02-11-2013، 15:41
29
از روز بعد برنامه عادی دوباره از سر گرفته شد. یکی دوباری رفتم سر وقت مامان ولی اینقدر که سرش گرم برنامه های عقب افتاده اش بود اصلاً بهم روی خوش نشون نمی داد چه برسه به اینکه بخواد برام خاطره هم تعریف کنه. منم سعی می کردم اینقدر خودمو سرگرم کنم که یاد داریوش آزارم نده. هنوزم فکر میکردم هر چیزی که توی کیش دیدم یه خواب بیشتر نبوده! باورم نمی شد عشق واهیمو دیده باشم، اونم اینقدر نزدیک! باهاش حرف زده باشم و حتی ازش یه سیلی هم خورده باشم! هر وقت چشمم به نقاشی اش می افتاد آهی از ته دلم می کشیدم و زیر لب غرغر می کردم:
- خدا لعنتت کنه! چی می شد اگه یه ذره آدم بودی؟ حالا من اینجا اینجوری سر دوراهی بیچاره نمی شدم. خاک بر سر عقده ای دختر ندیده ات کنم من. همه اش زیر سر توئه!
دو سه هفته ای از برگشتمون گذشته بود، رضا و سام هم از شمال برگشته بودن و یه کم سرم گرم شده بود. وقتی دیدم مامان چیزی در مورد خسرو بهم نمی گه، دست به دامن رضا شدم. اونم در حالی که از اطلاعات من، متعجب شده بود فقط گفت از خود مامان بپرس! اینم از داداشم! منم از لجم چیزی در مورد جریان داریوش و دیدنش بهش نگفتم. بالاخره یه روز که طبق روال همیشگی توی اتاق مامان سرک کشیدم تا از زیر زبونش حرف بکشم به هدفم رسیدم و مامان دست رد به سینه ام نزد. مامان تو اتاقش نشسته بود و بعد از مدت ها بازم مشغول تماشا کردن آلبوم عروسی خودش و بابا بود. خیلی کم پیش می یومد مامان تو خاطرات گذشته اش غرق بشه. فقط وقتایی که خیلی دلتنگ می شد به آلبومش پناه می برد. اون لحظه فهمیدم که واقعاً زمان مناسبی برای حرف کشیدن از مامانه. چون مامان حسابی غرق گذشته بود و می شد ازش خواهش کنم که از اون زمونا برام تعریف کنه. آروم کنارش روی کاناپه اتاقش نشستم و همینطور که سرمو به بازوش می چسبوندم، گفتم:
- دلتون برای اون روزا تنگ شده که باز اومدین سراغ این آلبوم؟
مامان قطره اشکی رو که گوشه چشماش بود، پاک کرد و گفت:
- من همیشه دل تنگم. یاد اون روزا به خیر! روزایی که آقاجون و مامان زنده بودن. اونا خیلی واسه من آرزو داشتن. خدا را شکر تونستم اونا رو به آرزوهاشون برسونم. البته بر خلاف تصورشون!
بی مقدمه رفتم سر اصل مطلب و گفتم:
- مامان پس کی برام از خسرو می گی؟
مامان که از حالت من خنده اش گرفته بود پرسید:
- چیو می خوای بدونی وروجک؟
- همه چیزو. بیشتر از همه رفتم تو خماری حرفی که اون روز به بابا فرهاد زدین. شما با خسرو ازدواج کرده بودین؟ یا اینکه چرا پدر و مادرتون تصور نمی کردن که شما خوشبخت بشین؟
مامان باز می خواست از زیر حرف زدن در بره، دستشو تو هوا تکون داد و گفت:
- قضیه اش خیلی مفصله حوصله تو سر می بره. خودمم حوصله گفتنشو ندارم.
پریدم رو پاشو در حالی که دستمو دور شونه اش حلقه می کردم و گونه های خوشبوشو می بوسیدم گفتم:
- نه حوصله ام سر نمی ره مامان. خودتم اگه بگی یه تجدید خاطره ای می شه برات کیف می کنی! می خوام بدونم. می گی واسم؟ جون رزا!
مامان با خنده گفت:
- خیلی خوب می گم قسم نده خرس گنده. این همه وقت از دستت در رفتم ، آخر گیرم انداختی.
- اِ چرا خوب؟
- نمیخواستم خودتو درگیر ماجراهایی بکنی که همه اش مربوط می شه به گذشته ...
آهی کشید و ادامه داد:
- دلم می خواد همه اش رو تموم شده بدونمف نمی خوام ادامه داشته باشه.
- مگه قراره ادامه هم داشته باشه؟!
- نمی دونم .... این جریاناتی که داره پیش می یاد، آزارم می ده.
- اَه مامن مردم فضولی! بگو دیگه!
مامان لبخند تلخی زد، به دنبالش آهی کشید و این طوری خاطراتشو شروع کرد:
- من و شیلا توی یه خونواده سر شناس تهرانی، بعد از یه پسر به دنیا اومدیم. خوب اون زمان همه پسر
می خواستن و پسر دوست بودن. ولی از شانس من و شیلا، پدر ما که همه اونو به حاج باقر می شناختن عاشق دختر بود. همینطور هم مامان. البته اونا برادرم رو هم خیلی دوست داشتن، ولی منو شیلا براشون خیلی ارزش داشتیم. به خاطر علاقه زیاد آقا جون و مامان به ما شهرام زیاد خودشو با ما قاطی نمی کرد و کاری هم به کار ما نداشت. اون بچه اول خونواده بود، در ضمن پسر هم بود و انتظار داشت که خیلی بالا ببرنش. ولی پدر و مادر ما به همه بچه هاشون به یه اندازه محبت می کردن. حتی گاهی به دختراشون بیشتر! همین باعث حسادت و کناره گیری شهرام از ما شده بود. روزا و ماه ها و سال ها می گذشت و ما بزرگ می شدیم. تقریباً روی ابرا سیر می کردم، همه چیز بر وفق مرادم بود. به خصوص وقتایی که از این طرف و اونطرف می شنیدم زیباییم خیلی چشمگیره و خیلی ها چشمشون دنبالمه! کم کم سر و کله خواستگارا هم پیدا شد، ولی بابا می گفت من این دوتا رو شوهر نمی دم. اینا باید درس بخونن. من و شیلا هم که همه چی رو به شوخی می گرفتیم، فقط می خندیدم. بالاخره وارد دبیرستان شدیم. سنی که دخترا تازه متوجه تغییرات دور و برشون می شن و احساس بزرگی بهشون دست می ده. همه جریانات زندگی منم از همون روزا شروع شد. ما توی یه محله خیلی اعیان نشین شهر زندگی می کردیم. همه خونه های توی کوچه مون باغی بود، باغایی که پر از درخت میوه بودن و فصل بهار که می شد از شدت بوی شکوفه هاشون مست می شدی! آخر کوچه بن بستمون یه باغ بود که یه فرق اساسی با بقیه باغا داشت، اونم این بود که کاملاً امروزی ساخته شده بود! نمای بیرونش هم آدمو مجذوب می کرد و یکی دوباری که داخلشو دید زده بودم متوجه شده بودم که توش هم دست کمی از بیرونش نداره و حسابی بهش رسیدن. برعکس باغای ماها که یه دویار دورش کشیده بودیم و یه ساختمون هم تهش ساخته بودیم. اون باغ یه جاده ینگریزه سفید وسش داشت و اطراف این جاده سنگی پر بود از باغچه ها گل و بعد از باغچه ها درختای میوه به ردیف بهت چشمک می زدن. خیلی قشنگ و رویایی بود. همیشه دوست داشتم برم توی اون باغ واسه بازی و شیطنت. انگار نه انگار که بزرگ شده بودم. قشنگ ترین گل ها توی اون باغ بود به خصوص محبوبه شب که من عاشقش بودم. اینقدر شب ها از بوی محبوبه شب اون باغ سرمست و از خود بیخود می شدم که آقاجون قول داده بود از اون گل ها فقط مخصوص من توی باغ خونه خودمون بکاره. اما این حرف آقا جون باعث نمی شد که دست از دید زدن باغ بردارم، حتی گاهی اوقات از دیوارهاش آویزون می شد و دماغمو توی شاخه های محبوبه شب روی دیواراش فرو می کردم. می دونستم اگه آقا جون یا شهرام بفهمن می کشنم، اما اون روزا خیلی نترس بودم. یه روز که از مدرسه بر می گشتم، دیدم یه شاخه محبوبه شب کنار در باغ ما افتاده. همه محل می دونستن که از این گل فقط باغ آخر کوچه داره. با خوشحالی گل رو برداشتم و با وجود مخالفت های شیلا گل رو توی اتاقم، داخل گلدون قرار دادم. اصلاً برام مهم نبود که اون گل یهو از کجا سر در آورده درست جلوی در خونه ما! شب که حاج بابا اومد غوغایی به پا شد دیدنی! آخه من احمق نمی دونستم که توی اون باغ دو تا پسر مجرد همراه پدر و مادرشون زندگی می کنن!!
بابا فکر می کرد که من گل رو از اون گرفتم. اون شب برای بار اول از آقاجون کتک خوردم. آخرش اینقدر شیلا قسم خورد و گریه کرد، تا دل بابا به رحم اومد و باور کرد که روح من از اون گل خبر نداشته. البته تا یه هفته با من سر و سنگین بود و بعدش هم حسابی هوامو داشت، یعنی یه جورایی آزادی های قبلم نصف شده و بود به شیلا سپره بود آب می خورم گزارششو به بابا بده! از طرفی بعضی وقتا خودش یا شهرام هم تعقیبمون می کردن و حسابی مشکوک شده بودن، اما کم کم آبا از آسیاب افتاد. و آقا جون دوباره همون پدر مهربون گذشته شد. یه روز که داشتیم با شیلا می رفتیم مدرسه، و تو راه در مورد امتحان ریاضی که در پیش داشتیم بحث می کردیم، حس کردم یه نفر داره دنبالمون قدم به قدم می یاد. اول فکر کردم شهرامه، برای همینم به شیلا گفتم برگرده و ببینه کیه! شیلا به پشت سرنگاه کرد و بعد با تته پته و رنگ پریده گفت:
- وای اینکه خسروئه!
اون زمان برعکس بقیه دوستام و حتی خواهرم که آمار همه رو در می آوردن من از همه جا بیخبر بودم. اصلاً هیچی برام مهم نبود و به خاطر همین عین آدمای منگ پرسیدم:
- خسرو کیه؟
شیلا که منو خوب می شناخت و از اخلاقیاتم خبر داشت، بدون اینکه تیکه ای به خاطر خنگیم بارم کنه با ملایمت توضیح داد:
- پسر آقای آریا نسب. باغ آخر کوچه. همون که حاج بابا فکر کرد به تو گل داده.
یهو رنگم پرید و به اولین چیزی که فکر کردم این بود که اگه الان آقا جون هم دنبالمون باشه و خسرو رو ببینه باز به من شک می کنه! وحشت زده دست شیلا رو محکم کشیدم و گفتم:
- اُه اُه محل نذار بیا بریم.
شیلائم که پیدا بود مثل من فقط داره به آقاجون فکر می کنه با ترس قدماشو تند کرد و گفت:
- وای من می ترسم شکیلا. اگه بابا مارو ببینه بیچاره می شیم! دوباره روز از نو روزی از نو!
با عصبانیت گفتم:
- اگه ما توجه نکنیم، هیچ اتفاقی نمی افته.
اینو گفتم اما خودمم به حرفی که زدم اطمینان نداشتم. با قدمای تند خودمون رو به مدرسه رسوندیم و نفسی به راحتی کشیدیم. بعد از زنگ، کیمیا که دختر همسایه دیوار به دیوار ما بود و بعضی از روزا با ما میومد، به طرفمون اومد و گفت:
- بچه ها می شه منم با شما بیام؟
من گفتم:
- چرا نمی شه؟ بیا، ولی چرا اینقدر آشفته ای؟
کیمیا اون موقع ها دختر خجالتی و سر به زیری بود. خیلی هم با کسی نمی جوشید و یه حصار مخصوص داشت که همیشه می کشیدش دور تا دور خودش ... اما هر وقت می تونست پا روی خجالتش بذاره می یومد سراغ من و شیلا. یه جورایی با ما راحت تر بود. وقتی اینو ازش پرسیدم، سرخ شده و با زحمت گفت:
- آخه ...آخه خسرو اومده!
باز یاد خسرو معده مو آشوب کرد، شیلا با تعجب گفت:
- اومده که اومده. به تو چه!
بعد با شک گفت:
- ببینم نکنه دسته گلی به آب دادی؟
کیمیا ترسید و سریع رنگش عوض شد، تا اون لحظه سرخ بود، بعد یهو رنگ پریده شد! دستاشو تو هوا تکون داد و سریع گفت:
- نه به خدا ولی ... ولش کنین بیاین بریم دیر شد.
من و شیلا یه نگاه به هم انداختیم و شونه بالا انداختیم. اون روزا به راحتی الان کسی عاشق نمی شد، یا اگه می شد تو بوق و کرنا نمی کرد! یه چیزی به اسم حیا توی دخترا وجود داشت، رابطه خیابونی هم که اصلا نبود یا اگه بود اینقدر کم و پشت پرده بود که کسی ازش خبردار نمی شد. اینه که ما هم دیگه خیلی پا پیچش نشدیم. همه با هم به طرف خونه راه افتادیم. راه خونه مون تا مدرسه زیاد نبود. بابا اصرار داشت که راننده اش رو دنبالمون بفرسته، ولی ما خودمون قبول نکردیم. بیشتر دوست داشتیم پیاده بریم و بیایم، بابا هم وقتی دید دخترای سر به زیری هستیم و سرمون تو کار خودمونه، دیگه گیر نداد و اجازه اش رو صادر کرد. هر چند که وقتی قضیه گل پیش اومد، کم مونده بود این آزادی رو هم ازمون بگیره، اما خدا به خیر گذروند و چندان پاپیمون نشد. خلاصه اونروز هم خسرو سایه به سایه ما اومد و کیمیا هی رنگ به رنگ شد. همون موقع ها بود که کم کم فهمیدم کیمیا از خسرو خوشش می یاد. بعد ها هم کم کم خودش اعتراف کرد. این موضوع هفته ها ادامه داشت. پسره بی کار صبح به صبح دنبال ما تا مدرسه میومد و عصرها یا ظهرها هم تا خونه! بعضی وقتا از ترس دهنم خشک می شد. چون می ترسیدم که شهرام یا بابا دنبالمون بیان و فکر کنن که ما هم ریگی به کفشمونه. اونوقت دیگه حسابمون با کرام الکاتبین بود روزی رو که کیمیا به عشقش اعتراف کرد هیچ وقت یادم نمی ره. چون شاید حرفای اون بود که باعث شد دیگه هیچوقت خسرو با اون همه زیبایی و جذابیت به چشمم نیاد. کیمیا از روزی که خسرو دنبال ما راه می افتاد، با ما می یومد. یه روز خسرو یه کم جلوتر از ما رفت و سر یکی از کوچه ها وایساد. وقتی می خواستیم از جلوش رد بشیم، من و شیلا سرمون رو پایین انداختیم که چشممون بهش نیفته، ولی در کمال حیرت ما کیمیا درست مثل آدمای مسخ شده زل زده بود توی صورت خسرو! وقتی از جلوش رد شدیم،کیمیا که انگار متوجه حضور ما کنارش نبود، با بغض گفت:
- الهی من بگردم! چه چشمای نازی داره. از بچه گی عاشق چشمای آبی بودم.
من و شیلا با حیرت ایستادیم و شیلا با لکنت گفت:
- کیمیا فهمیدی که چی گفتی؟
کیمیا که تازه متوجه ما شده بود، با خجالت سرشو زیر انداخت و سرخ و سفید شد. من گفتم:
- کیمیا جدی جدی تو خسرو رو دوست داری؟
کیمیا سرشو بالا آورد و من قطره های مرواریدی رو دیدم که از چشماش می چکید. خودشو توی بغل شیلا انداخت و گفت:
- همه فکر و ذکرم شده اون، ولی ... ولی ... ولی اون شما رو می خواد. من می دونم اون اصلاً به من نگاه نمی کنه. همه حواسش به شماست. به خدا اگه از من خوشش نیاد، من خودمو می کشم.
چنان با سوز و گداز و هق هق اینا رو می گفت که دلم براش ریش شد! بی اختیار نگام رفت سمت خسرو که هنوزم سر همون کوچه ایستاده بود و با نگرانی خیره شده بود بهمون. کثافت! اون لحظه چقدر ازش بدم اومد! یه دختر اینجا داشت به خاطرش زار می زد و اون خیلی خونسرد و مغرورانه، در حالی که دستاشو تو جیبش کرده بود زل زده بود به من. نگامو از خسرو گرفتم، دستمو سر شونه کیمیا گذاشتم و با ملایمت گفتم:
- عزیزم چرا گریه می کنی؟ دوست داشتن احساس قشنگیه که آدمو حتی اگه به عشقشم نرسه به اوج می بره. این خسرو خیلی پسر مغروریه! من تا حالا ندیده بودم توی محله چرخ بزنه. ولی حالا یه مدته که این اطراف پیداش شده. مطمئن باش اگه یه روزی از من یا شیلا خواستگاری کرد، ما بهش جواب منفی می دیم. چون نمی خوایم به دوستمون خیانت کنیم.
لان که فکر می کنم می بینم چه افکار خامی داشتم! من یا شیلا چطور می تونستیم در برابر اجبار روزگار ایستادگی کنیم؟! از اون روز تصمیم گرفتیم برای اینکه روح لطیف کیمیا بیشتر از این آزرده نشه، اصلاً نه درباره خسرو حرف بزنیم و نه بهش توجه کنیم. توی این مدت اینقدر حواسمون به خسرو بود که اصلاً متوجه دو تا جوون دانشجویی که هر روز ما رو از دور می پاییدن، نمی شدیم. پدرتو میگم با عمو پیمان! ولی خوب ما اصلاً متوجه اون دو نفر نمی شدیم. تا اینکه یه روز به محض اینکه ما سه تا از دبیرستان خارج شدیم، برای بار اول اون دوتا رو دیدم. فرهاد اول متوجه شد که من دارم نگاشون می کنم و به پیمان سقلمه زد. از ترس دیگه نزدیک بود جوون مرگ بشم. زیر لب گفتم:
- خدایا خودمونو به تو می سپرم. یکی کم بود سه تا شد!
دست کیمیا و شیلا رو گرفتم و سریع به طرف خونه به راه افتادیم. از یه طرف خسرو دنبالمون
می یومد از طرف دیگه فرهاد و پیمان! بیچاره فرهاد اینا اصلاً حواسشون به خسرو نبود. وسط راه که بودیم یک دفعه پیچیدن جلوی ما و فرهاد با شرم گفت:
- ببخشید خانما، می شه چند لحظه وقتتونو بگیریم؟
بدون اینکه بهشون توجه کنیم، راهو کج کردیم و رفتیم. صدای پیمان از پشت سر بلند شد و گفت:
- به خدا ما قصد مزاحمت نداریم. فقط یه لحظه!
بازم ما توجهی نکردیم تا اینکه دوباره پیچیدن جلوی ما و فرهاد گفت:
- ما قصدمون خیره. فقط از شما اجازه می خوایم که مادرامون رو بفرستیم خواستگاری، قبلش خواستیم نظر خودتون رو ...
بیچاره فرهاد هنوز حرفش تموم نشده بود که مشت خسرو اومد توی صورتش و از دماغش خون راه افتاد. کاش اون روز فرهاد حرفی نزده بود. کاش بدون مشورت با ما مادرهاشون رو فرستاده بودن خواستگاری. بیچاره ها یعنی می خواستن قبل از مراسم خواستگاری ما یه نظر اونا رو دیده باشیم چه می دونستن که با اینکارشون سرنوشت منو اسیر گردباد می کنن. پیمان دوید جلو و به خسرو گفت:
- هوی وحشی! چته؟ چرا می زنی؟!
خسرو با فریاد گفت:
- ببند دهن کثیفتو. تو آدم نیستی که تو روز روشن مزاحم ناموس مردم می شی.
فرهاد شاکی شد و گفت:
- مزاحم کیه عمو؟ حرف دهنتو بفهم!
با زدن این حرف، خسرو دوباره به سمت اون دو تا حمله کرد. اینبار اونا هم جلوش در اومدن. دعوا بالا گرفته بود. بیچاره کیمیا کنار من ایستاده بود و اشک می ریخت. چون به هر حال فرهاد و پیمان دو نفر بودن و خسرو تنهایی از پسشون بر نمی یومد. مونده بودیم چی کار کنیم! بریم یا بمونیم؟ بالاخره اون دعوا به خاطر ما راه افتاده بود. همین طور مات و مبهوت نگاشون می کردم که صدای خسرو بلند شد. با فریاد گفت:
- چی رو وایسادی نگاه می کنی؟ برو خونه دیگه.
مونده بودم با کی داره حرف می زنه، که دوباره گفت:
- شکیلا با توام! می گم برو خونتون.
جا خوردم! اصلاً انتظار نداشتم منو به اسم کوچیک صدا بزنه! منو! دختر دردونه حاج باقرو! کسی که هیچ کس جرئت نداشت نگاه چپ بهش بکنه! حالا اون داشت با این صمیمیت به اسم کوچیک صدام می زد؟ با تعجب نگاش می کردم. یعنی یه جورایی سر جام خشک شده بودم. شیلا هم با شک به من نگاه می کرد. شده بود آش نخورده و دهن سوخته. می دونستم که داره به چی فکر می کنه! حتماً فکر می کرد که من با اون رابطه دارم که اینطور خودمونی صدام می کنه. اون تعقیب و گرز ها هم که می شد مدرکی برای اثبات افکار ذهنش. من هنوز توی اون حالت گیر کرده بودم که گریه کیمیا اوج گرفت و با دو به طرف کوچه شون دوید. ای خدا پس خسرو به خاطر من این همه راهو، هم صبح ها و هم ظهر ها و عصرها می یومد؟ باورم نمی شد! بغض منم باز شد و شروع به دویدن کردم. اشک روی صورتم پهن شده بود. نه اینکه فکر کنی خسرو رو دوست داشتم. نه! دلم برای کیمیا می سوخت. خیلی گناه داشت. دختر قشنگی بود، خواستگارم فراوون داشت. ولی اون دل به خسرو داده بود و خسرو اونو نمی خواست. عشق یه طرفه بد دردی بود! با اینکه تجربه اش نکرده بودم، اما می فهمیدم چیه. ای خدا! حالا باید چه خاکی تو سرم می ریختم؟ همینطور که اشک می ریختم، وارد خونه شدم. قیافه فرهاد یه لحظه هم از جلوی چشمم محو نمی شد، به خصوص چشمای درشت سیاهش که صداقت ازشون چکه می کردن. نمی دونم چه مرگم شده بود، اما دوست داشتم بدون فکر به داریوش، بشینم یه گوشه و به اون پسر سیاه چشم فکر کنم! از شانس بدم، شهرام و آقاجون خونه بودن. آقاجون وقتی دید من دارم گریه می کنم و شیلا هم خیلی تو همه، مثل فنر از جا پرید و گفت:
- چی شده بابا؟ چرا گریه می کنی؟
از زور گریه نمی تونستم حرف بزنم. شهرام اومد کنارم ایستاد و با فریاد گفت:
- می گی چی شده یا نه؟ چرا مثل بچه ها فقط آبغوره می گیری؟
آقاجون و شهرام وقتی دیدند من حرفی نمی زنم، به طرف شیلا رفتند و شیلا در حالی که هنوز با شک به من نگاه می کرد، گفت:
- دو نفر مزاحم ما شدند. خسرو پسر آقای آریا نسب باهاشون گلاویز شد.
ای کاش حداقل شیلا قضیه رو اینطوری برای آقاجون نمی گفت. ای کاش خودم دهن باز می کردم و فرهاد و پیمان رو طور دیگه ای معرفی می کردم. ولی دیگه این ای کاش ها به درد نمی خورد و کاری که نباید می شد، شده و حرفی که نباید زده می شد، زده شده بود. آقاجون و شهرام سریع شال و کلاه کردن و همینطور که می رفتن سمت در آقاجون با رگ گردن بیرون زده و صدای گرفته پرسید:
- کجا؟
و شیلا بی احساس و یخ جواب داد:
- سر پیچ.
اونا با عصبانیت از خونه خارج شدن و من وسط گریه سعی داشتم شیلا رو متقاعد کنم. دلم نمی خواست که خواهرم به هیچ وجه از من دل چرکین بشه. حدود دو ساعت بعد آقاجون و شهرام برگشتند. برعکس تصورم، هر دو خندون و سر حال بودن و از بدو ورود، از آقایی و غرور و متانت خسرو حرف می زدند! از بین حرفای اونا فهمیدم که وسط دعوا رسیدن و اونا رو از هم جدا کردن. خسرو هم زده و هم خورده بوده. آقاجون خیلی به اونا بد و بیراه گفته و همراه شهرام، خسرو رو به درمونگاه برده بودن که زخماشو پانسمان کنن. آقاجون می گفت که اون پسر غیرتی و خیلی خوبیه و تصمیم گرفته که با خونواده اون رابطه برقرار کنه. مامان از این پیشنهاد خیلی استقبال کرد. شهرام هم که خیلی از خسرو خوشش اومده بود. برای من و شیلا هم که فرقی نداشت. فکر می کردم یک رفت و اومد معمولی خوانوادگیه. کم کم رفت و اومد بین خونواده ها زیاد شد. همه چی هم خوب و خوش می گذشت، البته ناگفته نماند توی اون رفت و اومدها نگاه های گاه و بیگاه خسرو و تیکه ها و خنده های زیر زیرکی شیلا عذابم می داد و نمی دونم چرا هی توی ذهنم دوست داشتم اون پسر چشم سیاه رو با خسرو مقایسه کنم. دست خودم نبودم، همیشههم خسرو کم می آورد. یکی از شبایی که ما خونه اونا دعوت داشتیم، من سر درد رو بهونه کردم و نرفتم! چون اصلاً حوصله نداشتم. به خصوص با نگاهای بی پروای خسرو، اصلاً نمی تونستم کنار بیام. بابا هم حرفی نزد و همراه شیلا و شهرام و مامان رفتن.
نشسته بودم روی تخت خوابم و از پنجره اتاقم زل زده بودم به آسمون، بازم اون پسر اومده بود تو ذهنم، تصور مشتی که خورد تو صورتش قلبمو به درد می اورد! نمی فهمیدم چه مرگم شده!!! از رفتن مامان اینا نیم ساعت هم نگذشته بود که زنگ خونه رو زدند و از فکر بیرون کشیدنم. فکر کردم مامان اینان و چیزی جا گذاشتن. بدون اینکه چیزی سرم کنم به طرف در رفتم و در رو باز کردم. در کمال حیرت من خسرو پشت در بود. از خجالت نزدیک بود آب بشم. سریع در رو بستم و چادری که روی بند لباس حیاط بود، سر کردم و دوباره در رو باز کردم. گونه هام گلگون شده بودن. با شرم سلام کردم. خسرو جواب سلامم رو داد و با خنده گفت:
- مثل اینکه غافلگیرتون کردم؟نه؟
همینطور که سرم زیر بود گفتم:
- ببخشید فکر کردم شیلاس.
- زیاد مزاحمتون نمی شم. اومدم بگم که مامان می گه اگه نیاید از دستتون دلخور می شه.
- شرمنده. من که گفتم سرم درد می کنه.
با نگرانی گفت:
- سرت ... ببخشید سرتون درد می کنه؟ چرا؟!
- چیز مهمی نیست زود خوب می شه.
خیلی سریع گفت:
- خوب پس اگه خوب می شه بیاید بریم.
چه پرو و سیریش بود!!! اصلاً دلم نمی خواست زیاد باهاش حرف بزنم. به خاطر همین به ناچار گفتم:
- خیلی خوب. شما بفرمایید منم حاضر می شم، خودم می یام.
با خوشحالی گفت:
- پس زود بیاید منتظرم.
و از من دور شد، بدون اینکه در باغ رو ببندم داشتم زیر لب غر می زدم:
- بر خر مگس معرکه لعنت! مرتیکه من برای اینکه چشمم به تو نیفته نمی خوام بیام بعد اون وقت خودت می یای دنبالم؟!! به درک که مامانت ...
خسرو رفته بود توی باغشون که غر غرهای منم به انتها رسید، اومدم درو ببندم که یک دفعه یه نفر گفت:
- درو نبند.
با تعجب و یه کم ترس یه قدم رفتم عقب و تو تاریکی به دنبال صدا گشتم. دوباره گفت:
- دنبال من نگرد، اینجام، تو تاریکی، لا به لای کاجا ...
چشمامو ریز کردم و توی کاجایی که اونطرف کوچه توی باغچه کاشته شده و سر به فلک کشیده بودن، دنبال صدا گشتم، با تته پته گفتم:
- ش ... شما کی هستی؟
یه قدم اومد جلوتر ، حالا می تونستم قد بلندشو و پاهاشو ببینم، بالاتنه اش ولی تو تاریکی محو شده بود و فقط موهای سرش که یه کم نور افتاده بود روش مشخص بود. صداش اومد:
- من فرهادم.
داشتم از ترس و تعجب پس می افتادم. پرسیدم:
- فرهاد؟!
پوزخند زد:
- آره همونی که به جرم عاشقی جلوی چشات کتک خورد!
قلبم لرزید!!! خدای من! پس خودش بود! پسر سیاه چشم! پس اسمش فرهاد بود! دیگه لازم نبود بهش بگم پسر سیاه چشم. با ترس و صدایی لرزون گفتم:
- تو رو خدا برید. اگه بابام یا داداشم بیان، خون به پا می شه. از اینجا برید.
- به خاطر همین نمی یام جلو. نمی خوام واست دردسر درست بشه. فقط می خوام که به حرفام گوش کنی. یه هفته است دارم اینجا کشیک می دم تا یه لحظه ببینمت. مدرسه که با خواهرت می ری و نمی دونم می شه به خواهرت اعتماد کرد یا نه! در هر صورت، ترجیح می دادم تنها ببینمت! حالا نمی خوام این فرصت رو از دست بدم، به حرفام گوش کن ... خواهش می کنم!
اینقدر استرس داشتم که هر آن ممکن بود وسط حرفایش در رو ببندم و پا به فرار بگذارم. با هول گفتم:
- تو رو خدا زودتر.
انگار استرس من رو درک کرد که تند تند و بی مقدمه گفت:
- اسممو که گفتم فرهاده. من ... من وقتی دیدمت، حدوداً شش ماه پیش ... نمی دونم ... ببین اصلاً نمی دونم چی شد! فقط می دونم خواب و خوراکم تو شدی، همه زندگیم شدی! می خوابیدم که خواب تو رو ببینم و بیدار می شدم که بیام دم مدرسه تون یه نظر ببینمت. شیفته شیطنت نگاهت، راه رفتنت، طرز نگاهت، حرف زدنت و خلاصه همه چیت شدم!! شاید فکر کنی دیوونه ام، آره هستم، من فرهادم!! فرهادی که شیرینش تویی، می خوام با تو ازدواج کنم. هر طور که شده! به هر قیمتی که شده! شاید فکر کنی یه پسر یه لا قبای علافم! ولی اینطور نیست، من پسر حاج غلامی معروفم، همونی که کارخونه داره. خیلی ها می شناسنش. خودمم دانشجوی دانشگاه تهرانم، سال دیگه فارغ التحصیل می شم. خونواده ام با ازدواج ما مشکلی ندارن، باهاشون صحبت کردم، در موردتون تحقیق کردنن می دونن چه آدمای سرشناس و با آبرویی هستین. ببین، من ... من می خوام بیام خواستگاریت. ولی از همین الان جواب پدر و برادرت رو می دونم.
از شنیدن حرف هایش سردرگم شده بودم. قلبم دیوونه وار می کوبید، تموم مدتی که حرف می زد چشمای سیاهش جلوی صورتم می رقصید، آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- شما از کجا جواب اونا رو می دونید؟
- آخه اون روز که دعوا شد، پدر و برادرت هم وسط دعوا رسیدند و من و دوستم به عنوان دو تا مزاحم یه لا قبا شناخته شدیم. می دونم که پدر و برادرت هرگز اجازه ازدواج ما رو نمی دن. به خاطر همین هم هست که اینجا کمین گرفتم تا خودت رو ببینم و با خودت حرف بزنم. شکیلا تو حاضری با من، با وجود تموم مشکلات سر راهمون، ازدواج کنی؟
کم مونده بود دچار ایست قلبی بشم؟!! این چی داشت می گفت؟!!!
- من ... من خیلی شوکه شدم. من هیچ کاری رو بدون اجازه بابا انجام نمی دم. یعنی نمی تونم!
من ... من اصلاً شما رو نمی شناسم.
هنوز حرفم کامل نشده بود که در باغ ته کوچه باز شد.
سریع در رو بستم. ضربان قلبم رو قشنگ توی دهنم حس می کردم! حالم اصلاً خوب نبود و بدون اینکه دیونه باشم نفس نفس می زدم. از ترس اینکه کسی که از باغ اخر کوچه بیرون اومده منو دیده باشه داشتم سکته می کردم. ایستادنم وسط حیاط اصلاض درست نبود، پس با دو خودم رو به اتاقم رسوندم و روی تخت دراز کشیدم. پتو رو هم کشیدم روی سرم، نمی دونستم بترسم از اینکه دیده شده باشم، یا اینکه به حرفای فرهاد فکر کنم ... فرهاد ... فرهاد ... تو دلم دعا می کردم که کسی منو توی اون حال ندیده باشه. کلید توی در چرخید و در باز شد. از صدای پایی که موزائیک های آجری کف باغ کشیده می شد فهمیدم شهرامه. فقط شهرام بود که عادت داشت روی آجرها کش بزنه. چند لحظه بعد در اتاق باز شد، بی اختیار پتو رو کنار زدم، شهرام تو چارچوب در اتاق مشترک من و شیلا وایساده بود. با ترس نگاش کردم، ولی از حالت عادیش فهمیدم که منو ندیده. اخم کرد و گفت:
- دِ! تو که هنوز خوابیدی. مگه خسرو نیومد دنبالت؟
- چرا، ولی خوب سرم درد می کنه.
- پاشو دیگه. ادا اصول در نیار. همه منتظر تو هستن.
- منتظر من؟ مگه نخست وزیرم؟
- نخیر نخست وزیر نیستی، ولی اگه تنبلی رو ول کنی و پاشی بیای بریم، می فهمی که قراره چی کاره باشی.
هیچ از حرفاش سر در نیاوردم. چاره ای نبود باید آماده می شدم. از جا بلند شدم و لباسامو پوشیدم و دنبالش راه افتادم. توی کوچه بی اراده وایسادم و بین درختای چنار دنبال فرهاد گشتم. تپش های قلبم بهم می گفت که هنوزم اینجاست! تو اون تاریکی شیئی تکون خورد. با تعجب به اون سمت نگاه کردم که شهرام با تشر گفت:
- باز چت شده؟ چرا ماتت برده؟ بیا دیگه!
به ناچار دنبالش راه افتادم. وارد باغ بزرگ آقای آریا نسب شدیم. اطراف باغ پر بود از گلهای رز و محبوبه شب و لاله عباسی. بوی مست کننده محبوبه شب، در فضا پیچیده بود و طبق معمول منو مست می کرد. با اینکه همیشه آرزو داشتم روزی وارد این باغ بشم ولی یاد ندارم زمانی که برای پا به این باغ گذاشتم حتی ذره ای ذوق و شوق تو خودم حس کرده باشم. با شهرام وارد خونه شون شدیم. از همون دم در با چندین دست مبل استیل و سلطنتی مبله شده بود. فرش های ابریشم، ویترین های سراسر کریستال و عتیقه جات! به قول مامانم آدم لوچ می شد. با استقبال گرم پدر و مادرو برادر کوچیک تر خسرو که هم سن و سال خودم بود روبرو شدم. در عین حال متوجه نگاهای غیر عادی اونا و خونواده خودمم بودم. خود خسرو هم مثلاً با شرم روی مبلی نشسته بود و سرشو پایین انداخته بود. روی مبلی کنار شیلا نشستم و سرمو زیر انداختم. خدمتکارشون ازم پذیرایی می کرد و مامان و پریدخت خانم (مامان خسرو) با هم حرف می زدن. آقاجون و آقای آریا نسب هم کنار هم نشسته و آقای آریا نسب پیپ می کشید. خسرو و شهرام و خشایار داداش خسرو هم حرف می زدن، ولی حاضرم قسم بخورم که خسرو هیچ توجهی به حرفای شهرام نداشت و همه حواسش به من بود. کم کم بحث ها جمعی شد و همه با هم حرف می زدن. منم که کلا تو هپروت خودم و حرفای فرهاد سیر می کردم، جمله جمله اش در گوشم زنگ می زد:
- خواب و خوراکم تو شدی، همه زندگیم شدی
- شیفته شیطنت نگاهت، راه رفتنت، طرز نگاهت، حرف زدنت و خلاصه همه چیت شدم!!
- شاید فکر کنی دیوونه ام، آره هستم، من فرهادم!! فرهادی که شیرینش تویی، می خوام با تو ازدواج کنم. هر طور که شده! به هر قیمتی که شده!
اینقدر غرق افکارم بودم که نفهمیدم چرا همه دارن دست می زنن! لبخندی که از تاثیر افکارم روی لبام نشسته بود محو شد و با تعجب به بقیه نگاه کردم. آقا جون داشت با آقای آریا نسب حرف می زد و می خندیدن، اینا چی می گفتن؟!! آقا جون می گفت کنیزتونه؟!! کی کنیزه؟ آقای آریا نسب کیو غلام اعلام کرد؟!! اونجا چه خبر بود؟!! صدای شیلا از جا پروندم:
- چته مثل منگولا نگاه می کنی؟!! تو که تا همین الان داشتی میخندیدی! مامان کلی از دستت حرص خورد، عروس که نباید نیشش اینقدر شل باشه!
نفس تو سینه ام گره خورد ، چشمام گرد شدن و گفتم:
- چی؟!!
- نخودچی! چه مرگته تو؟!! نه به اون موقع که آقا جون ازت می پرسه راضی هستی نیشتو باز می کنی نه به الان!
- راضی؟!! راضی به چی؟!!
- شکیلا نیستیا! ازت خواستگاری کردن واسه خسرو ...
دنیا دور سرم می چرخید، اصلاً برام قابل هضم نبود! من ؟ خسرو؟ ازدواج؟!! مگه می شه؟!!! همه شیرینی می خوردند وکف می زدند. فرهاد، کیمیا! وای خدایا! من کجام؟ اینا کین؟ چی می گن؟ یاد صدای بغض آلود فرهاد آتیشم می زد! کیمیا ... پس کیمیا چی می شد؟! مگه نه اینکه اون جونش رو هم برای خسرو فدا می کرد؟ مگه نه اینکه من بهش قول داده بودم در صورت خواستگاری خسرو جواب منفی بدم؟ ای خدا چقدر دلم می خواست از اونجا فرار کنم، ولی نمی شد. فقط همه جا دور سرم می چرخید و تصاویر دور و بریام هی دور و نزدیک می شدن. شیلا حرف می زد، ولی هیچی نمی شنیدم. یهو به خودم اومدم دیدم دارم سقوط می کنم، خواستم دستمو به جایی بند کنم ولی دیر شده بود، وقتی به خودم اومدم که نقش زمین شدم ...
از بعد از به هوش اومدنم دیگه چیز زیادی یادم نیست، فقط همین قدر یادمه که دلیل غش کردنم رو همه گذاشتن پای همون سردرد کذایی که گفته بودم دارم. می دونی که تو خونواده مون میگرن ارثیه! بعضی وقتا هم شدت سردرد باعث تشنج می شه، اینه که آقا جون و مامان برای خونواده خسرو قضیه رو توجیه کردن. از اون به بعد من شدم یه مرده متحرک، یه رباط و خسرو شد نامزدم!! چند روز بعدش هم خونواده خسرو اومدن خونه مون و دوباره مراسم خواستگاری انجام شد و پریدخت خانم حلقه ظریفی به رسم نشونه، دستم کرد. منم فقط نگاه می کردم. اینقدر دلم میخواست بگم نه! بگم نمی خوام! اما کی تو روی آقاجونم وایساده بودم که بار دومم باشه! می خواستم خودش بفهمه، از غم نگام بفهمه نمی خوام. اما یا نمی فهمید، یا نمی خواست که بفهمه! از اون روز زندگی برام سخت شد. شیلا هم جز دلداری دادن کاری از دستش بر نمی یومد. شیلای بیچاره خبر نداشت درد من فقط ازدواج با خسرو نیست، درد من درد عشقیه که یهو به جونم افتاده بود و داشت بیچاره م می کرد! درد نگاه تب آلود فرهاده!!! کیمیا وقتی خبردار شد، با ما قطع رابطه کرد. البته نشنیدم که چه بلایی سرش اومده و برای همین هم خیلی خیلی نگرانش بودم. خوش حال تر از همه این وسط، بعد از خسرو آقا جون بود! آقا جون از داشتن چنین دامادی به خودش می بالید و همیشه می گفت، دخترم خوشبخت شد، ولی در حقیقت من خوشبخت نشدم! دختری که خنده از روی لباش نمی رفت و هر روز مشغول یه شیطنتی بود دیگه کسی خنده رو روی لباش ندید. من شدم یه شکیلای دیگه! زندگی می کردم ، اما هیچ دل خوشی نداشتم. تا اینکه دوباره فرهاد رو دیدم. تو راه کلاس زبان فرانسه بود. داشتم از کلاس برمی گشتم خونه که یه دفعه یه دستی منو کشید توی یه کوچه تنگ و خلوت ... از ترس نزدیک بود پس بیفتم. چشمامو بستم و اومدم جیغ بکشم که با دست جلوی دهنمو گرفت و صداشو درست کنار گوشم شنیدم:
- نترس نترس منم، فرهاد.
فکر نمی کردم دیگه اونو ببینم. حتی فکر نمی کردم دیگه صداشو بشنوم. نمی دونستم بایدخوشحال باشم یا ناراحت؟ بترسم یا بیخیال باشم؟ با تعجب و چشای گشاد شده گفتم:
- تو اینجا چی کار می کنی؟ می دونی اگه خسرو تو رو اینجا ببینه چی می شه؟
از دیدنش خیلی خوشحال بودم، اما دختر حاج باقر بودم. یه چیزایی سرم می شد، دیدار من و فرهاد صحیح نبود. من نشون کرده بودم، پس گفتم:
- چرا دست از سر من بر نمی داری؟
با ناراحتی گفت:
- می دونی چند روزه دارم دنبالت می یام؟ همیشه با اون پسره ایه. آخرش کار خودت رو کردی؟!! شکیلا راست می گن، که می گن دختر حارج باقر عروس آقای آریا نسب شده؟!! آره شکیلا؟!! بگو که دروغه!!! بگو ... جان عزیزت بگو ...
داشت بغضم می ترکید، اما به زور جلوشو گرفتم و نالیدم:
- آخه برای چی دنبالم می یای؟ چرا برات مهمم؟ آره من نامزد کردم، با خسرو نامزد کردم ...
بدجور بین دستای فرهاد اسیر بودم و هیچ راهی برای فرار نداشتم، همه ترسم ا زاین بود که یه دفعه کسی سر برسه. فرهاد دستاشو کنارم سرم مشست کرد گذاشت روی دیوار و لباشو محکم جوید، چشماشو بسته بود و درد رو می شد تو چهره اش خوند ... بعد از چند ثانیه بالاخره لب باز کرد، بریده بریده بریده حرف می زد و نا مفهوم:
- ع ... عق ... عقد ... که ... ن ... نکرد ... دین؟
دیگه طاقت نیاوردم، لبمو محکم گزیدم که اشکام وقتی می ریزه روی صورتم بی صدا باشه، به سختی گفتم:
- نه هنوز ...
چرا داشتم امیدوارش می کردم؟!! اون لحظه خودمم نمیدونستم!!! صداش یه کم جون گرفت، اما بازم بیحال بود و کم انرژی:
- شکیلا، دوستت دارم... باور کن دختر ... اگه ... اگه ... با من ازدواج نکنی ... نمی دونم چه بلایی سرم میاد. وای شکیلا ...
از صمیمیت کلامش ناراحت نمی شدم. انگار صداش آرومم می کرد. می دونستم این آرامش گناهه محض، اما مگه دست خودم بود که بیخیال اون آرامش بشم؟!! نه دست من نبود دست دلم بود! به زور گفتم:
- بله؟
با بغضی که می رفت به گریه بدل شود، گفت:
- دوسش داری؟
نمی دونم چی شد که گریه ام صدا دار شد، انگار تازه یه نفر داشت منو می دید! یه نفر داشت این سوال لعنتی رو که خیلی وقت بود خودم از خودم می پرسیدم رو ازم می پرسید، وسط هق هق گفتم:
- نه.
چشماش باز شد، لبخند زد اما به محض دیدن اشکام لبخندش ناپدید شد، زمزمه کرد:
- گریه می کنی؟
لبمو جویدم و سرمو انداختم زیر، باید جلوی اشکامو می گرفتم. با درد گفت:
- گریه برای چیه آخه؟!! من حرف بدی زدم؟!!
- نه ... ولی اولین کسی هستی که از احساسم پرسیدی ..
- چون برام مهمه ... احساس تو زندگی منه شکیلا ... جونم بهش بسته است! نمی خوام ... از دستت بدم ... تو که می گی دوسش نداری. می تونی منو دوست داشته باشی؟! به خدا اگه مال من بشی، من سر تا پاتو طلا می گیرم ... کاری میکنم عاشقم بشی، خیلی زود ...
با کلافگی اشکامو پاک کردم و گفتم:
- درسته که دوسش ندارم، ولی بابا خیلی قبولش داره. منم نمی تونم حرف رو حرف بابام بزنم.
باز نگاه فرهاد طوفانی شد، باز غرید:
- پس من چی؟ اصلا برات مهم نیست چه به روز من بیاد؟ نمی فهمی دوستت دارم؟!!
از ابراز علاقه اش گر می گرفتم. سرمو زیر انداختم و نسنجیده گفتم:
- خوب تو می تونی با شیلا ازدواج کنی. چه فرقی داره؟
خنده ای عصبی سر داد و گفت:
- چی داری می گی؟ من عاشق تو شدم! می فهمی؟! اون جذابیتی که تو داری منو مجذوب کرده. اون نگاه شیطون و نجیب تو منو داغون کرده. چشمای سبزت بیچاره م کرده!!! من نمی گم شیلا بده، ولی من تورو می خوام نه شیلا رو! در ضمن پیمان شیلا رو می خواد. از بس که من از تو تعریف کردم، پیمان کنجکاو شد بیاد ببینتت ، روزی که اومد تو رو ببینه به جای تو شیلا رو دید و خوشش اومد.
با عصبانیت گفتم:
- خوب می گی من چی کار کنم؟
با هیجان گفت:
- نامزدیت رو به هم بزن. من قول می دم که پدرتو راضی کنم.
با ترس و حیرت گفتم:
- چی داری می گی؟ مگه از جونم سیر شدم؟ بابام منو می کشه!
با لحنی فوق العاده مهربان گفت:
- مگه من می ذارم؟ بهت قول می دم که نذارم کوچکترین بلایی سرت بیارن.
- ببین تو رو خدا برو. الان خسرو و بابا همه جارو دنبال من می گردن. برو می خوام برم.
دستاشو برداشت و گفت:
- باشه برو. من همیشه گفتم، باز هم می گم، هیچ وقت دلم نمی خواد واست مشکل درست کنم، ولی اینو بدون غروری که توی چهره ات موج می زنه، می گه که تو قادر به انجام دادن هر کاری هستی.
دیگه منتظر ادامه حرفاش نشدم و از کوچه خارج شدم. تا خود خونه دویدم که دیر نرسم. به خودم دروغ نمی تونستم بگم از روزای دیگه خیلی سرحال تر شده بودم، فقط دیدن فرهاد برام یه دنیا آرامش و شادی آورده بود.
وقتی رسیدم خونه با چهره غضبناک خسرو روبرو شدم. اینقدر سرخوش بودم که زود تند سریع، یه خورده دروغ براش سر هم کردم، تا باورش شد که من رفته بودم در خونه یکی از دوستام برای گرفتن جزوه. اونم که دید سرحالم خیلی به پر و پام نپیچید. هر بار که خسرو رو می دیدم، بیشتر می فهمیدم که هیچ حسی بهش ندارم. از اخلاقش خوشم نمی یومد، از غیرتش خوشم نمی یومد، از ریختش خوشم نمی یومد. توی محله خاطر خواهاش خیلی زیاد بودن و فکر می کنم من تنها کسی بودم که از اون خوشم نمی یومد. دنیا بر عکس شده بود، منی که باید ازش خوشم می یومد، حالم ازش به هم می خورد. حرفای فرهاد توی گوشم زنگ میزد، شاید باید تکونی به خودم می دادم و مخالفتمو اعلام می کردم. اما گفتنش آسون بود، به عمل که می رسید جا می زدم! حدود یک ماه گذشت، تا اینکه دوباره فرهاد رو دیدم. اینبار تو راه برگشتن از خونه دوستم بودم. دفعه پیش حرفاش جنبه پیشنهاد داشت، ولی اینبار بوی التماس می داد! با چشمایی غمبار از من می خواست که نامزدیمو به هم بزنم. در حواب حرفاش فقط تونستم سکوت کنم، همین و بس. چه طور بهش حالی می کردم جرئت ایستادن تو روی آقا جونم و شهرام رو ندارم؟!! چرا فکر می کرد قضیه به همین سادگی هاست؟ وقتی ازش جدا شدم برعکس دفعه قبل حسابی داغون بودم. یاد خواهش هاش که می افتادم، گریه ام می گرفت. چون کاری نمی تونستم بکنم. اینطرفی ها هم خوب از سکوت من سو استفاده می کردن و می بریدن و می دوختن. چون رفت و اومد خسرو به خونه ما زیاد شده بود، آقا جون تصمیم گرفت یه مراسم نامزدی بگیره تا در دهن همه رو ببنده. و من بازم فقط سکوت کردم و گذاشتم اونا هر طور که می خوان در مورد جشنمون تصمیم بگیرن. بار سومی که فرهاد رو دیدم درست وقتی بود که برای جشن نامزدیم آرایشگاه رفته بودم. حالا خداییش بود که خسرو اروپایی فکر می کرد و دوست نداشت بند انداز بیاد توی خونه منو آرایش کنه! توی آرایشگاه نشسته بودم و حدود دو ساعت تا تموم شدن کارم و اومدن خسرو مونده بود که یکی از کارکنان اونجا صدام زد و گفت:
- آقایی دم در با شما کار داره.
با خودم فکر کردم که صد رد صد خسروئه! لابد به قول خودش دلش برام تنگ شده بود!! با بی حوصلگی رفتم بیرون، اما به جای خسرو فرهاد رو دیدم! با دیدنش نا خودآگاه از ته قلبم خوشحال شدم. اون روز فرهاد هیچ حرفی نزد، ایستاد جلوم و فقط بهم نگاه کرد. ده دقیقه نگام کرد و وقتی تصمیم گرفت بره فقط یه کلمه به زور از توی جنجره پر بغضش بیرون کشید و گفت:
- نجاتم بده ...
رفتنش خوردم کرد، شکستم! مگه نه اینکه دوسش داشتم؟!! مگه نه اینکه هیچ حسی به خسرو نداشتم؟ مگه نه اینکه خسرو مال کیمیا بود؟!! پس چرا برای نجات خودم و فرهاد و کیمیا هیچ غلطی نمی کردم؟!! بازم افمارم فقط در حد فکر باقی موند و اون شب توی سکوت خسرو رو همراهی کردم و مراسم نامزدیمون با شکوه هر چه تموم تر برگزار شد! خسرو یه لحظه حرفای عاشقونه از دهنش نمی افتاد. در حالی که من آرزو می کردم ای کاش به جای اون، فرهاد بود. آرزویی محال...! بعد از نامزدی با خستگی به اتاق رفتم و خوابیدم.
صبح روز بعد برای خرید از خونه خارج شدم. البته خرید بهونه بود، دلم می خواست فرهاد رو ببینم. یمخواستم بدونم با شرایط پیش اومده حالش چطوره! خسرو می خواست دنبالم بیاد که نگذاشتم و هر طور بود پیچوندمش. خودم تنها رفتم، چون می دونستم اگه خسرو نباشه حتماً سر و کله فرهاد پیدا می شه. همینطور هم شد! تا از کوچه خارج شدم، فرهاد رو اون طرف خیابون با ظاهری آشفته دیدم. وسط کوچه و خیابون درست نبود باهاش حرف بزنم. اگه کسی ما رو با هم می دید و به گوش بابا می رسوند، بیچاره می شدم. یه کوچه خلوت همون دور و برا بود، سریع پیچیدم داخل کوچه و فرهاد هم بلافاصله پشت سرم وارد شد. به دیوار تکیه دادم و بهش خیره شدم، از چشماش خون می بارید. این بار بر خلاف تصورم نرمشی تو کلامش وجود نداشت. در حالی که رگ گردنش متورم شده بود با فریاد گفت:
- دیگه اعصابم از دستت خورد شده! خوب یه کلمه بگو منو می خوای یا نه؟ چرا اینقدر منو سر می دوونی؟ دوست داری التماسامو بشنوی؟ آره؟ دلت می خواد تیکه های غرورم رو از این که هست خورد تر کنی؟ دلت همینو
می خواد؟!
از داداش وحشت کرده بودم، اما اونقدر شدید نبود که لال بشم، دوست داشتم از احساسم خبر داشته باشه، شاید اینجوری می تونستم یه کم از زجری که می کشید رو کم کنم، برای همینم برای اولین بار حجاب از صورت عشقم برداشتم و با بغض گفتم:
- چرا بهت دروغ بگم؟ منم از تو خوشم میاد، ولی نمی تونم حرفی بزنم. من می ترسم!
چشماش ستاره زد، آب دهنشو قورت داد و چشماشو یه بار باز و بسته کرد. بعد زا چند ثانیه سکوت، با لحنی که خیلی ملایم تر شده بود، شبیه زمزمه گفت:
- آخه تا کی می خوای بترسی فدات شم؟ برو یه کلام بهشون بگو خسرو رو نمی خوای. به خدا دیگه دارم دیوونه می شم. خواب و خوراک ندارم. کارم شده اینکه کشیک تو رو بکشم و هر وقت تنها بودی بهت التماس کنم تا بلکه از دستت ندم. شکیلا من طاقت از دست دادن تو رو ندارم. چطور تصور کنم که اون نامزد عوضیت دستتو بگیره، بخواد ببوستت ...
به اینجا که رسید من کپ کرده رنگ لبو شدم و خودش هم با کلافگی پشتشو به من کرد و ایستاد. صدای نفس های عمیقش نشونی از حال خرابش بود، بعد از چند لحظه سکوت سعی کردم حرف رو عوض کنم. به خاطر همین گفتم:
- راستی می دونی پیمان اومده خواستگاری شیلا؟
چرخید به سمتم و بدون اینکه نگام کنه، در حالی که به دویار پشت سرم نگاه میکرد گفت:
- بله می دونم. فقط اینو نمی دونم چرا من دربه در نباید به آرزوم برسم؟ ولی پیمان باید اینقدر راحت صاحب شیلا بشه.
دلم به شور افتاده بود، داشت دیرم می شد و نگران این بود که خسرو بخواد بیاد دنبالم، پس گفتم:
- اینم از شانس ماست. من دیگه باید برم، چون باید خریدم بکنم. دیر می شه.
آهی کشید و گفت:
- برو به سلامت. مواظب خودت باش! شکیلا سعی کن یه کاری بکنی.
از ته دلم گفتم:
- سعی خودم رو می کنم. تو هم مواظب خودت باش.
دیگه اینبار فهمیدم که واقعاً عاشق فرهاد شدم! ولی چی کار می تونستم بکنم؟ آقاجون از بابای پیمان خیلی خوشش اومده بود. همین طور هم از خود پیمان. آقاجون قبول کرده بود که اون روز پیمان و فرهاد، قصد مزاحمت نداشته و فقط از ما خواستگاری کرده بودن. آقاجون فهمید، ولی خیلی دیر! قرار بود روز عقد کنون من و شیلا یه روز باشه. ولی من هنوز کاری نکرده بودم. بعضی وقتها به خاطر ترسو بودن اینقدر خودمو سرزنش می کردم که حد نداشت! دو سه روز قبل از عقد کنون دلمو به دریا زدم و رفتم سراغ آقا جون تا شاید بتونم حرف دلمو بزنم، مشغول قرآن خوندن بود. نشستم کنارش و وقتی قرآن خوندش تموم شد تازه چشمش به من افتاد. لبخند زد و گفت:
- به! عروس خانوم!!
گونه هام رنگ گرفت و اعتراض کردم:
- آقا جون ...
خندید و در حالی که قرآنش رو می بوسید تا بذاره لب طاقچه گفت:
- جانم بابا؟ کاری داشتی؟
نگام روی ریش های سفید و عبای تنش خشک شد، روی چشماش مهربونش، چی می تونستم بهش بگم؟!! بگم نمی خوام؟ بگم مراسم عقد رو به هم بزنه؟!! چی به سر آقا جون می یومد؟!! وجدانم داد کشید:
- تو می ترسی!!! ربطی به علاقه ات به آقاجون نداره ... تو ترسویی!
قبل از اینکه بتونم جلوی خودم رو بگیرم از جا بلند شدم و از اتاق دویدم بیرون. صدا کردن های آقا جون هم تاثیری نداشت. من بزدل بودم! خیلی هم بزدل بودم!اینقدر دست دست کردم تا بالاخره روز موعود فرا رسید. روز عقد کنون من و خسرو و شیلا و پیمان. دیگه تا اون روز وقت نشده بود فرهاد رو ببینم چون خسرو یه لحظه هم منو به حال خودم نمی ذاشت. پیمان خیلی دلخور و تو هم بود. می دونستم که به خاطر فرهاد ناراحته، ولی دیگه کار از کار گذشته بود. من و شیلا به آرایشگاه رفتیم و بعد از چند ساعت آماده شدیم. خسرو و پیمان با دو ماشین گل زده به دنبالمون اومدن. از آرایشگاه که خارج شدم، یاد روزی افتادم که فرهاد دم آرایشگاه ازم خواهش کرده بود که نامزدی رو به هم بزنم، ولی من جرئتشو نکرده بودم. با کنجکاوی به همون جایی که بار قبل فرهاد ایستاده بود نگاه کردم، یه بردگی پشت شمشادها بود. در کمال حیرت و تعجب فرهاد رو دیدم که همون جا وایساده و با چشمایی خیس از اشک منو نگاه می کرد! احساس کردم قلبم فشرده شد. طاقت دیدن ناراحتیشو نداشتم. چه برسه به اشک ریختنش رو، دستش رو گذاشته بود جلوی دهنش و با بهت به من توی لباس عروس خیره شده بود. داشتم دق می کردم! سریع سوار ماشین شدم چون اگه چند لحظه بیشتر بهش خیره میموندم اشک سرازیر می شد. خسرو هم سوار شد و با عصبانیت گفت:
- این اینجا چی کار می کنه؟
حال خودم یادم رفت و با تعجب گفتم:
- کی؟
- این پسره که اوندفعه مزاحم شما شده بود! قیافه اش خوب تو ذهنم مونده. ببین آشغال چطوری نگاه به تو می کنه! شیطونه می گه برم فکشو جا به جا کنم.
خونم به جوش اومد و برای اولین بار با عصبانیتی که از من بعید بود بهش توپیدم:
- شیطونه غلط کرده. بشین سر جات!
با تعجب گفت:
- تو چت شد یک دفعه؟ ببینم چرا ازش طرفداری می کنی؟
سریع حرفم رو ماست مالی کردم:
- من طرفداری نمی کنم، ولی حوصله جنجال هم ندارم.
خسرو ماشین رو راه انداخت و در همون حال با تردید گفت:
- خیلی خوب چرا می زنی؟
اصلاً حوصله غیرتای بی موردشو نداشتم. هر چی بیشتر می گذشت، به جای اینکه جذبش
بشم، ازش متنفر می شدم! هر دو اتومبیل به باغ رسیدن. مراسم تو باغ خونه خودمون بود. خسرو در رو برام باز کرد و خواست که به من کمک کنه، ولی من کمکشو قبول نکردم و خودم پیاده شدم. حرکت با اون لباس سنگین، برام سخت بود. داشتم پایین لباسم رو به حالت اولیه بر می گردوندم که کنار یکی از درختای کاج چشمم به فرهاد افتاد. معلوم نیست چه جوری دنبال ما تا اینجا اومده بود. تکیه داده بود به دیوار، حال خرابش کاملاً مشخص بود. دستاشو مشت کرده گذاشته بود به دیوار و همینطور که زل زده بود به من و لب پایینشو کشیده بود توی دهنش سرشو از پشت چند بار کوبید توی دیوار. دیگه طاقت نداشتم. چرا کاری از من بر نمی یومد؟ عشقم داشت جلوی چشمم جون می کند! اشک توی چشمم جمع شد، ولی اگه گریه می کردم، همه می فهمیدن، چون پایین چشمام کامل سیاه می شد. خدا رو شکر اینبار خسرو متوجه فرهاد نشد، فقط بازومو گرفت و گفت:
- بریم عزیزم ... همه منتظر ما هستن ...
مثل مرده متحرک دنبالش کشیده شدم. اصلاض نفهمیدم توی مسیر تا اتاق عقد کیا رو دیدم و چیا گفتم! من و شیلا و دو تا داماد ها سر سفره نشستیم. شیلا آروم در گوشم گفت:
- حیف شد! کاش یه کاری کرده بودی. پیمان می گه حال فرهاد اصلاً خوب نبوده و توی باغ هم نیومده.
حرفای شیلا حالم رو بدتر کرد. دیگه فهمیدم که بدون فرهاد زندگی برام معنایی نداره. باید یه کاری می کردم، باید برای اولین بار خودخواه می شدم و فقط به خودم فکر می کردم. من فرهاد رو می خواستم حتی اگه به قیمت جونم تموم می شد. یه آن تصمیم خودمو گرفتم و گفتم:
- به پیمان بگو بره بهش بگه بیاد تو.
نمی دونم شیلا توی چشمام چی دید که با ترس گفت:
- می خوای چی کار کنی؟
با جدیتی که از من بعید بود گفتم:
- کاریت نباشه! بهش بگو.
شیلا که جدیت منو دید، آروم حرفای منو به پیمان گفت. پیمان با نگرانی نگام کرد. آروم پلک زدم که یعنی پاشو برو. پیمان شونه هاشو بالا انداخت و پاشد رفت بیرون. خسرو که از پچ پچ های چیزی دستگیرش نشده بود گفت:
- چی شده عزیزم؟ دو تا عروس خیلی پچ پچ می کنین!
بدون اینکه جوابشو بدم نگامو به پایین دوختم و اون طبق معمول به حساب شرم و حیای من گذاشت و چیزی نگفت. چند دقیقه بعد پیمان اومد و در گوش شیلا چیزی گفت. شیلا هم آروم در گوش من گفت:
- پیمان می گه به سختی تونسته راضیش کنه که بیاد تو. حالا هم توی اتاق بغلیه، ولی دیگه اینجا نمی تونه بیاد!
لبخندی زدم و گفتم:
- مهم نیست. همون جا هم خوبه. می خوام صدامو بشنوه.
بعد آروم دستشو فشار دادم و گفتم:
- ممکنه من امروز بمیرم. حلالم کن!
شیلا با بغض گفت:
- تو رو خدا شکیلا! دیوونگی نکن. حالا من یه چیزی گفتم! ولش کن.
- نه شیلا. این کاریه که من باید زودتر از اینا انجامش می دادم. تا حالا هم خیلی دیر شده. من مرگ رو ترجیح
می دم به زندگی با خسرو که حالم ازش به هم می خوره.
شیلا که سعی داشت هر طور شده منو متقاعد کنه گفت:
- آخه چرا؟ خسرو به این خوشگلی، به این مهربونی! اون تو رو خیلی دوست داره. مطمئن باش بعد از ازدواج، اینقدر بهت محبت می کنه که بعد از یه مدت فرهاد رو از یاد می بری.
حالا نه به اون شوری شوری نه به این بی نمکی! دیگه حرف تو گوشم نمی رفت، سفت و سخت تصمیمم رو گرفته بودم، اشکا و حال داغون فرهاد واقعا نابودم کرده بود.
- نه نمی شه. من همون اول هم وقتی که هنوز پای فرهاد در میون نبود، از خسرو خوشم نمی یومد. تو راست
می گی. خسرو پسر خوبیه، ولی با من خوشبخت نمی شه. بهتره با کسی ازدواج کنه که خوشبختش کنه. شیلا! خسرو سهم کیمیاس.
شیلا که دید اصرار فایده ای نداره، دیگه ادمه نداد. ولی دستمو توی دستش محکم فشار می داد. آقا برای خوندن خطبه اومد. قرار بود اول صیغه بین من و خسرو خونده بشه. تموم بدنم یخ زده بود. کاری که من
می خواستم انجام بدم، کار کمی نبود! آقا خطبه رو سه بار خوند. بار سوم همه چشما به دهن من بود. پریدخت خانم به گمون اینکه زیر لفظی می خوام، گوشواره های بزرگ و قیمتی رو تو دست من گذاشت و گفت:
- بله رو بگو دیگه عروس خانم، پسرم الآن غش می کنه.
دیگه وقتش بود، بس بود هر چقدر لالمونی گرفتم. یه دفعه از جا بلند شدم. نمی دونم چه مرگم شده بود! تو نقشه ام وایسادن در کار نبود، استرس گرفته بودم شدید. همه با تعجب به من نگاه می کردن، ولی من سعی می کردم که به کسی نگاه نکنم. دلم نمی خواست با نگاه به مامان، همه حرفام از یادم بره. دامن لباسم به تنگ آب گرفته و تنگ توی سفره برگشته بود. گل های رز پر پر شده به دامن لباسم چسبیده بودن. نگاهمو از لباسم گرفتم و با بدبختی بالاخره با صدای بلند گفتم:
- نه! من زن آقای خسرو آریا نسب، فرزند آقای امیر بهادر آریا نسب نمی شم!
گفتن این جمله برای به پا کردن یه قیامت بس بود! انگار کبریت انداختم تو انبار باروت! یهو همه چی منفجر شد! همهمه به آسمون بلند شد. همه با نفرت به من نگاه می کردن. خونواده داماد سریع از خونه رفتن بیرون. خسرو خواست یه چیزی بگه که مادرش با عصبانیت دستشو کشید و از اتاق خارج شدن. تو کمتر از چند ثانیه همه چیز به هم ریخت و در کمتر از چند دقیقه خونه تخلیه شد، ولی من هنوز سر جام ایستاده بودم و نفس نفس می زدم. کل بدنم می لرزید اما خوشحال بودم که خلاص شدم! حالا به هر قیمتی! خبری از هیچ کس نبود، حتی شیلا هم نبود! حال مامان به هم خورده بود، سفره عقد به هم ریخته بود و هر چیزش یه گوشه افتاده بود. جمعیت که هول می زدن برن زدن همه چیو نابود کردن! من اما مثل یه روح اون وسط وایساده بودم و منتظر بودم تا یه خبری بشه. چقدر خوب می شد اگه می تونستم اون لحظه زمان رو ببرم جلو. چیزی طول نکشید که آقا جون مهربونم کمربند به دست وارد شد و قبل از اینکه بتونم تکونی بخورم یا از خودم دفاعی بکنم به جون من افتاد. در همون حین شیلا و پیمان رو که اومدن توی اتاق تا هر طور شده جلوشو بگیرن به زور از اتاق بیرون انداخت تا کسی نتونه دستای قدرتمندشو نگه داره. در اتاقو هم بست و قفل کرد، فریاد می زد:
- کثافت حالا برای من زبون در آوردی؟ حالا نمی خوای زن خسرو بشی؟ تو غلط می کنی! مگه من آبرومو از سر راه آورده بودم که تو اینقدر راحت به بادش دادی؟
ضربات سنگین سگک کمر بند روی کمر و پهلوم نفسمو بند آورده بود! صدای التماسهای مامان که گویا با شنیدن خبر کتک خوردن جگر گوشه اش درد خودش یادش رفته بود و پشت در اومده بود رو به همراه صدای شیلا می شنیدم، ولی برای آقاجون مهم نبود و فقط می زد. میون هق هق گریه صدای محکم در رو هم می شنیدم که کوبیده می شد. انگار کسی می خواست وارد اتاق بشه، ولی در قفل بود. با گریه فریاد زدم:
- کمک! تو رو خدا نزن آقا جون. مگه من چی گفتم؟ خوب از خسرو بدم می یاد! آقا جون تو رو خــــدا ...
آقاجون با فریاد گفت:
- خفه شو! خفه شو دختره سلیطه. زیر سرت بلند شده؟ زبون درازی می کنی؟!
دیگه طاقت ضربه های کمر بند رو نداشتم. داشتم از حال می رفتم، آخرین توانمو جمع کردم و با گریه فریاد زدم:
- فرهاد! فرهاد! مگه قول ندادی که نذاری بلایی سر من بیاد؟ پس کجا رفتی؟ نامرد دارم می میرم! بابام شیرینتو کشت.
یه دفعه در با صدای بلندی باز شد و فرهاد وارد اتاق شد! سریع خودش رو به من رسوند. آشفتگی اون از من کتک خورده هم بیشتر بود. جلوم ایستاد و رو به آقاجون گفت:
- مگه شما دین و ایمون ندارین که اینطوری دخترتون رو کتک می زنین؟ اون که گناهی نداره! مقصر منم که عاشقش شدم. بیاین منو بزنین. بیاین منو تیکه تیکه کنین، ولی کاری به شکیلا نداشته باشین.
آقاجون این بار به سمت فرهاد حمله کرد و فرهاد با کمال میل پذیرای ضربات محکم و دردناک کمربند آقاجون شد. وسط کتک خوردن ما شهرام هم که برای کاری بیرون رفته بود برگشت و وقتی فهمید قضیه چیه به یاری آقاجون اومد و هر دونفرشون باهم اینقدر من و فرهاد رو زدن که جون تو بدنامون نموند. بعضی وقتا فکر می کنه خوبه آقا جون با کتک زدن ما خشمشو تخلیه کرد وگرنه اگه دور از جونش سکته می کرد من چه خاکی تو سرم می ریختم؟!! وقتی خسته شدن شهرام در حالی که هنوز هم عربده می کشید از خونه خارج شد و آقاجون گوشه اتاق روی زمین نشست و گریه رو سر داد. من که کاملا بی حال و جون بودم و همه چیزایی که می شنیدم، توی یه هاله ای مه قرار داشتن. ولی همه حرف آقاجون یه چیز بود اینکه آبروشو من به باد دادم! اون روز فکر می کردم من کار بدی نکردم! فقط حرف دلم رو زده بودم. اما حالا می فهمم بدترین راه رو برای زدن حرفم انتخاب کردم. من آقاجونم رو بی آبرو، داداشم رو بی غیرت و خسرو رو نابود و آواره شهر غربت کردم! بگذریم ... اون روز به کمک پیمان و چند تن از اقوام که اونجا مونده بودن من و فرهاد رو به بیمارستان رسوندن و هر دو بستری شدیم. چند روز بعد که زخمای تنمون بهتر شد و مرخص شدیم آقاجون ما رو به عقد هم در آورد و گفت که دیگه هرگز نمی خواد منو ببینه. من خیلی ناراحت بودم، چون خونوادمو دوست داشتم. فرهاد اصرار داشت که هر چه زودتر بریم سر زندگی خودمون توی خونه بزرگی که پدرش برامون تهیه کرده بود. ولی من قسم خورده بودم که تا روزی که آقاجون با من آشتی نکنه، از اون خونه نرم! همین طور هم شد. بعد از عقدد به هبونه جمع کردن وسایلم برگشتم توی خونه و دیگه پامو بیرون نذاشتم. حتی برای یه خرید جزئی هم از خونه نمی رفتم بیرون که مبادا درو دیگه روم باز نکنن. آقاجون همیشه به مامان با صدای بلند می گفت، به این لکه ننگ بگو از خونه من گم شه بیرون نمی خوام ببینمش. ولی من نمی رفتم! گوشم هم به طعنه ها و حرفای آقاجون و شهرام بدهکار نبود. به فرهاد هم می گفتم که برای دیدن من همونجا بیاد و تو حیاط همو می دیدیم. فرهاد بیچاره شکایتی نداشت، اون واقعاً دوست داشت منو خوشحال کنه. آقاجون خیلی گوشه و کنایه می زد. به فرهاد هم خیلی بد و بیراه می گفت. ولی من توجهی نداشتم. سه سال از عقد من و فرهاد می گذشت. از کیمیا فقط همینو می دونستم که با خسرو ازدواج کرده! همین ... البته می دونستم که آقاجون همه خبر ها رو داره، ولی به من نمی گه. کم کم صدای بابا و مامان فرهاد در اومد که چرا من سر خونه و زندگیم نمی رم؟! فرهاد همه حقو به من می داد، ولی به هر حال نامزدی ما خیلی طولانی شده بود و من باید یه کاری می کردم. یه روز تصمیم خودم رو گرفتم، عزمم رو جزم کردم و وارد اتاق آقاجون شدم و دقیقا مثل همون سه سال پیش اونو در حال قرآن خوندن دیدم. جلوش روی زمین نشستم و دستم رو روی آیه های قرآن گذاشتم و با بغض گفتم:
- به همین آیه ها قسم اگه منو نبخشید، خودمو می کشم.
آقاجون جوابمو نداد. شروع کرد از حفظ بقیه آیه ها رو خوندن.
دوباره گفتم:
- شما که نمی خواین از طرف من یه لکه ننگ دیگه هم روی زندگیتون به وجود بیاد؟
آقاجون بالاخره سکوتشو شکست و گفت:
- پاشو از اتاق من برو بیرون.
همین که باهام حرف زده بود خودش خیلی ارزش داشت. از شوق اشکام جاری شدن و گفتم:
- نمی رم! تا منو نبخشین از جام جم نمی خورم.
آقاجون که پیدا بود یخش آب شده و دیگه مثل قبل کینه ای از من نداره، قرآنش رو بوسید روی رحل گذاشت و گفت:
- به نظر خودت کاری که کردی قابل بخشش بود؟
دو زانو یه کم بهش نزدیک شدم و با عجز گفتم:
- می دونم بابا. من نباید عقد رو به هم می زدم، ولی به خدا نمی تونستم در کنار خسرو خوشبخت بشم. اول فکر می کردم که بعد از یه مدت عاشقش می شم، ولی نشدم. تازه بدتر ازش متنفر می شدم. بابا من اگه اون روز بله رو می گفتم، بدون شک بدبخت می شدم.
- خسرو تو رو دوست داشت خیلی هم زیاد. تو می دونی که چه به روز اون آوردی؟ توی بیست و چهار سالگی موهاش از دست تو سفید شده. اون دیگه نمی خواست هیچ وقت ازدواج کنه. نمی دونی چقدر باهاش حرف زدم و از توی چشم سفید بی آبرو بد گفتم، تا راضی به ازدواج با کیمیا شد. بالاخره یه روزی آه اون جوون می گیردت. بد کردی شکیلا خیلی بد کردی.
هق هق کردم و گفتم:
- بابا می دونم بد کردم، ولی نه اینکه فکر کنین وقتی می گم ازدواج من با خسرو برام بدبختی میاره، به خاطر اینه که خسرو عیب و ایرادی داره. نه! به خاطر خودم بود بابا. من نمی تونستم اونو خوشبخت کنم. با این ازدواج هم من بدخت می شدم، هم اون. بابا اونم خوشبخت نمی شد، چون من در برابرش یه کوه یخ بودم. ولی با این حال اگه شما بخواید می رم به دست و پاش می افتم و ازش می خوام منو ببخشه. فقط اگه شما بخواید. بابا ببین من با اینکه عاشق فرهادم حاضر نیستم بدون رضایت شما پا به خونه اش بذارم. به خدا خیلی دوستون دارم!
آقا جون هم مثل من چشماش بارونی شد، گوشه چشمشو چلوند و گفت:
- من خیلی وقته که تو رو بخشیدم. کیه که نتونه اولاد خودشو ببخشه؟ من خودم از خسرو حلالیت طلبیدم. اون همون سالی که با کیمیا ازدواج کرد، برای همیشه رفت اصفهان! چون دیگه نمی تونست توی این شهر زندگی کنه.
با ناراحتی گفتم:
- وای! پس من دیگه نمی تونم کیمیا رو ببینم؟ چقدر بد!
با شنیدن این خبر ناراحت تر از قبل و سوزناک تر اشک می ریختم. آقاجون بعد از سه سال آغوش خودشو به روم باز کرد و من توی بغلش خزیدم و آقاجون با من آشتی کرد. یه هفته بعد خونواده فرهاد برای اجازه بردن عروسشون به خونه ما اومدن و من و فرهاد به دنبال مراسم با شکوهی به خونه خودمون رفتیم. سال اول زندگیم با فرهاد باردار شدم، ولی به سه ماه نکشیده بچه سقط شد. این قضیه خیلی تو روحیه ام اثر منفی گذاشت ولی به کمک فرهاد سعی کردم دوباره خودم رو پیدا کنم. شش ماه بعد دوباره باردار شدم، ولی بچه دومم هم توی شش ماهگی سقط شد. دیگه کارم به جنون کشیده بود. همه اش می گفتم اینا از نفرین های خسروئه. دل شکسته خسرو باعث این اتفاق شد. فرهاد که آب شدن منو به چشم می دید دیگه ازم بچه نخواست، ولی در عوض کلی تقویتم کرد. سه سال بعد دوباره باردار شدم. همین که فهمیدم باردارم رفتم مشهد و از خود آقا بچه مو خواستم. اونجا نذر کردم اگه سالم به دنیا اومد و پسر شد اسمشو بذارم رضا. با شفاعت آقا بود که خدا رضا رو به ما داد. رضا چشم و چراغ خونه مون شده بود و من براش می مردم. فکر می کردم خسرو فراموشم کرده که خدا هم منو بخشیده و رضا رو بهم هدیه داده. رضا دو ساله بود که پدر و مادر فرهاد تو سانحه ای کشته شدن و داغشون به دل ما موند. فرهاد ضربه خیلی بزرگی خورد و کمی طول کشید تا مثل سابقش شد. با به دنیا اومدن تو فرهاد دوباره مثل اولش شد. چون عاشق دختر بود. درست مثل پدر و مادر من.
میون حرف مامان رفتم و گفتم:
- پس آقا جون و خانم جون چطور فوت شدن؟
- اونا هم اول خانم جون یه شب که خوابید دیگه بیدار نشد و به فاصله سه ماه بابام که عاشق مامان بود، فوت کرد. این هم ضربه بزرگی برای من بود، ولی با وجود تو و رضا و فرهاد این غم کم کم برام کم رنگ شد.
- مامان نگفتی که خاله شیلا چی شد؟ شما عقدو به هم زدین. اونا چی کار کردن؟
- وقتی این اتفاق افتاد، خونواده پیمان زود پس کشیدن، ولی پیمان سفت سر جاش ایستاد و چند روز بعد شیلا رو برد یه محضر و عقد کردن. ولی عروسی اونا هم همزمان با عروسی ما برگزار شد. بعد از عروسی هم متاسفانه پیمان مشکل داشت و بچه دار نمی شدن. انگار بخت ما دو تا خواهر باید عیناً مثل هم می شد. مشهد که رفتم شیلا هم باهام اومد و من حاجت خودم و اون شفای پیمان رو از آقا گرفتیم. وقتی برگشتیم شیلا هم باردار شد ، برای همینم بچه هامون تقریباً هم سنن، سام فقط دو سه ماه از رضا کوچیکتره.
ولو شدم روی کاناپه، سرمو گذاشتم روی پاهای مامان و پاهامو روی هم آویزون کردم و گفتم:
- وای مامان چه داستانی داشتین شما! بابا هم برای خودش یه پا فرهاد کوه کن بوده ها! ولی من شانس ندارم. نه تونستم بابا بزرگ و مادر بزرگ پدری رو ببینم و نه تونستم بابا بزرگ و مادر بزرگ مادری رو ببینم.
مامان مشغول نوازش موهام شد و گفت:
- عزیزم قسمت نبود که تو این چهار تا فرشته رو ببینی.
بعد خم شد و گونه منو بوسید و گفت:
- درسته که خدا چهارتا فرشته رو ازمون گرفت، ولی در عوضش یه دونه فرشته بهمون داده که جای هر چهار نفر رو گرفته.
با شیطنت گفتم:
- اِ؟ من که بد بودم و تخس و شیطون و بچه و لوس؟ چی شد حالا شدم فرشته؟
مامان خندید و خواست جوابمو بده که تلفن اتاق زنگ زد. سرمو از روی پای مامان برداشتم تا بتونه گوشی رو جواب بده. مامان هم بلند شد رفت سمت تلفن و زیر لبی گفت:
- خدا کنه باز کیمیا نباشه!
چشمامو گرد کردم و اومدم یه چیزی بگم که گوشیو برداشت و حرف من تو هوا موند. از طرز حال و احوالش فهمیدم خود خاله کیمیاست. بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
- چقدر حلال زاده ای! همین الان با رزا ذکر خیرت بود.
با خودم فکر کردم ذکر خیر کی بود؟ خاله کیمیا؟!! خوبه همین الان داشت می گفت کاش اون نباشه ها! مامان آب زیر کاه موذی! از فکر خودم خنده ام گرفت و به بقیه مکالمه مامان گوش دادم:
- قربونت برم. جدی می گی؟ خیلی خوشحالم! ببینم هنوز که بهش نگفتی رزا سرش کلاه گذاشته؟
- ...
- خوب کردی. حالا چی شده یادی از ما کردی؟
- ...
- کیمیا جان، گفتم که! ما تازه از مسافرت برگشتیم، دوباره هوس مسافرت کردی؟
- ...
- پس کار آرمینه! خوب چندان فرقی هم نداره! اصل اینه که تازه دو سه هفته است از کیش برگشتیم، نمی تونم باز فرهاد رو تنها بذارم.
- ...
- اِ کیمیا ... الو الو ...
با خودم گفتم خاله کیمیا قطع کرده، حسابی هم کنجکاو بودم ببینم این مسافرت چیه! رفتم طرف مامان که وقتی قطع کرد سوالامو رگبار کنم طرفش که یهو صاف نشست و گفت:
- سلام آرمین جان ... خوبی شما؟
- ...
- لطف داری سلام می رسونن خاله ... همه خوبن ...
- ...
- آخه پسرم من دیروز به خود کیمیا هم گفتم، ما تازه از سفر برگشتیم. مسافرت هم هر تابستون یکی کافیه! دیلیل نداره ...
- ...
- چطور؟ نه شاغل نیستم ...
- ...
- نه بابا از اون نظر مشکلی ندارم ...
نمی دونم آرمین چی داشت می گفت که مامان ساکت شده بود! شش چشمی رفته بودم تو نخ مامان، قیافه اش در هم شده بود، کاملا عکس العملاش رو می شناختم. الان رفته بود توی یه حالت رودرواسی. می دونستم الان دیگه نمی تونه مخالفت کنه! همینم شد، چون وقتی سکوتشو شکست گفت:
- خیلی خوب باشه. من با شیلا حرف می زنم، ببینم چی می گه.
- ...
- باشه خبرشو بهتون تا شب می دم.
- ...
- نه پسرم کاری ندارم سلام برسون.
- ...
- به سلامت.
بعد از این حرف گوشی رو گذاشت و به نقطه ای نامعلوم خیره شد. پیدا بود که مشغول فکر کردنه. دیگه نتونستم ساکت بمونم، داشتم می ترکیدم از فضولی، پس اولین حدسمو به زبون آوردم و گفتم:
- آرمین بود مامان؟
- آره.
- چی شده؟
مامان که از فکر بیرون اومده بود، نگام کرد و گفت:
- زنگ زده بود بگه بریم شمال.
حدس می زدم، اما بازم خیلی خوشحال شدم و با هیجان گفتم:
- آخ جون! می ریم مامان؟
ولی یهو یاد داریوش افتادم و بادم خالی شد. ولو شدم روی کاناپه دوباره و با پام ضرب گرفتم روی زمین. مامان بی توجه به حال من گفت:
- نمی دونم باید از شیلا بپرسم. راستی ... دیروز که کیمیا زنگ زده بود، می دونی چی می گفت؟
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- چی می گفت؟
- می گفت ازتون تشکر کنم. می گفت نمی دونم رزا و سپیده با داریوش چی کار کردن که اینقدر سر به راه شده. دیگه از سر کار مستقیم می یاد خونه و خیلی بیشتر به من توجه داره. دیگه هم موبایلش دم به ساعت زنگ نمی زنه. خلاصه می گفت که خیلی عوض شده! اولش هم نمی دونسته شماها کاری کردین، از آرمین دلیلشو پرسیده اونم گفت تاثیر دخترای دوستاتونه.
ضربان قلبمو حتی از روی لباسم حس می کردم. دلم می خواست بپرم مامانو دو تا ماچ آبدار بکنم. چقدر از شنیدن این خبر خوشحال شدم. داریوش داشت عوض می شد!!! مگه همینو نمی خواستم؟!! اما یهو یاد گذشته ها افتادم ... مامان ... سفره عقد ... خسرو ... مگه می شه؟!! من و داریوش؟!! محاله! نه بابای اون می ذاره نه مامان بابای من. رفته بودم تو فکر که صدای مامان از جا پروندم:
- هنوزم نمیخوای حرف بزنی؟
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- چه حرفی؟
- راجع به داریوش ... مگه همون تابلوت نیست؟! همونی که خیلی دوسش داشتی؟ وقتی دیدیش عکس العملات رو زیر نظر داشتم. همچین خیلی هم جا نخوردی! در حالی که من حس می کردم همونجا ورجه وورجه می کنی و با انگشتت داریوش رو نشونم می دی و می گی مامان این همون نقاشی منه ها! اما انگار نه انگار ...
لب گزیدم و آب دهنمو قورت دادم. مامان نشست کنارم، دست گذاشت زیر چونه مو گفت:
- حرف نمی زنی رزای من؟
داشتم کم کم بغض می کردم، آب دهنمو چند بار قورت دادم و گفتم:
- چون شب قبلش دیده بودیمش، تو پیست ...
مامان با چشمای گرد شده گفت:
- راست می گی؟!!
- اوهوم ...
- خب ... هیچی دیگه. یه مشکلی برامون پیش اومد، یعنی چیزه ...
می ترسیدم راستشو به مامان بگم، پس گفتم:
- سپیده خورد زمین. اونا کمکون کردن. اونجا بود که دیدمش، اما خوب وقتی فهمیدم پسر خاله کیمیاست و خاله کیمیا هم اونقدر ازش بد گفت دیگه ازش دوری کردم. دیدی که الکی هم بهش گفتم نامزد دارم ...
مامان بی مقدمه گفت:
- رزا حست نسبت بهش چیه؟!
با چشمای گرد شده به مامان خیره شدم، سابقه نداشت در این موراد با هم حرفی بزنیم. وقتی نگاه منو دید گفت:
- همه مارد دخترا در مورد اینجور چیزا با هم حرف می زنن ...
- خوب ... خوب حسی ... ندارم ... می دونی که من کلا زیاد با پسرا جور نیستم ... فقط با سام و رضا ... همین ... داریوش هم یکی ...یکیه ... مثل بقیه ...
مامان یه کم موشکافانه نگام کرد و من سعی کردم کلی خودمو خونسرد نشون بدم. آهی کشید از جا بلند شد و گفت:
- امیدوارم همینطور باشه ... دوست ندارم اگه قرار شد باز باهاشون همسفر بشیم نگرانت باشم ...
رفت سمت تلفن و گفت:
- حالا چرا کیمیا می گه عوضش کردین؟!! چی کار کردین؟!!
دستامو تو هم پیچوندم و عصبی گفتم:
- نمی دونم ... لابد کم محلی ...
مامان بازم آهی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
- نمی خوام تو طعمه باشی رز ... نمی خوام ...
خودمو زدم به نشنیدن ... چرا که نه؟!! شایدم من واقعاً طعمه شده بودم برای خونواده آریا نسب! برای انتقام یه زخم کهنه ...
از روز بعد برنامه عادی دوباره از سر گرفته شد. یکی دوباری رفتم سر وقت مامان ولی اینقدر که سرش گرم برنامه های عقب افتاده اش بود اصلاً بهم روی خوش نشون نمی داد چه برسه به اینکه بخواد برام خاطره هم تعریف کنه. منم سعی می کردم اینقدر خودمو سرگرم کنم که یاد داریوش آزارم نده. هنوزم فکر میکردم هر چیزی که توی کیش دیدم یه خواب بیشتر نبوده! باورم نمی شد عشق واهیمو دیده باشم، اونم اینقدر نزدیک! باهاش حرف زده باشم و حتی ازش یه سیلی هم خورده باشم! هر وقت چشمم به نقاشی اش می افتاد آهی از ته دلم می کشیدم و زیر لب غرغر می کردم:
- خدا لعنتت کنه! چی می شد اگه یه ذره آدم بودی؟ حالا من اینجا اینجوری سر دوراهی بیچاره نمی شدم. خاک بر سر عقده ای دختر ندیده ات کنم من. همه اش زیر سر توئه!
دو سه هفته ای از برگشتمون گذشته بود، رضا و سام هم از شمال برگشته بودن و یه کم سرم گرم شده بود. وقتی دیدم مامان چیزی در مورد خسرو بهم نمی گه، دست به دامن رضا شدم. اونم در حالی که از اطلاعات من، متعجب شده بود فقط گفت از خود مامان بپرس! اینم از داداشم! منم از لجم چیزی در مورد جریان داریوش و دیدنش بهش نگفتم. بالاخره یه روز که طبق روال همیشگی توی اتاق مامان سرک کشیدم تا از زیر زبونش حرف بکشم به هدفم رسیدم و مامان دست رد به سینه ام نزد. مامان تو اتاقش نشسته بود و بعد از مدت ها بازم مشغول تماشا کردن آلبوم عروسی خودش و بابا بود. خیلی کم پیش می یومد مامان تو خاطرات گذشته اش غرق بشه. فقط وقتایی که خیلی دلتنگ می شد به آلبومش پناه می برد. اون لحظه فهمیدم که واقعاً زمان مناسبی برای حرف کشیدن از مامانه. چون مامان حسابی غرق گذشته بود و می شد ازش خواهش کنم که از اون زمونا برام تعریف کنه. آروم کنارش روی کاناپه اتاقش نشستم و همینطور که سرمو به بازوش می چسبوندم، گفتم:
- دلتون برای اون روزا تنگ شده که باز اومدین سراغ این آلبوم؟
مامان قطره اشکی رو که گوشه چشماش بود، پاک کرد و گفت:
- من همیشه دل تنگم. یاد اون روزا به خیر! روزایی که آقاجون و مامان زنده بودن. اونا خیلی واسه من آرزو داشتن. خدا را شکر تونستم اونا رو به آرزوهاشون برسونم. البته بر خلاف تصورشون!
بی مقدمه رفتم سر اصل مطلب و گفتم:
- مامان پس کی برام از خسرو می گی؟
مامان که از حالت من خنده اش گرفته بود پرسید:
- چیو می خوای بدونی وروجک؟
- همه چیزو. بیشتر از همه رفتم تو خماری حرفی که اون روز به بابا فرهاد زدین. شما با خسرو ازدواج کرده بودین؟ یا اینکه چرا پدر و مادرتون تصور نمی کردن که شما خوشبخت بشین؟
مامان باز می خواست از زیر حرف زدن در بره، دستشو تو هوا تکون داد و گفت:
- قضیه اش خیلی مفصله حوصله تو سر می بره. خودمم حوصله گفتنشو ندارم.
پریدم رو پاشو در حالی که دستمو دور شونه اش حلقه می کردم و گونه های خوشبوشو می بوسیدم گفتم:
- نه حوصله ام سر نمی ره مامان. خودتم اگه بگی یه تجدید خاطره ای می شه برات کیف می کنی! می خوام بدونم. می گی واسم؟ جون رزا!
مامان با خنده گفت:
- خیلی خوب می گم قسم نده خرس گنده. این همه وقت از دستت در رفتم ، آخر گیرم انداختی.
- اِ چرا خوب؟
- نمیخواستم خودتو درگیر ماجراهایی بکنی که همه اش مربوط می شه به گذشته ...
آهی کشید و ادامه داد:
- دلم می خواد همه اش رو تموم شده بدونمف نمی خوام ادامه داشته باشه.
- مگه قراره ادامه هم داشته باشه؟!
- نمی دونم .... این جریاناتی که داره پیش می یاد، آزارم می ده.
- اَه مامن مردم فضولی! بگو دیگه!
مامان لبخند تلخی زد، به دنبالش آهی کشید و این طوری خاطراتشو شروع کرد:
- من و شیلا توی یه خونواده سر شناس تهرانی، بعد از یه پسر به دنیا اومدیم. خوب اون زمان همه پسر
می خواستن و پسر دوست بودن. ولی از شانس من و شیلا، پدر ما که همه اونو به حاج باقر می شناختن عاشق دختر بود. همینطور هم مامان. البته اونا برادرم رو هم خیلی دوست داشتن، ولی منو شیلا براشون خیلی ارزش داشتیم. به خاطر علاقه زیاد آقا جون و مامان به ما شهرام زیاد خودشو با ما قاطی نمی کرد و کاری هم به کار ما نداشت. اون بچه اول خونواده بود، در ضمن پسر هم بود و انتظار داشت که خیلی بالا ببرنش. ولی پدر و مادر ما به همه بچه هاشون به یه اندازه محبت می کردن. حتی گاهی به دختراشون بیشتر! همین باعث حسادت و کناره گیری شهرام از ما شده بود. روزا و ماه ها و سال ها می گذشت و ما بزرگ می شدیم. تقریباً روی ابرا سیر می کردم، همه چیز بر وفق مرادم بود. به خصوص وقتایی که از این طرف و اونطرف می شنیدم زیباییم خیلی چشمگیره و خیلی ها چشمشون دنبالمه! کم کم سر و کله خواستگارا هم پیدا شد، ولی بابا می گفت من این دوتا رو شوهر نمی دم. اینا باید درس بخونن. من و شیلا هم که همه چی رو به شوخی می گرفتیم، فقط می خندیدم. بالاخره وارد دبیرستان شدیم. سنی که دخترا تازه متوجه تغییرات دور و برشون می شن و احساس بزرگی بهشون دست می ده. همه جریانات زندگی منم از همون روزا شروع شد. ما توی یه محله خیلی اعیان نشین شهر زندگی می کردیم. همه خونه های توی کوچه مون باغی بود، باغایی که پر از درخت میوه بودن و فصل بهار که می شد از شدت بوی شکوفه هاشون مست می شدی! آخر کوچه بن بستمون یه باغ بود که یه فرق اساسی با بقیه باغا داشت، اونم این بود که کاملاً امروزی ساخته شده بود! نمای بیرونش هم آدمو مجذوب می کرد و یکی دوباری که داخلشو دید زده بودم متوجه شده بودم که توش هم دست کمی از بیرونش نداره و حسابی بهش رسیدن. برعکس باغای ماها که یه دویار دورش کشیده بودیم و یه ساختمون هم تهش ساخته بودیم. اون باغ یه جاده ینگریزه سفید وسش داشت و اطراف این جاده سنگی پر بود از باغچه ها گل و بعد از باغچه ها درختای میوه به ردیف بهت چشمک می زدن. خیلی قشنگ و رویایی بود. همیشه دوست داشتم برم توی اون باغ واسه بازی و شیطنت. انگار نه انگار که بزرگ شده بودم. قشنگ ترین گل ها توی اون باغ بود به خصوص محبوبه شب که من عاشقش بودم. اینقدر شب ها از بوی محبوبه شب اون باغ سرمست و از خود بیخود می شدم که آقاجون قول داده بود از اون گل ها فقط مخصوص من توی باغ خونه خودمون بکاره. اما این حرف آقا جون باعث نمی شد که دست از دید زدن باغ بردارم، حتی گاهی اوقات از دیوارهاش آویزون می شد و دماغمو توی شاخه های محبوبه شب روی دیواراش فرو می کردم. می دونستم اگه آقا جون یا شهرام بفهمن می کشنم، اما اون روزا خیلی نترس بودم. یه روز که از مدرسه بر می گشتم، دیدم یه شاخه محبوبه شب کنار در باغ ما افتاده. همه محل می دونستن که از این گل فقط باغ آخر کوچه داره. با خوشحالی گل رو برداشتم و با وجود مخالفت های شیلا گل رو توی اتاقم، داخل گلدون قرار دادم. اصلاً برام مهم نبود که اون گل یهو از کجا سر در آورده درست جلوی در خونه ما! شب که حاج بابا اومد غوغایی به پا شد دیدنی! آخه من احمق نمی دونستم که توی اون باغ دو تا پسر مجرد همراه پدر و مادرشون زندگی می کنن!!
بابا فکر می کرد که من گل رو از اون گرفتم. اون شب برای بار اول از آقاجون کتک خوردم. آخرش اینقدر شیلا قسم خورد و گریه کرد، تا دل بابا به رحم اومد و باور کرد که روح من از اون گل خبر نداشته. البته تا یه هفته با من سر و سنگین بود و بعدش هم حسابی هوامو داشت، یعنی یه جورایی آزادی های قبلم نصف شده و بود به شیلا سپره بود آب می خورم گزارششو به بابا بده! از طرفی بعضی وقتا خودش یا شهرام هم تعقیبمون می کردن و حسابی مشکوک شده بودن، اما کم کم آبا از آسیاب افتاد. و آقا جون دوباره همون پدر مهربون گذشته شد. یه روز که داشتیم با شیلا می رفتیم مدرسه، و تو راه در مورد امتحان ریاضی که در پیش داشتیم بحث می کردیم، حس کردم یه نفر داره دنبالمون قدم به قدم می یاد. اول فکر کردم شهرامه، برای همینم به شیلا گفتم برگرده و ببینه کیه! شیلا به پشت سرنگاه کرد و بعد با تته پته و رنگ پریده گفت:
- وای اینکه خسروئه!
اون زمان برعکس بقیه دوستام و حتی خواهرم که آمار همه رو در می آوردن من از همه جا بیخبر بودم. اصلاً هیچی برام مهم نبود و به خاطر همین عین آدمای منگ پرسیدم:
- خسرو کیه؟
شیلا که منو خوب می شناخت و از اخلاقیاتم خبر داشت، بدون اینکه تیکه ای به خاطر خنگیم بارم کنه با ملایمت توضیح داد:
- پسر آقای آریا نسب. باغ آخر کوچه. همون که حاج بابا فکر کرد به تو گل داده.
یهو رنگم پرید و به اولین چیزی که فکر کردم این بود که اگه الان آقا جون هم دنبالمون باشه و خسرو رو ببینه باز به من شک می کنه! وحشت زده دست شیلا رو محکم کشیدم و گفتم:
- اُه اُه محل نذار بیا بریم.
شیلائم که پیدا بود مثل من فقط داره به آقاجون فکر می کنه با ترس قدماشو تند کرد و گفت:
- وای من می ترسم شکیلا. اگه بابا مارو ببینه بیچاره می شیم! دوباره روز از نو روزی از نو!
با عصبانیت گفتم:
- اگه ما توجه نکنیم، هیچ اتفاقی نمی افته.
اینو گفتم اما خودمم به حرفی که زدم اطمینان نداشتم. با قدمای تند خودمون رو به مدرسه رسوندیم و نفسی به راحتی کشیدیم. بعد از زنگ، کیمیا که دختر همسایه دیوار به دیوار ما بود و بعضی از روزا با ما میومد، به طرفمون اومد و گفت:
- بچه ها می شه منم با شما بیام؟
من گفتم:
- چرا نمی شه؟ بیا، ولی چرا اینقدر آشفته ای؟
کیمیا اون موقع ها دختر خجالتی و سر به زیری بود. خیلی هم با کسی نمی جوشید و یه حصار مخصوص داشت که همیشه می کشیدش دور تا دور خودش ... اما هر وقت می تونست پا روی خجالتش بذاره می یومد سراغ من و شیلا. یه جورایی با ما راحت تر بود. وقتی اینو ازش پرسیدم، سرخ شده و با زحمت گفت:
- آخه ...آخه خسرو اومده!
باز یاد خسرو معده مو آشوب کرد، شیلا با تعجب گفت:
- اومده که اومده. به تو چه!
بعد با شک گفت:
- ببینم نکنه دسته گلی به آب دادی؟
کیمیا ترسید و سریع رنگش عوض شد، تا اون لحظه سرخ بود، بعد یهو رنگ پریده شد! دستاشو تو هوا تکون داد و سریع گفت:
- نه به خدا ولی ... ولش کنین بیاین بریم دیر شد.
من و شیلا یه نگاه به هم انداختیم و شونه بالا انداختیم. اون روزا به راحتی الان کسی عاشق نمی شد، یا اگه می شد تو بوق و کرنا نمی کرد! یه چیزی به اسم حیا توی دخترا وجود داشت، رابطه خیابونی هم که اصلا نبود یا اگه بود اینقدر کم و پشت پرده بود که کسی ازش خبردار نمی شد. اینه که ما هم دیگه خیلی پا پیچش نشدیم. همه با هم به طرف خونه راه افتادیم. راه خونه مون تا مدرسه زیاد نبود. بابا اصرار داشت که راننده اش رو دنبالمون بفرسته، ولی ما خودمون قبول نکردیم. بیشتر دوست داشتیم پیاده بریم و بیایم، بابا هم وقتی دید دخترای سر به زیری هستیم و سرمون تو کار خودمونه، دیگه گیر نداد و اجازه اش رو صادر کرد. هر چند که وقتی قضیه گل پیش اومد، کم مونده بود این آزادی رو هم ازمون بگیره، اما خدا به خیر گذروند و چندان پاپیمون نشد. خلاصه اونروز هم خسرو سایه به سایه ما اومد و کیمیا هی رنگ به رنگ شد. همون موقع ها بود که کم کم فهمیدم کیمیا از خسرو خوشش می یاد. بعد ها هم کم کم خودش اعتراف کرد. این موضوع هفته ها ادامه داشت. پسره بی کار صبح به صبح دنبال ما تا مدرسه میومد و عصرها یا ظهرها هم تا خونه! بعضی وقتا از ترس دهنم خشک می شد. چون می ترسیدم که شهرام یا بابا دنبالمون بیان و فکر کنن که ما هم ریگی به کفشمونه. اونوقت دیگه حسابمون با کرام الکاتبین بود روزی رو که کیمیا به عشقش اعتراف کرد هیچ وقت یادم نمی ره. چون شاید حرفای اون بود که باعث شد دیگه هیچوقت خسرو با اون همه زیبایی و جذابیت به چشمم نیاد. کیمیا از روزی که خسرو دنبال ما راه می افتاد، با ما می یومد. یه روز خسرو یه کم جلوتر از ما رفت و سر یکی از کوچه ها وایساد. وقتی می خواستیم از جلوش رد بشیم، من و شیلا سرمون رو پایین انداختیم که چشممون بهش نیفته، ولی در کمال حیرت ما کیمیا درست مثل آدمای مسخ شده زل زده بود توی صورت خسرو! وقتی از جلوش رد شدیم،کیمیا که انگار متوجه حضور ما کنارش نبود، با بغض گفت:
- الهی من بگردم! چه چشمای نازی داره. از بچه گی عاشق چشمای آبی بودم.
من و شیلا با حیرت ایستادیم و شیلا با لکنت گفت:
- کیمیا فهمیدی که چی گفتی؟
کیمیا که تازه متوجه ما شده بود، با خجالت سرشو زیر انداخت و سرخ و سفید شد. من گفتم:
- کیمیا جدی جدی تو خسرو رو دوست داری؟
کیمیا سرشو بالا آورد و من قطره های مرواریدی رو دیدم که از چشماش می چکید. خودشو توی بغل شیلا انداخت و گفت:
- همه فکر و ذکرم شده اون، ولی ... ولی ... ولی اون شما رو می خواد. من می دونم اون اصلاً به من نگاه نمی کنه. همه حواسش به شماست. به خدا اگه از من خوشش نیاد، من خودمو می کشم.
چنان با سوز و گداز و هق هق اینا رو می گفت که دلم براش ریش شد! بی اختیار نگام رفت سمت خسرو که هنوزم سر همون کوچه ایستاده بود و با نگرانی خیره شده بود بهمون. کثافت! اون لحظه چقدر ازش بدم اومد! یه دختر اینجا داشت به خاطرش زار می زد و اون خیلی خونسرد و مغرورانه، در حالی که دستاشو تو جیبش کرده بود زل زده بود به من. نگامو از خسرو گرفتم، دستمو سر شونه کیمیا گذاشتم و با ملایمت گفتم:
- عزیزم چرا گریه می کنی؟ دوست داشتن احساس قشنگیه که آدمو حتی اگه به عشقشم نرسه به اوج می بره. این خسرو خیلی پسر مغروریه! من تا حالا ندیده بودم توی محله چرخ بزنه. ولی حالا یه مدته که این اطراف پیداش شده. مطمئن باش اگه یه روزی از من یا شیلا خواستگاری کرد، ما بهش جواب منفی می دیم. چون نمی خوایم به دوستمون خیانت کنیم.
لان که فکر می کنم می بینم چه افکار خامی داشتم! من یا شیلا چطور می تونستیم در برابر اجبار روزگار ایستادگی کنیم؟! از اون روز تصمیم گرفتیم برای اینکه روح لطیف کیمیا بیشتر از این آزرده نشه، اصلاً نه درباره خسرو حرف بزنیم و نه بهش توجه کنیم. توی این مدت اینقدر حواسمون به خسرو بود که اصلاً متوجه دو تا جوون دانشجویی که هر روز ما رو از دور می پاییدن، نمی شدیم. پدرتو میگم با عمو پیمان! ولی خوب ما اصلاً متوجه اون دو نفر نمی شدیم. تا اینکه یه روز به محض اینکه ما سه تا از دبیرستان خارج شدیم، برای بار اول اون دوتا رو دیدم. فرهاد اول متوجه شد که من دارم نگاشون می کنم و به پیمان سقلمه زد. از ترس دیگه نزدیک بود جوون مرگ بشم. زیر لب گفتم:
- خدایا خودمونو به تو می سپرم. یکی کم بود سه تا شد!
دست کیمیا و شیلا رو گرفتم و سریع به طرف خونه به راه افتادیم. از یه طرف خسرو دنبالمون
می یومد از طرف دیگه فرهاد و پیمان! بیچاره فرهاد اینا اصلاً حواسشون به خسرو نبود. وسط راه که بودیم یک دفعه پیچیدن جلوی ما و فرهاد با شرم گفت:
- ببخشید خانما، می شه چند لحظه وقتتونو بگیریم؟
بدون اینکه بهشون توجه کنیم، راهو کج کردیم و رفتیم. صدای پیمان از پشت سر بلند شد و گفت:
- به خدا ما قصد مزاحمت نداریم. فقط یه لحظه!
بازم ما توجهی نکردیم تا اینکه دوباره پیچیدن جلوی ما و فرهاد گفت:
- ما قصدمون خیره. فقط از شما اجازه می خوایم که مادرامون رو بفرستیم خواستگاری، قبلش خواستیم نظر خودتون رو ...
بیچاره فرهاد هنوز حرفش تموم نشده بود که مشت خسرو اومد توی صورتش و از دماغش خون راه افتاد. کاش اون روز فرهاد حرفی نزده بود. کاش بدون مشورت با ما مادرهاشون رو فرستاده بودن خواستگاری. بیچاره ها یعنی می خواستن قبل از مراسم خواستگاری ما یه نظر اونا رو دیده باشیم چه می دونستن که با اینکارشون سرنوشت منو اسیر گردباد می کنن. پیمان دوید جلو و به خسرو گفت:
- هوی وحشی! چته؟ چرا می زنی؟!
خسرو با فریاد گفت:
- ببند دهن کثیفتو. تو آدم نیستی که تو روز روشن مزاحم ناموس مردم می شی.
فرهاد شاکی شد و گفت:
- مزاحم کیه عمو؟ حرف دهنتو بفهم!
با زدن این حرف، خسرو دوباره به سمت اون دو تا حمله کرد. اینبار اونا هم جلوش در اومدن. دعوا بالا گرفته بود. بیچاره کیمیا کنار من ایستاده بود و اشک می ریخت. چون به هر حال فرهاد و پیمان دو نفر بودن و خسرو تنهایی از پسشون بر نمی یومد. مونده بودیم چی کار کنیم! بریم یا بمونیم؟ بالاخره اون دعوا به خاطر ما راه افتاده بود. همین طور مات و مبهوت نگاشون می کردم که صدای خسرو بلند شد. با فریاد گفت:
- چی رو وایسادی نگاه می کنی؟ برو خونه دیگه.
مونده بودم با کی داره حرف می زنه، که دوباره گفت:
- شکیلا با توام! می گم برو خونتون.
جا خوردم! اصلاً انتظار نداشتم منو به اسم کوچیک صدا بزنه! منو! دختر دردونه حاج باقرو! کسی که هیچ کس جرئت نداشت نگاه چپ بهش بکنه! حالا اون داشت با این صمیمیت به اسم کوچیک صدام می زد؟ با تعجب نگاش می کردم. یعنی یه جورایی سر جام خشک شده بودم. شیلا هم با شک به من نگاه می کرد. شده بود آش نخورده و دهن سوخته. می دونستم که داره به چی فکر می کنه! حتماً فکر می کرد که من با اون رابطه دارم که اینطور خودمونی صدام می کنه. اون تعقیب و گرز ها هم که می شد مدرکی برای اثبات افکار ذهنش. من هنوز توی اون حالت گیر کرده بودم که گریه کیمیا اوج گرفت و با دو به طرف کوچه شون دوید. ای خدا پس خسرو به خاطر من این همه راهو، هم صبح ها و هم ظهر ها و عصرها می یومد؟ باورم نمی شد! بغض منم باز شد و شروع به دویدن کردم. اشک روی صورتم پهن شده بود. نه اینکه فکر کنی خسرو رو دوست داشتم. نه! دلم برای کیمیا می سوخت. خیلی گناه داشت. دختر قشنگی بود، خواستگارم فراوون داشت. ولی اون دل به خسرو داده بود و خسرو اونو نمی خواست. عشق یه طرفه بد دردی بود! با اینکه تجربه اش نکرده بودم، اما می فهمیدم چیه. ای خدا! حالا باید چه خاکی تو سرم می ریختم؟ همینطور که اشک می ریختم، وارد خونه شدم. قیافه فرهاد یه لحظه هم از جلوی چشمم محو نمی شد، به خصوص چشمای درشت سیاهش که صداقت ازشون چکه می کردن. نمی دونم چه مرگم شده بود، اما دوست داشتم بدون فکر به داریوش، بشینم یه گوشه و به اون پسر سیاه چشم فکر کنم! از شانس بدم، شهرام و آقاجون خونه بودن. آقاجون وقتی دید من دارم گریه می کنم و شیلا هم خیلی تو همه، مثل فنر از جا پرید و گفت:
- چی شده بابا؟ چرا گریه می کنی؟
از زور گریه نمی تونستم حرف بزنم. شهرام اومد کنارم ایستاد و با فریاد گفت:
- می گی چی شده یا نه؟ چرا مثل بچه ها فقط آبغوره می گیری؟
آقاجون و شهرام وقتی دیدند من حرفی نمی زنم، به طرف شیلا رفتند و شیلا در حالی که هنوز با شک به من نگاه می کرد، گفت:
- دو نفر مزاحم ما شدند. خسرو پسر آقای آریا نسب باهاشون گلاویز شد.
ای کاش حداقل شیلا قضیه رو اینطوری برای آقاجون نمی گفت. ای کاش خودم دهن باز می کردم و فرهاد و پیمان رو طور دیگه ای معرفی می کردم. ولی دیگه این ای کاش ها به درد نمی خورد و کاری که نباید می شد، شده و حرفی که نباید زده می شد، زده شده بود. آقاجون و شهرام سریع شال و کلاه کردن و همینطور که می رفتن سمت در آقاجون با رگ گردن بیرون زده و صدای گرفته پرسید:
- کجا؟
و شیلا بی احساس و یخ جواب داد:
- سر پیچ.
اونا با عصبانیت از خونه خارج شدن و من وسط گریه سعی داشتم شیلا رو متقاعد کنم. دلم نمی خواست که خواهرم به هیچ وجه از من دل چرکین بشه. حدود دو ساعت بعد آقاجون و شهرام برگشتند. برعکس تصورم، هر دو خندون و سر حال بودن و از بدو ورود، از آقایی و غرور و متانت خسرو حرف می زدند! از بین حرفای اونا فهمیدم که وسط دعوا رسیدن و اونا رو از هم جدا کردن. خسرو هم زده و هم خورده بوده. آقاجون خیلی به اونا بد و بیراه گفته و همراه شهرام، خسرو رو به درمونگاه برده بودن که زخماشو پانسمان کنن. آقاجون می گفت که اون پسر غیرتی و خیلی خوبیه و تصمیم گرفته که با خونواده اون رابطه برقرار کنه. مامان از این پیشنهاد خیلی استقبال کرد. شهرام هم که خیلی از خسرو خوشش اومده بود. برای من و شیلا هم که فرقی نداشت. فکر می کردم یک رفت و اومد معمولی خوانوادگیه. کم کم رفت و اومد بین خونواده ها زیاد شد. همه چی هم خوب و خوش می گذشت، البته ناگفته نماند توی اون رفت و اومدها نگاه های گاه و بیگاه خسرو و تیکه ها و خنده های زیر زیرکی شیلا عذابم می داد و نمی دونم چرا هی توی ذهنم دوست داشتم اون پسر چشم سیاه رو با خسرو مقایسه کنم. دست خودم نبودم، همیشههم خسرو کم می آورد. یکی از شبایی که ما خونه اونا دعوت داشتیم، من سر درد رو بهونه کردم و نرفتم! چون اصلاً حوصله نداشتم. به خصوص با نگاهای بی پروای خسرو، اصلاً نمی تونستم کنار بیام. بابا هم حرفی نزد و همراه شیلا و شهرام و مامان رفتن.
نشسته بودم روی تخت خوابم و از پنجره اتاقم زل زده بودم به آسمون، بازم اون پسر اومده بود تو ذهنم، تصور مشتی که خورد تو صورتش قلبمو به درد می اورد! نمی فهمیدم چه مرگم شده!!! از رفتن مامان اینا نیم ساعت هم نگذشته بود که زنگ خونه رو زدند و از فکر بیرون کشیدنم. فکر کردم مامان اینان و چیزی جا گذاشتن. بدون اینکه چیزی سرم کنم به طرف در رفتم و در رو باز کردم. در کمال حیرت من خسرو پشت در بود. از خجالت نزدیک بود آب بشم. سریع در رو بستم و چادری که روی بند لباس حیاط بود، سر کردم و دوباره در رو باز کردم. گونه هام گلگون شده بودن. با شرم سلام کردم. خسرو جواب سلامم رو داد و با خنده گفت:
- مثل اینکه غافلگیرتون کردم؟نه؟
همینطور که سرم زیر بود گفتم:
- ببخشید فکر کردم شیلاس.
- زیاد مزاحمتون نمی شم. اومدم بگم که مامان می گه اگه نیاید از دستتون دلخور می شه.
- شرمنده. من که گفتم سرم درد می کنه.
با نگرانی گفت:
- سرت ... ببخشید سرتون درد می کنه؟ چرا؟!
- چیز مهمی نیست زود خوب می شه.
خیلی سریع گفت:
- خوب پس اگه خوب می شه بیاید بریم.
چه پرو و سیریش بود!!! اصلاً دلم نمی خواست زیاد باهاش حرف بزنم. به خاطر همین به ناچار گفتم:
- خیلی خوب. شما بفرمایید منم حاضر می شم، خودم می یام.
با خوشحالی گفت:
- پس زود بیاید منتظرم.
و از من دور شد، بدون اینکه در باغ رو ببندم داشتم زیر لب غر می زدم:
- بر خر مگس معرکه لعنت! مرتیکه من برای اینکه چشمم به تو نیفته نمی خوام بیام بعد اون وقت خودت می یای دنبالم؟!! به درک که مامانت ...
خسرو رفته بود توی باغشون که غر غرهای منم به انتها رسید، اومدم درو ببندم که یک دفعه یه نفر گفت:
- درو نبند.
با تعجب و یه کم ترس یه قدم رفتم عقب و تو تاریکی به دنبال صدا گشتم. دوباره گفت:
- دنبال من نگرد، اینجام، تو تاریکی، لا به لای کاجا ...
چشمامو ریز کردم و توی کاجایی که اونطرف کوچه توی باغچه کاشته شده و سر به فلک کشیده بودن، دنبال صدا گشتم، با تته پته گفتم:
- ش ... شما کی هستی؟
یه قدم اومد جلوتر ، حالا می تونستم قد بلندشو و پاهاشو ببینم، بالاتنه اش ولی تو تاریکی محو شده بود و فقط موهای سرش که یه کم نور افتاده بود روش مشخص بود. صداش اومد:
- من فرهادم.
داشتم از ترس و تعجب پس می افتادم. پرسیدم:
- فرهاد؟!
پوزخند زد:
- آره همونی که به جرم عاشقی جلوی چشات کتک خورد!
قلبم لرزید!!! خدای من! پس خودش بود! پسر سیاه چشم! پس اسمش فرهاد بود! دیگه لازم نبود بهش بگم پسر سیاه چشم. با ترس و صدایی لرزون گفتم:
- تو رو خدا برید. اگه بابام یا داداشم بیان، خون به پا می شه. از اینجا برید.
- به خاطر همین نمی یام جلو. نمی خوام واست دردسر درست بشه. فقط می خوام که به حرفام گوش کنی. یه هفته است دارم اینجا کشیک می دم تا یه لحظه ببینمت. مدرسه که با خواهرت می ری و نمی دونم می شه به خواهرت اعتماد کرد یا نه! در هر صورت، ترجیح می دادم تنها ببینمت! حالا نمی خوام این فرصت رو از دست بدم، به حرفام گوش کن ... خواهش می کنم!
اینقدر استرس داشتم که هر آن ممکن بود وسط حرفایش در رو ببندم و پا به فرار بگذارم. با هول گفتم:
- تو رو خدا زودتر.
انگار استرس من رو درک کرد که تند تند و بی مقدمه گفت:
- اسممو که گفتم فرهاده. من ... من وقتی دیدمت، حدوداً شش ماه پیش ... نمی دونم ... ببین اصلاً نمی دونم چی شد! فقط می دونم خواب و خوراکم تو شدی، همه زندگیم شدی! می خوابیدم که خواب تو رو ببینم و بیدار می شدم که بیام دم مدرسه تون یه نظر ببینمت. شیفته شیطنت نگاهت، راه رفتنت، طرز نگاهت، حرف زدنت و خلاصه همه چیت شدم!! شاید فکر کنی دیوونه ام، آره هستم، من فرهادم!! فرهادی که شیرینش تویی، می خوام با تو ازدواج کنم. هر طور که شده! به هر قیمتی که شده! شاید فکر کنی یه پسر یه لا قبای علافم! ولی اینطور نیست، من پسر حاج غلامی معروفم، همونی که کارخونه داره. خیلی ها می شناسنش. خودمم دانشجوی دانشگاه تهرانم، سال دیگه فارغ التحصیل می شم. خونواده ام با ازدواج ما مشکلی ندارن، باهاشون صحبت کردم، در موردتون تحقیق کردنن می دونن چه آدمای سرشناس و با آبرویی هستین. ببین، من ... من می خوام بیام خواستگاریت. ولی از همین الان جواب پدر و برادرت رو می دونم.
از شنیدن حرف هایش سردرگم شده بودم. قلبم دیوونه وار می کوبید، تموم مدتی که حرف می زد چشمای سیاهش جلوی صورتم می رقصید، آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- شما از کجا جواب اونا رو می دونید؟
- آخه اون روز که دعوا شد، پدر و برادرت هم وسط دعوا رسیدند و من و دوستم به عنوان دو تا مزاحم یه لا قبا شناخته شدیم. می دونم که پدر و برادرت هرگز اجازه ازدواج ما رو نمی دن. به خاطر همین هم هست که اینجا کمین گرفتم تا خودت رو ببینم و با خودت حرف بزنم. شکیلا تو حاضری با من، با وجود تموم مشکلات سر راهمون، ازدواج کنی؟
کم مونده بود دچار ایست قلبی بشم؟!! این چی داشت می گفت؟!!!
- من ... من خیلی شوکه شدم. من هیچ کاری رو بدون اجازه بابا انجام نمی دم. یعنی نمی تونم!
من ... من اصلاً شما رو نمی شناسم.
هنوز حرفم کامل نشده بود که در باغ ته کوچه باز شد.
سریع در رو بستم. ضربان قلبم رو قشنگ توی دهنم حس می کردم! حالم اصلاً خوب نبود و بدون اینکه دیونه باشم نفس نفس می زدم. از ترس اینکه کسی که از باغ اخر کوچه بیرون اومده منو دیده باشه داشتم سکته می کردم. ایستادنم وسط حیاط اصلاض درست نبود، پس با دو خودم رو به اتاقم رسوندم و روی تخت دراز کشیدم. پتو رو هم کشیدم روی سرم، نمی دونستم بترسم از اینکه دیده شده باشم، یا اینکه به حرفای فرهاد فکر کنم ... فرهاد ... فرهاد ... تو دلم دعا می کردم که کسی منو توی اون حال ندیده باشه. کلید توی در چرخید و در باز شد. از صدای پایی که موزائیک های آجری کف باغ کشیده می شد فهمیدم شهرامه. فقط شهرام بود که عادت داشت روی آجرها کش بزنه. چند لحظه بعد در اتاق باز شد، بی اختیار پتو رو کنار زدم، شهرام تو چارچوب در اتاق مشترک من و شیلا وایساده بود. با ترس نگاش کردم، ولی از حالت عادیش فهمیدم که منو ندیده. اخم کرد و گفت:
- دِ! تو که هنوز خوابیدی. مگه خسرو نیومد دنبالت؟
- چرا، ولی خوب سرم درد می کنه.
- پاشو دیگه. ادا اصول در نیار. همه منتظر تو هستن.
- منتظر من؟ مگه نخست وزیرم؟
- نخیر نخست وزیر نیستی، ولی اگه تنبلی رو ول کنی و پاشی بیای بریم، می فهمی که قراره چی کاره باشی.
هیچ از حرفاش سر در نیاوردم. چاره ای نبود باید آماده می شدم. از جا بلند شدم و لباسامو پوشیدم و دنبالش راه افتادم. توی کوچه بی اراده وایسادم و بین درختای چنار دنبال فرهاد گشتم. تپش های قلبم بهم می گفت که هنوزم اینجاست! تو اون تاریکی شیئی تکون خورد. با تعجب به اون سمت نگاه کردم که شهرام با تشر گفت:
- باز چت شده؟ چرا ماتت برده؟ بیا دیگه!
به ناچار دنبالش راه افتادم. وارد باغ بزرگ آقای آریا نسب شدیم. اطراف باغ پر بود از گلهای رز و محبوبه شب و لاله عباسی. بوی مست کننده محبوبه شب، در فضا پیچیده بود و طبق معمول منو مست می کرد. با اینکه همیشه آرزو داشتم روزی وارد این باغ بشم ولی یاد ندارم زمانی که برای پا به این باغ گذاشتم حتی ذره ای ذوق و شوق تو خودم حس کرده باشم. با شهرام وارد خونه شون شدیم. از همون دم در با چندین دست مبل استیل و سلطنتی مبله شده بود. فرش های ابریشم، ویترین های سراسر کریستال و عتیقه جات! به قول مامانم آدم لوچ می شد. با استقبال گرم پدر و مادرو برادر کوچیک تر خسرو که هم سن و سال خودم بود روبرو شدم. در عین حال متوجه نگاهای غیر عادی اونا و خونواده خودمم بودم. خود خسرو هم مثلاً با شرم روی مبلی نشسته بود و سرشو پایین انداخته بود. روی مبلی کنار شیلا نشستم و سرمو زیر انداختم. خدمتکارشون ازم پذیرایی می کرد و مامان و پریدخت خانم (مامان خسرو) با هم حرف می زدن. آقاجون و آقای آریا نسب هم کنار هم نشسته و آقای آریا نسب پیپ می کشید. خسرو و شهرام و خشایار داداش خسرو هم حرف می زدن، ولی حاضرم قسم بخورم که خسرو هیچ توجهی به حرفای شهرام نداشت و همه حواسش به من بود. کم کم بحث ها جمعی شد و همه با هم حرف می زدن. منم که کلا تو هپروت خودم و حرفای فرهاد سیر می کردم، جمله جمله اش در گوشم زنگ می زد:
- خواب و خوراکم تو شدی، همه زندگیم شدی
- شیفته شیطنت نگاهت، راه رفتنت، طرز نگاهت، حرف زدنت و خلاصه همه چیت شدم!!
- شاید فکر کنی دیوونه ام، آره هستم، من فرهادم!! فرهادی که شیرینش تویی، می خوام با تو ازدواج کنم. هر طور که شده! به هر قیمتی که شده!
اینقدر غرق افکارم بودم که نفهمیدم چرا همه دارن دست می زنن! لبخندی که از تاثیر افکارم روی لبام نشسته بود محو شد و با تعجب به بقیه نگاه کردم. آقا جون داشت با آقای آریا نسب حرف می زد و می خندیدن، اینا چی می گفتن؟!! آقا جون می گفت کنیزتونه؟!! کی کنیزه؟ آقای آریا نسب کیو غلام اعلام کرد؟!! اونجا چه خبر بود؟!! صدای شیلا از جا پروندم:
- چته مثل منگولا نگاه می کنی؟!! تو که تا همین الان داشتی میخندیدی! مامان کلی از دستت حرص خورد، عروس که نباید نیشش اینقدر شل باشه!
نفس تو سینه ام گره خورد ، چشمام گرد شدن و گفتم:
- چی؟!!
- نخودچی! چه مرگته تو؟!! نه به اون موقع که آقا جون ازت می پرسه راضی هستی نیشتو باز می کنی نه به الان!
- راضی؟!! راضی به چی؟!!
- شکیلا نیستیا! ازت خواستگاری کردن واسه خسرو ...
دنیا دور سرم می چرخید، اصلاً برام قابل هضم نبود! من ؟ خسرو؟ ازدواج؟!! مگه می شه؟!!! همه شیرینی می خوردند وکف می زدند. فرهاد، کیمیا! وای خدایا! من کجام؟ اینا کین؟ چی می گن؟ یاد صدای بغض آلود فرهاد آتیشم می زد! کیمیا ... پس کیمیا چی می شد؟! مگه نه اینکه اون جونش رو هم برای خسرو فدا می کرد؟ مگه نه اینکه من بهش قول داده بودم در صورت خواستگاری خسرو جواب منفی بدم؟ ای خدا چقدر دلم می خواست از اونجا فرار کنم، ولی نمی شد. فقط همه جا دور سرم می چرخید و تصاویر دور و بریام هی دور و نزدیک می شدن. شیلا حرف می زد، ولی هیچی نمی شنیدم. یهو به خودم اومدم دیدم دارم سقوط می کنم، خواستم دستمو به جایی بند کنم ولی دیر شده بود، وقتی به خودم اومدم که نقش زمین شدم ...
از بعد از به هوش اومدنم دیگه چیز زیادی یادم نیست، فقط همین قدر یادمه که دلیل غش کردنم رو همه گذاشتن پای همون سردرد کذایی که گفته بودم دارم. می دونی که تو خونواده مون میگرن ارثیه! بعضی وقتا هم شدت سردرد باعث تشنج می شه، اینه که آقا جون و مامان برای خونواده خسرو قضیه رو توجیه کردن. از اون به بعد من شدم یه مرده متحرک، یه رباط و خسرو شد نامزدم!! چند روز بعدش هم خونواده خسرو اومدن خونه مون و دوباره مراسم خواستگاری انجام شد و پریدخت خانم حلقه ظریفی به رسم نشونه، دستم کرد. منم فقط نگاه می کردم. اینقدر دلم میخواست بگم نه! بگم نمی خوام! اما کی تو روی آقاجونم وایساده بودم که بار دومم باشه! می خواستم خودش بفهمه، از غم نگام بفهمه نمی خوام. اما یا نمی فهمید، یا نمی خواست که بفهمه! از اون روز زندگی برام سخت شد. شیلا هم جز دلداری دادن کاری از دستش بر نمی یومد. شیلای بیچاره خبر نداشت درد من فقط ازدواج با خسرو نیست، درد من درد عشقیه که یهو به جونم افتاده بود و داشت بیچاره م می کرد! درد نگاه تب آلود فرهاده!!! کیمیا وقتی خبردار شد، با ما قطع رابطه کرد. البته نشنیدم که چه بلایی سرش اومده و برای همین هم خیلی خیلی نگرانش بودم. خوش حال تر از همه این وسط، بعد از خسرو آقا جون بود! آقا جون از داشتن چنین دامادی به خودش می بالید و همیشه می گفت، دخترم خوشبخت شد، ولی در حقیقت من خوشبخت نشدم! دختری که خنده از روی لباش نمی رفت و هر روز مشغول یه شیطنتی بود دیگه کسی خنده رو روی لباش ندید. من شدم یه شکیلای دیگه! زندگی می کردم ، اما هیچ دل خوشی نداشتم. تا اینکه دوباره فرهاد رو دیدم. تو راه کلاس زبان فرانسه بود. داشتم از کلاس برمی گشتم خونه که یه دفعه یه دستی منو کشید توی یه کوچه تنگ و خلوت ... از ترس نزدیک بود پس بیفتم. چشمامو بستم و اومدم جیغ بکشم که با دست جلوی دهنمو گرفت و صداشو درست کنار گوشم شنیدم:
- نترس نترس منم، فرهاد.
فکر نمی کردم دیگه اونو ببینم. حتی فکر نمی کردم دیگه صداشو بشنوم. نمی دونستم بایدخوشحال باشم یا ناراحت؟ بترسم یا بیخیال باشم؟ با تعجب و چشای گشاد شده گفتم:
- تو اینجا چی کار می کنی؟ می دونی اگه خسرو تو رو اینجا ببینه چی می شه؟
از دیدنش خیلی خوشحال بودم، اما دختر حاج باقر بودم. یه چیزایی سرم می شد، دیدار من و فرهاد صحیح نبود. من نشون کرده بودم، پس گفتم:
- چرا دست از سر من بر نمی داری؟
با ناراحتی گفت:
- می دونی چند روزه دارم دنبالت می یام؟ همیشه با اون پسره ایه. آخرش کار خودت رو کردی؟!! شکیلا راست می گن، که می گن دختر حارج باقر عروس آقای آریا نسب شده؟!! آره شکیلا؟!! بگو که دروغه!!! بگو ... جان عزیزت بگو ...
داشت بغضم می ترکید، اما به زور جلوشو گرفتم و نالیدم:
- آخه برای چی دنبالم می یای؟ چرا برات مهمم؟ آره من نامزد کردم، با خسرو نامزد کردم ...
بدجور بین دستای فرهاد اسیر بودم و هیچ راهی برای فرار نداشتم، همه ترسم ا زاین بود که یه دفعه کسی سر برسه. فرهاد دستاشو کنارم سرم مشست کرد گذاشت روی دیوار و لباشو محکم جوید، چشماشو بسته بود و درد رو می شد تو چهره اش خوند ... بعد از چند ثانیه بالاخره لب باز کرد، بریده بریده بریده حرف می زد و نا مفهوم:
- ع ... عق ... عقد ... که ... ن ... نکرد ... دین؟
دیگه طاقت نیاوردم، لبمو محکم گزیدم که اشکام وقتی می ریزه روی صورتم بی صدا باشه، به سختی گفتم:
- نه هنوز ...
چرا داشتم امیدوارش می کردم؟!! اون لحظه خودمم نمیدونستم!!! صداش یه کم جون گرفت، اما بازم بیحال بود و کم انرژی:
- شکیلا، دوستت دارم... باور کن دختر ... اگه ... اگه ... با من ازدواج نکنی ... نمی دونم چه بلایی سرم میاد. وای شکیلا ...
از صمیمیت کلامش ناراحت نمی شدم. انگار صداش آرومم می کرد. می دونستم این آرامش گناهه محض، اما مگه دست خودم بود که بیخیال اون آرامش بشم؟!! نه دست من نبود دست دلم بود! به زور گفتم:
- بله؟
با بغضی که می رفت به گریه بدل شود، گفت:
- دوسش داری؟
نمی دونم چی شد که گریه ام صدا دار شد، انگار تازه یه نفر داشت منو می دید! یه نفر داشت این سوال لعنتی رو که خیلی وقت بود خودم از خودم می پرسیدم رو ازم می پرسید، وسط هق هق گفتم:
- نه.
چشماش باز شد، لبخند زد اما به محض دیدن اشکام لبخندش ناپدید شد، زمزمه کرد:
- گریه می کنی؟
لبمو جویدم و سرمو انداختم زیر، باید جلوی اشکامو می گرفتم. با درد گفت:
- گریه برای چیه آخه؟!! من حرف بدی زدم؟!!
- نه ... ولی اولین کسی هستی که از احساسم پرسیدی ..
- چون برام مهمه ... احساس تو زندگی منه شکیلا ... جونم بهش بسته است! نمی خوام ... از دستت بدم ... تو که می گی دوسش نداری. می تونی منو دوست داشته باشی؟! به خدا اگه مال من بشی، من سر تا پاتو طلا می گیرم ... کاری میکنم عاشقم بشی، خیلی زود ...
با کلافگی اشکامو پاک کردم و گفتم:
- درسته که دوسش ندارم، ولی بابا خیلی قبولش داره. منم نمی تونم حرف رو حرف بابام بزنم.
باز نگاه فرهاد طوفانی شد، باز غرید:
- پس من چی؟ اصلا برات مهم نیست چه به روز من بیاد؟ نمی فهمی دوستت دارم؟!!
از ابراز علاقه اش گر می گرفتم. سرمو زیر انداختم و نسنجیده گفتم:
- خوب تو می تونی با شیلا ازدواج کنی. چه فرقی داره؟
خنده ای عصبی سر داد و گفت:
- چی داری می گی؟ من عاشق تو شدم! می فهمی؟! اون جذابیتی که تو داری منو مجذوب کرده. اون نگاه شیطون و نجیب تو منو داغون کرده. چشمای سبزت بیچاره م کرده!!! من نمی گم شیلا بده، ولی من تورو می خوام نه شیلا رو! در ضمن پیمان شیلا رو می خواد. از بس که من از تو تعریف کردم، پیمان کنجکاو شد بیاد ببینتت ، روزی که اومد تو رو ببینه به جای تو شیلا رو دید و خوشش اومد.
با عصبانیت گفتم:
- خوب می گی من چی کار کنم؟
با هیجان گفت:
- نامزدیت رو به هم بزن. من قول می دم که پدرتو راضی کنم.
با ترس و حیرت گفتم:
- چی داری می گی؟ مگه از جونم سیر شدم؟ بابام منو می کشه!
با لحنی فوق العاده مهربان گفت:
- مگه من می ذارم؟ بهت قول می دم که نذارم کوچکترین بلایی سرت بیارن.
- ببین تو رو خدا برو. الان خسرو و بابا همه جارو دنبال من می گردن. برو می خوام برم.
دستاشو برداشت و گفت:
- باشه برو. من همیشه گفتم، باز هم می گم، هیچ وقت دلم نمی خواد واست مشکل درست کنم، ولی اینو بدون غروری که توی چهره ات موج می زنه، می گه که تو قادر به انجام دادن هر کاری هستی.
دیگه منتظر ادامه حرفاش نشدم و از کوچه خارج شدم. تا خود خونه دویدم که دیر نرسم. به خودم دروغ نمی تونستم بگم از روزای دیگه خیلی سرحال تر شده بودم، فقط دیدن فرهاد برام یه دنیا آرامش و شادی آورده بود.
وقتی رسیدم خونه با چهره غضبناک خسرو روبرو شدم. اینقدر سرخوش بودم که زود تند سریع، یه خورده دروغ براش سر هم کردم، تا باورش شد که من رفته بودم در خونه یکی از دوستام برای گرفتن جزوه. اونم که دید سرحالم خیلی به پر و پام نپیچید. هر بار که خسرو رو می دیدم، بیشتر می فهمیدم که هیچ حسی بهش ندارم. از اخلاقش خوشم نمی یومد، از غیرتش خوشم نمی یومد، از ریختش خوشم نمی یومد. توی محله خاطر خواهاش خیلی زیاد بودن و فکر می کنم من تنها کسی بودم که از اون خوشم نمی یومد. دنیا بر عکس شده بود، منی که باید ازش خوشم می یومد، حالم ازش به هم می خورد. حرفای فرهاد توی گوشم زنگ میزد، شاید باید تکونی به خودم می دادم و مخالفتمو اعلام می کردم. اما گفتنش آسون بود، به عمل که می رسید جا می زدم! حدود یک ماه گذشت، تا اینکه دوباره فرهاد رو دیدم. اینبار تو راه برگشتن از خونه دوستم بودم. دفعه پیش حرفاش جنبه پیشنهاد داشت، ولی اینبار بوی التماس می داد! با چشمایی غمبار از من می خواست که نامزدیمو به هم بزنم. در حواب حرفاش فقط تونستم سکوت کنم، همین و بس. چه طور بهش حالی می کردم جرئت ایستادن تو روی آقا جونم و شهرام رو ندارم؟!! چرا فکر می کرد قضیه به همین سادگی هاست؟ وقتی ازش جدا شدم برعکس دفعه قبل حسابی داغون بودم. یاد خواهش هاش که می افتادم، گریه ام می گرفت. چون کاری نمی تونستم بکنم. اینطرفی ها هم خوب از سکوت من سو استفاده می کردن و می بریدن و می دوختن. چون رفت و اومد خسرو به خونه ما زیاد شده بود، آقا جون تصمیم گرفت یه مراسم نامزدی بگیره تا در دهن همه رو ببنده. و من بازم فقط سکوت کردم و گذاشتم اونا هر طور که می خوان در مورد جشنمون تصمیم بگیرن. بار سومی که فرهاد رو دیدم درست وقتی بود که برای جشن نامزدیم آرایشگاه رفته بودم. حالا خداییش بود که خسرو اروپایی فکر می کرد و دوست نداشت بند انداز بیاد توی خونه منو آرایش کنه! توی آرایشگاه نشسته بودم و حدود دو ساعت تا تموم شدن کارم و اومدن خسرو مونده بود که یکی از کارکنان اونجا صدام زد و گفت:
- آقایی دم در با شما کار داره.
با خودم فکر کردم که صد رد صد خسروئه! لابد به قول خودش دلش برام تنگ شده بود!! با بی حوصلگی رفتم بیرون، اما به جای خسرو فرهاد رو دیدم! با دیدنش نا خودآگاه از ته قلبم خوشحال شدم. اون روز فرهاد هیچ حرفی نزد، ایستاد جلوم و فقط بهم نگاه کرد. ده دقیقه نگام کرد و وقتی تصمیم گرفت بره فقط یه کلمه به زور از توی جنجره پر بغضش بیرون کشید و گفت:
- نجاتم بده ...
رفتنش خوردم کرد، شکستم! مگه نه اینکه دوسش داشتم؟!! مگه نه اینکه هیچ حسی به خسرو نداشتم؟ مگه نه اینکه خسرو مال کیمیا بود؟!! پس چرا برای نجات خودم و فرهاد و کیمیا هیچ غلطی نمی کردم؟!! بازم افمارم فقط در حد فکر باقی موند و اون شب توی سکوت خسرو رو همراهی کردم و مراسم نامزدیمون با شکوه هر چه تموم تر برگزار شد! خسرو یه لحظه حرفای عاشقونه از دهنش نمی افتاد. در حالی که من آرزو می کردم ای کاش به جای اون، فرهاد بود. آرزویی محال...! بعد از نامزدی با خستگی به اتاق رفتم و خوابیدم.
صبح روز بعد برای خرید از خونه خارج شدم. البته خرید بهونه بود، دلم می خواست فرهاد رو ببینم. یمخواستم بدونم با شرایط پیش اومده حالش چطوره! خسرو می خواست دنبالم بیاد که نگذاشتم و هر طور بود پیچوندمش. خودم تنها رفتم، چون می دونستم اگه خسرو نباشه حتماً سر و کله فرهاد پیدا می شه. همینطور هم شد! تا از کوچه خارج شدم، فرهاد رو اون طرف خیابون با ظاهری آشفته دیدم. وسط کوچه و خیابون درست نبود باهاش حرف بزنم. اگه کسی ما رو با هم می دید و به گوش بابا می رسوند، بیچاره می شدم. یه کوچه خلوت همون دور و برا بود، سریع پیچیدم داخل کوچه و فرهاد هم بلافاصله پشت سرم وارد شد. به دیوار تکیه دادم و بهش خیره شدم، از چشماش خون می بارید. این بار بر خلاف تصورم نرمشی تو کلامش وجود نداشت. در حالی که رگ گردنش متورم شده بود با فریاد گفت:
- دیگه اعصابم از دستت خورد شده! خوب یه کلمه بگو منو می خوای یا نه؟ چرا اینقدر منو سر می دوونی؟ دوست داری التماسامو بشنوی؟ آره؟ دلت می خواد تیکه های غرورم رو از این که هست خورد تر کنی؟ دلت همینو
می خواد؟!
از داداش وحشت کرده بودم، اما اونقدر شدید نبود که لال بشم، دوست داشتم از احساسم خبر داشته باشه، شاید اینجوری می تونستم یه کم از زجری که می کشید رو کم کنم، برای همینم برای اولین بار حجاب از صورت عشقم برداشتم و با بغض گفتم:
- چرا بهت دروغ بگم؟ منم از تو خوشم میاد، ولی نمی تونم حرفی بزنم. من می ترسم!
چشماش ستاره زد، آب دهنشو قورت داد و چشماشو یه بار باز و بسته کرد. بعد زا چند ثانیه سکوت، با لحنی که خیلی ملایم تر شده بود، شبیه زمزمه گفت:
- آخه تا کی می خوای بترسی فدات شم؟ برو یه کلام بهشون بگو خسرو رو نمی خوای. به خدا دیگه دارم دیوونه می شم. خواب و خوراک ندارم. کارم شده اینکه کشیک تو رو بکشم و هر وقت تنها بودی بهت التماس کنم تا بلکه از دستت ندم. شکیلا من طاقت از دست دادن تو رو ندارم. چطور تصور کنم که اون نامزد عوضیت دستتو بگیره، بخواد ببوستت ...
به اینجا که رسید من کپ کرده رنگ لبو شدم و خودش هم با کلافگی پشتشو به من کرد و ایستاد. صدای نفس های عمیقش نشونی از حال خرابش بود، بعد از چند لحظه سکوت سعی کردم حرف رو عوض کنم. به خاطر همین گفتم:
- راستی می دونی پیمان اومده خواستگاری شیلا؟
چرخید به سمتم و بدون اینکه نگام کنه، در حالی که به دویار پشت سرم نگاه میکرد گفت:
- بله می دونم. فقط اینو نمی دونم چرا من دربه در نباید به آرزوم برسم؟ ولی پیمان باید اینقدر راحت صاحب شیلا بشه.
دلم به شور افتاده بود، داشت دیرم می شد و نگران این بود که خسرو بخواد بیاد دنبالم، پس گفتم:
- اینم از شانس ماست. من دیگه باید برم، چون باید خریدم بکنم. دیر می شه.
آهی کشید و گفت:
- برو به سلامت. مواظب خودت باش! شکیلا سعی کن یه کاری بکنی.
از ته دلم گفتم:
- سعی خودم رو می کنم. تو هم مواظب خودت باش.
دیگه اینبار فهمیدم که واقعاً عاشق فرهاد شدم! ولی چی کار می تونستم بکنم؟ آقاجون از بابای پیمان خیلی خوشش اومده بود. همین طور هم از خود پیمان. آقاجون قبول کرده بود که اون روز پیمان و فرهاد، قصد مزاحمت نداشته و فقط از ما خواستگاری کرده بودن. آقاجون فهمید، ولی خیلی دیر! قرار بود روز عقد کنون من و شیلا یه روز باشه. ولی من هنوز کاری نکرده بودم. بعضی وقتها به خاطر ترسو بودن اینقدر خودمو سرزنش می کردم که حد نداشت! دو سه روز قبل از عقد کنون دلمو به دریا زدم و رفتم سراغ آقا جون تا شاید بتونم حرف دلمو بزنم، مشغول قرآن خوندن بود. نشستم کنارش و وقتی قرآن خوندش تموم شد تازه چشمش به من افتاد. لبخند زد و گفت:
- به! عروس خانوم!!
گونه هام رنگ گرفت و اعتراض کردم:
- آقا جون ...
خندید و در حالی که قرآنش رو می بوسید تا بذاره لب طاقچه گفت:
- جانم بابا؟ کاری داشتی؟
نگام روی ریش های سفید و عبای تنش خشک شد، روی چشماش مهربونش، چی می تونستم بهش بگم؟!! بگم نمی خوام؟ بگم مراسم عقد رو به هم بزنه؟!! چی به سر آقا جون می یومد؟!! وجدانم داد کشید:
- تو می ترسی!!! ربطی به علاقه ات به آقاجون نداره ... تو ترسویی!
قبل از اینکه بتونم جلوی خودم رو بگیرم از جا بلند شدم و از اتاق دویدم بیرون. صدا کردن های آقا جون هم تاثیری نداشت. من بزدل بودم! خیلی هم بزدل بودم!اینقدر دست دست کردم تا بالاخره روز موعود فرا رسید. روز عقد کنون من و خسرو و شیلا و پیمان. دیگه تا اون روز وقت نشده بود فرهاد رو ببینم چون خسرو یه لحظه هم منو به حال خودم نمی ذاشت. پیمان خیلی دلخور و تو هم بود. می دونستم که به خاطر فرهاد ناراحته، ولی دیگه کار از کار گذشته بود. من و شیلا به آرایشگاه رفتیم و بعد از چند ساعت آماده شدیم. خسرو و پیمان با دو ماشین گل زده به دنبالمون اومدن. از آرایشگاه که خارج شدم، یاد روزی افتادم که فرهاد دم آرایشگاه ازم خواهش کرده بود که نامزدی رو به هم بزنم، ولی من جرئتشو نکرده بودم. با کنجکاوی به همون جایی که بار قبل فرهاد ایستاده بود نگاه کردم، یه بردگی پشت شمشادها بود. در کمال حیرت و تعجب فرهاد رو دیدم که همون جا وایساده و با چشمایی خیس از اشک منو نگاه می کرد! احساس کردم قلبم فشرده شد. طاقت دیدن ناراحتیشو نداشتم. چه برسه به اشک ریختنش رو، دستش رو گذاشته بود جلوی دهنش و با بهت به من توی لباس عروس خیره شده بود. داشتم دق می کردم! سریع سوار ماشین شدم چون اگه چند لحظه بیشتر بهش خیره میموندم اشک سرازیر می شد. خسرو هم سوار شد و با عصبانیت گفت:
- این اینجا چی کار می کنه؟
حال خودم یادم رفت و با تعجب گفتم:
- کی؟
- این پسره که اوندفعه مزاحم شما شده بود! قیافه اش خوب تو ذهنم مونده. ببین آشغال چطوری نگاه به تو می کنه! شیطونه می گه برم فکشو جا به جا کنم.
خونم به جوش اومد و برای اولین بار با عصبانیتی که از من بعید بود بهش توپیدم:
- شیطونه غلط کرده. بشین سر جات!
با تعجب گفت:
- تو چت شد یک دفعه؟ ببینم چرا ازش طرفداری می کنی؟
سریع حرفم رو ماست مالی کردم:
- من طرفداری نمی کنم، ولی حوصله جنجال هم ندارم.
خسرو ماشین رو راه انداخت و در همون حال با تردید گفت:
- خیلی خوب چرا می زنی؟
اصلاً حوصله غیرتای بی موردشو نداشتم. هر چی بیشتر می گذشت، به جای اینکه جذبش
بشم، ازش متنفر می شدم! هر دو اتومبیل به باغ رسیدن. مراسم تو باغ خونه خودمون بود. خسرو در رو برام باز کرد و خواست که به من کمک کنه، ولی من کمکشو قبول نکردم و خودم پیاده شدم. حرکت با اون لباس سنگین، برام سخت بود. داشتم پایین لباسم رو به حالت اولیه بر می گردوندم که کنار یکی از درختای کاج چشمم به فرهاد افتاد. معلوم نیست چه جوری دنبال ما تا اینجا اومده بود. تکیه داده بود به دیوار، حال خرابش کاملاً مشخص بود. دستاشو مشت کرده گذاشته بود به دیوار و همینطور که زل زده بود به من و لب پایینشو کشیده بود توی دهنش سرشو از پشت چند بار کوبید توی دیوار. دیگه طاقت نداشتم. چرا کاری از من بر نمی یومد؟ عشقم داشت جلوی چشمم جون می کند! اشک توی چشمم جمع شد، ولی اگه گریه می کردم، همه می فهمیدن، چون پایین چشمام کامل سیاه می شد. خدا رو شکر اینبار خسرو متوجه فرهاد نشد، فقط بازومو گرفت و گفت:
- بریم عزیزم ... همه منتظر ما هستن ...
مثل مرده متحرک دنبالش کشیده شدم. اصلاض نفهمیدم توی مسیر تا اتاق عقد کیا رو دیدم و چیا گفتم! من و شیلا و دو تا داماد ها سر سفره نشستیم. شیلا آروم در گوشم گفت:
- حیف شد! کاش یه کاری کرده بودی. پیمان می گه حال فرهاد اصلاً خوب نبوده و توی باغ هم نیومده.
حرفای شیلا حالم رو بدتر کرد. دیگه فهمیدم که بدون فرهاد زندگی برام معنایی نداره. باید یه کاری می کردم، باید برای اولین بار خودخواه می شدم و فقط به خودم فکر می کردم. من فرهاد رو می خواستم حتی اگه به قیمت جونم تموم می شد. یه آن تصمیم خودمو گرفتم و گفتم:
- به پیمان بگو بره بهش بگه بیاد تو.
نمی دونم شیلا توی چشمام چی دید که با ترس گفت:
- می خوای چی کار کنی؟
با جدیتی که از من بعید بود گفتم:
- کاریت نباشه! بهش بگو.
شیلا که جدیت منو دید، آروم حرفای منو به پیمان گفت. پیمان با نگرانی نگام کرد. آروم پلک زدم که یعنی پاشو برو. پیمان شونه هاشو بالا انداخت و پاشد رفت بیرون. خسرو که از پچ پچ های چیزی دستگیرش نشده بود گفت:
- چی شده عزیزم؟ دو تا عروس خیلی پچ پچ می کنین!
بدون اینکه جوابشو بدم نگامو به پایین دوختم و اون طبق معمول به حساب شرم و حیای من گذاشت و چیزی نگفت. چند دقیقه بعد پیمان اومد و در گوش شیلا چیزی گفت. شیلا هم آروم در گوش من گفت:
- پیمان می گه به سختی تونسته راضیش کنه که بیاد تو. حالا هم توی اتاق بغلیه، ولی دیگه اینجا نمی تونه بیاد!
لبخندی زدم و گفتم:
- مهم نیست. همون جا هم خوبه. می خوام صدامو بشنوه.
بعد آروم دستشو فشار دادم و گفتم:
- ممکنه من امروز بمیرم. حلالم کن!
شیلا با بغض گفت:
- تو رو خدا شکیلا! دیوونگی نکن. حالا من یه چیزی گفتم! ولش کن.
- نه شیلا. این کاریه که من باید زودتر از اینا انجامش می دادم. تا حالا هم خیلی دیر شده. من مرگ رو ترجیح
می دم به زندگی با خسرو که حالم ازش به هم می خوره.
شیلا که سعی داشت هر طور شده منو متقاعد کنه گفت:
- آخه چرا؟ خسرو به این خوشگلی، به این مهربونی! اون تو رو خیلی دوست داره. مطمئن باش بعد از ازدواج، اینقدر بهت محبت می کنه که بعد از یه مدت فرهاد رو از یاد می بری.
حالا نه به اون شوری شوری نه به این بی نمکی! دیگه حرف تو گوشم نمی رفت، سفت و سخت تصمیمم رو گرفته بودم، اشکا و حال داغون فرهاد واقعا نابودم کرده بود.
- نه نمی شه. من همون اول هم وقتی که هنوز پای فرهاد در میون نبود، از خسرو خوشم نمی یومد. تو راست
می گی. خسرو پسر خوبیه، ولی با من خوشبخت نمی شه. بهتره با کسی ازدواج کنه که خوشبختش کنه. شیلا! خسرو سهم کیمیاس.
شیلا که دید اصرار فایده ای نداره، دیگه ادمه نداد. ولی دستمو توی دستش محکم فشار می داد. آقا برای خوندن خطبه اومد. قرار بود اول صیغه بین من و خسرو خونده بشه. تموم بدنم یخ زده بود. کاری که من
می خواستم انجام بدم، کار کمی نبود! آقا خطبه رو سه بار خوند. بار سوم همه چشما به دهن من بود. پریدخت خانم به گمون اینکه زیر لفظی می خوام، گوشواره های بزرگ و قیمتی رو تو دست من گذاشت و گفت:
- بله رو بگو دیگه عروس خانم، پسرم الآن غش می کنه.
دیگه وقتش بود، بس بود هر چقدر لالمونی گرفتم. یه دفعه از جا بلند شدم. نمی دونم چه مرگم شده بود! تو نقشه ام وایسادن در کار نبود، استرس گرفته بودم شدید. همه با تعجب به من نگاه می کردن، ولی من سعی می کردم که به کسی نگاه نکنم. دلم نمی خواست با نگاه به مامان، همه حرفام از یادم بره. دامن لباسم به تنگ آب گرفته و تنگ توی سفره برگشته بود. گل های رز پر پر شده به دامن لباسم چسبیده بودن. نگاهمو از لباسم گرفتم و با بدبختی بالاخره با صدای بلند گفتم:
- نه! من زن آقای خسرو آریا نسب، فرزند آقای امیر بهادر آریا نسب نمی شم!
گفتن این جمله برای به پا کردن یه قیامت بس بود! انگار کبریت انداختم تو انبار باروت! یهو همه چی منفجر شد! همهمه به آسمون بلند شد. همه با نفرت به من نگاه می کردن. خونواده داماد سریع از خونه رفتن بیرون. خسرو خواست یه چیزی بگه که مادرش با عصبانیت دستشو کشید و از اتاق خارج شدن. تو کمتر از چند ثانیه همه چیز به هم ریخت و در کمتر از چند دقیقه خونه تخلیه شد، ولی من هنوز سر جام ایستاده بودم و نفس نفس می زدم. کل بدنم می لرزید اما خوشحال بودم که خلاص شدم! حالا به هر قیمتی! خبری از هیچ کس نبود، حتی شیلا هم نبود! حال مامان به هم خورده بود، سفره عقد به هم ریخته بود و هر چیزش یه گوشه افتاده بود. جمعیت که هول می زدن برن زدن همه چیو نابود کردن! من اما مثل یه روح اون وسط وایساده بودم و منتظر بودم تا یه خبری بشه. چقدر خوب می شد اگه می تونستم اون لحظه زمان رو ببرم جلو. چیزی طول نکشید که آقا جون مهربونم کمربند به دست وارد شد و قبل از اینکه بتونم تکونی بخورم یا از خودم دفاعی بکنم به جون من افتاد. در همون حین شیلا و پیمان رو که اومدن توی اتاق تا هر طور شده جلوشو بگیرن به زور از اتاق بیرون انداخت تا کسی نتونه دستای قدرتمندشو نگه داره. در اتاقو هم بست و قفل کرد، فریاد می زد:
- کثافت حالا برای من زبون در آوردی؟ حالا نمی خوای زن خسرو بشی؟ تو غلط می کنی! مگه من آبرومو از سر راه آورده بودم که تو اینقدر راحت به بادش دادی؟
ضربات سنگین سگک کمر بند روی کمر و پهلوم نفسمو بند آورده بود! صدای التماسهای مامان که گویا با شنیدن خبر کتک خوردن جگر گوشه اش درد خودش یادش رفته بود و پشت در اومده بود رو به همراه صدای شیلا می شنیدم، ولی برای آقاجون مهم نبود و فقط می زد. میون هق هق گریه صدای محکم در رو هم می شنیدم که کوبیده می شد. انگار کسی می خواست وارد اتاق بشه، ولی در قفل بود. با گریه فریاد زدم:
- کمک! تو رو خدا نزن آقا جون. مگه من چی گفتم؟ خوب از خسرو بدم می یاد! آقا جون تو رو خــــدا ...
آقاجون با فریاد گفت:
- خفه شو! خفه شو دختره سلیطه. زیر سرت بلند شده؟ زبون درازی می کنی؟!
دیگه طاقت ضربه های کمر بند رو نداشتم. داشتم از حال می رفتم، آخرین توانمو جمع کردم و با گریه فریاد زدم:
- فرهاد! فرهاد! مگه قول ندادی که نذاری بلایی سر من بیاد؟ پس کجا رفتی؟ نامرد دارم می میرم! بابام شیرینتو کشت.
یه دفعه در با صدای بلندی باز شد و فرهاد وارد اتاق شد! سریع خودش رو به من رسوند. آشفتگی اون از من کتک خورده هم بیشتر بود. جلوم ایستاد و رو به آقاجون گفت:
- مگه شما دین و ایمون ندارین که اینطوری دخترتون رو کتک می زنین؟ اون که گناهی نداره! مقصر منم که عاشقش شدم. بیاین منو بزنین. بیاین منو تیکه تیکه کنین، ولی کاری به شکیلا نداشته باشین.
آقاجون این بار به سمت فرهاد حمله کرد و فرهاد با کمال میل پذیرای ضربات محکم و دردناک کمربند آقاجون شد. وسط کتک خوردن ما شهرام هم که برای کاری بیرون رفته بود برگشت و وقتی فهمید قضیه چیه به یاری آقاجون اومد و هر دونفرشون باهم اینقدر من و فرهاد رو زدن که جون تو بدنامون نموند. بعضی وقتا فکر می کنه خوبه آقا جون با کتک زدن ما خشمشو تخلیه کرد وگرنه اگه دور از جونش سکته می کرد من چه خاکی تو سرم می ریختم؟!! وقتی خسته شدن شهرام در حالی که هنوز هم عربده می کشید از خونه خارج شد و آقاجون گوشه اتاق روی زمین نشست و گریه رو سر داد. من که کاملا بی حال و جون بودم و همه چیزایی که می شنیدم، توی یه هاله ای مه قرار داشتن. ولی همه حرف آقاجون یه چیز بود اینکه آبروشو من به باد دادم! اون روز فکر می کردم من کار بدی نکردم! فقط حرف دلم رو زده بودم. اما حالا می فهمم بدترین راه رو برای زدن حرفم انتخاب کردم. من آقاجونم رو بی آبرو، داداشم رو بی غیرت و خسرو رو نابود و آواره شهر غربت کردم! بگذریم ... اون روز به کمک پیمان و چند تن از اقوام که اونجا مونده بودن من و فرهاد رو به بیمارستان رسوندن و هر دو بستری شدیم. چند روز بعد که زخمای تنمون بهتر شد و مرخص شدیم آقاجون ما رو به عقد هم در آورد و گفت که دیگه هرگز نمی خواد منو ببینه. من خیلی ناراحت بودم، چون خونوادمو دوست داشتم. فرهاد اصرار داشت که هر چه زودتر بریم سر زندگی خودمون توی خونه بزرگی که پدرش برامون تهیه کرده بود. ولی من قسم خورده بودم که تا روزی که آقاجون با من آشتی نکنه، از اون خونه نرم! همین طور هم شد. بعد از عقدد به هبونه جمع کردن وسایلم برگشتم توی خونه و دیگه پامو بیرون نذاشتم. حتی برای یه خرید جزئی هم از خونه نمی رفتم بیرون که مبادا درو دیگه روم باز نکنن. آقاجون همیشه به مامان با صدای بلند می گفت، به این لکه ننگ بگو از خونه من گم شه بیرون نمی خوام ببینمش. ولی من نمی رفتم! گوشم هم به طعنه ها و حرفای آقاجون و شهرام بدهکار نبود. به فرهاد هم می گفتم که برای دیدن من همونجا بیاد و تو حیاط همو می دیدیم. فرهاد بیچاره شکایتی نداشت، اون واقعاً دوست داشت منو خوشحال کنه. آقاجون خیلی گوشه و کنایه می زد. به فرهاد هم خیلی بد و بیراه می گفت. ولی من توجهی نداشتم. سه سال از عقد من و فرهاد می گذشت. از کیمیا فقط همینو می دونستم که با خسرو ازدواج کرده! همین ... البته می دونستم که آقاجون همه خبر ها رو داره، ولی به من نمی گه. کم کم صدای بابا و مامان فرهاد در اومد که چرا من سر خونه و زندگیم نمی رم؟! فرهاد همه حقو به من می داد، ولی به هر حال نامزدی ما خیلی طولانی شده بود و من باید یه کاری می کردم. یه روز تصمیم خودم رو گرفتم، عزمم رو جزم کردم و وارد اتاق آقاجون شدم و دقیقا مثل همون سه سال پیش اونو در حال قرآن خوندن دیدم. جلوش روی زمین نشستم و دستم رو روی آیه های قرآن گذاشتم و با بغض گفتم:
- به همین آیه ها قسم اگه منو نبخشید، خودمو می کشم.
آقاجون جوابمو نداد. شروع کرد از حفظ بقیه آیه ها رو خوندن.
دوباره گفتم:
- شما که نمی خواین از طرف من یه لکه ننگ دیگه هم روی زندگیتون به وجود بیاد؟
آقاجون بالاخره سکوتشو شکست و گفت:
- پاشو از اتاق من برو بیرون.
همین که باهام حرف زده بود خودش خیلی ارزش داشت. از شوق اشکام جاری شدن و گفتم:
- نمی رم! تا منو نبخشین از جام جم نمی خورم.
آقاجون که پیدا بود یخش آب شده و دیگه مثل قبل کینه ای از من نداره، قرآنش رو بوسید روی رحل گذاشت و گفت:
- به نظر خودت کاری که کردی قابل بخشش بود؟
دو زانو یه کم بهش نزدیک شدم و با عجز گفتم:
- می دونم بابا. من نباید عقد رو به هم می زدم، ولی به خدا نمی تونستم در کنار خسرو خوشبخت بشم. اول فکر می کردم که بعد از یه مدت عاشقش می شم، ولی نشدم. تازه بدتر ازش متنفر می شدم. بابا من اگه اون روز بله رو می گفتم، بدون شک بدبخت می شدم.
- خسرو تو رو دوست داشت خیلی هم زیاد. تو می دونی که چه به روز اون آوردی؟ توی بیست و چهار سالگی موهاش از دست تو سفید شده. اون دیگه نمی خواست هیچ وقت ازدواج کنه. نمی دونی چقدر باهاش حرف زدم و از توی چشم سفید بی آبرو بد گفتم، تا راضی به ازدواج با کیمیا شد. بالاخره یه روزی آه اون جوون می گیردت. بد کردی شکیلا خیلی بد کردی.
هق هق کردم و گفتم:
- بابا می دونم بد کردم، ولی نه اینکه فکر کنین وقتی می گم ازدواج من با خسرو برام بدبختی میاره، به خاطر اینه که خسرو عیب و ایرادی داره. نه! به خاطر خودم بود بابا. من نمی تونستم اونو خوشبخت کنم. با این ازدواج هم من بدخت می شدم، هم اون. بابا اونم خوشبخت نمی شد، چون من در برابرش یه کوه یخ بودم. ولی با این حال اگه شما بخواید می رم به دست و پاش می افتم و ازش می خوام منو ببخشه. فقط اگه شما بخواید. بابا ببین من با اینکه عاشق فرهادم حاضر نیستم بدون رضایت شما پا به خونه اش بذارم. به خدا خیلی دوستون دارم!
آقا جون هم مثل من چشماش بارونی شد، گوشه چشمشو چلوند و گفت:
- من خیلی وقته که تو رو بخشیدم. کیه که نتونه اولاد خودشو ببخشه؟ من خودم از خسرو حلالیت طلبیدم. اون همون سالی که با کیمیا ازدواج کرد، برای همیشه رفت اصفهان! چون دیگه نمی تونست توی این شهر زندگی کنه.
با ناراحتی گفتم:
- وای! پس من دیگه نمی تونم کیمیا رو ببینم؟ چقدر بد!
با شنیدن این خبر ناراحت تر از قبل و سوزناک تر اشک می ریختم. آقاجون بعد از سه سال آغوش خودشو به روم باز کرد و من توی بغلش خزیدم و آقاجون با من آشتی کرد. یه هفته بعد خونواده فرهاد برای اجازه بردن عروسشون به خونه ما اومدن و من و فرهاد به دنبال مراسم با شکوهی به خونه خودمون رفتیم. سال اول زندگیم با فرهاد باردار شدم، ولی به سه ماه نکشیده بچه سقط شد. این قضیه خیلی تو روحیه ام اثر منفی گذاشت ولی به کمک فرهاد سعی کردم دوباره خودم رو پیدا کنم. شش ماه بعد دوباره باردار شدم، ولی بچه دومم هم توی شش ماهگی سقط شد. دیگه کارم به جنون کشیده بود. همه اش می گفتم اینا از نفرین های خسروئه. دل شکسته خسرو باعث این اتفاق شد. فرهاد که آب شدن منو به چشم می دید دیگه ازم بچه نخواست، ولی در عوض کلی تقویتم کرد. سه سال بعد دوباره باردار شدم. همین که فهمیدم باردارم رفتم مشهد و از خود آقا بچه مو خواستم. اونجا نذر کردم اگه سالم به دنیا اومد و پسر شد اسمشو بذارم رضا. با شفاعت آقا بود که خدا رضا رو به ما داد. رضا چشم و چراغ خونه مون شده بود و من براش می مردم. فکر می کردم خسرو فراموشم کرده که خدا هم منو بخشیده و رضا رو بهم هدیه داده. رضا دو ساله بود که پدر و مادر فرهاد تو سانحه ای کشته شدن و داغشون به دل ما موند. فرهاد ضربه خیلی بزرگی خورد و کمی طول کشید تا مثل سابقش شد. با به دنیا اومدن تو فرهاد دوباره مثل اولش شد. چون عاشق دختر بود. درست مثل پدر و مادر من.
میون حرف مامان رفتم و گفتم:
- پس آقا جون و خانم جون چطور فوت شدن؟
- اونا هم اول خانم جون یه شب که خوابید دیگه بیدار نشد و به فاصله سه ماه بابام که عاشق مامان بود، فوت کرد. این هم ضربه بزرگی برای من بود، ولی با وجود تو و رضا و فرهاد این غم کم کم برام کم رنگ شد.
- مامان نگفتی که خاله شیلا چی شد؟ شما عقدو به هم زدین. اونا چی کار کردن؟
- وقتی این اتفاق افتاد، خونواده پیمان زود پس کشیدن، ولی پیمان سفت سر جاش ایستاد و چند روز بعد شیلا رو برد یه محضر و عقد کردن. ولی عروسی اونا هم همزمان با عروسی ما برگزار شد. بعد از عروسی هم متاسفانه پیمان مشکل داشت و بچه دار نمی شدن. انگار بخت ما دو تا خواهر باید عیناً مثل هم می شد. مشهد که رفتم شیلا هم باهام اومد و من حاجت خودم و اون شفای پیمان رو از آقا گرفتیم. وقتی برگشتیم شیلا هم باردار شد ، برای همینم بچه هامون تقریباً هم سنن، سام فقط دو سه ماه از رضا کوچیکتره.
ولو شدم روی کاناپه، سرمو گذاشتم روی پاهای مامان و پاهامو روی هم آویزون کردم و گفتم:
- وای مامان چه داستانی داشتین شما! بابا هم برای خودش یه پا فرهاد کوه کن بوده ها! ولی من شانس ندارم. نه تونستم بابا بزرگ و مادر بزرگ پدری رو ببینم و نه تونستم بابا بزرگ و مادر بزرگ مادری رو ببینم.
مامان مشغول نوازش موهام شد و گفت:
- عزیزم قسمت نبود که تو این چهار تا فرشته رو ببینی.
بعد خم شد و گونه منو بوسید و گفت:
- درسته که خدا چهارتا فرشته رو ازمون گرفت، ولی در عوضش یه دونه فرشته بهمون داده که جای هر چهار نفر رو گرفته.
با شیطنت گفتم:
- اِ؟ من که بد بودم و تخس و شیطون و بچه و لوس؟ چی شد حالا شدم فرشته؟
مامان خندید و خواست جوابمو بده که تلفن اتاق زنگ زد. سرمو از روی پای مامان برداشتم تا بتونه گوشی رو جواب بده. مامان هم بلند شد رفت سمت تلفن و زیر لبی گفت:
- خدا کنه باز کیمیا نباشه!
چشمامو گرد کردم و اومدم یه چیزی بگم که گوشیو برداشت و حرف من تو هوا موند. از طرز حال و احوالش فهمیدم خود خاله کیمیاست. بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
- چقدر حلال زاده ای! همین الان با رزا ذکر خیرت بود.
با خودم فکر کردم ذکر خیر کی بود؟ خاله کیمیا؟!! خوبه همین الان داشت می گفت کاش اون نباشه ها! مامان آب زیر کاه موذی! از فکر خودم خنده ام گرفت و به بقیه مکالمه مامان گوش دادم:
- قربونت برم. جدی می گی؟ خیلی خوشحالم! ببینم هنوز که بهش نگفتی رزا سرش کلاه گذاشته؟
- ...
- خوب کردی. حالا چی شده یادی از ما کردی؟
- ...
- کیمیا جان، گفتم که! ما تازه از مسافرت برگشتیم، دوباره هوس مسافرت کردی؟
- ...
- پس کار آرمینه! خوب چندان فرقی هم نداره! اصل اینه که تازه دو سه هفته است از کیش برگشتیم، نمی تونم باز فرهاد رو تنها بذارم.
- ...
- اِ کیمیا ... الو الو ...
با خودم گفتم خاله کیمیا قطع کرده، حسابی هم کنجکاو بودم ببینم این مسافرت چیه! رفتم طرف مامان که وقتی قطع کرد سوالامو رگبار کنم طرفش که یهو صاف نشست و گفت:
- سلام آرمین جان ... خوبی شما؟
- ...
- لطف داری سلام می رسونن خاله ... همه خوبن ...
- ...
- آخه پسرم من دیروز به خود کیمیا هم گفتم، ما تازه از سفر برگشتیم. مسافرت هم هر تابستون یکی کافیه! دیلیل نداره ...
- ...
- چطور؟ نه شاغل نیستم ...
- ...
- نه بابا از اون نظر مشکلی ندارم ...
نمی دونم آرمین چی داشت می گفت که مامان ساکت شده بود! شش چشمی رفته بودم تو نخ مامان، قیافه اش در هم شده بود، کاملا عکس العملاش رو می شناختم. الان رفته بود توی یه حالت رودرواسی. می دونستم الان دیگه نمی تونه مخالفت کنه! همینم شد، چون وقتی سکوتشو شکست گفت:
- خیلی خوب باشه. من با شیلا حرف می زنم، ببینم چی می گه.
- ...
- باشه خبرشو بهتون تا شب می دم.
- ...
- نه پسرم کاری ندارم سلام برسون.
- ...
- به سلامت.
بعد از این حرف گوشی رو گذاشت و به نقطه ای نامعلوم خیره شد. پیدا بود که مشغول فکر کردنه. دیگه نتونستم ساکت بمونم، داشتم می ترکیدم از فضولی، پس اولین حدسمو به زبون آوردم و گفتم:
- آرمین بود مامان؟
- آره.
- چی شده؟
مامان که از فکر بیرون اومده بود، نگام کرد و گفت:
- زنگ زده بود بگه بریم شمال.
حدس می زدم، اما بازم خیلی خوشحال شدم و با هیجان گفتم:
- آخ جون! می ریم مامان؟
ولی یهو یاد داریوش افتادم و بادم خالی شد. ولو شدم روی کاناپه دوباره و با پام ضرب گرفتم روی زمین. مامان بی توجه به حال من گفت:
- نمی دونم باید از شیلا بپرسم. راستی ... دیروز که کیمیا زنگ زده بود، می دونی چی می گفت؟
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- چی می گفت؟
- می گفت ازتون تشکر کنم. می گفت نمی دونم رزا و سپیده با داریوش چی کار کردن که اینقدر سر به راه شده. دیگه از سر کار مستقیم می یاد خونه و خیلی بیشتر به من توجه داره. دیگه هم موبایلش دم به ساعت زنگ نمی زنه. خلاصه می گفت که خیلی عوض شده! اولش هم نمی دونسته شماها کاری کردین، از آرمین دلیلشو پرسیده اونم گفت تاثیر دخترای دوستاتونه.
ضربان قلبمو حتی از روی لباسم حس می کردم. دلم می خواست بپرم مامانو دو تا ماچ آبدار بکنم. چقدر از شنیدن این خبر خوشحال شدم. داریوش داشت عوض می شد!!! مگه همینو نمی خواستم؟!! اما یهو یاد گذشته ها افتادم ... مامان ... سفره عقد ... خسرو ... مگه می شه؟!! من و داریوش؟!! محاله! نه بابای اون می ذاره نه مامان بابای من. رفته بودم تو فکر که صدای مامان از جا پروندم:
- هنوزم نمیخوای حرف بزنی؟
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- چه حرفی؟
- راجع به داریوش ... مگه همون تابلوت نیست؟! همونی که خیلی دوسش داشتی؟ وقتی دیدیش عکس العملات رو زیر نظر داشتم. همچین خیلی هم جا نخوردی! در حالی که من حس می کردم همونجا ورجه وورجه می کنی و با انگشتت داریوش رو نشونم می دی و می گی مامان این همون نقاشی منه ها! اما انگار نه انگار ...
لب گزیدم و آب دهنمو قورت دادم. مامان نشست کنارم، دست گذاشت زیر چونه مو گفت:
- حرف نمی زنی رزای من؟
داشتم کم کم بغض می کردم، آب دهنمو چند بار قورت دادم و گفتم:
- چون شب قبلش دیده بودیمش، تو پیست ...
مامان با چشمای گرد شده گفت:
- راست می گی؟!!
- اوهوم ...
- خب ... هیچی دیگه. یه مشکلی برامون پیش اومد، یعنی چیزه ...
می ترسیدم راستشو به مامان بگم، پس گفتم:
- سپیده خورد زمین. اونا کمکون کردن. اونجا بود که دیدمش، اما خوب وقتی فهمیدم پسر خاله کیمیاست و خاله کیمیا هم اونقدر ازش بد گفت دیگه ازش دوری کردم. دیدی که الکی هم بهش گفتم نامزد دارم ...
مامان بی مقدمه گفت:
- رزا حست نسبت بهش چیه؟!
با چشمای گرد شده به مامان خیره شدم، سابقه نداشت در این موراد با هم حرفی بزنیم. وقتی نگاه منو دید گفت:
- همه مارد دخترا در مورد اینجور چیزا با هم حرف می زنن ...
- خوب ... خوب حسی ... ندارم ... می دونی که من کلا زیاد با پسرا جور نیستم ... فقط با سام و رضا ... همین ... داریوش هم یکی ...یکیه ... مثل بقیه ...
مامان یه کم موشکافانه نگام کرد و من سعی کردم کلی خودمو خونسرد نشون بدم. آهی کشید از جا بلند شد و گفت:
- امیدوارم همینطور باشه ... دوست ندارم اگه قرار شد باز باهاشون همسفر بشیم نگرانت باشم ...
رفت سمت تلفن و گفت:
- حالا چرا کیمیا می گه عوضش کردین؟!! چی کار کردین؟!!
دستامو تو هم پیچوندم و عصبی گفتم:
- نمی دونم ... لابد کم محلی ...
مامان بازم آهی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
- نمی خوام تو طعمه باشی رز ... نمی خوام ...
خودمو زدم به نشنیدن ... چرا که نه؟!! شایدم من واقعاً طعمه شده بودم برای خونواده آریا نسب! برای انتقام یه زخم کهنه ...