03-10-2013، 22:07
(آخرین ویرایش در این ارسال: 03-10-2013، 22:20، توسط kimia kimia1378.)
[/align]ولی فرق می کرد ، آن شب برای آیدا آخر دنیا بود . ثانیه ها کش می آمدند و روز تمامی نداشت ...
ارکیده رفته بود ارشیا را از کلاس زبان بیاورد ، وقتی برگشتند هردو از تاریکی خانه جا خوردند ...
- مگه آیدا خونه نیست؟
- نگفته بود جایی میره!
با عجله به طبقه ی بالا دوید و در اتاقش را باز کرد ، در تاریکی هیچ نمی دید فقط صدای هق هق ضعیفی از گوشه ی اتاق می آمد ، کلید را زد. آیدا بیشتر در خودش مچاله شد. ارکیده به طرف او رفت : عزیزکم!
آیدا هق هق کنان گفت : دلم گرفته ...
ارکیده هیکل ظریف او را در اغوش گرفت : اینقدر گریه نکن ، کور شدی!
آیدا در میان گریه خندید : کار دیگه ای ازم بر نمیاد.
ارکیده را پس زد و بلند شد ، چشمش به ساعت افتاد : خدای من!
- چی شده؟
- یعتی 2 ساعت دیگه میره؟
ارکیده هم به ساعت نگاه کرد، 7 بود.
قبل از آنکه او چیزی بگوید ، آیدا به طرف کمد رفت و مانتویش را پوشید . ارکیده هاج و واج ماند : کجا؟
- میرم فرودگاه!
- چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- نمی خوام باهاش حرف بزنم ، فقط می خوام ببینمش!
ارکیده بازوی او را محکم گرفت : نه، نمی زارم!
- باید برم ، وگرنه نابود میشم!
- اگه بری نابود میشی! همین حالاشم ذره ذره داری آب میشی! فرض کن رفته!
- نرفته ، ارکیده! خواهش میکنم ! باید ببینمش! دیگه هیچوقت برنمی گرده!
- نه، تحملشو نداری!
آیدا دندان هایش را به هم فشار داد : فقط یه فرصت دیگه دارم! اگه پیاده برم فرودگاه ، میرم!
آیدا با احتیاط به سالن فرودگاه رفت : یه گوشه باشیم که اندرزگو ها نبیننمون!
- دیگه چه فرقی می کنه؟ تیام نباید تو رو ببینه که رفته ...
- هنوز نرفته!
این را با التماس گفت ، خودش را به شیشه چسباند و در میان مسافران جست و جو کرد ، تمام وجودش چشم شده بود : نیست ارکیده ، نیست!
ارکیده از حال پریشان او جا خورد : چرا ، هست ! هنوز خیلی زوده که بره!
ولی آیدا وحشتزده شده بود : نیستش ، بیا ببین ، نیست!
ارکیده با دقت همه ی مسافران را از نظر گذراند ؛ نه واقعا تیام نبود.
جوی اشک آیدا از گونه اش هم گذشته بود : رفت؟ یعنی واقعا رفت؟ به همین سادگی؟
زانو هایش دولا شد و روی زمین نشست ، ارکیده بی هوا گفت : دیدمش!پاشو بیا ! ببین!
آیدا از جا پرید و دوباره به مسافران زل زد : کو؟
- نگاه کن! تی شرت طوسی پوشیده!
تا آیدا می گشت ، ارکیده مضطرب به اطرافش نگاه کرد ، چکار می کرد؟ اگر آیدا از حال می رفت چه؟
دختر نوجوانی با شگفتی به آن دو زل زده بود. ارکیده به طرف او رفت : مواظب دوست من باش تا بیام! ( بازوی او را گرفت) تو رو خدا مواظبش باش!
به آن سمتی که خانواده ی اندرزگو ایستاده بودند ، دوید. آیدا که با تمام وجود می لرزید زمزمه کرد : نیست ، رفته ، برای همیشه! بی معرفت!
قبل از آنکه از حال برود دو دست روی چشم هایش را گرفت.
این دیگر از آن کارها بود. این کدام دلقکی بود؟ دستش را گرفت که از روی چشمش پس بزند : نکن!
این دست ارکیده نبود ، دست هیچ دختری نبود ...
با بی تابی تکرار کرد : نکن ،تو کی هستی؟
یک نفر ... فقط یک نفر همچین شوخی ای با او می کرد . امکان نداشت ... ولی این بوی آشنای او بود : تیام!
دست ها از روی چشمش کنار رفتند و شانه های او را گرفتند و آیدا را چرخاند : فکر کردی بدون اینکه تو رو ببینم ، میرم؟
آیدا در میان دست های تیام می لرزید ، تلاش کرد خودش را برهاند ، باز هم او باخته بود : ولم کن!
حالا که اینقدر به او نزدیک بود ، دیگر نمی خواست او را ببیند ، از خودش و ضعفش بدش آمده بود ، باز هم او بود که به دنبال تیام آمده بود ، دلش می خواست سقف فرودگاه را بر سر او خراب کند.
تیام را کنار زد و عقب رفت : دیدی؟ دیگه برو!
تیام تکرار کرد : آره ، گفته بودم تا تو رو ندیدم ، نمیرم! یادته؟
به شال آیدا اشاره کرد ؛ پس آن روز متوجه شده بود! ادامه داد : گفته بودم که احمق نیستم!
- می دونستم که نیستی!
تیام لبخند زد : ولی گفته بودم که کورم ، نه؟
آیدا مثل طوطی تکرار کرد : گفته بودی!
و تیام مثل معلمی که درسی برای چندمین بار برای شاگرد کودنش توضیح می دهد ، گفت : هر چقدر هم که باهوش باشی وقتی نمی بینی فایده نداره ، نه؟
آیدا فقط می خواست از شر او خلاص شود ، از شر او و خاطره ها و عشقش ...
- تیام! خفه شو و برو!
- کجا؟
- همون قبرستونی که می خواستی بری!
- اون قبرستون بلیت می خواد که من ندارم!
آیدا گیج و مات به او نگاه کرد ، تیام لبخند زد. از آن لبخند های دلبر که همه چیز را از یاد آدم می برد ، اشک و غصه و ماتم و بدبختی ...
تیام دستش را جلو برد و موهای وحشی آیدا را زیر شال هل داد و مرتب کرد و با ملایمت توضیح داد : من پسر خوبی شدم و میخوام بمونم ، فقط به خاطر تو !
این حرکتش آیدا را به یاد ایمان انداخت ، از دسترس تیام عقب رفت : دروغگو به خاطر من نیست ، به خاطر ایمانه ...
تیام نفس عمیقی کشید .
- لازم نکرده به من ترحم کنی ، من بدون تو هم می تونم زندگی کنم !
- ولی من نمی تونم !
این را تیام پرخاش کنان گفت و قبل از آنکه آیدا حرفی بزند ادامه داد : تو راست میگی ، من به خاطر تو نموندم ... من ... به خاطر خودم موندم ، چون می دیدم با اینکه همه هستن چقدر جای خالی تو عذابم میده ، من نمی تونستم بدون تو زندگی کنم ، هر لحظه از این دو هفته توی فکر تو بودم ، همین دو هفته کافی بود تا بفهمم نبود من چقدر ممکنه بقیه رو اذیت کنه ( شانه هایش را بالا انداخت ) البته بعید می دونم به اندازه ای که من دلم برای تو تنگ شده کسی دلتنگ من بشه !
اشک از چشم آیدا به راه افتاد ... امکان داشت تیام درد او را در این چند روز درک کند ؟!
تیام مچ او را محکم گرفت ، او را به طرف خودش کشید و به راه افتاد : پس بیخود پای ایمانو وسط نکش ! همه اش تقصیر خودته ! تقصیر توئه که من دو هفته اس هروقت می خوابم خواب تو رو می بینم ! همین الانم که اون گوشه وایساده بودم یه لحظه فک کردم تو رو دارم خواب می بینم !
آیدا رویش را به سمت او کرد : اگه من نیومده بودم چکار می کردی ؟
تیام از گوشه ی چشم او را نگاه کرد : می اومدم به زور از خونه ای ارکیده درت می آوردم ؛ من به هر حال نمی رفتم ، اینکه این نقشه رو ریختم بیشتر به این خاطر بود که از طرف تو مطمئن بشم ، مطمئن بشم که تو ... ( سینه اش را صاف کرد ) اصلا به نیومدن تو فکر نمی کردم ، اینقدری که من به خدا التماس کردم ... ( صورتش خشن شد ) ولی وقتی دیدمت اصلا خوشحال نشدم !
انگار یک سطل آب سرد روی آیدا ریختند : چرا ؟
- آخه این چه قیافه ایه ؟ حتما به خانم هاشمی گله می کنم ؛ نمی تونست یه کم بیشتر به تو برسه ؟ صورتت شده دو بند انگشت ! چشمات زده بیرون ، رنگت زرده ، عین جسد شدی !
دهان آیدا از این همه تعریف بازماند . این دیگر چه جورش بود ؟
با عصبانیت سعی کرد مچش را آزاد کند ، ولی تیام محکم مچ او را چسبیده بود و بی خیال نمیشد .
- ولم کن ! مگه دزد گرفتی ؟
تیام نتوانست لبخندش را پنهان کند : یه چیزی تو همین مایه ها!
- اینطوریاس ؟ اگه من دزدم تو چی هستی ؟ داروغه ؟
- نه ، مالباخته !
- نه بابا ! حالا چی باختی ؟
تیام با حالت غمزده ای گفت : دلمو جناب !
آیدا حس می کرد صورتش در حرارت می سوزد ، با دستپاچگی گفت : باشه ، پس بگیر !
- نمی تونم ، باید مجازات بشی ، حبس ابد ! دیگه حق نداری بدون اجازه ی من جایی بری !
- باشه ، تیام ، ولم کن ! همه دیدنمون !
نیش تیام باز شد : آره ، فک همه اشون افتاد ! اگه بعد از چند سال برمی گشتم اینقدر ذوق زده نمی شدن !
فقط کیارش خبر داشت که تیام نمی رود ، او چند لحظه حواس بقیه را پرت کرده و تیام جیم زده بود . حالا که بقیه این نمایش را شروع کرده بودند ، او آن را به پایان می برد . تلافی بی خبری او از آیدا وقتی بقیه می دانستند.
آن شب وقتی تیام به همراه آیدا پیش بقیه برگشت جای شاخ روی سر همه خالی بود! هر چند عسل با اعتماد به نفس موهای آیدا را کشید : چی گفته بودم؟ شب دراز است و قلندر بیدار!
آیدا خندید، هیچ حرفی نداشت بزند ولی می توانست بخندد.
چند دقیقه همه داشتند با هم حرف می زدند و هیچکس متوجه نبود دیگری چه می گوید ...
بالاخره این پدر بود که به بحث خاتمه داد : بریم خونه دیگه ! این بچه حسابی همه رو سر کار گذاشت !
تیام خندید و تکین با آرنج زد توی پهلویش : نصفه شبی زابه راهمون کرده ، کیفم می کنه !
نیش تیام آن شب بسته نمیشد : تازه سر شبه برادر ، برنامه داریم شبو همینجا بمونیم ...
- به همین خیال باش مهندس ، اگه من بابای تو بودم ، یه آشی برات می پختم که ...
پریا به بازوی او ضربه زد : تکین بسه ، بریم !
- تیام فردا باهات صحبت می کنم !
تیام خوشحالتر از آن بود که از تهدید تکین بترسد : باش تا صبح دولتت بدمد !
با سر خوشی به طرف دخترها برگشت : مرسی خانم هاشمی ، تشریف بیارین در خدمتتون باشیم .
ارکیده و آیدا به همدیگر نگاه کردند و آیدا این پا و آن پا کرد : تیام ، من نمیام خونه !
ارکیده از آنها فاصله گرفت؟ و آیدا قبل از آنکه تیام چیزی بگوید اضافه کرد : من خسته ام تیام ... بزار امشبم برم اونجا ...
- ولی ... هنوز ازم دلخوری ؟
آیدا حس می کرد دیگر نمی تواند سر پا بایستد ، انرژی نداشت : فردا ... بعدا ... حرفشو بزنیم !
- ولی ( تیام به ارکیده نگاه کرد که حواسش جای دیگری ود ) من دلم میخواد برگردی خونه !
- فقط امشب ... باشه ؟
ارکیده به طرف آنها نگاهی انداخت و تیام گفت : باشه ، پس می رسونمت !
- مرسی ، ولی ارکیده اینطوری تنها می مونه !
ارکیده به این طرف آمد و تیام با بی طاقتی هر دو آنها را نگاه کرد .
ارکیده از آینه ی جلو تیام را نگاه کرد که با ماشین پشت سر آنها می آمد : چرا باهاشون نرفتی ؟
آیدا سرش را که به پشتی صندلی تکیه داده بود ، به طرف او چرخاند : ازم خسته شدی ؟
ارکیده شکلکی در آورد : آره ... نگو که دلت واسه اون و خانواده اش تنگ نشده !
آیدا چشم هایش را بست : ازش خجالت می کشم ...
- چی ؟
- تمام انرژیمو تو فرودگاه از دست دادم ... یه حس بدی داشتم ... انگار خیلی سخت بود باهاشون برم خونه و بعد بگم شب به خیر ، برم اتاقم بخوابم ، تیام منو راحت نمیزاشت ... و ...
- و چی ؟
آیدا نفس عمیقی کشید : اون مونده ، ولی هنوزم معلوم نیس میخواد چکار کنه ؟ من نمی تونم برگردم تو اون خونه و به راحتی قبلا زندگی کنم . همه الان فهمیدن که ..
- تو دوسش داری !
آیدا به تلخی تایید کرد : آره !
آیدا برای تیام دست تکان داد و در پارکینگ را باز کرد که ارکیده ماشین را ببرد داخل !
ولی وقتی می خواست در را ببندد متوجه تیام شد که از ماشین پیاده شده و منتظر ایستاده است ، با ارکیده به طرف او رفتند .
- مرسی تیام ، زحمت کشیدی !
ارکیده گفت : بفرمایین تو !
- نه ، دیگه دیروقته !
وقتی متوجه شد هر دو منتظر رفتن او هستند ، نفس عمیقی کشید : آیدا میخوام باهات حرف بزنم !
ارکیده به آیدا نگاه کرد و بعد به تیام : خوب بیاین داخل !
- نه ، نمیخوام مزاحم بشم !
ارکیده شانه ای بالا انداخت و رفت ولی در را پشت سرش باز گذاشت ...
آیدا او را برانداز کرد : خوب ، بگو ، چی کارم داری ؟
تیام زل زده بود به ریشه های شال آیدا : دلم برات تنگ شده بود ... خیلی ... چطور تونستی همچین کاری با من بکنی ؟
آیدا ترجیح می داد به بقیه ی جمله ی او کاری نداشته باشد : واقعاِ واقعا دلت برام تنگ شده بود ؟
تیام سرش را بالا آورد و زل زد به چشم های تیره ی آیدا : واقعا ... مگه تو دلت تنگ نشده بود ؟
چشم های آیدا لبریز از اشک شد و بعد جوی باریکی از چشمش راه افتاد ؛ چطور می توانست دلتنگیش برای تیام را در قالب کلمات جا بدهد ؟ تیام دستش را جلو برد ، صورت آیدا را در دست گرفت و با انگشت شست اشک هایش را پاک کرد : هیچ وقت فکر نمیکردم تو بیست سالگی زن بگیرم !
آیدا خندید : خوب مگه حالا گرفتی ؟
- فردا میام دنبالت و تو باید می گردی خونه !
- به زحمت میفتی سرورم ! من خودم با اتوبوس میام !
تیام با سرخوشی خندید : اینم فکر خوبیه ! فردا میای خونه دیگه ؟
چشم های تیام واقعا مشتاق بود ولی آیدا به هیچ وجه اینطور نبود : من هنوز میخوام اینجا بمونم !
اخم های تیام در هم رفت : نمی تونم اجازه بدم !
- من از تو اجازه نخواستم !
- من به خاطر توموندم ایران !
- می خوای اینو تا ابد بزنی تو سر من ؟ همین یه ساعت پیش گفتی به خاطر خودت بوده !
ارکیده در حیاط را باز کرد : صداتونو بیارین پایین ، مردم خوابن !
هر دو به سمت او برگشتند و تیام گفت : گوش وایساده بودی ؟
- پس فک کردی من میزارم دوستم این وقت شب با یه پسر وایسه دم در ، خودم برم تو خونه ؟
- انگار ما دوتا 8 ماه توی یه خونه زندگی کردیما !
ارکیده نیشخند زد : لابد یه کاری کردی که از اون خونه فراری شده !
- ارکیده !
ارکیده شانه هایش را بالا انداخت : دیگه داد و فریاد نکنینا !
برگشت و رفت داخل !
آیدا با دلجویی گفت : شوخی می کنه !
تیام جلو رفت و کنار دیوار روی زمین نشست .
آیدا چند لحظه مکث کرد و بعد کنار او نشست .
تیام سرش را بالا نیاورد : واقعا میخوای اینجا بمونی ؟
- فقط چند روز !
- اینجا ... راحتی ؟ از خونه ی ما بیشتر ؟
آیدا دستش را روی شانه ی او گذاشت : مسئله این نیست تیام ، من به قول خودت 8 ماه خونه ی شما بودم اگه راحت نبودم که می موندم !
- پس راحت نبودی وگرنه به قول ارکیده فرار نمی کردی !
- من از دست تو فرار کردم تیام ، حالا هم به خاطر تو برنمی گردم خونه !
تیام به تلخی گفت : اگه یکی اینا رو بشنوه چه فکرا که پیش خودش نمی کنه !
صدایی از بالای سرشان آمد : واقعا !
آیدا از جا پرید : ارکیده !
ظاهرا ارکیده از آیفون به صحبت آنها گوش می داد .
- تو نباید به حرف های ما گوش بدی !
- هر وقت پای این پسر وسط بوده اشک تو در اومده و قاطی کردی ، من وظیفه ی خودم میدونم به کارتون نظارت کنم که وقتی لازم شد وارد عمل بشم .
تیام بلند شد : خیلی ممنون خانم هاشمی ، بنده رفع زحمت می کنم ، شما هم برین راحت بخوابین !
- لطف می کنین ، آیدا بیا داخل !
- الان میام !
صدای تقی آمد و تیام به آیدا نگاه کرد : الان منو بخشیدی دیگه ، آره ؟
- تیام من خیلی خوشحالم ، خیلی !
وقتی در را پشت سر تیام بست ، یک دور توی حیاط رقصید ، بعد نشست روی پله و گریه کرد .
چشم هایش را که باز کرد بی دلیل احساس سرخوشی می کرد ولی با به یادآوردن اتفاقات دیشب علت خوشحالیش را فهمید و لبخند زد . کش و قوسی به خودش داد و در جایش نشست می خواست قبل از آنکه ارکیده و ارشیا بیدار شوند ، برای آنان صبحانه ی مفصلی آماده کند .
همینکه برای خرید نان پایش را از خانه بیرون گذاشت ، ماشین آشنایی را آن ور کوچه دید ، نفس عمیقی کشید و منتظر ماند ، تیام از ماشین پیاده شد : سلام ، صبح به خیر !
آیدا نتوانست لبخندش را پنهان کند : راه گم کردی صبح به این زودی اومدی اینجا ؟
- نه اتفاقا پیدا کردم !
تیام خودش را به او رساند و با او هم قدم شد: کجا داری میری ؟
- میرم نون بخرم ! ( قبل از آنکه تیام بهانه ی دیگری برای دلخوری از ارکیده پیدا کند گفت ) همیشه ارشیا میخره ولی من امروز چون زود بیدار شدم میخوام یه صبحونه حسابی براشون آماده کنم .
- خیلی خوب بیا تا نونوایی می برمت !
آیدا شانه بالا انداخت و سوار شد .
- دیشب اینجا راحت خوابیدی ؟
- من دو هفته اس اینجا می خوابم ، خیلی راحتم ... وایسا تیام ، همینجاس !
- باشه ، بشین من میرم ، چن تا بخرم ؟
آیدا آهی کشید و کف دستش را روی پیشانی گذاشت ، نمی دانست باید با او چطور رفتار کند ، با توجه به اتفاقات
اخیر باید منتظر می ماند بقیه تصمیم بگیرند یا دوباره خودش باید دست به کار میشد ؟ موبایلش زنگ خورد ، که صدای آن برایش غریبه بود ...
تمام این دو هفته گوشیش خاموش بود و دیشب که روشنش کرد ، با سیل پیام ها از طرف تیام رو به رو شد . تمام پیام هایی که در این مدت فرستاده بود ، پر از رنجش ، دلتنگی و التماس ...
ناگهان به خود آمد و جواب داد . مادر تیام بود ، می دانست که تیام پیش اوست ولی می خواست بداند آیدا آمادگی عقد دائم را دارد یا نه ؟ !
آیدا برای چند ثانیه لال مانده بود ، نه فقط زبانش که مغزش هم از کار افتاده بود ! چه جوابی باید می داد ؟
- من نمی دونم ...
- عزیزدلم ، فقط میخوام روش فکر کنی ... بعدا می بینمت !
آیدا گوشی را پرت کرد توی کیفش و به تیام نگاه کرد که که پشتش به او بود ، شکی نداشت که این پسر را با آن تی شرت سفید و کلاه لبه دارش که تا روی چشمش کشیده و با متانت منتظر نوبتش است ، دوست دارد .
ولی او و تیام فقط بیست سال داشتند و آیدا به هیچ وجه از احساسات واقعی تیام خبر نداشت ...
در ماشین باز شد و تیام نشست : خدمت شما ... حالا میریم خونه ، نونا رو میزاری و میای ، باشه ؟
آیدا جواب او را نداد ، آن « نه » می توانست تا خانه منتظر بماند .
دنیای وارونه ، اینو خوب می دونه
که من دیوونه تو رو دوست دارم
اون همه بدیات ، دوباره با صدات
گم میشه میره زود از یادم
دلش نمی خواست در چشم های تیام دلسوزی و ترحم ببیند ، او عشق تیام را می خواست ...
خودش هم می دانست خواستن چنین چیزی از تیام ، توقع زیادی است ، تیام نه سن و سال مناسب زندگی مشترک را داشت و نه آمادگیش را ...
آن همه اصرار و بدبختی برای نگه داشتن تیام حالا بی فایده به نظر می رسید ، حتی به او پیشنهاد ازدواج هم شده بود ، ولی آیدا احساس شکست می کرد ... احساس می کرد فقط سایه ی تیام را دارد و نه خودش را ، نمی خواست تیام را زندانی خودش کند ؛ آهی کشید و از ماشین پیاده شد ...
- نونا رو بزار داخل و بیا ، باشه ؟
آیدا سری تکان داد و در را بست . مانی را در چند قدمیش دید که به درختی لگد می زد ، لابد از چیزی ناراحت بود : سلام مانی ، صبح به خیر !
مانی جوابش را نداد و این عجیب بود ، به طرف او رفت : چیزی شده مانی ؟
- نه ! ... آره ! ... تو با اون پسر بیرون بودی ؟
آیدا هاج و واج ماند ولی قبل از آنکه چیزی بگوید مانی خودش ادامه داد : نگو نه ، که خودم دیدم سوار ماشینش شدی ، دوست پسرته ، آره ؟
آیدا از بخت خودش خنده اش گرفته بود ، یک پسر 13 ساله که هیچ ربطی هم به او نداشت بازجوییش می کرد و او گوش می داد ، با این حال جواب مانی را می داد ، نمی خواست او را برنجاند ...
- نه ... معلومه که نه !
تیام هم از ماشین پیاده شد ولی از کنار ماشین جم نخورد .
مانی با بغضی در گلو پرسید : می خوای باهاش عروسی کنی ؟
آیدا نمی دانست برای این وضعیت باید بخندد یا گریه کند ، با این حال لبخند تلخی زد : نمی دونم مانی ... هنوز نمی دونم !
اشک چشم های مانی را پر کرد : دوسش داری ؟
این خنده دارترین وضعیت غم انگیزی بود که آیدا درگیرش شده بود ، با این حال باز هم جواب داد ، انگار نمی توانست از سوال های این پسر معصوم فرار کند : آره !
مانی بغضش را قورت داد : اونم دوستت داره ؟
آیدا صدای قدمهای تیام را شنید که به این طرف می امد ، شانه هایش را بالا انداخت : نمی دونم ...
اشک از چشم های آیدا پایین آمد ، این روزها چقدر زود چشمه ی اشکش سر باز می کرد ...
قلبش پر از غم و غصه بود و چشمانش با کوچکترین اشاره ای می بارید ... جوی اشک از چشمانش راه افتاد و تا روی چانه اش آمد ، مانی با ناراحتی جلو آمد : ببخشید ... غلط کردم ... خوبه ؟
تیام ولی حرفی نزد ، آیدا هم سرش را تکان داد : تقصیر تو نیست !
مانی با عصبانیت به تیام نگاه کرد : به خاطر تو داره گریه می کنه ، اگه دوسش داری چرا بهش نمی گی ؟ اگه دوسش نداری ، چرا ولش نمی کنی بری ؟
تیام حیرتزده گفت : ببخشید ؟
مانی گفت : صب که از خونه اومد بیرون ، خوشحال بود ، بعد با تو رفت ، حالا که برگشت ناراحته ، لابد اذیتش کردی دیگه !
- آیدا ! من اصلا چیزی به تو گفتم ؟
آیدا دماغش را کشید بالا ، لابد از اینکه حرفی زده نشده بود ، اینقدر غصه می خورد ! کاش تیام خودش به او می گفت ، خودش به جای مادرش می گفت که می خواهد زندگیش را با آیدا شریک بشود ، نه اینکه فقط تمام عمر مراقبش باشد .
- نه چیزی نگفتی !
کلید را در قفل انداخت و چرخاند ، هنوز می توانست نگاه دلسوز مانی را روی خودش حس کند ...
ارکیده و ارشیا هنوز بیدار نشده بودند ، دو تا از نان ها را لای سفره روی اپن و بقیه را در یخچال گذاشت ، تکه ای از نان توی سفره کند و به دهان گذاشت ، با این حال نتوانست آن را فرو دهد ، بغض بزرگی که راه گلویش را سد کرده بود جلوی هر چیزی را می گرفت . روی مبل نشست و جلوی دهانش را گرفت تا بغضش را بالا نیاورد ولی نتوانست خودش را کنترل کند و زار زد ...
شالش را گرفته بود جلوی دهانش تا صدای گریه اش کسی را بیدار نکند ...
زنگ در را زدند ، بلند شد و جلو رفت ، اول فقط یک گل را دید ، بعد گل کنار رفت و صورت پشیمان تیام جای آن را گرفت : بیا دم در !
نباید می رفت ، باید می ماند و محلش نمی گذاشت ، ولی تجربه ثابت کرده بود او هرگز تیام را منتظر نگذاشته ...
در را باز کرد و تیام را دید ، که باد موهایش را پریشان کرده و توی صورتش ریخته بود ، تیام گل را به سمت او گرفت . یک غنچه ی رز نارنجی بود ، از همان ها که مانی در باغچه داشت ، با چشم مانی را جستجو کرد و تیام گفت : رفت ! ( آیدا به او نگاه کرد و تیام توضیح داد ) راضی شد کلامو عوض این گل بگیره !
آیدا تازه متوجه نبود کلاه سفید تیام شد ، با گیجی تکرار کرد : کلاه ؟ عوض گل ؟
تیام موهایش را کنار زد و با صبوری توضیح داد : درسش اینه که کلاه رو عوض تو برداشت ، من فهمیدم اونم تو رو دوست داره ، قرار شد اون کلاه منو برداره و تو مال من بمونی !
- ببخشید ؟
- البته اون کلاه خیلی می ارزید ، مارک دار بود ، خیلی دوسش داشتم ( با عطوفت اضافه کرد ) ولی تو هم خیلی می ارزی آیدا !
آیدا سعی کرد در را ببندد : خل !
تیام پایش را لای در گذاشت ، آیدا سرش را بالا آورد و متوجه شد چشم های عسلی رنگ جدیت گرفته اند .
تیام به تندی گفت : کدومش سختتره ؟ حرفاتو به من بزنی یا به پسر بچه ی همسایه ؟
آیدا ناخودآگاه گفت : اون 13 سالشه !
- من 7 سال بزرگترم ، قول میدم بیشتر از اون بفهمم .
آیدا لال شده بود .
- یاالله، شروع کن !اینقدر سخته ؟
- من ... حرفی ندارم !
بغش را قورت داد ولی اشکی از چشمش راه افتاد که تیام آن را با انگشت اشاره اش گرفت : چطور نداری ؟ همینا حرفه که میریزی تو خودت بعد سیل میشه از چشات راه میفته !
دستش را پایین آورد هر دو دست آیدا را گرفت : تو هیچوقت به من نگفته بودی حافظه ات 24 ساعته اس !
- چی ؟
- اگه نبود که حرفای دیشب منو یادت نمیرفت !
دوزاری آیدا افتاد : یادم نرفت ... فقط ... جدیشون نگرفتم !
تیام دست های او را فشرد : ببین من می فهمم ... نمی تونی منو زیاد جدی بگیری ... نمی تونی زیاد روم حساب کنی ...
- تیام !
تیام انگشتش را بالا آورد و اشاره به سکوت کرد : ولی لطفا سعی کن ! منم تلاش میکنم محکمتر از اینی باشم که هستم ، قابل اعتمادتر و بهتر ! آیدا من میخوام تو رو توی تمام آینده سهیم کنم . مجبور نیستم ، به خدا ، مجبور نیستم فقط میخوام ... از ته دلم اینو میخوام ... می خوام تو خوشی هام ، تو لحظات خوبم ، توی زندگی ، همیشه باشی ... می خوام با تو تقسیمش کنم ، می خوام کنارم باشی ... می دونم بچگونه اس ولی جدیه آیدا ! خواهش میکنم مسخره ام نکن ! هیچ آدم عاقلی تو بیست سالگی زن نمی گیره ولی من اگه بخوام پیش تو باشم چاره ای جز این ندارم !
- من نمیخوام تو بعدا پشیمون بشی !
- چرا پشیمون بشم ؟ آدما از پنج شیش سالگی با یکی دوست میشن تا آخر عمر ، من و تو تازه مثلا عاقل و بالغیم ! (خندید ) البته خودمون اینطور فکر می کنیم ! با خاله بازی چطوری ؟ دخترا که این بازی رو دوس دارن ! چون قراره تو همبازی من باشی ، منم باهاش کنار میام !
آیدا خندید و تیام نفس راحتی کشید : بریم بیرون ؟
- الان بیرونیم تیام !
تیام دست او را گرفت و از خانه بیرون کشید و در را بست !
هردو به پشت روی چمن دراز کشیده بودند و زل زده بودند به آسمان آبی و ابرهایش ...
آن وقت روز هیچکس دیگری آنجا نبود که ببیندشان ...
آیدا نفس عمیقی کشید : چه حسی داری ؟
- دلم پشمک میخواد !
آیدا محکم روی دست تیام که نزدیکش بود کوبید و تیام انگشتانش را در آنگشتان آیدا قفل کرد و آن را محکم نگه داشت .
- ولم کن اندرزگو !
- نه ، تو خیلی انرژی داری ! یه کاری دستم میدی !
- یه چیزی برات دارم ، دستمو ول کن ، اینطوری که نمیشه ...
تیام به آرامی انگشتانش را رها کرد و آیدا فورا دستش را پس کشید .
- باشه ، حقه باز ! منم که ساده !
آیدا از ته دل خندید : نه به خدا ، راست گفتم !
دستش را برد زیر شالش و زنجیر نقره اش را باز کرد ، آن را جلو آورد و بالای سر تیام گرفت ، تیام چند بار پلک زد تا توانست ، پلاک نقره و « وان یکاد » ش را ببیند : خوب ؟
آیدا آن را روی سینه ی تیام رها کرد و خودش دوباره به پشت دراز کشید تا چشم در چشم تیام نباشد : مال ایمانه ، روز تولدت می خواستم بهت بدمش ولی خوب ... مواظبش باش !
بغضش شکست ، اشک از چشمانش راه افتاد ، از صورتش پایین افتاد و لای چمن گم شد ...
تیام دوباره دستش را در دست گرفت و این بار محکمتر نگه داشت ...
تن من ، جسم تو یکی نبودن ... اما یه جون
زیر آفتاب جدا ، اما ... یکی سایه هاشون
تموم شد
ارکیده رفته بود ارشیا را از کلاس زبان بیاورد ، وقتی برگشتند هردو از تاریکی خانه جا خوردند ...
- مگه آیدا خونه نیست؟
- نگفته بود جایی میره!
با عجله به طبقه ی بالا دوید و در اتاقش را باز کرد ، در تاریکی هیچ نمی دید فقط صدای هق هق ضعیفی از گوشه ی اتاق می آمد ، کلید را زد. آیدا بیشتر در خودش مچاله شد. ارکیده به طرف او رفت : عزیزکم!
آیدا هق هق کنان گفت : دلم گرفته ...
ارکیده هیکل ظریف او را در اغوش گرفت : اینقدر گریه نکن ، کور شدی!
آیدا در میان گریه خندید : کار دیگه ای ازم بر نمیاد.
ارکیده را پس زد و بلند شد ، چشمش به ساعت افتاد : خدای من!
- چی شده؟
- یعتی 2 ساعت دیگه میره؟
ارکیده هم به ساعت نگاه کرد، 7 بود.
قبل از آنکه او چیزی بگوید ، آیدا به طرف کمد رفت و مانتویش را پوشید . ارکیده هاج و واج ماند : کجا؟
- میرم فرودگاه!
- چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- نمی خوام باهاش حرف بزنم ، فقط می خوام ببینمش!
ارکیده بازوی او را محکم گرفت : نه، نمی زارم!
- باید برم ، وگرنه نابود میشم!
- اگه بری نابود میشی! همین حالاشم ذره ذره داری آب میشی! فرض کن رفته!
- نرفته ، ارکیده! خواهش میکنم ! باید ببینمش! دیگه هیچوقت برنمی گرده!
- نه، تحملشو نداری!
آیدا دندان هایش را به هم فشار داد : فقط یه فرصت دیگه دارم! اگه پیاده برم فرودگاه ، میرم!
آیدا با احتیاط به سالن فرودگاه رفت : یه گوشه باشیم که اندرزگو ها نبیننمون!
- دیگه چه فرقی می کنه؟ تیام نباید تو رو ببینه که رفته ...
- هنوز نرفته!
این را با التماس گفت ، خودش را به شیشه چسباند و در میان مسافران جست و جو کرد ، تمام وجودش چشم شده بود : نیست ارکیده ، نیست!
ارکیده از حال پریشان او جا خورد : چرا ، هست ! هنوز خیلی زوده که بره!
ولی آیدا وحشتزده شده بود : نیستش ، بیا ببین ، نیست!
ارکیده با دقت همه ی مسافران را از نظر گذراند ؛ نه واقعا تیام نبود.
جوی اشک آیدا از گونه اش هم گذشته بود : رفت؟ یعنی واقعا رفت؟ به همین سادگی؟
زانو هایش دولا شد و روی زمین نشست ، ارکیده بی هوا گفت : دیدمش!پاشو بیا ! ببین!
آیدا از جا پرید و دوباره به مسافران زل زد : کو؟
- نگاه کن! تی شرت طوسی پوشیده!
تا آیدا می گشت ، ارکیده مضطرب به اطرافش نگاه کرد ، چکار می کرد؟ اگر آیدا از حال می رفت چه؟
دختر نوجوانی با شگفتی به آن دو زل زده بود. ارکیده به طرف او رفت : مواظب دوست من باش تا بیام! ( بازوی او را گرفت) تو رو خدا مواظبش باش!
به آن سمتی که خانواده ی اندرزگو ایستاده بودند ، دوید. آیدا که با تمام وجود می لرزید زمزمه کرد : نیست ، رفته ، برای همیشه! بی معرفت!
قبل از آنکه از حال برود دو دست روی چشم هایش را گرفت.
این دیگر از آن کارها بود. این کدام دلقکی بود؟ دستش را گرفت که از روی چشمش پس بزند : نکن!
این دست ارکیده نبود ، دست هیچ دختری نبود ...
با بی تابی تکرار کرد : نکن ،تو کی هستی؟
یک نفر ... فقط یک نفر همچین شوخی ای با او می کرد . امکان نداشت ... ولی این بوی آشنای او بود : تیام!
دست ها از روی چشمش کنار رفتند و شانه های او را گرفتند و آیدا را چرخاند : فکر کردی بدون اینکه تو رو ببینم ، میرم؟
آیدا در میان دست های تیام می لرزید ، تلاش کرد خودش را برهاند ، باز هم او باخته بود : ولم کن!
حالا که اینقدر به او نزدیک بود ، دیگر نمی خواست او را ببیند ، از خودش و ضعفش بدش آمده بود ، باز هم او بود که به دنبال تیام آمده بود ، دلش می خواست سقف فرودگاه را بر سر او خراب کند.
تیام را کنار زد و عقب رفت : دیدی؟ دیگه برو!
تیام تکرار کرد : آره ، گفته بودم تا تو رو ندیدم ، نمیرم! یادته؟
به شال آیدا اشاره کرد ؛ پس آن روز متوجه شده بود! ادامه داد : گفته بودم که احمق نیستم!
- می دونستم که نیستی!
تیام لبخند زد : ولی گفته بودم که کورم ، نه؟
آیدا مثل طوطی تکرار کرد : گفته بودی!
و تیام مثل معلمی که درسی برای چندمین بار برای شاگرد کودنش توضیح می دهد ، گفت : هر چقدر هم که باهوش باشی وقتی نمی بینی فایده نداره ، نه؟
آیدا فقط می خواست از شر او خلاص شود ، از شر او و خاطره ها و عشقش ...
- تیام! خفه شو و برو!
- کجا؟
- همون قبرستونی که می خواستی بری!
- اون قبرستون بلیت می خواد که من ندارم!
آیدا گیج و مات به او نگاه کرد ، تیام لبخند زد. از آن لبخند های دلبر که همه چیز را از یاد آدم می برد ، اشک و غصه و ماتم و بدبختی ...
تیام دستش را جلو برد و موهای وحشی آیدا را زیر شال هل داد و مرتب کرد و با ملایمت توضیح داد : من پسر خوبی شدم و میخوام بمونم ، فقط به خاطر تو !
این حرکتش آیدا را به یاد ایمان انداخت ، از دسترس تیام عقب رفت : دروغگو به خاطر من نیست ، به خاطر ایمانه ...
تیام نفس عمیقی کشید .
- لازم نکرده به من ترحم کنی ، من بدون تو هم می تونم زندگی کنم !
- ولی من نمی تونم !
این را تیام پرخاش کنان گفت و قبل از آنکه آیدا حرفی بزند ادامه داد : تو راست میگی ، من به خاطر تو نموندم ... من ... به خاطر خودم موندم ، چون می دیدم با اینکه همه هستن چقدر جای خالی تو عذابم میده ، من نمی تونستم بدون تو زندگی کنم ، هر لحظه از این دو هفته توی فکر تو بودم ، همین دو هفته کافی بود تا بفهمم نبود من چقدر ممکنه بقیه رو اذیت کنه ( شانه هایش را بالا انداخت ) البته بعید می دونم به اندازه ای که من دلم برای تو تنگ شده کسی دلتنگ من بشه !
اشک از چشم آیدا به راه افتاد ... امکان داشت تیام درد او را در این چند روز درک کند ؟!
تیام مچ او را محکم گرفت ، او را به طرف خودش کشید و به راه افتاد : پس بیخود پای ایمانو وسط نکش ! همه اش تقصیر خودته ! تقصیر توئه که من دو هفته اس هروقت می خوابم خواب تو رو می بینم ! همین الانم که اون گوشه وایساده بودم یه لحظه فک کردم تو رو دارم خواب می بینم !
آیدا رویش را به سمت او کرد : اگه من نیومده بودم چکار می کردی ؟
تیام از گوشه ی چشم او را نگاه کرد : می اومدم به زور از خونه ای ارکیده درت می آوردم ؛ من به هر حال نمی رفتم ، اینکه این نقشه رو ریختم بیشتر به این خاطر بود که از طرف تو مطمئن بشم ، مطمئن بشم که تو ... ( سینه اش را صاف کرد ) اصلا به نیومدن تو فکر نمی کردم ، اینقدری که من به خدا التماس کردم ... ( صورتش خشن شد ) ولی وقتی دیدمت اصلا خوشحال نشدم !
انگار یک سطل آب سرد روی آیدا ریختند : چرا ؟
- آخه این چه قیافه ایه ؟ حتما به خانم هاشمی گله می کنم ؛ نمی تونست یه کم بیشتر به تو برسه ؟ صورتت شده دو بند انگشت ! چشمات زده بیرون ، رنگت زرده ، عین جسد شدی !
دهان آیدا از این همه تعریف بازماند . این دیگر چه جورش بود ؟
با عصبانیت سعی کرد مچش را آزاد کند ، ولی تیام محکم مچ او را چسبیده بود و بی خیال نمیشد .
- ولم کن ! مگه دزد گرفتی ؟
تیام نتوانست لبخندش را پنهان کند : یه چیزی تو همین مایه ها!
- اینطوریاس ؟ اگه من دزدم تو چی هستی ؟ داروغه ؟
- نه ، مالباخته !
- نه بابا ! حالا چی باختی ؟
تیام با حالت غمزده ای گفت : دلمو جناب !
آیدا حس می کرد صورتش در حرارت می سوزد ، با دستپاچگی گفت : باشه ، پس بگیر !
- نمی تونم ، باید مجازات بشی ، حبس ابد ! دیگه حق نداری بدون اجازه ی من جایی بری !
- باشه ، تیام ، ولم کن ! همه دیدنمون !
نیش تیام باز شد : آره ، فک همه اشون افتاد ! اگه بعد از چند سال برمی گشتم اینقدر ذوق زده نمی شدن !
فقط کیارش خبر داشت که تیام نمی رود ، او چند لحظه حواس بقیه را پرت کرده و تیام جیم زده بود . حالا که بقیه این نمایش را شروع کرده بودند ، او آن را به پایان می برد . تلافی بی خبری او از آیدا وقتی بقیه می دانستند.
آن شب وقتی تیام به همراه آیدا پیش بقیه برگشت جای شاخ روی سر همه خالی بود! هر چند عسل با اعتماد به نفس موهای آیدا را کشید : چی گفته بودم؟ شب دراز است و قلندر بیدار!
آیدا خندید، هیچ حرفی نداشت بزند ولی می توانست بخندد.
چند دقیقه همه داشتند با هم حرف می زدند و هیچکس متوجه نبود دیگری چه می گوید ...
بالاخره این پدر بود که به بحث خاتمه داد : بریم خونه دیگه ! این بچه حسابی همه رو سر کار گذاشت !
تیام خندید و تکین با آرنج زد توی پهلویش : نصفه شبی زابه راهمون کرده ، کیفم می کنه !
نیش تیام آن شب بسته نمیشد : تازه سر شبه برادر ، برنامه داریم شبو همینجا بمونیم ...
- به همین خیال باش مهندس ، اگه من بابای تو بودم ، یه آشی برات می پختم که ...
پریا به بازوی او ضربه زد : تکین بسه ، بریم !
- تیام فردا باهات صحبت می کنم !
تیام خوشحالتر از آن بود که از تهدید تکین بترسد : باش تا صبح دولتت بدمد !
با سر خوشی به طرف دخترها برگشت : مرسی خانم هاشمی ، تشریف بیارین در خدمتتون باشیم .
ارکیده و آیدا به همدیگر نگاه کردند و آیدا این پا و آن پا کرد : تیام ، من نمیام خونه !
ارکیده از آنها فاصله گرفت؟ و آیدا قبل از آنکه تیام چیزی بگوید اضافه کرد : من خسته ام تیام ... بزار امشبم برم اونجا ...
- ولی ... هنوز ازم دلخوری ؟
آیدا حس می کرد دیگر نمی تواند سر پا بایستد ، انرژی نداشت : فردا ... بعدا ... حرفشو بزنیم !
- ولی ( تیام به ارکیده نگاه کرد که حواسش جای دیگری ود ) من دلم میخواد برگردی خونه !
- فقط امشب ... باشه ؟
ارکیده به طرف آنها نگاهی انداخت و تیام گفت : باشه ، پس می رسونمت !
- مرسی ، ولی ارکیده اینطوری تنها می مونه !
ارکیده به این طرف آمد و تیام با بی طاقتی هر دو آنها را نگاه کرد .
ارکیده از آینه ی جلو تیام را نگاه کرد که با ماشین پشت سر آنها می آمد : چرا باهاشون نرفتی ؟
آیدا سرش را که به پشتی صندلی تکیه داده بود ، به طرف او چرخاند : ازم خسته شدی ؟
ارکیده شکلکی در آورد : آره ... نگو که دلت واسه اون و خانواده اش تنگ نشده !
آیدا چشم هایش را بست : ازش خجالت می کشم ...
- چی ؟
- تمام انرژیمو تو فرودگاه از دست دادم ... یه حس بدی داشتم ... انگار خیلی سخت بود باهاشون برم خونه و بعد بگم شب به خیر ، برم اتاقم بخوابم ، تیام منو راحت نمیزاشت ... و ...
- و چی ؟
آیدا نفس عمیقی کشید : اون مونده ، ولی هنوزم معلوم نیس میخواد چکار کنه ؟ من نمی تونم برگردم تو اون خونه و به راحتی قبلا زندگی کنم . همه الان فهمیدن که ..
- تو دوسش داری !
آیدا به تلخی تایید کرد : آره !
آیدا برای تیام دست تکان داد و در پارکینگ را باز کرد که ارکیده ماشین را ببرد داخل !
ولی وقتی می خواست در را ببندد متوجه تیام شد که از ماشین پیاده شده و منتظر ایستاده است ، با ارکیده به طرف او رفتند .
- مرسی تیام ، زحمت کشیدی !
ارکیده گفت : بفرمایین تو !
- نه ، دیگه دیروقته !
وقتی متوجه شد هر دو منتظر رفتن او هستند ، نفس عمیقی کشید : آیدا میخوام باهات حرف بزنم !
ارکیده به آیدا نگاه کرد و بعد به تیام : خوب بیاین داخل !
- نه ، نمیخوام مزاحم بشم !
ارکیده شانه ای بالا انداخت و رفت ولی در را پشت سرش باز گذاشت ...
آیدا او را برانداز کرد : خوب ، بگو ، چی کارم داری ؟
تیام زل زده بود به ریشه های شال آیدا : دلم برات تنگ شده بود ... خیلی ... چطور تونستی همچین کاری با من بکنی ؟
آیدا ترجیح می داد به بقیه ی جمله ی او کاری نداشته باشد : واقعاِ واقعا دلت برام تنگ شده بود ؟
تیام سرش را بالا آورد و زل زد به چشم های تیره ی آیدا : واقعا ... مگه تو دلت تنگ نشده بود ؟
چشم های آیدا لبریز از اشک شد و بعد جوی باریکی از چشمش راه افتاد ؛ چطور می توانست دلتنگیش برای تیام را در قالب کلمات جا بدهد ؟ تیام دستش را جلو برد ، صورت آیدا را در دست گرفت و با انگشت شست اشک هایش را پاک کرد : هیچ وقت فکر نمیکردم تو بیست سالگی زن بگیرم !
آیدا خندید : خوب مگه حالا گرفتی ؟
- فردا میام دنبالت و تو باید می گردی خونه !
- به زحمت میفتی سرورم ! من خودم با اتوبوس میام !
تیام با سرخوشی خندید : اینم فکر خوبیه ! فردا میای خونه دیگه ؟
چشم های تیام واقعا مشتاق بود ولی آیدا به هیچ وجه اینطور نبود : من هنوز میخوام اینجا بمونم !
اخم های تیام در هم رفت : نمی تونم اجازه بدم !
- من از تو اجازه نخواستم !
- من به خاطر توموندم ایران !
- می خوای اینو تا ابد بزنی تو سر من ؟ همین یه ساعت پیش گفتی به خاطر خودت بوده !
ارکیده در حیاط را باز کرد : صداتونو بیارین پایین ، مردم خوابن !
هر دو به سمت او برگشتند و تیام گفت : گوش وایساده بودی ؟
- پس فک کردی من میزارم دوستم این وقت شب با یه پسر وایسه دم در ، خودم برم تو خونه ؟
- انگار ما دوتا 8 ماه توی یه خونه زندگی کردیما !
ارکیده نیشخند زد : لابد یه کاری کردی که از اون خونه فراری شده !
- ارکیده !
ارکیده شانه هایش را بالا انداخت : دیگه داد و فریاد نکنینا !
برگشت و رفت داخل !
آیدا با دلجویی گفت : شوخی می کنه !
تیام جلو رفت و کنار دیوار روی زمین نشست .
آیدا چند لحظه مکث کرد و بعد کنار او نشست .
تیام سرش را بالا نیاورد : واقعا میخوای اینجا بمونی ؟
- فقط چند روز !
- اینجا ... راحتی ؟ از خونه ی ما بیشتر ؟
آیدا دستش را روی شانه ی او گذاشت : مسئله این نیست تیام ، من به قول خودت 8 ماه خونه ی شما بودم اگه راحت نبودم که می موندم !
- پس راحت نبودی وگرنه به قول ارکیده فرار نمی کردی !
- من از دست تو فرار کردم تیام ، حالا هم به خاطر تو برنمی گردم خونه !
تیام به تلخی گفت : اگه یکی اینا رو بشنوه چه فکرا که پیش خودش نمی کنه !
صدایی از بالای سرشان آمد : واقعا !
آیدا از جا پرید : ارکیده !
ظاهرا ارکیده از آیفون به صحبت آنها گوش می داد .
- تو نباید به حرف های ما گوش بدی !
- هر وقت پای این پسر وسط بوده اشک تو در اومده و قاطی کردی ، من وظیفه ی خودم میدونم به کارتون نظارت کنم که وقتی لازم شد وارد عمل بشم .
تیام بلند شد : خیلی ممنون خانم هاشمی ، بنده رفع زحمت می کنم ، شما هم برین راحت بخوابین !
- لطف می کنین ، آیدا بیا داخل !
- الان میام !
صدای تقی آمد و تیام به آیدا نگاه کرد : الان منو بخشیدی دیگه ، آره ؟
- تیام من خیلی خوشحالم ، خیلی !
وقتی در را پشت سر تیام بست ، یک دور توی حیاط رقصید ، بعد نشست روی پله و گریه کرد .
چشم هایش را که باز کرد بی دلیل احساس سرخوشی می کرد ولی با به یادآوردن اتفاقات دیشب علت خوشحالیش را فهمید و لبخند زد . کش و قوسی به خودش داد و در جایش نشست می خواست قبل از آنکه ارکیده و ارشیا بیدار شوند ، برای آنان صبحانه ی مفصلی آماده کند .
همینکه برای خرید نان پایش را از خانه بیرون گذاشت ، ماشین آشنایی را آن ور کوچه دید ، نفس عمیقی کشید و منتظر ماند ، تیام از ماشین پیاده شد : سلام ، صبح به خیر !
آیدا نتوانست لبخندش را پنهان کند : راه گم کردی صبح به این زودی اومدی اینجا ؟
- نه اتفاقا پیدا کردم !
تیام خودش را به او رساند و با او هم قدم شد: کجا داری میری ؟
- میرم نون بخرم ! ( قبل از آنکه تیام بهانه ی دیگری برای دلخوری از ارکیده پیدا کند گفت ) همیشه ارشیا میخره ولی من امروز چون زود بیدار شدم میخوام یه صبحونه حسابی براشون آماده کنم .
- خیلی خوب بیا تا نونوایی می برمت !
آیدا شانه بالا انداخت و سوار شد .
- دیشب اینجا راحت خوابیدی ؟
- من دو هفته اس اینجا می خوابم ، خیلی راحتم ... وایسا تیام ، همینجاس !
- باشه ، بشین من میرم ، چن تا بخرم ؟
آیدا آهی کشید و کف دستش را روی پیشانی گذاشت ، نمی دانست باید با او چطور رفتار کند ، با توجه به اتفاقات
اخیر باید منتظر می ماند بقیه تصمیم بگیرند یا دوباره خودش باید دست به کار میشد ؟ موبایلش زنگ خورد ، که صدای آن برایش غریبه بود ...
تمام این دو هفته گوشیش خاموش بود و دیشب که روشنش کرد ، با سیل پیام ها از طرف تیام رو به رو شد . تمام پیام هایی که در این مدت فرستاده بود ، پر از رنجش ، دلتنگی و التماس ...
ناگهان به خود آمد و جواب داد . مادر تیام بود ، می دانست که تیام پیش اوست ولی می خواست بداند آیدا آمادگی عقد دائم را دارد یا نه ؟ !
آیدا برای چند ثانیه لال مانده بود ، نه فقط زبانش که مغزش هم از کار افتاده بود ! چه جوابی باید می داد ؟
- من نمی دونم ...
- عزیزدلم ، فقط میخوام روش فکر کنی ... بعدا می بینمت !
آیدا گوشی را پرت کرد توی کیفش و به تیام نگاه کرد که که پشتش به او بود ، شکی نداشت که این پسر را با آن تی شرت سفید و کلاه لبه دارش که تا روی چشمش کشیده و با متانت منتظر نوبتش است ، دوست دارد .
ولی او و تیام فقط بیست سال داشتند و آیدا به هیچ وجه از احساسات واقعی تیام خبر نداشت ...
در ماشین باز شد و تیام نشست : خدمت شما ... حالا میریم خونه ، نونا رو میزاری و میای ، باشه ؟
آیدا جواب او را نداد ، آن « نه » می توانست تا خانه منتظر بماند .
دنیای وارونه ، اینو خوب می دونه
که من دیوونه تو رو دوست دارم
اون همه بدیات ، دوباره با صدات
گم میشه میره زود از یادم
دلش نمی خواست در چشم های تیام دلسوزی و ترحم ببیند ، او عشق تیام را می خواست ...
خودش هم می دانست خواستن چنین چیزی از تیام ، توقع زیادی است ، تیام نه سن و سال مناسب زندگی مشترک را داشت و نه آمادگیش را ...
آن همه اصرار و بدبختی برای نگه داشتن تیام حالا بی فایده به نظر می رسید ، حتی به او پیشنهاد ازدواج هم شده بود ، ولی آیدا احساس شکست می کرد ... احساس می کرد فقط سایه ی تیام را دارد و نه خودش را ، نمی خواست تیام را زندانی خودش کند ؛ آهی کشید و از ماشین پیاده شد ...
- نونا رو بزار داخل و بیا ، باشه ؟
آیدا سری تکان داد و در را بست . مانی را در چند قدمیش دید که به درختی لگد می زد ، لابد از چیزی ناراحت بود : سلام مانی ، صبح به خیر !
مانی جوابش را نداد و این عجیب بود ، به طرف او رفت : چیزی شده مانی ؟
- نه ! ... آره ! ... تو با اون پسر بیرون بودی ؟
آیدا هاج و واج ماند ولی قبل از آنکه چیزی بگوید مانی خودش ادامه داد : نگو نه ، که خودم دیدم سوار ماشینش شدی ، دوست پسرته ، آره ؟
آیدا از بخت خودش خنده اش گرفته بود ، یک پسر 13 ساله که هیچ ربطی هم به او نداشت بازجوییش می کرد و او گوش می داد ، با این حال جواب مانی را می داد ، نمی خواست او را برنجاند ...
- نه ... معلومه که نه !
تیام هم از ماشین پیاده شد ولی از کنار ماشین جم نخورد .
مانی با بغضی در گلو پرسید : می خوای باهاش عروسی کنی ؟
آیدا نمی دانست برای این وضعیت باید بخندد یا گریه کند ، با این حال لبخند تلخی زد : نمی دونم مانی ... هنوز نمی دونم !
اشک چشم های مانی را پر کرد : دوسش داری ؟
این خنده دارترین وضعیت غم انگیزی بود که آیدا درگیرش شده بود ، با این حال باز هم جواب داد ، انگار نمی توانست از سوال های این پسر معصوم فرار کند : آره !
مانی بغضش را قورت داد : اونم دوستت داره ؟
آیدا صدای قدمهای تیام را شنید که به این طرف می امد ، شانه هایش را بالا انداخت : نمی دونم ...
اشک از چشم های آیدا پایین آمد ، این روزها چقدر زود چشمه ی اشکش سر باز می کرد ...
قلبش پر از غم و غصه بود و چشمانش با کوچکترین اشاره ای می بارید ... جوی اشک از چشمانش راه افتاد و تا روی چانه اش آمد ، مانی با ناراحتی جلو آمد : ببخشید ... غلط کردم ... خوبه ؟
تیام ولی حرفی نزد ، آیدا هم سرش را تکان داد : تقصیر تو نیست !
مانی با عصبانیت به تیام نگاه کرد : به خاطر تو داره گریه می کنه ، اگه دوسش داری چرا بهش نمی گی ؟ اگه دوسش نداری ، چرا ولش نمی کنی بری ؟
تیام حیرتزده گفت : ببخشید ؟
مانی گفت : صب که از خونه اومد بیرون ، خوشحال بود ، بعد با تو رفت ، حالا که برگشت ناراحته ، لابد اذیتش کردی دیگه !
- آیدا ! من اصلا چیزی به تو گفتم ؟
آیدا دماغش را کشید بالا ، لابد از اینکه حرفی زده نشده بود ، اینقدر غصه می خورد ! کاش تیام خودش به او می گفت ، خودش به جای مادرش می گفت که می خواهد زندگیش را با آیدا شریک بشود ، نه اینکه فقط تمام عمر مراقبش باشد .
- نه چیزی نگفتی !
کلید را در قفل انداخت و چرخاند ، هنوز می توانست نگاه دلسوز مانی را روی خودش حس کند ...
ارکیده و ارشیا هنوز بیدار نشده بودند ، دو تا از نان ها را لای سفره روی اپن و بقیه را در یخچال گذاشت ، تکه ای از نان توی سفره کند و به دهان گذاشت ، با این حال نتوانست آن را فرو دهد ، بغض بزرگی که راه گلویش را سد کرده بود جلوی هر چیزی را می گرفت . روی مبل نشست و جلوی دهانش را گرفت تا بغضش را بالا نیاورد ولی نتوانست خودش را کنترل کند و زار زد ...
شالش را گرفته بود جلوی دهانش تا صدای گریه اش کسی را بیدار نکند ...
زنگ در را زدند ، بلند شد و جلو رفت ، اول فقط یک گل را دید ، بعد گل کنار رفت و صورت پشیمان تیام جای آن را گرفت : بیا دم در !
نباید می رفت ، باید می ماند و محلش نمی گذاشت ، ولی تجربه ثابت کرده بود او هرگز تیام را منتظر نگذاشته ...
در را باز کرد و تیام را دید ، که باد موهایش را پریشان کرده و توی صورتش ریخته بود ، تیام گل را به سمت او گرفت . یک غنچه ی رز نارنجی بود ، از همان ها که مانی در باغچه داشت ، با چشم مانی را جستجو کرد و تیام گفت : رفت ! ( آیدا به او نگاه کرد و تیام توضیح داد ) راضی شد کلامو عوض این گل بگیره !
آیدا تازه متوجه نبود کلاه سفید تیام شد ، با گیجی تکرار کرد : کلاه ؟ عوض گل ؟
تیام موهایش را کنار زد و با صبوری توضیح داد : درسش اینه که کلاه رو عوض تو برداشت ، من فهمیدم اونم تو رو دوست داره ، قرار شد اون کلاه منو برداره و تو مال من بمونی !
- ببخشید ؟
- البته اون کلاه خیلی می ارزید ، مارک دار بود ، خیلی دوسش داشتم ( با عطوفت اضافه کرد ) ولی تو هم خیلی می ارزی آیدا !
آیدا سعی کرد در را ببندد : خل !
تیام پایش را لای در گذاشت ، آیدا سرش را بالا آورد و متوجه شد چشم های عسلی رنگ جدیت گرفته اند .
تیام به تندی گفت : کدومش سختتره ؟ حرفاتو به من بزنی یا به پسر بچه ی همسایه ؟
آیدا ناخودآگاه گفت : اون 13 سالشه !
- من 7 سال بزرگترم ، قول میدم بیشتر از اون بفهمم .
آیدا لال شده بود .
- یاالله، شروع کن !اینقدر سخته ؟
- من ... حرفی ندارم !
بغش را قورت داد ولی اشکی از چشمش راه افتاد که تیام آن را با انگشت اشاره اش گرفت : چطور نداری ؟ همینا حرفه که میریزی تو خودت بعد سیل میشه از چشات راه میفته !
دستش را پایین آورد هر دو دست آیدا را گرفت : تو هیچوقت به من نگفته بودی حافظه ات 24 ساعته اس !
- چی ؟
- اگه نبود که حرفای دیشب منو یادت نمیرفت !
دوزاری آیدا افتاد : یادم نرفت ... فقط ... جدیشون نگرفتم !
تیام دست های او را فشرد : ببین من می فهمم ... نمی تونی منو زیاد جدی بگیری ... نمی تونی زیاد روم حساب کنی ...
- تیام !
تیام انگشتش را بالا آورد و اشاره به سکوت کرد : ولی لطفا سعی کن ! منم تلاش میکنم محکمتر از اینی باشم که هستم ، قابل اعتمادتر و بهتر ! آیدا من میخوام تو رو توی تمام آینده سهیم کنم . مجبور نیستم ، به خدا ، مجبور نیستم فقط میخوام ... از ته دلم اینو میخوام ... می خوام تو خوشی هام ، تو لحظات خوبم ، توی زندگی ، همیشه باشی ... می خوام با تو تقسیمش کنم ، می خوام کنارم باشی ... می دونم بچگونه اس ولی جدیه آیدا ! خواهش میکنم مسخره ام نکن ! هیچ آدم عاقلی تو بیست سالگی زن نمی گیره ولی من اگه بخوام پیش تو باشم چاره ای جز این ندارم !
- من نمیخوام تو بعدا پشیمون بشی !
- چرا پشیمون بشم ؟ آدما از پنج شیش سالگی با یکی دوست میشن تا آخر عمر ، من و تو تازه مثلا عاقل و بالغیم ! (خندید ) البته خودمون اینطور فکر می کنیم ! با خاله بازی چطوری ؟ دخترا که این بازی رو دوس دارن ! چون قراره تو همبازی من باشی ، منم باهاش کنار میام !
آیدا خندید و تیام نفس راحتی کشید : بریم بیرون ؟
- الان بیرونیم تیام !
تیام دست او را گرفت و از خانه بیرون کشید و در را بست !
هردو به پشت روی چمن دراز کشیده بودند و زل زده بودند به آسمان آبی و ابرهایش ...
آن وقت روز هیچکس دیگری آنجا نبود که ببیندشان ...
آیدا نفس عمیقی کشید : چه حسی داری ؟
- دلم پشمک میخواد !
آیدا محکم روی دست تیام که نزدیکش بود کوبید و تیام انگشتانش را در آنگشتان آیدا قفل کرد و آن را محکم نگه داشت .
- ولم کن اندرزگو !
- نه ، تو خیلی انرژی داری ! یه کاری دستم میدی !
- یه چیزی برات دارم ، دستمو ول کن ، اینطوری که نمیشه ...
تیام به آرامی انگشتانش را رها کرد و آیدا فورا دستش را پس کشید .
- باشه ، حقه باز ! منم که ساده !
آیدا از ته دل خندید : نه به خدا ، راست گفتم !
دستش را برد زیر شالش و زنجیر نقره اش را باز کرد ، آن را جلو آورد و بالای سر تیام گرفت ، تیام چند بار پلک زد تا توانست ، پلاک نقره و « وان یکاد » ش را ببیند : خوب ؟
آیدا آن را روی سینه ی تیام رها کرد و خودش دوباره به پشت دراز کشید تا چشم در چشم تیام نباشد : مال ایمانه ، روز تولدت می خواستم بهت بدمش ولی خوب ... مواظبش باش !
بغضش شکست ، اشک از چشمانش راه افتاد ، از صورتش پایین افتاد و لای چمن گم شد ...
تیام دوباره دستش را در دست گرفت و این بار محکمتر نگه داشت ...
تن من ، جسم تو یکی نبودن ... اما یه جون
زیر آفتاب جدا ، اما ... یکی سایه هاشون
تموم شد