18-11-2013، 12:37
قسمت2
ماشین اون بدبخت و برای چی اوردی؟
آوا دزدگیر و زد و گفت:
من که ماشین ندارم. بابا و مامانم رفتن با ماشینشون شمال. تو هم که ماشینت تعمیرگاه بود... نمی شد پیاده بریم خونه ی رضا که!
سوار شدم و گفتم:
خب شاید ماشینشو می خواست... مثلا امروز تولدشه ها!
آوا قفل فرمون و باز کرد و گفت:
مگه نمی شناسیش؟ دست به سیاه و سفید نمی زنه. همه ی کارها رو داداشش کرد. ماشین می خواست چی کار؟ تو نگران اون نباش. کار خودش و راه می اندازه.
سریع کمربندمو بستم. آوا خندید و گفت:
یعنی این قدر رانندگیم بده که این طوری از جات می پری و کمربند می بندی؟
خودم هم خنده م گرفت. به آوا نگاه کردم. قد کوتاهی داشت و پشت اون ماشین با اون عظمت قیافه ی مضحکی پیدا کرده بود.در واقع جواب سوال آوا مثبت بود ولی نجابت به خرج دادم و هیچی نگفتم.
به سمت خونه ی رضا رفتیم. تازه داشتیم وارد اتوبان می شدیم که یه 206 مشکی رنگ برامون مزاحمت ایجاد کرد. آوا که زیرلب به مزاحم ها فحش می داد چشم غره ای نثار اونا کرد. دو پسری که توی ماشین بودند تیپی کاملا مطابق مد روز زده بودند. من با خودم فکر کردم که اگه آوا رژ قرمزش و پاک کنه شاید بهتر باشه. یکی از پسرها سرش و از شیشه بیرون اورد و گفت:
آخه کوچولو! تو رو چه به رانندگی کردن؟ مگه به کوچولوها هم گواهی نامه می دن؟
آوا پشت چشمی نازک کرد و گفت:
رانندگی من از هرکی بهتر نباشه از شما دو تا که بهتره.
من سرم و پایین انداختم و خندیدم. یادم اومد که آوا هر وقت می خواست ماشینو پارک کنه سرش و مثل غاز دراز می کرد تا کاپوت ماشینو ببینه. با این فکر خنده م شدت گرفت. پسرها خندیدند و راننده گفت:
حریف می طلبیم.
آوا ابرو بالا انداخت و با زرنگی گفت:
من اگه بخوام که می تونم نابودت کنم... ولی اگه دوستم پشت فرمون بشینه محوت می کنه.
پسرها خندیدند. آوا با سر بهم اشاره کرد و گفت:
بیا بشین پشت فرمون!
من اخم کردم و گفتم:
آوا! خواهش می کنم! بی خیال شو!
آوا با تحکم گفت:
بیا حال این دو تا رو بگیر و عصبانیم نکن!
راننده با حالت توهین آمیزی شیشکی بست و گفت:
زن ها رو چه به رانندگی کردن؟ باید برن خونه بشینن ظرف بشورن!
یه لحظه احساس کردم که قلبم به شدت به تپش در اومد. به این جمله حساسیت داشتم. دست هام و مشت کردم. به خودم نهیب زدم:
آروم باش! دوباره شروع نکن.
ولی نمی تونستم... خون تو رگ هام با سرعت به جریان در اومده بود. لب هام و بهم فشردم و گفتم:
آوا بزن کنار!
آوا با عصبانیت گفت:
چی و چی بزن کنار؟ من دوست ندارم کم بیاریم.
با عصبانیت گفتم:
احمق جون! می خوام بشینم پشت فرمون!
آوا سر تکون داد و با خنده گفت:
آهان! ای ول!
ماشینو کنار زد. من به سرعت پیاده شدم و پشت فرمون نشستم. پسرها با حالتی تحقیرآمیز برایم سوت زدند. کمربندم و بستم و به آوا هم اشاره کردم که همین کار و بکنه. فرمون و با پنجه هام فشردم... پام و روی گاز گذاشتم. صدای بلند تیک آفم توی فضا پیچید و ماشین از جایش کنده شد.
از گوشه ی چشمم 206 و دیدم که کمی از ماشین ما عقب افتاد. شتابش به ماشین ما نمی رسید. پام و بیشتر روی گاز فشار دادم. خدا رو شکر کردم که اتوبان خیلی شلوغ نبود. به حالت مماس از یه تاکسی سمند سبقت گرفتم و صدای بوق تاکسی بلند شد. رو به روی تاکسی در اومدم و شروع کردم به حرکات مارپیچی... بی اراده می روندم... حضور 206 و فراموش کرده بودم. آوا که کمی هول کرده بود رو به من کرد و گفت:
دیوونه بازی در نیار... مارپیچی نرو!
بی اختیار پوست لبش و کند. از سمت راست یه ون سبز سبقت گرفتم. در همین موقع 206 به ما رسید. کمی از ماشینمون فاصله گرفت و گاز داد. منم سرعتم و بیشتر کردم... آوا جیغ زد:
روانی! دوربین کنترل سرعت... گواهینامه ی رضای بدبخت رو سوراخ می کنند... رضا من و می کشه... .
من فقط در جوابش خندیدم. یه بار دیگه خودم شده بودم... داشتم با سرعت می روندم... نمی فهمیدم که توی کدام اتوبانم... نمی فهمیدم که دارم به کدوم سمت می رم... ماشین های اطرافم و نمی دیدم... صدای جیغ های آوا رو درست نمی شنیدم. در همین موقع 206 گاز داد کمی از ما جلو زد... آوا جیغ زد:
بابا دوربینم داره به خدا!
من داد زد:
این قدر نگران دوربین نباش... جاشو می دونم.
206 با یه حرکت حرفه ای سبقت گرفت و جلوی ماشینمون در اومد. من کمی سرعت وپایین اوردم. 206 گاز داد و من زدم روی ترمز... نوری تو فضا پیچید و دوربین از 206 عکس گرفت. من از دوربین گذشتم و پشت 206 روندم. آوا با تعجب به سمت عقب برگشت ... انگار منتظر بود که دوربین از ما هم عکس بگیره. بعد دوباره صاف نشست و نگاهی متعجب به عقربه ها کرد و سرعت و چک کرد. پوزخندی زد و گفت:
بابا تو دیگه کی هستی؟
ابرو بالا انداختم و گفتم:
به خاطر روی گل رضا! کلی عقب افتادیم در عوض!
آوا پوزخندی زد و گفت:
نه تو رو خدا! می خوای دو سه تا عکس خوشگل از زوایای مختلف ازمون بگیرن که بذاریم توی آلبوم خانوادگیمون؟
206 شروع کرد به اذیت کردن... راه نمی داد... هرطرفی که می خواستم بپیچم می پیچید و راهمان و سد می کرد. به طرف چپ پیچیدم... 206 سریع به طرف چپ پیچید... سرعتش و کم کرد تا منو هم مجبور به همین کار کنه... ذهن راننده رو خوندم... تلاش آخرم و کردم... به سمت راست پیچیدم... 206 هم به سمت راست پیچید... آوا به صندلی ماشین چنگ انداخته بود و داشت خودشو کنترل می کرد که چیزی به من نگه... می دونستم داره زیرلب بهم بد و بیراه می گه.
در یه حرکت سریع کمی به سمت راست پیچیدم و بعد سریع به سمت چپ تغییر مسیر دادم و سبقت گرفتم. گاز دادم و جلوی 206 پیچیدم... گاز دادم و جلو زدم. یه کم که جلو زدم یه دفعه محکم روی ترمز زدم. آوا جیغ زد... من خودم و سفت سرجام محکم کردم. صدای ترمز 206 و از پشت سرم شنیدم. آوا بازوهاش و جلوی صورتش گرفت و ... .
برخوردی صورت نگرفت. در آخرین لحظه 206 متوقف شد. من زدم زیر خنده... گاز دادم و با سرعت روندم... می دونستم دیگه 206 شانسی برای رسیدن به من نداره... صاف ترین مسیرها رو انتخاب می کردم و گاز می دادم... سرعتم هر لحظه بیشتر می شد. آوا که عین بید می لرزید التماس کرد:
تو رو جون هر کی دوست داری آروم تر... ترلان آروم تر... الاغ! آروم تر!
نگاهی به آینه انداختم... جدی جدی 206 محو شده بود. از ته دل خندیدم... از اتوبان خارج شدم. ماشین و یه گوشه نگه داشتم. آوا هنوز توی شک بود و می لرزید. رنگش عین گچ سفید شده بود. من با دیدن ظاهر آشفته ی او خندیدم... در همین موقع 206 بهمون رسید. آوا نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش و جمع و جور کنه. شیشه رو پایین دادم و با خنده به راننده ی 206 که با تعجب من و برانداز می کرد گفتم:
حالا کی لیاقت داره که رانندگی کنه؟ بدو... بدو برو ظرفا رو بشور... کهنه ی بچه ها رو هم عوض کن... مردها رو چه به رانندگی کردن؟ برو پسر خوب!
راننده با عصبانیت گفت:
آره! با این ماشین بایدم بتونی ببری.
پوزخندی زدم و گفتم:
وقتی شروع کردی باید یه نگاه به ماشین می انداختی... نه حالا که باختی و ضایع شدی!
شیشه رو بالا دادم. 206 گاز داد و رفت. آوا که نفس های صدادارش کم کم داشت آروم می شد رو به من کرد و گفت:
دختره ی روانی! داشتی سکته م می دادی! می فهمی؟ نزدیک بود من و بکشی! تو واقعا دیوونه ای!
من به شوخی لب برچیدم و گفتم:
خودت مجبورم کردی! تو بودی می گفتی نباید کم بیاریم!
آوا که داغ کرده بود داد زد:
من گفتم؟ من گفتم؟؟؟ من غلط کردم! پیاده شو... بذار خودم بشینم... دیوونه ای به خدا!
من که از حرکات آوا خنده ام گرفته بود جام و با او عوض کردم. تو دلم گفتم:
بعد به من می گن مودی! این آوا هم آخر آدم جون دوسته ها!
آوا پشت فرمون نشست و با اعصاب به هم ریخته ای به سمت خونه ی رضا روند. من ساکت بودم. می دونستم آوا یه کم ترسیده و تا یه ساعت دیگه همه چیز یادش می ره. فقط سعی می کردم بهش نخندم. سرم و مثل یه بچه ی مظلوم پایین انداخته بودم و چیزی نمی گفتم. بعد یه ربع به خونه ی رضا رسیدیم. رضا یه خونه ی صد متری توی یه آپارتمان به نسبت قدیمی داشت. دانشجوی پزشکی بود و انترن بود و فقط یه ماه دیگه به فارغ التحصیل شدنش مونده بود.
آوا ماشین و با مصیبت پارک کرد ... تازه اون روز بود که فهمیدم برای چی این قدر کارخونه ها خودروسازی برای راننده هایی که با پارک کردن مشکل دارند تجهیزات مختلف طراحی می کنند... تو دلم گفتم:
کسی که بدون صدای بوق بوق نتونه ماشین پارک کنه رانندگی نکنه سنگین تره!
از این فکرها بیرون اومدم و دنبال آوا وارد آپارتمان شدم. خونه ی رضا طبقه ی چهارم بود. بدی اون آپارتمان این بود که آسانسور نداشت. من و آوا در حالی که به نرده ها آویزون شده بودیم چهار طبقه رو بالا رفتیم. وقتی به پاگرد طبقه ی چهارم رسیدیم نفسمون بالا نمی اومد... رضا برای استقبال دم در اومد. یه پسر چشم ابرو مشکی بود که موهای خرمایی تیره داشت. قدش متوسط بود و خوش تیپ بود.
صدای موزیک از در باز خونه بیرون می اومد... مگه من و آوا چه قدر دیر کرده بودیم؟
آوا مشتی به بازوی رضا زد و گفت:
اینم خونه ست تو گرفتی؟ نفسم بالا نمی یاد. چی بگم به تو با این سلیقه ت؟
رضا در حالی که می خندید گفت:
تو اصرار داشتی که نزدیک مامان و بابات باشی.
آوا ابرو بالا انداخت و گفت:
من گفتم؟ تقصیر من ننداز!
تو دلم گفتم:
آره عمه ی من گفته بود! قضیه ی همون 206 ست.
رضا دستش و دور کمر آوا انداخت و با هم وارد خونه شدند. من با خنده گفتم:
رضا! خب یه سلام می کردی!
رضا نگاه معنی داری به من کرد و گفت:
چشمم به خانومم افتاد همه چی یادم رفت... شرمنده! ولی ما با هم از این حرفا نداشتیم.
دست دادیم و پشت سر اون دو نفر وارد خونه شدم. اولین بار بود که خونه ی رضا رو می دیدم... در واقع داشتم خونه ی بخت آوا رو بدون جهیزیه ش می دیدم. کف خونه پارکت بود. رنگ دیوارها یه کم تیره بود و می دونستم که آوا حتما خونه رو رنگ می کنه... تحمل خونه های دلگیر و نداشت. خونه یه سالن بزرگ داشت. آشپزخونه اپن نبود ولی درش کاملا رو به هال باز می شد. یه راهروی کوچیک با در به هال باز می شد که اتاق خواب ها اونجا قرار داشتند. رضا فرش های کف خونه رو جمع کرده بود. بیشتر وسایل خونه توی یکی از اتاق ها جمع شده بود... حدس می زدم رضا وسیله ی زیادی توی خونه ش نداشته باشه. وارد یکی از اتاق های شلوغ پلوغ شدم. کاغذ دیواری کرم اتاق به نظرم قشنگ بود. اتاق پر از پالتو و کت بود که روی هم انباشته شده بودند. چند نفر دختر توی اتاق بودند که حدس می زدم هم کلاسی های رضا باشند. صورت همدیگه رو آرایش می کردند و بلند بلند می گفتند و می خندیدند. پالتو و شالم و در اوردم و روی تخت انداختم. یه دست به موهام کشیدم و از اتاق بیرون اومدم. چشمم به سالن افتاد... تعداد مهمونا از اون چیزی که فکر می کردم بیشتر بود. انگار رضا هر کی که می تونست و دعوت کرده بود. همه ی مهمونا از جوان های فامیل و دوست های رضا بودند.
وارد هال شدم و نگاهی به دور و برم کردم. رضا داشت آوا رو به دوستاش معرفی می کرد. بعید می دونستم اون شب زیاد بتونم آوا رو ببینم. می دونستم رضا از اول تا آخر مهمونی بهش می چسبه. به سمت سالن رفتم. نگاهی به پرده ها و لوسترها کردم. قدیمی بودند. پیش خودم احتمال دادم که صاحت قبلی خونه این وسایل و روی خونه به رضا داده باشه. دور تا دور سالن صندلی چیده بودند ولی صندلی ها به تعداد افراد نبود. یه میز ناهارخوری کوچیک توی سالن بود که روش چند مدل خوراکی و تنقلات چیده شده بود.
نگاهی به مهمونا کردم. همه تیپ آدمی اونجا پیدا می شد. بعضی از دخترها روسری سر کرده بودند... بعضی ها تا می تونستند آرایش کرده بودند... خیلی ها مثل من معمولی و ساده بودند. متوجه شدم رضا هم مثل آوا روابط اجتماعی خوبی داره. با هر تیپ آدمی می تونست گرم بگیره.
روی یکی از صندلی ها نشستم. پا روی پا انداختم و به مهمونا زل زدم... حدس می زدم تا آخر شب کارم همین باشه... تو دلم گفتم:
ای کاش هنوز توی خیابون داشتم گاز می دادم...
بالاخره آوا تونست از رضا جدا بشه و لباسش و عوض کنه. کنارمنشست و در گوشم گفت:
ببینم می تونم امشب تو رو به کسی بندازم یا نه.
خندیدم و سر تکون دادم. آوا پوفی کرد و گفت:
مامانت راست می گه ها! تو دیگه زیادی بی انگیزه ای. دیگه هر دختر بیست و دو ساله ای اگه مثل تو مریض نباشه به ازدواج کردن فکر می کنه.
چشمام و تنگ کردم و گفتم:
تو همیشه طرف مامان من و می گیری! آخرش از دست شما دو تا مجبور می شم ارشدم بخونم. شوهرم که اگه پیدا بشه حرفی ندارم... صد بار بهت گفتم... مشکل اینجاست که کسی پیدا نمی شه.
آوا ابرو بالا انداخت و گفت:
اگه من کسی و بهت پیشنهاد بدم چی؟
نچی کردم و گفتم:
آوا! وسط تولد رضا جای این حرفاست؟
آوا خندید و گفت:
خب چی کار کنم؟ برم اون وسط با چاقو برقصم؟ همه دارن حرف می زنن دیگه! تو ام که خدا رو شکر هر سال مثبت تر از پارسال می شی! حرف دیگه ای به نظرت می رسه که به هم بزنیم؟
شونه بالا انداختم و خواستم چیزی بگم که یه دفعه جو مهمونی تغییر کرد. چند نفر از مهمونا رو دیدم که به سمت در برگشتند... طولی نکشید که نصف بقیه ی مهمونا هم به همون سمت برگشتند. یه سری از تعجب نزدیک بود شاخ در بیارند... یه سری از دخترها زیرزیرکی می خندیدند و چیزی در گوش هم می گفتند. یه دفعه سکوت عجیبی بین مهمونا برقرار شد... صدای موزیک تنها صدایی بود که می اومد. من و آوا با تعجب به هم نگاه کردیم. از جامون بلند شدیم و یه کم جا به جا شدیم تا هال رو ببینیم. در کمال تعجب رضا رو دیدم که اشک توی چشماش جمع شده بود... قلبم توی سینه فرو ریخت... چی شده بود؟ رضا با حالت عجیبی به کسی که جلوش بود زل زده بود... آوا که دید رضا منقلب شده سریع به سمتش رفت. من یه کم بیشتر جا به جا شدم. حالا دیگه می تونستم هال و کامل ببینم. چند تا از دوستای رضا که دور و برش بودند هم به مهمون تازه وارد زل زده بودند... یه سری با تعجب و شگفتی... و یه سری هم مثل رضا با چشم های اشک آلود... به دلم بد اومد... نکنه خبر مرگ کسی و اورده بودند؟
رضا لب هایش رو محکم بهم فشرد... دستهایش و جلو برد و پسر جوونی که همه بهش زل زده بودند و توی بغلش فشرد... هیچکس حرفی نمی زد... انگار همه به احترام رضا سکوت کرده بودند. حال بعضی ها هم مثل رضا بود... داشتم از کنجکاوی می مردم... به آوا نگاه کردم... انگار دست کمی از من نداشت. با تعجب به پسری که رضا رو متاثر کرده بود نگاه می کرد... بالاخره یکی از دوستای رضا در گوش آوا چیزی گفت... ابروهای آوا بالا رفت... سرش و به نشونه ی فهمیدن تکون داد... به سمت رضا چرخید... اخم کرد و سرش و پایین انداخت... چند ثانیه بعد دست هاشم به سینه زد... فهمیدم یه چیزی اذیتش می کنه... انگار ناراحت شده بود... ولی جنس ناراحتیش با جنس ناراحتی بقیه ی مهمونا که با تعجب آمیخته بود، فرق داشت.
نگاهی به پسر قدبلند کردم که از آغوش رضا بیرون اومد. فقط می تونستم موهای خوش حالت تیره ش و از پشت ببینم. یه کت اسپرت مشکی پوشیده بود. از پشت که به نظر می رسید خوش اندام باشه. درست همون موقعی که شونه بالا انداختم و توی دلم گفتم ((به من چه! بعدا می فهمم،)) پسر به سمت سالن برگشت...
اون قدر شکه شدم که قلبم توی سینه فرو ریخت... دلیل خنده های آهسته ی دخترها رو فهمیدم... نگاهی به چشم های آبی پسر کردم... یه ثانیه محو زیبایی تاثیرگذارش شدم... او اینجا چی کار می کرد؟
او هم با دیدن من یه کم با تعجب نگاهم کرد... بعد سرش و پایین انداخت و دوباره به سمت رضا برگشت... رضا نفس عمیقی کشید... خودش و کنترل کرد و گفت:
مرسی که اومدی... خیلی برام ارزش داشت... خیلی... .
آهسته به شونه ی او زد... چند نفر از دوستای رضا با پسر چشم آبی دست دادند. هیچکس به اندازه ی رضا احساساتی نشده بود. حال و هوای رضا عوض شده بود... طرز نگاه کردنش به پسر چشم آبی عجیب بود. انگار وقتی اونو می دید یه دنیای دیگه پیش چشمش جون می گرفت.
پسر با گام هایی کوتاه به سمت سالن اومد. رضا دستش و روی شونه ی او گذاشت و رو به مهمونا کرد و گفت:
بچه ها حتما متوجه شدید که امشب یه مهمون ویژه داریم...
چند بار با دست روی شونه ی پسر زد و لبخند تلخی به او زد. منتظر بودم که رضا اونو به جمع معرفی کنه ولی انگار نیاز به معرفی نداشت. انگار همه می شناختنش.
آوا با اخم و تخم به سمت من اومد. من که داشتم از کنجکاوی می مردم سریع در گوشش گفتم:
این کیه؟
آوا با عصبانیت نفسش و بیرون داد. شکلکی با صورتش در اورد و گفت:
رفیق دوران جاهلیت رضا!
با تعجب ابرو بالا انداختم و گفتم:
یعنی چی؟ رضا و دوران جاهلیت؟
آوا که داشت شدیدا حرص می خورد و پاش رو با حالتی عصبی تکون می داد گفت:
آره دیگه! دیدی که بعضی ها می یان دانشگاه جوگیر می شن؟ حالا نه این که خیلی کارهای بدی کرده باشه... فقط پارتی و اینا. به هر حال... نمی دونم چرا حالا که رضا داره متاهل می شه سر و کله ی این پسره پیدا شده.
سری تکون داد و گفتم:
همچین اشک توی چشم های رضا جمع شده بود انگار داشت معشوقش و بد صد سال می دید.
آوا پوزخندی زد و گفت:
از همین علاقه می ترسم... خوشم نمی یاد دور و بر رضا ببینمش... ای کاش بره برای همیشه گم و گور بشه... یکی دو سالی بود که رضا ازش خبر نداشت. امشب یکی از دوستای رضا خوش خدمتی کرده و دعوتش کرده.
آوا ایشی گفت و چشم غره ای به پسر چشم آبی که داشت با دوستای رضا صحبت می کرد رفت. پیش خودم اعتراف کردم که اگه این پسر با این قیافه و ظاهر توی یه پارتی بره چی می شه! نگاهی به دخترهایی کردم که توی مهمونی بودند. خیلی هاشون با هیجان اون پسر و نگاه می کردند و دور و برش به امید یه نگاه رژه می رفتند... نگاهی دقیق به نیم رخ صورتش انداختم... لب های خوش فرم و بینی کاملا متناسب با صورتش داشت... توی نگاه اول چشم های آبی تیره ش توجه و جلب می کرد ولی دلیل اصلی زیبایی صورتش لب ها و بینی اش بود... انگار به موهای مشکی خوش حالتش خیلی می رسید. از همون فاصله می تونستم تشخیص بدم که موهایش حالت ابریشمی داره. به نظرم پسر بدی نمی یومد. یادم اومد که اون روز صبح چه قدر لحن صحبت کردنش با ادب و احترام همراه بود. شونه بالا انداختم... به من چه؟ حتما آوا یه چیزی می دونست که اون طوری می گفت.
آوا چنان نیشگون محکمی از بازوم گرفت که نفسم بند اومد... با صدای بلند آخی گفتم. دو سه نفر برگشتند و با تعجب نگاهمون کردند. آوا در گوشم گفت:
به خدا اگه بری تو نخش چشمتو با ناخونام در می یارم.
خواستم اذیتش کنم. برای همین گفتم:
خودت گفتی می خوای یکی و بهم پیشنهاد بدی... فکر کردم همینه. خوبه من پسندیدم... به هم می یایم... خوشگله.
آوا پشت چشمی نازک کرد و گفت:
به قول مامانت مرد خوشگل مال دیگرونه.
نتونستم جلوی خودم و بگیرم و پخ زدم زیر خنده... آوا دوباره ساکت شد... کاملا مشخص بود که توی ذوقش خورده. من که کنجکاو بودم بیشتر در مورد گذشته ی رضا ... که به زودی شوهر بهترین دوستم می شد... بدونم گفتم:
خب بگو ببینم... ماجرای رضا چیه؟ تو که بعد اون همه ایراد گذاشتن روی اون همه خواستگار نرفتی با یکی که گذشته ی خوبی نداره ازدواج کنی!
آوا روی صندلی نشست. منم کنارش نشستم. دوباره اخم کرد... پاشو با حالت عصبی تکون داد و گفت:
نه... یه چیز خیلی بد نیست... می گم فقط می رفتند پارتی... رضا توشون از همه بچه مثبت تر بود.
این تیکه رو اصلا باور نکردم. آوا ادامه داد:
نمی دونم ترلان... همیشه یه گوشه ی ذهنم بود که دارم اشتباه می کنم که به رضا اعتماد کردم... همیشه فکر می کردم یه روز رضا من و متوجه می کنه که گذشته اش توی زندگی آینده مون بی تاثیر نیست... دیدی این دخترهایی که نزدیک عروسیشونه چه قدر شک و تردید به جونشون می افته؟ بین این همه شک و تردید یه دفعه سر و کله ی این پسره هم پیدا شد...
من که کم کم داشتم به رضا شک می کردم گفتم:
وضعش که خراب نبود! بود؟
آوا چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
نه بابا! مگه نه که جواب مثبت نمی دادم... ولی شک به دلم افتاد... یعنی همین امشب... دوست دارم این پسره رو بزنم... به خدا اگه پاش به خونمون باز شه خودم قلم پاش و می شکنم.
در همین موقع رضا به سمتمون اومد. دستش و روی شونه ی آوا گذاشت و با مهربونی گفت:
می یای برقصیم؟ تا ما شروع نکنیم کسی روش باز نمی شه ها!
آوا لبخند کمرنگی به رضا زد و با هم وسط رفتند. همه ی مهمونا با دیدن این صحنه شروع کردند به دست زدند... نگاه من بی اختیار روی پسر چشم آبی چرخید... داشت نگاهم می کرد... وقتی چشم تو چشم شدیم سرش و آهسته به نشونه ی آشنایی تکون داد. منم همین کار رو کردم... به همون یه نگاه تشخیص دادم که توی صورتش یه غم بزرگه... این همون چیزی بود که توی صورت رضا هم می دیدم... خدا می دونست که چه قدر دلم می خواست از ماجرای بین اون دو نفر سر در بیارم ولی آوا خیلی عصبی بود و نمی تونستم ازش چیزی بپرسم. رضا و آوا شروع به رقصیدن کردند... اخم های آوا هنوز توی هم بود... رضا با محبت و عشق به صورت آوا زل زده بود. منم بی اختیار با نگاه کردن به اون دو تا لبخند می زدم... خیلی برام جالب بود که رضا این طور با عشق و علاقه به آوا نگاه می کرد... تجربه ی این احساس رو نداشتم... ولی وقتی بهش فکر می کردم می دیدم که ته دلم این حس و دوست دارم... مثل هر دختر دیگه ای دوست داشتم که تجربه ی عشق و عاشقی و داشته باشم... ولی بعد یاد حرف آوا افتادم... یادم افتاد که گفته بود به رضا اعتماد کرده ... در واقع چشماشو بسته بود... از آوا توقع تصمیم غیرمنطقی نداشتم... انگار راست بود که می گفتند اگه آدم به کسی علاقه داشته باشه دور عقل و منطق و خط می کشه.
چند نفر از مهمونا هم به رضا و آوا پیوستند و یه کم فضای مهمونی شادتر شد. در همین موقع از گوشه ی چشمم دیدم که پسر چشم آبی به سمتم اومد... کنارم ایستاد و با صدای به نسبت آهسته ای گفت:
فکر نمی کردم اینجا ببینمتون.
شونه بالا انداختم و جوابی ندادم. پسر گفت:
می خواستم بابت صبح تشکر کنم... راستش... نتونستم صبح بگم که... .
وسط حرفش پریدم و گفتم:
آره واقعا! عملیات فوق مهمی بود... نجات یه کیف پر شکلات.
خندید و چشمم به ردیف دندون های سفیدش افتاد... خدا رو شکر دندوناش روکش بود. ظاهرا حداقل یه عیب کوچولو توی ظاهرش بود. ثابت شد فرضیه ای که پیش خودم داشتم درست بود... معلوم بود به خودش می رسه. او گفت:
فقط شکلات نبود... ظرف غذامم توش بود... .
سرم و پایین انداختم و آهسته خندیدم... گفتم:
یه کیفی... موبایلی... مدرکی... چیزی اون تو نبود که دلم خوش باشه؟
سرش و به نشونه ی نفی تکون داد و گفت:
نه متاسفانه... معمولا چیزهای مهم و توی جیبم نگه می دارم.
چشمم به آوا افتاد که وسط رقصیدن داشت بهم چشم غره می رفت... تو دلم گفتم:
رضا توی جوونی یه غلطی کرده آوا چشم غره هاشو به من می ره.
پسر گفت:
می تونم اسمتون و بدونم؟
گفتم:
تاجیک هستم.
یه صدایی توی سرم گفت:
خب چرا این قدر رسمی؟
اضافه کردم:
ترلان تاجیک.
دوباره همون صدا گفت:
فامیلیت و نمی گفتی بهتر بود!
ماشین اون بدبخت و برای چی اوردی؟
آوا دزدگیر و زد و گفت:
من که ماشین ندارم. بابا و مامانم رفتن با ماشینشون شمال. تو هم که ماشینت تعمیرگاه بود... نمی شد پیاده بریم خونه ی رضا که!
سوار شدم و گفتم:
خب شاید ماشینشو می خواست... مثلا امروز تولدشه ها!
آوا قفل فرمون و باز کرد و گفت:
مگه نمی شناسیش؟ دست به سیاه و سفید نمی زنه. همه ی کارها رو داداشش کرد. ماشین می خواست چی کار؟ تو نگران اون نباش. کار خودش و راه می اندازه.
سریع کمربندمو بستم. آوا خندید و گفت:
یعنی این قدر رانندگیم بده که این طوری از جات می پری و کمربند می بندی؟
خودم هم خنده م گرفت. به آوا نگاه کردم. قد کوتاهی داشت و پشت اون ماشین با اون عظمت قیافه ی مضحکی پیدا کرده بود.در واقع جواب سوال آوا مثبت بود ولی نجابت به خرج دادم و هیچی نگفتم.
به سمت خونه ی رضا رفتیم. تازه داشتیم وارد اتوبان می شدیم که یه 206 مشکی رنگ برامون مزاحمت ایجاد کرد. آوا که زیرلب به مزاحم ها فحش می داد چشم غره ای نثار اونا کرد. دو پسری که توی ماشین بودند تیپی کاملا مطابق مد روز زده بودند. من با خودم فکر کردم که اگه آوا رژ قرمزش و پاک کنه شاید بهتر باشه. یکی از پسرها سرش و از شیشه بیرون اورد و گفت:
آخه کوچولو! تو رو چه به رانندگی کردن؟ مگه به کوچولوها هم گواهی نامه می دن؟
آوا پشت چشمی نازک کرد و گفت:
رانندگی من از هرکی بهتر نباشه از شما دو تا که بهتره.
من سرم و پایین انداختم و خندیدم. یادم اومد که آوا هر وقت می خواست ماشینو پارک کنه سرش و مثل غاز دراز می کرد تا کاپوت ماشینو ببینه. با این فکر خنده م شدت گرفت. پسرها خندیدند و راننده گفت:
حریف می طلبیم.
آوا ابرو بالا انداخت و با زرنگی گفت:
من اگه بخوام که می تونم نابودت کنم... ولی اگه دوستم پشت فرمون بشینه محوت می کنه.
پسرها خندیدند. آوا با سر بهم اشاره کرد و گفت:
بیا بشین پشت فرمون!
من اخم کردم و گفتم:
آوا! خواهش می کنم! بی خیال شو!
آوا با تحکم گفت:
بیا حال این دو تا رو بگیر و عصبانیم نکن!
راننده با حالت توهین آمیزی شیشکی بست و گفت:
زن ها رو چه به رانندگی کردن؟ باید برن خونه بشینن ظرف بشورن!
یه لحظه احساس کردم که قلبم به شدت به تپش در اومد. به این جمله حساسیت داشتم. دست هام و مشت کردم. به خودم نهیب زدم:
آروم باش! دوباره شروع نکن.
ولی نمی تونستم... خون تو رگ هام با سرعت به جریان در اومده بود. لب هام و بهم فشردم و گفتم:
آوا بزن کنار!
آوا با عصبانیت گفت:
چی و چی بزن کنار؟ من دوست ندارم کم بیاریم.
با عصبانیت گفتم:
احمق جون! می خوام بشینم پشت فرمون!
آوا سر تکون داد و با خنده گفت:
آهان! ای ول!
ماشینو کنار زد. من به سرعت پیاده شدم و پشت فرمون نشستم. پسرها با حالتی تحقیرآمیز برایم سوت زدند. کمربندم و بستم و به آوا هم اشاره کردم که همین کار و بکنه. فرمون و با پنجه هام فشردم... پام و روی گاز گذاشتم. صدای بلند تیک آفم توی فضا پیچید و ماشین از جایش کنده شد.
از گوشه ی چشمم 206 و دیدم که کمی از ماشین ما عقب افتاد. شتابش به ماشین ما نمی رسید. پام و بیشتر روی گاز فشار دادم. خدا رو شکر کردم که اتوبان خیلی شلوغ نبود. به حالت مماس از یه تاکسی سمند سبقت گرفتم و صدای بوق تاکسی بلند شد. رو به روی تاکسی در اومدم و شروع کردم به حرکات مارپیچی... بی اراده می روندم... حضور 206 و فراموش کرده بودم. آوا که کمی هول کرده بود رو به من کرد و گفت:
دیوونه بازی در نیار... مارپیچی نرو!
بی اختیار پوست لبش و کند. از سمت راست یه ون سبز سبقت گرفتم. در همین موقع 206 به ما رسید. کمی از ماشینمون فاصله گرفت و گاز داد. منم سرعتم و بیشتر کردم... آوا جیغ زد:
روانی! دوربین کنترل سرعت... گواهینامه ی رضای بدبخت رو سوراخ می کنند... رضا من و می کشه... .
من فقط در جوابش خندیدم. یه بار دیگه خودم شده بودم... داشتم با سرعت می روندم... نمی فهمیدم که توی کدام اتوبانم... نمی فهمیدم که دارم به کدوم سمت می رم... ماشین های اطرافم و نمی دیدم... صدای جیغ های آوا رو درست نمی شنیدم. در همین موقع 206 گاز داد کمی از ما جلو زد... آوا جیغ زد:
بابا دوربینم داره به خدا!
من داد زد:
این قدر نگران دوربین نباش... جاشو می دونم.
206 با یه حرکت حرفه ای سبقت گرفت و جلوی ماشینمون در اومد. من کمی سرعت وپایین اوردم. 206 گاز داد و من زدم روی ترمز... نوری تو فضا پیچید و دوربین از 206 عکس گرفت. من از دوربین گذشتم و پشت 206 روندم. آوا با تعجب به سمت عقب برگشت ... انگار منتظر بود که دوربین از ما هم عکس بگیره. بعد دوباره صاف نشست و نگاهی متعجب به عقربه ها کرد و سرعت و چک کرد. پوزخندی زد و گفت:
بابا تو دیگه کی هستی؟
ابرو بالا انداختم و گفتم:
به خاطر روی گل رضا! کلی عقب افتادیم در عوض!
آوا پوزخندی زد و گفت:
نه تو رو خدا! می خوای دو سه تا عکس خوشگل از زوایای مختلف ازمون بگیرن که بذاریم توی آلبوم خانوادگیمون؟
206 شروع کرد به اذیت کردن... راه نمی داد... هرطرفی که می خواستم بپیچم می پیچید و راهمان و سد می کرد. به طرف چپ پیچیدم... 206 سریع به طرف چپ پیچید... سرعتش و کم کرد تا منو هم مجبور به همین کار کنه... ذهن راننده رو خوندم... تلاش آخرم و کردم... به سمت راست پیچیدم... 206 هم به سمت راست پیچید... آوا به صندلی ماشین چنگ انداخته بود و داشت خودشو کنترل می کرد که چیزی به من نگه... می دونستم داره زیرلب بهم بد و بیراه می گه.
در یه حرکت سریع کمی به سمت راست پیچیدم و بعد سریع به سمت چپ تغییر مسیر دادم و سبقت گرفتم. گاز دادم و جلوی 206 پیچیدم... گاز دادم و جلو زدم. یه کم که جلو زدم یه دفعه محکم روی ترمز زدم. آوا جیغ زد... من خودم و سفت سرجام محکم کردم. صدای ترمز 206 و از پشت سرم شنیدم. آوا بازوهاش و جلوی صورتش گرفت و ... .
برخوردی صورت نگرفت. در آخرین لحظه 206 متوقف شد. من زدم زیر خنده... گاز دادم و با سرعت روندم... می دونستم دیگه 206 شانسی برای رسیدن به من نداره... صاف ترین مسیرها رو انتخاب می کردم و گاز می دادم... سرعتم هر لحظه بیشتر می شد. آوا که عین بید می لرزید التماس کرد:
تو رو جون هر کی دوست داری آروم تر... ترلان آروم تر... الاغ! آروم تر!
نگاهی به آینه انداختم... جدی جدی 206 محو شده بود. از ته دل خندیدم... از اتوبان خارج شدم. ماشین و یه گوشه نگه داشتم. آوا هنوز توی شک بود و می لرزید. رنگش عین گچ سفید شده بود. من با دیدن ظاهر آشفته ی او خندیدم... در همین موقع 206 بهمون رسید. آوا نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش و جمع و جور کنه. شیشه رو پایین دادم و با خنده به راننده ی 206 که با تعجب من و برانداز می کرد گفتم:
حالا کی لیاقت داره که رانندگی کنه؟ بدو... بدو برو ظرفا رو بشور... کهنه ی بچه ها رو هم عوض کن... مردها رو چه به رانندگی کردن؟ برو پسر خوب!
راننده با عصبانیت گفت:
آره! با این ماشین بایدم بتونی ببری.
پوزخندی زدم و گفتم:
وقتی شروع کردی باید یه نگاه به ماشین می انداختی... نه حالا که باختی و ضایع شدی!
شیشه رو بالا دادم. 206 گاز داد و رفت. آوا که نفس های صدادارش کم کم داشت آروم می شد رو به من کرد و گفت:
دختره ی روانی! داشتی سکته م می دادی! می فهمی؟ نزدیک بود من و بکشی! تو واقعا دیوونه ای!
من به شوخی لب برچیدم و گفتم:
خودت مجبورم کردی! تو بودی می گفتی نباید کم بیاریم!
آوا که داغ کرده بود داد زد:
من گفتم؟ من گفتم؟؟؟ من غلط کردم! پیاده شو... بذار خودم بشینم... دیوونه ای به خدا!
من که از حرکات آوا خنده ام گرفته بود جام و با او عوض کردم. تو دلم گفتم:
بعد به من می گن مودی! این آوا هم آخر آدم جون دوسته ها!
آوا پشت فرمون نشست و با اعصاب به هم ریخته ای به سمت خونه ی رضا روند. من ساکت بودم. می دونستم آوا یه کم ترسیده و تا یه ساعت دیگه همه چیز یادش می ره. فقط سعی می کردم بهش نخندم. سرم و مثل یه بچه ی مظلوم پایین انداخته بودم و چیزی نمی گفتم. بعد یه ربع به خونه ی رضا رسیدیم. رضا یه خونه ی صد متری توی یه آپارتمان به نسبت قدیمی داشت. دانشجوی پزشکی بود و انترن بود و فقط یه ماه دیگه به فارغ التحصیل شدنش مونده بود.
آوا ماشین و با مصیبت پارک کرد ... تازه اون روز بود که فهمیدم برای چی این قدر کارخونه ها خودروسازی برای راننده هایی که با پارک کردن مشکل دارند تجهیزات مختلف طراحی می کنند... تو دلم گفتم:
کسی که بدون صدای بوق بوق نتونه ماشین پارک کنه رانندگی نکنه سنگین تره!
از این فکرها بیرون اومدم و دنبال آوا وارد آپارتمان شدم. خونه ی رضا طبقه ی چهارم بود. بدی اون آپارتمان این بود که آسانسور نداشت. من و آوا در حالی که به نرده ها آویزون شده بودیم چهار طبقه رو بالا رفتیم. وقتی به پاگرد طبقه ی چهارم رسیدیم نفسمون بالا نمی اومد... رضا برای استقبال دم در اومد. یه پسر چشم ابرو مشکی بود که موهای خرمایی تیره داشت. قدش متوسط بود و خوش تیپ بود.
صدای موزیک از در باز خونه بیرون می اومد... مگه من و آوا چه قدر دیر کرده بودیم؟
آوا مشتی به بازوی رضا زد و گفت:
اینم خونه ست تو گرفتی؟ نفسم بالا نمی یاد. چی بگم به تو با این سلیقه ت؟
رضا در حالی که می خندید گفت:
تو اصرار داشتی که نزدیک مامان و بابات باشی.
آوا ابرو بالا انداخت و گفت:
من گفتم؟ تقصیر من ننداز!
تو دلم گفتم:
آره عمه ی من گفته بود! قضیه ی همون 206 ست.
رضا دستش و دور کمر آوا انداخت و با هم وارد خونه شدند. من با خنده گفتم:
رضا! خب یه سلام می کردی!
رضا نگاه معنی داری به من کرد و گفت:
چشمم به خانومم افتاد همه چی یادم رفت... شرمنده! ولی ما با هم از این حرفا نداشتیم.
دست دادیم و پشت سر اون دو نفر وارد خونه شدم. اولین بار بود که خونه ی رضا رو می دیدم... در واقع داشتم خونه ی بخت آوا رو بدون جهیزیه ش می دیدم. کف خونه پارکت بود. رنگ دیوارها یه کم تیره بود و می دونستم که آوا حتما خونه رو رنگ می کنه... تحمل خونه های دلگیر و نداشت. خونه یه سالن بزرگ داشت. آشپزخونه اپن نبود ولی درش کاملا رو به هال باز می شد. یه راهروی کوچیک با در به هال باز می شد که اتاق خواب ها اونجا قرار داشتند. رضا فرش های کف خونه رو جمع کرده بود. بیشتر وسایل خونه توی یکی از اتاق ها جمع شده بود... حدس می زدم رضا وسیله ی زیادی توی خونه ش نداشته باشه. وارد یکی از اتاق های شلوغ پلوغ شدم. کاغذ دیواری کرم اتاق به نظرم قشنگ بود. اتاق پر از پالتو و کت بود که روی هم انباشته شده بودند. چند نفر دختر توی اتاق بودند که حدس می زدم هم کلاسی های رضا باشند. صورت همدیگه رو آرایش می کردند و بلند بلند می گفتند و می خندیدند. پالتو و شالم و در اوردم و روی تخت انداختم. یه دست به موهام کشیدم و از اتاق بیرون اومدم. چشمم به سالن افتاد... تعداد مهمونا از اون چیزی که فکر می کردم بیشتر بود. انگار رضا هر کی که می تونست و دعوت کرده بود. همه ی مهمونا از جوان های فامیل و دوست های رضا بودند.
وارد هال شدم و نگاهی به دور و برم کردم. رضا داشت آوا رو به دوستاش معرفی می کرد. بعید می دونستم اون شب زیاد بتونم آوا رو ببینم. می دونستم رضا از اول تا آخر مهمونی بهش می چسبه. به سمت سالن رفتم. نگاهی به پرده ها و لوسترها کردم. قدیمی بودند. پیش خودم احتمال دادم که صاحت قبلی خونه این وسایل و روی خونه به رضا داده باشه. دور تا دور سالن صندلی چیده بودند ولی صندلی ها به تعداد افراد نبود. یه میز ناهارخوری کوچیک توی سالن بود که روش چند مدل خوراکی و تنقلات چیده شده بود.
نگاهی به مهمونا کردم. همه تیپ آدمی اونجا پیدا می شد. بعضی از دخترها روسری سر کرده بودند... بعضی ها تا می تونستند آرایش کرده بودند... خیلی ها مثل من معمولی و ساده بودند. متوجه شدم رضا هم مثل آوا روابط اجتماعی خوبی داره. با هر تیپ آدمی می تونست گرم بگیره.
روی یکی از صندلی ها نشستم. پا روی پا انداختم و به مهمونا زل زدم... حدس می زدم تا آخر شب کارم همین باشه... تو دلم گفتم:
ای کاش هنوز توی خیابون داشتم گاز می دادم...
بالاخره آوا تونست از رضا جدا بشه و لباسش و عوض کنه. کنارمنشست و در گوشم گفت:
ببینم می تونم امشب تو رو به کسی بندازم یا نه.
خندیدم و سر تکون دادم. آوا پوفی کرد و گفت:
مامانت راست می گه ها! تو دیگه زیادی بی انگیزه ای. دیگه هر دختر بیست و دو ساله ای اگه مثل تو مریض نباشه به ازدواج کردن فکر می کنه.
چشمام و تنگ کردم و گفتم:
تو همیشه طرف مامان من و می گیری! آخرش از دست شما دو تا مجبور می شم ارشدم بخونم. شوهرم که اگه پیدا بشه حرفی ندارم... صد بار بهت گفتم... مشکل اینجاست که کسی پیدا نمی شه.
آوا ابرو بالا انداخت و گفت:
اگه من کسی و بهت پیشنهاد بدم چی؟
نچی کردم و گفتم:
آوا! وسط تولد رضا جای این حرفاست؟
آوا خندید و گفت:
خب چی کار کنم؟ برم اون وسط با چاقو برقصم؟ همه دارن حرف می زنن دیگه! تو ام که خدا رو شکر هر سال مثبت تر از پارسال می شی! حرف دیگه ای به نظرت می رسه که به هم بزنیم؟
شونه بالا انداختم و خواستم چیزی بگم که یه دفعه جو مهمونی تغییر کرد. چند نفر از مهمونا رو دیدم که به سمت در برگشتند... طولی نکشید که نصف بقیه ی مهمونا هم به همون سمت برگشتند. یه سری از تعجب نزدیک بود شاخ در بیارند... یه سری از دخترها زیرزیرکی می خندیدند و چیزی در گوش هم می گفتند. یه دفعه سکوت عجیبی بین مهمونا برقرار شد... صدای موزیک تنها صدایی بود که می اومد. من و آوا با تعجب به هم نگاه کردیم. از جامون بلند شدیم و یه کم جا به جا شدیم تا هال رو ببینیم. در کمال تعجب رضا رو دیدم که اشک توی چشماش جمع شده بود... قلبم توی سینه فرو ریخت... چی شده بود؟ رضا با حالت عجیبی به کسی که جلوش بود زل زده بود... آوا که دید رضا منقلب شده سریع به سمتش رفت. من یه کم بیشتر جا به جا شدم. حالا دیگه می تونستم هال و کامل ببینم. چند تا از دوستای رضا که دور و برش بودند هم به مهمون تازه وارد زل زده بودند... یه سری با تعجب و شگفتی... و یه سری هم مثل رضا با چشم های اشک آلود... به دلم بد اومد... نکنه خبر مرگ کسی و اورده بودند؟
رضا لب هایش رو محکم بهم فشرد... دستهایش و جلو برد و پسر جوونی که همه بهش زل زده بودند و توی بغلش فشرد... هیچکس حرفی نمی زد... انگار همه به احترام رضا سکوت کرده بودند. حال بعضی ها هم مثل رضا بود... داشتم از کنجکاوی می مردم... به آوا نگاه کردم... انگار دست کمی از من نداشت. با تعجب به پسری که رضا رو متاثر کرده بود نگاه می کرد... بالاخره یکی از دوستای رضا در گوش آوا چیزی گفت... ابروهای آوا بالا رفت... سرش و به نشونه ی فهمیدن تکون داد... به سمت رضا چرخید... اخم کرد و سرش و پایین انداخت... چند ثانیه بعد دست هاشم به سینه زد... فهمیدم یه چیزی اذیتش می کنه... انگار ناراحت شده بود... ولی جنس ناراحتیش با جنس ناراحتی بقیه ی مهمونا که با تعجب آمیخته بود، فرق داشت.
نگاهی به پسر قدبلند کردم که از آغوش رضا بیرون اومد. فقط می تونستم موهای خوش حالت تیره ش و از پشت ببینم. یه کت اسپرت مشکی پوشیده بود. از پشت که به نظر می رسید خوش اندام باشه. درست همون موقعی که شونه بالا انداختم و توی دلم گفتم ((به من چه! بعدا می فهمم،)) پسر به سمت سالن برگشت...
اون قدر شکه شدم که قلبم توی سینه فرو ریخت... دلیل خنده های آهسته ی دخترها رو فهمیدم... نگاهی به چشم های آبی پسر کردم... یه ثانیه محو زیبایی تاثیرگذارش شدم... او اینجا چی کار می کرد؟
او هم با دیدن من یه کم با تعجب نگاهم کرد... بعد سرش و پایین انداخت و دوباره به سمت رضا برگشت... رضا نفس عمیقی کشید... خودش و کنترل کرد و گفت:
مرسی که اومدی... خیلی برام ارزش داشت... خیلی... .
آهسته به شونه ی او زد... چند نفر از دوستای رضا با پسر چشم آبی دست دادند. هیچکس به اندازه ی رضا احساساتی نشده بود. حال و هوای رضا عوض شده بود... طرز نگاه کردنش به پسر چشم آبی عجیب بود. انگار وقتی اونو می دید یه دنیای دیگه پیش چشمش جون می گرفت.
پسر با گام هایی کوتاه به سمت سالن اومد. رضا دستش و روی شونه ی او گذاشت و رو به مهمونا کرد و گفت:
بچه ها حتما متوجه شدید که امشب یه مهمون ویژه داریم...
چند بار با دست روی شونه ی پسر زد و لبخند تلخی به او زد. منتظر بودم که رضا اونو به جمع معرفی کنه ولی انگار نیاز به معرفی نداشت. انگار همه می شناختنش.
آوا با اخم و تخم به سمت من اومد. من که داشتم از کنجکاوی می مردم سریع در گوشش گفتم:
این کیه؟
آوا با عصبانیت نفسش و بیرون داد. شکلکی با صورتش در اورد و گفت:
رفیق دوران جاهلیت رضا!
با تعجب ابرو بالا انداختم و گفتم:
یعنی چی؟ رضا و دوران جاهلیت؟
آوا که داشت شدیدا حرص می خورد و پاش رو با حالتی عصبی تکون می داد گفت:
آره دیگه! دیدی که بعضی ها می یان دانشگاه جوگیر می شن؟ حالا نه این که خیلی کارهای بدی کرده باشه... فقط پارتی و اینا. به هر حال... نمی دونم چرا حالا که رضا داره متاهل می شه سر و کله ی این پسره پیدا شده.
سری تکون داد و گفتم:
همچین اشک توی چشم های رضا جمع شده بود انگار داشت معشوقش و بد صد سال می دید.
آوا پوزخندی زد و گفت:
از همین علاقه می ترسم... خوشم نمی یاد دور و بر رضا ببینمش... ای کاش بره برای همیشه گم و گور بشه... یکی دو سالی بود که رضا ازش خبر نداشت. امشب یکی از دوستای رضا خوش خدمتی کرده و دعوتش کرده.
آوا ایشی گفت و چشم غره ای به پسر چشم آبی که داشت با دوستای رضا صحبت می کرد رفت. پیش خودم اعتراف کردم که اگه این پسر با این قیافه و ظاهر توی یه پارتی بره چی می شه! نگاهی به دخترهایی کردم که توی مهمونی بودند. خیلی هاشون با هیجان اون پسر و نگاه می کردند و دور و برش به امید یه نگاه رژه می رفتند... نگاهی دقیق به نیم رخ صورتش انداختم... لب های خوش فرم و بینی کاملا متناسب با صورتش داشت... توی نگاه اول چشم های آبی تیره ش توجه و جلب می کرد ولی دلیل اصلی زیبایی صورتش لب ها و بینی اش بود... انگار به موهای مشکی خوش حالتش خیلی می رسید. از همون فاصله می تونستم تشخیص بدم که موهایش حالت ابریشمی داره. به نظرم پسر بدی نمی یومد. یادم اومد که اون روز صبح چه قدر لحن صحبت کردنش با ادب و احترام همراه بود. شونه بالا انداختم... به من چه؟ حتما آوا یه چیزی می دونست که اون طوری می گفت.
آوا چنان نیشگون محکمی از بازوم گرفت که نفسم بند اومد... با صدای بلند آخی گفتم. دو سه نفر برگشتند و با تعجب نگاهمون کردند. آوا در گوشم گفت:
به خدا اگه بری تو نخش چشمتو با ناخونام در می یارم.
خواستم اذیتش کنم. برای همین گفتم:
خودت گفتی می خوای یکی و بهم پیشنهاد بدی... فکر کردم همینه. خوبه من پسندیدم... به هم می یایم... خوشگله.
آوا پشت چشمی نازک کرد و گفت:
به قول مامانت مرد خوشگل مال دیگرونه.
نتونستم جلوی خودم و بگیرم و پخ زدم زیر خنده... آوا دوباره ساکت شد... کاملا مشخص بود که توی ذوقش خورده. من که کنجکاو بودم بیشتر در مورد گذشته ی رضا ... که به زودی شوهر بهترین دوستم می شد... بدونم گفتم:
خب بگو ببینم... ماجرای رضا چیه؟ تو که بعد اون همه ایراد گذاشتن روی اون همه خواستگار نرفتی با یکی که گذشته ی خوبی نداره ازدواج کنی!
آوا روی صندلی نشست. منم کنارش نشستم. دوباره اخم کرد... پاشو با حالت عصبی تکون داد و گفت:
نه... یه چیز خیلی بد نیست... می گم فقط می رفتند پارتی... رضا توشون از همه بچه مثبت تر بود.
این تیکه رو اصلا باور نکردم. آوا ادامه داد:
نمی دونم ترلان... همیشه یه گوشه ی ذهنم بود که دارم اشتباه می کنم که به رضا اعتماد کردم... همیشه فکر می کردم یه روز رضا من و متوجه می کنه که گذشته اش توی زندگی آینده مون بی تاثیر نیست... دیدی این دخترهایی که نزدیک عروسیشونه چه قدر شک و تردید به جونشون می افته؟ بین این همه شک و تردید یه دفعه سر و کله ی این پسره هم پیدا شد...
من که کم کم داشتم به رضا شک می کردم گفتم:
وضعش که خراب نبود! بود؟
آوا چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
نه بابا! مگه نه که جواب مثبت نمی دادم... ولی شک به دلم افتاد... یعنی همین امشب... دوست دارم این پسره رو بزنم... به خدا اگه پاش به خونمون باز شه خودم قلم پاش و می شکنم.
در همین موقع رضا به سمتمون اومد. دستش و روی شونه ی آوا گذاشت و با مهربونی گفت:
می یای برقصیم؟ تا ما شروع نکنیم کسی روش باز نمی شه ها!
آوا لبخند کمرنگی به رضا زد و با هم وسط رفتند. همه ی مهمونا با دیدن این صحنه شروع کردند به دست زدند... نگاه من بی اختیار روی پسر چشم آبی چرخید... داشت نگاهم می کرد... وقتی چشم تو چشم شدیم سرش و آهسته به نشونه ی آشنایی تکون داد. منم همین کار رو کردم... به همون یه نگاه تشخیص دادم که توی صورتش یه غم بزرگه... این همون چیزی بود که توی صورت رضا هم می دیدم... خدا می دونست که چه قدر دلم می خواست از ماجرای بین اون دو نفر سر در بیارم ولی آوا خیلی عصبی بود و نمی تونستم ازش چیزی بپرسم. رضا و آوا شروع به رقصیدن کردند... اخم های آوا هنوز توی هم بود... رضا با محبت و عشق به صورت آوا زل زده بود. منم بی اختیار با نگاه کردن به اون دو تا لبخند می زدم... خیلی برام جالب بود که رضا این طور با عشق و علاقه به آوا نگاه می کرد... تجربه ی این احساس رو نداشتم... ولی وقتی بهش فکر می کردم می دیدم که ته دلم این حس و دوست دارم... مثل هر دختر دیگه ای دوست داشتم که تجربه ی عشق و عاشقی و داشته باشم... ولی بعد یاد حرف آوا افتادم... یادم افتاد که گفته بود به رضا اعتماد کرده ... در واقع چشماشو بسته بود... از آوا توقع تصمیم غیرمنطقی نداشتم... انگار راست بود که می گفتند اگه آدم به کسی علاقه داشته باشه دور عقل و منطق و خط می کشه.
چند نفر از مهمونا هم به رضا و آوا پیوستند و یه کم فضای مهمونی شادتر شد. در همین موقع از گوشه ی چشمم دیدم که پسر چشم آبی به سمتم اومد... کنارم ایستاد و با صدای به نسبت آهسته ای گفت:
فکر نمی کردم اینجا ببینمتون.
شونه بالا انداختم و جوابی ندادم. پسر گفت:
می خواستم بابت صبح تشکر کنم... راستش... نتونستم صبح بگم که... .
وسط حرفش پریدم و گفتم:
آره واقعا! عملیات فوق مهمی بود... نجات یه کیف پر شکلات.
خندید و چشمم به ردیف دندون های سفیدش افتاد... خدا رو شکر دندوناش روکش بود. ظاهرا حداقل یه عیب کوچولو توی ظاهرش بود. ثابت شد فرضیه ای که پیش خودم داشتم درست بود... معلوم بود به خودش می رسه. او گفت:
فقط شکلات نبود... ظرف غذامم توش بود... .
سرم و پایین انداختم و آهسته خندیدم... گفتم:
یه کیفی... موبایلی... مدرکی... چیزی اون تو نبود که دلم خوش باشه؟
سرش و به نشونه ی نفی تکون داد و گفت:
نه متاسفانه... معمولا چیزهای مهم و توی جیبم نگه می دارم.
چشمم به آوا افتاد که وسط رقصیدن داشت بهم چشم غره می رفت... تو دلم گفتم:
رضا توی جوونی یه غلطی کرده آوا چشم غره هاشو به من می ره.
پسر گفت:
می تونم اسمتون و بدونم؟
گفتم:
تاجیک هستم.
یه صدایی توی سرم گفت:
خب چرا این قدر رسمی؟
اضافه کردم:
ترلان تاجیک.
دوباره همون صدا گفت:
فامیلیت و نمی گفتی بهتر بود!