سلام به همه ی دوستان گلم.این اولین رمان من در موضوع عشقه.رمان و داستان هایی که من مینویسم ربطی به عشق نداره. این تجربه اولمه.پس اگه بد بود ببخشید
امیدوارم از رمان خوشتون بیاد
اینم جلد رمان
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ساعت حدودا 2نصفه شب بود.روتخت دراز کشیده بودم و اهنگ گوش میدادم.تو فکر بودم شدیدا.تو فکر اینکه چرا عشقی تو زندگیم ندارم و چرا....سریع خودمو از این فکر اوردم بیرون نمی خواستم بعد از اون شکست عشقی که خورده بودم دوباره بهم ضربه عشقی وارد بشه.تو فکر بودم که کم کم خوابم رفت.
ساعت 9 صبح با زنگ موبایل بیدار شدم.جواب دادم
-الو سپیده؟؟
-سلام عزیزم
-چقدر صدات ناراحته؟
-نه یکم خواب میاد
-نه من تو نشناسم باید برم بمیرم نیم ساعت دیگه بیا کافی شاپه....
-باشه بابای
گوشیرو قطع کردم رفتم جلوی اینه دستشویی با خودم حرف میزدم:تو چت شده شقایق؟اون چهره ی زیبا کجا رفته؟اون لبای خندون؟
صورتمو اب زدم و رفتم سر کمد تا اماده بشم یه شلوار ابی نفتی و یه مانتوی سفید ویه شال ابی و کفشای اسپرت سفید و پوشیدم و یه رژ صورتی کم رنگ زدم و رفتم
-سلام سپیده جون
-سلام شقایق عشقم
-خوبی؟
-اره ممنون ولی فکر می کنم تو حالت خوب نیست
-نه من حالم خوبه تو اینجوری فکر می کنی
-نا سلامتی من صمیمی ترین دوستتما از همون چشای خوشگلت می فهمم کی خوشحالی کی ناراحتی تورو خدا هر اتفاقی افتاده به من بگو
- خوب راستش.......
-راستش چی؟
-چند وقته دلم یه رابطه صمیمی می خواد یه رابطه ای محکم که هیچ وقت از بین نره.یه عشق موندگار
-شقایق؟سرت به جایی خورده؟یا شایدم هنوز خوابی
-نه حالم خوبه جدی میگم
-ناراحت نباش خودم یه نفرو برات پیدا میکنم
-دفعه پیشم تو پیدا کردی که اینجوری شد.بعدشم مگه دخترا میرن دنبال پسرا.؟
-فکر کنم تو از اون پسرا رو می خوای که تو خیابون با ماشین میفتن دنبالت اره؟
-نه ولش کن اصلا بیخیال من باید برم خونه قراره شب بریم کوه های دربند
-ااااا خوش به حالت .باشه برو خدافس
-بای
رفتم خونه مامانم مشغول درست کردن ناهار بود.
-رفتم از پشت بغلش کردم گفتم سلام مامی جونم
-سلام دخترم
-مامان امشب با کی قراره بریم؟
-عمو کوروشینا
عمو کوروشم دوتا دختر داشت یکی از دختراش 23سالش بود یکیشونم 14سالش بود یه پسرم داشت 24سالش بود.
رفتم نشستم رو کاناپه تلوزیوونو روشن کردم مشغول خوردن قهوه و تماشای یه فیلم عاشقانه شدم.فیلم راجع این بودکه یه دختر عاشق یه پسره شده بود که پسره دوسش نداشت یه اهنگ غمگین هم روی فیلم گذاشته بودن که کم کم اشکام داشتن سرازیر میشدن که مامانم صدام زد
-شقایق ناهار امادست
-باش اومدم
بعد از خوردن ناهار رفتم روی تختم دراز کشیدم.چشام سنگین شده بود کم کم خوابم رفت.وقتی بیدار شدم ساعت 5غروب بود
داداشم که 7سالش بود اومد بالا سرم گفت
-اجی بلندشو اماده شو مثل اینکه یادت رفته می خوایم بریم دربندا تا برسیم شب میشه
- باشه داداشی جونم الان بلند میشم
سریع از جام بلند شدم رفتم صورتمو یه اب زدمو از تو کمد یه شلوار لی مشکی و یه مانتوی سرمه ای ویه شال مشکی برداشتمو اماده شدم بعدشم رفتم جلوی اینه یه رژ بادمجونی زدمو از اتاق بیرون اومدم
-مامان داداش بابا بریم من امادم
سوار ماشین شدیم و حدودا 1ساعت و نیم توراه بودیم تا اینکه ساعت8رسیدیم.از ماشین یاده شدیم با عمومینام همزمان رسیدیم.منو مینا (دختر بزرگه ی عموم) باهم از کوه بالا می رفتیم و حرف میزدیم.شیوا همون دختر کوچیکه ی عموم و زن و عموم و مامانم هم پشت سرمون بودن.بابامو عموم هم جلوتر ازما داشتن میرفتن.به مینا گفتم پس سهیل کوش؟(سهیل پسرعموم بود)
-اونو شایان زودتر رفتن وسایل رو بذارن
-شایان کیه؟
-یکی از دوستای سهیل. از دیروز خونه ی ما بوده امشبم فهمید ما میخوایم بیایم بابام دعوتش کرد باما بیاد
وقتی داشتیم میرفتیم بالا سهیل و دوسش وسایلو روی تخت خوب گذاشته بودن ما هم رفتیم اونجا.ولی دوستش نبود.
به سهیل گفتم
-پس اقا شایان کجا رفتن؟
-رفت بگه قلیون و سرویس بیارن
-اوهوم
مینا بهم گفت
-بیا بریم قدم بزنیم تا قلیونو بیارن
-باشه
رفتیم من با اون کفشای پاشنه بلند میناهم منو داشت میبرد بالای کوها
-مینا من نمی تونم با این کفشا راه بیام
-بهونه نگیر ببین هوا چه خوبه چه منظره های قشنگی
- امان از دست تو
داشتیم میرفتیم که یهو یه سگ بزرگ سیاه جلو ظاهر شد خیلی ترسیده بودم اینقدر تند میدوییدم که نمی تونستم جلومو ببینم که یه دفعه پام پیچ خورد تا اومدم بیفتم یه دست کمرمو گرفت و بغلم کرد.
از حال رفته بودم از شدت تند دویدن وترس چون هم از سگ می ترسیدم هم نفس تنگی داشتم
وقتی چشمامو باز کردم روی تخت بودم(منظورم تختایی که تو سفره خونه های میذارن) و یکی بهم میگفت
-شقایق خانوم حالتون خوبه؟
یه پسر با چشمای خاکستری و موهای مشکی
-ممنون خوبم
مینا میگفت
-شقایق ابرومونو بردی اون یه سگ خونگی بود
-سگه اندازه الاغ بود تو میگی خونگی بود؟
اینو که گفتم همه زدن زیر خنده
امیدوارم از رمان خوشتون بیاد
اینم جلد رمان
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ساعت حدودا 2نصفه شب بود.روتخت دراز کشیده بودم و اهنگ گوش میدادم.تو فکر بودم شدیدا.تو فکر اینکه چرا عشقی تو زندگیم ندارم و چرا....سریع خودمو از این فکر اوردم بیرون نمی خواستم بعد از اون شکست عشقی که خورده بودم دوباره بهم ضربه عشقی وارد بشه.تو فکر بودم که کم کم خوابم رفت.
ساعت 9 صبح با زنگ موبایل بیدار شدم.جواب دادم
-الو سپیده؟؟
-سلام عزیزم
-چقدر صدات ناراحته؟
-نه یکم خواب میاد
-نه من تو نشناسم باید برم بمیرم نیم ساعت دیگه بیا کافی شاپه....
-باشه بابای
گوشیرو قطع کردم رفتم جلوی اینه دستشویی با خودم حرف میزدم:تو چت شده شقایق؟اون چهره ی زیبا کجا رفته؟اون لبای خندون؟
صورتمو اب زدم و رفتم سر کمد تا اماده بشم یه شلوار ابی نفتی و یه مانتوی سفید ویه شال ابی و کفشای اسپرت سفید و پوشیدم و یه رژ صورتی کم رنگ زدم و رفتم
-سلام سپیده جون
-سلام شقایق عشقم
-خوبی؟
-اره ممنون ولی فکر می کنم تو حالت خوب نیست
-نه من حالم خوبه تو اینجوری فکر می کنی
-نا سلامتی من صمیمی ترین دوستتما از همون چشای خوشگلت می فهمم کی خوشحالی کی ناراحتی تورو خدا هر اتفاقی افتاده به من بگو
- خوب راستش.......
-راستش چی؟
-چند وقته دلم یه رابطه صمیمی می خواد یه رابطه ای محکم که هیچ وقت از بین نره.یه عشق موندگار
-شقایق؟سرت به جایی خورده؟یا شایدم هنوز خوابی
-نه حالم خوبه جدی میگم
-ناراحت نباش خودم یه نفرو برات پیدا میکنم
-دفعه پیشم تو پیدا کردی که اینجوری شد.بعدشم مگه دخترا میرن دنبال پسرا.؟
-فکر کنم تو از اون پسرا رو می خوای که تو خیابون با ماشین میفتن دنبالت اره؟
-نه ولش کن اصلا بیخیال من باید برم خونه قراره شب بریم کوه های دربند
-ااااا خوش به حالت .باشه برو خدافس
-بای
رفتم خونه مامانم مشغول درست کردن ناهار بود.
-رفتم از پشت بغلش کردم گفتم سلام مامی جونم
-سلام دخترم
-مامان امشب با کی قراره بریم؟
-عمو کوروشینا
عمو کوروشم دوتا دختر داشت یکی از دختراش 23سالش بود یکیشونم 14سالش بود یه پسرم داشت 24سالش بود.
رفتم نشستم رو کاناپه تلوزیوونو روشن کردم مشغول خوردن قهوه و تماشای یه فیلم عاشقانه شدم.فیلم راجع این بودکه یه دختر عاشق یه پسره شده بود که پسره دوسش نداشت یه اهنگ غمگین هم روی فیلم گذاشته بودن که کم کم اشکام داشتن سرازیر میشدن که مامانم صدام زد
-شقایق ناهار امادست
-باش اومدم
بعد از خوردن ناهار رفتم روی تختم دراز کشیدم.چشام سنگین شده بود کم کم خوابم رفت.وقتی بیدار شدم ساعت 5غروب بود
داداشم که 7سالش بود اومد بالا سرم گفت
-اجی بلندشو اماده شو مثل اینکه یادت رفته می خوایم بریم دربندا تا برسیم شب میشه
- باشه داداشی جونم الان بلند میشم
سریع از جام بلند شدم رفتم صورتمو یه اب زدمو از تو کمد یه شلوار لی مشکی و یه مانتوی سرمه ای ویه شال مشکی برداشتمو اماده شدم بعدشم رفتم جلوی اینه یه رژ بادمجونی زدمو از اتاق بیرون اومدم
-مامان داداش بابا بریم من امادم
سوار ماشین شدیم و حدودا 1ساعت و نیم توراه بودیم تا اینکه ساعت8رسیدیم.از ماشین یاده شدیم با عمومینام همزمان رسیدیم.منو مینا (دختر بزرگه ی عموم) باهم از کوه بالا می رفتیم و حرف میزدیم.شیوا همون دختر کوچیکه ی عموم و زن و عموم و مامانم هم پشت سرمون بودن.بابامو عموم هم جلوتر ازما داشتن میرفتن.به مینا گفتم پس سهیل کوش؟(سهیل پسرعموم بود)
-اونو شایان زودتر رفتن وسایل رو بذارن
-شایان کیه؟
-یکی از دوستای سهیل. از دیروز خونه ی ما بوده امشبم فهمید ما میخوایم بیایم بابام دعوتش کرد باما بیاد
وقتی داشتیم میرفتیم بالا سهیل و دوسش وسایلو روی تخت خوب گذاشته بودن ما هم رفتیم اونجا.ولی دوستش نبود.
به سهیل گفتم
-پس اقا شایان کجا رفتن؟
-رفت بگه قلیون و سرویس بیارن
-اوهوم
مینا بهم گفت
-بیا بریم قدم بزنیم تا قلیونو بیارن
-باشه
رفتیم من با اون کفشای پاشنه بلند میناهم منو داشت میبرد بالای کوها
-مینا من نمی تونم با این کفشا راه بیام
-بهونه نگیر ببین هوا چه خوبه چه منظره های قشنگی
- امان از دست تو
داشتیم میرفتیم که یهو یه سگ بزرگ سیاه جلو ظاهر شد خیلی ترسیده بودم اینقدر تند میدوییدم که نمی تونستم جلومو ببینم که یه دفعه پام پیچ خورد تا اومدم بیفتم یه دست کمرمو گرفت و بغلم کرد.
از حال رفته بودم از شدت تند دویدن وترس چون هم از سگ می ترسیدم هم نفس تنگی داشتم
وقتی چشمامو باز کردم روی تخت بودم(منظورم تختایی که تو سفره خونه های میذارن) و یکی بهم میگفت
-شقایق خانوم حالتون خوبه؟
یه پسر با چشمای خاکستری و موهای مشکی
-ممنون خوبم
مینا میگفت
-شقایق ابرومونو بردی اون یه سگ خونگی بود
-سگه اندازه الاغ بود تو میگی خونگی بود؟
اینو که گفتم همه زدن زیر خنده