11-11-2013، 8:17
سلام عزیزای خودم..خوبین؟..[img]images/smilies/2/-2-40-.gif[/img]
انشاالله که عزاداریاتون مقبول درگاهه حق باشه..
امشب رفتیم حسینیه کلی سینه زدیم..کلی حال و هوام عوض شد..کلی سبک شدم..نمی دونید چه حس خوبیه بچه ها!..
یکی می گفت تا حالا دقت کردین ظهر عاشورا از عصر جمعه هم دلگیر تره؟؟
غم عالم تو دل آدم جا می گیره و احساس خفگی می کنی......ببین چه کردند که بعد این همه سال هنوز عالم خون گریه می کنه..به خدا راست می گفت....[img]images/smilies/2/-2-39-.gif[/img]
السلام علی الحـــسین و علی عـــلی بن الحــسین و علی اولــاد الــحســـین و علی اصــحاب الحـــسین (ع)
« الـــتماس دعا دوستان »
خیلی دوست داشتم که بیام و اینجا باهاتون حرف بزنم..
یعنی نمی دونید چقدر عاشقتونم که..
خب بریم سراغ رمان..
همون چیزی که می دونم همه تون انتظارشو می کشیدید..[img]images/smilies/2/-2-27-.gif[/img]
دیشب نوشتمشون ولی فرصت نشد بذارم الان یکی یکی دارم ویرایش می کنم و انشاالله پشت سر هم با فاصله ی زمانی محدودی میذارم..راستی پستاشم تپلیه هااااااا..[img]images/smilies/2/-2-38-.gif[/img]تشکر و امتیاز و نقـــــــــد فراموش نشه..
پيري مي گفت:اگه مي خواي جوان بموني..دردهای دلتو به كسي بگو كه دوسش داري و دوستت داره.. گفتم:پس چراتو پیر شدی؟
خنديد و گفت:دوسش داشتم،دوستم نداشت..
***********************************
******************************
« سوگل »
از پله ها پایین رفتم..با چشم دنبالش می گشتم..از پشت پنجره دیده بودم که این بیرونه، پس شاید هنوزم همون اطراف باشه..
خواستم برم پشت باغ ولی کمی جلوتر دیدمش که کنار یه صندلی چوبی، تکیه به درخت ایستاده و داره به آسمون نگاه می کنه..
قدمامو آهسته کردم..نگاهه من هم ناخودآگاه مسیر نگاهه اون رو دنبال کرد..امشب آسمون صاف بود..هیچ وقت از دیدن ستاره ها تو یه همچین شبی سیر نمی شدم..
ای کاش الان هم مثل بچگیام موقعیتشو داشتم که بی دغدغه دراز بکشم رو زمین و زل بزنم به آسمون و به قول نسترن بگردم دنبال همون ستاره ای که عزیزجون می گفت ستاره ی خوش شانسی و بخت و اقباله....
همونی که وقتی بچه بودیم سر می ذاشتیم رو دامن عزیزجون و نگاهمونو محو اون ستاره هایی می کردیم که از ته دل ایمان داشتیم می تونه سرنوشتمون رو بهمون نشون بده..چون عزیزجون گفته بود پس حقیقت داشت....
همیشه دوست داشتم اونی که از همه بزرگ تر و نورانی تره مال من باشه..ولی از روی قسمتی که الان داشتم به چشم می دیدم می شد فهمید که تا چه حد خوش شانس بودم و..هستم!..
آنیل هم ظاهرا محو اون چادره سیاه بود که با وجود نگین های چشمک زن و درخشانش، چشم رو نوازش می کرد....
آروم به طرفش رفتم..هنوز متوجه من نشده بود..دست به سینه سرش رو بالا گرفته بود..
لباساش نظرمو جلب کرده بود....یه بلوز جذب کلاهدار ِ سفید و شلوار ورزشی مشکی که به خاطر عضلانی بودن هیکلش جذبش شده بود..
صدای قدمامو شنید..سرشو پایین اورد.. با دیدنم لبخند زد و از درخت فاصله گرفت..
حس کردم زیر نگاهه مستقیمش دست و پام شروع کردن به لرزیدن!..اون نگاه، عجیب روم سنگینی می کرد..تا حالا این حس رو تجربه نکرده بودم....
کنارش که رسیدم نگاهمو از رو صورتش برداشتم..تو چشماش که اصلا نمی تونستم نگاه کنم..دست و پامو حسابی گم کرده بودم ولی ظاهر ِ اون نشون می داد که کاملا آرومه..
منتظر بودم چیزی بگه تا بتونم سر بحث و باز کنم..ولی فقط همون نگاهه سنگین بود..و این حس مبهم، بهم این اجازه رو نمی داد که سر بلند کنم و حرفایی که تو دلم بود رو راحت به زبونم بیارم.....
قبل از اینکه اینطور پر از تشویش باشم و رو به روش بایستم، ذهنم پر بود ازسوال و قصد داشتم تمومش رو ازش بپرسم..ولی حالا....در کمال تعجب می دیدم به همین سرعت از تو ذهنم پاک شدن!..
--بیا اینجا.......
سرمو بلند کردم..به اون صندلی ِ دو نفره ی چوبی اشاره می کرد..به زور تونستم لبخند بزنم و تشکر کنم..نشستم و اون هم آروم و البته با فاصله کنارم نشست..
سکوت عجیبی بینمون بود..اگرم حرفی یا سوالی داشتم توی این موقعیت راهه پرسیدنشون رو نمی دونستم......
کمی به جلو خم شد..دستاشو تو هم گره کرد..از حالت ِ گرفته ی صورتش معلوم بود که حسابی تو فکره!....
سرشو آروم تکون داد و تو همون حالت گفت:حرفای زیادی دارم که می دونم تا چه حد مشتاقی اونا رو بشنوی..ولی قبلش می خوام بدونی یه چیزی واسه م واضحه..اینکه هنوز به من اعتماد نداری..........
سرشو به طرفم چرخوند، ولی نگام نکرد..
-- حرفایی که قبلا بهت زدم و اونایی رو که قراره بشنوی، می خوام که باورشون کنی و حتی یه ذره هم شک به دلت راه ندی که شاید دارم بهت دروغ میگم..می دونم..بهت حق میدم که نتونی به من اعتماد کنی..اما خب.............
مکث کرد..نفسش و فوت کرد بیرون و به صندلی تکیه داد..
دستاشو رو سینه ش گره زد و گفت: من یه غریبه م واسه ت..یکی که غیرمنتظره وارد زندگیت شد و یه دفعه هم احساس صمیمیت کرد....انقدر صمیمی که با حرفاش هر دقیقه بیشتر داره سردرگمت می کنه..........
کامل چرخید سمتم و اینبار زل زد تو چشمام..
با دست به خودش اشاره کرد و ملتمسانه زمزمه کرد: ولی به خداوندی خدا دیگه کاسه ی صبرم لبریز شده بود..این همه مدت فیلم بازی کردم تا باورت بشه که من جز یه غریبه برات هیچی نیستم..سخت بود بشناسمت و ادعا کنم که ازت دورم....
احساس داغی عجیبی بهم دست داده بود..تموم توانمو جمع کردم تو زبونم و با اینکه لرزش خفیفی داشت گفتم:من متوجه ِ حرفات نمیشم..فقط می .........
و اون که انگار از من کم طاقت تر بود اومد میون حرفم و گفت: میگم سوگل..میگم......به تموم سوالات جواب میدم اینو بهت قول دادم..ولی قبلش ازت یه خواهشی دارم..
- چه خواهشی؟!..
بعد از یه مکث کوتاه تو چشمام، نگاهشو از روم برداشت و به حالت اولش برگشت..
نگاهشو اطراف باغ چرخوند و سرشو تکون داد و قاطعانه گفت: بهم اعتماد کن!........
سکوت کردم.. و اون سکوتم رو پای رد کردن درخواستش گذاشت که بعد از چند لحظه لب پایینش رو گزید و نگاهشو به دستاش دوخت که محکم تو هم قلاب شده بودند و من لرزش اون دستا رو به وضوح می دیدم..
منم حالم دست کمی از انیل نداشت..
سرشو چرخوند سمتم و نگام کرد..نگاهش رنگ التماس داشت..
زمزمه کرد: بهم اعتماد کن سوگل!......
نگاهمون تو هم گره خورده بود و انگار هیچ کدوم توان دزدیدن این نگاهه افسارگسیخته رو نداشتیم..قلبم تند می زد..خیلی تند.....صداش همه ی وجودمو پر کرده بود..می ترسیدم که اونم بتونه بشنوه و......!..
گوشی موبایلش زنگ خورد.......و همین صدا یه شوک بود واسه م که با یه لرزش خفیف به خودم بیام و با یه نفس عمیق جفتمون نگاهمون رو بدزدیم..
صورتمو ازش گرفتم ..ولی صداشو می شنیدم..اولش نمی دونستم اونی که پشت خطه کیه ولی با اینکه آنیل رو نمی دیدم کاملا از طرز صحبت کردنش مشخص بود که به زور داره جواب مخاطبش رو میده.......
-- الو..سلام..بد نیستم، تو خوبی؟.....نه چطور مگه؟..به مامان گفته بودم که بهت بگه....گیر نده نازنین گفتم که....آره تنها اومدم....نازنــین!....برمی گردم..گفتم که برمی گردم، کاری نداری؟باید برم....نه..سلام برسون..باشه، فعلا!
پس نازنین یا همون نامزدش بود!..
چطور تونستم فراموش کنم؟!..اون نامزد داشت..مردی که الان کنارم نشسته و من از نگاهش دست و پامو گم می کنم و با شنیدن صداش ریتم نامنظم قلبمو احساس می کنم، نامزد داشت و منه احمق چه بی خیال زل می زنم بهش و انگار نه انگار که..........پوووووف..سوگل آخه تو چت شده؟!..واقعا این تویی؟!..سوگلی که بتونه تو چشمای یه مرد زل بزنه و شهادت از چیزی بده که عالمی ازش دور بوده؟!....
نمی دونم چرا بی دلیل جوش اوردم..دست خودم نبود..واقعا دست خودم نبود..
چه صمیمی اسمشو صدا می زد!....نازنین!..اسم قشنگی هم داشت..
چرا قبلا تا این حد بهش دقیق نشده بودم؟!..
اون دختری که توی شمال هر چی خواست به من و نسترن نسبت داد نامزد آنیل بود!..
اون موقع نسبت بهش چه بی تفاوت بودم و حالا............
من چم شده خدایا؟!..
ادامه دارد...
انشاالله که عزاداریاتون مقبول درگاهه حق باشه..
امشب رفتیم حسینیه کلی سینه زدیم..کلی حال و هوام عوض شد..کلی سبک شدم..نمی دونید چه حس خوبیه بچه ها!..
یکی می گفت تا حالا دقت کردین ظهر عاشورا از عصر جمعه هم دلگیر تره؟؟
غم عالم تو دل آدم جا می گیره و احساس خفگی می کنی......ببین چه کردند که بعد این همه سال هنوز عالم خون گریه می کنه..به خدا راست می گفت....[img]images/smilies/2/-2-39-.gif[/img]
السلام علی الحـــسین و علی عـــلی بن الحــسین و علی اولــاد الــحســـین و علی اصــحاب الحـــسین (ع)
« الـــتماس دعا دوستان »
خیلی دوست داشتم که بیام و اینجا باهاتون حرف بزنم..
یعنی نمی دونید چقدر عاشقتونم که..
خب بریم سراغ رمان..
همون چیزی که می دونم همه تون انتظارشو می کشیدید..[img]images/smilies/2/-2-27-.gif[/img]
دیشب نوشتمشون ولی فرصت نشد بذارم الان یکی یکی دارم ویرایش می کنم و انشاالله پشت سر هم با فاصله ی زمانی محدودی میذارم..راستی پستاشم تپلیه هااااااا..[img]images/smilies/2/-2-38-.gif[/img]تشکر و امتیاز و نقـــــــــد فراموش نشه..
پيري مي گفت:اگه مي خواي جوان بموني..دردهای دلتو به كسي بگو كه دوسش داري و دوستت داره.. گفتم:پس چراتو پیر شدی؟
خنديد و گفت:دوسش داشتم،دوستم نداشت..
***********************************
******************************
« سوگل »
از پله ها پایین رفتم..با چشم دنبالش می گشتم..از پشت پنجره دیده بودم که این بیرونه، پس شاید هنوزم همون اطراف باشه..
خواستم برم پشت باغ ولی کمی جلوتر دیدمش که کنار یه صندلی چوبی، تکیه به درخت ایستاده و داره به آسمون نگاه می کنه..
قدمامو آهسته کردم..نگاهه من هم ناخودآگاه مسیر نگاهه اون رو دنبال کرد..امشب آسمون صاف بود..هیچ وقت از دیدن ستاره ها تو یه همچین شبی سیر نمی شدم..
ای کاش الان هم مثل بچگیام موقعیتشو داشتم که بی دغدغه دراز بکشم رو زمین و زل بزنم به آسمون و به قول نسترن بگردم دنبال همون ستاره ای که عزیزجون می گفت ستاره ی خوش شانسی و بخت و اقباله....
همونی که وقتی بچه بودیم سر می ذاشتیم رو دامن عزیزجون و نگاهمونو محو اون ستاره هایی می کردیم که از ته دل ایمان داشتیم می تونه سرنوشتمون رو بهمون نشون بده..چون عزیزجون گفته بود پس حقیقت داشت....
همیشه دوست داشتم اونی که از همه بزرگ تر و نورانی تره مال من باشه..ولی از روی قسمتی که الان داشتم به چشم می دیدم می شد فهمید که تا چه حد خوش شانس بودم و..هستم!..
آنیل هم ظاهرا محو اون چادره سیاه بود که با وجود نگین های چشمک زن و درخشانش، چشم رو نوازش می کرد....
آروم به طرفش رفتم..هنوز متوجه من نشده بود..دست به سینه سرش رو بالا گرفته بود..
لباساش نظرمو جلب کرده بود....یه بلوز جذب کلاهدار ِ سفید و شلوار ورزشی مشکی که به خاطر عضلانی بودن هیکلش جذبش شده بود..
صدای قدمامو شنید..سرشو پایین اورد.. با دیدنم لبخند زد و از درخت فاصله گرفت..
حس کردم زیر نگاهه مستقیمش دست و پام شروع کردن به لرزیدن!..اون نگاه، عجیب روم سنگینی می کرد..تا حالا این حس رو تجربه نکرده بودم....
کنارش که رسیدم نگاهمو از رو صورتش برداشتم..تو چشماش که اصلا نمی تونستم نگاه کنم..دست و پامو حسابی گم کرده بودم ولی ظاهر ِ اون نشون می داد که کاملا آرومه..
منتظر بودم چیزی بگه تا بتونم سر بحث و باز کنم..ولی فقط همون نگاهه سنگین بود..و این حس مبهم، بهم این اجازه رو نمی داد که سر بلند کنم و حرفایی که تو دلم بود رو راحت به زبونم بیارم.....
قبل از اینکه اینطور پر از تشویش باشم و رو به روش بایستم، ذهنم پر بود ازسوال و قصد داشتم تمومش رو ازش بپرسم..ولی حالا....در کمال تعجب می دیدم به همین سرعت از تو ذهنم پاک شدن!..
--بیا اینجا.......
سرمو بلند کردم..به اون صندلی ِ دو نفره ی چوبی اشاره می کرد..به زور تونستم لبخند بزنم و تشکر کنم..نشستم و اون هم آروم و البته با فاصله کنارم نشست..
سکوت عجیبی بینمون بود..اگرم حرفی یا سوالی داشتم توی این موقعیت راهه پرسیدنشون رو نمی دونستم......
کمی به جلو خم شد..دستاشو تو هم گره کرد..از حالت ِ گرفته ی صورتش معلوم بود که حسابی تو فکره!....
سرشو آروم تکون داد و تو همون حالت گفت:حرفای زیادی دارم که می دونم تا چه حد مشتاقی اونا رو بشنوی..ولی قبلش می خوام بدونی یه چیزی واسه م واضحه..اینکه هنوز به من اعتماد نداری..........
سرشو به طرفم چرخوند، ولی نگام نکرد..
-- حرفایی که قبلا بهت زدم و اونایی رو که قراره بشنوی، می خوام که باورشون کنی و حتی یه ذره هم شک به دلت راه ندی که شاید دارم بهت دروغ میگم..می دونم..بهت حق میدم که نتونی به من اعتماد کنی..اما خب.............
مکث کرد..نفسش و فوت کرد بیرون و به صندلی تکیه داد..
دستاشو رو سینه ش گره زد و گفت: من یه غریبه م واسه ت..یکی که غیرمنتظره وارد زندگیت شد و یه دفعه هم احساس صمیمیت کرد....انقدر صمیمی که با حرفاش هر دقیقه بیشتر داره سردرگمت می کنه..........
کامل چرخید سمتم و اینبار زل زد تو چشمام..
با دست به خودش اشاره کرد و ملتمسانه زمزمه کرد: ولی به خداوندی خدا دیگه کاسه ی صبرم لبریز شده بود..این همه مدت فیلم بازی کردم تا باورت بشه که من جز یه غریبه برات هیچی نیستم..سخت بود بشناسمت و ادعا کنم که ازت دورم....
احساس داغی عجیبی بهم دست داده بود..تموم توانمو جمع کردم تو زبونم و با اینکه لرزش خفیفی داشت گفتم:من متوجه ِ حرفات نمیشم..فقط می .........
و اون که انگار از من کم طاقت تر بود اومد میون حرفم و گفت: میگم سوگل..میگم......به تموم سوالات جواب میدم اینو بهت قول دادم..ولی قبلش ازت یه خواهشی دارم..
- چه خواهشی؟!..
بعد از یه مکث کوتاه تو چشمام، نگاهشو از روم برداشت و به حالت اولش برگشت..
نگاهشو اطراف باغ چرخوند و سرشو تکون داد و قاطعانه گفت: بهم اعتماد کن!........
سکوت کردم.. و اون سکوتم رو پای رد کردن درخواستش گذاشت که بعد از چند لحظه لب پایینش رو گزید و نگاهشو به دستاش دوخت که محکم تو هم قلاب شده بودند و من لرزش اون دستا رو به وضوح می دیدم..
منم حالم دست کمی از انیل نداشت..
سرشو چرخوند سمتم و نگام کرد..نگاهش رنگ التماس داشت..
زمزمه کرد: بهم اعتماد کن سوگل!......
نگاهمون تو هم گره خورده بود و انگار هیچ کدوم توان دزدیدن این نگاهه افسارگسیخته رو نداشتیم..قلبم تند می زد..خیلی تند.....صداش همه ی وجودمو پر کرده بود..می ترسیدم که اونم بتونه بشنوه و......!..
گوشی موبایلش زنگ خورد.......و همین صدا یه شوک بود واسه م که با یه لرزش خفیف به خودم بیام و با یه نفس عمیق جفتمون نگاهمون رو بدزدیم..
صورتمو ازش گرفتم ..ولی صداشو می شنیدم..اولش نمی دونستم اونی که پشت خطه کیه ولی با اینکه آنیل رو نمی دیدم کاملا از طرز صحبت کردنش مشخص بود که به زور داره جواب مخاطبش رو میده.......
-- الو..سلام..بد نیستم، تو خوبی؟.....نه چطور مگه؟..به مامان گفته بودم که بهت بگه....گیر نده نازنین گفتم که....آره تنها اومدم....نازنــین!....برمی گردم..گفتم که برمی گردم، کاری نداری؟باید برم....نه..سلام برسون..باشه، فعلا!
پس نازنین یا همون نامزدش بود!..
چطور تونستم فراموش کنم؟!..اون نامزد داشت..مردی که الان کنارم نشسته و من از نگاهش دست و پامو گم می کنم و با شنیدن صداش ریتم نامنظم قلبمو احساس می کنم، نامزد داشت و منه احمق چه بی خیال زل می زنم بهش و انگار نه انگار که..........پوووووف..سوگل آخه تو چت شده؟!..واقعا این تویی؟!..سوگلی که بتونه تو چشمای یه مرد زل بزنه و شهادت از چیزی بده که عالمی ازش دور بوده؟!....
نمی دونم چرا بی دلیل جوش اوردم..دست خودم نبود..واقعا دست خودم نبود..
چه صمیمی اسمشو صدا می زد!....نازنین!..اسم قشنگی هم داشت..
چرا قبلا تا این حد بهش دقیق نشده بودم؟!..
اون دختری که توی شمال هر چی خواست به من و نسترن نسبت داد نامزد آنیل بود!..
اون موقع نسبت بهش چه بی تفاوت بودم و حالا............
من چم شده خدایا؟!..
ادامه دارد...