16-11-2013، 14:32
31
قرار شد ناهار رو بین دوستای رضا بخوریم، البته آرمین بینمون نموند و خیلی زود با حالتی پکر و گرفته خداحافظی کرد و رفت. برای ناهار مهستی هم به جمعمون اضافه شد و من برای اولین بار دیدمش، دختر ناز و ملوسی بود و حسابی به دلم نشست. به خصوص که حسابی هم ریزه میزه بود و اصلا بهش نمی یومد بیست و یه سالش باشه و تقریبا هم سن خودم نشون می داد! چند ساعتی پیش اونا موندیم، بعد از خودن ناهار بالاخره دل کندیم. خیلی به رضا اصرار کردم که باهامون بیاد ویلای خاله کیمیا اینا اما قبول نکرد و گفت که فردا برمی گردن تهران. خداحافظی کردیم و چهار تایی رفتیم سمت ویلای خاله اینا که فقط یه کم با ویلای خودمون فاصله داشت. حدس می زدم که آرمین و داریوش اونجا باشن ... شاید هم نه ... شاید داریوش رفته بود پیش دوستاش ... چرا نباید می رفت؟ برای چی باید پیش ما می موند؟ با دوستاش بیشتر بهش خوش می گذشت. سعی کردم به این چیزا فکر نکنم چون واقعا تصورش هم اذیتم می کرد. ویلای خاله اینا خیلی بزرگتر از ویلای خودمون بود. نماش از سنگ آجری رنگ بود و گرد ساخته شده بود. ماشین داریوش توی پارکینگ جلوی ویلا نبود و معلوم بود حدسم در موردش درست بوده! اون اصلاً ویلا نیومده بود. مامان و خاله وسایل رو برداشتن و رفتن تو، کنار سپیده که محو منظره سرسبز اطراف شده بود رفتم و گفتم:
- دو ساعت هم دووم نیاورد! رفت پیش دوست جوناش!
سپیده برگشت به طرفم و با اخم گفت:
- بی انصاف! با اون حالی که داریوش رفت عمراً اگه حوصله خوش گذرونی داشته باشه!
- اوهو! با چه حالی؟!!
- تو ندیدی، ولی من دیدم. خیلی قیافه اش پکر بود، وقتی تو پریدی بغل رضا داریوش فقط سوئیچو از خاله گرفت و با سرعت رفت. حتی یه لحظه هم نگاتون نکرد ...
- که چی؟!!
رفت از پله های ویلا بالا و گفت:
- که هیچی، اون چشاتو باز کن فقط ... بیا بریم تو ببینم شب باید کجا بکپیم!
دنبالش راه افتادم و رفتیم تو، داخل ویلا هم بزرگ و شیک بود. مامان و خاله کیمیا به همراهی یه خانومی که مستخدم ویلا بود مشغول جا به جا کردن وسیله ها و جا دادنشون توی آشپزخونه بودن. خاله کیمیا با دیدن ما گفت:
- دخترا برین هر اتاقی می خواین برای خودتون بردارین ... دو تا اتاق طبقه بالا هست، سه تا هم پایین.
تشکر کردیم و رفتیم سمت در هایی که سمت راست سالن بودن. از برچسب هایی که روی درها چسبونده شده بود مشخص بود اتاقا همونا هستن. سپیده یکی از درا رو باز کرد و گفت:
- به! دکوراسیونش تو حلقم ...
دنبالش رفتم توی اتاق، دکوراسیون یاسی رنگ اتاق باب میل سپیده بود که عاشق رنگ یاسی بود! یه تخت یه نفره و یه کمد لباس کل وسایل اتاق رو تشکیل می دادن. سپیده ولو شد روی تخت و گفت:
- اینجا مال من!
- بله معلومه! توام که یاسی پرست!
- همینه که هست ... برو اتاق بغلو بردار واسه خودت ...
- حالا نمی شد همین جا دو تا تخت داشت با هم می خوابیدیم؟
- حال که نداره ... گمشو می خوام استراحت کنم ...
رفتم سمت در و گفتم:
- خفه بمیر بابا ...
در اتاق بغلی رو باز کردم، یه تخت دو نفره داشت و کیف سامسونت آرمین هم روی تخت بود. بعله! تکلیف این اتاق هم معلوم شد! اتاق آرمین و داریوش بود ... آرمین کی اومده بود توی ویلا؟ پس الان کجا بود؟! داریوش کجا بود؟!! اَه به من چه؟!! ولی خاک بر سر بی حیاشون کنم! شب می خواستن روی یه تخت بخوابن؟!! بلا به دور! داریوش می تونه با یه پسر بخوابه رو تخت دو نفره؟ عمراً! آرمینو می اندازه بیرون و یه حوری می یاره می خوابونه کنارش ... اخمام در هم شد ... رفتم از اتاق بیرون و خواستم برم اتاق بعدی که مامان ازش اومد بیرون ... با دیدن من لبخندی زد و گفت:
- اتاقتو انتخاب کردی؟ وسیله هاتو از تو ماشین بیار بذار تو اتاقت ...
- نه هنوز ... اتاقای پایین همه پر شده ... باید برم بالا ...
- باشه مامان ... فرقی نداره که ... فقط زود وسایلت رو بچین، شاید شب بخوایم بریم بیرون ...
سرمو تکون دادم و رفتم سمت پله های مارپیچ چوبی که انتهای سالن بود و طبقه اول رو متصل می کرد به طبقه دوم. رفتم بالا و پیش روم یه سالن کوچیک مربع شکل با سه تا در دیدم ... رفتم سمت در ها و یکیشو باز کردم ... به اتاق بزرگ با دکوراسیون سورمه ای بود، ولی تختش یه نفره بود. تجهیزاتش خیلی بیشتر از اتاقای پایین بود، میز کامپیوتر و یه کامپیوتر تر و تمیز به همراه یه شبط صوت بزرگ وسایل اتاق رو تشکیل می دادن. تصمیم گرفتم همون اتاق رو بردارم ... رفت سمت کمدش تا ببینم چوب لباسی هم داره یا نه که دیدم کمد پر از لباسه ... اونم لباسای مردونه!! اینجا دیگه اتاق کی بود؟!! ناخودآگاه سرمو جلو بردم و دماغمو بین لباس ها فرو کردم ... به چه بویی! بوی داریوش بود! عطر تند داریوش ... پس اینجا هم اتاق داریوشه ... ای خدا! انگار بهتره من برم بکپم وسط پذیرایی! چه وضعشه؟!! هر جا می رم یه نفر از قبل اشغالش کرده؟!! این یکی که معلومه از خیلی وقت پیش اینجا بوده! چون این همه لباس و کامپیوتر و اینا رو نمی تونه امروز آورده باشه اینجا! نفسمو فوت کردم و رفتم از اتاقش بیرون، یه در دیگه روبروی در اتاق داریوش قرار داشت، رفتم سمتش و باز کردم که با سرویس بهداشتی روبرو شدم، حموم و دستشویی ... بستمش و چرخیدم، در بعدی کنار در اتاق داریوش بود. دیگه اگه خدا بخواد این باید اتاق من باشه! درو که باز کردم با دیدن دکوراسیون مشکی و قرمز زیر لب گفتم:
- آخیش! بالاخره ما هم اتاقمون رو یافتیم ...
یه راست رفتم سمت کمد و درشو باز کردم که خیالم راحت بشه لباسای دوست دخترای داریوش اینجا نیست! با دیدن کمد خالی یه نفس عمیق و راحت کشیدم و رفتم از اتاق بیرون تا وسایلم رو بیارم. وارد سالن که شدم با دیدن آرمین و قیافه پکرش و خاله کیمیا و اخمای درهمش فهمیدم یه طوری شده. آرمین حتی کفشاشو هم در نیاورده بود و همونطور کلافه ایستاده بود.
ول از همه آرمین منو دید و لبخند زد، جواب لبخندشو دادم و خواستم از کنارش رد بشم برم وسایلمو بیارم داخل که صدای خاله کیمیا رو شنیدم:
- موبایلشو چرا خاموش کرده؟
و جواب آرمین:
- چند بار اول که زنگ بهش زدم روشن بود، اما بعد دیگه خاموشش کرد ...
- ای بابا ...
نایستادم بقیه حرفاشونو بشنوم. می دونستم دارن در مورد داریوش حرف می زنن برای همین هم سعی می کردم برام مهم نباشه ... داریوش پیش دوستاش بود! پس خوش گذرونی ... باید قبول می کردم. وسایلم رو که همه اش یه ساک بود برداشتم و کشون کشون با خودم بردم داخل، آرمین دید و اومد جلو، خبری از خاله کیمیا نبود ... دسته ساک سبز آبیمو گرفت و گفت:
- بذار کمکت کنم ... سنگینه نمی تونی ...
دستمو عقب کشیدم و گفتم:
- خدا برات خوب بخواد ... عزا گرفته بودم اینو چه طور ببرم بالا ...
لبخندی زد ولی هیچی نگفت. دنبالش رفتم بالا و گفتم:
- توی اون اتاق باید بذاری و به اتاق خودم اشاره کردم ...
سرشو تکون داد و گفت:
- می دونم، اون یکی اتاق مال داریوشه ...
پس درست حدس زده بودم ... ساک رو داخل اتاق گذاشت و نفس عمیقی کشید. گفتم:
- دستت درد نکنه آرمین ... زحمت کشیدی ...
خشک گفت:
- خواهش می کنم ...
منتظر بودم تا بره بیرون و بتونم لباسامو بچینم. ولی همونطور وسط اتاق ایستاده بود و به من نگاه می کرد. با تعجب گفتم:
- چیزی شده؟!!
سرشو تکون داد و یه دفعه بی مقدمه گفت:
- چرا دروغ گفتی که نامزد داری؟! چرا داداشتو جای نامزد قالب کردی؟ چرا خوشت می یاد دیگرانو احمق فرض کنی و به ریشون بخندی؟
زیر رگبار آرمین لال شده بودم ... هر چی دهن باز می کردم یه چیزی بگم باز دهنم بسته می شد و کم می اوردم. نمی دونستم چی بگم چون آرمین حق داشت. دروغ مسخره و بچه گونه ای گفته بودم ... آرمین آهی کشید و گفت:
- من از همون اول به این جریان شک داشت ، اما حیف که نمی تونستم ثابتش کنم. یه کم بزرگ شو رزا ...
بدون اینکه پلک بزنم بهش خیره مونده بودم ... با صدای داد خاله کیمیا بالاخره دست از غر زدن سر من برداشت:
- آرمین ، بیا ... داریوش اومد ... داره ماشینشو پارک می کنه ...
آرمین با دو از اتاق پرید بیرون و بی اراده منم دنبالش کشیده شدم ... سپیده و مامان دم در ایستاده بودن و خاله کیمیا رفته بود بیرون ... یه جوری رفتار می کردن انگار داریوش هیچ وقت اهل ددر رفتن نبوده! یا با یه بچه دو ساله طرفن! بابا این پسر بیست و هشت سالشه! از قیافه خاله کیمیا می شد فهمید که داره غر می زنه و از قیافه داریوش هم کلافگی می بارید اما در جواب خاله کیمیا هیچی نمی گفت. آرمین که بهشون رسید، چیزی به خاله کیمیا گفت که باعث شد با خشم عقب گرد کنه و برگرده توی ویلا ... داریوش هم رفت سمت پشت ویلا ، آرمین هم به دنبالش ... خاله کیمیا که اومد تو مامان رفت به طرفش و گفت:
- خواهر چرا اینقدر به خودت فشار می یاری؟ بچه که نیست آخه!
خاله کیمیا همینطور که خودشو روی مبل رها می کرد داد کشید:
- نیره یه لیوان شربت خنک برا من بیار ...
بعد رو به مامان گفت:
- درسته بچه نیست! اما هیچ وقت هم عادت نداره بدون خبر جایی بره ... هیچ وقت تا حالا بی خبر کاری نکرده! همین نگرانم می کنه ... چند وقته این بچه یه چیزیشه! راه به حال خودش نمی بره ... نگرانشم ...
سپیده برای من چشم و ابرویی اومد و من براش شکلک در اوردم ... مامان رفت سمت خاله و نشست کنارش تا آرومش کنه ... نیره مستخدم ویلا هم با لیوان شربت از آشپزخونه اومد بیرون ، آروم به سپیده گفتم:
- من می رم اتاقمو بچینم ...
سپیده سرشو تکون داد و گفت:
- منم ...
هر دو به سمت اتاقامون رفتیم ... یه چیزی ته دلم داشت قلقلک می داد احساسمو ... نکنه داریوش به خاطر من و دیدن من و رضا تو بغل هم اینجوری شده باشه؟!! یعنی ممکنه؟!!! رفتم توی اتاق و خواستم برم طر وقت ساکم که تازه متوجه پنجره بالای تخت شدم! یه راست رفتم به سمتش تا ببینم چه منظره ای پشتشه ... اصلا هم به روی خودم نیاوردم که بیشتر قصدم دید زدن پشت ویلا و دیدن داریوش و آرمینه ... پرده رو که کنار زدم با دیدن دریای خروشان و آبی پشت پنجره ذوق زده شدم و دو کف دستم رو به هم کوبیدم. چه منظره ی فوق العاده ای!!! همون بهتر که اتاقای پایین قسمت من نشد و من تونستم این بالا صاحب چنین منظره ای بشم! اینقدر غرق منظره دریا شده بودم که یادم رفت می خواستم دنبال داریوش و آرمین بگردم ... با صدای باز شدن ناگهانی در از جا پریدم و چرخیدم ... داریوش توی چارچوب ایستاده بود و داشت نفس نفس می زد ... با چشمای گرد شده نگاش کردم! این اینجا چی کار می کرد؟!!
با دیدن من قدمی جلو اومد، می خواست حرف بزنه اما اینقدر که نفس نفس می زد نمی تونست. تنها کاری که کرد در اتاق رو بست و اومد نشست لب تخت خواب ... من سر جا خشک شده داشتم نگاش می کردم و نمی دونستم اینجا چه غلطی می کنه و چرا اینجوری نفس نفس می زنه!! چند باز نفس عمیق کشید تا نفسش سر جاش اومد و بعد بالاخره لب گشود و گفت:
- رزا ...
همین؟! اینقدر با عجله اومده بود که بگه رزا؟!! گیج و منگ گفتم:
- هوم؟!!
با دست به در اشاره کرد و گفت:
- آرمین ... آرمین راست می گه؟!!
چشمام گرد تر شد و گفتم:
- هان؟!!
- آرمین راست می گه که رضا داداشته؟!!
هان!!! پس بگو این بچه چشه!!! اوووه! گفتم حالا چی شده! سعی کردم خونسرد باشم ، رفتم سمت ساکم و گفتم:
- خب آره ... شباهت من و رضا به هم خیلی زیاده! برام عجیب بود که زودتر نفهمیدن ...
از جا بلند شد اومد به سمتم و و دقیقاً جلوم ایستاد. سعی کردم نگاش نکنم، نمی خواستم جلوی چشماش کم بیارم ... نفس عمیقی کشید و گفت:
- چرا رزا؟!!
دست به کمر ایستادم و گفتم:
- چی چرا؟!!!
- چرا دروغ گفتی؟!!
- یعنی تو نمی دونی؟!! از بس دنبالم وز وز می کردی می خواستم شرتو کم کنم که بازم قربون خدا برم شرت کم نشد! دیگه نمی دونم چه جوری باید بهت بگم دست از سر من بردار ...
لبخند نشست روی لبش ... یه دفعه پشتشو کرد به من و جفت دستاشو فرو کرد بین موهاش و باز قلب منو به تلاطم انداخت! روانی خوب نکن با موهات اونجوری! اه! معلوم نیست چه مرگشه! یهو چرخید به سمتم و گفت:
- نوکرتم به خدا!!
باز چشمام گرد شد و اومدم چیزی بهش بگم که رفت سمت در و لحظه آخر گفت:
- خوشحالم که همسایه ام هم شدی ...
بعد از این حرف رفت از اتاق بیرون و در رو به هم کوبید ... نه خداییش این یه چیزیش می شد!! خدا شفا بده!! اینا رو زبونی می گفتم اما حرف قلب خودم یه چیزی دیگه بود ... دوست داشتم بگم منم خوشحال شدم که همسایه تو شدم ... خوشحالم که از نامزد نداشتن من دار ذوق مرگ می شی ... خوشحالم که نگاهت معصوم شده ... خوشحالم که حسم بهم می گه دوستم داری و خوشحالم که خودمم دوستت ... نه در این مورد خوشحال نیستم! وقتی برای من و داریوش وصالی وجود نداره پس دوست داشتنش نباید باعث خوشحالی باشه ... آهی کشیدم و دوباره رفتم سمت ساکم تا خودمو مشغول کنم ... هنوز نصف بیشتر لباس هام مونده بود که سپیده از طبقه پایین صدام کرد. لباسی که تو دستم بود رو روی ساک انداختم و رفتم سمت در که از اتاق برم بیرون. توی راهرو به سمت پله ها می رفتم که داریوش مثل جن روبروم ظاهر شد. لباسشو با یه دست گرمکن خاکستری و مشکی عوض کرده بود، خودمو عصبی نشون دادم و گفتم:
- برو اونور می خوام برم پایین.
با چشمایی که خمارتر شده بود و صدایی گرفته سرشو جلو اورد، تو چند سانتی متری صورتم توقف کرد و گفت:
تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم
تو چیستی که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق، سرگشته، روی گردابم
تو در کدام سحر بر کدام اسب سفید؟ تو را کدام خدا؟ تو از کدام جهان؟
تو در کدام کرانه؟ تو در کدام صدف؟ تو در کدام چمن؟ همره کدام نسیم؟
تو از کدام سبو؟ من از کجا سر راه تو آمدم نا گاه؟
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین آه؟ مدام پیش نگاهی مدام پیش نگاه
کدام نشأه دویده است از تو در سر من؟
که ذره های وجودم تو را که می بینند به رقص می آیند سرود می خوانند
چه آرزوی محالیست زیستن با تو مرا همین بگذارند یک سخن با تو
به من بگو که مرا از دهان شیر بگیر به من بگو برو در دهان شیر بمیر
بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف ستاره ها را از آسمان بیار به زیر
تو را به هر چه تو گویی به دوستی سوگند هر آنچه خواهی از من بخواه صبر نخواه
که صبر راه درازیست به مرگ پیوسته است تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه
تو دور دست امیدی و پای من خسته است همه وجود تو مهر است و جان من محروم
چراغ چشم تو سبز است و راه من بسته است
اینقدر با احساس خوند که نزدیک بود بزنم زیر گریه و خودمو توی بغلش رها کنم. خودش هم فکر کنم دقیقا یه همچین حسی داشت چون دستاش یه بار اومدن جلو و بعد سریع برشون گردوند سر جای اولشون. سعی کردم به خودم مسلط شوم. اگه من خودمو می باختم دیگه هم چی تموم می شد، به زور گفتم:
- گفتم برو کنار می خوام برم پایین.
صدای دوباره سپیده فرصت هر گونه جوابی رو ازش گرفت. با قدمای لرزون خودمو به طبقه پایین رسوندم.
سپیده و آرمین لباس پوشیده و اماده بیرون رفتن بودن، هنوز چیزی ازشون نپرسیده بودم که داریوش هم اومد و خیلی خونسرد گفت:
- بریم دریا؟
آرمین در جوابش گفت:
- آره داداش بریم، ما که آماده ایم.
یه لحظه همه چیز فراموشم شد و گفتم:
- آخ جون دریا ...
لباس عوض کردنم دو دقیقه بیشتر طول نکشید! وقتی اومدم پایین، داریوش و آرمین و سپیده منتظرم بودن. مامان ها چون هنوز وسایل رو کامل نچیده بودن، ترجیح دادن بمونن. پس خودمون چهار تا رفتیم، منظره دریا از نزدیک خیلی زیباتر و دست نیافتنی تر بود. دوست داشتم شیرجه برم وسط آبها! دریا موج های سنگینی داشت، طوفانی نبود اما آرومم نبود. با ذوق گفتم:
- من می خوام برم تو آب.
آرمین گفت:
- مگه دیوونه شدی؟ نمی بینی موج ها چقدر بلند و سنگینن.
با سماجت گفتم:
- من می رم. شما اگه می ترسین نیاین.
با اینکه خودمم از آب می ترسیدم، نمی دونم چرا اون لحظه اینقدر شجاع شده بودم. شاید می خواستم حرارتی رو که حرفای داریوش تو بدنم ایجاد کرده بود، تسکین بدم. حتی نگاه نکردم به سمت داریوش ببینم نظر اون برای توی دریا رفتنم چیه، ترجیح می دادم کمتر نگاش کنم. سپییده گفت:
- کله شق بازی در نیار رزا ... فردا اگه دریا آروم تر شده بود می یایم دوباره ...
راه افتادم سمت دریا و گفتم:
- نچ! الان می خوام برم ...
آروم آروم رفتم توی آب که یک نفر از پشت محکم آستین مانتومو کشید و تا برگشتم دیدم کسی به جز داریوش نیست ... اخم کردم و گفتم:
- ولم کن! می خوام برم ...
- نمی بینی دریا رو؟!! نمی بینی با چه سرعتی موجاشو می فرسته سمت ساحل ... همین یه ذره هم که پاهاتو گذاشتی تو آب خطرناکه ... برگرد ...
براق شدم توی چشماش و گفتم:
- شماها همه تون ترسوئین! من شنا بلدم!!
- آره ما ترسوئیم! شما هم شنا بلدی ... ولی دریا رحم نداره.... خیلی حرفه ای تر از تو ها بودن که دریا بردتشون. تیریپ شجاعت برندار برگرد ...
تحکمی تو صداش موج می زد که لجمو در می اورد، با حرص گفتم:
- کاری نکن که یه نامزد دیگه واسه خودم دست و پا کنم ها! اصلاً به تو چه!
قهقهه زد و من احساس کردم قلبم الآن از سینه ام بیرون می پره. وسط خندیدنش گفت:
- دیگه نمی تونی! چون دستت واسه من رو شده شیطونک.
یه بار دیگه تلاش کردم آستین مانتومو از توی دتش بکشم بیرون ولی فایده ای نداشت و محکم منو گرفته بود. حتی به سرم زد که مانتومو در بیارم و در برم! اما می دونستم بی فایده است و داریوش اگه شده بغلم بکنه نمی ذاره من برم توی آب! پس بیخیال شدم و برگشتم ... اونم آستینمو ول کرد ... آرمین خندید و گفت:
- سرتق! مگه داریوش از پس تو بر بیاد!
ایشی گفتم و رومو برگدوندم. هر چهار تا جایی دور از دریا روی ماسه ها نشستیم و آرمین و داریوش مشغول صحبت کردن شدن. سپیده هم هرازگاهی وسط حرفاشون چیزی می گفت، ولی من زانومو بغل کرده بودم و توی سکوت به دریا خیره شده بودم. صدای داریوش از فکر خارجم کرد:
- موش موشک! ساکتی چرا؟!! بهت نمی یاد اینقدر مظلوم باشی ...
طبونمو براش در اوردم و رومو برگدوندم. با آرمین خندیدن و آرمین گفت:
- بچه ها بهتره برگردیم ... هوا داره تاریک شده، وقت شامه ...
همه از جا بلند شدیم، ماسه ها رو از لباسمون تکوندیم و راه افتادیم سمت ویلا ... آرمین و داریوش با هم می یومدن و من و سپیده هم با هم ... ولی هر دو عجیب غرق سکوت بودیم آسمون حسابی گرفته بود و معلوم بود که به زودی بارون می باره. وارد ویلا که شدیم از بوی میرزا قاسمی به حال غش افتادم خیلی گرسنه بودم. رفتم توی اتاقم و مانتو شلوارم رو با شلواری راحتی و نخی گشاد به رنگ آبی آسمونی و بلوز آستین سه ربع تنگ کشی به همون رنگ عوض کردم. موهامو دم اسبی پشت سرم بستم که خیلی توی دست و پام نباشه و زدم از اتاق بیرون. میز حاضر و آماده چیده شده بود و همه پشت میز بودن. منم نشستم و مشغول خوردن شدیم ... خاله کیمیا داشت از داریوش در مورد مطبش سوال می پرسید و داریوش با خونسردی و آرامشی عجیب جواب می داد ... یه دفعه خاله کیمیا گفت:
-دیگه وقت زن دادنت رسیده داریوش! باز نخوای بگی نه که دلخور می شم!
داریوش لبخند زد و گفت:
- باشه مامان جان! دیگه نمی گم نه ...
قلبم لرزید و خاله کیمیا با بهت گفت:
- راست می گی؟
داریوش سرشو تکون داد و گفت:
- آره! دروغم چیه ... فقط یه مدت باید دست نگه دارین ...
- دیگه برای چی الهی قربونت برم؟!! من فقط منتظر بودم تو لب تر کنی ... به محض اینکه برگشتیم زنگ می زنم به خان عموت ...
داریوش زیر چشمی به من که دست از خوردن کشیده بودم و محو بحث اون دو نفر شده بودم نگاه کرد و گفت:
- مامان! گفتم فعلاً نه! تا وقتی که خودم گفتم ... خواهشاً تمومش کنین.
خاله کیمیا رد نگاه داریوش رو گرفت و به من رسید. سریع شروع کردم به جویدن لقمه خیالی و قاشقم رو توی ظرف ماست فرو کردم که بگم من اصلاً متوجه شما نبودم. اما اعصابم حسابی به هم ریخته بود! تازه یادم اومد که خاله کیمیا گفته بود دوست داره پسرش با دختر عموش ازدواج کنه. خدای من!!! عاشق نشدیم نشدیم، وقتی هم شدیم عاشق چه آدمی شدیم! ملت فوقش یه رقیب دارن، من بدبخت صد تا رقیب داشتم. به زور چند لقمه دیگه خوردم تا بقیه هم سیر بشن و از سر میز بلند بشن.
بعد از خوردن شام همه روی مبل های جلوی تلویزیون ولو شدیم و داریوش رفت که دوش بگیره. همه داشتن در مورد فیلمی که پخش می شد نظر می دادن ولی من تو هپروت سیر می کردم. داریوش ... دختر عموش ... اه اصلا به من چه! هـــــــآن؟ به من چه؟!! مشغول هوار زدن سر خودمو دلم بودم که با یه حوله روی شونه اش اومد از پله ها پایین و مستقیم نگاشو دوخت توی چشمای منتظر من. دروغ چرا دوست داشتم نگام کنه! همون موقع نیره با یه سینی قهوه از آشپزخونه بیرون اومد. داریوش بویی کشید و گفت:
- بــــه! چه بوی قهوه ای می یاد! نیره خوب می دونی که من بعد از حموم قهوه می خورما!
نیره لبخند محجوبی زد و گفت:
- بله آقا، از سری قبل یادم مونده ...
داریوش خودشو روی مبل کنار سپیده انداخت و از سینی که نیره جلوش گرفته بود فنجونی قهوه برداشت. بعد از اون نیره سینی رو جلوی بقیه هم گرفت ... داریوش همینطور که قهوه اش رو جرعه جرعه و داغ می خورد گفت:
- داره بارون می یاد. اونم چه بارونی!
فنجون قهوه ام رو روی میز گذاشتم، هم شیر داشت هم شکر! عادت به خوردن قهوه شیرین نداشتم. خوشمزه گی قهوه به تلخیش بود. می خواستم هر چه زودتر به اتاقم پناه ببرم، اینقدر ذهنمو با افکار چرند خسته کرده بودم که سر درد گرفته بودم و خوابم می یومد. با رخوت گفتم:
- اگه خوابم نمی یومد تا صبح زیر بارون قدم می زدم، ولی نمی دونم چرا اینقدر بی حال شدم.
مامان با تعجب گفت:
- وا چه وقت خوابه مادر؟ قبلاً ساعت یک هم به زور برای خواب به اتاقت می رفتی. الان که ساعت تازه دهه.
آرمین گفت:
- شاید خستگی راهه. اگه امشب زود بخوابی از فردا سر حال می شی و می تونی شبها تا صبح کنار دریا بشینی.
داریوش هم گفت:
- آره آرمین راست می گه. پشت فرمون بودی خسته شدی. بهتره بری بخوابی. ما هم امشب جایی نمی ریم.
از خدا خواسته با شب به خیر از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم. قبل از خوابیدن آباژور کنار تخت رو روشن کردم چون دوست نداشتم اتاق توی تاریکی مطلق فرو بره. روی تخت که ولو شدم، چیزی طول نکشید که به خواب عمیقی فرو رفتم.
نمی دونم چه ساعتی بود که از زور تشنگی از خواب بیدار شدم. چند لحظه ای طول کشید تا یادم اومد کجام و یه دفعه با دیدن تاریکی غلظی که اطرافم رو فرا گرفته بود سیخ نشستم لب تخت! اگه بخوام حالت اون لحظه مو توصیف کنم واژه ترسیدن خیلی مضحک به نظر می رسه، من وحشت کردم! مطمئن بودم که چراغ خواب رو روشن گذاشتم. با بدبختی و بدنی لرزون از جا بلند شدم و کلید چراغ خواب رو که روی میزی کنار تخت قرار داشت زدم. ولی روشن نشد! ترس از تاریکی در حد مرگ به سراغم اومده بود کم مونده بود از حال برم. با زانوهایی لرزون به سمت کلید چراغ اصلی اتاق رفتم، ولی اونم روشن نشد. حدس زدم که برقا رفته باشه. بد شانسی بدتر از این؟ داشتم از ترس سکته می کردم. گریه ام گرفته بود. با بیچارگی در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم. پذیرایی بالا و راه پله و راهرو هم تاریک تاریک بود. دیگه نتونستم وزنم رو کنترل کنم و همون جا کنار در اتاق روی زمین نشستم و زانو هامو بغل کردم. مثل یه جوجه زیر بارون مونده می لرزیدم. صدای رعد و برق و بعد نوری که از پنجره راهرو به داخل اومد، نور علی نور شد نا خوداگاه جیغ کوتاهی کشیدم. سرمو بین پاهام پنهون کردم و زار زدم. مرگ رو پیش چشمم می دیدم. ترسم از تاریکی یه ترس عادی نبود! مثل دیو دو سر می ترسیدم و اگه خودمو نجات نمی دادم بیهوش شدنم حتمی بود. بین صدای باد که پنجره رو می لرزوند و هو هو می کرد، یه صدای دیگه نزدیکم شنیدم:
- رزا... رزی! نترس من اینجام. از چی می ترسی عزیزم؟ گریه نکن!
سرمو بلند کردم و داریوشو که کنارم روی زمین نشسته بود رو دیدم. دستشو اورد جلو که دستامو بگیره اما وسط راه پشیمون شد و دستشو عقب کشید. از دیدنش در حد مرگ خوشحال شدم، ولی هنوز هم نمی تونستم جلوی هق هقم رو بگیرم:
- همه ... جا ... تاریکه ... صدا ... می ترسم.
گریه امونم نداد و باز زار زدم. داریوش با صدای فوق العاده مهربونی، گفت:
- از تاریکی می ترسی عزیز دلم؟ پاشو! پاشو بریم توی اتاق من. فیوز اونجا از بقیه ساختمون جداس.
همین که شنیدم می تونم برم جایی که تاریک نباشه انرژی گرفتم و از جا بلند شدم و جلوتر از داریوش به سمت اتاقش راه افتادم. چراغ رو روشن کرد و همه جا روشن شد. نفس عمیقی کشیدم و ولو شدم لب تختش. از پارچ آب کنار تختش لیوانی آب برام ریخت و به دستم داد. لیوانو گرفتم و یه نفس همه شو خوردم. هنوزم هق هق می کردم و به سکسکه افتاده بودم. چند نفس عمیق کشیدم تا یه کم بهتر شدم. داریوش با نگرانی وسط اتاق ایستاده بود و نگام می کرد. هم می خواست یه چیزی بگه هم انگار نمی دونست چی باید بگه! دیگه آبروم برام جلوش نمونده بود!
برای رفع و رجوع کردن ترس بچه گونه ام گفتم:
- من از بچگی از تاریکی می ترسیدم. توی تاریکی همه چی یادم می ره و بچه می شم. ببخشید که بیدارت کردم.
داریوش دستی توی صورتش کشید و گفت:
- خواهش می کنم... من خواب نبودم...حالا خوبی؟
با شک نگاش کردم و گفتم:
- من که خوبم! اما چشمای سرخ تو نشون می ده خواب بودی ... چرا الکی دروغ می گی؟
لبخند تلخی زد، اومد طرفم، یه کم خودمو کشیدم کنار. به روی خودش نیاورد و نشست کنارم لب تخت. اهی کشید و گفت:
- قرمزی چشمام از بی خوابیه ... رزا حیف که نمی خوای بشنوی! وگرنه من خیلی حرف برای گفتن دارم ...
همینجور خیره نگاش کردم! تو دلم نالیدم:
- بس کن داریوش! من دیگه تحمل ندارم. پسر خوب داری با حرفات دیوونه ام می کنی.
با این حال خودمو به خنگی زدم و گفتم:
- متوجه منظورت نمی شم! تو قبلاً از این حرفا نمی زدی.
دستشو توی موهاش فرو کرد و خم شد سمت زانوهاش و سرشو انداخت زیر. موهاش سرازیر شده بود توی صورتش و اجازه نمی دادن درست چهره اش رو ببینم. بعد از چند لحظه سکوت گفت:
- خیلی وقته که اون چشمات خوابو از من گرفته رزا ... داری نابودم می کنی اما خودت خبر نداری!
با بهت نالیدم:
- داریوش ...
بدون اینکه سرشو بیاره بالا، ادامه داد:
- اگه بهت بگم قول می دی که نگاهتو از من نگیری یا ازم فرار نکنی؟ اون قدر وابسته شدم که ... تحمل قهر تو رو ندارم رزا. این احساس برای خودم هم ناشناخته است! حس می کنم بیمارم!!! خودمو نمی شناسم! برای خودم هم غریبه شدم!
می دونستم لحظه ای که از اون می ترسیدم نزدیکه ولی راه فراری نداشتم. با صدای تحلیل رفته ام گفتم:
- بس کن داریوش! نمیخوام چیزی بشنوم.
انگار مست بود! شایدم واقعا بیمار بود!! چون بی توجه به حرف من گفت:
- در این دنیای دیوانه هر که را بینی غمی دارد
پوزخندی زد و ادامه داد:
- دل دیوانه شد اما دیوانگی هم عالمی دارد.
قلبم تو سینه دیوونه وار می کوبید. دیگه هیچی نمی تونستم بگم، دستمو بردم سمت سینه ام و قلبم رو چنگ زدم. باید خودمو آماده می کردم داریوش می خواست قلبشو جلوم برهنه کنه. باید خودمو آماده می کردم که وقتی شنیدم پس نیفتم. باید آماده می شدم تا عاقلانه باهاش برخورد کنم. اینقدر نگران بودم که نمی تونستم از حرفاش حتی ذره ای شاد بشم. خدایا این دیگه چه زجری بود؟!! هم می خواستم بشنوم حرفاشو هم نمی خواستم! هم می خواستمش هم نباید می خواستمش!
- رزا می دونی چیه؟
دیگه داشتم طاقتمو از دست می دادم. فشار بدی روم بود، برای همین هم کنترلم رو از دست دادم و با خشم گفتم:
- من هیچی نمی دونم!
داریوش در حالتی فرو رفته بود که انگار خشم و ترس منو نمی دید. سرشو آورد بالا، ولی بازم نگام نکرد، چشماشو بست و گفت:
- میان همه گشتم و عاشق نشدم من تو چه بودی که تو را دیدم و دیوانه شدم من!
لحظه ای مکث کرد و بعد چشماشو باز کرد و با صدایی که هم نوای قلب من می لرزید، خیره تو چشمام گفت:
- رزا خیلی دوستت دارم! بدجوری عاشقت شدم! می فهمی؟ من عاشقت شدم!
همه نیروم تحلیل رفت. چقدر برای شنیدن این جمله از دهن داریوش مشتاق بودم. ولی حالا؟! نمی دونستم چی بگم اگه ساکت می موندم دلیل بر همراهیم بود. اگه هم داد و هوار می کردم ممکن بود داریوشو برای همیشه از دست بدهم. زمان داشت از دست می رفت باید کاری می کردم. باید به داد دلم می رسیدم. داریوش سابقه خوبی نداشت. چشمای شری جلوی صورتم اومد. حرفای خاله کیمیا تو گوشم زنگ زد. آرزوی خونواده اش برای ازدواج اون با دختر عموش ... سیلی که بهم زد ... حرفاش ... نه نگه داشتن داریوش عاقلانه نبود. باید پسش می زدم، به هر شکلی که می شد! اصلاً نفهمیدم چی شد که با عصبانیت و با صدای بلند گفتم:
- تو دیوونه ای. دیوونه! می فهمی داری چی می گی؟ من ازت متنفرم. آشغال کثافت! می خوای با منم بازی کنی؟ آره؟ حالم ازت به هم می خوره. حالم از هر چی مرده به هم می خوره!
چشماش گشاد شدن. انتظار هر برخوردی رو داشت الا این برخورد. در حالی که سعی می کرد آرومم کنه، گفت:
- نه رزا نه. یه دقیقه گوش کن! داری اشتباه می کنی. تو داری در مورد من غلط فکر می کنی.
از جا بلند شدم و گفتم:
- من اشتباه نمی کنم. خفه شو کثافت! تو می خوای با این حرفا منو گول بزنی و بعد از یه مدت مثل شری و امثال اون شوتم کنی یه طرف؟ ولی من نمی ذارم. کور خوندی!
داشتم از اتاقش خارج می شدم که ایستاد توی چارچوب در، دستاشو از دو طرف باز کرد و راهمو بست. چشاش از خشم می درخشید. با خشم و عصبانیت گفت:
- بهت ثابت می کنم که من دیگه اون آشغال گذشته نیستم. عشق تو اینقدر پاک بود که فقط وجود مقدار کمش توی روحم باعث شستشوی آلودگی هام شده. من دیگه اون داریوش نیستم. اون داریوشي که تو توی کیش دیدی مُرد! اینی که جلوی روت ایستاده منم ... من ... می فهمی؟ کسی که حاضره با یک اشاره تو بمیره. کسی که دیوونه جنگل چشمات شده! حالا هم این منم که باید از اینجا برم و تا روزی که منو باور نکنی بر نمی گردم. فکر می کنی برام کاری داره همین الآن هر بلایی که دلم می خواد سرت بیارم؟!! فکر می کنی کاری داره وادارت کنم بیچاره م بشی؟!! اما لعنتی من حتی نمی خوام دستتو بگیرم ... چرا نمی فهمی؟!!! مطمئن باش نمی ذارم عشقم تحقیر بشه ... برام مقدسه ... بفهم اینو! عشق من مقدسه! حقت بود که بفهمیش ... باید می دونستی! الان دیگه هیچ دینی به گردنم نیست ... پس می رم ... تو راحت باش ...
گردنم نیست ... پس می رم ... تو راحت باش ...
با گفتن این حرف در اتاقو باز کرد و رفت بیرون. نمی دونم چقدر با حالت بهت وسط اتاق ایستاده بودم و به جای خالیش نگاه می کردم. رفت؟!!! جدی رفت؟!!! چی گفت؟! با من بود؟! وای خدایا من چه کردم؟!! عقب عقب رفتم و روی تخت نشستم و سرمو بین دستام گرفتم:
- ای خدا من باید چی کار کنم؟ چرا اینطوری شد؟ کاش می تونستم به صدق یا کذب حرفش پی ببرم! کاش اون پسر نجیب و خوبی بود! کاش، گذشته مامان باباهامون اینقدر سیاه نبود ... کاش ...
دمرو روی تخت افتادم و اجازه دادم اشکام صورتمو بشورن.
* * * * * *
از صدای امواج دریا چشمامو باز کردم. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود:
- آخ چقدر سرم درد می کنه!
دستامو روی شقیقه هام گذاشتم و فشار دادم! لعنتی داشت منفجر می شد. کاش حمله میگرن نباشه فقط که تا شب درگیرم می کنه. حالت تهوع کمی داشتم، از جا بلند شدم و با دیدن اتاق سورمه ای تازه یاد دیشب افتادم. داریوش ... حرفاش ... بغض به گلوم چنگ انداخت ... نبض ضقیقه هام بدجوری می زد. باید به داد سر دردم می رسیدم. از در اتاق رفتم بیرون، سکوت ویلا نشون می داد که همه خوابن ... نا خوداگاه پاهام منو کشیدن سمت اتاق خودم ... در اتاق بسته بود. حدس زدم که داریوش خواب باشه. با این که تهدید کرده بود می ره، اما ته دلم حس می کردم الان توی اتاق خوابه! پس بیخیال سر زدن بهش شدم و رفتم توی آشپزخونه، نیره مشغول اماده کردن وسایل صبحونه بود. با دیدن من با خوشرویی سلام کردم. سرمو براش تکون دادم و به زور گفتم:
- میشه یه لیوان شیر و یه مسکن به من بدی؟!
با دیدن قیافه ام و دستام که محکم سرمو فشار می دادم فهمید قضیه چیه ... تند تند یه لیوان شیر گرم کرد و داد دستم. وقتی ازش مسکن هم خواستم اخمی کرد و گفت:
- این داروهای شیمیایی رو نریزین تو معده تون خانوم ... صبر کنین الان براتون یه دوا درست می کنم معجزه می کنه.
حالم از جوشوندنی به هم می خورد. اما برای اینکه دلشو نشکنم چیزی نگفتم و صبر کردم تا دواش اماده بشه. وقتی لیوان جوشوندنی تیره رنگ رو به دستم داد قیافه م رو در هم کردم و گفتم:
- اووف! چه بوی بدی می ده!
خندید و گفت:
- بوش بده، توش نبات ریختم که شیرین باشه و طعمش اذیتتون نکنه. بو نکنین و یه نفس سر بگشین، مثل آبه روی آتیش. زود سر حال می شین.
مجبور بودم به حرفش گوش کنم چون سردردم خیلی شدید بود. چشمامو بستم و بدون اینکه نفس بکشم یه نفس همه اون داروی بد مزه رو خوردم. زد زیر دلم و نزدیک بود همه شو بالا بیارم که با کشیدن چند نفس عمیق جلوی خودمو گرفتم و کنترلش کردم. یه دونه خرما سریع داد دستم و گفت:
- اینو هم بخورین ...
سریع خرما رو گرفتم و بلعیدم تا دهنم از اون طعم تلخ و گزنده خلاص بشه ... تو همون حالت گفتم:
- بقیه بیدار نمی شن؟!!
- دیشب همه تا دیر وقت بیدار بودن! خانوم یه بار بیدار شدن و گفتن بساط صبحونه رو آماده کنم، که برین ساحل ... اما نگفتن کی!
پوفی کردم و گفتم:
- آهان ... باشه ... من می رم لب ساحل ... وقتی بیان می بینمشون ... دستت درد نکنه بابت جوشونده ...
لبخندی زد و گفت:
- نوش جون ...
برگشتم بالا ... لباسام توی اتاقی بود که داریوش خوابیده بود ... از پنجره راهرو بیرون رو دید زدم، ماشینش سر جاش بود! پس تو اتاق خواب بود و نمی شد برم توی اتاق ... ناچاراً برگشتم پایین رفتم توی اتاق سپیده و یکی از مانتوهای اونو برداشتم ... خودش مثل خرس خواب بود و پتوشو هم محکم بغل زده بود ... یه شال همرنگ مانتوش هم برداشتم و از ویلا خارج شدم. بارون شب قبل باعث نشاط گل و گیاه ها شده بود. بوی سبزه بارون خورده همه جا پیچیده بود و آدمو مست می کرد. قطرات درخشان بارون روی برگا و نارنج و پرتغالای سبز و نارس خودنمایی می کرد. هوا یه کم سرد شده بود. ولی نه اونقدر که آزار دهنده باشه اتفاقاً باعث نشاط می شد. به خصوص که جوشونده هه هم داشت اثر می کرد و دیگه خبری از سر درد شدیدم نبود. ویلا رو دور زدم و به سمت دریا رفتم. دریا نسبت به دیروز خیلی آروم بود و ترسی نداشت. کفشامو در اوردم و رفتم نزدیک ... آب که نزدیک می شد و به پاهام میخورد قلقلکم می داد. هیجان زده رفتم جلوتر و خودمو به آب زدم. موجها به پاهام بوسه می زدن. بی توجه به وسعت و عمق پیش می رفتم. آب تا کمرم بالا اومده بود که با شنیدن نامم توسط کسی به عقب برگشتم و سپیده و آرمینو دیدم که تو ساحل ایستاده و برام دست تکون می دادن.
خاله کیمیا و مامان هم روی شنای ساحل زیر انداز پهن کرده و نشسته بودن. مسیر حرکتمو تغییر داده و به طرف ساحل برگشتم. سپیده با دیدنم دست به کمر ایستاد و گفت:
- از کی تا حالا سحر خیز شدی؟ از اون مهم تر از کی تا حالا لباس کش می ری؟
با خنده گفتم:
- سلام عرض شد خانم حسود. سلام آرمین صبح به خیر.
- صبح تو هم به خیر! تو از دریا سیر نمی شی دختر؟
خندیدم و گفتم:
- خب چی کار کنم که عاشق دریام؟ اگه همه سالو هم اینجا بمونم بازم سیر نمی شم. خداییش عظمت دریا واقعاً دیدنیه. قبول نداری آرمین؟
- چرا قبول دارم. به خصوص که امروز هوا صاف صافه و اون دور دورها دریا و آسمون باهم قاطی شدن.
به دور دست خیره شدم و گفتم:
- اوهوم ... خیلی محشره!
و تو دلم گفتم:
- درست رنگ چشمای داریوش ...
بعد تازه متوجه نبود داریوش شدم و پرسیدم:
- راستی داریوش کو؟ نکنه بیدار نشده؟
آرمین شونه ای بالا انداخت و گفت:
- نمی دونم لابد خوابه دیگه. نرفتم بالا که صداش کنم ...
با صدای مامان و خاله که برای صبحونه صدامون می زدن بحثو تموم کردیم و روی زیر انداز نشستیم. تموم فکرم مشغول داریوش و حرفای دیشبش بود. تا حالا هیچ پسری به این شکل به من ابراز علاقه نکرده بود. اونم پسری مثل داریوش که هر دختری آرزوشو داشت و منم نسبت بهش بی احساس نبودم. واقعاً چه اراده ای داشتم من که دیشب تو اون فضای به وجود اومده تونستم داریوشو از خودم برونم. البته حالا برای پس زدن داریوش دو علت داشتم و همین دلایلم باعث می شد که به شدت ازش دوری کنم و پا بذارم روی دلم و شعله عشقشو تو دلم خاموش و سرد کنم. با ضربه ای که به بازوم خورد از افکارم خارج شدم و با گیجی بازومو گرفتم. سپیده گوجه ای رو که به سمت من پرت کرده بود برداشت و گفت:
- چته؟ تو فکری؟ عاشق شدی؟
با حرفش چشمام گشاد شد. یعنی اینقدر تابلو بودم. حالا سپیده که می دونست ولی نکنه بقیه هم بفهمن؟!! سریع از خودم دفاع کردم:
- نخیر، اصلاً هم اینطور نیست.
مامان با شک گفت:
- چرا آرومی خانوم؟ آب تنی خسته ات کرده؟
خوشحال از بهونه ای که به دستم افتاد گفتم:
- آره خیلی وقت بود توی آب بودم.
- بعد از اینکه صبحونه ات رو خوردی برو لباست رو عوض کن. اگه سرما بخوری مسافرت به دهنت زهر می شه.
گونه شو محکم بوسیدم و گفتم:
- چشم الهی من قربونت برم!
سپیده در گوشم وز وز کرد:
- لباسای منو چرا برداشتی؟
نمی شد اون لحظه بگم که اتاقمو با داریوش عوض کردم چون مامان و خاله می شنیدن و بد می شد، برای همین گفتم:
- حالا بعد ...
اونم دیگه هیچی نگفت و خودش فهمید یه جای یه خبری هست. بعد از خوردن صبحونه از جا بلند شدم و خواستم برم ویلا لباسامو عوض کنم که خاله کیمیا رو به آرمین گفت:
- آرمین خاله پاشو برو داریوشو هم صدا کن بیاد صبحانه شو بخوره. نگرانشم خیلی خوابیده.
با خودم گفتم:
- وا! خب من که دارم می رم چرا به من نگفت؟ درسته که من این کارو نمی کنم ولی خاله کیمیا یه منظوری داشت.
آرمین چشمی گفت و از جا بلند شد. همراه هم وارد ویلا شدیم و آرمین برای صدا کردن داریوش بالا رفت. باید به آرمین می گفتم که اتاقا جا به جا شده، برای همین هم ناچاراً همینطور که دنبالش می رفتم گفتم:
- آرمین من و داریوش دیشب اتاقامون رو عوض کردیم.
با تعجب وسط راه ایستاد و گفت:
- چی؟!
شونه هامو بالا انادختم و گفتم:
- هیچی ، می گم اتاقامون رو عوض کردیم. باید بری توی اون یکی اتاق بیدارش کنی.
- چرا؟
اه اینم چه گیری داده! یه اتاق ناقابل که دیگه این حرفا رو نداره! مختصر گفتم:
- عادت دارم شبا چراغ خوابو روشن بذارم. خاله هم فیوز ساختمونو از پایین قطع کرده بود فقط اتاق داریوش چون فیوزش جداست برق داشت. اینه که اتاقا رو با هم عوض کردیم.
آرمین نفسشو فوت کرد و بدون اینکه دیگه چیزی بگه بالا رفت. منم برای عوض کردن لباسم، دنبالش راه افتادم. لباسام هنوز توی همون اتاق بود. آرمین ضربه ای به در اتاق زد و درو باز کرد، اول اون رفت تو و به دنلاش من ... اما سعی کردم به تخت خواب نگاه نکنم که خدایی نکرده صحنه بالا هجده نبینم! یه راست رفتم سمت ساک لباسام که با صدای بهت زده آرمین در جا پرخیدم:
- این که نیست!
نگاهم افتاد روی تخت، دقیقا به همون صورت نامرتبی که شب قبل رهاش کردم باقی مونده بود، حتی پتومم که دیشب از تخت افتاد پایین همونجور سر جاش افتاده بود. مونده بودم چی بگم که آرمین گفت:
- یعنی کجا رفته؟!! ماشینشم که اینجاست ...
گوشیشو از جیبش در آورد و تند تند شماره اش رو گرفت. ولی وقتی هر دو صدای موبایلش رو از اتاق بغلی شنیدیم آهمون بلند شد. داریوش حتی موبایلش رو هم با خودش نبرده بود. آرمین با کلافگی گفت:
- باز این کجا ول کرد رفت بی خبر؟!! عادت به صبح زود بیدار شدن نداره! اصلا برای این عادت کوفتیش مطبشو هم فقط بعد از ظهر به بعد باز می کرد!
همینطور که اینا رو می گفت می رفت پایین ... من اما همون بالا ایستاده و حسابی رفته بودم توی فکر. یعنی دیشب ول کرده رفته؟!! کجا رفته آخه؟ اونم پای پیاده!!! لباسای خیسم داشتن اذیتم می کردن، رفتم توی اتاق و تند لباس عوض کردم. وقتی رفتم پایین متوجه شدم که همه برگشتن توی ویلا و از قضیه نبودن داریوش هم مطلع شدن. به به! یه روز دیگه و باز هم باید دنبال داریوش بگردیم و غر غر های خاله کیمیا و نگرانی های آرمین رو تحمل کنیم. چه مسافرتی بشه! آرمین با دیدن من گفت:
- رزا تو صبح ندیدی داریوش بره از ویلا بیرون؟!!
چی می گفتم جلوی جمع؟!! سرمو تکون دادم و گفتم:
- نه ... ولی شاید یه جایی همین جاها باشه. توی باغ رو دیدی؟
همینطور که می رفت سمت در گفت:
- نه، الان می رم یه گشتی این اطراف می زنم. نمی تونه خیلی دور شده باشه ...
آرمین در برابر داریوش مثل یه پدر مسئول و نگران بود ... دوستیش واقعاً ستودنی بود ... به داریوش بابت داشتن چنین دوستی حسودی می کردم. منم دنبالش راه افتادم که با هم بگردیم. تمام ویلا رو در به در دنبال داریوش زیر و رو کردیم. آرمین با اینکه نمی دونست داریوش از دیشب رفته نگران بود. وضعیت من که دیگه مشخص بودف نمی دونستم باید در مورد دیشب حرفی بزنم یا نه. یه کم از آرمین می ترسیدم پس ترجیح دادم فعلا سکوت کنم. دونستنش دردی رو دوا نمی کرد. دلم ولی بدجوری آشوب بود. داریوش یه قطره آب شده بود رفته بود زیر زمین. توی ویلا که نبود، کنار دریا ساحل هم که نبود. باغ اطراف ویلا هم نبود، ولی انگار از اول داریوشی وجود نداشته! خاله حسابی نگران شده بود و لحظه به لحظه بیشتر رنگش می پرید. با سپیده حتی توی انبار رو هم گشتیم. آرمین زد از ویلا بیرون که اطراف رو پاتوق هایی که می شناخت رو بگرده. از وقت ناهار هم گذشت و هیچ کس حتی به ذهنش خطور نکرد که گشنشه! همه نشسته بودیم دور و هم و به این فکر میکردیم که کجا ممکنه رفته باشه ... بگذریم از اون فکرایی که دل ادمو آشوب می کرد و ذهنو می کشید سمت بیمارستانا و بدترین حوادث ... طرفای عصر آرمین پکر برگشت و وقتی خاله کیمیا فهمید جستجو های اونم به جایی نرسیده، زد زیر گریه. آرمین با ناراحتی گفت که هر جا به ذهنش می رسیده رو گشته، حتی سر وقت شری اینا هم رفته اما خبری نبوده. کم کم منم داشت گریه م می گرفت مثل خاله کیمیا، آرمین نگاه موشکافانه ای به من انداخت و گفت:
- رزا ... می شه با هم حرف بزنیم؟
با تعجب نگاش کردم، نکنه فهمیده؟!! خوب بفهمه، مگه من چی کار کردم؟!! مامان داشت شونه های خاله کیمیا رو می مالید و اصلا متوجه من و آرمین نبود، فقط سپیده بود که داشت موشکافانه نگامون می کرد. از جا بلند شدم و گفتم:
- حتماً ...
راه افتاد سمت در و گفت:
- بیا بریم بیرون کنار ساحل، هم قدم می زنیم و هم حرف می زنیم.
دوتایی زدیم از ویلا بیرون، اون لحظه اینقدر نگران بودم و حال خودم وخیم بود که نمی تونست نگران سپیده هم باشم و نگاه های مرموزش! به دریا که رسیدیم آرمین بدون مقدمه پیچید جلوم و گفت:
- رزا ... بین تو و داریوش اتفاقی افتاده؟!!
متحیر نگاش کردم و خودش ادامه داد:
- داریوش الکی ول نمی کنه بره! می خوام مطمئن بشم ... اگه اتفاقی نیفتاده باشه رفتنش خیلی مرموز می شه. اونوقت باید به پلیس خبر بدیم ...
دیگه داشت بغضم می ترکید، منتظر یه تلنگر بودم فقط. سکوت رو جایز ندونستم و سرمو به نشونه مثبت تکون دادم. آرمین با ناراحتی گفت:
- چی؟!! خوب چرا زودتر حرف نمی زنی؟ بگو ببینم چی شده؟! اصلاً شما دو تا چرا اتاقاتون رو عوض کردین؟
برای جلوگیری از ریزش اشکام چند لحظه به آسمون خیره شدم و بعد از کشیدن چند نفس عمیق، همه ماجرای شب قبل رو براش تعریف کردم. آرمین با شنیدن قضیه مثل اسپند روی آتیش شد و گفت:
- وای وای بر من! چرا زودتر نگفتی دختر؟ یعنی حالا کجاس؟ دیگه کجا رو باید برم دنبالش بگردم؟!!
با عذاب وجدان گفتم:
- نمی دونم. آرمین تقصیر منه؟ خودم می دونم دیشب خیلی تند رفتم ولی ... ولی مجبور بودم.
آرمین چرخید به سمتم و یهو داد کشید:
- آخه تو که چیزی راجع به اون نمی دونی. چرا اینقدر عذابش می دی؟ اون از کیش به بعد، از این رو به اون رو شد. رزا یعنی تو تا حالا نفهمیده بودی که قلب داریوشو به زنجیر کشیدی؟ اون دوستت داشت! همش برای دیدنت لحظه شماری می کرد. کلی نقشه کشیده بود که تو رو از چنگ رضا دربیاره. همیشه می گفت من تازه عشقمو پیدا کردم به این راحتی میدون رو برای رقیب باز نمی ذارم، رزا مال منه! مال من...! حالا تو با این حرفات چه به روزش آوردی؟ رزا داریوشو داغون کردی. کاش یکم از غرور و خودخواهیت کم می کردی. داریوشو اینطور نگاه نکن رزا. قلبش مثل آینه صافه. نگاه به کارای گذشته اش نکن من می شناسمش. داریوش .... می دونم هر چی هم بگم فایده ای نداره و توی مغز تو فرو نمی ره فقط اینو بدون اگه بلایی سرش بیاد من شخصاً از چشم تو می بینم.
بالاخره تلنگر وارد شد و بغضم ترکید، به هق هق افتادم و گفتم:
- تقصیر من چیه؟! اون تا تقی به توقی می خوره ول می کنه می ره! چرا من باید جواب پس بدم؟!! مگه من حق انتخاب ندارم؟! چون بهش گفتم نه حالا باید جواب گو باشم؟! چرا اینقدر بی منطقی آخه؟
داد کشید:
- تقصیر توی لعنتی اینه که داریوشو عاشق کردی. اون عشق رو نمی شناخت، اون سردرگمه! خودشو گم کرده! داریوشی که حتی به پدر مادرش علاقه نداشت حالا عاشق شده!!!! یه نفر رو از خودش بیشتر دوست داره. باید کمکمش می کردی خودشو پیدا کنه، بعد اگه نمی خواستی کنار میکشیدی ... تو فکر کردی اونم مثل پسرای دیگه است که با آغوش باز از عشقش استقبال کنه؟ نخیر ... اون از احساسش میترسه چون براش ناشناخته است ... آدم عشقو با مادر می شناسه ... با پدر ... داریوش نشناخت ... با تو شناخت!!! می فهمی لعنتی؟!!
گریه ام به هق هق تبدیل شده بود. دوسش داشتم، ولی می ترسیدم. حرفهای آرمین نمک روی زخمم شده بود. دو زانو افتادم روی زمین، صورتمو بین دستام پوشوندم و زار زدم ... آرمین هم بی توجه به حال من، هنوز داشت حرف می زد. یه دفعه صدای آرمین قطع شد و دنبالش صدای جذاب داریوش توی گوشم پیچید:
- چی شــــــده رزا؟!!!
به گوشام اعتماد نداشتم. آیا واقعاً خودش بود؟ یا این فقط توهم ذهن من بود؟ با تعجب دست از روی صورتم برداشتم. یادم رفت داشتم گریه می کردم. چرخیدم به طرفش و از جا بلند شدم. نه واقعا خودش بود! صورتش، زرد و رنگ پریده شده بود! چشماش طراوت همیشگی رو نداشت. آرمین جلوش ایستاد و در حالی که با نگرانی سر تا پاش رو چک می کرد که مطمئن بشه سالمه، با عصبانیت گفت:
- معلوم هست تو کجایی؟ ما که هزار بار مردیم و زنده شدیم.
داریوش بدون توجه به حرفای آرمین به طرف من اومد و با تعجب گفت:
- چرا گریه می کنی؟
اشکام دوباره به شدت ریختن روی صورتم، اصلاً نمی تونستم جلوشونو بگیرم. این دفعه اشک شوق بود! داریوش زنده و سالم روبروی من ایستاده بود. هر چند دلخور ... هر چند پکر! چرخید سمت آرمین، با انگشت منو نشون داد و گفت:
- چی بهش می گفتی؟
آرمین سرشو زیر انداخت و چیزی نگفت. داریوش با فریاد گفت:
- می گم چی بهش گفتی که اینطور داره اشک می ریزه؟! دیدم داشتی سرش داد می کشیدی.
آرمین با لکنت گفت:
- من ... چیزی نگفتم.... داریوش باور کن فقط داشتیم باهم حرف می زدیم.
یه لحظه بچه شدم. دلم می خواست به داریوش بفهمونم که آرمین چقدر دعوام کرده. درست عین بچه ای که به پدرش شکایت می کنه. انگار از حمایت داریوش شیر شده بودم. با صدای بلند همینطور که گریه می کردم، گفتم:
- بفرما آقا آرمین! اینم دوستت. حالا بازم بگو تو باعث گم شدنش بودی. حالا بازم منو مقصر بدون! د داد بزن پس! چرا ساکتی؟
با این حرف من داریوش جلوی آرمین ایستاد و با تمام قدرت سیلی محکمی توی گوشش زد و گفت:
- عوضی! تو به خاطر من اشکشو در آوردی؟ به خاطر من؟!!! تو خیلی غلط کردی!!! من به خاطر اخلاق گند خودم رفتم. باید یه چند ساعتی تنهایی سر می کردم. چطور دلت اومد ناراحتش کنی؟
انگار سیلی رو به گوش من زد. چنان شوکه شدم که یه لحظه نفسم بند اومد. باورم نمی شد عکس العملش این باشه. کاش لال شده بودم! دوباره دستشو بالا برد که سیلی دومو بزنه. آرمین هم بی حرف سرشو زیر انداخته بود و ایستاده بود جلوش. سریع جلوی آرمین ایستادم و گفتم:
- دیوونه شدی داریوش؟! بس کن. اون که دروغ نمی گفت، من زیادی حساسم! نمی خوام به خاطر من باهم دعوا کنین. قبل از اومدن من شماها باهم دوست صمیمی بودین. نمی خوام بینتون به هم بخوره. بس کنین!
داریوش وقتی چشمای پر از ترس و نگرانی منو دید دستاشو توی جیب پالتوی بلند مشکی رنگش فرو برد و نگاشو به دریا دوخت. اشکامو پاک کردم و گفتم:
- همین جا اختلاف ها و دعواها رو می ذاریم و بعد می ریم تو.
آرمین هنوز سر به زیر ایستاده بود و دستش روی گونه اش بود. ا زهمون علاقه ای که به داریوش داشت مشخص بود که جوابش رونمی ده. وگرنه صد در صد با هم گلاویز می شدن. داریوش نگاه عمیقی به سمتم انداخت و بعدش به سمت آرمین رفت. جلوش ایستاد و چند لحظه نگاش کرد. آرمین سرشو آورد بالا، همین که نگاشون به هم افتاد یه دفعه تو اغوش هم فرو رفتن. داریوش اهی کشید، زد سر شونه آرمین و با شرمندگی گفت:
- شرمنده ام آرمین، می دونی که طاقت دیدن...
آرمین حرفشو قطع کرد و گفت:
- مهم نیست. درکت می کنم!
سپس خندید و در حالی که سر شانه داریوش می زد گفت:
- ولی دست مریزاد داداش. هیچ وقت فکر نمی کردم به خاطر یه دختر غیرتی بشی.
داریوش سرشو پایین انداخت و با صدای آهسته ای گفت:
- هنوز حرفای من یادته؟!
آرمین که نگاه کنجکاو منو دید سریع بحثو عوض کرد و گفت:
- من می رم داخل ویلا. شمام بیاین. خبر نمی دم تا برای خاله اینا سورپرایز باشی.
داریوش لبخندی زد و گفت:
- باشه برو.
البته آرمین میخواست خبر نده که کسی بیرون نیاد و ما بتونیم با هم حرف بزنیم. چقدر این پسر آقا بود! از رفتار خودم واقعا شرمنده شدم! الکی الکی داشتم بین دو تا دوست رو به هم می زدم! خاک بر سر من!
بعد بگین من بدمممممم
سپاس یادتون نرههههههه ووووو نظررررر
قرار شد ناهار رو بین دوستای رضا بخوریم، البته آرمین بینمون نموند و خیلی زود با حالتی پکر و گرفته خداحافظی کرد و رفت. برای ناهار مهستی هم به جمعمون اضافه شد و من برای اولین بار دیدمش، دختر ناز و ملوسی بود و حسابی به دلم نشست. به خصوص که حسابی هم ریزه میزه بود و اصلا بهش نمی یومد بیست و یه سالش باشه و تقریبا هم سن خودم نشون می داد! چند ساعتی پیش اونا موندیم، بعد از خودن ناهار بالاخره دل کندیم. خیلی به رضا اصرار کردم که باهامون بیاد ویلای خاله کیمیا اینا اما قبول نکرد و گفت که فردا برمی گردن تهران. خداحافظی کردیم و چهار تایی رفتیم سمت ویلای خاله اینا که فقط یه کم با ویلای خودمون فاصله داشت. حدس می زدم که آرمین و داریوش اونجا باشن ... شاید هم نه ... شاید داریوش رفته بود پیش دوستاش ... چرا نباید می رفت؟ برای چی باید پیش ما می موند؟ با دوستاش بیشتر بهش خوش می گذشت. سعی کردم به این چیزا فکر نکنم چون واقعا تصورش هم اذیتم می کرد. ویلای خاله اینا خیلی بزرگتر از ویلای خودمون بود. نماش از سنگ آجری رنگ بود و گرد ساخته شده بود. ماشین داریوش توی پارکینگ جلوی ویلا نبود و معلوم بود حدسم در موردش درست بوده! اون اصلاً ویلا نیومده بود. مامان و خاله وسایل رو برداشتن و رفتن تو، کنار سپیده که محو منظره سرسبز اطراف شده بود رفتم و گفتم:
- دو ساعت هم دووم نیاورد! رفت پیش دوست جوناش!
سپیده برگشت به طرفم و با اخم گفت:
- بی انصاف! با اون حالی که داریوش رفت عمراً اگه حوصله خوش گذرونی داشته باشه!
- اوهو! با چه حالی؟!!
- تو ندیدی، ولی من دیدم. خیلی قیافه اش پکر بود، وقتی تو پریدی بغل رضا داریوش فقط سوئیچو از خاله گرفت و با سرعت رفت. حتی یه لحظه هم نگاتون نکرد ...
- که چی؟!!
رفت از پله های ویلا بالا و گفت:
- که هیچی، اون چشاتو باز کن فقط ... بیا بریم تو ببینم شب باید کجا بکپیم!
دنبالش راه افتادم و رفتیم تو، داخل ویلا هم بزرگ و شیک بود. مامان و خاله کیمیا به همراهی یه خانومی که مستخدم ویلا بود مشغول جا به جا کردن وسیله ها و جا دادنشون توی آشپزخونه بودن. خاله کیمیا با دیدن ما گفت:
- دخترا برین هر اتاقی می خواین برای خودتون بردارین ... دو تا اتاق طبقه بالا هست، سه تا هم پایین.
تشکر کردیم و رفتیم سمت در هایی که سمت راست سالن بودن. از برچسب هایی که روی درها چسبونده شده بود مشخص بود اتاقا همونا هستن. سپیده یکی از درا رو باز کرد و گفت:
- به! دکوراسیونش تو حلقم ...
دنبالش رفتم توی اتاق، دکوراسیون یاسی رنگ اتاق باب میل سپیده بود که عاشق رنگ یاسی بود! یه تخت یه نفره و یه کمد لباس کل وسایل اتاق رو تشکیل می دادن. سپیده ولو شد روی تخت و گفت:
- اینجا مال من!
- بله معلومه! توام که یاسی پرست!
- همینه که هست ... برو اتاق بغلو بردار واسه خودت ...
- حالا نمی شد همین جا دو تا تخت داشت با هم می خوابیدیم؟
- حال که نداره ... گمشو می خوام استراحت کنم ...
رفتم سمت در و گفتم:
- خفه بمیر بابا ...
در اتاق بغلی رو باز کردم، یه تخت دو نفره داشت و کیف سامسونت آرمین هم روی تخت بود. بعله! تکلیف این اتاق هم معلوم شد! اتاق آرمین و داریوش بود ... آرمین کی اومده بود توی ویلا؟ پس الان کجا بود؟! داریوش کجا بود؟!! اَه به من چه؟!! ولی خاک بر سر بی حیاشون کنم! شب می خواستن روی یه تخت بخوابن؟!! بلا به دور! داریوش می تونه با یه پسر بخوابه رو تخت دو نفره؟ عمراً! آرمینو می اندازه بیرون و یه حوری می یاره می خوابونه کنارش ... اخمام در هم شد ... رفتم از اتاق بیرون و خواستم برم اتاق بعدی که مامان ازش اومد بیرون ... با دیدن من لبخندی زد و گفت:
- اتاقتو انتخاب کردی؟ وسیله هاتو از تو ماشین بیار بذار تو اتاقت ...
- نه هنوز ... اتاقای پایین همه پر شده ... باید برم بالا ...
- باشه مامان ... فرقی نداره که ... فقط زود وسایلت رو بچین، شاید شب بخوایم بریم بیرون ...
سرمو تکون دادم و رفتم سمت پله های مارپیچ چوبی که انتهای سالن بود و طبقه اول رو متصل می کرد به طبقه دوم. رفتم بالا و پیش روم یه سالن کوچیک مربع شکل با سه تا در دیدم ... رفتم سمت در ها و یکیشو باز کردم ... به اتاق بزرگ با دکوراسیون سورمه ای بود، ولی تختش یه نفره بود. تجهیزاتش خیلی بیشتر از اتاقای پایین بود، میز کامپیوتر و یه کامپیوتر تر و تمیز به همراه یه شبط صوت بزرگ وسایل اتاق رو تشکیل می دادن. تصمیم گرفتم همون اتاق رو بردارم ... رفت سمت کمدش تا ببینم چوب لباسی هم داره یا نه که دیدم کمد پر از لباسه ... اونم لباسای مردونه!! اینجا دیگه اتاق کی بود؟!! ناخودآگاه سرمو جلو بردم و دماغمو بین لباس ها فرو کردم ... به چه بویی! بوی داریوش بود! عطر تند داریوش ... پس اینجا هم اتاق داریوشه ... ای خدا! انگار بهتره من برم بکپم وسط پذیرایی! چه وضعشه؟!! هر جا می رم یه نفر از قبل اشغالش کرده؟!! این یکی که معلومه از خیلی وقت پیش اینجا بوده! چون این همه لباس و کامپیوتر و اینا رو نمی تونه امروز آورده باشه اینجا! نفسمو فوت کردم و رفتم از اتاقش بیرون، یه در دیگه روبروی در اتاق داریوش قرار داشت، رفتم سمتش و باز کردم که با سرویس بهداشتی روبرو شدم، حموم و دستشویی ... بستمش و چرخیدم، در بعدی کنار در اتاق داریوش بود. دیگه اگه خدا بخواد این باید اتاق من باشه! درو که باز کردم با دیدن دکوراسیون مشکی و قرمز زیر لب گفتم:
- آخیش! بالاخره ما هم اتاقمون رو یافتیم ...
یه راست رفتم سمت کمد و درشو باز کردم که خیالم راحت بشه لباسای دوست دخترای داریوش اینجا نیست! با دیدن کمد خالی یه نفس عمیق و راحت کشیدم و رفتم از اتاق بیرون تا وسایلم رو بیارم. وارد سالن که شدم با دیدن آرمین و قیافه پکرش و خاله کیمیا و اخمای درهمش فهمیدم یه طوری شده. آرمین حتی کفشاشو هم در نیاورده بود و همونطور کلافه ایستاده بود.
ول از همه آرمین منو دید و لبخند زد، جواب لبخندشو دادم و خواستم از کنارش رد بشم برم وسایلمو بیارم داخل که صدای خاله کیمیا رو شنیدم:
- موبایلشو چرا خاموش کرده؟
و جواب آرمین:
- چند بار اول که زنگ بهش زدم روشن بود، اما بعد دیگه خاموشش کرد ...
- ای بابا ...
نایستادم بقیه حرفاشونو بشنوم. می دونستم دارن در مورد داریوش حرف می زنن برای همین هم سعی می کردم برام مهم نباشه ... داریوش پیش دوستاش بود! پس خوش گذرونی ... باید قبول می کردم. وسایلم رو که همه اش یه ساک بود برداشتم و کشون کشون با خودم بردم داخل، آرمین دید و اومد جلو، خبری از خاله کیمیا نبود ... دسته ساک سبز آبیمو گرفت و گفت:
- بذار کمکت کنم ... سنگینه نمی تونی ...
دستمو عقب کشیدم و گفتم:
- خدا برات خوب بخواد ... عزا گرفته بودم اینو چه طور ببرم بالا ...
لبخندی زد ولی هیچی نگفت. دنبالش رفتم بالا و گفتم:
- توی اون اتاق باید بذاری و به اتاق خودم اشاره کردم ...
سرشو تکون داد و گفت:
- می دونم، اون یکی اتاق مال داریوشه ...
پس درست حدس زده بودم ... ساک رو داخل اتاق گذاشت و نفس عمیقی کشید. گفتم:
- دستت درد نکنه آرمین ... زحمت کشیدی ...
خشک گفت:
- خواهش می کنم ...
منتظر بودم تا بره بیرون و بتونم لباسامو بچینم. ولی همونطور وسط اتاق ایستاده بود و به من نگاه می کرد. با تعجب گفتم:
- چیزی شده؟!!
سرشو تکون داد و یه دفعه بی مقدمه گفت:
- چرا دروغ گفتی که نامزد داری؟! چرا داداشتو جای نامزد قالب کردی؟ چرا خوشت می یاد دیگرانو احمق فرض کنی و به ریشون بخندی؟
زیر رگبار آرمین لال شده بودم ... هر چی دهن باز می کردم یه چیزی بگم باز دهنم بسته می شد و کم می اوردم. نمی دونستم چی بگم چون آرمین حق داشت. دروغ مسخره و بچه گونه ای گفته بودم ... آرمین آهی کشید و گفت:
- من از همون اول به این جریان شک داشت ، اما حیف که نمی تونستم ثابتش کنم. یه کم بزرگ شو رزا ...
بدون اینکه پلک بزنم بهش خیره مونده بودم ... با صدای داد خاله کیمیا بالاخره دست از غر زدن سر من برداشت:
- آرمین ، بیا ... داریوش اومد ... داره ماشینشو پارک می کنه ...
آرمین با دو از اتاق پرید بیرون و بی اراده منم دنبالش کشیده شدم ... سپیده و مامان دم در ایستاده بودن و خاله کیمیا رفته بود بیرون ... یه جوری رفتار می کردن انگار داریوش هیچ وقت اهل ددر رفتن نبوده! یا با یه بچه دو ساله طرفن! بابا این پسر بیست و هشت سالشه! از قیافه خاله کیمیا می شد فهمید که داره غر می زنه و از قیافه داریوش هم کلافگی می بارید اما در جواب خاله کیمیا هیچی نمی گفت. آرمین که بهشون رسید، چیزی به خاله کیمیا گفت که باعث شد با خشم عقب گرد کنه و برگرده توی ویلا ... داریوش هم رفت سمت پشت ویلا ، آرمین هم به دنبالش ... خاله کیمیا که اومد تو مامان رفت به طرفش و گفت:
- خواهر چرا اینقدر به خودت فشار می یاری؟ بچه که نیست آخه!
خاله کیمیا همینطور که خودشو روی مبل رها می کرد داد کشید:
- نیره یه لیوان شربت خنک برا من بیار ...
بعد رو به مامان گفت:
- درسته بچه نیست! اما هیچ وقت هم عادت نداره بدون خبر جایی بره ... هیچ وقت تا حالا بی خبر کاری نکرده! همین نگرانم می کنه ... چند وقته این بچه یه چیزیشه! راه به حال خودش نمی بره ... نگرانشم ...
سپیده برای من چشم و ابرویی اومد و من براش شکلک در اوردم ... مامان رفت سمت خاله و نشست کنارش تا آرومش کنه ... نیره مستخدم ویلا هم با لیوان شربت از آشپزخونه اومد بیرون ، آروم به سپیده گفتم:
- من می رم اتاقمو بچینم ...
سپیده سرشو تکون داد و گفت:
- منم ...
هر دو به سمت اتاقامون رفتیم ... یه چیزی ته دلم داشت قلقلک می داد احساسمو ... نکنه داریوش به خاطر من و دیدن من و رضا تو بغل هم اینجوری شده باشه؟!! یعنی ممکنه؟!!! رفتم توی اتاق و خواستم برم طر وقت ساکم که تازه متوجه پنجره بالای تخت شدم! یه راست رفتم به سمتش تا ببینم چه منظره ای پشتشه ... اصلا هم به روی خودم نیاوردم که بیشتر قصدم دید زدن پشت ویلا و دیدن داریوش و آرمینه ... پرده رو که کنار زدم با دیدن دریای خروشان و آبی پشت پنجره ذوق زده شدم و دو کف دستم رو به هم کوبیدم. چه منظره ی فوق العاده ای!!! همون بهتر که اتاقای پایین قسمت من نشد و من تونستم این بالا صاحب چنین منظره ای بشم! اینقدر غرق منظره دریا شده بودم که یادم رفت می خواستم دنبال داریوش و آرمین بگردم ... با صدای باز شدن ناگهانی در از جا پریدم و چرخیدم ... داریوش توی چارچوب ایستاده بود و داشت نفس نفس می زد ... با چشمای گرد شده نگاش کردم! این اینجا چی کار می کرد؟!!
با دیدن من قدمی جلو اومد، می خواست حرف بزنه اما اینقدر که نفس نفس می زد نمی تونست. تنها کاری که کرد در اتاق رو بست و اومد نشست لب تخت خواب ... من سر جا خشک شده داشتم نگاش می کردم و نمی دونستم اینجا چه غلطی می کنه و چرا اینجوری نفس نفس می زنه!! چند باز نفس عمیق کشید تا نفسش سر جاش اومد و بعد بالاخره لب گشود و گفت:
- رزا ...
همین؟! اینقدر با عجله اومده بود که بگه رزا؟!! گیج و منگ گفتم:
- هوم؟!!
با دست به در اشاره کرد و گفت:
- آرمین ... آرمین راست می گه؟!!
چشمام گرد تر شد و گفتم:
- هان؟!!
- آرمین راست می گه که رضا داداشته؟!!
هان!!! پس بگو این بچه چشه!!! اوووه! گفتم حالا چی شده! سعی کردم خونسرد باشم ، رفتم سمت ساکم و گفتم:
- خب آره ... شباهت من و رضا به هم خیلی زیاده! برام عجیب بود که زودتر نفهمیدن ...
از جا بلند شد اومد به سمتم و و دقیقاً جلوم ایستاد. سعی کردم نگاش نکنم، نمی خواستم جلوی چشماش کم بیارم ... نفس عمیقی کشید و گفت:
- چرا رزا؟!!
دست به کمر ایستادم و گفتم:
- چی چرا؟!!!
- چرا دروغ گفتی؟!!
- یعنی تو نمی دونی؟!! از بس دنبالم وز وز می کردی می خواستم شرتو کم کنم که بازم قربون خدا برم شرت کم نشد! دیگه نمی دونم چه جوری باید بهت بگم دست از سر من بردار ...
لبخند نشست روی لبش ... یه دفعه پشتشو کرد به من و جفت دستاشو فرو کرد بین موهاش و باز قلب منو به تلاطم انداخت! روانی خوب نکن با موهات اونجوری! اه! معلوم نیست چه مرگشه! یهو چرخید به سمتم و گفت:
- نوکرتم به خدا!!
باز چشمام گرد شد و اومدم چیزی بهش بگم که رفت سمت در و لحظه آخر گفت:
- خوشحالم که همسایه ام هم شدی ...
بعد از این حرف رفت از اتاق بیرون و در رو به هم کوبید ... نه خداییش این یه چیزیش می شد!! خدا شفا بده!! اینا رو زبونی می گفتم اما حرف قلب خودم یه چیزی دیگه بود ... دوست داشتم بگم منم خوشحال شدم که همسایه تو شدم ... خوشحالم که از نامزد نداشتن من دار ذوق مرگ می شی ... خوشحالم که نگاهت معصوم شده ... خوشحالم که حسم بهم می گه دوستم داری و خوشحالم که خودمم دوستت ... نه در این مورد خوشحال نیستم! وقتی برای من و داریوش وصالی وجود نداره پس دوست داشتنش نباید باعث خوشحالی باشه ... آهی کشیدم و دوباره رفتم سمت ساکم تا خودمو مشغول کنم ... هنوز نصف بیشتر لباس هام مونده بود که سپیده از طبقه پایین صدام کرد. لباسی که تو دستم بود رو روی ساک انداختم و رفتم سمت در که از اتاق برم بیرون. توی راهرو به سمت پله ها می رفتم که داریوش مثل جن روبروم ظاهر شد. لباسشو با یه دست گرمکن خاکستری و مشکی عوض کرده بود، خودمو عصبی نشون دادم و گفتم:
- برو اونور می خوام برم پایین.
با چشمایی که خمارتر شده بود و صدایی گرفته سرشو جلو اورد، تو چند سانتی متری صورتم توقف کرد و گفت:
تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم
تو چیستی که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق، سرگشته، روی گردابم
تو در کدام سحر بر کدام اسب سفید؟ تو را کدام خدا؟ تو از کدام جهان؟
تو در کدام کرانه؟ تو در کدام صدف؟ تو در کدام چمن؟ همره کدام نسیم؟
تو از کدام سبو؟ من از کجا سر راه تو آمدم نا گاه؟
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین آه؟ مدام پیش نگاهی مدام پیش نگاه
کدام نشأه دویده است از تو در سر من؟
که ذره های وجودم تو را که می بینند به رقص می آیند سرود می خوانند
چه آرزوی محالیست زیستن با تو مرا همین بگذارند یک سخن با تو
به من بگو که مرا از دهان شیر بگیر به من بگو برو در دهان شیر بمیر
بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف ستاره ها را از آسمان بیار به زیر
تو را به هر چه تو گویی به دوستی سوگند هر آنچه خواهی از من بخواه صبر نخواه
که صبر راه درازیست به مرگ پیوسته است تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه
تو دور دست امیدی و پای من خسته است همه وجود تو مهر است و جان من محروم
چراغ چشم تو سبز است و راه من بسته است
اینقدر با احساس خوند که نزدیک بود بزنم زیر گریه و خودمو توی بغلش رها کنم. خودش هم فکر کنم دقیقا یه همچین حسی داشت چون دستاش یه بار اومدن جلو و بعد سریع برشون گردوند سر جای اولشون. سعی کردم به خودم مسلط شوم. اگه من خودمو می باختم دیگه هم چی تموم می شد، به زور گفتم:
- گفتم برو کنار می خوام برم پایین.
صدای دوباره سپیده فرصت هر گونه جوابی رو ازش گرفت. با قدمای لرزون خودمو به طبقه پایین رسوندم.
سپیده و آرمین لباس پوشیده و اماده بیرون رفتن بودن، هنوز چیزی ازشون نپرسیده بودم که داریوش هم اومد و خیلی خونسرد گفت:
- بریم دریا؟
آرمین در جوابش گفت:
- آره داداش بریم، ما که آماده ایم.
یه لحظه همه چیز فراموشم شد و گفتم:
- آخ جون دریا ...
لباس عوض کردنم دو دقیقه بیشتر طول نکشید! وقتی اومدم پایین، داریوش و آرمین و سپیده منتظرم بودن. مامان ها چون هنوز وسایل رو کامل نچیده بودن، ترجیح دادن بمونن. پس خودمون چهار تا رفتیم، منظره دریا از نزدیک خیلی زیباتر و دست نیافتنی تر بود. دوست داشتم شیرجه برم وسط آبها! دریا موج های سنگینی داشت، طوفانی نبود اما آرومم نبود. با ذوق گفتم:
- من می خوام برم تو آب.
آرمین گفت:
- مگه دیوونه شدی؟ نمی بینی موج ها چقدر بلند و سنگینن.
با سماجت گفتم:
- من می رم. شما اگه می ترسین نیاین.
با اینکه خودمم از آب می ترسیدم، نمی دونم چرا اون لحظه اینقدر شجاع شده بودم. شاید می خواستم حرارتی رو که حرفای داریوش تو بدنم ایجاد کرده بود، تسکین بدم. حتی نگاه نکردم به سمت داریوش ببینم نظر اون برای توی دریا رفتنم چیه، ترجیح می دادم کمتر نگاش کنم. سپییده گفت:
- کله شق بازی در نیار رزا ... فردا اگه دریا آروم تر شده بود می یایم دوباره ...
راه افتادم سمت دریا و گفتم:
- نچ! الان می خوام برم ...
آروم آروم رفتم توی آب که یک نفر از پشت محکم آستین مانتومو کشید و تا برگشتم دیدم کسی به جز داریوش نیست ... اخم کردم و گفتم:
- ولم کن! می خوام برم ...
- نمی بینی دریا رو؟!! نمی بینی با چه سرعتی موجاشو می فرسته سمت ساحل ... همین یه ذره هم که پاهاتو گذاشتی تو آب خطرناکه ... برگرد ...
براق شدم توی چشماش و گفتم:
- شماها همه تون ترسوئین! من شنا بلدم!!
- آره ما ترسوئیم! شما هم شنا بلدی ... ولی دریا رحم نداره.... خیلی حرفه ای تر از تو ها بودن که دریا بردتشون. تیریپ شجاعت برندار برگرد ...
تحکمی تو صداش موج می زد که لجمو در می اورد، با حرص گفتم:
- کاری نکن که یه نامزد دیگه واسه خودم دست و پا کنم ها! اصلاً به تو چه!
قهقهه زد و من احساس کردم قلبم الآن از سینه ام بیرون می پره. وسط خندیدنش گفت:
- دیگه نمی تونی! چون دستت واسه من رو شده شیطونک.
یه بار دیگه تلاش کردم آستین مانتومو از توی دتش بکشم بیرون ولی فایده ای نداشت و محکم منو گرفته بود. حتی به سرم زد که مانتومو در بیارم و در برم! اما می دونستم بی فایده است و داریوش اگه شده بغلم بکنه نمی ذاره من برم توی آب! پس بیخیال شدم و برگشتم ... اونم آستینمو ول کرد ... آرمین خندید و گفت:
- سرتق! مگه داریوش از پس تو بر بیاد!
ایشی گفتم و رومو برگدوندم. هر چهار تا جایی دور از دریا روی ماسه ها نشستیم و آرمین و داریوش مشغول صحبت کردن شدن. سپیده هم هرازگاهی وسط حرفاشون چیزی می گفت، ولی من زانومو بغل کرده بودم و توی سکوت به دریا خیره شده بودم. صدای داریوش از فکر خارجم کرد:
- موش موشک! ساکتی چرا؟!! بهت نمی یاد اینقدر مظلوم باشی ...
طبونمو براش در اوردم و رومو برگدوندم. با آرمین خندیدن و آرمین گفت:
- بچه ها بهتره برگردیم ... هوا داره تاریک شده، وقت شامه ...
همه از جا بلند شدیم، ماسه ها رو از لباسمون تکوندیم و راه افتادیم سمت ویلا ... آرمین و داریوش با هم می یومدن و من و سپیده هم با هم ... ولی هر دو عجیب غرق سکوت بودیم آسمون حسابی گرفته بود و معلوم بود که به زودی بارون می باره. وارد ویلا که شدیم از بوی میرزا قاسمی به حال غش افتادم خیلی گرسنه بودم. رفتم توی اتاقم و مانتو شلوارم رو با شلواری راحتی و نخی گشاد به رنگ آبی آسمونی و بلوز آستین سه ربع تنگ کشی به همون رنگ عوض کردم. موهامو دم اسبی پشت سرم بستم که خیلی توی دست و پام نباشه و زدم از اتاق بیرون. میز حاضر و آماده چیده شده بود و همه پشت میز بودن. منم نشستم و مشغول خوردن شدیم ... خاله کیمیا داشت از داریوش در مورد مطبش سوال می پرسید و داریوش با خونسردی و آرامشی عجیب جواب می داد ... یه دفعه خاله کیمیا گفت:
-دیگه وقت زن دادنت رسیده داریوش! باز نخوای بگی نه که دلخور می شم!
داریوش لبخند زد و گفت:
- باشه مامان جان! دیگه نمی گم نه ...
قلبم لرزید و خاله کیمیا با بهت گفت:
- راست می گی؟
داریوش سرشو تکون داد و گفت:
- آره! دروغم چیه ... فقط یه مدت باید دست نگه دارین ...
- دیگه برای چی الهی قربونت برم؟!! من فقط منتظر بودم تو لب تر کنی ... به محض اینکه برگشتیم زنگ می زنم به خان عموت ...
داریوش زیر چشمی به من که دست از خوردن کشیده بودم و محو بحث اون دو نفر شده بودم نگاه کرد و گفت:
- مامان! گفتم فعلاً نه! تا وقتی که خودم گفتم ... خواهشاً تمومش کنین.
خاله کیمیا رد نگاه داریوش رو گرفت و به من رسید. سریع شروع کردم به جویدن لقمه خیالی و قاشقم رو توی ظرف ماست فرو کردم که بگم من اصلاً متوجه شما نبودم. اما اعصابم حسابی به هم ریخته بود! تازه یادم اومد که خاله کیمیا گفته بود دوست داره پسرش با دختر عموش ازدواج کنه. خدای من!!! عاشق نشدیم نشدیم، وقتی هم شدیم عاشق چه آدمی شدیم! ملت فوقش یه رقیب دارن، من بدبخت صد تا رقیب داشتم. به زور چند لقمه دیگه خوردم تا بقیه هم سیر بشن و از سر میز بلند بشن.
بعد از خوردن شام همه روی مبل های جلوی تلویزیون ولو شدیم و داریوش رفت که دوش بگیره. همه داشتن در مورد فیلمی که پخش می شد نظر می دادن ولی من تو هپروت سیر می کردم. داریوش ... دختر عموش ... اه اصلا به من چه! هـــــــآن؟ به من چه؟!! مشغول هوار زدن سر خودمو دلم بودم که با یه حوله روی شونه اش اومد از پله ها پایین و مستقیم نگاشو دوخت توی چشمای منتظر من. دروغ چرا دوست داشتم نگام کنه! همون موقع نیره با یه سینی قهوه از آشپزخونه بیرون اومد. داریوش بویی کشید و گفت:
- بــــه! چه بوی قهوه ای می یاد! نیره خوب می دونی که من بعد از حموم قهوه می خورما!
نیره لبخند محجوبی زد و گفت:
- بله آقا، از سری قبل یادم مونده ...
داریوش خودشو روی مبل کنار سپیده انداخت و از سینی که نیره جلوش گرفته بود فنجونی قهوه برداشت. بعد از اون نیره سینی رو جلوی بقیه هم گرفت ... داریوش همینطور که قهوه اش رو جرعه جرعه و داغ می خورد گفت:
- داره بارون می یاد. اونم چه بارونی!
فنجون قهوه ام رو روی میز گذاشتم، هم شیر داشت هم شکر! عادت به خوردن قهوه شیرین نداشتم. خوشمزه گی قهوه به تلخیش بود. می خواستم هر چه زودتر به اتاقم پناه ببرم، اینقدر ذهنمو با افکار چرند خسته کرده بودم که سر درد گرفته بودم و خوابم می یومد. با رخوت گفتم:
- اگه خوابم نمی یومد تا صبح زیر بارون قدم می زدم، ولی نمی دونم چرا اینقدر بی حال شدم.
مامان با تعجب گفت:
- وا چه وقت خوابه مادر؟ قبلاً ساعت یک هم به زور برای خواب به اتاقت می رفتی. الان که ساعت تازه دهه.
آرمین گفت:
- شاید خستگی راهه. اگه امشب زود بخوابی از فردا سر حال می شی و می تونی شبها تا صبح کنار دریا بشینی.
داریوش هم گفت:
- آره آرمین راست می گه. پشت فرمون بودی خسته شدی. بهتره بری بخوابی. ما هم امشب جایی نمی ریم.
از خدا خواسته با شب به خیر از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم. قبل از خوابیدن آباژور کنار تخت رو روشن کردم چون دوست نداشتم اتاق توی تاریکی مطلق فرو بره. روی تخت که ولو شدم، چیزی طول نکشید که به خواب عمیقی فرو رفتم.
نمی دونم چه ساعتی بود که از زور تشنگی از خواب بیدار شدم. چند لحظه ای طول کشید تا یادم اومد کجام و یه دفعه با دیدن تاریکی غلظی که اطرافم رو فرا گرفته بود سیخ نشستم لب تخت! اگه بخوام حالت اون لحظه مو توصیف کنم واژه ترسیدن خیلی مضحک به نظر می رسه، من وحشت کردم! مطمئن بودم که چراغ خواب رو روشن گذاشتم. با بدبختی و بدنی لرزون از جا بلند شدم و کلید چراغ خواب رو که روی میزی کنار تخت قرار داشت زدم. ولی روشن نشد! ترس از تاریکی در حد مرگ به سراغم اومده بود کم مونده بود از حال برم. با زانوهایی لرزون به سمت کلید چراغ اصلی اتاق رفتم، ولی اونم روشن نشد. حدس زدم که برقا رفته باشه. بد شانسی بدتر از این؟ داشتم از ترس سکته می کردم. گریه ام گرفته بود. با بیچارگی در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم. پذیرایی بالا و راه پله و راهرو هم تاریک تاریک بود. دیگه نتونستم وزنم رو کنترل کنم و همون جا کنار در اتاق روی زمین نشستم و زانو هامو بغل کردم. مثل یه جوجه زیر بارون مونده می لرزیدم. صدای رعد و برق و بعد نوری که از پنجره راهرو به داخل اومد، نور علی نور شد نا خوداگاه جیغ کوتاهی کشیدم. سرمو بین پاهام پنهون کردم و زار زدم. مرگ رو پیش چشمم می دیدم. ترسم از تاریکی یه ترس عادی نبود! مثل دیو دو سر می ترسیدم و اگه خودمو نجات نمی دادم بیهوش شدنم حتمی بود. بین صدای باد که پنجره رو می لرزوند و هو هو می کرد، یه صدای دیگه نزدیکم شنیدم:
- رزا... رزی! نترس من اینجام. از چی می ترسی عزیزم؟ گریه نکن!
سرمو بلند کردم و داریوشو که کنارم روی زمین نشسته بود رو دیدم. دستشو اورد جلو که دستامو بگیره اما وسط راه پشیمون شد و دستشو عقب کشید. از دیدنش در حد مرگ خوشحال شدم، ولی هنوز هم نمی تونستم جلوی هق هقم رو بگیرم:
- همه ... جا ... تاریکه ... صدا ... می ترسم.
گریه امونم نداد و باز زار زدم. داریوش با صدای فوق العاده مهربونی، گفت:
- از تاریکی می ترسی عزیز دلم؟ پاشو! پاشو بریم توی اتاق من. فیوز اونجا از بقیه ساختمون جداس.
همین که شنیدم می تونم برم جایی که تاریک نباشه انرژی گرفتم و از جا بلند شدم و جلوتر از داریوش به سمت اتاقش راه افتادم. چراغ رو روشن کرد و همه جا روشن شد. نفس عمیقی کشیدم و ولو شدم لب تختش. از پارچ آب کنار تختش لیوانی آب برام ریخت و به دستم داد. لیوانو گرفتم و یه نفس همه شو خوردم. هنوزم هق هق می کردم و به سکسکه افتاده بودم. چند نفس عمیق کشیدم تا یه کم بهتر شدم. داریوش با نگرانی وسط اتاق ایستاده بود و نگام می کرد. هم می خواست یه چیزی بگه هم انگار نمی دونست چی باید بگه! دیگه آبروم برام جلوش نمونده بود!
برای رفع و رجوع کردن ترس بچه گونه ام گفتم:
- من از بچگی از تاریکی می ترسیدم. توی تاریکی همه چی یادم می ره و بچه می شم. ببخشید که بیدارت کردم.
داریوش دستی توی صورتش کشید و گفت:
- خواهش می کنم... من خواب نبودم...حالا خوبی؟
با شک نگاش کردم و گفتم:
- من که خوبم! اما چشمای سرخ تو نشون می ده خواب بودی ... چرا الکی دروغ می گی؟
لبخند تلخی زد، اومد طرفم، یه کم خودمو کشیدم کنار. به روی خودش نیاورد و نشست کنارم لب تخت. اهی کشید و گفت:
- قرمزی چشمام از بی خوابیه ... رزا حیف که نمی خوای بشنوی! وگرنه من خیلی حرف برای گفتن دارم ...
همینجور خیره نگاش کردم! تو دلم نالیدم:
- بس کن داریوش! من دیگه تحمل ندارم. پسر خوب داری با حرفات دیوونه ام می کنی.
با این حال خودمو به خنگی زدم و گفتم:
- متوجه منظورت نمی شم! تو قبلاً از این حرفا نمی زدی.
دستشو توی موهاش فرو کرد و خم شد سمت زانوهاش و سرشو انداخت زیر. موهاش سرازیر شده بود توی صورتش و اجازه نمی دادن درست چهره اش رو ببینم. بعد از چند لحظه سکوت گفت:
- خیلی وقته که اون چشمات خوابو از من گرفته رزا ... داری نابودم می کنی اما خودت خبر نداری!
با بهت نالیدم:
- داریوش ...
بدون اینکه سرشو بیاره بالا، ادامه داد:
- اگه بهت بگم قول می دی که نگاهتو از من نگیری یا ازم فرار نکنی؟ اون قدر وابسته شدم که ... تحمل قهر تو رو ندارم رزا. این احساس برای خودم هم ناشناخته است! حس می کنم بیمارم!!! خودمو نمی شناسم! برای خودم هم غریبه شدم!
می دونستم لحظه ای که از اون می ترسیدم نزدیکه ولی راه فراری نداشتم. با صدای تحلیل رفته ام گفتم:
- بس کن داریوش! نمیخوام چیزی بشنوم.
انگار مست بود! شایدم واقعا بیمار بود!! چون بی توجه به حرف من گفت:
- در این دنیای دیوانه هر که را بینی غمی دارد
پوزخندی زد و ادامه داد:
- دل دیوانه شد اما دیوانگی هم عالمی دارد.
قلبم تو سینه دیوونه وار می کوبید. دیگه هیچی نمی تونستم بگم، دستمو بردم سمت سینه ام و قلبم رو چنگ زدم. باید خودمو آماده می کردم داریوش می خواست قلبشو جلوم برهنه کنه. باید خودمو آماده می کردم که وقتی شنیدم پس نیفتم. باید آماده می شدم تا عاقلانه باهاش برخورد کنم. اینقدر نگران بودم که نمی تونستم از حرفاش حتی ذره ای شاد بشم. خدایا این دیگه چه زجری بود؟!! هم می خواستم بشنوم حرفاشو هم نمی خواستم! هم می خواستمش هم نباید می خواستمش!
- رزا می دونی چیه؟
دیگه داشتم طاقتمو از دست می دادم. فشار بدی روم بود، برای همین هم کنترلم رو از دست دادم و با خشم گفتم:
- من هیچی نمی دونم!
داریوش در حالتی فرو رفته بود که انگار خشم و ترس منو نمی دید. سرشو آورد بالا، ولی بازم نگام نکرد، چشماشو بست و گفت:
- میان همه گشتم و عاشق نشدم من تو چه بودی که تو را دیدم و دیوانه شدم من!
لحظه ای مکث کرد و بعد چشماشو باز کرد و با صدایی که هم نوای قلب من می لرزید، خیره تو چشمام گفت:
- رزا خیلی دوستت دارم! بدجوری عاشقت شدم! می فهمی؟ من عاشقت شدم!
همه نیروم تحلیل رفت. چقدر برای شنیدن این جمله از دهن داریوش مشتاق بودم. ولی حالا؟! نمی دونستم چی بگم اگه ساکت می موندم دلیل بر همراهیم بود. اگه هم داد و هوار می کردم ممکن بود داریوشو برای همیشه از دست بدهم. زمان داشت از دست می رفت باید کاری می کردم. باید به داد دلم می رسیدم. داریوش سابقه خوبی نداشت. چشمای شری جلوی صورتم اومد. حرفای خاله کیمیا تو گوشم زنگ زد. آرزوی خونواده اش برای ازدواج اون با دختر عموش ... سیلی که بهم زد ... حرفاش ... نه نگه داشتن داریوش عاقلانه نبود. باید پسش می زدم، به هر شکلی که می شد! اصلاً نفهمیدم چی شد که با عصبانیت و با صدای بلند گفتم:
- تو دیوونه ای. دیوونه! می فهمی داری چی می گی؟ من ازت متنفرم. آشغال کثافت! می خوای با منم بازی کنی؟ آره؟ حالم ازت به هم می خوره. حالم از هر چی مرده به هم می خوره!
چشماش گشاد شدن. انتظار هر برخوردی رو داشت الا این برخورد. در حالی که سعی می کرد آرومم کنه، گفت:
- نه رزا نه. یه دقیقه گوش کن! داری اشتباه می کنی. تو داری در مورد من غلط فکر می کنی.
از جا بلند شدم و گفتم:
- من اشتباه نمی کنم. خفه شو کثافت! تو می خوای با این حرفا منو گول بزنی و بعد از یه مدت مثل شری و امثال اون شوتم کنی یه طرف؟ ولی من نمی ذارم. کور خوندی!
داشتم از اتاقش خارج می شدم که ایستاد توی چارچوب در، دستاشو از دو طرف باز کرد و راهمو بست. چشاش از خشم می درخشید. با خشم و عصبانیت گفت:
- بهت ثابت می کنم که من دیگه اون آشغال گذشته نیستم. عشق تو اینقدر پاک بود که فقط وجود مقدار کمش توی روحم باعث شستشوی آلودگی هام شده. من دیگه اون داریوش نیستم. اون داریوشي که تو توی کیش دیدی مُرد! اینی که جلوی روت ایستاده منم ... من ... می فهمی؟ کسی که حاضره با یک اشاره تو بمیره. کسی که دیوونه جنگل چشمات شده! حالا هم این منم که باید از اینجا برم و تا روزی که منو باور نکنی بر نمی گردم. فکر می کنی برام کاری داره همین الآن هر بلایی که دلم می خواد سرت بیارم؟!! فکر می کنی کاری داره وادارت کنم بیچاره م بشی؟!! اما لعنتی من حتی نمی خوام دستتو بگیرم ... چرا نمی فهمی؟!!! مطمئن باش نمی ذارم عشقم تحقیر بشه ... برام مقدسه ... بفهم اینو! عشق من مقدسه! حقت بود که بفهمیش ... باید می دونستی! الان دیگه هیچ دینی به گردنم نیست ... پس می رم ... تو راحت باش ...
گردنم نیست ... پس می رم ... تو راحت باش ...
با گفتن این حرف در اتاقو باز کرد و رفت بیرون. نمی دونم چقدر با حالت بهت وسط اتاق ایستاده بودم و به جای خالیش نگاه می کردم. رفت؟!!! جدی رفت؟!!! چی گفت؟! با من بود؟! وای خدایا من چه کردم؟!! عقب عقب رفتم و روی تخت نشستم و سرمو بین دستام گرفتم:
- ای خدا من باید چی کار کنم؟ چرا اینطوری شد؟ کاش می تونستم به صدق یا کذب حرفش پی ببرم! کاش اون پسر نجیب و خوبی بود! کاش، گذشته مامان باباهامون اینقدر سیاه نبود ... کاش ...
دمرو روی تخت افتادم و اجازه دادم اشکام صورتمو بشورن.
* * * * * *
از صدای امواج دریا چشمامو باز کردم. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود:
- آخ چقدر سرم درد می کنه!
دستامو روی شقیقه هام گذاشتم و فشار دادم! لعنتی داشت منفجر می شد. کاش حمله میگرن نباشه فقط که تا شب درگیرم می کنه. حالت تهوع کمی داشتم، از جا بلند شدم و با دیدن اتاق سورمه ای تازه یاد دیشب افتادم. داریوش ... حرفاش ... بغض به گلوم چنگ انداخت ... نبض ضقیقه هام بدجوری می زد. باید به داد سر دردم می رسیدم. از در اتاق رفتم بیرون، سکوت ویلا نشون می داد که همه خوابن ... نا خوداگاه پاهام منو کشیدن سمت اتاق خودم ... در اتاق بسته بود. حدس زدم که داریوش خواب باشه. با این که تهدید کرده بود می ره، اما ته دلم حس می کردم الان توی اتاق خوابه! پس بیخیال سر زدن بهش شدم و رفتم توی آشپزخونه، نیره مشغول اماده کردن وسایل صبحونه بود. با دیدن من با خوشرویی سلام کردم. سرمو براش تکون دادم و به زور گفتم:
- میشه یه لیوان شیر و یه مسکن به من بدی؟!
با دیدن قیافه ام و دستام که محکم سرمو فشار می دادم فهمید قضیه چیه ... تند تند یه لیوان شیر گرم کرد و داد دستم. وقتی ازش مسکن هم خواستم اخمی کرد و گفت:
- این داروهای شیمیایی رو نریزین تو معده تون خانوم ... صبر کنین الان براتون یه دوا درست می کنم معجزه می کنه.
حالم از جوشوندنی به هم می خورد. اما برای اینکه دلشو نشکنم چیزی نگفتم و صبر کردم تا دواش اماده بشه. وقتی لیوان جوشوندنی تیره رنگ رو به دستم داد قیافه م رو در هم کردم و گفتم:
- اووف! چه بوی بدی می ده!
خندید و گفت:
- بوش بده، توش نبات ریختم که شیرین باشه و طعمش اذیتتون نکنه. بو نکنین و یه نفس سر بگشین، مثل آبه روی آتیش. زود سر حال می شین.
مجبور بودم به حرفش گوش کنم چون سردردم خیلی شدید بود. چشمامو بستم و بدون اینکه نفس بکشم یه نفس همه اون داروی بد مزه رو خوردم. زد زیر دلم و نزدیک بود همه شو بالا بیارم که با کشیدن چند نفس عمیق جلوی خودمو گرفتم و کنترلش کردم. یه دونه خرما سریع داد دستم و گفت:
- اینو هم بخورین ...
سریع خرما رو گرفتم و بلعیدم تا دهنم از اون طعم تلخ و گزنده خلاص بشه ... تو همون حالت گفتم:
- بقیه بیدار نمی شن؟!!
- دیشب همه تا دیر وقت بیدار بودن! خانوم یه بار بیدار شدن و گفتن بساط صبحونه رو آماده کنم، که برین ساحل ... اما نگفتن کی!
پوفی کردم و گفتم:
- آهان ... باشه ... من می رم لب ساحل ... وقتی بیان می بینمشون ... دستت درد نکنه بابت جوشونده ...
لبخندی زد و گفت:
- نوش جون ...
برگشتم بالا ... لباسام توی اتاقی بود که داریوش خوابیده بود ... از پنجره راهرو بیرون رو دید زدم، ماشینش سر جاش بود! پس تو اتاق خواب بود و نمی شد برم توی اتاق ... ناچاراً برگشتم پایین رفتم توی اتاق سپیده و یکی از مانتوهای اونو برداشتم ... خودش مثل خرس خواب بود و پتوشو هم محکم بغل زده بود ... یه شال همرنگ مانتوش هم برداشتم و از ویلا خارج شدم. بارون شب قبل باعث نشاط گل و گیاه ها شده بود. بوی سبزه بارون خورده همه جا پیچیده بود و آدمو مست می کرد. قطرات درخشان بارون روی برگا و نارنج و پرتغالای سبز و نارس خودنمایی می کرد. هوا یه کم سرد شده بود. ولی نه اونقدر که آزار دهنده باشه اتفاقاً باعث نشاط می شد. به خصوص که جوشونده هه هم داشت اثر می کرد و دیگه خبری از سر درد شدیدم نبود. ویلا رو دور زدم و به سمت دریا رفتم. دریا نسبت به دیروز خیلی آروم بود و ترسی نداشت. کفشامو در اوردم و رفتم نزدیک ... آب که نزدیک می شد و به پاهام میخورد قلقلکم می داد. هیجان زده رفتم جلوتر و خودمو به آب زدم. موجها به پاهام بوسه می زدن. بی توجه به وسعت و عمق پیش می رفتم. آب تا کمرم بالا اومده بود که با شنیدن نامم توسط کسی به عقب برگشتم و سپیده و آرمینو دیدم که تو ساحل ایستاده و برام دست تکون می دادن.
خاله کیمیا و مامان هم روی شنای ساحل زیر انداز پهن کرده و نشسته بودن. مسیر حرکتمو تغییر داده و به طرف ساحل برگشتم. سپیده با دیدنم دست به کمر ایستاد و گفت:
- از کی تا حالا سحر خیز شدی؟ از اون مهم تر از کی تا حالا لباس کش می ری؟
با خنده گفتم:
- سلام عرض شد خانم حسود. سلام آرمین صبح به خیر.
- صبح تو هم به خیر! تو از دریا سیر نمی شی دختر؟
خندیدم و گفتم:
- خب چی کار کنم که عاشق دریام؟ اگه همه سالو هم اینجا بمونم بازم سیر نمی شم. خداییش عظمت دریا واقعاً دیدنیه. قبول نداری آرمین؟
- چرا قبول دارم. به خصوص که امروز هوا صاف صافه و اون دور دورها دریا و آسمون باهم قاطی شدن.
به دور دست خیره شدم و گفتم:
- اوهوم ... خیلی محشره!
و تو دلم گفتم:
- درست رنگ چشمای داریوش ...
بعد تازه متوجه نبود داریوش شدم و پرسیدم:
- راستی داریوش کو؟ نکنه بیدار نشده؟
آرمین شونه ای بالا انداخت و گفت:
- نمی دونم لابد خوابه دیگه. نرفتم بالا که صداش کنم ...
با صدای مامان و خاله که برای صبحونه صدامون می زدن بحثو تموم کردیم و روی زیر انداز نشستیم. تموم فکرم مشغول داریوش و حرفای دیشبش بود. تا حالا هیچ پسری به این شکل به من ابراز علاقه نکرده بود. اونم پسری مثل داریوش که هر دختری آرزوشو داشت و منم نسبت بهش بی احساس نبودم. واقعاً چه اراده ای داشتم من که دیشب تو اون فضای به وجود اومده تونستم داریوشو از خودم برونم. البته حالا برای پس زدن داریوش دو علت داشتم و همین دلایلم باعث می شد که به شدت ازش دوری کنم و پا بذارم روی دلم و شعله عشقشو تو دلم خاموش و سرد کنم. با ضربه ای که به بازوم خورد از افکارم خارج شدم و با گیجی بازومو گرفتم. سپیده گوجه ای رو که به سمت من پرت کرده بود برداشت و گفت:
- چته؟ تو فکری؟ عاشق شدی؟
با حرفش چشمام گشاد شد. یعنی اینقدر تابلو بودم. حالا سپیده که می دونست ولی نکنه بقیه هم بفهمن؟!! سریع از خودم دفاع کردم:
- نخیر، اصلاً هم اینطور نیست.
مامان با شک گفت:
- چرا آرومی خانوم؟ آب تنی خسته ات کرده؟
خوشحال از بهونه ای که به دستم افتاد گفتم:
- آره خیلی وقت بود توی آب بودم.
- بعد از اینکه صبحونه ات رو خوردی برو لباست رو عوض کن. اگه سرما بخوری مسافرت به دهنت زهر می شه.
گونه شو محکم بوسیدم و گفتم:
- چشم الهی من قربونت برم!
سپیده در گوشم وز وز کرد:
- لباسای منو چرا برداشتی؟
نمی شد اون لحظه بگم که اتاقمو با داریوش عوض کردم چون مامان و خاله می شنیدن و بد می شد، برای همین گفتم:
- حالا بعد ...
اونم دیگه هیچی نگفت و خودش فهمید یه جای یه خبری هست. بعد از خوردن صبحونه از جا بلند شدم و خواستم برم ویلا لباسامو عوض کنم که خاله کیمیا رو به آرمین گفت:
- آرمین خاله پاشو برو داریوشو هم صدا کن بیاد صبحانه شو بخوره. نگرانشم خیلی خوابیده.
با خودم گفتم:
- وا! خب من که دارم می رم چرا به من نگفت؟ درسته که من این کارو نمی کنم ولی خاله کیمیا یه منظوری داشت.
آرمین چشمی گفت و از جا بلند شد. همراه هم وارد ویلا شدیم و آرمین برای صدا کردن داریوش بالا رفت. باید به آرمین می گفتم که اتاقا جا به جا شده، برای همین هم ناچاراً همینطور که دنبالش می رفتم گفتم:
- آرمین من و داریوش دیشب اتاقامون رو عوض کردیم.
با تعجب وسط راه ایستاد و گفت:
- چی؟!
شونه هامو بالا انادختم و گفتم:
- هیچی ، می گم اتاقامون رو عوض کردیم. باید بری توی اون یکی اتاق بیدارش کنی.
- چرا؟
اه اینم چه گیری داده! یه اتاق ناقابل که دیگه این حرفا رو نداره! مختصر گفتم:
- عادت دارم شبا چراغ خوابو روشن بذارم. خاله هم فیوز ساختمونو از پایین قطع کرده بود فقط اتاق داریوش چون فیوزش جداست برق داشت. اینه که اتاقا رو با هم عوض کردیم.
آرمین نفسشو فوت کرد و بدون اینکه دیگه چیزی بگه بالا رفت. منم برای عوض کردن لباسم، دنبالش راه افتادم. لباسام هنوز توی همون اتاق بود. آرمین ضربه ای به در اتاق زد و درو باز کرد، اول اون رفت تو و به دنلاش من ... اما سعی کردم به تخت خواب نگاه نکنم که خدایی نکرده صحنه بالا هجده نبینم! یه راست رفتم سمت ساک لباسام که با صدای بهت زده آرمین در جا پرخیدم:
- این که نیست!
نگاهم افتاد روی تخت، دقیقا به همون صورت نامرتبی که شب قبل رهاش کردم باقی مونده بود، حتی پتومم که دیشب از تخت افتاد پایین همونجور سر جاش افتاده بود. مونده بودم چی بگم که آرمین گفت:
- یعنی کجا رفته؟!! ماشینشم که اینجاست ...
گوشیشو از جیبش در آورد و تند تند شماره اش رو گرفت. ولی وقتی هر دو صدای موبایلش رو از اتاق بغلی شنیدیم آهمون بلند شد. داریوش حتی موبایلش رو هم با خودش نبرده بود. آرمین با کلافگی گفت:
- باز این کجا ول کرد رفت بی خبر؟!! عادت به صبح زود بیدار شدن نداره! اصلا برای این عادت کوفتیش مطبشو هم فقط بعد از ظهر به بعد باز می کرد!
همینطور که اینا رو می گفت می رفت پایین ... من اما همون بالا ایستاده و حسابی رفته بودم توی فکر. یعنی دیشب ول کرده رفته؟!! کجا رفته آخه؟ اونم پای پیاده!!! لباسای خیسم داشتن اذیتم می کردن، رفتم توی اتاق و تند لباس عوض کردم. وقتی رفتم پایین متوجه شدم که همه برگشتن توی ویلا و از قضیه نبودن داریوش هم مطلع شدن. به به! یه روز دیگه و باز هم باید دنبال داریوش بگردیم و غر غر های خاله کیمیا و نگرانی های آرمین رو تحمل کنیم. چه مسافرتی بشه! آرمین با دیدن من گفت:
- رزا تو صبح ندیدی داریوش بره از ویلا بیرون؟!!
چی می گفتم جلوی جمع؟!! سرمو تکون دادم و گفتم:
- نه ... ولی شاید یه جایی همین جاها باشه. توی باغ رو دیدی؟
همینطور که می رفت سمت در گفت:
- نه، الان می رم یه گشتی این اطراف می زنم. نمی تونه خیلی دور شده باشه ...
آرمین در برابر داریوش مثل یه پدر مسئول و نگران بود ... دوستیش واقعاً ستودنی بود ... به داریوش بابت داشتن چنین دوستی حسودی می کردم. منم دنبالش راه افتادم که با هم بگردیم. تمام ویلا رو در به در دنبال داریوش زیر و رو کردیم. آرمین با اینکه نمی دونست داریوش از دیشب رفته نگران بود. وضعیت من که دیگه مشخص بودف نمی دونستم باید در مورد دیشب حرفی بزنم یا نه. یه کم از آرمین می ترسیدم پس ترجیح دادم فعلا سکوت کنم. دونستنش دردی رو دوا نمی کرد. دلم ولی بدجوری آشوب بود. داریوش یه قطره آب شده بود رفته بود زیر زمین. توی ویلا که نبود، کنار دریا ساحل هم که نبود. باغ اطراف ویلا هم نبود، ولی انگار از اول داریوشی وجود نداشته! خاله حسابی نگران شده بود و لحظه به لحظه بیشتر رنگش می پرید. با سپیده حتی توی انبار رو هم گشتیم. آرمین زد از ویلا بیرون که اطراف رو پاتوق هایی که می شناخت رو بگرده. از وقت ناهار هم گذشت و هیچ کس حتی به ذهنش خطور نکرد که گشنشه! همه نشسته بودیم دور و هم و به این فکر میکردیم که کجا ممکنه رفته باشه ... بگذریم از اون فکرایی که دل ادمو آشوب می کرد و ذهنو می کشید سمت بیمارستانا و بدترین حوادث ... طرفای عصر آرمین پکر برگشت و وقتی خاله کیمیا فهمید جستجو های اونم به جایی نرسیده، زد زیر گریه. آرمین با ناراحتی گفت که هر جا به ذهنش می رسیده رو گشته، حتی سر وقت شری اینا هم رفته اما خبری نبوده. کم کم منم داشت گریه م می گرفت مثل خاله کیمیا، آرمین نگاه موشکافانه ای به من انداخت و گفت:
- رزا ... می شه با هم حرف بزنیم؟
با تعجب نگاش کردم، نکنه فهمیده؟!! خوب بفهمه، مگه من چی کار کردم؟!! مامان داشت شونه های خاله کیمیا رو می مالید و اصلا متوجه من و آرمین نبود، فقط سپیده بود که داشت موشکافانه نگامون می کرد. از جا بلند شدم و گفتم:
- حتماً ...
راه افتاد سمت در و گفت:
- بیا بریم بیرون کنار ساحل، هم قدم می زنیم و هم حرف می زنیم.
دوتایی زدیم از ویلا بیرون، اون لحظه اینقدر نگران بودم و حال خودم وخیم بود که نمی تونست نگران سپیده هم باشم و نگاه های مرموزش! به دریا که رسیدیم آرمین بدون مقدمه پیچید جلوم و گفت:
- رزا ... بین تو و داریوش اتفاقی افتاده؟!!
متحیر نگاش کردم و خودش ادامه داد:
- داریوش الکی ول نمی کنه بره! می خوام مطمئن بشم ... اگه اتفاقی نیفتاده باشه رفتنش خیلی مرموز می شه. اونوقت باید به پلیس خبر بدیم ...
دیگه داشت بغضم می ترکید، منتظر یه تلنگر بودم فقط. سکوت رو جایز ندونستم و سرمو به نشونه مثبت تکون دادم. آرمین با ناراحتی گفت:
- چی؟!! خوب چرا زودتر حرف نمی زنی؟ بگو ببینم چی شده؟! اصلاً شما دو تا چرا اتاقاتون رو عوض کردین؟
برای جلوگیری از ریزش اشکام چند لحظه به آسمون خیره شدم و بعد از کشیدن چند نفس عمیق، همه ماجرای شب قبل رو براش تعریف کردم. آرمین با شنیدن قضیه مثل اسپند روی آتیش شد و گفت:
- وای وای بر من! چرا زودتر نگفتی دختر؟ یعنی حالا کجاس؟ دیگه کجا رو باید برم دنبالش بگردم؟!!
با عذاب وجدان گفتم:
- نمی دونم. آرمین تقصیر منه؟ خودم می دونم دیشب خیلی تند رفتم ولی ... ولی مجبور بودم.
آرمین چرخید به سمتم و یهو داد کشید:
- آخه تو که چیزی راجع به اون نمی دونی. چرا اینقدر عذابش می دی؟ اون از کیش به بعد، از این رو به اون رو شد. رزا یعنی تو تا حالا نفهمیده بودی که قلب داریوشو به زنجیر کشیدی؟ اون دوستت داشت! همش برای دیدنت لحظه شماری می کرد. کلی نقشه کشیده بود که تو رو از چنگ رضا دربیاره. همیشه می گفت من تازه عشقمو پیدا کردم به این راحتی میدون رو برای رقیب باز نمی ذارم، رزا مال منه! مال من...! حالا تو با این حرفات چه به روزش آوردی؟ رزا داریوشو داغون کردی. کاش یکم از غرور و خودخواهیت کم می کردی. داریوشو اینطور نگاه نکن رزا. قلبش مثل آینه صافه. نگاه به کارای گذشته اش نکن من می شناسمش. داریوش .... می دونم هر چی هم بگم فایده ای نداره و توی مغز تو فرو نمی ره فقط اینو بدون اگه بلایی سرش بیاد من شخصاً از چشم تو می بینم.
بالاخره تلنگر وارد شد و بغضم ترکید، به هق هق افتادم و گفتم:
- تقصیر من چیه؟! اون تا تقی به توقی می خوره ول می کنه می ره! چرا من باید جواب پس بدم؟!! مگه من حق انتخاب ندارم؟! چون بهش گفتم نه حالا باید جواب گو باشم؟! چرا اینقدر بی منطقی آخه؟
داد کشید:
- تقصیر توی لعنتی اینه که داریوشو عاشق کردی. اون عشق رو نمی شناخت، اون سردرگمه! خودشو گم کرده! داریوشی که حتی به پدر مادرش علاقه نداشت حالا عاشق شده!!!! یه نفر رو از خودش بیشتر دوست داره. باید کمکمش می کردی خودشو پیدا کنه، بعد اگه نمی خواستی کنار میکشیدی ... تو فکر کردی اونم مثل پسرای دیگه است که با آغوش باز از عشقش استقبال کنه؟ نخیر ... اون از احساسش میترسه چون براش ناشناخته است ... آدم عشقو با مادر می شناسه ... با پدر ... داریوش نشناخت ... با تو شناخت!!! می فهمی لعنتی؟!!
گریه ام به هق هق تبدیل شده بود. دوسش داشتم، ولی می ترسیدم. حرفهای آرمین نمک روی زخمم شده بود. دو زانو افتادم روی زمین، صورتمو بین دستام پوشوندم و زار زدم ... آرمین هم بی توجه به حال من، هنوز داشت حرف می زد. یه دفعه صدای آرمین قطع شد و دنبالش صدای جذاب داریوش توی گوشم پیچید:
- چی شــــــده رزا؟!!!
به گوشام اعتماد نداشتم. آیا واقعاً خودش بود؟ یا این فقط توهم ذهن من بود؟ با تعجب دست از روی صورتم برداشتم. یادم رفت داشتم گریه می کردم. چرخیدم به طرفش و از جا بلند شدم. نه واقعا خودش بود! صورتش، زرد و رنگ پریده شده بود! چشماش طراوت همیشگی رو نداشت. آرمین جلوش ایستاد و در حالی که با نگرانی سر تا پاش رو چک می کرد که مطمئن بشه سالمه، با عصبانیت گفت:
- معلوم هست تو کجایی؟ ما که هزار بار مردیم و زنده شدیم.
داریوش بدون توجه به حرفای آرمین به طرف من اومد و با تعجب گفت:
- چرا گریه می کنی؟
اشکام دوباره به شدت ریختن روی صورتم، اصلاً نمی تونستم جلوشونو بگیرم. این دفعه اشک شوق بود! داریوش زنده و سالم روبروی من ایستاده بود. هر چند دلخور ... هر چند پکر! چرخید سمت آرمین، با انگشت منو نشون داد و گفت:
- چی بهش می گفتی؟
آرمین سرشو زیر انداخت و چیزی نگفت. داریوش با فریاد گفت:
- می گم چی بهش گفتی که اینطور داره اشک می ریزه؟! دیدم داشتی سرش داد می کشیدی.
آرمین با لکنت گفت:
- من ... چیزی نگفتم.... داریوش باور کن فقط داشتیم باهم حرف می زدیم.
یه لحظه بچه شدم. دلم می خواست به داریوش بفهمونم که آرمین چقدر دعوام کرده. درست عین بچه ای که به پدرش شکایت می کنه. انگار از حمایت داریوش شیر شده بودم. با صدای بلند همینطور که گریه می کردم، گفتم:
- بفرما آقا آرمین! اینم دوستت. حالا بازم بگو تو باعث گم شدنش بودی. حالا بازم منو مقصر بدون! د داد بزن پس! چرا ساکتی؟
با این حرف من داریوش جلوی آرمین ایستاد و با تمام قدرت سیلی محکمی توی گوشش زد و گفت:
- عوضی! تو به خاطر من اشکشو در آوردی؟ به خاطر من؟!!! تو خیلی غلط کردی!!! من به خاطر اخلاق گند خودم رفتم. باید یه چند ساعتی تنهایی سر می کردم. چطور دلت اومد ناراحتش کنی؟
انگار سیلی رو به گوش من زد. چنان شوکه شدم که یه لحظه نفسم بند اومد. باورم نمی شد عکس العملش این باشه. کاش لال شده بودم! دوباره دستشو بالا برد که سیلی دومو بزنه. آرمین هم بی حرف سرشو زیر انداخته بود و ایستاده بود جلوش. سریع جلوی آرمین ایستادم و گفتم:
- دیوونه شدی داریوش؟! بس کن. اون که دروغ نمی گفت، من زیادی حساسم! نمی خوام به خاطر من باهم دعوا کنین. قبل از اومدن من شماها باهم دوست صمیمی بودین. نمی خوام بینتون به هم بخوره. بس کنین!
داریوش وقتی چشمای پر از ترس و نگرانی منو دید دستاشو توی جیب پالتوی بلند مشکی رنگش فرو برد و نگاشو به دریا دوخت. اشکامو پاک کردم و گفتم:
- همین جا اختلاف ها و دعواها رو می ذاریم و بعد می ریم تو.
آرمین هنوز سر به زیر ایستاده بود و دستش روی گونه اش بود. ا زهمون علاقه ای که به داریوش داشت مشخص بود که جوابش رونمی ده. وگرنه صد در صد با هم گلاویز می شدن. داریوش نگاه عمیقی به سمتم انداخت و بعدش به سمت آرمین رفت. جلوش ایستاد و چند لحظه نگاش کرد. آرمین سرشو آورد بالا، همین که نگاشون به هم افتاد یه دفعه تو اغوش هم فرو رفتن. داریوش اهی کشید، زد سر شونه آرمین و با شرمندگی گفت:
- شرمنده ام آرمین، می دونی که طاقت دیدن...
آرمین حرفشو قطع کرد و گفت:
- مهم نیست. درکت می کنم!
سپس خندید و در حالی که سر شانه داریوش می زد گفت:
- ولی دست مریزاد داداش. هیچ وقت فکر نمی کردم به خاطر یه دختر غیرتی بشی.
داریوش سرشو پایین انداخت و با صدای آهسته ای گفت:
- هنوز حرفای من یادته؟!
آرمین که نگاه کنجکاو منو دید سریع بحثو عوض کرد و گفت:
- من می رم داخل ویلا. شمام بیاین. خبر نمی دم تا برای خاله اینا سورپرایز باشی.
داریوش لبخندی زد و گفت:
- باشه برو.
البته آرمین میخواست خبر نده که کسی بیرون نیاد و ما بتونیم با هم حرف بزنیم. چقدر این پسر آقا بود! از رفتار خودم واقعا شرمنده شدم! الکی الکی داشتم بین دو تا دوست رو به هم می زدم! خاک بر سر من!
بعد بگین من بدمممممم
سپاس یادتون نرههههههه ووووو نظررررر