22-10-2013، 14:49
23
سپیده بی توجه به حرف من خم شد، اسکیت هایی که تازه خریده بودیم و هنوز داخل جعبه بود رو کشید بیرون و گفت:
- پاشو و ثابت کن که ترسو نیستی. پاشو اسکیتامون رو بپوشیم بریم تو محوطه بازی ...
خودمو دوباره انداختم روی تخت و گفتم:
- بیخیال سپید، حوصله ندارم.
- بیخود کردی! پا می شی با هم می ریم اسکیت بازی. نمی شه که همه اش تو هتل باشیم و بپوسیم.
می دونستم هیچ جوره حریف سپیده نمی شم، نشستم و گفتم:
- مامانا نمی خوان بیان؟
- لابد بعد زا ناهار رفتن کافی شاپ و مشغول گپ زدن شدن، همه حرفایی که تو این سی سال جدایی نزدن رو می خوان تو همین چند روزه بزنن!
- بترکن!
سپیده خندید و گفت:
- به مامانتم دری وری می گی؟! بجنب حاضر شو بریم ...
با نق نق از جا بلند شدم و سمت کمد لباسا رفتم ...
***
اسکیت باز حرفه ای نبودیم اما در حد معمولی و نرمال می تونستیم بازی کنیم و زمین نخوریم. اما سپیده گیر داده بود اون لحظه یم خواست حتما با اسکیت رقص پا بره و از حرکاتش نمی دونستم نگران باشم یا بخندم! به جای بازی کردن تقریباً داشت قر می داد. همینطور که راه خودمو می رفتم سرمو چرخونده بودم سمت سپیده و به ادا اطواراش می خندیدم. یه دفعه دیدم سپیده با داد به جلوم اشاره کرد و گفت:
- رزا مواظب باش!
سریع چرخیدم، خیلی دیر شده بود! یه نفر صاف جلوم بود و اینقدر نزدیکش شده بودم که نشد چهره ش رو ببینم. یارو دستاشو انداخت دور کمرم که نگهم داره. محکم خوردم بهش و به خاطر زیاد بودن سرعتم هر دو تعادلمون رو از دست دادیم. اون افتاد روی زمین و من افتادم روش! نفسی که تو سینه ام حبس شده بود رو بیرون دادم، شالمو چون محکم دور گردنم گره زده بود که موقع بازی نیفته هنوز روی سرم بود فقط چتری هام ریخته بودن توی صورتم و نمی تونستم درست ببینم. چتری هامو با یه دست کنار زدم و چشمم تو یه جفت چشم آبی قفل شد. دستاشو هنوزم دور کمرم بودن و نگاش خیره به نگام! با صدای سوت چند نفری که توی محوطه بودن و غش غش خنده شون یهو به خودم اومدم، سریع دستامو بردم سمت کمرم و دستاش داریوشو از دور کمرم باز کردم، تو اون لحظه به این فکر کردم که چقدر دستاش داغن! اومدم از جا بلند بشم که چون هول شده بودم باز سر خوردم و اینبار کنار داریوش افتادم، داریوش نشست روی پاهاش و آروم گفت:
- مواظب باش! بذار کمکت کنم ...
دستشو اورد به سمتم، با غیظ دستشو پس زدم. اون لحظه فقط به فکر این بودم که ازش دور بشم. قلبم بدجور داشت توی سینه بی قراری می کرد. به خصوص که هم نگاهش هم لحن حرف زدنش عوض شده بود. یه بار دیگه تلاش کردم و اینبار موفق شدم بلند بشم، باید یه چیزی هم می گفتم بعد می رفتم، پس گفتم:
- مگه کوری؟ جلوی پاتو نگاه کن!
رنگ نگاهش عوض شد، پوزخندی نشست کنار لبش، دستی روی شلوار جین رنگ روشنش کشید، بلند شد و گفت:
- حالا یه چیزی هم بدهکار شدیم؟ جنابعالی حواستون به دختر خاله تون بود و منو ندیدین.
باز زبونمو پیدا کردم و با شیطنت گفتم:
- اگه حواسم به سپید جون هم نبود، تو رو نمی دیدم. چون پیش چشمم خیلی ریزی.
بر خلاف تصورم، این بار عصبانی نشد و فقط نگاهم کرد. یه نگاه عاقل اندر سفیهانه، گفتم:
- چیه کم آوردی؟
- من جلوی هیچکس کم نمی یارم.
- پس چرا حرف نمی زنی؟
- این حرفای پر از توهینت رو باید بذارم به پای سن و سالت. نمی خوام دوباره از کوره در برم و حرکت ناشایستی بکنم که بعد مجبور بشم سرگردون خیابونا بشم و خودمو سرزنش بکنم.
بعد از این حرف مقابل چشمای بهت زده من پوزخندی هم چاشنی حرفاش کرد و با قدمای آروم از کنارم گذشت و دور شد. دستاشو فرو کرده بود توی جیب شلوارش و سرشو هم انداخته بود زیر ... اینقدر به رفتنش خیرهمونده که توی پیچ از دیدم خارج شد. دوباره دلم تو سینه داشت می لرزید. صدای سپیده منو به خودم اورد و تازه یادم اومد سپیده هم اینجا بوده و حرفای ما رو شنیده:
- منظورش چی بود؟
بغضی که داشت حنجره م رو زخم می کرد رو فرو دادم و گفتم:
- نمی دونم.
سپیده بدون اینکه دیگه چیزی بگه دستشو انداخت دور شونه م. دوتایی نشستیم روی نیمکتی که همون دور و بر بود. نگاه بعضی ها بهمون هنوزم پر از شیطنت و خنده بود. بی حوصله گفتم:
- سپیده بریم تو اتاق ...
سپیده هم سرشو تکون داد. خدا رو شکر که درکش بالا بود و می دونست من توی چه برزخی افتادم و دست و پا می زنم. همین که رفتیم توی اتاق اتفادم روی تختم و ملافه رو تا روی سرم کشیدم بالا. حوصله هیچ کس و هیچی رو نداشتم. تازه سر شب بود اما من می خواستم بخوابم. هر چند که خوابم به چشمم نمی یومد و مدام به جمله داریوش فکر می کردم. حرفش به دلم نشسته بود و چون به این جمله که می گفت « هر آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند» اعتقاد داشتم پیش خودم فکر می کردم که یعنی حرفش از ته دل بوده و واقعاً از کاری که کرده ناراحت و کلافه شده و سر به خیابون گذاشته؟ مامان هر چی اصرار کرد که برای شام برم رستوران قبول نکردم و خستگی اسکیت بازی رو بهونه کردم. بهم مشکوک شده بود شدید، اینو از نگاهاش می فهمیدم. اما الان اصلا جو رو برای نصحیت و پرس و جو مناسب نمی دید. پس هیچی نگفت و دست از سرم برداشت. تا صبح توی تخت خواب این دنده اون دنده می شدم. وقتی خوب فکر می کردم می دیدم زیاد هم از سیلی داریوش ناراحت نشدم. دستمو روی گونه ام گذاشتم و زمزمه کردم: «هر چه از دوست رسد نکوست».
* * * * * *
بابت تاخیر واقعا ببخشید
درسام خیلی سنگینه
24
صبح روز بعد بابا با یه خبر خوش، تلخی این چند روزو از بین برد. مهران پسر عموم داشت ازدواج می کرد، هفته آینده هم عقد کنونش بود. بابا ازمون خواست زودتر برگردیم که به کارامون برسیم. بعد از این خبر، من و سپیده تصمیم گرفتیم که لباسامونو از همونجا بخریم. با مامان ها و خاله کیمیا و طبق معمول آرمین و داریوش، راهی بازار شدیم. رابطه م با داریوش مثل قبل بود ببا این تفاوت که داریوش هم زیاد سمت من نمی یومد و فقط نگام میکرد. نگاه هایی که خیلی با نگاه روز اولش فرق داشتن. هر بار که باهاش چشم تو چشمک می شدم دلم می لرزید و سریع نگامو می دزدیدم. همه امیدم به این بود که این مسافرت هر چه زودتر تمومبشه و من دیگه داریوش رو نبینم. دیدن این مدلیش فقط عذابم می داد. لباس خریدن من و سپیده هم معضلی بود! البته سپیده راحت تر از من بود و اصولاً خریدش رو توی همون مغازه اول انجام می داد و خیلی هم راضی بود همیشه. برعکس من که اگه کل مغازه ها رو زیر پا نمی ذاشتم هیچ وقت نمی تونستم از خریدم لذت ببرم. تماوم لباسا رو از نظر می گذروندیم و رد می شدیم. سپیده طبق معمول خیلی زود لباسشو انتخاب کرد. پیراهن کوتاه یاسی رنگی که پشتش ربان بزرگی به شکل پاپیون قرار گرفته بود و پایین ربان روی زمین می کشید و لباسو حسابی فانتزی کرده بود. تقریباً یه دور کامل پاساژو دور زده بودیم، ولی من اون لباسیو که می خواستم پیدا نکردم. وقت هم برای سفارش لباس نداشتیم. همین طور که بی تفاوت لباس ها رو نگاه می کردم، نظرم به لباس فروشی بزرگی جلب شد. دست مامانو کشیدم و گفتم:
- اونجا نرفتیم نه؟
مامان پیشونیشو گرفت و گفت:
- والا من دیگه نمی دونم! اینقدر تو ما رو دنبال خودت چرخوندی که سر گیجه گرفتیم.
با هیجان گفتم:
- نه نرفتیم، این دیگه آخریشه! قول می دم یه چیزی از همین جا بخرم.
بزرگی و شیکی مغازه حسابی چشممو گرفته بود. همه با هم رفتیم داخل مغازه، باد خنک کولر خستگی رو از تن همه مون خارج کرد. خاله کیمیا روی صندلی نزدیک در نشست و گفت:
- های اینجا چه خنکه! من همین جا می شینم. شما برین دوراتون رو بزنین.
خاله شیلا هم کنارش نشست و گفت:
- منم همین جا می مونم، برین شما.
مغازه چند تا قسمت داشت که از هم تفکیک شده بودن، بخش لباس های شب، بخش لباس های عروس! بخش لباس های اسپرت، و بخش کت و شلوار ها! همراه مامان و سپیده رفتیم سراغ بخض لباس های نامزدی و شب، فروشنده هم که دختر خوش رویی بود دنبالمون راه افتاده بودم و راهنماییمون می کرد. داریوش و آرمین هم نبودن! حدس زدم که رفتن سراغ کت و شلوارها! از در و دیوار مغازه لباس بالا می رفت. لباسای
فوق العاده خوشگل، که هر کدوم می تونستن یه انتخاب عالی باشن. انتخاب برام خیلی سخت شده بود. دنبال لباسی می گشتم که واقعاً تک باشد. سپیده و مامان از مشکل پسندی من کلافه شده بودن و غر می زدن. خستگی از لباس هایی که انتخاب می کردن هم مشخص بود، دست روی افتضاح ترین مدل ها می ذاشتن و می گفتن:
- همین خوبه! بخر تا بریم!
و من بهشون چشم غره می رفتم. بالاخره تو یکی از ویترین ها لباس بلند مشکی رنگی چشمو گرفت. لباس از جنس لمه بود و یه کم دنباله داشت. از بالا تا نزدیک زانو هم چسبون دوخته شده بود و قسمت کمر اون باز و یقه اش هم هفتی بود. به مامان نشونش دادم و گفتم:
- اون چطوره؟
مامان نگاهی کرد و بدون اینکه قشنگ حتی مدلشو ببینه گفت:
- خوبه! عالیه!
خنده ام گرفته بود! از فروشنده خواستم که سایز اسمال اونو برام بیاره. لباسو که آورد رفتم توی اتاق پرو و به سختی ولی تنهایی پوشیدمش. تن خور خوشگلی داشت و کمر باریکمو باریک تر از حد معمول نشون می داد. بیشترین قشنگیش به خاطر لخت بودن کمرش بود که پوست سفیدم رو فرستاده بود به جنگ با رنگ سیاه لباس! نگران بودم مامان به خاطر لختی کمرش بهم گیر بده، اما مامان اینقدر خسته بود که اصلا! چیزی نگفت و فقط تاییدش کرد. لباس رو در آوردم و از اتاق پرو بیرون رفتم، فرونشده لباسو ازم گرفت و رفت که بپیچتش. مامان هم دنبالش راه افتاد که پولشو حساب کنه. نگاهی به دور و برم انداختم و وقتی دیدم خبری از داریوش و آرمین نیست و می تونم یه کم از بقیه فاصله بگیرم بدون اینکه چیزی به کسی بگم رفتم سمت لباس عروس ها. البته چراغ اون قمست خاموش بود و من فقط اط تابلوییکه بالای قسمتش زده شده بود فهمیدم اون قسمت مخصوص لباس عروسه. ار فروشنده خواستم اگه مشکلی نداره چراغ رو برام روشن کنه اونم با لبخند چراغو روشن کرد. دختر بودم دیگه! عشق لباس عروس و این جور چیزا رو داشتم! همین که چراغ روشن شد از دیدن لباس وسط اتاق که توی یه ویترین بزرگ گرد قرار داشت و می چرخید حیرت زده خشک شدم! باورم نمی شد! لباسه خیلی خیلی خوشگل بود. اون قدر خوشگل که نمی تونستم چشم ازش بردارم. ترکیبی از دو رنگ سفید و نقره ای بود. درست شبیه لباس پرنسس های قصه ها! جلو رفتم و دقیق نگاش کردم. بعضی قسمتاش یه کم پر هم کار شده بود و جلوه اش رو بیشتر می کرد. قشنگیش به پوشیده بودنش بود! چون آستین سه ربع داشت. کاش می شد لمسش کنم، مطمئن بودم حسابی لطیفه. آنقدر محو تماشای لباس شده بودم که متوجه حضور کس دیگه ای تو اتاق نشدم.
25
با صدای داریوش یهو از جا پریدم و چرخیدم به طرفش:
- لباس قشنگیه!
یه لحظه دست و پامو گم کردم، ولی خیلی زود خودمو جمع و جور کردم و با خشم ساختگی گفتم:
- نیازی به تعریف تو نداره.
بی توجه به زبون تلخ من همینطور که خیره به لباس مونده بود، قدمی جلو اومد و گفت:
- سلیقه ت هم عالیه.
- اون هم به تو ربطی نداره.
- می خوای این لباس رو بخری؟
طوطی وار گفتم:
- بازم به تو ربطی نداره.
اونم انگار واسش مهم نبود من دارم چی می گم که ادامه داد:
- ازدواج واست زوده خانم کوچولو! ولی مطمئنم که نامزدت اینو می پسنده.
کم کم اشک داشت به چشمم هجوم می آورد. داشتم کم می آوردم، برای جلوگیری از هر اتفاقی خواستم از اتاق بیرون برم که راهمو سد کرد و گفت:
- چند لحظه صبر کن، باهات کار دارم.
با اعصابی خراب و صدایی لرزون گفتم:
- من با تو کاری ندارم.
- ولی باید به حرفام گوش کنی.
دیگه نمیتونستم بمونم، خواستم از زیر دستش برم که اجازه نداد، جلوی در رو بسته بود و هیچ راه فراری هم برام باقی نذاشته بود. با حرص گفتم:
- برو اونطرف وگرنه جیغ می زنم.
واقعاً هم این کارو می کردم. چون از لحاظ روانی تو حالت فوق العاده بدی قرار گرفته بودم و فشار زیادی رو تحمل می کردم. قبل از اینکه بتونم تهدیدمو عملی کنم داریوش با ناراحتی توی چشمام نگاه کرد. نوعی خواهش توی چشماش موج می زد. اونقدر معصومانه نگام کرد که نتونستم حرفی بزنم یا عکی العملی نشون بدم. انگار از چشمام خوند که آروم تر شدم، گفت:
- رزا من ... من ازت معذرت می خوام. نباید اون کارو می کردم. می دونم که نمی تونی منو ببخشی، ولی ازت
می خوام که این کارو بکنی.
مبهوت نگاش کردم! داشت از من عذر خواهی می کرد؟! از من؟!! کسی که ده سال ازش کوچیک تر بود؟ اصلا براش اهمیتی نداشت؟ بغضم داشت می ترکید! خدایا باید یه کاری می کرد. باید یه جوری وادراش می کردم بره از سر راهم کنار. لعنتی با خراب کردن خودش همه آرزوهای منو هم زیر سوال برده بود. حالا جلوم وایساده بود ننه من غریبم بازی در می اورد؟ توی چند ثانیه مغزم قفل کرد و قبل از اینکه بتونم جلوی زبون مزاحممو بگیرم با بی رحمی گفتم:
- ازت متنفرم!
ولی خدا شاهده که نبودم! اون جمله رو گفتم که نکنه از دهنم بیرون بپره و بگم عاشقتم! قبل از اینکه بتونم از اتاق خارج بشم، دستمو گرفت. سکوت کرده بود، منم دیگه نمی تونستم چیزی بگم. فق می خواستم برم! می خواستم برم!! بعد از چند ثانیه سکوت صداشو شنیدم، صدایی که انگار از ته چاه در می یومد، گفت:
- چرا؟
وای خدایا خودت کمکم کن! این چرا منو ول نمی کنه؟ با خشم دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم چیزی رو که خیلی وقت بود داریوش رو سردرگم کرده بود:
- بعد از اون همه حرفی که در موردت شنیدم و اون کاری که ازت دیدم، می خوای چه احساسی نسبت بهت داشته باشم؟
با تعجب دوباره پیچید جلوم و گفت:
- درمورد من چی شنیدی؟ لابد مامان بهت در مورد گذشته من گفته آره؟ بهت حق می دم. همه حرفایی که در مورد من شنیدی، حقیقت داره. ولی مهم الانه. رزا ... رزا باور کن من تا حالا از کسی عذر خواهی نکردم. ولی در مورد تو فرق می کنه! چون از دیروز صبح تا حالا آروم و قرار ندارم.
کثافت پس اعتراف میکرد که هرزه است! حتی انکارش هم نکرد! چه خونسرد توی چشمام نگاه کرد و گفت هر چی که شنیده حقیقت داره! لعنتی! زدم زیر دستش که دوباره به سمتم دراز کرده بود و غریدم:
- حالا هم می خوای منت سرم بذاری که اومدی عذر خواهی کنی آقای دکتر؟
چشماشو گرد کرد و سریع گفت:
- نه نه ! اصلاً اینطور که تو فکر می کنی نیست. من دارم از ته دلم عذر خواهی می کنم.
داشتم از حرص منفجر می شدم، کم مونده بود دوباره بزنم توی صورتش! وقتی می گم هرزه است تازه بهش بر می خوره! گفتم:
- به هر حال دیگه حنات پیش من رنگی نداره، پس بی خود دور و بر من نگرد که چیزی نصیبت نمی شه.
حس کردم برای لحظه ای گذرا خشمو تو نگاش دیدم ولی خیلی زود رنگ باخت و گفت:
- چرا! یه چیزی نصیبم می شه. اونم یه احساس شیرینیه که تا حالا تجربه اش نکرده بودم. سوزنده ولی شیرین مثل عسل! در ضمن اینو هم بدون، من دور و بر تو نمی گردم که چیزی نصیبم بشه! چون روی تو هیچ فکری نکردم و هیچ وقت هم نمی کنم! فقط اومدم عذر خواهی کنم، همین و بس!
قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، از اتاق خارج شد. تحلیل رفته تکیه دادم به دیوار، زانوهام از تو می لرزیدن و ایستادنو برام سخت کرده بودن. صداش تو گوشم می پیچید. زیر لب گفتم:
- بس کن داریوش! داری داغونم می کنی. مگه من چقدر توان مقابله با تو رو دارم. تویی که پر از جذابیتی. آخه دیوونه مگه من به تو نگفتم نامزد دارم؟ این چه حرفیه که تو بهم می زنی؟ حس شیرینتو کجای دلم بذاریم؟!!!
با شنیدن صدای مامان، که داشت صدام می زد و دنبالم می گشت، بغضمو فرو دادم و منم از اتاق خارج شدم.
26
روز بعد دیگه وقت برای گشت و گذار نداشتیم و تموم وقتمونو صرف بستن چمدون ها کردیم. ساعت دو بعد از ظهر پرواز داشتیم. ساعت یک مسئول هتل زنگ زد و یاداوری کرد که باید به فرودگاه برویم. ایش! حالا فکر کرده نمی ریم و یه شب دیگه باید ازمون پذیرایی کنن! نیست بارمون رو دوششونه! همه بار و بندیلو توی جایگاه مخصوصی که یکی از پیش خدمتکای هتل آورده بود گذاشتیم و از اتاق رفتیم بیرون. دلم خیلی گرفته بود، داشتیم می رفتیم! شاید دیگه هیچ وقت داریوش رو نمی دیدم. به جایی رسیده بودم که دیگه نیم دونستم این به نفعمه یا به ضررم! تو راه پایین رفتن از پله ها مامان به خاله کیمیا زنگ زد که رفتنمونو خبر بده و باهاش خداحافظی کنه. دلم یه گلوله پر آتیش بود. باورم نمی شد که باید اینقدر راحت از عشق واهیم بگذرم. از اونی که فکر می کردم اگه یه روز پیداش کنم همه وجودمو خالصانه بهش تقدیم می کنم و برای داشتن دل دریایی و آسمون پاک چشاش همه چیزمو می دم. بغض دائماً همدم گلوم شده بود و غم همدم چشمام. سپیده وقتی دید قدمام سنگین شده و سخت دارم راه می یام، کنارم اومد و آروم گفت:
- می دونی چیه رزا؟ باید یه اعترافی بکنم.
گیج و بی حواس گفتم:
- چه اعترافی؟
- در مورد داریوش ...
حواسم جمع شد، چرخیدم به سمتش و با کنجکاوی و یه کوچولو نگرانی گفتم:
- چی شده؟!
لبخندی زد و گفت:
- من دیگه از داریوش بدم نمی یاد.
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- چرا؟ یعنی تو هم می خوای بری تو جبهه اون؟
- درسته که اون روز نسنجیده عمل کرد، ولی من حرفاشو توی لباس فروشی شنیدم. خودشم پشیمونه. در ضمن نگاهاش با گذشته فرق کرده.
خودمم با سپیده هم عقیده بودم، ولی چه کاری از دستم بر می یومد؟ من حتی نمی دونستم دلیل اینکه داریوش دور و برم می پلکه چیه! حتی یه هدف مشخص هم نداشت. به چی اون می تونستم دل خوش کنم؟ با این وجود برای دلداری دادن به خودم گفتم:
- گول حرفاشو نخور. اون استاد به دست آوردن دل هاس. به نظر من نگاهش همون نگاهه، فرقی نکرده.
- چرا رزا. بی انصاف نباش! نگاه اون دیگه اون نگاه هیز و دریده چند روز پیش نیست. مثل نگاه یه بچه بی گناه و معصوم می مونه.
با کلافگی گفتم:
- نه به نظر من فرقی نکرده. اگه هم کرده من که چیزی ندیدم.
همون لحظه آخرای محوطه داریوش و آرمین و خاله کیمیا رو دیدم که منتظرمون ایستاده بودن. با دیدنش باز دلم تو سینه تکون خورد اما یکی زدم تو سرش و خفه اش کردم. یه شلوار سبز ارتشی پوشیده بود با تی شرت سفید. موهاش درست شبیه یه گندم زار بود که افتاده بود به دست باد و پریشون شده بود. وقتی دست توی موهاش لختش میکشید حس می کردم دستشو صاف می کشه روی قلب من و دلم از حال و کار می رفت! سپیده که مکثمو توی حرکت دید دستمو کشید و بردم اون سمت. سرمو انداخته بودم زیر که باهاش چشم تو چشم نشم، فقط یه سلام خشک و خالی کردم و عقب ایستادم تا بقیه خداحافظی هاشونو بکنن. مامان و خاله کیمیا مثل روز اولی که همو دیده بودن، دوباره داشتن گریه می کردن. سعی کردم نگاهمو بدم به اونا تا حواسمم پرت بشه و نگاه سرکشم رد نگاه سنگین داریوشو نگیره و بیچاره م نکنه. مشغول تماشای اون دو تا بودم که آرمین به طرف من و سپیده اومد و گفت:
- حالا یعنی دیگه ما هیچ وقت نمی تونیم همدیگه رو ببینیم؟
داریوش سر جاش ایستاده بود، همین باعث می شد راحت تر بتونم با آرمین صحبت کنم. با غصه گفتم:
- دنیا کوچیکه آرمین! خدا رو چه دیدی؟ شاید بازم همدیگرو ملاقات کردیم.
- ولی من به این که دنیا کوچیکه اعتقادی ندارم. من خودم یه کاری می کنم که دوباره ببینمتون.
- چی کار؟
چشمکی زد و گفت:
- حالا بعداً می فهمی.
می خواستم بگم خیلی ازت ممنونم اگه این کار رو بکنی! ولی به جاش لبخندی زوری زدم و گفتم:
- خیلی خوب آقا آرمین. این چند روزه بدی خوبی هر چی از ما دیدین حلال کنین.
آرمین که از لحنم خنده اش گرفته بود، گفت:
- به همچنین.
بعد یه کم توی صورتم خم شد و آروم گفت:
- ولی دستت درد نکنه. خوب این داریوش رو سر جاش نشوندی.
تو دلم گفتم: « برای سر جا نشوندن اون اول دلم رو نشوندم سر جاش». خواستم جوابشو بدم که نگام سرکش شد و رفت سمت داریوش، داشت با اخم نگامون می کرد. به من که! ولی بدجور آرمین رو زیر نظر گرفته بود! سریع نگامو دزدیدم و با خنده ای مصنوعی گفتم:
- قابلی نداشت.
صدای سپیده کنار گوشم بلند شد:
- هی رزا! گناه داره داریوش! برو باهاش خداحافظی کن. من باهاش حرف زدم اما اصلاً تو حال خودش نبود.
این سپیده هم چه انتظارایی از من داشت! خواستم مخالفت کنم که دستشو گذاشت تو کمرم و با یه حرکت هولم داد جلو که باعث شد تا نصفه راهو پرش کنم! برگشتم عقب و چشکم غره ای نثارش کردم، خندید و شکلک در اورد. آرمین هم داشت می خندید. از گوشه چشم مامان اینا رو هم نگاه کردم، اصلاً تو حال و هوای معنوی غرق بودن!!! ما رو نمی دیدن دیگه! برگشتم سمت داریوش، داشت نگام می کرد، نگامو که اسیر کرد بی اختیار رفتم به سمتش ... شاید اینطوری بهتر بود. دلم نمی خواست حالا که ممکن بود دیگر هیچ وقت همدیگرو نبینیم، با خاطره بد از هم جدا بشیم.
27
جلوش ایستادم، دستمو اول یه بار محکم مشت کردم که لرزششو قطع کنم. اینقدر سفت فشارش دادم که وقتی بازش کردم چند ثانیه طول کشید تا دوباره خون برگشت توی دستم و رنگ طبیعی گرفت. لرزشش تا حدودی متوقف شد، می موند لرزشش صدام که اونو هم هیچ هیجوره، هیچ کاریش نمی تونستم بکنم! سعی کردم غصه مو پشت لحن شوخم مخفی کنم. همون دست بدون لرزشمو بردم سمتش و با سرخوشی ظاهری گفتم:
- امیدوارم دیگه همدیگرو نبینیم.
با چهره ای گرفته دستشو اورد جلو، اینقدر آروم دستشو حرکت داد که حس کردم اسلوموشنه!همسن که دستمو گرفت توی دستش یه لحظه تکون خوردم! دستش مثل یه تیکه یخ بود! با ناراحتی که تو نگاه و لرزش صداش مشهود بود گفت:
- منو بخشیدی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- بهتره فراموشش کنیم. نمی خوام با خاطره بد از هم جدا بشیم.
دست آزادشو کشید روی پیشونیش، نفسشو فوت کرد و گفت:
- میخوام! ولی نمی تونم فراموشش کنم. همش اون صحنه جلوی چشمامه!
سرمو چرخوندم سمت مامان که ببینم در چه حاله! دوست نداشتم حالا که حساس شده آتو دستش بدم. متاسفانه مامان بدجور زوم کرده بود رومون، همین که دید نگاش می کنم با اخمای درهمش گفت:
- زود باش رزا. الان جا می مونیم.
سریع و دستمو از دست داریوش کشیدم بیرون و گفتم:
- من باید برم. کاری نداری دکی جون؟
داریوش انگار متوجه هیچی نبود، چون حالا علاوه بر مامان، خاله کیمیا و خاله شیلا هم به ما خیره شده بودن! با همون حالت پریشونش گفت:
- فقط ازت می خوام که از من متنفر نباشی. همین!
لبخند تلخی زدم و تو دلم با پوزخند گفتم:
- تنفر؟ کجای کاری که چشمای آبیت دل من رو به اسارت کشیدن. کاش می تونستم ازت متنفر باشم.
وقتی دیدم منتظر جوابه، از طرفی مامان داشت می یومد به سمتون، سر سری گفتم:
- سعی خودمو می کنم. خداحافظ.
- رز...
بی اراده وایسادم، آرمین هم رفت سمت مامان که نگهش داره تا داریوش بتونه ادامه حرفاشو بزنه! غمی که تو صداش بود بدنمو به لرزه می انداخت:
- بله؟
آهی کشید و گفت:
- خوش به حالش!
- کی؟
- همونی که تونسته صاحب چشات بشه!
این بار دیگه واقعاً مونده بودم که چه جوابی بهش بدم. اصلاً چه جوابی داشتم به دل پریشون خودم بدم؟ با صدایی لرزان دوباره گفت:
- شانس در خونه شو زده! بد رقمه هم زده!
از رفتارای متناقض داریوش کلافه بودم، پوزخندی زدم و گفتم:
- نه به حرکت اون روزت، نه به حرفای الآنت!
- من متغیر نیستم رزا، ولی می دونی ... بذار بهت یه اعترافی کنم. پریروز که به تو سیلی زدم، دقیقاً همون لحظه که دستم روی صورتت نشست، قلبم گرفت. نمی دونم چرا؟ ولی دردی که توی قلبم بود، خیلی بیشتر از درد سیلی تو بود. وقتی جواب سیلی منو دادی دردم بهتر شد، ولی هنوزم تا وقتی که منو نبخشیدی باقی مونده اون درد که مثل یه بار سنگین روی قلبمه منو آزار می ده. حالا دیگه برو. نمی خوام خاله شکیلا ناراحت بشه. می دونم که زیاد از دیدن من کنار تو خوشحال نمی شه. نمی دونم چرا همه یه جور بدی به من نگاه می کنن .... همه به کنار تو ... درد نفرت تو برام از هر چیزی سنگین تره.
مونده بودم چی جوابشو بدم که بازوم به شدت کشیده شد و مامان با غیظ کنار گوشم گفت:
- مگه نمی گم دیره؟!!
اصلاً نفهمیده بودم مامان کی از دست آرمین در رفته! داریوش پلکاشو یه بار به نشونه خداحافظی باز و بسته کرد و من نگامو ازش گرفتم. می خواستم از اون حرفاش که وجودمو به لرزه می انداخت فرار کنم. من دیگه طاقت استقامت جلوی غم چشمای داریوشو نداشتم. خداحافظی با بقیه خیلی سر سری انجام شد و راهی فرودگاه شدیم. تو راه مامان خون خونشو می خورد. هی می خواست باهام حرف بزنه، هی جلوی سپیده و خاله شیلا مراعات می کرد. اما می دونست طوفان بدی تو راهه! اون لحظه توبیخ مامان برام چندان اهمیتی نداشت، حرفهای داریوش بود که مرتب توی گوشم زنگ می زد. مطمئن بودم که تا زنده ام بغض صداشو فراموش نمی کنم.
* * * * * *
هیچی از پروازمون نفهمیدم، کلشو توی هپروت و حرفایی که از داریوش شنیده بودم سیر می کردم. باید یه طوری با خودم کنار می یومدم. هم با خودم هم با عشقی که بدون توجه به مخالفت و تلاشای من می خواست همه وجودمو پر کنه. حالا با دوری اون چی کار می کردم؟ باید هر طور که شده بود داریوشو از ذهنم خط می زدم، برای همیشه! گفتنش راحت بود اما عملش ... بالاخره رسیدیم و از هواپیما پیاده شدیم. بابا و عمو پیمان، بابای سپیده دنبالمون اومده بودن. رضا و سام هم که هنوز شمال بودن. اونجا دیگه وقت جدایی بود، با سپیده اینا خداحافظی کردیم و همراه بابا و مامان رفتیم خونه ... تو راه مامان غرق صحبت با بابا بود و به کل یادش رفت قصد داشته منو توبیخ کنه! همینجور که قضایا رو براش تعریف می کرد رسید به قضیه خاله کیمیا و از سیر تا پیاز همه رو برای بابا گفت.
اخمای بابا حسابی در هم شده بود، وقتی حرفای مامان تموم شد با نگرانی گفت:
- شکیلا ... مطمئنی کیمیا همه چیو فراموش کرده؟ نکنه فکری تو ذهنشون باشه؟!
28
مامان سریع گفت:
- نه بابا! دیدنمون کاملاً اتفاقی بود! بعدش هم کیمیا حسابی داغون و خسته بود.
- نمی دونم! اما حواستو جمع کن ... من به تو اعتماد کامل دارم. خودت هم اینو خوب می دونی. اما نگران کیمیا و خسرو هستم!
به اینجا که رسید توی آینه نگاهی به من انداخت که روی صندلی عقب کز کرده بودم و گفت:
- رزا ... حالا راحت تر می تونم ازت سوال بپرسم! اون نقاشی که تو کشیدی، نقاشی خسروئه! شوهر دوست مامانت، مطمئنی که هیچ وقت اونو جایی ندیدی؟
سیخ نشستم و گفتم:
- وا بابا! من خودم به اندازه کافی سر این جریان گیج و گنگ هستم! اصلاً هم نمی دونم دلیل اینکه پسر دوست مامانو کشیدم چیه! در ضمن ... من پسرشو کشیدم ... نه شوهرش!
مامان آهی کشید و گفت:
- من که یه کلمه از حرفای تو رو باور نمی کنم! می خواستم هزار بار توی کیش باهات حرف بزنم موقعیتش پیش نیومد. اگه جایی ندیدیشون از کجا اینقدر دقیق کشیدیش؟ به علاوه ... اون همه صمیمیتت با داریوش دلیلش چی بود؟!! نشنیدی کیمیا چی گفت؟ پسرش دختر بازه! برای چی می ذاشتی نزدیکت بشه؟!!! رزا تا کسی باید از دستت حرص بخورم!
- تا وقتی به من اعتماد ندارین وضع همینه! بهترم نمی شه ... مادر من! من اونو از کجا دیدم؟ بعدش هم خوبه دیدین من طرفش هم نمی رفتم. الکی گفتم نامزد دارم! آخه چرا بهتون الکی می زنین؟ خوبه برم معتاد بشم؟!!
بابا خنده اش گرفت و گفت:
- خوب به ما هم حق بده! چطور می شه چنین چیزی رو باور کرد؟!!
- من چه می دونم! اینا قوانین متافیزیکه! ذهن مامان فکر کنم توی دی ان ای های من بوده منتقل شده بهم!
مامان سرشو به نشونه تاسف تکون داد و گفت:
- چی بگم والا! اما فرهاد یادته وقتی رزا حدودا چهار سالش بود یه بار توی اتاق من عکس خسرو رو دید؟
بابا فرهاد با تعجب گفت:
- چی؟!! کی؟!! نه یادم نیست! کدوم عکس خسرو!
- ای بابا! یه جوری می گی انگار صد تا عکس از خسرو داشتیم، یه دونه عکس داشتم ازش که سر سفره عقد بودیم، گفتی دوست داری این عکس رو همیشه نگه داریم که یادمون باشه چه روزایی رو پشت سر گذاشتیم و قدر لحظه هامون رو بدونیم.
بابا فرهاد سرشو تکون داد و گفت:
- آهان! آره ... آره ... رزا کی اونو دید؟
- فرهاد ذهنت ماشالله خیلی مشغوله ها! همون موقع بهت گفتم، کلی هم در موردش حرف زدیم. من داشتم عکسای آلبوم رو مرتب می کردم، اینو چون همینجوری گذاشته بودمش لای آلبوم افتاده روی زمین ، نفهمیده بودم. رزا ورجه ورجه کنون اومد توی اتاق که نقاشیشو نشونم بده، عکسو دید ... خم شد برش داشت گرفتش طرف من گفت «اِ مامان تو عروس شدی؟ این آقاهه کیه کنارت؟ شبیه عروسک من می مونه!» من با دیدن عکس دستش سکته کردم که مبادا به کسی بگه. ازش گرفتم سریع قایمش کردم گفتم این من نیستم. اشتباه دیدی. رزا هم چون از حرکت یهویی من ترسیده بود لب ورچید گفت اصن خودم یکی از روی عروسکم می کشم خوشگل تر از مال تو ، عروسشم خودم می شم. بعدم زد زیر گریه رفت از اتاق بیرون ...
بابا لبشو مکید و گفت:
- هان! آره داره یه چیزایی یادم می ره ، چقدر تو ترسیده بودی که مبادا رزا چیزی جلوی فک و فامیل بگه ...
- دقیقاً ... می گم نکنه این رفته باشه تو ضمیر ناخودآگاهش حالا این شکلی کشیده باشتش؟
- مگه چنین چیزی ممکنه؟
- چه می دونم والا؟ اگه امکان نداره پس رزا داریوش یا خسرو رو یه جا دیده عینشو کشیده ...
- حالا پسرش واقعاً اینقدر شبیهشه؟
- مثل سیبی می مونه که از وسط نصفش کرده باشن ...
بابا از آینه نگاهی به من کرد و خواست چیزی بگه که با دیدن دهن باز مونده من زد زیر خنده ! چه حرفایی شنیده بودم! مامان و خسرو سر سفره عقد؟!!! مگه می شه؟!! بابا با خنده رو به مامان گفت:
- تحویل بگیر خانوم!!!
مامان برگشت عقب و اونم با دیدن من خنده اش گرفت! حالا اینا هم مسخره کردنشون گرفته بود! دهنمو به زور بستم و گفتم:
- اینجا چه خبره؟ مامان تو قبلاً زن خسرو بودی؟!!
خدنه مامان و بابا شدت گرفت و من تقریباً داد کشیدم:
- دِ نخندین! جواب منو بدین ...
مامان جلوی خنده اش رو گرفت و گفت:
- همینور که این جریان رو باری رضا گفتم، وقتش شده که برای تو هم تعریفش کنم. اما الان نه، بذار بریم خونه خستگیمون در بره ... همه چیو برات می گم!
چی می تونستم بگم؟!! ناچاراً سکوت کردم. نکنه داریوش داداشم باشه؟!! نه بابا! امکان نداره! حتی تصورش هم بیچاره ام می کرد. وقتی رسیدیم خونه با وجود اون همه دغدغه فکری احساس آرامش کردم و به این موضوع پی بردم که هیچ وقت هیچ جا مثل خانه خود آدم نمی شه. مامان که رسیده نرسیده چپید توی اتاقش که استراحت کنه، بابا هم همراهش رفت و به من اجازه فضولی بیشتر رو نداد. منم برای جلوگیری از خل شدنم، بعد از تعویض لباس گوشی تلفن رو برداشتم و شماره رضا رو گرفتم تا یه کم از اون حال و هوا خارج بشم . با حرف زدن با داداشم آروم می شدم. مطمئن بودم! بعد از چند بوق صدای سر خوشش توی گوشی پیچید:
- بله بفرمایید.
- سلام داداشی.
- سلـــــام ... رزا خوبی؟ رسیدین؟
- آره رسیدیم. الان توی خونه ایم. دلم برات خیلی تنگ شده بود بهت زنگ زدم. تو خوبی؟
- منم دلم برای خواهر عزیزم تنگ شده بود. خوبم. چه خبرا خوش گذشت؟
- خبرا پیش شماست آقا رضا. الان یه هفته اس اونجایی. شیطونی که نمی کنین انشالله؟
قهقهه ای سر داد و گفت:
- آخ رزا دست رو دلم نذار که خونه! اینجا همه به فکر خودشونن. منم که می دونی چقدر خجالتی ام! روم نمی شه با کسی حرف بزنم.
- آخی بمیرم الهی برات. می دونم چقدر کم رویی!
در همون حین صدای دختری از اون طرف خط اومد:
- رضا! داری با کی حرف می زنی؟ بچه ها سراغتو می گیرن، جوجه ها آماده شده ها.
رضا خیلی آروم طوری که مثلاً من نشنوم، گفت:
- اِ مهی تو کی اومدی این طرف؟ خواهرمه خواهرمه عزیزم. تو برو پیش بچه ها، منم زود می یام.
زدم زیر خنده و گفتم:
- رضا نمی دونم اگه رو داشتی می خواستی چی کار کنی؟ ناقلا این مهی یکیشون. بقیه اشونو هم خدا می تونه بشماره.
رضا موذیانه خندید و گفت:
- ای ناقلا گوشات خیلی تیزه ها! حالا صداشو در نیار که آبروم می ره. مهستی هم جریانات داره برای خودش، بعداً برات تعریف می کنم.
- بی صبرانه منتظرم! فقط مواظب باش زن داداش شمالی برام نیاری ها! هی باید یه پامون تهران باشه یکیش شمال!
خندید و گفت:
- نگران نباش! تهرانیه، اما این سه ماهه رو با مامان و برادرش اومدن شمال توی ویلاشون. باباش تو کار ویلاسازیه، حالا بعداً برات در موردش حرف می زنم مفصلاً.
- باشه، صبرمان زیاد می باشد! خدا به خیر بگذرونه، باید برم دوره خواهر شوهری ببینم فکر کنم! راستی سام چی کار می کنه؟
- هیچی مثل همیشه! اگه من به یه نفر قانعم، اون هزار تا هم براش کمه.
- ماشالله! مگه اینکه دستم بهش نرسه پدرشو در می یارم. مواظب باش تو رو هم از راه به در نکنه. هر چند که حالا هم تقریباً از راه به در شدی!
خندید و گفت:
- حتماً.
- دیگه مزاحمت نمی شم داداشی. به سام هم سلام برسون.
- قربونت برم عزیزم. کاری نداری؟
- نه عزیزم. خوش بگذره. زود هم برگرد. خدافظی.
- فدات، خدافظ.
بعد از قطع تلفن دوشی گرفتم و یه راست به تخت خواب رفتم. به علت خستگی زیاد، هم جسمی و هم ذهنی، خیلی زود خوابم برد.
فعلا بسه تونه برین حال کنین
سپیده بی توجه به حرف من خم شد، اسکیت هایی که تازه خریده بودیم و هنوز داخل جعبه بود رو کشید بیرون و گفت:
- پاشو و ثابت کن که ترسو نیستی. پاشو اسکیتامون رو بپوشیم بریم تو محوطه بازی ...
خودمو دوباره انداختم روی تخت و گفتم:
- بیخیال سپید، حوصله ندارم.
- بیخود کردی! پا می شی با هم می ریم اسکیت بازی. نمی شه که همه اش تو هتل باشیم و بپوسیم.
می دونستم هیچ جوره حریف سپیده نمی شم، نشستم و گفتم:
- مامانا نمی خوان بیان؟
- لابد بعد زا ناهار رفتن کافی شاپ و مشغول گپ زدن شدن، همه حرفایی که تو این سی سال جدایی نزدن رو می خوان تو همین چند روزه بزنن!
- بترکن!
سپیده خندید و گفت:
- به مامانتم دری وری می گی؟! بجنب حاضر شو بریم ...
با نق نق از جا بلند شدم و سمت کمد لباسا رفتم ...
***
اسکیت باز حرفه ای نبودیم اما در حد معمولی و نرمال می تونستیم بازی کنیم و زمین نخوریم. اما سپیده گیر داده بود اون لحظه یم خواست حتما با اسکیت رقص پا بره و از حرکاتش نمی دونستم نگران باشم یا بخندم! به جای بازی کردن تقریباً داشت قر می داد. همینطور که راه خودمو می رفتم سرمو چرخونده بودم سمت سپیده و به ادا اطواراش می خندیدم. یه دفعه دیدم سپیده با داد به جلوم اشاره کرد و گفت:
- رزا مواظب باش!
سریع چرخیدم، خیلی دیر شده بود! یه نفر صاف جلوم بود و اینقدر نزدیکش شده بودم که نشد چهره ش رو ببینم. یارو دستاشو انداخت دور کمرم که نگهم داره. محکم خوردم بهش و به خاطر زیاد بودن سرعتم هر دو تعادلمون رو از دست دادیم. اون افتاد روی زمین و من افتادم روش! نفسی که تو سینه ام حبس شده بود رو بیرون دادم، شالمو چون محکم دور گردنم گره زده بود که موقع بازی نیفته هنوز روی سرم بود فقط چتری هام ریخته بودن توی صورتم و نمی تونستم درست ببینم. چتری هامو با یه دست کنار زدم و چشمم تو یه جفت چشم آبی قفل شد. دستاشو هنوزم دور کمرم بودن و نگاش خیره به نگام! با صدای سوت چند نفری که توی محوطه بودن و غش غش خنده شون یهو به خودم اومدم، سریع دستامو بردم سمت کمرم و دستاش داریوشو از دور کمرم باز کردم، تو اون لحظه به این فکر کردم که چقدر دستاش داغن! اومدم از جا بلند بشم که چون هول شده بودم باز سر خوردم و اینبار کنار داریوش افتادم، داریوش نشست روی پاهاش و آروم گفت:
- مواظب باش! بذار کمکت کنم ...
دستشو اورد به سمتم، با غیظ دستشو پس زدم. اون لحظه فقط به فکر این بودم که ازش دور بشم. قلبم بدجور داشت توی سینه بی قراری می کرد. به خصوص که هم نگاهش هم لحن حرف زدنش عوض شده بود. یه بار دیگه تلاش کردم و اینبار موفق شدم بلند بشم، باید یه چیزی هم می گفتم بعد می رفتم، پس گفتم:
- مگه کوری؟ جلوی پاتو نگاه کن!
رنگ نگاهش عوض شد، پوزخندی نشست کنار لبش، دستی روی شلوار جین رنگ روشنش کشید، بلند شد و گفت:
- حالا یه چیزی هم بدهکار شدیم؟ جنابعالی حواستون به دختر خاله تون بود و منو ندیدین.
باز زبونمو پیدا کردم و با شیطنت گفتم:
- اگه حواسم به سپید جون هم نبود، تو رو نمی دیدم. چون پیش چشمم خیلی ریزی.
بر خلاف تصورم، این بار عصبانی نشد و فقط نگاهم کرد. یه نگاه عاقل اندر سفیهانه، گفتم:
- چیه کم آوردی؟
- من جلوی هیچکس کم نمی یارم.
- پس چرا حرف نمی زنی؟
- این حرفای پر از توهینت رو باید بذارم به پای سن و سالت. نمی خوام دوباره از کوره در برم و حرکت ناشایستی بکنم که بعد مجبور بشم سرگردون خیابونا بشم و خودمو سرزنش بکنم.
بعد از این حرف مقابل چشمای بهت زده من پوزخندی هم چاشنی حرفاش کرد و با قدمای آروم از کنارم گذشت و دور شد. دستاشو فرو کرده بود توی جیب شلوارش و سرشو هم انداخته بود زیر ... اینقدر به رفتنش خیرهمونده که توی پیچ از دیدم خارج شد. دوباره دلم تو سینه داشت می لرزید. صدای سپیده منو به خودم اورد و تازه یادم اومد سپیده هم اینجا بوده و حرفای ما رو شنیده:
- منظورش چی بود؟
بغضی که داشت حنجره م رو زخم می کرد رو فرو دادم و گفتم:
- نمی دونم.
سپیده بدون اینکه دیگه چیزی بگه دستشو انداخت دور شونه م. دوتایی نشستیم روی نیمکتی که همون دور و بر بود. نگاه بعضی ها بهمون هنوزم پر از شیطنت و خنده بود. بی حوصله گفتم:
- سپیده بریم تو اتاق ...
سپیده هم سرشو تکون داد. خدا رو شکر که درکش بالا بود و می دونست من توی چه برزخی افتادم و دست و پا می زنم. همین که رفتیم توی اتاق اتفادم روی تختم و ملافه رو تا روی سرم کشیدم بالا. حوصله هیچ کس و هیچی رو نداشتم. تازه سر شب بود اما من می خواستم بخوابم. هر چند که خوابم به چشمم نمی یومد و مدام به جمله داریوش فکر می کردم. حرفش به دلم نشسته بود و چون به این جمله که می گفت « هر آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند» اعتقاد داشتم پیش خودم فکر می کردم که یعنی حرفش از ته دل بوده و واقعاً از کاری که کرده ناراحت و کلافه شده و سر به خیابون گذاشته؟ مامان هر چی اصرار کرد که برای شام برم رستوران قبول نکردم و خستگی اسکیت بازی رو بهونه کردم. بهم مشکوک شده بود شدید، اینو از نگاهاش می فهمیدم. اما الان اصلا جو رو برای نصحیت و پرس و جو مناسب نمی دید. پس هیچی نگفت و دست از سرم برداشت. تا صبح توی تخت خواب این دنده اون دنده می شدم. وقتی خوب فکر می کردم می دیدم زیاد هم از سیلی داریوش ناراحت نشدم. دستمو روی گونه ام گذاشتم و زمزمه کردم: «هر چه از دوست رسد نکوست».
* * * * * *
بابت تاخیر واقعا ببخشید
درسام خیلی سنگینه
24
صبح روز بعد بابا با یه خبر خوش، تلخی این چند روزو از بین برد. مهران پسر عموم داشت ازدواج می کرد، هفته آینده هم عقد کنونش بود. بابا ازمون خواست زودتر برگردیم که به کارامون برسیم. بعد از این خبر، من و سپیده تصمیم گرفتیم که لباسامونو از همونجا بخریم. با مامان ها و خاله کیمیا و طبق معمول آرمین و داریوش، راهی بازار شدیم. رابطه م با داریوش مثل قبل بود ببا این تفاوت که داریوش هم زیاد سمت من نمی یومد و فقط نگام میکرد. نگاه هایی که خیلی با نگاه روز اولش فرق داشتن. هر بار که باهاش چشم تو چشمک می شدم دلم می لرزید و سریع نگامو می دزدیدم. همه امیدم به این بود که این مسافرت هر چه زودتر تمومبشه و من دیگه داریوش رو نبینم. دیدن این مدلیش فقط عذابم می داد. لباس خریدن من و سپیده هم معضلی بود! البته سپیده راحت تر از من بود و اصولاً خریدش رو توی همون مغازه اول انجام می داد و خیلی هم راضی بود همیشه. برعکس من که اگه کل مغازه ها رو زیر پا نمی ذاشتم هیچ وقت نمی تونستم از خریدم لذت ببرم. تماوم لباسا رو از نظر می گذروندیم و رد می شدیم. سپیده طبق معمول خیلی زود لباسشو انتخاب کرد. پیراهن کوتاه یاسی رنگی که پشتش ربان بزرگی به شکل پاپیون قرار گرفته بود و پایین ربان روی زمین می کشید و لباسو حسابی فانتزی کرده بود. تقریباً یه دور کامل پاساژو دور زده بودیم، ولی من اون لباسیو که می خواستم پیدا نکردم. وقت هم برای سفارش لباس نداشتیم. همین طور که بی تفاوت لباس ها رو نگاه می کردم، نظرم به لباس فروشی بزرگی جلب شد. دست مامانو کشیدم و گفتم:
- اونجا نرفتیم نه؟
مامان پیشونیشو گرفت و گفت:
- والا من دیگه نمی دونم! اینقدر تو ما رو دنبال خودت چرخوندی که سر گیجه گرفتیم.
با هیجان گفتم:
- نه نرفتیم، این دیگه آخریشه! قول می دم یه چیزی از همین جا بخرم.
بزرگی و شیکی مغازه حسابی چشممو گرفته بود. همه با هم رفتیم داخل مغازه، باد خنک کولر خستگی رو از تن همه مون خارج کرد. خاله کیمیا روی صندلی نزدیک در نشست و گفت:
- های اینجا چه خنکه! من همین جا می شینم. شما برین دوراتون رو بزنین.
خاله شیلا هم کنارش نشست و گفت:
- منم همین جا می مونم، برین شما.
مغازه چند تا قسمت داشت که از هم تفکیک شده بودن، بخش لباس های شب، بخش لباس های عروس! بخش لباس های اسپرت، و بخش کت و شلوار ها! همراه مامان و سپیده رفتیم سراغ بخض لباس های نامزدی و شب، فروشنده هم که دختر خوش رویی بود دنبالمون راه افتاده بودم و راهنماییمون می کرد. داریوش و آرمین هم نبودن! حدس زدم که رفتن سراغ کت و شلوارها! از در و دیوار مغازه لباس بالا می رفت. لباسای
فوق العاده خوشگل، که هر کدوم می تونستن یه انتخاب عالی باشن. انتخاب برام خیلی سخت شده بود. دنبال لباسی می گشتم که واقعاً تک باشد. سپیده و مامان از مشکل پسندی من کلافه شده بودن و غر می زدن. خستگی از لباس هایی که انتخاب می کردن هم مشخص بود، دست روی افتضاح ترین مدل ها می ذاشتن و می گفتن:
- همین خوبه! بخر تا بریم!
و من بهشون چشم غره می رفتم. بالاخره تو یکی از ویترین ها لباس بلند مشکی رنگی چشمو گرفت. لباس از جنس لمه بود و یه کم دنباله داشت. از بالا تا نزدیک زانو هم چسبون دوخته شده بود و قسمت کمر اون باز و یقه اش هم هفتی بود. به مامان نشونش دادم و گفتم:
- اون چطوره؟
مامان نگاهی کرد و بدون اینکه قشنگ حتی مدلشو ببینه گفت:
- خوبه! عالیه!
خنده ام گرفته بود! از فروشنده خواستم که سایز اسمال اونو برام بیاره. لباسو که آورد رفتم توی اتاق پرو و به سختی ولی تنهایی پوشیدمش. تن خور خوشگلی داشت و کمر باریکمو باریک تر از حد معمول نشون می داد. بیشترین قشنگیش به خاطر لخت بودن کمرش بود که پوست سفیدم رو فرستاده بود به جنگ با رنگ سیاه لباس! نگران بودم مامان به خاطر لختی کمرش بهم گیر بده، اما مامان اینقدر خسته بود که اصلا! چیزی نگفت و فقط تاییدش کرد. لباس رو در آوردم و از اتاق پرو بیرون رفتم، فرونشده لباسو ازم گرفت و رفت که بپیچتش. مامان هم دنبالش راه افتاد که پولشو حساب کنه. نگاهی به دور و برم انداختم و وقتی دیدم خبری از داریوش و آرمین نیست و می تونم یه کم از بقیه فاصله بگیرم بدون اینکه چیزی به کسی بگم رفتم سمت لباس عروس ها. البته چراغ اون قمست خاموش بود و من فقط اط تابلوییکه بالای قسمتش زده شده بود فهمیدم اون قسمت مخصوص لباس عروسه. ار فروشنده خواستم اگه مشکلی نداره چراغ رو برام روشن کنه اونم با لبخند چراغو روشن کرد. دختر بودم دیگه! عشق لباس عروس و این جور چیزا رو داشتم! همین که چراغ روشن شد از دیدن لباس وسط اتاق که توی یه ویترین بزرگ گرد قرار داشت و می چرخید حیرت زده خشک شدم! باورم نمی شد! لباسه خیلی خیلی خوشگل بود. اون قدر خوشگل که نمی تونستم چشم ازش بردارم. ترکیبی از دو رنگ سفید و نقره ای بود. درست شبیه لباس پرنسس های قصه ها! جلو رفتم و دقیق نگاش کردم. بعضی قسمتاش یه کم پر هم کار شده بود و جلوه اش رو بیشتر می کرد. قشنگیش به پوشیده بودنش بود! چون آستین سه ربع داشت. کاش می شد لمسش کنم، مطمئن بودم حسابی لطیفه. آنقدر محو تماشای لباس شده بودم که متوجه حضور کس دیگه ای تو اتاق نشدم.
25
با صدای داریوش یهو از جا پریدم و چرخیدم به طرفش:
- لباس قشنگیه!
یه لحظه دست و پامو گم کردم، ولی خیلی زود خودمو جمع و جور کردم و با خشم ساختگی گفتم:
- نیازی به تعریف تو نداره.
بی توجه به زبون تلخ من همینطور که خیره به لباس مونده بود، قدمی جلو اومد و گفت:
- سلیقه ت هم عالیه.
- اون هم به تو ربطی نداره.
- می خوای این لباس رو بخری؟
طوطی وار گفتم:
- بازم به تو ربطی نداره.
اونم انگار واسش مهم نبود من دارم چی می گم که ادامه داد:
- ازدواج واست زوده خانم کوچولو! ولی مطمئنم که نامزدت اینو می پسنده.
کم کم اشک داشت به چشمم هجوم می آورد. داشتم کم می آوردم، برای جلوگیری از هر اتفاقی خواستم از اتاق بیرون برم که راهمو سد کرد و گفت:
- چند لحظه صبر کن، باهات کار دارم.
با اعصابی خراب و صدایی لرزون گفتم:
- من با تو کاری ندارم.
- ولی باید به حرفام گوش کنی.
دیگه نمیتونستم بمونم، خواستم از زیر دستش برم که اجازه نداد، جلوی در رو بسته بود و هیچ راه فراری هم برام باقی نذاشته بود. با حرص گفتم:
- برو اونطرف وگرنه جیغ می زنم.
واقعاً هم این کارو می کردم. چون از لحاظ روانی تو حالت فوق العاده بدی قرار گرفته بودم و فشار زیادی رو تحمل می کردم. قبل از اینکه بتونم تهدیدمو عملی کنم داریوش با ناراحتی توی چشمام نگاه کرد. نوعی خواهش توی چشماش موج می زد. اونقدر معصومانه نگام کرد که نتونستم حرفی بزنم یا عکی العملی نشون بدم. انگار از چشمام خوند که آروم تر شدم، گفت:
- رزا من ... من ازت معذرت می خوام. نباید اون کارو می کردم. می دونم که نمی تونی منو ببخشی، ولی ازت
می خوام که این کارو بکنی.
مبهوت نگاش کردم! داشت از من عذر خواهی می کرد؟! از من؟!! کسی که ده سال ازش کوچیک تر بود؟ اصلا براش اهمیتی نداشت؟ بغضم داشت می ترکید! خدایا باید یه کاری می کرد. باید یه جوری وادراش می کردم بره از سر راهم کنار. لعنتی با خراب کردن خودش همه آرزوهای منو هم زیر سوال برده بود. حالا جلوم وایساده بود ننه من غریبم بازی در می اورد؟ توی چند ثانیه مغزم قفل کرد و قبل از اینکه بتونم جلوی زبون مزاحممو بگیرم با بی رحمی گفتم:
- ازت متنفرم!
ولی خدا شاهده که نبودم! اون جمله رو گفتم که نکنه از دهنم بیرون بپره و بگم عاشقتم! قبل از اینکه بتونم از اتاق خارج بشم، دستمو گرفت. سکوت کرده بود، منم دیگه نمی تونستم چیزی بگم. فق می خواستم برم! می خواستم برم!! بعد از چند ثانیه سکوت صداشو شنیدم، صدایی که انگار از ته چاه در می یومد، گفت:
- چرا؟
وای خدایا خودت کمکم کن! این چرا منو ول نمی کنه؟ با خشم دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم چیزی رو که خیلی وقت بود داریوش رو سردرگم کرده بود:
- بعد از اون همه حرفی که در موردت شنیدم و اون کاری که ازت دیدم، می خوای چه احساسی نسبت بهت داشته باشم؟
با تعجب دوباره پیچید جلوم و گفت:
- درمورد من چی شنیدی؟ لابد مامان بهت در مورد گذشته من گفته آره؟ بهت حق می دم. همه حرفایی که در مورد من شنیدی، حقیقت داره. ولی مهم الانه. رزا ... رزا باور کن من تا حالا از کسی عذر خواهی نکردم. ولی در مورد تو فرق می کنه! چون از دیروز صبح تا حالا آروم و قرار ندارم.
کثافت پس اعتراف میکرد که هرزه است! حتی انکارش هم نکرد! چه خونسرد توی چشمام نگاه کرد و گفت هر چی که شنیده حقیقت داره! لعنتی! زدم زیر دستش که دوباره به سمتم دراز کرده بود و غریدم:
- حالا هم می خوای منت سرم بذاری که اومدی عذر خواهی کنی آقای دکتر؟
چشماشو گرد کرد و سریع گفت:
- نه نه ! اصلاً اینطور که تو فکر می کنی نیست. من دارم از ته دلم عذر خواهی می کنم.
داشتم از حرص منفجر می شدم، کم مونده بود دوباره بزنم توی صورتش! وقتی می گم هرزه است تازه بهش بر می خوره! گفتم:
- به هر حال دیگه حنات پیش من رنگی نداره، پس بی خود دور و بر من نگرد که چیزی نصیبت نمی شه.
حس کردم برای لحظه ای گذرا خشمو تو نگاش دیدم ولی خیلی زود رنگ باخت و گفت:
- چرا! یه چیزی نصیبم می شه. اونم یه احساس شیرینیه که تا حالا تجربه اش نکرده بودم. سوزنده ولی شیرین مثل عسل! در ضمن اینو هم بدون، من دور و بر تو نمی گردم که چیزی نصیبم بشه! چون روی تو هیچ فکری نکردم و هیچ وقت هم نمی کنم! فقط اومدم عذر خواهی کنم، همین و بس!
قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، از اتاق خارج شد. تحلیل رفته تکیه دادم به دیوار، زانوهام از تو می لرزیدن و ایستادنو برام سخت کرده بودن. صداش تو گوشم می پیچید. زیر لب گفتم:
- بس کن داریوش! داری داغونم می کنی. مگه من چقدر توان مقابله با تو رو دارم. تویی که پر از جذابیتی. آخه دیوونه مگه من به تو نگفتم نامزد دارم؟ این چه حرفیه که تو بهم می زنی؟ حس شیرینتو کجای دلم بذاریم؟!!!
با شنیدن صدای مامان، که داشت صدام می زد و دنبالم می گشت، بغضمو فرو دادم و منم از اتاق خارج شدم.
26
روز بعد دیگه وقت برای گشت و گذار نداشتیم و تموم وقتمونو صرف بستن چمدون ها کردیم. ساعت دو بعد از ظهر پرواز داشتیم. ساعت یک مسئول هتل زنگ زد و یاداوری کرد که باید به فرودگاه برویم. ایش! حالا فکر کرده نمی ریم و یه شب دیگه باید ازمون پذیرایی کنن! نیست بارمون رو دوششونه! همه بار و بندیلو توی جایگاه مخصوصی که یکی از پیش خدمتکای هتل آورده بود گذاشتیم و از اتاق رفتیم بیرون. دلم خیلی گرفته بود، داشتیم می رفتیم! شاید دیگه هیچ وقت داریوش رو نمی دیدم. به جایی رسیده بودم که دیگه نیم دونستم این به نفعمه یا به ضررم! تو راه پایین رفتن از پله ها مامان به خاله کیمیا زنگ زد که رفتنمونو خبر بده و باهاش خداحافظی کنه. دلم یه گلوله پر آتیش بود. باورم نمی شد که باید اینقدر راحت از عشق واهیم بگذرم. از اونی که فکر می کردم اگه یه روز پیداش کنم همه وجودمو خالصانه بهش تقدیم می کنم و برای داشتن دل دریایی و آسمون پاک چشاش همه چیزمو می دم. بغض دائماً همدم گلوم شده بود و غم همدم چشمام. سپیده وقتی دید قدمام سنگین شده و سخت دارم راه می یام، کنارم اومد و آروم گفت:
- می دونی چیه رزا؟ باید یه اعترافی بکنم.
گیج و بی حواس گفتم:
- چه اعترافی؟
- در مورد داریوش ...
حواسم جمع شد، چرخیدم به سمتش و با کنجکاوی و یه کوچولو نگرانی گفتم:
- چی شده؟!
لبخندی زد و گفت:
- من دیگه از داریوش بدم نمی یاد.
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- چرا؟ یعنی تو هم می خوای بری تو جبهه اون؟
- درسته که اون روز نسنجیده عمل کرد، ولی من حرفاشو توی لباس فروشی شنیدم. خودشم پشیمونه. در ضمن نگاهاش با گذشته فرق کرده.
خودمم با سپیده هم عقیده بودم، ولی چه کاری از دستم بر می یومد؟ من حتی نمی دونستم دلیل اینکه داریوش دور و برم می پلکه چیه! حتی یه هدف مشخص هم نداشت. به چی اون می تونستم دل خوش کنم؟ با این وجود برای دلداری دادن به خودم گفتم:
- گول حرفاشو نخور. اون استاد به دست آوردن دل هاس. به نظر من نگاهش همون نگاهه، فرقی نکرده.
- چرا رزا. بی انصاف نباش! نگاه اون دیگه اون نگاه هیز و دریده چند روز پیش نیست. مثل نگاه یه بچه بی گناه و معصوم می مونه.
با کلافگی گفتم:
- نه به نظر من فرقی نکرده. اگه هم کرده من که چیزی ندیدم.
همون لحظه آخرای محوطه داریوش و آرمین و خاله کیمیا رو دیدم که منتظرمون ایستاده بودن. با دیدنش باز دلم تو سینه تکون خورد اما یکی زدم تو سرش و خفه اش کردم. یه شلوار سبز ارتشی پوشیده بود با تی شرت سفید. موهاش درست شبیه یه گندم زار بود که افتاده بود به دست باد و پریشون شده بود. وقتی دست توی موهاش لختش میکشید حس می کردم دستشو صاف می کشه روی قلب من و دلم از حال و کار می رفت! سپیده که مکثمو توی حرکت دید دستمو کشید و بردم اون سمت. سرمو انداخته بودم زیر که باهاش چشم تو چشم نشم، فقط یه سلام خشک و خالی کردم و عقب ایستادم تا بقیه خداحافظی هاشونو بکنن. مامان و خاله کیمیا مثل روز اولی که همو دیده بودن، دوباره داشتن گریه می کردن. سعی کردم نگاهمو بدم به اونا تا حواسمم پرت بشه و نگاه سرکشم رد نگاه سنگین داریوشو نگیره و بیچاره م نکنه. مشغول تماشای اون دو تا بودم که آرمین به طرف من و سپیده اومد و گفت:
- حالا یعنی دیگه ما هیچ وقت نمی تونیم همدیگه رو ببینیم؟
داریوش سر جاش ایستاده بود، همین باعث می شد راحت تر بتونم با آرمین صحبت کنم. با غصه گفتم:
- دنیا کوچیکه آرمین! خدا رو چه دیدی؟ شاید بازم همدیگرو ملاقات کردیم.
- ولی من به این که دنیا کوچیکه اعتقادی ندارم. من خودم یه کاری می کنم که دوباره ببینمتون.
- چی کار؟
چشمکی زد و گفت:
- حالا بعداً می فهمی.
می خواستم بگم خیلی ازت ممنونم اگه این کار رو بکنی! ولی به جاش لبخندی زوری زدم و گفتم:
- خیلی خوب آقا آرمین. این چند روزه بدی خوبی هر چی از ما دیدین حلال کنین.
آرمین که از لحنم خنده اش گرفته بود، گفت:
- به همچنین.
بعد یه کم توی صورتم خم شد و آروم گفت:
- ولی دستت درد نکنه. خوب این داریوش رو سر جاش نشوندی.
تو دلم گفتم: « برای سر جا نشوندن اون اول دلم رو نشوندم سر جاش». خواستم جوابشو بدم که نگام سرکش شد و رفت سمت داریوش، داشت با اخم نگامون می کرد. به من که! ولی بدجور آرمین رو زیر نظر گرفته بود! سریع نگامو دزدیدم و با خنده ای مصنوعی گفتم:
- قابلی نداشت.
صدای سپیده کنار گوشم بلند شد:
- هی رزا! گناه داره داریوش! برو باهاش خداحافظی کن. من باهاش حرف زدم اما اصلاً تو حال خودش نبود.
این سپیده هم چه انتظارایی از من داشت! خواستم مخالفت کنم که دستشو گذاشت تو کمرم و با یه حرکت هولم داد جلو که باعث شد تا نصفه راهو پرش کنم! برگشتم عقب و چشکم غره ای نثارش کردم، خندید و شکلک در اورد. آرمین هم داشت می خندید. از گوشه چشم مامان اینا رو هم نگاه کردم، اصلاً تو حال و هوای معنوی غرق بودن!!! ما رو نمی دیدن دیگه! برگشتم سمت داریوش، داشت نگام می کرد، نگامو که اسیر کرد بی اختیار رفتم به سمتش ... شاید اینطوری بهتر بود. دلم نمی خواست حالا که ممکن بود دیگر هیچ وقت همدیگرو نبینیم، با خاطره بد از هم جدا بشیم.
27
جلوش ایستادم، دستمو اول یه بار محکم مشت کردم که لرزششو قطع کنم. اینقدر سفت فشارش دادم که وقتی بازش کردم چند ثانیه طول کشید تا دوباره خون برگشت توی دستم و رنگ طبیعی گرفت. لرزشش تا حدودی متوقف شد، می موند لرزشش صدام که اونو هم هیچ هیجوره، هیچ کاریش نمی تونستم بکنم! سعی کردم غصه مو پشت لحن شوخم مخفی کنم. همون دست بدون لرزشمو بردم سمتش و با سرخوشی ظاهری گفتم:
- امیدوارم دیگه همدیگرو نبینیم.
با چهره ای گرفته دستشو اورد جلو، اینقدر آروم دستشو حرکت داد که حس کردم اسلوموشنه!همسن که دستمو گرفت توی دستش یه لحظه تکون خوردم! دستش مثل یه تیکه یخ بود! با ناراحتی که تو نگاه و لرزش صداش مشهود بود گفت:
- منو بخشیدی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- بهتره فراموشش کنیم. نمی خوام با خاطره بد از هم جدا بشیم.
دست آزادشو کشید روی پیشونیش، نفسشو فوت کرد و گفت:
- میخوام! ولی نمی تونم فراموشش کنم. همش اون صحنه جلوی چشمامه!
سرمو چرخوندم سمت مامان که ببینم در چه حاله! دوست نداشتم حالا که حساس شده آتو دستش بدم. متاسفانه مامان بدجور زوم کرده بود رومون، همین که دید نگاش می کنم با اخمای درهمش گفت:
- زود باش رزا. الان جا می مونیم.
سریع و دستمو از دست داریوش کشیدم بیرون و گفتم:
- من باید برم. کاری نداری دکی جون؟
داریوش انگار متوجه هیچی نبود، چون حالا علاوه بر مامان، خاله کیمیا و خاله شیلا هم به ما خیره شده بودن! با همون حالت پریشونش گفت:
- فقط ازت می خوام که از من متنفر نباشی. همین!
لبخند تلخی زدم و تو دلم با پوزخند گفتم:
- تنفر؟ کجای کاری که چشمای آبیت دل من رو به اسارت کشیدن. کاش می تونستم ازت متنفر باشم.
وقتی دیدم منتظر جوابه، از طرفی مامان داشت می یومد به سمتون، سر سری گفتم:
- سعی خودمو می کنم. خداحافظ.
- رز...
بی اراده وایسادم، آرمین هم رفت سمت مامان که نگهش داره تا داریوش بتونه ادامه حرفاشو بزنه! غمی که تو صداش بود بدنمو به لرزه می انداخت:
- بله؟
آهی کشید و گفت:
- خوش به حالش!
- کی؟
- همونی که تونسته صاحب چشات بشه!
این بار دیگه واقعاً مونده بودم که چه جوابی بهش بدم. اصلاً چه جوابی داشتم به دل پریشون خودم بدم؟ با صدایی لرزان دوباره گفت:
- شانس در خونه شو زده! بد رقمه هم زده!
از رفتارای متناقض داریوش کلافه بودم، پوزخندی زدم و گفتم:
- نه به حرکت اون روزت، نه به حرفای الآنت!
- من متغیر نیستم رزا، ولی می دونی ... بذار بهت یه اعترافی کنم. پریروز که به تو سیلی زدم، دقیقاً همون لحظه که دستم روی صورتت نشست، قلبم گرفت. نمی دونم چرا؟ ولی دردی که توی قلبم بود، خیلی بیشتر از درد سیلی تو بود. وقتی جواب سیلی منو دادی دردم بهتر شد، ولی هنوزم تا وقتی که منو نبخشیدی باقی مونده اون درد که مثل یه بار سنگین روی قلبمه منو آزار می ده. حالا دیگه برو. نمی خوام خاله شکیلا ناراحت بشه. می دونم که زیاد از دیدن من کنار تو خوشحال نمی شه. نمی دونم چرا همه یه جور بدی به من نگاه می کنن .... همه به کنار تو ... درد نفرت تو برام از هر چیزی سنگین تره.
مونده بودم چی جوابشو بدم که بازوم به شدت کشیده شد و مامان با غیظ کنار گوشم گفت:
- مگه نمی گم دیره؟!!
اصلاً نفهمیده بودم مامان کی از دست آرمین در رفته! داریوش پلکاشو یه بار به نشونه خداحافظی باز و بسته کرد و من نگامو ازش گرفتم. می خواستم از اون حرفاش که وجودمو به لرزه می انداخت فرار کنم. من دیگه طاقت استقامت جلوی غم چشمای داریوشو نداشتم. خداحافظی با بقیه خیلی سر سری انجام شد و راهی فرودگاه شدیم. تو راه مامان خون خونشو می خورد. هی می خواست باهام حرف بزنه، هی جلوی سپیده و خاله شیلا مراعات می کرد. اما می دونست طوفان بدی تو راهه! اون لحظه توبیخ مامان برام چندان اهمیتی نداشت، حرفهای داریوش بود که مرتب توی گوشم زنگ می زد. مطمئن بودم که تا زنده ام بغض صداشو فراموش نمی کنم.
* * * * * *
هیچی از پروازمون نفهمیدم، کلشو توی هپروت و حرفایی که از داریوش شنیده بودم سیر می کردم. باید یه طوری با خودم کنار می یومدم. هم با خودم هم با عشقی که بدون توجه به مخالفت و تلاشای من می خواست همه وجودمو پر کنه. حالا با دوری اون چی کار می کردم؟ باید هر طور که شده بود داریوشو از ذهنم خط می زدم، برای همیشه! گفتنش راحت بود اما عملش ... بالاخره رسیدیم و از هواپیما پیاده شدیم. بابا و عمو پیمان، بابای سپیده دنبالمون اومده بودن. رضا و سام هم که هنوز شمال بودن. اونجا دیگه وقت جدایی بود، با سپیده اینا خداحافظی کردیم و همراه بابا و مامان رفتیم خونه ... تو راه مامان غرق صحبت با بابا بود و به کل یادش رفت قصد داشته منو توبیخ کنه! همینجور که قضایا رو براش تعریف می کرد رسید به قضیه خاله کیمیا و از سیر تا پیاز همه رو برای بابا گفت.
اخمای بابا حسابی در هم شده بود، وقتی حرفای مامان تموم شد با نگرانی گفت:
- شکیلا ... مطمئنی کیمیا همه چیو فراموش کرده؟ نکنه فکری تو ذهنشون باشه؟!
28
مامان سریع گفت:
- نه بابا! دیدنمون کاملاً اتفاقی بود! بعدش هم کیمیا حسابی داغون و خسته بود.
- نمی دونم! اما حواستو جمع کن ... من به تو اعتماد کامل دارم. خودت هم اینو خوب می دونی. اما نگران کیمیا و خسرو هستم!
به اینجا که رسید توی آینه نگاهی به من انداخت که روی صندلی عقب کز کرده بودم و گفت:
- رزا ... حالا راحت تر می تونم ازت سوال بپرسم! اون نقاشی که تو کشیدی، نقاشی خسروئه! شوهر دوست مامانت، مطمئنی که هیچ وقت اونو جایی ندیدی؟
سیخ نشستم و گفتم:
- وا بابا! من خودم به اندازه کافی سر این جریان گیج و گنگ هستم! اصلاً هم نمی دونم دلیل اینکه پسر دوست مامانو کشیدم چیه! در ضمن ... من پسرشو کشیدم ... نه شوهرش!
مامان آهی کشید و گفت:
- من که یه کلمه از حرفای تو رو باور نمی کنم! می خواستم هزار بار توی کیش باهات حرف بزنم موقعیتش پیش نیومد. اگه جایی ندیدیشون از کجا اینقدر دقیق کشیدیش؟ به علاوه ... اون همه صمیمیتت با داریوش دلیلش چی بود؟!! نشنیدی کیمیا چی گفت؟ پسرش دختر بازه! برای چی می ذاشتی نزدیکت بشه؟!!! رزا تا کسی باید از دستت حرص بخورم!
- تا وقتی به من اعتماد ندارین وضع همینه! بهترم نمی شه ... مادر من! من اونو از کجا دیدم؟ بعدش هم خوبه دیدین من طرفش هم نمی رفتم. الکی گفتم نامزد دارم! آخه چرا بهتون الکی می زنین؟ خوبه برم معتاد بشم؟!!
بابا خنده اش گرفت و گفت:
- خوب به ما هم حق بده! چطور می شه چنین چیزی رو باور کرد؟!!
- من چه می دونم! اینا قوانین متافیزیکه! ذهن مامان فکر کنم توی دی ان ای های من بوده منتقل شده بهم!
مامان سرشو به نشونه تاسف تکون داد و گفت:
- چی بگم والا! اما فرهاد یادته وقتی رزا حدودا چهار سالش بود یه بار توی اتاق من عکس خسرو رو دید؟
بابا فرهاد با تعجب گفت:
- چی؟!! کی؟!! نه یادم نیست! کدوم عکس خسرو!
- ای بابا! یه جوری می گی انگار صد تا عکس از خسرو داشتیم، یه دونه عکس داشتم ازش که سر سفره عقد بودیم، گفتی دوست داری این عکس رو همیشه نگه داریم که یادمون باشه چه روزایی رو پشت سر گذاشتیم و قدر لحظه هامون رو بدونیم.
بابا فرهاد سرشو تکون داد و گفت:
- آهان! آره ... آره ... رزا کی اونو دید؟
- فرهاد ذهنت ماشالله خیلی مشغوله ها! همون موقع بهت گفتم، کلی هم در موردش حرف زدیم. من داشتم عکسای آلبوم رو مرتب می کردم، اینو چون همینجوری گذاشته بودمش لای آلبوم افتاده روی زمین ، نفهمیده بودم. رزا ورجه ورجه کنون اومد توی اتاق که نقاشیشو نشونم بده، عکسو دید ... خم شد برش داشت گرفتش طرف من گفت «اِ مامان تو عروس شدی؟ این آقاهه کیه کنارت؟ شبیه عروسک من می مونه!» من با دیدن عکس دستش سکته کردم که مبادا به کسی بگه. ازش گرفتم سریع قایمش کردم گفتم این من نیستم. اشتباه دیدی. رزا هم چون از حرکت یهویی من ترسیده بود لب ورچید گفت اصن خودم یکی از روی عروسکم می کشم خوشگل تر از مال تو ، عروسشم خودم می شم. بعدم زد زیر گریه رفت از اتاق بیرون ...
بابا لبشو مکید و گفت:
- هان! آره داره یه چیزایی یادم می ره ، چقدر تو ترسیده بودی که مبادا رزا چیزی جلوی فک و فامیل بگه ...
- دقیقاً ... می گم نکنه این رفته باشه تو ضمیر ناخودآگاهش حالا این شکلی کشیده باشتش؟
- مگه چنین چیزی ممکنه؟
- چه می دونم والا؟ اگه امکان نداره پس رزا داریوش یا خسرو رو یه جا دیده عینشو کشیده ...
- حالا پسرش واقعاً اینقدر شبیهشه؟
- مثل سیبی می مونه که از وسط نصفش کرده باشن ...
بابا از آینه نگاهی به من کرد و خواست چیزی بگه که با دیدن دهن باز مونده من زد زیر خنده ! چه حرفایی شنیده بودم! مامان و خسرو سر سفره عقد؟!!! مگه می شه؟!! بابا با خنده رو به مامان گفت:
- تحویل بگیر خانوم!!!
مامان برگشت عقب و اونم با دیدن من خنده اش گرفت! حالا اینا هم مسخره کردنشون گرفته بود! دهنمو به زور بستم و گفتم:
- اینجا چه خبره؟ مامان تو قبلاً زن خسرو بودی؟!!
خدنه مامان و بابا شدت گرفت و من تقریباً داد کشیدم:
- دِ نخندین! جواب منو بدین ...
مامان جلوی خنده اش رو گرفت و گفت:
- همینور که این جریان رو باری رضا گفتم، وقتش شده که برای تو هم تعریفش کنم. اما الان نه، بذار بریم خونه خستگیمون در بره ... همه چیو برات می گم!
چی می تونستم بگم؟!! ناچاراً سکوت کردم. نکنه داریوش داداشم باشه؟!! نه بابا! امکان نداره! حتی تصورش هم بیچاره ام می کرد. وقتی رسیدیم خونه با وجود اون همه دغدغه فکری احساس آرامش کردم و به این موضوع پی بردم که هیچ وقت هیچ جا مثل خانه خود آدم نمی شه. مامان که رسیده نرسیده چپید توی اتاقش که استراحت کنه، بابا هم همراهش رفت و به من اجازه فضولی بیشتر رو نداد. منم برای جلوگیری از خل شدنم، بعد از تعویض لباس گوشی تلفن رو برداشتم و شماره رضا رو گرفتم تا یه کم از اون حال و هوا خارج بشم . با حرف زدن با داداشم آروم می شدم. مطمئن بودم! بعد از چند بوق صدای سر خوشش توی گوشی پیچید:
- بله بفرمایید.
- سلام داداشی.
- سلـــــام ... رزا خوبی؟ رسیدین؟
- آره رسیدیم. الان توی خونه ایم. دلم برات خیلی تنگ شده بود بهت زنگ زدم. تو خوبی؟
- منم دلم برای خواهر عزیزم تنگ شده بود. خوبم. چه خبرا خوش گذشت؟
- خبرا پیش شماست آقا رضا. الان یه هفته اس اونجایی. شیطونی که نمی کنین انشالله؟
قهقهه ای سر داد و گفت:
- آخ رزا دست رو دلم نذار که خونه! اینجا همه به فکر خودشونن. منم که می دونی چقدر خجالتی ام! روم نمی شه با کسی حرف بزنم.
- آخی بمیرم الهی برات. می دونم چقدر کم رویی!
در همون حین صدای دختری از اون طرف خط اومد:
- رضا! داری با کی حرف می زنی؟ بچه ها سراغتو می گیرن، جوجه ها آماده شده ها.
رضا خیلی آروم طوری که مثلاً من نشنوم، گفت:
- اِ مهی تو کی اومدی این طرف؟ خواهرمه خواهرمه عزیزم. تو برو پیش بچه ها، منم زود می یام.
زدم زیر خنده و گفتم:
- رضا نمی دونم اگه رو داشتی می خواستی چی کار کنی؟ ناقلا این مهی یکیشون. بقیه اشونو هم خدا می تونه بشماره.
رضا موذیانه خندید و گفت:
- ای ناقلا گوشات خیلی تیزه ها! حالا صداشو در نیار که آبروم می ره. مهستی هم جریانات داره برای خودش، بعداً برات تعریف می کنم.
- بی صبرانه منتظرم! فقط مواظب باش زن داداش شمالی برام نیاری ها! هی باید یه پامون تهران باشه یکیش شمال!
خندید و گفت:
- نگران نباش! تهرانیه، اما این سه ماهه رو با مامان و برادرش اومدن شمال توی ویلاشون. باباش تو کار ویلاسازیه، حالا بعداً برات در موردش حرف می زنم مفصلاً.
- باشه، صبرمان زیاد می باشد! خدا به خیر بگذرونه، باید برم دوره خواهر شوهری ببینم فکر کنم! راستی سام چی کار می کنه؟
- هیچی مثل همیشه! اگه من به یه نفر قانعم، اون هزار تا هم براش کمه.
- ماشالله! مگه اینکه دستم بهش نرسه پدرشو در می یارم. مواظب باش تو رو هم از راه به در نکنه. هر چند که حالا هم تقریباً از راه به در شدی!
خندید و گفت:
- حتماً.
- دیگه مزاحمت نمی شم داداشی. به سام هم سلام برسون.
- قربونت برم عزیزم. کاری نداری؟
- نه عزیزم. خوش بگذره. زود هم برگرد. خدافظی.
- فدات، خدافظ.
بعد از قطع تلفن دوشی گرفتم و یه راست به تخت خواب رفتم. به علت خستگی زیاد، هم جسمی و هم ذهنی، خیلی زود خوابم برد.
فعلا بسه تونه برین حال کنین