امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

#5
قسمت4

اصلا نگاهش نمی کردم. به صفحه ی مانیتور زل زده بودم. تند و بی هدف فولدر باز می کردم و می بستم. عصبی شده بودم. تحمل اون دختر و نداشتم... سایه گفت:
رادمان لگد به بختت نزن... تو چه قدر حقوق می گیری؟ دو میلیون؟ یه میلیون؟ کمتر؟ عمرا بیشتر از هشتصد تومن بگیری. تا کی می خوای به بابات وابسته باشی؟ رادمان! ماهی ده میلیون بهت می دن... نه نیار!
دست از کار کردن برداشتم. توی چشم هایش زل زدم... صدایم و بالا بردم و گفتم:
بابت چی؟
سایه رک گفت:
بابت خوشگلیت.
پوفی کردم و گفتم:
برو سراغ یکی دیگه... چیزی که زیاده آدم کم عقل و ساده و خوشگله.
سایه به سمتم خم شد. با ناز و عشوه گفت:
ولی من تو رو برای این کار می خوام عزیزم.
با دست چشم هام و مالیدم و گفتم:
دست از سرم بردار سایه... من اهل کار خلاف نیستم.
سایه با صدای بلندی گفت:
شلوغش نکن... خلاف نیست. چرا باورت نمی شه به جز تو کس دیگه ای رو نمی تونم پیدا کنم؟ من یه پسری می خوام که هیچ دختری نتونه با دیدنش دست رد به سینه ش بزنه. می فهمی؟ هر دختری با هر سلیقه ای بپسندتش... فقط تو رو دیدم که این طوری هستی.
از جام بلند شدم. در حالی که سعی می کردم کنترلم و از دست ندم گفتم:
برو بیرون! زود باش... دوست ندارم حرف های هر روزم و برات تکرار کنم... من اهل خلاف نیستم... نیازیم به پول ندارم. برو بیرون... بار دیگه این طوری بهت نمی گم.
سایه با عشوه غش غش خندید و گفت:
رادمان... بهت نمی یاد که عصبانی بشی... بازی در نیار.
دو تا بازوهایش و گرفتم و از روی میز بلندش کردم. به سمت در هلش دادم و داد زدم:
برو گمشو بیرون... .
سایه با تعجب نگاهم کرد. نفس عمیقی کشیدم. با سرعت دو گام به سمتش برداشتم. ترسید... یک گام به سمت عقب برداشت. اخم کرد و بلند گفت:
خیلی خب! چته وحشی؟ دو بار توی روت خندیدم پررو شدی... نشونت می دم با کی طرفی... به نفع خودت بود که راضی می شدی... خودت و بدبخت کردی... فهمیدی؟
جوابش و ندادم. پشتم و بهش کردم. تلفن و برداشتم و گفتم:
زنگ بزنم بیرونت کنند یا می ری؟
سایه چشم هاشو تنگ کرد. پوزخندی بهم زد و از اتاق خارج شد. نفس راحتی کشیدم... این دیگه چه بلایی بود که برایم نازل شده بود؟ کنار اومدن با بداخلاقی های بابام... کار پیدا کردن برای سامان... نظم و ترتیب دادن به کارهای خونه ... و نگهداری از مامانم به اندازه ی کافی ازم انرژی می گرفت. وقتی برای گوش مالی دادن یه دختر پر ناز و ادا و معتاد و نداشتم.
روی صندلی نشستم و نفس راحتی کشیدم. در همین موقع در دوباره باز شد. نیم خیز شدم... کاملا آمادگی داشتم که این بار سایه رو با کتک بیرون کنم. چشمم که به صورت خندان ریحانه افتاد خیالم راحت شد. یه دختر قد کوتاه و محجبه بود. چشم های عسلی و صورت گرد داشت. در کل می شد گفت که بانمکه. او با سرزنگی ذاتیش گفت:
سلام آقای خوش اخلاق و خوش تیپ! صدات تا اون ور راهرو اومد.
آهسته جواب سلامش و دادم. ریحانه پشت سیستمش نشست. شهرام پشت سر زنش وارد اتاق شد. برخلاف ریحانه قدبلند و لاغر بود. مو و ریش مرتب مشکی داشت. تفاوت دیگه ای که با ریحانه داشت این بود که همیشه اخم هاش تو هم بود.
ریحانه گفت:
باز چی می خواست؟ اومده بود برات عشوه بیاد؟
کوتاه گفتم:
مهم اینه که دیگه نمی یاد.
شهرام پوزخند زد. دعا می کردم که ریحانه دست از حرف زدن برداره ولی انگار تازه موتور فکش به کار افتاده بود:
دیشب بهت گفتم با ما بیا بیرون... نامردی کردی نیومدی... جات خالی... خیلی پارک قشنگی بود. اسمش بوستان نهج البلاغه بود. یه رستوران خوبم داشت. حتما دفعه ی دیگه با هم می ریم... باشه؟ سینما چهار بعدی داشت... من تا حالا نرفته بودم. تو رفتی؟
پیش خودم گفتم اگه بگم نه دو ساعت برایم توضیح می ده که سینما چهار بعدی چیه. برای همین گفتم:
آره.
ریحانه همون طور که فلشش و برای شهرام می انداخت گفت:
راستی! دیروز یه سر اومدی اینجا بعد کجا رفتی که ما رو پیچوندی و نبردی با خودت؟
اخم کردم و گفتم:
اومدم فایل هایی که دانلود کرده بودم و بردارم... جایی نرفتم... رفتم خونه.
این بار برخلاف انتظارم شهرام گفت:
کادو برای بابات خریده بودی؟
با تصورش یه لبخند محو زدم... ریحانه با شیطنت خندید و گفت:
نه برای باباش نبود! بود؟
چپ چپ به ریحانه نگاه کردم و گفتم:
شهرام دید چی خریده بودم... کراوات بود.
ریحانه که با ساکت موندن میونه ی خوبی نداشت گفت:
راستی! دکتر مامانت چی گفت؟
آهی کشیدم... ای کاش ریحانه فقط دو دقیقه... فقط دو دقیقه زبون به جیگر می گرفت... چه قدر حرف می زد! آهسته گفتم:
حرف های همیشگی!
تو دلم گفتم:
خدایی آدم باید چه قدر به یه نفر جواب سربالا بده تا طرف از رو بره؟ شهرام این و چه جوری تحمل می کنه؟
یاد حرف بارمان افتادم که همیشه می گفت:
از هیچ چیزی به اندازه ی دختر پرحرف بدم نمی یاد.
لبخند زدم. یادش به خیر... همه ی دوست دخترهاش پرحرف بودند.
شهرام چپ چپ به ریحانه نگاه کرد. خوشش نمی اومد که ریحانه باهام گرم بگیره. به سمت سیستمم اومد. نگاهی به ریحانه کرد و خیلی جدی گفت:
روسریت و بکش جلو.
ریحانه نچی گفت و با ناراحتی روسریش و تا روی گردی صورتش جلو اورد.

وقت ناهار بود. غذام و توی ماکروویو گذاشتم تا گرم بشه. به کابینت تکیه داده بودم و به شهرام نگاه کردم که داشت با حالتی مشکوک به ریحانه نگاه می کرد. ریحانه بیرون آشپزخونه با شوخی و خنده لپ تاپ یکی از رزیدنت ها رو درست می کرد. نگاهم و دوباره روی صورت شهرام چرخوندم... خون خونش رو می خورد. از نظر من شهرام بیماری! غیرت داشت. ریحانه با همه می گفت و می خندید... حتی با من! شهرام زیادی حساسیت نشون می داد. سری تکون دادم... به من چه ربطی داشت؟
وقتی ریحانه وارد آشپزخونه شد خیال شهرام هم راحت شد. چشم غره ای به ریحانه رفت و ریحانه اتوماتیک وار روسریش و جلو کشید. شهرام رو به من کرد و گفت:
امروز دو تا از انترن ها رو دیدم که داشتن در مورد تو و سایه حرف می زدند.
چشمام از تعجب چهار تا شد. به سمت شهرام چرخیدم و گفتم:
مهدی و امیر و می گی؟ اون دو تا آشنان... هم کلاسی های داداشم بودن. تا حدودی می دونن که این دختره الکی به من گیر داده.
شهرام گفت:
می شناسمشون... اونا رو نمی گم... چند نفر دیگه داشتند در موردتون حرف می زدند.
شونه بالا انداختم و گفتم:
چی کارشون کنم؟ بذار بزنند. من که مقصر نیستم. خودت دیدی! هر کاری کردم نتونستم این دختره رو دست به سر کنم. تا حالا فقط کتکش نزدم... به خدا می ترسم ایدزی چیزی داشته باشه... مگه نه سیاه و کبودش می کردم.
شهرام خندید و سرش و پایین انداخت.
ساعت پنج بود که کارم تموم شد. به سمت پارکینگ رفتم. می خواستم به موقع به خونه برسم و جایی برای اعتراض باقی نذارم. تصمیم گرفتم برای شام غذا درست کنم... مطمئن بودم آخرش با دست پخت سامان و غذاهای سوخته ش سرطان معده می گیرم. یاد حرف بارمان افتادم که می گفت:
سامان خدا بهت رحم کرد که دختر نشدی... مگه نه با این ریخت و قیافه ت و این دست پخته ت باید ترشی می انداختیمت.
زیرلب گفتم:
الحق که راست می گفت.
دلم گرفت. باز یادش افتاده بودم... یاد صبح افتادم که حس کرده بودم روی تخت پریده و می خواد بیدارم کنه... ای کاش توی همون توهم می موندم... یه لحظه پیش خودم به مامانم حق دادم که به توهم هاش پناه ببره... دنیا بدون بارمان هیچ لطفی نداشت.
وارد خیابون جلوی بیمارستان شدم... همیشه شلوغ بود. پوفی کردم و تصمیم گرفتم از کوچه پس کوچه ها راهم و باز کنم و برم. همین که توی کوچه ی اول پیچیدم چشمم به یه مزدای سفید افتاد. دست هام از عصبانیت به لرزه افتاد... مشتی به فرمون زدم... ماشین و یه گوشه پارک کردم... دوست نداشتم این دختره ی معتاد دنبالم تا خونه راه بیفته.
منتظر شدم تا سراغم بیاد... همون طور که انتظار داشتم در و باز کرد و روی صندلی جلو نشست... با لحنی طلبکارانه پرسید:
چیه؟ نظرت عوض شد؟
برای هزارمین بار پرسیدم:
چرا من؟... چرا فقط من؟ یه دلیلی داره... بگو... می خوام بدونم چیه... .
سایه سر تکون داد و گفت:
از قیافه ت خوشم می یاد... .
نگاهی به صورتش کردم... می دونستم دلیل خوبی برای انتخابش داره... نمی دونستم این دلیل چی می تونه باشه... فکر این که چرا دارم یه بار دیگه اونو توی زندگیم می بینم دیوونه م می کرد. می ترسیدم روی تجربیات گذشته م حساب باز کرده باشه. چشمام و با دست مالیدم و گفتم:
کاری که می خوای بکنی خلافه... می دونم... من اهل کار خلاف نیستم. بفهم! من از این کار بیرون کشیدم.
سایه چشماشو تنگ کرد... مثل همیشه نبود. جدی تر از همیشه به نظر می رسید. گفت:
مهلتم داره تموم می شه... توام داری ناز می کنی... اعتراف می کنم داری حالم و بهم می زنی. قبول نمی کنی نه؟ گور خودت و کندی! یه جوری می برمت که خودتم حض کنی.
خنده م گرفت... گفتم:
این که من و ببری همه ی ماجرا نیست... باید یه راهی پیدا کنی که نگهم داری... یه راهی پیدا کنی که مجبورم کنی... می دونی چیه؟ تو هیچ کاری نمی تونی بکنی!
سایه لبخند شومی بهم زد. سر تکون داد و گفت:
باشه... نشونت می دم که چه قدر من و دست کم گرفتی... عوضی!
در ماشین و باز کرد و پیاده شد. از توی آینه با چشم دنبالش کردم. سوار ماشینش شد. گاز داد و رفت. نفس راحتی کشیدم... حس خیلی بدی داشتم. می تونستم تشخیص بدم که توی دردسر افتادم. برای هزارمین بار با خودم فکر کردم:
چرا من؟
کف دستام عرق کرده بود... او دو دقیقه بیشتر توی ماشین نبود ولی حسابی منو به هم ریخته بود. ماشین و روشن کردم و به سمت خونه رفتم... قلبم محکم توی سینه می زد. باید با کسی حرف می زدم. نمی تونستم همه چیز و توی خودم بریزم. تا یه ماه پیش که برای اولین بار سر و کله ی سایه پیدا شده بود به خودم می گفتم همه چیز اتفاقیه و دارم قضیه رو پیش خودم شلوغش می کنم ولی اصرارهاش... تهدیداش... شک به دلم انداخت... باید به کسی خبر می دادم. نمی تونستم ساکت بشینم.
اس ام اس سامان من و از فکر بیرون اورد. همون طور که دستم به فرمون بود متن پیامش و خوندم... ماشین و می خواست. پام و روی گاز گذاشتم. می خواستم سریع تر به خونه برسم.
می دونستم باید به دیدن کی برم... ولی می ترسیدم... هنوز به خودم شک داشتم... می ترسیدم جدا نحسی داشته باشم. می ترسیدم زندگی دوستم و خراب کنم. خدا می دونست که چه قدر با رضا حرف داشتم. ظاهرا آوا روی من حساس شده بود...
تصمیم گرفتم ماشین و توی خونه بذارم و بعد پیش رضا برم. نباید این موضوع و مخفی می کردم. باید در موردش با کسی حرف می زدم... .
ماشین و توی کوچه پارک کردم و به سامان اس ام اس دادم و خبر دادم که ماشین و توی کوچه گذاشتم. آژانس گرفتم و به سمت خونه ی رضا رفتم. سعی کردم خودم و آروم کنم. تو دلم گفتم:
چرا از حرف یه دختر که دماغش و بگیری جونش در می ره این قدر ترسیدی؟ تهدید الکی کرده... مگه پشتش به کجا گرمه؟
می دونستم اگه بخوام فکر کنم این اتفاقات تصادفیه حماقت کرده ام ولی دوست نداشتم قضیه رو پیش خودم بزرگ بکنم. می دونستم سایه از گذشته م خبر داره... می ترسیدم برام دردسر درست کنه. امیدوار بودم تهدیداش تو خالی باشه...
یه کمی پیش خودم فکر کردم و آروم تر شدم... نباید قضیه رو جدی می گرفتم. نمی تونست من و مجبور کنه که به دنیای کثیف سابق برگردم. من عوض شده بودم... نمی خواستم دوباره خودم و به لجن بکشم... نباید اجازه می دادم که این چیزها روم تاثیر بذار... ولی محض احتیاط باید به رضا می گفتم. باید یکی به جز خودمم از این موضوع خبردار می شد. پیش خودم شک داشتم که سایه موفق می شه یا نه. نمی خواستم اگه شکست خوردم بدون راه برگشت بمونم... فقط رضا می تونست کمکم کنه.
کرایه رو حساب کردم و به سمت خونه ی رضا رفتم. برای بالا رفتن از اون همه پله عزا گرفتم... چهار طبقه! کم نبود! به پاگرد طبقه ی چهارم که رسیدم نفسم بند اومد. کمرم و صاف کردم و با آوا چشم تو چشم شدم. رضا کنار آوا ایستاده بود. با دیدن من لبخندی زد ولی با دیدن اخم های آوا از اومدنم پشیمون شدم.
آوا نگاه معنی داری به رضا کرد. رضا بهش توجهی نشون نداد و گفت:
چطوری پسر؟ بیا تو ببینم... خوب کردی اومدی. دیشب نتونستم درست و حسابی ببینمت.
دوست داشتم معذرت خواهی کنم و راهی که اومدم و برگردم ولی حس کردم این طوری همه چیز و بدتر می کنم... همیشه توی دلم اعتقاد داشتم که آدم نحسی هستم! اینم مدرکش! آوا با خشم و غضب به رضا نگاهی کرد و وارد خونه شد. جلو رفتم و با رضا دست دادم. آهسته گفتم:
نمی خواستم برات دردسر درست کنم.
رضا لبخند دلگرم کننده ای بهم زد و گفت:
هیچم دردسر درست نکردی... بیا تو ببینم... رفیق چندین و چند ساله ی خودمی!
با دقت نگاهی به صورتم کرد. متوجه شد که حالم خوب نیست ولی چیزی نگفت. وارد خونه شدم. هنوز دکور خونه رو به حالت عادی برنگردونده بودند. انگار از شب قبل تا اون روز هیچ کس هیچ چیزی رو جا به جا نکرده بود.
آوا روی یکی از صندلی های توی سالن نشسته بود و داشت مانتوش و می پوشید. رضا با تحکم بهش گفت:
آوا! این بی احترامی و لجبازی و بذار کنار! من دیشب برات توضیح دادم.
آوا شونه بالا انداخت و گفت:
من که چیزی نگفتم... ترلان می یاد دنبالم... می خوام باهاش برم خرید.
رضا با شرمندگی نگاهی بهم کرد و گفت:
من معذرت می خوام...
شونه بالا انداختم و گفتم:
نه... مسئه ای نیست... فقط می خواستم باهات صحبت کنم.
رضا دست به سینه زد و گفت:
خب؟
نیم نگاهی به آوا کردم. نمی خواستم جلوی او حرفی بزنم. اگه اسم سایه رو می اوردم حتما کنجکاو می شد که بدونه سایه کیه. رضا متوجه شد که نمی تونم جلوی آوا حرف بزنم... ولی مشکل اینجا بود که آوا هم متوجه شد... یه دفعه مانتوش و در اورد و روی صندلی انداخت و گفت:
می فرمودید!
نزدیک بود خنده ام بگیره. این حرکات از یه دختر بیست و دو ساله بعید بود. انگار بدجوری عصبانی بود. دست به سینه زد و به دهن من زل زد. رو به او کردم و گفتم:
می دونم مشکل شما با من چیه... حق دارید که نگران همسر آینده تون باشید... من و رضا اشتباهاتی توی گذشته مون داشتیم... ولی هیچ وقت برای هم دوست ناباب نبودیم. رضا از گذشته ش فاصله گرفته و تصمیم گرفته ازدواج کنه... بهتون اطمینان می دم من بیشتر از رضا از گذشته م فاصله گرفتم... من بیشتر بابت اشتباهام تقاص پس دادم... هیچ زنی دوست نداره با پسری ازدواج کنه که تا چند سال پیش عشق پارتی رفتن داشته و گاهی مشروب می خورده و یه لبی تر می کرده. از نظر من این بزرگی شما رو می رسونه که به رضا اعتماد کردید و درک کردید که این چیزها رو کنار گذاشته و بهش یه فرصت تازه دادید... رضا هم صداقت به خرج داد و همه چیز و برای شما توضیح داد. مثل خیلی از مردهای دیگه چیزهایی که به راحتی می تونست مخفیش کنه رو با شما در میون گذاشت... اینم درک می کنم که سه ماه دیگه عروسیتونه و مسلما خیلی نگرانید و شاید استرس هم داشته باشید. می دونم شاید فکر کنید من ممکنه رضا رو دوباره از راه به در کنم ولی... با همه ی اینا انتظار دارم در مورد من بی انصافی نکنید... من و رضا با هم توی مهمونی آشنا شدیم... با هم اون چیزها رو کنار گذاشتیم ولی با هم شروع نکردیم... من رضا رو به این راه نشکوندم... اگه الان یه درصد امکانش باشه که رضا به اون دوران برگرده من اولین کسی هستم که بهش اجازه نمی دم این اشتباه و بکنه... نمی خوام ازتون درخواست کنم که نظرتون و نسبت بهم عوض کنید ولی توقع دارم که یه کم منصفانه تر قضاوت بکنید.
آوا چیزی نگفت. با کلافگی به رضا نگاه کرد. رضا سرش و پایین انداخت. آوا که سر دو راهی گیر کرده بود روی صندلی جا به جا شد. موبایلش و از توی کیفش در اورد. توی اولین فرصت رضا بهم اشاره کرد که حرفی بزنم. متوجه منظورش شدم... چاره ای نداشتم. باید چرت و پرت می گفتم. باید آوا رو دک می کردم. ای کاش زودتر ترلان می اومد و آوا رو می برد.
نزدیک رضا ایستادم و صدام و از قصد پایین اوردم. رضا داشت بال بال می زد. فکر می کرد می خوام حرف مورد داری بهش بزنم. با اشاره ی چشم آرومش کردم. صدام و پایین اوردم و گفتم:
راستش رضا... تو خودت دانشجوی پزشکی هستی. یه کمکی بهم بکن... با دکتر مامانم حرف زدم... می گه باید بهش شک بدیم.
رضا نفس راحتی کشید. از گوشه ی چشمم آوا رو دیدم که به صفحه ی موبایلش زل زده بود ولی چشماش خیره به صفحه مونده بود... معلوم بود گوشاش و تیز کرده بود تا صدای ما رو بشنوه. منم مخصوصا صدام و پایین تر اوردم و گفتم:
اگه بهش شک بدن به نظرت به حالت عادی برمی گرده؟ بدتر نمی شه؟ خطرناک نیست که با این سن و سال بهش شک بدن؟ من خیلی نگرانم رضا... دارم دیوونه می شم.
رضا با عذاب وجدان نیم نگاهی به آوا کرد و آهسته گفت:
شنیده بودم حال مامانت خوب نیست... ولی نه در این حد... جدی باید بهش شک بدن؟ پیش کدوم دکتر رفتین؟ کدوم بیمارستان می خواید ببریدش؟
آوا رو از گوشه ی چشم دیدم که آهسته مانتوش و پوشید. سرم و پایین انداختم و گفتم:
دکتر سخاوت.
رضا سر تکون داد و گفت:
دکتر خوبیه... حالا در موردش حرف می زنیم... ولی اگه اون گفته که باید شک بدن شاید چاره ی دیگه ای واقعا نیست. ایشالا که خوب می شن... خودت و ناراحت نکن... بهت حق می دم که نگران بشی.
دستم و روی شونه ی رضا گذاشتم و گفتم:
باید یه مدت بستریش کنند... به خدا من نمی تونم با سامان و بابام توی یه خونه تنها زندگی کنم.
رضا هم دستش و روی شونه م گذاشت... با محبت به چشمام نگاه کرد و گفت:
همه چی درست می شه... امید داشته باش...
آوا با صدای بلندی گفت:
من دارم می رم.
رضا لبخندی به او زد و گفت:
مواظب خودت باش... به ترلان بگو که آروم رانندگی کنه. بگو کم تو خیابون لایی بکشه... یه کم رعایت تصدیق نداشتنش و بکنه.
آوا لبخند کمرنگی زد و گفت:
تو نگران اون نباش... رانندگیش خوبه. فعلا خداحافظ.
از در بیرون رفت. آهسته به رضا گفتم:
پشت در گوش وای نایستاده؟
رضا پخ زد زیر خنده و گفت:
دیگه این جوریام نیست... ماجرا چیه؟
آهی کشیدم و گفتم:
ماجرا در مورد سایه ست.
احساس کردم رضا داره از تعجب شاخ در می یاره. خنده ش کاملا از روی صورتش محو نشد... با دهن باز به صورتم زل زد. از اضطراب نمی دونستم باید چی کار کنم... دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
دوباره اومده سراغم...
رضا روی صندلی نشست. هنوز مات و متحیر بود... عصبانی شدم و گفتم:
چرا ماتت برده؟ یه چیزی بگو...
رضا با صدایی گرفته گفت:
از کی؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
یه ماهه.
رضا چشماش و تنگ کرد و گفت:
چی می خواد؟
پوزخندی زدم و گفتم:
تو چی فکر می کنی؟
رضا به پشتی صندلی تکیه داد... دستی به موهای خرمایی تیره اش کشید... سری تکون داد و گفت:
نمی دونم چی بگم... موندم به خدا... یعنی می خواد... می خواد که برگردی سر کار؟
نفس عمیقی کشیدم. لب هام و بهم فشار دادم. احساس می کردم ضربان قلبم اوج گرفته بود... نفس هام تندتر شد... به چشم های مشکی رضا نگاه کردم و گفتم:
همیشه می دونستم که بالاخره یه روز دنبالم می فرستند... عجیب بود... می دونستم من و به حال خودم ول نمی کنند... این روز و به چشم می دیدم... من دیگه حاضر نیستم بعد اون بلایی که سر خودم و خانواده م اومد برگردم... اون موقع احمق بودم... حالیم نبود... وسعت دید الانم و نداشتم... رضا ... می ترسم خیلی بیشتر از دفعه ی پیش ازم انتظار داشته باشن... بعد ماجرای بارمان می دونستم که یه روز می رسه که اینجا وای می ایستم و اینا رو بهت بگم.
رضا دستی به پیشونیش کشید و گفت:
حالا می خوای چی کار کنی؟
جلو رفتم... دستم و روی شونه ش گذاشتم . توی چشماش زل زدم و گفتم:
اگه مجبورم کردند که برم یادت نره که این جا بودم و این حرفا رو بهت زدم... یادت باشه که من و به زور بردند... به بابام و سامان بگو.
رنگ از صورت رضا پرید. چشماش از تعجب چهار تا شد. نیم خیز شد و گفت:
فکر می کنی می کشنت؟
سرم و پایین انداختم و گفتم:
نه... ولی... می ترسم به زور منو ببرن... سایه تهدیدم کرد. رضا بالاخره یه راهی پیدا می کنند که مجبورم کنند. نمی دونم چه جوری گیر کردند که این طور محتاج من شدند. این رفت و آمدهای سایه... ترساش... حرف هایی که از مهلتش می زنه... اصرارها و تهدیداش نشون می ده که براشون ارزش دارم. فکر نمی کنم بخوان شرم و بکنند... من آدم مهمی براشون نبودم. الان بهم نیاز دارند... ولی... می خواستم یکی بیرون این جریان باشه که اصل ماجرا رو بدونه.
رضا دستم و گرفت و گفت:
از اینجا برو... خودت و گم و گور کن.
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
خانواده م بهم احتیاج دارند. باید دنبال کارهای مامانم باشم... باید بهش شک بدن... شاید مجبور شن توی بخش بستریش کنند. نمی تونم ولش کنم.
رضا بلند شد و ایستاد. با جدیت گفت:
من قول می دم خودم دنباله ی کارهای مامانت و بگیرم... تو برو.
سری تکون دادم و گفتم:
اینجا که سر کار می رم و روزی صد نفر و می بینم جام امن تره... می دونی که اطلاعاتشون چه قدر قویه... احتمال این که من و پیدا کنند زیاده... اونم منی که جایی برای رفتن ندارم... مگه چند وقت می تونم از تهران دور شم؟ یه ماه؟ دو ماه؟ سه ماه؟ بابام و چی کار کنم؟ چی بهش بگم؟ بگم که قضیه اون چیزی که فکرش و می کرده نبوده و من خیلی آشغال تر و کثیف تر از چیزی هستم که فکر می کنه؟ اگه فرار کنم و برم دل بابام دیگه باهام صاف نمی شه... پیدام می کنند رضا... نمی ذارن همین طوری راست راست برای خودم بگردم... اگه فرار کنم شاید واقعا سرم و زیر آب کنند ولی این طوری به امید این که شاید باهاشون همکاری کنم حداقل می ذارن که نفس بکشم.
در همین موقع موبایلم زنگ زد. قلبم توی سینه فرو ریخت. بابام بود. مثل همیشه قبل از این که جواب تلفنش و بدم خودم و جمع و جور کردم و جواب دادم:
سلام بابا.
صدای خشک و جدی بابام توی گوشی پیچید:
کجایی پسر؟ بیا خونه... باید باهات حرف بزنم.
نفسم بند اومد... نکنه سایه غلطی کرده باشه!
بابام : در مورد مامانته.
نفس راحتی کشیدم. سریع گفتم:
دارم می یام.
تماس و قطع کردم. رو به رضا کردم و گفتم:
رضا! ببخشید که نگرانت کردم... من سعی می کنم ازت فاصله بگیرم... نمی خوام سایه تو رو وسیله ای برای رسیدن به من بکنه... شرمنده رفیق... به خدا آرزومه همه ی این ماجراها ختم به خیر بشه و بتونم همه چی و جبران کنم.
رضا با مشت توی سینه م زد و گفت:
گمشو بابا! جبران چی و می خوای بکنی؟ دیوونه! کم نیار رادمان... نذار مجبورت کنه که به سازش برقصی... نمی خوای بری پیش پلیس؟
دستام و توی جیبم کردم و گفتم:
اون وقت عزیزترین کسی که توی دنیا دارم و جلوی چشمم اعدام می کنند.
رضا سرش و پایین انداخت... حرفی برای زدن نداشت... می دونست که به بن بست رسیده ام.
از رضا خداحافظی کردم.. دلم نیومد سفت توی بغلم فشارش بدم. دوست نداشتم فکر کنم این آخرین باریه که می بینمش... به خودم امید می دادم که همه چیز درست می شه و می تونم دوستیم و با رضا ادامه بدم.
از خونه خارج شدم. خواستم برای گرفتن دربست سر کوچه برم که چشمم به آوا افتاد که توی ماشین ترلان نشسته بود. داشت با دستمال پای چشماش و تمیز می کرد... اخم کردم... انگار تمام مدت توی ماشین نشسته بود و برای دوستش درد و دل کرده بود. سرم و پایین انداختم و به نحسی خودم لعنت فرستادم. ترلان ماشین و روشن کرد و همون طور که انتظار داشتم پاشو و روی گاز گذاشت... احتمالا من و دیده بودند. هنوز ماشین ترلان به انتهای کوچه نرسیده بود که یه مزدای سفید از وسط کوچه با سرعت زیاد به سمت ماشینشون رفت... قلبم توی سینه فرو ریخت... سایه اونجا چی کار می کرد؟
رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط FARID.SHOMPET ، яᎧмιиα ، maria-masiha ، Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ ، _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان آن نیمه دیگر - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 24-11-2013، 14:55

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 5 مهمان