امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

#6
قسمت5


پام و بیشتر روی پدال گاز فشار دادم و گفتم:
باید می موندی... باید پشت در گوش وای می ایستادی... از کجا معلوم که واقعا داشتند در مورد مامان پسره حرف می زدند؟ گفتی ماجرای مامانش چیه؟
آوا گفت:
ترلان جون مادرت وقتی رانندگی می کنی جلوتو نگاه کن.
سرم و به سمت جلو چرخوندم و گفتم:
خوبه؟ حالا حرف می زنی؟
آوا شونه بالا انداخت و گفت:
رضا می گفت که مامانش بیماری روانی داره. نمی دونم دقیقا مریضیش چیه... می گه توهم داره و کسایی و می بینه که اونجا حضور ندارند و باهاشون حرف می زنه.
اخم کردم و گفتم:
یعنی شیزوفرنی داره؟
آوا گفت:
باور کن نمی دونم... اتفاقا خودمم همین و از رضا پرسیدم ولی مثل این که دقیقا این طوری نیست... زمان و مکانم گم کرده و نمی شناسه.
پام و روی گاز گذاشتم و از سمت راست یه تاکسی زرد رنگ سبقت گرفتم و جلوش در اومدم. با تعجب گفتم:
وا؟ از اول همین طوری بوده؟
آوا چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
بی اختیار عین دیوونه ها رانندگی می کنی... یه کم آروم برو... نه! بهش شک وارد شده... بعد یه مدت تعادل روانیش و از دست داده. حالا تو چرا این قدر در مورد این پسره کنجکاوی؟
وسط یکی از حرکات مارپیچی ام بودم که رعایت حال آوا رو کردم و سعی کردم عین آدم رانندگی کنم... آوا راست می گفت... ناخودآگاه یه سری از حرکات خطرناک و انجام می دادم. گفتم:
به خاطر این که تو به طرز عجیبی ازش بدت می یاد.
از توی آینه چشمم به یه مزدای سفید افتاد که داشت با سرعت رانندگی می کرد و لایی می کشید. چشمم و از آینه گرفتم و گفتم:
من که نمی دونم ماجرا چیه ولی امیدوارم از روی حماقت به رضا جواب مثبت نداده باشی.
آوا گفت:
پسر خوبیه... می دونم... فقط... بهم حق بده که بترسم.
شونه بالا انداختم. توی زندگیم هیچ تجربه ی احساسی و عاطفی نداشتم و نمی تونستم آوا رو درک کنم.
در همین موقع مزدای سفید گاز داد و از سمت راستم سبقت گرفت... لحظه ی آخر آینه به آینه کرد و آینه ی بغل ماشینم و زد. سرعتش و زیاد کرد و جلوی ماشینم در اومد.... داد زدم:
عوضی!
آوا مچ دستم و گرفت و گفت:
قاطی نکن... بی خیال!
دست آوا رو کنار زدم. پام و روی گاز گذاشتم. خواستم ازش سبقت بگیرم که راهم و بست... نفس عمیقی کشیدم. سمت راست پیچیدم... جلوم در اومد. خواستم سریع به سمت چپ بپیچم که باز راهم و سد کرد. آوا که ترسیده بود گفت:
تو رو خدا ولش کن ترلان... طرف روانیه.
به چهار راه رسیدیم... چراغ قرمز شد... مزدا سرعتش و کم کرد. با یه حرکت سریع به سمت چپ پیچیدم و ازش سبقت گرفتم. چراغ و رد کردم. مزدا سپر به سپر ماشینم باهام اومد. فرمون و سفت با دستان چسبیدم. همه ی مهارتم و به کار بردم و ماشین و به سمت ماشینش کج کردم. آوا جیغ زد و گفت:
نزدیک بود به مالی بهش...
چشمم به راننده ی مزدا افتاد. فقط موهای مش کرده و شال سیاهش و می دیدم... پس دختر بود. هر دو با هم گاز دادیم و سرعتمون و بیشتر کردیم. احساس می کردم هر لحظه ضربان قلبم بالاتر می ره. دوباره ماشینم و به سمت ماشینش کج کردم. ترسید و سرعتش و کم کرد... ازم فاصله گرفت. از این موقعیت استفاده کردم و سبقت گرفتم. جلو زدم و از مزدا فاصله گرفتم. آوا نفس راحتی کشید و گفت:
گاز بده برو... تو رو خدا این مسخره بازی و ول کن. همین طور برو...
توی آینه دیدم که مزدا با سرعت برق داشت بهمون نزدیک می شد. پوزخندی زدم و گفتم:
فقط به خاطر تو...
بیشتر گاز دادم. داشتیم به دور برگردون می رسیدیم. برای 405 ای که داشت دور می زد بوق زدم... تکون نخورد. ماشین و گرفتم سمت راست و توی لاین دو وارد شدم. از سمت راست سمند سبقت گرفتم و وارد لاین یک شدم. گاز دادم و با یه حرکت سریع از لاین یک وارد لاین سه شدم. صدای بوق ماشین ها بلند شد و سمند سریع روی ترمز زد. صدای بلند برخورد دو جسم و شنیدم. توجهی نکردم. با اختلاف چند سانتی متر از کنار 405 رد شدم و زودتر از او دور زدم و با فاصله ی چند کمی از جلوی پرایدی که داشت مستقیم می اومد کنار رفتم. آوا که نفسش توی سینه حبس شده بود تته پته کنان گفت:
روانی! می شه ماشین و دو دقیقه بزنی کنار؟ قلبم توی دهنمه... حالم داره بد می شه.
خندیدم و گفتم:
سوسول بازی در نیار.
چشمم به باند مخالف افتاد... تصادف شده بود. سرعتم و کم کردم. مزدای سفید از پشت به سمند زده بود. پخ زدم زیر خنده. سریع گازش و گرفتم و از اونجا دور شدم. رو به آوا کردم و گفتم:
فهمیدی چی شد؟
آوا که گیج شده بود گفت:
نه!
خنده کنان گفتم:
اومدم از دور برگردون دور بزنم سمندی که توی لاین دو بود زد روی ترمز و مزدا از پشت خورد بهش... خوشم اومد... خوب حالش گرفته شد.
آوا ناله کرد:
تو رو خدا آروم تر برو... الان که دیگه لازم نیست گاز بدی... یعنی در واقع تو باعث شدی که تصادف کنند؟
با بی خیالی گفتم:
پس چی! خوبه! یاد می گیره دنبال هرکسی راه نیفته. آینه ی ماشین و زد! خدا رو شکر که فردا ماشینم و می دن... یه روز دیگه ماشین بابا دستم می موند کاملا از بینش می بردم.
سرعتم و کم کردم و سعی کردم مثل یه آدم عادی رانندگی کنم. آوا پرسید:
حالا چی شد که دوباره دستت ماشین می دن؟ من گفتم دیگه بابات بهت ماشین نمی ده.
لبخندی زدم و گفتم:
اون روز که رادمان من و رسوند بابام فهمید. گفت دیگه بدون ماشین بیرون نرم.
آوا خندید و گفت:
دعوات کردن؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
بهشون گفتم که مسلما دوست رضا قابل اعتمادتر از راننده ی غریبه ی آژانسه... متوجه شده بودن که چاره ای نداشتم... نه! دعوا نکردن... ولی کلی به نفعم شد !
اون شب چند ساعت دنبال آوا از این مغازه به اون مغازه رفتم. آوا تا می تونست از حراجی ها خرید کرد. من فقط دنبالش راه می رفتم و جمله های کوتاهی مثل (( خوبه )) (( بد نیست )) (( مشکیش خوشگل تره)) می گفتم. اون روز حوصله ی خرید کردن و نداشتم. از خرید کردن خوشم می اومد ولی به شرط این که مغازه ها شلوغ نباشه. حراج جنس های زمستونی همه رو به خیابونا کشونده بود و توی مغازه ها جای سوزن انداختن نبود. اکثر پالتوها فقط برای سایر 36 یا 40 به بالا مونده بود... یعنی این که خوش به حال آوا شده بود که سایزش 36 بود! من بدبختم که سایزم 38 بود هیچی گیرم نمی اومد.
یه مغازه ی به نسبت خلوت گیر اوردیم و آوا یه بارونی سفید سایز 38 گیر اورد و توی دستم گذاشت. قبل از این که خودم بفهمم چی شده دیدم توی اتاق پروم. به گیجی خودم خندیدم... هرچه قدر من ماست بودم آوا تیز و فرز بود. بارونی رو پوشیدم و در اتاق و باز کردم تا نظر آوا رو بدونم. قبل از این که آوا دهنش و باز کنه فروشنده که یه پسر جوون بود من و دید. نگاهی به ابروهای برداشته ش کردم... زیرلب ایشی گفتم. پسر شروع به تعریف کردن از جنسش و این که چه قدر به من می یاد کرد... آوا برگشت و چپ چپ به فروشنده نگاه کرد... ولی انگار نه انگار! همین طور داشت حرف می زد:
... خانوم این بارونی حالت عروسکی داره و کاملا مناسب اندام شماست که کمر باریکی دارید. همین یه دونه هم مونده... اینم به خاطر سایز خاصشه که مونده!
حالا خوبه همیشه اولین سایزی که تموم می شه 38 اِ ! سعی کردم خنده م و جمع و جور کنم. فروشنده همین طور داشت حرف می زد:
مخصوص خانوم هایی هستن که اندام... .
وسط حرفش پریدم و گفتم:
آقا می شه تمومش کنید؟ من مثلا توی اتاق پروم... آخرین آدمی که نظرش توی این مغازه برام مهمه شمایید.
تو دلم گفتم:
ولش کنم تا شب در مورد اندامم!!!! می خواد حرف بزنه! پررو!
یه صدایی توی سرم گفت:
وقتی توی صورتشون می خندی پررو می شن دیگه!
فروشنده دوباره داشت پر حرفی می کرد:
باشه... من دیگه حرفی نمی زنم... من به خاطر این که به انتخاب بهتر شما کمک کنم اینجام!
زیرلب گفتم:
خب حرف نزن دیگه!
بدون توجه به جملات پسر رو به آوا کردم و گفتم:
نظرت چیه؟
آوا گفت:
بدک نیست!
نگاهی به بارونی کردم... بدک نیست؟ خوشگله که!
فروشنده دوباره شروع کرد:
خانوم این جنس ترکه! فقط همین یکیش مونده... این و هیچ جای تهران نمی تونید زیر صد تومن پیداش کنید. اینجا نمایندگی مارکه ( ... )... نمایندگی تندیسمون داره همین و پنجاه تومن گرون تر می ده... به خاطر این که تک سایز شده قیمتش و اوردیم پایین... .
با بداخلاقی به پسر گفتم:
آقا شما که هنوز دارید صحبت می کنید!
آوا از لحن بد من به خنده افتاد. پسر ابروهای باریک و برداشته ش که حالم و بهم می زد و بالا انداخت و گفت:
خانوم شما چه قدر عصبی هستید!
من که لحظه به لحظه بداخلاق تر می شدم گفتم:
آقا شما چه قدر حرف می زنید! من اصلا زیر این نگاه شما معذب می شم... می شه ما رو تنها بذارید؟
فروشنده سرش و پایین انداخت و گفت:
باشه من دیگه حرف نمی زنم... فقط می خواستم...
بلند گفتم:
خب حرف نزنید دیگه!
آوا آهسته خندید و گفت:
ول کن بابا!
چشم غره ای به پسر رفتم. در اتاق پرو و بستم و پالتوی خودم و پوشیدم. از اتاق پرو بیرون اومدم و از آوا پرسیدم:
چطور بود؟
آوا به سمت صندوق رفت و گفت:
بد نبود... ولی کمرش خوب وای نمی ایستاد...
به فروشنده ای که پشت صندوق ایستاده بود گفت:
آقا دکمه هاشم که شل بود...
فروشنده گفت:
خانوم تقصیر ما نیست... این خانوما این قدر خشن با این مانتوها برخورد می کنند که ما شب ها می شینیم اینجا نخ سوزن دستمون می گیریم دکمه می دوزیم.
آوا گفت:
حالا چند می دید که ببرمش؟
فروشنده سر تکون داد و گفت:
خانوم باور کنید قیمت ها مقطوعه.
حدود یه ربع ایستادم و به فروشنده و آوا زل زدم. فروشنده قیمت و پایین نمی اورد و آوا توی سر مال می زد!
_ مدلش که قدیمی شده.
_ زود کثیف می شه.
_ دکمه هاش لقه و به فردا نرسیده همه ش می ریزه.
_ کمرش بد وای می ایسته.
_ از اینجا اول باید مستقیم ببریمش خشک شویی بعد استفاده کنیم.
آوا تا جایی پیش رفت که واقعا از خریدنش پشیمون شدم. چشمم و چرخوندم و با بی حوصلگی نگاهی به در و دیوار مغازه کردم. چشمم به فروشنده ی دیگه که ابروهای باریک داشت افتاد. اونم با من چشم تو چشم شد. دستش و روی سینه ش گذاشت و تعظیم کرد. خنده م گرفت و سرم و چرخوندم... خب تقصیر خودش بود که این قدر پرحرف بود!
بالاخره آوا یه تخفیف اساسی از فروشنده گرفت و از مغازه بیرون اومدیم. تا پامونو از مغازه بیرون گذاشتیم آوا گفت:
عجب بارونی قشنگیه خدا وکیلی! اگه سی و شیش و داشت عمرا می ذاشتم به تو برسه.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
پس اینا چی بود توی مغازه می گفتی؟ من داشتم پشیمون می شدم.
آوا خندید و گفت:
ترلان! ساده نباش... برای این گفتم که ازشون تحفیف بگیرم.
چند بار پشت سر هم پلک زدم... احساس حماقت می کردم... من اصلا از این کارها بلد نبودم. انگار بابام راست می گفت! من اصلا سیاست نداشتم.
بعد از اون برای خرید شلوار جین به یکی از مغازه ها رفتیم. اونجا هم یه سری مشکل دیگه پیدا کردم. فاق شلوار کوتاه بود و دکمه ش بسته نمی شد. سایز بزرگ ترشم برام زیادی بزرگ می شد. یه سری هم با فروشنده ی اونجا دعوا کردم که اصرار داشت مشکل از منه و می خواست برای بستن دکمه ی شلوار شخصا اقدام کنه.
دست خالی از مغازه بیرون اومدیم. من هنوز داشتم حرص می خوردم. آوا که از خنده روده بر شده بود اشک هاش و پاک کرد. صورتش قرمز شده بود. من پوفی کردم و گفتم:
به خدا می خواستم با پشت دست بزنم تو دهنش!
آوا خنده کنان گفت:
آخه چی پیش خودش فکر کرده بود؟
با بداخلاقی گفتم:
چی می دونم!
بعد از کمی گشت و گذار به سمت ماشین رفتیم. اول آوا رو خونه ی رضا رسوندم و برای ناهار روز بعد به خونه ی خودمون دعوتش کردم. بعد از اون با ذوق و شوق فراوان بابت این که ماشینم و روز بعد تحویل می گیرم به سمت خونه ی خودمون روندم.
به کوچه مون که رسیدم ماشین و یه گوشه پارک کردم و صبر کردم که اول همسایه مون ماشینش و از توی پارکینگ بیرون بیاره. خمیازه کشیدم و نگاهی به ساعت کردم... نه شده بود... وای نه! دوباره باید نصیحت های بابا در مورد گرگ های کمین کرده توی اجتماع و می شنیدم... هر وقت بعد از تاریک شدن هوا خونه می اومدم بابام مبحث شیرین گرگ های جامعه رو پیش می کشید. همون طور که زیرلب غرغر می کردم ماشین و به سمت پارکینگ هدایت کردم... خودم و برای شنیدن نقل قول های بابا از هزاران پرونده ی مختلف آماده کردم.
آوا اصرار داشت که ظرف های ناهار و خودش بشوره. مامانم تعارف می کرد و می گفت نه! شما مهمونید... منم روی صندلی نشسته بودم و با بی تفاوتی نگاهشون می کردم... از کار خونه بدم می اومد... از کار بیرون هم بدم می اومد... کلا از کار کردن بدم می اومد!
مامانم بالاخره تونست آوا رو منصرف کنه و خودش دست به کار شد. من و آوا روی صندلی های توی آشپزخونه نشستیم. مامانم بهم اشاره کرد که چای دم کنم. از جا بلند شدم و قوری رو برداشتم. یه قاشق چای توش ریختم و زیر شیر کتری گرفتم تا آب جوش توش بریزم. مامانم پرسید:
خب آوا جون! ایشالا کارهاتون و برای عروسی کردید؟
آوا گفت:
بله تا حدودی!
مامانم گفت:
باید سخت باشه دست تنها! خانواده ی آقای دکتر تهران نیستند... نه؟
تو دلم گفتم:
آقای دکتر؟ آهان! رضا رو می گه... اون که هنوز دانشجو اِ بابا!
آوا گفت:
مامان و باباش اصفهان زندگی می کنند. رضا وقتی دانشگاه قبول شد اومد تهران. الان چند سالی هست که تنها زندگی می کنه.
مامان پرسید:
عروسی رو اصفهان می گیرید یا تهران؟
آوا لبخند زد و گفت:
هنوز داریم در موردش حرف می زنیم.
خندیدم و تو دلم گفتم:
صحبت؟ منظور همون دعواهای تاریخیشونه؟
در همین موقع آب جوش روی زمین ریخت. از جا پریدم. سریع شیر کتری و بستم. آوا سریع بلند شد و قوری رو از دستم گرفت و گفت:
خب این جوری که تو کجش کردی چای از لوله ش می ریزه بیرون دیگه!
مامانم که داشت حرص می خورد گفت:
یعنی تو چای هم نمی تونی دم کنی؟
خنده کنان گفتم:
چرا شلوغش می کنید؟ خب حواسم به حرفاتون پرت شد... خدایی هرچی بلد نباشم چای دم کردن که بلدم.
آوا زیرلب گفت:
از اون چای های کمرنگی که هر دفعه می ذاری جلوم مشخصه چه قدر بلدی!
نیشگونی از بازوش گرفتم. آوا قوری رو روی کتری گذاشت.
پنج دقیقه ی بعد به اتاق من رفتیم. آوا روی تخت دراز کشید و من روی صندلی میز آرایشم نشستم. آوا که داشت با ناخوناش ور می رفت گفت:
امروز رفتم دیدن رضا!
گفتم:
چیز جدیدی نیست! هر روز می ری دیگه! خوب چشم مامان باباها رو دور دیدید. این مامان اینای تو نمی خوان از مسافرت برگردن؟
آوا چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
بذار حرف بزنم! وسط حرفم نپر.
سر تکون دادم. آوا آهی کشید و گفت:
تو فکر می کنی من خیلی تند رفتم؟ از دیشب تا حالا یه کم عذاب وجدان گرفتم. با این که اصلا از رادمان خوشم نمی یاد ولی دلم براش می سوزه. خانواده شون کاملا از هم پاشیده ست. خودش هم یه جورایی افسرده ست. رضا می گه هیچ دوستی نداره که باهاش صمیمی باشه. فکر می کنم یه کم بدجنسی کردم که نذاشتم با رضا راحت باشه... از طرفی نگرانم.
با دلخوری به آوا نگاه کردم و گفتم:
تو که ماجرا رو به من نمی گی... انتظار داری چطور راهنماییت کنم؟
آوا دست هاش و پایین انداخت و گفت:
اگه یه درصد فکر می کردم درک می کنی می گفتم... اگه بهت بگم دیگه نمی تونی نگاهت و به رضا عوض کنی.
ابرو بالا انداختم و گفتم:
مگه چی کار می کردن؟ تو که می گفتی رضا اهل دوست دختر بازی هم نبود.
آوا گفت:
اگه بابات بفهمه... ازم ناامید می شه... آخه همیشه امید داره که من تو رو عاقل کنم.
پوزخندی زدم و گفتم:
نه بابا! خیلی وقته ناامید شده... فهمیده تو از این عرضه ها نداری.
آوا بالش و از زیر سرش برداشت و به سمتم پرت کرد. بالش و توی هوا گرفتم و خنده کنان گفتم:
خب راست می گم دیگه!
آوا با عصبانیت گفت:
من دارم درد و دل می کنم توی نامرد داری مسخره می کنی. بابا سه ماه دیگه عروسیمه. تازه دارم به این نتیجه می رسم که چه قدر با احساس جلو رفتم... تازه دارم می فهمم اصلا پشت تصمیم هام منطق نبوده. رضا خانواده ی خوبی داره... خوش اخلاقه... صادق و روراسته... وضع مالیش خوبه... تحصیلاتش خوبه... باهوشه... قیافه ش خوبه... ولی وقتی برای درس خوندن اومد تهران... به عنوان یه پسر هجده نوزده ساله خیلی خودش و گم کرد... دیگه خانواده بالای سرش نبودن و نمی دونم... شاید دوست های ناباب کشوندنش سمت پارتی رفتن و اینا. خودش می گه هیچ وقت دوست دختر نداشته... منم باور می کنم. می دونم که راست می گه ولی از طرف دیگه به این موضوع فکر می کنم که اگه قبل از ازدواج نتونسته خودش و جمع و جور کنه هیچ دلیلی نداره که بعد از ازدواجم آدم بشه... اونم توی ایران که خیلی از مردها تازه بعد از ازدواج یادشون می افته جوونی نکردن و ... تازه موضوع خانواده ش هم هستن که خیلی اذیت می کنند... تازه دارم به این موضوع فکر می کنم که ازدواج کردن با پزشکی که باید چند شب توی هفته کشیک باشه خیلی سخته... این فکرم مثل خوره افتاده به جونم که یه وقت نکنه رضا همه ی ماجرا رو بهم نگفته باشه...
آوا آهی کشید و حرفش و قطع کرد. سرتکون دادم و گفتم:
آره... می دونم... ممکنه بعضی از مردها بعد از ازدواج یه سری کارها رو بکنند ولی نه مردهایی مثل رضا که هفت سال تنهایی توی یه شهر دیگه و دور از خانواده هاشون زندگی کردند. اون مال کسایی هستنش که توی خانواده های متعصبی بزرگ شدن و پشت خودداری هاشون اعتقاد نبوده... اجبار بوده. بعد از ازدواج که این اجبار برداشته می شه خیلی کارها می کنند. تو از این لحاظ نگران رضا نباش.
تو دلم گفتم:
ظاهرا هر غلطی می خواسته توی دوران قبل از ازدواج کرده!
ادامه دادم:
نگرانی هاتو درک می کنم... ولی بد موقعی به شک افتادی.
آوا پوزخندی زد و گفت:
برای این که رادمان بدموقع سرو کله ش پیدا شده. رضا قسم خورده بود دیگه باهاش نمی گرده ولی دیروز توی خونه ش جوری رادمان و نگاه می کرد انگار داره برادر کوچیکه شو نگاه می کنه.
پرسیدم:
برادر کوچیکه؟ مگه چند سالشه؟
آوا اون قدر بد نگاهم کرد که سرم و پایین انداختم. گفتم:
تو تو مغزت گیر دادی به این که من به این یارو نظر دارم. من از مردهای چشم رنگی خوشم نمی یاد... مرد باید چشمش سیاه باشه... تازه! مرد خوشگل مال دیگرونه!
آوا خندید و گفت:
پس دردت اینه که شوهر زشت می خوای! حالا ریخت شوهرت و شاید یه جوری بتونی تحمل کنی... بنده ی خدا ژنش به بچه هاتم می رسه. بچه هاتو می خوای چی کار کنی؟
بعد از دو ساعت شوخی و خنده آوا رفت. برام عجیب بود که آخرش هم ماجرای رضا رو بهم نگفت. به نظرم موضوع مهمی نمی اومد و بیشتر چیزی بود که آوا خجالت می کشید مطرحش کنه. تصمیم گرفتم آوا رو بیشتر از این اذیت نکنم و دیگه در این مورد ازش چیزی نپرسم.
عصر بود که از اتاقم بیرون اومدم. معین روی مبل نیم خیز شده بود و همون طور که تخمه می خورد به تلویزیون زل زده بود. چشماش گشاد شده بود و هر لحظه به حالت ایستاده نزدیک تر می شد... داشت فوتبال نگاه می کرد. آهسته وارد هال شدم. کنترل و از روی مبل برداشتم. به صفحه ی تلویزیون نگاه کردم. فوتبالیست توپ و شوت کرد... معین از جا پرید... دکمه رو زدم و تلویزیون و خاموش کردم. معین با ناباوری به صفحه ی خاموش تلویزیون نگاه کرد... تازه فهمید که چی شد... با خشم به سمت من برگشت. کنترل و روی مبل انداختم و با خونسردی به سمت آشپزخونه رفتم. معین داد زد:
کجا؟ داری می ری پشت مامان قایم بشی؟
توی آشپزخونه بابا رو دیدم که داشت برای خودش چای می ریخت. با خونسردی رو به معین کردم و گفتم:
مامانو پیدا نکردم... اومد پشت بابا قایم شم.
بابام آهسته خندید. معین گفت:
این کار مسخره ت یعنی چی؟
گفتم:
صبح داشتم سریال دانلود می کردم قطعش کردی. یادت رفته؟ نود و هفت درصد دانلود شده بود.
معین کنترل و برداشت و تلویزیون و روشن کرد و گفت:
بذار فوتبال تموم شه بهت می گم! نشونت می دم! تازگی ها خیلی پررو شدی.
دنبال بابا از آشپزخونه بیرون اومدم و گفتم:
نه همچین هم تازه نیست!
بابا چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
بسه!
معین چشم غره ای بهم رفت و با اعصاب خوردی دوباره به تلویزیون زل زد. بابا روزنامه رو برداشت و صفحه ی حوادث و باز کرد. پوفی کردم و تو دلم گفتم:
عاشق خبرهای این طوریه! انگار سرکار به اندازه ی کافی از این چیزها نمی بینه!
بابام با دیدن تیتر درشت صفحه ی حوادث نچ نچی کرد و گفت:
ترلان بیا این و بخون! ببین با چه روش هایی مواد مخدر وارد می کنند.
با بی حوصلگی گفتم:
بابا تو رو خدا بی خیال! از بچگی من و به جای قصه های خوب برای بچه های خوب با صفحه حوادث روزنامه بزرگ کردید.
یادم اومد که از سن ده یازده سالگی صفحه ی حوادث روزنامه رو می خوندم. دیگه برای خوندنش اشتیاقی نداشتم.
تصمیم گرفتم بیرون برم و با ماشین عزیزم که تازه از معین از تعمیرگاه اورده بودش یه دوری بزنم. طبق معمول همون پالتوی مشکی رو پوشیدم و شال آبی سر کردم و از خونه خارج شدم.
با ذوق و شوق دستی به فرمون ماشینم کشیدم و از پارکینگ بیرون اوردمش. با سرعت کمی به راه افتادم... دوست داشتم از صدای موتور ماشینم لذت ببرم... آخیش! از شر ماشین بابا خلاص شدم!
توی خیابون اصلی پیچیدم. همون طور که داشتم رانندگی می کردم و برای خودم شعر می خوندم آینه رو تنظیم کردم.یه دفعه چشمم به یه مزدای سفید افتاد. قلبم توی سینه فرو ریخت. اینجا چی کار می کرد؟
خواستم پام و روی گاز بذارم و ناپدید بشم ولی بعد پشیمون شدم. نمی خواستم دوباره ماجرای دیشب پیش بیاد. دوباره از توی آینه به پشت سرم نگاه کردم. یعنی همون ماشین دیشبی بود؟ بعله! خودش بود! کاپوت ماشین جمع شده بود و چراغاش شکسته بود... قلبم تند تند می زد... حتما اومده بود حالم و بگیره.
ماشین و یه گوشه پارک کردم... تو دلم گفتم:
بذار همین جا وسط خیابون که شلوغ پلوغه با هم برخورد کنیم... اگه دوباره کورس بذاریم ممکنه یه بلای دیگه سرش بیاد... ظاهرا خونه مون هم یاد گرفته... ممکنه برام شر شه.
قفل فرمون و دم دستم گذاشتم. از توی کیفم یه چاقوی جیبی بیرون اوردم و توی جیبم گذاشتم. مزدای سفید پشت ماشینم پارک کرد. از توی آینه دیدم که راننده از ماشین پیاده شد. موهای مش کرده ی فرق کجش و شناختم. یه شال قهوه ای روشن سر کرده بود. پالتوی قهوه ای کوتاه و تنگی پوشیده بود که بیشتر شبیه به کت بود. شلوار جین مشکی لوله تفنگی پوشیده بود و کفش های پاشنه ده سانتی مشکی پاش بود. با دست به شیشه ی ماشینم زد. چشمم به صورتش افتاد... یا خدا! لب های پروتز کرده، بینی عمل کرده، گونه های کاشته شده، ابرو های تاتو شده، لنز رنگی... چی از توی صورتش مال خودش بود و خدا می دونه!
در ماشین و باز کردم و پیاده شدم. دختر خندید و گفت:
به به! راننده ی حرفه ای دیشبی... چه اتفاقی! دوباره دیدمت!
نگاهی به ماشینش کردم... اوه اوه! درب و داغون شده بود. باید خسارت سمند رو هم می داد... پس برای چی داشت می خندید؟
دقیق تر نگاهش کردم... نه! انگار اصلا ناراحت نبود.
دستش و جلو اورد و با لبخند دوستانه ای گفت:
اسم من سایه ست!
نگاهی به دستش کردم... دوباره نگاهم روی ماشینش سر خورد. می دونستم هیچ آدم عاقلی با کسی که باعث تصادف کردنش شده دست نمی ده و بهش لبخند نمی زنه. دوباره نگاهی به دست سایه کردم... نه! یه کاسه ای زیر نیم کاسه بود. دستم و توی جیب پالتوم کردم... دست راستم و بی اختیار دور چاقوی جیبی حلقه کردم... آرزو کردم که ای کاش توی ماشین مونده بودم.
سایه دستش و پایین اورد ولی هنوز داشت لبخند می زد. ابرو بالا انداخت و گفت:
بهت نمی یاد کم رو باشی... .
شونه بالا انداختم... باید زودتر می رفتم... حس خوبی نسبت بهش نداشتم. نکنه لبخندهاش نشون دهنده ی آرامش قبل از توفان باشه؟ شاید می خواست یه گوشمالی حسابی بهم بده... من باعث و بانی اون تصادف بودم. سایه هم مقصر بود... خسارت سمند رو باید می داد... ماشین خودش هم هرگز مثل روز اول نمی شد. پس برای چی وایستاده بود و با اون لبخند مسخره نگاهم می کرد؟
سایه گفت:
می یای بریم یه جایی مثل کافی شاپ ؟
نگاهی به سرتاپاش کردم و گفتم:
چی باعث شده فکر کنی خوشم می یاد بیشتر باهات آشنا شم؟
سایه لبخند کجی زد و گفت:
من نمی خوام بیشتر باهات آشنا شم... برات یه پیشنهاد دارم.
بدون ذره ای کنجکاوی گفتم:
خب... می شنوم!
سایه لبخند دیگه ای زد... از لبخندهاش خوشم نمی اومد. انگار فقط دو طرف لباش و کش می داد... پشت لبخندهاش هیچ روحی نبود... همین مسئله باعث می شد به این موضوع فکر کنم که می خواد در یه فرصت مناسب... شاید توی یه خیابون خلوت تر... حسابی حالم و بگیره.
سایه گفت:
اینجا که نمی شه.
یه گام به سمت عقب برداشتم و گفتم:
داری وقتم و می گیری.
او یه قدم به سمتم برداشت و گفت:
چرا نمی خوای به حرفام گوش بدی؟ ببین!
با دست چپش به ماشینش اشاره کرد و گفت:
ماشینم و داغون کردی... باعث شدی وسط خیابون کلی از راننده ی سمند فحش بخورم... باید خسارتم بدم. خودتم می دونی که تو باعث شدی تصادف کنم... .
وسط حرفش پریدم و گفتم:
برو شکایت کن... برو ثابت کن که تقصیر من بوده.
دیگه کاسه ی صبرم داشت سرریز می شد. این آدم عجیب و غریب از کجا پیداش شده بود؟... دوباره داشت لبخند می زد... گفت:
اگه پی شکایت کردن و اینا بودم اینجا نمی اومدم... خواستم بگم یه پیشنهاد مهم دارم که در عوضش دارم از همه ی این مسائل می گذرم... نمی خوای بشنویش؟ باور کن شانس اوردی که به تور من خوردی. نه تنها شاکی نشدم و دنبال انتقام نیومدم، بلکه اومدم بهت پیشنهاد کار بدم.
رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط FARID.SHOMPET ، ★~ ற!ՖŠ дℛд ★~ ، maria-masiha ، Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ ، _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان آن نیمه دیگر - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 26-11-2013، 14:08

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 6 مهمان