12-11-2013، 16:44
(آخرین ویرایش در این ارسال: 12-11-2013، 16:52، توسط bela vampire.)
بچه ها به خدا فشار درسی من خیلی زیاده معلما دارن میترکونن....من بهترین دوستام تو این سایتن اسماشونم تو پروفایلم نوشتم ولی نمیتونم بیام بهشون سر بزنم......فقط میام به خاطر این رمانه
30
خاله شیلا حاضر نشد باهامون بیاد در عوضش سپیده رو فرستاد خونه مون که باهامون بیاد. مامان با بابا هم مشورت کرد و وقتی بابا مطمئن شد خبری از خسرو شوهر خاله کیمیا نیست بالاخره رضایت به رفتنمون داد، به صوص که رضا و سام هم دوباره رفته بودن شمال! این دختره حسابی رضا رو از راه به در کرده بود که هنوز نیومده دوباره هوایی شده بود! مامان با خاله کیمیا تماس گرفت و خبر رفتنمون رو داد. قرار بر این شد که صبح روز بعد اول جاده چالوس منتظرشون باشیم. صبح با صدای مامان و تکون های دست سپیده که شبش اومده بود خونه مون مونده بود، با رخوت از جا بلند شدم. ساعت پنج بود. سپیده حسابی سر حال بود و معلوم نبود از کی بیدار شده که آماده است! ولی من حسابی استرس داشتم و باز دلشوره افتاده بود به جونم. از تصور دوباره دیدن داریوش دست و پام یخ می زد. همراه سپیده سر میز صبحونه حاضر شدیم و به زور مامان صبحونه مون رو خوردیم. بابا هم برای بدرقه ما بیدار شده بود. دلم برای بابا می سوخت. اصلاً فرصت مسافرت پیدا نکرده بود. با سپیده داشتیم آماده می شدیم که سر مامان از در اتاق تو اومد و گفت:
- بچه ها لباس مجلسی هم بردارین.
همزمان با هم گفتیم:
- چرا؟!!
- کیمیا دیشب گفت عروسی پسر یکی از دوستای مشترکمونه. ساکن شمالن، بردارین محض احتیاط ...
سپیده سرشو گرفت و گفت:
- من که لباس ندارم!
رفتم سر کمد لباسام و گفتم:
- چرا اتفاقا داری! عروسی مهران رو یادت رفته؟!! بعدش که اومدیم خونه مون لباست رو اینجا جا گذاشتی!
سپیده هیجان زده از جا پرید و گفت:
- اِ آره! راست می گی. پس برام برش دار ... خودت چی می پوشی؟
- منم همون لباس اون شبو بر می دارم، مشکیه ...
سپیده چشمکی زد و گفت:
- کثافت! می خوای از داریوش دلبری کنی!
رفتم سر کمد و با خنده ای موذیانه فقط گفتم:
- خفه شو!
بعد از برداشتن لباسا و جا دادنشون توی ساکامون، وسایلمون رو برداشتیم و زدیم از خونه بیرون. مامان و بابا کنار ماشین بابا منتظرمون ایستاده بودن. نگرانی رو تو عمق چشمای بابا احساس می کردم. گونه شو بوسیدم و و خودمو تو بغلش جا کردم، اونم لالاه گوشمو بوسید و گفت:
- دختر عزیزم! هم مواظب خودت باش، هم مامان و دختر خاله ات!
- چشم بابایی ، شمام همینطور ...
بابا برای راحتی بیشترمون سوئیچ بنزشو به مامان داد و خودش سوئیچ اتومبیل مامانو برداشت. همراه سپیده با خوشحالی و ذوق توی ماشین پریدیم. من جلو نشستم و سپیده عقب. چند لحظه بعد مامان هم سوار شد و پشت فرمون نشست. بابا سرش رو از شیشه داخل کرد و آخرین توصیه ها رو هم بهمون کرد. وقتی بالاخره دل کند و با خداحافظی برامون دستی تکون داد، مامان در جوابش بوقی زد و راه افتاد. تا کلی وقت بعد از اینکه از خونه خارج شدیم به پشت سرم نگاه می کردم و برای بابای مهربونم دست تکون می دادم. انگار تازه بابا رو شناخته بودم و هزار برابر بیشتر از قبل عاشقش شده بودم.
دقیقاً ساعت هشت بود که به محل قرارمون رسیدیم. اونا هنوز نیومده بودن برای همین هم یه جای مناسب ماشین رو پارک کردیم و منتظرشون نشستیم، سرمو به ضبط ماشین و کاست هاش گرم کرده بودم که سرم گرم بشه و گذر زمان و استرس شدیدم از یادم بره. نسیم خنکی که از شیشه باز به داخل می یومد روحمو نوازش می کرد. همه مون توی خلسه و سکوت فرو رفته بودیم، ودم سکوت رو شکستم و با لوس بازی گفتم:
- مامانی ... الهی من پیش مرگ چشمای خوشگلت بشم. می ذاری من توی جاده پشت فرمون بشینم؟
مامان سعی کرد لبخندشو قورت بده و گفت:
- سعی نکن با زبون چرب و نرمت منو گول بزنی. نمی شه عزیزم اینجا جاده است شما هم گواهینامه تازه گواهینامه گرفتی.
با ناراحتی گفتم:
- شما که می دونی من رانندگیم حرف نداره. تو رو خدا بذار، قول می دم آروم برم.
سپیده هم به طرفداری از من گفت:
- راست می گه خاله. منم هواشو دارم که تند نره. بذارین دیگه.
مامان با اخم گفت:
- من می گم نره شما می گین بدوش؟ جاده چالوس خطرناکه!
کاملاً مشخص بود که مامان نرم شده و با یه کم اصرار دیگه می تونم راضیش کنم. برای همین گفتم:
- تو رو جون من مامان. به خدا حواسم هست که مشکلی پیش نیاد. بار اولم که نیست رضا و بابا هم همیشه ماشینو تو جاده بهم می دن.
مامان لب هاشو جمع کرد و گفت:
- چی بگم من به تو دختره خیره سر چشم سفید؟
با شادی از گردنش آویزان شدم، محکم بوسیدمش و گفتم:
- قربون مامان خوشگل خودم برم من الهی.
هنوز مامان چیزی نگفته بود که از صدای بوقی مامانو ول کردم و هر سه به عقب برگشتیم. از شیشه عقب به خوبی می شد BMW مشکی رنگی که پشت ماشین ایستاده بود رو دید. و چون سقفش کروکی بود سرنشیناش هم مشخص بودن! مامان با خونسردی گفت:
- اِ اومدن!
اینو گفت و رفت پایین. ولی من و سپیده خشک شده بودیم سر جامون. همیشه آرزو داشتم یه همچین ماشینی داشته باشم، ولی این مدل BMW رو تا حالا توی ایران ندیده بودم، حدس زدم از جای دیگه ای سفارش داده باشه. خود داریوش پشت فرمون دیوونه کننده شده بود، موهای لختش به دست باد حسابی پریشون شده بود و داشت جواب احوالپرسی مامان رو می داد، اما نگاهش هی توی ماشین ما چرخ می خورد. عوضی محشر شده بود! وقتی به رسم ادب برای مامان از ماشین پیاده شد تونستم درست تیپشو ببینم، تی شرت سبز رنگ تیره ای پوشیده بود با شلوار جین خاکی رنگ. با دیدنش دوباره آهم بلند شد. تو همون نگاه اول حس کردم رنگ پریده تر شده و یه کم هم لاغرتر شده. آرمینم پیاده شده بود و گرم صحبت با مامان بود. صدای سپیده منو از حال و هوای خودم خارج کرد:
- بریم پاین زشته!
به دنبال این حرف خودش پیاده شد و منم ناچاراً با دست لرزون در ماشین رو باز کردم و رفتم پایین. خاله کیمیا اومده بود جلو و داشت سپیده رو می بوسید، آرمان هم چشم دوخته بود به سپیده. نگامو چرخوندم سمت مامان و داریوش، هر دو خیره بودن به من. ناچاراً سری برای داریوش تکون دادم و بعدش رفتم سمت خاله کیمیا که از بوسیدن سپیده فارغ شده بود. با محبت گونه مو بوسید و گفت:
- عزیزم، هر روز قشنگ تر از دیروز!
آرمین از پشت سر گفت:
- دینگ دینگ! صا ایران!
همه خندیدیم، آرمین یه قدم بهم نزدیک شد و آروم گفت:
- دیدی دوباره همو دیدیم؟
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
- هیچی توی این دنیای کوچیک عجیب نیست.
آرمین اخم ظریفی کرد و گفت:
- بازم که می گی دنیا کوچیکه!
بالاخره داریوش اومد جلو، کنار آرمین ایستاد و در حالی که چشم از چشمام بر نمی داشت گفت:
- سهم من از تو فقط یه سر تکون دادن بود؟
آرمین چشم غره ای به داریوش رفت و من مثل همیشه با زبون تند و تیزم گفتم:
- همونم زیادیت بود!
نمی دونستم تغییرات داریوش در چه حد بوده! هنوز نمی تونستم بهش اعتماد کنم، قیافه داریوش کدر شد و خواست چیزی بگه که آرمین پیش دستی کرد و گفت:
- رزا، خودتون سه نفرید؟!!
یه نگاه به ماشین که زیر نور خورشید برق می زد انداختم، دومباره چرخیدم به طرفشون و گفتم:
- آره خوب! مگه باید کس دیگه ای هم باشه؟!!
داریوش پوزخند عجیبی زد که انگار توش پر از نفرت بود و گفت:
- آره خوب! مثلاً نامزدت!
اوف! اصلاً یاد نامزد بازیم نبودم! بی اختیار گفتم:
- تو چه گیری دادی به رضا!
اسم رضا یک دفعه از دهنم در رفت و پشیمون شدم. لبخند زهرآگینی زد و گفت:
- پس اسمش رضاس!
نگام کشیده شد سمت مامان، حسابی مشغول گفتگو با خاله کیمیا بودن، راه افتادم سمت ماشین و با بدخلقی گفتم:
- لطف کن اینقدر سر به سر من نذار!
اما از رو نرفت و با لحن پر تمسخری گفت:
- اینبار چرا نیومده؟ چطور دلش می یاد ...
با غیظ حرفشو قطع کردم و گفتم:
- رضا زودتر رفته شمال. یه خورده حوصله کنی، می بینیش.
واقعاً هم همینطور بود، چون طبق قراری که دیشب مامان و رضا گذاشته بودن قرار بود یه سر بریم ویلای خودمون که را و دوستاش اونجا بودن، بعد بریم ویلای داریوش اینا. ابروی چپشو بالا انداخت و گفت:
- جدی؟ خیلی دوست دارم ببینمش.
حرفوش باور نکردم. چون یه جوری جمله شو گفت که حس کردم اصلاً چشم نداره رضا رو ببینه.
برای اینکه حرفو عوض کنم گفتم:
- ببخشید شما شغلتو عوض کردی؟
ابروشو بالا انداخت و گفت:
- نه ... چطور؟
- مطمئنی نمایشگاه ماشین نداری؟
منظورمو فهمید، خندید، تا می خندید گوشه چشماش چین می خورد و بامزه می شد. منم که حس می کردم توی دلم لباس می شورن! با همون خنده بامزه اش گفت:
- ماشین من همینه که می بینی، ماشینی که تو کیش دیدی رو همونجا کرایه کرده بودم خانوم کوچولو.
ضربان قلبم داشت شدت می گرفت. خوب بسه دیگه مرتیکه چقدر می خندی! اه اعصابم خورد شد! برای اینکه خودمو کنترل کنم، سمت مامان و خاله چرخیدم و گفتم:
- بهتره نیست بیفتیم و بقیه حرفا رو بذاریم واسه تو راه؟ جاده شلوغ شد!
خودم زودتر از بقیه پشت فرمون نشستم و ماشین رو روشن کردم. از بچه گی رضا که رانندگی بلد بود، به منم یاد داده بود و راننده ماهری شده بودم، برای همینم به محض رفتن توی هجده سالگی سریع تونستم گواهینامه بگیرم. رو به سپیده گفتم:
- سپیده بیا سوار شو دیگه.
سپیده که تا اون لحظه ساکت و صامت یه گوشه ایستاده بود، نگاهی به داریوش و آرمین انداخت، سری براشون تکون داد و راه افتاد سمت ماشین که بیاد جلو بشینه کنار من. صدای آرمین متوقفش کرد:
- دوتایی با اون ماشین می یاین؟ چون گویا خاله ها تصمیم دارن با هم باشن!
قبل از اینکه سپیده چیزی بگه مامان و خاله کیمیا راه افتادن سمت ماشینمون و مامان گفت:
- نه آرمین جان، من و کیمیا هم با رزا اینا می یایم.
داریوش پرید وسط حرفشون و گفت:
- خاله جان اگه اجازه هست من و آرمین با دخترا بیایم. شما و مامان توی ماشین من باشین.
قیافه مامان درهم شد، قبل از اینکه فرصت کنه چیزی بگه، آرمین قدمی بهش نزدیک شد و گفت:
- خاله جون یه لحظه ...
مامان ناچاراً قدمی به از خاله کیمیا فاصله گرفت و مشغول صحبت با آرمین شد، داشتم می مردم از فضولی بفهمم اینا چی دارن به هم می گن. خاله کیمیا هم رفته بود سمت داریوش و داشتن حرف می زدن. چه خبر بود یعنی؟! وقتی مامان از آرمین جدا شد و اومد سمت من شیشه رو دادم پایین تا بتونم فضولیمو ارضا کنم. مامان اخماش در هم بود از شیشه خم شد داخل و طوری که سعی می کرد صداش به بیرون درز پیدا نکنه گفت:
- این پسره هم خوب یاد گرفته چطور منو تو رودرواسی بندازه! اصرار دارن با شما بیان! رزا من به تو سپیده اعتماد کامل دارم! آرمین هم می گه رو اسم داریوش قسم می خوره! نمی دونم از کجا فهمیده من روش حساسم! در هر صورت، قرار شد با هم باشین، حواستونو جمع کنین. آروم می ری رزا، خیلی هم باهاش همکلام نمی شی.
دست و پام داشت می لرزید! داریوش و آرمین آب زیر کاه! نفس عمیقی کشید و فقط سرمو برای مامان تکون دادم. انگار مامان هم خوب درکم می کرد، که دستشو جلو آورد و گونه مو نوازش کرد، بعدش سریع عقب گرد کرد و رفت سمت ماشین خاله کیمیا. گویا خاله کیمیا رانندگی بلد نبود و قرار بود مامان پشت فرمون بشینه. سپیده نزدیک در جلو ایستاد و ناچاراً رو به پسرها که می خواستن عقب بشینن تعارف کرد:
- بفرمایید جلو، من اینجوری معذب می شم.
آرمین و داریوش نگاهی به هم انداختن و داریوش گفت:
- اشکالی نداره؟
دوست داشتم خم بشم به سمت در بغلو از شیشه برم بیرون از باسن سپیده یه نشگون بگیرم تا زر مفت نزنه! اما دیگه دیر شده بود چون سپیده با رویی گشاده گفت:
- نه خواهش می کنم چه اشکالی؟
و این شد که داریوش به راحتی آب خوردن کنار من جا گرفت! حالا چطور می تونستم با وجود اون رانندگی کنم؟ خدایا خودمون رو به تو می سپارم نذار جوونای مردمو بفرستم ته دره! از داخل داشبورد کاست جدید و جنجالی مورد علاقه ام رو در آوردم و توی ضبط گذاشتم و صداشو تا آخر زیاد کردم. چون مامان زودتر راه افتاده بود، جلوی ما بود. از گوشه چشم نگاهی به داریوش کردم، دست راستشو از آرنج تکیه داده بود به شیشه بسته و با ناخنش با پوست لبش ور می رفت. حسابی توی فکر فرو رفته بود. عصبی از ماشین مامان و خاله سبقت گرفتم و براشون زدم. بعدش هم با سرعت هر چه تموم تر از ماشین های دیگه سبقت گرفتم. صدای فریدون توی ماشین می پیچید:
- دستامون اگر که دوره دلامون که دور نمی شه
دل من جز با دل تو با دلی که جور نمی شه
داریوش دستشو جلو آورد و بدون اینکه چیزی به من بگه صدای ضبط رو یه کم کم کرد. چپ چپ نگاش کردم و خواستم یه گنده بارش کنم که گفت:
- رانندگیت خیلی خوبه. تسلط بالایی داری!
تو میخای مَرمَرِ قلبت آب شه با گرمای عشقم
دلت از سنگِ عزیزم سنگی که صبور نمی شه
نفسمو با شتاب فرستادم بیرون و گفتم:
- حالا یعنی باید برای تعریفی که کردی ازت تشکر کنم؟
سرشو به پشت صندلی تکیه داد، پاهای بلندشو یه کم تو جاش جا به جا کرد و با چشم بسته گفت:
- نه نیازی به تشکر نیست. یه کم باهام مدارا کنی کافیه!
فاصــــــــــله ها فاصله ها اونو به من برسونید
فاصــــــــــله ها فاصله ها درد منو نمی دونید
فرمون را دو دستی چسبیدم و کمی از سرعتم کم کردم. مامان بدجور داشت پشت سرم چراغ می زد و این یعنی تهدید محض!
با صدای آرومی غر غر کردم:
- بسه دیگه زبون نریز.
چند لحطه ای تو سکوت غرق صدای گیتاری شدم که از ضبط پخش می شد. داریوش بدون اینکه چشماشو باز کنه لبخند کمرنگی زد. از توی آینه نگاه به عقب کردم، سپیده معذب گوشه صندلی نشسته بود و به بیرون خیره شده بود، دستشم زده بود زیر چونه اش. تا حالا اینقدر به سر و صدا ندیده بودمش، آرمین هم البته دست کمی از اون نداشت و جفتشون غرق مناظر شده بودن. با احساس سنگینی نگاهی دل از آینه کندم، داریوش چشماشو باز کرده بود و بی پروا خیره شده بود بهم، چقدر محتاج این نگاه بودم فقط خدا می دونست!
بردن اسم تو از یاد کاریه که خیلی سخته
دل تو نقش یه قلبه که تو آغوش درخته
یه بار با ناز پلک زدم و گفتم:
- خوشگل ندیدی؟
بازم لبخند زد ولی هیچی نگفت ... یه دفعه دستشو جلو آورد و صدای ضبط رو زیاد کرد. حرکت لبهاشو می دیدم که داره با فریدون زمزمه می کنه:
تو دلم همیشه جاته همیشه دلم باهاته
یاد من هرجا که باشی مثل سایه پا به پا ته
قلبم داشت مثل چی می زد ... نزن لعنتی نزن! به نفس نفس افتاده بودم و داریوش بی توجه به من غرق آهنگ بود، شاید هم غرق من به آهنگ گوش می کرد!
فاصــــــــــله ها فاصله ها اونو به من برسونید
فاصــــــــــله ها فاصله ها درد منو نمی دونید
همین که آهنگ تموم شد با هول و استرس ضبط رو خاموش کردم، همین یکی حسابی باعث شده بود دست و پامو گم کنم. با اینکه هیچی از احساسات داریوش نمی دونست، هیچ هم سر از کاراش در نمی اوردم اما همین نگاه ها و بعضا تیکه های ظریفش دیوونه م می کرد. تصمیم گرفتم یه کم اذیتش کنم، نمی شه که فقط اون منو اذیت کنه! تو آینه به آرمین نگاه کردم و بلند گفتم:
- آرمین تو چطوری با داریوش اینقدر صمیمی شدی؟
آرمین چشم از مناظر بیرون گرفت، به چشمای من تو آینه خیره شد و با خنده و گفت:
- خودمم نمی دونم. یک دفعه ای پیش اومد حالا هم پشیمونم.
داریوش که می دونست آرمین شوخی می کنه، از طرفی فهمیده بود می خوام کرم بریزم، پوزخندی زد و گفت:
- اتفاقاً آب منم با این توی یه جوی نمی ره. زیادی بچه مثبته. انگار از مادر فقط شیر پاستوریزه خورده.
لجم گرفت و گفتم:
- خوش به حال زنت آرمین! به نظر من که خوشبخت ترین زن دنیا می شه. تو خیلی پسر خوبی هستی! پسر پاستوریزه این روزا کیمیاست!
بعد قبل از اینکه بفهمم می خوام چه غلطی بکنم، به عادت همیشگیم گفتم:
- خدا قسمت ما هم بکنه!
آرمین بیچاره از بی پردگی من سرخ شد، اما داریوش سریع نکته حرفمو گرفت و گفت:
- شما فکر نمی کنی واسه اینجور دعا یه کم دیر شده؟؟ فکر کنم، البته فکر کنم گفتی نامزد داری! نکنه پسر خوبی نیست که داری آرزوی یکی دیگه اشو می کنی؟ یا شاید هم دروغ گفتی!
وای بر من که خودم، خودمو لو دادم! با تته پته گفتم:
- خوب چرا، ولی اون ... اونم مثل بقیه اس دیگه ... یه خورده سر و گوشش می جنبه.
اومدم ابروشو درست کنم تازه زدم چشمشم کور کردم! با عجز به سپیده نگاه کردم و دیدم کثافت داره ریز ریز می خنده! اونم طرفدار این دو نفر شده بود و ترجیح می داد من کم بیارم! عوضی! داریوش با پوزخند گفت:
- یعنی واقعاً با وجود داشتن تو بازم شیطونه؟ چقدر بی لیاقت! واقعاً حیف تو نیست رزا؟
داشتم کم می اوردم، اعصابم حسابی به هم ریخته بود، می خواستم هر چه زودتر اون بحث اعصاب خورد کن رو تموم کنم. برای همینم با غیظ گفتم:
- نه پس! تو خوبی! می خوای بیام زن تو بشم؟!
صورت داریوش پر از بهت شد، آه آرمین هم پشت سرم اونقدر بلند بود که بتونم بشنوم. سپیده هم داشت با چشمای گرد شده نگام می کرد! خودمو اینقدر رک باور نداشتم! کم کم روی صورت بهت زده داریوش یه لبخند تلخ نشست، تلخ تلخ! اما چیزی نگفت، سعی کردم بحثو جمع کنم و جمعو از اون حالت خارج کنم:
- رضا هر چی که باشه، من خیلی دوسش دارم. پسرای این دوره زمونه همشون سر و گوششون می جنبه.
آرمین هم به کمکم اومد و گفت:
- نه رزا. همشون هم اینطوری نیستن. مثلاً من در طول عمرم یه دوست دختر هم نداشتم! حالا من هیچی، هستن خیلی از پسرا که شیطنت می کنن، اما آدمیت از یادشون نرفته! به نظرم اونا واقعاً آدمای قابل اعتمادی هستن. بعدشم هر آدمی تا ازدواج می کنه، دیگه فقط باید حواسش به همسرش باشه نه اینکه یه نفرو عقد کنه، صد تا رو ... لا اله الا الله!
- منم که می گم زن تو خیلی خوشبخته.
داریوش با اخمای در هم رو به سپیده گفت:
- سپیده چرا خاله شیلا نیومدن؟
بهد از یه ساعت تازه صدای سپیده رو هم شنیدیم! این دختر یه مرگش شده بود!
- مامان من کار داشت، نمی تونست بیاد، ولی برادرم محمودآباده.
آرمین قبل از من و داریوش به حرف اومد و گفت:
- برادرت؟
سپیده از گوشه چشم نگاهی به آرمین انداخت و گفت:
- آره برادرم سام با پسر خاله ام و دوستاشون اونجان.
اینبار داریوش پرسید:
- پسر خاله ات؟ یعنی داداش رزا؟ مگه رزا تک فرزند نیست؟
وا! مگه خودم لالم که از سپیده می پرسه! اوه اوه! این چی گفت؟!! من نگفته بودم بهشون داداش دارم. البته نگفته بودمم که تک فرزندم، اما الان لو می رم! می می دونــــــــــم! الان حیثیتم به فنا می ره! سپیده که هنوز خونسردی خودشو از دست نداده بود گفت:
- نه، هم من ، هم رزا یه داداش بزرگتر داریم. که البته هم سن هم هستن.
داریوش دستی توی موهاش که ریخته بود روی چشماش کشید، همه شونو با هم داد بالا و با صدای آرومی پرسید:
- نامزد رزا هم باهاشونه حتماً.
سپیده هم دیگه داشت کم می اورد، خودش فهمید گاف داده، به زحمت گفت:
- آره ... یعنی نه! اصلاً نمی دونم.
نگاه داریوش با بدبینی چرخید سمت من، آرمین هم نگاهش بین من و سپیده و داریوش چرخ می خورد. با کلافگی گفتم:
- اصلاً چه بحثیه! اَه!
قبل از اینکه کسی فرصت کنه چیزی بگه، صدای موسیقی لایتی توی ماشین پخش شد و داریوش دستشو داخل جیب شلوارش کرد و گوشی موبایلش رو در آورد. آخ چقدر دلم یه دونه موبایل می خواست. ولی بابا برام نمی خرید، تازه بازار موبایل داشتن گرم شده بود و بابا برای خودش و مامان و رضا خریده بود. به منم گفته بود وقتی رفتی دانشگاه! اوف! بی اختیار گوشامو تیز کردم تا از مکالمه داریوش سر در بیارم، نکنه بازم دوست دختراش ...
- باشه، همین جلوتر یه قهوه خونه هست ...
- ....
- شما الان دقیقا کجا هستین مگه؟
- ....
- خوب ما یه کم جلو افتادیم، حدوداً پنج دقیقه دیگه میرسین به ما. اسم قهوه خونه رو برات مسیج می کنم.
بعد از این حرف قطع کرد و رو به من گفت:
- مامان اینا بودن، خسته ان ... گفتن یه جا وایسیم. بعد از این پیچ یه قهوه خونه هست، چون کنار رودخونه است فضای خوبی داره. نگه دار ...
بعد از پیچ جایی که گفته بود رو دیدم، راهنما زدم و کنار کشیدم اما هیچی در جواب حرفاش نگفتم. همه از ماشین پیاده شدیم، ساعت نه و نیم صبح بود. با دیدن رودخونه خروشان، هوس کردم آبی به دست و صورتم بزنم. آرمین و داریوش داشتن با هم پچ پچ می کردن، قیافه داریوش در هم بود ولی آرمین سعی داشت چیزی رو با هیجان بهش حالی کنه. بی توجه به اونا به سپیده گفتم یم رم لب رودخونه و راه افتادم اون سمت. خیلی هم شلوغ نبود، آب خنک انگار اعصابم رو هم آروم کرد. وقتی برگشتم، مامان اینا هم اومده بودن و همه شون با هم نشسته بودن روی یکی از تختا که از رودخونه یه کم فاصله داشت. رفتم طرفشون و با هیجان گفتم:
- بیاین لب آب ... اونجا نشستین برای چی؟
مامان بی توجه به حرفم با اخم گفت:
- این بود آروم رفتنت؟ پا رو می ذاری روی گاز آ برو که رفتیم؟!!
نشستم لب تخت، خم شد گونه شو صدا دار بوسیدم و گفتم:
- به من می گن رزا شوماخر! چی فکر کردی؟!! هیش مترس! رانندگی در حد بنز !
مامان چپ چپی نگام کرد و صورتشو چرخوند سمت آرمین، منم چشمام رفت سمت داریوش که داشت با لبخندی محو نگام می کرد.
- خاله! تو نباید چیزی بهش می گفتی؟!! حالا این بچه اس!
دل از نگاه بازی با داریوش کندم و اعتراض کردم:
- اِ مامان!
آرمین هم به جانبداری از من چون مخاب هم قرار گرفته بود گفت:
- همون اول فقط یه کم تند رفت خاله جان، بعدش خودش زود سرعتشو کم کرد.
- د آخه من دختر خودمو خوب می شناسم.
اومدن گارسون و آوردن یه سینی چایی به غر غرهای مامان پایان داد. باز نگام رفت سمت داریوش، برعکس مسافرت کیش که خیلی می گفت و می خندید و ریلکس بود، این بار خیلی عبوس و غمزده شده بود و هر از گاهی چنان نگام می کرد که دست و دلم می لرزید و حاضر بودم همه چیزمو بدم تا اون نگاه برای همیشه به من تعلق داشته باشه. ولی حیف که این نگاه تا حالا به خیلی از دخترای دیگه هم دوخته شده بود. مامان استکانی چایی ریخت و به دستم داد. موقع گرفتن استکان باز نگاه بی اراده ام با نگاه داریوش تلاقی کرد و دوباره همون حالت تو من ایجاد شد. طوری که یهو دستم شل شد و فنجون چایی روی پام ریخت. خدا رو شکر خیلی داغ نبود، ولی نمی دونم چرا کولی بازی در آوردم و با فریاد گفتم:
- سوختم. وای سوختم!
مامان و خاله به تکاپو افتادن، ولی داریوش تو یه چشم به هم زدن بلندم کرد و به حالت دو منو کنار رودخونه برد و پامو تو آب خنک رودخونه فرو کرد. سوز شدیدی نداشتم، اما پام که خنک شد انگار دلمم خنک شد. یکی از دستای داریوش محکمدور کمرم پیچید شده بود و با اون یکی مچ پامو گرفته بود توی دستش. بدنم داشت مور مور می شد، دستی که بی هوس دور کمرم تاب خورده بود و داریوش نگرانی که بی توجه به اطرافیان منو تو آغوشش گرفته بود داشت از خود بیخودم می کرد.
سرمو بالا آوردم و تو عمق چشمای آبیش خیره شدم، نگاش پر بود از نگرانی و به پام خیره شده بود، وقتی نگامو حس کرد، نگاشو سر داد روی نگام، لبمو با زبون تر کردم و از ته دلم گفتم:
- ممنون.
لبخند نشست روی صورتش، لبخندی که جذابیتش رو دوچندان می کرد، با صدای آروم گفت:
- خواهش می کنم. پات می سوزه؟ اگه می سوزه برگردیم تهران و بریم درمانگاه.
با همه صداقتم گفتم:
- نه خوبه. من الکی داد و هوار راه انداختم، چیزی نشده بود که!
صدای مامان رو از فاصله نزدیک شنیدم:
- چی شدی دختر؟ خوبی رزا؟!! پاتو ناقص کردی؟!! بازم سر به هوایی؟!! من چی کار کنم از دست تو؟
مامان درست پشت سرمون بود، داریوش سریع ولم کرد و با فاصله از من ایستاد. با خنده چرخیدم سمت مامان، سپیده هم کنارش بود و با نگرانی نگام می کرد. گفتم:
- خوبم مامان! داریوش نجاتم داد ...
مامان برای اولین بار نگاه بی کینه ای به داریوش کرد و گفت:
- ممنون پسرم، لطف کردی. من که هول شده بودم، نمی دونستم چی کار باید بکنم!
نه تنها من که داریوش هم جا خورد، با اون بغل مغلی که داریوش راه انداخت، گفتم الان مامان جفتمونو تو رودخونه غرق می کنه. ولی انگار نه! اونم فهمیدم داریوش مظلوم شده! داریوش برای اینکه تعجبش پیدا نشه، سرشو زیر انداخت و گفت:
- خواهش می کنم! کاری نکردم ...
مامان نشست کنارم، پامو نگاه کرد و گفت:
- خوبی؟!
پامو یه کم تکون دادم و گفتم:
- خوبم مامان، خیلی داغ نبود.
- خوب خدا رو شکر! امانتی فرهاد یه خط بهت بیفته بابات منو سه طلاقه می کنه!
پشت چشمی نازک کردم و دور از چشم داریوش یواش گفتم:
- آره! هیشکی هم نه و بابا فرهاد! حالا دیگه خوب می دونم دلیل مجنون بازی هاش چیه! باید یه ذره سر به سرش بذارم ...
مامان با چشمای خندونش اعتراض کرد:
- رزا!!!
قبل از اینکه وقت کنم چیزی بگم خاله کیمیا از پشت سر گفت:
- همه چی مرتبه؟
مامان برگشت و گفت:
- آره ... خوبه!
- خوب پس بیا ماشینتو جا به جا کن! گویا بدجاست مردم ماشینشون گیر می کنه بهش ...
مامان سریع از جا پرید و گفت:
- سوئیچ کو رزا؟
- تو کیفمه، روی تخت ...
بعد از رفتن مامان سپیده جلو اومد و دم گوشم گفت:
- کثافت! بغل سواری چطور بود؟!!
کم نیاوردم و در جوابش گفتم:
- نگاه بازی شما چطور؟ خوردی آرمینو از بس دیدش زدی!
سپیده در جا سرخ شد و جیغ کشید:
- رزا!!!
- مرض! حرف می زنی اینم جوابته!
از جا بلند شد و در حالی که ازمون دور می شد گفت:
- همون بهتر که تنهات بذارم، شعور نداری تو!
ریز ریز خندیدم و خونسردانه اون یکی پامو هم فرو کردم توی آب خنک. داریوش دوباره نشست کنارم و گفت:
- واقعاً خوبی یا واسه اینکه دیگرانو نگران نکنی گفتی خوبم؟!
- نه اینکه نسوخته باشه ها. یه خورده سوخت ولی الآن ...
بدون توجه به حرف من دستشو جلو آورد، مچ پامو گرفت توی دستش و از آب کشیدش بیرون. از حرارت دستش حس کردم سوختم، چشمام بسته شد. اون ولی بی توجه به من گفت:
- تو که درست حرف نمی زنی. یه بار می گی سوخت، یه بار می گی نه! بذار خودم ببینم.
وقتی سکوت کرد چشمامو باز کردم، خیره به پام نگاه می کرد. اوه اوه! چه لاک زرشکی هم زده بودم به ناخنای پام! بچه حق داره زل بزنه! دستشو که نوازش گونه کشید روی پام به خودم اومدم، سریع پامو کنار کشیدم. یه کم از جا پرید، چند لحظه سکوت کرد و بعد سعی کرد یه جوری جو رو عوض کنه، پس با خنده گفت:
- تو از منم سالم تری.
لبمو کج کردم و گفتم:
- دلت می خواست که یه بلایی سرم بیاد؟ نه؟
داریوش نگاهی عمیق به چشمام انداخت و با مهربونی گفت:
- این چه حرفیه؟ تو همه ...
بقیه حرفشو خورد، چند لحظه با عجز سکوت کرد، بعد مشتشو کوبید روی سنگریزه های روی زمین و غرید:
- ای خــــــدا!
چنان از ته دل خدا رو صدا زد که بغض تو گلوم نشست. می خواست با من طور دیگه ای حرف بزنه، ولی
می دونستم که نامزد داشتن من جلوشو می گیره و عذابش می ده. تو همین افکار بودم که صدای آرمین از جا پروندم:
- بریم بچه ها؟ دیره ...
داریوش که کنار من زانو زده بود بلند شد و گفت:
- بشین من می رم کفشاتو بیارم ...
کفشام همونجا کنار تخت جا مونده بودن. با رفتن داریوش آرمین جاشو گرفت و گفت:
- چطوری دختر پر دردسر!
اخم کردم و گفتم:
- فحش دادی؟!! جوابتو بدم؟
آرمین غش غش خندید و گفت:
- من بیجا بکنم! با چه جرئی می تونم به شما توهین کنم پرنسس؟!!
پشت چشمی نازک کرد و گفتم:
- بله! دیگه تکرار نشه ها!
- حالا نگفتی خوبی؟
- خوبم می بینی ک! یه چیزی رو همیشه یادت باشه! من تا وقتی که زبونم کار کنه یعنی خوبم.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- پس انشالله همیشه زبونت کار کنه خانوم زبون دراز ... اما یه ذره کمتر این داریوش رو اذیت کن ... آخه ....
قبل از اینکه فرصت کنه جمله شو تموم کنه داریوش با کفشام برگشت، داشتم می مردم ببینم آرمین چی می خواست بگه! اما فایده ای نداشت دیگه چون آرمین همینطور که می رفت سمت ماشینا گفت:
- زود بیاین ...
کفشامو از دست داریوش گرفتم و پوشیدم، خواستم بی توجه به داریوش راهمو بکشم و برم، اما صدای داریوش متوقفم کرد:
- رز ...
برگشتم و خیره نگاهش شدم. انگار همه آرزوهامو تو نگاه اون جستجو می کردم. قلبم کم کم داشت باهاش مهربون می شد. داشتم کم می آوردم! لحظات کوتاهی بهش خیره موندم تا اینکه اون طاقت نیاورد. سرش رو پایین انداخت و بعد از کشیدن نفس عمیقی با صدای خیلی خیلی آرومی گفت:
- هیچی ...
آب دهنمو قورت دادم و خواستم چیزی بگم که مهلت نداد و به سرعت از کنارم رد شد.
مامان اصرار داشت به خاطر پام پشت فرمون ننشینم، اما من اصرار کردم و بدون توجه به غر غرهاش سوار ماشین شدم. داریوش و آرمین و سپیده هم به شکل قبل سوار شدن. ماشینو روشن کردم. حس و حالم خیلی بهتر از لحظه اولی بود که داریوشو دیده بودم، از درون احساس شعف می کردم. مامان زودتر از ما راه افتاد، منم خواستم حرکت کنم، که یهو دختری کنار شیشه داریوش اومد و با فریاد، با ته لهجه اصفهانی گفت:
- وای عزیزم تویی؟ دلم برات یه ذره شده بود! تو کجا این جا کجا؟
با بهت چرخیدم سمت داریوش! رنگش یه درجه سفید تر شده و به دختره خیره مونده بود ولی هیچی نمی گفت. این کی بود دیگه خدا؟!! دختر خوشگلی بود، یه قشنگی ذاتی داشت و لوازم آرایش خیلی هم توش دخیل نبود! احساس کردم نفسم به راحتی بالا نمی یاد. دختره دستشو جلوی صورت داریوش تکون داد و گفت:
- داریوش! کجایی؟!!! چرا منگ شدی؟!! خیلی وقته خبری ازت نیست! همه بچه ها دلتنگت شدن. بیشعور داری می ری شمال صدات در نمیاد؟ بیا با اکیپ خودمون! طناز و رویا و ملینا و مریم و احسان و شاهرخ و سعید و نوید هم هستن. همه ببیننت شاخ در می یارن. دوستاتم بیار ...
اینو که گفت تازه کله شو خم کرد تو ماشین و به من که مثل مجسمه خشک شده بودم و سپیده و آرمین که خبر از حالشون نداشتم سلام کرد. داریوش چرخید سمت من، همین که حال خرابمو دید اخماش یهو در هم شد چرخید سمت دختره و با تندی گفت:
- خانم من دیگه شما رو به جا نمی آرم.
دختر که حرف داریوش رو به مسخرگی برداشت کرده بود، با لوندی خندید و گفت:
- ای ناقلا! حالا برای من نقش بازی می کنی؟ خیلی خوب. حالا که می خوای خودمو معرفی می کنم. من شری هستم. یعنی شراره. توی خیابون میر فندرسکی با هم آشنا شدیم. اصفهان! یادت اومد؟
داریوش حسابی کلافه شده بود از نگاش و حالاتش مشخص بود! گفت:
- خانم لطفاً مزاحم نشید. گفتم من شما رو نمی شناسم!
قبل از اینکه دختره حرفی بزنه آرمین به زور گفت:
- رزا لطفاً برو.
داشتم از درون می لرزیدم. این چی می گفت این وسط؟ کجا برم؟!! خدایا طاقت ندارم! شنیدنش خیلی راحت تر از دیدنشه ... وای خدا! داریوش نگام کرد و با چشماش التماس کرد برم، اما نمی تونستم حتی گازو فشار بدم! با طعنه و بغض گفتم:
- نمی رم! بذار آقا به معشوقه وفادارش برسه.
یه دفعه داریوش در ماشین رو باز کرد، فکر کردم خسته شده و می خواد بره توی اکیپ فدائیاش! پوزخند نشست روی لبم می خواستم به آرمین بگم بیاد بشینه پشت فرمون چون داشتم می مردم! دیگه نمی تونستم رانندگی کنم! صدای داد داریوش نگامو به اون سمت کشید:
- برو اونور خانوم! خسته ام کردین! با چه زبونی بهتون بگم دست از سرم بردارین؟!!!
دختره سر جا خشک شده با دهن باز به داریوش نگاه می کرد، قبل از اینکه بتونه خودشو جمع و جور کنه و حرفی بزنه داریوش اومد سمت من. در رو باز کرد، سرمو گرفتم بالا و نگاش کردم، با صدای بلند گفت:
- بیا پایین رزا ...
اینقدر تعجب کرده بودم که نمی دونستم دقیقاً باید چه غلطی بکنم. وقتی دید بی حرکت نشستم صداشو بالاتر برد و گفت:
- رزا! بهت می گم بیا پایین ...
دست و پاهام ازم اطاعت نمی کردن، وقتی به خودم اومدم که پیاده شده بودم. فکر کردم داریوش کاریم داره، اما خیلی خونسرد نشست پشت فرمون و همینطور که در رو می بشت گفت:
- سوار شو ...
سر جا خشک شده نگاش می کردم، داد کشید:
- نشنیدی؟!! می گم سوار شو! زود!
خدای من! این کی بود دیگه؟!! ناچاراً ماشین رو دور زدم و سوار شدم. دختره هنوز بهت زده سر جاش وایساده بود. یه لحظه دلم براش سوخت! همین که سوار شدم هنوز در رو کامل نبسته بود که با سرعت راه افتاد. چند دقیقه ای توی سکوت گذشت، هیچ کدوم حرف نمی زدیم، بعد از حدودا! یه ربع دستشو جلو اورد و ضبط رو روشن کرد. انگار تا اون لحظه هیچ کس نفس هم نمی کشید، چون همین که ضبط روشن شد آرمین نفس عمیقی کشید و گفت:
- خــــوب! دوستان دیگه چطورین؟
سپیده در جوابش خندید و گفت:
- فکر کنم خوب باشیم ...
داریوش بی توجه به اونا صدای ضبط رو بالاتر برد، مطمئناً قصد صحبت کردن با منو داشت و می خواست صداش به عقب نرسه. اعصابم حسابی متشنج بود. نمی تونستم اتفاقی که افتاده بود رو قبول کنم. تازه داشتم بدی های داریوشو فراموش می کردم و خودمو راضی می کردم که داریوش می تونه لایق عشق پاک من باشه. اما چی شد؟!! درسته که این قضیه احتمالاً مال گذشته هاست اما نمی دونم چرا دیدنش اینقدر واسم گرون تموم شده بود. سنگینی نگاشو حس می کردم، اما نمی تونستم نگاش کنم. با صدای آرامی گفت:
- رزا ... متاسفم! نمی خواستم اینطور بشه.
کنترلمو از دست دادم، همینطور که روبرو رو نگاه می کردم، با صدایی که از زور خشم بلند شده بود گفتم:
- نیازی به تاسف تو نیست! برای من اصلاً مهم نیست که چه اتفاقی افتاده! چون از قبل، خودم همه چی رو
می دونستم.
دستاشو از فرمون جدا کرد، تسلم وار هر دو رو بالا گرفت و گفت:
- خیلی خب تو درست می گی! ولی باور کن من دیگه دور تموم کارایی رو که قبلاً می کردم، خط کشیدم. اصلاً نمی دونم این یه دفعه از کجا پیداش شد. رزا باور کن که این اتفاق کاملاً ناخواسته بود.
- گفتم که برای من مهم نیست! اصلاً به من چه؟ تو هر کاری که بخوای می تونی بکنی. دلیلی نداره واسه من توضیح بدی!
با زدن این حرف برای اینکه از گفتن حرفای بعدی جلوگیری کنم، صدای ضبط رو تا آخر بلند کردم. شیشه های ماشین می لرزید، ولی برای ساکت کردن داریوش این کار لازم بود. سرعت داریوش اوج گرفت اما اینقدر با تسلط رانندگی می کرد که هیچ کدوم حتی ذره ای نترسیده بودیم. آرمین و سپیده اون پشت مشغول صحبت بودن و اصلا کاری به کار ما دو تا که هر دو با خشم سکوت کرده بودیم نداشتن. بالاخره رسیدیم، وقتی وارد محمود آباد شد دست دراز کردم و ضبط رو کم کردم. باید بهش آدرس ویلامون رو می دادم. طبق قرار باید اول به دیدن رضا و سام می رفتیم. دیگه برام اهمیتی نداشت که داریوش پی به دروغم ببره. اون لحظه هیچی برام مهم نبود. صدای ضبط رو که کم کردم داریوش از گوشه چشم نگام کرد، فهمید می خوام یه چیزی بگم. بازم بدون اینکه نگاش کنم گفتم:
- برو به این آدرسی که می گم، باید اول بریم ویلای ما پیش داداشم اینا ...
سرشو تکون داد و من آدرس رو بهش دادم. جلوی در بزرگ ویلا ایستاد و منتظر نگام کرد. می خواست نگاش کنم، اما قهر کرده بودم. نمی خواستم نگاش کنم. خم شدم و چند بار پی در پی بوق زدم. سرایدار مسنمون بابا حیدر در رو باز کرد. یه کم به سمت داریوش خم شدم تا بابا حیدر بتونه منو ببینه و در رو باز کنه بلند گفتم:
- سلام بابا حیدر ... منم رزا ... باز کنین.
دو تا دستشو به نشونه سلام بالا برد و با لهجه شمالی غلیظش گفت:
- سلام خانوم جان! خیلی خوش اومدین ... بفرمایید ...
دو دهنه در رو با چابکی باز کرد و داریوش راه افتاد رفت داخل، از جاده سنگ فرش گذشت و روبروی عمارت چوبی ویلا ایستاد. باز خم شدم روی بوق و چند بار پشت سر هم بوق زدم، صدای پر کنابه داریوش رو شنیدم:
- چه هیجانی هم برای دیدن نامزدت داری!
صاف نشستم و همینطور که در رو باز می کردم گفتم:
- همینه که هست!
مامان اینا هم بعد از ما رسیده و داشتن ماشینو پارک می کردن. در ویلا باز شد و پنج پسر و دو دختر روی ایوون اومدن. رضا رو که دیدم بی توجه به داریوش و بقیه دویدم به سمتش. اونم به عادت همیشگی، دستاشو به روم باز کرد. شیرجه زدم توی بغلش و سر و صورتش رو غرق بوسه کردم. پشت سر هم می گفتم:
- دلم برات یه ذره شده بود رضا!
همه اش یه هفته بود ندیده بودمش، اما طاقت دوریشو نداشتم و اقعاً دلم براش تنگ شده بود. رضا هم محکم منو تو بغلش فشار می داد و روی هوا می چرخوند. با صدای مامان که داشت اعتراض می کرد، بالاخره دل کند و منو روی زمین گذاشت. مامان هم بغلش کرد و بوسیدش. وقتی مشغول دست و روبوسی با مامان بود به سمت داریوش و آرمین چرخیدم. آرمین با اخم سرشو زیر انداخته بود ولی خبری از داریوش نبود. هر چی چشم چرخوندمش ندیدمش! جالب اینجا بود که ماشینش هم نبود!!! حتی واینساده بود به هم معرفیشون کنم تا پی به دروغم ببره!!
سریع دنبال سپیده گشتم، مشغول خوش و بش با سام و رضا بود و متوجه رفتن داریوش نشده بود. اون وسط فقط خاله کیمیا بود که با نگرانی خودشو به آرمین رسوند تا بفهمه قضیه از چه قراره. مبهوت رفتنش مونده بودم، حتی یادم رفت می خواستم رضا رو به بقیه معرفی کنم. رضا بعد از خوش و بش با مامان و سپیده اومد سمت من و دست انداخت دور شونه ام و گفت:
- فنچ کوچولوی من چطوره؟!!
ضربه ای توی سینه اش کوبیدم و گفتم:
- دوست ندالم! هی منو ول می کنی می یای شمال!
با عشق گونه مو بوسیدم و گفت:
- دیوونه من! مهستی هی هواییم می کنه ، چی کارش کنم؟ برو براش خواهر شوهر بازی در بیار ...
با تعجب گفتم:
- مگه اینجاست؟!!
خندید و گفت:
- نه عزیزم ... ویلای خودشونه، غروب که می شه همراه داداشش می یان توی اکیپ ما ...بعضی وقتا پدر مادرش هم هستن.
- بابا مامانش می دونن با و دوسته؟
- چون دوستیمون سالم و هدفداره آره، چرا که نه؟ مامان هم می دونه ، قراره با بابا هم حرف بزنه ...
قیافه ام در هم شد و گفتم:
- انگار قضیه خیلی جدیه!
دماغمو کشید و گفت:
- بیخیال اون فعلاً این آقایی که باهاتونه کیه؟ معرفی نمی کنی؟
چرخیدم به سمت آرمین که داشت با اخمای در هم به من و رضا نگاه می کرد و بلند گفتم:
- اوا یادم رفت، بیا رضا، بیا می خوام با آرمین آشنات کنم.
جلو آرمین که رسیدیم، آرمین نگاشو یه کم عوض کرد. دیگه خصمانه نگامون نمی کرد، بیشتر نگاش موشکافانه بود، دست رضا که به سمتش دراز شد رو صمیمانه فشرد و در جواب خوش امد گویی رضا تشکر کرد. گفتم:
- رضا، خاله کیمیا رو که می شناسی؟ مامان تعریفشو سری قبل برات می کرد، آرمین دوستِ پسرِ خاله کیمیاست.
رضا کمی فکر کرد و گفت:
- پسر خاله کیمیا؟ پس خودش کو؟
من موندم چی بگم و آرمین به جای من آهی کشید و گفت:
- اومد تا داخل ویلا، اما یهو یه تلفن فوری بهش شد، مجبور شد بره ...
یعنی راست گفت؟ در هر صورت نفسمو فوت کردم و بالاخره دم به تله دادم و گفتم:
- و آرمین جون، این گل پسر هم رضاست، داداش عزیز من!
آرمین بهت زده گفت:
- داداشت؟!!
پوزخندی زدم و گفتم:
- آره ... فکر کردین نامزدمه؟!!
بعد آهی کشیدم و گفتم:
- نامزدی در کار نبود، فقط خواستم سر به سرتون بذارم.
رضا که تا اون لحظه با تعجب نگاش بین ما تاب میخورد، غش غش خندید و گفت:
- پس تو این دروغ رو به همه می گی؟ آره فنچ کوچولو؟
با خنده گفتم:
- برای دفاع لازمه.
آرمین بهت زده سر جاش خشک شده بود و بدون اینکه پلک بزنه خیره شده بود به رضا، خواستم یه تیکه بهش بندازم که دستی محکم خورد پس گردنم و پریدم بالا. صدای سام کنار گوشم بلند شد:
- اوی! از رو نریا! یه سلامی، یه علیکی، یه حال و احوالی ...
بدون حرف زبونمو براش در اوردم و اونم خیلی ریلکس دستشو برد بالا و دوباره محکم کوبید پس کله ام! همین کارش باعث شد زبونمو که در اورده بودم رو محکم گاز بگیرم و اشکم در بیاد. داد کشیدم:
- هوووی! وحشی زبونم زخم شد!
- آدم باش سلام کن!
- فرشته ام تو رو هم آدم حساب نمی کنم!
رضا بینمون ایستاد و گفت:
- ای بابا! ول کنین همو، مثل سگ و گدا می پرن به هم! ... رز بیا بریم به دوستام معرفیتون کنم.
سام یواش گفت:
- ورپریده! اون زبونتو اخر قیچی می کنم ...
راه افتادم دنبال رضا و گفتم:
- مادر نزاییده!
سام هم دنبالمون اومد و گفت:
- بیست و یه سال پیش ننه من زاییده!
نه اون کم می اورد نه من، همه داشتن به کل کل ما دو تا می خندیدن. از گوشه چشم به آرمین نگاه کردم، اینبار موشکافانه داشت به سام نگاه می کرد. بیچاره چقد شوک بهش وارد شد، حالا خوبه داریوش رفت! همین که رفتیم سمت دوستای رضا آرمین ازمون فاصله گرفت و گوشیشو از جیبش در آورد گذاشت دم گوشش و رفت سمت باغ ویلا ... لای درختا که گم شد تازه تونستم حواسمو جمع معرفی رضا بکنم ...
از امروز به بعد هر روز میزارم قول میدم....
30
خاله شیلا حاضر نشد باهامون بیاد در عوضش سپیده رو فرستاد خونه مون که باهامون بیاد. مامان با بابا هم مشورت کرد و وقتی بابا مطمئن شد خبری از خسرو شوهر خاله کیمیا نیست بالاخره رضایت به رفتنمون داد، به صوص که رضا و سام هم دوباره رفته بودن شمال! این دختره حسابی رضا رو از راه به در کرده بود که هنوز نیومده دوباره هوایی شده بود! مامان با خاله کیمیا تماس گرفت و خبر رفتنمون رو داد. قرار بر این شد که صبح روز بعد اول جاده چالوس منتظرشون باشیم. صبح با صدای مامان و تکون های دست سپیده که شبش اومده بود خونه مون مونده بود، با رخوت از جا بلند شدم. ساعت پنج بود. سپیده حسابی سر حال بود و معلوم نبود از کی بیدار شده که آماده است! ولی من حسابی استرس داشتم و باز دلشوره افتاده بود به جونم. از تصور دوباره دیدن داریوش دست و پام یخ می زد. همراه سپیده سر میز صبحونه حاضر شدیم و به زور مامان صبحونه مون رو خوردیم. بابا هم برای بدرقه ما بیدار شده بود. دلم برای بابا می سوخت. اصلاً فرصت مسافرت پیدا نکرده بود. با سپیده داشتیم آماده می شدیم که سر مامان از در اتاق تو اومد و گفت:
- بچه ها لباس مجلسی هم بردارین.
همزمان با هم گفتیم:
- چرا؟!!
- کیمیا دیشب گفت عروسی پسر یکی از دوستای مشترکمونه. ساکن شمالن، بردارین محض احتیاط ...
سپیده سرشو گرفت و گفت:
- من که لباس ندارم!
رفتم سر کمد لباسام و گفتم:
- چرا اتفاقا داری! عروسی مهران رو یادت رفته؟!! بعدش که اومدیم خونه مون لباست رو اینجا جا گذاشتی!
سپیده هیجان زده از جا پرید و گفت:
- اِ آره! راست می گی. پس برام برش دار ... خودت چی می پوشی؟
- منم همون لباس اون شبو بر می دارم، مشکیه ...
سپیده چشمکی زد و گفت:
- کثافت! می خوای از داریوش دلبری کنی!
رفتم سر کمد و با خنده ای موذیانه فقط گفتم:
- خفه شو!
بعد از برداشتن لباسا و جا دادنشون توی ساکامون، وسایلمون رو برداشتیم و زدیم از خونه بیرون. مامان و بابا کنار ماشین بابا منتظرمون ایستاده بودن. نگرانی رو تو عمق چشمای بابا احساس می کردم. گونه شو بوسیدم و و خودمو تو بغلش جا کردم، اونم لالاه گوشمو بوسید و گفت:
- دختر عزیزم! هم مواظب خودت باش، هم مامان و دختر خاله ات!
- چشم بابایی ، شمام همینطور ...
بابا برای راحتی بیشترمون سوئیچ بنزشو به مامان داد و خودش سوئیچ اتومبیل مامانو برداشت. همراه سپیده با خوشحالی و ذوق توی ماشین پریدیم. من جلو نشستم و سپیده عقب. چند لحظه بعد مامان هم سوار شد و پشت فرمون نشست. بابا سرش رو از شیشه داخل کرد و آخرین توصیه ها رو هم بهمون کرد. وقتی بالاخره دل کند و با خداحافظی برامون دستی تکون داد، مامان در جوابش بوقی زد و راه افتاد. تا کلی وقت بعد از اینکه از خونه خارج شدیم به پشت سرم نگاه می کردم و برای بابای مهربونم دست تکون می دادم. انگار تازه بابا رو شناخته بودم و هزار برابر بیشتر از قبل عاشقش شده بودم.
دقیقاً ساعت هشت بود که به محل قرارمون رسیدیم. اونا هنوز نیومده بودن برای همین هم یه جای مناسب ماشین رو پارک کردیم و منتظرشون نشستیم، سرمو به ضبط ماشین و کاست هاش گرم کرده بودم که سرم گرم بشه و گذر زمان و استرس شدیدم از یادم بره. نسیم خنکی که از شیشه باز به داخل می یومد روحمو نوازش می کرد. همه مون توی خلسه و سکوت فرو رفته بودیم، ودم سکوت رو شکستم و با لوس بازی گفتم:
- مامانی ... الهی من پیش مرگ چشمای خوشگلت بشم. می ذاری من توی جاده پشت فرمون بشینم؟
مامان سعی کرد لبخندشو قورت بده و گفت:
- سعی نکن با زبون چرب و نرمت منو گول بزنی. نمی شه عزیزم اینجا جاده است شما هم گواهینامه تازه گواهینامه گرفتی.
با ناراحتی گفتم:
- شما که می دونی من رانندگیم حرف نداره. تو رو خدا بذار، قول می دم آروم برم.
سپیده هم به طرفداری از من گفت:
- راست می گه خاله. منم هواشو دارم که تند نره. بذارین دیگه.
مامان با اخم گفت:
- من می گم نره شما می گین بدوش؟ جاده چالوس خطرناکه!
کاملاً مشخص بود که مامان نرم شده و با یه کم اصرار دیگه می تونم راضیش کنم. برای همین گفتم:
- تو رو جون من مامان. به خدا حواسم هست که مشکلی پیش نیاد. بار اولم که نیست رضا و بابا هم همیشه ماشینو تو جاده بهم می دن.
مامان لب هاشو جمع کرد و گفت:
- چی بگم من به تو دختره خیره سر چشم سفید؟
با شادی از گردنش آویزان شدم، محکم بوسیدمش و گفتم:
- قربون مامان خوشگل خودم برم من الهی.
هنوز مامان چیزی نگفته بود که از صدای بوقی مامانو ول کردم و هر سه به عقب برگشتیم. از شیشه عقب به خوبی می شد BMW مشکی رنگی که پشت ماشین ایستاده بود رو دید. و چون سقفش کروکی بود سرنشیناش هم مشخص بودن! مامان با خونسردی گفت:
- اِ اومدن!
اینو گفت و رفت پایین. ولی من و سپیده خشک شده بودیم سر جامون. همیشه آرزو داشتم یه همچین ماشینی داشته باشم، ولی این مدل BMW رو تا حالا توی ایران ندیده بودم، حدس زدم از جای دیگه ای سفارش داده باشه. خود داریوش پشت فرمون دیوونه کننده شده بود، موهای لختش به دست باد حسابی پریشون شده بود و داشت جواب احوالپرسی مامان رو می داد، اما نگاهش هی توی ماشین ما چرخ می خورد. عوضی محشر شده بود! وقتی به رسم ادب برای مامان از ماشین پیاده شد تونستم درست تیپشو ببینم، تی شرت سبز رنگ تیره ای پوشیده بود با شلوار جین خاکی رنگ. با دیدنش دوباره آهم بلند شد. تو همون نگاه اول حس کردم رنگ پریده تر شده و یه کم هم لاغرتر شده. آرمینم پیاده شده بود و گرم صحبت با مامان بود. صدای سپیده منو از حال و هوای خودم خارج کرد:
- بریم پاین زشته!
به دنبال این حرف خودش پیاده شد و منم ناچاراً با دست لرزون در ماشین رو باز کردم و رفتم پایین. خاله کیمیا اومده بود جلو و داشت سپیده رو می بوسید، آرمان هم چشم دوخته بود به سپیده. نگامو چرخوندم سمت مامان و داریوش، هر دو خیره بودن به من. ناچاراً سری برای داریوش تکون دادم و بعدش رفتم سمت خاله کیمیا که از بوسیدن سپیده فارغ شده بود. با محبت گونه مو بوسید و گفت:
- عزیزم، هر روز قشنگ تر از دیروز!
آرمین از پشت سر گفت:
- دینگ دینگ! صا ایران!
همه خندیدیم، آرمین یه قدم بهم نزدیک شد و آروم گفت:
- دیدی دوباره همو دیدیم؟
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
- هیچی توی این دنیای کوچیک عجیب نیست.
آرمین اخم ظریفی کرد و گفت:
- بازم که می گی دنیا کوچیکه!
بالاخره داریوش اومد جلو، کنار آرمین ایستاد و در حالی که چشم از چشمام بر نمی داشت گفت:
- سهم من از تو فقط یه سر تکون دادن بود؟
آرمین چشم غره ای به داریوش رفت و من مثل همیشه با زبون تند و تیزم گفتم:
- همونم زیادیت بود!
نمی دونستم تغییرات داریوش در چه حد بوده! هنوز نمی تونستم بهش اعتماد کنم، قیافه داریوش کدر شد و خواست چیزی بگه که آرمین پیش دستی کرد و گفت:
- رزا، خودتون سه نفرید؟!!
یه نگاه به ماشین که زیر نور خورشید برق می زد انداختم، دومباره چرخیدم به طرفشون و گفتم:
- آره خوب! مگه باید کس دیگه ای هم باشه؟!!
داریوش پوزخند عجیبی زد که انگار توش پر از نفرت بود و گفت:
- آره خوب! مثلاً نامزدت!
اوف! اصلاً یاد نامزد بازیم نبودم! بی اختیار گفتم:
- تو چه گیری دادی به رضا!
اسم رضا یک دفعه از دهنم در رفت و پشیمون شدم. لبخند زهرآگینی زد و گفت:
- پس اسمش رضاس!
نگام کشیده شد سمت مامان، حسابی مشغول گفتگو با خاله کیمیا بودن، راه افتادم سمت ماشین و با بدخلقی گفتم:
- لطف کن اینقدر سر به سر من نذار!
اما از رو نرفت و با لحن پر تمسخری گفت:
- اینبار چرا نیومده؟ چطور دلش می یاد ...
با غیظ حرفشو قطع کردم و گفتم:
- رضا زودتر رفته شمال. یه خورده حوصله کنی، می بینیش.
واقعاً هم همینطور بود، چون طبق قراری که دیشب مامان و رضا گذاشته بودن قرار بود یه سر بریم ویلای خودمون که را و دوستاش اونجا بودن، بعد بریم ویلای داریوش اینا. ابروی چپشو بالا انداخت و گفت:
- جدی؟ خیلی دوست دارم ببینمش.
حرفوش باور نکردم. چون یه جوری جمله شو گفت که حس کردم اصلاً چشم نداره رضا رو ببینه.
برای اینکه حرفو عوض کنم گفتم:
- ببخشید شما شغلتو عوض کردی؟
ابروشو بالا انداخت و گفت:
- نه ... چطور؟
- مطمئنی نمایشگاه ماشین نداری؟
منظورمو فهمید، خندید، تا می خندید گوشه چشماش چین می خورد و بامزه می شد. منم که حس می کردم توی دلم لباس می شورن! با همون خنده بامزه اش گفت:
- ماشین من همینه که می بینی، ماشینی که تو کیش دیدی رو همونجا کرایه کرده بودم خانوم کوچولو.
ضربان قلبم داشت شدت می گرفت. خوب بسه دیگه مرتیکه چقدر می خندی! اه اعصابم خورد شد! برای اینکه خودمو کنترل کنم، سمت مامان و خاله چرخیدم و گفتم:
- بهتره نیست بیفتیم و بقیه حرفا رو بذاریم واسه تو راه؟ جاده شلوغ شد!
خودم زودتر از بقیه پشت فرمون نشستم و ماشین رو روشن کردم. از بچه گی رضا که رانندگی بلد بود، به منم یاد داده بود و راننده ماهری شده بودم، برای همینم به محض رفتن توی هجده سالگی سریع تونستم گواهینامه بگیرم. رو به سپیده گفتم:
- سپیده بیا سوار شو دیگه.
سپیده که تا اون لحظه ساکت و صامت یه گوشه ایستاده بود، نگاهی به داریوش و آرمین انداخت، سری براشون تکون داد و راه افتاد سمت ماشین که بیاد جلو بشینه کنار من. صدای آرمین متوقفش کرد:
- دوتایی با اون ماشین می یاین؟ چون گویا خاله ها تصمیم دارن با هم باشن!
قبل از اینکه سپیده چیزی بگه مامان و خاله کیمیا راه افتادن سمت ماشینمون و مامان گفت:
- نه آرمین جان، من و کیمیا هم با رزا اینا می یایم.
داریوش پرید وسط حرفشون و گفت:
- خاله جان اگه اجازه هست من و آرمین با دخترا بیایم. شما و مامان توی ماشین من باشین.
قیافه مامان درهم شد، قبل از اینکه فرصت کنه چیزی بگه، آرمین قدمی بهش نزدیک شد و گفت:
- خاله جون یه لحظه ...
مامان ناچاراً قدمی به از خاله کیمیا فاصله گرفت و مشغول صحبت با آرمین شد، داشتم می مردم از فضولی بفهمم اینا چی دارن به هم می گن. خاله کیمیا هم رفته بود سمت داریوش و داشتن حرف می زدن. چه خبر بود یعنی؟! وقتی مامان از آرمین جدا شد و اومد سمت من شیشه رو دادم پایین تا بتونم فضولیمو ارضا کنم. مامان اخماش در هم بود از شیشه خم شد داخل و طوری که سعی می کرد صداش به بیرون درز پیدا نکنه گفت:
- این پسره هم خوب یاد گرفته چطور منو تو رودرواسی بندازه! اصرار دارن با شما بیان! رزا من به تو سپیده اعتماد کامل دارم! آرمین هم می گه رو اسم داریوش قسم می خوره! نمی دونم از کجا فهمیده من روش حساسم! در هر صورت، قرار شد با هم باشین، حواستونو جمع کنین. آروم می ری رزا، خیلی هم باهاش همکلام نمی شی.
دست و پام داشت می لرزید! داریوش و آرمین آب زیر کاه! نفس عمیقی کشید و فقط سرمو برای مامان تکون دادم. انگار مامان هم خوب درکم می کرد، که دستشو جلو آورد و گونه مو نوازش کرد، بعدش سریع عقب گرد کرد و رفت سمت ماشین خاله کیمیا. گویا خاله کیمیا رانندگی بلد نبود و قرار بود مامان پشت فرمون بشینه. سپیده نزدیک در جلو ایستاد و ناچاراً رو به پسرها که می خواستن عقب بشینن تعارف کرد:
- بفرمایید جلو، من اینجوری معذب می شم.
آرمین و داریوش نگاهی به هم انداختن و داریوش گفت:
- اشکالی نداره؟
دوست داشتم خم بشم به سمت در بغلو از شیشه برم بیرون از باسن سپیده یه نشگون بگیرم تا زر مفت نزنه! اما دیگه دیر شده بود چون سپیده با رویی گشاده گفت:
- نه خواهش می کنم چه اشکالی؟
و این شد که داریوش به راحتی آب خوردن کنار من جا گرفت! حالا چطور می تونستم با وجود اون رانندگی کنم؟ خدایا خودمون رو به تو می سپارم نذار جوونای مردمو بفرستم ته دره! از داخل داشبورد کاست جدید و جنجالی مورد علاقه ام رو در آوردم و توی ضبط گذاشتم و صداشو تا آخر زیاد کردم. چون مامان زودتر راه افتاده بود، جلوی ما بود. از گوشه چشم نگاهی به داریوش کردم، دست راستشو از آرنج تکیه داده بود به شیشه بسته و با ناخنش با پوست لبش ور می رفت. حسابی توی فکر فرو رفته بود. عصبی از ماشین مامان و خاله سبقت گرفتم و براشون زدم. بعدش هم با سرعت هر چه تموم تر از ماشین های دیگه سبقت گرفتم. صدای فریدون توی ماشین می پیچید:
- دستامون اگر که دوره دلامون که دور نمی شه
دل من جز با دل تو با دلی که جور نمی شه
داریوش دستشو جلو آورد و بدون اینکه چیزی به من بگه صدای ضبط رو یه کم کم کرد. چپ چپ نگاش کردم و خواستم یه گنده بارش کنم که گفت:
- رانندگیت خیلی خوبه. تسلط بالایی داری!
تو میخای مَرمَرِ قلبت آب شه با گرمای عشقم
دلت از سنگِ عزیزم سنگی که صبور نمی شه
نفسمو با شتاب فرستادم بیرون و گفتم:
- حالا یعنی باید برای تعریفی که کردی ازت تشکر کنم؟
سرشو به پشت صندلی تکیه داد، پاهای بلندشو یه کم تو جاش جا به جا کرد و با چشم بسته گفت:
- نه نیازی به تشکر نیست. یه کم باهام مدارا کنی کافیه!
فاصــــــــــله ها فاصله ها اونو به من برسونید
فاصــــــــــله ها فاصله ها درد منو نمی دونید
فرمون را دو دستی چسبیدم و کمی از سرعتم کم کردم. مامان بدجور داشت پشت سرم چراغ می زد و این یعنی تهدید محض!
با صدای آرومی غر غر کردم:
- بسه دیگه زبون نریز.
چند لحطه ای تو سکوت غرق صدای گیتاری شدم که از ضبط پخش می شد. داریوش بدون اینکه چشماشو باز کنه لبخند کمرنگی زد. از توی آینه نگاه به عقب کردم، سپیده معذب گوشه صندلی نشسته بود و به بیرون خیره شده بود، دستشم زده بود زیر چونه اش. تا حالا اینقدر به سر و صدا ندیده بودمش، آرمین هم البته دست کمی از اون نداشت و جفتشون غرق مناظر شده بودن. با احساس سنگینی نگاهی دل از آینه کندم، داریوش چشماشو باز کرده بود و بی پروا خیره شده بود بهم، چقدر محتاج این نگاه بودم فقط خدا می دونست!
بردن اسم تو از یاد کاریه که خیلی سخته
دل تو نقش یه قلبه که تو آغوش درخته
یه بار با ناز پلک زدم و گفتم:
- خوشگل ندیدی؟
بازم لبخند زد ولی هیچی نگفت ... یه دفعه دستشو جلو آورد و صدای ضبط رو زیاد کرد. حرکت لبهاشو می دیدم که داره با فریدون زمزمه می کنه:
تو دلم همیشه جاته همیشه دلم باهاته
یاد من هرجا که باشی مثل سایه پا به پا ته
قلبم داشت مثل چی می زد ... نزن لعنتی نزن! به نفس نفس افتاده بودم و داریوش بی توجه به من غرق آهنگ بود، شاید هم غرق من به آهنگ گوش می کرد!
فاصــــــــــله ها فاصله ها اونو به من برسونید
فاصــــــــــله ها فاصله ها درد منو نمی دونید
همین که آهنگ تموم شد با هول و استرس ضبط رو خاموش کردم، همین یکی حسابی باعث شده بود دست و پامو گم کنم. با اینکه هیچی از احساسات داریوش نمی دونست، هیچ هم سر از کاراش در نمی اوردم اما همین نگاه ها و بعضا تیکه های ظریفش دیوونه م می کرد. تصمیم گرفتم یه کم اذیتش کنم، نمی شه که فقط اون منو اذیت کنه! تو آینه به آرمین نگاه کردم و بلند گفتم:
- آرمین تو چطوری با داریوش اینقدر صمیمی شدی؟
آرمین چشم از مناظر بیرون گرفت، به چشمای من تو آینه خیره شد و با خنده و گفت:
- خودمم نمی دونم. یک دفعه ای پیش اومد حالا هم پشیمونم.
داریوش که می دونست آرمین شوخی می کنه، از طرفی فهمیده بود می خوام کرم بریزم، پوزخندی زد و گفت:
- اتفاقاً آب منم با این توی یه جوی نمی ره. زیادی بچه مثبته. انگار از مادر فقط شیر پاستوریزه خورده.
لجم گرفت و گفتم:
- خوش به حال زنت آرمین! به نظر من که خوشبخت ترین زن دنیا می شه. تو خیلی پسر خوبی هستی! پسر پاستوریزه این روزا کیمیاست!
بعد قبل از اینکه بفهمم می خوام چه غلطی بکنم، به عادت همیشگیم گفتم:
- خدا قسمت ما هم بکنه!
آرمین بیچاره از بی پردگی من سرخ شد، اما داریوش سریع نکته حرفمو گرفت و گفت:
- شما فکر نمی کنی واسه اینجور دعا یه کم دیر شده؟؟ فکر کنم، البته فکر کنم گفتی نامزد داری! نکنه پسر خوبی نیست که داری آرزوی یکی دیگه اشو می کنی؟ یا شاید هم دروغ گفتی!
وای بر من که خودم، خودمو لو دادم! با تته پته گفتم:
- خوب چرا، ولی اون ... اونم مثل بقیه اس دیگه ... یه خورده سر و گوشش می جنبه.
اومدم ابروشو درست کنم تازه زدم چشمشم کور کردم! با عجز به سپیده نگاه کردم و دیدم کثافت داره ریز ریز می خنده! اونم طرفدار این دو نفر شده بود و ترجیح می داد من کم بیارم! عوضی! داریوش با پوزخند گفت:
- یعنی واقعاً با وجود داشتن تو بازم شیطونه؟ چقدر بی لیاقت! واقعاً حیف تو نیست رزا؟
داشتم کم می اوردم، اعصابم حسابی به هم ریخته بود، می خواستم هر چه زودتر اون بحث اعصاب خورد کن رو تموم کنم. برای همینم با غیظ گفتم:
- نه پس! تو خوبی! می خوای بیام زن تو بشم؟!
صورت داریوش پر از بهت شد، آه آرمین هم پشت سرم اونقدر بلند بود که بتونم بشنوم. سپیده هم داشت با چشمای گرد شده نگام می کرد! خودمو اینقدر رک باور نداشتم! کم کم روی صورت بهت زده داریوش یه لبخند تلخ نشست، تلخ تلخ! اما چیزی نگفت، سعی کردم بحثو جمع کنم و جمعو از اون حالت خارج کنم:
- رضا هر چی که باشه، من خیلی دوسش دارم. پسرای این دوره زمونه همشون سر و گوششون می جنبه.
آرمین هم به کمکم اومد و گفت:
- نه رزا. همشون هم اینطوری نیستن. مثلاً من در طول عمرم یه دوست دختر هم نداشتم! حالا من هیچی، هستن خیلی از پسرا که شیطنت می کنن، اما آدمیت از یادشون نرفته! به نظرم اونا واقعاً آدمای قابل اعتمادی هستن. بعدشم هر آدمی تا ازدواج می کنه، دیگه فقط باید حواسش به همسرش باشه نه اینکه یه نفرو عقد کنه، صد تا رو ... لا اله الا الله!
- منم که می گم زن تو خیلی خوشبخته.
داریوش با اخمای در هم رو به سپیده گفت:
- سپیده چرا خاله شیلا نیومدن؟
بهد از یه ساعت تازه صدای سپیده رو هم شنیدیم! این دختر یه مرگش شده بود!
- مامان من کار داشت، نمی تونست بیاد، ولی برادرم محمودآباده.
آرمین قبل از من و داریوش به حرف اومد و گفت:
- برادرت؟
سپیده از گوشه چشم نگاهی به آرمین انداخت و گفت:
- آره برادرم سام با پسر خاله ام و دوستاشون اونجان.
اینبار داریوش پرسید:
- پسر خاله ات؟ یعنی داداش رزا؟ مگه رزا تک فرزند نیست؟
وا! مگه خودم لالم که از سپیده می پرسه! اوه اوه! این چی گفت؟!! من نگفته بودم بهشون داداش دارم. البته نگفته بودمم که تک فرزندم، اما الان لو می رم! می می دونــــــــــم! الان حیثیتم به فنا می ره! سپیده که هنوز خونسردی خودشو از دست نداده بود گفت:
- نه، هم من ، هم رزا یه داداش بزرگتر داریم. که البته هم سن هم هستن.
داریوش دستی توی موهاش که ریخته بود روی چشماش کشید، همه شونو با هم داد بالا و با صدای آرومی پرسید:
- نامزد رزا هم باهاشونه حتماً.
سپیده هم دیگه داشت کم می اورد، خودش فهمید گاف داده، به زحمت گفت:
- آره ... یعنی نه! اصلاً نمی دونم.
نگاه داریوش با بدبینی چرخید سمت من، آرمین هم نگاهش بین من و سپیده و داریوش چرخ می خورد. با کلافگی گفتم:
- اصلاً چه بحثیه! اَه!
قبل از اینکه کسی فرصت کنه چیزی بگه، صدای موسیقی لایتی توی ماشین پخش شد و داریوش دستشو داخل جیب شلوارش کرد و گوشی موبایلش رو در آورد. آخ چقدر دلم یه دونه موبایل می خواست. ولی بابا برام نمی خرید، تازه بازار موبایل داشتن گرم شده بود و بابا برای خودش و مامان و رضا خریده بود. به منم گفته بود وقتی رفتی دانشگاه! اوف! بی اختیار گوشامو تیز کردم تا از مکالمه داریوش سر در بیارم، نکنه بازم دوست دختراش ...
- باشه، همین جلوتر یه قهوه خونه هست ...
- ....
- شما الان دقیقا کجا هستین مگه؟
- ....
- خوب ما یه کم جلو افتادیم، حدوداً پنج دقیقه دیگه میرسین به ما. اسم قهوه خونه رو برات مسیج می کنم.
بعد از این حرف قطع کرد و رو به من گفت:
- مامان اینا بودن، خسته ان ... گفتن یه جا وایسیم. بعد از این پیچ یه قهوه خونه هست، چون کنار رودخونه است فضای خوبی داره. نگه دار ...
بعد از پیچ جایی که گفته بود رو دیدم، راهنما زدم و کنار کشیدم اما هیچی در جواب حرفاش نگفتم. همه از ماشین پیاده شدیم، ساعت نه و نیم صبح بود. با دیدن رودخونه خروشان، هوس کردم آبی به دست و صورتم بزنم. آرمین و داریوش داشتن با هم پچ پچ می کردن، قیافه داریوش در هم بود ولی آرمین سعی داشت چیزی رو با هیجان بهش حالی کنه. بی توجه به اونا به سپیده گفتم یم رم لب رودخونه و راه افتادم اون سمت. خیلی هم شلوغ نبود، آب خنک انگار اعصابم رو هم آروم کرد. وقتی برگشتم، مامان اینا هم اومده بودن و همه شون با هم نشسته بودن روی یکی از تختا که از رودخونه یه کم فاصله داشت. رفتم طرفشون و با هیجان گفتم:
- بیاین لب آب ... اونجا نشستین برای چی؟
مامان بی توجه به حرفم با اخم گفت:
- این بود آروم رفتنت؟ پا رو می ذاری روی گاز آ برو که رفتیم؟!!
نشستم لب تخت، خم شد گونه شو صدا دار بوسیدم و گفتم:
- به من می گن رزا شوماخر! چی فکر کردی؟!! هیش مترس! رانندگی در حد بنز !
مامان چپ چپی نگام کرد و صورتشو چرخوند سمت آرمین، منم چشمام رفت سمت داریوش که داشت با لبخندی محو نگام می کرد.
- خاله! تو نباید چیزی بهش می گفتی؟!! حالا این بچه اس!
دل از نگاه بازی با داریوش کندم و اعتراض کردم:
- اِ مامان!
آرمین هم به جانبداری از من چون مخاب هم قرار گرفته بود گفت:
- همون اول فقط یه کم تند رفت خاله جان، بعدش خودش زود سرعتشو کم کرد.
- د آخه من دختر خودمو خوب می شناسم.
اومدن گارسون و آوردن یه سینی چایی به غر غرهای مامان پایان داد. باز نگام رفت سمت داریوش، برعکس مسافرت کیش که خیلی می گفت و می خندید و ریلکس بود، این بار خیلی عبوس و غمزده شده بود و هر از گاهی چنان نگام می کرد که دست و دلم می لرزید و حاضر بودم همه چیزمو بدم تا اون نگاه برای همیشه به من تعلق داشته باشه. ولی حیف که این نگاه تا حالا به خیلی از دخترای دیگه هم دوخته شده بود. مامان استکانی چایی ریخت و به دستم داد. موقع گرفتن استکان باز نگاه بی اراده ام با نگاه داریوش تلاقی کرد و دوباره همون حالت تو من ایجاد شد. طوری که یهو دستم شل شد و فنجون چایی روی پام ریخت. خدا رو شکر خیلی داغ نبود، ولی نمی دونم چرا کولی بازی در آوردم و با فریاد گفتم:
- سوختم. وای سوختم!
مامان و خاله به تکاپو افتادن، ولی داریوش تو یه چشم به هم زدن بلندم کرد و به حالت دو منو کنار رودخونه برد و پامو تو آب خنک رودخونه فرو کرد. سوز شدیدی نداشتم، اما پام که خنک شد انگار دلمم خنک شد. یکی از دستای داریوش محکمدور کمرم پیچید شده بود و با اون یکی مچ پامو گرفته بود توی دستش. بدنم داشت مور مور می شد، دستی که بی هوس دور کمرم تاب خورده بود و داریوش نگرانی که بی توجه به اطرافیان منو تو آغوشش گرفته بود داشت از خود بیخودم می کرد.
سرمو بالا آوردم و تو عمق چشمای آبیش خیره شدم، نگاش پر بود از نگرانی و به پام خیره شده بود، وقتی نگامو حس کرد، نگاشو سر داد روی نگام، لبمو با زبون تر کردم و از ته دلم گفتم:
- ممنون.
لبخند نشست روی صورتش، لبخندی که جذابیتش رو دوچندان می کرد، با صدای آروم گفت:
- خواهش می کنم. پات می سوزه؟ اگه می سوزه برگردیم تهران و بریم درمانگاه.
با همه صداقتم گفتم:
- نه خوبه. من الکی داد و هوار راه انداختم، چیزی نشده بود که!
صدای مامان رو از فاصله نزدیک شنیدم:
- چی شدی دختر؟ خوبی رزا؟!! پاتو ناقص کردی؟!! بازم سر به هوایی؟!! من چی کار کنم از دست تو؟
مامان درست پشت سرمون بود، داریوش سریع ولم کرد و با فاصله از من ایستاد. با خنده چرخیدم سمت مامان، سپیده هم کنارش بود و با نگرانی نگام می کرد. گفتم:
- خوبم مامان! داریوش نجاتم داد ...
مامان برای اولین بار نگاه بی کینه ای به داریوش کرد و گفت:
- ممنون پسرم، لطف کردی. من که هول شده بودم، نمی دونستم چی کار باید بکنم!
نه تنها من که داریوش هم جا خورد، با اون بغل مغلی که داریوش راه انداخت، گفتم الان مامان جفتمونو تو رودخونه غرق می کنه. ولی انگار نه! اونم فهمیدم داریوش مظلوم شده! داریوش برای اینکه تعجبش پیدا نشه، سرشو زیر انداخت و گفت:
- خواهش می کنم! کاری نکردم ...
مامان نشست کنارم، پامو نگاه کرد و گفت:
- خوبی؟!
پامو یه کم تکون دادم و گفتم:
- خوبم مامان، خیلی داغ نبود.
- خوب خدا رو شکر! امانتی فرهاد یه خط بهت بیفته بابات منو سه طلاقه می کنه!
پشت چشمی نازک کردم و دور از چشم داریوش یواش گفتم:
- آره! هیشکی هم نه و بابا فرهاد! حالا دیگه خوب می دونم دلیل مجنون بازی هاش چیه! باید یه ذره سر به سرش بذارم ...
مامان با چشمای خندونش اعتراض کرد:
- رزا!!!
قبل از اینکه وقت کنم چیزی بگم خاله کیمیا از پشت سر گفت:
- همه چی مرتبه؟
مامان برگشت و گفت:
- آره ... خوبه!
- خوب پس بیا ماشینتو جا به جا کن! گویا بدجاست مردم ماشینشون گیر می کنه بهش ...
مامان سریع از جا پرید و گفت:
- سوئیچ کو رزا؟
- تو کیفمه، روی تخت ...
بعد از رفتن مامان سپیده جلو اومد و دم گوشم گفت:
- کثافت! بغل سواری چطور بود؟!!
کم نیاوردم و در جوابش گفتم:
- نگاه بازی شما چطور؟ خوردی آرمینو از بس دیدش زدی!
سپیده در جا سرخ شد و جیغ کشید:
- رزا!!!
- مرض! حرف می زنی اینم جوابته!
از جا بلند شد و در حالی که ازمون دور می شد گفت:
- همون بهتر که تنهات بذارم، شعور نداری تو!
ریز ریز خندیدم و خونسردانه اون یکی پامو هم فرو کردم توی آب خنک. داریوش دوباره نشست کنارم و گفت:
- واقعاً خوبی یا واسه اینکه دیگرانو نگران نکنی گفتی خوبم؟!
- نه اینکه نسوخته باشه ها. یه خورده سوخت ولی الآن ...
بدون توجه به حرف من دستشو جلو آورد، مچ پامو گرفت توی دستش و از آب کشیدش بیرون. از حرارت دستش حس کردم سوختم، چشمام بسته شد. اون ولی بی توجه به من گفت:
- تو که درست حرف نمی زنی. یه بار می گی سوخت، یه بار می گی نه! بذار خودم ببینم.
وقتی سکوت کرد چشمامو باز کردم، خیره به پام نگاه می کرد. اوه اوه! چه لاک زرشکی هم زده بودم به ناخنای پام! بچه حق داره زل بزنه! دستشو که نوازش گونه کشید روی پام به خودم اومدم، سریع پامو کنار کشیدم. یه کم از جا پرید، چند لحظه سکوت کرد و بعد سعی کرد یه جوری جو رو عوض کنه، پس با خنده گفت:
- تو از منم سالم تری.
لبمو کج کردم و گفتم:
- دلت می خواست که یه بلایی سرم بیاد؟ نه؟
داریوش نگاهی عمیق به چشمام انداخت و با مهربونی گفت:
- این چه حرفیه؟ تو همه ...
بقیه حرفشو خورد، چند لحظه با عجز سکوت کرد، بعد مشتشو کوبید روی سنگریزه های روی زمین و غرید:
- ای خــــــدا!
چنان از ته دل خدا رو صدا زد که بغض تو گلوم نشست. می خواست با من طور دیگه ای حرف بزنه، ولی
می دونستم که نامزد داشتن من جلوشو می گیره و عذابش می ده. تو همین افکار بودم که صدای آرمین از جا پروندم:
- بریم بچه ها؟ دیره ...
داریوش که کنار من زانو زده بود بلند شد و گفت:
- بشین من می رم کفشاتو بیارم ...
کفشام همونجا کنار تخت جا مونده بودن. با رفتن داریوش آرمین جاشو گرفت و گفت:
- چطوری دختر پر دردسر!
اخم کردم و گفتم:
- فحش دادی؟!! جوابتو بدم؟
آرمین غش غش خندید و گفت:
- من بیجا بکنم! با چه جرئی می تونم به شما توهین کنم پرنسس؟!!
پشت چشمی نازک کرد و گفتم:
- بله! دیگه تکرار نشه ها!
- حالا نگفتی خوبی؟
- خوبم می بینی ک! یه چیزی رو همیشه یادت باشه! من تا وقتی که زبونم کار کنه یعنی خوبم.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- پس انشالله همیشه زبونت کار کنه خانوم زبون دراز ... اما یه ذره کمتر این داریوش رو اذیت کن ... آخه ....
قبل از اینکه فرصت کنه جمله شو تموم کنه داریوش با کفشام برگشت، داشتم می مردم ببینم آرمین چی می خواست بگه! اما فایده ای نداشت دیگه چون آرمین همینطور که می رفت سمت ماشینا گفت:
- زود بیاین ...
کفشامو از دست داریوش گرفتم و پوشیدم، خواستم بی توجه به داریوش راهمو بکشم و برم، اما صدای داریوش متوقفم کرد:
- رز ...
برگشتم و خیره نگاهش شدم. انگار همه آرزوهامو تو نگاه اون جستجو می کردم. قلبم کم کم داشت باهاش مهربون می شد. داشتم کم می آوردم! لحظات کوتاهی بهش خیره موندم تا اینکه اون طاقت نیاورد. سرش رو پایین انداخت و بعد از کشیدن نفس عمیقی با صدای خیلی خیلی آرومی گفت:
- هیچی ...
آب دهنمو قورت دادم و خواستم چیزی بگم که مهلت نداد و به سرعت از کنارم رد شد.
مامان اصرار داشت به خاطر پام پشت فرمون ننشینم، اما من اصرار کردم و بدون توجه به غر غرهاش سوار ماشین شدم. داریوش و آرمین و سپیده هم به شکل قبل سوار شدن. ماشینو روشن کردم. حس و حالم خیلی بهتر از لحظه اولی بود که داریوشو دیده بودم، از درون احساس شعف می کردم. مامان زودتر از ما راه افتاد، منم خواستم حرکت کنم، که یهو دختری کنار شیشه داریوش اومد و با فریاد، با ته لهجه اصفهانی گفت:
- وای عزیزم تویی؟ دلم برات یه ذره شده بود! تو کجا این جا کجا؟
با بهت چرخیدم سمت داریوش! رنگش یه درجه سفید تر شده و به دختره خیره مونده بود ولی هیچی نمی گفت. این کی بود دیگه خدا؟!! دختر خوشگلی بود، یه قشنگی ذاتی داشت و لوازم آرایش خیلی هم توش دخیل نبود! احساس کردم نفسم به راحتی بالا نمی یاد. دختره دستشو جلوی صورت داریوش تکون داد و گفت:
- داریوش! کجایی؟!!! چرا منگ شدی؟!! خیلی وقته خبری ازت نیست! همه بچه ها دلتنگت شدن. بیشعور داری می ری شمال صدات در نمیاد؟ بیا با اکیپ خودمون! طناز و رویا و ملینا و مریم و احسان و شاهرخ و سعید و نوید هم هستن. همه ببیننت شاخ در می یارن. دوستاتم بیار ...
اینو که گفت تازه کله شو خم کرد تو ماشین و به من که مثل مجسمه خشک شده بودم و سپیده و آرمین که خبر از حالشون نداشتم سلام کرد. داریوش چرخید سمت من، همین که حال خرابمو دید اخماش یهو در هم شد چرخید سمت دختره و با تندی گفت:
- خانم من دیگه شما رو به جا نمی آرم.
دختر که حرف داریوش رو به مسخرگی برداشت کرده بود، با لوندی خندید و گفت:
- ای ناقلا! حالا برای من نقش بازی می کنی؟ خیلی خوب. حالا که می خوای خودمو معرفی می کنم. من شری هستم. یعنی شراره. توی خیابون میر فندرسکی با هم آشنا شدیم. اصفهان! یادت اومد؟
داریوش حسابی کلافه شده بود از نگاش و حالاتش مشخص بود! گفت:
- خانم لطفاً مزاحم نشید. گفتم من شما رو نمی شناسم!
قبل از اینکه دختره حرفی بزنه آرمین به زور گفت:
- رزا لطفاً برو.
داشتم از درون می لرزیدم. این چی می گفت این وسط؟ کجا برم؟!! خدایا طاقت ندارم! شنیدنش خیلی راحت تر از دیدنشه ... وای خدا! داریوش نگام کرد و با چشماش التماس کرد برم، اما نمی تونستم حتی گازو فشار بدم! با طعنه و بغض گفتم:
- نمی رم! بذار آقا به معشوقه وفادارش برسه.
یه دفعه داریوش در ماشین رو باز کرد، فکر کردم خسته شده و می خواد بره توی اکیپ فدائیاش! پوزخند نشست روی لبم می خواستم به آرمین بگم بیاد بشینه پشت فرمون چون داشتم می مردم! دیگه نمی تونستم رانندگی کنم! صدای داد داریوش نگامو به اون سمت کشید:
- برو اونور خانوم! خسته ام کردین! با چه زبونی بهتون بگم دست از سرم بردارین؟!!!
دختره سر جا خشک شده با دهن باز به داریوش نگاه می کرد، قبل از اینکه بتونه خودشو جمع و جور کنه و حرفی بزنه داریوش اومد سمت من. در رو باز کرد، سرمو گرفتم بالا و نگاش کردم، با صدای بلند گفت:
- بیا پایین رزا ...
اینقدر تعجب کرده بودم که نمی دونستم دقیقاً باید چه غلطی بکنم. وقتی دید بی حرکت نشستم صداشو بالاتر برد و گفت:
- رزا! بهت می گم بیا پایین ...
دست و پاهام ازم اطاعت نمی کردن، وقتی به خودم اومدم که پیاده شده بودم. فکر کردم داریوش کاریم داره، اما خیلی خونسرد نشست پشت فرمون و همینطور که در رو می بشت گفت:
- سوار شو ...
سر جا خشک شده نگاش می کردم، داد کشید:
- نشنیدی؟!! می گم سوار شو! زود!
خدای من! این کی بود دیگه؟!! ناچاراً ماشین رو دور زدم و سوار شدم. دختره هنوز بهت زده سر جاش وایساده بود. یه لحظه دلم براش سوخت! همین که سوار شدم هنوز در رو کامل نبسته بود که با سرعت راه افتاد. چند دقیقه ای توی سکوت گذشت، هیچ کدوم حرف نمی زدیم، بعد از حدودا! یه ربع دستشو جلو اورد و ضبط رو روشن کرد. انگار تا اون لحظه هیچ کس نفس هم نمی کشید، چون همین که ضبط روشن شد آرمین نفس عمیقی کشید و گفت:
- خــــوب! دوستان دیگه چطورین؟
سپیده در جوابش خندید و گفت:
- فکر کنم خوب باشیم ...
داریوش بی توجه به اونا صدای ضبط رو بالاتر برد، مطمئناً قصد صحبت کردن با منو داشت و می خواست صداش به عقب نرسه. اعصابم حسابی متشنج بود. نمی تونستم اتفاقی که افتاده بود رو قبول کنم. تازه داشتم بدی های داریوشو فراموش می کردم و خودمو راضی می کردم که داریوش می تونه لایق عشق پاک من باشه. اما چی شد؟!! درسته که این قضیه احتمالاً مال گذشته هاست اما نمی دونم چرا دیدنش اینقدر واسم گرون تموم شده بود. سنگینی نگاشو حس می کردم، اما نمی تونستم نگاش کنم. با صدای آرامی گفت:
- رزا ... متاسفم! نمی خواستم اینطور بشه.
کنترلمو از دست دادم، همینطور که روبرو رو نگاه می کردم، با صدایی که از زور خشم بلند شده بود گفتم:
- نیازی به تاسف تو نیست! برای من اصلاً مهم نیست که چه اتفاقی افتاده! چون از قبل، خودم همه چی رو
می دونستم.
دستاشو از فرمون جدا کرد، تسلم وار هر دو رو بالا گرفت و گفت:
- خیلی خب تو درست می گی! ولی باور کن من دیگه دور تموم کارایی رو که قبلاً می کردم، خط کشیدم. اصلاً نمی دونم این یه دفعه از کجا پیداش شد. رزا باور کن که این اتفاق کاملاً ناخواسته بود.
- گفتم که برای من مهم نیست! اصلاً به من چه؟ تو هر کاری که بخوای می تونی بکنی. دلیلی نداره واسه من توضیح بدی!
با زدن این حرف برای اینکه از گفتن حرفای بعدی جلوگیری کنم، صدای ضبط رو تا آخر بلند کردم. شیشه های ماشین می لرزید، ولی برای ساکت کردن داریوش این کار لازم بود. سرعت داریوش اوج گرفت اما اینقدر با تسلط رانندگی می کرد که هیچ کدوم حتی ذره ای نترسیده بودیم. آرمین و سپیده اون پشت مشغول صحبت بودن و اصلا کاری به کار ما دو تا که هر دو با خشم سکوت کرده بودیم نداشتن. بالاخره رسیدیم، وقتی وارد محمود آباد شد دست دراز کردم و ضبط رو کم کردم. باید بهش آدرس ویلامون رو می دادم. طبق قرار باید اول به دیدن رضا و سام می رفتیم. دیگه برام اهمیتی نداشت که داریوش پی به دروغم ببره. اون لحظه هیچی برام مهم نبود. صدای ضبط رو که کم کردم داریوش از گوشه چشم نگام کرد، فهمید می خوام یه چیزی بگم. بازم بدون اینکه نگاش کنم گفتم:
- برو به این آدرسی که می گم، باید اول بریم ویلای ما پیش داداشم اینا ...
سرشو تکون داد و من آدرس رو بهش دادم. جلوی در بزرگ ویلا ایستاد و منتظر نگام کرد. می خواست نگاش کنم، اما قهر کرده بودم. نمی خواستم نگاش کنم. خم شدم و چند بار پی در پی بوق زدم. سرایدار مسنمون بابا حیدر در رو باز کرد. یه کم به سمت داریوش خم شدم تا بابا حیدر بتونه منو ببینه و در رو باز کنه بلند گفتم:
- سلام بابا حیدر ... منم رزا ... باز کنین.
دو تا دستشو به نشونه سلام بالا برد و با لهجه شمالی غلیظش گفت:
- سلام خانوم جان! خیلی خوش اومدین ... بفرمایید ...
دو دهنه در رو با چابکی باز کرد و داریوش راه افتاد رفت داخل، از جاده سنگ فرش گذشت و روبروی عمارت چوبی ویلا ایستاد. باز خم شدم روی بوق و چند بار پشت سر هم بوق زدم، صدای پر کنابه داریوش رو شنیدم:
- چه هیجانی هم برای دیدن نامزدت داری!
صاف نشستم و همینطور که در رو باز می کردم گفتم:
- همینه که هست!
مامان اینا هم بعد از ما رسیده و داشتن ماشینو پارک می کردن. در ویلا باز شد و پنج پسر و دو دختر روی ایوون اومدن. رضا رو که دیدم بی توجه به داریوش و بقیه دویدم به سمتش. اونم به عادت همیشگی، دستاشو به روم باز کرد. شیرجه زدم توی بغلش و سر و صورتش رو غرق بوسه کردم. پشت سر هم می گفتم:
- دلم برات یه ذره شده بود رضا!
همه اش یه هفته بود ندیده بودمش، اما طاقت دوریشو نداشتم و اقعاً دلم براش تنگ شده بود. رضا هم محکم منو تو بغلش فشار می داد و روی هوا می چرخوند. با صدای مامان که داشت اعتراض می کرد، بالاخره دل کند و منو روی زمین گذاشت. مامان هم بغلش کرد و بوسیدش. وقتی مشغول دست و روبوسی با مامان بود به سمت داریوش و آرمین چرخیدم. آرمین با اخم سرشو زیر انداخته بود ولی خبری از داریوش نبود. هر چی چشم چرخوندمش ندیدمش! جالب اینجا بود که ماشینش هم نبود!!! حتی واینساده بود به هم معرفیشون کنم تا پی به دروغم ببره!!
سریع دنبال سپیده گشتم، مشغول خوش و بش با سام و رضا بود و متوجه رفتن داریوش نشده بود. اون وسط فقط خاله کیمیا بود که با نگرانی خودشو به آرمین رسوند تا بفهمه قضیه از چه قراره. مبهوت رفتنش مونده بودم، حتی یادم رفت می خواستم رضا رو به بقیه معرفی کنم. رضا بعد از خوش و بش با مامان و سپیده اومد سمت من و دست انداخت دور شونه ام و گفت:
- فنچ کوچولوی من چطوره؟!!
ضربه ای توی سینه اش کوبیدم و گفتم:
- دوست ندالم! هی منو ول می کنی می یای شمال!
با عشق گونه مو بوسیدم و گفت:
- دیوونه من! مهستی هی هواییم می کنه ، چی کارش کنم؟ برو براش خواهر شوهر بازی در بیار ...
با تعجب گفتم:
- مگه اینجاست؟!!
خندید و گفت:
- نه عزیزم ... ویلای خودشونه، غروب که می شه همراه داداشش می یان توی اکیپ ما ...بعضی وقتا پدر مادرش هم هستن.
- بابا مامانش می دونن با و دوسته؟
- چون دوستیمون سالم و هدفداره آره، چرا که نه؟ مامان هم می دونه ، قراره با بابا هم حرف بزنه ...
قیافه ام در هم شد و گفتم:
- انگار قضیه خیلی جدیه!
دماغمو کشید و گفت:
- بیخیال اون فعلاً این آقایی که باهاتونه کیه؟ معرفی نمی کنی؟
چرخیدم به سمت آرمین که داشت با اخمای در هم به من و رضا نگاه می کرد و بلند گفتم:
- اوا یادم رفت، بیا رضا، بیا می خوام با آرمین آشنات کنم.
جلو آرمین که رسیدیم، آرمین نگاشو یه کم عوض کرد. دیگه خصمانه نگامون نمی کرد، بیشتر نگاش موشکافانه بود، دست رضا که به سمتش دراز شد رو صمیمانه فشرد و در جواب خوش امد گویی رضا تشکر کرد. گفتم:
- رضا، خاله کیمیا رو که می شناسی؟ مامان تعریفشو سری قبل برات می کرد، آرمین دوستِ پسرِ خاله کیمیاست.
رضا کمی فکر کرد و گفت:
- پسر خاله کیمیا؟ پس خودش کو؟
من موندم چی بگم و آرمین به جای من آهی کشید و گفت:
- اومد تا داخل ویلا، اما یهو یه تلفن فوری بهش شد، مجبور شد بره ...
یعنی راست گفت؟ در هر صورت نفسمو فوت کردم و بالاخره دم به تله دادم و گفتم:
- و آرمین جون، این گل پسر هم رضاست، داداش عزیز من!
آرمین بهت زده گفت:
- داداشت؟!!
پوزخندی زدم و گفتم:
- آره ... فکر کردین نامزدمه؟!!
بعد آهی کشیدم و گفتم:
- نامزدی در کار نبود، فقط خواستم سر به سرتون بذارم.
رضا که تا اون لحظه با تعجب نگاش بین ما تاب میخورد، غش غش خندید و گفت:
- پس تو این دروغ رو به همه می گی؟ آره فنچ کوچولو؟
با خنده گفتم:
- برای دفاع لازمه.
آرمین بهت زده سر جاش خشک شده بود و بدون اینکه پلک بزنه خیره شده بود به رضا، خواستم یه تیکه بهش بندازم که دستی محکم خورد پس گردنم و پریدم بالا. صدای سام کنار گوشم بلند شد:
- اوی! از رو نریا! یه سلامی، یه علیکی، یه حال و احوالی ...
بدون حرف زبونمو براش در اوردم و اونم خیلی ریلکس دستشو برد بالا و دوباره محکم کوبید پس کله ام! همین کارش باعث شد زبونمو که در اورده بودم رو محکم گاز بگیرم و اشکم در بیاد. داد کشیدم:
- هوووی! وحشی زبونم زخم شد!
- آدم باش سلام کن!
- فرشته ام تو رو هم آدم حساب نمی کنم!
رضا بینمون ایستاد و گفت:
- ای بابا! ول کنین همو، مثل سگ و گدا می پرن به هم! ... رز بیا بریم به دوستام معرفیتون کنم.
سام یواش گفت:
- ورپریده! اون زبونتو اخر قیچی می کنم ...
راه افتادم دنبال رضا و گفتم:
- مادر نزاییده!
سام هم دنبالمون اومد و گفت:
- بیست و یه سال پیش ننه من زاییده!
نه اون کم می اورد نه من، همه داشتن به کل کل ما دو تا می خندیدن. از گوشه چشم به آرمین نگاه کردم، اینبار موشکافانه داشت به سام نگاه می کرد. بیچاره چقد شوک بهش وارد شد، حالا خوبه داریوش رفت! همین که رفتیم سمت دوستای رضا آرمین ازمون فاصله گرفت و گوشیشو از جیبش در آورد گذاشت دم گوشش و رفت سمت باغ ویلا ... لای درختا که گم شد تازه تونستم حواسمو جمع معرفی رضا بکنم ...
از امروز به بعد هر روز میزارم قول میدم....