22-11-2013، 13:36
قسمت3
من نمی دونم این کی بود که توی ذهنم مرتب نصیحتم می کرد. سرم و آهسته تکون دادم تا از فکر این شخص نصیحت گر توی ذهنم بیرون بیام... جالب این بود که حرف های این شخص شباهت عجیبی به حرف های مامانم داشت. یاد جمله های جالب مامانم افتادم و سعی کردم جلوی خنده ام و بگیرم.
پسر گفت:
منم رادمان م... رادمان رحیمی.
خدا رو شکر کردم که دیگه مجبور نبودم اونو تو ذهنم (( پسره )) خطاب کنم. تو دلم گفتم:
این قدر بدم می یاد اسم عجیب غریب روی بچه هاشون می ذارن... رادمان دیگه چه کوفتیه... حالا بدم نیست.
یه فکری به ذهنم رسید... شاید می تونستم از زبون او یه چیزهایی بیرون بکشم... دست خودم نبود. فوضولیم گل کرده بود. با لحنی عادی گفت:
شما چطور با رضا آشنا شدید؟ ظاهرا دوست های قدیمی هستید.
همون طور که به رقصیدن مهمونا نگاه می کرد گفت:
اوهوم... دوست های قدیمی هستیم.
رسما از زیر جواب دادن در رفت. منم با پررویی بهش زل زده بودم... هنوز منتظر بودم که جواب سوالم و بده. چند ثانیه بهش زل زدم... نه بابا! انگار نه انگار! بعد چند لحظه به سمتم برگشت و گفت:
چیزی شده؟
با پررویی گفتم:
منتظر جواب سوالمم.
لبخندی زد و گفت:
اگه فکر می کردم لازمه که شما بدونید همون موقع جوابتون و می دادم!
خدا رو شکر! چه قدرم رک بود! چنان چشم غره ای بهش رفتم که توی زندگیم به هیچکس نرفته بودم. با همون لحن مودب و محترمش حالم و گرفته بود.
بعد چند دقیقه یکی از دوستای رضا به سمت رادمان اومد و با هم به سمت بقیه رفتند. تا آخر شب سعی کردم نگاهش نکنم... به نظرم یه خورده از خود راضی می یومد.
اول مهمونی فکر می کردم فرصت زیادی برای با آوا بودن ندارم ولی بهم ثابت شد که اشتباه کرده بودم... آوا که لجش گرفته بود تا تقی به توقی می خورد پیشم می یومد. رضا هم که هنوز یه جورایی توی شک بود از اول تا آخر مهمونی دور و بر رادمان می گشت.
همون طور که از رضا انتظار داشتم شام و از بیرون گرفته بود... مثل همیشه همه چیز و راحت می گرفت. از این خصوصیت اخلاقیش خوشم می یومد. برای همه همبرگر گرفته بود و اصلا خودش و توی زحمت ننداخته بود. هرچه قدر به آوا اصرار کرد که کنار هم بشینند آوا قبول نکرد. عین کنه به من چسبیده بود. تنهایی منو بهونه کرد و زیر بار نرفت. بعد چند دقیقه هم پیشمون شد... وقتی چشمش به رضا افتاد که یه گوشه نشسته و بدون این که لب به غذاش بزنه داره با رادمان حرف می زد جوش اورد و از کار خودش پشیمون شد.
یه ساعت بعد از مراسم باز کردن کادوها بیشتر مهمونا قصد رفتن کردند. یه نگاه به ساعتم کردم. یازده و نیم بود. دیگه داشت دیر می شد. آوا پالتو و شالم و از توی اتاق اورد و دستم داد. داشتیم لباسامون و می پوشیدیم که رضا و رادمان به سمتون اومدند. رادمان یه لبخند به نشونه ی آشنایی بهم زد که با چشم غره جوابش و دادم... ازش خوشم نیومده بود.
رضا به آوا گفت:
تو بمون... می خوام باهات حرف بزنم.
آوا روسریش و سر کرد و گفت:
فردا بیا ماشینت و ازم بگیر... می خوام ترلان و برسونم.
رضا خیلی جدی گفت:
برای ترلان آژانس می گیرم... ببین! من و راد باید یه چیزیو برات توضیح بدیم... .
رادمان آهسته گفت:
نگو راد!
دوتایی بهم نگاه کردند... دوباره نگاهشون رنگ غم گرفت. رضا آهی کشید... سرش و پایین انداخت و گفت:
بمون آوا... ترلان با آژانس می ره.
آوا خیلی سفت و محکم گفت:
بابای ترلان و که می شناسی... خوشش نمی یاد ترلان با آژانس جایی بره.
راست می گفت... بابام خیلی به این مسئله حساس بود.
بابام به عنوان یه قاضی اون قدر پرونده های جنایی مختلف و بررسی کرده بود که نسبت به همه چیز بدبین شده بود. مرتب بهم گوشزد می کرد که سوار ماشین های شخصی نشم. تنها دلیلی که رضایت می داد با وجود باطل شدن گواهینامه ام رانندگی کنم این بود که حتی از تاکسی ها هم می ترسید... بهم اجازه نمی داد که دیر وقت با آژانس جایی برم... نمی دونم... شاید او این شهر و بهتر از من می شناخت.
رضا پوفی کرد و گفت:
باشه... اگه مشکلت ترلانه، راد... ببخشید... رادمان می رسونتش... بمون باهات حرف دارم.
آوا که بدجوری عصبی بود صداش و بالا برد و گفت:
می گم بابای ترلان حساسه! آژانس مطمئن تر از این آقاست.
زیرچشمی نگاهی به رادمان کردم. با خونسردی به آوا نگاه کرد و گفت:
اگه اجازه بدید رضا دقیقا می خواد در همین مورد باهاتون صحبت کنه.
من آهسته به آوا گفتم:
می خوای یه کم بیشتر بمونیم... حرفاتون که تموم شد می ریم.
رضا سریع گفت:
نه! اگه دیر کنی بابات نگران می شه... رادمان می رسونتت... .
عجب گیری داده بود! اگه گذاشت من فضولی کنم. نگاهی به آوا کردم... می دونستم به صلاح آواست که بمونه و در مورد نگرانیش با رضا حرف بزنه... سه ماه دیگه عروسیشون بود. این پسره هم که من و نمی خورد! با این که دوست نداشتم باهاش توی یه ماشین تنها بشم رو به آوا گفتم:
باشه... مسئله ای نیست. من فردا بهت زنگ می زنم.
آوا با ناامیدی نگاهم کرد... امیدش به من بود. مشخص بود که دوست نداشت توی اون شرایط با رضا حرف بزنه. می دونستم شاید این موضوع باعث ایجاد دلخوری و کدورت بشه. برای همین به آوا فرصت ندادم که پشیمونم کنه. سریع با او و رضا خداحافظی کردم و دنبال رادمان از خونه خارج شدم.
همون طور که داشتم از پله ها پایین می اومدم با خودم فکر می کردم که جواب بابام و چی بدم... می دونستم اگه بفهمه دارم با یه پسر غریبه برمی گردم خونه ازم ناامید می شه. هرچند که می دونستم برگشتن با رادمان مسلما بهتر از برگشتن با آژانسه. به این نتیجه رسیدم که بهترین راه اینه که راستش و بگم. مسلما بابا می فهمید که توی اون شرایط بهترین انتخابم همین بود. از طرف دیگه می تونستم از این فرصت استفاده کنم و کلی بهونه گیری کنم که چرا ماشینش و به من نمی ده و من و این طوری توی دردسر می اندازه. لبخندی از سر رضایت زدم... آره! این خوب بود!
ماشین رادمان یه کمری مشکی بود. ماشینش به طرز عجیبی کثیف بود... انگار ده سالی می شد که نشسته بودنش. سری به نشونه ی تاسف تکون دادم.
جلو رفتم و خواستم سوار بشم. یه لحظه گیج شدم. نمی دونستم باید پشت بشینم یا جلو. یه لحظه دستم به سمت دستگیره ی در جلو رفت... نه زشت بود... .
"پسره پیش خودش نمی گه این دختره چرا چای نخورده پسرخاله شده؟"
دستم به سمت دستگیره ی در عقب رفت... اینم زشت بود... .
" پسره پیش خودش فکر می کنه که من گذاشتمش به حساب راننده آژانس"
دوباره دستم به سمت دستگیره ی در جلویی رفت. صدای خنده ی دختری رو از پشت سرم شنیدم. بی اختیار به سمتش برگشتم. دختر با خنده بهم گفت:
اگه این کاره نیستی بذار من سوار شم.
چشم غره ای بهش رفتم و سوار ماشین شدم. دختره رو شناختم... تازه از خونه ی رضا بیرون اومده بود. جزو دخترهایی بود که توی مهمونی جلوی رادمان رژه می رفت.
رادمان آدرس خونه مون و پرسید و بعد به راه افتاد. بی اختیار توی نخ رانندگی کردنش رفتم... معمولی بود. نه خوب و نه بد! عادت داشتم به رانندگی کردن دیگرون دقت کنم... خدا رو شکر کسی رو هم جز خودم قبول نداشتم.
تقریبا نصف مسیر و رفته بودیم که رادمان به حرف اومد و گفت:
ظاهرا آوا زیاد از من خوشش نمی یاد.
ترجیح دادم مثل خودش رک باشم. گفتم:
نه!
رادمان سر تکون داد و گفت:
حق داره... من توی گذشته م یه سری اشتباهات داشتم... البته اینم بگم ها! رضا هر کاری کرده به اختیار خودش بوده... منم هر راهی که رفتم به اختیار خودم رفتم. من با کارهام به خودم ضرر رسوندم... دوستتون خیلی بی انصافه که اصرار داره اشتباه های رضا رو پای دخالت من بذاره... همین طوری فکر می کنه مگه نه؟
سرم و به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم:
برگشتن شما باعث شده فکر کنه شاید رضا خیلی هم قابل اعتماد نباشه... برای همین می خواستید من و برسونید؟ برای این که در مورد آوا باهام صحبت کنید؟
رادمان نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت:
پس چه دلیل دیگه ای می تونست داشته باشه؟
من که هنوز حس فضولی قلقلکم می داد گفتم:
من درست نمی دونم جریان چیه... برای همین شاید نتونم کمکی بکنم.
رادمان گفت:
کاری از دست کسی برنمی یاد... من و رضا قصد نداریم برگردیم به گذشته. همه چیز به بدترین صورت تموم شد... می خوام این و از طرف من به دوستتون بگید... بهشون بگید که من برای رضا دوست ناباب نیستم و قصدم ندارم که دوستیم و به خاطر یه سری تصورات غلط و اطلاعات ناقص خراب کنم.
سری تکون دادم و گفتم:
بهش می گم... مطمئن باشید که برایش فرقی نمی کنه... با این حرفا دلش گرم نمی شه.
رادمان شونه بالا انداخت و گفت:
فکر می کنم زدن این حرفا از سکوت کردن بهتر باشه.
من که آخرش هم نفهمیدم ماجرا چیه. یه ربع بعد به خونه رسیدیم. آهسته تشکر کردم و از ماشین پیاده شدم. نگاهی به چراغ روشن اتاق مامان و بابام کردم... پوفی کردم و در حالی که به سمت خونه می رفتم خودم و برای جواب پس دادن آماده کردم.
نیمه ی دیگر - فصل دوم:
دزدگیر و زدم و به سمت خونه ی ویلایی رفتم. نمای سفید خونه به خاطر هوای کثیف شهر کم کم خاکستری شده بود. حیاط جلوی خونه دو باغچه ی بزرگ در دو طرف ورودی خونه داشت که از علف های هرز پر شده بود. درخت های قدیمی و بلند سال ها بود که دیگه میوه نمی دادند.
از سه پله ی گلی عبور کردم و در خونه رو باز کردم. چشمم به فضای خونه که خورد اخم هام تو هم رفت. مثل همیشه ساکت... تاریک... و کثیف بود. سرامیک کف خونه جلای سابقو نداشت. یه خونه ی دوبلکس و بزرگ بود که بیشتر شبیه مخروبه ها می موند. لامپ های سوخته ی چلچراغ عوض نشده بود و کل فضای خونه فقط با ده لامپ باقیمونده روشن شده بود. سه متر جلوتر از ورودی خونه دو پله ی عریض و کم ارتفاع بود که به سالن ختم می شد. دو ردیف پله با طرح نیم دایره از دو طرف سالن به طبقه ی دوم می رسید که اتاق خواب ها اونجا قرار داشت.
فرش های روشن و شیک کف خونه کثیف شده بودند. مبل های شیری رنگ دودی به نظر می رسیدند. روی همه ی میزها شلوغ و به هم ریخته بود. هر طرف ظرف های کثیف و کاغذهای مچاله شده دیده می شد. وسایل شخصی اعضای خونه روی زمین ریخته بود.
نگاهم و از خونه ای که برام حکم دیوونه خونه رو داشت گرفتم. از دو پله بالا رفتم و وارد سالن شدم. یه دست مبل دور تا دور سالن با فاصله از هم به صورت نیم دایره چیده شده بود. تو مرکز این نیم دایره یه تلویزیون و سیستم صوتی تصویری به نسبت قدیمی قرار داشت. روی میز شیشه ای که رو به روی بزرگ ترین مبل بود، جای سوزن انداختن نبود. چند تا کتاب و یه خروار ظرف کثیف و چند تا قرص روی میز بود.
چشمم به سامان افتاد که با نگرانی نگاهم می کرد. کنترل تلویزیون و روی مبل انداخت و گفت:
کجا بودی؟
کیفم و گوشه ی سالن انداختم و گفتم:
شیفت شبم بود.
سامان گفت:
مگه صبح مرخصی نداشتی؟
با بی حوصلگی گفتم:
صبح و مرخصی گرفتم... اگه امشب و می پیچوندم باید فردا می موندم. حسش نبود. تو مثلا داشتی درس می خوندی؟
سامان کتاب های زبانش و جمع کرد و گفت:
مثلا!
در همین موقع زنی شبه مانند از پله ها پایین اومد. چشم های قهوه ای رنگش و با تعجب به من دوخته بود. لباس خواب خاکستری رنگش به تن لاغرش زار می زد. موهای سفیدش تا روی شونه هاش می رسید. صورت شکسته اش اون زن پنجاه ساله رو حداقل شصت ساله نشون می داد. وارد سالن شد. با دهانی نیمه باز به سمتم اومد. دست های لاغرش و بالا اورد و با صدایی که از ته چاه در می اومد زیر لب گفت:
آرمان... چرا این قدر دیر کردی؟... مدرسه نیم ساعت پیش تعطیل شده بود. زنگ زدم به ناظمتون گفت که از سرویس جا موندی.
به سمتش رفتم. بوسه ای به دستش زدم. با مهربونی گفتم:
هنوز نخوابیدی؟
نگاهم نمی کرد. سرش و پایین انداخته بود و زیرلب با خودش حرف می زد:
معدلش مثل همیشه بد شده... نمی دونم تو این مدرسه چی کار می کنه... هی به باباش می گم... می گم بچه ها از راه به در شدن... می گم که پول حروم وارد مالمون شده... گوش نمی ده.
شونه هاش و گرفتم و گفتم:
مامان! نگام کن... باید بخوابی... ساعت از دوازده گذشته.
سرش و آهسته به نشونه ی فهمیدن تکون داد. چشم های گشاد شده اش دیوونگی و جنون و فریاد می زد... وقتی دستش و گرفتم و اونو به سمت آشپزخونه بردم دهانش هنوز نیمه باز بود. اونو روی صندلی اپن نشوندم و گفتم:
مامان باید قرصت و بخوری.
جعبه ی داروهایش و برداشتم. یه لیوان آب خنک برایش ریختم. وقتی به سمتش چرخیدم دیدم که به یخچال زل زده . با لحنی سرزنش آمیز گفت:
بارمان! دیشب داشتی با کی تلفنی حرف می زدی؟
دستی به صورتم کشیدم... بعضی وقت ها فکر می کردم خودم هم به اندازه ی تار مویی با جنون فاصله دارم. مامانم که هر لحظه چشم هایش گشادتر می شد گفت:
صدای یه دختر بود... همه ی لباسات بوی سیگار می دن... زری خانوم می گه هفته ی پیش که من و بابات رفته بودیم مسافرت دختر اورده بودی خونه.
قرص و لیوان آب و توی دست های مامانم گذاشتم و گفتم:
مامان... عزیزم... باید این قرص و بخوری... باشه؟
نگاه گنگ و گیج مامانم به صورتم دوخته شد. یه دفعه لیوان و روی میز انداخت. سیلی محکمی توی صورتم زد. یقه ام رو چسبید و با صدای گوش خراشی جیغ زد:
من به تو اعتماد کرده بودم... داده بودمش دست تو... امانتی بود... این جوری ازش مراقبت کردی؟ جواب من و بده...
دست های مامانم و از یقه م جدا کردم و گفتم:
مامان لطفا بشین قرصت و بخور... داری عصبانیم می کنی.
مامانم دست هایش و مشت کرد و در حالی که روی صندلی خودش و تاب می داد سرش و پایین انداخت. با چشم دنبال قرص های مامانم گشتم. چشمم به سینک آشپزخونه که افتاد حالم بد شد. ظرف های نشسته سینک و پر کرده بود. انگار هیچکس حسش و نداشت که بلند شه و ظرف ها رو توی ماشین ظرف شویی بذاره. ماشین ظرف شویی کنار ماشین لباس شویی بود که داشت لباس ها رو می شست. می دونستم سامان به هوای لباسای خودش ماشین و روشن کرده. یخچال نزدیک در بود.
صدای مامانم و شنیدم که دوباره داشت زیر لب با خودش حرف می زد:
بچه م خسته شد این قدر درس خوند... برو بیارش پایین... براش شام قیمه درست کردم که دوست داره. باباش دعواش کرده... قهر کرده... می خواد خودش و توی کتاباش غرق کنه.
یک دفعه چنگی به دستم زد و گفت:
نگاهش به کتابه... ولی من می دونم فکرش یه جای دیگه ست... باور کن لباساش بوی سیگار می دن.
سامان کنار یخچال ایستاد. با تاسف به مامانم نگاه کرد و سر تکون داد. مامانم رو به او کرد و گفت:
پسرم... تو یه چیزی به برادرت بگو... بهش بگو که با رادمان و بارمان نگرده... بهش بگو که این دو تا راهشون کج شده... بگو که من و سنگ رو یخ نکنه.
سامان با شرمندگی نگاهم کرد. قرص و توی دست مامانم گذاشتم. به سامان اشاره کردم که یه لیوان آب بیاره. مامانم به قرص نگاه کرد. در حالی که خودش و روی صندلی تاب می داد قرص و خورد. سامان لیوان آب و دستش داد.
تا از ذهنم گذشت که مامانم آروم شده دوباره شروع کرد:
بذار برای پسرم میوه پوست بکنم... داره درس می خونه... می دونی!
به سمت من چرخید. برقی عجیب تو چشم هایش دیدم. لبخندی زد با افتخار گفت:
پسرم پزشکی می خونه.
احساس کردم تمام بدنم یخ زد. بغض به گلویم چنگ زد. سامان با دست صورتش و پوشونده بود. من مات و متحیر به مامانم زل زده بودم. در همین موقع بابام وارد آشپزخونه شد. سریع خودم و جمع و جور کردم. نگاهی بهش کردم. قد متوسط داشت و چشم های آبی رنگش درست هم رنگ من بود. جلوی موهای خاکستری رنگش که همرنگ ریش پروفسوریش بود، ریخته بود. بدون توجه به مامانم که محتویات یخچال و بهم می ریخت رو به من کرد و گفت:
تا این وقت شب کجا بودی؟
امواج دعوایی غریب الوقوع رو حس می کردم. می دونستم نباید اسم رضا رو بیارم. آهی کشیدم و گفتم:
سر کار.
پوزخندی زد و گفت:
سر کار؟ تو کارت ساعت پنج تموم می شه... امروزم که مرخصی گرفته بودی. فکر کردی من هالو ام؟
سعی کردم با آرامش جواب بدم. می دونستم عصبانیت های بابام فاجعه بار می یاره. گفتم:
صبح مرخصی گرفته بودم... رفتم دکتر مامان و ببینم... شیفت شبم و موندم.
صدایش و بالا برد و گفت:
شیفت شب؟ مگه تو پزشکی که شیفت شب داشته باشی؟
سعی کردم لحنم مثل همیشه متین و آروم باشه. گفتم:
نگفتم کشیک! گفتم شیفت شب!
بابام یه گام به سمتم برداشت. سامان سریع گفت:
راست می گه بابا! من زنگ زدم از بیمارستان پرسیدم. اونجا بود.
بابام لحظه ای با تعجب به سامان نگاه کرد. سامان تو چشم های بابام زل زد. همین موضوع بابام و قانع کرد. می دونستم سامان حوصله دعواهای تاریخی خانوادگیمون و نداره. مگه نه حاضر نمی شد به خاطر من دروغ بگه.
سامان به سمت مامانم رفت که داشت برای بارمان خیالی میوه پوست می کند. بازوی مامانم و گرفت تا اونو به رختخوابش ببره. در آخرین لحظه مامانم بازوش و از دست سامان آزاد کرد. با تعجب به صورتم نگاه کرد... دیدم که چونه ش لرزید. آهسته به سمتم اومد... دستش و دور گردنم انداخت. صداش توی گوشم پیچید... از بغض می لرزید... آهسته گفت:
نمی دونی چه قدر دلم برات تنگ شده بود... فکر کردم دیگه نمی بینمت... من بدون تو طاقت نمی یارم مادر... نمی تونم حتی یه روز بدون تو باشم...
با دست های لاغرش پشتم و نوازش کرد. صدای ضعیف گریه کردنش و می شنیدم. بغض کردم... با سرسختی جلوی اشک هام و گرفتم... صدای گریه های مامانم خوردم می کرد...
دست نوازشی به صورتم کشید. فقط خدا می دونست که چه قدر به اون نوازش و محبت احتیاج داشتم... محبتی که به نیابت از بارمان باید متحملش می شدم. سامان بازوی مامانم و گرفت. مامانم بوسه ای به گونه م زد. بعد سرش و پایین انداخت و با سامان به سمت اتاقش رفت. بابا که متاثر شده بود هم سرش و پایین انداخت و به سمت اتاق کارش رفت تا مثل همیشه تا پاسی از شب با حساب و کتاب های جنس های کارخونه اش خودش و مشغول کنه. دست هام و توی جیبم کردم و به سمت اتاقم رفتم. سعی کردم آخرین باری و به یاد بیارم که مامانم من و به یاد داشت... زمانی که منو به اسم رادمان صدا می کرد... نه بارمان ... .
از پله ها بالا رفتم. به خودم یادآوری کردم که به شوکت خانوم زنگ بزنم و بگم که برای تمیز کردن خونه بیاد. نزدیک دو ماه بود که تمیز نشده بود. همه چیز اون خونه برام مثل جهنم بود. در اتاقم و باز کردم. بدون این که چراغ و روشن کنم خودم و روی تختم انداختم. اتاق بزرگی داشتم. دو تخت، یه میز کامپیوتر و یه دراور از وسایل اتاق بودند. دکور اتاق طبق سلیقه ی خوب مادرم انتخاب شده بود... همه چیز به رنگ محبوب بارمان بود... سرمه ای!
دو تخت به موازات هم گذاشته شده بودند. بین دو تخت یه میز کوچیک بود که چراغ خواب و یه قاب عکس روش بود. تخت بارمان سمت کمد و تخت من کنار دیوار بود. میز کامپیوتر پایین تخت بارمان بود و دراور نزدیک پنجره ی اتاق قرار داشت.
لباس هام و تو همون تاریکی عوض کردم. روی تخت دراز کشیدم. از پنجره به حرکت شاخ و برگ درخت ها نگاه کردم. معلوم بود باد تندی می وزید... فکرم توی اون اتاق نبود... داشتم خودم و سرزنش می کردم... عین یه آدم نحس می موندم... هرجا می رفتم دلخوری و دعوا پیش می اومد. ای کاش پیش رضا نمی رفتم... هرچند که چاره ای نداشتم... باید باهاش حرف می زدم... بازی قدیمی شروع شده بود... این بار هدف من بودم... هم می ترسیدم... هم اضطراب داشتم... احساس تنهایی می کردم... فقط رضا رو داشتم که ماجرا رو باهاش در میون بذارم... رضا هم مثل قبل نبود... نمی تونست که باشه... داشت ازدواج می کرد... از اتفاقاتی که داشت دور و برم می افتاد می ترسیدم... مدام پیش خودم می گفتم چرا من؟... چرا من؟
سامان در زد و وارد اتاق شد. خواست چراغ و روشن کنه که سریع گفتم:
بذار خاموش باشه.
لبه ی تختم نشست. آهسته پرسید:
دکتر چی گفت؟
پوفی کردم و گفتم:
سر حرفش بود... باید بهش شک بدن...
سامان آهسته گفت:
دوست ندارم راد... می ترسم... اگه مامان خوب بشه تازه یاد بارمان و آرمان می افته... تحمل گریه هاش رو ندارم.
پوزخندی زدم و گفتم:
تو بایدم این حرف رو بزنی... تو رو یادش نرفته... این منم که هرچی فکر می کنم یادم نمی یاد آخرین بار کی اسمم و درست صدا کرده بود... این منم که هر دفعه ای که بارمان صدام می کنه خورد می شم... تو نبایدم دلت بخواد که اون خوب بشه... دلم لک زده برای روزی که من و به خاطر خودمم ببوسه... نه به خاطر این توهم که بارمان جلوش وایستاده!
سامان سر تکان داد و گفت:
می دونم چی می گی... می دونی که نمی تونیم نگهش داریم... باید توی بخش بستری بشه... این طوری برای خودشم بهتره... .
می دونستم حق با اونه. بلند شد و از اتاق بیرون رفت. به سمت تخت بارمان چرخیدم... فکرم به سمت زمانی پر کشید که اون تخت خالی نبود... چشم هایم و بستم... دلم برای پسری تنگ شده بود که جای بوسه ای که مامانم برایش فرستاده بود روی صورتم مونده بود... .
چشمام و بستم تا از خونه ای که هر روز بیشتر ازش متنفر می شدم به عالم خواب و رویا پناه ببرم... خونه ای که من خرابش کرده بودم... خیلی ساده... خیلی غم انگیز... .
حس کردم که کسی روی تخت پرید و با اشتیاق و با صدایی بلند صدام زد. با بی حوصلگی گفتم:
ولم کن بارمان... روانی! می خوام بخوابم.
یه دفعه خواب از سرم پرید. وحشت زده چشم هام و باز کردم. سریع سر جام روی تخت نشستم. نگاهی به تخت بارمان کردم... مثل قبل مرتب و دست نخورده بود. از حرفی که بین خواب و بیداری زده بودم ترسیدم. یه لحظه حس کرده بودم بارمان کنارمه و می خواد طبق عادت همیشگیش من و از خواب بیدار کنه.
نگاهی به ساعت کردم. کمی زودتر از همیشه بیدار شده بودم. از جا پریدم. دوست داشتم قبل از این که بابام از خواب بیدار بشه صبحانه م و بخورم و از خونه بیرون برم. سریع اولین لباسی که دستم رسید و برداشتم تا بپوشم... لباس های دیشبم!
اولین ادکلنی که به دستم رسید و زدم و با دست موهام و مرتب کردم. کیفم و برداشتم و به آشپزخونه رفتم. ظرف غذام و توی سینک انداختم و ظرف غذای دیگه م که توی یخچال بود و برداشتم. نگاهی به غذایی که سامان پخته بود کردم... مرغ بود... دست پخت سامان تعریفی نداشت... با این حال غذا رو برداشتم تا ناراحت نشه.
صدای در دستشویی و که شنیدم فهمیدم بابام از خواب بیدار شده. سریع از خونه خارج شدم. سوار ماشین شدم و با سرعت به سمت بیمارستان رفتم. نفس راحتی کشیدم... به موقع جیم شده بودم... حوصله ی اخم و تخم های صبحگاهی! بابام و نداشتم. خوش به حال سامان که بی کار بود و صبح تا شب سرش و با این کلاس و اون کلاس گرم می کرد. می تونست تا لنگ ظهر بخوابه...
از اون خونه خسته شده بودم... از عصبانیت های بابام... از سامان که فکر می کرد به عنوان برادر بزرگ تر وظیفه داره بهم سرکوفت بزنه... از همه بیشتر از مامانم که مدت ها بود منو فراموش کرده بود... خسته شده بودم از این که می دیدم هنوز اسم بارمان و می یاره و داغ دل همه رو تازه می کنه... جای خالی بارمان روی تختی که توی اتاقم بود به اندازه ی کافی آزارم می داد... .
ماشین و تو پارکینگ بیمارستان پارک کردم و به سمت محل کارم رفتم. توی یه بیمارستان دولتی مهندس شبکه بودم. از شغلم به نسبت راضی بودم ولی محیط بیمارستان حالم و بد می کرد... بدترین جای ممکن کار می کردم!
محل کارم یه اتاق کوچک با سه میز کامپیوتر بود. پشت میزی که کنار پنجره بود نشستم. هنوز شهرام و ریحانه نرسیده بودند. تو دلم گفتم:
بهتر!
حوصله ی اخم و تخم کردن های شهرام و پرحرفی های ریحانه رو نداشتم. کامپیوتر و روشن کردم و با بی حوصلگی سر کارم نشستم. هنوز یه ربع هم نگذشته بود که در اتاق باز شد. نگاهی به ساعتم کردم. می دونستم تا ریحانه سر فرصت برای شهرام صبحانه درست کنه و راه بیفتند ساعت هشت می شه. تو دلم گفتم:
خدا کنه سایه نباشه... .
ولی دعام مستجاب نشد... پوفی کردم. سایه لبخندزنان وارد اتاق شد. با شیطنت گفت:
تنهایی کلک؟
با جدیت گفتم:
قبل از این که تو بدون در زدن و اجازه گرفتن بیای تو آره... تنها بودم.
سایه اصلا به روی خودش نیورد. موهای مش کرده اش و فرق کج باز کرده بود. قطر شال مشکی رنگش اندازه ی کف دستش بود. یه پالتوی تنگ سفید پوشیده بود و دکمه هاش و باز گذاشته بود... زیر پالتویش یه تونیک مشکی رنگ پوشیده بود. نمی دونم کدوم دختر بیکار دیگه ای به جز او حاضر بود چهار صبح از خواب بیدار شه و دو ساعت جلوی آینه روی خودش وقت بگذاره و شش صبح سراغ من بیاد!
نگاهی به صورتش کردم. پای چشم هاش مثل همیشه گود رفته بود... می دونستم معتاده... لب هایش و پروتز کرده بود و لنز سبز رنگ گذاشته بود. بینی اش و عمل کرده بود و گونه گذاشته بود. ابروهاش تاتو شده بود و گوش هاش و سه تا سوراخ کرده بود. اصلا خوشم نمی اومد کسی با اون ریخت و قیافه دور و برم بگرده. هرچند که مدت ها بود سایه من و توی محیط کار بی آبرو کرده بود... تقریبا همه اونو دور و برم دیده بودند.
او روی میز نشست و گفت:
به حرفام فکر کردی رادمان؟
با لحن تندی گفتم:
جوابت و همون موقع دادم.
من نمی دونم این کی بود که توی ذهنم مرتب نصیحتم می کرد. سرم و آهسته تکون دادم تا از فکر این شخص نصیحت گر توی ذهنم بیرون بیام... جالب این بود که حرف های این شخص شباهت عجیبی به حرف های مامانم داشت. یاد جمله های جالب مامانم افتادم و سعی کردم جلوی خنده ام و بگیرم.
پسر گفت:
منم رادمان م... رادمان رحیمی.
خدا رو شکر کردم که دیگه مجبور نبودم اونو تو ذهنم (( پسره )) خطاب کنم. تو دلم گفتم:
این قدر بدم می یاد اسم عجیب غریب روی بچه هاشون می ذارن... رادمان دیگه چه کوفتیه... حالا بدم نیست.
یه فکری به ذهنم رسید... شاید می تونستم از زبون او یه چیزهایی بیرون بکشم... دست خودم نبود. فوضولیم گل کرده بود. با لحنی عادی گفت:
شما چطور با رضا آشنا شدید؟ ظاهرا دوست های قدیمی هستید.
همون طور که به رقصیدن مهمونا نگاه می کرد گفت:
اوهوم... دوست های قدیمی هستیم.
رسما از زیر جواب دادن در رفت. منم با پررویی بهش زل زده بودم... هنوز منتظر بودم که جواب سوالم و بده. چند ثانیه بهش زل زدم... نه بابا! انگار نه انگار! بعد چند لحظه به سمتم برگشت و گفت:
چیزی شده؟
با پررویی گفتم:
منتظر جواب سوالمم.
لبخندی زد و گفت:
اگه فکر می کردم لازمه که شما بدونید همون موقع جوابتون و می دادم!
خدا رو شکر! چه قدرم رک بود! چنان چشم غره ای بهش رفتم که توی زندگیم به هیچکس نرفته بودم. با همون لحن مودب و محترمش حالم و گرفته بود.
بعد چند دقیقه یکی از دوستای رضا به سمت رادمان اومد و با هم به سمت بقیه رفتند. تا آخر شب سعی کردم نگاهش نکنم... به نظرم یه خورده از خود راضی می یومد.
اول مهمونی فکر می کردم فرصت زیادی برای با آوا بودن ندارم ولی بهم ثابت شد که اشتباه کرده بودم... آوا که لجش گرفته بود تا تقی به توقی می خورد پیشم می یومد. رضا هم که هنوز یه جورایی توی شک بود از اول تا آخر مهمونی دور و بر رادمان می گشت.
همون طور که از رضا انتظار داشتم شام و از بیرون گرفته بود... مثل همیشه همه چیز و راحت می گرفت. از این خصوصیت اخلاقیش خوشم می یومد. برای همه همبرگر گرفته بود و اصلا خودش و توی زحمت ننداخته بود. هرچه قدر به آوا اصرار کرد که کنار هم بشینند آوا قبول نکرد. عین کنه به من چسبیده بود. تنهایی منو بهونه کرد و زیر بار نرفت. بعد چند دقیقه هم پیشمون شد... وقتی چشمش به رضا افتاد که یه گوشه نشسته و بدون این که لب به غذاش بزنه داره با رادمان حرف می زد جوش اورد و از کار خودش پشیمون شد.
یه ساعت بعد از مراسم باز کردن کادوها بیشتر مهمونا قصد رفتن کردند. یه نگاه به ساعتم کردم. یازده و نیم بود. دیگه داشت دیر می شد. آوا پالتو و شالم و از توی اتاق اورد و دستم داد. داشتیم لباسامون و می پوشیدیم که رضا و رادمان به سمتون اومدند. رادمان یه لبخند به نشونه ی آشنایی بهم زد که با چشم غره جوابش و دادم... ازش خوشم نیومده بود.
رضا به آوا گفت:
تو بمون... می خوام باهات حرف بزنم.
آوا روسریش و سر کرد و گفت:
فردا بیا ماشینت و ازم بگیر... می خوام ترلان و برسونم.
رضا خیلی جدی گفت:
برای ترلان آژانس می گیرم... ببین! من و راد باید یه چیزیو برات توضیح بدیم... .
رادمان آهسته گفت:
نگو راد!
دوتایی بهم نگاه کردند... دوباره نگاهشون رنگ غم گرفت. رضا آهی کشید... سرش و پایین انداخت و گفت:
بمون آوا... ترلان با آژانس می ره.
آوا خیلی سفت و محکم گفت:
بابای ترلان و که می شناسی... خوشش نمی یاد ترلان با آژانس جایی بره.
راست می گفت... بابام خیلی به این مسئله حساس بود.
بابام به عنوان یه قاضی اون قدر پرونده های جنایی مختلف و بررسی کرده بود که نسبت به همه چیز بدبین شده بود. مرتب بهم گوشزد می کرد که سوار ماشین های شخصی نشم. تنها دلیلی که رضایت می داد با وجود باطل شدن گواهینامه ام رانندگی کنم این بود که حتی از تاکسی ها هم می ترسید... بهم اجازه نمی داد که دیر وقت با آژانس جایی برم... نمی دونم... شاید او این شهر و بهتر از من می شناخت.
رضا پوفی کرد و گفت:
باشه... اگه مشکلت ترلانه، راد... ببخشید... رادمان می رسونتش... بمون باهات حرف دارم.
آوا که بدجوری عصبی بود صداش و بالا برد و گفت:
می گم بابای ترلان حساسه! آژانس مطمئن تر از این آقاست.
زیرچشمی نگاهی به رادمان کردم. با خونسردی به آوا نگاه کرد و گفت:
اگه اجازه بدید رضا دقیقا می خواد در همین مورد باهاتون صحبت کنه.
من آهسته به آوا گفتم:
می خوای یه کم بیشتر بمونیم... حرفاتون که تموم شد می ریم.
رضا سریع گفت:
نه! اگه دیر کنی بابات نگران می شه... رادمان می رسونتت... .
عجب گیری داده بود! اگه گذاشت من فضولی کنم. نگاهی به آوا کردم... می دونستم به صلاح آواست که بمونه و در مورد نگرانیش با رضا حرف بزنه... سه ماه دیگه عروسیشون بود. این پسره هم که من و نمی خورد! با این که دوست نداشتم باهاش توی یه ماشین تنها بشم رو به آوا گفتم:
باشه... مسئله ای نیست. من فردا بهت زنگ می زنم.
آوا با ناامیدی نگاهم کرد... امیدش به من بود. مشخص بود که دوست نداشت توی اون شرایط با رضا حرف بزنه. می دونستم شاید این موضوع باعث ایجاد دلخوری و کدورت بشه. برای همین به آوا فرصت ندادم که پشیمونم کنه. سریع با او و رضا خداحافظی کردم و دنبال رادمان از خونه خارج شدم.
همون طور که داشتم از پله ها پایین می اومدم با خودم فکر می کردم که جواب بابام و چی بدم... می دونستم اگه بفهمه دارم با یه پسر غریبه برمی گردم خونه ازم ناامید می شه. هرچند که می دونستم برگشتن با رادمان مسلما بهتر از برگشتن با آژانسه. به این نتیجه رسیدم که بهترین راه اینه که راستش و بگم. مسلما بابا می فهمید که توی اون شرایط بهترین انتخابم همین بود. از طرف دیگه می تونستم از این فرصت استفاده کنم و کلی بهونه گیری کنم که چرا ماشینش و به من نمی ده و من و این طوری توی دردسر می اندازه. لبخندی از سر رضایت زدم... آره! این خوب بود!
ماشین رادمان یه کمری مشکی بود. ماشینش به طرز عجیبی کثیف بود... انگار ده سالی می شد که نشسته بودنش. سری به نشونه ی تاسف تکون دادم.
جلو رفتم و خواستم سوار بشم. یه لحظه گیج شدم. نمی دونستم باید پشت بشینم یا جلو. یه لحظه دستم به سمت دستگیره ی در جلو رفت... نه زشت بود... .
"پسره پیش خودش نمی گه این دختره چرا چای نخورده پسرخاله شده؟"
دستم به سمت دستگیره ی در عقب رفت... اینم زشت بود... .
" پسره پیش خودش فکر می کنه که من گذاشتمش به حساب راننده آژانس"
دوباره دستم به سمت دستگیره ی در جلویی رفت. صدای خنده ی دختری رو از پشت سرم شنیدم. بی اختیار به سمتش برگشتم. دختر با خنده بهم گفت:
اگه این کاره نیستی بذار من سوار شم.
چشم غره ای بهش رفتم و سوار ماشین شدم. دختره رو شناختم... تازه از خونه ی رضا بیرون اومده بود. جزو دخترهایی بود که توی مهمونی جلوی رادمان رژه می رفت.
رادمان آدرس خونه مون و پرسید و بعد به راه افتاد. بی اختیار توی نخ رانندگی کردنش رفتم... معمولی بود. نه خوب و نه بد! عادت داشتم به رانندگی کردن دیگرون دقت کنم... خدا رو شکر کسی رو هم جز خودم قبول نداشتم.
تقریبا نصف مسیر و رفته بودیم که رادمان به حرف اومد و گفت:
ظاهرا آوا زیاد از من خوشش نمی یاد.
ترجیح دادم مثل خودش رک باشم. گفتم:
نه!
رادمان سر تکون داد و گفت:
حق داره... من توی گذشته م یه سری اشتباهات داشتم... البته اینم بگم ها! رضا هر کاری کرده به اختیار خودش بوده... منم هر راهی که رفتم به اختیار خودم رفتم. من با کارهام به خودم ضرر رسوندم... دوستتون خیلی بی انصافه که اصرار داره اشتباه های رضا رو پای دخالت من بذاره... همین طوری فکر می کنه مگه نه؟
سرم و به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم:
برگشتن شما باعث شده فکر کنه شاید رضا خیلی هم قابل اعتماد نباشه... برای همین می خواستید من و برسونید؟ برای این که در مورد آوا باهام صحبت کنید؟
رادمان نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت:
پس چه دلیل دیگه ای می تونست داشته باشه؟
من که هنوز حس فضولی قلقلکم می داد گفتم:
من درست نمی دونم جریان چیه... برای همین شاید نتونم کمکی بکنم.
رادمان گفت:
کاری از دست کسی برنمی یاد... من و رضا قصد نداریم برگردیم به گذشته. همه چیز به بدترین صورت تموم شد... می خوام این و از طرف من به دوستتون بگید... بهشون بگید که من برای رضا دوست ناباب نیستم و قصدم ندارم که دوستیم و به خاطر یه سری تصورات غلط و اطلاعات ناقص خراب کنم.
سری تکون دادم و گفتم:
بهش می گم... مطمئن باشید که برایش فرقی نمی کنه... با این حرفا دلش گرم نمی شه.
رادمان شونه بالا انداخت و گفت:
فکر می کنم زدن این حرفا از سکوت کردن بهتر باشه.
من که آخرش هم نفهمیدم ماجرا چیه. یه ربع بعد به خونه رسیدیم. آهسته تشکر کردم و از ماشین پیاده شدم. نگاهی به چراغ روشن اتاق مامان و بابام کردم... پوفی کردم و در حالی که به سمت خونه می رفتم خودم و برای جواب پس دادن آماده کردم.
نیمه ی دیگر - فصل دوم:
دزدگیر و زدم و به سمت خونه ی ویلایی رفتم. نمای سفید خونه به خاطر هوای کثیف شهر کم کم خاکستری شده بود. حیاط جلوی خونه دو باغچه ی بزرگ در دو طرف ورودی خونه داشت که از علف های هرز پر شده بود. درخت های قدیمی و بلند سال ها بود که دیگه میوه نمی دادند.
از سه پله ی گلی عبور کردم و در خونه رو باز کردم. چشمم به فضای خونه که خورد اخم هام تو هم رفت. مثل همیشه ساکت... تاریک... و کثیف بود. سرامیک کف خونه جلای سابقو نداشت. یه خونه ی دوبلکس و بزرگ بود که بیشتر شبیه مخروبه ها می موند. لامپ های سوخته ی چلچراغ عوض نشده بود و کل فضای خونه فقط با ده لامپ باقیمونده روشن شده بود. سه متر جلوتر از ورودی خونه دو پله ی عریض و کم ارتفاع بود که به سالن ختم می شد. دو ردیف پله با طرح نیم دایره از دو طرف سالن به طبقه ی دوم می رسید که اتاق خواب ها اونجا قرار داشت.
فرش های روشن و شیک کف خونه کثیف شده بودند. مبل های شیری رنگ دودی به نظر می رسیدند. روی همه ی میزها شلوغ و به هم ریخته بود. هر طرف ظرف های کثیف و کاغذهای مچاله شده دیده می شد. وسایل شخصی اعضای خونه روی زمین ریخته بود.
نگاهم و از خونه ای که برام حکم دیوونه خونه رو داشت گرفتم. از دو پله بالا رفتم و وارد سالن شدم. یه دست مبل دور تا دور سالن با فاصله از هم به صورت نیم دایره چیده شده بود. تو مرکز این نیم دایره یه تلویزیون و سیستم صوتی تصویری به نسبت قدیمی قرار داشت. روی میز شیشه ای که رو به روی بزرگ ترین مبل بود، جای سوزن انداختن نبود. چند تا کتاب و یه خروار ظرف کثیف و چند تا قرص روی میز بود.
چشمم به سامان افتاد که با نگرانی نگاهم می کرد. کنترل تلویزیون و روی مبل انداخت و گفت:
کجا بودی؟
کیفم و گوشه ی سالن انداختم و گفتم:
شیفت شبم بود.
سامان گفت:
مگه صبح مرخصی نداشتی؟
با بی حوصلگی گفتم:
صبح و مرخصی گرفتم... اگه امشب و می پیچوندم باید فردا می موندم. حسش نبود. تو مثلا داشتی درس می خوندی؟
سامان کتاب های زبانش و جمع کرد و گفت:
مثلا!
در همین موقع زنی شبه مانند از پله ها پایین اومد. چشم های قهوه ای رنگش و با تعجب به من دوخته بود. لباس خواب خاکستری رنگش به تن لاغرش زار می زد. موهای سفیدش تا روی شونه هاش می رسید. صورت شکسته اش اون زن پنجاه ساله رو حداقل شصت ساله نشون می داد. وارد سالن شد. با دهانی نیمه باز به سمتم اومد. دست های لاغرش و بالا اورد و با صدایی که از ته چاه در می اومد زیر لب گفت:
آرمان... چرا این قدر دیر کردی؟... مدرسه نیم ساعت پیش تعطیل شده بود. زنگ زدم به ناظمتون گفت که از سرویس جا موندی.
به سمتش رفتم. بوسه ای به دستش زدم. با مهربونی گفتم:
هنوز نخوابیدی؟
نگاهم نمی کرد. سرش و پایین انداخته بود و زیرلب با خودش حرف می زد:
معدلش مثل همیشه بد شده... نمی دونم تو این مدرسه چی کار می کنه... هی به باباش می گم... می گم بچه ها از راه به در شدن... می گم که پول حروم وارد مالمون شده... گوش نمی ده.
شونه هاش و گرفتم و گفتم:
مامان! نگام کن... باید بخوابی... ساعت از دوازده گذشته.
سرش و آهسته به نشونه ی فهمیدن تکون داد. چشم های گشاد شده اش دیوونگی و جنون و فریاد می زد... وقتی دستش و گرفتم و اونو به سمت آشپزخونه بردم دهانش هنوز نیمه باز بود. اونو روی صندلی اپن نشوندم و گفتم:
مامان باید قرصت و بخوری.
جعبه ی داروهایش و برداشتم. یه لیوان آب خنک برایش ریختم. وقتی به سمتش چرخیدم دیدم که به یخچال زل زده . با لحنی سرزنش آمیز گفت:
بارمان! دیشب داشتی با کی تلفنی حرف می زدی؟
دستی به صورتم کشیدم... بعضی وقت ها فکر می کردم خودم هم به اندازه ی تار مویی با جنون فاصله دارم. مامانم که هر لحظه چشم هایش گشادتر می شد گفت:
صدای یه دختر بود... همه ی لباسات بوی سیگار می دن... زری خانوم می گه هفته ی پیش که من و بابات رفته بودیم مسافرت دختر اورده بودی خونه.
قرص و لیوان آب و توی دست های مامانم گذاشتم و گفتم:
مامان... عزیزم... باید این قرص و بخوری... باشه؟
نگاه گنگ و گیج مامانم به صورتم دوخته شد. یه دفعه لیوان و روی میز انداخت. سیلی محکمی توی صورتم زد. یقه ام رو چسبید و با صدای گوش خراشی جیغ زد:
من به تو اعتماد کرده بودم... داده بودمش دست تو... امانتی بود... این جوری ازش مراقبت کردی؟ جواب من و بده...
دست های مامانم و از یقه م جدا کردم و گفتم:
مامان لطفا بشین قرصت و بخور... داری عصبانیم می کنی.
مامانم دست هایش و مشت کرد و در حالی که روی صندلی خودش و تاب می داد سرش و پایین انداخت. با چشم دنبال قرص های مامانم گشتم. چشمم به سینک آشپزخونه که افتاد حالم بد شد. ظرف های نشسته سینک و پر کرده بود. انگار هیچکس حسش و نداشت که بلند شه و ظرف ها رو توی ماشین ظرف شویی بذاره. ماشین ظرف شویی کنار ماشین لباس شویی بود که داشت لباس ها رو می شست. می دونستم سامان به هوای لباسای خودش ماشین و روشن کرده. یخچال نزدیک در بود.
صدای مامانم و شنیدم که دوباره داشت زیر لب با خودش حرف می زد:
بچه م خسته شد این قدر درس خوند... برو بیارش پایین... براش شام قیمه درست کردم که دوست داره. باباش دعواش کرده... قهر کرده... می خواد خودش و توی کتاباش غرق کنه.
یک دفعه چنگی به دستم زد و گفت:
نگاهش به کتابه... ولی من می دونم فکرش یه جای دیگه ست... باور کن لباساش بوی سیگار می دن.
سامان کنار یخچال ایستاد. با تاسف به مامانم نگاه کرد و سر تکون داد. مامانم رو به او کرد و گفت:
پسرم... تو یه چیزی به برادرت بگو... بهش بگو که با رادمان و بارمان نگرده... بهش بگو که این دو تا راهشون کج شده... بگو که من و سنگ رو یخ نکنه.
سامان با شرمندگی نگاهم کرد. قرص و توی دست مامانم گذاشتم. به سامان اشاره کردم که یه لیوان آب بیاره. مامانم به قرص نگاه کرد. در حالی که خودش و روی صندلی تاب می داد قرص و خورد. سامان لیوان آب و دستش داد.
تا از ذهنم گذشت که مامانم آروم شده دوباره شروع کرد:
بذار برای پسرم میوه پوست بکنم... داره درس می خونه... می دونی!
به سمت من چرخید. برقی عجیب تو چشم هایش دیدم. لبخندی زد با افتخار گفت:
پسرم پزشکی می خونه.
احساس کردم تمام بدنم یخ زد. بغض به گلویم چنگ زد. سامان با دست صورتش و پوشونده بود. من مات و متحیر به مامانم زل زده بودم. در همین موقع بابام وارد آشپزخونه شد. سریع خودم و جمع و جور کردم. نگاهی بهش کردم. قد متوسط داشت و چشم های آبی رنگش درست هم رنگ من بود. جلوی موهای خاکستری رنگش که همرنگ ریش پروفسوریش بود، ریخته بود. بدون توجه به مامانم که محتویات یخچال و بهم می ریخت رو به من کرد و گفت:
تا این وقت شب کجا بودی؟
امواج دعوایی غریب الوقوع رو حس می کردم. می دونستم نباید اسم رضا رو بیارم. آهی کشیدم و گفتم:
سر کار.
پوزخندی زد و گفت:
سر کار؟ تو کارت ساعت پنج تموم می شه... امروزم که مرخصی گرفته بودی. فکر کردی من هالو ام؟
سعی کردم با آرامش جواب بدم. می دونستم عصبانیت های بابام فاجعه بار می یاره. گفتم:
صبح مرخصی گرفته بودم... رفتم دکتر مامان و ببینم... شیفت شبم و موندم.
صدایش و بالا برد و گفت:
شیفت شب؟ مگه تو پزشکی که شیفت شب داشته باشی؟
سعی کردم لحنم مثل همیشه متین و آروم باشه. گفتم:
نگفتم کشیک! گفتم شیفت شب!
بابام یه گام به سمتم برداشت. سامان سریع گفت:
راست می گه بابا! من زنگ زدم از بیمارستان پرسیدم. اونجا بود.
بابام لحظه ای با تعجب به سامان نگاه کرد. سامان تو چشم های بابام زل زد. همین موضوع بابام و قانع کرد. می دونستم سامان حوصله دعواهای تاریخی خانوادگیمون و نداره. مگه نه حاضر نمی شد به خاطر من دروغ بگه.
سامان به سمت مامانم رفت که داشت برای بارمان خیالی میوه پوست می کند. بازوی مامانم و گرفت تا اونو به رختخوابش ببره. در آخرین لحظه مامانم بازوش و از دست سامان آزاد کرد. با تعجب به صورتم نگاه کرد... دیدم که چونه ش لرزید. آهسته به سمتم اومد... دستش و دور گردنم انداخت. صداش توی گوشم پیچید... از بغض می لرزید... آهسته گفت:
نمی دونی چه قدر دلم برات تنگ شده بود... فکر کردم دیگه نمی بینمت... من بدون تو طاقت نمی یارم مادر... نمی تونم حتی یه روز بدون تو باشم...
با دست های لاغرش پشتم و نوازش کرد. صدای ضعیف گریه کردنش و می شنیدم. بغض کردم... با سرسختی جلوی اشک هام و گرفتم... صدای گریه های مامانم خوردم می کرد...
دست نوازشی به صورتم کشید. فقط خدا می دونست که چه قدر به اون نوازش و محبت احتیاج داشتم... محبتی که به نیابت از بارمان باید متحملش می شدم. سامان بازوی مامانم و گرفت. مامانم بوسه ای به گونه م زد. بعد سرش و پایین انداخت و با سامان به سمت اتاقش رفت. بابا که متاثر شده بود هم سرش و پایین انداخت و به سمت اتاق کارش رفت تا مثل همیشه تا پاسی از شب با حساب و کتاب های جنس های کارخونه اش خودش و مشغول کنه. دست هام و توی جیبم کردم و به سمت اتاقم رفتم. سعی کردم آخرین باری و به یاد بیارم که مامانم من و به یاد داشت... زمانی که منو به اسم رادمان صدا می کرد... نه بارمان ... .
از پله ها بالا رفتم. به خودم یادآوری کردم که به شوکت خانوم زنگ بزنم و بگم که برای تمیز کردن خونه بیاد. نزدیک دو ماه بود که تمیز نشده بود. همه چیز اون خونه برام مثل جهنم بود. در اتاقم و باز کردم. بدون این که چراغ و روشن کنم خودم و روی تختم انداختم. اتاق بزرگی داشتم. دو تخت، یه میز کامپیوتر و یه دراور از وسایل اتاق بودند. دکور اتاق طبق سلیقه ی خوب مادرم انتخاب شده بود... همه چیز به رنگ محبوب بارمان بود... سرمه ای!
دو تخت به موازات هم گذاشته شده بودند. بین دو تخت یه میز کوچیک بود که چراغ خواب و یه قاب عکس روش بود. تخت بارمان سمت کمد و تخت من کنار دیوار بود. میز کامپیوتر پایین تخت بارمان بود و دراور نزدیک پنجره ی اتاق قرار داشت.
لباس هام و تو همون تاریکی عوض کردم. روی تخت دراز کشیدم. از پنجره به حرکت شاخ و برگ درخت ها نگاه کردم. معلوم بود باد تندی می وزید... فکرم توی اون اتاق نبود... داشتم خودم و سرزنش می کردم... عین یه آدم نحس می موندم... هرجا می رفتم دلخوری و دعوا پیش می اومد. ای کاش پیش رضا نمی رفتم... هرچند که چاره ای نداشتم... باید باهاش حرف می زدم... بازی قدیمی شروع شده بود... این بار هدف من بودم... هم می ترسیدم... هم اضطراب داشتم... احساس تنهایی می کردم... فقط رضا رو داشتم که ماجرا رو باهاش در میون بذارم... رضا هم مثل قبل نبود... نمی تونست که باشه... داشت ازدواج می کرد... از اتفاقاتی که داشت دور و برم می افتاد می ترسیدم... مدام پیش خودم می گفتم چرا من؟... چرا من؟
سامان در زد و وارد اتاق شد. خواست چراغ و روشن کنه که سریع گفتم:
بذار خاموش باشه.
لبه ی تختم نشست. آهسته پرسید:
دکتر چی گفت؟
پوفی کردم و گفتم:
سر حرفش بود... باید بهش شک بدن...
سامان آهسته گفت:
دوست ندارم راد... می ترسم... اگه مامان خوب بشه تازه یاد بارمان و آرمان می افته... تحمل گریه هاش رو ندارم.
پوزخندی زدم و گفتم:
تو بایدم این حرف رو بزنی... تو رو یادش نرفته... این منم که هرچی فکر می کنم یادم نمی یاد آخرین بار کی اسمم و درست صدا کرده بود... این منم که هر دفعه ای که بارمان صدام می کنه خورد می شم... تو نبایدم دلت بخواد که اون خوب بشه... دلم لک زده برای روزی که من و به خاطر خودمم ببوسه... نه به خاطر این توهم که بارمان جلوش وایستاده!
سامان سر تکان داد و گفت:
می دونم چی می گی... می دونی که نمی تونیم نگهش داریم... باید توی بخش بستری بشه... این طوری برای خودشم بهتره... .
می دونستم حق با اونه. بلند شد و از اتاق بیرون رفت. به سمت تخت بارمان چرخیدم... فکرم به سمت زمانی پر کشید که اون تخت خالی نبود... چشم هایم و بستم... دلم برای پسری تنگ شده بود که جای بوسه ای که مامانم برایش فرستاده بود روی صورتم مونده بود... .
چشمام و بستم تا از خونه ای که هر روز بیشتر ازش متنفر می شدم به عالم خواب و رویا پناه ببرم... خونه ای که من خرابش کرده بودم... خیلی ساده... خیلی غم انگیز... .
حس کردم که کسی روی تخت پرید و با اشتیاق و با صدایی بلند صدام زد. با بی حوصلگی گفتم:
ولم کن بارمان... روانی! می خوام بخوابم.
یه دفعه خواب از سرم پرید. وحشت زده چشم هام و باز کردم. سریع سر جام روی تخت نشستم. نگاهی به تخت بارمان کردم... مثل قبل مرتب و دست نخورده بود. از حرفی که بین خواب و بیداری زده بودم ترسیدم. یه لحظه حس کرده بودم بارمان کنارمه و می خواد طبق عادت همیشگیش من و از خواب بیدار کنه.
نگاهی به ساعت کردم. کمی زودتر از همیشه بیدار شده بودم. از جا پریدم. دوست داشتم قبل از این که بابام از خواب بیدار بشه صبحانه م و بخورم و از خونه بیرون برم. سریع اولین لباسی که دستم رسید و برداشتم تا بپوشم... لباس های دیشبم!
اولین ادکلنی که به دستم رسید و زدم و با دست موهام و مرتب کردم. کیفم و برداشتم و به آشپزخونه رفتم. ظرف غذام و توی سینک انداختم و ظرف غذای دیگه م که توی یخچال بود و برداشتم. نگاهی به غذایی که سامان پخته بود کردم... مرغ بود... دست پخت سامان تعریفی نداشت... با این حال غذا رو برداشتم تا ناراحت نشه.
صدای در دستشویی و که شنیدم فهمیدم بابام از خواب بیدار شده. سریع از خونه خارج شدم. سوار ماشین شدم و با سرعت به سمت بیمارستان رفتم. نفس راحتی کشیدم... به موقع جیم شده بودم... حوصله ی اخم و تخم های صبحگاهی! بابام و نداشتم. خوش به حال سامان که بی کار بود و صبح تا شب سرش و با این کلاس و اون کلاس گرم می کرد. می تونست تا لنگ ظهر بخوابه...
از اون خونه خسته شده بودم... از عصبانیت های بابام... از سامان که فکر می کرد به عنوان برادر بزرگ تر وظیفه داره بهم سرکوفت بزنه... از همه بیشتر از مامانم که مدت ها بود منو فراموش کرده بود... خسته شده بودم از این که می دیدم هنوز اسم بارمان و می یاره و داغ دل همه رو تازه می کنه... جای خالی بارمان روی تختی که توی اتاقم بود به اندازه ی کافی آزارم می داد... .
ماشین و تو پارکینگ بیمارستان پارک کردم و به سمت محل کارم رفتم. توی یه بیمارستان دولتی مهندس شبکه بودم. از شغلم به نسبت راضی بودم ولی محیط بیمارستان حالم و بد می کرد... بدترین جای ممکن کار می کردم!
محل کارم یه اتاق کوچک با سه میز کامپیوتر بود. پشت میزی که کنار پنجره بود نشستم. هنوز شهرام و ریحانه نرسیده بودند. تو دلم گفتم:
بهتر!
حوصله ی اخم و تخم کردن های شهرام و پرحرفی های ریحانه رو نداشتم. کامپیوتر و روشن کردم و با بی حوصلگی سر کارم نشستم. هنوز یه ربع هم نگذشته بود که در اتاق باز شد. نگاهی به ساعتم کردم. می دونستم تا ریحانه سر فرصت برای شهرام صبحانه درست کنه و راه بیفتند ساعت هشت می شه. تو دلم گفتم:
خدا کنه سایه نباشه... .
ولی دعام مستجاب نشد... پوفی کردم. سایه لبخندزنان وارد اتاق شد. با شیطنت گفت:
تنهایی کلک؟
با جدیت گفتم:
قبل از این که تو بدون در زدن و اجازه گرفتن بیای تو آره... تنها بودم.
سایه اصلا به روی خودش نیورد. موهای مش کرده اش و فرق کج باز کرده بود. قطر شال مشکی رنگش اندازه ی کف دستش بود. یه پالتوی تنگ سفید پوشیده بود و دکمه هاش و باز گذاشته بود... زیر پالتویش یه تونیک مشکی رنگ پوشیده بود. نمی دونم کدوم دختر بیکار دیگه ای به جز او حاضر بود چهار صبح از خواب بیدار شه و دو ساعت جلوی آینه روی خودش وقت بگذاره و شش صبح سراغ من بیاد!
نگاهی به صورتش کردم. پای چشم هاش مثل همیشه گود رفته بود... می دونستم معتاده... لب هایش و پروتز کرده بود و لنز سبز رنگ گذاشته بود. بینی اش و عمل کرده بود و گونه گذاشته بود. ابروهاش تاتو شده بود و گوش هاش و سه تا سوراخ کرده بود. اصلا خوشم نمی اومد کسی با اون ریخت و قیافه دور و برم بگرده. هرچند که مدت ها بود سایه من و توی محیط کار بی آبرو کرده بود... تقریبا همه اونو دور و برم دیده بودند.
او روی میز نشست و گفت:
به حرفام فکر کردی رادمان؟
با لحن تندی گفتم:
جوابت و همون موقع دادم.