهمه که تو همون هیوکجه هستی و تو حق نداری مستقیما به اون بگی. اگه تو رو به یاد اورد اون وقت....بقیش رو بعد از اینکه به یادت اورد بت میگم.
ولی اگه به یادت نیاورد تو بر میگردی و فرشته ی مرگ میشی.
اون هیوک:اگه به یادم اورد با اون می مونم یا نه؟
قاضی:بله.
اون هیوک:من این کارو مبکنم.
و بعد از ان اون هیوک به مدت یک سال اموزش دید که چگونه یک فرشته ی مرگ شود.
هیچول و شیوون هم خیلی به او کمک کردند.
و بالاخره یک سال گذشت و اون هیوک به نام هنری وارد زمین شد و دونگهه بعد از سی روز او را شناخت.
و یک سال با هم در زمین زندگی کردند.

دونگهه با ترس به اون هیوک نگاه کرد وگفت:ه..هیوک الان میخوای بری؟یعنی الان میخوای ترکم کنی؟
اون هیوک دستان دونگهه را گرفت و گفت:اره هائه...فرصت من توی این دنیا تموم شده و باید برم.
دونگهه فریاد زد:نه نمیذارم بری...هیوک نمیخوام دوباره ترکم کنی...اگه میخواستی ترکم کنی چرا دوباره اومدی ها؟
اون هیوک اشک های دونگهه را پاک کرد و گفت:این سرنوشت ماست.
دونگهه پاهای اون هیوک را محکم در اغوش گرفت و گفت:هرجا بری من هم بات میام حتی اگه جهنم باشه...
اون هیوک که منتظر این حرف بود گفت:مرسی دونگهه...مرسی....تو به من نشون دادی که من رو دوست داری...و البته به اونا هم نشون دادی.
دونگهه:به کیا؟
اون هیوک:نمیخوای بقیه داستان رو بشنوی؟
دونگهه سرش را تکان داد.
اون هیوک:بعد از اینکه من رو به یاد اوردی دوباره به دادگاه رفتم.
همون مرد پیر هم اونجا بود.
قاضی:می بینم که خوشحالی؟
اون هیوک:بله...دونگهه به شما ثابت کرد که من رو دوست داره...
قاضی:همین طوره.
اون هیوک:حالا نمیخواین بقیه ازمون رو بگین؟
قاضی:چرا...اون الان تو رو به یاد اورده...تو یک سال می تونی روی زمین زندگی دوباره داشته باشی.
اون هیوک با ترس گفت:فقط یک سال...ولی...ولی...شما من رو گول زدین...من نمیخوام به اینجا برگردم...من میخوام با دونگهه باشم.
قاضی:کسی گفت به دونگهه نباش؟
اون هیوک:ولی...
قاضی:تو خیلی عجولی...بعد از یک سال زندگی روی زمین تو تمام ماجرا رو برای دونگهه تعریف میکنی...اینجاست که اون باید قبول کنه که یا تو ترکش کنی یا اون هم با تو بیاد...البته تو نباید بهش بگی باهات بیاد خودش باید بگه هرجا تو بری من هم باهات میام.
اگه این جمله رو گفت تو بهش میگی که باید یه فرشته ی مرگ بشی و اگه اون هم بخواد با تو باشه باید قبول کنه که اون هم یه فرشته ی مرگ بشه و اینجوری اون بعد از یه مرگ دردناک جسم خودش رو به زمین تقدیم میکنه و روحش به این دنیا میاد...دوسال باید از هم دور باشین.
اون به جای دیگه فرستاده میشه تا اموزش ببینه...بعد از دوسال شما می تونین با هم زندگی کنین و زندگی جاودان داشته باشین.
البته به عنوان فرشته ی مرگ.
شما می تونین ازادانه روی زمین رفت و امد کنین ولی زندگی واقعیتون اینجاست...همه شما رو میبینن و با شما حرف میزنن ولی شما متعلق به اونا نیستین...و تا پایان دنیا فرشته مرگ می مونین...کسی که مرگ رو برای مردم به ارمغان میبره و وقتی زندگی روی زمین برای همیشه تموم شد...برای همیشه می تونین ازادانه زندگی کنین...
اون هیوک:ولی...
قاضی:راستی چون تو مردی اگه کسی که میشناستت تو رو ببینه اون وقت قوانین ما به هم میریزه...برای همین همه تو رو به عنوان هنری میبینن...منظورم توی این یه سالیه که به زمین میری...ولی دونگهه میتونه چهره ی واقعی تو رو ببینه...
من نمیگم کاری که می کنین اسونه ولی تنها راهتون همینه.
اون هیوک در دل به خودش لعنت فرستاد که چرا خود را کشته و حال باید این همه سختی ببیند.
دونگهه:بعد از اینکه مردم و اومدم توی اون دنیا و دو سال گذشت می تونم با تو باشم؟
اون هیوک:اره هائه...اون وقت برای همیشه با هم می مونیم.
دونگهه:من این کارو میکنم هیوکی همین که بدونم پیشه توام واسم بسه.
اون هیوک:ولی چون انتخاب خودته که بمیری مرگ دردناکی خواهی داشت.
دونگهه:می دونم که درد داره و نمیگم که نمیترسم ولی اخرش اینه که پیش توام.
اون هیوک:مرسی...هائه نمیدونم چی بگم...تو...تو...
دونگهه:من این کارو برای خودم میکنم...چون میخوام تو پیشم باشی...تو هم سختی های زیادی به خاطر من کشیدی.
اون هیوک:هائه این اخرین دیدار ما تا دو سال ایندس...هائه من منتظر برگشتت میمونم...
دونگهه:منتظرم باش هیوک...بعد از دو سال برای همیشه با همیم...راستی نمی دونی چه طور قراره بمیرم؟
اون هیوک:نه...
دونگهه:میترسم هیوک...
اون هیوک:دونگهه من رو ببخش اینا همه به خاطر منه...
دونگهه:نه هیوک...تو من رو ببخش...من تو رو از یاد بردم و باعث این اتفاقا شدم.
اون هیوک دونگهه را در اغوش گرفت و بعد از مدتی او را بوسید...بوسه طولانی که اخرین وداع انها تا دو سال دیگر بود.
هنوز بوسه انها تمام نشده بود که چندین نفر به دور انها ریختند و اون هیوک را گرفتند...دونگهه حیران مانده بود...
با فریاد گفت:اون هیوک چی شده؟
اما انها به اون هیوک مجال صحبت ندادند و در دهان او را بستند...انها را به بیرون از خانه بردند و اون هیوک را به دو ماشین بستند.به طوری که اگر ماشین ها حرکت میکردند بدن اون هیوک از وسط به دو نیم تقسیم میشد.
دونگهه با ترس فریاد میزد:این کارو نکنین...شما کی هستین...ولی انها چیزی نگفتند...دو ماشین را روشن کردند.
دونگهه فریاد میزد:نه...نه...
یکی از ان سیاه پوشان گفت:این عذاب شما برای مردنه...برای اینکه میخواین فرشته ی مرگ بشین.
دونگهه:ولی این عذابه منه...اون قبلا فرشته مرگ شده.
ان مرد خندید و گفت:البته...این عذابه توست...چه حالی داره وقتی ببینی کسی که دوستش داری از وسط دوتا میشه...
دونگهه با اشک گفت:خواهش میکنم این کارو نکنین...اون به خاطر من خیلی سختی کشیده...به جاش با من این کارو بکنین...
ان مرد گفت:نه...این جوری جالب تره.
دونگهه فریاد میزد و التماس میکرد که این کار را نکنند.
بالاخره ماشین ها به حرکت در امدند و اون هیوک به بدترین شکل موجود جان خود را از دست داد...بدن او در مقابل چشمان دونگهه از وسط به دو نیم تقسیم شد...اون هیوک فریاد میکشید...بعد از مدتی ساکت شد...
دونگهه که دیگر رمقی در تن نداشت به روی زمین افتاد...کشان کشان خود را به اون هیوک رساند و دستانش را در دست گرفت و اشک ریخت...در همان حال بود که نیزه ایی وارد قلب او شد و ان دو دست در دست یکدیگر جان دادند.
ــــــــــ دو سال بعد ــــــــ
هیچول:بالاخره دو سال گذشت.
اون هیوک:خیلی سخت بود.
شیوون:تا به حال مرگ به این وحشتناکی ندیده بودم...چه حالی داره اگه از وسط دوتات کنن؟
اون هیوک:میخوای بفهمی چه حالی داره؟چرا امتحانش نمیکنی؟
هیچول:جدی چه جوری بود؟
اون هیوک:فقط میتونم بگم وحشت ناک بود همین.
شیوون:بدتر از اون وجود دونگهه بود...
اون هیوک:دلم خیلی براش تنگ شده...بالاخره فردا میتونم ببینمش.
هیچول:اره.
اون هیوک:راستی شما دوتا چه طور کارتون به اینجا کشید؟
شیوون:من و هیچول هم همدیگه رو دوست داشتیم...تا اینکه هیچول توی دریا غرق شد...اون اینقدر توی دادگاه التماس کرده بود تا این اجازه رو بش داده بودند که برگرده و من به یادش بیارم.
هیچول:من چهار سال توی دادگاه التماس میکردم.
اون هیوک:چهارسال؟
هیچول :اره...وقتی به زمین برگشتم پنچ سال از مرگم گذشته بود و برای شیوون سخت بود که من رو به یاد بیاره...بالاخره من رو به یاد اورد...
اون هیوک:شما چه جوری مردین؟
هیچول:من رو توی یه چاه اب انداختند و شیوون رو با ماشین زیر کردند.
اون هیوک:پس باید بگم مرگه ما سخت تر بوده.
هیچول:اره در عوضش من و شیوون بعد از هفت سال همدیگه رو دیدم...ولی شما دوسال.
اون هیوک:هنوز عاشقین؟
شیوون:معلومه...
اون هیوک:عشق واقعا سخته...
اون هیوک بر روی نیمکتی نشسته بود و منتظر دونگهه بود...بعد از ان مرگ وحشتناک دیگر او را ندیده بود.
بعد از دو سال دوری بالاخره می توانست او را ببیند.
چشمانش را بست و منتظر امدن او شد.
چندی گذشت..اون هیوک هنوز چشمانش بسته بود...با داغ شدن لبانش چشمانش را باز کرد و دید که دونگهه دارد او را می بوسد.
دونگهه را سخت در اغوش کشید و گفت:خیلی منتظرت بودم.
دونگهه:من هم همین طور.
اون هیوک:ولی بالاخره ماله هم شدیم.
دونگهه:هیوک دوستت دارم.
اون هیوک:من هم همین طور.
دونگهه:برای همیشه با هم میمونیم...
اون هیوک:ما سختی ها رو پشت سر گذاشتیم.
دونگهه:تا اخرش باهاتم هیوک.
اون هیوک:عشق ما اخر نداره هائه...همیشه و همیشه با هم می مونیم.
دونگهه:عشقه ما عجیب ترین عشق دنیا شد.
اون هیوک:اره...ولی من خوشحالم...همین که کنارمی واسم کافیه...
هر دو پسر باز هم در اغوش هم فرو رفتند.
و به این صورت عشق انها جاویدان شد.

END.
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان شيطنت عشق - saeedh sohrabifar - 18-12-2013، 20:14

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 5 مهمان