17-10-2013، 14:24
(آخرین ویرایش در این ارسال: 17-10-2013، 14:27، توسط ЯØறдητ!c✘ G!гL.)
فصل2
ملیکا دست روجا را فشرد و پرسید:
-چی شد نرسیدن؟
-نمی دونم تو این تابلو که نوشته هواپیماشون نشسته و روی بانده.
-پس چرا نمی یان؟
-ملیکا چت شده خب میان دیگه.
-اون ها رو می شناسی؟
-نه از کجا بشناسم؟شاید عمو رسول و سهیلا خانوم رو تشخیص بدم شاید آرین رو از مشخصاتی که حدس می زنم بشناسم.اما تو این جمعیت فکر نکنم بشه تشخیصشون داد.
-اون جا رو ببین.
رامبد و دکتر به سمت یه آقا و خانوم رفتن.
-آره.خودشونن آقاهه مهندس دانایه.
-خانومه هم سهیلا خانوم.آرین و آوین کجا هستن؟
هر دو با هیجان به آنها نگاه می کردند.جمعیت زیاد بود و همه فشرده و نزدیک هم حرکت می کردند.جوان های زیادی در کنار مهندس و همسرش در حال حرکت بودند.تشخیص آوین و آرین کمی سخت تر شد.رامبد کار آنها را آسان کرد و با حرکت به سمت دختر و پسر جوانی مسیر نگاه روجا و ملیکا را عوض کرد.روجا اشتباه نکرده بود.آرین همانگونه بود که او تصور می کرد.قد بلند با اندامی ورزیده و عضلانی.در چهره بشاش و مردانه آرین چشمانی بلورین و دریایی بینی قلمی و خوشتراش و چانه ای برجسته خودنمایی می کرد.آرین دست هایش را برای در آغوش کشیدن رامبد از هم باز کرد و دو جوان دست در گردن یکدیگر انداختند.روجا محو تماشای آن دو بود که صدای ملیکا او را به خود آورد.
-عجب قدو بالایی داره!موقع رفتن اینطوری نبود.لاغر بود و ضعیف جثه.چه هیکلی به هم زده!اما روجا هر چی آرین خوشکل و خوش قد و قوارس آوین یه جوریه.
روجا لبخند زد و گفت:
-نگاش کن.زیبا نیست،اما ملیح و با جذبه اس.از اون دسته دخترهاس که تو نگاه اول فکر می کنی زشته.اما هرچی می گذره نظرت عوض می شه.چهره ملیح و معصومش به دل می شینه.ببین چه لبخند قشنگی به لب داره.
-راست می گی اما انصافا اندامش قشنگه.کمر باریک،قد بلند.چه با رامبد گرم گرفته.دختره چشم سفید نرسیده پسرمون رو اغفال کرد.
روجا لب ورچید و گفت:
-نه اینکه رامبد خیلی سربه راهه.اغفال شده خدایی هست.باید به آوین سفارش کنم که رامبد اغفالش نکنه.
-برو گمشو.رامبد با داشتن خواهری مثل تو هیچ احتیاجی به دشمن نداره.
مانی هم به آنها خوش آمد گفت.آرین به اطرافش نگاه کرد.در میان مردم و جمعیتی که هر کدام به استقبال عزیزی آمده بودند به دنبال ردپایی از یک آشنای قدیمی گشت.به دنبال کسی که خود گفته بود با بوییدن او را می یابد.بویش را حس می کرد.بوی یک آشنای قدیمی،بوی یک محبت،الفت دیرینه.نگاهش روی روجا و ملیکا لغزید و دیگر حرکت نکرد.او را یافته بود ضربان قلبش بالا رفت.حس عجیبی در وجودش شعله گرفت.به سوی آنها قدم برداشت.با هر قدمی که به جلو بر می داشت دلهره ای سهمگین بر وجود نحیف روجا مستولی می گشت.آرین مقابل آن دو ایستاد.لحظاتی را به ملیکا نگاه کرد و لحظاتی را به روجا خیره شد.دچار دو گانگی مبهمی شد.بارقه پررنگی از امید بر دل روجا تابید.به خود نهیب زد"دیدی اشتباه کردی.آرین تو رو شناخت"از فرط شادی،هیجان و آرامش خیال در پوست خود نمی گنجید.اما تمامی این احساسات در لحظه ای به پایان رسید آرین دیده از او برگرفت و قدمی به سمت ملیکا برداشت.روجا چشمانش را بست تا نگاه آرین را به ذهن بسپارد.با سماجت وصف ناپذیری پیش رو دید که از کنار چشمان عسلی اش چون نسیم بهاری جریان پیدا کرد و روح زندگی را در کالبد او دمید.اما چه زود آن تصویر واضح و گویا مه آلود گشت و محو شد.روجا نفس عمیقی کشید تا بر احساساتش غلبه کند.چشم گشود و آرین را مقابل ملیکا یافت.به خود گفت:
-هیچ وقت به آرین نمی گم که من نویسنده نامه ها بودم.اون دنبال ملیکا می گشت و حالا هم پیداش کرده چه لزومی داره که رویاهاش رو بهم بریزم.
با صدای گرم و مردانه آرین به خود آمد:
-روجا از دیدن دوباره ات خوشحالم.ملیکا در مورد شما زیاد نوشته بود.خوشحالم که تو هم اینجا هستی.
-من هم همین طور.به وطن خوش اومدید.
رامبد که به آنها رسید دست در گردن آرین انداخت و گفت:
-مراسم معارفه تموم شد.همه منتظرن.
آرین کناری ایستاد و با احترام راه را برای عبور خانوم ها باز کرد.ملیکا و روجا به سمت آوین و مهندس و همسرش حرکت کردند.ملیکا سرش را نزدیک گوش روجا آورد و گفت:
-تو مطمئنی فقط بدنسازی رفته.تو نامه هاش از بوکس آمریکایی و تکواندو چیزی ننوشته.
-هیس آوین داره به ما نگاه می کنه.
-بذار ببینم ماها رو از هم تشخیص می ده یا پلاکارد بلند کنیم.
-ملیکا جدی باش.
-نه بابا،جدی باشم.من فکر کردم منو آوردی اینجا تا نیشم و تا بناگوش باز کنم و با خنده از آقا غوله استقبال کنم.شانس آوردیم که آوین ورزشکار نیست!
روجا با عصبانیت به او خیره شد و گفت:
-خواهش می کنم.اونا با شوخی های تو آشنا نیستن یه وقت ناراحت می شن.یه امشب رو جدی باش.
-چشم مادربزرگ.اما فکر کردی چطوری این پسره رو تو ماشین جا بدیم؟!
قدمی دیگر تا آوین و مادرش فاصله نداشتند.ملیکا هم ساکت شد و مودبانه سلام کرد.پس از احوال پرسی خانم ها مهندس خطاب به دکتر نیایش گفت:
-بچه ها چقدر بزرگ شدن!اصلا شباهتی به اون وقت ها ندارن.
دکتر نیایش دست بر شانه دوست قدیمی اش زد و با خنده گفت:
-بچه ها که بزرگ شدن حرفی توش نیست اما تو چقدر قد کشیدی!
مهندس با صدای بلند خندید و جواب داد:
-مرد مومن مگهمن درختم که تو آب و هوای عالی آلمان رشد بکنم.بچه ها عوض شدن. اما تو اصلا تغییری نکردی.همان دکتر شوخ و بذله گو هستی که بودی.
-مهندس جان من با تغییر زیادی مخالفم.
-برای همین هم موهات رو رنگ میکنی که پیر نشون ندی.
دکتر با خنده جواب داد ای ناقلا تو از کجا فهمیدی. شاید می خواستم خانوم هارو گول بزنم.
سهیلا و آوین هم از شوخی های انها به خنده افتادند. و به سمت محوطه فرودگاه راه افتادند. آوین و آرین با چشمانی کنجکاو به اطرافشان نگاه کردند و از دیدن آن همه جمعیت که هرکدام برای استقبال از عزیزی در آن مکان تجمع کرده بودند دستخوش احساسات شدند. آرین وقتی پا به فرودگاه گذاشت نفس عمیقی کشید. رامبد کنارش ایستاد و گفت:
-بکش آقاجان.نفس بکش.این همه دود و دی اکسید کربن و هیچ جای دیگه پیدا نمیکنی. دلت خواست نایلون بدم خدمتت، یه مقدار هم با خودتون ببرید،برای روز مبادا.
آرین لبخند زد و گفت:
-با دود و کثیفی هوا کاری ندارم. بوی وطنمو به ریه هام می فرستم.
لحظه ای که سالها منتظرش بودم حالا رسیده و دلم می خواهد نهایت استفاده را ببرم. تا از این فضا و مکان دور نشی قدرش رو نمیدونی.
ملیکا که به آنها رسیده بود گفت:
-تو اون کشور آزاد چی کم داری که دلت برای اینجا تنگ شده.
آرین نگاه معنی داری به او انداخت و گفت:
-تا آزادی را چطور معنا کنی؟ آزادی تو اون جا معنی خاص خودش رو داره. اما مردم ما البته بعضی از مردم ما آزادی رو با هرزگی اشتباه می گیرن آزادی هم حد و مرز خودش رو داره.
باز هم نفس عمیقی کشید.آوین و روجا نیز کنار ملیکا ایستادند.آوین قیافه مضحکی به خود گرفت و گفت:
-آرین چی بو می کشی.بویی نمیاد.
-تو حسش نمی کنی؟بوی وطنو حس نمی کنی؟دلت برای کوچه های محلمون تنگ نشده؟برای عطر گل یاسی که سرتاسر محله رو پر می کرد.چقدر بهار خونمون قشنگ بود!درخت توت جلوی خونه هنوز هست.>
روجا جواب داد:
-هست تنومندتر از گذشته.
مانی گفت:
-خوب همه چیز یادت مونده.
رامبد گفت:
-حتما دلت برای بالا رفتن از درخت توت تنگ شده!
-آره.اون پیرزنه هنوز هست؟چقدر دعوامون می کرد!حقم داشت.ما بیست و چهار ساعته روی درخت بودیم یا اینکه از پایین به شاخه های پر توت سنگ و لنگه کفش پرتاب می کردیم.
همه خندیدند.رامبد جواب داد:
-بیچاره چند سال پیش مرد.تنها و بی کس شده بود.اون قدر بچه هاش بهش سر نزدن که از بوی تعفنش همسایه ها فهمیدن مرده.بعد از مرگش بچه هاش سیاه پوشیدن و هی زدن تو سرشون.چقدرم مادر،مادر می گفتن.نمی دونی چقدر حرصم می گرفت.چیزی نمونده بود مانی باهاشون درگیر بشه.
آرین با تعجب به مانی نگاه کرد.او لبخندی زد و گفت:
-بیشتر خریدش با من بود دلم براش می سوخت.دیگه نمی تونست راه بره.از این که بچه هاش ادای بچه های خوبو در می آوردن کلافه شدمو زدم به سیم آخر.
رامبد دستی به شانه مانی زد و گفت:
-از این کارها زیاد می کنه.یه دفعه سیم هاش قاطی میشه.مراقب خودت باش که تو این موقع به صغیر و کبیر رحم نمی کنه.به خارجی ها که دیگه اصلا.
همه خندیدند.ملیکا گفت:
-کاری نکن از همین جا برگردن.نمی تونی زبونت رو نگه داری؟
از پله ها پایین رفتند و به سمت ماشین حرکت کردند.رامبد سرش را تکان داد و گفت:
-خدا به دادمون برسه.تا حالا که دو تا بودن.پشت همدیگه،روزگارم سیاه بود.بعد از اینش دیدن داره.
آرین پرسید:
-چرا؟کی دو تا بود.
رامبد چشمکی به مانی که سعی می کرد بر خنده اش غلبه کند زد و گفت:
-نه بابا.حالا حالاها کار می بره.ما گفتیم اومدی و خلاصه حالی به ما می دی.همراهمون می شی.اما اینطوری به نظر میاد...نه مانی جان بیا بریم که باید یه فکری به حال خودمون بکنیم.
-من منظورت رو نمی فهمم.چرا واضح تر حرف نمی زنی.
-واضح تر از این؟خودت نگاه کن،هنوز پات به ایران نرسیده خانواده ات رو تقسیم کردن،به همین راحتی.
باز هم آرین متعجب نگاهش کرد و رامبد ادامه داد:
-ببین عزیز من،خانم ها رفتن سوار ماشین ملیکا شدن.
-جدی اینکه خیلی خوبه.
-نه.مانی جان این بابا دلش از دست خانم ها خونه.چه خوشحالم شد.لابد ما آقایون هم باید با ابو قراضه خودمون گز کنیم.
آرین با تحسین به ملیکا که مشغول روشن کردن ماشینش بود نگاه کرد و به دنبال رامبد و مانی راه افتاد.دکتر نیایش و مهندس در کنار یکدیگر نشستند آرین نیز کنار آن دو در صندلی عقب نشست.دکتر نیایش و مهندس دانایی از هر دری با هم سخن گفته و آرین هم به لودگی های رامبد می خندید.افسانه در خانه در حال مهیا کردن وسایل مورد نیاز برای استقبال از مهمانها بود.زمانی که اتومبیل ها مقابل خانه متوقف شدند او با رویی گشاده و منقل اسپند به استقبال آنها آمد.سهیلا و افسانه یکدیگر را تنگ در آغوش گرفتند و پس از سال ها دیداری تازه کردند.آرین به سمت درخت تنومند توت رفت.مشتاقانه نگاهش کرد.ملیکا و روجا هم به او نزدیک شدند.آرین با شور و شعف فراوان گفت:
-یادتونه من و رامبد می رفتیم بالای درخت و برای شماها توت می چیدیم.
روجا به علامت تایید سرش را تکان داد و ملیکا با شیطنت گفت:
-البته ناگفته نمونه که اول یه شکم سیر می خوردید بعد برای ما توت می انداختید پایین.
آرین که از یادآوری گذشته چون کودکان به وجد آمده بود با خنده گفت:
-تو هم لجت در می اومد.با سنگ از ما پذیرایی می کردی.
آوین که به همراه رامبد به جمع آنها پیوسته بود گفت:
-آره یه بار که سنگ خورد به سر رامبد از ترس به اتاق من اومدی وقایم شدی.
ملیکا که ازخنده ریسه می رفت گفت:
-شماها چه چیزهایی یادتونه!
آرین که لحظه ای چشم از ملیکا برنمی داشت ابرو بالا داد و گفت:
-همیشه نشونه گیریت عالی بود!
دستی به سرش کشید و ادامه داد:
-یه زخم از اون روزها به یادگار دارم.
رامبد با دست موهای مواجش را از روی صورتش عقب زد و گفت:
-از قدیم گفتن هر کس با این جماعت مونث دربیافته ور می افته.مانی درست گفتم.از نظر بیت و قافیه و مصرع درست بود.
مانی خندید و گفت:
-تا اون جایی که من خبر دارم این جمله رو در مورد خانم ها نگفتن در مورد...
رامبد دستش را بلند کرد و یکی از شاخه های درخت را تکان داد و گفت:
-چه فرقی می کنه که در مورد کی گفتن و برای چی گفتن؟مهم اینه که تو این مورد هم صدق می کنه.حالا تو هم بیا اینجا غلط املایی های منو پاک کن.
چند برگ سبز از شاخه جدا شد و به زمین افتاد.ملیکا گفت:
-با این درخت چی کار داری؟زورت به ما نمی رسه دق دلیت رو سر این بینوا در میاری.ول کن شاخه رو شکستی.
آوین در حالی که می خندید به رامبد گفت:
-آقا رامبد شما ورزشکار هستید.
رامبد شاخه را رها کرد و لباس هایش را صاف کرد و گفت:
-بله من همه ورزش ها رو امتحان کردم و مدال هم گرفتم.
ملیکا و روجا چشم غره ای به او رفتند.او ادامه داد:
-جون روجا و ملیکا رو قسم نمی خورم چون می دونم هیچ فایده ای نداره.به مرگ مانی اگه دروغ بگم.قهرمان وزرنه برداری شدم مدال پرش با مانع رو هم به گردنم انداختن.شنا هم از مدل زیر آبی رفتنش و جونم برات بگه...
آوین که از خنده بقیه فهمیده بود که رامبد جدی نمی گوید گفت:
-جدی که نمی گی؟
-این مانی شاهده!مانی بگو توی دفتر چقدر خودکار و قلم از روی میز بر می دارم و جا بجا می کنم.چقدر با این انگشت های قوی دکمه رایانه رو فشار می دم.چقدر واسه این از ما بهترون ها زیر آبی می رم و روزی چند بار از کنار این موانعی که ننه باباهه برام به وجود میارن میون بر می زنم...خلاصه این عضله ها رو از جوب آب که نگرفتم.
آوین هم هم صدا با دیگران می خندید.آرین دست به گردن او انداخت و او را در آغوش گرفت فشرد و گفت:
-شیطون شدی پسر!
رامبد مسخره بازی در آورد و شروع به دست و پا زدن کرد و با صدای خفه ای گفت:
-یکی منو از دست این هیکل نجات بده.آرین جان اینجا از این کارها نکن.
آرین او را رها کرد و او خطاب به دخترها گفت:
-چیه بروبر نگاه می کنین.این طور صحنه ها که دیدن نداره.مانی جلوی چشم اینها رو بگیر اغفال می شن.
آوین از خنده روی پاهایش بند نمی شد.آرین نیز با خنده سرش را تکان داد و دستش را به سمت رامبد گرفت که او قدمی به عقب گذاشت و خیلی جدی گفت:
-آرین جان کوتاه بیا،بدآموزی داره.مانی می خواد دوباره منو بغل کنه.تو یه چیزی بگو.
همه خندیدند دکتر خطاب به آنها گفت:
-می دو نید ساعت چنده.یواش!بیایید تو تا صدای مردم در نیومده.
رامبد دست به سینه گذاشت تا کمر خم شد و گفت:
-چشم پدر جان.شما بفرمایید خودم مراقبشون هستم که زیاد سروصدا نکنن.
دکتر با خنده گفت:
-همین،چون تو باهاشون هستی نگرانم.
-شما لطف دارید پدر جان.سایه تون از سرم کم نشه می بینید.جناب دکتر هم نگرانمه.نه اینکه خیلی ساده دل و کم تجربه هستم نمی خواد به راحتی ها از راه به در شم.
آوین گفت:
-واقعا؟!شما خیلی ساده هستید.این طور به نظر نمیاد!
-از سادگی شهره عام و خاص شدم.این مانی هم شاهد زنده تا حالا دیدی لباس راه راه بپوشم.
مانی با خنده سرش را تکان داد و گفت:
-رامبد خسته شدن.دعوتشون کن تو ساختمون.تا صبح می خوای موعظه کنی.
رامبد دست هایش را به هم کوبید و گفت:
-خب خانم ها آقایان،دختر خانم های خوشگل،آقا پسرهای مامانی بفرمایید تا همسایه ها بهمون گیر ندادن تشریف مبارکتون رو ببرید تو.
دخترها دست در دست هم وارد حیاط خانه شدند و رامبد خطاب به مانی گفت:
-با این حساب پارک کردن ماشین ها هم می افته گردن تو.
و سوئیچ را برایش انداخت و به آرین گفت:
-بیا بریم تو که بدون جوون های خوش تیپ هیچ محفلی گرم نمی شه.
آرین لبخند به لب وارد حیاط شد.محوطه پانصد متری می شد.عطر گل های یاس که از سر در حیاط آویزان بود آرین را به یاد گذشته انداخت.درخت چنار و صبور هنوز چون گذشته سر بر آسمان می سائیدند و خودنمایی می کردند.درخت پیچ که در زمان رفتن آنها هنوز جوان و کم شاخ و برگ بود قد کشیده و تمام دیوار را پوشانده بود.باغچه خانه همان بود که او می شناخت.گل های سرخ محمدی شمعدانی های دکتر،کوکب و اقاقیا،شمشادها و حوض پر آب وسط حیاط.
آرین با شور و شوق لب حوض نشست و چون گذشته دستش را درون آب فرو برد.ماهی های قرمز و سفید،گلدان های لبه حوض همه و همه گذشته را در ذهن پویای او تداعی می کردند.چنان در افکار خود غرق بود که متوجه حضور رامبد در کنار حوض نشد.وقتی دست رامبد به شانه اش خورد چنان از چنان از جا جهید که چیزی نمانده بود تعادلش را از دست بدهد و به درون حوض پر آب پرتاب شود که رامبد بازویش را گرفت و گفت:
-حواست کجاست؟
-گذشته خاطرات شیرینی که تو این حیاط،لابلای این شاخ و برگ ها اتفاق افتاده.ای کاش خونه خودمون هم دست نخورده باقی مونده بود.
-دست نخوردده.فقط بعد از رفتن شما چند طبقه آپارتمان نقلی توش کاشتن که خیلی زود هم رشد کرد.نمی دونم چه کودی زیر پاش ریختن که این طور قد کشیده.لامذهب هشت طبقه شده.
-شما چرا تا حالا دست به ترکیب خونه نزدید.
-کودی که ما استفاده می کنیم بی بخاره.افاقه نمی کنه.
آرین خندید.دوباره گفت:
-جدی می پرسم.شنیده بودم که تو تهران و شهرهای بزرگ بیشتر خونه های قدیمی رو خراب می کنن و جاش برج می سازن.
-خیلی ها بله.اما ما هنوزبه این چیزها فکر نمی کنیم.ما هم به خاطراتمون علاقه داریم آرین خان،تو تنها نیستی.
-خوشحالم که اینجا دست نخورده باقی مونده.
-با خوشحالی که شکم پر نمی شه.دیر بجنبی این ملیکا و روجا همه شیرینی و میوه ها رو می خورن و تمیز کردن ظرفهاشون بهمون می رسه.بدو پسر،که با تجدید خاطره هم دهن شیرین نمی شه.
مانی نیز به آنها ملحق شد و با سروصدای رامبد وارد پذیرایی شدند.دکتر نیایش و مهندس دانایی از گذشته صحبت می مردند و خانم ها برای تعویض لباس به اتاق دیگری رفته بودند.آرین تمام سالن را از نظر گذراند.وسایل خانه عوض شده بود اما فضا همان فضا بود.بوی کودکی را با ولع به ریه هایش راه داد و با دیدن پیانو در کنار پنجره بزرگ رو به حیاط گفت:
-چه پیانو قشنگی!ملیکا هم پیانو داره.مانی و رامبد به هم نگاه کردند و رامبد گفت:
-پیانو می خواد چه کار؟خودش از صدتا پیانو پر سر و صدا تره.کم کم باهاش آشنا می شی.
-پس کی پیانو می زنه.
رامبد کلافه شد و پس از مکثی کوتاه جواب داد:
-چقدر سوال های سخت سخت می پرسی.یکی دو روز که اینجا بمونی با پیانیست ما هم آشنا می شی.این هم از خانم ها.
و با دست به جانب آوین و ملیکا که در کنار سهیلا و ماهرخ حرکت می کردند اشاره کرد.آرین و مانی هم کنار مبل ایستاده بودند تا خانم ها بنشینند ماهرخ مقابل آرین ایستاد و با محبت به او نگاه کرد و گفت:
-خوبی پسرم.من رو که فراموش نکردی؟
-خاله ماهرخ.نمی شه شما رو فراموش کرد.
آنها روی مبل نشستند و روجا با سینی چای وارد پذیرایی شد.به همه چای تعارف کرد و ملیکا روی صندلی نشست.آرین فنجان چای را مقابل صورتش گرفت و بوئید.رامبد با خنده گفت:
-از نوع مرقوبشه.خودم تضمینش می کنم.
آرین فنجان را روی میز گذاشت و جواب داد:
-در این مورد شک ندارم.باورت نمی شه برای بوی چای اینجا هم دلم تنگ شده بود.تازه منتظر کیک های خانگی خاله افسانه هم هستم.
افسانه با مهربانی تبسمی کرد و گفت:
-چشم.کیک هم برات درست می کنم.تو چقدر خوب همه چیز رو به یاد داری.
-حالا اینها که چیزی نیست خاطراتی از این خونه و محله به یاد دارم که باورتون نمی شه.
ماهرخ گفت:
-سهیلا جان جوون رعنایی تربیت کردی.با اینکه ده سال بیشتر دور از وطن و خونه اش بوده اما اصلا عوض نشده.هنوز عرق ایرانی تو وجودشه...هستن جوون هایی که یک سال میرن خارج و بر می گردن فارسی حرف زدن رو هم فراموش می کنن.اما شماها خیلی خوب حرف می زنید.مهندس دانایی جواب داد:
-ما تو خونه هممون به فارسی حرف می زدیم و زیاد در مورد ایران و آداب و رسوم کشورمون بحث می کردیم.بعضی وقت ها از گذشته و خاطراتمون صحبت می کردیم و تجدید خاطره ای می شد تا فراموش نکنیم از کجا اومدیم و به کجا می ریم.ما هر جای این کره خاکی که زندگی کنیم ایرونی می مونیم.
ملیکا در گوش روجا نجوا کرد:
-حوصله ام سر رفت.بیا بریم یه جای دیگه.
-مثلا کجا؟
-اتاق تو.
-نمی شه جلوی مهمونا زشته.
-چه زشتی؟آوین رو هم می بریم.
منتظر جواب او نشد.آوین را صدا زد و گفت:
-بیا بریم اتاق روجا...خاله با ما کاری ندارید؟
افسانه جواب داد:
-نه عزیزم.با خودتون شیرینی و چای ببرید و مشغول باشید.
-حتما.فعلا با اجازه.
با بدرقه نگاه دیگران از سالن خارج شدند و از پله ها بالا رفتند.
روجا در اتاقش را باز کرد و گفت:
-بفرما آوین جان.
آوین با تحسین به اتاق نگاه کرد و گفت:
-چه اتاق قشنگی.چقدر با سلیقه چیده شده.کتابخونه و دکور.چه آکواریوم قشنگی.
ملیکا گفت:
-بایدم اتاقش قشنگ باشه.خانوم می خواد مهندس طراحی بشه.بیا جای بهتری رو نشونت بدم.
و دست او را گرفت و به سمت تراس کشید.دور تا دور تراس گلدان های پرگل و زیبا چیده شده بود.قفس دو مرغ عشق در گوشه ای از آنجا قرار داشت.یک میز و چند صندلی هم در وسط تراس خودنمایی می کرد.در کنار در اتاق روجا که به تراس باز می شد در دیگری قرار داشت که روجا با نگاه آوین گفت:
-این در به اتاق خواب دیگه ای باز می شه.کسی ازش استفاده نمی کنه.البته قبلا اتاق رامبد بود.اما از بس منو اذیت کرد به اتاق خواب پاین تبعید شد.این طوری حداقل شب ها از دست شیطنتش در امان می مونم.
آوین خندید و گفت:
-هنوز شیطونی می کنه.
ملیکا به جای روجا جواب داد:
-چیزی عوض نشده فقط قد کشیده اما شیطنت ها و مردم آزاریش مثل قدیم ادامه داره.آرین چطور پسریه؟
-آروم و رمانتیک...روجا اگه اتاق تو رو ببینه و بفهمه که همچین کتابخونه ای داری دیگه اتاق رو ول نمی کنه.میاد بست می شینه تو تراس و رمان های عاشقانه و اشعار حافظ و مصدق و اینطورکتاب ها رو می خونه.یه ترانه قدیمی ایرانی هم می زاره و خلاصه تو عالم دیگه ای فرو می ره... احتمالا همون الهه ناز رو زمزمه می کنه.من که نسبت به این ترانه حساسیت پیدا کردم.
روجا با شنیدن الهه ناز قلبش فرو ریخت.خودش آن ترانه را به آرین معرفی کرده بود و پیشنهاد گوش کردنش را به او داده بود.قرار گذاشته بودند هر وقت دلتنگ هم شدند به ترانه الهه ناز گوش فرا دهند.آوین چرخی در اتاق زد.ملیکا گوشه تخت نشست.آوین مقابل آینه قدی ایستاد و گفت:
-یادتونه.با هم جلوی آینه می ایستادیم.
روجا لبخند زد و گفت:
-آره و بلندی قد شما منو به گریه انداخت.
آوین دست روجا را گرفت و گفت:
-من یه معذرت خواهی به تو بدهکارم.
-چطور؟
-همون وقت که تو فکر می کردی از ما کوتاه تری.راستش رو بخوای من روی پنجه هام ایستاده بودم تا از تو بلندتر نشون بدم.
ملیکا به خنده افتاد.روجا هم لبخندزنان کنارش نشست و گفت:
-با این حساب بچه خیلی ساده ای بودم.
ملیکا جواب داد:
-کم نه... آوین از خودت بگو.چی کارا می کنی؟دم به تله دادی یا نه؟کجا می ری؟تعریف کن.
آوین قیافه متفکرانه ای به خود گرفت و گفت:
-دم به تله دادم.منظورت رو نمی فهمم.
ملیکا خنده کوتاهی کرد و گفت:
-گل بود به سبزه نیز آراسته شد.یکی کم بود شدن دو تا.
روجا چشم غره ای به او رفت و دست آوین را دردست گرفت و گفت:
-منظورش اینه که دو به تله عشق دادی یا نه؟قصد ازدواج داری؟یه همچین چیزی... زیاد در مورد کلماتی که ملیکا به کار می بره فکر نکن.به حرفاش عادت می کنی.
آوین لبخند کم رنگی به لب نشاند و گفت:
-دو سال دیگه از دانشگاهم باقی مونده.دوستای زیادی ندارم.انگشت شمارند.می دونید خانواده ام زیاد دوست ندارن که با خارجی ها رفت و آمد کنم.دوستان ایرونی رو به بقیه ترجیح می دن.اما در مورد دم به تله عشق دادن.بستگی به این داره که عشق رو چطور معنی کنی.اگر منظورتون از عشق همون عشق افلاطونی لیلی و مجنون باشه که عاشق حاضره از همه چیزش بگذره و خودش رو فنا کنه.نه،ندادم.حاضر هم نیستم دچار همچین عشقی بشم.
ملیکا ذوق زده مقابلش قرار گرفت.دست ها را به هم کوبید و گفت:
-آفرین خوشم اومد.تو این مورد با تو هم عقیده ام.امروزه اصلا نمی شه به جوون ها اعتماد کرد.نمونه اش همین مانی داداش خودم توی یک سال حداقل پنج تا دوست دختر عوض کرده.وقتی هم که اسم ازدواج وسط میاد اصلا اسمی از اون بخت برگشته ها نمی بره.
روجا ادامه داد:
-برای اینکه عاشقشون نشده.این جور رفاقت ها شده یک نوع تفریح.نه دخترها برای ازدواج دوست می شن نه پسرها.البته استثنا هم وجود داره.
ملیکا گفت:
-وای روجا بحث رو فلسفی نکن.
روجا رو به تراس ایستاد و جواب داد:
-شما دو نفر هنوز دچارجادوی عشق نشدید.اگر دچار بشید دیگه این طوری حرف نمی زنید.
آوین پرسید:
-تو دچار شدی؟
روجا که دلش نمی خواست بحث به آنجا بکشد بدون آنکه به آنها نگاه کند جواب داد:
-نمی دونم.عشق لیاقت می خواد.شاید هنوز لایق اون عشق نشدم.
ملیکا چرخی زد و گفت:
-چرند نگو.کوره اون پسری که تو رو ببینه و عاشقت نشه.آوین نمی دونی که از دست این خواستگارهای روجا بیچاره شدیم.هر وقت هم بیرون می ریم چند نفری جلوی راهمون رو می گیرن.
روجا به خنده افتاد و گفت:
-حالا تو چرند می گی؟
-حرف حق تلخه.
-تا حرف حق چقدر راست باشه.
صدای در اتاق اعلام کننده پایان بحث آنها بود.روجا در را باز کرد.مانی پشت در ایستاده بود:
-بیایید پذیرایی،مادر میوه آورده.
-نمیای تو؟
-نه.زود بیاید.
دخترها از اتاق خارج شدند و از پله ها پایین آمدند.در اتاق رامبد باز بود.آرین روی صندلی کنار میز رایانه نشسته بود و رامبد مشغول صحبت در مورد کارش بود که دخترها مقابل در اتاق ایستادند.آرین با دیدن آنها از جا برخواست و رامبد گفت:
-بفرمایید تو دم در بده.
آوین لبخند زد و قبل از بقیه وارد اتاق شد.ملیکا خنده موذیانه ای کرد و به رامبد که نگاهش می کرد آرام گفت:
-بیچاره دل.
رامبد اخم هایش را در هم کشید و گفت:
-دو قلوهای افسانه ای تشریف نمی یارید تو؟
ملیکا جواب داد:
-بدمون نمی یاد یه سری هم به اتاق پسرخالمون بزنیم.
ملیکا و روجا هم وارد اتاق شدند.آرین به خانم ها اشاره کرد و گفت:
-بفرمایید بشینید.
آوین تابلوی مینیاتور معرق کاری شده ای را روی دیوار دید و با خوشحالی گفت:
-چقدر قشنگه!باز هم از این تابلوها هست که من برای خودم بخرم؟
رامبد گفت:
-چرا بخری همین تابلو رو بردار.
روجا لبخندی زد و سرش را پایین گرفت.ملیکا گفت:
-رامبد خان کادو رو که پیش کشی نمی کنن.
آوین با تعجب به رامبد نگاه کرد و او من منی کرد و گفت:
-این هنر دست روجاست.روز تولدم داده به من البته فکر نمی کنم روجا از اینکه تابلو رو به آوین بدم ناراحت بشه.
آوین و آرین پس از شنیدن این حرف هر دو به روجا خیره شدند و نگاه تحسین بارشان را بر سر و روی او ریختند.آرین گفت:
-واقعا زیباست!من فکر کردم از جایی خریدید.با این حساب روجا یه تابلو هم برای من در نظر بگیر.طرحش رو خودم میدم.
روجا لبخندی زد و جواب داد:
-حتما.
آوین کنار او ایستاد و گفت:
-پس من چی؟برای من هم...
-گفتم که هم برای تو هم برای آرین.
آوین مقابل رامبد ایستاد و گفت:
-بخشش شما قابل ستایشه.
-خواهش می کنم قابلی نداشت.
ملیکا و روجا هم از اتاق خارج شده و به مهمان ها ملحق گشتند.دکتر نیایش و مهندس همچنان در حال بحث و گفتگو بودند.آرین که بین مانی و رامبد به سمت پذیرایی می آمد به دیوار پذیرایی اشاره کرد گفت:
-یه تابلوی بزرگ و قشنگ اونجا روی دیوار نصب بود که حالا نمی بینمش.
رامبد و مانی به هم نگاه کردند و خندیدند.آرین گفت:
-حرف خنده داری زدم؟
رامبد جواب داد:
-به حرف تو نمی خندیم.به سرنوشت اون تابلو می خندیم.یه روز که مادر نبود من و مانی بجای بازی تو حیاط با توپ چهل تیکه اومدیم اینجا و گل کوچیک بازی کردیم.یادت میاد که شوت های من چقدر سنگین بود.یه دفعه یه شوتم به تابلو خورد و بقیه اش هم که معلومه... جناب پدر یه هفته پول تو جیبی بنده رو توقیف کرد و بعدها جای اون تابلو رو اثر هنری روجا پر کرد.می بینی که.
-همه اش کار روجاست؟
-همه اش.
-قابل تحسینه!
هر کدام روی مبلی نشستند و آوین گفت:
-از چی تعریف می کنی؟
آرین جواب داد:
-از این تابلوها،کار روجاست.
-جالبه اتاقش رو ببینی چی می گی؟از رنگ اتاقش تا تزئین و چیده شدن وسایل و دکور.بخصوص اون کتابخونه و اون تراس رویایی.همه و همه نشونه سلیقه صاحبشه.وقتی پا به اتاق قشنگش می ذاری فکر می کنی گوشه ای از بهشت رو می بینی تا خودت نبینی باورت نمی شه.
آرین نگاه خیره ای به روجا که گونه هایش گل انداخته بود کرد و گفت:
-جالب شد کی منو به اتاقت دعوت می کنی؟
-اختیار داری هر وقت که تو بخوای.
آرین می خواست حرفی بزند که مانی کنار رامبد روی مبل نشست و گفت:
-آرین خان هر چقدر اتاق روجا زیبا باشه بازم به پای اتاق ملیکا نمی رسه.
برق شادی در نگاه آرین درخشید.لحظه ای که انتظارش را می کشید رسیده بود دلش می خواست بیشتر از ملیکا بداند.مانی ادامه داد و گفت:
-اصلا قابل توصیف نیست.
ملیکا برآشفت و گفت:
-مانی اگه حرف دیگه ای بزنی حسابت رو می رسم.
رامبد با خنده گفت:
-اهه.بذار حرفش رو تموم کنه.چرا تهدیدش می کنی.بگو عزیزم.
مانی به شکل خنده داری آب دهانش را قورت داد و گفت:
-وقتی وارد اتاق می شی.به جای تابلوهای نقاشی و هنر ایرانی،دیوار اتاق پر از عروسک های زشت و سیاهه که با دیدنش قبض روح می شی.تو اتاق ملیکا انقدر مجسمه های عجیب و غریب زیاده که هر کس ندونه با دیدن اونجا فکر می کنه ملیکا بت پرسته.اما این اتاق یه مزیت بارز داره اگر بچه ای رو بخوای تنبیه کنی بهترین جا اتاق ملیکاست.
شلیک خنده در فضا پیچید.آرین هم از لحن صحبت مانی به خنده افتاد.ملیکا چهره در هم کشید و گفت:
-تو که این همه خوب می تونی یه اتاق رو توصیف کنی از اتاق خودت هم بگو.بگو که اتاقت مثل سمساری ها پر از وسایل عهد دقیانوسه.
مانی که همه را منتظر شنیدن دید دستش را جلو آورد و گفت:
-می گم،خیلی هم دل همه بخواد.می دونید آوین خانوم،من از بچگی عادت کردم که از هرچی خوشم بیاد نگهش دارم.می گم هرچی،مثلا دوچرخه شش سالگیم رو خیلی دوست داشتم.یه جایی نزدیم سقف آویزونش کردم.یا یه اسکیت داشتم روز تولدم بهم هدیه داده شده بود.اون رو هم یه جایی نزدیک دوچرخه هه آویزون کردم.
آرین با خنده گفت:
-جدی از هرچی خوشت بیاد آویزونش می کنی؟
مانی چشمکی به رامبد زد و گفت:
-خوب آره تنها راه نگهداریش همینه.
رامبد گفت:
-آرین جان حواست رو جمع کن که یه وقت زیاد به مانی نزدیک نشی که کنار همون دوچرخه اش آویزونت می کنه.همین دو هفته پیش بو دیگه... از یه دختره خوشش اومد.چند روز بعد دیدم بله رو دیوار آویزونش کرده.
باز هم صدای خنده بود که بر فضا حاکم شد.رامبد بدون آن که لبخندی به لب بنشاند گفت:
-چرا می خندید؟گریه داره.یه وقت دیدید یه روزی همه مون رو به دیوار آویزون کرده ها،حالا از من گفتن بود از شما خندیدن.
آرین به زحمت از خنده باز ایستاد و گفت:
-شما دو نفر تو شرکت هم با همدیگه هستید؟
-آره.
آوین گفت:
-خوش به حال مشتری ها و ارباب رجوع هاتون.
رامبد گفت:
-اگه دوست داری می تونیم تو رو هم روی دیوار دفترمون نصب کنیم.
روجا گفت:
-گمشو رامبد مسخره.
رامبد گفت:
-بیا شاهد از غیب رسید.آخه یه چند روزی هم روجا وصل بود.ولی از بس که بی تربیت بود زود از روی دیوار کندیمش.
دکتر نیایش گفت:
-پسرها شوخی بسه.دو سه کلمه هم جدی حرف بزنید.
رامبد گفت:
-من که جدی،جدی هستم.حالا چون شما می گید باشه.آرین جان،ایدز رو تا چه حد می شناسی و چقدر ازش می ترسی و به نظر تو وآوین کی داروش کشف می شه.البته شما جناب دکتر،شما هم می تونید نظرتون رو بدید.
دکتر انار درشتی را در دست چرخاند و گفت:
-به نظر من اگه همیت الان وسایل آرین رو به اتاقش نبری یه انار مثل همین که تو دستم هست فضا رو می شکافه و به کله مبارک اصابت می کنه.
رامبد سریع ایستاد و گفت:
-آرین بدو که وضعیت قرمزه... روجا اتاق آرین کجاست؟
روجا نیز برخاست و گفت:
-همان اتاق بالایی.
-کنار اتاق خودت؟
-آره. بهترین اتاقمون همونه دیگه.
-چرا اتاق کناری خودم نه.
روجا با تعجب و عصبانیت به او نگاه کرد و او سریع دست هایش را بالا برد و گفت:
-تسلیم.می خواستم آرین جون راحت باشه.قبول همون اتاق بالایی.بدو آرین تا وضعیت از این قرمزتر نشده.
سپس کیف و وسایل آرین رو برداشت و به سمت پله ها حرکت کرد.افسانه خطاب به روجا گفت:
-خودت هم باهاشون برو و اتاقش رو نشون بده.
روجا در کنار آرین راه افتاد و از پله ها پشت سر رامبد بالا رفتند.آرین آرام پرسید:
-تا اونجا که یادم میاد کنار اتاق رامبد اتاق دیگه ای نیست به جز دستشویی و سرویس بهداشتی.
روجا خندید و سرش را تکان داد و گفت:
-من معذرت می خوام.رامبد منظور بدی نداشت عادت کرده کخ هرچی به زبونش میاد بگه.
آرین به خنده افتاد و گفت:
-مهم نیست من ناراحت نشدم.ار ایمیل هاش پیده بود که جوون شوخ و بذله گویی شده.
-و بی تربیت.
رامبد در اتاق را برای آنها باز کرد و گفت:
-بفرمایید.این هم اتاق اختصاصی شما.اگر چیزی کم و کسر داره بگو خودم از اتاق بغلی خودم برات بیرم.رودروایسی نکنی.
آرین با خنده به شانه او کوبید و گفت:
-می تونم حدس بزنم چرا اتاق تو طبقه پایینه.
روجا گفت:
-یادت نیست اتاقش قبلا اینجا بود.از بس که من یا متدر رو اذیت کرد به طبقه پایین تبعید شد.از دستش امنیت نداشتیم.
رامبد وسایل آرین را گوشه اتاق گذاشت و گفت:
-نه دیگه حالیت که نیست.من اون اتاق رو به خاطر اتاق بغلی انتخاب کردم.آقا عجب اتاقیه.آدم ناراحت می ره توش راحت میاد بیرون.
روجا ابرو در هم کشید و گفت:
-رامبد بس کن دیگه.
-ای بابا چرا ناراحت می شی خوب تو راحت برو توش ناراحت بیا بیرون.من که بخیل نیستم.
-تو آدم نمی شی؟
-ا،مگه تو شدی.به سلامتی کی؟
روجا بر آشفت و با خشم گفت:
-رامبد مادر رو صدا می کنم ها.
-خب آرین جان من می رم پایین تا همان بحث ایدز رو با دکتر و مهندس ادامه بدم.شما امری،فرمایشی ندارین؟
آرین دست او را فشرد و با خنده گفت:
-ممنون شب بخیر.
رامبد از اتاق خارج شد و به مهمانها ملحق گشت.آرین نگاهی به اطرافش کرد و گفت:
-چقدر از این اتاق خاطره دارم!
-می دونم... هر وقت که رامبد در اتاقش رو از تو قفل می کرد می فهمیدیم که داره برای اذیت ماها نقشه می کشه.می اومدیم سراغ تو و ازت کمک می خواستیم.
-من هم اونقدر با رامبد سروکله می زدم تا از کارهاش سر در بیارم.
روجا که از مزه مزه خاطرات قدیم به وجد آمده بود لبخند زد و گفت:
-چه روزهایی داشتیم!
-راستی مادرم و بقیه کجا ساکن می شن؟
-خونه بغلی.خاله ماهرخ اینا چندتا اتاق خالی دارن.قبل از اومدن شما خاله ماهرخ و مادرم سر این مسئله حسابی با هم حرف زدن.قرار شد تو صاحب این اتاق بشی و آوین و مهندس و مادرت به خونه بغلی برن.اما فقط برای استراحت در ساعات دیگه همه دور هم جمع می شیم.این طوری صفاش بیشتره.ای کاش می اومدین و دوباره همین جا زندگی می کردین.
-خیلی خوب می شه.اما شدنی نیست.من همه کار و زندگیم اونجاست.موقعیت شغلیم به گونه ایه که نمی تونم ازش صرفه نظر کنم.آوین هم هنوز درسش تموم نشده.مثل تو و ملیکا.اما از این به بعد زیاد به ایران میام.شما هم باید بیاید اونجا.ملیکا بیشتر با افکار من آشناست.نمی دونم به تو این مطلب رو گفته یا نه که ما بعد از رفتنمون به آلمان به طور مکاتبه ای با هم ارتباط داشتیم.اون ازتو و مانی و رامبد می نوشت.من هم از کارهام و آوین و بقیه می نوشتم.تو تمام این سالها شاید تنها مونس و رازدار من ملیکا بودهوتو آلمان با هیچ کس مثل ملیکا راحت نبودم.اون با روحیه من آشناست.همیشه از گذشته و خاطرات مشترکمون که تو هم در اونا بودی می نوشتیم.دختر خاله تو بیشترین محبت رو در حق من انجام داده.می تونست من رو فراموش کنه و جواب نامه هام رو نده.اما این کار رو نکرد.برام وقت گذاشت و به من فکر کرد.دلم می خواد حالا که برگشتم محبت هاش رو تلافی کنم.تو کمکم می کنی؟
روجا منقلب و مشوش چهره از او بر گرفت و آرام گفت:
-حتما شب بخیر.
-صبح می بینمت.
-حتما.
در اتاق او را بست و خواست از پله ها پایین بیاید و به بقیه مهمانها ملحق شود که با صدای شب بخیر گفتن ها از نرده ها پایین را نگاه کرد و برای ملیکا و آوین دست تکان داد.خسته و بی رمق وارد اتاقش شد و در را بست.احتیاج به سکوت داشت تا خوب بیاندیشد.عادت داشت هر وقت دچار هیجان می شد به جای دنجی پناه می برد و گوش هایش را محکم می گرفت و در سکوتی آرامش بخش فرو می رفت.مثل کسی که زیر فرسنگ ها آب در عمق دریا مشغول غواصی باشد.می خواست مرواریدی را که در بطن وجودش طیسالین دراز شکل گرفته بود صید کند.پس از دقایقی دست از روی گوش هایش برداشت.زندگی را مطبوع تر و آرام تر از پیش یافت.حرف های آرین را به یاد آورد و مرور کرد.کشوی میز تحریرش را بیرون کشید از زیر وسایلش نامه آخری را که آرین برایش نوشته بود بیرون آورد و در دست فشرد.روی تخت دراز کشید و به آن نامه که تنها یادگار عشق پنهانیش بو اندیشید و به خود خرده گرفت که چگونه خود را اسیر عشق یک جانبه ای ساخته که این چنین قلبش را به ویرانه ای از گورستان آرزوها بدل ساخته.سهی کرد افکار مغشوشش را متمرکز سازد.می دانست به اجبار وارد جزئیاتی گشته که هیچ گریزی از آنها ندارد.آن نامه چون گلوله ای آتشین درون دستش شعله ور گشته بود و تمام وجودش را می سوزاند.هرچه کوشید لحظه ای را بی یاد آرین سپری سازد نشد.به اجبار نامه را روی میز تحریر انداخت باز هم بی فایده بود.تمام روح و جانش با آن مسئله درگیر بود و آن نامه بهانه ای بیش نبود.از فکر حوادثی که پیش رو داشت لرزه به اندامش افتاد و چشمانش را محکم روی هم فشرد.دیری نپایید که خواب عمیقی او را فرا گرفت.
ملیکا دست روجا را فشرد و پرسید:
-چی شد نرسیدن؟
-نمی دونم تو این تابلو که نوشته هواپیماشون نشسته و روی بانده.
-پس چرا نمی یان؟
-ملیکا چت شده خب میان دیگه.
-اون ها رو می شناسی؟
-نه از کجا بشناسم؟شاید عمو رسول و سهیلا خانوم رو تشخیص بدم شاید آرین رو از مشخصاتی که حدس می زنم بشناسم.اما تو این جمعیت فکر نکنم بشه تشخیصشون داد.
-اون جا رو ببین.
رامبد و دکتر به سمت یه آقا و خانوم رفتن.
-آره.خودشونن آقاهه مهندس دانایه.
-خانومه هم سهیلا خانوم.آرین و آوین کجا هستن؟
هر دو با هیجان به آنها نگاه می کردند.جمعیت زیاد بود و همه فشرده و نزدیک هم حرکت می کردند.جوان های زیادی در کنار مهندس و همسرش در حال حرکت بودند.تشخیص آوین و آرین کمی سخت تر شد.رامبد کار آنها را آسان کرد و با حرکت به سمت دختر و پسر جوانی مسیر نگاه روجا و ملیکا را عوض کرد.روجا اشتباه نکرده بود.آرین همانگونه بود که او تصور می کرد.قد بلند با اندامی ورزیده و عضلانی.در چهره بشاش و مردانه آرین چشمانی بلورین و دریایی بینی قلمی و خوشتراش و چانه ای برجسته خودنمایی می کرد.آرین دست هایش را برای در آغوش کشیدن رامبد از هم باز کرد و دو جوان دست در گردن یکدیگر انداختند.روجا محو تماشای آن دو بود که صدای ملیکا او را به خود آورد.
-عجب قدو بالایی داره!موقع رفتن اینطوری نبود.لاغر بود و ضعیف جثه.چه هیکلی به هم زده!اما روجا هر چی آرین خوشکل و خوش قد و قوارس آوین یه جوریه.
روجا لبخند زد و گفت:
-نگاش کن.زیبا نیست،اما ملیح و با جذبه اس.از اون دسته دخترهاس که تو نگاه اول فکر می کنی زشته.اما هرچی می گذره نظرت عوض می شه.چهره ملیح و معصومش به دل می شینه.ببین چه لبخند قشنگی به لب داره.
-راست می گی اما انصافا اندامش قشنگه.کمر باریک،قد بلند.چه با رامبد گرم گرفته.دختره چشم سفید نرسیده پسرمون رو اغفال کرد.
روجا لب ورچید و گفت:
-نه اینکه رامبد خیلی سربه راهه.اغفال شده خدایی هست.باید به آوین سفارش کنم که رامبد اغفالش نکنه.
-برو گمشو.رامبد با داشتن خواهری مثل تو هیچ احتیاجی به دشمن نداره.
مانی هم به آنها خوش آمد گفت.آرین به اطرافش نگاه کرد.در میان مردم و جمعیتی که هر کدام به استقبال عزیزی آمده بودند به دنبال ردپایی از یک آشنای قدیمی گشت.به دنبال کسی که خود گفته بود با بوییدن او را می یابد.بویش را حس می کرد.بوی یک آشنای قدیمی،بوی یک محبت،الفت دیرینه.نگاهش روی روجا و ملیکا لغزید و دیگر حرکت نکرد.او را یافته بود ضربان قلبش بالا رفت.حس عجیبی در وجودش شعله گرفت.به سوی آنها قدم برداشت.با هر قدمی که به جلو بر می داشت دلهره ای سهمگین بر وجود نحیف روجا مستولی می گشت.آرین مقابل آن دو ایستاد.لحظاتی را به ملیکا نگاه کرد و لحظاتی را به روجا خیره شد.دچار دو گانگی مبهمی شد.بارقه پررنگی از امید بر دل روجا تابید.به خود نهیب زد"دیدی اشتباه کردی.آرین تو رو شناخت"از فرط شادی،هیجان و آرامش خیال در پوست خود نمی گنجید.اما تمامی این احساسات در لحظه ای به پایان رسید آرین دیده از او برگرفت و قدمی به سمت ملیکا برداشت.روجا چشمانش را بست تا نگاه آرین را به ذهن بسپارد.با سماجت وصف ناپذیری پیش رو دید که از کنار چشمان عسلی اش چون نسیم بهاری جریان پیدا کرد و روح زندگی را در کالبد او دمید.اما چه زود آن تصویر واضح و گویا مه آلود گشت و محو شد.روجا نفس عمیقی کشید تا بر احساساتش غلبه کند.چشم گشود و آرین را مقابل ملیکا یافت.به خود گفت:
-هیچ وقت به آرین نمی گم که من نویسنده نامه ها بودم.اون دنبال ملیکا می گشت و حالا هم پیداش کرده چه لزومی داره که رویاهاش رو بهم بریزم.
با صدای گرم و مردانه آرین به خود آمد:
-روجا از دیدن دوباره ات خوشحالم.ملیکا در مورد شما زیاد نوشته بود.خوشحالم که تو هم اینجا هستی.
-من هم همین طور.به وطن خوش اومدید.
رامبد که به آنها رسید دست در گردن آرین انداخت و گفت:
-مراسم معارفه تموم شد.همه منتظرن.
آرین کناری ایستاد و با احترام راه را برای عبور خانوم ها باز کرد.ملیکا و روجا به سمت آوین و مهندس و همسرش حرکت کردند.ملیکا سرش را نزدیک گوش روجا آورد و گفت:
-تو مطمئنی فقط بدنسازی رفته.تو نامه هاش از بوکس آمریکایی و تکواندو چیزی ننوشته.
-هیس آوین داره به ما نگاه می کنه.
-بذار ببینم ماها رو از هم تشخیص می ده یا پلاکارد بلند کنیم.
-ملیکا جدی باش.
-نه بابا،جدی باشم.من فکر کردم منو آوردی اینجا تا نیشم و تا بناگوش باز کنم و با خنده از آقا غوله استقبال کنم.شانس آوردیم که آوین ورزشکار نیست!
روجا با عصبانیت به او خیره شد و گفت:
-خواهش می کنم.اونا با شوخی های تو آشنا نیستن یه وقت ناراحت می شن.یه امشب رو جدی باش.
-چشم مادربزرگ.اما فکر کردی چطوری این پسره رو تو ماشین جا بدیم؟!
قدمی دیگر تا آوین و مادرش فاصله نداشتند.ملیکا هم ساکت شد و مودبانه سلام کرد.پس از احوال پرسی خانم ها مهندس خطاب به دکتر نیایش گفت:
-بچه ها چقدر بزرگ شدن!اصلا شباهتی به اون وقت ها ندارن.
دکتر نیایش دست بر شانه دوست قدیمی اش زد و با خنده گفت:
-بچه ها که بزرگ شدن حرفی توش نیست اما تو چقدر قد کشیدی!
مهندس با صدای بلند خندید و جواب داد:
-مرد مومن مگهمن درختم که تو آب و هوای عالی آلمان رشد بکنم.بچه ها عوض شدن. اما تو اصلا تغییری نکردی.همان دکتر شوخ و بذله گو هستی که بودی.
-مهندس جان من با تغییر زیادی مخالفم.
-برای همین هم موهات رو رنگ میکنی که پیر نشون ندی.
دکتر با خنده جواب داد ای ناقلا تو از کجا فهمیدی. شاید می خواستم خانوم هارو گول بزنم.
سهیلا و آوین هم از شوخی های انها به خنده افتادند. و به سمت محوطه فرودگاه راه افتادند. آوین و آرین با چشمانی کنجکاو به اطرافشان نگاه کردند و از دیدن آن همه جمعیت که هرکدام برای استقبال از عزیزی در آن مکان تجمع کرده بودند دستخوش احساسات شدند. آرین وقتی پا به فرودگاه گذاشت نفس عمیقی کشید. رامبد کنارش ایستاد و گفت:
-بکش آقاجان.نفس بکش.این همه دود و دی اکسید کربن و هیچ جای دیگه پیدا نمیکنی. دلت خواست نایلون بدم خدمتت، یه مقدار هم با خودتون ببرید،برای روز مبادا.
آرین لبخند زد و گفت:
-با دود و کثیفی هوا کاری ندارم. بوی وطنمو به ریه هام می فرستم.
لحظه ای که سالها منتظرش بودم حالا رسیده و دلم می خواهد نهایت استفاده را ببرم. تا از این فضا و مکان دور نشی قدرش رو نمیدونی.
ملیکا که به آنها رسیده بود گفت:
-تو اون کشور آزاد چی کم داری که دلت برای اینجا تنگ شده.
آرین نگاه معنی داری به او انداخت و گفت:
-تا آزادی را چطور معنا کنی؟ آزادی تو اون جا معنی خاص خودش رو داره. اما مردم ما البته بعضی از مردم ما آزادی رو با هرزگی اشتباه می گیرن آزادی هم حد و مرز خودش رو داره.
باز هم نفس عمیقی کشید.آوین و روجا نیز کنار ملیکا ایستادند.آوین قیافه مضحکی به خود گرفت و گفت:
-آرین چی بو می کشی.بویی نمیاد.
-تو حسش نمی کنی؟بوی وطنو حس نمی کنی؟دلت برای کوچه های محلمون تنگ نشده؟برای عطر گل یاسی که سرتاسر محله رو پر می کرد.چقدر بهار خونمون قشنگ بود!درخت توت جلوی خونه هنوز هست.>
روجا جواب داد:
-هست تنومندتر از گذشته.
مانی گفت:
-خوب همه چیز یادت مونده.
رامبد گفت:
-حتما دلت برای بالا رفتن از درخت توت تنگ شده!
-آره.اون پیرزنه هنوز هست؟چقدر دعوامون می کرد!حقم داشت.ما بیست و چهار ساعته روی درخت بودیم یا اینکه از پایین به شاخه های پر توت سنگ و لنگه کفش پرتاب می کردیم.
همه خندیدند.رامبد جواب داد:
-بیچاره چند سال پیش مرد.تنها و بی کس شده بود.اون قدر بچه هاش بهش سر نزدن که از بوی تعفنش همسایه ها فهمیدن مرده.بعد از مرگش بچه هاش سیاه پوشیدن و هی زدن تو سرشون.چقدرم مادر،مادر می گفتن.نمی دونی چقدر حرصم می گرفت.چیزی نمونده بود مانی باهاشون درگیر بشه.
آرین با تعجب به مانی نگاه کرد.او لبخندی زد و گفت:
-بیشتر خریدش با من بود دلم براش می سوخت.دیگه نمی تونست راه بره.از این که بچه هاش ادای بچه های خوبو در می آوردن کلافه شدمو زدم به سیم آخر.
رامبد دستی به شانه مانی زد و گفت:
-از این کارها زیاد می کنه.یه دفعه سیم هاش قاطی میشه.مراقب خودت باش که تو این موقع به صغیر و کبیر رحم نمی کنه.به خارجی ها که دیگه اصلا.
همه خندیدند.ملیکا گفت:
-کاری نکن از همین جا برگردن.نمی تونی زبونت رو نگه داری؟
از پله ها پایین رفتند و به سمت ماشین حرکت کردند.رامبد سرش را تکان داد و گفت:
-خدا به دادمون برسه.تا حالا که دو تا بودن.پشت همدیگه،روزگارم سیاه بود.بعد از اینش دیدن داره.
آرین پرسید:
-چرا؟کی دو تا بود.
رامبد چشمکی به مانی که سعی می کرد بر خنده اش غلبه کند زد و گفت:
-نه بابا.حالا حالاها کار می بره.ما گفتیم اومدی و خلاصه حالی به ما می دی.همراهمون می شی.اما اینطوری به نظر میاد...نه مانی جان بیا بریم که باید یه فکری به حال خودمون بکنیم.
-من منظورت رو نمی فهمم.چرا واضح تر حرف نمی زنی.
-واضح تر از این؟خودت نگاه کن،هنوز پات به ایران نرسیده خانواده ات رو تقسیم کردن،به همین راحتی.
باز هم آرین متعجب نگاهش کرد و رامبد ادامه داد:
-ببین عزیز من،خانم ها رفتن سوار ماشین ملیکا شدن.
-جدی اینکه خیلی خوبه.
-نه.مانی جان این بابا دلش از دست خانم ها خونه.چه خوشحالم شد.لابد ما آقایون هم باید با ابو قراضه خودمون گز کنیم.
آرین با تحسین به ملیکا که مشغول روشن کردن ماشینش بود نگاه کرد و به دنبال رامبد و مانی راه افتاد.دکتر نیایش و مهندس در کنار یکدیگر نشستند آرین نیز کنار آن دو در صندلی عقب نشست.دکتر نیایش و مهندس دانایی از هر دری با هم سخن گفته و آرین هم به لودگی های رامبد می خندید.افسانه در خانه در حال مهیا کردن وسایل مورد نیاز برای استقبال از مهمانها بود.زمانی که اتومبیل ها مقابل خانه متوقف شدند او با رویی گشاده و منقل اسپند به استقبال آنها آمد.سهیلا و افسانه یکدیگر را تنگ در آغوش گرفتند و پس از سال ها دیداری تازه کردند.آرین به سمت درخت تنومند توت رفت.مشتاقانه نگاهش کرد.ملیکا و روجا هم به او نزدیک شدند.آرین با شور و شعف فراوان گفت:
-یادتونه من و رامبد می رفتیم بالای درخت و برای شماها توت می چیدیم.
روجا به علامت تایید سرش را تکان داد و ملیکا با شیطنت گفت:
-البته ناگفته نمونه که اول یه شکم سیر می خوردید بعد برای ما توت می انداختید پایین.
آرین که از یادآوری گذشته چون کودکان به وجد آمده بود با خنده گفت:
-تو هم لجت در می اومد.با سنگ از ما پذیرایی می کردی.
آوین که به همراه رامبد به جمع آنها پیوسته بود گفت:
-آره یه بار که سنگ خورد به سر رامبد از ترس به اتاق من اومدی وقایم شدی.
ملیکا که ازخنده ریسه می رفت گفت:
-شماها چه چیزهایی یادتونه!
آرین که لحظه ای چشم از ملیکا برنمی داشت ابرو بالا داد و گفت:
-همیشه نشونه گیریت عالی بود!
دستی به سرش کشید و ادامه داد:
-یه زخم از اون روزها به یادگار دارم.
رامبد با دست موهای مواجش را از روی صورتش عقب زد و گفت:
-از قدیم گفتن هر کس با این جماعت مونث دربیافته ور می افته.مانی درست گفتم.از نظر بیت و قافیه و مصرع درست بود.
مانی خندید و گفت:
-تا اون جایی که من خبر دارم این جمله رو در مورد خانم ها نگفتن در مورد...
رامبد دستش را بلند کرد و یکی از شاخه های درخت را تکان داد و گفت:
-چه فرقی می کنه که در مورد کی گفتن و برای چی گفتن؟مهم اینه که تو این مورد هم صدق می کنه.حالا تو هم بیا اینجا غلط املایی های منو پاک کن.
چند برگ سبز از شاخه جدا شد و به زمین افتاد.ملیکا گفت:
-با این درخت چی کار داری؟زورت به ما نمی رسه دق دلیت رو سر این بینوا در میاری.ول کن شاخه رو شکستی.
آوین در حالی که می خندید به رامبد گفت:
-آقا رامبد شما ورزشکار هستید.
رامبد شاخه را رها کرد و لباس هایش را صاف کرد و گفت:
-بله من همه ورزش ها رو امتحان کردم و مدال هم گرفتم.
ملیکا و روجا چشم غره ای به او رفتند.او ادامه داد:
-جون روجا و ملیکا رو قسم نمی خورم چون می دونم هیچ فایده ای نداره.به مرگ مانی اگه دروغ بگم.قهرمان وزرنه برداری شدم مدال پرش با مانع رو هم به گردنم انداختن.شنا هم از مدل زیر آبی رفتنش و جونم برات بگه...
آوین که از خنده بقیه فهمیده بود که رامبد جدی نمی گوید گفت:
-جدی که نمی گی؟
-این مانی شاهده!مانی بگو توی دفتر چقدر خودکار و قلم از روی میز بر می دارم و جا بجا می کنم.چقدر با این انگشت های قوی دکمه رایانه رو فشار می دم.چقدر واسه این از ما بهترون ها زیر آبی می رم و روزی چند بار از کنار این موانعی که ننه باباهه برام به وجود میارن میون بر می زنم...خلاصه این عضله ها رو از جوب آب که نگرفتم.
آوین هم هم صدا با دیگران می خندید.آرین دست به گردن او انداخت و او را در آغوش گرفت فشرد و گفت:
-شیطون شدی پسر!
رامبد مسخره بازی در آورد و شروع به دست و پا زدن کرد و با صدای خفه ای گفت:
-یکی منو از دست این هیکل نجات بده.آرین جان اینجا از این کارها نکن.
آرین او را رها کرد و او خطاب به دخترها گفت:
-چیه بروبر نگاه می کنین.این طور صحنه ها که دیدن نداره.مانی جلوی چشم اینها رو بگیر اغفال می شن.
آوین از خنده روی پاهایش بند نمی شد.آرین نیز با خنده سرش را تکان داد و دستش را به سمت رامبد گرفت که او قدمی به عقب گذاشت و خیلی جدی گفت:
-آرین جان کوتاه بیا،بدآموزی داره.مانی می خواد دوباره منو بغل کنه.تو یه چیزی بگو.
همه خندیدند دکتر خطاب به آنها گفت:
-می دو نید ساعت چنده.یواش!بیایید تو تا صدای مردم در نیومده.
رامبد دست به سینه گذاشت تا کمر خم شد و گفت:
-چشم پدر جان.شما بفرمایید خودم مراقبشون هستم که زیاد سروصدا نکنن.
دکتر با خنده گفت:
-همین،چون تو باهاشون هستی نگرانم.
-شما لطف دارید پدر جان.سایه تون از سرم کم نشه می بینید.جناب دکتر هم نگرانمه.نه اینکه خیلی ساده دل و کم تجربه هستم نمی خواد به راحتی ها از راه به در شم.
آوین گفت:
-واقعا؟!شما خیلی ساده هستید.این طور به نظر نمیاد!
-از سادگی شهره عام و خاص شدم.این مانی هم شاهد زنده تا حالا دیدی لباس راه راه بپوشم.
مانی با خنده سرش را تکان داد و گفت:
-رامبد خسته شدن.دعوتشون کن تو ساختمون.تا صبح می خوای موعظه کنی.
رامبد دست هایش را به هم کوبید و گفت:
-خب خانم ها آقایان،دختر خانم های خوشگل،آقا پسرهای مامانی بفرمایید تا همسایه ها بهمون گیر ندادن تشریف مبارکتون رو ببرید تو.
دخترها دست در دست هم وارد حیاط خانه شدند و رامبد خطاب به مانی گفت:
-با این حساب پارک کردن ماشین ها هم می افته گردن تو.
و سوئیچ را برایش انداخت و به آرین گفت:
-بیا بریم تو که بدون جوون های خوش تیپ هیچ محفلی گرم نمی شه.
آرین لبخند به لب وارد حیاط شد.محوطه پانصد متری می شد.عطر گل های یاس که از سر در حیاط آویزان بود آرین را به یاد گذشته انداخت.درخت چنار و صبور هنوز چون گذشته سر بر آسمان می سائیدند و خودنمایی می کردند.درخت پیچ که در زمان رفتن آنها هنوز جوان و کم شاخ و برگ بود قد کشیده و تمام دیوار را پوشانده بود.باغچه خانه همان بود که او می شناخت.گل های سرخ محمدی شمعدانی های دکتر،کوکب و اقاقیا،شمشادها و حوض پر آب وسط حیاط.
آرین با شور و شوق لب حوض نشست و چون گذشته دستش را درون آب فرو برد.ماهی های قرمز و سفید،گلدان های لبه حوض همه و همه گذشته را در ذهن پویای او تداعی می کردند.چنان در افکار خود غرق بود که متوجه حضور رامبد در کنار حوض نشد.وقتی دست رامبد به شانه اش خورد چنان از چنان از جا جهید که چیزی نمانده بود تعادلش را از دست بدهد و به درون حوض پر آب پرتاب شود که رامبد بازویش را گرفت و گفت:
-حواست کجاست؟
-گذشته خاطرات شیرینی که تو این حیاط،لابلای این شاخ و برگ ها اتفاق افتاده.ای کاش خونه خودمون هم دست نخورده باقی مونده بود.
-دست نخوردده.فقط بعد از رفتن شما چند طبقه آپارتمان نقلی توش کاشتن که خیلی زود هم رشد کرد.نمی دونم چه کودی زیر پاش ریختن که این طور قد کشیده.لامذهب هشت طبقه شده.
-شما چرا تا حالا دست به ترکیب خونه نزدید.
-کودی که ما استفاده می کنیم بی بخاره.افاقه نمی کنه.
آرین خندید.دوباره گفت:
-جدی می پرسم.شنیده بودم که تو تهران و شهرهای بزرگ بیشتر خونه های قدیمی رو خراب می کنن و جاش برج می سازن.
-خیلی ها بله.اما ما هنوزبه این چیزها فکر نمی کنیم.ما هم به خاطراتمون علاقه داریم آرین خان،تو تنها نیستی.
-خوشحالم که اینجا دست نخورده باقی مونده.
-با خوشحالی که شکم پر نمی شه.دیر بجنبی این ملیکا و روجا همه شیرینی و میوه ها رو می خورن و تمیز کردن ظرفهاشون بهمون می رسه.بدو پسر،که با تجدید خاطره هم دهن شیرین نمی شه.
مانی نیز به آنها ملحق شد و با سروصدای رامبد وارد پذیرایی شدند.دکتر نیایش و مهندس دانایی از گذشته صحبت می مردند و خانم ها برای تعویض لباس به اتاق دیگری رفته بودند.آرین تمام سالن را از نظر گذراند.وسایل خانه عوض شده بود اما فضا همان فضا بود.بوی کودکی را با ولع به ریه هایش راه داد و با دیدن پیانو در کنار پنجره بزرگ رو به حیاط گفت:
-چه پیانو قشنگی!ملیکا هم پیانو داره.مانی و رامبد به هم نگاه کردند و رامبد گفت:
-پیانو می خواد چه کار؟خودش از صدتا پیانو پر سر و صدا تره.کم کم باهاش آشنا می شی.
-پس کی پیانو می زنه.
رامبد کلافه شد و پس از مکثی کوتاه جواب داد:
-چقدر سوال های سخت سخت می پرسی.یکی دو روز که اینجا بمونی با پیانیست ما هم آشنا می شی.این هم از خانم ها.
و با دست به جانب آوین و ملیکا که در کنار سهیلا و ماهرخ حرکت می کردند اشاره کرد.آرین و مانی هم کنار مبل ایستاده بودند تا خانم ها بنشینند ماهرخ مقابل آرین ایستاد و با محبت به او نگاه کرد و گفت:
-خوبی پسرم.من رو که فراموش نکردی؟
-خاله ماهرخ.نمی شه شما رو فراموش کرد.
آنها روی مبل نشستند و روجا با سینی چای وارد پذیرایی شد.به همه چای تعارف کرد و ملیکا روی صندلی نشست.آرین فنجان چای را مقابل صورتش گرفت و بوئید.رامبد با خنده گفت:
-از نوع مرقوبشه.خودم تضمینش می کنم.
آرین فنجان را روی میز گذاشت و جواب داد:
-در این مورد شک ندارم.باورت نمی شه برای بوی چای اینجا هم دلم تنگ شده بود.تازه منتظر کیک های خانگی خاله افسانه هم هستم.
افسانه با مهربانی تبسمی کرد و گفت:
-چشم.کیک هم برات درست می کنم.تو چقدر خوب همه چیز رو به یاد داری.
-حالا اینها که چیزی نیست خاطراتی از این خونه و محله به یاد دارم که باورتون نمی شه.
ماهرخ گفت:
-سهیلا جان جوون رعنایی تربیت کردی.با اینکه ده سال بیشتر دور از وطن و خونه اش بوده اما اصلا عوض نشده.هنوز عرق ایرانی تو وجودشه...هستن جوون هایی که یک سال میرن خارج و بر می گردن فارسی حرف زدن رو هم فراموش می کنن.اما شماها خیلی خوب حرف می زنید.مهندس دانایی جواب داد:
-ما تو خونه هممون به فارسی حرف می زدیم و زیاد در مورد ایران و آداب و رسوم کشورمون بحث می کردیم.بعضی وقت ها از گذشته و خاطراتمون صحبت می کردیم و تجدید خاطره ای می شد تا فراموش نکنیم از کجا اومدیم و به کجا می ریم.ما هر جای این کره خاکی که زندگی کنیم ایرونی می مونیم.
ملیکا در گوش روجا نجوا کرد:
-حوصله ام سر رفت.بیا بریم یه جای دیگه.
-مثلا کجا؟
-اتاق تو.
-نمی شه جلوی مهمونا زشته.
-چه زشتی؟آوین رو هم می بریم.
منتظر جواب او نشد.آوین را صدا زد و گفت:
-بیا بریم اتاق روجا...خاله با ما کاری ندارید؟
افسانه جواب داد:
-نه عزیزم.با خودتون شیرینی و چای ببرید و مشغول باشید.
-حتما.فعلا با اجازه.
با بدرقه نگاه دیگران از سالن خارج شدند و از پله ها بالا رفتند.
روجا در اتاقش را باز کرد و گفت:
-بفرما آوین جان.
آوین با تحسین به اتاق نگاه کرد و گفت:
-چه اتاق قشنگی.چقدر با سلیقه چیده شده.کتابخونه و دکور.چه آکواریوم قشنگی.
ملیکا گفت:
-بایدم اتاقش قشنگ باشه.خانوم می خواد مهندس طراحی بشه.بیا جای بهتری رو نشونت بدم.
و دست او را گرفت و به سمت تراس کشید.دور تا دور تراس گلدان های پرگل و زیبا چیده شده بود.قفس دو مرغ عشق در گوشه ای از آنجا قرار داشت.یک میز و چند صندلی هم در وسط تراس خودنمایی می کرد.در کنار در اتاق روجا که به تراس باز می شد در دیگری قرار داشت که روجا با نگاه آوین گفت:
-این در به اتاق خواب دیگه ای باز می شه.کسی ازش استفاده نمی کنه.البته قبلا اتاق رامبد بود.اما از بس منو اذیت کرد به اتاق خواب پاین تبعید شد.این طوری حداقل شب ها از دست شیطنتش در امان می مونم.
آوین خندید و گفت:
-هنوز شیطونی می کنه.
ملیکا به جای روجا جواب داد:
-چیزی عوض نشده فقط قد کشیده اما شیطنت ها و مردم آزاریش مثل قدیم ادامه داره.آرین چطور پسریه؟
-آروم و رمانتیک...روجا اگه اتاق تو رو ببینه و بفهمه که همچین کتابخونه ای داری دیگه اتاق رو ول نمی کنه.میاد بست می شینه تو تراس و رمان های عاشقانه و اشعار حافظ و مصدق و اینطورکتاب ها رو می خونه.یه ترانه قدیمی ایرانی هم می زاره و خلاصه تو عالم دیگه ای فرو می ره... احتمالا همون الهه ناز رو زمزمه می کنه.من که نسبت به این ترانه حساسیت پیدا کردم.
روجا با شنیدن الهه ناز قلبش فرو ریخت.خودش آن ترانه را به آرین معرفی کرده بود و پیشنهاد گوش کردنش را به او داده بود.قرار گذاشته بودند هر وقت دلتنگ هم شدند به ترانه الهه ناز گوش فرا دهند.آوین چرخی در اتاق زد.ملیکا گوشه تخت نشست.آوین مقابل آینه قدی ایستاد و گفت:
-یادتونه.با هم جلوی آینه می ایستادیم.
روجا لبخند زد و گفت:
-آره و بلندی قد شما منو به گریه انداخت.
آوین دست روجا را گرفت و گفت:
-من یه معذرت خواهی به تو بدهکارم.
-چطور؟
-همون وقت که تو فکر می کردی از ما کوتاه تری.راستش رو بخوای من روی پنجه هام ایستاده بودم تا از تو بلندتر نشون بدم.
ملیکا به خنده افتاد.روجا هم لبخندزنان کنارش نشست و گفت:
-با این حساب بچه خیلی ساده ای بودم.
ملیکا جواب داد:
-کم نه... آوین از خودت بگو.چی کارا می کنی؟دم به تله دادی یا نه؟کجا می ری؟تعریف کن.
آوین قیافه متفکرانه ای به خود گرفت و گفت:
-دم به تله دادم.منظورت رو نمی فهمم.
ملیکا خنده کوتاهی کرد و گفت:
-گل بود به سبزه نیز آراسته شد.یکی کم بود شدن دو تا.
روجا چشم غره ای به او رفت و دست آوین را دردست گرفت و گفت:
-منظورش اینه که دو به تله عشق دادی یا نه؟قصد ازدواج داری؟یه همچین چیزی... زیاد در مورد کلماتی که ملیکا به کار می بره فکر نکن.به حرفاش عادت می کنی.
آوین لبخند کم رنگی به لب نشاند و گفت:
-دو سال دیگه از دانشگاهم باقی مونده.دوستای زیادی ندارم.انگشت شمارند.می دونید خانواده ام زیاد دوست ندارن که با خارجی ها رفت و آمد کنم.دوستان ایرونی رو به بقیه ترجیح می دن.اما در مورد دم به تله عشق دادن.بستگی به این داره که عشق رو چطور معنی کنی.اگر منظورتون از عشق همون عشق افلاطونی لیلی و مجنون باشه که عاشق حاضره از همه چیزش بگذره و خودش رو فنا کنه.نه،ندادم.حاضر هم نیستم دچار همچین عشقی بشم.
ملیکا ذوق زده مقابلش قرار گرفت.دست ها را به هم کوبید و گفت:
-آفرین خوشم اومد.تو این مورد با تو هم عقیده ام.امروزه اصلا نمی شه به جوون ها اعتماد کرد.نمونه اش همین مانی داداش خودم توی یک سال حداقل پنج تا دوست دختر عوض کرده.وقتی هم که اسم ازدواج وسط میاد اصلا اسمی از اون بخت برگشته ها نمی بره.
روجا ادامه داد:
-برای اینکه عاشقشون نشده.این جور رفاقت ها شده یک نوع تفریح.نه دخترها برای ازدواج دوست می شن نه پسرها.البته استثنا هم وجود داره.
ملیکا گفت:
-وای روجا بحث رو فلسفی نکن.
روجا رو به تراس ایستاد و جواب داد:
-شما دو نفر هنوز دچارجادوی عشق نشدید.اگر دچار بشید دیگه این طوری حرف نمی زنید.
آوین پرسید:
-تو دچار شدی؟
روجا که دلش نمی خواست بحث به آنجا بکشد بدون آنکه به آنها نگاه کند جواب داد:
-نمی دونم.عشق لیاقت می خواد.شاید هنوز لایق اون عشق نشدم.
ملیکا چرخی زد و گفت:
-چرند نگو.کوره اون پسری که تو رو ببینه و عاشقت نشه.آوین نمی دونی که از دست این خواستگارهای روجا بیچاره شدیم.هر وقت هم بیرون می ریم چند نفری جلوی راهمون رو می گیرن.
روجا به خنده افتاد و گفت:
-حالا تو چرند می گی؟
-حرف حق تلخه.
-تا حرف حق چقدر راست باشه.
صدای در اتاق اعلام کننده پایان بحث آنها بود.روجا در را باز کرد.مانی پشت در ایستاده بود:
-بیایید پذیرایی،مادر میوه آورده.
-نمیای تو؟
-نه.زود بیاید.
دخترها از اتاق خارج شدند و از پله ها پایین آمدند.در اتاق رامبد باز بود.آرین روی صندلی کنار میز رایانه نشسته بود و رامبد مشغول صحبت در مورد کارش بود که دخترها مقابل در اتاق ایستادند.آرین با دیدن آنها از جا برخواست و رامبد گفت:
-بفرمایید تو دم در بده.
آوین لبخند زد و قبل از بقیه وارد اتاق شد.ملیکا خنده موذیانه ای کرد و به رامبد که نگاهش می کرد آرام گفت:
-بیچاره دل.
رامبد اخم هایش را در هم کشید و گفت:
-دو قلوهای افسانه ای تشریف نمی یارید تو؟
ملیکا جواب داد:
-بدمون نمی یاد یه سری هم به اتاق پسرخالمون بزنیم.
ملیکا و روجا هم وارد اتاق شدند.آرین به خانم ها اشاره کرد و گفت:
-بفرمایید بشینید.
آوین تابلوی مینیاتور معرق کاری شده ای را روی دیوار دید و با خوشحالی گفت:
-چقدر قشنگه!باز هم از این تابلوها هست که من برای خودم بخرم؟
رامبد گفت:
-چرا بخری همین تابلو رو بردار.
روجا لبخندی زد و سرش را پایین گرفت.ملیکا گفت:
-رامبد خان کادو رو که پیش کشی نمی کنن.
آوین با تعجب به رامبد نگاه کرد و او من منی کرد و گفت:
-این هنر دست روجاست.روز تولدم داده به من البته فکر نمی کنم روجا از اینکه تابلو رو به آوین بدم ناراحت بشه.
آوین و آرین پس از شنیدن این حرف هر دو به روجا خیره شدند و نگاه تحسین بارشان را بر سر و روی او ریختند.آرین گفت:
-واقعا زیباست!من فکر کردم از جایی خریدید.با این حساب روجا یه تابلو هم برای من در نظر بگیر.طرحش رو خودم میدم.
روجا لبخندی زد و جواب داد:
-حتما.
آوین کنار او ایستاد و گفت:
-پس من چی؟برای من هم...
-گفتم که هم برای تو هم برای آرین.
آوین مقابل رامبد ایستاد و گفت:
-بخشش شما قابل ستایشه.
-خواهش می کنم قابلی نداشت.
ملیکا و روجا هم از اتاق خارج شده و به مهمان ها ملحق گشتند.دکتر نیایش و مهندس همچنان در حال بحث و گفتگو بودند.آرین که بین مانی و رامبد به سمت پذیرایی می آمد به دیوار پذیرایی اشاره کرد گفت:
-یه تابلوی بزرگ و قشنگ اونجا روی دیوار نصب بود که حالا نمی بینمش.
رامبد و مانی به هم نگاه کردند و خندیدند.آرین گفت:
-حرف خنده داری زدم؟
رامبد جواب داد:
-به حرف تو نمی خندیم.به سرنوشت اون تابلو می خندیم.یه روز که مادر نبود من و مانی بجای بازی تو حیاط با توپ چهل تیکه اومدیم اینجا و گل کوچیک بازی کردیم.یادت میاد که شوت های من چقدر سنگین بود.یه دفعه یه شوتم به تابلو خورد و بقیه اش هم که معلومه... جناب پدر یه هفته پول تو جیبی بنده رو توقیف کرد و بعدها جای اون تابلو رو اثر هنری روجا پر کرد.می بینی که.
-همه اش کار روجاست؟
-همه اش.
-قابل تحسینه!
هر کدام روی مبلی نشستند و آوین گفت:
-از چی تعریف می کنی؟
آرین جواب داد:
-از این تابلوها،کار روجاست.
-جالبه اتاقش رو ببینی چی می گی؟از رنگ اتاقش تا تزئین و چیده شدن وسایل و دکور.بخصوص اون کتابخونه و اون تراس رویایی.همه و همه نشونه سلیقه صاحبشه.وقتی پا به اتاق قشنگش می ذاری فکر می کنی گوشه ای از بهشت رو می بینی تا خودت نبینی باورت نمی شه.
آرین نگاه خیره ای به روجا که گونه هایش گل انداخته بود کرد و گفت:
-جالب شد کی منو به اتاقت دعوت می کنی؟
-اختیار داری هر وقت که تو بخوای.
آرین می خواست حرفی بزند که مانی کنار رامبد روی مبل نشست و گفت:
-آرین خان هر چقدر اتاق روجا زیبا باشه بازم به پای اتاق ملیکا نمی رسه.
برق شادی در نگاه آرین درخشید.لحظه ای که انتظارش را می کشید رسیده بود دلش می خواست بیشتر از ملیکا بداند.مانی ادامه داد و گفت:
-اصلا قابل توصیف نیست.
ملیکا برآشفت و گفت:
-مانی اگه حرف دیگه ای بزنی حسابت رو می رسم.
رامبد با خنده گفت:
-اهه.بذار حرفش رو تموم کنه.چرا تهدیدش می کنی.بگو عزیزم.
مانی به شکل خنده داری آب دهانش را قورت داد و گفت:
-وقتی وارد اتاق می شی.به جای تابلوهای نقاشی و هنر ایرانی،دیوار اتاق پر از عروسک های زشت و سیاهه که با دیدنش قبض روح می شی.تو اتاق ملیکا انقدر مجسمه های عجیب و غریب زیاده که هر کس ندونه با دیدن اونجا فکر می کنه ملیکا بت پرسته.اما این اتاق یه مزیت بارز داره اگر بچه ای رو بخوای تنبیه کنی بهترین جا اتاق ملیکاست.
شلیک خنده در فضا پیچید.آرین هم از لحن صحبت مانی به خنده افتاد.ملیکا چهره در هم کشید و گفت:
-تو که این همه خوب می تونی یه اتاق رو توصیف کنی از اتاق خودت هم بگو.بگو که اتاقت مثل سمساری ها پر از وسایل عهد دقیانوسه.
مانی که همه را منتظر شنیدن دید دستش را جلو آورد و گفت:
-می گم،خیلی هم دل همه بخواد.می دونید آوین خانوم،من از بچگی عادت کردم که از هرچی خوشم بیاد نگهش دارم.می گم هرچی،مثلا دوچرخه شش سالگیم رو خیلی دوست داشتم.یه جایی نزدیم سقف آویزونش کردم.یا یه اسکیت داشتم روز تولدم بهم هدیه داده شده بود.اون رو هم یه جایی نزدیک دوچرخه هه آویزون کردم.
آرین با خنده گفت:
-جدی از هرچی خوشت بیاد آویزونش می کنی؟
مانی چشمکی به رامبد زد و گفت:
-خوب آره تنها راه نگهداریش همینه.
رامبد گفت:
-آرین جان حواست رو جمع کن که یه وقت زیاد به مانی نزدیک نشی که کنار همون دوچرخه اش آویزونت می کنه.همین دو هفته پیش بو دیگه... از یه دختره خوشش اومد.چند روز بعد دیدم بله رو دیوار آویزونش کرده.
باز هم صدای خنده بود که بر فضا حاکم شد.رامبد بدون آن که لبخندی به لب بنشاند گفت:
-چرا می خندید؟گریه داره.یه وقت دیدید یه روزی همه مون رو به دیوار آویزون کرده ها،حالا از من گفتن بود از شما خندیدن.
آرین به زحمت از خنده باز ایستاد و گفت:
-شما دو نفر تو شرکت هم با همدیگه هستید؟
-آره.
آوین گفت:
-خوش به حال مشتری ها و ارباب رجوع هاتون.
رامبد گفت:
-اگه دوست داری می تونیم تو رو هم روی دیوار دفترمون نصب کنیم.
روجا گفت:
-گمشو رامبد مسخره.
رامبد گفت:
-بیا شاهد از غیب رسید.آخه یه چند روزی هم روجا وصل بود.ولی از بس که بی تربیت بود زود از روی دیوار کندیمش.
دکتر نیایش گفت:
-پسرها شوخی بسه.دو سه کلمه هم جدی حرف بزنید.
رامبد گفت:
-من که جدی،جدی هستم.حالا چون شما می گید باشه.آرین جان،ایدز رو تا چه حد می شناسی و چقدر ازش می ترسی و به نظر تو وآوین کی داروش کشف می شه.البته شما جناب دکتر،شما هم می تونید نظرتون رو بدید.
دکتر انار درشتی را در دست چرخاند و گفت:
-به نظر من اگه همیت الان وسایل آرین رو به اتاقش نبری یه انار مثل همین که تو دستم هست فضا رو می شکافه و به کله مبارک اصابت می کنه.
رامبد سریع ایستاد و گفت:
-آرین بدو که وضعیت قرمزه... روجا اتاق آرین کجاست؟
روجا نیز برخاست و گفت:
-همان اتاق بالایی.
-کنار اتاق خودت؟
-آره. بهترین اتاقمون همونه دیگه.
-چرا اتاق کناری خودم نه.
روجا با تعجب و عصبانیت به او نگاه کرد و او سریع دست هایش را بالا برد و گفت:
-تسلیم.می خواستم آرین جون راحت باشه.قبول همون اتاق بالایی.بدو آرین تا وضعیت از این قرمزتر نشده.
سپس کیف و وسایل آرین رو برداشت و به سمت پله ها حرکت کرد.افسانه خطاب به روجا گفت:
-خودت هم باهاشون برو و اتاقش رو نشون بده.
روجا در کنار آرین راه افتاد و از پله ها پشت سر رامبد بالا رفتند.آرین آرام پرسید:
-تا اونجا که یادم میاد کنار اتاق رامبد اتاق دیگه ای نیست به جز دستشویی و سرویس بهداشتی.
روجا خندید و سرش را تکان داد و گفت:
-من معذرت می خوام.رامبد منظور بدی نداشت عادت کرده کخ هرچی به زبونش میاد بگه.
آرین به خنده افتاد و گفت:
-مهم نیست من ناراحت نشدم.ار ایمیل هاش پیده بود که جوون شوخ و بذله گویی شده.
-و بی تربیت.
رامبد در اتاق را برای آنها باز کرد و گفت:
-بفرمایید.این هم اتاق اختصاصی شما.اگر چیزی کم و کسر داره بگو خودم از اتاق بغلی خودم برات بیرم.رودروایسی نکنی.
آرین با خنده به شانه او کوبید و گفت:
-می تونم حدس بزنم چرا اتاق تو طبقه پایینه.
روجا گفت:
-یادت نیست اتاقش قبلا اینجا بود.از بس که من یا متدر رو اذیت کرد به طبقه پایین تبعید شد.از دستش امنیت نداشتیم.
رامبد وسایل آرین را گوشه اتاق گذاشت و گفت:
-نه دیگه حالیت که نیست.من اون اتاق رو به خاطر اتاق بغلی انتخاب کردم.آقا عجب اتاقیه.آدم ناراحت می ره توش راحت میاد بیرون.
روجا ابرو در هم کشید و گفت:
-رامبد بس کن دیگه.
-ای بابا چرا ناراحت می شی خوب تو راحت برو توش ناراحت بیا بیرون.من که بخیل نیستم.
-تو آدم نمی شی؟
-ا،مگه تو شدی.به سلامتی کی؟
روجا بر آشفت و با خشم گفت:
-رامبد مادر رو صدا می کنم ها.
-خب آرین جان من می رم پایین تا همان بحث ایدز رو با دکتر و مهندس ادامه بدم.شما امری،فرمایشی ندارین؟
آرین دست او را فشرد و با خنده گفت:
-ممنون شب بخیر.
رامبد از اتاق خارج شد و به مهمانها ملحق گشت.آرین نگاهی به اطرافش کرد و گفت:
-چقدر از این اتاق خاطره دارم!
-می دونم... هر وقت که رامبد در اتاقش رو از تو قفل می کرد می فهمیدیم که داره برای اذیت ماها نقشه می کشه.می اومدیم سراغ تو و ازت کمک می خواستیم.
-من هم اونقدر با رامبد سروکله می زدم تا از کارهاش سر در بیارم.
روجا که از مزه مزه خاطرات قدیم به وجد آمده بود لبخند زد و گفت:
-چه روزهایی داشتیم!
-راستی مادرم و بقیه کجا ساکن می شن؟
-خونه بغلی.خاله ماهرخ اینا چندتا اتاق خالی دارن.قبل از اومدن شما خاله ماهرخ و مادرم سر این مسئله حسابی با هم حرف زدن.قرار شد تو صاحب این اتاق بشی و آوین و مهندس و مادرت به خونه بغلی برن.اما فقط برای استراحت در ساعات دیگه همه دور هم جمع می شیم.این طوری صفاش بیشتره.ای کاش می اومدین و دوباره همین جا زندگی می کردین.
-خیلی خوب می شه.اما شدنی نیست.من همه کار و زندگیم اونجاست.موقعیت شغلیم به گونه ایه که نمی تونم ازش صرفه نظر کنم.آوین هم هنوز درسش تموم نشده.مثل تو و ملیکا.اما از این به بعد زیاد به ایران میام.شما هم باید بیاید اونجا.ملیکا بیشتر با افکار من آشناست.نمی دونم به تو این مطلب رو گفته یا نه که ما بعد از رفتنمون به آلمان به طور مکاتبه ای با هم ارتباط داشتیم.اون ازتو و مانی و رامبد می نوشت.من هم از کارهام و آوین و بقیه می نوشتم.تو تمام این سالها شاید تنها مونس و رازدار من ملیکا بودهوتو آلمان با هیچ کس مثل ملیکا راحت نبودم.اون با روحیه من آشناست.همیشه از گذشته و خاطرات مشترکمون که تو هم در اونا بودی می نوشتیم.دختر خاله تو بیشترین محبت رو در حق من انجام داده.می تونست من رو فراموش کنه و جواب نامه هام رو نده.اما این کار رو نکرد.برام وقت گذاشت و به من فکر کرد.دلم می خواد حالا که برگشتم محبت هاش رو تلافی کنم.تو کمکم می کنی؟
روجا منقلب و مشوش چهره از او بر گرفت و آرام گفت:
-حتما شب بخیر.
-صبح می بینمت.
-حتما.
در اتاق او را بست و خواست از پله ها پایین بیاید و به بقیه مهمانها ملحق شود که با صدای شب بخیر گفتن ها از نرده ها پایین را نگاه کرد و برای ملیکا و آوین دست تکان داد.خسته و بی رمق وارد اتاقش شد و در را بست.احتیاج به سکوت داشت تا خوب بیاندیشد.عادت داشت هر وقت دچار هیجان می شد به جای دنجی پناه می برد و گوش هایش را محکم می گرفت و در سکوتی آرامش بخش فرو می رفت.مثل کسی که زیر فرسنگ ها آب در عمق دریا مشغول غواصی باشد.می خواست مرواریدی را که در بطن وجودش طیسالین دراز شکل گرفته بود صید کند.پس از دقایقی دست از روی گوش هایش برداشت.زندگی را مطبوع تر و آرام تر از پیش یافت.حرف های آرین را به یاد آورد و مرور کرد.کشوی میز تحریرش را بیرون کشید از زیر وسایلش نامه آخری را که آرین برایش نوشته بود بیرون آورد و در دست فشرد.روی تخت دراز کشید و به آن نامه که تنها یادگار عشق پنهانیش بو اندیشید و به خود خرده گرفت که چگونه خود را اسیر عشق یک جانبه ای ساخته که این چنین قلبش را به ویرانه ای از گورستان آرزوها بدل ساخته.سهی کرد افکار مغشوشش را متمرکز سازد.می دانست به اجبار وارد جزئیاتی گشته که هیچ گریزی از آنها ندارد.آن نامه چون گلوله ای آتشین درون دستش شعله ور گشته بود و تمام وجودش را می سوزاند.هرچه کوشید لحظه ای را بی یاد آرین سپری سازد نشد.به اجبار نامه را روی میز تحریر انداخت باز هم بی فایده بود.تمام روح و جانش با آن مسئله درگیر بود و آن نامه بهانه ای بیش نبود.از فکر حوادثی که پیش رو داشت لرزه به اندامش افتاد و چشمانش را محکم روی هم فشرد.دیری نپایید که خواب عمیقی او را فرا گرفت.