یه نگاه دیگه تو اینه به خودم انداختم..به به بزنم به تخته..
یه کت و دامن بنفش یاسی که رو قسمت کمرش تنگ بود و کمرمو باریک تر نشون می داد..خوش دوخت و زیبا..
خب بذار این اقای خواستگار یه کم دلش قیلی ویلی بره بعد که حالش گرفته شد قیافه ش دیدن داره..
منم بدجنس بودما..خدا امشب رو بخیر کنه..
یه چشمک تحویل خودم دادم وگفتم :بی خیال..
با لبخند از اتاق اومدم بیرون..
همین که رفتم پایین صدای زنگ اومد..اوه اوه اومدن..
تا مامان چشمش به من افتاد سریع دستمو گرفت و منو کشوند برد تو اشپزخونه..بابا هم رفت درو باز کنه..
-ااااااا مامان دستم کنده شد..چرا اینجوری می کنی؟..
سینی فنجونا رو گذاشت رو میز و گفت :بیا اینجا بشین.. خواستگارا که اومدن تو و نشستن تو چایی رو میریزی تو فنجونا و منتظر میشی تا بابات صدات کنه..
با بی حوصلگی گفت :ای بابا بیخیال مامان..این کارا قدیمی شده..الان دیگه همه شربت می برن..
--یعنی چی دختر؟..وا..بیا اینجا بشین حرف هم نزن..یادت نره چیا بهت گفتما..
رو صندلی نشستم و لبامو جمع کردم..حرصم گرفته بود..
-چشممممم..شما بفرمایید برید سروقت خواستگارای محترم..
لبخند زد و نگام کرد..
--ایشاالله خوشبخت بشی عزیزم..
نگاهش کردم..با همون لبخند از اشپزخونه رفت بیرون..چه دل خجسته ای داره این مامی من..من حاضرم بدبخت بشم ولی زن این نی نی نازنازو نشم..از نسبتی که به مهران داده بودم خنده م گرفت..نی نی نازنازو..موندم اینو از کجام اوردم گفتم..
2 3 دقیقه ای بود نشسته بودن..یکی یکی فنجونا رو پرکردم..خب همه چی حله..می مونه مرحله ی اخر..بعد از چایی چی می چسبه؟..یه خواب راحت و اروم..ای گفتی مانیا خانم..
بسته ی قرص رو از تو جیب کتم در اوردم و ریختم تو یه کاسه..خب حالا با چی پودرش کنم؟..گوشت کوبم کجا بود؟..ای کاش یه چکشی چیزی بود خوردشون می کردم..
رفتم یه فنجون اوردم با تهش یکی یکی قرصا رو پودر کردم..سفید و یک دست..عین شکر ریختم تو یکی از فنجونا و با قاشق چای خوری خوب همش زدم..انقدر که دیگه اثری ازش نموند..محلول بیهوشی موقت ما اماده ست..دست پخته خودمه خوردنم داره ها..
گذاشتمش گوشه ی سینی درست ردیف اخر..می دونستم اخرین نفر اقای خواستگاره که باید فنجون چاییشو برداره..تجربه اینو نشون داده بود..که الان به دردم می خورد..
می تونستم یه کلام بگم نه و اونا هم برن رد کارشون..ولی خب کرم داشتم دست خالی روانه ی منزلشون نکنم..اخه هم از دست مامانش حرصی بودم هم از دست خودش..پسره ی شیربرنج..همون بهتر که بگیره بخوابه..والا..
بابا صدام کرد تا برم تو سالن..ای به چشم..برو که رفتیم..
سینی رو برداشتم و از اشپرخونه اومدم بیرون..با لبخند وارد سالن شدم و به همه شون سلام کردم..جوابمو دادن..صدای مهران رو که اصلا نشنیدم..از بس ولومش پایین بود..
حالا پایین تر از اینم میاد..بذار از این محلول جادوییم نوش جان کنه..ببین چی میشه..
چایی رو گرفتم جلوی بابا که تعارف کرد به پدر مهران خلاصه یه دور سینی رو چرخوندم تا اینکه رسیدم بهش..
سرشو بلند نکرد..دستشو اورد جلو فنجون چای رو برداشت..حتی یه تشکر خشک و خالی هم نکرد ..نچسب..
نشستم کنار مامان..
مامانش شروع به حرف زدن کرد..
--خوبی دخترم؟..
لبخند زدم وگفتم :مرسی..
رفت سر اصل مطلب ..
زیر چشمی هوای شازده پسرشو داشتم..چاییشو خورد..افرین تا تهشم خورد..چی از این بهتر..
لبخندم پررنگ تر شد..دیدم همه دارن دست می زنن..چی شد؟..
به مامان نگاه کردم..نگاه متعجبم رو دید وگفت :لبخندت نشونه ی مثبته دیگه دخترم درسته؟..
دهانم باز موند..اینا چی میگن؟..چه غلطی کردم نیشمو باز کردما..سریع هم سواستفاده می کنن..
-نه مامی جون..من قصد ازدواج ندارم..
خانواده ی مهران وا دادن..
مامانش گفت :اخه چرا دخترم؟..
- چون من برای اینده م برنامه های زیادی دارم که اگر ازدواج کنم..نمی تونم به اهدافم برسم..
به مهران نگاه کردم..داشت دستشو می خاروند..تند تند هم خمیازه می کشید..یا خدا نکنه به قرصا الرژی داره؟..
رشته م پزشکی بود و می دونستم با اون تعدادی که من به خوردش دادم اگر الرژی داشته باشه ممکنه راه تنفسش بند بیاد..یا حتی وضع بدتر بشه..
مادرش متوجه حالت مهران شد..
با نگرانی نگاهش کرد وگفت :مهران..پسرم چت شده؟..چرا خمیازه می کشی؟..
صداش مثل همیشه بود..هیچ مشکلی نداشت..حالت صورتش هم نرمال بود..خب خداروشکر الرژی نداره..حتما همینجوری دستش خارش گرفته..
مهران :نمی دونم..ولی احساس می کنم خیلی خوابم میاد..
چشماش داشت بسته می شد..تو دلم از خنده پوکیده بودم ولی ظاهرم ساکت و اروم بود..25 سالم بود و بهم نمی خورد از اینجور شیطنتا بکنم..ولی خب چه میشه کرد..عاشق هیجان و شیطنت بودم..ظاهرو هیکلم نشون نمی داد 25 سالم باشه..خیلی کمتر می خورد مثلا 20..ولی همیشه از اینکه سربه سر دیگران بذارم لذت می بردم..البته نه هرکس..اونایی که ازشون خوشم نمی اومد..یکیش هم همین شیربرنج بود..
مامانش خیلی نگرانش بود..دیگه داشت سرش می رفت تو یقه ش..
بابا صداش زد..ولی جواب نداد..یه بار دیگه صداش زد..اروم سرشو بلند کرد و به بابام نگاه کرد وبا لحن خواب الودی گفت :هوم..
وای دیگه نتونستم نخندم..ریز ریز خندیدم وسرمو انداختم پایین..چه با شخصیت..به بابام به جای بله میگه هوم..بابا جان تحویل بگیر..
بابا چیزی نگفت..مهران دیگه داشت از رو مبل میافتاد که باباش از جاش بلند شد و زیر بازوشو گرفت..بلندش کرد..
رو به بابا گفت : محبی جان شرمنده م..نمی دونم این پسر چش شده..ما دیگه زحمتو کم می کنیم..
بابا از جاش بلند شد وگفت :این چه حرفیه؟..حتما خسته ن..
یه دفعه دست مهران ول شد و داشت میافتاد که باباش سریع گرفتش..از زور خنده قرمز شده بودم..مامانم هی بهم سقلمه می زد که نخند زشته ولی مگه دست خودم بود؟..
شیر برنج که بود حالا شل و وارفته هم شده بود..قیافه ش واقعا دیدنی بود..
باباش از همه خداحافظی کرد و بردش بیرون..مامانش هم گونه ی من و مامی رو بوسید و یه خداحافظی زیر لبی کرد و رفت بیرون..
همین که پاشونو از خونه گذاشتن بیرون مامان رو به بابا گفت :رایان به نظرت مهران امشب یه جوری نشده بود؟..
بابا نشست رو مبل وگفت :چرا..اون مهران همیشگی نبود..
-- نکنه معتاد شده؟..اخه همه ش خمار بود..
بابا چیزی نگفت..هنوز لبخند رو لبام بود..
بابا نگام کرد..نگاهمو دزدیدم و فنجونارو جمع کردم..
بابا :مانیا..
دستم رو یکی از فنجونا خشک شد..اخه لحنش جدی بود..سرمو بلند کردم..
-بله..
--بشین..
مگه می شد رو حرفش حرف زد؟..نشستم..
مشکوک نگام کرد وگفت :بگو..
چشمام گرد شد..
-چی رو؟..
--بگو که کار تو بوده..مطمئنم تو فنجونش یه چیزی ریختی..وگرنه تا قبل از اینکه چاییشو بخوره حالش خوب بود..
سکوت کردم..هیچ وقت اهل دروغ گویی نبودم..در هیچ شرایطی..
--بهت گفتم بگو..می شنوم..
مثل همیشه با ارامش برخورد می کرد..
-خب..اره..کار من بود..
عصبانی شد..با تعجب نگاهش کردم..
--اخه دختره ی نادون این چه کاری بود که تو کردی؟..نگفتی ممکنه یه بلایی سرش بیاد؟..
ساکت بودم..خداییش یه جورایی پشیمون شده بودم و نه زیاد..
بابا هم راست می گفت..اگر یه بلایی سرش می اومد چی؟..
--دخترم تو که دیگه بچه نیستی..25 سالته..چرا دست از این کارات بر نمی داری؟..
مامان مداخله کرد وگفت :رایان بهتر نیست تمومش کنی؟..من مطمئنم مانیا پی به اشتباهش برده..
بابا به پشتی مبل تکیه داد وگفت :من که شک دارم..بار اولش که نیست ..
--می دونم..شما کوتاه بیا..
بلند شد و خواست بره بالا که سریع از جام بلند شدم و صداش کردم..
-بابا..
سر جاش ایستاد..اروم برگشت و نگام کرد..
-معذرت می خوام..
--در یک صورت می بخشمت..
منتظر نگاهش کردم ..
--زنگ می زنی وازشون معذرت می خوای..همین فردا..
مجبور بودم قبول کنم..چاره ی دیگه ای نداشتم..نمی خواستم بابا ازم دلگیر باشه :باشه چشم..
اروم سرشو تکون داد و خواست بره که گفتم :بخشیدین؟..
یه کلام گفت :اره..
بعد هم رفت بالا..
*******
صبح مجبور شدم زنگ بزنم و معذرت بخوام..مادر مهران هم چیزی نگفت ..
فقط گفت: امان از دست شما جوونا..
ولی نمی دونم چرا با اینکه این بلا رو سرش اورده بودم زیاد هم پشیمون نبودم..میگم دیگه ..زیادی بدجنس بودم..
از هیچ کاری ابا نداشتم..همیشه شاد و شیطون و نترس و عاشق هیجان بودم..
شمیم می گفت :این اخلاق تو جون میده واسه تو ارتش..هم عاشق هیجانی هم دل نترسی داری..
خداییش خودم هم خیلی دوست داشتم وارد ارتش بشم ولی امکانش نبود..هم به خاطر بابام که هیچ جوری قبول نمی کرد..هم اینکه رشته م پزشکی بود و میخواستم تو یه بیمارستان مشغول به کار بشم..
مگه ارتش به پزشک احتیاج نداره؟..ولی بازم بابامو چکار کنم؟..
بالاخره شمیم زنگ زد و گفت که دایی مامانش با استخداممون موافقت کرده..انقدر ذوق کرده بودم که نمی دونستم چکار کنم..
وای خدا بالاخره به ارزوم رسیدم..پزشکی..
البته من 2 تا ارزوی بزرگ توی زندگیم داشتم..یکی اینکه یه روز پلیس مخفی بشم..یکی هم پزشک بشم..
به دومی رسیده بودم ..یعنی داشتم می رسیدم..ولی هنوز درحسرت ارزوی اولی مونده بودم..
یعنی میشه؟..هیجان..هیجان..بازم هیجان..عاشقش بودم..
ادامه دارد...
-اهههههه. کی اینو روشن گذاشته؟ ای خدا... و با دستم گوشیمو پرت کردم بطوری که شارژش در اومد..
مامان: مانیااااااااا مانیییییی. پاشو دختر. اولین روز کاریته هاااااا
-چی؟
سریع از جام بلند شدم به سمت دستشویی دویدم .. یه آبی به سر و صورتم زدم و بدو بدو لباس پوشیدم.
یه شال سفید و یه مانتو مشکی و یه شلوار جین مشکی و کفشای سفید. اومدم بیرون از اتاق و رو به مامان گفتم: تو رو خدا همین یه امروز رو به صبحونه گیر نده.
یه شکلات داد دستم و گفت: اینم صبحونه ات. فقط اون شالو بکن مگه میخوای بری مهمونی؟؟
- راست میگیااا
یه مقنعه پوشیدم و به ساعت نگاه کردم. ساعت هشت بود.
سریع سوار ماشین شدم و گازشو گرفتم تا اینکه رسیدم خونه شمیم اینا.
شمیم تا چشمش بهم افتاد غرغر کرد : ای خاک بر سر خواب آلودت. یه بار عین آدم شب زود بخواب صبح هم زود بیدار شو
پشت چشم نازک کردم براش و شکلات رو برداشتم تا بخورم.
شمیم تا شکلاتو دید عین ندید بدیدا حمله کرد و از دستم گرفت..3 سوته خوردش.. منم سری به نشونه تاسف واسش تکون دادم.
-قربون ادم نخورده..کجا جات کرده بودن؟..
ابرووش انداخت بالا :هیچ جا..ولی گشنه م بود..
وقتی رسیدیم دهنم وا موند. فکرش رو نمی کردم بیایم این بیمارستان. اما خب واقعا مستحقش بودم. درسم خیلی خوب بود و با نمره های عالی مدرکم رو گرفته بودم.
از در بیمارستان رفتیم تو. شاید مسخره بیاد اما عاشق بوی بیمارستانم.
همین که رفتیم داخل یه دکتر که موهاشو به صورت فشن داده بود بالا جلومون سبز شد. داشت با یکی از پرستارا سر دارویی که تجویز کرده بود، دعوا میکرد تا من رو دید..... لال شد!!! اون مات و مبهوت نگام می کرد ولی من اخم کردم..
شمیم سقلمه ای بهم زد و گفت: محو جمال یار شد! من مطمئنم چند روز دیگه باید اینو هم مثل مهران لالا کنی تا دست از سرت برداره....!!!
لبخند زدم .. فکر کنم که اون دکتر جلف به خودش گرفت .. با یه لبخند ژکوند منو نگاه کرد و جلو اومد، عجب رویی داره ..!!
دم گوش شمیم گفتم: شمیم بزن بریم..زودباش.....
دوتایی سریع به سمت اتاق مدیر به راه افتادیم.
ای جان طبقه هفتم یعنی آخر بود. ایول... چه حکومتی میکنه اینجا!!!
شمیم برعکس همیشه ساکت بود نمیدونم چرا اما حتما یه مرگش بود...!! در اتاق رو باز کرد و رفتیم داخل. یه اتاق با دکور سفید و سبز. دقیقا رنگایی که تو بیمارستانا ازش بیش از حد استفاده میشه اما این خیلی شیک بود. سبز مغز پسته ای بود نه مثل اون سبز پررنگ بد ریختا.
یه میز خوشگل که روش یه لب تاپ بود و یه مشت برگه هم مرتب کنارش و یه فنجون قهوه سمت راست و یه کتابخونه هم سمت چپ بود.
به آهستگی سلام کردیم و با تعارف رئیس بیمارستان یا همون آقای کریمی نشستیم.
آقای کریمی رو به شمیم گفت: شمیم جون چه خبر دایی؟
-خوبم دایی ..خبر سلامتی..
یک لبخند زد.
--هنوز از دیدن اون صحنه ها ناراحتی؟؟؟
شاخ در آوردم... اون صحنه ها چیا بودن که شمیم دیده و باعث شده ناراحت بشه؟
شمیم فقط سر تکون داد و آقای کریمی خندید : از دست شما جوونا..
رو به من ادامه داد: خیلی خوش اومدید به بیمارستان ما. همین طور که دیدید ما اول پاکیزگی محیط واسمون مهمه بعد درمان. خودتون که با این چیزا آشنایید دیگه... یه مدت تحت نظر دکتر طهماسب کار می کنید و بعد از چند هفته خودتون بدون نظارت کسی به کارتون ادامه میدید. دکتر عمومی هستید؟؟ درسته؟؟؟
_ بله
تو دلم گفتم: بد نیست... به این دکتر طهماسب میزنه یه پیرمرد مهربون باشه . یاد اون یارو فشن ژیگوله افتادم..از کجا معلوم دکتر بود؟؟ شاید... اههههه فکر کردن داره اون مو فشن؟ چقدرم لوس میزد بوی عطر شیرینش تا اون سر دنیا هم میومد! والا
آقای کریمی نحوه ورود و خروج رو بهمون گفت و محلی که باید کارت میزدیم رو هم برامون توضیح داد بعد گوشی رو برداشت و به دکتر طهماسب زنگ زد و گفت تا یه ربع دیگه بیاد تا با هم آشنا بشیم .. بعد از تماسش فرم استخدام رو جلوی من و شمیم قرار داد. بعدش هم کمی در مورد حقوق صحبت کرد و قرار شد که از فردا شروع به کارکنیم.
از در که اومدیم بیرون سریع دست شیمیم رو کشیدم و گفتم: دختر چه مرگته؟؟ چرا ساکتی؟؟ اون شمیم شیطون و فوضول و شوخ کجاس!؟!؟!راستی منظور داییت چی بود؟..
شمیم در حالی که سعی می کرد گریه نکنه گفت: دین...دین به خاطر سمی روحشو به شیطان فروخت ..
_ شمیم جون صد بار بهت گفتم که این سریالو نبین. تو هنوز هم جزء زیر شونزده سالایی جنبه یه چیز ترسناک و هیجانی رو نداری!!
--چه ربطی به ترسناک بودنش داشت؟؟؟ بدجنس! من بخاطر خوب بودن دین و اینکه دین قراره شیطان بشه گریه میکنم. البته سمی گناهی نداره که به خون شیطان وابستس!!
-بسه حالا میخواد واسم فیلمو نقد کنه .. به سمت در آسانسور هلش دادم.
وقتی رسیدیم پایین دم در همه زن بودن و تنها مردی که ایستاده بود همون پسر مزخرفه بود.
اهمیت ندادم و نگاهمو به بیرون دوختم که به سمتمون اومد...
ادامه دارد....
با کمال تعجب دیدم جلومون ایستاد..یه لبخند هم رو لباش بود..من محلش ندادم ولی شمیم خیلی سریع سلام کرد..
اونم نیشش بیشتر باز شد وگفت :سلام خانم..پرستار جدید شمایید درسته؟..
شمیم هم کم نذاشت یه لبخند پهن از اونا که نشون می داد در حال ذوق مرگ شدنه تحویلش داد وگفت :بله درسته..از کجا فهمیدید؟..
لبامو کج کرده بودم وبه مکالمات اون دوتا نگاه می کردم..منم اینجا بوق تشریف دارم دیگه..
--اخه امروز قرار بود یه خانم دکتر و یه خانم پرستار به پرسنل این بیمارستان اضافه بشه که همینجوری حدس زدم اون خانم پرستار شما باشی و..
نگاهشو به من دوخت و ادامه داد :اون خانم دکتر هم این خانم زیبا و اخمو باشن..سلام عرض شد خانم..
نگاه تندی بهش انداختم..چه پررو بود..
جواب سلامشو ندادم و به جاش با همون اخم نگاهش کردم وگفتم :شما که از همه چیز توی این بیمارستان اطلاع دارید لابد ابدارچی هستید یا شاید هم نظافتچی درسته؟..
لبخندشو جمع کرد..با غرور نگام کرد و گفت :نخیر خانم..بنده دکتر ارمین طهماسب هستم..متخصص مغز و اعصاب ..توی این بیمارستان مشغول به کارم..
یه کارت از تو جیبش در اورد و گرفت جلوم..
--این هم کارت ویزیت منه..از اشناییتون خوشبختم..
سرجام خشکم زده بود..وای یعنی سوتی از این عظیم تر نبود که من بدم؟..طرف دکتره اونم متخصص انوقت من جلوش وایسادم دارم کرکری می خونم؟..
یعنی من باید یه مدت زیر نظر این کار کنم؟..خدایا عذاب از این بالاتر هم بود که نصیب من بکنی؟..
خودمو نباختم و گفتم :خب اگر پزشک این بیمارستان هستید پس چرا لباس فرم تنتون نیست؟..
--چون منم مثل شما تازه رسیدم..
خب دیگه به معنای واقعی کلمه ضایع شدم رفت..دیگه چیزی نگو مانیا که خدای سوتی هستی..
--می خواین تخصص بگیرین؟..
حرکت کرد..من و شمیم هم پشت سرش رفتیم..
-بله ..منتها دوست ندارم بیکار بمونم.. میخوام در کنار درسم کار هم بکنم..
--خب خیلی خوبه..به جمع ما خوش امدید..
نه مثل اینکه بیخودی در موردش فکرای منفی می کردم..بر خلاف ظاهر جلفش مودب بود..
-ممنونم..
شمیم :من هم زیرنظر شما کار می کنم؟..
نگاهی به شمیم انداخت وگفت :شما زیرنظر هر کی که دوست داری می تونی باشی عزیزم..
لبخند رو لبای شمیم ماسید..به من نگاه کرد و ابروشو انداخت بالا که یعنی این چشه؟..
منم پوزخند زدم و رومو برگردوندم..
همین الان حرفمو پس می گیرم..این یارو یه چیزیش می شد..من و شمیم بیچاره رو بگو که می خوایم زیر دست این کار کنیم..همین اول کاری نباید بهش رو بدم..من از اوناش نیستم که بخواد باهام تیک بزنه..
کمی ما رو با محیط اونجا و پرسنل اشنا کرد..از برخورد های سبکش با پرستارا هیچ خوشم نمی اومد..واقعا ادم مزخرفی بود..
*******
1 هفته ای می شد که توی این بیمارستان مشغول به کار بودم..شده بودم دستیار جناب دکتر طهماسب..هه..به هیچ وجه بهش رو نمی دادم..کاری بهم نداشت ولی از نگاه های گاه و بی گاهش روی خودم خوشم نمی اومد..
دختر مغروری بودم ولی اگر از کسی خوشم می اومد زود صمیمی می شدم..از این یارو بیزار بودم..نمی دونم چرا ولی هیچ حس مثبتی نسبت به این بشر نداشتم..
برای بی محلی هام هم چه دلیل بالاتر از چشم چرونیه اقا؟..هر روزی که تو بیمارستان بودیم من و شمیم با هم برمی گشتیم خونه..ولی اون روز ماشینم خراب شده بود و شمیم هم سرماخورده بود نیومد بیمارستان..
با تاکسی اومده بودم و باید با تاکسی هم بر می گشتم..وقتی اومدم بیمارستان دکتر طهماسب دید از تاکسی پیاده شدم..
وقتی ازم پرسید گفتم :ماشینمو دادم سرویس..
دیگه چیزی نگفتم و مشغول به کارم شدم..وقتی ساعت کاریم تموم شد و می خواستم برگردم خونه..روی پله ها خودشو بهم رسوند..
--تشریف می برید خانم محبی؟..
خوبه خودش می دونه بازم می پرسه..
-بله دارم میرم خونه..
به ماشین مدل بالاش اشاره کرد وگفت :بفرمایید..من می رسونمتون..
-نه مرسی..خودم میرم..
--باچی؟..
با الاغ مرتیکه..عجب سیریشیه ها..
-خب معلومه با تاکسی..
--خواهش می کنم بفرمایید..گفتم که می رسونمتون..
-منم گفتم خودم میرم..
لبخند رو لباش ماسید..ولی خودشو نباخت وسریع گفت :شما بیاید سوار شین یه عرضی داشتم خدمتتون..
مشکوک نگاهش کردم..یعنی داره راست میگه؟..
-چی؟..
--شما بیا سوار شو..اینجا که نمی تونم بگم..تو مسیر با هم صحبت می کنیم..
دست گذاشته بود رو نقطه ضعفم..بیش از اندااااااااازه فضول نه ببخشید کنجکاو بودم..
ولی تردید داشتم که برم یا نه؟.. این حس کنجکاویم بدجور قلقلکم می داد..
-بفرمایید..
به طرف ماشینش رفت و دکمه ش رو زد..قفل در ها باز شد..بالاخره تردیدمو گذاشتم کنار و اون حس فضولیم که من بهش می گفتم کنجکاوی پیروز شد..
وقتی دید دارم میرم طرفش لبخند پهنی زد و نشست پشت فرمون..خواستم عقب بشینم که اصرار کرد جلو بشینم..جلو و عقب نداره می شینم دیگه..
نشستم جلو..حرکت کرد..ادرس خونمونو پرسید که بهش دادم..
-خب بگین..
--چی رو؟..
با تعجب نگاهش کردم..نکنه سرکاریه؟..
--همون عرضتون رو بفرمایید..چی می خواستین بگین؟..
لبخندش پررنگ تر شد وگفت :اهان..اره خب..
-اره خب چی؟..
نیم گاهی بهم انداخت و با اعتماد بنفس بالا گفت :من ازت خوشم اومده ..امروزی وفهمیده هستی..برای همین می خواستم ازت درخواست کنم با هم بیشتر اشنا بشیم..خیلی دوست دارم باهات دوست باشم..
اینطور که این مقدمه چینی کرد گفتم الان میگه کی با گل وشیرینی تشریف بیاریم خواستگاری؟..ولی سریع زد کانالی برفک نشون می داد..هه..دوستی؟..منظورش چی بود؟..
-میشه بیشتر توضیح بدین؟..گیج شدم..
--البته..چرا که نه؟..همونطور که گفتم من ازت خیلی خوشم اومده..می خواستم با هم ..خب چطور بگم..یه رابطه ی دوستی با هم داشته باشیم..
هنگ کرده بودم..نگرفتم چی گفت؟؟..با هم رابطه ی دوستی داشته باشیم..
یه دفعه بلند پرسیدم :چه جور دوستی؟..
از صدام ترسید و تو جاش پرید ..
با تته پته گفت :هیچی..دوستی دیگه..یعنی صمیمی تر از این باشیم..
مشکوک نگاهش کردم و گفتم :دوست پسر و دوست دختر؟..
چون لحنم اروم بود مرتیکه سواستفاده کرد ..خندیدوگفت :اره..دقیقا همینه..
دسته ی کیفمو همچین تو دستم فشار دادم که تو دلم اروز کردم ای کاش به جای دسته ی کیفم گردن این مرتیکه ی بی چشم و رو تو دستم بود..خووووووردش می کردم..
سکوت کرده بودم که اونم به نفع خودش برداشت کرد و با لبخند گفت :عزیزم قبول کردی؟..می دونستم خودت هم دلت می خواد..م..
-خفهههه شوووووو..
همچین جیغ کشیدم که سریع فرمون رو چرخوند به راست و کنار خیابون نگه داشت..با چشمای گرد شده نگاهم کرد..
با خشم زل زدم بهش و داد زدم :مرتیکه تو پیش خودت چی فکر کردی که همچین پیشنهاد مزخرفی رو به من میدی؟..فکر کردی منم از اوناشم ..اره؟..هه..برو دنبال یکی مثل خودت..
تند تند گفت :ببین داری اشتباه می کنی..بذار برات توضیح بدم..
-ساکت شو..هر چی هی هیچی نمیگم و احترامتون رو نگه میدارم انگارنه انگار..از این ارامش من ..از سکوت من سواستفاده می کنید..خیلی پستین..خیلی..
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم..محکم زدم به هم و رفتم اونور تا یه تاکسی بگیرم..از ماشینش پیاده شد و به درش تکیه داد..
یه پوزخند مسخره رو لباش بود و با غرور نگام می کرد..یعنی که "برو بی لیاقت"..
یه دفعه جو منو گرفت داد زدم :بی لیاقت هفت جد و ابادته..
پوزخندش محو شد..چشماش گرد شد..لابد الان پیش خودش میگه :"این دختره خله؟..من که چیزی نگفتم"..
با همون لحن گفتم :خل و چل هم خودتی فهمیدی؟..
یه تاکسی نگه داشت..سریع سوار شدم..لحظه ی اخر دیدم که چشماش از زور تعجب داشت از حدقه می زد بیرون..بی شعور..
ادامه دارد...
یه کت و دامن بنفش یاسی که رو قسمت کمرش تنگ بود و کمرمو باریک تر نشون می داد..خوش دوخت و زیبا..
خب بذار این اقای خواستگار یه کم دلش قیلی ویلی بره بعد که حالش گرفته شد قیافه ش دیدن داره..
منم بدجنس بودما..خدا امشب رو بخیر کنه..
یه چشمک تحویل خودم دادم وگفتم :بی خیال..
با لبخند از اتاق اومدم بیرون..
همین که رفتم پایین صدای زنگ اومد..اوه اوه اومدن..
تا مامان چشمش به من افتاد سریع دستمو گرفت و منو کشوند برد تو اشپزخونه..بابا هم رفت درو باز کنه..
-ااااااا مامان دستم کنده شد..چرا اینجوری می کنی؟..
سینی فنجونا رو گذاشت رو میز و گفت :بیا اینجا بشین.. خواستگارا که اومدن تو و نشستن تو چایی رو میریزی تو فنجونا و منتظر میشی تا بابات صدات کنه..
با بی حوصلگی گفت :ای بابا بیخیال مامان..این کارا قدیمی شده..الان دیگه همه شربت می برن..
--یعنی چی دختر؟..وا..بیا اینجا بشین حرف هم نزن..یادت نره چیا بهت گفتما..
رو صندلی نشستم و لبامو جمع کردم..حرصم گرفته بود..
-چشممممم..شما بفرمایید برید سروقت خواستگارای محترم..
لبخند زد و نگام کرد..
--ایشاالله خوشبخت بشی عزیزم..
نگاهش کردم..با همون لبخند از اشپزخونه رفت بیرون..چه دل خجسته ای داره این مامی من..من حاضرم بدبخت بشم ولی زن این نی نی نازنازو نشم..از نسبتی که به مهران داده بودم خنده م گرفت..نی نی نازنازو..موندم اینو از کجام اوردم گفتم..
2 3 دقیقه ای بود نشسته بودن..یکی یکی فنجونا رو پرکردم..خب همه چی حله..می مونه مرحله ی اخر..بعد از چایی چی می چسبه؟..یه خواب راحت و اروم..ای گفتی مانیا خانم..
بسته ی قرص رو از تو جیب کتم در اوردم و ریختم تو یه کاسه..خب حالا با چی پودرش کنم؟..گوشت کوبم کجا بود؟..ای کاش یه چکشی چیزی بود خوردشون می کردم..
رفتم یه فنجون اوردم با تهش یکی یکی قرصا رو پودر کردم..سفید و یک دست..عین شکر ریختم تو یکی از فنجونا و با قاشق چای خوری خوب همش زدم..انقدر که دیگه اثری ازش نموند..محلول بیهوشی موقت ما اماده ست..دست پخته خودمه خوردنم داره ها..
گذاشتمش گوشه ی سینی درست ردیف اخر..می دونستم اخرین نفر اقای خواستگاره که باید فنجون چاییشو برداره..تجربه اینو نشون داده بود..که الان به دردم می خورد..
می تونستم یه کلام بگم نه و اونا هم برن رد کارشون..ولی خب کرم داشتم دست خالی روانه ی منزلشون نکنم..اخه هم از دست مامانش حرصی بودم هم از دست خودش..پسره ی شیربرنج..همون بهتر که بگیره بخوابه..والا..
بابا صدام کرد تا برم تو سالن..ای به چشم..برو که رفتیم..
سینی رو برداشتم و از اشپرخونه اومدم بیرون..با لبخند وارد سالن شدم و به همه شون سلام کردم..جوابمو دادن..صدای مهران رو که اصلا نشنیدم..از بس ولومش پایین بود..
حالا پایین تر از اینم میاد..بذار از این محلول جادوییم نوش جان کنه..ببین چی میشه..
چایی رو گرفتم جلوی بابا که تعارف کرد به پدر مهران خلاصه یه دور سینی رو چرخوندم تا اینکه رسیدم بهش..
سرشو بلند نکرد..دستشو اورد جلو فنجون چای رو برداشت..حتی یه تشکر خشک و خالی هم نکرد ..نچسب..
نشستم کنار مامان..
مامانش شروع به حرف زدن کرد..
--خوبی دخترم؟..
لبخند زدم وگفتم :مرسی..
رفت سر اصل مطلب ..
زیر چشمی هوای شازده پسرشو داشتم..چاییشو خورد..افرین تا تهشم خورد..چی از این بهتر..
لبخندم پررنگ تر شد..دیدم همه دارن دست می زنن..چی شد؟..
به مامان نگاه کردم..نگاه متعجبم رو دید وگفت :لبخندت نشونه ی مثبته دیگه دخترم درسته؟..
دهانم باز موند..اینا چی میگن؟..چه غلطی کردم نیشمو باز کردما..سریع هم سواستفاده می کنن..
-نه مامی جون..من قصد ازدواج ندارم..
خانواده ی مهران وا دادن..
مامانش گفت :اخه چرا دخترم؟..
- چون من برای اینده م برنامه های زیادی دارم که اگر ازدواج کنم..نمی تونم به اهدافم برسم..
به مهران نگاه کردم..داشت دستشو می خاروند..تند تند هم خمیازه می کشید..یا خدا نکنه به قرصا الرژی داره؟..
رشته م پزشکی بود و می دونستم با اون تعدادی که من به خوردش دادم اگر الرژی داشته باشه ممکنه راه تنفسش بند بیاد..یا حتی وضع بدتر بشه..
مادرش متوجه حالت مهران شد..
با نگرانی نگاهش کرد وگفت :مهران..پسرم چت شده؟..چرا خمیازه می کشی؟..
صداش مثل همیشه بود..هیچ مشکلی نداشت..حالت صورتش هم نرمال بود..خب خداروشکر الرژی نداره..حتما همینجوری دستش خارش گرفته..
مهران :نمی دونم..ولی احساس می کنم خیلی خوابم میاد..
چشماش داشت بسته می شد..تو دلم از خنده پوکیده بودم ولی ظاهرم ساکت و اروم بود..25 سالم بود و بهم نمی خورد از اینجور شیطنتا بکنم..ولی خب چه میشه کرد..عاشق هیجان و شیطنت بودم..ظاهرو هیکلم نشون نمی داد 25 سالم باشه..خیلی کمتر می خورد مثلا 20..ولی همیشه از اینکه سربه سر دیگران بذارم لذت می بردم..البته نه هرکس..اونایی که ازشون خوشم نمی اومد..یکیش هم همین شیربرنج بود..
مامانش خیلی نگرانش بود..دیگه داشت سرش می رفت تو یقه ش..
بابا صداش زد..ولی جواب نداد..یه بار دیگه صداش زد..اروم سرشو بلند کرد و به بابام نگاه کرد وبا لحن خواب الودی گفت :هوم..
وای دیگه نتونستم نخندم..ریز ریز خندیدم وسرمو انداختم پایین..چه با شخصیت..به بابام به جای بله میگه هوم..بابا جان تحویل بگیر..
بابا چیزی نگفت..مهران دیگه داشت از رو مبل میافتاد که باباش از جاش بلند شد و زیر بازوشو گرفت..بلندش کرد..
رو به بابا گفت : محبی جان شرمنده م..نمی دونم این پسر چش شده..ما دیگه زحمتو کم می کنیم..
بابا از جاش بلند شد وگفت :این چه حرفیه؟..حتما خسته ن..
یه دفعه دست مهران ول شد و داشت میافتاد که باباش سریع گرفتش..از زور خنده قرمز شده بودم..مامانم هی بهم سقلمه می زد که نخند زشته ولی مگه دست خودم بود؟..
شیر برنج که بود حالا شل و وارفته هم شده بود..قیافه ش واقعا دیدنی بود..
باباش از همه خداحافظی کرد و بردش بیرون..مامانش هم گونه ی من و مامی رو بوسید و یه خداحافظی زیر لبی کرد و رفت بیرون..
همین که پاشونو از خونه گذاشتن بیرون مامان رو به بابا گفت :رایان به نظرت مهران امشب یه جوری نشده بود؟..
بابا نشست رو مبل وگفت :چرا..اون مهران همیشگی نبود..
-- نکنه معتاد شده؟..اخه همه ش خمار بود..
بابا چیزی نگفت..هنوز لبخند رو لبام بود..
بابا نگام کرد..نگاهمو دزدیدم و فنجونارو جمع کردم..
بابا :مانیا..
دستم رو یکی از فنجونا خشک شد..اخه لحنش جدی بود..سرمو بلند کردم..
-بله..
--بشین..
مگه می شد رو حرفش حرف زد؟..نشستم..
مشکوک نگام کرد وگفت :بگو..
چشمام گرد شد..
-چی رو؟..
--بگو که کار تو بوده..مطمئنم تو فنجونش یه چیزی ریختی..وگرنه تا قبل از اینکه چاییشو بخوره حالش خوب بود..
سکوت کردم..هیچ وقت اهل دروغ گویی نبودم..در هیچ شرایطی..
--بهت گفتم بگو..می شنوم..
مثل همیشه با ارامش برخورد می کرد..
-خب..اره..کار من بود..
عصبانی شد..با تعجب نگاهش کردم..
--اخه دختره ی نادون این چه کاری بود که تو کردی؟..نگفتی ممکنه یه بلایی سرش بیاد؟..
ساکت بودم..خداییش یه جورایی پشیمون شده بودم و نه زیاد..
بابا هم راست می گفت..اگر یه بلایی سرش می اومد چی؟..
--دخترم تو که دیگه بچه نیستی..25 سالته..چرا دست از این کارات بر نمی داری؟..
مامان مداخله کرد وگفت :رایان بهتر نیست تمومش کنی؟..من مطمئنم مانیا پی به اشتباهش برده..
بابا به پشتی مبل تکیه داد وگفت :من که شک دارم..بار اولش که نیست ..
--می دونم..شما کوتاه بیا..
بلند شد و خواست بره بالا که سریع از جام بلند شدم و صداش کردم..
-بابا..
سر جاش ایستاد..اروم برگشت و نگام کرد..
-معذرت می خوام..
--در یک صورت می بخشمت..
منتظر نگاهش کردم ..
--زنگ می زنی وازشون معذرت می خوای..همین فردا..
مجبور بودم قبول کنم..چاره ی دیگه ای نداشتم..نمی خواستم بابا ازم دلگیر باشه :باشه چشم..
اروم سرشو تکون داد و خواست بره که گفتم :بخشیدین؟..
یه کلام گفت :اره..
بعد هم رفت بالا..
*******
صبح مجبور شدم زنگ بزنم و معذرت بخوام..مادر مهران هم چیزی نگفت ..
فقط گفت: امان از دست شما جوونا..
ولی نمی دونم چرا با اینکه این بلا رو سرش اورده بودم زیاد هم پشیمون نبودم..میگم دیگه ..زیادی بدجنس بودم..
از هیچ کاری ابا نداشتم..همیشه شاد و شیطون و نترس و عاشق هیجان بودم..
شمیم می گفت :این اخلاق تو جون میده واسه تو ارتش..هم عاشق هیجانی هم دل نترسی داری..
خداییش خودم هم خیلی دوست داشتم وارد ارتش بشم ولی امکانش نبود..هم به خاطر بابام که هیچ جوری قبول نمی کرد..هم اینکه رشته م پزشکی بود و میخواستم تو یه بیمارستان مشغول به کار بشم..
مگه ارتش به پزشک احتیاج نداره؟..ولی بازم بابامو چکار کنم؟..
بالاخره شمیم زنگ زد و گفت که دایی مامانش با استخداممون موافقت کرده..انقدر ذوق کرده بودم که نمی دونستم چکار کنم..
وای خدا بالاخره به ارزوم رسیدم..پزشکی..
البته من 2 تا ارزوی بزرگ توی زندگیم داشتم..یکی اینکه یه روز پلیس مخفی بشم..یکی هم پزشک بشم..
به دومی رسیده بودم ..یعنی داشتم می رسیدم..ولی هنوز درحسرت ارزوی اولی مونده بودم..
یعنی میشه؟..هیجان..هیجان..بازم هیجان..عاشقش بودم..
ادامه دارد...
-اهههههه. کی اینو روشن گذاشته؟ ای خدا... و با دستم گوشیمو پرت کردم بطوری که شارژش در اومد..
مامان: مانیااااااااا مانیییییی. پاشو دختر. اولین روز کاریته هاااااا
-چی؟
سریع از جام بلند شدم به سمت دستشویی دویدم .. یه آبی به سر و صورتم زدم و بدو بدو لباس پوشیدم.
یه شال سفید و یه مانتو مشکی و یه شلوار جین مشکی و کفشای سفید. اومدم بیرون از اتاق و رو به مامان گفتم: تو رو خدا همین یه امروز رو به صبحونه گیر نده.
یه شکلات داد دستم و گفت: اینم صبحونه ات. فقط اون شالو بکن مگه میخوای بری مهمونی؟؟
- راست میگیااا
یه مقنعه پوشیدم و به ساعت نگاه کردم. ساعت هشت بود.
سریع سوار ماشین شدم و گازشو گرفتم تا اینکه رسیدم خونه شمیم اینا.
شمیم تا چشمش بهم افتاد غرغر کرد : ای خاک بر سر خواب آلودت. یه بار عین آدم شب زود بخواب صبح هم زود بیدار شو
پشت چشم نازک کردم براش و شکلات رو برداشتم تا بخورم.
شمیم تا شکلاتو دید عین ندید بدیدا حمله کرد و از دستم گرفت..3 سوته خوردش.. منم سری به نشونه تاسف واسش تکون دادم.
-قربون ادم نخورده..کجا جات کرده بودن؟..
ابرووش انداخت بالا :هیچ جا..ولی گشنه م بود..
وقتی رسیدیم دهنم وا موند. فکرش رو نمی کردم بیایم این بیمارستان. اما خب واقعا مستحقش بودم. درسم خیلی خوب بود و با نمره های عالی مدرکم رو گرفته بودم.
از در بیمارستان رفتیم تو. شاید مسخره بیاد اما عاشق بوی بیمارستانم.
همین که رفتیم داخل یه دکتر که موهاشو به صورت فشن داده بود بالا جلومون سبز شد. داشت با یکی از پرستارا سر دارویی که تجویز کرده بود، دعوا میکرد تا من رو دید..... لال شد!!! اون مات و مبهوت نگام می کرد ولی من اخم کردم..
شمیم سقلمه ای بهم زد و گفت: محو جمال یار شد! من مطمئنم چند روز دیگه باید اینو هم مثل مهران لالا کنی تا دست از سرت برداره....!!!
لبخند زدم .. فکر کنم که اون دکتر جلف به خودش گرفت .. با یه لبخند ژکوند منو نگاه کرد و جلو اومد، عجب رویی داره ..!!
دم گوش شمیم گفتم: شمیم بزن بریم..زودباش.....
دوتایی سریع به سمت اتاق مدیر به راه افتادیم.
ای جان طبقه هفتم یعنی آخر بود. ایول... چه حکومتی میکنه اینجا!!!
شمیم برعکس همیشه ساکت بود نمیدونم چرا اما حتما یه مرگش بود...!! در اتاق رو باز کرد و رفتیم داخل. یه اتاق با دکور سفید و سبز. دقیقا رنگایی که تو بیمارستانا ازش بیش از حد استفاده میشه اما این خیلی شیک بود. سبز مغز پسته ای بود نه مثل اون سبز پررنگ بد ریختا.
یه میز خوشگل که روش یه لب تاپ بود و یه مشت برگه هم مرتب کنارش و یه فنجون قهوه سمت راست و یه کتابخونه هم سمت چپ بود.
به آهستگی سلام کردیم و با تعارف رئیس بیمارستان یا همون آقای کریمی نشستیم.
آقای کریمی رو به شمیم گفت: شمیم جون چه خبر دایی؟
-خوبم دایی ..خبر سلامتی..
یک لبخند زد.
--هنوز از دیدن اون صحنه ها ناراحتی؟؟؟
شاخ در آوردم... اون صحنه ها چیا بودن که شمیم دیده و باعث شده ناراحت بشه؟
شمیم فقط سر تکون داد و آقای کریمی خندید : از دست شما جوونا..
رو به من ادامه داد: خیلی خوش اومدید به بیمارستان ما. همین طور که دیدید ما اول پاکیزگی محیط واسمون مهمه بعد درمان. خودتون که با این چیزا آشنایید دیگه... یه مدت تحت نظر دکتر طهماسب کار می کنید و بعد از چند هفته خودتون بدون نظارت کسی به کارتون ادامه میدید. دکتر عمومی هستید؟؟ درسته؟؟؟
_ بله
تو دلم گفتم: بد نیست... به این دکتر طهماسب میزنه یه پیرمرد مهربون باشه . یاد اون یارو فشن ژیگوله افتادم..از کجا معلوم دکتر بود؟؟ شاید... اههههه فکر کردن داره اون مو فشن؟ چقدرم لوس میزد بوی عطر شیرینش تا اون سر دنیا هم میومد! والا
آقای کریمی نحوه ورود و خروج رو بهمون گفت و محلی که باید کارت میزدیم رو هم برامون توضیح داد بعد گوشی رو برداشت و به دکتر طهماسب زنگ زد و گفت تا یه ربع دیگه بیاد تا با هم آشنا بشیم .. بعد از تماسش فرم استخدام رو جلوی من و شمیم قرار داد. بعدش هم کمی در مورد حقوق صحبت کرد و قرار شد که از فردا شروع به کارکنیم.
از در که اومدیم بیرون سریع دست شیمیم رو کشیدم و گفتم: دختر چه مرگته؟؟ چرا ساکتی؟؟ اون شمیم شیطون و فوضول و شوخ کجاس!؟!؟!راستی منظور داییت چی بود؟..
شمیم در حالی که سعی می کرد گریه نکنه گفت: دین...دین به خاطر سمی روحشو به شیطان فروخت ..
_ شمیم جون صد بار بهت گفتم که این سریالو نبین. تو هنوز هم جزء زیر شونزده سالایی جنبه یه چیز ترسناک و هیجانی رو نداری!!
--چه ربطی به ترسناک بودنش داشت؟؟؟ بدجنس! من بخاطر خوب بودن دین و اینکه دین قراره شیطان بشه گریه میکنم. البته سمی گناهی نداره که به خون شیطان وابستس!!
-بسه حالا میخواد واسم فیلمو نقد کنه .. به سمت در آسانسور هلش دادم.
وقتی رسیدیم پایین دم در همه زن بودن و تنها مردی که ایستاده بود همون پسر مزخرفه بود.
اهمیت ندادم و نگاهمو به بیرون دوختم که به سمتمون اومد...
ادامه دارد....
با کمال تعجب دیدم جلومون ایستاد..یه لبخند هم رو لباش بود..من محلش ندادم ولی شمیم خیلی سریع سلام کرد..
اونم نیشش بیشتر باز شد وگفت :سلام خانم..پرستار جدید شمایید درسته؟..
شمیم هم کم نذاشت یه لبخند پهن از اونا که نشون می داد در حال ذوق مرگ شدنه تحویلش داد وگفت :بله درسته..از کجا فهمیدید؟..
لبامو کج کرده بودم وبه مکالمات اون دوتا نگاه می کردم..منم اینجا بوق تشریف دارم دیگه..
--اخه امروز قرار بود یه خانم دکتر و یه خانم پرستار به پرسنل این بیمارستان اضافه بشه که همینجوری حدس زدم اون خانم پرستار شما باشی و..
نگاهشو به من دوخت و ادامه داد :اون خانم دکتر هم این خانم زیبا و اخمو باشن..سلام عرض شد خانم..
نگاه تندی بهش انداختم..چه پررو بود..
جواب سلامشو ندادم و به جاش با همون اخم نگاهش کردم وگفتم :شما که از همه چیز توی این بیمارستان اطلاع دارید لابد ابدارچی هستید یا شاید هم نظافتچی درسته؟..
لبخندشو جمع کرد..با غرور نگام کرد و گفت :نخیر خانم..بنده دکتر ارمین طهماسب هستم..متخصص مغز و اعصاب ..توی این بیمارستان مشغول به کارم..
یه کارت از تو جیبش در اورد و گرفت جلوم..
--این هم کارت ویزیت منه..از اشناییتون خوشبختم..
سرجام خشکم زده بود..وای یعنی سوتی از این عظیم تر نبود که من بدم؟..طرف دکتره اونم متخصص انوقت من جلوش وایسادم دارم کرکری می خونم؟..
یعنی من باید یه مدت زیر نظر این کار کنم؟..خدایا عذاب از این بالاتر هم بود که نصیب من بکنی؟..
خودمو نباختم و گفتم :خب اگر پزشک این بیمارستان هستید پس چرا لباس فرم تنتون نیست؟..
--چون منم مثل شما تازه رسیدم..
خب دیگه به معنای واقعی کلمه ضایع شدم رفت..دیگه چیزی نگو مانیا که خدای سوتی هستی..
--می خواین تخصص بگیرین؟..
حرکت کرد..من و شمیم هم پشت سرش رفتیم..
-بله ..منتها دوست ندارم بیکار بمونم.. میخوام در کنار درسم کار هم بکنم..
--خب خیلی خوبه..به جمع ما خوش امدید..
نه مثل اینکه بیخودی در موردش فکرای منفی می کردم..بر خلاف ظاهر جلفش مودب بود..
-ممنونم..
شمیم :من هم زیرنظر شما کار می کنم؟..
نگاهی به شمیم انداخت وگفت :شما زیرنظر هر کی که دوست داری می تونی باشی عزیزم..
لبخند رو لبای شمیم ماسید..به من نگاه کرد و ابروشو انداخت بالا که یعنی این چشه؟..
منم پوزخند زدم و رومو برگردوندم..
همین الان حرفمو پس می گیرم..این یارو یه چیزیش می شد..من و شمیم بیچاره رو بگو که می خوایم زیر دست این کار کنیم..همین اول کاری نباید بهش رو بدم..من از اوناش نیستم که بخواد باهام تیک بزنه..
کمی ما رو با محیط اونجا و پرسنل اشنا کرد..از برخورد های سبکش با پرستارا هیچ خوشم نمی اومد..واقعا ادم مزخرفی بود..
*******
1 هفته ای می شد که توی این بیمارستان مشغول به کار بودم..شده بودم دستیار جناب دکتر طهماسب..هه..به هیچ وجه بهش رو نمی دادم..کاری بهم نداشت ولی از نگاه های گاه و بی گاهش روی خودم خوشم نمی اومد..
دختر مغروری بودم ولی اگر از کسی خوشم می اومد زود صمیمی می شدم..از این یارو بیزار بودم..نمی دونم چرا ولی هیچ حس مثبتی نسبت به این بشر نداشتم..
برای بی محلی هام هم چه دلیل بالاتر از چشم چرونیه اقا؟..هر روزی که تو بیمارستان بودیم من و شمیم با هم برمی گشتیم خونه..ولی اون روز ماشینم خراب شده بود و شمیم هم سرماخورده بود نیومد بیمارستان..
با تاکسی اومده بودم و باید با تاکسی هم بر می گشتم..وقتی اومدم بیمارستان دکتر طهماسب دید از تاکسی پیاده شدم..
وقتی ازم پرسید گفتم :ماشینمو دادم سرویس..
دیگه چیزی نگفتم و مشغول به کارم شدم..وقتی ساعت کاریم تموم شد و می خواستم برگردم خونه..روی پله ها خودشو بهم رسوند..
--تشریف می برید خانم محبی؟..
خوبه خودش می دونه بازم می پرسه..
-بله دارم میرم خونه..
به ماشین مدل بالاش اشاره کرد وگفت :بفرمایید..من می رسونمتون..
-نه مرسی..خودم میرم..
--باچی؟..
با الاغ مرتیکه..عجب سیریشیه ها..
-خب معلومه با تاکسی..
--خواهش می کنم بفرمایید..گفتم که می رسونمتون..
-منم گفتم خودم میرم..
لبخند رو لباش ماسید..ولی خودشو نباخت وسریع گفت :شما بیاید سوار شین یه عرضی داشتم خدمتتون..
مشکوک نگاهش کردم..یعنی داره راست میگه؟..
-چی؟..
--شما بیا سوار شو..اینجا که نمی تونم بگم..تو مسیر با هم صحبت می کنیم..
دست گذاشته بود رو نقطه ضعفم..بیش از اندااااااااازه فضول نه ببخشید کنجکاو بودم..
ولی تردید داشتم که برم یا نه؟.. این حس کنجکاویم بدجور قلقلکم می داد..
-بفرمایید..
به طرف ماشینش رفت و دکمه ش رو زد..قفل در ها باز شد..بالاخره تردیدمو گذاشتم کنار و اون حس فضولیم که من بهش می گفتم کنجکاوی پیروز شد..
وقتی دید دارم میرم طرفش لبخند پهنی زد و نشست پشت فرمون..خواستم عقب بشینم که اصرار کرد جلو بشینم..جلو و عقب نداره می شینم دیگه..
نشستم جلو..حرکت کرد..ادرس خونمونو پرسید که بهش دادم..
-خب بگین..
--چی رو؟..
با تعجب نگاهش کردم..نکنه سرکاریه؟..
--همون عرضتون رو بفرمایید..چی می خواستین بگین؟..
لبخندش پررنگ تر شد وگفت :اهان..اره خب..
-اره خب چی؟..
نیم گاهی بهم انداخت و با اعتماد بنفس بالا گفت :من ازت خوشم اومده ..امروزی وفهمیده هستی..برای همین می خواستم ازت درخواست کنم با هم بیشتر اشنا بشیم..خیلی دوست دارم باهات دوست باشم..
اینطور که این مقدمه چینی کرد گفتم الان میگه کی با گل وشیرینی تشریف بیاریم خواستگاری؟..ولی سریع زد کانالی برفک نشون می داد..هه..دوستی؟..منظورش چی بود؟..
-میشه بیشتر توضیح بدین؟..گیج شدم..
--البته..چرا که نه؟..همونطور که گفتم من ازت خیلی خوشم اومده..می خواستم با هم ..خب چطور بگم..یه رابطه ی دوستی با هم داشته باشیم..
هنگ کرده بودم..نگرفتم چی گفت؟؟..با هم رابطه ی دوستی داشته باشیم..
یه دفعه بلند پرسیدم :چه جور دوستی؟..
از صدام ترسید و تو جاش پرید ..
با تته پته گفت :هیچی..دوستی دیگه..یعنی صمیمی تر از این باشیم..
مشکوک نگاهش کردم و گفتم :دوست پسر و دوست دختر؟..
چون لحنم اروم بود مرتیکه سواستفاده کرد ..خندیدوگفت :اره..دقیقا همینه..
دسته ی کیفمو همچین تو دستم فشار دادم که تو دلم اروز کردم ای کاش به جای دسته ی کیفم گردن این مرتیکه ی بی چشم و رو تو دستم بود..خووووووردش می کردم..
سکوت کرده بودم که اونم به نفع خودش برداشت کرد و با لبخند گفت :عزیزم قبول کردی؟..می دونستم خودت هم دلت می خواد..م..
-خفهههه شوووووو..
همچین جیغ کشیدم که سریع فرمون رو چرخوند به راست و کنار خیابون نگه داشت..با چشمای گرد شده نگاهم کرد..
با خشم زل زدم بهش و داد زدم :مرتیکه تو پیش خودت چی فکر کردی که همچین پیشنهاد مزخرفی رو به من میدی؟..فکر کردی منم از اوناشم ..اره؟..هه..برو دنبال یکی مثل خودت..
تند تند گفت :ببین داری اشتباه می کنی..بذار برات توضیح بدم..
-ساکت شو..هر چی هی هیچی نمیگم و احترامتون رو نگه میدارم انگارنه انگار..از این ارامش من ..از سکوت من سواستفاده می کنید..خیلی پستین..خیلی..
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم..محکم زدم به هم و رفتم اونور تا یه تاکسی بگیرم..از ماشینش پیاده شد و به درش تکیه داد..
یه پوزخند مسخره رو لباش بود و با غرور نگام می کرد..یعنی که "برو بی لیاقت"..
یه دفعه جو منو گرفت داد زدم :بی لیاقت هفت جد و ابادته..
پوزخندش محو شد..چشماش گرد شد..لابد الان پیش خودش میگه :"این دختره خله؟..من که چیزی نگفتم"..
با همون لحن گفتم :خل و چل هم خودتی فهمیدی؟..
یه تاکسی نگه داشت..سریع سوار شدم..لحظه ی اخر دیدم که چشماش از زور تعجب داشت از حدقه می زد بیرون..بی شعور..
ادامه دارد...