16-11-2013، 19:51
(آخرین ویرایش در این ارسال: 25-06-2015، 16:22، توسط Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ.
دلیل ویرایش: تموم شد(:
)
قسمت1
عاشق این بودم که پام و محکم روی پدال گاز فشار بدم و خودم و توی سرعت و صدای موتور ماشینم گم کنم... در عوض توی ماشین بابام نشسته بودم و با دهن نیمه باز به صف ماشین های رو به روم زل زده بودم... از ترافیک متنفر بودم. سرم درد گرفته بود و احساس می کردم دارم هوای مسمومی رو به ریه هام وارد می کنم. سر گیجه هم به دردهام اضافه شد... تصویر ماشین های رنگ و وارنگی که رو به روم بی حرکت وایستاده بودند و الکی بوق می زدند حالم و بدتر می کرد. یه صدا توی سرم پیچید:
"می دونم از شاکی هستی... از این که نمی تونی گاز بدی و این یکی ماشینم بفرستی تعمیرگاه"
پوفی کردم و وارد یکی از کوچه های فرعی شدم. راه رو از اون جا بلد نبودم ولی پرسون پرسون رفتن و به ترافیک ترجیح می دادم. کوچه ی فرعی به نسبت باریک و از ماشین های پارک شده پر بود.
" بدبخت کسایی که خونشون اینجاست... همیشه کوچه شون این شکلیه؟ "
در همین موقع چشمم به پسری افتاد که داشت وسط کوچه با سرعت راه می رفت. یه شلوار جین سورمه ای و کاپشن مشکی پوشیده بود. کیفی رو به صورت کج روی شونه اش انداخته بود. سرش و پایین انداخته بود و داشت وسط کوچه راه می رفت. اخم کردم و برایش بوق زدم. بدون این که به عقب نگاه کنه از سر راهم کنار رفت. یه لحظه راه رفتنش به دویدن تبدیل شد. پوفی کردم و خواستم سرعتم و بیشتر کنم که یه دفعه دو موتور سوار از دو طرف ماشین ازم سبقت گرفتند و به سمت پسر جوان رفتند. کسی که ترک موتور جلویی نشسته بود چنگ انداخت و کیفو از روی شونه ی پسر برداشت. پسر بدون هیچ مقاومتی اجازه داد که کیفشو ببرند ولی داد زد:
دزد! یکی بگیرتشون... دزد!
منم انگار منتظر همین فریاد بودم. بلافاصله پایم و روی گاز گذاشتم. ماشین با صدای بلندی از جا کنده شد. با سرعت دنبال موتوری ها رفتم. صدای گوشخراش موتورهاشون کل کوچه رو برداشته بود. کسی که ترک موتور دوم نشسته بود قمه در اورد و به نشونه ی تهدید تو هوا چرخوند. من بیشتر گاز دادم و زیر لب گفتم:
بچه می ترسونی؟
با یه حرکت سریع موتور دوم و پشت سر گذاشتم. موتور اول تازه داشت تو خیابان اصلی می پیچید. پدال گاز و تا ته فشار دادم. به محض اینکه وارد خیابان اصلی شدم ترمز دستیو کشیدم. ماشین با صدای بلندی نود درجه چرخید و رو به روی موتور سوارها متوقف شد. موتور اول نتوانست به موقع تغییر جهت بده. با سرعت به گلگیر سمت راننده کوبید. هر دو نفر توی هوا پرت شدند. یکی روی کاپوت ماشین فرود اومد... یه دور روی کاپوت غلت خورد و از اون طرف زمین افتاد. نفر دوم به آینه بغل سمت راننده کوبیده شد و نقش زمین شد. قلبم تو سینه فرو ریخت. ترس برم داشت. صدای توی سرم گفت:
" هر دو تاشون و کشتی"
نمی دونستم باید در و باز کنم و پیاده شم یا نه! از صدای بلند دور زدنم توجه چند نفر جلب شده بود. سه مرد که دم سوپر مارکت ایستاده بودند و سیگار می کشیدند به سمت ما دویدند. در همین موقع موتور دوم هم پیداش شد. خوشبختانه هر دو نفر که با ماشینم تصادف کرده بودند زنده بودند. با دیدن مردهایی که به سمتمون می دویدند لنگان لنگان به سمت موتورشون رفتند. سریع سوار شدند. کسی که ترک موتور نشسته بود کیف و برای همکارهای سوار بر موتور دومش انداخت. من سریع دنده عقب رفتم و ماشین و صاف کردم. به نشونه ی تهدید گاز دادم. مرد ترسید و کیف و روی زمین انداخت. هر دو موتور با سرعت به سمت انتهای خیابون رفتند. در همین موقع مردها به من رسیدند و به شیشه ی ماشین زدند. از ماشین پیاده شدم. یکی از مردها که به خاطر دویدن نفس نفس می زد گفت:
خانوم چی کار کردی؟ شانس اوردی زنده موندن!
مرد دوم گفت:
اگه می کشتیشون چی؟
مرد سوم گفت:
دخترم اگه تازه تصدیق گرفتی... .
با عصبانیت داد زدم:
مگه شما کور بودید و ندیدید که دزد بودن؟ کیف یه آقایی رو زده بودن! رانندگی من بهتر از شماهاست... این و مطمئن باشید. یه قرن پیشم تصدیق گرفتم.
رویم و برگردوندم و به سمت خیابون رفتم . کیفو از روی زمین برداشتم و کنار ماشین ایستادم. در همین موقع اون پسر جوان هم سر و کله اش پیدا شد. دوان دوان به سمت من اومد. نفس نفس می زد و صورتش تو اون سرما عرق کرده بود. دستش و دراز کرد تا کیفو بگیره. من با اخم به صورتش نگاه کردم. او چشم های خمار و کشیده ی آبی داشت. ابروهای مردونه و خوش فرم و پوست تیره داشت. موهای مشکی خوش حالتش روی پیشونیش ریخته بود. بینی و لب هایش خوش فرم بودند و به صورتش جذابیت خاصی داده بودند. برای چند ثانیه حواسم پرت شد و به اون صورت جذاب زل زدم. اگه منی که اصلا به این چیزها اهمیت نمی دادم این طور محو تماشای او شده بودم بقیه ی دخترها برایش چی کار می کردند؟ سرم و پایین انداختم و تو دلم گفتم:
این همه خوشگلی به چه درد یه پسر می خورده؟
او دستش و جلو اورد و گفت:
خیلی ممنون خانوم! لطف کردید... نمی دونم چطور ازتون تشکر کنم.
کیف و به دستش دادم و گفتم:
نیازی به تشکر نیست... یه کم سفت وایستید سرجاتون که چیزی ازتون نزنند.
چشم غره ای به پسر رفتم و تو دلم گفتم:
شُلَک میرزا! وایستاد تا کیفش و ببرن!
پسر چند بار پلک زد و بعد خیلی جدی گفت:
ببخشید ولی فکر می کنم کار عاقلانه ای باشه که اجازه بدید کیفو ببرن تا این که قمه بخورید.
شونه بالا انداختم و گفتم:
کلا به نظرم کار عاقلانه ای نیست که اجازه بدیم ازمون چیزی بزنن.
پسر سر تکون داد و گفت:
به خاطر دو تا شکلات توی کیف نمی ارزه که آدم خودشو ناقص کنه.
از کوره در رفتم و داد زدم:
یعنی می خوای بگی به خاطر دو تا شکلات گلگیر ماشین من داغون شد؟
پسر که محترم و مودب به نظر می رسید با تعجب نگاهم کرد. برگشت و نگاهی به ماشین انداخت. بعد آهسته پرسید:
چه اتفاقی افتاد؟
یکی از مردها در حالی که می خندید ماجرا رو برای پسر تعریف کرد. من پوفی کردم و به دهان مرد زل زدم! انگار براشون خیلی جالب بود که نزدیک بود دو نفر و به کشتن بدم. مرد طوری داستان و تعریف می کرد که ماجرا به جای یه صحنه ی هیجان انگیز تعقیب و گریز شبیه به یه جوک احمقانه به نظر می رسید. بعد از تموم شدن صحبت های مرد، پسر رو به من کرد و در حالی که یکی از ابروهاشو بالا داده بود گفت:
خانوم اگه چیزیش می شد دیه ش با شما بود... نباید... .
وسط حرفش پریدم و با بداخلاقی گفتم:
خواهش می کنم... قابلی نداشت... فدای سر شکلات های توی کیف شما!
چشم غره ای به پسر رفتم و به سمت ماشینم رفتم. صدای متعجبش و از پشتم شنیدم که می گفت:
چه عصبی!
چشم هام و بستم و نفس عمیقی کشیدم. سعی کردم خودم و کنترل کنم و بیشتر از این عصبانی نشم. سوار ماشین شدم. گازشو گرفتم و با سرعت به سمت انتهای خیابون رفتم. تو دلم دنبال بهونه ای می گشتم که تحویل بابام بدم... عجب بلایی سر گلگیر اورده بودم!
بیست دقیقه طول کشید تا به خونه برسم. ماشین و توی پارکینگ پارک کردم. پیاده شدم و نگاهی به گلگیر کردم. بله! حسابی داغون شده بود. با عصبانیت لگدی به تایر زدم. دزدگیرو زدم و به سمت طبقه ی اول رفتم.
مامانم درو برایم باز کرد.چادر نماز سرش بود. برای حرف زدن معطل نشد و به سمت سجاده اش رفت تا بقیه ی نمازش و بخونه. نگاهی به ساعت کردم. دو شده بود. خمیازه ای کشیدم و با یه نگاه سریع خونه رو بررسی کردم. دنبال معین می گشتم. وقتی مطمئن شدم که خونه نیست با خیال راحت به سمت آشپزخونه رفتم. بوی خوب قرمه سبزی تو خونه پیچیده بود. روی صندلی نشستم و به خونه ی زیبامون که غرق سکوت بود خیره شدم.
کف خانه مون سرامیک بود و طبق درخواست من توی خونه فرش زیادی پهن نشده بود. یه قالی پرز بلند قرمز- مشکی توی هال بود. یک دست مبل قرمز ال توی هال بود و رو به روی اون یه میز مکعبی مشکی رنگ قرار داشت. تلویزیون 29 اینچ مون که رو به روی مبل ها بود به نسبت قدیمی به نظر می رسید. پشت مبل ها یه آباژور بزرگ و قرمز رنگ بود و بالای مبل ها یه تابلوی زیبا از گل های نارنجی رنگ قرار داشت. آشپزخونه ی اپن و بزرگ خونه بین هال و پذیرایی بود و کلیه ی لوازم اون ست سیلور بودند. یه میز و صندلی چهار نفره ی قهوه ای سوخته بیشتر فضای آشپزخونه رو اشغال کرده بود. یادم اومد زمانی که ترانه ایران بود همیشه بحث می کردیم که چرا بابام یه دست میز و صندلی شش نفره نخریده. دعا می کردیم که کار ترانه بیشتر تو دانشگاه طول بکشه و دیرتر بیاد. در غیر این صورت یا من و یا معین باید جامون و به او می دادیم. همیشه هم من شکست می خوردم و مجبور می شدم روی کابینت بشینم و غذا بخورم... ولی حالا که ترانه برای ادامه تحصیل به کانادا رفته بود، دل همه برای اون دعواها تنگ شده بود.
هال دو پله ی کوتاه و پهن به پذیرایی می خورد. یه دست میز ناهارخوری ده نفره و یه دست مبل شیری ظریف اون جا بود. فقط یه فرش دوازده متری شیک کف سالن پهن شده بود و سرامیک براق و روشن توی بیشتر نقاط خونه در معرض دید بود. پشت مبل ها یه تابلوفرش زیبا به دیوار نصب شده بود. کنج دیوار یه مجسمه ی ظریف به شکل فرشته ی مو فرفری که یه چنگ تو دستش بود قرار داشت که کادوی عمو برای خونه ی جدیدمون بود.
به سمت اتاقم رفتم.خونه مون در کل سه اتاق خواب داشت. اتاق خواب من نورگیرترین اتاق بود. از وقتی که ترانه رفته بود، من تو اون اتاق تنها شده بودم. اتاق یه پنجره ی بزرگ داشت. تخت، میز آرایش و میز تحریر قهوه ای رنگ بودند. یه تختخواب با فاصله از پنجره قرار داشت. کنار تختخواب چند جعبه ی خالی و بزرگ زیبا که مخصوص کادو دادن بود، روی هم تلنبار شده بود. میز تحریر کنار کادوها بود که روی اون مرتب بود و وسیله ی خاصی روش دیده نمی شد. سمت دیگه ی اتاق، رو به روی میز تحریر، یه میز آرایش بود که روی اون تقریبا خالی بود. فقط دو سه مدل کرم مرطوب کننده و اسپری و مام دیده می شد. روی زمین قالی پرزبلندی پهن شده بود ولی بیشتر سرامیک اتاق لخت بود.
لباس هام و عوض کردم و یه لباس گرم و راحت پوشیدم. به سمت آشپزخونه رفتم تا ناهار بخورم. مامانم میز و چیده بود. با دیدن من گفت:
چه قدر دیر کردی!
روی صندلی نشستم و گفتم:
ترافیک بود.
مامانم ظرف سالاد و روی میز گذاشت و گفت:
ماشینت و کی می دن؟
گفتم:
دو روز دیگه... مامان... یه چیزی بگم؟
هم خنده ام گرفته بود و هم خجالت می کشیدم. مامانم نگاهی مشکوک به چشم های من کرد. انگار فهمید که باز خراب کاری کرده ام. دستی رو که برای کشیدن برنج پیش برده بود پس کشید و گفت:
باز چی کار کردی؟
سرم و پایین انداختم و در حالی که برای خودم سالاد می ریختم گفتم:
گلگیر و داغون کردم.
مامانم پوفی کرد و گفت:
دوباره؟
سریع جبهه گرفتم و گفتم:
کجا دوباره؟ تا حالا گلگیر ماشین و به جایی نزده بودم.
مامانم چشم غره ای بهم رفت و گفت:
حتما هر قطعه ی ماشین و یه دور باید به یه جایی بکوبی؟ اصلا نباید ماشین دست تو داد. هر دفعه یه بلایی سر ماشین می یاری. مگه مثل آدم نمی تونی رانندگی کنی؟ حالا جواب بابات و چی بدم؟ گفته بود ماشین دستت ندم ها! گوش نکردم.
کمی برای خودم سالاد ریختم و گفتم:
خب آخه... تقصیر من نبود... تقصیر موتوریه بود... .
مامانم که مشخص بود اعصابش به هم ریخته گفت:
چطوری زدین به هم؟
حاضر بودم بمیرم ولی نگم که دنبال دزدها کرده بودم... اونم دزدهایی که قمه داشتند! اگر به گوش بابام می رسید خونم حلال می شد. مکثی کردم و گفتم:
پیچیدم توی خیابون اصلی یه موتوری که داشت خلاف جهت می یومد خورد به گلگیر.
مادرم که مشخص بود اشتهایش کور شده گفت:
صبر نکردی پلیس بیاد؟
نگاهی به چهره ی نگرانش کردم و گفتم:
من می خواستم صبر کنم ولی موتوریه در رفت... دیگه منم اومدم خونه.
مادرم سری تکون داد و گفت:
حالا جواب بابات و چی بدم؟
می دونستم بابام قدغن کرده بود که پشت فرمون ماشینش بشینم. او اصلا به رانندگی من ایمان نداشت و فکر می کرد از بی عرضگی ماشین و این طرف و اون طرف می کوبونم. می ترسید که با این کارهام خودم و به کشتن بدم ولی این همه ی ماجرا نبود... ماجرای اصلی این بود که تصدیقم سه بار پانچ شده بود و دیگه اعتبار نداشت. در واقع بابام می ترسید من دیگرون و به کشتن بدم.
شونه بالا انداختم و گفتم:
خودم بهشون می گم.
نگاهی به چهره ی ناراحت مامانم کردم. موهای مشکی رنگش تا روی شونه هاش بود. چشم های قهوه ای روشن و پوست سفید داشت. شباهت زیادی به من نداشت. فقط لختی موهام به او رفته بود. در عوض معین و ترانه کاملا شبیه مامانم بودند.
تو دلم گفتم:
به خاطر یه مشت شکلات! به خدا اگه دستم به پسره برسه نصفش می کنم. دیدم شل گرفته بود کیف رو... نگو تو کیفش چیز خاصی نبود. اَه! عجب شانس بدی دارم من... این خانواده چرا به کارهای من عادت نمی کنند؟ این که ماشین و بزنم به یه جایی که چیز عجیبی نیست... ماهی یه بار اتفاق می افته دیگه. اوه اوه! اصلا اشتهای مامان کور شد... حالا بابا تا سه روز روزه ی سکوت می گیره و با من حرف نمی زنه...
ناهارم و که خوردم ظرفمو توی سینک گذاشتم و تشکر کردم. وقتی داشتم به سمت اتاق می رفتم صدای مامانم بلند شد:
باز خوردی و سریع رفتی تو اون اتاقت... از دست تو... من نمی دونم اون اتاق چی داره؟
تقریبا هر روز این جمله رو می شنیدم. چاره ای جز بی جواب گذاشتن این سوال نداشتم. می دونستم اگه توی هال و کنار مامانم بشینم باید انواع و اقسام سرکوفت ها رو بشنوم... یه لحظه تمام جمله های مامانم از ذهنم گذشت:
_ همه دارن ادامه تحصیل می دن. فقط تویی که نشستی توی خونه.
_ بیست و دو سالت شده هنوز یه نیمرو نمی تونی بپزی.
_ ترانه رو ببین! ببین همه ی فامیل حسرتش رو می خورن... تو چرا یه تکونی به خودت نمی دی؟
_ نه کار داری نه درس می خونی... فقط بلدی دردسر درست کنی.
_ هر کی تو رو بگیره سر هفته پست می یاره.
خنده م گرفت. عاشق این جمله ی مامانم بودم. یه صدایی توی ذهنم گفت:
" حقیقت محضه! "
با خودم فکر کردم اگه توی هال بمونم باید یه دور همه ی این صحبت ها رو بشنوم. بی خیال شدم و به سمت اتاقم رفتم... آخ که خواب ظهر چه حالی می داد!
******
چشم هام و باز کردم. دستم و دراز کردم و گوشی موبایلم و برداشتم. چشم هام و تنگ کردم و به ساعتش نگاه کردم. پنج شده بود. خمیازه ای کشیدم و غلت زدم. صدای آشنایی از هال می یومد. گوشم و تیز کردم و صدای آوا رو تشخیص دادم. آهی کشیدم. یادم رفته بود که آوا قرار بود دنبالم بیاد. قرار بود با هم به تولد نامزدش بربم. آوا تنها دوستی بود که داشتم. از دوران راهنمایی با هم بودیم. همیشه توی یه کلاس بودیم و کنار هم می نشستیم. وقتی فهمیدیم که هر دو با هم مهندسی شیمی یکی از بهترین دانشگاه های تهران قبول شدیم نزدیک بود از خوشحالی بال در بیاریم. هرچند که وارد شدن به دانشگاه ما رو متوجه این موضوع کرد که چه قدر با هم فرق داریم ولی دوستیمون هیچ وقت از بین نرفت. تمام غمم این بود که آوا سه ماه دیگه عروسی می کرد... نامزدش و تا حدودی شناخته بودم. پسر خوبی بود ولی من احساس می کردم اگه آوا ازدواج کنه بینمون خیلی فاصله می افته و من از این که بهترین دوستم و از دست بدم می ترسیدم. از طرف دیگه دلم برای خودم می سوخت. یادم اومد که از وقتی وارد دانشگاه شدیم هر پنجشنبه برای آوا خواستگار می یومد. بیشتر پسرهای دانشگاه توی نخ او بودند. آوا همه چیز تموم بود... خوشگل و خوش تیپ بود و اگه قدش اون قدر کوتاه نبود می شد گفت که مثل مانکن هاست. درسش توی دانشگاه خیلی خوب نبود ولی از من بهتر بود. وضع مالی پدرش که شرکت واردات قطعات کامپیوتر داشت نسبتا خوب بود... از این لحاظ تقریبا در یه سطح بودیم.
توی دانشگاه گشتن با آوا به ضرر من تموم شد. در سایه ی شوخ طبعی و روابط اجتماعی خوب آوا... و صد البته زیباییش... من دیگه به چشم نمی یومدم. دردناک ترین چیزی که از دانشگاه توی ذهنم بود این بود که از یه پسر ترم بالایی خوشم اومده بود ولی او از آوا خوشش می یومد. هرچند که آوا به احترام دوستیمون به او رو نداد ولی این خاطره ی تلخ تو ذهنم موند. توی دانشگاه فقط یه نفر از من خوشش می یومد که برای خواستگاری هم اومد ولی بابام به خاطر این که او نه کار داشت و نه پول ردش کرده بود. اون موقع من ترم دوم بودم و او ترم آخر بود. پسر خوش قیافه ای بود ولی به قول بابام وسعش نمی رسید که خودشو جمع و جور کنه چه برسه به من... با یادآوری اون خاطره پوزخندی زدم. چه قدر اون موقع خوشحال بودم. فکر می کردم اگه از ترم دوم یه خواستگار سمج پیدا کردم حتما تا ترم آخر به پای آوا می رسم ولی زهی خیال باطل! همون خواستگار اولین و آخرین نفر بود.
از اتاق خارج شدم و به دستشویی رفتم. دست و صورتم و شستم و به اتاقم برگشتم. اتوی مو رو به برق زدم و توی کمدم دنبال لباسی مناسب گشتم. یه بلیز یقه اسکی مشکی با یه شلوار جین سورمه ای پوشیدم. داشتم از توی کمد بوت بدون پاشنه م و در می اوردم که صبحت های مامانم با آوا توجهم و جلب کرد.
مامانم _ به خدا این دختر خسته م کرد... نه هدفی داره ... نه انگیزه ای... نه دنبال کار می گرده ... نه قصد ادامه تحصیل داره... نمی دونم چند سال دیگه چه طوری می تونه توی روی شوهرش نگاه کنه. همه ی دختر و پسرهای فامیل ما حداقل دکترا دارن. این دختر با لیسانس چی می خواد بگه؟ والا معینم که اون قدر تنبل بود الان دیگه داره فوقش و می گیره.
معین اعتراض کرد:
مامان!
خنده م گرفت. تو دلم گفتم:
راست می گه دیگه! سه سال طول کشید تا کنکور قبول شه.
مامانم بدون توجه به اعتراض معین ادامه داد:
حداقل به کار خونه م علاقه نداره که بگم شوهر می کنه و می شینه توی خونه... به خدا من شرمنده ی اون کسی ام که این و بگیره.
بی صدا خندیدم. می دونستم اون طرف آوا به زور جلوی خنده ش و گرفته. تو دلم گفتم:
شما ببین کسی پیدا می شه یا نه بعد شرمنده ش شو... مشکل اینجاست که کسی پیدا نمی شه!
آوا _ شما درست می گید... ترلان که هنوز سنی نداره. تازه بیست و دو ساله ش شده. شاید سال دیگه کنکور داد و قبول شد. آخه مشکل اینجاست که ترلان زیاد به این رشته علاقه نداره.
بابام _ مشکل اینجاست که ترلان به هیچی علاقه نداره.
آوا _ می دونید که داره... .
تو دلم گفتم:
اوه اوه! آوا نفسش از جای گرم بلند می شه. دوباره داره بحث رانندگی رو پیش می کشه.
بابام _ به چی؟... نکنه منظورتون رانندگیه؟
آوا _ خب چه اشکالی داره؟ می تونه توی مسابقات شرکت کنه و ... .
بابام وسط حرف آوا پرید و گفت:
این دختر گواهینامه هم نداره.
آوا _ اون به خاطر شیطنتشه... نه به خاطر این که رانندگیش بده.
ترجیح دادم از اتاق خارج شم و اجازه ندم این بحث ادامه پیدا کنه. می ترسیدم بابام عصبانی بشه. وارد هال شدم و بلند سلام کردم. آوا با دیدن من از جا بلند شد و گفت:
هنوز حاضر نشدی؟
برای این که اونو از مهلکه دور کنم گفتم:
می یای کمکم؟
آوا از خدا خواسته به سمت اتاقم رفت. نگاهی به بابام کردم. با اون چشم های آبی رنگش به صفحه ی تلویزیون زل زده بود. با حرکت لب به مامانم گفتم:
بهشون گفتید؟
معین زودتر از مامانم دوزاریش افتاد و با خنده گفت:
آره بابا! شاهکارت هم دیدیدم.
و خندید. چشم غره ای بهش رفتم. با شرمندگی نگاهی به بابام کردم. اصلا تحویلم نمی گرفت. باهام قهر کرده بود. به نظرم روش بابام بیشتر آدم و شرمنده می کرد تا سرکوفت های مامانم. نگاهی به او کردم و گفتم:
بابا! قهر کردید؟
خودم هم خنده م گرفت. بابام چشم غره ای بهم رفت و گفت:
تو آخرش خودت و به کشتن می دی.
من که منتظر اشاره ای از طرف او بودم سریع کنارش نشستم و صورت استخوانیش و بوسیدم و گفتم:
قربونتون بشم... من مراقبم... این دفعه تقصیر من نبود به خدا. باهام قهر نکنید. دیگه بی اجازه سوار ماشینتون نمی شم. دو روز دیگه ماشین خودم و می دن... .
معین وسط حرفم پرید و گفت:
اوه اوه! خدا رحم کنه. از دو روز دیگه خیابونای تهران می ریزه به هم.
داشتم از دست معین حرص می خوردم. همیشه منو اذیت می کرد. واقعا بیشتر از دو دقیقه نمی تونستم تحملش کنم. چشم غره ای بهش رفتم و رو به بابام کردم و موهای خاکستری رنگشو با دستم بهم ریختم و گفتم:
اون وقت دیگه حواسم و جمع می کنم... باشه بابایی؟
چون دیدم جواب نمی ده دوباره خواستم شروع به حرف زدن بکنم که بابام صورتم و بوسید و گفت:
من به خاطر خودت می گم دخترم... می ترسم بلایی سر خودت بیاری. حالا برو توی اتاق و دوستت و منتظر نذار.
از جا پریدم. لبخند پیروزمندانه ای زدم و به سمت اتاقم رفتم... بالاخره ته تغاری ها باید یه فرقی با بیقه داشته باشند یا نه؟ می دونستم اگر معین یا ترانه جای من بودند این ماجرا به این زودی ختم به خیر نمی شد. همون طور که انتظار داشتم تا وارد راهرو شدم مامانم صداشو پایین اورد و به بابام گفت:
تو لوسش کردی... هی لی لی به لالاش می ذاری... .
وارد اتاقم شدم و در و پشت سرم بستم. دلم به حال بابامم سوخت. حالا تا چند ساعت باید سرکوفت های مامانم و تحمل می کرد. خودم و به بی خیالی زدم. آوا روی تخت نشسته بود. با دیدنش لبخند زدم و گفتم:
چه کردی! خیلی خوشگل شدی.
آوا چشم های عسلی و موهای فندقی فر داشت. ابروهای کمونی اش یه درجه روشن تر از موهایش بود. پوست گندمی داشت و در کل می شد گفت که دختر خوشگلیه. برخلاف من خیلی خوب آرایش می کرد و جذابیت صورتش و دوچندان می کرد.
آوا لبخند زد و گفت:
برعکس توی ژولیده! به خدا خجالت می کشم تو رو نشون دوستای رضا بدم.
خندیدم و روی صندلی میز آرایش نشستم. نگاهی به صورت خودم کردم. موهای قهوه ای تیره م تا روی شونه م بود. چشم های آبی روشن و پوست سفید داشتم. صورتم کاملا بی عیب و نقص بود ولی خوشگل نبودم... کاملا معمولی بودم. هرچند که به نظرم زیبایی سلیقه ای بود... خیلی کم شنیده بودم که کسی به من خوشگل بگه. به این موضوع فکر کردم که دخترهایی که صورتشون نقص داره حداقل دلشون خوشه که با جراحی پلاستیک خوشگل می شن ولی من هیچ تغییری تو صورتم نمی تونستم ایجاد کنم.
موهام و اتو کردم و از توی کشوی میز آرایشم کیف لوازم آرایشم و بیرون اوردم. یه رژ کمرنگ صورتی به لب هام زدم و چشمام و مداد کشیدم. مژه هام و با ریمل حالت دادم... تنها وسیله ی آرایشی که ازش خوشم می یومد ریمل بود. کیف و توی کشوی میز آرایش گذاشتم و از جام بلند شدم. آوا که با دیدن این حرکتم شگفت زده شده بود گفت:
جدا؟ همین؟ ترلان مثل دخترهای دبیرستانی می مونی... نه بابا! دخترهای دبیرستانی هم از این بیشتر آرایش می کنند. مثل بچه های دبستانی می مونی.
سریع از جا بلند شدم و گفتم:
آوا اذیت نکن. راحتم این شکلی. به خدا آبروت و جلوی فامیل های شوهرت نمی برم.
آوا مات و متحیر به صورتم زل زده بود. سری به نشانه ی تاسف تکون داد و گفت:
چی بگم بهت؟
پالتوی مشکیم و تنم کردم و شال آبی سر کردم. کیفم و برداشتم و گفتم:
هیچی نگو!
ظاهرم زمین تا آسمون با آوا فرق می کرد. آوا یه بارونی شیک سفید و شلوار جین سفید پوشیده بود. روسری ابریشم سفید مشکی سر کرده بود. با دیدن دخترهایی مثل او که این قدر شیک لباس می پوشیدند می فهمیدم که یه مقدار از مد عقب افتادم ولی هیچ وقت به خودم تکونی نمی دادم و متحول نمی شدم. دو روز بعد یادم می رفت که به چی فکر کرده بودم.
وارد هال شدم. مامانم با دیدن من گفت:
دختر ناسلامتی داری می ری مهمونی!
آوا سریع گفت:
بهش گفتم ولی قبول نکرد... گفت همین شکلی راحتم.
تو دلم گفتم:
این مامان منم موضعش و مشخص نمی کنه ها! چند سال پیش که عشق آرایش کردن داشتم نمی ذاشت راحت باشم و الان که از سرم افتاده گیر می ده.
معین برای اذیت کردن من سری به نشونه ی تاسف تکون داد ولی بابام با رضایت بهم لبخند زد. من که با دیدن لبخند بابام خوشحال شده بودم از خانه بیرون رفتم و بوتم و پوشیدم. آوا هم بوت پاشنه بلندش و پوشید و تقریبا هم قد من شد.
وارد کوچه که شدیم چشمم به اسپورتیج قرمز رضا افتاد. با خنده گفتم:
ماشین اون بدبخت و برای چی اوردی؟
عاشق این بودم که پام و محکم روی پدال گاز فشار بدم و خودم و توی سرعت و صدای موتور ماشینم گم کنم... در عوض توی ماشین بابام نشسته بودم و با دهن نیمه باز به صف ماشین های رو به روم زل زده بودم... از ترافیک متنفر بودم. سرم درد گرفته بود و احساس می کردم دارم هوای مسمومی رو به ریه هام وارد می کنم. سر گیجه هم به دردهام اضافه شد... تصویر ماشین های رنگ و وارنگی که رو به روم بی حرکت وایستاده بودند و الکی بوق می زدند حالم و بدتر می کرد. یه صدا توی سرم پیچید:
"می دونم از شاکی هستی... از این که نمی تونی گاز بدی و این یکی ماشینم بفرستی تعمیرگاه"
پوفی کردم و وارد یکی از کوچه های فرعی شدم. راه رو از اون جا بلد نبودم ولی پرسون پرسون رفتن و به ترافیک ترجیح می دادم. کوچه ی فرعی به نسبت باریک و از ماشین های پارک شده پر بود.
" بدبخت کسایی که خونشون اینجاست... همیشه کوچه شون این شکلیه؟ "
در همین موقع چشمم به پسری افتاد که داشت وسط کوچه با سرعت راه می رفت. یه شلوار جین سورمه ای و کاپشن مشکی پوشیده بود. کیفی رو به صورت کج روی شونه اش انداخته بود. سرش و پایین انداخته بود و داشت وسط کوچه راه می رفت. اخم کردم و برایش بوق زدم. بدون این که به عقب نگاه کنه از سر راهم کنار رفت. یه لحظه راه رفتنش به دویدن تبدیل شد. پوفی کردم و خواستم سرعتم و بیشتر کنم که یه دفعه دو موتور سوار از دو طرف ماشین ازم سبقت گرفتند و به سمت پسر جوان رفتند. کسی که ترک موتور جلویی نشسته بود چنگ انداخت و کیفو از روی شونه ی پسر برداشت. پسر بدون هیچ مقاومتی اجازه داد که کیفشو ببرند ولی داد زد:
دزد! یکی بگیرتشون... دزد!
منم انگار منتظر همین فریاد بودم. بلافاصله پایم و روی گاز گذاشتم. ماشین با صدای بلندی از جا کنده شد. با سرعت دنبال موتوری ها رفتم. صدای گوشخراش موتورهاشون کل کوچه رو برداشته بود. کسی که ترک موتور دوم نشسته بود قمه در اورد و به نشونه ی تهدید تو هوا چرخوند. من بیشتر گاز دادم و زیر لب گفتم:
بچه می ترسونی؟
با یه حرکت سریع موتور دوم و پشت سر گذاشتم. موتور اول تازه داشت تو خیابان اصلی می پیچید. پدال گاز و تا ته فشار دادم. به محض اینکه وارد خیابان اصلی شدم ترمز دستیو کشیدم. ماشین با صدای بلندی نود درجه چرخید و رو به روی موتور سوارها متوقف شد. موتور اول نتوانست به موقع تغییر جهت بده. با سرعت به گلگیر سمت راننده کوبید. هر دو نفر توی هوا پرت شدند. یکی روی کاپوت ماشین فرود اومد... یه دور روی کاپوت غلت خورد و از اون طرف زمین افتاد. نفر دوم به آینه بغل سمت راننده کوبیده شد و نقش زمین شد. قلبم تو سینه فرو ریخت. ترس برم داشت. صدای توی سرم گفت:
" هر دو تاشون و کشتی"
نمی دونستم باید در و باز کنم و پیاده شم یا نه! از صدای بلند دور زدنم توجه چند نفر جلب شده بود. سه مرد که دم سوپر مارکت ایستاده بودند و سیگار می کشیدند به سمت ما دویدند. در همین موقع موتور دوم هم پیداش شد. خوشبختانه هر دو نفر که با ماشینم تصادف کرده بودند زنده بودند. با دیدن مردهایی که به سمتمون می دویدند لنگان لنگان به سمت موتورشون رفتند. سریع سوار شدند. کسی که ترک موتور نشسته بود کیف و برای همکارهای سوار بر موتور دومش انداخت. من سریع دنده عقب رفتم و ماشین و صاف کردم. به نشونه ی تهدید گاز دادم. مرد ترسید و کیف و روی زمین انداخت. هر دو موتور با سرعت به سمت انتهای خیابون رفتند. در همین موقع مردها به من رسیدند و به شیشه ی ماشین زدند. از ماشین پیاده شدم. یکی از مردها که به خاطر دویدن نفس نفس می زد گفت:
خانوم چی کار کردی؟ شانس اوردی زنده موندن!
مرد دوم گفت:
اگه می کشتیشون چی؟
مرد سوم گفت:
دخترم اگه تازه تصدیق گرفتی... .
با عصبانیت داد زدم:
مگه شما کور بودید و ندیدید که دزد بودن؟ کیف یه آقایی رو زده بودن! رانندگی من بهتر از شماهاست... این و مطمئن باشید. یه قرن پیشم تصدیق گرفتم.
رویم و برگردوندم و به سمت خیابون رفتم . کیفو از روی زمین برداشتم و کنار ماشین ایستادم. در همین موقع اون پسر جوان هم سر و کله اش پیدا شد. دوان دوان به سمت من اومد. نفس نفس می زد و صورتش تو اون سرما عرق کرده بود. دستش و دراز کرد تا کیفو بگیره. من با اخم به صورتش نگاه کردم. او چشم های خمار و کشیده ی آبی داشت. ابروهای مردونه و خوش فرم و پوست تیره داشت. موهای مشکی خوش حالتش روی پیشونیش ریخته بود. بینی و لب هایش خوش فرم بودند و به صورتش جذابیت خاصی داده بودند. برای چند ثانیه حواسم پرت شد و به اون صورت جذاب زل زدم. اگه منی که اصلا به این چیزها اهمیت نمی دادم این طور محو تماشای او شده بودم بقیه ی دخترها برایش چی کار می کردند؟ سرم و پایین انداختم و تو دلم گفتم:
این همه خوشگلی به چه درد یه پسر می خورده؟
او دستش و جلو اورد و گفت:
خیلی ممنون خانوم! لطف کردید... نمی دونم چطور ازتون تشکر کنم.
کیف و به دستش دادم و گفتم:
نیازی به تشکر نیست... یه کم سفت وایستید سرجاتون که چیزی ازتون نزنند.
چشم غره ای به پسر رفتم و تو دلم گفتم:
شُلَک میرزا! وایستاد تا کیفش و ببرن!
پسر چند بار پلک زد و بعد خیلی جدی گفت:
ببخشید ولی فکر می کنم کار عاقلانه ای باشه که اجازه بدید کیفو ببرن تا این که قمه بخورید.
شونه بالا انداختم و گفتم:
کلا به نظرم کار عاقلانه ای نیست که اجازه بدیم ازمون چیزی بزنن.
پسر سر تکون داد و گفت:
به خاطر دو تا شکلات توی کیف نمی ارزه که آدم خودشو ناقص کنه.
از کوره در رفتم و داد زدم:
یعنی می خوای بگی به خاطر دو تا شکلات گلگیر ماشین من داغون شد؟
پسر که محترم و مودب به نظر می رسید با تعجب نگاهم کرد. برگشت و نگاهی به ماشین انداخت. بعد آهسته پرسید:
چه اتفاقی افتاد؟
یکی از مردها در حالی که می خندید ماجرا رو برای پسر تعریف کرد. من پوفی کردم و به دهان مرد زل زدم! انگار براشون خیلی جالب بود که نزدیک بود دو نفر و به کشتن بدم. مرد طوری داستان و تعریف می کرد که ماجرا به جای یه صحنه ی هیجان انگیز تعقیب و گریز شبیه به یه جوک احمقانه به نظر می رسید. بعد از تموم شدن صحبت های مرد، پسر رو به من کرد و در حالی که یکی از ابروهاشو بالا داده بود گفت:
خانوم اگه چیزیش می شد دیه ش با شما بود... نباید... .
وسط حرفش پریدم و با بداخلاقی گفتم:
خواهش می کنم... قابلی نداشت... فدای سر شکلات های توی کیف شما!
چشم غره ای به پسر رفتم و به سمت ماشینم رفتم. صدای متعجبش و از پشتم شنیدم که می گفت:
چه عصبی!
چشم هام و بستم و نفس عمیقی کشیدم. سعی کردم خودم و کنترل کنم و بیشتر از این عصبانی نشم. سوار ماشین شدم. گازشو گرفتم و با سرعت به سمت انتهای خیابون رفتم. تو دلم دنبال بهونه ای می گشتم که تحویل بابام بدم... عجب بلایی سر گلگیر اورده بودم!
بیست دقیقه طول کشید تا به خونه برسم. ماشین و توی پارکینگ پارک کردم. پیاده شدم و نگاهی به گلگیر کردم. بله! حسابی داغون شده بود. با عصبانیت لگدی به تایر زدم. دزدگیرو زدم و به سمت طبقه ی اول رفتم.
مامانم درو برایم باز کرد.چادر نماز سرش بود. برای حرف زدن معطل نشد و به سمت سجاده اش رفت تا بقیه ی نمازش و بخونه. نگاهی به ساعت کردم. دو شده بود. خمیازه ای کشیدم و با یه نگاه سریع خونه رو بررسی کردم. دنبال معین می گشتم. وقتی مطمئن شدم که خونه نیست با خیال راحت به سمت آشپزخونه رفتم. بوی خوب قرمه سبزی تو خونه پیچیده بود. روی صندلی نشستم و به خونه ی زیبامون که غرق سکوت بود خیره شدم.
کف خانه مون سرامیک بود و طبق درخواست من توی خونه فرش زیادی پهن نشده بود. یه قالی پرز بلند قرمز- مشکی توی هال بود. یک دست مبل قرمز ال توی هال بود و رو به روی اون یه میز مکعبی مشکی رنگ قرار داشت. تلویزیون 29 اینچ مون که رو به روی مبل ها بود به نسبت قدیمی به نظر می رسید. پشت مبل ها یه آباژور بزرگ و قرمز رنگ بود و بالای مبل ها یه تابلوی زیبا از گل های نارنجی رنگ قرار داشت. آشپزخونه ی اپن و بزرگ خونه بین هال و پذیرایی بود و کلیه ی لوازم اون ست سیلور بودند. یه میز و صندلی چهار نفره ی قهوه ای سوخته بیشتر فضای آشپزخونه رو اشغال کرده بود. یادم اومد زمانی که ترانه ایران بود همیشه بحث می کردیم که چرا بابام یه دست میز و صندلی شش نفره نخریده. دعا می کردیم که کار ترانه بیشتر تو دانشگاه طول بکشه و دیرتر بیاد. در غیر این صورت یا من و یا معین باید جامون و به او می دادیم. همیشه هم من شکست می خوردم و مجبور می شدم روی کابینت بشینم و غذا بخورم... ولی حالا که ترانه برای ادامه تحصیل به کانادا رفته بود، دل همه برای اون دعواها تنگ شده بود.
هال دو پله ی کوتاه و پهن به پذیرایی می خورد. یه دست میز ناهارخوری ده نفره و یه دست مبل شیری ظریف اون جا بود. فقط یه فرش دوازده متری شیک کف سالن پهن شده بود و سرامیک براق و روشن توی بیشتر نقاط خونه در معرض دید بود. پشت مبل ها یه تابلوفرش زیبا به دیوار نصب شده بود. کنج دیوار یه مجسمه ی ظریف به شکل فرشته ی مو فرفری که یه چنگ تو دستش بود قرار داشت که کادوی عمو برای خونه ی جدیدمون بود.
به سمت اتاقم رفتم.خونه مون در کل سه اتاق خواب داشت. اتاق خواب من نورگیرترین اتاق بود. از وقتی که ترانه رفته بود، من تو اون اتاق تنها شده بودم. اتاق یه پنجره ی بزرگ داشت. تخت، میز آرایش و میز تحریر قهوه ای رنگ بودند. یه تختخواب با فاصله از پنجره قرار داشت. کنار تختخواب چند جعبه ی خالی و بزرگ زیبا که مخصوص کادو دادن بود، روی هم تلنبار شده بود. میز تحریر کنار کادوها بود که روی اون مرتب بود و وسیله ی خاصی روش دیده نمی شد. سمت دیگه ی اتاق، رو به روی میز تحریر، یه میز آرایش بود که روی اون تقریبا خالی بود. فقط دو سه مدل کرم مرطوب کننده و اسپری و مام دیده می شد. روی زمین قالی پرزبلندی پهن شده بود ولی بیشتر سرامیک اتاق لخت بود.
لباس هام و عوض کردم و یه لباس گرم و راحت پوشیدم. به سمت آشپزخونه رفتم تا ناهار بخورم. مامانم میز و چیده بود. با دیدن من گفت:
چه قدر دیر کردی!
روی صندلی نشستم و گفتم:
ترافیک بود.
مامانم ظرف سالاد و روی میز گذاشت و گفت:
ماشینت و کی می دن؟
گفتم:
دو روز دیگه... مامان... یه چیزی بگم؟
هم خنده ام گرفته بود و هم خجالت می کشیدم. مامانم نگاهی مشکوک به چشم های من کرد. انگار فهمید که باز خراب کاری کرده ام. دستی رو که برای کشیدن برنج پیش برده بود پس کشید و گفت:
باز چی کار کردی؟
سرم و پایین انداختم و در حالی که برای خودم سالاد می ریختم گفتم:
گلگیر و داغون کردم.
مامانم پوفی کرد و گفت:
دوباره؟
سریع جبهه گرفتم و گفتم:
کجا دوباره؟ تا حالا گلگیر ماشین و به جایی نزده بودم.
مامانم چشم غره ای بهم رفت و گفت:
حتما هر قطعه ی ماشین و یه دور باید به یه جایی بکوبی؟ اصلا نباید ماشین دست تو داد. هر دفعه یه بلایی سر ماشین می یاری. مگه مثل آدم نمی تونی رانندگی کنی؟ حالا جواب بابات و چی بدم؟ گفته بود ماشین دستت ندم ها! گوش نکردم.
کمی برای خودم سالاد ریختم و گفتم:
خب آخه... تقصیر من نبود... تقصیر موتوریه بود... .
مامانم که مشخص بود اعصابش به هم ریخته گفت:
چطوری زدین به هم؟
حاضر بودم بمیرم ولی نگم که دنبال دزدها کرده بودم... اونم دزدهایی که قمه داشتند! اگر به گوش بابام می رسید خونم حلال می شد. مکثی کردم و گفتم:
پیچیدم توی خیابون اصلی یه موتوری که داشت خلاف جهت می یومد خورد به گلگیر.
مادرم که مشخص بود اشتهایش کور شده گفت:
صبر نکردی پلیس بیاد؟
نگاهی به چهره ی نگرانش کردم و گفتم:
من می خواستم صبر کنم ولی موتوریه در رفت... دیگه منم اومدم خونه.
مادرم سری تکون داد و گفت:
حالا جواب بابات و چی بدم؟
می دونستم بابام قدغن کرده بود که پشت فرمون ماشینش بشینم. او اصلا به رانندگی من ایمان نداشت و فکر می کرد از بی عرضگی ماشین و این طرف و اون طرف می کوبونم. می ترسید که با این کارهام خودم و به کشتن بدم ولی این همه ی ماجرا نبود... ماجرای اصلی این بود که تصدیقم سه بار پانچ شده بود و دیگه اعتبار نداشت. در واقع بابام می ترسید من دیگرون و به کشتن بدم.
شونه بالا انداختم و گفتم:
خودم بهشون می گم.
نگاهی به چهره ی ناراحت مامانم کردم. موهای مشکی رنگش تا روی شونه هاش بود. چشم های قهوه ای روشن و پوست سفید داشت. شباهت زیادی به من نداشت. فقط لختی موهام به او رفته بود. در عوض معین و ترانه کاملا شبیه مامانم بودند.
تو دلم گفتم:
به خاطر یه مشت شکلات! به خدا اگه دستم به پسره برسه نصفش می کنم. دیدم شل گرفته بود کیف رو... نگو تو کیفش چیز خاصی نبود. اَه! عجب شانس بدی دارم من... این خانواده چرا به کارهای من عادت نمی کنند؟ این که ماشین و بزنم به یه جایی که چیز عجیبی نیست... ماهی یه بار اتفاق می افته دیگه. اوه اوه! اصلا اشتهای مامان کور شد... حالا بابا تا سه روز روزه ی سکوت می گیره و با من حرف نمی زنه...
ناهارم و که خوردم ظرفمو توی سینک گذاشتم و تشکر کردم. وقتی داشتم به سمت اتاق می رفتم صدای مامانم بلند شد:
باز خوردی و سریع رفتی تو اون اتاقت... از دست تو... من نمی دونم اون اتاق چی داره؟
تقریبا هر روز این جمله رو می شنیدم. چاره ای جز بی جواب گذاشتن این سوال نداشتم. می دونستم اگه توی هال و کنار مامانم بشینم باید انواع و اقسام سرکوفت ها رو بشنوم... یه لحظه تمام جمله های مامانم از ذهنم گذشت:
_ همه دارن ادامه تحصیل می دن. فقط تویی که نشستی توی خونه.
_ بیست و دو سالت شده هنوز یه نیمرو نمی تونی بپزی.
_ ترانه رو ببین! ببین همه ی فامیل حسرتش رو می خورن... تو چرا یه تکونی به خودت نمی دی؟
_ نه کار داری نه درس می خونی... فقط بلدی دردسر درست کنی.
_ هر کی تو رو بگیره سر هفته پست می یاره.
خنده م گرفت. عاشق این جمله ی مامانم بودم. یه صدایی توی ذهنم گفت:
" حقیقت محضه! "
با خودم فکر کردم اگه توی هال بمونم باید یه دور همه ی این صحبت ها رو بشنوم. بی خیال شدم و به سمت اتاقم رفتم... آخ که خواب ظهر چه حالی می داد!
******
چشم هام و باز کردم. دستم و دراز کردم و گوشی موبایلم و برداشتم. چشم هام و تنگ کردم و به ساعتش نگاه کردم. پنج شده بود. خمیازه ای کشیدم و غلت زدم. صدای آشنایی از هال می یومد. گوشم و تیز کردم و صدای آوا رو تشخیص دادم. آهی کشیدم. یادم رفته بود که آوا قرار بود دنبالم بیاد. قرار بود با هم به تولد نامزدش بربم. آوا تنها دوستی بود که داشتم. از دوران راهنمایی با هم بودیم. همیشه توی یه کلاس بودیم و کنار هم می نشستیم. وقتی فهمیدیم که هر دو با هم مهندسی شیمی یکی از بهترین دانشگاه های تهران قبول شدیم نزدیک بود از خوشحالی بال در بیاریم. هرچند که وارد شدن به دانشگاه ما رو متوجه این موضوع کرد که چه قدر با هم فرق داریم ولی دوستیمون هیچ وقت از بین نرفت. تمام غمم این بود که آوا سه ماه دیگه عروسی می کرد... نامزدش و تا حدودی شناخته بودم. پسر خوبی بود ولی من احساس می کردم اگه آوا ازدواج کنه بینمون خیلی فاصله می افته و من از این که بهترین دوستم و از دست بدم می ترسیدم. از طرف دیگه دلم برای خودم می سوخت. یادم اومد که از وقتی وارد دانشگاه شدیم هر پنجشنبه برای آوا خواستگار می یومد. بیشتر پسرهای دانشگاه توی نخ او بودند. آوا همه چیز تموم بود... خوشگل و خوش تیپ بود و اگه قدش اون قدر کوتاه نبود می شد گفت که مثل مانکن هاست. درسش توی دانشگاه خیلی خوب نبود ولی از من بهتر بود. وضع مالی پدرش که شرکت واردات قطعات کامپیوتر داشت نسبتا خوب بود... از این لحاظ تقریبا در یه سطح بودیم.
توی دانشگاه گشتن با آوا به ضرر من تموم شد. در سایه ی شوخ طبعی و روابط اجتماعی خوب آوا... و صد البته زیباییش... من دیگه به چشم نمی یومدم. دردناک ترین چیزی که از دانشگاه توی ذهنم بود این بود که از یه پسر ترم بالایی خوشم اومده بود ولی او از آوا خوشش می یومد. هرچند که آوا به احترام دوستیمون به او رو نداد ولی این خاطره ی تلخ تو ذهنم موند. توی دانشگاه فقط یه نفر از من خوشش می یومد که برای خواستگاری هم اومد ولی بابام به خاطر این که او نه کار داشت و نه پول ردش کرده بود. اون موقع من ترم دوم بودم و او ترم آخر بود. پسر خوش قیافه ای بود ولی به قول بابام وسعش نمی رسید که خودشو جمع و جور کنه چه برسه به من... با یادآوری اون خاطره پوزخندی زدم. چه قدر اون موقع خوشحال بودم. فکر می کردم اگه از ترم دوم یه خواستگار سمج پیدا کردم حتما تا ترم آخر به پای آوا می رسم ولی زهی خیال باطل! همون خواستگار اولین و آخرین نفر بود.
از اتاق خارج شدم و به دستشویی رفتم. دست و صورتم و شستم و به اتاقم برگشتم. اتوی مو رو به برق زدم و توی کمدم دنبال لباسی مناسب گشتم. یه بلیز یقه اسکی مشکی با یه شلوار جین سورمه ای پوشیدم. داشتم از توی کمد بوت بدون پاشنه م و در می اوردم که صبحت های مامانم با آوا توجهم و جلب کرد.
مامانم _ به خدا این دختر خسته م کرد... نه هدفی داره ... نه انگیزه ای... نه دنبال کار می گرده ... نه قصد ادامه تحصیل داره... نمی دونم چند سال دیگه چه طوری می تونه توی روی شوهرش نگاه کنه. همه ی دختر و پسرهای فامیل ما حداقل دکترا دارن. این دختر با لیسانس چی می خواد بگه؟ والا معینم که اون قدر تنبل بود الان دیگه داره فوقش و می گیره.
معین اعتراض کرد:
مامان!
خنده م گرفت. تو دلم گفتم:
راست می گه دیگه! سه سال طول کشید تا کنکور قبول شه.
مامانم بدون توجه به اعتراض معین ادامه داد:
حداقل به کار خونه م علاقه نداره که بگم شوهر می کنه و می شینه توی خونه... به خدا من شرمنده ی اون کسی ام که این و بگیره.
بی صدا خندیدم. می دونستم اون طرف آوا به زور جلوی خنده ش و گرفته. تو دلم گفتم:
شما ببین کسی پیدا می شه یا نه بعد شرمنده ش شو... مشکل اینجاست که کسی پیدا نمی شه!
آوا _ شما درست می گید... ترلان که هنوز سنی نداره. تازه بیست و دو ساله ش شده. شاید سال دیگه کنکور داد و قبول شد. آخه مشکل اینجاست که ترلان زیاد به این رشته علاقه نداره.
بابام _ مشکل اینجاست که ترلان به هیچی علاقه نداره.
آوا _ می دونید که داره... .
تو دلم گفتم:
اوه اوه! آوا نفسش از جای گرم بلند می شه. دوباره داره بحث رانندگی رو پیش می کشه.
بابام _ به چی؟... نکنه منظورتون رانندگیه؟
آوا _ خب چه اشکالی داره؟ می تونه توی مسابقات شرکت کنه و ... .
بابام وسط حرف آوا پرید و گفت:
این دختر گواهینامه هم نداره.
آوا _ اون به خاطر شیطنتشه... نه به خاطر این که رانندگیش بده.
ترجیح دادم از اتاق خارج شم و اجازه ندم این بحث ادامه پیدا کنه. می ترسیدم بابام عصبانی بشه. وارد هال شدم و بلند سلام کردم. آوا با دیدن من از جا بلند شد و گفت:
هنوز حاضر نشدی؟
برای این که اونو از مهلکه دور کنم گفتم:
می یای کمکم؟
آوا از خدا خواسته به سمت اتاقم رفت. نگاهی به بابام کردم. با اون چشم های آبی رنگش به صفحه ی تلویزیون زل زده بود. با حرکت لب به مامانم گفتم:
بهشون گفتید؟
معین زودتر از مامانم دوزاریش افتاد و با خنده گفت:
آره بابا! شاهکارت هم دیدیدم.
و خندید. چشم غره ای بهش رفتم. با شرمندگی نگاهی به بابام کردم. اصلا تحویلم نمی گرفت. باهام قهر کرده بود. به نظرم روش بابام بیشتر آدم و شرمنده می کرد تا سرکوفت های مامانم. نگاهی به او کردم و گفتم:
بابا! قهر کردید؟
خودم هم خنده م گرفت. بابام چشم غره ای بهم رفت و گفت:
تو آخرش خودت و به کشتن می دی.
من که منتظر اشاره ای از طرف او بودم سریع کنارش نشستم و صورت استخوانیش و بوسیدم و گفتم:
قربونتون بشم... من مراقبم... این دفعه تقصیر من نبود به خدا. باهام قهر نکنید. دیگه بی اجازه سوار ماشینتون نمی شم. دو روز دیگه ماشین خودم و می دن... .
معین وسط حرفم پرید و گفت:
اوه اوه! خدا رحم کنه. از دو روز دیگه خیابونای تهران می ریزه به هم.
داشتم از دست معین حرص می خوردم. همیشه منو اذیت می کرد. واقعا بیشتر از دو دقیقه نمی تونستم تحملش کنم. چشم غره ای بهش رفتم و رو به بابام کردم و موهای خاکستری رنگشو با دستم بهم ریختم و گفتم:
اون وقت دیگه حواسم و جمع می کنم... باشه بابایی؟
چون دیدم جواب نمی ده دوباره خواستم شروع به حرف زدن بکنم که بابام صورتم و بوسید و گفت:
من به خاطر خودت می گم دخترم... می ترسم بلایی سر خودت بیاری. حالا برو توی اتاق و دوستت و منتظر نذار.
از جا پریدم. لبخند پیروزمندانه ای زدم و به سمت اتاقم رفتم... بالاخره ته تغاری ها باید یه فرقی با بیقه داشته باشند یا نه؟ می دونستم اگر معین یا ترانه جای من بودند این ماجرا به این زودی ختم به خیر نمی شد. همون طور که انتظار داشتم تا وارد راهرو شدم مامانم صداشو پایین اورد و به بابام گفت:
تو لوسش کردی... هی لی لی به لالاش می ذاری... .
وارد اتاقم شدم و در و پشت سرم بستم. دلم به حال بابامم سوخت. حالا تا چند ساعت باید سرکوفت های مامانم و تحمل می کرد. خودم و به بی خیالی زدم. آوا روی تخت نشسته بود. با دیدنش لبخند زدم و گفتم:
چه کردی! خیلی خوشگل شدی.
آوا چشم های عسلی و موهای فندقی فر داشت. ابروهای کمونی اش یه درجه روشن تر از موهایش بود. پوست گندمی داشت و در کل می شد گفت که دختر خوشگلیه. برخلاف من خیلی خوب آرایش می کرد و جذابیت صورتش و دوچندان می کرد.
آوا لبخند زد و گفت:
برعکس توی ژولیده! به خدا خجالت می کشم تو رو نشون دوستای رضا بدم.
خندیدم و روی صندلی میز آرایش نشستم. نگاهی به صورت خودم کردم. موهای قهوه ای تیره م تا روی شونه م بود. چشم های آبی روشن و پوست سفید داشتم. صورتم کاملا بی عیب و نقص بود ولی خوشگل نبودم... کاملا معمولی بودم. هرچند که به نظرم زیبایی سلیقه ای بود... خیلی کم شنیده بودم که کسی به من خوشگل بگه. به این موضوع فکر کردم که دخترهایی که صورتشون نقص داره حداقل دلشون خوشه که با جراحی پلاستیک خوشگل می شن ولی من هیچ تغییری تو صورتم نمی تونستم ایجاد کنم.
موهام و اتو کردم و از توی کشوی میز آرایشم کیف لوازم آرایشم و بیرون اوردم. یه رژ کمرنگ صورتی به لب هام زدم و چشمام و مداد کشیدم. مژه هام و با ریمل حالت دادم... تنها وسیله ی آرایشی که ازش خوشم می یومد ریمل بود. کیف و توی کشوی میز آرایش گذاشتم و از جام بلند شدم. آوا که با دیدن این حرکتم شگفت زده شده بود گفت:
جدا؟ همین؟ ترلان مثل دخترهای دبیرستانی می مونی... نه بابا! دخترهای دبیرستانی هم از این بیشتر آرایش می کنند. مثل بچه های دبستانی می مونی.
سریع از جا بلند شدم و گفتم:
آوا اذیت نکن. راحتم این شکلی. به خدا آبروت و جلوی فامیل های شوهرت نمی برم.
آوا مات و متحیر به صورتم زل زده بود. سری به نشانه ی تاسف تکون داد و گفت:
چی بگم بهت؟
پالتوی مشکیم و تنم کردم و شال آبی سر کردم. کیفم و برداشتم و گفتم:
هیچی نگو!
ظاهرم زمین تا آسمون با آوا فرق می کرد. آوا یه بارونی شیک سفید و شلوار جین سفید پوشیده بود. روسری ابریشم سفید مشکی سر کرده بود. با دیدن دخترهایی مثل او که این قدر شیک لباس می پوشیدند می فهمیدم که یه مقدار از مد عقب افتادم ولی هیچ وقت به خودم تکونی نمی دادم و متحول نمی شدم. دو روز بعد یادم می رفت که به چی فکر کرده بودم.
وارد هال شدم. مامانم با دیدن من گفت:
دختر ناسلامتی داری می ری مهمونی!
آوا سریع گفت:
بهش گفتم ولی قبول نکرد... گفت همین شکلی راحتم.
تو دلم گفتم:
این مامان منم موضعش و مشخص نمی کنه ها! چند سال پیش که عشق آرایش کردن داشتم نمی ذاشت راحت باشم و الان که از سرم افتاده گیر می ده.
معین برای اذیت کردن من سری به نشونه ی تاسف تکون داد ولی بابام با رضایت بهم لبخند زد. من که با دیدن لبخند بابام خوشحال شده بودم از خانه بیرون رفتم و بوتم و پوشیدم. آوا هم بوت پاشنه بلندش و پوشید و تقریبا هم قد من شد.
وارد کوچه که شدیم چشمم به اسپورتیج قرمز رضا افتاد. با خنده گفتم:
ماشین اون بدبخت و برای چی اوردی؟