امتیاز موضوع:
  • 9 رأی - میانگین امتیازات: 4.44
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تقـــــــــــــــــــــاص(واقعا متفاوته.امکان نداره از خوندنش پشیمون بشی)

#21
تصمیم گرفتم بقیشو بزارم!
هر کس میخواد بخونه!
هر کسم میخواد نخونه!
پس لطفا اسپم ندید که حوصله نداشتم و از این چرت و پرتا!

32
عد از رفتن آرمین سریع پرسیدم:
- منظورت چی بود؟ کدوم حرفارو؟
اومد جلوم وایساد، دستشو میون موهای پرپشتش فرو کرد و همه شونو داد عقب. انگار فهمیده بود این کار چه تاثیری روی من داره! بعدش گفت:
- اشکاتو پاک کن اول ...
تند تند تسمو روی صورتم کشیدم و گفتم:
- خیلی خب بگو ...
آهی کشید و گفت:
- بگذر رزا. اون روزا گفتن نداره.
پامو روی زمین کوفتم و گفتم:
- بگو دیگه.
داریوش از دیدن حرکتم لبخند ملایمی زد و با صدایی پر احساس گفت:
- همین پاکی تو و معصومیت کودکانه ته که منو از همه بدی ها دور می کنه رز. هر وقت می خوام یه قدم خلاف بردارم به یاد چشمای معصوم تو می افتم و همه چیز یادم می ره. ولی عزیز دلم وقتشه بزرگ بشی تا داریوش برات دیوونه تر بشه.
اولین بار بود که از این حرف ناراحت نمی شدم. همه از من می خواستن بزرگ بشم ولی انگار گفتن داریوش با همه برام فرق داشت و بیشتر از همه به دلم نشست. حرفاش منو به عرش می رسوند. محتاج تک تک کلماتش بودم! صاف سر جام ایستادم و سعی کردم مثل یه خانوم با وقار رفتار کنم. گفتم:
- داریوش می شه ازت خواهش کنم اون قضیه رو برای من هم توضیح بدی. خیلی کنجکاو شدم که بدونم.
داریوش از دیدن حرکتم از ته دل قهقهه زد و قدمی به سمتم برداشت. سریع یک قدم عقب رفتم و با شیطنت ابرو بالا انداختم. چشماش برق زد و گفت:
- تو فرشته ای! یه فرشته پاک.
- اِ داریوش اینقدر منو خر نکن. بگو دیگه.
اخمی کرد و گفت:
- اِ بلانسب!
- باشه ... همون! حالا بگو ...
- می ترسم برداشت بد بکنی و ناراحت بشی.
- نمی شــــــــــم.
- خیلی خب خودت خواستی. یه بار با یکی از دوستام که هم جنس خودت بود ولی هیچ شباهتی به تو نداشت داشتم قدم می زدم که یهو دوست پسر سابقش جلومون سبز شد. یه نگاهی به من کرد و بعدش با بی شرمی دختره رو بغل کرد. یعنی می خواست به من بفهمونه که رابطه شون خیلی صمیمیه. دختره انتظار داشت من دعوا راه بندازم به خصوص که داشت مثل ابر بهار گریه می کرد تا پسره ولش کنه. ولی من خیلی بی تفاوت به پسره گفتم فردا بیا محضر تا سندشو به نامت بزنم. اینو گفتم که بهش بفهمونم برام هیچ اهمیتی نداره. بعد هم ولشون کردم و رفتم. فرداش که این قضیه رو برای دوستام تعریف کردم آخرش اضافه کردم هیچ دختری لیاقت اینو نداره که بخوای به خاطرش خودت رو به زحمت بندازی. آرمین الان داشت همون حرف منو یادآوری می کرد.
در سکوت بهش خیره شده بودم. از فکر داریوش در کنار دختری دیگه خون خونمو می خورد ولی اصلاً دوست نداشتم عکس العملی نشون بدم. چقدر دوست داشتم بفهمم رابطه اش با دخترای دیگه در چه حد بوده! ولی مگه می شد همچین سوالی رو پرسید؟!! تو فکر فرو رفته بودم که یه دفعه داریوش جلوم ایستاد و گفت:
- دیشب گفتم تا وقتی که منو باور نکنی، بر نمی گردم. ولی نتونستم! طاقت نیاوردم رزا ... می فهمی احساسمو؟ مجبور شدم برگردم ...
افکار مخربم رو فراموش کردم، لبخندی زدم و با شیطنت گفتم:
- می دونستم بر می گردی. هر چی به خاله اینا گفتم، قبول نکردن. می ترسیدن یه بلایی سرت اومده باشه. داشتن از نگرانی دق می کردن!
با لحن خاصی گفت:
- توام نگرانم بودی؟
به دروغ گفتم:
- خوب نه. برای چی باید نگران می شدم؟ تو به من گفته بودی که می ری.
خندید و گفت:
- امان از این غرور تو! درضمن نمی خوام دیگه ببینم که داری گریه می کنی!
یهو یاد جریان گریه و سیلی و اینا افتادم و گفتم:
- گریه کردن من چه ربطی به تو داره که تازه به خاطرش دست روی صمیمی ترین دوستت بلند می کنی؟
دوباره به دریا خیره شده و گفت:
- دست خودم نیست رزا. وقتی می بینم گریه می کنی یه چیزی از وجودم کم می شه! یه حسی بهم دست می ده که بدترین حس دنیاس. به زنده بودن خودم شک می کنم. حس می کنم توی یه قفسم و قادر به نفس کشیدن هم نیستم. نمی دونم تونستم منظورم رو بهت بفهمونم یا نه؟ ولی در هر حال هر چی که هست خیلی بده و منو حسابی کلافه می کنه. پس هیچوقت گریه نکن. هیچوقت!
برگشت به سمتم، نگام کرد و گفت:
- من خودمم سر از احساسم در نمی یارم، چطور می خوای واست توصیفش کنم آخه؟

فقط نگاش کردم. چقدر خوب بود، کسی اینطور عاشق آدم بشه! و مهم تر از اون اینکه حرفاشو اینقدر قشنگ بزنه. هر دو داشتیم خیره به هم نگاه می کردیم، دیگه داشت کار خطرناک می شد که گفتم:
- بهتره بریم تو ، مامانت خیلی نگران شده بنده خدا!
سرشو تکون داد و گفت:
- باشه ... بریم ...
وقتی رفتیم داخل، خاله و مامان و سپیده با دیدن داریوش هم خوشحال شدند و هم کلی نصیحت و دعوایش کردن. خاله کیمیا که اینقدر داد کشید حنجره اش خش برداشت! ولی داریوش در کمال خونسردی فقط می گفت:
- ببخشید! کار مهمی پیش اومد، باید می رفتم.
آخر سر همبرای فیصله دادن به هوارهای خاله کیمیا که داشت دیگه از حال می رفت گفت:
- مامان جان بیخیال دیگه! اصلاً برای اینکه همه از دلخوری در بیاین، برای همه تون قهوه می یارم. چطوره؟
اینو گفت و بلند شد رفت توی آشپزخونه. ناخوداگاه منم بلند شدم و دنبالش رفتم. کسی که حواسش به ما نبود، مامان باز داشت شونه های خاله کیمیا رو می مالید! کلا فکر کنم مامان به عنوان ماساژور اومده بود سفر! هی این از حال می رفت مامان دلداریش می داد. اما کلا از برخوردای خاله کیمیا می شد به عصبی بودن و اعصاب ضعیفش پی برد. همین که پامو گذاشتم توی آشپزخونه چرخید به سمتم و با لحن بامزه ای گفت:
- برم به مامانم بگم دلیل گم شدن پسرت این خانوم خانوماست که زل میزنه تو چشمام و چشمشو به روی احساسم می بنده!
رفتم سر کابینت تا فنجون بردارم و گفتم:
- اتفاقا بد هم نمی شه! فقط مامانت هم منو هم تورو می ندازه از ویلا بیرون! البته قول نمی دم که مامان من هم حلق آویزت نکنه!
خندید و گفت:
- هم مامان من باید دلش بخواد ، هم مامان تو!!!
قهوه جوش رو از دستش گرفتم، مشغول ریختن قهوه ها توی فنجون ها شدم و گفتم:
- تا حالا کسی بهت گفته اعتماد به نفست تو سقفه؟!!
خم شد توی صورتم و گفت:
- آره ... تو ...
سینی رو برداشتم و گفتم:
- اوف! چه شخصیت مهمی!!!
خندیدم و نفس داغش پخش صورتم شد، سریع سینی رو برداشتم که برم بیرون. وقتی می خواستم از در آشپزخونه خارج بشم، سرشو نزدیک گوشم آورد و با لحن خنده داری گفت:
- عاشقتم دیوونه من!
نمی تونستم منکر قندی بشم که با حرفاش تو دلم آب می شد. با خنده گفتم:
- هی آقا، متلک می ندازی وایسا جواب بگیر!
با خنده ایستاد و به طرفم برگشت. گفتم:
- تو اصلاً می دونی عشق یعنی چه؟
یه تای کمون ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- سوال جالبی پرسیدی! الآن بهت می گم. بیا بیرون.
همراهش از آشپزخونه خارج شدم. مونده بودم چی میخواد بهم بگه که تو آشپزخونه نمی شد. می ترسیدم جلوی جمع حرفی بزنه. سینی قهوه رو روی میز گذاشتم و به داریوش خیره شدم. در کمال حیرت من یه راست رفت سمت پیانوی کنار سالن. با تعجب نگاش می کردم. روی مبل کنار سپیده ولو شدم و سپیده کنار گوشم گفت:
- بلده؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
- من چه می دونم!
نگاه کنجکاومو به آرمین انداختم و اون که از نگاهم پی به تردیدم برده بود، با پلک زدن تأییدش کرد. صدای زیبای پیانو تو سالن پیچید. نگاه خاله کیمیا به داریوش غرق افتخار و لذت شد و اصلا یادش رفت داشته از حال می رفته! آهنگی که می زد آشنا بود! بعد از لحظاتی صدای زیبای داریوش تو سالن پیچید و تازه فهمیدم اهنگ داستان عشق رو می زنه. باورم نمی شد که اینقدر زیبا بخونه. واقعاً که صدای محشری داشت:
- Where do I begin
از کجا آغاز کنم
To tell the story
Of how great a love can be
گفتن ماجرایی را که یک عشق چقدر می تواند بزرگ باشد

The sweet love story that is older than the sea
ماجرای عاشقانه شیرینی را که از دریا کهن سال تر است

The simple truth about the love She brings to me
حقیقتی ساده درباره عشقی که او به می بخشد
Where do I start
از کجا آغاز کنم ؟

with her first hello
با اولین سلامش
She gave a meaningTo this empty world of mine.
به دنیای خالیم معنا داد
There is never be another love
عشق دیگری دوباره نخواهد بود
Another timeShe came into my lifeAnd made the living fine
زمانی دیگر او به زندگیم آمد و زندگی را زیبا کرد

She fills my heart
او قلبم را پر می کند !
With very special things
او قلبم را با چیزهای خاص پر می کند
With angel songsWith wild imagining
با آوازهای فرشتگان ، با تصورات وحشی
She fills my soulWith so much Love
او قلبم را با عشقی بزرگ پر می کند
That everywhere I goI am never lonely
که هر جا می روم با عشق او هیچوقت تنها نیستم
With her along.Who could be lonely
چه کسی می تواند تنها باشد ؟

I reach for her hand It's always there
به سوی دست هایش دست دراز می کنم ، او همیشه حاضر است

How long does it last
چقدر طول خواهد کشید ؟

can love be measure by the hours in a day
آیا می توان عشق را با ساعات یک روز اندازه گرفت

I have no answers now But this much I can say
اکنون جوابی ندارم ولی می توانم بگویم که
I know I ll need her Till the stars.All burn away
می دانم به او نیاز دارم تا زمانی که ستارگان همه خاموش شوند
And she be there
و او باقی خواهد بود .
How long does it last
چقدر طول خواهد کشید ؟
Can be love measureby the hours in a day
آیا می توان عشق را با ساعات یک روز اندازه گرفت
I have no answersNow But this much I can say
اکنون جوابی ندارم ولی می توانم بگویم که
I know I ll need her Till the'til the stars all burn away
می دانم به او نیاز دارم تا زمانی که ستارگان همه خاموش شوند
And S he'll be there
و او باقی خواهد بود .
خدا رو شکر زبانم اینقد خوب بود که بفهمم چی خوند! بعدش هم عاشق این فیلم و متن آهنگش بودم. اینقدر قشنگ جواب سوالمو داد که جای هیچ بحثی باقی نذاشت. اما بازم دلیل نمی شد به عشقش جواب بدم. من گذشته رو پیش روم داشتم. که شاید اون ازش حتی خبر هم نداشت. شاید اگه یه روزی می فهمید مامان من چه به روز بابای بیچاره اش آورده ازم دل می برید و می رفت. شاید هم براش مهم نبود! نمی دونم!


شامو روی تراس خوردیم. منظره دریا در حالی که عکس ماه روی آب افتاده بود اشتهامو زیاد کرده بود. به خصوص که ناهار هم نخورده بودم! بعد از خوردن شام و دسر، مامان و خاله کیمیا به بهونه سردی هوا به داخل ویلا رفتن ولی ما همون جا نشستیم. نور ماه توی دریا واقعاً غوغا می کرد. داریوش با صدای گرفته ای گفت:
- نظرت چیه؟
چنان محو دریا و زیبایی ها و عظمتش شده بودم که متوجه منظور داریوش نشدم و با لحنی شیفته گفتم:
- خیلی قشنگه! امشب دریا نقره ای شده. واقعاً محشره!
آهی کشید و گفت:
- منظورم به خودم بود!
تازه متوجه شدم و با تعجب پرسیدم:
- خودت؟!
- آره. نظرت در مورد من چیه؟
چند لحظه ای مکث کردم و سپس گفتم:
- همون که بود!
چیز دیگه ای نمی تونستم بهش بگم. به سمتم چرخید و گفت:
- آخه چرا؟ من باید چی کار کنم که تو گذشته منو فراموش کنی؟! رزا آدم باید توی زندگیش بخشش داشته باشه. تو باید به من یه فرصت دیگه بدی. عزیزم من توی خودم پتانسیل اینو می بینم که تو رو خوشبخت ترین زن روی کره زمین کنم! قسم می خورم! تو دیگه چی می خوای؟!! من حتی ازت عشق هم نمی خوام، چون ... چون رزا تو رو باید پرستید! بدون اینکه ازت انتظاری داشته باشم! دوست داشتن وظیفه منه و خانومی کردن وظیفه تو ... رز من! انسان جایزالخطاست اینو قبول نداری؟
قلبم داشت دیوونه م می کرد! تا جایی که دوست داشتم درش بیارم پرتش کنم اونطرف! نمی ذاشت عقلم تمرکز کنه و همه اش دخالت بیجا می کرد. گفتم:
- چرا قبول دارم.
- خب پس چی می گی؟ رز ...
نفس عمیقی کشید و گفت:
- من تصمیممو گرفتم، می خوام بیام خواستگاریت!
برای یه لحظه از ته دلم خوشحال شدم. ولی این شادی زیاد طول نکشید. چون بازم گذشته جلوم سرک کشید! مثل یه سد بلند و غیر قابل نفوذ! من و داریوش برای هم ساخته نشده بودیم. حالا هر چقدر هم که دیوونه هم باشیم! به زور گفتم:
- جوابت از همین الآن معلومه.
اخم کرد و گفت:
- چیه؟!
مشغول بازی با انگشتام شدم و گفتم:
- منفی ...
با خشم دستشو روی میز کوبید و گفت:
- آخه چرا؟! بابا رحم و مروت هم بد چیزی نیست به خدا.
داریوش باید می فهمید، باید همه چیز رو می فهمید تا دلیل مخالفت های منو هم بفهمه. اگه می خواست پس بکشه همین الان بهترین فرصت بود. پس گفتم:
- داریوش مگه تو قضیه بابا و مامانت و بابا مامان منو نمی دونی؟
با حیرت صاف نشست و گفت:
- نه! مگه چی شده؟
خیلی خلاصه برایش تعریف کردم. تا جایی که به اون مربوط بود رو گفتم، با اینکه سخت بود ولی همه اش رو گفتم. وقتی حرفام تموم شد گفتم:
- به همین علت، نه بابای تو راضی می شه، نه مامان و بابای من.
با بهت هر دو دستش رو روی میز گذاشت و گفت:
- پس اون زن مامان توئه!!!
پلک زدم و گفتم:
- اِ می دونستی؟!!
پوزخند نشست گوشه لباش، زمزمه کرد:
- من از همه زندگی بابام خبر دارم! باورم نمی شه! اون زن چشم سبزی که بعضی وقتا بابا ازش یاد می کرد مامان توئه! پس سرنوشت ... از سر نوشت!
اینبار نوبت من بود که بهت زده نگاش کنم، هنوز پوزخند گوشه لبش بود و نگام نمی کرد. زمزمه کرد:
- بابای من ، با یه نگاه دلشو به یه دختر چشم زمردی باخت! من مسخره اش می کردم، می گفتم برو بابا ممکن نیست! هوس بوده! همون بهتر که رفت! اما حالا ... منو ببین رز ...
نگاش کردم، به خودش اشاره کرد و گفت:
- من ، آیینه جوونی های بابام! مو نمی زنم باهاش ... و تو ... خیلی شبیه مامانتی ... خیلی! حاضرم قسم بخورم که مامانت وقتی هم سن تو بوده دقیقاً چهره تو رو داشته ... درسته؟!!
سرمو تکون دادم...

لبخند تلخی زد و گفت:
- پسر کو ندارد نشان از پدر؟!! دقیقاً با یه نگاه دل به دختری ...
آهی کشید و گفت:
- اما یه فرقی بین عشق من و بابام هست ...
- چه فرقی؟
- اگه اون شبی که بهت شماره دادم گرفته بودی، هیچ عشقی شکل نمی گرفت رزا! هیچ عشقی ... تو با مخالفتت منو به بند کشیدی. اما سرعت رشد این عشق ... همه اش توی گذشته است. توی ژن منه! بابا حتی ژن عشقشو هم به من داد. چون عشق مامانت با خونش عجین شده بود!
آه عمیقی کشید و سرشو گذاشت روی میز. انگار واقعاً سردرگم شده بود. تو همون حالت با غم گفت:
- واقعاً تو کار خدا موندم. این همه سنگ باید جلوی پای من باشه؟!!
بعدش سکوت کرد. نیازی نداشت که از من جوابی دریافت کنه چون من جوابی نداشتم که بهش بدم. آرمین و سپده لب نرده های تراس ایستاده بودن و غرق حرف زدن بودن. اصلاً متوجه ما دو تا و دلای پر از غممون هم نبودن! زل زده بودم به ماه نیمه تموم تو آسمون که یهو داریوش سرشو بالا آورد، خیره به من نگاه کرد و گفت:
- تو منو می خوای یا نه رزا؟
حسابی جا خوردم و گفتم:
- این دیگه چه سوالیه؟
با هیجان گفت:
- ببین رزا! اگه بدونم تو هم منو دوست داری، برای به دست آوردنت هر کاری می کنم! هیچی هم برام مهم نیست. حتی اگه شده از خونواده هامون هم می گذریم.
دلم غنج می رفت از اینکه می دیدم با این حرارت صحبت می کنه و بی رحمی مامان من اصلاً براش مهم نیست و ازدواج با من براش از هر چیزی مهم تره. ولی با این حال با خنده گفتم:
- اینقدر به شکمت صابون نزن کف بالا می یاری. من به هیچ وجه خانوادمو به خاطر تو ول نمی کنم.
انگار هیجانش ته کشید. بنده خدا هنوز به زبون مثل نیش مار من عادت نکرده بود! با دلخوری نگام کرد و بعدش دوباره سرشو روی میز گذاشت. بیچاره! نمی دونست تو ذهنش به راضی کردن من فکر کنه یا راضی کردن باباش یا راضی کردن خونواده من! دلش براش کباب بود!!! خودمم از این که اینطور باهاش حرف می زدم، ناراحت بودم. ولی دست خودم نبود. چاره ای جز این نداشتیم. من و داریوش دو خط موازی بودیم و من نمی خواستم هیچ کدوم به خاطر اون یکی بشکنیم. آرمین و سپیده تازه حواسشون جمع ما شد و آرمین با دیدن وضعیت داریوش با ناراحتی گفت:
- چی شده؟ شما دوتا که باز غمبرک زدین! دوباره پریدین به همدیگه؟
داریوش بدون اینکه سرشو برداره، با لحن بامزه ای گفت:
- آرمین این دختر برای من اعصاب نذاشته. دیگه دارم خل می شم. یهو هم دیدی افتادم مردم. اگه مردم حلالم کن.
آرمین که از حرفای داریوش خنده اش گرفته بود خندید و گفت:
- خدا بیامرزدت! به سلامتی کی؟
داریوش سرشو بلند کرد، جدی شد و با اخم گفت:
- وقت گل نی! واقعاً هیچ کس به فکر من نیست.
میخواستم هر چه زودتر اون بحث رو فیصله بدم. حوصله نداشتم، برای همینم با عصبانیت ساختگی گفتم:
- می بینی سپیده! ما امسال دو تا مسافرت رفتیم به دهنمون زهر مار شد. اون از کیش و اینم از شمال.
داریوش که منظورمو به خوبی فهمیده بود گفت:
- اِ اینجوریاست؟ خیلی خوب دیگه من حرف نمی زنم تا بهت خوش بگذره. برو لذت ببر!
با زدن این حرف سرشو به پشتی صندلی تکیه داد و چشماشو بست. سپیده به من چشم غره ای رفت که یعنی خیلی دارم زیاده روی می کنم. آرمین به سمت در تراس رفت و رو به سپیده گفت:
- بیا من و تو بریم یه خورده کنار ساحل راه بریم. این دو تا هم تنها باشن بیشتر جر و بحث کنن بلکه به نتیجه برسن.
سپیده با لبخند همراه آرمین به راه افتاد. داریوش طبق قولی که داد، دیگه حرف نزد. حدود یه ساعت دیگه من نشسته بودم به دریا و سیاهیش نگاه می کردم و داریوش هم چشماشو بسته بود و فقط از نوع نفس کشیدنش می شد فهمید که بیداره و هوشیار. اون شب فقط به سپیده و آرمین خوش گذشت. وقتی به داخل ویلا برگشتند، منم تازه قصد کرده بودم برم بخوابم. اینقدر داریوش هیچی نگفت که حوصله ام سر رفت و خوابم گرفت. برای همینم بی توجه بهش از جا بلند شدم و رفتم تو.
سپیده با چشمایی که از زور شادی ستاره باران شده بود و لبهایی که پر از لبخند بود دستمو گرفت وکشیدم توی اتاقش. در اتاق رو بست و گفت:
- رزا رزا رزا یه خبر داغ.
اینقدر با خودم درگیری فکری داشتم که حس می کردم همه مغزم کوفته است. از این رو با بی حوصلگی گفتم:
- نمی خواد بگی چون نه حالشو دارم و نه حوصلشو.
نیمی از هیجانش پرید و گفت:
- مرض بگیری که فقط بلدی ضد حال بزنی! خوب مثل آدم بپرس چه خبری؟ من که در هر صورت حرفم رو
می زنم، پس آدم باش.
داشتم از زور سر درد می مردم. با کلافگی گفتم:
- تو که فقط به خودت فکر می کنی، خوب بگو خبر مزخرفت چیه؟
بدون مقدمه و کوبنده گفت:
- آرمین امشب ازم خواستگاری کرد.
اونقدر تعجب کردم که نتونستم جلوی فریادمو بگیرم. با صدای بلندی گفتم:
- چی؟
با ترس یکی از دستاشو جلوی دهن من گذاشت و انگشت اشاره دست دیگه شو جلوی بینیش گرفت و گفت:
- اِ چه مرگته چرا داد می زنی؟ الان همه می فهمن. هیچی ... آرمین گفت که از من خوشش اومده و ازم خواستگاری کرد.
نزدیک بود از زور حیرت پس بیفتم. فهمیده بودم از هم خوششون اومده! ولی نه دیگه تا این حد!!! دستشو پس زدم و با صدای جیغ مانندی که سعی داشتم بالا نرود، گفتم:
- تو چی گفتی؟
شوک بعدی رو وارد کرد و گفت:
- قبول کردم.
حیرتم چند برابر شد. تقریباً داد زدم و گفتم:
- قبول کردی؟! یعنی چه؟ بدون مشورت با پدر و مادرت قبول کردی؟ بدون هیچ ناز و نوزی؟
با خونسردی لب تخت نشست و در حالیکه با ناخن های بلندش بازی می کرد گفت:
- آره چون می دونم اونام قبولش می کنن. آرمین پسر خوبیه. از همون روز اول ازش خوشم اومد. توام لطف کن اینقد هوار نزن! به خدا آرمین اتاق بغلیه! الان می گه دختره چه هوله! همه رو خبر کرد!
دیگه نزدیک بود غش کنم، نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت در اتاق و گفتم:
- شما دو تا که خودتون بریدین و دوختین. اگه آینده پشیمون شدی چی؟
- پشیمون بشم؟! محاله! آرمین پسر فوق العاده ایه. من واقعاً شانس آوردم که اونم از من خوشش اومد. باورت
نمی شه رزا من همون کیش از آرمین خوشم اومد، ولی خجالت می کشیدم بهت بگم. حالا که ازم خواستگاری کرده تازه حس می کنم قلبم آروم گرفته.
درو باز کردم و گفتم:
- باورم نمی شه سپیده! تو اینقدر خودسر نبودی که.
چون درو باز کردم صداشو پایین تر اورد و با چشمای گرد شده گفت:
- خودسر یعنی چه؟ من از آرمین خوشم اومده. چرا باید کاری کنم که از دستش بدم؟ مطمئنم که بابا و مامان هم مخالفتی ندارن.
گفتم:
- خوب بسه دیگه. بکپ تا منو سکته ندادی! خدا آخر عاقبت ما رو با این کارای تو بخیر کنه.
دراز کشید روی تخت و برای اینکه لج منو در بیاره، گفت:
- امیدوارم به زودی شیرینی عروسی تو و داریوش رو بخوریم!
دلم می خواست از ته دل بگم « انشالله». ولی به جایش گفتم:
- بهت گفتم کپه مرگتو بذار سپیده. تو چی کار داری به من؟ واسه خودت از این آرزوها بکن.
و قبل از اینکه بتونه بازم حرفی بزنه از اتاقش بیرون رفتم و رفتم سمت پله ها . به فکر فرو رفته بودم که ای کاش داریوش هم به پاکی آرمین بود! کاش گذشته ای توی زندگیمون نبود. اونوقت با سر قبولش می کردم و منتش رو هم داشتم. ولی افسوس...!

بازم تا چشم باز کردم اول از همه بیدار شده بودم. جالب بود که هوای شمال به جای اینکه بی حالم کنه، تازه سر حالم کرده بود. حوصله بیرون رفتن از ویلا رو نداشتم. چون دوباره داشت بارون می بارید. یه کم سر جام غلت زدم تا بقیه هم بیدار شدن، ولی رخت خوابم اینقدر گرم بود که حال از جا بلند شدن رو نداشتم. در اصل داشتم به این فکر میکردم که بیدار بشم چی کار کنم! مشغول عشق بازی با رخت خوابم بودم که صدای داریوش رو شنیدم. از پشت در می گفت:
- من بیدارش می کنم خاله جان.
حدس زدم که قصد داخل شدن داره. سریع چشمامو بستم تا فکر کنه هنوز خوابم. در اتاق به آرومی باز شد و به دنبالش بوی عطر داریوش تو اتاق پیچید. چه بوی خوبی بود! اگه کسی روزی از من می پرسید عشق چه بویی می ده بی شک عطر داریوشو معرفی می کردم. از صدای خش خش لباس هاش حدس زدم که جلو می یاد. لب تخت نشست، اینو از فرو رفتن تشک فهمیدم. بعد هم از سنگین شدن موهام که روی بالش پخش بود فهمیدم که دستش رو به آرومی روی موهام می کشه. منتظر بودم هر آن صدام کنه. ولی چیزی نمی گفت و تو سکوت به من خیره شده بود. به راحتی سنگینی نگاشو احساس می کردم. کم مونده بود خنده ام بگیره. زیر نگاش هیچ کاری نمی تونست بکنم. چند دقیقه ای گذشت که گفت:
- چشم هایت را به رویم باز کن لحظه عشق مرا آغاز کن
بعدش هم سرشو نزدیک گوشم آورد و گفت:
- رزا جان ... بیداری خانومی؟
جوابی ندادم و همون طور چشم هامو بسته نگه داشتم. گفت:
- بیدار شو دیگه رزا خانوم. امروز خیلی کار داریم. اگه دست من بود، می ذاشتم تا هر وقت که دوست داری بخوابی عزیزم. ولی دستور دادن که بیدار بشی!
با صدایی تقریباً خواب آلود زمزمه کردم:
- ولم کن. خوابم می یاد.
داریوش که پیدا بود بود از حالت من خنده اش گرفته گفت:
- نگاه نگاه ... عین بچه کوچولو ها می مونی به خدا. الهی قربونت برم! می دونم عزیزم. دیشب تا دیر وقت بیدار بودی، ولی سعی کن خستگی رو از خودت دور کنی و بیدار بشی. کلی کار داریم خانوم ...
بعد یه دفعه لحنش عوض شد و گفت:
- بی انصاف دلم واسه چشمات تنگ شده! جون من چشماتو باز کن. خوب؟
خنده ام گرفت و برای اینکه اذیتش کنم، پشتمو بهش کردم و همونطور با چشم بسته گفتم:
- برو بیرون. می خوام بخوابم.
خندید و گفت:
- عزیز دلم داری اذیت می کنی؟ باشه، می خوای بخوابی بخواب. فقط یه لحظه چشماتو باز کن.
سعی کردم خنده مو قورت بدم. به طرفش برگشتم و چشمامو کامل باز کردم و گفتم:
- بیا! حالا لطف کن شرتو کم کن، می خوام بخوابم.
داریوش با لحنی کشیده و صدایی آروم و احساس آلود، به شکلی که قلبمو دیوونه وار به قفسه سینه ام
می کوبوند گفت:
- فدای اون چشات بشم! چشم، تو بگو برو بمیر! من رفتم. به خاله هم می گم، عشق من خوابش می یاد. تا هر وقت که می خوای بخواب عشق کوچولوی من.
داشتم پر پر می زدم برای اینکه بپرم تو بغلش! داریوش آهی کشید و راه افتاد سمت در. برای اینکه خیلی توی خیالات غرق نشم، با خنده از تخت پریدم بیرون و گفتم:
- وایسا منم اومدم.
داریوش سر جاش وایساد و همینطور که چپ چپ نگام می کرد، خندید و گفت:
- ای ناقلا! من نمی دونم چرا همیشه گول تو رو می خورم!
- واسه اینکه همونطور که قبلاً هم گفتم خیلی ساده ای! البته فقط در مقابل من.
انتظار داشتم که جواب دندون شکنی ازش بشنوم، ولی در کمال حیرت من با خنده گفت:
- بر منکرش لعنت خانوم گل! چون فقط عاشق توام.
شونه هامو بالا انداختم و با هم از اتاق خارج شدیم. داریوش اصلاً کینه نداشت. با برخوردی که دیشب باهاش داشتم گفتم حتماً تا چند روز با من سر و سنگین رفتار می کنه. ولی اون طوری رفتار می کرد انگار هیچ اتفاقی نیفتاده! جدیداً ترجیح می دادم زیاد باهاش تنها نشم چون ممکن بود کنترلم رو از دست بدهم و اتفاقی بیفته که نباید. مگه من چقدر توان و تجربه داشتم! هجده سالم که بیشتر نبود سر تا پام نیاز بود! درسته که کمبود محبت نداشتم، اما هیچ وقت هم محبتی از جنس محبت داریوش توی زندگیم نداشتم! داریوش داشت ذره ذره خودش رو توی خونم تزریق می کرد و الحق که راه راضی کردنم رو خیلی خوب بلد بود. هر چقدر هم که دست و پا می زدم بالاخره یه جا کم می اوردم.
به دستشویی رفتم و بعد از شستن دست و صورتم راهی آشپزخانه شدم و صبحونه مفصلی خوردم. خاله مرتب به داریوش و آرمین دستور می داد و اون دو نفر هم انجام می دادند. بنده خدا نیره هم همه اش در حال بدو بدو بود! بریز و بپاشی درست شده بود تماشایی! با تعجب از سپیده پرسیدم:
- سپیده اینجا چه خبره؟ چرا اینا اینقدر به تکاپو افتادن؟
- شب قراره مهمون بیاد.
- چه مهمونی؟
- یه عالمه از دوستای خاله کیمیا و چند تایی هم از دوستای آرمین و داریوش.
سری تکون دادم و گفتم:
- پس شب اینجا خیلی شلوغ می شه!
- آره. پاشو بریم توی اتاق من لباستو هم بیار تا کم کم حاضر بشیم.
چشمامو گرد کردم و گفتم:
- حالت خوبه سپید؟ حالا که خیلی زوده!
- خوب چی کار کنم؟ حوصله ام سر رفته!
- می یای بریم جنگل؟
این بار نوبت اون بود که تعجب کنه:
- دو تایی؟


- نه با آرمین و داریوش.
- اون دوتا که کار دارن، نمی تونن بیان.
- کاری نداره که به بهونه یه کاری می زنیم بیرون. تو برو به آرمین بگو.
- نمی تونم. خجالت می کشم!
- وا! ناسلامتی در آینده قراره شوهرت بشه.
- برای همین خجالت می کشم. خودت بگو.
- خاک تو گورت کنم! توی بی حیا با حیا بشی برای من نوبره والا! من که به آرمین نمی گم، ولی می تونم مخ داریوشو بزنم.
بعد از این حرف چرخیدم سمت داریوش و آرمین که مشغول جا به جا کردن یه کاناپه بودن. اصلا هم حواسشو به ما نبود اینقدر نگاه به داریوش ردم تا سنگینی نگامو حس کرد و چرخید به سمتم. همین که نگامون تو هم قفل شد لبخندی زد و چشمک زد. لبخند زدم و سرمو کج کردم، گیج شد و خیره بهم موند. آرمین تشر زد:
- حواست کجاست داریوش؟!!
داریوش یهو به خودش اومد، نگاشو از من گرفت و گفت:
- هان چیه؟
- چرا وایسادی؟!! بیا دیگه!
داریوش مبل رو تکون داد و باز خیره شد بهم، دوباره کله مو کج کردم و اینبار دو سه بار پلک زدم و لبامو هم غنچه کردم. یهو مبلو ول کرد و اومد سمت من، آرمین داد کشید:
- داریـــــوش! روانی پامو شل کردی!
اما داریوش حتی برنگشت ببینه چه به روزه آرمین آورده ، اومد جلوم ایستاد و بی توجه به سپیده که کنارم نشسته بود دستاشو بالای مبلی که روش نشسته بودم گذاشت و کامل خم شد روی صورتم. با ترس به آشپزخونه نگاه کردم. مامان اینا غرق کار بودن، خدا رو شکر حواسشون به ما نبود. اینقدر نزدیکم بود که نیاز های شدید دوران نوجوونیم داشتن خودشونو یکی یکی به رخ می کشیدن، نفس بریده گفتم:
- داریوش ...
چشماشو ریز کرد و با لذت گفت:
- جانم!؟ چته دختر؟! چرا می خوای دیوونه کنی؟
دلم یه جوری می شد، خواستم زودتر حرفمو بزنم که بره و اینجوری خرابم نکنه! گفتم:
- داریوش حوصله ام سر رفته. می شه بریم بیرون؟
اخمی کرد و گفت:
- خانومی آخه با مامان چی کار کنم؟ نمی بینی اینهمه کار ریخته سرمون؟
زبون نفهم شدم و گفتم:
- داریوش من می خوام برم جنگل!
اخمش غلیظ شد و گفت:
- تنهـــــــا؟!
- نخیر تو رو صدا کردم که ازت بخوام با هم بریم.
لبخندی شیرین زد و گفت:
- ممنونم که واسه همراهیت منو انتخاب کردی، ولی مامان و خاله تنهایی از پس کارا بر نمی یان. درک کن رزای من.
«رزای من»! چه حرفی! چه حرف شیرینی. پس داریوش نسبت به من حس تملک داشت. وای خدایا! چقدر این حس شیرین بود! سعی کردم خونسرد بمونم و گفتم:
- شما مگه خریدارو نکردین؟
- چرا، ولی کارای دیگه مونده.
با لجبازی گفتم:
- خوب زود می یایم. مهمونا تا اون موقع که هنوز نیومدن.
می دیدم که از دست من کلافه می شه. انگار قدرت نه گفتن قاطع رو به من نداشت و دوست داشت خودم پشیمون بشم.
- چی بگم من از دست تو؟
باز ناز کردم، چند بار چشمامو باز و بسته کردم و با ناز گفتم:
- داریوش! به خاطر من!
باز از خود بیخود شد، باز همه چی یادش رفت! خودم خوب می دونستم که این کار تیر خلاص داریوشه. نقطه ضعفش خوب دستم اومده بود. تا این کار رو کردم بیشتر روی صورتم خم شد و با جدیت گفت:
- به خاطر تو هر کاری می کنم! این که سهله. پاشو حاضر شو.
از اینکه نقشه ام گرفت خیلی ذوق زده شدم دو کف دستم رو به هم کوبیدم. داریوش با لبخندی محو کنار رفت و من از جا پریدم، به سپیده اشاره کردم و هر دو به سمت اتاق هامون دویدیم. یک دست لباس سبز، درست رنگ چشمام پوشیدم. از اتاق که بیرون اومدم، مامان که تازه از بیرون رفتن ما با خبر شده بود با اخم گفت:
- امروز روز بیرون رفتن نبود رزا! زود بر می گردین ها و گرنه من می دونم و تو.
طبق معمول از در محبت وارد شدم. گونه شو بوسیدم و گفتم:
- الهی این رزا روزی صد بار فدای تو بشه! چشم زود بر می گردیم.
نگاه خاله کیمیا در نظرم کمی عجیب بود. انگار با نگرانی و ترس به من نگاه می کرد. بهش نزدیک شدم و بعد از بوسیدن گونه اش گفتم:
- زود بر می گردیم خاله جون. نگران نباشین.
خاله هم گونه ام رو بوسید ولی سردی بوسه اش کاملاً محسوس بود. وقتی داریوش با سر خوشی از پله ها پایین اومد خاله کیمیا سریع به طرفش رفت و دستش رو کشید. داریوش با تعجب به مادرش نگاه کرد و گفت:
- چی شده مامان؟
خاله کیمیا به سردی گفت:
- بیا این طرف کارت دارم.

با کمی فاصله از ما ایستادن و می دیدم که چطور خاله با عصبانیت قصد داره چیزی رو به داریوش بفهمونه. داریوش هم کم کم داشت عصبی می شد. جالب اینجا بود که مامانم با دیدن اون حرکت خاله کیمیا عصبی شد و چیزی زیر لب گفت که نفهمیدم. سر از کار اونا در نمی یاوردم انگار اون اداها مخصوص دنیای بزرگترا بود که من درکش نمی کردم. بی خیال شونه ای بالا انداختم و از ویلا خارج شدم. سپیده و آرمین هم بی خیال تر از من کنار ماشین حاضر و آماده ایستاده بودن. آرمین با دیدن من پرسید:
- داریوش هنوز حاضر نشده؟
- چرا اونم داره می یاد خاله کیمیا کارش داشت.
همون لحظه صدای داریوش از پشت سرم بلند شد:
- منم اومدم می تونیم بریم.
قرار شد با ماشین بابا برویم و من خودم پشت فرمون نشستم. سپیده و آرمین هم عقب نشستن و حرفاشون از همون اول کار شروع شد. داریوش نگاهی به اونا انداخت و گفت:
- خوش به حالشون! چه دنیایی برای خودشون ساختن. کاش منم یه ذره از اقبال آرمین رو داشتم.
با شیطنت گفتم:
- یعنی تو هم سپیده رو می خواستی؟ چرا زودتر نگفتی؟
با اخم گفت:
- دیگه از این شوخیا با من نکن! خوشم نمی یاد. تو که می دونی درد من چیه، دیگه این حرف چیه که می زنی؟
با اینکه حرفی که می خواستم بزنم هیچ خنده ای نداشت، ولی برای گمراه کردن اون خندیدم و گفتم:
- بهتره فکر منو از سرت بیرون کنی. چون من هیچ وقت مال تو نمی شم!
نگاهی به سمتم انداخت که گویای همه احساس درونش بود. احساس داریوش واقعی بود! هوس نبود. عشق دو روزه نبود. تب تند هم نبود. یه عشق واقعی بود. عشقی که هر دو با هم حسش کرده بودیم و اولین بار بود که طعم چون شهد شیرینش رو می چشیدیم. زمزمه کرد:
- تو از من خیلی دوری رزا خیلی دور. ولی من اگه شده همه عمرم رو پای پیاده دنبالت بدوم اینکارو می کنم. و مطمئنم که بهت می رسم.
دوباره الکی مثل دیوونه ها خندیدم و گفتم:
- داریوش می دونستی که دیوونه ای؟
خنده های من مصداق این حرف بود « خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است » می خندیدم تا اشکم سرازیر نشه و داد نکشم عاشقشم! داریوش که اصلاً به فکر قلب بی قرار و روح نا آروم من نبود با صدایی آهسته طوری که به زحمت شنیدم، گفت:
- آره... دیوونه اون دوتا زمرد توی صورت توام!
بازم خندیدم و چیزی نگفتم، ولی این بار اینقدر خنده ام تلخ بود که داریوش هم حس کرد و گفت:
- با خودت روراست باش رز. هیچ وقت سعی نکن خودت رو گول بزنی و آدمی باشی که نیستی. به من نه ... به خودت رحم کن. رز ...
از ته دل نالیدم:
- بسه دیگه. بس کن داریوش!
داریوش سکوت کرد و دیگه حرفی نزد، ولی با کمی دقت می شد ضربان قلبای هر دو نفرمون رو به خوبی حس کرد. به جاده خاکی و سر بالا که رسیدیم داریوش گفت:
- اگه سختته بزن کنار، من بشینم.
- نه خودم می رم.
جاده پر پیچ و خم بود. اطراف رو کوه های سر به فلک کشیده احاطه کرده بود و همه جا سبز بود. آرمین و سپیده اینقدر در هم غرق شده بودن که متوجه اطراف نبودن. لحظاتی تو سکوت گذشت. کم کم سکوت داشت پنجه تو گلوم می انداخت تا خفه ام کنه. برای همین گفتم:
- خاله داشت دعوات می کرد اون موقع؟
از لحن من خنده اش گرفت و گفت:
- دعوا؟! نه خانوم کوچولو می خواست یه چیزی رو یادم بیاره. چیزی که اصلاً برای من اهمیتی نداره. انگار اونم فهمیده این روزا پسرش حال عادی نداره. فهمیده که همیشه تب دارم.
منظورش رو از یادآوری نفهمیدم ولی بقیه اش رو متوجه شدم و گونه هام رنگ گرفت. وقتی سکوتم رو دید آهی کشید و دوباره سکوت کرد. کنار یه قهوه خانه با صفا که تو دل جنگل بود نگه داشتم و همه پیاده شدیم. مه همه جا رو گرفته بود و بارون به شدت می بارید! سپیده و آرمین به داخل قهوه خونه دویدند. ولی من زیر بارون ایستادم و دستامو از دو طرف باز کردم. قطرات خنک بارون روی صورتم سر می خوردن و حرارت قلب و روحم رو می کاهیدن. صدای داریوش که نزدیکم ایستاده بود بلند شد:
- به اندازه قطره های بارونی که روی صورتت می ریزه ...
وقتی ساکت شد، سرم رو پایین آوردم و حرفشو ادامه دادم و گفتم:
- دوستت دارم.
این بار نوبت داریوش بود. چشماشو بست و سرش رو رو به آسمون گرفت و گفت:
- دوباره بگو.
تازه به خودم اومدم و فهمیدم چی گفتم. با شرم سریع به سمت قهوه خونه دویدم. داریوش هم لحظاتی بعد پشت سرم وارد شد. آرمین با دیدنمون لبخند زد، ولی چیزی نگفت. انگار از صورت های گلگون و خیسمون
می فهمید که بینمون چی گذشته. سپیده هم چشمکی زد و به داریوش اشاره کرد که سر به زیر نشسته بود و حرف نمی زد. آرمین سفارش چای و قلیون داد و سعی کرد یخ بینمون رو آب کنه. سپیده هم به یاریش شتافت و کم کم من و داریوش هم دوباره به حالت طبیعی برگشتیم. داریوش نگاهی به بیرون انداخت و گفت:
- بارون داره شدت می گیره. بهتره زودتر برگردیم.
دوباره تو قالب یخی خودم فرو رفتم و گفتم:
- بارون چه ربطی به برگشتن ما داره؟
داریوش بدون نگاه کردن به من گفت:
- مسیر سرازیره. وقتی بارون زیاد بشه گل می شه و لیز. ممکنه ماشین سر بخوره.
پک عمیقی به قلیون زدم و گفتم:
- نمی خواد بترسی. دنیا دو روزه. فوقش از این بالا تا اون پایین لیز می خوریم و می ریم. خیلی هم کیف می ده!


سپیده و آرمین خندیدند و داریوش با لبخند کمرنگی گفت:
- تو به من می گی دیوونه؟ خودت که از من دیوونه تری!
بعد از خوردن چایی و کشیدن قلیون، داریوش سفارش جوجه کباب داد و همگی یک دل سیر جوجه کباب خوردیم. ساعت سه بود که برای برگشتن بلند شدیم. بارون کم تر شده بود، ولی برای اینکه نگرانی داریوش رو از بین ببرم، سوئیچ رو به طرفش انداختم وگفتم:
- تو بشین.
داریوش سوئیچ رو تو هوا قاپید و پشت فرمون نشست. کاملاً با احتیاط رانندگی می کرد. از ترسش خنده ام گرفته بود. گفتم:
- نترس بابا! تو رو خدا یه کم تند برو، حوصله ام سر رفت.
- اگه جاده لیز نبود، خودم این کارو می کردم! نیازی به گفتن تو نبود سر کار خانم. اگه هم حوصله ات سر می ره بهتره یه خورده با من حرف بزنی تا منم سر گرم بشم. البته نه حرفی که بیشتر اعصابم رو به هم بریزه ها.
خندیدم و چیزی نگفتم. سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم، از یادآوری ساعتی قبل عرق شرم به کمرم می نشست. کاش داریوش حرفم رو جدی نگرفته باشه. من اینقدر از خود بیخود شده بودم که
بی اراده اون حرف از دهنم در رفت. یاد این جمله افتادم: « خدایا تو می دانی که انسان بودن و ماندن چه دشوار است. چه رنجی می کشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار است» مگه من چقدر طاقت داشتم؟ من یه دختر بودم. دختری ایرونی که از احساس سرشاره. مگه چقدر می تونستم دووم بیارم؟ بارون و مه و هوای پر از حس. وقتی حرفا و نگاه ها و احساس داریوش هم با اون مخلوط شد اراده من در هم فرو ریخت و منم شدم رزای عاشق. نباید دیگه می ذاشتم اون اتفاق بیفته. دیگه نباید اجازه بدم اون لحظات عاشقانه تکرار بشه. من دووم می یآرم. من جلوی عشق دیوونه کننده داریوش استقامت می کنم. با صدای بوق ماشین چشم باز کردم و دیدم جلوی در ویلا ایستادیم. مش باقر باغبون ویلا، در رو باز کرد و ما وارد شدیم. داریوش ماشین رو پارک کرد و همه پیاده شدیم و به طرف ویلا رفتیم. داریوش که پشت سرم می یومد گفت:
- رزا اگه خوابت می یاد برو بخواب. خودتو اذیت نکن.
بدون اینکه نگاش کنم گفتم:
- نه دیگه خوابم نمی یاد. تو ماشین یه خورده خوابیدم.
- رز ...
قلبم تو سینه از تپیدن ایستاد. عاشق این مدل صدا زدنش بودم. ایستادم ولی برنگشتم. سپیده و آرمین سریع وارد شدن تا داریوش راحت حرفش رو بزنه. داریوش نزدیک تر اومد و اینو از صدای قدماش حس کردم. زمزمه وار گفت:
- ببخش اگه تو حال خودم نبودم و نتونستم کاری بکنم که بهت خوش بگذره. من هنوزم حس می کنم دارم روی ابرها راه می رم. هنوز زانوهام داره می لرزه. درکم کن رزا ... قلب من گنجایش حرفی رو که زدی نداشت. همین که از کار نیفتاد خودش خیلیه.
سریع برگشتم و گفتم:
- ولی من از حرفم منظوری نداشتم. من ادامه حرف تورو گفتم. تو نباید برداشت دیگه ای ...
شتاب زده دستشو به نشونه سکوت بالا آورد و گفت:
- خراب نکن رویاهای منو رزا. من خودم فهمیدم حرف دلتو نزدی، ولی بذار با دنیای خیالی خودم خوش باشم.
به دنبال این حرف سرشو زیر انداخت و وارد ویلا شد. بغضمو همراه آب دهانم قورت دادم و با قدم هایی سست وارد شدم.
سپیده و آرمین کنار شومینه مشغول گرم کردن خودشون بودن. منم کنارشون نشستم تا یه کم گرم بشم. خبری از داریوش نبود. مامان و خاله و نیره هم هنوز تو آشپزخانه بودند. آرمین گفت:
- بچه ها مثل اینکه همه کارا رو کردن. بهتره بریم حاضر بشیم که تا دو ساعت دیگه مهمونا پیداشون می شه.
موافقت کردیم و هر کس به طرف اتاق خودش رفت. لباسم رو از داخل کمد در آوردم و روی تخت انداختم. همون لباس سیاه رنگ که خیلی دوستش داشتم. همونی که می خواستم برای عروسی پسر دوست مامان بپوشم! چون همین یه دونه لباسو آورده بودم مجبور بودم هم برای مهمونی امشب بپوشمش هم برای عروسی. وارد حموم شدم و دوش آب گرمی گرفتم. وقتی بیرون اومدم، مشغول سشوار کردن موهام شدم. موهامو رو به بالا حلقه حلقه حالت دادم. شبیه جنگلای طوفان زده شده بود. ولی این مدل پریشون خیلی به صورت کشیده و گونه های برجسته ام می یومد. گل رز قرمز طبیعی هم کنار گوشم زدم. کاش موهامم مشکی بود! چقدر به تیپم می یومد! حیف ... بعدز او موهام مشغول آرایش صورتم شدم. تجربه ثابت کرده بود که وقتی از چیزی سردرگمم فقط با آرایش کردن و رسیدن به خودم آروم می شم. اون روز هم همینطور شد. بعد از اینکه کارم تموم شد، آروم شده بودم. سپیده رو صدا زدم. سپیده هم حاضر شده بود و همون لباس یاسی رنگش رو پوشیده بود. تا نگاش به من افتاد به شوخی اخم کرد و گفت:
- ببین می تونی با این کارا آرمین رو از چنگ من در بیاری یا نه؟
خنده ام گرفت و گفتم:
- نترس. تحفه ات مال خودته. فعلاً که چشمش فقط تو رو می بینه.
سری تکون داد و پرسید:
- ببینم چرا رنگ قرمز آرایش کردی؟
- اول اینکه قرمز و مشکی خیلی با هم ست می شه.
برای شوخی اضافه کردم:
- دوم هم اینکه رنگ قرمز محرک خیلی قویه.
مشتی حواله شونه ام کرد و گفت:
- تو یه شیطون تموم عیاری!
زدم زیر خنده و گفتم:
- به من چه؟ خب کسی نگاه نکنه. ببینم مهمونا اومدن؟
- یکی از دوستاشون اومده. یه پسر دارن همسن سام و رضا و یه دختر کوچیک حدوداً دوازده ساله.
- خیلی خوب بذار لباسمو بپوشم، بریم پایین.
با کمک اون لباسم رو پوشیدم و تو آینه خودمو نگاه کردم. حرف نداشت! سپیده زودتر از اتاق بیرون رفت و گفت:
- من بیرون منتظرتم. کارت تموم شده؟
- آره دیگه منم الآن می یام.
بعد از رفتن سپیده، نگاه دیگه ای به خودم کردم و از این همه زیبایی برای هزارمین بار خدا رو شکر کردم. لباسم خیلی قشنگ بود اما لختی کمرش یه کم توی ذوقم می زد. هیچ وقت عادت نداشتم لباس خیلی باز جلوی چشم مردای غریبه بپوشم! شب عروسی مهران هم چون عروسی جدا بود این لباس رو پوشیدم، مونده بودم چی کار کنم که یاد شال حریر مشکیم افتادم. سریع از توی کمد درش آوردم و انداختمش روی شونه ام. حالا بهتر شد. هم می تونستم یقه باز لباس رو باهاش بپوشونم و هم لختی کمرم رو ... وقتی از هر لحاظ از خودم مطمئن شدم، دل از آینه کندم و بیرون رفتم.

رفتم سمت پله ها که در اتاق داریوش باز شد، منتظر بودم داریوش بیاد بیرون ولی در کمال تعجبم سپیده اومد بیرون. متعجب گفتم:
- اونجا چی کار داشتی؟
خونسرد شونه بالا انداخت و گفت:
- آرمین اینجا بود.
- اِ؟
- بله مگه چیه؟
- اونجا که اتاق داریوشه!
- به تو چه؟ خوب دوست داشته بره توی اتاق دوستش!
خوب راست می گفت! دیگه چیزی نگفتم و با هم به سالن پذیرایی رفتیم. دوست خاله که شکوه نام داشت به همراه شوهر و بچه هاش به احترام ما ایستادن. با همه شون دست دادیم و روی یکی از صندلی ها نشستیم. به سپیده گفتم:
- پس چرا نمی یان؟
- کیا؟ مهمونا؟
با اینکه منظورم رو فهمیده بود، ولی دوست داشت اذیتم کنه. گفتم:
- اِ داریوش و آرمین رو می گم.
- الآن می یان. رزا نمی دونی داریوش چقدر جذاب شده بود!
اخم کردم و گفتم:
- تو فقط باید به آرمین نگاه کنی دختره هیز چشم دریده!
- پس دوسش داری؟ وگرنه به تو چه ربطی داره که من به کی نگاه می کنم؟
از ترس رسوا شدن سریع گفتم:
- نخیر دوسش ندارم. من عشق داریوش رو توی قلبم کشتم! این همیشه یادت باشه! بعدش هم من دلم برای آرمین می سوزه که دل به چه الاغی بسته.
- ای بابا! واقعاً برام عجیبه ها تو وقتی کیش بودیم با تمام وجودت عاشق داریوش بودی و ازش فرار می کردی که نکنه به دام بیفتی. منم تشویقت می کردم ولی حالا که خودم دارم بهت می گم داریوش عوض شده تو ادعا
می کنی که دیگه هیچ حسی نسبت بهش نداری؟
هنوز جوابی نداده بودم که آرمین و داریوش با هم وارد شدن. اینقدر جذاب شده بودن که زبونم بند اومده بود. داریوش کت و شلوار مشکی با پیراهن مشکی پوشیده و کروات قرمز زده بود. از این که چه جالب با من ست شده بود تعجب کردم! آرمین هم کت و شلوار مشکی پوشیده بود با پیراهن یاسی و کروات مشکی. اونم خیلی خوشگل شده بود، ولی داریوش یه چیز دیگه بود! می دونستم جریان ست شدنش با من زیر سر سپیده است. اون به داریوش خبر داده بود! به سپیده چپ چپ نگاه کردم و اونم در حالی که می خندید، چشمک زد و شونه بالا انداخت. ضربان قلبم شدت گرفته بود! برای اینکه رسوا نشم از جا بلند شدم و به دستشویی پناه بردم. اول از همه شال روی شونه ام برداشتم، چون از زور گرما داشتم هلاک میشدم و بعد دستمو زیر آب سرد گرفتم تا یه کم از حرارتم کم بشه! دلم می خواست مشتی آب سرد به صورتم بزنم، ولی اگه این کار رو می کردم آرایشم خراب می شد. چند نفس عمیق کشیدم تا هیجانم فروکش کرد. چند دقیقه بعد با ضرباتی که به در خورد، شیر آب رو بستم، شال رو از روی جا حوله ای برداشتمو بدون اینکه روی شونه ام بندازم در رو باز کردم. انتظار دیدن هر کسی رو داشتم الا داریوش! هر دو با دیدن هم جا خوردیم. من انتظار دیدن اونو پشت در نداشتم و اون انتظار دیدن منو با این لباس و آرایش. با دیدنم چند دقیقه ای با حیرت و دهانی باز نگام کرد. بعد با درد چشماشو بست و گفت:
- خدایا چه بلایی قراره سر دل من بیاد؟ دل بیچاره من!
من خشک شده فقط زل زده بودم بهش! اینهمه جذابیت توی یه نفر واقعاً عجیب بود!!! بعد از چند ثانیه چشماشو باز کرد و گفت:
- باید امشب همه حواسم به تو باشه. نمی خوام هیچ کس تورو ازم بگیره. نبود تو مساوی با مرگ منه.
با اینکه قلبم دیوونه وار تو قفسه سینه ام می کوبید، گفتم:
- اومدی جلوی در دستشویی این حرفا رو بهم بزنی؟ جا قحطه آقای شاعر؟!
سری تکان داد و گفت:
- می خواستم بگم چند تایی از مهمونا اومدن، بهتره بیای بیرون. اما با دیدنت ... خودمم یادم رفت چه برسه به مهمونا!
شالم رو روی شونه ام انداختم و خواستم رد شوم که از پشت شالم رو گرفت. مجبور شدم وایسم. دست و پام می لرزید. از گوشه چشم نگاش کردم، نگاش پر از آتیش بود که همه وجودمو می سوزوند. لحظاتی تو نگاه هم غرق شدیم تا اینکه من بالاخره خودمو کنترل کردم و با صدایی که انگار از ته چاه بالا می اومد گفتم:
- شالمو ول کن بذار برم ...
همینطور که خیره خیره و با حالتی عجیب نگام می کرد چشماشو بست و شال رو به لبش نزدیک کرد. سه بار پشت سر هم لبش رو رو شال چسبوند و علاوه بر بوسیدنش عمیق بو کشید! دلم می خواست قدرتش رو داشتم و از اون و نگاهش و حرفاش و کاراش فرار می کردم. ولی حقیقت این بود که پاهام توان نداشتن. شالو کشید عقب، خودمم دنبال شال کشیده شدم، سرشو توی گوشم فرو کرد و بین نفس نفس زدن احساسش گفت:
- خیلی دوستت دارم! عاشقتم! دیوونتم! یه دیوونه روانی!
از حس داغی نفسش توی گردنم، چنان حالتی به من دست داد که قابل بیان نیست! اصلاً نتونستم باهاش حتی تندی کنم. زود از کنارم رد شد و رفت. این بار اون از من فرار کرد. دیگه حتی نمی تونستم راه بروم! دستمو روی گوش و گردنم که هنوزم از داغی نفسش می سوخت گذاشتم و به زور میون جمع رفتم.



با مهمونای جدید هم سلام و احوالپرسی کردم و سر جام کنار سپیده نشستم. سپیده هی از گوشه چشم بامز هنگام می کرد و من سعی می کردم نگامو ازش بدزدم. دیده بود داریوش اومده دنبال من حالا هی کرم می ریخت. کم کم همه مهمونا اومدن. بیشترشون جوون و مجرد بودن. انتظار داشتم اکیپ دوستای داریوش هم همون شری اینا باشن، ولی خبری نشد ازشون. دخترا مثل پروانه دور داریوش
می چرخیدن و اصلاً هم براشون مهم نبود اگه ذره ذره شخصیتشون آب بشه و بریزه. بنده خدا داریوش حق داشت با یه نه شنیدن از من اینقدر تعجب کنه! به عینه داشتم می دیدم تو مرام داریوش نه وجود نداره و همه درخواست نشنیده براش هلاکن! خیلی برام مهم نبود که دخترا دارن براش خودکشی می کنن، چون حواس اون کامل به من بود و حواس منم به اون! قلب من زنجیر شده بود به قلب داریوش. فقط از ترسم بود که ازش دوری می کردم. می ترسیدم ولم کند و من نابود بشم! صدای آهنگ که بلند شد همه دختر و پسرا وسط رفتن. به سپیده گفتم:
- اگه امشب بخوای فقط با آرمین باشی می کشمت! من اینجا کسی رو جز تو نمی شناسم.
خندید و گفت:
- خیلی خوب چرا گازم می گیری؟ من که اینجا پیش توام.
- گفتم که یه موقع سرتو زیر نندازی، عین گاو پاشی بری!
سپیده که همه حواسش به دختر و پسرای اون وسط بود، گفت:
- می بینی چقدر سعی در خودنمایی دارن؟
تکه ای خیار تو دهنم گذاشتم و گفتم:
- ول کن بابا! به ما چه.
- ولی من تصمیم دارم اینا رو مات کنم!
- چه طوری؟
- پاشو ما هم بریم وسط ... تو کلاس رقص رفتی. می تونی همه رو بکنی تو قوطی!
خیار توی گلوم پرید و به سرفه افتادم. سپیده چند بار محکم پشتم کوبید. بعد از اینکه به حالت طبیعی برگشتم، سپیده دوباره گفت:
- چه مرگت شد یک دفعه؟ مگه من چی گفتم که هول کردی؟
- داری چرت می گی!
- چرت چیه؟ تو باید اینکارو بکنی! واسه تو که کاری نداره.
- چی داری می گی؟ من جلو این همه چشم که از قضا یه نفرشون رو هم نمی شناسم! عمراً!
- اِ لوس! پاشو دیگه.
- با این لباس نمی تونم سپیده گیر نده دیگه!
- داری بهونه می یاری!
- خوب آره دارم بهونه می یارم. من این کارو نمی کنم!
- بلند شو دیگه. جون من، اصلاً جون داریوش!
اه لعنتی! روی قسم خیلی حساس بودم! چپ چپ که نگاش کردم فهمید کم آوردمف از جا پرید و دستمو کشید. ناچاراً باهاش همراه شدم. رقصیدن برام کار سختی نبود، اما عادت نداشت جلویی کسایی که نمی شناختمشون خودنمایی کنم! اون وسط اینقدر شلوغ بود که نمی شد تکون خورد! غر زدم:
- آخه اینجا می شه رقصید؟!! فقط یه خورده ها. باشه؟
سپیده دستامو ول کرد و گفت:
- باشه، فقط یه خورده.
دوتایی مشغول شدیم، سپیده معمولی می رقصید مثل همه آدمای دیگه، ولی من اصول رقصیدن رو خوب بلد بودم. ضربه های آهنگ رو تو ذهنم می شمردم، یک ، دو ، سه ، چهار ، پنج، شش، هفت ، هشت. حرکت رو عوض می کردم. اصلاً نمی ذاشتم رقصم تکراری بشه و هیچ حرکتی رو دوبار انجام نمی دادم. خوب بلد بودم چطور می شه چشم بیننده رو روی خودم میخکوب کنم به طوری که دلش نیاد به کس دیگه ای نگاه کنه. همونطور هم شد، توی یکی از چرخشام چشمم به داریوش افتاد، با بهت بهم خیره شده بود و با دست راستش مشغول باز کردن کرواتش بود! نگامو ازش گرفتم و به رقصم ادامه دادم، اهنگ حسابی اوج گرفته بود که یهو صدا قطع شد! من و سپیده و چند نفر دیگه که وسط مونده بودن خشک شدیم و صدای هووووو و داد و هوار بلند شد. داریوش کنار ضبط ایستاده بود و با موذماری گفت:
- ببخشید، این ضبط وقتی خیلی داغ می کنه یهو قطع می شه!
می دونستم یه کرمی ریخته ... اما دیگه به روی خودم نیاوردم و با سپیده رفتیم نشستیم. هر دو نفس نفس می زدیم. سپیده خندید و گفت:
- خفن حال کردم! دلم که هیچی همه وجودم خنک شد.
- دیوونه ای تو! اما حال داد، دمت گرم! قر تو کمرم داشت وول می زد.
- بله! من تو رو می شناسم! فقط بلدی دماغتو بدی بالا و بگی نه!!
خواستم جوابشو بدم که کسی نشست کنارم
چرخیدم و داریوش رو دیدم، پوزخندی زدم و گفتم:
- که ضبط خرابه!!
نه لبخند زده بود نه اخم کرده بود، با همون صورت ماسکی گفت:
- خرابم نباشه یه وقتایی مجبوره خراب بشه!
- که چی؟!! مسخره!
- چه معنی داره این همه چشم با لذت به تن و بدن تو خیره بشن؟!! چه معنی داره وقتی تو نگاه مردا خیره می شم چیزی جز شه*وت نبینم؟!! چه معنی داره که اینجا راست راست راه برم و به روی خودم نیارم؟!! یعنی متوجه نبودی که وقتی می رقصیدی شالت سر می خورد و بازوهات پیدا می شد؟! متوجه نبودی چطور همه به قوس و فرو رفتگی های بدنت ...
با شرم و کمی خشم گفتم:
- بس کن دیگه!!!
تازه صورتش داشت خشم پنهانشو نشون می داد، آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- هیش!!! اینجا اگه کسی قراره بقه چاک بده و هوار بزنه منم خانوم نه شما!
- هیچ کار من به تو مربوط نیست ...
- هست! همه کارای تو به من مربوطه. ببین رزا این احساسات عجیب غریب به اندازه کافی دارن اذیتم می کنن، تو دیگه بدترم نکن!!
معذب به سپیده نگاه کردم، دوست نداشتم این حرفا رو بشنوه. خیلی راحت از نگاهم پی به حالم برد که از جا بلند شد و گفت:
- من می رم پیش آرمین ...
با رفتن سپیده به داریوش توپیدم:
- احساسات عجیب غریب تو به من چه ربطی داره؟!! چرا دست از سر من بر نمی داری؟!! من آزاد بزرگ شدم و آزاد هم می مونم!
خم شد به طرفم و گفت:
- فکر کردی من خوشحالم که آزادیمو از دست دادم؟!! من آدمی بودم که اگه سرمو لای گیوتین هم می ذاشتم نمی خواستم زیر بار ازدواج و زن و زندگی و مسئولیتای بعدش برم! اما چی شد؟!! نفهمیدم چی شد که الان این بلا به سرم اومد! تو ... شاید به قول شیخ شیراز آن داشتی ... یا هر چیز دیگه ای! رزا ...
پوزخندی زدم و گفتم:
- من آن نداشتم! تو مثل بابات عاشق چشم و ابروی من شدی! اگه بلایی سر قیافه من بیاد عشق توام دود می شه می ره توی هوا آقا!
یه جوری گفتم مثل بابات انگار مامان بابای خودم اینجوری عاشق نشدن! پوزخندی که نشست گوشه لبش اعصابمو خورد کرد، با همون پوزخند گفت:
- اشتباه تو همین جاست که فکر می کنی من عاشق چشم و ابروت شدم! دختر تو مگه چند سالته؟!! همه اش هجده سالته!!! یه دختر تو این سن و سال یعنی اوج نیاز! یعنی وقتی یه پسر بیاد دم گوشش به قول تو هی وز وز عاشقانه سر بده دست و پاش می لرزه. اون محکم محکماش هم کم می یارن! اما تو ... ببین کم مونده التماست کنم اما بازم می گی نه! بازم خشکی! سردی! مغروری! فکر می کنی با این رفتارت می تونی منو پس بزنی. خبر نداری هر نه که تو می گی من بیشتر اسیرت می شم. رزا یه چیزی رو خوب توی گوشت فرو کن. تو دست و بال من دخترایی بودن که از زور خوشگلی بیش از اندازه نمی شد توی صورتشون نگاه کرد!!! اما همونا با وجود اینکه خیلی هاشون هم رشته خودم و دخترای فوق العاده خوب و نجیبی بودن حتی یه بار هم نتونستن دل منو بلرزونن! دخترایی که هر مردی حسرت یه نگاشونو داره! از لحاظ سنی و موقعیت خونواده گی هم همه جوره با من و خونواده ام جور بودن. اما چی شد که من دلم واسه تو لرزید! دِ لعنتی باور کن خودمم نمی دونم!!! تو که ده سال از من کوچیکتری، تو که قیافه ات در برابر خیلی از دوستای رنگ و وارنگ من معمولیه! تو که تحصیلاتت فعلا در حد دیپلمه! تو که مادرت پدر بابامو در اورده و یه عمر سردی رو به بابام و بدبختی رو به مامانم بخشیده ... من حتی نباید به تو نگاه هم می کردم! اما انگار تو منو جادو کردی ... من بی اراده دنبالت کشیده می شم! اینا رو می فهمی؟!! می تونی درک کنی؟!!!
به بهت بهش خیره موندم. چی داشت می گفت این؟!! مونده بودم چی جوابشو بدم که از جا بلند شد و بدون اینکه دیگه حتی نگام کنه ازم دور شد. حق با او بود، من زیادی خودمو گم کرده بودم. زیادی خونسرد و مغرور شده بودم! اما اخه مگه راهی به جز این داشتم؟!! چطور نمی فهمید من خودم دارم می میرم!! به سختی جلوی خودمو گرفتم که بهش نگم می میرم واسه چشماش! که نگم قبل از دیدنش می شناختمش! من هم دل داشتم به خدا. به جز جریان خونواده هامون من می ترسیدم از اینکه تب تندش زود فروکش کنه! می ترسیدم از شکست تو عشق. عشق داریوش دروغ نبود، اینو از نگاش می خوندم، ولی داریوش به لاابالی گری و هرزگی عادت کرده بود. چطور
می تونست یک عمر با یک زن و سالم زندگی کنه. اگه یک روز پشیمون می شد چی؟ اون وقت من می موندم و یه دل شکسته و داغون!
- زیاد فکر نکن. با آرمین رفتن توی حیاط هوا بخورن.
صدای سپیده بود که باعث شد از فکرای آزار دهنده خودم دور بشوم. با اخم بشقاب میوه ام رو که توی دستم خشک شده بود، روی میز گذاشتم و گفتم:
- سپیده! تو چرا اینقدر فکرت منحرفه؟ من اصلاً به داریوش فکر نمی کردم.
- اولا که خواهشاً منو خر فرض نکن! من تو رو بزرگت کردم! دوما من فکرم منحرف نیست. این تویی که دو ساعته داری به در حیاط و مسیری که داریوش و آرمین رفتن نگاه می کنی!
و با ابروش به طرف در اشاره کرد. خودم اصلاً متوجه نشده بود! بیخیال پنهون کاری، با غم به سپیده گفتم:
- سپیده نمی خوام زیاد باهاش صمیمی بشم. از عاشق داریوش بودن می ترسم. نمی خوام عاشقش باشم! اصلاً ... اصلاً اگه اون یه روزی منو ول کنه چی؟ اگه تب تند کرده باشه چی؟
سپیده با لبخند دستمو گرفت و گفت:
- این چه فکریه که می کنی؟ اون واقعاً تو رو دوست داره. به آرمین هزار بار تا حالا گفته و ازش راهی خواسته که بتونه تو دل تو واسه خودش جا باز کنه، ولی دل سنگ تو نرم نمی شه. به خدا اون دوستت داره! خیلی هم زیاد. پس اینقدر شکاک نباش. بعدش هم باید یه چیزی رو بهت بگم، روابط داریوش با دخترای دیگه خیلی محدود بوده! پس فکر نکن خیلی هم تنوع طلبه ...

با تعجب گفتم:
- یعنی چه که محدود بوده؟!
- یعنی اینکه ... همه شون دوست اجتماعی محسوب می شدن، به هیچ کدومشون دست هم نزده!
با چشمای گرد شده نگاش کردم، خیاری برداشت، مشغول پوست کندن شد و گفت:
- اونجوری به من نگاه نکن! آرمین بهم گفت که بهت بگم. گفت خود داریوش نمی یاد چنین چیزی رو به تو بگه، اما من بهت بگم که خیالت راحت بشه. هیچ رابطه نامشروعی نداشته تا حالا ...
حتی نمی تونستم حرف بزنم! خدای من! مگه ممکنه ؟ تکه ای خیار به زور چپوند توی دهنم و گفت:
- منم وقتی شنیدم همین شکلی شدم، چون همه اش فکر می کردم این و دوست دختراش تا ته خط رو هم لیس می زدن! اما وقتی آرمین بهم گفت چیزی بینشون نبوده کپ کردم! داریوش فقط دور و برش رو پر از دخترای رنگ و وارنگ می کرده که حوصله اش سر نره!
- اما ... آخه ...
- بله، می دونم چه مرگته! مگه می شه یه پسر تا این سن غریزه نداشته باشه؟!! منم این یهو ا زدهنم در رفت جلو آرمین حیثیتمم رفت، ولی آرمین اصلا به روم نیاورد و بعدش هم گفت داریوش عقاید مخصوص خودش رو داره ... یعنی وقتی بهم گفت داریوش نظرش در مورد بقیه دخترا چی بوده کپ کردم!!! همیشه می گفته این دخترا امانت دست من هستن، من تو امانت خیانت نمی کنم. آرمین می گفت بودن دخترایی که خودشون می خواستن با داریوش رابطه داشته باشن، اما داریوش همیشه می گفته اینا الان داغن دو سه سال دیگه مثل سگ پشیمون می شن! پس هیچ وقت این کار رو نمی کنم.
وقتی قیافه بهت زده منو که پلک هم نمی زدم دید گفت:
- مطمئن باش به زودی عشقی که اون به تو داره، به دل خودت هم سرایت می کنه و این بدبینی ازت دور می شه. داریوش لیاقت عشق رو داره ... برای یه ذره شیطنت که هر پسری ممکنه انجام بده نمی شه کسی رو دار زد!
بی اراده یه لبخند نشست گوشه لبم ولی بازم چیزی نگفتم. بقیه شب یه گوشه نشستم و به رقصیدن بقیه نگاه کردم. آرمین و داریوش هم بعد از چند دقیقه برگشتن تو. اما قیافه داریوش عجیب پکر بود! آخر شب بعد از شام همه سر جاشون نشستن. آرمین وسط رفت و گفت:
- طرفدارای سالسا آماده باشن.
صدای جیغ و هورا بلند شد و چند تا دختر و پسر آماده وسط رفتن. منم خدای رقص سالسا بودم! اما نمی دونستم با کی باید برقصم! داریوش از جا بلند شد و یه راست رفت سمت یکی از دخترایی که تنها یه گوشه نشسته بود، دختره لباس کوتاه قرمز رنگی تنش بود. قیافه خیلی قشنگ و ملوسی هم داشت. پاهای برهنه اش رو با جوراب نازک مشکی پوشونده بود اما اون جوراب ها چیزی از قشنگی پاهای کشیده اش کم نمی کردن. در جواب پیشنهاد رقص داریوش سرشو تکون داد و با لبخند دستشو توی دست داریوش گذاشت و بلند شد. قلبم داشت می زد توی دهنم! داریوش می خواست با یه نفر دیگه برقصه؟!!! وای خدا جون! دیدنش از جون کندن سخت تر بود. وقتی که دیدم دوتایی با هم رفتن وسط و منتظر موسیقی ایستادن. هر دو تا دست دختره تو دست داریوش بود. نگام پر عجزم کشیده شد سمت ارمین، جلوی سپیده وایساد و ازش تقاضا کرد. ولی سپیده سالسا بلد نبود، برای همین هم پیشنهادشو رد کرد. آرمین اخماشو در هم کرد و رفت سمت ضبط ، در همون حالت با صدای بلند گفت:
- قبول نیست! سلطان رقص سالسا بی پارتنر مونده! اما باشه ... طوری هم نیست ... شما خوش باشین!
خواست موسیقی رو پلی کنه که از جا بلند شدم. نمیخواستم لج داریوش رو در بیارم، اما می خواستم بهش حالی کنم که منم سالسا بلدم برقصم! می خواستم بیخیال اون دختره بشه. نگاه داریوش مات موند روی من، رفتم سمت آرمین و گفتم:
- تنها نمی مونی، اگه منو به پارتنری قبول داشته باشی!!
آرمین با تعجب نگام کرد و گفت:
- بلدی رزا؟!
نیازی نبود آرمین بدونه سالسا رو زیر نظر یکی از بهترین اساتید سالسا توی انگستان یاد گرفتم! پس گفتم:
- ای ... همچین!!
آرمین ذوق زده دستمو گرفت و گفت:
- ایول! پس بزن بریم ...
موسیقی رو پلی کرد و منو کشید وسط، همه نرم نرم شروع کردن. چشمم خیره به داریوش بود، و چشم اون خیره به دستای جفت شده من و آرمین. بیا دیگه داریوش ... بیا ... آرمین اینقدر حرفه ای می رقصید که مجبور شدم بیخیال دید زدن داریوش بشم و حواسم رو بدم به آرمین ... اما دلم خون بود. توی ایران جز با رضا هیچ وقت سالسا نرقصیده بودم. چون سالسا یه تماس های بدنی خاصی داره که جز با محرم با کس دیگه رقصیدنش باعث عذاب می شه! مثل من که داشتم عذاب می کشیدم و کم کم داشتم به گه خوردن می افتادم! وقتی که آرمین پای منو بلند می کرد و دور کمرش تاب می داد. وقتی که دستش از نزدیک گردنم تا روی کمرم سر می خورد، وقتی گردنم رو تا روی گونه ام لمس می کرد ... وقتی که هر دو بازوم اسیر دستاش می شد ... بیچاره آرمین از هیچ کدوم از تماساش حس بدی بهم دست نمی داد چون کاملا بی منظور و فقط برای زیباتر شدن رقص اون کار ها رو می کرد. اما چون عادت نداشتم مور مورم می شد. توی انگلیس هم استادمون خانوم بود و خودش پارتنرم می شد. گاهی هم با رضا با هم می رقصیدم چون دو تایی برای آموزش رفته بودیم. اونم به خواست بابا که عاشق سالسا بود، یه وقتایی با مامان می نشستن و منو رضا براشون سالسا می رقصیدیم. یا گاهی اوقات من باله می رقصیدم ... بالاخره آهنگ تموم شد. همه دست و سوت و جیغ می کشیدن! نفس نفس زنون با چشم دنبال داریوش گشتم، ولی نبود. پارتنرش رو دیدم که تنها روی یکی از مبل ها نشسته و برای ماهایی که رقصیده بودیم دست می زنه. اما خبری از خودش نبود

. آرمین یواشکی کنار گوشم گفت:
- چه غلطی کردم رزا! امشب داریوش با چاقو می یاد بالای سرم ...
خنده ام گرفت و گفتم:
- فعلاً که فکر کنم رفته یه جا خودشو سر به نیست کنه!
- من نمی دونم چرا هی جدیداً یادم می ره این داریوش خیلی غیرتیه!
دوتایی با هم خندیدم و آرمین گفت:
- دیدمش که رفت توی باغ، وسطای رقص بود. همون موقع می خواستم تمومش کنم، چون تازه فهمیدم چه غلطی کردم! اما نمی شد ... می ری دنبالش؟ الان فقط به تو نیاز داره ...
آهی کشیدم و گفتم:
- کجا برم آخه؟
- برو توی باغ، باهاش حرف بزن تا بفهمه عمدی در کار نبوده ...
خودمم می خواستم برم پیش داریوش، با اینکه از دستش دلخور بودم، اما نمی خواستم به خاطر این قضیه ناراحت باشه. حس آدمای مقصر رو داشتم. وارد محوطه ویلا شدم، نسیم خنکی از سمت پشت ویلا و دریا می وزید، خبری از داریوش نبود. حدس زدم پشت ویلا باشه، پس ویلا رو دور زدم و اون طرف رفتم. دقیقا روی یکی از نیمکت های چوبی روبروی دریا نشسته بود و به دریا زل زده بود. نمی دونم این چه حس عجیبی بود که دوست نداشتم ناراحتیش رو ببینم اما به درخواستش هم نمی تونستم جواب مثبت بدم. حتی با وجود اینکه الان می دونستم داریوش هرزه نیست، ولی بازم نمی تونستم بهش بگم که دوسش دارم. آروم آروم به نیکمت نزدیک شدم، ماه فقط یه کم کم داشت تا کامل بشه ، شاید چیزی حدود یه هفته ... هر وقت ماه کامل می شد یادم می یومد به اون شبی که نقاشی داریوش رو کشیدم و دلمو بهش باختم. زیر نور مهتاب از پشت چه تندیسی ساخته بود!! بی حرف روی نیمکت کنارش نشستم و زل زدم به دریا. نسیمی که می وزید باعث می شد شالم هی سر بخوره ... با دو دست شونه هامو بغل کردم. با دیدنم جا خورد، اما هیچ عکس العمل خاصی نشون نداد و بازم به دریا خیره موند ... زمزمه کردم:
- چرا نذاشتی رقص سالساتو ببینم؟!!
آهی کشید و سکوت کرد ... گفتم:
- چرا همه اش فرار می کنی؟!
صداش ناله مانند بلند شد:
- رز ...
چقدر دلم می خواست بگم جان دل رز؟!!! اما به بله ای کوتاه اکتفا کردم ... آهی کشید و گفت:
- تو پاکی ... تو زلالی ... اونقدر پاک ... اونقدر شفاف و نجیب که من به خودم اجازه نمی دم حتی دستتو بگیرم! رز ... فکر می کنی آسون بود دیدن تو تو بغل آرمین؟! می دونی چقدر داشتم به خودم فشار می آوردم که نیام تو رو از توی بغلش بکشم بیرون و وادارت کنم با خودم برقصی؟ که با عطش دست بکشم روی بدنت؟!! که پاتو بچسبونم به خودم؟!! که سرمو فرو کنم توی گردنت و هزار بار گردنت رو ببوسم؟!! فکر کردی راحت بود جلوی خودم رو بگیرم که بغلت نکنم؟ که کمر باریکت رو توی دستام فشار ندم و هیکل محشرت رو به خودم نچسبونم؟!! فکر می کنی راحت بود؟!!! ولی رز ... اومدم بیرون ... اومدم بیرون تا بغلت نکنم ... تا نبو ... نبوسمت!!
حال من تو اون لحظه گفتن نداشت، رو به موت بودم!!! چی داشت می گفت داریوش؟!!! ادامه داد:
- جونم داره در می یاد! اما صبر می کنم، صبر می کنم تا خانومم بشی ... پس نابودم نکن! نکن با من این کارا رو ... من طاقت ندارم! چه اون پسر دوست صمیمیم باشه چه هر کسی ... دیدن تو توی بغل دیگرون می کشتم رز ...
محو و مات داشتم نگاش می کردم، لای دهنمم نیمه باز مونده بود. یهو از جا بلند شد، جلوم پام روی ماسه ها زانو زد، گوشه پایین لباسم رو گرفت سرشو خم کرد، کشیدش روی پلکاش و گفت:
- رز من ... خاک زیر پاتو به چشم می کشم اگه مال من بمونی ... بهم قول بده دیگه اتفاقی که امشب افتاد هیچ وقت تکرار نشه! قول بده شکنجه ای که امشب منو دچارش کردی دیگه تکرار نکنی ... قول بده رز ...
قلبم داشت تند تند می زد، بی اراده شدم، بی اختیار شدم، دستمو بردم جلو. می خواستم دستاشو بگیرم، می خواستم لمسش کنم! می خواستم بغلش کنم. به خصوص الان که می دونستم آغوشش تن هیچ زنی رو لمس نکرده بیشتر تشنه و شیفته می شدم. اصلاً می خواستم جونمو فداش کنم!!! با چشم دست لرزونمو که به جستجوی دستاش می رفت رو دنبال کرد، ولی همین که دستم بهش رسید از جا بلند شد، یه قدم عقب رفت و با عجز گفت:
- نه رز ... نه عزیز من ... نه قشنگ من ... الان وقتش نیست ... بذار برای وقتی که مال من شدی ... بذار برای وقتی که تونستیم بدون استرس با هم باشیم ... بذار ناب بمونه! بذار پاک بمونه ...
نفسم بالا نمی یومد دیگه ... از جا بلند شدم و قبل از اینکه اختیار از دستم بره و خودمو پرت کنم توی بغلش دویدم سمت ویلا ...
- کاش می دیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست
حالم بد بود ... همه بدنم می لرزید. نیاز به تنهایی داشتم... نیاز به یه جایی داشتم که توش داد بکشم .. اینقدر داد بکشم که همه غمام زا یادم بره! مگه من چقدر توان داشتم؟!! چقدر؟!!
- کاش می گفتی چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست
وارد ویلا شدم، همه داشتن تو هم می لولیدن و کسی منو نمی دید. به دو رفتم سمت پله ها و رفتم بالا. تنهایی اتاقم رو نیاز داشتم ... اشکام روی گونه روون شدن. من عاشق داریوش بودم. شاید بیشتر از عشقی که اون نسبت به من داشت. ولی تردید داشت مثل خوره وجودمو می خورد و می سوزوند. دلم می خواست بدون توجه به آینده به آغوش گرمش پناه ببرم و بگم منم تو رو دوست دارم، داریوش بیشتر از جسمم محتاج روحم بود و من ... من چی؟!! حاضر بودم جسممو بهش بدم اما از دادن روحم امتناع می کردم. چون امکان نداشت، مسلماً خونواده ها این اجازه رو به ما نمی دادن. بابای اون و بابای من دشمن هم بودن، وصلت ما غیر ممکن بود! حتی اگر بابای منم راضی می شد محال بود بابای داریوش رضایت بده. مگه نه اینکه خاله کیمیا گفت خسرو کینه به دل گرفته؟! کینه می تونست خرمنی رو به آتیش بکشه و اون خرمن مسلماً عشق من بود. شاید این وسط مامان و خاله کیمیا هم دوباره مجبور می شدن از دوستیشون بگذرن. برای اینکه این دوتا دوست دوباره از هم جدا نشن، برای اینکه بابامو با دشمنش روبرو نکنم، برای اینکه داریوش رو رودرروی خونواده اش قرار ندم، مجبور بودم مهر خودمو به طور کامل از دل اون بیرون کنم و خودمم کم کم فراموشش کنم. ولی مگه می تونستم بعد از داریوش دل به یه مرد دیگه ببندم؟! محال بود!
با اشک و آه و ناله و بغض لباسمو در اوردم و یه دست لباس راحتی تنم کردم. تنم بی حس بود، از بس به خودم فشار آورده بودم دیگه جون توی تنم نمونده بود. صداهای پایین داشت لحظه به لحظه کم و کمتر می شد. روی تخت دراز کشیدم تا بخوابم و همه چیو برای چند ساعت هم که شده فراموش کنم، هنوز حتی چشمم هم گرم نشده بود که تقه ای به در خورد. با این فکر که سپیده است، گفتم:
- بیا تو ...
در باز شد و توی تاریک و روشن اتاق یه مرد رو دیدم، از قد بلند و حالت موهاش فهمیدم داریوشه، از جا پریدم و بی توجه به ظاهرم که فقط یه تی شرت و شلوارک جین تنم بود گفتم:
- چی شده داریوش؟!
بمیرم که هنوزم نگرانش می شدم! می خواستم کاری کنم از من بیزار بشه اما هنوزم طاقت ناراحتیشو نداشتم! انگار همه تصمیماتم مال چند دقیقه اول بود. داریوش بدون اینکه بهم خیره بشه سرشو زیر انداخت و گفت:
- رز ... از تاریکی می ترسی ... بیا اتاقامون رو عوض کنیم امشب ...
الهی این رز فدای تو بشه که اینقدر به فکرشی! نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- نیازی نیست، دیشب هم خوابیدم، اگه نصف شب بیدار نشم نمی ترسم.
به در اشاره کرد و گفت:
- نیازه ... نمی خوام اذیت بشی. برو توی اون اتاق من وسایلت رو برات می یارم، لباسای خودمو هم جمع کردم. می یارم اینجا ....
- ولی داریوش ...
رفت سمت کمدم و گفت:
- برو عزیزم ...
آهی کشیدم و راه افتادم سمت در، همون لحظه صدای یکی از دوستای داریوش رو شنیدم که اومده بود طبقه بالا:
- داریوش ... کجایی پسر؟! کل ویلا رو دنبالت گشتم، گفتن اومدی بالا ... داریــــوش! بچه ها می کن تا پیانو نزنی نمی رن!
داریوش پرید سمت در و به من که دم در بودم اشاره کرد:
- بمون تو اتاق تا صدات کنم ...
سرمو تکون دادم، داریوش رفت بیرون و صداشونو شنیدم که از پسره خواست بره پایین، گفت تا چند دقیقه دیگه می ره و براشون پیانو می زنه. بعد از رفتن پسره، اومد تو اتاق و گفت:
- برو عزیزم تا دوباره یه مزاحم پیداش نشده ...
چند لحظه نگاش کردم که زیر نگام کم اورد و نفسش سنگین شد، سرشو زیر انداخت و چند بار نفس عمیق کشید. نور مهتاب اتاق رو روشن کرده بود ... یه قدم بهش نزدیک شدم، برای تشکر، اما اون یه قدم رفت عقب، بهم نگاه نمی کرد. به خودم نگاه کردم، یه شلوارک کوتاه جین پوشیده بودم با یه تی شرت جذب صورتی ... اما جلوی داریوش معذب نبودم. راست می گفت که می گفت عوض شده. این داریوش با اون داریوش چشم پلشت فرق داشت. عشق باهاش چی کار کرده بود؟ چطور می تونستم این همه عشقو تو وجودش از بین ببرم؟! آهی کشیدم و رفتم به طرف در ... حرف نزنم سنگین ترم. به سرعت وارد اتاق داریوش شدم و به تختش خیره شدم. بالش و پتوشو می خواست یا نه؟! نشستم لب تختش و منتظر موندم تا بیاد ... انگار نه انگار که پایین همه منتظرشن، یه ربع بعد با ساک لباسام اومد. همه رو با نظم تا کرده بود و چیده بود توی ساک. خواست ساکو باز کنه و لباسا رو دوباره توی کمد آویزون کنه که گفتم:
- ممنون داریوش ... لازم نیست ... صبح خودم درستش میکنم.
- نه ... تو بخواب ... خودم درست می کنم.
- بیا برو پایین همه منتظرن بری براشون پیانو بزنی ...
دستش روی ساک خشک شد، چند لحظه کوتاه نگام کرد و گفت:
- کاش توام بودی ...
بی اراده لبخند زدم و گفتم:
- من از همین جا می شنوم ... برو منتظرشون نذار ... فقط قبلش، بالش و پتوتو هم ببر توی اون اتاق ...
به بالش و پتو خیره شد و زمزمه کرد:
- نمی تونی ازشون استفاده کنی؟!
فهمیدم بد برداشت کرده! من از خدام بود! اما گفتم شاید خودش دوست نداشته باشه سریع گفتم:
- نه منظورم این نبود ...
بی توجه راه افتاد سمت در و گفت:
- برات یه بالش و پتوی دیگه می یارم ... اما مال خودت رو دیگه بهت نمی دم. از امشب می شه مال من ... می خوام با بوی عطر تنت بخوابم ... اینو دیگه نمی تونی ازم دریغ کنی.
قلبم دوباره بی قرار شد، بغض کردم، اما جلوی بغضمو گرفتم و گفتم:
- داریوش ... نیاز نیست ... با همینا می خوابم ...
تو قاب در ایستاد. برنگشت به طرفم فقط با صدای خسته اش گفت:
- مطمئنی؟
- اوهوم ...
سرشو تکون داد و گفت:
- خوب بخوابی ...
با رفتنش روی تخت وا رفتم! همه وجودم صداش می زد ... جز جز اعضای بدنم بهش نیاز داشتن. از قلبم گرفته تا دستام، تا چشمام ، تا لبهام ... حس کردنش نیازم بود ... نیاز!
من نیازم تو رو هر روز دیدنه ... از لبت دوستت دارم شنیدنه!
پتوشو تا گردنم بالا کشیدم و سرمو بین بالش خوش بوش فرو کردم. اشکام ریختن از چشمام بیرون ... می دونستم بالشش با ریمل چشمام سیاه می شه ... اما برام مهم نبود. اجازه دادم چشمام ببارن تا بلکه یه کم خالی بشم ...صدای پیانوش که از پایین بلند شد شدت اشکای منم بیشتر شد ... انگار رابطه مستقیم داشتن با هم ... نوای غمگینش منو به مرز جنون می کشوند ... چشمامو بستم و گذاشتم روحم با قدرت جادوی انگشتان داریوش تو آسمون به پرواز در بیاد ....

****
صبح طبق معمول زود از خواب بیدار شدم. یاد اتفاقات شب قبل باز خنجر کشید روی دلم. از جا بلند شدم و با بی حالی رفتم از اتاق بیرون. ویلا غرق سکوت بود، بعد از مهمونی دیشب همه حسابی خسته بودن. در اتاق قبلی من و اتاق فعلی داریوش باز بود، بی اختیار سرک کشیدم. پیرهن و کرواتش رو در آورده بود ولی با همون شلوار رسمی خوابیده بود. پتو از روش کنار رفته بود، دلم می خواست برم پتوشو بکشم روش، اما امروز دیگه نباید به حرف دلم گوش می کردم. امروز روزی بود که تصمیم گرفته بودم هر طور شده داریوش رو از خودم بیزار کنم. سعی کردم در دلم رو بذارم و از کنارش بی تفاوت رد بشم. دست و صورتمو شستم و میزو چیدم. نیره بیچاره هم خواب بود. چییدن میز حدود یه ربعی طول کشید، سرمو روی میز گذاشتم و به فکر فرو رفتم. چطور یم تونستم داریوش رو از خودم زده کنم؟!! من که تا امروز اصلا باهاش خوش رفتاری نکرده بودم و این شده بود وضعش! پس باید چی کارش میکردم؟ اونقدر تو فکر فرو رفته بودم که متوجه بیدار شدن بقیه نشدم، اول مامان و خاله و نیره اومدن توی آشپزخونه و با دیدن من و میز اماده کلی خوشحال شدن. ناگفته نمونه که مامان کلی بابت زود خوابیدنم شب قبل مواخذه ام کرد و گفت باید می موندم با مهمونا خداحافظی می کردم. منم سعی کردم سکوت کنم، چون اگه جواب می دادم بحث بالا می گرفت. نفرات بعدی که بیدار شدن، سپیده و آرمین بودن، داریوش هم نفر آخر سر میز حاضر شد. نیره برای همه چایی ریخت و روی میز گذاشت، هم من از نگاه داریوش فرار ری بودم و هم اون از نگاه من. فقط وقتی خاله کیمیا گفت:
- این صبحونه خوردن داره ها ، چون کار رزا خانومه ...
نگاهش چند لحظه سرزنش گر با نگام تلاقی کرد. انگار از کارم زیاد هم خوشش نیومده بود. خوب معلومه وقتی یه کمد رو هم اجازه نمی ده خودم مرتب کنم، دوست نداره چنین کاری هم بکنم! سریع نگامو ازش دزدیم، نه من اسیر نمی شم، من کم نمی یارم! من کم نمی یارم! سعی می کردم از نگاهش پرهیزکنم، ولی دست خودم نبود! هربار بی اراده نگاش می کردم و اون آسماون آبی و سراسر عشق رو روبروم می دیدم. تو دلم نالیدم: « ای خدا کمکم کن که بتونم همین امروز اونو از خودم متنفر کنم.» چقدر احمق بودم که فکر می کردم عشق به اون شدیدی به راحتی تبدیل به نفرت می شه. بعد از صبحونه سپیده گفت:
- امروز بیاید بریم بازار. من می خوام یه خورده خرید کنم. این چند روزه اصلاً بازار نرفتیم.
آرمین اول از همه موافقت کرد و بلند شد، ولی داریوش بدون حرف سر جاش نشسته بود و برای خودش لقمه می گرفت. انگار اصلاً تو این دنیا نبود. مامان و خاله هم تصمیم گرفتن همراه آرمین و سپیده برن. من که اصلا حوصله بیرون رفتن رو نداشتم و از طرفی منتظر یه فرصت برای تنهایی با داریوش و عملی کردن نقشه ام بودم، به دروغ گفتم:
- شما برید من یه خورده سر درد دارم، ترجیح می دم امروز استراحت کنم.
نگاه داریوش در جستجوری چشمام بالا اومد، اما من بی تفاوت از خیر نگاه کردن به چشمای نگرانش گذاشتم. مامان گفت:
- حوصله ات سر می ره بیا بریم یه هوایی بهت می خوره خوب می شی، قرص هم بهت می دم. اینجوری من نگرانم. نمی شه که تو رو تنها بذاریم.
- نه مامان می خوام بخوابم من خیلی زود بیدار شدم الان دوباره خوابم گرفته. باور کنین اینقدر کسلم که اگه بیام شما رو هم کسل می کنم.
مامان با تردید گفت:
- مطمئنی؟
- آره.
- پس نیره هم می مونه ویلا که تو تنها نباشی ...
- برام مهم نیست ولی اگه باعث می شه شما راحت تر باشی باشه حرفی نیست.
مامان از جا بلند شد و از آشپزخونه خارج شد. سپیده و آرمین هم رفتن که حاضر بشن

خاله کیمیا رو به داریوش گفت:
- داریوش منو ببر همونجایی که دفعه قبل لباساتو خریده بودی. خیلی شیک بود. می خوام برای بابات خرید کنم. بد نیست اگه براش سوغات بخریم.
داریوش با خونسردی گفت:
- به آرمین می گم ببرتتون.
خاله کیمیا با ترسی آشکار پرسید:
- مگه تو نمی یای؟
- نه من منتظر یکی از دوستام هستم. قراره امروز بیاد اینجا.
خاله زیر چشمی به من نگاه کرد و سریع گفت:
- زنگ بزن کنسلش کن. باید بیای بریم. نمی شه تو اینجا بمونی.
نمی دونم چرا ولی حرفای خاله رو توهینی به خودم حساب کردم. بهم برخورد و از جا بلند شدم تا آشپزخونه رو ترک کنم. داریوش داشت با نگرانی نگام می کرد، ولی توجهی نکردم و بی حرف زدم از آشپزخونه. دم در با شنیدن صدای اوج گرفته داریوش بی اراده ایستادم و گوشامو تیز کردم:
- یعنی چی؟ چرا نمی تونم بمونم؟ مامان شما می فهمی چی می گی؟
- آره می فهمم. بهت می گم امروز نباید توی ویلا بمونی. درست نیست تو و رزا ...
- مامان دیگه داری توهین می کنی. یعنی شما نفهمیدی که رزا ناراحت شد و بلند شد رفت؟ منم بودم بهم بر
می خورد. من بیست و هشت سالمه بچه که نیستم تا با یه دختر تنها شدم دست و پام بلرزه. این حرفا از شما بعیده.
- تو بچه نیستی ولی اون یه دختره. تو از مکر و فریب دخترا خبر نداری اگه بخواد می تونه...
بغض گلومو گرفت. بیا رزا خانوم تحویل بگیر! هنوز نه به باره نه به دار اینجوری دارن در موردت قضاوت می کنن! حالا بازم بذار دلت بره سمت داریوش! ولی با این وجود باورم نمی شد که خاله این حرفها رو در مورد من می زنه. مگه منو نشناخته بود؟ دلم می خواست سرمو بکوبم به در. خواستم برم توی اتاقم و بیخیال بقیه حرفاشون بشم ولی صدای داریشو مانعم شد. صداش از زور خشم می لرزید و مشخص بود به زحمت جلوی خودشو گرفته که داد نکشه:
- بسه! بس کن این مزخرفاتو! داری در مورد اون فرشته اینا رو می گی؟ مامان برات احترام قائلم ولی اجازه هم
نمی دم راجع به رزا این حرفو بزنی. توهین به رزا یعنی توهین به من. اون بچه سرش درد می کرد رفته بخوابه. یعنی شما اونو اینقدر پلید می دونین که فکر می کنین می خواد منو از راه به در کنه؟ نه ... نه مامان هیچ وقت
نمی بخشمت اگه راجع به رزا این فکرا رو بکنی.
خاله بی توجه به حرفای داریوش گفت:
- پس حدسم درست بود! تو بهش علاقه پیدا کردی.
داریوش بدون مکث گفت:
- آره آره بهش علاقه پیدا کردم ولی علاقه ام مربوط به اون نمی شه. اون برای من دلبری نکرده. فکر می کردم پسر خودت رو تا حالا خوب شناختی اگه قرار بود دلم واسه دلبری دخترا بلرزه تا حالا هزار بار لرزیده بود. ولی من دلم واسه پاکی رزا لرزید. دقیقاً همون چیزی که شما داری زیر سوال می بریش.
- این چرندیاتو بریز دور داریوش. تو نامزد داری. همینجور که دیروز هم بهت گفتم گرم گرفتن زیادی با این دو تا دختر شایسته تو نیست. اگه آزاد بودی حرفی نبود ولی حالا نمی شه. نه من و نه پدرت بهت اجازه نمی دیم که بخوای با رزا ازدواج کنی. بهتره اون دخترو هم هوایی نکنی.
این بار صدای داریوش واقعاً اوج گرفت:
- نامزد نامزد! کدوم نامزد؟ شما بریز دور این چرندیاتو. اصلاً تو ذهنتون به این قضیه فکر هم نکنین که من یه روز با مریم ازدواج کنم. من جز رزا حاضر نیستم حلقه تو دست هیچ دختر دیگه ای بکنم.
به دنبال این حرف صدای کشیده شدن صندلی رو شنیدم. حس کردم که هر آن ممکنه یه نفرشون از آشپزخانه خارج بشه. برای همین دست از استراق سمعم برداشتم و به حالت دو بالا رفتم. وقتی وارد اتاق شدم و در رو بستم پشت در تا خوردم و هق هق گریه ام بلند شد. فقط دعا می کردم که مامان برای خداحافظی به اتاقم نیاد. از سپیده مطمئن بودم. وقتی قرار بود با آرمین باشه اصلاً چیز دیگه ای رو نمی دید. چه برسه به اینکه بخواد بیاد با من خداحافظی کنه. از شنیدن صدای ماشین نفس راحتی کشیدم و فهمیدم که رفته اند. با خیال راحت روی تخت افتادم و گریه رو از سر گرفتم. تقه ای به در خورد و قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم در باز شد و داریوش اومد تو. با دیدن من تو اون حالت لبخند از صورتش پر کشید و به سرعت نزدیک شد. دوباره سرم رو تو بالش پنهون کردم و زار زدم. داریوش لب تخت نشست و با صدایی پس رفته گفت:
- رز .. منو نگاه کن... چی شده عزیز دلم؟ الان داریوشو می کشیا. تو رو خدا بگو چی شده؟ سرت درد می کنه؟
دیگه طاقت نیاوردم، سرمو از روی بالش برداشتم و به او پریدم:
- هنوز اینقدر نی نی نشدم که به خاطر سر دردم گریه کنم.
داریوش از نگرانی داشت پس می افتاد و این از نگاش کاملاً مشخص بود. گفت:
- پس چته لعنتی؟ چرا اینجوری داری اشک می ریزی؟ من ... من ...
حس کردم بغض گلوشو گرفت که نتونست حرفشو ادامه بده. به جاش مشت محکمی روی تشک کوبید. گریه ام شدت گرفت. با خودم فکر کردم الان بهترین فرصته تا هر چه از دهنم در می یاد بارش کنم. هم مرهمی می شد به غرور زخمی خودم و هم اون از من متنفر می شد. سخت بود خیلی سخت! هر چقدر هم دلم از خاله کیمیا گرفته بود نمی تونستم روی سر داریوش خالی کنم! با این وجود باید همه تلاشمو می کردم، زیر لب گفتم:
- خدایا منو ببخش! خدایا کمکم کن.
غض لعنتی اعصاب خورد کنم رو قورت دادم و داد کشیدم:
- دلیلش تویی! این تویی که هر روز مزاحم آسایش من می شی. دارم از دستت کم کم دیوونه می شم. چرا منو ول نمی کنی؟ چرا هر روز باید در گوش من اینقدر چرت و پرت بگی؟ ازت متنفرم! متنفر! چند بار باید اینو بهت بگم؟ چرا نمی فهمی؟ حالم از حرف زدنت، صدات، حرکاتت، حرفات، به هم می خوره. تو عوضی ترین پسری هستی که در تموم طول عمرم دیدم. از ریختت حالم به هم می خوره. چرا ولم نمی کنی؟ هان؟ چرا داری زجرم می دی؟ من یه نفر دیگه رو دوست دارم! اصلاً عاشقشم! نمی خواستم بهت بگم ولی مجبورم کردی. حالا ولم می کنی یا نه؟ با زبون خوش دارم بهت می گم، یا فراموشم می کنی یا من می دونم و تو!
خیلی جلوی خودمو گرفتم که گریه مانع حرف زدنم نشه. با بی رحمی زل زدم توی چشماش! اشک توی چشمای آسمونیش حلقه زده بود. چشماش ناباوری رو فریاد می زدن. انگار باور نداشت یه دختر اینطوری غرورشو ویرون کنه. آخ بمیرم الهی برات! چه پست فطرتی بودم من! خدا سزامو بده. قدمی رفت عقب، ولی نگاشو از نگام نمی گرفت، بغض داشتم. درد داشتم، اما بازم سرتقانه سعی می کردم نگاه پر از نفرت باشه! نفرتی که باید نثار مامانش مر کردم رو داشتم تزریق نگاه عشقم می کردم. با صدایی گرفته گفت:
- می خوام شکایت کنم از تو به چشمای خودم که از روی دیوونگی بی خودی عاشقت شدم.
با زدن این برگشت و با سرعت از اتاقم خارج شد. فرو ریختم. هر چی تا اون لحظه استوار وایسادم و خودمو محکم نشون دادم یهو فرو ریخت. سرمو تو بالش فرو کردم و با صدای بلند گریه رو سر دادم. چطور می تونستم فراموشش کنم؟ کسی که همه زندگیم بود! ای خدا به دادم برس! خدا جون به فریادم برس! سرم واقعاً داشت منفجر می شد. نه می تونستم بخوابم نه می تونستم آروم بگیرم! باید یه کوفتی می خوردم تا سر دردم بهتر بشه. از جا بلند شدم و پایین رفتم. خبری از داریوش نبود و فقط نیره مشغول نظافت بود. یه لحظه زد به سرم که ازش همون جوشوندنی اون دفعه رو بگیرم. اما یه لحظه از نگاه های کنجکاوش به خودم خوشم نیومد. با بدجنسی فکر کردم خاله کیمیا اونو مسئول کرده که منو بپاد تا نکنه پسرشو از راه به در کنم. برای همینم بیخیال جوشوندنی یه قرص مسکن از داخل یخچال برداشتم و با یه لیوان آب بالا انداختم. دوباره با قدمای ناموزون به اتاقم برگشتم و روی تخت ولو شدم. چون بدنم زیاد به مسکن عادت نداشت خیلی زود خوابم گرفت و چیزی طول نکشید که خوابم برد. تنها چیزی که باعث می شد همه چیزو فراموش کنم خواب بود!
کنار دریا وایساده بودم. یکی داد می زد و کمک می خواست! به همه طرف نگاه می کردم، ولی کسی نبود. شروع کردم به دویدن. دریای آروم، طوفانی شد. هر چی من می دویدم، دریا خشمگین تر می شد و صدا واضحتر! صدا برام آشنا بود! خیلی آشنا! کی بود که منو به اسم صدا می زد و از من کمک می خواست؟ می شناختمش! خودش بود. آره صدا، صدای خودش بود. داریوش بود! شروع کردم به داد زدن. ازش می پرسیدم کجایی؟ و اون فقط صدام می زد! همه طرفو نگاه می کردم و می دویدم. آخر سر پیداش کردم. وسط دریا بود! بدون ترس به آب زدم، موج ها سنگین بودن ولی با هر بدبختی بود با شنا خودمو بهش رسوندم و خواستم دستشو بگیرم. ولی یهو یه موج بلندی از راه رسید و داریوشو برد! با داد از خواب پریدم. خدایا این چه خوابی بود دیگه؟ حتی توی خوابم راحت نبودم. تعبیر این خواب چی می شد؟ سر جام نشسته بودم و نفس نفس می زدم. گلوم خشک خشک بود. لیوان آبی که روی عسلی کنار تخت بود یه کم آب داشت. همه رو خوردم تا یه کم از التهاب درونم کم بشه. روی تخت نشستم و زانوهامو بغل کردم. چطور می تونستم فراموشش کنم؟ می گن اولین عشق، هیچ وقت فراموش نمی شه. من ناتوان، هیچ وقت توان فراموش کردن اون چشما رو نداشتم. به ساعتم نگاه کردم، ساعت چهار بود. از سکوتی که به ویلا حاکم بود، حدس زدم که هنوز کسی برنگشته. از جام بلند شدم. از پنجره به بیرون نگاه کردم، بارون به شدت می بارید. حسابی عرق کرده بودم و لباسام به تنم چسبیده بود. به سمت کمد رفتم و بلوز شلوار سفیدی از بین لباسام بیرون کشیدم و پوشیدم. موهامو هم بافتم که به گردنم نچسبه. دلم می خواست دوش بگیرم، ولی حالشو نداشتم. دوباره تشنگی به سراغم اومد و گلوم خشک شد. در اتاقو باز کردم و بیرون رفتم. جلوی در اتاق داریوش چند لحظه مکث کردم و وقتی صدایی نشنیدم با این تصور که خوابه از پله ها پایین رفتم. خبری از نیره نبود و حدس زدم اونم کارش تموم شده و رفته. رفتم توی آشپزخونه، با اینکه نهار نخورده بودم، ولی گرسنه نبودم. فقط لیوانی آب خوردم و از آشپزخونه خارج شدم. میخواستم برم سمت پله ها، که یهو داریوش رو دیدم که سر تا پا سیاه پوش روی کاناپه نشسته. با دیدن یهوییش ترسیدم و جیغ آرومی کشیدم، ولی حتی تکون هم نخورد چه برسه به اینکه بخواد نگام کنه. از حالتش ترسیدم. منطق می گفت توجهی نکنم و بالا برم، ولی احساسم منو به کنارش نشستن دعوت می کرد. بالاخره احساس پیروز شد و کنارش نشستم. بازم توجهی نکرد. سعی کردم نسبت به کم محلیش بی توجه باشم. گفتم:
- چرا اینجوری شدی؟ گرسنه ات نیست؟
بدون اینکه نگام بکنه، سرد و خشک گفت:
- به تو مربوط نیست؟
از سردی صداش بیشتر از اینکه جا بخورم دلم گرفت. تموم شد رزا، به اون چیزی که می خواستی رسیدی! داریوش ازت بیزار شده، قلبم ولی باور نمی کرد. پس با سماجت ادامه دادم و به دروغ گفتم:
- داریوش من گرسنه مه اگه تو چیزی نخوری منم چیزی نمی خورما! آخه تنها از گلوم پایین نمی ره.
دوباره با بی توجهی و با همون لحن گفت:
- به من چه؟
خیلی ناراحت شدم، ولی هر چی که می گفت، حق داشت. من خیلی باهاش بد حرف زده بودم. خواستم از جا بلند شم و برم که چشمم به دستاش افتاد. مشتشون کرده بود و سفت فشارشون می داد. این نشون از حال خراب خودش داشت. بازم احساسم داشت نافرمونی می کرد. دوست نداشت داریوش ازش دلخور باشه. انگار تصمیم قبلی خودمو از یاد برده بودم. اون لحظه از حرفای خاله کیمیا اینقدر دلخور شده بودم که دق و دلی اونو هم سر داریوش بیچاره در آوردم. حالا خودمو موظف می دونستم که هر طور شده از دلش در بیارم. با دلخوری گفتم:
- با من قهری؟
با حالتی عصبی گفت:
- می شه از جلوی چشمام دور شی؟ نمی خوام ببینمت!
چشمام گشاد شد. باورم نمی شد خود داریوش باشه. انگار داریوش واقعی رفته و به جاش این آدم
قصی القلب اومده بود. اگه دستای مشت شده اش رو نمی دیدم، یه لحظه هم طاقت نمی آوردم. اما خوب می دونستم داریوش داره فیلم بازی می کنه. من پشیمون بدم، نمی خواستم داریوش دوستم نداشته باشه. من به عشقش محتاج بودم. شاید خودخواهی بود که بدون اینکه عشقی بهش بدم دوست داشتم ازش عشق دریافت کنم.

اما دوست داشتم دیگه! کاریشم نمی شد کرد، پس می خواستم هر طور شده دلخوریشو رفع کنم. گفتم:
- تو چت شده؟ اصلاً بیرونو نگاه کردی؟ داره بارون می یاد. این هوا برای پیاده روی خیلی جون می ده! می یای بریم قدم بزنیم؟ هوا خیلی شاعرانه شده!
با داد داریوش تقریباً چسبیدم به سقف:
- چرا پا نمی شی از جلوی چشام گم بشی؟ حوصله تو ندارم! داری با حرفات سرمو درد می یاری!
بعد به تقلید از من گفت:
- هوا شاعرانه اس ! جون می ده برای قدم زدن! هه هه. برو بابا دلت خوشه ها!
بغض به شدت به گلوم چنگ زد. جلوشو گرفتم که نشکنه و همین نفس کشیدنو برام سخت کرد. طاقت این همه تحقیر رو نداشتم! داریوش دیگه دوستم نداشت! از من بیزار شده بود! دیگه همه چی تموم شده بود! چونه ام به لرزه افتاد و یه قطره اشک از گوشه چشمم افتاد پایین. وقتی دید من حرف نمی زنم، به طرفم چرخید. نگاش اول سرد سرد بود، ولی وقتی چونه لرزون و بغض کشنده مو دید، یهو نگاش عوض شد. دوباره همون داریوش عاشق خودم شد. همونی که طاقت اشکامو نداشت. خودشو به طرفم کشید و دستشو آورد جلو ... اما دستاش بین راه خشک شدن. با کلافگی و پریشونی خاص خودش گفت:
- ببخشید رزا. غلط کردم! مرض داشتم! ببخشید. تو رو خدا بغض نکن فدات شم! بغض نکن من طاقت ندارم. ببخشید غلط کـــــردم!
دیگه طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه. کلافگی و پریشونیش به اوج رسید و گفت:
- تو رو خدا گریه نکن. بیا منو بزن. بیا فحشم بده. اصلاً بیا منو بکش! فقط گریه نکن. اونم به خاطر حرفای چرت و پرت من. من کی هستم که بخوام این حرفا رو به تو بزنم؟ اونم به کسی که بیشتر از جونم دوسش دارم!
با حرفاش گریه ام بیشتر شدت می گرفت، گفت:
- ببین منو! نگام کن، ببین از صبح تا حالا به چه روزی افتادم! فکر می کنی دلیلش چیه؟! خوب تویی! می بینم که کنارمی، ولی نمی تونم داشته باشمت! دارم داغون می شم رزا! دارم جون می کنم! آخه چرا از من متنفری؟ نفرت تو منو به جنون می کشه دختر.
به دنبال این حرف بلند شد. با تعجب نگاش کردم که ببینم چرا بلند شده، سرشو به چپ و راست تکون داد و زیر لب چساریی گفت که نشنیدم. قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، به حالت دو از ویلا خارج شد. سریع بلند شدم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم. دیوونه وار به سمت دریا می دوید و قطرات بارون هم بی رحمانه به بدنش می کوبیدن. وقتی تنشو به دریای طوفانی زد یه دفعه خوابم جلوی چشمم اومد. وحشت کردم و بی اراده جیغ زدم:
- نه ...
بدون تعلل از ویلا بیرون دویدم و به سمتی که اون رفته بود رفتم. موج ها به بدنش کوبیده می شدن ولی اون
بی توجه پیش می رفت. داشتم از ترس سکته می کردم. جیغ می کشیدم گریه می کردم صداش می زدم ولی
نمی شنید. وقتی به دریا رسیدم یه دفعه ترسیدم. دریا عجیب طوفانی بود! نگاهی به داریوش کردم که موجها اونو به جلو می بردن. من از آب می ترسیدم. دریا هم فوق العاده خشمگین بود! باید چی کار می کردم؟ نه، من باید به ترس خودم غلبه می کردم. نباید می ذاشتم دریا هستیمو بگیره. ترس رو کنار گذاشتم. یا علی گفتم و به طرفش دویدم. دریا اول می خواست از رفتنم جلوگیری کنه، ولی وقتی اصرارم رو برای پیش روی دید خشمگین شد و با شدت موجهاشو به طرفم فرستاد و منو جلو کشید. انگار می گفت بیا که تو طعمه دوممی. آب تا گردن داریوش بالا اومده بود. با سرعت خودمو جلو می کشیدم و موجا هم کمکم می کردن. تو چند قدمیش که رسیدم، صداش زدم، ولی فریادم تو خروش آب گم شد. چند قدم باقی مونده رو هم به زور طی کردم، تا بهش رسیدم. از پشت بلوز مشکیشو چنگ زدم و به طرف خودم برش گردوندم. با دیدن صورتش بغضم ترکید. پوست سفیدش سفیدتر و رنگ پریده تر شده بود. لبای سرخ رنگش سیاه شده و چشماش تیره تر از همیشه به من خیره شده بود. همین که سالم جلوم ایستاده بود خودش به دنیا می ارزید. با دیدنم بهت زده داد کشید:
- تو کجا اومدی؟ خطرناکه برگرد! اینجا جای تو نیست. برو. من باید آروم بشم.
اشکام با قطره های بارون و آب دریا مخلوط شده بودن. جیغ کشیدم:
- تو رو خدا داریوش بیا برگردیم. اگه از این جلوتر بری می میری. من نمی خوام تو بمیری. بیا برگردیم. تورو قرآن داریوش با من برگرد.
داریوش با تعجب گفت:
- داری به خاطر من گریه می کنی؟ از مردن من می ترسی؟ چرا؟ چرا نگران منی؟ مگه از من متنفر نیستی؟
حرف که می زدیم آب شور دریا توی دهنمون می رفت و هی مجبور بودیم خالی کنیم دهنمونو. با شنیدن حرفاش چشمامو بستم. باید تصمیم می گرفتم. نه! اون برام از همه مهمتر بود! دیگه کسی رو جز اون نمی دیدم. من به خاطر اون از همه چی می بریدم. حتی از جونم! چشمام رو باز کردم و گفتم:
- نه نه به خدا نیستم! اگه تو بمیری منم می میرم! مگه نمی دونی که چقدر دوستت دارم؟ مگه نمی دونی از همون بار اول که دیدمت دیوونه شدم؟ هان نمی دونی؟! حالا بدون! ببین منو! منی که دیگه جز تو چیزی برام اهمیت نداره. آره داریوش. تو موفق شدی! من عاشقت شدم! حالا اگه راضی به مرگ من هستی برو. برو تا آب ببرتت و بمیری. مطمئن باش که من زودتر از تو می میرم. اگه می خوای برو. اصلاً با هم می ریم!
نگاه متعجب و عصبی اش مهربون تر از همیشه و هر لحظه شد. رنگش طراوت و تازگی همیشه را به دست آورد. لب زیرینش از شادی می لرزید. هی لباس به لبخند باز می شدن و دوباره جمع می شدن، باز دستاش اومد بیاد سمت صورتم ولی کشیدشون عقب. چشماش زلال تر از همیشه شدن. لباشو از هم باز کرد و اولین چیزی که گفت این بود:
- بگو اونی که گفتی دوستش داری و عاشقشی فقط منم! بگو که جز من کسی رو دوست نداری!
آب داشت بالا تر می یومد، اما دیگه مهم نبود، از ته دل گفتم:
- خودتی داریوش. به خدا قسم که من جز تو هیچ کسو دوست ندارم!
خندید. اینقدر شیرین و از ته دل که دلم براش ضعف رفت. خواستم دست بندازم دور بازوش تا دوتایی برگردیم و تولد یکی شدن روحمون رو توی ساحل جشن بگیریم. اما هنوز دستم به دستش نرسیده بود که ماسه های زیر پام کنار رفتن و در کسری از ثانیه، من زیر آب فرو رفتم. اینقدر ناگهانی بود که شنا رو فراموش کردم. دست و پا می زدم که بالا بیام، ولی بی فایده بود و من پایین تر می رفتم! نمی دونم چرا اینهمه پایین اومدم! انگار تو یه چاله افتاده بودم که همه جاش سیاه بود. نفسم گرفت. دیگه هوایی برای تنفس نبود! بی حال شدم. توانی برای دست و پا زدن هم دیگه نداشتم. همینجور پایین تر می رفتم. همه جا سیاه تر شد. چشمام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم. دریا طعمه شو بلعید.
چشمامو که باز کردم، داخل اتاق سفید رنگی خوابیده بودم و اطرافم پر از دستگاه بود. چشمامو یه بار محکم باز و بسته کردم. می خواستم به یاد بیارم کجام. دستمو اوردم بالا که شروع کرد به سوختن. حس می کردم چیزی توی دماغمه، داشت اذیتم می کرد. یهو یاد اتفاقی که افتاده بود افتادم! وای خدای من! من ... داریوش ... اعترافم ... دریا ... باورم نمی شد که زنده مونده باشم! مطمئناً اینجا بیمارستان بود. فکر کنم اولین بیماری بودم که همه چیز رو به خاطر داشتم و نیاز به کمک اطرافیان برای یادآوری نبود. کسی تو اتاق نبود. یهو یاد داریوش افتادم! چه بلایی سر اون اومده بود؟ یعنی الان کجا بود؟ صدام در نمی یومد و نمی تونستم کسی رو خبر کنم. نمی دونم چقدر گذشت که پرستاری در رو باز کرد و داخل شد. با دیدن چشمای باز من با خوشحالی گفت:
- خدای من! بالاخره به هوش اومدی؟
بعد از زدن این حرف به سرعت اتاق رو ترک کرد. طولی نکشید که اتاق پر شد! مامان و سپیده و آرمین و دکتر، ولی داریوش نبود! خاله کیمیا هم نبود! یعنی کجا بودن؟! چشمای همه شون سرخ بود! این گریه برای من بود یا برای داریوش؟! خدایا حالا که داشتم به دستش می آوردم نکنه اونو از من گرفته باشی؟ دلم می خواست داد بکشم، ولی حتی نمی تونستم از کسی بپرسم! صدام خیلی ضعیف بود و به ناله شباهت داشت. خدا رو شکر سپیده متوجه منظورم شد و آروم در گوشم گفت:
- فدات شم حالش خوبه.
نفس راحتی کشیدم و با بی حالی پرسیدم:
- کجاست؟
باز در گوشم پچ پچ کرد:
- می یاد دیدنت. یه کم حوصله داشته باش!
صبر و حوصله دیگه چی بود؟ من اونو می خواستم! فقط اونو! خدایا کجا بود؟ چرا چیزی به من نمی گفتن؟ دکتر اعلام کرد که تا دو روز دیگه حالم کاملاً خوب می شه و می تونم مرخص شم. مامان خدا رو شکر کرد و گفت که دو روز بوده من بیهوش بودم! دکتر گفت که دورم رو خلوت کنن و فقط یه نفر بمونه. مامان
می خواست بمونه که سپیده نذاشت و به زور اونو راضی کرد تا خودش بمونه. می گفت مامان سه روز بالای سرم بیدار بوده! برای همین به زور فرستادش که بره استراحت کنه. مامان بعد از بوسیدن عمیق پیشونیم و دوباره شکر گفتن خدا همراه آرمین از اتاق بیرون رفتن و سپیده وقتی از رفتنشون مطمئن شد در رو بست و با غیظ گفت:
- شما دوتا عشقتون هم خرکیه! ببین چی به روز هم آوردین؟!
یعنی چی؟ مگه من با داریوش چی کار کرده بودم؟ داریوش کجا بود؟ کجا بود؟! سپیده که دید دارم از ترس پس می افتم، با خنده گفت:
- نترس دیوونه. آقای مجنون خوب تشریف دارن! چند اتاق بالاتر اونم کله پا شده! البته اون توی دریا اتفاقی براش نیفتاده. تو رو که رسونده بیمارستان، دکترا بهش گفتند که امید زیادی برای زنده موندنت نیست و اگه خدا بخواد قراره زحمت رو کم کنی و ریق رحمت رو سر بکشی. اونم در جا از حال می ره! الان دو روزه که تو اینجا بستری شدی و اون توی چند تا اتاق اون طرف تر در حال موته.
باورم نمی شد. خواستم از جام بلند شم که محکم گرفتم و گفت:
- کجا لیلی خانم؟ شما نمی تونین از تخت بیاین پایین.
با همون صدای ضعیفم که ناشی از فشاری بود که به حنجره ام و ریه هام وارد شده بود گفتم:
- می خوام ببینمش!
- خیلی خوب. به آرمین گفتم خاله ها رو ببره ویلا، بعد بره داریوشو بیاره اینجا.
- من می رم کنارش. مگه نمی گی حالش بده؟!
- تو نمی تونی الاغ! انگار سرت نمی شه، داشتی می مردی! اونم اینقدر حالش بد نیست که نتونه بیاد تو رو ببینه. بشنوه تو بهوش اومدی می تونه بره مسابقه دوی ماراتون بده.
به ناچار دوباره سر جام دراز کشیدم. توی یه ساعتی که آرمین موفق شد مامان و خاله رو ببره ویلا، من صد بار مردم و زنده شدم. چون خاله کیمیا نمی خواست پسرش رو ول کنه و بره، ولی آرمین با هزار دوز و کلک برده بودش. بعد از اینکه از ویلا برگشت، اومد توی اتاق من و با خنده گفت:
- وای وای عجب پیله است این خاله کیمیا!
سپیده با تعجب گفت:
- چرا؟
- راضی نمی شد بره که! نمی دونی با چه زوری بردمش، قربونش برم خاله شکیلا هم هیچ کمکی نکرد. فقط نگاه
می کرد.
چشمامو بستم. خوب می دونستم که عشقمون برای خاله کیمیا از پرده بیرون افتاده و اون دیگه راضی نیست حتی لحظه ای از داریوش جدا بشه. فکر کنم مامانم متوجه حساسیت خاله کیمیا شده بود و حسابی به غرورش بر خورده بود. آرمین بحث رو ادامه نداد و گفت:
- من می رم داریوش رو بیارم. کم مونده بیمارستانو روی سرش خراب کنه!
به دنبال این حرف از اتاق خارج شد و سپیده به آرومی دست منو فشرد. همون چند دقیقه ای که طول کشید تا داریوش به اتاق من برسه من شش بار مردم و زنده شدم و ده سال برام طول کشید. اما بالاخره در باز شد و داریوش و آرمین وارد اتاق شدن. با دیدن داریوش همه درد خودم یادم رفت! حتی اگه ذره ای به عشقش شک داشتم پرید! رنگش پریده پریده بود و حسابی لاغر شده بود! تو این دو روز چی به روزش اومده بود؟ چشماش گود افتاده و زیرش کبود شده بود! ریش طلایی رنگ چند روزه ای هم روی صورتش خودنمایی
می کرد که خیلی اونو خواستنی کرده بود، ولی به هر حال حسابی داغون شده بود! آرمین و سپیده بی صدا از اتاق بیرون رفتن. داریوش کنار تخت نشست. چند لحهظه خیره به چشمام نگاه کرد و بعد بی حال و بی حرف پیشونیشو روی دستم که سوزن سرم توش بود گذاشت.

بازم تو خواب من با من قدم بزن

آروم و سر به زیر

میمیرم از غم و بی خود سراغمو از آدما نگیر
پاسخ
 سپاس شده توسط an idiot ، s1368 ، نازنین* ، ملکا ، اکسوال
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان تقـــــــــــــــــــــاص(واقعا متفاوته.امکان نداره از خوندنش پشیمون بشی) - bela vampire - 04-12-2013، 17:45

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان