13-10-2013، 23:04
لباسام رو عوض کردمو خودمو روتخت انداختم دلم میخواست گریه کنم وخودمو خالی کنم ولی دیگه نمی تونستم بس بود برام بس بود گریه وبغض بس بود فکر های منفی بس بود ....
صدای گوشیم اومدن یه اس ام اس رو برام اعلام کرد نگاهی به گوشیم انداختم صدف بود
سلام عقشم خوبی بیمعرفت ؟
نوشتم
- سلام خوبم
- هلیا جونم خیلی دوست دارم
دوباره جواب دادم
- دیگه چی میخوای ؟
- میگم جون من فردا شب بیا بریم خرید به ساناز گفتم گفت حوصله نداره توروخداااااااااااااااا
حالش بده اخه چرا ؟
- حالا تافردا فعلا بای
و گوشیم رو خاموش کردم
به سمت حموم رفتم شیر اب سرد رو تا اخر باز کردم با لباس هایی که تنم بود رفتم زیر دوش چشمام رو بستم و سعی کردم فکرهای منفی رو از ذهنم دور کنم 10 دقیقه بعد از حموم بیرون اومدم
میلرزیدم و حالم خوب نبود به سختی لباسام رو تنم کردم
موهام رو هم به سختی و دشوار خشک کردم تا سرما نخورم
رو تخت دراز کشیدم چیزی نگذشت که خوابم برد
***********
با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم
نگاه به ساعت کردم 4 صبح بود امروز دانشگاه داشتم نمیخواستم غایب بشم
رفتم پایین و یه قرص برداشتم و خوردم ودوباره به اتاقم برگشتم و کمی بعد خوابم برد
*****************
به دانشگاه رسیدم خدا رو شکر زیاد حالم بد نبود فقط تنها چیزی که میخواستم این بود که ارسلان و ساناز رو نبینم
وارد کلاس شدم استاد هنوز نیومده بود صدف رو دیدم که مشغول حرف زدن با مرجان هم
کلاسیمون بود رفتم رو صندلی خالیه کنار صدف نشستم و بهشون سلام کردم
- سلام به دوستای خلم
- دستت درد نکنه هلیا خانوم ما هی اس ام اس بدیم به شما یه یادی از شما بکنیم شما هم گوشیتون رو خاموش کنیو و حالا هم خل فرض کنی ما
بعد هم سرش رو رو به بالا گرفت و و گفت
- ای خدا کرمت و
شکر
منم رو به فاطمه گفتم
- میگما فاطمه روغن داری
-نه براچی میخوای ؟
-اخه گفتم شاید فک این صدف روغن کاری بخواد خیلی صدا می کنه
و صدفم در جواب من بلند کیفش رو بلند کرد و زد تو صورتم که حس کردم سیستم صورتم به هم ریخت ......
- الهی بمیری امازونی دماغم شیکست
زبونش رو در اورد و گفت حقته هلی جونم
مرجان- وای صدف جوری زدی تو دماغ این بد بخت که تو دلم گفتم انا لله و انا الیه راجعون
من - خاک تو سرتون به شما ها هم میگن دوست
صدف - حالا بیخیال میگم تو از علاقه ی من نسبت به خودت خبر داری
- صدف جان من امشب خرید نمیام بیخود خودتو به زحمت ننداز
- هلیا جونم تورو خدا
مرجان - میگم هلیا بیا بریم منم میام یه زنگ هم به ساناز میزنیم شاید اونم بیاد
ساناز ...... با اومدن اسم ساناز پریشون شدم پرسیدم
- راستی چرا امروز سانی نیومده
صدف - زنگش زدم گفت حالش خوب نیست و.....
استاد وارد کلاس شد و صدف نتونست حرفش رو ادامه بده
****
از بوفه سه تا چایی سفارش دادم و رفتم پیش مرجان و صدف رو نیمکت نشستم و چایی رو بهشون دادم
صدف-دستت طلا هلیا خانوم ایشاالله یکی خر بشه بیاد تو رو بگیره
من- این ارزو رو برای خودت بکن چون میدونم خرهم هیچ وقت نمیاد توروبگیره
مرجان - بسه بابا شماها که میدونید کسی نمیاد بگیره دیگه سرش بحث نکنید بیشتر اعصاب خودتو رو خورد می کنید اخه
صدف- اصلا بیخی من کم اوردم برنامه ی عصر رو چیکار میکنید ؟
من -فعلا پاشید بریم به این کلاسمون برسیم بعد تصمیم میگیریم
اونام چیزی نگفتنو به کلاس رفتیم
صدای گوشیم اومدن یه اس ام اس رو برام اعلام کرد نگاهی به گوشیم انداختم صدف بود
سلام عقشم خوبی بیمعرفت ؟
نوشتم
- سلام خوبم
- هلیا جونم خیلی دوست دارم
دوباره جواب دادم
- دیگه چی میخوای ؟
- میگم جون من فردا شب بیا بریم خرید به ساناز گفتم گفت حوصله نداره توروخداااااااااااااااا
حالش بده اخه چرا ؟
- حالا تافردا فعلا بای
و گوشیم رو خاموش کردم
به سمت حموم رفتم شیر اب سرد رو تا اخر باز کردم با لباس هایی که تنم بود رفتم زیر دوش چشمام رو بستم و سعی کردم فکرهای منفی رو از ذهنم دور کنم 10 دقیقه بعد از حموم بیرون اومدم
میلرزیدم و حالم خوب نبود به سختی لباسام رو تنم کردم
موهام رو هم به سختی و دشوار خشک کردم تا سرما نخورم
رو تخت دراز کشیدم چیزی نگذشت که خوابم برد
***********
با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم
نگاه به ساعت کردم 4 صبح بود امروز دانشگاه داشتم نمیخواستم غایب بشم
رفتم پایین و یه قرص برداشتم و خوردم ودوباره به اتاقم برگشتم و کمی بعد خوابم برد
*****************
به دانشگاه رسیدم خدا رو شکر زیاد حالم بد نبود فقط تنها چیزی که میخواستم این بود که ارسلان و ساناز رو نبینم
وارد کلاس شدم استاد هنوز نیومده بود صدف رو دیدم که مشغول حرف زدن با مرجان هم
کلاسیمون بود رفتم رو صندلی خالیه کنار صدف نشستم و بهشون سلام کردم
- سلام به دوستای خلم
- دستت درد نکنه هلیا خانوم ما هی اس ام اس بدیم به شما یه یادی از شما بکنیم شما هم گوشیتون رو خاموش کنیو و حالا هم خل فرض کنی ما
بعد هم سرش رو رو به بالا گرفت و و گفت
- ای خدا کرمت و
شکر
منم رو به فاطمه گفتم
- میگما فاطمه روغن داری
-نه براچی میخوای ؟
-اخه گفتم شاید فک این صدف روغن کاری بخواد خیلی صدا می کنه
و صدفم در جواب من بلند کیفش رو بلند کرد و زد تو صورتم که حس کردم سیستم صورتم به هم ریخت ......
- الهی بمیری امازونی دماغم شیکست
زبونش رو در اورد و گفت حقته هلی جونم
مرجان- وای صدف جوری زدی تو دماغ این بد بخت که تو دلم گفتم انا لله و انا الیه راجعون
من - خاک تو سرتون به شما ها هم میگن دوست
صدف - حالا بیخیال میگم تو از علاقه ی من نسبت به خودت خبر داری
- صدف جان من امشب خرید نمیام بیخود خودتو به زحمت ننداز
- هلیا جونم تورو خدا
مرجان - میگم هلیا بیا بریم منم میام یه زنگ هم به ساناز میزنیم شاید اونم بیاد
ساناز ...... با اومدن اسم ساناز پریشون شدم پرسیدم
- راستی چرا امروز سانی نیومده
صدف - زنگش زدم گفت حالش خوب نیست و.....
استاد وارد کلاس شد و صدف نتونست حرفش رو ادامه بده
****
از بوفه سه تا چایی سفارش دادم و رفتم پیش مرجان و صدف رو نیمکت نشستم و چایی رو بهشون دادم
صدف-دستت طلا هلیا خانوم ایشاالله یکی خر بشه بیاد تو رو بگیره
من- این ارزو رو برای خودت بکن چون میدونم خرهم هیچ وقت نمیاد توروبگیره
مرجان - بسه بابا شماها که میدونید کسی نمیاد بگیره دیگه سرش بحث نکنید بیشتر اعصاب خودتو رو خورد می کنید اخه
صدف- اصلا بیخی من کم اوردم برنامه ی عصر رو چیکار میکنید ؟
من -فعلا پاشید بریم به این کلاسمون برسیم بعد تصمیم میگیریم
اونام چیزی نگفتنو به کلاس رفتیم