03-10-2013، 16:10
(آخرین ویرایش در این ارسال: 03-10-2013، 16:28، توسط kimia kimia1378.)
بعد از ظهر با مادر و خاله و عسل و ایلیا برای خرید رفتند ، با وجود اصرار مادر ، آیدا به چیزی احتیاج نداشت ولی هوس کرد و یک کیف پول مردانه خرید ؛ برای عسل توضیح داد : برای باباس!
حرف تیام را به یاد داشت که کادو گرفتن از یک دختر را مسخره می کرد ولی حالا او این کیف را خریده بود ، بالاخره یک کاریش می کرد . شام را مهمان خاله نسترن ، بیرون خوردند و وقتی به خانه برگشتند آقا رضا و عمو تورج از شدت گرسنگی رو به موت بودند ، مامان کلی غر زد که مردها از پس هیچ کاری بر نمی آیند و برای آنها سریع شام آماده کرد.
مادر می خواست به دیدن پریا برود که به خانه ی پدرش رفته بود ، چون دیگر آخر بارداریش بود و تکین از ترس او را به پدر و مادرش سپرده بود ، ولی آیدا علیرغم تمایلش نمی خواست برود.
- آخه چرا؟
خجالت زده بود : می ترسم دکتر بزرگمهرو ببینم ، یه جوری میشم ، راحت نیستم!
مادر رفت ، خانواده ی خاله هم نهار مهمان بودند ، آیدا در خانه تنها بود . به ارکیده زنگ زد و از هر دری حرف زدند. نمی توانست برای ارکیده از آلما و حسادتش حرفی بزند ، چون برای خودش هم قضیه ی تیام حل نشده بود . ارکیده تعریف کرد که در مراسم عروسی دختر عمه اش ، در حالیکه می رقصیده ، سروش فلاحت را هم در جمع مهمانان دیده!
- باورت نمیشه آیدا ، داشتم از خجالت می مردم ، نمی دونستم چطوری فرار کنم؟ خیلی خنده داره ، انگار فقط اون یه نفر مرد و غریبه بود ، دیگه تا آخرش رفتم مثل خانما یه گوشه نشستم و نرقصیدم!
آهی کشید و آیدا خندید .
- نیوتن خوبه؟
- آره ، رفتن شمال!
- با اراذل و اوباش؟
آیدا با خنده تایید کرد.
همینکه تلفن را قطع کرد ، زنگ خورد ؛ تیام بود.
- با کسی حرف می زدی؟
- علیک سلام!
- سلام ، با کی حرف می زدی؟
- خیلی ممنون ، شما چطورین؟
- دردت می گیره جواب منو بدی؟
- احوالپرسی به نظرت کاملا بیهوده اس ، آره؟
- نخیر اتفاقا ، پس واسه چی زنگ زدم؟
- که بازجویی کنی!
- ناراحت شدی؟ ببخشید!
تماس را قطع کرد ، این دیگر چه جورش بود؟
دوباره زنگ زد : سلام خانم ، روزتون به خیر ، حال شما؟
آیدا خندید : عالی!
- خدا رو شکر! همه چی مرتبه؟
تا 10 دقیقه فقط تعارف می کردند و این مایه ی تفریح آیدا شده بود ، ولی حوصله ی تیام سر رفت : بالاخره می تونم بپرسم کی بود ؟
- البته ، ارکیده بود!
هر دو خندیدند ، از لابه لایش فهمید که تیام خبر داشته مادر به خانه ی بزرگمهر رفته است ، پس زنگ بوده که ...
آیدا نمی خواست تیام را کوچک کند ولی به هر حال تیام کم سن و سال و بی تجربه بود ، بعید به نظر می رسید احساس جدی داشته باشد ، به نظر آیدا همیشه در مقایسه ی یک دختر و پسر همسن ، دختر عاقلتر بود . با وجود اینکه تیام 2 ماه از او بزرگتر بود ، می دانست وابستگی جدی او به تیام خطرناک است . تیام هنوز خیلی چیزها را نمی فهمید و از همه مهمتر او داشت می رفت ، آیدا می دانست که تیام می تواند به راحتی قید او را بزند ، اگر رابطه ای به وجود می آمد فقط برای آیدا سخت می شد ... به هر حال هنوز که چیزی نبود !!!
آیدا انتظار داشت همه چیز مثل قصه ها باشد ، نمی دانست که در بیشتر مواقع ، عشق آرام و آهسته بدون ساز و دهل می آمد و جا خوش می کرد، مثل رشد یک درخت ... با یک جوانه شروع میشد و بعد آرام و به کندی رشد می کرد ، کم کم ریشه اش را سفت می کرد ...
رفت بالا ، از جلوی اتاق تیام گذاشت ، او به هیچ وجه مثل عسل کنجکاو نبود ولی در را باز کرد و رفت تو ! اتاقش هم مثل خودش صمیمی وگرم بود ، به ردیف لباس های او نگاه کرد ، بیشتر سفید و رنگ های روشن!
این چیزی بود که از تیام همیشه در ذهنش شکل می گرفت ، شلوار طوسی و یک تی شرت دو رنگ سفید و آبی! جلوی موهایش را به بالا شانه می زد ، بیشتر از همه مژه هایش به نظر می آمد که برای یک پسر زیادی بود هر چند به او حالت دخترانه نمی داد و چشم های عسلیش که جدی و نافذ بود و خنده های بی نظیرش! عاشق خنده های تیام بود. به یاد روزهای اول افتاد ، آن روز که حواس تکین را از تقلب آنها پرت کرد ، آن موقع از بی تفاوتی او خوشش آمده بود ولی حالا این بی تفاوتی آزارش میداد.
عکسی از بچگی تیام به دیوار بود ، با دیدن آن لبخند به لبش آمد ، تیام با آن لباس سرهمی سفید و بادکنک های رنگی اصلا به تیام حالا شباهت نداشت ، این پسر جدی بی احساس ... آیدا بلند شد و رو به عکس ایستاد . کاش تیام همین قدری مانده بود ، می دانست که این کودک را دوست دارد ولی تیام بزرگسال؟!
شاید واقعا عوض نشده باشد؟! شاید فقط ظاهر او تغییر کرده و بزرگ شده ، آیدا به ردیف کتاب های کتابخانه ی تیام نگاه کرد ، همه جور کتابی داشت ، حتی کتاب های بچگانه! جلو رفت و به کتاب ها دست کشید . کتاب کوچک و باریکی توجهش را جلب کرد « جیم دگم» او هم این کتاب را خوانده بود ، وقتی 10 سال داشت. لبخند زد و کتاب را بیرون کشید و ورق زد، با دیدن چیزی درون آن بر جا خشکید ، مغزش به سرعت به کار افتاد ، این عکس اینجا چکار می کرد؟ عکس بچگی او بود ، با آن لبخند گشاد و دو دندان درشت جلویش ، بله ، مطمئنا عکس او بود ، نکند عسل هم آنرا دیده باشد ؟ ولی اشاره ای نکرده بود ، در هر حال چرا این عکس باید اینجا و در اتاق تیام باشد ؟ بدون فکر عکس را برداشت و به اتاق خودش رفت ... مغزش خالی و پوچ بود ، این عکس به چه درد تیام می خورد؟ چرا باید آن را دربین وسایلش گذاشته باشد؟ نمی فهمید ... می دانست که علاقه ای در بین نیست. تیام او را با سنگ و آجر یکی می دانست . او فقط یک یادگاری گران قیمت و با ارزش بود ، همین ...
آن شب همگی به پارک رفتند ، به آیدا خیلی خوش گذشت ، می دید که در آن خانواده اصلا احساس غریبی نمی کند انگار که همیشه با آنها زندگی می کرده ، می دید که چقدر به آنها علاقه مند است انگار که دقیقا دخترشان باشد ... بودن یا نبودن تیام فرقی نمی کرد او به آن خانواده تعلق داشت ولی ته دلش احساس می کرد نبودن تیام خلا بزرگی به وجود خواهد آورد، دلش برای اوتنگ شده بود ، خدایا ! این دیگر چه حسی بود؟
بالاخره با اصرار بیش از حد ارکیده با اجازه ی مادر برای نهار به خانه ی آنها رفت و انقدر خوش گذشت که زنگ زد و گفت تا بعد از ظهر می ماند ، ارکیده در مورد تیام خیلی کنجکاوی می کرد ولی آیدا از احساسات تازه اش چیزی به او نمی گفت . تصمیمش را گرفته بود ، اگر تیام حرفی نمی زد او چیزی بروز نمی داد ؛ اجازه نمی داد این احساسات قوت بگیرد . حالا دیگر می دانست که خودش را به نفهمیدن می زده ، می دید که برای دیدن تیام بی تاب است ، به او وابسته شده بود ، به دیدنش نیاز داشت ، به حمایتش ... ولی نمی توانست خودش را تقدیم کند ، باید از او مطمئن میشد.
6 بعد از ظهر بود ، با ارکیده روی تاب توی حیاط نشسته بودند و بلند بلند آواز می خواندند که زنگ در را زدند ، ارکیده رفت در را باز کرد و با دستپاچگی برگشت : تیام اومده دنبالت!
قلب آیدا فرو ریخت ، قرار نبود تا فردا بیاید ، بلند شد و به سمت در رفت ، با حیرت او را دید که به ماشینش تکیه داده بود : سلام ، اتفاقی افتاده؟
تیام لبخند زد : نه ، چطور؟
- آخه قرار بود فردا بیای؟
- اگه ناراحتی ، برگردم!
آیدا خندید : این چه حرفیه؟
- لباس بپوش بریم!
ارکیده اعتراض کرد ولی تیام اصرار داشت که بروند ، آیدا چیزی در چشم های او می دید که نمی توانست با خواسته اش مخالفت کند ، آماده شد و با او رفت!
تیام در ماشین رو کرد به طرف او : خوش گذشت؟
آیدا خندید : این سوالو من باید بپرسم!
- خوب ، تو که نپرسیدی ، به من خوش گذشت!
- پس چرا بیشتر نموندی؟
تیام دنده عوض کرد : عیدو آدم باید با خونواده اش بگذرونه!
نگفت که به خاطر اصرار بیش از حد و بی قراری او بچه ها قبول کرده بودند زودتر برگردند ، خودش هم نمی دانست چه مرگش است . مثل مرغ سرکنده بود ، حالا هم که برگشته بود آنقدر خانه به نظرش خالی می آمد که شال و کلاه کرده و آمده بود آیدا را ببرد. نمی توانست نبودن او را درخانه تحمل کند . وقتی به خانه رسید و او را ندید ، خوشحالیش دود شد و رفت هوا ، ناراحتیش را به این نسبت می داد که ایمان دوست نداشت آیدا به خانه ی ارکیده برود ، هر چند که ته قلبش می دانست برایش مهم نبوده آیدا کجاست ، فقط می خواست آیدا را ببیند ، با وجودی که حاضر نبود اعتراف کند دلش برای او تنگ شده ، در واقع اصلا نمی دانست دلتنگی چیست ، نمی توانست علت کلافگی اش را بیابد ، تیام هنوز از احساساتش سر در نمی آورد.
- نگفتی ، امروز خوش گذشت؟
آیدا ذوق کرد : آره ، خیلی ، کلی با ارکیده حرف زدیم و بازی کردیم و خلاصه حال داد .
تیام نگاهش را از او می دزدید : بهتر نیس خونه ی ارکیده نری؟
- چرا؟
- خوب ، به خاطر برادرش ! به هر حال یه پسر مجرده!
آیدا از این اشاره ی تیام سرخ شد ولی جوابش را داد : مثل تو!
به تیام برخورد ، انگار که آیدا او را گاز گرفته باشد : من و تو محرمیم!
- درسته ، ولی دلیل نمیشه ، چون راه من و تو جداست . این محرمیت تاریخ انقضا داره ، نه؟
تیام با عصبانیت رویش را برگرداند.
تا خانه دیگر حرفی نزدند ، هر دو در فکر بودند . آیدا از این ناراحت بود که تیام مثل پرستار بچه هوایش را دارد و امر و نهیش می کند و تیام در فکر اینکه آیدا چقدر راحت از رفتن او حرف می زند ، انگار که در انتظار رفتن او لحظه شماری می کند و دلگیر شد.
آیدا نمی دانست باید به تیام اجازه دهد این حس جدید و نا شناخته را کشف کند و با آن کنار بیاید ، هیچکدام اینقدر تجربه را نداشتند ، به خصوص که تیام اصلا در این حال و هوا نبود. او نمی توانست این وابستگیش به آیدا را درک کند ، می دید که در هر لحظه ی این سفر به فکر آیدا بوده ، الان چه می کند؟ کجاست؟ حالش خوب است؟
همه ی اینها را به قولش به ایمان ربط میداد ، او مواظب آیدا بود فقط چون ایمان اینطور خواسته بود ، البته خودش اینطور فکر می کرد ...
وقتی به خانه برگشتند ، آیدا صاف به اتاقش رفت ، مادر منتظر آنها بود و با دیدن شان یخ کرد . ظهر که تیام با بی قراری سراغ آیدا را گرفت و بعد هم رفت دنبالش ، جرقه ای در ذهنش زده شد اما حالا که آندو را اینطور می دید ناامید شد . نه ، تیام بی عرضه تر از این حر فها بود ولی رفتار ظهرش چه معنی داشت؟ نا آرام بود و مثل کودکی که برای دیدن مادرش بی تابی می کند بهانه می گرفت . در آخر هم بلند شد و گفت بهتر است برود هوا بخورد و شاید دنبال آیدا هم برود ، به خیالش مادرش را دور میزد ...
آیدا به کیف پولی که به هوای تیام خریده بود خیره شد ، بهتر نبود از یاد ببرد آن را به چه منظور خریده؟ نه ، نمی توانست ، آن هدیه فقط مال تیام بود ، بلند شد ودر نتیجه ی یک فکر آنی عکسی را که در اتاق تیام پیدا کرده بود در کیف گذاشت و کیف را کادو گرفت با یک جمله : عیدت مبارک!
حتی خودش هم باور نمی کرد به یک پسربچه که فقط 2 ماه از خودش بزرگتر است علاقه مند شده! چطور به او دلبسته شده بود؟ به او که اینهمه بی اعتنا بود. قطره ی اشکی از چشمش چکید، تقاص چه گناهی را پس می داد؟
به اندازه ی کافی در زندگیش شکست نخورده بود؟ که حالا باید دل از کف می داد و منتظر می ماند که دلبر با بی رحمی او را بگذارد و برود! واقعا که مسخره بود ، با حرص کادو را برداشت و به اتاق او رفت ، تیام روی تختش دراز کشیده و در فکر بود ، از بعد از ظهر او را ندیده بود و حالا می دید که چقدر به او علاقه مند است با آن تی شرت سفید و شلوار گرمکن مشکی واقعا که بچه بود ، یک پسربچه ی یکدنده و لجوج و البته خواستنی!
تیام با دیدن او بلند شد و نشست ولی چیزی نگفت . آیدا کادو را به طرف او دراز کرد و انتظار کشید. حالا کادو را می گرفت و دو سه تا حرف کلفت بار همدیگر می کردند و همه چیز تمام میشد . تیام با حیرت به او و کادو نگاه کرد : این چیه؟
- هدیه!
خوب ، شروع کن ، طعنه بزن!
ولی لب تیام به خنده باز شد : جدی ؟ بده ببینم!
کادو را گرفت ، از تماس دستش آیدا لرزید ولی او سرگرم کادویش بود ، آن را با دقت و ظرافت- بدون آنکه کاغذش پاره شود- باز کرد و در مقابل چشمان حیرتزده ی آیدا ذوق کرد : مرسی ، هرچند که راضی به زحمتت نبودم!
هدیه را گرفته بود ، حرف مفت که نزده بود هیچ ، خوشحال هم شد . آیدا هاج و واج ماند و تیام هم کیف را باز کرد و با دیدن عکس جا خورد و حیرتزده بر جای ماند : این چیه؟
- تو نمی دونی؟
تیام با چشم های گناهکارانه به او نگاه کرد و حرفی نزد.
آیدا دروغ گفت : عسل تو اتاقت پیداش کرد ( با دیدن عصبانیت تیام ادامه داد) البته نشناخت!
- خدا رو شکر! ولی چطور نشناخت ، تابلوئه!
- بحث رو عوض نکن!
- مگه بحث چی بود؟
آیدا با دهان باز بر جا ماند، واقعا چه نتیجه ای می خواست بگیرد؟ چرا کار را به اینجا کشانده بود؟ شانه هایش را بالا انداخت : لطفا دیگه از این کارا نکن ، ممکن بود عسل بفهمه عکس منه و اینجوری بیخود و بی جهت مشکوک میشد ، اون که نمی دونست تو چه منظوری داشتی!
حتی خود تیام هم منظور خودش را از برداشتن این عکس نمی دانست ، واقعا که ! شورش را در آورده بودند.
تیام برای عوض کردن حال و هوا کیف پول قبلیش را در آورد و همه چیز را در این کیف گذاشت ، عکس آیدا را هم در کیف جا داد.
- عکسو پس بده!
- مگه جزو هدیه نبود؟ نمیدم!
- تو که گفته بودی از دختر جماعت کادو نمی گیری!
- بستگی به دخترش داره ، تو دوست منی!
باز دل ایدا گرفت ؛ فقط دوستش بود؟ نه چیز دیگری؟
عسل از خانه ی خاله ی دیگرش برگشت و کلی غر زد ، آبش با بهاره خواهر بهزاد به یک جو نمی رفت با اینکه تقریبا همسن و سال بودند ، سرش را روی پای آیدا گذاشت : این چه مصیبتیه که بهاره تنها دختر خاله ی منه؟ کاش تو دختر خاله ام بودی!
آیدا خندید و موهای خرمایی رنگ او را نوازش کرد ، چقدر به عسل احساس نزدیکی می کرد و او را دوست داشت ، عسل ادامه داد: وقتی مامانت اینا بیان تو میری خونه ، آره؟
- آره دیگه!
خدایا ! کاش این جواب حقیقت داشت ، کاش پدر و مادرش می توانستند برگردند ...
- شماره ی خونه اتون رو بم بده که برات زنگ بزنم!
آیدا به تقلا افتاد : داریم خونه امون رو عوض می کنیم شماره ی اون خونه رو ندارم!
عسل ناامید شد : خوب ، موبایلتو که دارم ، شماره ی خونه امون رو هم بت میدم ، نکنه برم فراموشم کنی ها؟
- مگه می تونم؟
بالاخره یک حرف راست زده بود!
تا کی می توانستند این دروغ ها راتحویل بقیه بدهند؟ شاید عسل و خانواده اش دوباره می آمدند یا اصلا تا ابد که پدر ومادر تخیلی او خارج نمی ماندند ، بر می گشتند! فرشته جون تا کی می خواست این داستان را ادامه دهد؟
13 فروردین بود ، آیدا ترجیح می داد نرود چون شنیده بود به باغ عمه هانیه می روند و آیدا نمی خواست نحسی روزش را با دیدن آلما بدتر کند و تصمیم گرفته بود به همراه پریا و تکین در خانه بماند چون پریا حال مساعدی نداشت و بهتر می دید در خانه بماند. آیدا به بقیه گفت پیش پریا می ماند تا تکین هم چند ساعتی را بیرون برود ولی تکین اصرار داشت پیش پریا بماند و مادر و عسل اصرار داشتند آیدا با آنها برود ، فقط تیام بود که حرفی نمی زد و آیدا آنقدر چشمان او را می شناخت که بفهمد او هم می خواهد آیدا نرود.
بالاخره پدر هم به حرف آمد و آیدا به خاطر عمو تورج قبول کرد ، هرچند که می دانست اگر تیام یک اشاره کرده بود او زودتر از همه راه افتاده بود، این دیوانگی تا کی ادامه داشت؟
آیدا به خاطر عسل با ماشین آنها رفت و تیام را دید که روی صندلی پشت ماشین پدرش دراز کشید و خوابید.
جای بسیار با صفایی بود ، در نزدیکی اش رودخانه داشت و هوایش هم سرد بود ، فورا کفش هایش را درآورد و با عسل به آب زدند. تیام غر زد : سرده ، مریض میشین!
در حالی که خودش یک تی شرت بهاره و نازک به تن داشت. چقدر رنگ سفید به او می آمد ، آیدا با دیدن او از اینکه مانتوی سفید پوشیده بود به خودش فحش داد ، یقینا او جلوه ی تیام را نداشت ، سفید ، رنگ تیام بود.
تیام بالش را برداشت و دراز کشید. عسل به طرف آیدا برگشت : از یه خرس هم بیشتر می خوابه!
آیدا خندید و به سنگ های زیبای کف آب نگاه کرد . آب فقط تا زیر زانویش را پر می کرد و آنقدر شفاف و تمیز بود که آیدا حظ می کرد : عسل بیا ببین ، خرچنگه!
عسل به طرف او آمد ، ناگهان تعادلش را ازدست داد و به آیدا برخورد ، آیدا در آب افتاد ولی عسل خودش را کنترل کرد . تیام از صدای جیغ آنها از جا پرید و به این طرف آمد ، به آب زد و دست آیدا را گرفت و او را که خیس آب بود از جا بلند کرد : چیزیت نشد؟
آیدا به کمرش که محکم به سنگ ها خورده بود ، دست کشید : نه ، فقط خیس شدم!
تیام با عصبانیت به طرف عسل برگشت : تو که رو زمین صاف هم بلد نیستی راه بری ...
- عیبی نداره تیام!
عسل خودش هم خجالت زده بود . او فقط تا زانویش خیس شده و کمی آب از افتادن آیدا به او پاشیده بود اما آیدا خیس خیس بود و دندان هایش از سرما به هم می خورد ، تیام با غیظ به عسل نگاه کرد و به آیدا گفت : بیا تا سرما نخوردی یه فکری برات بکنیم!
تیام یک شلوار جین در ماشین داشت ، آیدا شلوارش را با آن عوض کرد و به جای مانتویش هم پلور تیام را پوشید ، تیام هم سرگرم درست کردن آتش شد و در همان حال دائم به عسل غر می زد. بالاخره حوصله ی عسل سر رفت : بابا صد دفعه گفتم ببخشید ، آیدا که حرفی نمی زنه ، خان می بخشه خان قلی نمی بخشه!
- حالا چون آیدا حرفی نمی زنه یعنی کار تو درست بوده؟ اگه سینه پهلو بکنه چی؟
آیدا خندید : چه خبره بابا؟ لباسامو عوض کردم که!
ولی تیام خر خودش را سوار بود : آب یخ بود ، موهاتم که هنوز خیسه ! می خوای برم از عمه اینا سشوار بگیرم؟
- نه ، خشک میشه!
با حرف تیام حواسش پرت شد ، فقط آنها 3 نفر در محوطه باغ بودند ، بقیه برای دیدن خانواده ی عمه به باغ رفته بودند داخل ویلا! عسل بازوی او را کشید : نکنه واقعا سرما بخوری؟ بزار تیام بره سشوار بیاره!
او به چه فکر می کرد و عسل در چه فکری بود؟ خدایا ! چرا اینقدر روی آلما و تیام حساس بود؟
شاید به این خاطر که تا حالا توجه تیام را به هیچ دختری ندیده بود ، آیدا به یاد داشت اوایل تیام خیلی چشم دخترها را گرفته بود ، پرستو مدام دور و برش می پلکید ولی تیام هیچ اهمیتی به او نمیداد. هرچند به نظر آیدا عمدی نبود ، تیام واقعا به دخترها اهمیتی نمی داد ته دلش می دانست که خودش هم از تیام خوشش آمده بود به خصوص که با شخصیت و موقر بود ولی وقتی بی توجهی او به خودش را دید ، ناراحت شد و وقتی هم با ایمان صمیمی شد و به خاطر ایمان او را تحویل می گرفت کینه اش را به دل گرفت. وقتی که از طرف روزبه از او خواستگاری کرد می خواست او را آتش بزند ، از دستش کفری شده بود ، روزبه پسر خوب و محترمی بود و می ترسید اگر ایمان از پیشنهاد او با خبر شود برای این ازدواج اصرار کند و چون ایمان از آینده اش می ترسید و می خواست قبل از رفتن از جانب او مطمئن باشد. اگر روزبه خودش گفته بود آیدا سریع او را می پیچاند ولی از بد حادثه روزبه به تیام گفته بود و او می ترسید تیام هم به ایمان بگوید ، ایمان اگر می فهمید حتما اصرار می کرد آیدا جدی درباره ی روزبه فکر کند و شاید حتی آیدا به خاطر ایمان مجبور میشد قبول کند ، چون او راه خر کردن آیدا را خوب بلد بود . چقدر آن روز گریه کرده بود ، از دست تیام عصبانی بود که با بی تفاوتی آمده بود و برای کس دیگری به او پیشنهاد میداد . از آن شب می خواست دیگر سر به تن تیام نباشد .
صدایی او را از جا پراند : سلام عمه سمیرا!
با دستپاچگی بلند شد ، سمیرا خانم و دختر هایش به همراه بقیه به محوطه باغ آمده بودند ، سمیرا به تیام گله کرد که به دیدن آنها نرفته و تیام ماجرای افتادن آیدا در آب را گفت ، آلاله چشمش به لباس های آیدا افتاد و خندید : اینا همون لباساییه که اون روز وقتی افتادی تو آب ، تنت بود.
از چه حرف می زد؟
آلاله ادامه داد: اون روز که آلما هلت داد تو آب ، گفتی درس عبرتی شد که همیشه لباس بزاری تو ماشین واسه احتیاط!
تیام اجبارا خندید ، چشمش به آیدا که گیج شده بود افتاد . آیدا تازه به صرافت افتاده بود که مادر گفت: تیام نگفتی شمال که رفتین عمه سمیرا رو هم دیدین؟
تیام خودش را به آن راه زد :فکر کردم گفتم!
دنیا جلوی چشم آیدا سیاهی رفت ، پس آن شب می دانست که دلدارش را در سفر می بیند که زیاد با او گرم نگرفت ، برای خر کردن او بود ، می خواست او را دور بزند ... آیدا احساس کرد دنیا ناگهان کوچک و خفه شد ، انگار که وزنه ی بزرگی روی قلبش گذاشته باشند ، نفسش در نمی آمد ، سینه اش یخزده بود ...
جلوتر رفت و خودش را به آتش نزدیک کرد ، دستش را دور زانو ها حلقه کرد و چانه اش را هم روی زانوها گذاشت ، بوی ادکلن تیام در دماغش پیچید ، از خودش هم متنفر شد ، لباس های آن خائن دو رو را پوشیده بود . بوی آن موجود نفرت انگیز دروغگو را میداد ! ریاکار عوضی! با آنها به شمال می رفت بعد زودتر بر می گشت و می گفت به خاطر خانواده بوده! متظاهر پست! اصلا به او تعارف نمی کرد با آنها به 13 به در برود بعد می خواست سرعسل را به خاطر به آب افتادن او بکند.
مادر به طرفش آمد : خوبی عزیزم؟
چه جوابی باید میداد؟ راستش را می گفت؟ اعتراف می کرد ؟
لبخند تلخی زد : خوبم ، فقط خیس شدم!
مادر به گونه ی او دست کشید که کمی از پوستش کنده شده بود : موهاتم که هنوز خیسه! هوا هم سرده ، می خوای بریم داخل ویلا؟
- نه ، همینجا می مونم ، اونجا راحت نیستم!
- باشه ، پس ...
بلند شد و به سمت تیام رفت ، تیام به همراه آلما به طرف ویلا رفتند ، آیدا دیگر اهمیتی نمی داد که او را دوشادوش آلما ببیند فقط جلوی چشم او نیاید ...
به خودش نهیب زد ! چرا تا این حد به تیام اهمیت می داد؟ او هم مثل هر پسر دیگری بود! دروغگو وفرصت طلب !!!
عسل با دلواپسی به طرف او آمد : بهتری؟
جوابش را نداد ، می ترسید با حرف زدن به گریه بیفتد.
عسل کنارش نشست : نگفته بود جادوگرو شمال دیده!
نه ، چرا باید می گفت؟
- من نمیدونم این جادوگر چی تو تیام دیده که بش چسبیده؟
بیچاره خبر نداشت آیدا هم بدون اینکه چیزی در تیام ببیند به او چسبیده بود ، شانه هایش را بالا انداخت : به ما چه؟
- آخه یعنی نمی فهمه تیام از اون خوشش نمیاد؟
- کی گفته خوشش نمیاد؟
عسل عاقل اندر سفیه به او نگاه کرد : به قول مادربزرگم تو مو میبینی و من پیچش مو ! من تیام رو می شناسم اون آلما رو دوست نداره تو رو دوست داره!
آیدا خندید : تنهایی به این نتیجه رسیدی؟
رویش را برگرداند وبه آتش خیره شد.
- پس چی بود وقتی افتادی تو آب می خواست منو بکشه؟ به خاطر چی بود؟
- من مهمون اونا هستم عسل! خیلی حواسشون به من هست گلم ، همین!
- باشه ، باور نکن، من صبرم زیاده ! من تیام رو می شناسم ، تو تنها دختری هستی که حواسش بت هست!
طفلک عسل از هیچ چیز خبر نداشت ، نمی دانست بین او و تیام روح ایمان حاکم است ، تیام به خاطر ایمان او را روی تخم چشمش نگه می داشت.
تیام و آلما برگشتند و تیام سشواری را به دست آیدا داد و اورا مجبور کرد که به سرویس بهداشتی باغ که در همان نزدیکی بود برود و موهایش را خشک کند. عسل هم با او رفت چون حوصله ی جادوگر رانداشت.
آیدا موهایش را خشک کرد ولی حوصله نداشت پیش بقیه برگردد ، با عسل مشغول گشت زدن در باغ شدند . همینطور در آن باغ بزرگ راه افتادند و از هر دری حرف زدند . بیشتر عسل حرف می زد و آیدا فقط جواب می داد. ولی خدا رو شکر که تنها نبود ، اگر عسل آنجا نبود ، آیدا دق می کرد.
گرسنه که شدند تصمیم گرفتند برگردند ، ولی راه را گم کرده بودند - از باغ بیرون زده بودند- آیدا به طرف عسل برگشت : اصلا یادم نمیاد از کدوم مسیر اومدیم!
- تلفنت همرات نیس؟
- نه قبل از اینکه بریم تو آب ، گذاشتمش تو ماشین!
با نا امیدی نیم ساعتی گشتند ولی انگار گم وگورتر شدند از فرط سر در گمی به خنده افتاده بودند که صدایی آنها را از جا پراند: عسل خانم!
هردو برگشتند و پسر عموی تیام – کیارش – را دیدند که دست به کمر و با ابروهای درهم ایستاده بود : 2 ساعته ما دنبال شما می گردیم بعدش شما مشغول خنده این؟
- ببخشید ، ما هم داشتیم بر می گشتیم منتهی راهو پیدا نمی کردیم!
- پس خنده اش چی بود؟
- گیر دادین ها! اگه گریه می کردیم که بازم می گفتین گریه اش چی بود؟
کیارش دیگر حرفی نزد و با هم به باغ برگشتند . کیارش به تیام زنگ زد که آنها را دیده است و وقتی رسیدند تیام مثل ترقه منفجر شد : خیلی اینجا رو بلدین راه میفتین میرین بیرون؟
مادر دست تیام را کشید : به تو مربوط نیست!
آقا رضا عسل را بازخواست کرد و آیدا به خجالت افتاد ، فرشته جون و عمو تورج هیچ حرفی به او نزده بودند ، فقط فرشته جون تذکر داد : بهتر بود از باغ خارج نمی شدین ، کار درستی نکردین!
- ببخشید فرشته جون!
- عزیزم ، تو رو به ما سپردن ، عسل هم که مهمون ماست می دونی اگه اتفاقی براتون می افتاد من شرمنده چند نفر میشدم؟
آیدا به او حق می داد ، از بقیه هم که در نبود آنها تعدادشان زیادتر شده بود معذرت خواهی کرد و رفت گوشه ای نشست. با آن پلوور طوسی رنگ و شلوار تیام که به پایش گشاد بود خیلی مظلوم شده بود ، آلما از او عکس گرفت و حرفی زد ؛ تیام لبخند زد و رو به آیدا گفت : آلما میگه تو خیلی بی گناه و معصوم به نظر می رسی!
آیدا زورکی لبخند زد و چیزی نگفت . آلما سرگرم عکس گرفتن از بقیه شد و تیام به طرف او رفت : بر خلاف نظر مامان هر مسئله ای در مورد تو به من مربوطه!
آیدا پوزخند زد.
- من از تو بیشتر از اینا انتظار داشتم ، عسل از تو کوچیکتره ، تو باید حواست بیشتر جمع باشه ، باید به من می گفتی می خواین برین بیرون!
- نمی دونم تا کی باید واسه هر کاری از تو اجازه بگیرم؟
- نگفتم اجازه بگیری ، منظورم این بود که خودم هم باهات بیام!
- تو مگه پاسبان منی؟ یا فرشته ی نگهبان؟
- یا سرخر؟
آیدا از لحن طلبکارانه ی خودش و جواب ناراحت کننده ی تیام به خود آمد : ببخشید ولی قبول کن که نمی تونم و نمیشه همیشه واسه هر کاری به تو جواب پس بدم، منم می خوام زندگی خودمو داشته باشم! مگه تو به من گفتی با فک و فامیلت میری شمال؟ من ساده که حرفتو باور کردم( ادای او را درآورد) باور کن منم حوصله ی این مهمونی رو ندارم!
تیام زمزمه کرد : من نمیدونستم اونا هم میان شمال!
- آره منم باور کردم نه که دیروز به دنیا اومدم!
- بس کن آیدا، نمی فهمم تو چرا بند کردی به این قضیه؟ من میگم تو اینجا رو نمی شناسی نباید میزدی بیرون میگی من دارم بازخواستت میکنم، من واسه خودت میگم ، اصلا ...
- اصلا برم به درک ، همینو میخوای بگی؟
- الله اکبر ، حرف میزاری دهن من؟ راست میگه مامان ، به من مربوط نیست تو کجا میری ولی دفعه ی دیگه وقتی تصمیم گرفتین تنها باشین لطفا موبایلتونو هم همراتون ببرین که بقیه نگران نشن!
با تمسخر گفت : متاسفم که نگرانتون کردم!
تیام جوابش را نداد ولی همانجا نشست . آیدا هم با بی توجهی به او پشت کرد و به آتش خیره شد . به یاد 13 بدر پارسال و سال های پیشش افتاد ، او و ایمان آخر شب بیرون می رفتند و هر بار آیدا به گریه می افتاد ، دلش هوای پدر و مادرش را می کرد ، وقتی بقیه را همراه خانواده شان می دید دلش می خواست دنیا را به هم بریزد ، تمام شب 13 فروردین را گریه می کرد ، طفلک ایمان ، چقدر آیدا خون به جگرش کرده بود ...
به گریه افتاد ، اول آرام اشک می ریخت ولی شدت گرفت ، شانه هایش هم می لرزید و نفسش در نمی آمد . تیام متوجه شد : چت شده؟
آیدا بلند شد و به طرف دستشویی رفت تا کسی گریه اش را نبیند ، پشت دیوار دستشویی توی باغ نشست و سیر گریه کرد ، این چه سرنوشتی بود؟ چرا او نباید با خانواده ی خودش به تفریح می رفت؟ باید با اینها می آمد که اینطور احساس غربت و ناراحتی بکند. دلش از همه و همه جا گرفته بود.
سر وکله ی عسل پیدا شد ، با خجالت به طرف او آمد : مزاحم نیستم؟
آیدا با آن صورت خیس لبخند زد: نه ، از کجا فهمیدی اینجام؟
عسل کنار او نشست :تیام بم گفت ، من که بابام داشت دعوام می کرد تو رو ندیدم کجا رفتی ، تیام صدا کرد گفت بیام ببینم بهتری؟
نمی توانست خودش بیاید؟ ولی نه ، اینطور بهتر بود ، اگر خودش می آمد به قضیه مشکوک میشدند.
- اونجا چه خبره؟
- هیچی ، هرکی به یه کاری مشغوله ، یه چشمه این نزدیکیا هست بچه ها میخوان برن ببینن ، میای ما هم بریم؟
آیدا قبول کرد و بلند شدند.
خوشبختانه صورت آیدا هیچ نشانی از گریه نداشت و به جز عسل و تیام کسی خبر نداشت که او زار میزده است. تیام به او نگاه کرد و آیدا رویش را برگرداند. دیگر نمی خواست خودش را درگیر تیام بکند ، راه آنها از هم جدا بود!
او و عسل پشت سر بقیه می رفتند ، تیام هم که گوشی در گوشش بود و حواسش پرت ، پشت سر آنها راه می رفت. بعد از مدتی کیارش هم به او پیوست : تنهایی ، چه خبره؟
- خبری نیس ، فقط نمی خوام خودمو به خطر بندازم!
- چه خطری؟
- حرف و حدیث ، تهمت بیجا!
این را با صدای بلند گفت که آیدا بشنود که او هم اهمیتی نداد.
کمی از مسیر صخره بود و گذشتن از آن سخت ، تیام خودش رابه آنها رساند و با بدبینی به کفش های آیدا نگاه کرد : می خواین کمکتون کنم؟
روی صحبتش مستقیم به آیدا بود ولی آیدا محل نگذاشت و عسل تشکر کرد . آیدا تمام سعیش را کرد که به سلامت از آنجا بگذرد و موفق شد ، دیگر حوصله ی تذکر ها و تر وخشک کردن تیام را نداشت. تیام هم از رفتار او رنجیده بود ، از آنها فاصله گرفت و با کیارش حرف زد.
عسل و آیدا به طرف چشمه رفتند ، تیام داد زد : عسل ، تو آب نری ها!
عسل سری تکان داد و با هم روی تخته سنگی نشستند.
- دیدی چقدر حواسش به تو هست؟
- از کی تا حالا من شدم عسل؟
- اوه ، تو که برج زهرماری ، نمیشه باهات حرف زد ، دهن پسر خاله امو سرویس کردی!
- بمیرم واسه پسر خاله ات!
تیام که از کنار آنها می گذشت ، تصادفی صدای او را شنید : می خواین پشت سرم غیبت نکنین؟
- میشه لطفا به حرفامون گوش ندین؟ از کجا منظور ما شما بودین؟
این را آیدا به تلخی گفت و تیام رنجید : ما رو ببین با کی اومدیم 13 به در! اینقدر بداخلاقی نکن!
راست می گفت ، از اول صبح نحس شده بود : ببخشید ، دست خودم نیس ، دلم گرفته!
عسل با مهربانی گفت : عزیزم ، انشالله زود بر می گردن!
ولی تیام حرفی نزد ، کسی نبود که برگردد ، کسی بود که داشت میرفت ...
تیام هم کنار آنها نشست و عسل از جا بلند شد ، به آب زد و تیام هیچ حرفی نزد . آیدا به او تذکر داد : عسل بیا بیرون!
ولی تیام بلند گفت : نه ، عیبی نداره ، کم عمقه!
- چی بود پس گفتی عسل تو آب نرو!
تیام با بی خیالی جواب داد : منظورم تو بودی!
- من چه فرقی با عسل دارم؟ چلاقم؟
- نخیر ، همین حالاشم می ترسم تو سرما خورده باشی!
- آره ، نه اینکه هر کس سرما خورده ، دو روز بعد مرده!
خواست بلند شود.
- بشین ، خواهش میکنم!
- چیه؟
- چرا اینقدر با من بد تا می کنی؟ چه اتفاقی افتاده ؟ کار بدی کردم؟
انگار بچه ای که از مادرش می پرسید ، آیدا لبخند زد : نه ، مسئله این نیست!
- میشه بهم بگی چیه؟ من اصلا دوس ندارم تو رو اینطور ببینم! دلم نمی خواد من باعث شده باشم تو اینطور گرفته باشی!
- ناراحت نباش ، ایمان می فهمه مسئله ناراحتی من تو نیستی!
تیام کلافه شد : چرا پای ایمانو می کشی وسط ؟ بحث اون نیست! من نمی تونم این ناراحتی تو رو تحمل کنم!
- می تونی نگام نکنی!
- آیدا!
کاش باز هم او راصدا میزد ، بدبخت بیچاره!
- چیه؟
- من نمی دونم به چه زبونی باید با تو حرف بزنم که بفهمی!
- من فارسی می فهمم ؛ ولی متاسفانه انگلیسیم زیاد جالب نیس!
تیام دست هایش را در موهای خوش حالتش فرو برد : چه غلطی کردیم اومدیم اینجا! من که انتظار این بساطو داشتم ، به خدا اینا دو روز دیگه میرن و تاصد سال دیگه نمیان!
- به من چه ربطی داره؟
- می خوام بگم خبری نیس!
- لازم نیس اونا بیان ، تو که میری!
- می خوای برات قسم بخورم از آلما خوشم نمیاد؟
- به من چه که خوشت میاد یا نه؟
- نمی دونم والله ، هر چی فکر می کنم عقلم به جایی قد نمیده!
قطره اشکی از چشم آیدا چکید.
- تو رو به روح ایمان گریه نکن!
- قسمم نده!
تیام التماس کرد : نمی دونم چطور آرومت کنم! چرا نمیگی چته؟
- همه چیزو که نمیشه گفت.
تیام با این حرف به فکر فرو رفت و حرفی نزد.
عسل با دیدن ساکت شدن آنها از آب بیرون آمد و کنارشان نشست. موقع برگشتن تیام و آیدا هر دو ساکت بودند ، عسل نمی دانست بین آنها چه گذشته که اینطور در خود فرو رفته اند.آیدا به این فکر می کرد که چرا تیام این همه به احساسات او اهمیت می دهد و تیام در فکر ناراحتی او بود ، کاش علت آن را می دانست واقعا نمی توانست ناراحتی و غم چشمان آیدا را تحمل کند. برای خودش هم عجیب بود ، اولین بار بود که به کسی به جز پدر و مادر و برادرانش تا این حد اهمیت میداد . ترجیح می داد خودش درد بکشد تا آیدا را آنقدر غمگین و ناراحت ببیند ، می دانست که هیچ ربطی به ایمان ندارد ، تماما به خودش مربوط بود ، ولی آیدا این را نمی دانست.
وقتی پیش بقیه برگشتند ، تیام درهای ماشینش را باز گذاشت و صدای ضبط را بلند کرد ، آهنگ مورد علاقه ی آیدا را گذاشته بود:
تو معنای یه احساس قشنگی
مثه گرمی عشق و شوق دیدار
مثه حس قشنگ دل سپردن
مثه بی تابی دل برای دلدار
این باعث بهتر شدن روحیه ی آیدا شد ، با عسل نشسته بودند و حرف می زدند که ایلیا شادی کنان خودش را روی پشت آیدا انداخت ، آیدا هول شد، لیوان چایش افتاد و چای داغ روی پایش ریخت. صدای آخ همه را از جا پراند. تیام این بار نمی توانست با کسی دعوا کند ، با عصبانیت ساختگی به ایلیا تشر زد : حواست کجاست وروجک؟
و صبر کرد تا مادرش سراغ آیدا برود ، فرشته جون ساق ملتهب آیدا را بررسی کرد و با نگرانی رو به عمه گفت : هانیه خانم ، اینجا پماد سوختگی دارین؟
عمه هانیه زنگ زد تا بیاورند و مادر شلوار آیدا راتا زد ، آیداخجالت می کشید .
- نه بزار هوا بخوره!
آیدا پشت به بقیه کرد تا پایش در دید نباشد ، نگاه تیام را روی خودش حس می کرد که بالاخره طاقت نیاورد و به بهانه ی شوخی با عسل به طرف آنها آمد .
- چیزیت نشد ؟
- نه ، یه سوختگی ساده اس!
پایش به اندازه ی یک نعلبکی سوخته بود ، سوختگی ساده؟
تیام آرام با آرنج به عسل زد : اگه شماها گذاشتین امانت مردمو سالم تحویل خانواده اش بدیم؟!
آیدا و عسل خندیدند و تیام با نگرانی گفت : مطمئنی چیزیت نیس؟ چاییت داغ بودها!
آیدا خندید : عیبی نداره ، از صبح که افتادم تو آب ، بدنم سرد بود داغی چای زیاد اذیتم نکرد.
- چه دلیل و منطقی ، کاش به اندازه ی دختر و پسر خاله ام هوای مارو هم داشتی!
این جمله را آرام گفت و آیدا جوابی برایش نداشت.
بعد از نهار تیام و کیارش- که برق خوانده بود وداشت فوق مدیدیت می گرفت - درباره ی ادامه تحصیل بحث می کردند ، از نظر کیارش اینجا و خارج از کشور خیلی فرقی نداشت ولی تیام حرف دیگری می زد : اصلا مسئله ادامه ی تحصیل نیست ، من نمی خوام اینجا زندگی کنم!
- مگه اینجا چه عیبی داره؟
- نمی تونم توضیح بدم ، به هر حال از وضعیت زندگی اونا بیشتر خوشم میاد ، همین! رفاه وآسایش زندگیشون بیشتره!
آیدا بی مقدمه گفت : تا آسایشو تو چی ببینی!
کیارش تایید کرد ولی دل تیام گرفت ، خدایا چرا این دختر باید خانواده اش را از دست میداد؟ چه گناهی کرده بود؟
نمی دانست به چه دلیل دلش می خواست می توانست کاری بکند که او غم از دست دادن خانواده اش را فراموش بکند ...
کیارش به طرف آیدا برگشت : شما هم دانشجویین؟
- مکانیک می خونم!
ابروهای کیارش بالا رفت : این رشته رو دوست داشتین ؟
- راستش بیشتر معماری رو دوست داشتم ولی وقتی رتبه ام خوب شد گفتند حیفه و مکانیک رشته ی خوبیه و از این حرفا ... خیلی هم دنبال معماری نبودم ، یعنی تو اون شرایط زیاد بهش فکر نکردم ولی حالا ...
ادامه نداد ولی با این وضعیت پیش آمده ، آرزو می کرد که کاش معماری انتخاب کرده بود ، البته این تغییری در وضعیت ایمان پدید نمی آورد ولی حال و روز الان خودش اینطور نمیشد ، اینطور گرفتار و بیچاره ...
بر عکس او ، تیام کاملا از اینکه آیدا معماری را انتخاب نکرده بود ، راضی می نمود ، در آن صورت چطور می توانست او را ببیند؟ اصلا نمی توانست زندگی بدون آیدا را تصور کند : خوب کاری کردی ، معماری هم شد رشته؟ همش نقاشیه!
ولی کیارش با او موافق نبود : این چه حرفیه؟ به نظر منم معماری بهتره ( عذر خواهانه گفت) منظورم این نیست که رشته های مهندسی فقط واسه پسراست ولی خوب به هر حال از نظر کاری ، معماری امنیت بیشتری برای خانما داره ، هیچ فکر کردین با این مدرک کجا می خواین کار کنین؟
آیدا خندید و دل تیام لرزید : موقع انتخاب رشته به اینش فکر نکردم ، رشته ی باکلاس ، دانشگاه خوب و ... همین دیگه ، احمق بودم!
به تیام برخورد : هیچم اینطور نیس ، خودم برات کار پیدا می کنم!
- آره ، تو انگلیس دیگه؟
تیام عقب نشست ولی ساکت نشد : خوب کیارش از طرف من یه کار خوب برات پیدا می کنه ، مگه نه؟
- خیلی ممنون ، راضی به زحمت کسی نیستم!
بلند شد ، شلوارش به جای سوختگی خورد ، از درد صورتش در هم رفت .
تیام با نگرانی گفت : اذیتت می کنه؟
چرا مثل یک بچه هوایش را داشت ؟
حالش از این رفتار پرستارانه ی تیام به هم میخورد ولی نمی خواست جلوی کیارش به او دهن کجی بکند : نه ، خوبه!
برگشت که برود .
تیام فورا پرسید : کجا میری؟
- همین دور و برام!
رفت کنار رودخانه و پایش را تا زانو در آب گذاشت . تیام با دیدن این کارش عصبانی شد ، نمی توانست او را مجبور کند بیرون بیاید ، عسل را صدا زد : تو چه جور دوستی هستی؟ چرا حواست بش نیست؟
- مگه بچه اس؟
- با من یکی به دو نکن عسلی ، برو بش بگو از آب بیاد بیرون ! سرما می خوره!
عسل به طرف آیدا رفت ، خودش هم نشست و پایش را در آب فرو برد : منو فرستادن از آب بیارمت بیرون!
- کی ؟ فرشته جون؟
- نه ، آقا زاده اشون!
- دیوونه اس! انگار من نمی تونم مواظب خودم باشم!
- دیگه مطمئن شدم نمی تونی!
هردو برگشتند ، تیام بود.
با عصبانیت به عسل نگاه کرد : من بت چی گفتم؟
- آخه آیدا که بچه نیست!
تیام واقعا عصبانی بود : خیلی هم بچه است، رفتار جفتتون بچگانه است . خسته شدم از دستت آیدا! با من لج کردی از جون خودت که سیر نشدی ، دفعه ی آخر بود که بت گفتم تو آب نرو!
آیدا نمی خواست از حرف او اطاعت کند ولی تیام با جدیت به او دستور می داد . مادر ، آیدا وعسل را صدا زد و آیدا به این بهانه از آب بیرون آمد.
تیام بعد از نهار دراز کشید و با کیارش مشغول حرف زدن شد ، آیدا که لباس های خودش خشک شده بود ، لباس های تیام را در آورد ولی به بهانه ی سرما ، پلور را به تن کشید . به تلخی فکر کرد ؛ این همون با دست پس زدن ، با پا پیش کشیدنه! انصافا سردش شده بود ولی به روی خودش نیاورد ، توی آفتاب نشسته و دست هایش را روی سینه جمع کرده بود ، احساس می کرد از درون یخ زده است . عسل با نگرانی به طرفش آمد : انگار خوب نیستی!
دندان هایش را کنترل کرد : خوبم ، ولی یه باد سردی میاد.
البته عسل با آن مانتوی نازک سردش نبود ولی حرفی نزد ، تیام هم بی حرف جلو آمد و مشغول درست کردن آتش شد. از حرف ها و رفتار آیدا دلخور بود ولی راضی به مریضیش نبود ، نشسته بود و غرق در فکر و خیال تکه های چوب را جابه جا می کرد که آیدا کنارش نشست . تیام متوجه شد ولی حرفی نزد ، آیدا خودش شروع کرد : معذرت می خوام!
- نیازی به عذر خواهی نیست ، من می فهمم که تو از یه چیزی ناراحتی ولی نمی دونم چرا ناراحتیتو سر من خالی می کنی ، من میخوام علت ناراحتی تو رو بفهمم ولی تو ...
- بت پارس می کنم!
- این حرفو نزن ! ببین دختر خوب ، یه وقعی من به خاطر قولی که به برادرت داده بودم نمی خواستم خار به پای تو بره ولی الان و بعد از این همه مدت . خوب ، به هر حال ، تو یکی از اعضای خانواده ی من هستی ، شادی و ناراحتی و سلامتی تو برای من مهمه ، خیلی مهمه! تو دیگه خواهر دوست من نیستی ، تو خودت دوست منی و من به دوستام خیلی اهمیت میدم.
دوست ؟ فقط یک دوست؟ بد نبود ولی آیدا این را نمی خواست ، او می خواست محبوب او باشد . از این فکر سرخ شد . حتی از خودش هم خجالت می کشید ولی آنقدر صادق بود که اعتراف کند که به توجه هیچ کس دیگری اهمیت نمی دهد ولی برای توجه و علاقه ی تیام حاضر است جان بدهد . تیام نمی توانست بفهمد که آیدا از علاقه ی او به خودش مطمئن نیست که بتواند حضور تابان و درخشنده ی آلما را تاب بیاورد. در هر لحظه او را با خودش مقایسه می کرد و صادقانه حق را به تیام می داد که او را بیشتر بخواهد .
او سر سوزنی زیبایی و جذابیت آلما را نداشت. آیدا که یک دختر بود با دیدن موهای زیبای آلما حواسش پرت میشد چه برسد به تیام!
بدون اینکه به تیام نگاه کند گفت : نمی خواستم ناراحتیمو سر تو خالی کنم ولی تو خیلی سر به سر من می گذاشتی و بهم گیر دادی!
- من نگران تو بودم!
- من بچه نیستم تیام ، می تونم مراقب خودم باشم .
تیام به تلخی گفت : نخیر قضیه اصلا این نیست. امروز تو کلا حوصله ی منو نداشتی ولی نمی دونم چرا؟ ( با خجالت اضافه کرد)خودت هم که میگی به آلما مربوط نیست . هرچند هم به نظر خودم هم نباید به آلما ربطی داشته باشه ، تو با عسل گرم گرفتی با این همه فضولی و آزارش ، پس نباید با آلما که کاری به کارت نداره مشکلی داشته باشی!
واقعا تیام نمی فهمید یا خودش را به نفهمیدن میزد؟
آیدا لبخند زد : چه جور دختریه؟
- معمولی ، مثل بقیه ! مثل همه ی دخترها!
- آلما چطور معمولیه؟با همه ی دخترایی که دیدم فرق داره ! شبیه هیچ کس نیست ! خدایی تو دلت نمی خواد با یکی به این زیبایی ازدواج کنی؟
سعی کرد لحنش را کنترل کند و موفق شد.
تیام قهقهه زد : ازدواج؟ من عقلم به این چیزا قد نمیده!
- مسخره نکن ، نگو تا حالا بهش فکر نکردی!
- ولی من واقعا تا حالا به ازدواج فکر نکردم ولی با اطمینان بت میگم معیار من برای ازدواج زیبایی نیست!
- باز شعار دادی!
تیام شدیدا مخالفت کرد: نخیر ، قبلا هم بت گفتم زیبایی افسون کننده اس ، تسخیرت می کنه مگه اینکه برات اهمیتی نداشته باشه. زیبایی گذراست ، نباید به یه چیز گذرا دل بست.
- همه چی می گذره!
- منظورمو نفهمیدی ، میگم اگه من عاشق تو بشم ( آیدا تکان خورد) چون زیبایی ، 10 سال بعد اگه زیباییت از دست رفت ، عشق من هم تموم میشه . من دنبال چیز پایدارتری هستم.
- ولی عشق منطق نداره!
- دقیقا ، به همین دلیل بیشتر اوقات این زیبایی نیست که توی عشق حرف اولو می زنه ، وگرنه آدم باید با دیدن یه چهره ی زیباتر عشقشو بفروشه ( خندید) از این بحثا خوشم نمیاد . به هر حال باید بگم که من تا حالا عاشق نشدم بنابرایم نمی تونم با قطعیت حرف بزنم!
این را بزرگ مابانه گفت ولی آیدا اصرار کرد : باور نمی کنم ، مگه میشه از هیشکی خوشت نیومده باشه ، به هر حالا همه از این جو گیری ها داشتند!
- ای بابا ! گیر دادی ها! من با بقیه فرق دارم ، یه کم کورم!
آیدا با این یکی موافق بود . ولی تیام خیلی هم راست نمی گفت ، خودش هم می دانست آیدا جایگاه دیگری برای او پیدا کرده ولی این جایگاه هنوز برایش تعریف نشده بود ، موقتا اسم دوستی رویش گذاشته بود خودش هم با همه ی نادانی حس می کرد که در جمع فامیل فقط به آیدا توجه دارد و بالاخره درک کرده بود که این قضیه به قول و قرارش با ایمان ربطی ندارد وقتی موقع نهار کیارش جلوی آیدا نشسته بود ، تیام اینقدر آفتاب و چیزهای دیگر را بهانه کرد تا کیارش از همه جا بی خبر پیشنهاد بدهد جایشان را با هم عوض کنند ، نمی دانست چرا بودن آیدا جلوی کیارش او را آزار می دهد . نمی توانست حساسیتش روی آیدا را درک کند.
برای تمام کردن بحث زیر لب شروع به زمزمه کرد : من نیازم تو رو هر روز دیدنه ...
آیدا با صدای او غرق لذت شد ، اهمیتی نداشت که تیام به چه منظوری می خواند ولی آیدا می توانست فرض کند که برای او می خواند. عسل از دور آنها را دید و لبخند زد ، با همه ی انکار آیدا عسل می توانست علاقه ی آنها را حس کند ، علاقه ای نرم و خجول!
بعد از ظهر همگی به جز آیدا که پایش تحمل نداشت ، مشغول بازی والیبال شدند . آیدا کنار آتش نشسته و به بازی تیام نگاه کرد ، تیام در همه چیز خوب بود به جز اینکه به قول خودش کور بود . آیدا ته دلش از حرف تیام – که گفته بود تا حالا عاشق نشده- خوشحال شده بود ولی با آلما چکار می کرد؟ نمی توانست باور کند تیام به او توجهی ندارد . زانوهایش را در شکم جمع کرد و چانه اش را روی آن گذاشت ، نگاهش را به تیام دوخت و زمزمه کرد : دوست دارم!
آخ که طفلک آیدا چقدر مظلوم بود. او واقعا به محبت تیام احتیاج داشت و تیام نمی فهمید.
تیام چشمش به او افتاد و لبخند زد ، آیدا آه کشید. این نهایت لطف تیام بود. پیش بقیه رفت و ایلیا را بغل گرفت.
آیدا حواسش نبود و متوجه نشد بازی تمام شده و تیام و کیارش بیرون رفته اند. چند لحظه بعد عسل آمد و خیس عرق کنار او نشست. نفس نفس می زد ، شروع به قلقلک ایلیا کرد و ایلیا هم خودش را بیشتر در آغوش آیدا فرو می برد ، این حرکتش آیدا را شاد کرد ، خدای بزرگ! او چقدر کمبود محبت داشت . خانواده ی تیام به او محبت می کردند ولی او بدون اینکه خودش بداند کسی را می خواست که بتواند به همان اندازه به او محبت کند . در یک لحظه ی گذرا دلش خواست مادر شود ، کودکی متعلق به خودش ، از خودش و محتاج به او! در این فکر بود که صدای عسل او را از رویا در آورد : آخ جون!
آیدا رویش را برگرداند ، تیام و کیارش پفک و آلوچه خریده بودند . عسل ذوق زده بسته ی پفک را ازتیام گرفت ولی چشمش دنبال چیز دیگری بود : من چیپس می خوام!
تیام طفره رفت : تو سهمتو گرفتی !
و قبل از ادعای عسل ، چیپس را به آیدا داد . چیپس پیاز وجعفری ، البته که تیام می دانست آیدا چقدر دوست دارد . آیدا ذوق کرد و عسل کنارش نشست : خدا بده شانس!
- آی ، شلوغش نکنی ها!
- بعد بگو حواسش به من نیست ، پس چرا فقط یه بسته خرید/ اونم فقط واسه تو!
آیدا جوابش را نداد ، بسته را باز کرد و بینشان گذاشت : بخور ، حرف نزن!
فرشته جون به آیدا نزدیک شد : پات که اذیتت نمی کنه؟
- نه بابا ، چیزی نشده بود!
- خوب خدا رو شکر ، پس پاشو سبزه گره بزن!
آیدا و عسل خندیدند.
- خنده نداره که ، همه ی سبزه گره زدنا که واسه شوهر نیس ، برین آرزوهای خوب بکنین!
- چه آرزوهایی؟
مادر نشست و مشغول گره زدن شد : سلامتی ، خوشبختی.
آیدا با ملایمت گفت : شما چه آرزوهایی دارین؟
مادر آه کشید : سلامتی همه ، عاقبت به خیری بچه ها ، تیام فکر رفتنو از سرش بیرون کنه ، توحیدم برگرده ( اینها رابه زمزمه گفت و بعد کمی صدایش را بالاتر برد) تو عروس بشی عزیزکم ، گره بزن و آرزوی سلامتی بکن!
آیدا گره زد ولی فقط به آرزوی نرفتن تیام! با رفتن تیام چیزی از قلب و روح او باقی نمی اند.
عسل بنای گریه گذاشت و او را ازفکر و خیال در آورد : چی شده؟
- میگن باید بریم!
- الان؟
- آره ، مامان همه ی وسایلو جمع کرده گذاشته تو صندوق ، بابا هم فردا می خواد بره سرکار.
- خوب عزیزم تو هم که باید بری مدرسه!
- دلم برات تنگ میشه!
آیدا خندید ، واقعا در این مدت تا این حد به او علاقه مند شده بود؟!
- منم دلم تنگ میشه!
- راست میگی؟
- آره مگه من دختر خاله ات نیستم؟
بعد از رفتن عسل و خانواده اش ، آیدا بیشتر از قبل احساس ناراحتی می کرد ، دلش هوای ایمان را کرده بود، ایمان عزیز او ...
به یاد تمام سال هایی که ایمان تنها کسش بود و همه ی غم او را به دوش می کشید ، به گریه افتاد.
تیام بی صبرانه به طرفش رفت : چی شد باز؟
چرا این گریه ها تمامی نداشت؟ چرا چشمه ی اشک او خشک نمی شد؟
کاش می توانست غصه هایش را به آسمان فوت بکند . قلبش را پر از شادی بکند.
- هیچی(تمایل شدیدی داشت که راستش را به تیام بگوید) دلم برای ایمان تنگ شده!
- ایمان خیلی خوب بود ، ولی میشه فعلا به چیزهای شاد فکر کنی؟ مردم بس که امروز اشک تو رو دیدم!
- دست من نیست!
- چرا اتفاقا دست خودته!
موبایلش را درآورد و هر چه جوک در آن بود ، برایش خواند ، با شلیک اولین خنده ی آنها بقیه هم به طرفشان آمدند.
کمی بعد از غروب خداحافظی کردند و سوار ماشین شدند ، آیدا با این امید که آخرین بار است آلما را می بیند با او دست داد.
تیام خندید و رو کرد به او : خدا رو شکر که فردا صبح زود کلاس نداریم ، می خوابیم تخت!
- نه که تو این تعطیلات کم خوابیدی!
- تعطیلی واسه خوابه دیگه!
روز 14 فروردین آیدا با شوق و ذوق به دانشگاه رفت که دوستانش را ببیند ولی تیام از حرص و طمع کلاسش را نیامد تا بیشتر بخوابد ، شاید اینطور بهتر بود . آیدا تازه با ارکیده به راهروی کلاس ها رفته بود که کسی صدایش زد . برگشت و سروش را دید ؛ ارکیده زود جیم شد و آیدا به طرف او رفت ، باز چه خبر شده بود؟
این بار وحشتناک بود ، سروش بعد از کلی مقدمه چینی و تبریک عید و فلان و بیسار بسته ای از جیبش در آورد و به طرف او گرفت، سر آیدا به دوران افتاد، خدای بزرگ به کجا پناه ببرد؟
به سردی گفت : این چیه آقای فلاحت؟
- نا قابله ، بگیرین!
- خیلی ممنون ، ولی لزومی نداره بگیرم!
- خواهش میکنم، این یه هدیه اس به مناسبت سال نو ، میشه قبول کنین؟
- اصلا!
آیدا با عصبانیت به او پشت کرد و به کلاس رفت ،این پسر و کادویش را کجای دلش بگذارد؟ خدارا شکر که تیام نیامده بود و گرنه باز الم شنگه داشتند.
تازه داشت آرام میشد که شادی به کلاس آمد : آیدا مثل اینکه این مال توئه!
آیدا داشت منفجر میشد : چرا گرفتی؟
شادی گیج بود : چرا نباید می گرفتم؟ گفتن حواست نبوده از کیفت افتاده!
- کی بهت داد؟
- یکی از دخترهای شیمی!
شادی بیچاره مقصر نبود ، آیدا بسته را با حرص گرفت. خدایا دل او جای دیگری اسیر بود و تمنای نگاه محبت آمیزش را داشت و این یکی بی دریغ با او هدیه می داد آنهم یک ...
- گوشواره ی طلا!
این را شادی با حیرت گفت ، علیرغم مخالفت آیدا ، شادی بسته را باز کرده بود . گوشواره ها را درآورد ، فوق العاده زیبا بودند ، دو قلب نگین دار! ارکیده گوشواره را روی انگشت گذاشت : چه کرده ؟طلا!
آیدا با بی طاقتی گوشواره را گرفت و در جعبه گذاشت : چی فکر کرده که من اینطوری خر بشم و به ساز اون برقصم؟
ارکیده دستش را گرفت : جنگ راه نندازی؟ صبر کن آروم بشی!
اینطور بهتر بود ...
اما نه ، این کار اوضاع را بدتر کرد . در فاصله ی زمانی دو کلاس ، آیدا سروش را نگه داشت و با نهایت اخم و ناراحتی جعبه را برگرداند : آقای فلاحت انتظار نداشتم با کلک ، به زور به من کادو بدین!
- شما نگرفتین ، گفتم اینطور ...
- اقای محترم ، کادو دادن شما به من هیچ مناسبتی نداره ، اونم ...
حرف در دهانش ماسید ، در دو متری او تیام با شعله هایی در چشمانش ایستاده و به او خیره شده بود . این دیگر از کجا نازل شد؟
آیدا دست وپایش را گم کرد ، بسته را روی لبه ی نرده گذاشت و در رفت ، انتظار دیدن تیام را نداشت ، یا خدا!
گوشیش را درآورد و شماره ی او را گرفت.
- بله؟
از صدایش عصبانیت می بارید.
- سلام ، کجایی؟
- کجا می خوای باشم؟
- سر کلاس ، لطفا تیام! هیچ کاری نکن ، همه چی رو برات توضیح میدم!
- چی رو توضیح میدی؟ که جلوی من این پسره رو سنگ رو یخ می کنی و پشت سرم ...
- گفتم که توضیح میدم ، صداتو بیار پایین!
- تلافی می کنم ، من نمیزارم که ...
حرفش را خورد.
- مگه چکار کرده که تلافی کنی؟ نکنه تو هم می خوای بهش هدیه بدی؟
- من غلط بکنم ،حالی ازش بگیرم ...
- مثلا به چه دلیل؟
- مزاحمت برای ناموس مردم!
آیدا به کلمه ی ناموس حساسیت داشت : از کی تا حالا هدیه دادن شده مزاحمت؟
- خوشت اومده مثل اینکه!
قبل از اینکه به حرفش فکر کند ، گفت : کی تا حالا از هدیه اونم طلا بدش اومده؟
مکث و تماس قطع شد.
هر چقدر دوباره شماره را گرفت ، جواب نداد. به کلاس هم نیامد. آیدا دلشوره داشت . از سر کلاس بیرون آمد و به محوطه رفت ، ماشین تیام در پارکینگ بود ، گشت و صاحبش را زیر درختی در حالیکه به شدت اخم کرده بود پیدا کرد. دور و برش را نگاه کرد و با دو دلی به طرف او رفت .
- چرا سر کلاس نیومدی؟
جوابش را نداد.
- خواهش می کنم اینطوری نکن ، پاشو بیا!
تکان نخورد.
- تیام ، زشته من اینجا وایسم!
- حرف زدن و هدیه گرفتن از بقیه زشت نیست ، فقط حرف زدن با من زشته؟
- من غلط کردم باهاش حرف زدم ، تو از این پسره خوشت نمیاد من این وسط چه گناهی کردم؟می تونم از همه فرار کنم؟ پاشو قربونت برم!
عبارت آخر مثل تیر از ته دل آیدا رها شد و او را خجالت زده کرد. ولی تیام متوجه نبود ، او نمی خواست و نمی توانست اظهار محبت پسر دیگری به آیدا را تحمل بکند . هیچکس به جز او حق نداشت به آیدا هدیه بدهد. او به زور لباس و ادکلن را به آیدا هدیه داده بود و حالا آیدا کادوی طلای سروش را به رخش می کشید.
- تو به من چکار داری؟ سروش جونت که سر کلاسه!
این حرف به آیدا برخورد ، برگشت و به کلاس رفت.
ساعت 5 بود ولی آسمان به شدت ابری و تاریک شده بود ، باران شدیدی در راه بود و باز هم ارکیده ماشین نداشت.
آیدا بسم الله گویان از دانشگاه خارج شد و تیام را منتظر خودش دید ، ته دلش قند آب کردند . دست ارکیده را کشید و به طرف ماشین رفتند.
- چته اینقدر هولی؟ اون دفعه که با هزار التماس سوار ماشین سروش شدی!
- اون سروش بود این ...
- نامزدته!
- زهر مار!
ولی کاش واقعا بود!
هر دو عقب نشستند و ارکیده عمدا رو به آیدا کرد و گفت : یه کم حفظ ظاهر هم خوبه ، باید صبر می کردی بهت تعارف کنن!
تیام که به جز سلام و احواپرسی حرف دیگری نزده بود اعتنا نکرد و آیدا هم که از ظهر هنوز دلخور بود به او سیخونک زد.
تازه در ماشین نشسته بودند که باران شروع به باریدن کرد ، هیچکس حرفی نمی زد و * نیاز* فروغی همه را به جای دیگری برده بود.
ارکیده را جلوی خانه پیاده کردند و آیدا رفت جلو نشست.به تیام نگاه کرد که مثل برج زهرمار به جلو خیره شده بود . با ناراحتی گفت : همین تو نبودی که دیروز ادعا می کردی نمی تونی ناراحتی منو ببینی؟ باور کنم؟
- مگه حالا ناراحتی؟ کسی از هدیه گرفتن ناراحت میشه؟
- نه ، ولی از تهمت بیجا و حرف بیمورد ناراحت میشه!
- من که یادم نمیاد تهمت زده باشم یا اعتراض کرده باشم!
- حرفی نزدی ولی رفتارت همین معنی رو میده!
تیام ماشین را نگه داشت و سرش را به فرمان تکیه داد. چند دقیقه به همین منوال گذشت و بعد سرش را بلند کرد : باشه ، حق با توئه ! تو هیچ کار اشتباهی نکردی!
- نخیر ، درستش اینه ، من بابت توجه دیگران مقصر نیستم!
- آره ، راست میگی!
خواست راه بیفتد که آیدا دستش را روی دست او روی دنده گذاشت : ببین، من به فلاحت گفتم که قصد ازدواج ندارم ولی مثل اینکه اون نفهمیده ، امروز هم بهش فهموندم که نباید این کارو می کرد ، ولی تو دیگه شلوغش کردی!
تیام دستش را حرکت نداد : دست خودم نبود!
دنده را جابه جا کرد و آیدا دستش را برداشت.
تیام توضیح نداد که نمی تواند توجه دیگری به آیدا را تاب بیاورد. آیدا مال او بود و هیچکس نباید به او نزدیک میشد.
- می خوای باهاش صحبت کنم بی خیال بشه؟
- همون قضیه حال گیری دیگه؟
تیام خندید و دل آیدا ضعف رفت .
- راضی به زحمتت نیستم ، کم کم پس می کشه! به هر حال من ازش خوشم نمیاد بنابراین هیچ خطری وجود نداره!
امتحان سیالات خیلی سخت بود ، استاد تا ته مطلب را خواسته بود. بچه ها همه ناراضی بودند به جز تیام!
- تو خوب دادی؟
- بد نبود! به هر حال همه بد دادند ، بنا براین مشکلی نیست!
آیدا با پریشانی سر تکان داد : من افتضاح دادم!
- آره ، منم باور کردم ، اینو همیشه میگی!
- هی اندرزگو ! منو مسخره نکن!
کوسن را به سمت او پرتاب کرد و تیام کوسن را گرفت.
- پرتابت اصلا جالب نیس!
- دلم نیومد ناقص بشی!
- آره ، حتما!
تلفن زنگ زد و تیام جواب داد. از سلام و احوالپرسی او ؛ آیدا متوجه شد عسل پشت خط است . در جواب سوال عسل ، تیام گفت : آره ، هنوز اینجاست ، پدر ومادرش نیومدن!
گوشی را به سمت او گرفت.
عسل با سر و صدا حرف زد و حالش را پرسید ، کلی با هم حرف زدند و خندیدند.
- تا کی اونجایی؟
تا هر وقت که تیام باشد ...
- معلوم نیس!
- چه خبر؟
- خبرا رو که گفتم!
- نزن علی چپ ، از تیام چه خبر؟
- منظور؟
- حرفی نزده؟
- درباره ی چی؟
- درباره ی من! معلومه دیگه ، علاقه و از این مزخرفات!
- اونا که رفتن!
- ای بابا! تو کی می خوای بفهمی؟ اون از تو خوشش میاد.
- خواب دیدی خیر باشه!
- شب دراز است و قلندر بیدار! گفتم که صبرم زیاده!
- می ترسم لبریز بشه!
- نخیر ، من خیلی امیدوار و خوش بینم!
- توهمه!
- تو اینجور فکر کن!
خدا از زبانت بشنود.
خیلی سریع 1 ماه از سال جدید هم گذشت ، وقت زایمان پریا بود و همه منتظر ، پریا را آن شب به بیمارستان بردند ولی تا صبح که آیدا و تیام به دانشگاه رفتند خبری نشده بود.
دقیقا همان روز دکتر بزرگمهر نمره های میان ترم را اعلام کرد ، واقعا افتضاح بود. تیام کامل شده بود ، پارسا و آیدا و معین و یکی از دختر ها هم نمره ی خوبی داشتند و بقیه گند زده بودند. همه جمیعا اصرار می کردند تا استاد یک امتحان دیگر بگیرد.
دکتر بزرگمهر مخالف بود : بعضیا خوب دادند ، شاید راضی نباشند مثلا آقای اندرزگو!
تیام فوق العاده بود : استاد ، من برام فرقی نمی کنه! اگه بچه ها بخوان دوباره امتحان میدم!
ولی این فقط بهانه بود ، دکتر بزرگمهر واقعا راضی به تکرار امتحان نبود. تا بقیه داشتند بحث می کردند و تاثیری در دکتر نداشت آیدا از کلاس بیرون آمد و به مادر زنگ زد : چه خبر؟
مادر ذوق زده بود : به سلامتی فارغ شد! یه دختر سالم و خوشگل!
آیدا از ذوقش جیغ زد : تبریک میگم ، به پریا و تکین هم تبریک بگین!
قطع که کرد به تیام SMS زد : تبریک میگم عمو جان! یه دختر کوچولوی خوشگل!
به کلاس برگشت ؛ از دیدن شادی تیام لبخند زد ، تیام هم به پارسا گفته بود و پارسا تحت تاثیر یک فکر بکر به طرف پدرش رفت و به او خبر داد . صورت دکتر بزرگمهر از خوشحالی شکفت : عالیه ، عالیه!
بلند شد که از کلاس بیرون برود ، صدای اعتراض و التماس به هوا رفت : استاد!
در آخرین لحظه برگشت : یه امتحان دیگه می گیرم ، اگه کسی نمره ی این امتحانش خوب شده می تونه دومی رو نده!
آیدا صدای تیام را شنید : هی پارسا برو قیافه تو درست کن بشه دایی صدات کرد.
آیدا با بچه ها به دیدن نوزاد رفت . هرچند به نظر آیدا فوق العاده بود در نظر تیام و پارسا خیلی قابل توجه نبود. تیام با شک و تردید به او نگاه می کرد ، انگار که در آدمیت او شک داشت.
- هی نیوتن ! اینطور به بچه ام نگاه نکن!
همه به طرف تیام برگشتند و او خودش را جمع و جور کرد : این چرا اینقدر کوچیکه؟
مادر خندید : عزیزم ، مگه نوزاد باید چقدر باشه؟
- در این مورد اطلاعات ندارم!
موبایلش را در آورد و از او عکس گرفت : کوچولو اسمت چیه؟
تکین با علاقه به مادر نگاه کرد : فرشته!
مادر خندید و با محبت رو به پریا گفت : این نظر لطفتونه ، ولی بهتره اسمی که دوست داشتی بزارین!
- من این اسمو دوس دارم!
- ولی من دلم می خواد این بچه رو طنین صدا کنم!
تیام دوباره موبایلش را به سمت نوزاد گرفت : طنین جان ، بخند!
تمام آن روزها را حضور کوچک طنین پر می کرد ، او و پارسا و تیام که نمی خواستند امتحان سیالات بدهند وقتشان را با طنین کوچولو می گذراندند. آیدا عمیقا به او علاقه مند شده بود ، انگار که برادر زاده ی خودش باشد.
اوضاع به همان منوال همیشگی می گذشت ، سروش دو سه باری کاسه ی صبر تیام را رو به انفجار برده بود ، عسل زنگ می زد و آیدا پریشان خاطر از دروغ درباره ی خانواده اش با او حرف می زد ، تمام اوقات بیکاریش را با طنین می گذراند و تمام خواب هایش با رفتن تیام گره خورده بود.
آن روز از دانشگاه یکراست به خانه ی تکین رفته بود و تا ساعت 8 هنوز نیامده بود ، تیام سعی می کرد جلوی مادرش به روی خودش نیاورد ولی از خونسردی و بی تفاوتی مادرش تعجب می کرد ، مادر مشغول کار خودش بود و سراغ آیدا را نمی گرفت. کم کم که تیام خواست اشاره ای به نیامدن آیدا بکند در باز شد و آیدا خوشحال و شاد آمد داخل : سلام فرشته جون، سلام نیوتن!
این بار به تیام برخورد : نیوتن خودتی! این چه وقت اومدنه؟
آیدا هاج و واج ماند : مگه چی شده؟
- والله منم که مردم ، سر شب میام خونه چه برسه به تو! فکر نمی کنی تنهایی این وقت شب مشکلی برات درست میشه؟
- من که تنها نبودم، با پارسا اومدم!
- پارسا؟
قبل از آیدا ، مادر جواب داد: آره ، آیدا زنگ زد و گفت که پارسا اونجاست ، می رسوندش ، یه کم بیشتر می مونه ...
تیام همین حالا هم مشکل داشت ولی جلوی مادر اعتراض نکرد ، بلند شد و با حالت قهر به اتاقش رفت ، چیزی از درون قلقلکش میداد ، خوشش نیامده بود که پارسا آیدا را به خانه رسانده بود . زنگ می زد ، گردن تیام خرد ، خودش می رفت دنبالش ، سوار ماشین هر کسی نمی شد ، به خودش نهیب زد : خاک بر سرت ، پارسا دوستته!
هر چی ، به هر حال غریبه بود ، اصلا چه معنی داشت آیدا با بودن پارسا هنوز آنجا می ماند یاید موقعی که پارسا به خانه ی خواهرش رفته بود آیدا دیگر آنجا نمی ماند!
واقعا که تیام داشت احساسات جدیدی در وجودش کشف می کرد . خودش هم نمی توانست درک کند چرا از این کار آیدا ناراحت است ؟ ولی می فهمید که نمی تواند رابطه ی آیدا را با هر پسر دیگری تحمل بکند!
چه معنی داشت؟ آیدا مال آنها بود ... آن شب اتفاقی افتاد که همه چیز را بدتر کرد ، اوضاع را رو به وخامت برد . تیام همچنان برزخ در هال نشسته بود و فوتبال تماشا می کرد ، پدر و مادرش هم کمی آنطرف تر مشغول چای خوردن و حرف زدن بودند و آیدا در حمام بود. مادر به تیام نگاه کرد که غرق در فوتبال بود و بعد به آقای اندرزگو گفت : سیده خانم زنگ زد ...
معمولا این از آن چیزهایی نبود که پدر باید در جریان قرار می گفت ، سیده خانم زیاد به آنجا زنگ می زد .
- خوب؟
مادر تیام را زیر نظر گرفت : می خواست آیدا رو برای کیارش خواستگاری کنه!
انگار به تیام سیلی زده بودند ، با بهت زدگی صورتش را چرخاند ، نگاهش گیج و خیره بود ، حتی پدر هم تعجب کرده بود : شوخی می کنی؟
- این قضیه شوخی برمیداره؟ می دونی که سیده خانم اصرار داشت که کیارش زن بگیره ولی اون قبول نمی کرد ؛ اما انگار از آیدا بدش نیومده!
جملات مادر مثل پتک به سر تیام می خورد ، انگار به او علنا توهین می کرد ، در لحظه کیارش به نظرش پلید و جنایتکار آمد ولی این فکر را از سرش بیرون انداخت : اونا که نمی دونن آیدا واقعا کیه!
ولی آن روز, عجیب ترین چیرها در راه بود : چرا می دونن ، همون روز اول به سیده خانم گفتم! بالاخره باید با یکی مشورت می کردم ، کی بهتر از اون؟
تیام جرات نداشت جلوی پدرش قال بکند با بی صبری منتظر حرف او ماند.
- والله ، نمی دونم باید چکار کنیم؟ ما که از هر نظر کیارشو تایید می کنیم ولی نظر آیدا شرطه ، شاید نخواد این مسئله اصلا مطرح بشه ، اول به خودش بگو!
تیام خودش را روی مبل رها کرد ، خیالش راحت شد ، آیدا قبول نمی کرد ...
آیدا قبول نکرد : فرشته جون ، من که حالا حالاها قصد ازدواج ندارم ، دلم نمی خواد الکی علاف بشن.
ولی مادر موافق نبود : چرا که نه؟ عزیزم ، کیارش خیلی پسر خوبیه! مادر فوق العاده ای داره ، همه چی تمومه! آخه کی بهتر از اون؟
تیام بهتر از کیارش نبود ، ولی خواست دل آیدا بود ...
مادر اصرار کرد : بزار بیان ، باهاش حرف بزن ، شاید قسمت هم باشین، من اگه دختر داشتم از پیشنهاد کیارش بال در می آوردم!
هر دو خندیدند.
- باشه ، من فکرامو می کنم!
این حرف را همین طوری زده بود! مسلما او به هیچ کس فکر نمی کرد ، یک نفر تمام فکر و خیال او را پر کرده بود ، جا برای هیچکس دیگر نبود ...
ساعت 2 نیمه شب بود ، آیدا بی خواب شده بود ، بلند شد و به دستشویی رفت ، جلوی اتاق تیام صدایی شنید ، ناخود آگاه ایستاد ، تیام داشت با کسی حرف می زد ، چند دقیقه ای همانجا بی حرکت ماند و گوش داد ...
حرف های تیام دنیا را به نظر او تنگ ، تاریک و خفه کرد . به اتق برگشت و روی تخت افتاد . ذهنش به سرعت کار می کرد. تیام هیچوقت با توحید تلفنی حرف نمی زد بیشتر به هم میل می زدند و تیام هیچ از برنامه هایش بر زبان نمی آورد و آیدا امیدوار شده بود که کم کم فراموش کند ولی حالا با شنیدن مکالمه ی او و توحید همه چیز روشن شده بود.
تیام داشت می رفت ، بدون اینکه ذره ای به فکر آیدا یا هر کس دیگر باشد. آیدا احساس می کرد در دره ای در حال سقوط است بالاخره دستاویزش رها شده بود ... به پتویش چنگ زد ، انگار که واقعا زیر پایش خالی شده باشد.
تیام داشت می رفت ، این عبارت مدام در ذهنش تکرار میشد بدون اینکه دیگر معنایی داشته باشد . بی محابا و پیوسته اشک می ریخت. او دیگر در دنیا هیچ چیز نداشت ، تازه می فهمید که چقدر علاقه اش به تیام او را امیدوار کرده بود ، دنیا را به نظرش زیباتر جلوه داده بود ، او را دیوانه کرده بود و حالا رها می کرد ...
آیدا حتی نمی دانست این علاقه از کجا شروع شده بود ؟ فقط می دانست که تحمل رفتن و نبودن تیام را ندارد.
ولی او داشت می رفت ، بدون اینکه به فکر قلب کوچک و تنهای آیدا باشد، واقعا که آیدا با چه سرعتی دل از کف داده بود و با چه سرعتی داشت عشقش را می باخت. حتی نمی توانست تیام را از این بابت مقصر بداند ، او بود که دل داده بود به مسافر ...
کاش می توانست او را نگه دارد ، ولی با چه وسیله ای؟ او فقط برای تیام یک مهمان عزیز بود یا به قول خودش یک دوست ...
او حتی به خاطر پدر ومادرش نمی ماند چه برسد به دوست ...
در حالی که نفس نفس می زد پنجره را باز کرد ، هوای خنک بهار اتاقش را پر کرد ، گونه ی داغش را به لبه ی پنجره تکیه داد ، این تقدیر ابدی بود ، نمی توانست دل ببندد ، اگر دل می بست ، از دست میداد ...
تا صبح یک لحظه هم چشم بر هم نگذاشت.
آیدا تحمل دیدن تیام را نداشت که دست جلوی پایش سبز شد : سلام!
به زور جوابش را داد و خواست برود.
- صبر کن!
تیام این پا و آن پا کرد: مامان بهت گفت؟ ... درباره ی کیارش؟
- آره گفت!
- خوب؟
- خوب چی ؟
- چی گفتی؟
آیدا بی هوا جواب داد : گفتم می تونن بیان!
چشم های تیام گشاد شد : چی؟
- نشنیدی؟ تصمیم گرفت بگم بیان خواستگاری؟ عیبی داره؟
درست مثل این بود که آیدا به صورتش تف انداخته باشد : نه ، چه عیبی ؟ کی از کیارش بهتر؟
به آیدا پشت کرد و رفت آیدا نزدیک بود از غصه بمیرد ، حالا تیام با خیال راحت که آیدا را به صاحبش سپرده می تواند برود پی عشقش!
و تیام عصبانی که که آیدا را متفاوت از بقیه دخترها می دانسته !
علیرغم ناراحتیش او را به دانشگاه رساند ولی مثل همیشه چند خیابان جلوتر نگه داشت و آیدا پیاده شد.
آیدا منتظر ماند تا تیام دور شود بعد خلاف مسیر را در پیش گرفت. موبایلش را هم خاموش کرد. حوصله ی هیچ کلاس ، استاد و درسی را نداشت ، رفت به جایی که عزیزانش در آرامش بودند . در کنار ایمان نشست و زار زد . تا توانست از ایمان ، رفتنش و دوستش شکایت کرد . از زمین و زمان گله کرد . آنقدر اشک ریخت و گلایه کرد که همانجا روی سنگ مزار ایمان خوابش برد. ناگهان با وحشت از خواب پرید ، کسی جلویش نشسته بود ، تصویر تیام را فورا شناخت : اینجا هم ولم نمی کنی؟
- واقعا نظر لطفتونه! میشه بگی چرا اینقدر از دیدنم خوشحال شدی؟
خواب از سرش پرید ، توهم نبود ، واقعا تیام بود.
نشست و خاک لباسش را تکاند ، به تلخی گفت : تو اینجا چکار می کنی؟
تیام هم تلخ بود و هم عصبانی : فکر نمی کنی این سوالو من باید بپرسم؟ پیاده میشی میری طرف دانشگاه ، ولی دانشگاه نمیای ، موبایلت خاموشه ، به نظرت کارت درسته؟
- تو هیچوقت معنی تنهایی رو فهمیدی؟
- آره فهمیدم ، می تونستی یه SMS بزنی بگی کجا میری ، نه اینکه سرتو بندازی پایین و بری ، منم بشینم فکر کنم که نکنه ماشین بهت زده یا یه بلای دیگه سرت اومده!
آیدا رویش را برگرداند : حالا که می بینی ، چیزی نشده!
- هیچوقت تا حالا به خودخواهی فکر کردی؟
- کم نه!
تیام گیر کرده بود ، دلش نمی آمد عصبانیتش را حالا و در این وضعیت خالی کند ، می دید که آیدا غمگین بوده ولی دلیل آن را نمی دانست ، نکند به خاطر کیارش بود؟ نکند فکر کرده ...
- اگه نمی خوای لازم نیس بگی کیارش بیاد خواستگاری!
آیدا سرش را بلند کرد : بله؟
تیام هم کنار او نشست : من نمی دونم تو چرا فکر می کنی ممکنه تو خونه ی ما مزاحم باشی! اگه مامان هم اصرار کرده فکر کنی برای اینه که کیارش واقعا پسر خوبیه ، هیچ دلیل دیگه ای نداره!
- همه ی اینا رو می دونم !
- پس این اشکا واسه چیه؟
آیدا به این فکر بود ، وقتی خودت نمی فهمی من چطور بت بگم!
شانه هایش را بالا انداخت.
آیدا برای تیام از هر مسئله ای سخت تر بود ، پیچیده وبدون اطلاعات کافی ...
تیام به قبر ایمان نگاه کرد : من واقعا سعی کردم اونطور که ایمان می خواست تو زندگی کنی ولی مثل اینکه موفق نبودم ، کاش حداقل می گفتی مشکلت چیه؟ شاید من بتونم یه ذره کمکت کنم!
یک ذره ؟ تو می توانی تمام مشکل را حل کنی! فقط بمان و نرو! همین!
باز هم آیدا ساکت بود. اگر تیام خودش نمی فهمید آیدا هیچوقت حرفی نمی زد!
نزدیک 2 ساعت همان جا نشستند ، هیچکدام حرفی از رفتن نمی زدند ، اصلا حرفی نمی زدند ، هر دو در خود بودند و فکر می کردند ! اینقدر نزدیک و اینقدر دور!
بالاخره تیام بلند شد: پاشو تا بریم!
در نهایت تعجب آیدا بلند شد، او دیگر در آنجا کاری نداشت ، تصمیمش را گرفته بود ، اگر قضیه ی خواستگاری کیارش را جدی می کرد شاید می توانست از احساس واقعی تیام نسبت به خودش باخبر شود ، بالاخره یا زنگی زنگ یا رومی روم!
آن روز هر دو کلاس های صبح را دور زده بودند ، برگشتند تا حداقل کلاس بعد از ظهر را از دست ندهند. ولی آیدا حوصله نداشت و چیزی نمی نوشت ، همینطور زل زده بود به نقطه ای از تخته! گلریز – استاد حل تمرین سیالات - متوجه شد : خانم رستم پور! حواستون اینجاست؟
آیدا با بی حالی به طرف او چرخید : بله!
- می تونین این مسئله رو حل کنین؟
تیام صدایش زد : این مسئله از لحاظ ...
چنان او را با سوال های بی ربط و با ربط مشغول کرد که گلریز فراموش کرد از آیدا چه خواسته!
شادی با آرنج به پهلویش کوبید : قضیه چیه؟
- چی ؟
- تو همی! اصلا اینجا نیستی!
- نه ، اینطور نیست!
شادی خندید : گلریز فهمید ، حتی تیام هم از اون فاصله فهمید ، نمی خوای بگی؟
- پسر عموی تیام ازم خواستگاری کرده!
- پس تیام چی؟
- منظورت چیه؟
- رابطه ات با تیام چی میشه؟
- چه رابطه ای؟
- منو احمق فرض نکن آیدا ، می خوای بگی تو و تیام عین خواهر برادرین؟ هیچ علاقه ای بینتون نیست؟ باور نمی کنم! امروز خیره شده بود به در تا تو بیای ، حواسم بش بود ، بالاخره اومد طرف من و پرسید تو رو ندیدم! وقتی گفتم نه ، از کلاس رفت بیرون و نیومد تا حالا!
آیدا زهر خند زد : تو هم مثل عسل فکر می کنی ، ولی اینطور نیست! اون لله ی منه ! آقا بالا سر!
صدای گلریز هردو را از جا پراند: خانم رستم پور، امروز که آقای اندزگو مانع شدند ، این مسئله رو هفته ی آینده بیاین حل کنین!
شادی پشت سرش غر زد : دیوونه ی از خود راضی!
آیدا شانه هایش را بالا انداخت : نیوتن برام حلش میکنه ، مهم نیست!
تیام از کنارش گذشت و خندید.
قلب آیدا از خنده ی او لبریز شادی شد ، بدبخت! یک خنده ی او ، تو را خوشبخت می کند و یک اخمش بدبخت!
کاش تیام همه ی این ها را می دانست!
از کلاس داشت بیرون می رفت که سروش را پشت در منتظر دید ، زیاد به خودش زحمت نداد ، تیام با آن لباس چهار خانه اش چند قدم آن طرفتر ایستاده بود. ضایع تابلوی احمق!
آیدا سرش را پایین انداخت و راهش را گرفت که برود.
- خانم رستم پور!
آیدا ایستاد ولی برنگشت ، سروش با خجالت رو به رویش ایستاد : می خواستم حالتون رو بپرسم!
- خیلی ممنون ، خوبم!
آیدا عین لیمو شیرین تلخ بود.
- مشکلی داشتین که صبح نیومدین؟
- نخیر ، خواب موندم!
تازگیا به راحتی دروغ می گفت. سروش این پا و آن پا کرد.
- ببخشید آقای فلاحت من باید برم!
بدون اینکه منتظر جواب او بماند ، کیفش راروی شانه جا به جا کرد و رفت. دیگر حوصله ی هیچ کس را نداشت.
تیام از پشت سرخودش را به او رساند : خانم رستم پور!
آیدا ایستاد : فقط حالمو پرسید ، همین! می خواست مطمئن بشه صبح مرضی نداشتم که غیبت کردم .
به راه افتاد .
- خانم رستم پور!
آیدا زیر لب غرید : زهرمار و خانم رستم پور!
و به راهش ادامه داد. مادر برای پنج شنبه با خانواده ی عموی تیام قرار گذاشته بود ، آیدا فکر نمی کرد اینقدر زود بتواند با کیارش رو به رو شود با این حال مخالفت نکرد . تیام وقتی این خبر را از مادر شنید مثل برج زهر مار از خانه بیرون رفت. بی هدف در خیابان راه افتاد و ناگهان دید سر از خانه ی آیدا و ایمان در آورد ، کلید ان خانه همیشه همراهش بود – که اگر آیدا بخواهد فورا او را به آنجا برساند- کلید را درقفل انداخت وارد شد. آن خانه فقط ایمان را به یاد او می آورد. از آیدا در این خانه چیزی به یاد نداشت ، وقتی سعی میکرد آیدای آن موقع را به یاد بیاورد ، یک غریبه به ذهنش می آمد . آیدای او نبود ، آیدای او ...
به اتاق آیدا رفت و روی تخت دراز کشید ، روی دیوار با نوک تیز چیزی کلمه ی مادر را تراشیده بودند ، بغضی گلویش را گرفت ، آیدای طفلکی او ...
کاش می توانست تمام شادی های دنیا را به پای او بریزد ولی آیدا با کیارش خوشبخت نمی شد ، آیدا مال او بود ، تیام هنوز معنای این خواستن را درک نمی کرد ولی می دانست که نمی خواهد آیدا را متعلق به دیگری ببیند ، آیدا فقط برای او بود.
آیدا می دانست که فقط برای جز دادن تیام ، با آمدن کیارش موافقت کرده است وگرنه نمی توانست حتی برای یک لحظه کسی را به جز تیام در قلبش راه دهد ، همین تیام آزار دهنده ی زورگو را برای همیشه می خواست.
تیام بسیار با محبت و دلرحم بود و همین ویژگیش آیدا را پایبند کرده بود ، آیدا را که اینهمه نیاز به محبت داشت . تیام بی دریغ و بدون انتظار محبت می کرد ، روزهای اول آیدا به این فکر که تیام به خاطر ایمان به او محبت می کند حالش از او به هم می خورد ولی حالا می دید که محبت تیام از جای دیگری آب می خورد ، حتی تیام هم ناخود آگاه دلبسته بود.
آیدا می توانست بفهمد که این خودش است که محبت تیام را برمی انگیزد نه یاد ایمان ولی می دید که تیام نه تنها علاقه اش را ابراز نمی کند بلکه از آن خبر ندارد ، و آیدا می ترسید.
می ترسید که تیام باخبر شود ولی به آن بها ندهد ، آن را مثل همه ی چیزها بگذارد و برود. می دانست که ترجیح می دهد تیام نداند و برود تا دانسته و آگاه بر این علاقه او را تنها بگذارد. این کار آیدا را نابود می کرد.
تیام به خانه برگشت ، بی حرف به اتاقش رفت . متفکر و گرفته بود ، برای شام هم بیرون نیامد.
پنج شنبه مثل برق از راه رسید ، یِدا مضطرب و پریشان بود. شادی به شدت نگران تیام بود.
- قراره واسه من خواستگار بیاد ، تو واسه تیام ضجه میزنی؟
- تو که بدت نیومده ، اون بچه اس که داره از پشت خنجر می خوره!
آیدا شکلک در آورد : اون بچه عین خیالشم نیست!
تیام چند صندلی آنطرفتر داشت به ادا و اطوار دوقلوها می خندید ، یک لحظه نگاهشان به هم افتاد و اخم های تیام در هم رفت و آیدا رویش را برگرداند .
- این چند روزه هیچی نگفته؟
- نه ، فقط چپ رفته راست اومده ، غر زده و ایراد گرفته!
- بچه ام نمی تونه به کسی شکایت کنه ، از درون می سوزه!
- بمیرم الهی ، پس چرا کاری نمی کنه؟
شادی با چشم های گشاد به او خیره شد : مثلا چکار؟
- چه میدونم؟ یه کاری بکنه که نشون بده ...
یکی به میان حرفش پرید : خانم رستم پور!
برگشت ، تیام رو به روی او بود. با خونسردی برگه ای را به سمت او گرفت : این همون حل مسئله ی سیالاته!
آیدا گیج شده بود ولی برگه را گرفت : خیلی ممنون!
تیام سری تکان داد و رفت!
آیدا با حیرت به برگه خیره شد ، یک نامه بود ؛ درست همان لحن خشن تیام را داشت. حتی از خط های نامه هم عصبانیت و دلخوری اش مشخص بود ، گفته بود که نمی داند چرا ولی نسبت به خواستگاری کیارش نظر خوبی ندارد و بهتر است آیدا همه چیز را فیصله دهد وتمام کند . آیدا نامه را مچاله کرد و در کیفش انداخت ؛ این هم شد حرف؟ نمی داند چرا؟
چشم های شادی برق زد : اینم چیزی که می خواستی!
- به همین خیال باشه ، آقا بم دستور داده همه چیز رو تموم کنم فکر کرده کیه؟
شادی حیرتزده گفت : چی داری میگی؟
آیدا روی جزوه ی او نوشت : باید دقیقا بگه چرا نمی خواد من با کس دیگه ای ازدواج کنم!
- تو دیگه کی هستی!
- من نمی تونم به خاطر حرف تو و عسل ، زندگیمو از کف بدم ! باید به غلط کردن بیفته!
- اگه بر عکس عمل کرد چی؟
آیدا اندوهگین به طرف او برگشت : اونوقت همه چی خود به خود تموم میشه!
تیام آن روز بعد از ظهر را به خانه نیامد ،مادر زنگ زد و تهدید کرد که شب حتما باید بیاید. شب ، تیام تقریبا با مهمان ها به خانه رسید . در ظاهر خوب و خوش اخلاق بود . ولی اصلا به آیدا که لباس مورد پسند او را پوشیده بود ، نگاه نکرد!
به نظر آیدا عجیب و غربت زده می امد که همراه محبوبش ، منتظر خواستگاری دیگری باشد . دلش تنگ و نفسش گرفته بود و همه ی اینها را تقصیر تیام می دانست. تیام که دور از او و در کنار کیارش نشسته بود.
آن شب حرف زیادی زده نشد ، به جز اینکه پدر گفت هرچه آیدا بخواهد و آیدا هم از آنجا که شناختی از کیارش نداشت ، قرار شد چند جلسه ای با هم ملاقات کنند. در این بین تیام یک کلمه هم حرف نزده بود.
و آیدا آرزو می کرد هیچوقت با آمدن کیارش موافقت نکرده بود . عجب دردسری درست شده بود ، او چه حرفی برای زدن به کیارش داشت؟ او تیام را می خواست ... حتی اگر تیام اینقدر سنگ و سرد باشد و او را نخواهد.
در تمام مدت مجلس خواستگاری حواسش به تیام بود که پاهایش را روی هم انداخته و دست به سینه نشسته بود . حتی یک لحظه هم به کیارش فکر نکرده بود.
قرار شد یکشنبه ظهر برای نهار با کیارش بیرون برود ! خدای بزرگ ! این دیگر چه مصیبتی بود؟
نه من ننوشتم اسم نویسندش لیلی نیکزاده کاربر سایت نودوهشتیا
آن ها رفتند و آیدا ماند با تیام که دیواری به اندازه ی تمام دنیا بینشان بود. به قول شادی ، حیله ی آیدا بر عکس عمل کرده بود ، به جای اینکه داد تیام را در آورد ، او را ساکت کرده بود.
روز جمعه ، تیام تا نهار از اتاقش بیرون نیامد ، برای نهار هم یک عالمه غر زد - مرغ بود - و چند قاشق بیشتر نخورد . بعد از نهار گفت می خواهد به دیدن طنین برود وقتی مادر گفت آیدا هم می خواهد برود و با هم بروند ، بلافاصله نظرش را عوض کرد : نه ، درس دارم!
- باشه ، پس آیدا رو برسون و برگرد!
گیر افتاده بود ، قبول کرد وبا هم رفتند.
تیام حتی یک کلمه هم با او حرف نمی زد ، واین دل آیدا را می سوزاند، ولی حرفی نزد . این قضیه را باید تیام تمام می کرد.
به اسم طنین رفته بودند ، ولی تیام مشغول حرف زدن با تکین شد و آیدا و پریا خودشان را با طنین سرگرم کردند که او هم زود خوابید ، در آغوش آیدا خوابش برد. آیدا به آن موجود نحیف آسیب پذیر نگاه کرد ، دلش پر کشید. او کسی را می خواست که به او محبت کند ، محبت زیادی در قلب آیدا بی استفاده افتاده بود . کاش تیام می فهمید.
تیام برای آیدا درست مثل طنین بود ، محبت آیدا را بر می انگیخت ، عین بچه ای که با دیدنش دلت می خواست لپ هایش را بکشی ،او عین یک بچه صاف ، ساده و پاک بود . آیدا هم عاشق همین پاکیش بود. او زلال و بی حیله بود.
آیدا هیچوقت از او کینه و نفرتی ندیده بود به جز حساسیتی که روی سروش داشت . چطور می توانست تیام را کنار بزند و با کیارش درباره ی آینده حرف بزند؟ تیام یواش یواش جایش را درقلب او باز کرده بود ولی صاحب قلبش شده بود.
نزدیک به 2 ساعت آن جا بودند که تیام بلند شد و به او هم گفت آماده شود که بروند.
در ماشین بالاخره به حرف آمد : نظرت درباره ی کیارش چیه؟
لبخند به لب آیدا آمد : چیز زیادی ازش نمی دونم!
- پسر خوبیه ، یعنی خیلی خوبه! البته خودت می فهمی ، وقتی باهاش حرف بزنی!
لحنش خاص بود انگار داشت چیز تلخی را به زور می جوید.
با اینکه برای هردو توضیح داده بود مجبور شد مو به مو جریانات خواستگاری را تعریف کند ، شادی حامی وفادار تیام بود ولی ارکیده عقیده داشت آیدا به این ترتیب می تواند تیام را ادب کند، حالا دیگر هر دو دوستش از علاقه ی او به تیام خبر داشتند و آیدا به اندازه ی قبل احساس شکست و ناکامی نمی کرد چون هر دو به او امیدواری می دادند.
ولی شخص موردنظر هیچ پالس مثبتی نمی فرستاد ، سفت و سخت وبی حرف باقی مانده بود ولی سر هر کلاسی استاد به او تذکر می داد که حواسش را به کلاس جمع کند.
روز یکشنبه آیدا منظم و آراسته به دانشگاه رفت ، قرار بود کیارش بیاید دانشگاه به دنبال او! آیدا زیاد از این بابت ناراحت نبود هم تیام بیشتر می سوخت و هم سروش را عقب می زد.
ظهر که داشت از کلاس بیرون می رفت نگاه محکوم کننده ی تیام را روی خودش احساس کرد. شادی و ارکیده بیشتر از او استرس داشتند ولی آیدا کاملا آرام بود : کیارش پسر خوبیه ، یه جورایی حس می کنم می شناسمش!
شادی ماتم زده گفت : دیگه بگو داری میری که جواب مثبت بدی!
- یه چیزی تو همین مایه ها!
- آیدا اگه این کارو بکنی( انگشتش را تهدید کنان به سمتش گرفت) دعا می کنم بمیری!
تیام از کنارشان سلانه سلانه می گذشت ، برگشت و با عصبانیت به شادی نگاه کرد. شادی جا خورد : خدا بده شانس!
قبل از آنکه کیارش بیاید ، تیام رفته بود.
آیدا زیاد منتظر کیارش نماند ، خیلی به موقع آمد.
کیارش او را به جای خلوت و مناسبی برد. آنقدر مودب و با احترام رفتار می کرد که آیدا خجالت زده شد.اگر کیارش می فهمید او فقط طعمه ای است برای گیر انداختن تیام ، چه می کرد؟!
کیارش اجازه داد او با آرامش نهارش را بخورد ، فقط درباره ی درس و دانشگاه سوال می کرد . ولی نهار که تمام شد آیدا با اضطراب چشم به دهان او دوخت . کیارش با دیدن رنگ پریدگی او لبخند زد ، از این دختر خوشش آمده بود، ولی ... نه برای ازدواج! چیزی ته ذهنش را قلقلک می داد ، ولی اول باید مطمئن میشد.
- اول شما صحبت می کنید یا من شروع کنم؟
آیدا شانه هایش را بالا انداخت: من حرفی برای گفتن ندارم!
- پس من شروع می کنم ( سینه اش را صاف کرد) راستش آیدا خانم، من اصلا قصد ازدواج ندارم ولی به خاطر مادرم ... ( تمام حواسش را روی حرکات آیدا متمرکز کرده بود) مادرم خیلی اصرار داره که من ازدواج کنم- در واقع ... منم قصد دارم ولی... ببینید من به یه نفر علاقه دارم!
نفس راحتی کشید و متوجه آرام شدن آیدا و لبخند او شد ، ادامه داد: ولی فعلا شرایط مطرح کردنش رو ندارم ، تا الان هم مادرم روی هر کسی انگشت می گذاشت یه ایراد می گرفتم ولی خوب از شما ...
با لبخند به آیدا نگاه کرد که صورتش شکفته بود ، پس حدس درستی زده بود.
- البته معذرت می خوام که با این وضعیت به شما پیشنهاد دادم ، ولی گفتم که می تونم باهاتون حرف بزنم و دلایلم رو بگم!
- البته ، من کاملا متوجهم!
این را آیدا خیلی سریع گفت و کیارش تعجب کرد. مثل اینکه قضیه جدی بود ، قبل از اینکه چیزی بگوید ، آیدا با شیطنت پرسید: طرفتون آشناس؟
کیارش هنوز در فکر بود : نه ، غریبه اس ، همکلاسیمه!
- امیدوارم به هم برسین و خوشبخت بشین!
نکند او را به زور فرستاده بودند؟!
- خیلی سریع کنار اومدین، از من ناراحت نیستین؟
- نه ، کاملا به شما حق میدم ، تازه من که این وسط یه نهار هم خوردم!
او واقعا شاد وشنگول شده بود!
کیارش خندید : راستشو بگو ، زن عمو ازت خواست قبول کنی من بیام خواستگاری؟
- نه ، اصلا ، فرشته جون اصرار داشت که شما خیلی خوبین ولی منو مجبور نکرد ، منم به خاطر ایشون و همینطور احترامی که برای شما قائل بودم قبول کردم ، اون موقع که نمی دونستم شما مایل نیستین!
کیارش حرفی نزد و منتظر ماند چون مشخص بود که آیدا قصد دارد حرفی بزند ولی نمی توانست.
- خوب؟
- بله؟
- من خیلی راحت حرفمو زدم ، چرا شما حرفتونو نمی زنین؟
- راستش می خواستم خواهش کنم به بقیه نگیم همه چی تموم شده!
- بله؟
- توضیح میدم ، من که از وضعیت شما خبر دارم ، قول هم میدم که مشکلی براتون درست نکنم ولی اینطوری بهتره ، دیگه زورکی نمیرین خواستگاری منم به هدفم میرسم!
- میشه منم در جریان هدف شما قرار بگیرم؟
آیدا سرخ شد : خیلی خصوصیه ، شرمنده ام!
کیارش با متانت گفت : من هم فکر می کنم تنها چیزی که باعث میشه تیام ایران بمونه تویی ، سعیتو بکن!
زبان آیدا بند آمده بود. کیارش لبخند زد : آدم وقتی واقعا هدفش خواستگاری نباشه می تونه خیلی چیزا بفهمه ، من تیام رو خیلی خوب می شناسم اون شب کاملا از رفتارش مشخص بود که به شما اهمیت میده ، از رفتار شما هم ... بنابراین قبول می کنم ، کی می تونیم دوباره همدیگه رو ببینیم؟
آیدا خندید ؛ بر خلاف تصورش از اینکه کیارش رازش را فهمیده بود زیاد ناراحت نشد. شاید به این وسیله می توانست تیام را تکان دهد.
کیارش او را به خانه رساند ، با هم صمیمی شده بودند ، تیام هیچوقت نتوانسته بود جای ایمان را برای او بگیرد ولی آیدا نسبت به کیارش حس برادرانه ای داشت.
تیام مثل همه ی لحظات خاص طوفانیش توی هال داشت تلویزیون می دید ، به سردی جواب سلام او را داد.
مادر با ذوق گفت : خوب؟
آیدا با دیدن شور و شوق او خندید : هیچی نهار خوردیم.
- چی گفتین؟
- قرار شد الان که درس داریم زیاد همدیگه رو نبینیم ، گفتم بم وقت بده تا این ترم تموم بشه!
- به نظرت چطور پسری بود؟
آیدا حقیقت را گفت :آقا و مودب ، خیلی خوب بود.
- پس جوابت 50% مثبته؟
- حتی اگه خواستگارم هم نبود همین نظرو درباره اش داشتم! بنابراین فعلا نمی تونیم نتیجه ای بگیریم. در هر حال فرشته جون ، به نظرم ازدواج واسه من زوده!
لبخند تیام از چشم او دور نماند. لبخند تیام- حتی کمرنگ هم- او را شاد می کرد.
آن روز برای اولین بار بعد از مرگ ایمان ، ساز زد و تا توانست اشک ریخت. خودش هم از hحساسش بی خبر بود.
تیام در اتاقش را زد ، آیدا دوست نداشت او چشم های گریانش را ببیند ، جواب نداد ولی تیام آمد داخل ، آیدا از این حرکت او جا خورد ، از تیام بعید بود. فورا چشم های خیس او توجهش را جلب کرد : چیزی شده؟
آیدا رویش را برگرداند : نه!
- من دختر نیستم ، ولی می دونم حتی دخترا هم بی دلیل گریه نمی کنند.
- من با بقیه فرق دارم!
تیام آمد جلوتر و رو به روی او روی تختش نشست : می دونم ولی بازم واسه اشک ریختن دلیل می خوای!
- بی خیال ، دخترونه بود.
- چقدر شما دخترا پیچیده این!
هردو خندیدند و آیدا پرسید : کاری داشتی؟
- دیدم بعد از مدتها داری ساز میزنی خواستم ببینم چه دلیل مبارکی داره؟
داشت طعنه میزد؟ به قضیه ی کیارش؟ باید حالش را می گرفت.
- تو تا حالا از کسی خوشت اومده؟ منظورم دختره!
تیام به سرعت جواب داد : خوب آره!
ضربان قلب آیدا بالا رفت: خوب؟
- خوب چی؟
- بعد چه اتفاقی افتاد؟
- قرار بود چه اتفاقی بیفته؟
- تیام دیوونه! تو و اون چیکار کردین؟
تیام گیج بود.
- یعنی برای ازدواج واین چیزا . ..
- نه بابا ، منظورم تو و پریا بودین.
آیدا با عصبانیت به او نگاه کرد : منو سرکار گذاشتی؟
- نه ، کاملا جدی بودم!
آیدا با تاسف سرش را تکان داد ، این پسر در دنیای دیگری سیر می کرد.
- منظورت از این سوال چی بود؟
- می خواستم ببینم می تونی منو درک کنی؟
این بار دو زاری تیام سریع افتاد و اخم هایش درهم رفت ؛ بلند شد که برود بیرون ولی آیدا نمی خواست او برود.
- بمون، می خوام ساز بزنم اگه تنها باشم گریه می کنم!
این حرف بهانه بود، می خواست فقط برای تیام بزند، فقط وفقط برای او ...
وقتی برای شادی و ارکیده تعریف کرد بین او و کیارش چه گذشته ، دهان هر دو باز ماند.
- میگم نکنه تیام به او حرفی زده؟
کاش اینطور بود: نه بابا ، وگرنه اصلا پا پیش نمیزاشت.
- حالا این همه نقشه تاثیری هم داشته؟
- فقط کم حرفتر شده!
روزها همینطور می گذشت ، آیدا منتظر نشانه ای از پایان صبر تیام بود ولی خبری نمیشد. یکبار دیگر با کیارش بیرون رفت که کیارش او را به یک نمایشگاه نقاشی برد ، آیدا با دیدن یکی از نقاشی ها خیلی تعریف و تمجید کرد و نقاش که دوست کیارش بود تابلو را به او هدیه داد ، با وجود مخالفت شدید آیدا ، آن را پس نگرفت.
وقتی برمی گشتند ، کیارش از او درباره ی تیام سوال کرد ، آیدا سرخ شد ولی کیارش مثل برادرش بود.
- هیچی ، اون هنوزم می خواد بره!
- تعجب می کنم ، من تو این چند برخورد کم احساس کردم به شما علاقه داره!
آیدا با خجالت در جایش جا به جا شد.
- البته تیام یه کم با بقیه متفاوته ، خیلی اهل نشون دادن احساسات نیست ، این چیزا براش تعریف نشده اس! بیچاره شاید حتی خودشم متوجه حسش نیست ، هر چند نمی تونه کنترلش کنه ، به هر حال باید بهش فرصت داد.
- فکر میکنم. یعنی به نظر میاد براش مهم نیس ، تا حالا همیشه گفته هیچی نمی تونه اونو از تصمیمش منصرف کنه!
- اون خیلی جوون و بی تجربه اس! خیلی راحت تصمیم می گیره کم کم می فهمه نباید اینقدر قاطع نظر بده!
- نمی دونم ، شاید! ولی تیام خیلی مصممه ، من بودم جلوی فرشته جون کم می آوردم ولی اون عین خیالشم نیس!
- چون هنوز قضیه جدی نشده ، صبر کن وقتی امکان رفتنش پیش اومد ببین چطور پای رفتنش سست میشه!
کاش اینطور بود که او می گفت.
تیام تابلو را دردست او دید و ابروهایش را بالا برد.
- رفته بودیم نمایشگاه نقاشی ، نقاش دوست کیارش خان بود اینو بم هدیه داد.
تیام با تمسخر گفت : کاش ما رو هم قد تو می خواستن!
با این حرف ، انگار به دل آیدا چنگ زده بود.
نمره های میان ترم ترمو دینامیک را زدند ، برخلاف تصور همه ، تیام بالاترین نمره را که نیاورده بود هیچ ، جزو نمره های متوسط بود . شادی محکم زد پس گردن آیدا : همش تقصیر توئه!
آیدا حرفی برای گفتن نداشت. البته تیام عین خیالش نبود و این آیدا را غمگینتر می کرد او هیچوقت برای نمره هایش پشیزی ، ارزش قائل نبود.از ناراحتی اشک به چشمش آمد ، این روزها بی بهانه اشک می ریخت. شادی دست انداخت دور گردن او : چیه؟
- همش واسه اینه که داره میره!
رفتند و توی محوطه نشستند ، آیدا سرش را روی شانه ی شادی گذاشت : اگه بره من می میرم!
- واقعا اینقدر دوستش داری؟ پس چرا کاری نمی کنی؟
- من نمی تونم پا پیش بزارم! اگه بی تفاوتی کنه نابود میشم!
- ولی به نظر من ارزششو داره که تو حرف بزنی ... ممکنه بره و پشیمون بشی!
گریه ی آیدا شدت گرفت ، در همین گیر و ویر تیام با دوقلوها از آنجا می گذشت ، متوجه او شد و ایستاد، رنگ آیدا پرید ، نکند او بخواهد به طرفش بیاید؟ جلو ی همه علت گریه اش را بپرسد؟نه! نمی آمد!
ولی آمد، از دوقلوها فاصله گرفت و به طرف آنها آمد: ببخشید خانمها ! شما مشکلی ندارین اگه کلاس فوق العاده ی ریاضی مهندسی به جای چهارشنبه ، یکشنبه هفته ی آینده باشه؟
هیچکدام مخالف نبودند ، تیام رو کرد به شادی : خانم بهرامی ! میشه شما با بقیه خانما هماهنگ کنین؟
شادی قبول کرد وبلند شد . آیدا هم بلند شد که با او برود ولی تیام اشاره کرد که بماند. آیدا ماند وبه رفتن شادی خیره شد.
- باز چی شده؟
- میگم چرا اشک های من اینقدر برای تو مهمه ؟ به قول یک شیمیدان اشک ماده ی مهمی نیست ، آب و کمی نمک ...
- مسخره بازی در نیار آیدا ! تو تمام مدتی که ایمان بیمارستان بود من اشک تو روندیدم حالا بدون اینکه مشکلی داشته هر روز داری گریه میکنی! چرا نمی تونی به من بگی؟
- چرا نمره ی ترموت اینقدر کم شده؟
شانه هایش را بالا انداخت : چه اهمیتی داره؟
- نمره اهمیتی نداره ، ولی برای من مهمه که چی باعث شده تو امتحانت رو بد بدی!
هردو می دانستند ، میانترم ترمو بعد از خواستگاری کیارش بود.
تیام به درخت رو به رویش نگاه کرد : تو واقعا از کیارش خوشت میاد؟
- اون پسر خوبیه!
- یعنی می خوای جواب مثبت بدی؟
- فکر نمی کنی کار درستی باشه؟
تیام ساکت بود و آیدا منتظر ؛ بگو! لطفا بگو ! بگو و تمام کن! خواهش میکنم!
- صلاح مملکت خویش خسروان دانند ، به هر حال برای مشکلاتت روی من حساب کن! هر مشکلی رو میشه حل کرد ولی با اشک و زاری نمیشه چیزی رو درست کرد دختر خوب!
از او فاصله گرفت و رفت.
آیدا دلش می خواست سرش را به درخت بکوبد.
از حرصش کلاس بعدی را نرفت و پیاده به طرف خانه به راه افتاد ، می خواست فکر کند و تصمیم بگیرد ولی یک نفر این وسط مزاحم بود . زیاد از دانشگاه دور نشده بود که ماشینی بوق زد ، اهمیتی نداد تا یک نفر او را به اسم صدا زد.
برگشت و ماشین تیام را دید؛ نفس عمیقی کشید وبه طرف او رفت : تو کار و زندگی نداری؟
تیام جدی و سخت بود : فکر می کنم الان هم مشغول زندگیم هستم ، غیر از اینه؟
- تو مجبور نیستی پرستار من باشی اندرزگو! برگرد سر کلاست!
- تو مهمتر از کلاسی! سوار شو!
- خیلی ممنون ، من می خوام پیاده برم!
ماشین تیام به راه افتاد ، کاش تنهایش نمی گذاشت. در همین فکر بود که او را دید ، تنها و بدون ماشین ...
متعجب پرسید : ماشینت کو؟
- گذاشتمش پارکینگ!
- تیام ممکنه دست از سر کچل من برداری و اجازه بدی تنها باشم؟
- باور کنم مزاحم نمیشم!
بی حرف در کنار هم راه افتادند ، آیدا آرزو می کرد این لحظه تا ابد ادامه می یافت. تیام با هیچکدام از آرزوها یا حتی معیار های او همخوانی نداشت ولی چه کند که دلش تیام را می خواست؟ همین تیام را که غرق در فکر قدم هایش را با او هماهنگ می کرد ، زیر چشمی او را پایید ، چقدر خواستنی و محبوب بود!
- نگو که فقط اومدی با من قدم بزنی !
- اتفاقا تجربه ی خوبیه ؛ خیلی وقته که پیاده روی نکردم!
- تمومش کن تیام! برگرد و برو ! من واقعا معنی سماجت تو رو نمی فهمم!
-منم لجبازی های تو رو نمیفهمم! تو هیچوقت بیخود و بی جهت غیبت نمی کنی چه برسه با اینکه کلاستو نری و بخوای تو خیابون قدم بزنی!
آیدا دست هایش را درجیب مانتو فرو کرد : من احتیاج داشتم فکر کنم و تصمیم بگیرم!
- مگه قرار نشد بعد از این ترم جواب کیارش رو بدی؟
آیدا حوصله ی خراب کردن این لحظات را نداشت : فکرام ربطی به کیارش نداشت!
- نکنه دوباره این فلاحت خر یه کاری کرده؟
- تیام ، اصلا به اونا مربوط نیست!
پس دیگر برای تیام مهم نبود.
- آخه عقل من به جایی قد نمیده! مشکلت چیه؟ آیدا! تو خیلی بیشتر از اونی که فکر کنی برای من مهمی!
این آیدا را خوشحال نمی کرد.
با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت : اگه تو بتونی مشکلمو حل کنی بهت میگم!
تیام با خودش درگیر بود : میگم نکنه یکی رو دوست داری؟ یکی به جز کیارش و سروش؟
ضربان قلب آیدا بالا رفت ، برگشت و به چشم های او خیره شد : چرا این حرفو می زنی؟
- از رفتارات اینطور حس کردم نکنه تو عاشق ...
ساکت شد.
قلب آیدا به شدت به قفسه ی سینه اش می کوبید : کی؟
سعی کرد صدایش تمسخر آمیز باشد.
- چیز .... پارسا!
مغز آیدا سوت کشید ، همینطور گیج و بهتزده ماند ، آخر این چه حرفی بود؟
تیام زمزمه کرد : درست حدس زدم؟
آیدا از بهت در آمد ، کاش دیواری پیدا میشد که سرش را به آن بکوبد!
راه افتاد و جواب او را نداد ، تیام دنبالش آمد : نگفتی!
- اندرزگو به نظر من تو اصلا حدس نزن!
- باشه، حدسم درباره پارسا توهم بود ولی حرفی که اول زدم نه!
صدایش جدی بود.
- کدوم حرف؟
- پای کی در میونه؟
صدایش می لرزید.
- از این خبرا نیست!
- خودتو به اون راه نزن ، من احمق نیستم!
آیدا ایستاد ، سرتا پایش می لرزید:احمق نیستی؟ اگه احمق نبودی که می فهمیدی!
قبل از آنکه تیام به خود بیاید از پیاده رو بیرون پرید و ماشین گرفت.
ولی به خانه نرفت ، به دانشگاه برگشت، نیم ساعت از کلاس گذشته بود ، با این حال رفت سر کلاس ، ولی آنقدر حواسش پرت بود که صدای اعتراض استاد درآمد.
با شادی از کلاس بیرون آمدند.
- چرا دیر اومدی سر کلاس؟
تا برای شادی داشت تعریف می کرد قدم زنان از سالن بیرون آمدند ، شادی هنوز هم اصرار داشت آیدا رک و پوس کنده حرفش را بزند و آیدا عقیده داشت اگر تیام واقعا تا این حد احمق باشد ترجیح می دهد اصلا اتفاقی نیفتد.
- خودتم می دونی که حماقت تیام فقط تو این زمینه اس! مثل من که حماقتم فقط تو سیالاته!
با چشم اطراف را جستوجو کرد.
- دنبال چی می گردی؟
- این دیوونه گلریز!
آیدا با بدخلقی دستش را از دست او بیرون کشید : پس من برم!
- چی ؟ کجا؟ فکر می کنی من تنها با این داغون حرف می زنم؟ باید وایسی ، جم نخوری ها! اوناهاش!
آیدا تقریبا به آندو پشت کرده بود و به بخت بد خودش فکر می کرد که شادی صدایش زد : بریم آیدا!
صدای گلریز در آمد : نه ، اگه میشه من با شما کار داشتم خانم رستم پور!
آیدا رو ترش کرد : چه کاری؟
- درباره ی یه مسئله ای ( با پر رویی رو به شادی کرد) سوال دیگه ای ندارین خانم بهرامی؟
شادی با بهت و حیرت به آیدا نگاه کرد ورفت. گلریز برای اولین بار نمی دانست چه بگوید ، آیدا منتظر بود او حرفش را بزند و گورش را گم بکند : بفرمایید آقای گلریز!
گلریز به حرف آمد و چه حرف زدنی ، آیدا لحظه به لحظه بیشتر رنگ می باخت دلش می خواست محکم به شکم گلریز بکوبد بلکه ساکت شود ولی مزخرف گویی او ، تمامی نداشت.
همینکه آیدا خواست جیغ بزند ، صدایی او را به خود آورد : ببخشید آقای گلریز کی وقت دارین سوال بپرسم؟
گلریز چنان به تیام نگاه کرد که انگار یک مگس مزاحم است : همین الان ، خانم رستم پور داشتند می رفتند.
رو کرد به آیدا و با پررویی گفت :متوجه شدین؟
همینکه از تیام و گلریز فاصله گرفت ، شادی خودش را به او رساند: چی می گفت؟
- میگن از هرچی بدم میاد سرم میادها ! این از خود راضی هم عاشق من شده! جون باباش! مثل اینکه تو پیشونی من نوشته لطفا خواستگاری کنین!
شادی قهقهه زد : ولی تیام یه چیز دیگه تو پیشونی تو خونده لطفا مرا نجات دهید! دیدمش که این دختره گلچین گرفته بودش به حرف ، وقتی دید صحبت تو و گلریز طولانی شد اینقدر ساعتش رو نگاه کرد که طرف کوتاه اومد و رفت ، تیام هم ...
- خانم رستم پور!
آیدا برنگشت ولی رو به شادی گفت : برو بهش بگو خانم رستم پور مرده!
شادی شانه هایش را بالا انداخت و به طرف تیام رفت.
کلاس آیدا تمام شده بود ولی به خانه نرفت ، به مادر زنگ زد و گفت به خانه ی تکین می رود.
پریا و تکین در یک شرکت کار می کردند ولی حالا که طنین کوچک بود ، پریا کارهایش را در خانه انجام می داد و آیدا هر وقت که می توانست آنجا می رفت که در نگهداری طنین کمک کند. در آن موقع از روز پریا انتظار دیدن او را نداشت با این حال خیلی خوشحال شد . آیدا به اتاق سرک کشید : طنین خوابه؟
- آره ، الان دیگه بیدار میشه، بشین!
پریا برای خودش و او چای ریخت : مامان یه چیزایی درباره ی کیارش می گفت.
به صورت رنگپریده و پر از اندوه او نگاه کرد که با بی توجهی گفت : آره ، ازم خواستگاری کرده!
- خوب ؛ جوابشو چی میدی؟
آیدا دست هایش را روی سینه جمع کرد : نمی خوام ازدواج کنم!
پریا خودش را روی مبل رها کرد : اوه ، پس تیام هنوز وقت داره ، حالا تا سر عقل بیاد ...
- اون هیچوقت سر عقل نمیاد.
پریا به لحن ناراحت او هنگام گفتن این جمله توجه کرد ، آیدا به تیام علاقه داشت؟! با شیطنت به او نگاه کرد : ای کلک! نکنه می خوای برادر شوهر منو هم مثل پسر عموش سنگ رو یخ بکنی؟
آیدا با چشمانی سرد به او نگاه کرد و حرفی نزد ، چیزی برای گفتن نداشت.
ولی پریا فهمید پشت این سکوت یک عالمه حرف هست . به او نگاه کرد که مشغول در آوردن مقنعه اش بود ، نکند اتفاقی افتاده باشد؟
پریا آیدا را مثل خواهرش دوست داشت ، همیشه در مورد زندگی او نگران بود با همه ی محبت پدر و مادر شوهرش می دانست که زندگی آیدا کامل نیست ، ولی او دختری نبود که حرفی بزند با این حال نسبت به روزهای اولی که او را دیده بود تغییری در او حس می کرد ، تو دارتر و غمگینتر شده بود ، کاش میشد حالش را عوض کرد.
- برای یه ماموریت 2 روز دارم میرم شیراز ، می تونی باهام بیای؟ به کمکت احتیاج دارم!
- کی میری؟
- چهارشنبه شب میرم ، جمعه برمی گردم!
می توانست برنامه اش را ردیف کند ، هرچند ، دیگر برایش اهمیتی نداشت ... به یک سفر احتیاج داشت.
تمام روزش را با طنین و پریا سر کرد ، بعد از ظهر با هم بیرون رفتند و به اصرار پریا یک شال خرید.
می خواست از راه بازار به خانه برگردد ولی پریا او را به خانه برد : تکین تو رو می بره!
ولی آیدا مطمئن بود تیام خواهد آمد.
تیام درست با تکین به خانه رسید. به سردی به آیدا سلام کرد و طنین را از بغل او گرفت.
پریا متوجه هر حرکت آنها بود ، پس ناراحتی آیدا هر چه که بود از تیام ناشی میشد . از او بعید بود که با حرکت ناشایستی موجب آزار آیدا شده باشد ، تیام با همه ی تلخی و سردی اش مودب و بی آزار بود. پس چه دلیلی داشت؟
موقع شام پریا رو کرد به تکین : مشکل شیراز هم حل شد ، آیدا باهام میاد.
به جای تکین ، تیام جواب داد :کی؟
- چهارشنبه تا جمعه!
- ولی ما که میان ترم مقاومت داریم!
آیدا پوزخند زد ، علت دروغ او را می دانست ، نمی توانست جلوی پریا و تکین علنا مخالفت کند ، به این وسیله می خواست بگوید که او راضی نیست ، ولی آیدا نمی خواست مطیع او باشد : نه ، اون دو هفته ی دیگه اس!
تیام با عصبانیت به او چشم غره رفت و به غذا خوردن ادامه داد ، تکین به طرف آیدا چرخید و با مهربانی گفت : اگه درس داری پریا نمیره ، راضی به زحمت تو نیستیم!
- نه ، من کاری ندارم!
به جز موقع شام ، تیام دیگر با او حرف نزد ، طنین را بغل گرفته و با او بازی می کرد . پریا فنجان چای را جلوی او گذاشت : دعا می کنم خدا بهت دختر بده!
- نه ، من دختر نمی خوام!
- چرا؟
- چون اخلاقش به مادرش میره!
با این حرف او تکین و پریا قهقهه زدند ولی آیدا حتی لبخند نزد.
تیام طنین را به پریا داد : بریم آیدا!
- چاییتو نخوردی!
- تا آیدا آماده بشه می خورم!
آیدا رفت و مانتویش را پوشید ، بالاخره در ماشین تنها میشدند ، اهمیتی نداشت.
ولی تیام یک کلمه در ماشین حرف نزد ، در تمام طول راه ، آهنگ ای ساربان- محسن نامجو را گذاشته بود و هربار که به آخر آن می رسید آن را به اول برمی گرداند و این آیدا را دیوانه می کرد با این حال حرفی نزد. مشخص بود که تیام حواسش جای دیگری است.
به خانه که رسیدند آیدا پیاده شد در را باز کند ولی تیام مانع شد ، دست او را گرفت و به آرامی گفت : هر جور دلت می خواد درباره ی من فکر کن ولی من احمق نیستم!
آیدا برگشت و با حیرت در چشم های او خیره شد، نه ؛ مطمئنا تیام احمق نبود. دستش را از دست او بیرون کشید و پیاده شد ، در را باز کرد و بدون اینکه منتظر او بماند رفت داخل!
پس تیام همه چیز را می دانست ، یا حداقل حالا فهمیده بود ، به جهنم ... این را گفت و بالشش را به دیوار کوبید.
ولی به همین راحتی نبود ، این یعنی تیام به سادگی از کنار عشق و علاقه ی آیدا گذشته بود ، مثل یک رهگذر از کنار یک تابلو!
این از حد تحمل آیدا خارج بود ، تیام او را دور انداخته بود ... این فکر داشت آیدا را دیوانه می کرد ، حتی چشمه ی اشکش هم خشک شده بود ؛ اشک ریختن دیگر فایده نداشت، او را نخواسته بودند ...
مادر با اتاقش آمد ، با مهربانی پرسید : اتفاقی افتاده؟
اتفاق؟ نه ، بلا و مصیبت بود!
- نه فرشته جون ! من خوبم!
کنار او روی تخت نشست : من همیشه دلم می خواست تو تو این خونه و با ما احساس راحتی کنی ، من و تورج رو مثل پدر و مادرت بدونی! البته می دونم که نمیشه ولی سعیمو کردم ... اما تو اصلا پیش ما زندگی خوبی نداری !
او در آن خانه بهشت و جهنم را با هم داشت ، در حالیکه خوشبختی در کنارش بود ، در آتش می سوخت .
- شما خیلی خوبین فرشته جون!
مادر به تعارف او اهمیتی نداد : من قبل از تکین یه دختر داشتم ، تو نمی دونستی نه؟ ( آیدا تایید کرد) اسمش ترمه بود. تکین رو باردار بودم که ترمه ی دو ساله مریض شد و یه هفته بعد مرد . من سه بچه ی دیگه هم دارم ولی هیچکدوم جای ترمه رو پر نکردند. من همیشه یه دختر می خواستم ، پریا خیلی خوبه ولی اون عروس منه ، تو اومدی تو این خونه انگار که واقعا دختر منی ! خیلی دوست دارم تو برام از هر چیزی که تو دلته حرف بزنی ، البته به تو حق میدم، ولی می خواستم بدونی این خونه مال توئه ، تو عضوی از این خانواده ی منی ! ما همه دوستت داریم پس لطفا نگران چیزی نباش!
نه ، او دیگر نگران چیزی نبود ، تکلیفش معلوم شده بود : فرشته جون ، لطفا بگین که جواب من به کیارش منفیه!
– چرا؟ به نظرم رسید که رابطه ی شما با هم خوبه!
البته ، آن یک نقشه بود.
- ایشون خیلی خوبن ولی من فعلا اصلا آمادگی ازدواج ندارم!
نمایش او و کیارش هم تمام شد ، بازی او فقط یک بازنده داشت و آن هم آیدا بود.
آن روز برای نهار همه بودند ، آیدا با حوصله و بی میل سر میز نشسته و مشغول غذایش بود ، مادر او را مخاطب قرار داد : وقتی به سیده خانم گفتم خیلی ناراحت شد !
- از طرف من معذرت خواهی می کردین!
- نه ، دلگیر نشد فقط فکر می کرد تو و کیارش با هم خوب پیش رفتین !
تیام در جایش تکان خورد ولی حرفی نزد . آیدا هم به جویدن غذایش ادامه داد .
- آخه تا حالا کیارش اصلا قبول نمی کرد حتی بره خواستگاری چه برسه به اینکه باهاش حرف بزنه !
آیدا باز هم جواب نداد ولی تیام به نظر می رسید به زور دهانش را بسته نگه داشته . آیدا به زور لقمه ی غذایش را فرو برد : کیارش برای من مثل یه برادر بزرگتر بود ، من با ایشون خیلی راحت بودم ولی واقعا فعلا قصد ازدواج ندارم!
بعد از چند لحظه سکوت پدر به حرف آمد : به نظر من تصمیم عاقلانه ای گرفتی ، البته کیارش از هر جهت مورد تاییده ولی خوب به نظرم تو برای کیارش کم سن و سالی!
بالاخره زبان تیام باز شد : مامان ، خیلی خوشمزه اس!
آیدا دلش می خواست ظرف ماست را روی موهای سیاه و براق او بریزد تا دلش خنک شود . پسره ی گوش دراز خودخواه از خود راضی وحشی ...
آن روز آیدا با اینکه از صبح کلاس نداشت ، به این خاطر که مجبور نباشد با تیام برود به بهانه ی پروژه از صبح به دانشگاه رفت. بدون توجه به کسی در سالن مطالعه نشسته و به کارش مشغول شد. حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس را نداشت ، غرق در فکر و خیال بود که کسی صدایش زد ، سرش را بالا برد ، فرزانه یکی از همکلاسیهایش بود که سوال داشت ، تا آیدا روی سوال فکر کند فرزانه توضیح داد : دیدم کار داری ، نخواستم مزاحمت بشم ، رفتم از اندرزگو بپرسم ولی حواسش خیلی پرت بود فکر کنم عاشق شده!
آیدا ابروهایش را بالا برد.
فرزانه خندید : آخه هر دختری که از کنارمون می گذشت سرشو می برد بالا نگاش می کرد ، آخرش که هیچی از حرفاش نفهمیدم ازم پرسید خانم بهرامی رو ندیدین منم گفتم شادی اصلا نیومده دانشگاه ، بم گفت حواسش پرته و نمی تونه جوابمو بده!
- لابد جزوه اش پیش شادیه اونم می ترسه بخورتش!
- حتما همینطوره وگرنه به قیافه اندرزگو می خوره عاشق بشه؟
به قیافه ی اندرزگو نمی خورد ولی آیدا می دانست درد تیام جزوه نیست! فرزانه که رفت موبایلش را در آورد و نگاه کرد ، 7 میس کال داشت ،2 تا کیارش و 5 تا تیام! با بی حالی از جا بلند شد و از سالن بیرون رفت همینطور بی هدف در دانشگاه راه رفت که بالاخره طرف او را دید : خانم رستم پور!
ایستاد و به طرف او برگشت : بله آقای اندرزگو؟
چشم های تیام شعله می کشید : پروژه اتون چطور پیش میره؟
آیدا صورتش را از او برگرداند : عالی!
- مشخصه ، اینطور که شما از صبح بش ور رفتین!
- کاری داشتین آقای اندرزگو؟
- نه ،اصلا! فقط می خواستم بگم که درست نیست آدم تا این حد خودخواه باشه!
و آیدا هم با همان لحن آرام او جواب داد : دیگ به دیگ میگه روت سیاه! با اجازه!
چند قدم که از او دور شد موبایلش زنگ خورد ، تیام بود ، جوابش را داد: چته حالا اینقدر عنقی؟
- خجالتم چیز خوبیه! از صبح چند بار بت زنگ زدم ، می میری یه فوت بکنی که من بدونم زنده ای؟
- ببخشید حوصله نداشتم!
- مثل اینکه تو فقط برای من حوصله نداری!
- چطور؟
- کیارش بم زنگ زد که می خواد باهات حرف بزنه و تو جوابشو نمیدی. ببینم چی به کیارش گفتی که دل نمیکنه؟ گیر داده به تو!
رنجش از صدایش مشخص بود ، حسادت ، حس مالکیت، طعنه و کنایه ... همه چیز به جز عشقی که آیدا می خواست.
- بش زنگ میزنم ببینم چیکار داره!
هر دو با هم قطع کردند ، تفاهم آنها فقط در رنجیدنشان از یکدیگر بود!
آیدا به کیارش زنگ زد : معذرت می خوام ، متوجه تماستون نشدم.
- خواهش می کنم ، راستش می خواستم بپرسم نقشه اتون گرفت؟
آیدا با نوک کفش به درخت کوبید : نه!
- حدس میزدم ، به تیام هم که زنگ زدم حالش چیزی نبود که انتظار می رفت ، پس چرا نخواستین ادامه بدیم؟
آیدا از گوشه ی چشم تیام را دید که او را می پایید : فایده نداره ، بیخود شما رو علاف کردم!
- بالاخره من خودم قبول کرده بودم ، اعتراضی نداشتم.
شما لطف دارین ولی این کار اعصاب می خواست که من نداشتم! تیام به او SMS زد : حل سیالات نیا!
آیدا خودش هم می خواست این کار را بکند ولی از لج تیام به کلاس رفت ، هرچند این وسط خودش مجبور به تحمل نگاه های مغرورانه ی گلریز شد. احمق از خود راضی! در تمام مدت کلاس خودش را به نوشتن جزوه مشغول کرد و زیاد به گلریز اهمیت نداد.
بعد از کلاس ، داشت وسایلش را جمع می کرد که ارکیده برگه ای را با چند اسم به او داد.
- این چیه؟
- جمعه می خوایم بریم کوه ، اسمتو بنویس!
- کی برنامه اشو ریخته؟
- بک استریت بویز!
آیدا کیفش را روی شانه انداخت و کاغذ را به او برگرداند : من نمیام!
- چرا؟ خیلی عالیه ، همه میان!
- خوش بگذره ، من با پریا می خوام برم مسافرت ، جمعه نیستم!
ارکیده با ناراحتی کاغذ را تا کرد : چه حیف!
کاغذ را برداشت و به طرف پسرهارفت ، تیام کاغذ را از او گرفت و بعد از دندان قروچه ، خودکارش را برداشت و اسم خودش را هم خط زد .
- چی شد؟
- یادم افتاد یه کاری دارم نمی تونم بیام!
- تا 2 دقیقه پیش که کاری نداشتی!
- یادم افتاد که میان ترم مقاومت داریم!
- یه دفه یادت افتاد؟ از صبح تا حالا می گفتی فقط همین جمعه می توی بیای و لا غیر!
- با من بحث نکن متین ! نمی خوام بیام!
- باشه ، اصلا می زاریمش بعد از امتحان مقاومت ، بهتر هم هست!
متین دوباره غر زد : ما که از صبح همینو می گفتیم، آقای «وقت ندارم» قبول نمی کرد.
- متین!
- باشه بابا ، اعصابش خرافه!
یعنی تیام فکر می کرد او به خاطر برنامه ی کوه مسافرتش با پریا را به هم می زند؟ اصلا چرا این کار را بکند؟ چرا تیام با سفر او مخالف بود؟ با بی حوصلگی به آمدن بچه ها نگاه می کرد که ارکیده کنارش نشست : کوه دو هفته افتاد عقب! حالا می تونی بیای، آره؟
- آره ، می تونم!
شادی آمد و صندلی دیگری کنار آیدا نشست : سلام!
- سلام، چرا حل سیالات نیومدی؟
- بره به جهنم ، رفتم خرید ( چشم هایش برق زد) امشب می خوام تولد بگیرم ، میاین؟
ارکیده زد پس گردن او : حالا میگی؟
- تو که تولدت 2 هفته ی دیگه اس!
- آره خوب ولی به خاطر امتحان مقاومت می خوام امروز بگیرم ، فردا هم که درس نداریم ، میاین؟
- من میام!
هر دو به ارکیده نگاه کردند.
- چه ساعتیه؟
- تا5 که کلاس داریم، بعدش هم تابریم کارا رو بکنیم 7 شده ، همون حدودا دیگه ، در ضمن بعد از 8 نمیزارن شما از خوابگاه برین بیرون ، امشبو باید بمونین!
ارکیده با تاسف سر تکان داد : عمرا بتونم امشب بمونم، ارشیا تو خونه تنهاس!
- پس میزارم فرداشب!
- تا آخر این هفته نمی تونم، همین امشب بگیر عزیزم ، بهتون خوش بگذره!
آیدا با عجله دوش گرفت و آماده شد ، تیام او را دید که حاضر و آماده داشت پایین می رفت : به سلامتی کجا؟
- تولد شادیه ، میرم خوابگاه اونا!
تیام به ساعتش نگاه کرد : بله ، بعد انشالله ساعت چند برمی گردین؟
آیدا شالش را جلوی آینه مرتب کرد : امشب نمیام ، فردا یه سره میرم دانشگاه!
- با اجازه ی کی؟
این دیگر از آن حرفها بود، با عصبانیت به طرف تیام برگشت : بله؟
تیام کوتاه آمد ولی خود را نباخت: منظورم اینه که نباید به ما بگی؟
- به مادرت گفتم و اجازه داد ، تو این وسط چه کاریه؟
از نظر تیام که همه کاره، با این حال نظرش را بر زبان نیاورد : وایسا تا آماده بشم ببرمت!
- خیلی ممنون، همین مونده با تو برم!
- چه عیبی دارم؟
- نکنه یادت رفته کجا دارم میرم؟ کافیه یکی منو با توی پیشونی سفید ببینه مثل بمب تو دانشگاه می ترکونه!
- گاوم شدیم دیگه، نه؟
- در مثل مناقشه نیست ، برو اون ور!
ولی تیام حاضر نبود به این سادگیها میدان را خالی کند : کادو نمی خوای بخری؟
- چرا اول میرم خرید!
- پس من می برمت کادو بخری ، بعد خودت برو خوابگاه!
بد فکری نبود : باشه ، ولی زود حاضر شو!
- 100% ! مگه من دخترم؟
آیدا برای شادی کتاب خرید ؛ گفت و گوهای تنهایی از دکتر شریعتی!
- به نظرت واسه کادوی تولد مناسبه؟
- مهم نیست، اون خوشش میاد ، مطمئنم دیگه برو تیام ، ممنون!
- ببین تا نزدیکای خوابگاه می برمت خوب؟
- باشه ولی فقط تا نزدیکش ها، نری دم در خوابگاه!
آیدا همیشه دوست داشت حداقل یک شب را درخوابگاه بگذراند ولی تا الان شرایطش پیش نیامده بود ، شادی با 5 نفر دیگر هم اتاق بود که آیدا سه نفرشان را می شناخت. جو عجیبی بود پر از سر وصدا و شلوغی! همه ی دختر هایی را که تا الان با مانتو ومقنعه یا چادر دیده بود با لباس راحت می دید. از دیدن بعضیها تعجب می کرد. مثل حدیث که یکسال از آنها بالاتر بود و عمران می خواند. همیشه او را با چادر وحجاب کامل دیده بود، از دیدن موهای بلند وزیبای او با آن لباس شیک فیروزه ای شاخ در آورده بود. خیلی خوش گذشت، تا ساعت 10.5 زدند و رقصیدند ، بعد هر کس به اتاق خودش رفت. آیدا ماند و هم اتاقی های شادی که که تا ساعت 12 غیبت کردند ، همه ی دانشگاه را شست و شو دادند و آویزان کردند. هیچکس را بی نصیب نگذاشتند. از همه چیز و همه جا خبر داشتند ، آیدا فقط می خندید ، تازه می فهمید که وقتی شادی می گوید برای درس خواندن وقت ندارد ، منظورش چیست؟!
ساعت 12.5 بود که تیام زنگ زد ، آیدا برای اینکه مزاحم بقیه نباشد از اتاق بیرون رفت . در حیاط خوابگاه چند نفر دیگر هم در حال پیاده روی و فک زدن بودند.
- سلام!
- سلام، تولد خوش گذشت؟
- آره ، خیلی ، ببخشید که نمی تونم بگم جات خالی بود ، آخه حسابی دخترونه بود.
- زنگ زدم بگم فردا ساعت 8 ترمو داریم ، یادتون نره ها!
- این تویی که همیشه یادت میره حضرت آقا ، نه من!
تیام خودش را از تک و تا نینداخت: در هر صورت، خواب نمونی یه وقت، راحتی اونجا؟
- زندان که نیست ، مردم دارن اینجا زندگی می کنن!
- چه جایی باید باشه ،هفصد هشصد دختر!
- هزارتا!
- پناه بر خدا ، فکرشم نمی تونم بکنم، کاری نداری؟
- نه، شبت به خیر!
- شب شما هم به خیر! هنوز آیدا به اتاق برنگشته بود که دوباره زنگ زد : ببین جزوه ی ترموت کجاست؟
- بهت که گفتم فردا از اینجا میرم دانشگاه ، باهام آوردمش!
- من میخوام ترمو بخونم ، خودم که جزوه ندارم!
- حسنی به مکتب نمی رفت، وقتی می رفت ... بگیر بخواب بچه!
- خوابم نمیاد ، برو جزوه اتو بیار ، بگو درس جلسه ی پیش چی بوده؟
- دیوونه شدی؟ برو کتابو بخون!
- کتاب خیلی زیاده ، تازه خط تو بهتره!
آیدا خنده اش گرفت : به این میگن بهونه ی بنی اسرائیلی! تو همیشه ساعت 12 خواب 5 پادشاه رو رد کردی ، چطور امشب بیداری؟
- چه میدونم؟ زده به سرم! یه کم حرف بزن تا من خوابم بگیره!
- مگه من رادیوام؟ کتاب بخون!
- خوندم ، بدتر بیدار شدم!
- چی خوندی حالا؟
- کوری!
- قحطی کتاب بود؟ برو فیلم ببین!
- فیلم جدید هیچی ندارمف یه چیز دیگه بگو!
- جدول حل کن!
- هر چی سودوکو داشتم حل کردم!
- نه بابا حسابی زده به سرت!
10 دقیقه ای از این ور و آن ور حرف زدند.
- پول تلفنت زیاد شد ، اگه اون دو شبی که می خوام برم شیراز ، تو خوابت نبره حسابی خرجت زیاد میشه!
- میشه نری؟
- به خاطر قبض موبایل تو؟
- نه ، جدی! نرو!
- آخه چرا؟ فکر نکن نفهمیدم برنامه ی کوه هم به همین خاطر بود.
- وقتی تو نیستی خونه یه جوریه!
چقدر تیام بچه بود.
آیدا خندید : چه جوریه مثلا؟
- خالیه ، حوصله ام سر میره!
آیدا زهرش را ریخت : به اون وقتی که رفتی فکر کن که هیشکس دور و برت نیست ، تمرین میشه برات!
تیام تلفن را قطع کرد.
آیدا آه کشید و گوشی را در جیب گذاشت ؛ اخیرا هیچ تماسی با خداحافظی تمام نشده بود.
شادی هم به حیاط آمده و روی نیمکت نشسته بود : همونی بود که من فکر می کنم؟
آیدا کنارش نشست : آره!
- چش بود؟ دلش تنگ شده بود؟
- اینو که نمیگه ، می گفت خوابش نمی بره!
- من نمی فهمم ، این یا تو رو دوست داره یا نه ، اگه دوست داره چرا پس می زنه و نمیگه؟ اگرم نه ، چرا اینجوری نازتو می کشه؟
- ایشون خودشون هم هنوز بلاتکلیفن ، تو می خوای بفهمی؟
به حدیث نگاه کرد که تلفنش را بست و با لبخند به طرف آنها آمد .
شادی با شیطنت گفت : آقا فرید خوابش گرفت؟( رو به آیدا کرد ) آدم اینجا دلش می گیره ، همه یکی رو دارن باهاش درد و دل کنن به جز من !
آیدا فکر می کرد اگر درد دل آدم همان یک نفر باشد چه؟ آهی کشید که حدیث متوجه شد : چی شده کوچولو؟ چرا ناراحتی؟
شادی بزرگ منشانه گفت : درد عشقی کشیده ام که مپرس!
حدیث کنار آنها نشست : واقعا؟
- آره بابا! بچه امون دلشو با سر قفلی و حق آب و برق اجاره داده به ... یکی! البته اجاره که چه عرض کنم ؟ رهن دائم!
تلفن شادی زنگ خورد ، ارکیده بود : حالا زنگ زده ببینه چه خبره!
بلند شد تا تلفن او را جواب دهد.
- مشکلتون چیه؟
- مشکلمون اینه که ایشون اصلا اهمیتی به این موضوع نمیدن!
- یعنی چی؟
- می فهمم دوستم داره ، براش مهم هستم ، ولی خودش نمی خواد قبول کنه، اینقدر میشناسمش که بدونم با این وجود خیلی راحت می تونه منو بزاره و بره!
- به این راحتیا هم نیست! اگه واقعا دوست داشته باشه به این آسونی دل نمی کنه!
حدیث داستان خودش را تعریف کرد ، از پسر عمه اش فرید گفت که او را می خواست ولی حدیث به خاطر اختلاف عقیده او را چند بار رد کرده بود . تا جایی که عمه اش دیگر به خانه ی آنها نمی آمد.
- مثل ما نبود ، راحت می گشت .پسر خوبی بود ولی به خیلی چیزها عقیده نداشت . فکر می کردم اینکه مثلا با دختر عموهاش دست میده و بگو بخند راه میندازه ، خیلی بده! ولی اینا همش ظاهر بود. برام خواستگار اومده بود ، به نظرم از جنس خودم بود ،مذهبی و معتقد ، نامزد کردیم ، خانواده ی عمه ام هیچکدوم برای نامزدی نیومدن ، قرار عقدو برای 2 ماه بعد گذاشته بودیم ، یه صیغه محرمیت خوندیم تا باهم راحت باشیم ، باورت نمیشه آیدا ، تو دو هفته دیوونه ام کرد. از همه چیزم ایراد می گرفت ، از منی که به نظر خودم از لحاظ ظاهر عیبی نداشتم ، کم مونده بود بگه اصلا از خونه نیا بیرون ، معتقد بود زن از خونه که بیرون میاد مرتکب گناه میشه ، نامزدی رو به هم زدم! من چادر سر می کردم که بتونم تو اجتماع زندگی کنم نه اینکه خودمو قایم کنم. بعد از به هم خوردن نامزدیم یه مدت بعد شنیدم عمه ام می خواد برای فرید بره خواستگاری! ته دلم یه چیزی چنگ میزد . نمی تونستم باور کنم حسادته ، من که هیچوقت علاقه ای به فرید نداشتم ، ولی نمی تونستم تحمل کنم کس دیگه ای رو با اون ببینم. انگار که اون باید تا ابد به پای من می نشست و اشک می ریخت. فکرشو کن آیدا ! اون روزی که به بابام زنگ زد که برای شب قرار رفتنو بزاره من افتادم به پای خدا، خودمم باور نمی کردم. من خواستگار ندیده نبودم ، وقتی حمید خاله ازدواج کرد کلی هم خوشحال بودم که منو گذاشت کنار ولی تحمل نداشتم کسی جای منو برای فرید بگیره ! بابا داشت آماده میشد که بره ، فرید بهم زنگ زد ، زبونم قفل شده بود. پرسید اگه یه بار دیگه شانسشو امتحان کنه چه جوابی میدم؟ هیچ جوابی نداشتم بدم ، دلم راضی بود ولی زبونم کار نمی کرد ، گفت اگه من یه اشاره بکنم قرارو به هم میزنه ، من فورا گفتم بهم بزن! و قطع کردم!
نمی دونی چه اوضاعی شد، عمه ام واقعا عصبانی شده بود ، چند وقت بعد که آبها از آسیاب افتاد دوباره اومدند خواستگاری ! هر شرطی گذاشتم فرید قبول کرد.
آیدا به او نگاه کرد که چشم هایش می درخشید : خوش به حالت!
- کار تو هم درست میشه انشالله !یه تلنگر کافیه!
شادی قسمت آخر حرف او را شنید : در مورد طرف ایشون تلنگر کافی نیست ، احتیاج به کتک هست.
هرسه خندیدند.
برای آیداجالب بود ، صبح همه با هم آماده شوند و به طرف سرویس بدوند ، وقتی داشتند به طرف کلاس می رفتند شادی گفت : بد که نگذشت؟
- نه ، عالی بود! به فکرم رسید وقتی نیوتن مارو گذاشت و رفت بیام خوابگاه زندگی کنم!
- حالا جو گیر نشو! شبای امتحان رو که یه وجب جا گیر نمیاری درستو بخونی و می خوای بری حمام ، حمام خالی نیست و اینکه بیشتر از 8 شب نمی تونی بیرون باشی و هزار ویک چیز دیگه هم هست.
آیدا ، تیام را منتظر خودش دید ،لبخند زد و نشست! شادی برگشت و چهره ی خندان تیام را هم دید ، با تاسف سر تکان داد و گفت : دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید.
آیدا با این حرف او چنان خندید که همه ی بچه های کلاس به طرف او برگشتند. شادی او را نیشگون گرفت : چه خبرته؟ تا دیروز که برج زهر مار بودی، خوابگاه اینقدر بت ساخته؟
نه ، او تصمیمش را گرفته بود ، کیارش برای تیام کافی نبود ، چون هنوز آیدا را دور و بر خودش می دید. او به نقشه ی جدیدی فکر می کرد. بر خلاف میل تیام ، آیدا با پریا به شیراز رفت و کلی خوش گذراند . هر شب هم از ساعت 9 موبایلش را خاموش می کرد تا تیام درمان دیگری برای بی خوابیش پیدا کند.
وقتی شب به خانه رسید ، مادر در آشپز خانه بود . بیرون آمد و او را در آغوش کشید : چقدر این دو روز جات خالی بود.
آیدا خندید ، حتی خودش هم باورش نمیشد تا این حد دلش تنگ شده باشد ، برای این خانه ، پدر ، مادر و ...
- تیام!
تیام غلتی زد وبیدار شد : چیه؟
آیدا ساکش را زمین گذاشت و پتو را از سر تیام کنار زد : چرا اینجا خوابیدی؟
تیام روی تخت او خوابیده بود ، با پر رویی پتو را از دست آیدا بیرون کشید : نخوردمش که گدا!
آیدا به سر و وضع اتاقش نگاه کرد که همه چیز سر جایش بود به جز کتاب شرلوک هلمزش که نیمه باز زیر بالش داشت خفه میشد ، سعی کرد آن را بیرون بکشد.
تیام غرید : اگه گذاشتی یه دقه بخوابم!
- برو سر جای خودت بخواب بچه پررو!
تیام بلند شد ونشست ، آیدا هم کتاب را بیرون کشید و با سرزنش به تیام نگاه کرد .
- به خدا نیم ساعت هم نشده اینجا خوابیدم!
- تو مگه خودت جای خواب نداری؟
تیام متفکرانه گفت : می خواستم حال و هوای اتاق تکین رو تجربه کنم ؛ اون خیلی با من و توحید فرق داشت ، گفتم شاید به اتاقش مربوط باشه ، آخه تو هم این دو روز رفتارت تکینانه بود.
آیدا نتوانست لبخندش را پنهان کند ولی تیام با جدیت گفت :آره ، بخند که منو سر کار گذاشتی ولی باور کن اگه خیالم راحت نبود که با پریا هستی به این آسونیا موبایل خاموشت رو تحمل نمی کردم.
این را تهدید کنان گفت و بالش گل منگولی اش را برداشت که به قول خودش برود کپه ی مرگش را بگذارد.
- حالا چرا بالش خودتو آوردی؟
قیافه ی تیام درهم رفت : دیگه چی؟ سرمو می زاشتم روی بالش تو؟
آیدا منفجر شد : تخت من و ملافه ی من و پتوی من بد نیست ،فقط بالشم اخه؟
تیام بالشش را به عنوان سپر در مقابلش گرفت : خیلی خوب ، ببخشید ، غلط کردم!
صدای گرمپی از کمد اتاق آمد ، آیدا با تعجب به آن سمت چرخید : چی بود؟
- چیزی نیست ، خیلی ورجه ورجه می کرد نمیزاشت بخوابم ، گذاشتمش این تو!
او داشت از چه حرف میزد؟
تیام در کمد را باز کرد و قفسی بیرون آورد. آیدا با چشم های گشاد به آن خیره شد : این چیه؟
- همستر ، به خاله سلام کن عزیزم!
آیدا با احتیاط به او نزدیک شد : خاله خودتی!
ولی واقعا حیوان زیبایی بود ، ظریف و دوست داشتنی!
- اینو از کجا آوردی؟
- خریدمش!
- خیلی خوشگله ،اسمش چیه؟
- همستر!
- می دونم ، چی صداش می کردی؟
- خواهر زاده ی آیدا!
- تیام!
- چرا بدت میاد؟ تو بش بگو خواهر زاده ی تیام!
آیدا خندید و با شگفتی به او نگاه کرد : می خوای چکارش کنی؟
- قراره چکارش کنم؟ خریدمش واسه تو که از تنهایی درت بیاره! وقتی من رفتم!
آیدا زهر خند زد : پس صداش می کنم تیام2!
- اینم فکر خوبیه ، رفع زحمت می کنیم!
دست و دل آیدا به درس خواندن نمی رفت ، از میان کتاب های تیام کتاب
« هیچکاک و آغاباجی» را بیرون کشید و مشغول خواندن شد ، سراسر کتاب غش غش می خندید تا به آخرش رسید ، آخر کتاب اشکش در آمد . رویایی دست نیافتنی که واقعی شده بود . آرزویی که لباس حقیقت به تن کرده بود . ولی چه فایده؟ چه اهمیتی داشت؟ یادش به غم خود آمد ؟ چه فایده که تیام می ماند ولی او را نمی خواست؟ چه فایده که تیام او را می خواست ولی نمی ماند؟ او خواستن و ماندن تیام را با هم می خواست. ولی تیام نمی خواست بماند او رفتنی بود . او می خواست به هر قیمتی برود. آیدا می دانست که تحمل آن را ندارد. تحمل دور انداخته شدن را ندارد ، اول او انتخاب می کرد نه تیام ... او بود که راهشان را از هم جدا می کرد . با عصبانیت به همستر تیام نگاه کرد که با چشم های درشت او را برانداز می کرد .
- حالا می بینی، حسابتو می رسم!
جانور با تاسف سر تکان داد.
یک روز مانده به اولین امتحان پایان ترم ، غوغایی در خانه به راه افتاد. از بخت بد تیام از اداره ی گذرنامه با خانه تماس گرفتند و در خانه قیامت شد. ولی تیام مثل سنگ ایستاد و هیچ نگفت. آخر سر هم کتاب و لباس هایش را برداشت و ازخانه بیرون زد. البته یکراست به خانه ی تکین رفت و تهدید کرد که اگر او را پس بفرستند ، توی خیابان می خوابد. یکماه بیشتر به رفتنش نمانده بود و به هیچ چیز اهمیتی نمی داد.
آیدا گیج و بهتزده بود ، این حرکت آخر تیام او را فلج کرده بود. انتظار نداشت به این سرعت زمان رفتن تیام برسد. ولی مثل اینکه بالاخره رسیده بود. مثل وقت اعدام ... حکم آخر قاضی ... نفس آخر ... قدم بعدی و سقوط ... ناگهان زیر پایش خالی شده بود و طناب دور گلویش داشت او را خفه می کرد.
در ذهنش فقط تاریکی بود و سکوت ، خلا بود و ترس!
غذا از گلویش پایین نمی رفت ولی به زور جلوی پدر ومادر غذا می خورد. رنگش پریده بود و می لرزید. مثل بچه ای که در برف و سرما مانده باشد ، مادر بیشتر از تیام نگران او بود ولی آیدا هیچ نمی گفت ...
تیام که با پدر و مادر در قهر بود به او زنگ می زد ولی آیدا جواب نمی داد. تیام دیگر فقط چهار حرف عذاب آور و یاد آور خاطره ای غم انگیز بود ، یادگار زیبایی و درد ...
اولین امتحان«ترمودینامیک» بود ، تیام به جای اینکه حواسش به امتحان باشد، متوجه آیدا بود که هیچ نگاهی به او نکرده و حالا هم رنگ پریده و لاغر به برگه اش فقط چشم دوخته بود و چیزی نمی نوشت. نگران او بود. در این دو روز بر سر الهه ی کوچک او چه آمده بود؟ قبل از امتحان و درشلوغی جرات نکرده بود به طرفش برود ولی حالا نمی توانست به جز او بر چیز دیگری تمرکز کند ، حتی استاد هم متوجه آیدا شد ، به طرفش رفت و حالش را پرسید. آیدا با بی حالی سر تکان داد و استاد او را با چند کلمه راضی کرد بیرون برود ، کسی را صدا زد و همراه او فرستاد. تیام هم از جایش بلند شد ، خانم نادری جلوی او را گرفت : کجا؟
برگه اش را به سمت او گرفت ، سفید وبی لک!
- تو که هیچی ننوشتی بچه!
تیام می خواست او را از سر خود باز کند ، دیگر نتیجه ی امتحانات چه اهمیتی داشت: بلد نیستم!
خانم نادری او را برانداز کرد و بعد به زور برد نشاند ، زیر گوشش زمزمه کرد: کی بلده ازش بگیرم برات بیارم؟
تیام با ناباوری به او نگاه کرد : بی خیال خانم نادری ، می خوام برگه امو بدم!
- زهرمار ، تو فقط بگو کی بیشتر بلده؟
خانم نادری مسئول آموزش بود و همه ی بچه ها را به اسم کوچک هم می شناخت ...
وقتی تیام دوباره خواست بلند شود گفت : می شینی یا برم بزرگترتو بیارم؟
تیام به یاد تکین افتاد : چرا مساله رو خانوادگی می کنین؟بزارین برگه امو بدم!
قبل از اینکه خانم نادری به تکین زنگ بزند ، در باز شد و آیدا به کلاس برگشت. تیام و خانم نادری به او نگاه کردند ، بی حال و رنگپریده بود ولی همراهش برای خانم نادری توضیح داد خودش خواست به کلاس برگردد ، تیام به او نگاه کرد ؛ آرزو می کرد نگاهش قدرت داشت سر آیدا را بلند کند و به طرف او برگرداند ، بالاخره همانطور که تیام بی توجه به تمام دنیا به زل زده بود ، آیدا سرش را به طرف او چرخاند و زیرلب گفت : خوبم بنویس!
البته تیام تا این حد شعور داشت که او خوب نیست با این حال حداقل زنده بودو حرف میزد ...
تیام هم سرگرم نوشتن شد. به محض اینکه آیدا برگه اش را داد ، او هم بلند شد و برگه اش را داد.
- خانم رستم پور!
آیدا با بی حالی ایستاد.
- چت بود؟
- هیچی ، حالت تهوع داشتم!
تیام به رنگ زرد و چشم های گود رفته ی او نگاه کرد : تو اصلا دیروز چیزی خوردی؟ حتما من باید سفارش تو رو بکنم؟
چقدر خودش را تحویل می گرفت ! آیدا می خواست برود!
- صبر کن می رسونمت!
- مگه از ما قهر نکردی؟
- نخیر ، حوصله دعوا نداشتم ، مثل اینکه مامان اصلا حواسش به تو نیست ، نمی دونه به تو باید به زور غذا داد؟
چنان حرف میزد که انگار آیدا 5 ساله و او پرستارش است.
آیدا مخالفتی نکرد و تیام او را به درمانگاه برد ، تا سرم آیدا تمام شود به مادرش زنگ زد تا بیاید. مادر سراسیمه به آنجا آمد : چی شده؟
تیام طلبکارانه گفت : با امانت مردم اینطوری تا می کنن؟
- چی شده؟
- این اصلا دیروز غذا خورده؟
از نظر آیدا ، رفتار تیام وقعا بی انصافی بود.
- بس کن تیام ، من فشارم افتاده فرشته جون ، به خاطر استرسه، همش به خاطر استرسه!
صدایش به زمزمه شبیه بود، مادر با ناراحتی دست آیدا را گرفت : الهی بمیرم، این بچه با رفتار احمقانه اش چی به سرت آورد؟
- رفتار احمقانه ی من چه ربطی داره به آیدا؟
- همه که مثل تو از سنگ درست نشدند!
تیام کفری شد : خوبه خودتون میگین احمقانه بوده ، پس از بابت چی نگرانین؟
- رفتار عاقلانه که ناراحتی نداره!
- اگه بگم غلط کردم خوب میشه؟ چه احمقانه ، چه عاقلانه این تصمیم منه ( سوییچ ماشینش را روی میز گذاشت) لطفا مواظبش باشین . امروز یه لحظه ترسیدم از دست بره!
مادر به آرامی گفت : نمیای خونه؟
- حوصله ی جنگ اعصاب ندارم ، نه!
آیدا با سرزنش به او نگاه کرد، اگر برایش اهمیتی داشت چرا تنهایش می گذاشت؟ چرا او را در این دنیا به امان خدا رها می کرد و می رفت؟ لب های آیدا لرزید و اشک از چشم هایش فرو چکید، تیام نگاهش را از او می دزدید ولی پای رفتن نداشت . وقتی مادر رفت به پرستاربگوید سرم آیدا تمام شده ، تیام برای یک لحظه دست او را گرفت ولی حرفی بر زبانش نیامد ، بالاخره با تقلا گفت : تو رو خدا دیگه اینطوری نشو!
آیدا دستش را بیرون کشید : برو به جهنم!
تیام رفت و آیدا زار زد ، حداقل ایمان ناخواسته او را تنها گذاشته بود ...
آیدا اصلا نمی فهمید امتحان هایش را چطور می دهد ! از تمام امتحان هایش آن دو چشم عسلی را که همه جا با او بود را به یاد داشت ، چشم هایی که کم کم به خاطره تبدیل می شدند.
روز آخرین امتحان بود ، وقتی صندلیش را پیدا کرد دنیا بر سرش خراب شد ، تیام با یک صندلی فاصله کنار او می نشست. نیش تیام باز شد : سلام!
سلام کرد و پشت به او نشست ، خدایا! چرا باید دقیقا امروز کنار تیام می نشست؟ مراقب برگه ی او را داد.
آیدا التماس کنان گفت : میشه جامو عوض کنم؟
- نه ، درست بشین!
آیدادرست نشست ولی حواسش مدام پرت میشد ، به مچبند تیام در دست چپش ، به بوی دیوانه کننده ی ادکلنش، به حرکت ریتمیک پاهایش ...
- میشه اینقدر پاهاتو تکون ندی؟
- باشه، ببخشید!
دیگر پاهایش را تکان نداد ولی مدام با انگشت های باریکش ، موهایش را چنگ میزد و به هم می ریخت . این پسر برای آدم اعصاب نمی گذاشت.
تیام برگه اش را که داد ، موبایلش را درآورد و شماره ی آیدا را گرفت که قبل از او بلند شده بود ، طبق معمول جواب نداد، هرچه چشم چشم کرد ، او را ندید ، می خواست او را برای نهار مهمان کند ولی خبری از او نشد . با دوستانش به تریا رفت که شادی و ارکیده را هم آنجا دید ، به ملاحظه ی بقیه گفت: ببخشید خانم رستم پورو ندیدین؟ می خواستم خودکارشونو پس بدم!
- رفته خونه!
تیام خودکارش را درجیب گذاشت و رفت، آیدا چه زود به خانه رفته بود! نمی خواست کمی بیشتر با دوستانش بماند؟
- هی تیام! بیا بریم نهار،مهمون من!
شانه هایش را بالا انداخت و با آنها رفت ، ولی هنوز در فکر آیدا بود.
از بچه ها فاصله گرفت و به خانه زنگ زد: سلام!
- سلام حالت چطوره؟
صدای مادرش سرد و دلگیر بود.
- خوبم، مامان! آیدا اونجانیست؟
-نه!
با دلخوری قطع کرد. برگشت به جایی که قبلا شادی و ارکیده را دیده بود ولی رفته بودند . همکلاسی هایش گفتند آیدا با آنها نبوده، با التماس فرزانه را راضی کرد به آیدا زنگ بزند ، ولی او هم بی جواب ماند. تا فرزانه برود نمازخانه و سرویس بهداشتی را بگردد به خانه ی تکین زنگ زد ، آیدا آنجا هم نبود. فرزانه برگشت ، آیدا هیچ جا نبود.
بعد از اینکه به خانه ی ایمان و بهشت زهرا سر زد، سرخورده و عصبی به خانه رفت، مادر در آشپزخانه مشغول بود ، یک ذره هم نگرانی نداشت.
- آیدا اومده؟
-نه!
تیام با تعجب به او نگاه کرد :مامان!
- چیه؟
- اصلا نگران نیستین؟
- چرا نگران باشم؟ رفته خونه ی دوستش!
- کدوم دوستش؟
- نمی دونم ، گفت به استراحت احتیاج داره و یه مدت میره پیش دوستش!
- چرا گذاشتین بره؟
مادر عاقل اندر سفیه به او نگاه کرد :من جلوی بچه ی خودم رو نتونستم بگیرم ، چطور جلوی اونو می گرفتم؟
- مامان اون امانته!
- جاش امنه!
- کجاست؟
- به من نگفت کجا میره!
با توجه به ظاهر آسوده اش بعید به نظر می رسید.
تیام به اتاق آیدا رفت تا نشانی یا شماره تلفنی پیدا کند ، روی میز یک برگه و یک گوی بلورین بود. برگه ی کاغذ را برداشت ، نامه بود ، برای او ... بدون سلام و احوالپرسی ...
« نمی خواستم اینجوری بشه ، که یه روز یه دفه بیای خونه و ببینی که من نیستم ... ولی تو راهی جز این نزاشتی ... دیگه نفسم تو این خونه تنگ میشه ، می خوام یه مدت از همه چیزایی که به تو ربط دارن دور بشم ، شاید وقتی دیگه تو رفتی و من تونستم با این واقعیت کنار بیام ، به اون خونه برگردم ، ولی حالانه ... اصلا تحمل یه لحظه موندن اونجا رو ندارم. لطفا دنبالم نگرد تیام ، نمی تونی پیدام کنی ، نمی زارم پیدام کنی ، خودتو اذیت نکن! امیدوارم به خاطر همه ی چیزایی که به خاطرشون داری از «همه چیزت» می گذری ، برسی! تلاشتو بکن و ناامید نشو! تو به خاطر آرزوهات خیلی چیزا رو زیر پا میزاری و میری ، امیدوارم ارزششو داشته باشه!
به خاطر همه چیز ممنونم ، به خاطر دردسرهایی که برات درست کردم متاسفم ؛ بابت همه ی روزایی که تو رو از زندگی انداختم ، معذرت می خوام! تو خیلی خوب بودی ... خیلی ... ولی کاش هیچوقت ندیده بودمت! »
نامه همانطور که بدون سلام شروع شده بود امضایی هم نداشت ، ولی با خودکار قرمز یک خط دیگر اضافه شده بود : این گوی رو و قتی 5 ساله بودم کادو گرفتم ؛ میدمش به تو ! لطفا هیچوقت منو فراموش نکن!
تیام گیج و منگ گوی بلورین را برداشت ، مجسمه ی دختر بچه ای که با تکان دادن گوی ، برف بر سرش می بارید ...
گوی را بالا پایین کرد ، برف بیشتری بارید ، حس کرد دختر بچه می خندد!خدایا! آیدا کجا بود؟
این موضوع برای پدر ، مادر ،تکین و پریا اصلا اهمیتی نداشت ولی تیام نمی خواست بی خیال شود. تا خانه ی ارکیده رفت ولی ارکیده می گفت آیدا به تلفن های او جواب نمی دهد. شادی هم به خانه رفته بود و خبری از آیدا نداشت.
تیام داشت از بی خبری دیوانه میشد. ساعت ها بر مزار ایمان می نشست و بعد می گفت شاید به خانه رفته باشد ، به آنجا می رفت و فکر می کرد شاید به دانشگاه رفته باشد ... آواره شده بود.
- مامان خواهش میکنم به من بگین کجاست؟
- عزیزم برای بار 100 بهت میگم به من گفت میره خونه ی دوستش که چند روز از اینجا دور باشه!
- کدوم دوستش؟
- به من نگفت!
- آخه شما نگرانش نیستین؟
- نه ، اون سالم و خوشحاله!
- چطور ازش خبر دارین؟
- امروز زنگ زد!
- چرا من نفهمیدم؟
مادر شمرده گفت : چون تو اینجا نبودی!
- با چه شماره ای زنگ زد؟
مادر خندید : از تلفن عمومی! چقدر سوال می پرسی؟
- خیلی نگرانشم ، من نمی فهمم شما اونو مثل دختر خودتون دوست داشتین چطور اجازه دادین همینطوری بزاره و بره؟
مادر متفکرانه به او نگاه کرد : به نظرت تو بهتر ازهمه جواب این سوالو نمی دونی؟
- شرایط من فرق می کنه!
- همه ی شما فکر می کنین صلاح خودتونو بهتر از هر کس می دونین!
بحث با مادر فایده نداشت ، او از جانب آیدا خاطر جمع بود و می خواست این وسط از آب گل آلود ماهی بگیرد. تیام نمی توانست جای خالی آیدا رادر خانه تاب بیاورد با این حال هر وقت که در خانه بود به اتاق او می رفت و با همستر که موجود صبوری بود درددل می کرد ، انتظار داشت دل حیوان به رحم بیاید و به او بگوید آیدا کجاست؟
آن روز صبح به دانشگاه رفته بود ، شاید آیدا را آنجا ببیند. ارکیده او را از دور دید ، بر عکس همیشه ته ریش داشت و بی حوصله و غمگین بود . جلوی آب سردکن به هم رسیدند: سلام آقای اندرزگو ، خوبین شما؟
- خبری از آیدا ندارین؟
ارکیده بی رحمانه گفت : ترمو شده 12! شما چند شدین؟
قیافه ی تیام درهم رفت : نمی دونستم نمره ها رو زدن!
ارکیده می دانست تیام 14 شده ولی حرفی نزد.
- با اجازه آقای اندرزگو!
- خانم هاشمی!
- بله؟
- به دوستتون بگین دوستی رو در حق من تموم کرد ، دستش درد نکنه!
- من ازش خبر ندارم!
- به قول خودش منم دیروز به دنیا اومدم!
با پارسا بر سر مزار ایمان رفته بودند.
- آخه چرا اینقدر خودتو اذیت می کنی؟ وقتی می دونی سالمه و مشکلی نداره ، نگران چی هستی؟
- اون حق نداشت منو بی خبر بزاره بره ! حق نداره با من اینطور بکنه!
- چطور تو حق داری با بقیه اینکارو بکنی؟
- من؟
- مگه تو هم هفته ی دیگه قرار نیست بری؟
- من فرق می کنم!
- چه فرقی؟ تو رو خدا بگو چه فرقی؟ اصلا بگو ببینم تو چه حقی گردن اون داری؟ اگه تو می تونی پشت سرتو نگاه نکنی و بری اونم می تونه تو رو بی خبر بزاره و بره!
- فقط منو؟
- فکر نمی کنی می خواد چیزی رو به تو ثابت کنه؟
تیام خسته و غمزده به خانه برگشت ، همه آنجا بودند ؛ پدر ،مادر ، تکین ، پریا وطنین ... با امیدواری دوباره نگاه کرد. نه ، آیدا در آن جمع نبود. حوصله ی هیچکس را نداشت ، خواست به اتاقش برود که تلفن زنگ زد ، گوشی را برداشت ، عسل بود ، عسل هم او را به یاد آیدا می انداخت.
- داری میری ، آره؟
- آره!
- مثل اینکه واقعا حق با آیدا بود ، تو آدم بشو نیستی!
- نظر لطفتونه ، زنگ زدی همینو بگی؟
- نه ، آیدا اونجاست؟
- نه!
کاش جواب دیگری داشت.
- رفته خونه اشون؟
- آره!
- ولی موبایلشو جواب نمیده، شماره خونه اشونو بم میدی؟
- فعلا تلفن ندارن!
- واقعا؟( آه کشید) عیبی نداره ، هفته ی دیگه که اومدیم تهران اونو هم می بینم ، روزای آخرو خوش بگذرون نیوتن!
به اتاق آیدا رفت. روی تخت افتاد و زیر پتو مچاله شد. لبه تیز چیزی به دستش خورد ، آن را پیدا کرد و بیرون کشید. گل سر آیدا بود . با دیدن آن بغضش ترکید. آن را به گوشه ی اتاق پرت کرد و از جا پرید. در اتاق را قفل و چراغ را خاموش کرد. نمی خواست کسی مزاحمش بشود. نمی دانست گریه اش از چیست؟ سینه اش سرد و دردناک بود ، در قلبش احساس فشار می کرد ، انگار کسی قلبش را در چنگال گرفته بود و می فشرد. تازه معنی دلتنگی را می فهمید.
موبایلش را برداشت و برای تلفنی که هیچوقت جواب او را نمی داد پیام داد : تو رو خدا ، تو رو به روح ایمان جواب بده!
شماره را گرفت ولی باز هم جوابش خاموشی بود.
مادر واقعا نگران تیام شده بود. می دانست که تیام بالاخره میرود ، دلش نمی آمد تیام هفته ی آخر را اینطور بگذراند.
- مامان جان توکه چیزی نخوردی!
- سیر شدم!
- با همین دو قاشق؟ اینقدر خودتو اذیت نکن تیام!
- این شمایین که منو اذیت می کنین ، اگه فقط می گفتین کجاست؟
- چه فرقی می کنه؟ همین که بدونی سالمه ، کافی نیست؟
- من می خوام ببینمش!
- باید به تصمیم اون احترام بزاریم!به هر حال اینجا هیچوقت خونه ی اون نبوده ! شاید واقعا هیچوقت از اینجا بودن خوشحال نبوده ، دختر طفلکی من!
این حرفا از حد تحمل تیام خارج بود : ما دوستش داشتیم!
- ولی خانواده ی اون نبودیم، نه؟ تو بدون در نظر گرفتن اون داری میری و ما هم اینقدر درگیر تو بودیم که به اون اهمیتی نمی دادیم،ما فقط تظاهر می کردیم اون جزو خانواده ی ماست! اون بیشتر از اینا به محبت ما احتیاج داشت. نه ما جای پدر و مادرشو گرفتیم نه تو تونستی جای برادرشو پر کنی!
نه ، تیام نتوانست جای خالی ایمان را پر کند ، ایمان را که تا لحظه ی مرگش به یاد آیدا بود. ولی تیام می خواست یرود. می خواست او را به حال خود بگذارد و برود ، به خاطر زندگی آینده اش! آینده ی او در مقابل زندگی آیدا چه اهمیتی داشت؟ او به ایمان قول داده بود. ولی چقدر به عهدش وفا کرده بود؟ چه کاری برای آیدا کرده بود؟ جز اینکه غم بیشتری برای قلبش و اشک ناتمامی برای چشم هایش هدیه داده بود؟
تمام رویاهاو آرزوهایش پوچ و بی معنی به نظر می رسید ، آن خواب های رنگینش از رونق افتادند.تازه می فهمید چه قولی به ایمان داده ، ایمان برای آیدا خانه ، غذا و پوشاک نخواسته بود ، ایمان شادی و عشق را برای آیدا خواسته بود. او از تیام خواسته بود که برای خواهرش تکیه گاه باشد نه به قول آیدا پاسبان!
علاقه ی او را برانگیزد نه بیزاری اش را ... ولی او که با رفتنش نمی توانست این کارها را برای آیدا بکند ، بالاخره باید تکلیفش را مشخص می کرد ، سنگ هایش را با خودشواکند ... یا خدا یا خرما ... فقط به یک نفر اعتماد داشت ... شماره ی کیارش را گرفت. - تو که باز تو آشپز خونه ای!
آیدا دست هایش را خشک کرد : حداقل اینطوری از خجالتت در میام!
ارکیده شکلک در آورد : از خجالت کی؟ من و ارشیا ؟ از فردا این بچه پررو دیگه دست پخت منو نمی خوره! خونه اس؟
- نه ، رفته خونه ی همسایه، پیش «مانی»!
ارکیده خندید : همونی که عاشق تو شده؟
- آره ، بین خواستگارام فقط 13 ساله کم داشتم!
- فقط 7 سال اختلاف سن دارین ، چیزی نیست که!
هر دو با هم خندیدند.
- برای تولدش تو رو هم دعوت کرده!
- آره ، صبح برام گل آورده بود.
به گل های روی میز اشاره کرد ، یک رز زرد ، یک نارنجی ، یک صورتی و یک قرمز!
- چه خوش سلیقه!
- بازم معرفت این!
هر دو ساکت شدند.
- دانشگاه چه خبر بود؟
- نمره های سیالات رو زدند .5/16 شدی ، من 14 شادی هم 13 شده!
- کی max شده؟
- اندرزگو 18 شده بود ، بزرگمهر 5/17 !
آیدا به تلخی گفت : حالا باید سرشو بتراشه!
-چی؟
- با پارسا شرط بسته بودند هر کدوم max شد، سرشو بتراشه ! هر چند دیگه چه اهمیتی داره؟
ارکیده گل های مانی را بویید: به نظرم همین روزا مامانشو بفرسته خواستگاری!
لب ها آیدا به خنده باز شد : اتفاقا دیروز که مامانش زنگ زده بود بگه بفرستمش خونه ، گفت یه کم نصیحتش کنم ، بگم مودب تر باشه ، شیطنت نکنه و از این حرفا ... دیگه بش نگفتم من عرضه ندارم از پسرا بخوام کاری برام انجام بدن!
ارکیده خواست قضیه را منحرف کند : اختیار دارین خانم! شما عرضه تون خیلی بیشتر از این حرفاس! هر جا میرین دل مردمو اسیر می کنین! همین مانی خودمون! همین فلاحت بیچاره! امروز اومده میگه اگه منو تو هم مهمونی تیام می ریم اون بیاد ...
ترق! لیوانی که گل های مانی در آن بود روی زمین افتاد و شکست ، آب آن فرش را خیس کرد ، آیدا مات لکه ای بود که بزرگ و بزرگتر میشد.
ارکیده به خودش لعنت فرستاد و با احتیاط گفت : آیدا!
- تیام می خواد مهمونی بگیره؟
- آره ، میگم این فلاحت خیلی پرروئه ها، صاف صاف اومده میگه ...
- به چه مناسبت؟
- لابد به این مناسبت که max سیالات شده!
نگاهش را از آیدا می دزدید.
- مسخره بازی در نیار ارکیده! بگو ببینم امروز چه خبر بود؟
- هیچی ، امروز اومده بود دانشگاه ، مثل اینکه به پسرا قبلا گفته بود ، منو هم دعوت کرد و گفت به بقیه هم بگم ، البته بچه های شهرستان که گمون نکنم بیان ، به سروش گفتم من و تو هم نمیریم. می گفت حالا یه تماس با خانم رستم پور بگیرین ! کم مونده بود بگه شماره اشو بده خودم زنگ بزنم!
- ارکیده!
- بله؟
مثل اینکه نمی توانست قضیه را با پرت و پلا فیصله دهد.
- مهمونی واسه چیه؟
- واسه اینکه می خواد بره ، مهمونی خداحافظیه!
- حالش چطور بود؟
صدایش می لرزید.
ارکیده خیلی آرام گفت: سرحال بود ، داشت برای متین تعریف می کرد که بالاخره خانواده اش کوتاه اومدند.
آیدا از صندلی پایین آمد ، خم شد که لیوان شکسته را جمع کند.
- صبر کن جارو بیارم ...
تا ارکیده بلند شود ؛
- آخ!
تکه ای از شیشه دست آیدا را بریده بود . ارکیده کنارش روی زمین نشست : چی شدی؟
بغض آیدا ترکید ، گریه اش غریب و دردناک بود ، ارکیده با ناراحتی او را در آغوش گرفت: عزیزم!
- مطمئنی می خوای بری؟
آیدا موهایش را زیر شال مرتب کرد ، ولی فایده ای نداشت : آره ، دلم واسه طنین تنگ شده!
- شاید تیام خونه ی اونا باشه!
- رسیدیم ، دوباره به پریا زنگ می زنم ببنم اونجاست یا نه! این دور وبر ندیدیش؟
- نه ؛ دیگه نمیاد ، از پریروز نیومده!
- پس باید برم!
- هر جور میلته ، ارشیا حاضر شدی؟
- مزاحم شما نمیشم ، با آژانس میرم!
- ما هم می خوایم بریم واسه مانی کادو بگیریم!
ارکیده جلوی خانه ی تکین نگه داشت : حیف که با د کتر اندرزگو فقط فیزیک1 داشتیم وگرنه اگه بلایی سرمون می آورد می اومدیم شیشه خونه اشو می شکستیم!
آیدا در حال مرتب کردن شالش بود : دنبال شر می گردی؟
از ماشین پیاده شد : راستی از طرف منم واسه مانی یه چیزی بگیرین !
- چی مثلا؟
- چه میدونم؟ مثلا تی شرت !( رو کرد به ارشیا) چه رنگی دوست داره؟
- سفید!
- نه!
ارکیده و ارشیا هردو با تعجب به او نگاه کردند، نه ... سفید رنگ تیام بود ، نه!
- کتاب بخر، «مجموعه ی کارآگاهان- سری شرلوک هلمز» ! خوب؟
- باشه ، هروقت خواستی برگردی بم خبر بده بیام دنبالت ، با این جغله بریم شام بخوریم!
پریا از دیدن او کلی خوشحال شد ، از طنین هم که کسی انتظار نداشت!!
- تیام جدی جدی داره میره؟
- آره ، گوشش به حرف هیچکس بدهکار نیست ، هرکی باهاش حرف میزنه ، قشنگ گوش میده ، هیچی نمیگه ولی بعد می بینی نه، مرغ آقا یه پا داره!
با تاسف سرش را تکان داد : اصلا دلم نمی خواد بره ، مثل برادرم دوسش دارم ، نمی دونم اونجا دنبال چی می گرده؟
آیدا جواب او را نداد ، با طنین مشغول بازی شد ولی حتی الامکان به چشم های او نگاه نمی کرد ، لعنت به این چشم های عسلی!
نیم ساعت بیشتر نگذشته بود که زنگ در را زدند ، پریا رفت آیفون را بردارد و آیدا گوش به زنگ ایستاد.
- بیا تو تیام!
آیدا با عجله کیف و مانتویش را برداشت تا به اتاق فرار کند ، شال از دستش به زمین افتاد. نمی توانست برگردد و آن را بردارد ، بی خیال شد و در را بست. تیام « یاالله » گویان آمد داخل و نشست ، جواب احوالپرسی پریا را داد و طنین را در آغوش گرفت : سلام عمو!
آیدا فکرش را هم نمی کرد تا این حد دلتنگ صدای او شده باشد ، اشک از چشمانش پایین آمد ؛ خاک بر سرت! خلایق هر چه لایق!
- مهمون داشتین زن داداش؟
- یکی از همسایه ها اومده بود.
تیام به طعنه گفت : انگار با عجله رفته ، سیبشو پوست گرفته ولی نخورده!
- بچه اش گریه می کرد!
تیام سیب را برداشت و گاز زد ، کوفتت بشه!
تیام مشغول قلقلک دادن تیام شد ، صدای خنده ی طنین به هوا رفت.
- عزیز دلم ! از حالا ناراحتم که اینجا نیستم حرف زدن تو رو ببینم!
انگار کسی قلب آیدا را زیر پا گرفته بود.
- کسی مجبورت نکرده بری!
- لطفا در این مورد بحث نکنیم زن داداش! دیگه همه چی تموم شده! ولی شما باید قول بدین زود به زود از طنین برام عکس و فیلم بفرستین!
چند دقیه ای با طنین سرگرم شد و بعد با جدیت گفت : زن داداش! یه چیزی ازتون بخوام نه نمیگین؟
- اگه بتونم حتما انجام میدم!
- میشه به آیدا بگین میخوام ببینمش؟
پاهای آیدا تحمل وزن او را نداشت ، سر خورد و روی زمین نشست.
پریا شمرده گفت : من از آیدا خبر ندارم!
- اینو 1000 بار ازهمه اتون شنیدم ولی همه می دونن تنها کسی که نمی دون آیدا کجاست منم! نمی خوام بهش بگین بیاد خونه ، برای همکلاسیام یه مهمونی گرفتم ، اونم بیاد اونجا ، قول میدم اذیتش نکنم فقط می خوام ببینمش!
پریا با ناراحتی گفت : باور کن اگه می تونستم ...
- خواهش می کنم پریا ! نمی تونم بدون دیدن آیدا از اینجا برم!
آیدا جلوی دهانش را گرفته بود که کسی صدای گریه اش را نشنود ، قلبش داشت منفجر میشد ...
- تیام ، من ...
- اگه فقط جواب تلفنمو می داد ، اگه فقط گوش می کرد ، بهش التماس می کردم ، فقط می خوام ببینمش و مطمئن باشم سالمه ، حالش خوبه! اینجوری بی خبر نمی تونم برم!
تیام واقعا داشت التماس می کرد ولی فایده ای نداشت. آنطور همه چیز به نفع تیام تمام میشد ولی او هم باید درد می کشید. هر چیزی تاوانی داشت ، باید او هم کمی از بار غم بقیه را به دوش م ی کشید ...
- اون در هر حال نمیاد تیام! اون برای تو فقط یه همکلاسی نیست که مثل اونا با یه مهمونی با تو خداحافظی کنه! رابطه ی تو و آیدا تعریف نشده اس! تو به اندازه ی آیدا وابسته نبودی به همین خاطر ناراحتی نداری ولی آیدا یه بار با تو خداحافظی کرده ، نزار زخمش دوباره سرباز کنه!
- ما با هم زندگی کردیم ، به این اندازه حق ندارم که بخوام یه بار دیگه ببینمش؟
- اینو باید آیدا تشخیص بده! ولی از حالا مطمئنم جوابش منفیه!
- بهش میگین؟
- یه بار دیدنش چه فایده ای داره؟ به جز اینکه یه خاطره ی غم انگیز میشه؟
- آیدا الان برای من یه خاطره ی ناتمامه!
- ولی اون پرونده ی تورو بسته تیام!
تیام بلند شد : اینطور نیست ، حاضرم سر هر چی شرط ببندم که اینطور نیست! بهش بگین این رسمش نبود . من نفهم و احمق ! ولی اینطوری برای کسی مسئله حل نمی کنن!
تا چند دقیقه بعد از رفتن تیام ، او هنوز در تاریکی نشسته بود و گریه می کرد . پریا آمد ؛ کلید برق را زدو کنار او روی زمین نشست. چشم های او هم خیس بود ، آیدا را در بغل گرفت و هردو با هم زار زدند ...
نگاه منجمدش را نگاه می کردم
تنم از این همه سردی به خویش می پیچید
دلم از این همه بیگانگی ، فرو پاشید .
نگاه منجمدش را نگاه می کردم
چگونه آن همه پیوند را ز خاطر برد ؟
چگونه آن همه احساس را به هیچ شمرد ؟
چگونه آنهمه خورشید را به خاک سپرد ؟
درین نگاه ،
درین منجمد ، درین بی درد ،
مگر چه بود ، که پای مرا به سنگ آورد ؟
مگر چه بود که روح مرا پریشان کرد ؟
به خویش می گفتم :
چگونه می برد از راه یک نگاه تو را ؟
چگونه دل به کسانی سپرده ای ، که به قهر
رها کنند و بسوزند بی گناه تو را ؟
پریا راست می گفت ، او پرونده ی تیام را بسته بود . به ارکیده زنگ زد و از پریا خداحافظی کرد.
با ارکیده و ارشیا رفتند و شام خوردند ، تمام شب را چرخیدند وخوش گذراندند ، تیام دیگر به پس زمینه رفته بود. هر چند ، در زمینه هم چیزی نبود ... آیدا خالی و سرد شده بود.
هردو لباس می پوشیدند که به تولد مانی بروند .
- فکرشو بکن ، داریم میریم جشن تولد دوست پسر تو! اگه به شادی بگم از خنده پس میفته!
- آره ، شما هم اوقات فراغتتون رو با خواستگار های محترم من پر کنید ، خاک بر سرت ، خودت همینم نداری!
- قابش کن بزنش به دیوار! تابره دانشگاه ، سربازی و کار پیدا کنه موهات رنگ دندونات شده! البته اگه مویی برات مونده باشه!
دستش را زیر خرمن موهای زیبای آیدا برد و آنها را به هم ریخت.
به جز آنها یک عالم دختر و پسر دیگر هم مهمان بودند . مامان مانی به دختر های همسن آنها ، آیدا را به عنوان نامزد مانی معرفی کرد که کلی باعث خجالت مانی و تفریح بقیه شد.
مشغول خوردن شام بودند که ارکیده با ملایمت گفت : به نظرت کیا میرن مهمونی تیام؟
- لابد پسرا همه میرن ، همه اشون باهاش خوب بودند . امشبه ، آره؟
- آره، الان ، رستوران کارون!
یکبار قبلا آیدا را به آنجا برده بود.
- نمی دونم کی پرواز داره!
- چهارشنبه ساعت 9 ، اون روز داشت به فتح اللهی می گفت.
آیدا شانه هایش را بالا انداخت ، چه فرقی می کرد؟ سه شنبه یا چهار شنبه ؟!!
حرف تیام را به یاد داشت که کادو گرفتن از یک دختر را مسخره می کرد ولی حالا او این کیف را خریده بود ، بالاخره یک کاریش می کرد . شام را مهمان خاله نسترن ، بیرون خوردند و وقتی به خانه برگشتند آقا رضا و عمو تورج از شدت گرسنگی رو به موت بودند ، مامان کلی غر زد که مردها از پس هیچ کاری بر نمی آیند و برای آنها سریع شام آماده کرد.
مادر می خواست به دیدن پریا برود که به خانه ی پدرش رفته بود ، چون دیگر آخر بارداریش بود و تکین از ترس او را به پدر و مادرش سپرده بود ، ولی آیدا علیرغم تمایلش نمی خواست برود.
- آخه چرا؟
خجالت زده بود : می ترسم دکتر بزرگمهرو ببینم ، یه جوری میشم ، راحت نیستم!
مادر رفت ، خانواده ی خاله هم نهار مهمان بودند ، آیدا در خانه تنها بود . به ارکیده زنگ زد و از هر دری حرف زدند. نمی توانست برای ارکیده از آلما و حسادتش حرفی بزند ، چون برای خودش هم قضیه ی تیام حل نشده بود . ارکیده تعریف کرد که در مراسم عروسی دختر عمه اش ، در حالیکه می رقصیده ، سروش فلاحت را هم در جمع مهمانان دیده!
- باورت نمیشه آیدا ، داشتم از خجالت می مردم ، نمی دونستم چطوری فرار کنم؟ خیلی خنده داره ، انگار فقط اون یه نفر مرد و غریبه بود ، دیگه تا آخرش رفتم مثل خانما یه گوشه نشستم و نرقصیدم!
آهی کشید و آیدا خندید .
- نیوتن خوبه؟
- آره ، رفتن شمال!
- با اراذل و اوباش؟
آیدا با خنده تایید کرد.
همینکه تلفن را قطع کرد ، زنگ خورد ؛ تیام بود.
- با کسی حرف می زدی؟
- علیک سلام!
- سلام ، با کی حرف می زدی؟
- خیلی ممنون ، شما چطورین؟
- دردت می گیره جواب منو بدی؟
- احوالپرسی به نظرت کاملا بیهوده اس ، آره؟
- نخیر اتفاقا ، پس واسه چی زنگ زدم؟
- که بازجویی کنی!
- ناراحت شدی؟ ببخشید!
تماس را قطع کرد ، این دیگر چه جورش بود؟
دوباره زنگ زد : سلام خانم ، روزتون به خیر ، حال شما؟
آیدا خندید : عالی!
- خدا رو شکر! همه چی مرتبه؟
تا 10 دقیقه فقط تعارف می کردند و این مایه ی تفریح آیدا شده بود ، ولی حوصله ی تیام سر رفت : بالاخره می تونم بپرسم کی بود ؟
- البته ، ارکیده بود!
هر دو خندیدند ، از لابه لایش فهمید که تیام خبر داشته مادر به خانه ی بزرگمهر رفته است ، پس زنگ بوده که ...
آیدا نمی خواست تیام را کوچک کند ولی به هر حال تیام کم سن و سال و بی تجربه بود ، بعید به نظر می رسید احساس جدی داشته باشد ، به نظر آیدا همیشه در مقایسه ی یک دختر و پسر همسن ، دختر عاقلتر بود . با وجود اینکه تیام 2 ماه از او بزرگتر بود ، می دانست وابستگی جدی او به تیام خطرناک است . تیام هنوز خیلی چیزها را نمی فهمید و از همه مهمتر او داشت می رفت ، آیدا می دانست که تیام می تواند به راحتی قید او را بزند ، اگر رابطه ای به وجود می آمد فقط برای آیدا سخت می شد ... به هر حال هنوز که چیزی نبود !!!
آیدا انتظار داشت همه چیز مثل قصه ها باشد ، نمی دانست که در بیشتر مواقع ، عشق آرام و آهسته بدون ساز و دهل می آمد و جا خوش می کرد، مثل رشد یک درخت ... با یک جوانه شروع میشد و بعد آرام و به کندی رشد می کرد ، کم کم ریشه اش را سفت می کرد ...
رفت بالا ، از جلوی اتاق تیام گذاشت ، او به هیچ وجه مثل عسل کنجکاو نبود ولی در را باز کرد و رفت تو ! اتاقش هم مثل خودش صمیمی وگرم بود ، به ردیف لباس های او نگاه کرد ، بیشتر سفید و رنگ های روشن!
این چیزی بود که از تیام همیشه در ذهنش شکل می گرفت ، شلوار طوسی و یک تی شرت دو رنگ سفید و آبی! جلوی موهایش را به بالا شانه می زد ، بیشتر از همه مژه هایش به نظر می آمد که برای یک پسر زیادی بود هر چند به او حالت دخترانه نمی داد و چشم های عسلیش که جدی و نافذ بود و خنده های بی نظیرش! عاشق خنده های تیام بود. به یاد روزهای اول افتاد ، آن روز که حواس تکین را از تقلب آنها پرت کرد ، آن موقع از بی تفاوتی او خوشش آمده بود ولی حالا این بی تفاوتی آزارش میداد.
عکسی از بچگی تیام به دیوار بود ، با دیدن آن لبخند به لبش آمد ، تیام با آن لباس سرهمی سفید و بادکنک های رنگی اصلا به تیام حالا شباهت نداشت ، این پسر جدی بی احساس ... آیدا بلند شد و رو به عکس ایستاد . کاش تیام همین قدری مانده بود ، می دانست که این کودک را دوست دارد ولی تیام بزرگسال؟!
شاید واقعا عوض نشده باشد؟! شاید فقط ظاهر او تغییر کرده و بزرگ شده ، آیدا به ردیف کتاب های کتابخانه ی تیام نگاه کرد ، همه جور کتابی داشت ، حتی کتاب های بچگانه! جلو رفت و به کتاب ها دست کشید . کتاب کوچک و باریکی توجهش را جلب کرد « جیم دگم» او هم این کتاب را خوانده بود ، وقتی 10 سال داشت. لبخند زد و کتاب را بیرون کشید و ورق زد، با دیدن چیزی درون آن بر جا خشکید ، مغزش به سرعت به کار افتاد ، این عکس اینجا چکار می کرد؟ عکس بچگی او بود ، با آن لبخند گشاد و دو دندان درشت جلویش ، بله ، مطمئنا عکس او بود ، نکند عسل هم آنرا دیده باشد ؟ ولی اشاره ای نکرده بود ، در هر حال چرا این عکس باید اینجا و در اتاق تیام باشد ؟ بدون فکر عکس را برداشت و به اتاق خودش رفت ... مغزش خالی و پوچ بود ، این عکس به چه درد تیام می خورد؟ چرا باید آن را دربین وسایلش گذاشته باشد؟ نمی فهمید ... می دانست که علاقه ای در بین نیست. تیام او را با سنگ و آجر یکی می دانست . او فقط یک یادگاری گران قیمت و با ارزش بود ، همین ...
آن شب همگی به پارک رفتند ، به آیدا خیلی خوش گذشت ، می دید که در آن خانواده اصلا احساس غریبی نمی کند انگار که همیشه با آنها زندگی می کرده ، می دید که چقدر به آنها علاقه مند است انگار که دقیقا دخترشان باشد ... بودن یا نبودن تیام فرقی نمی کرد او به آن خانواده تعلق داشت ولی ته دلش احساس می کرد نبودن تیام خلا بزرگی به وجود خواهد آورد، دلش برای اوتنگ شده بود ، خدایا ! این دیگر چه حسی بود؟
بالاخره با اصرار بیش از حد ارکیده با اجازه ی مادر برای نهار به خانه ی آنها رفت و انقدر خوش گذشت که زنگ زد و گفت تا بعد از ظهر می ماند ، ارکیده در مورد تیام خیلی کنجکاوی می کرد ولی آیدا از احساسات تازه اش چیزی به او نمی گفت . تصمیمش را گرفته بود ، اگر تیام حرفی نمی زد او چیزی بروز نمی داد ؛ اجازه نمی داد این احساسات قوت بگیرد . حالا دیگر می دانست که خودش را به نفهمیدن می زده ، می دید که برای دیدن تیام بی تاب است ، به او وابسته شده بود ، به دیدنش نیاز داشت ، به حمایتش ... ولی نمی توانست خودش را تقدیم کند ، باید از او مطمئن میشد.
6 بعد از ظهر بود ، با ارکیده روی تاب توی حیاط نشسته بودند و بلند بلند آواز می خواندند که زنگ در را زدند ، ارکیده رفت در را باز کرد و با دستپاچگی برگشت : تیام اومده دنبالت!
قلب آیدا فرو ریخت ، قرار نبود تا فردا بیاید ، بلند شد و به سمت در رفت ، با حیرت او را دید که به ماشینش تکیه داده بود : سلام ، اتفاقی افتاده؟
تیام لبخند زد : نه ، چطور؟
- آخه قرار بود فردا بیای؟
- اگه ناراحتی ، برگردم!
آیدا خندید : این چه حرفیه؟
- لباس بپوش بریم!
ارکیده اعتراض کرد ولی تیام اصرار داشت که بروند ، آیدا چیزی در چشم های او می دید که نمی توانست با خواسته اش مخالفت کند ، آماده شد و با او رفت!
تیام در ماشین رو کرد به طرف او : خوش گذشت؟
آیدا خندید : این سوالو من باید بپرسم!
- خوب ، تو که نپرسیدی ، به من خوش گذشت!
- پس چرا بیشتر نموندی؟
تیام دنده عوض کرد : عیدو آدم باید با خونواده اش بگذرونه!
نگفت که به خاطر اصرار بیش از حد و بی قراری او بچه ها قبول کرده بودند زودتر برگردند ، خودش هم نمی دانست چه مرگش است . مثل مرغ سرکنده بود ، حالا هم که برگشته بود آنقدر خانه به نظرش خالی می آمد که شال و کلاه کرده و آمده بود آیدا را ببرد. نمی توانست نبودن او را درخانه تحمل کند . وقتی به خانه رسید و او را ندید ، خوشحالیش دود شد و رفت هوا ، ناراحتیش را به این نسبت می داد که ایمان دوست نداشت آیدا به خانه ی ارکیده برود ، هر چند که ته قلبش می دانست برایش مهم نبوده آیدا کجاست ، فقط می خواست آیدا را ببیند ، با وجودی که حاضر نبود اعتراف کند دلش برای او تنگ شده ، در واقع اصلا نمی دانست دلتنگی چیست ، نمی توانست علت کلافگی اش را بیابد ، تیام هنوز از احساساتش سر در نمی آورد.
- نگفتی ، امروز خوش گذشت؟
آیدا ذوق کرد : آره ، خیلی ، کلی با ارکیده حرف زدیم و بازی کردیم و خلاصه حال داد .
تیام نگاهش را از او می دزدید : بهتر نیس خونه ی ارکیده نری؟
- چرا؟
- خوب ، به خاطر برادرش ! به هر حال یه پسر مجرده!
آیدا از این اشاره ی تیام سرخ شد ولی جوابش را داد : مثل تو!
به تیام برخورد ، انگار که آیدا او را گاز گرفته باشد : من و تو محرمیم!
- درسته ، ولی دلیل نمیشه ، چون راه من و تو جداست . این محرمیت تاریخ انقضا داره ، نه؟
تیام با عصبانیت رویش را برگرداند.
تا خانه دیگر حرفی نزدند ، هر دو در فکر بودند . آیدا از این ناراحت بود که تیام مثل پرستار بچه هوایش را دارد و امر و نهیش می کند و تیام در فکر اینکه آیدا چقدر راحت از رفتن او حرف می زند ، انگار که در انتظار رفتن او لحظه شماری می کند و دلگیر شد.
آیدا نمی دانست باید به تیام اجازه دهد این حس جدید و نا شناخته را کشف کند و با آن کنار بیاید ، هیچکدام اینقدر تجربه را نداشتند ، به خصوص که تیام اصلا در این حال و هوا نبود. او نمی توانست این وابستگیش به آیدا را درک کند ، می دید که در هر لحظه ی این سفر به فکر آیدا بوده ، الان چه می کند؟ کجاست؟ حالش خوب است؟
همه ی اینها را به قولش به ایمان ربط میداد ، او مواظب آیدا بود فقط چون ایمان اینطور خواسته بود ، البته خودش اینطور فکر می کرد ...
وقتی به خانه برگشتند ، آیدا صاف به اتاقش رفت ، مادر منتظر آنها بود و با دیدن شان یخ کرد . ظهر که تیام با بی قراری سراغ آیدا را گرفت و بعد هم رفت دنبالش ، جرقه ای در ذهنش زده شد اما حالا که آندو را اینطور می دید ناامید شد . نه ، تیام بی عرضه تر از این حر فها بود ولی رفتار ظهرش چه معنی داشت؟ نا آرام بود و مثل کودکی که برای دیدن مادرش بی تابی می کند بهانه می گرفت . در آخر هم بلند شد و گفت بهتر است برود هوا بخورد و شاید دنبال آیدا هم برود ، به خیالش مادرش را دور میزد ...
آیدا به کیف پولی که به هوای تیام خریده بود خیره شد ، بهتر نبود از یاد ببرد آن را به چه منظور خریده؟ نه ، نمی توانست ، آن هدیه فقط مال تیام بود ، بلند شد ودر نتیجه ی یک فکر آنی عکسی را که در اتاق تیام پیدا کرده بود در کیف گذاشت و کیف را کادو گرفت با یک جمله : عیدت مبارک!
حتی خودش هم باور نمی کرد به یک پسربچه که فقط 2 ماه از خودش بزرگتر است علاقه مند شده! چطور به او دلبسته شده بود؟ به او که اینهمه بی اعتنا بود. قطره ی اشکی از چشمش چکید، تقاص چه گناهی را پس می داد؟
به اندازه ی کافی در زندگیش شکست نخورده بود؟ که حالا باید دل از کف می داد و منتظر می ماند که دلبر با بی رحمی او را بگذارد و برود! واقعا که مسخره بود ، با حرص کادو را برداشت و به اتاق او رفت ، تیام روی تختش دراز کشیده و در فکر بود ، از بعد از ظهر او را ندیده بود و حالا می دید که چقدر به او علاقه مند است با آن تی شرت سفید و شلوار گرمکن مشکی واقعا که بچه بود ، یک پسربچه ی یکدنده و لجوج و البته خواستنی!
تیام با دیدن او بلند شد و نشست ولی چیزی نگفت . آیدا کادو را به طرف او دراز کرد و انتظار کشید. حالا کادو را می گرفت و دو سه تا حرف کلفت بار همدیگر می کردند و همه چیز تمام میشد . تیام با حیرت به او و کادو نگاه کرد : این چیه؟
- هدیه!
خوب ، شروع کن ، طعنه بزن!
ولی لب تیام به خنده باز شد : جدی ؟ بده ببینم!
کادو را گرفت ، از تماس دستش آیدا لرزید ولی او سرگرم کادویش بود ، آن را با دقت و ظرافت- بدون آنکه کاغذش پاره شود- باز کرد و در مقابل چشمان حیرتزده ی آیدا ذوق کرد : مرسی ، هرچند که راضی به زحمتت نبودم!
هدیه را گرفته بود ، حرف مفت که نزده بود هیچ ، خوشحال هم شد . آیدا هاج و واج ماند و تیام هم کیف را باز کرد و با دیدن عکس جا خورد و حیرتزده بر جای ماند : این چیه؟
- تو نمی دونی؟
تیام با چشم های گناهکارانه به او نگاه کرد و حرفی نزد.
آیدا دروغ گفت : عسل تو اتاقت پیداش کرد ( با دیدن عصبانیت تیام ادامه داد) البته نشناخت!
- خدا رو شکر! ولی چطور نشناخت ، تابلوئه!
- بحث رو عوض نکن!
- مگه بحث چی بود؟
آیدا با دهان باز بر جا ماند، واقعا چه نتیجه ای می خواست بگیرد؟ چرا کار را به اینجا کشانده بود؟ شانه هایش را بالا انداخت : لطفا دیگه از این کارا نکن ، ممکن بود عسل بفهمه عکس منه و اینجوری بیخود و بی جهت مشکوک میشد ، اون که نمی دونست تو چه منظوری داشتی!
حتی خود تیام هم منظور خودش را از برداشتن این عکس نمی دانست ، واقعا که ! شورش را در آورده بودند.
تیام برای عوض کردن حال و هوا کیف پول قبلیش را در آورد و همه چیز را در این کیف گذاشت ، عکس آیدا را هم در کیف جا داد.
- عکسو پس بده!
- مگه جزو هدیه نبود؟ نمیدم!
- تو که گفته بودی از دختر جماعت کادو نمی گیری!
- بستگی به دخترش داره ، تو دوست منی!
باز دل ایدا گرفت ؛ فقط دوستش بود؟ نه چیز دیگری؟
عسل از خانه ی خاله ی دیگرش برگشت و کلی غر زد ، آبش با بهاره خواهر بهزاد به یک جو نمی رفت با اینکه تقریبا همسن و سال بودند ، سرش را روی پای آیدا گذاشت : این چه مصیبتیه که بهاره تنها دختر خاله ی منه؟ کاش تو دختر خاله ام بودی!
آیدا خندید و موهای خرمایی رنگ او را نوازش کرد ، چقدر به عسل احساس نزدیکی می کرد و او را دوست داشت ، عسل ادامه داد: وقتی مامانت اینا بیان تو میری خونه ، آره؟
- آره دیگه!
خدایا ! کاش این جواب حقیقت داشت ، کاش پدر و مادرش می توانستند برگردند ...
- شماره ی خونه اتون رو بم بده که برات زنگ بزنم!
آیدا به تقلا افتاد : داریم خونه امون رو عوض می کنیم شماره ی اون خونه رو ندارم!
عسل ناامید شد : خوب ، موبایلتو که دارم ، شماره ی خونه امون رو هم بت میدم ، نکنه برم فراموشم کنی ها؟
- مگه می تونم؟
بالاخره یک حرف راست زده بود!
تا کی می توانستند این دروغ ها راتحویل بقیه بدهند؟ شاید عسل و خانواده اش دوباره می آمدند یا اصلا تا ابد که پدر ومادر تخیلی او خارج نمی ماندند ، بر می گشتند! فرشته جون تا کی می خواست این داستان را ادامه دهد؟
13 فروردین بود ، آیدا ترجیح می داد نرود چون شنیده بود به باغ عمه هانیه می روند و آیدا نمی خواست نحسی روزش را با دیدن آلما بدتر کند و تصمیم گرفته بود به همراه پریا و تکین در خانه بماند چون پریا حال مساعدی نداشت و بهتر می دید در خانه بماند. آیدا به بقیه گفت پیش پریا می ماند تا تکین هم چند ساعتی را بیرون برود ولی تکین اصرار داشت پیش پریا بماند و مادر و عسل اصرار داشتند آیدا با آنها برود ، فقط تیام بود که حرفی نمی زد و آیدا آنقدر چشمان او را می شناخت که بفهمد او هم می خواهد آیدا نرود.
بالاخره پدر هم به حرف آمد و آیدا به خاطر عمو تورج قبول کرد ، هرچند که می دانست اگر تیام یک اشاره کرده بود او زودتر از همه راه افتاده بود، این دیوانگی تا کی ادامه داشت؟
آیدا به خاطر عسل با ماشین آنها رفت و تیام را دید که روی صندلی پشت ماشین پدرش دراز کشید و خوابید.
جای بسیار با صفایی بود ، در نزدیکی اش رودخانه داشت و هوایش هم سرد بود ، فورا کفش هایش را درآورد و با عسل به آب زدند. تیام غر زد : سرده ، مریض میشین!
در حالی که خودش یک تی شرت بهاره و نازک به تن داشت. چقدر رنگ سفید به او می آمد ، آیدا با دیدن او از اینکه مانتوی سفید پوشیده بود به خودش فحش داد ، یقینا او جلوه ی تیام را نداشت ، سفید ، رنگ تیام بود.
تیام بالش را برداشت و دراز کشید. عسل به طرف آیدا برگشت : از یه خرس هم بیشتر می خوابه!
آیدا خندید و به سنگ های زیبای کف آب نگاه کرد . آب فقط تا زیر زانویش را پر می کرد و آنقدر شفاف و تمیز بود که آیدا حظ می کرد : عسل بیا ببین ، خرچنگه!
عسل به طرف او آمد ، ناگهان تعادلش را ازدست داد و به آیدا برخورد ، آیدا در آب افتاد ولی عسل خودش را کنترل کرد . تیام از صدای جیغ آنها از جا پرید و به این طرف آمد ، به آب زد و دست آیدا را گرفت و او را که خیس آب بود از جا بلند کرد : چیزیت نشد؟
آیدا به کمرش که محکم به سنگ ها خورده بود ، دست کشید : نه ، فقط خیس شدم!
تیام با عصبانیت به طرف عسل برگشت : تو که رو زمین صاف هم بلد نیستی راه بری ...
- عیبی نداره تیام!
عسل خودش هم خجالت زده بود . او فقط تا زانویش خیس شده و کمی آب از افتادن آیدا به او پاشیده بود اما آیدا خیس خیس بود و دندان هایش از سرما به هم می خورد ، تیام با غیظ به عسل نگاه کرد و به آیدا گفت : بیا تا سرما نخوردی یه فکری برات بکنیم!
تیام یک شلوار جین در ماشین داشت ، آیدا شلوارش را با آن عوض کرد و به جای مانتویش هم پلور تیام را پوشید ، تیام هم سرگرم درست کردن آتش شد و در همان حال دائم به عسل غر می زد. بالاخره حوصله ی عسل سر رفت : بابا صد دفعه گفتم ببخشید ، آیدا که حرفی نمی زنه ، خان می بخشه خان قلی نمی بخشه!
- حالا چون آیدا حرفی نمی زنه یعنی کار تو درست بوده؟ اگه سینه پهلو بکنه چی؟
آیدا خندید : چه خبره بابا؟ لباسامو عوض کردم که!
ولی تیام خر خودش را سوار بود : آب یخ بود ، موهاتم که هنوز خیسه ! می خوای برم از عمه اینا سشوار بگیرم؟
- نه ، خشک میشه!
با حرف تیام حواسش پرت شد ، فقط آنها 3 نفر در محوطه باغ بودند ، بقیه برای دیدن خانواده ی عمه به باغ رفته بودند داخل ویلا! عسل بازوی او را کشید : نکنه واقعا سرما بخوری؟ بزار تیام بره سشوار بیاره!
او به چه فکر می کرد و عسل در چه فکری بود؟ خدایا ! چرا اینقدر روی آلما و تیام حساس بود؟
شاید به این خاطر که تا حالا توجه تیام را به هیچ دختری ندیده بود ، آیدا به یاد داشت اوایل تیام خیلی چشم دخترها را گرفته بود ، پرستو مدام دور و برش می پلکید ولی تیام هیچ اهمیتی به او نمیداد. هرچند به نظر آیدا عمدی نبود ، تیام واقعا به دخترها اهمیتی نمی داد ته دلش می دانست که خودش هم از تیام خوشش آمده بود به خصوص که با شخصیت و موقر بود ولی وقتی بی توجهی او به خودش را دید ، ناراحت شد و وقتی هم با ایمان صمیمی شد و به خاطر ایمان او را تحویل می گرفت کینه اش را به دل گرفت. وقتی که از طرف روزبه از او خواستگاری کرد می خواست او را آتش بزند ، از دستش کفری شده بود ، روزبه پسر خوب و محترمی بود و می ترسید اگر ایمان از پیشنهاد او با خبر شود برای این ازدواج اصرار کند و چون ایمان از آینده اش می ترسید و می خواست قبل از رفتن از جانب او مطمئن باشد. اگر روزبه خودش گفته بود آیدا سریع او را می پیچاند ولی از بد حادثه روزبه به تیام گفته بود و او می ترسید تیام هم به ایمان بگوید ، ایمان اگر می فهمید حتما اصرار می کرد آیدا جدی درباره ی روزبه فکر کند و شاید حتی آیدا به خاطر ایمان مجبور میشد قبول کند ، چون او راه خر کردن آیدا را خوب بلد بود . چقدر آن روز گریه کرده بود ، از دست تیام عصبانی بود که با بی تفاوتی آمده بود و برای کس دیگری به او پیشنهاد میداد . از آن شب می خواست دیگر سر به تن تیام نباشد .
صدایی او را از جا پراند : سلام عمه سمیرا!
با دستپاچگی بلند شد ، سمیرا خانم و دختر هایش به همراه بقیه به محوطه باغ آمده بودند ، سمیرا به تیام گله کرد که به دیدن آنها نرفته و تیام ماجرای افتادن آیدا در آب را گفت ، آلاله چشمش به لباس های آیدا افتاد و خندید : اینا همون لباساییه که اون روز وقتی افتادی تو آب ، تنت بود.
از چه حرف می زد؟
آلاله ادامه داد: اون روز که آلما هلت داد تو آب ، گفتی درس عبرتی شد که همیشه لباس بزاری تو ماشین واسه احتیاط!
تیام اجبارا خندید ، چشمش به آیدا که گیج شده بود افتاد . آیدا تازه به صرافت افتاده بود که مادر گفت: تیام نگفتی شمال که رفتین عمه سمیرا رو هم دیدین؟
تیام خودش را به آن راه زد :فکر کردم گفتم!
دنیا جلوی چشم آیدا سیاهی رفت ، پس آن شب می دانست که دلدارش را در سفر می بیند که زیاد با او گرم نگرفت ، برای خر کردن او بود ، می خواست او را دور بزند ... آیدا احساس کرد دنیا ناگهان کوچک و خفه شد ، انگار که وزنه ی بزرگی روی قلبش گذاشته باشند ، نفسش در نمی آمد ، سینه اش یخزده بود ...
جلوتر رفت و خودش را به آتش نزدیک کرد ، دستش را دور زانو ها حلقه کرد و چانه اش را هم روی زانوها گذاشت ، بوی ادکلن تیام در دماغش پیچید ، از خودش هم متنفر شد ، لباس های آن خائن دو رو را پوشیده بود . بوی آن موجود نفرت انگیز دروغگو را میداد ! ریاکار عوضی! با آنها به شمال می رفت بعد زودتر بر می گشت و می گفت به خاطر خانواده بوده! متظاهر پست! اصلا به او تعارف نمی کرد با آنها به 13 به در برود بعد می خواست سرعسل را به خاطر به آب افتادن او بکند.
مادر به طرفش آمد : خوبی عزیزم؟
چه جوابی باید میداد؟ راستش را می گفت؟ اعتراف می کرد ؟
لبخند تلخی زد : خوبم ، فقط خیس شدم!
مادر به گونه ی او دست کشید که کمی از پوستش کنده شده بود : موهاتم که هنوز خیسه! هوا هم سرده ، می خوای بریم داخل ویلا؟
- نه ، همینجا می مونم ، اونجا راحت نیستم!
- باشه ، پس ...
بلند شد و به سمت تیام رفت ، تیام به همراه آلما به طرف ویلا رفتند ، آیدا دیگر اهمیتی نمی داد که او را دوشادوش آلما ببیند فقط جلوی چشم او نیاید ...
به خودش نهیب زد ! چرا تا این حد به تیام اهمیت می داد؟ او هم مثل هر پسر دیگری بود! دروغگو وفرصت طلب !!!
عسل با دلواپسی به طرف او آمد : بهتری؟
جوابش را نداد ، می ترسید با حرف زدن به گریه بیفتد.
عسل کنارش نشست : نگفته بود جادوگرو شمال دیده!
نه ، چرا باید می گفت؟
- من نمیدونم این جادوگر چی تو تیام دیده که بش چسبیده؟
بیچاره خبر نداشت آیدا هم بدون اینکه چیزی در تیام ببیند به او چسبیده بود ، شانه هایش را بالا انداخت : به ما چه؟
- آخه یعنی نمی فهمه تیام از اون خوشش نمیاد؟
- کی گفته خوشش نمیاد؟
عسل عاقل اندر سفیه به او نگاه کرد : به قول مادربزرگم تو مو میبینی و من پیچش مو ! من تیام رو می شناسم اون آلما رو دوست نداره تو رو دوست داره!
آیدا خندید : تنهایی به این نتیجه رسیدی؟
رویش را برگرداند وبه آتش خیره شد.
- پس چی بود وقتی افتادی تو آب می خواست منو بکشه؟ به خاطر چی بود؟
- من مهمون اونا هستم عسل! خیلی حواسشون به من هست گلم ، همین!
- باشه ، باور نکن، من صبرم زیاده ! من تیام رو می شناسم ، تو تنها دختری هستی که حواسش بت هست!
طفلک عسل از هیچ چیز خبر نداشت ، نمی دانست بین او و تیام روح ایمان حاکم است ، تیام به خاطر ایمان او را روی تخم چشمش نگه می داشت.
تیام و آلما برگشتند و تیام سشواری را به دست آیدا داد و اورا مجبور کرد که به سرویس بهداشتی باغ که در همان نزدیکی بود برود و موهایش را خشک کند. عسل هم با او رفت چون حوصله ی جادوگر رانداشت.
آیدا موهایش را خشک کرد ولی حوصله نداشت پیش بقیه برگردد ، با عسل مشغول گشت زدن در باغ شدند . همینطور در آن باغ بزرگ راه افتادند و از هر دری حرف زدند . بیشتر عسل حرف می زد و آیدا فقط جواب می داد. ولی خدا رو شکر که تنها نبود ، اگر عسل آنجا نبود ، آیدا دق می کرد.
گرسنه که شدند تصمیم گرفتند برگردند ، ولی راه را گم کرده بودند - از باغ بیرون زده بودند- آیدا به طرف عسل برگشت : اصلا یادم نمیاد از کدوم مسیر اومدیم!
- تلفنت همرات نیس؟
- نه قبل از اینکه بریم تو آب ، گذاشتمش تو ماشین!
با نا امیدی نیم ساعتی گشتند ولی انگار گم وگورتر شدند از فرط سر در گمی به خنده افتاده بودند که صدایی آنها را از جا پراند: عسل خانم!
هردو برگشتند و پسر عموی تیام – کیارش – را دیدند که دست به کمر و با ابروهای درهم ایستاده بود : 2 ساعته ما دنبال شما می گردیم بعدش شما مشغول خنده این؟
- ببخشید ، ما هم داشتیم بر می گشتیم منتهی راهو پیدا نمی کردیم!
- پس خنده اش چی بود؟
- گیر دادین ها! اگه گریه می کردیم که بازم می گفتین گریه اش چی بود؟
کیارش دیگر حرفی نزد و با هم به باغ برگشتند . کیارش به تیام زنگ زد که آنها را دیده است و وقتی رسیدند تیام مثل ترقه منفجر شد : خیلی اینجا رو بلدین راه میفتین میرین بیرون؟
مادر دست تیام را کشید : به تو مربوط نیست!
آقا رضا عسل را بازخواست کرد و آیدا به خجالت افتاد ، فرشته جون و عمو تورج هیچ حرفی به او نزده بودند ، فقط فرشته جون تذکر داد : بهتر بود از باغ خارج نمی شدین ، کار درستی نکردین!
- ببخشید فرشته جون!
- عزیزم ، تو رو به ما سپردن ، عسل هم که مهمون ماست می دونی اگه اتفاقی براتون می افتاد من شرمنده چند نفر میشدم؟
آیدا به او حق می داد ، از بقیه هم که در نبود آنها تعدادشان زیادتر شده بود معذرت خواهی کرد و رفت گوشه ای نشست. با آن پلوور طوسی رنگ و شلوار تیام که به پایش گشاد بود خیلی مظلوم شده بود ، آلما از او عکس گرفت و حرفی زد ؛ تیام لبخند زد و رو به آیدا گفت : آلما میگه تو خیلی بی گناه و معصوم به نظر می رسی!
آیدا زورکی لبخند زد و چیزی نگفت . آلما سرگرم عکس گرفتن از بقیه شد و تیام به طرف او رفت : بر خلاف نظر مامان هر مسئله ای در مورد تو به من مربوطه!
آیدا پوزخند زد.
- من از تو بیشتر از اینا انتظار داشتم ، عسل از تو کوچیکتره ، تو باید حواست بیشتر جمع باشه ، باید به من می گفتی می خواین برین بیرون!
- نمی دونم تا کی باید واسه هر کاری از تو اجازه بگیرم؟
- نگفتم اجازه بگیری ، منظورم این بود که خودم هم باهات بیام!
- تو مگه پاسبان منی؟ یا فرشته ی نگهبان؟
- یا سرخر؟
آیدا از لحن طلبکارانه ی خودش و جواب ناراحت کننده ی تیام به خود آمد : ببخشید ولی قبول کن که نمی تونم و نمیشه همیشه واسه هر کاری به تو جواب پس بدم، منم می خوام زندگی خودمو داشته باشم! مگه تو به من گفتی با فک و فامیلت میری شمال؟ من ساده که حرفتو باور کردم( ادای او را درآورد) باور کن منم حوصله ی این مهمونی رو ندارم!
تیام زمزمه کرد : من نمیدونستم اونا هم میان شمال!
- آره منم باور کردم نه که دیروز به دنیا اومدم!
- بس کن آیدا، نمی فهمم تو چرا بند کردی به این قضیه؟ من میگم تو اینجا رو نمی شناسی نباید میزدی بیرون میگی من دارم بازخواستت میکنم، من واسه خودت میگم ، اصلا ...
- اصلا برم به درک ، همینو میخوای بگی؟
- الله اکبر ، حرف میزاری دهن من؟ راست میگه مامان ، به من مربوط نیست تو کجا میری ولی دفعه ی دیگه وقتی تصمیم گرفتین تنها باشین لطفا موبایلتونو هم همراتون ببرین که بقیه نگران نشن!
با تمسخر گفت : متاسفم که نگرانتون کردم!
تیام جوابش را نداد ولی همانجا نشست . آیدا هم با بی توجهی به او پشت کرد و به آتش خیره شد . به یاد 13 بدر پارسال و سال های پیشش افتاد ، او و ایمان آخر شب بیرون می رفتند و هر بار آیدا به گریه می افتاد ، دلش هوای پدر و مادرش را می کرد ، وقتی بقیه را همراه خانواده شان می دید دلش می خواست دنیا را به هم بریزد ، تمام شب 13 فروردین را گریه می کرد ، طفلک ایمان ، چقدر آیدا خون به جگرش کرده بود ...
به گریه افتاد ، اول آرام اشک می ریخت ولی شدت گرفت ، شانه هایش هم می لرزید و نفسش در نمی آمد . تیام متوجه شد : چت شده؟
آیدا بلند شد و به طرف دستشویی رفت تا کسی گریه اش را نبیند ، پشت دیوار دستشویی توی باغ نشست و سیر گریه کرد ، این چه سرنوشتی بود؟ چرا او نباید با خانواده ی خودش به تفریح می رفت؟ باید با اینها می آمد که اینطور احساس غربت و ناراحتی بکند. دلش از همه و همه جا گرفته بود.
سر وکله ی عسل پیدا شد ، با خجالت به طرف او آمد : مزاحم نیستم؟
آیدا با آن صورت خیس لبخند زد: نه ، از کجا فهمیدی اینجام؟
عسل کنار او نشست :تیام بم گفت ، من که بابام داشت دعوام می کرد تو رو ندیدم کجا رفتی ، تیام صدا کرد گفت بیام ببینم بهتری؟
نمی توانست خودش بیاید؟ ولی نه ، اینطور بهتر بود ، اگر خودش می آمد به قضیه مشکوک میشدند.
- اونجا چه خبره؟
- هیچی ، هرکی به یه کاری مشغوله ، یه چشمه این نزدیکیا هست بچه ها میخوان برن ببینن ، میای ما هم بریم؟
آیدا قبول کرد و بلند شدند.
خوشبختانه صورت آیدا هیچ نشانی از گریه نداشت و به جز عسل و تیام کسی خبر نداشت که او زار میزده است. تیام به او نگاه کرد و آیدا رویش را برگرداند. دیگر نمی خواست خودش را درگیر تیام بکند ، راه آنها از هم جدا بود!
او و عسل پشت سر بقیه می رفتند ، تیام هم که گوشی در گوشش بود و حواسش پرت ، پشت سر آنها راه می رفت. بعد از مدتی کیارش هم به او پیوست : تنهایی ، چه خبره؟
- خبری نیس ، فقط نمی خوام خودمو به خطر بندازم!
- چه خطری؟
- حرف و حدیث ، تهمت بیجا!
این را با صدای بلند گفت که آیدا بشنود که او هم اهمیتی نداد.
کمی از مسیر صخره بود و گذشتن از آن سخت ، تیام خودش رابه آنها رساند و با بدبینی به کفش های آیدا نگاه کرد : می خواین کمکتون کنم؟
روی صحبتش مستقیم به آیدا بود ولی آیدا محل نگذاشت و عسل تشکر کرد . آیدا تمام سعیش را کرد که به سلامت از آنجا بگذرد و موفق شد ، دیگر حوصله ی تذکر ها و تر وخشک کردن تیام را نداشت. تیام هم از رفتار او رنجیده بود ، از آنها فاصله گرفت و با کیارش حرف زد.
عسل و آیدا به طرف چشمه رفتند ، تیام داد زد : عسل ، تو آب نری ها!
عسل سری تکان داد و با هم روی تخته سنگی نشستند.
- دیدی چقدر حواسش به تو هست؟
- از کی تا حالا من شدم عسل؟
- اوه ، تو که برج زهرماری ، نمیشه باهات حرف زد ، دهن پسر خاله امو سرویس کردی!
- بمیرم واسه پسر خاله ات!
تیام که از کنار آنها می گذشت ، تصادفی صدای او را شنید : می خواین پشت سرم غیبت نکنین؟
- میشه لطفا به حرفامون گوش ندین؟ از کجا منظور ما شما بودین؟
این را آیدا به تلخی گفت و تیام رنجید : ما رو ببین با کی اومدیم 13 به در! اینقدر بداخلاقی نکن!
راست می گفت ، از اول صبح نحس شده بود : ببخشید ، دست خودم نیس ، دلم گرفته!
عسل با مهربانی گفت : عزیزم ، انشالله زود بر می گردن!
ولی تیام حرفی نزد ، کسی نبود که برگردد ، کسی بود که داشت میرفت ...
تیام هم کنار آنها نشست و عسل از جا بلند شد ، به آب زد و تیام هیچ حرفی نزد . آیدا به او تذکر داد : عسل بیا بیرون!
ولی تیام بلند گفت : نه ، عیبی نداره ، کم عمقه!
- چی بود پس گفتی عسل تو آب نرو!
تیام با بی خیالی جواب داد : منظورم تو بودی!
- من چه فرقی با عسل دارم؟ چلاقم؟
- نخیر ، همین حالاشم می ترسم تو سرما خورده باشی!
- آره ، نه اینکه هر کس سرما خورده ، دو روز بعد مرده!
خواست بلند شود.
- بشین ، خواهش میکنم!
- چیه؟
- چرا اینقدر با من بد تا می کنی؟ چه اتفاقی افتاده ؟ کار بدی کردم؟
انگار بچه ای که از مادرش می پرسید ، آیدا لبخند زد : نه ، مسئله این نیست!
- میشه بهم بگی چیه؟ من اصلا دوس ندارم تو رو اینطور ببینم! دلم نمی خواد من باعث شده باشم تو اینطور گرفته باشی!
- ناراحت نباش ، ایمان می فهمه مسئله ناراحتی من تو نیستی!
تیام کلافه شد : چرا پای ایمانو می کشی وسط ؟ بحث اون نیست! من نمی تونم این ناراحتی تو رو تحمل کنم!
- می تونی نگام نکنی!
- آیدا!
کاش باز هم او راصدا میزد ، بدبخت بیچاره!
- چیه؟
- من نمی دونم به چه زبونی باید با تو حرف بزنم که بفهمی!
- من فارسی می فهمم ؛ ولی متاسفانه انگلیسیم زیاد جالب نیس!
تیام دست هایش را در موهای خوش حالتش فرو برد : چه غلطی کردیم اومدیم اینجا! من که انتظار این بساطو داشتم ، به خدا اینا دو روز دیگه میرن و تاصد سال دیگه نمیان!
- به من چه ربطی داره؟
- می خوام بگم خبری نیس!
- لازم نیس اونا بیان ، تو که میری!
- می خوای برات قسم بخورم از آلما خوشم نمیاد؟
- به من چه که خوشت میاد یا نه؟
- نمی دونم والله ، هر چی فکر می کنم عقلم به جایی قد نمیده!
قطره اشکی از چشم آیدا چکید.
- تو رو به روح ایمان گریه نکن!
- قسمم نده!
تیام التماس کرد : نمی دونم چطور آرومت کنم! چرا نمیگی چته؟
- همه چیزو که نمیشه گفت.
تیام با این حرف به فکر فرو رفت و حرفی نزد.
عسل با دیدن ساکت شدن آنها از آب بیرون آمد و کنارشان نشست. موقع برگشتن تیام و آیدا هر دو ساکت بودند ، عسل نمی دانست بین آنها چه گذشته که اینطور در خود فرو رفته اند.آیدا به این فکر می کرد که چرا تیام این همه به احساسات او اهمیت می دهد و تیام در فکر ناراحتی او بود ، کاش علت آن را می دانست واقعا نمی توانست ناراحتی و غم چشمان آیدا را تحمل کند. برای خودش هم عجیب بود ، اولین بار بود که به کسی به جز پدر و مادر و برادرانش تا این حد اهمیت میداد . ترجیح می داد خودش درد بکشد تا آیدا را آنقدر غمگین و ناراحت ببیند ، می دانست که هیچ ربطی به ایمان ندارد ، تماما به خودش مربوط بود ، ولی آیدا این را نمی دانست.
وقتی پیش بقیه برگشتند ، تیام درهای ماشینش را باز گذاشت و صدای ضبط را بلند کرد ، آهنگ مورد علاقه ی آیدا را گذاشته بود:
تو معنای یه احساس قشنگی
مثه گرمی عشق و شوق دیدار
مثه حس قشنگ دل سپردن
مثه بی تابی دل برای دلدار
این باعث بهتر شدن روحیه ی آیدا شد ، با عسل نشسته بودند و حرف می زدند که ایلیا شادی کنان خودش را روی پشت آیدا انداخت ، آیدا هول شد، لیوان چایش افتاد و چای داغ روی پایش ریخت. صدای آخ همه را از جا پراند. تیام این بار نمی توانست با کسی دعوا کند ، با عصبانیت ساختگی به ایلیا تشر زد : حواست کجاست وروجک؟
و صبر کرد تا مادرش سراغ آیدا برود ، فرشته جون ساق ملتهب آیدا را بررسی کرد و با نگرانی رو به عمه گفت : هانیه خانم ، اینجا پماد سوختگی دارین؟
عمه هانیه زنگ زد تا بیاورند و مادر شلوار آیدا راتا زد ، آیداخجالت می کشید .
- نه بزار هوا بخوره!
آیدا پشت به بقیه کرد تا پایش در دید نباشد ، نگاه تیام را روی خودش حس می کرد که بالاخره طاقت نیاورد و به بهانه ی شوخی با عسل به طرف آنها آمد .
- چیزیت نشد ؟
- نه ، یه سوختگی ساده اس!
پایش به اندازه ی یک نعلبکی سوخته بود ، سوختگی ساده؟
تیام آرام با آرنج به عسل زد : اگه شماها گذاشتین امانت مردمو سالم تحویل خانواده اش بدیم؟!
آیدا و عسل خندیدند و تیام با نگرانی گفت : مطمئنی چیزیت نیس؟ چاییت داغ بودها!
آیدا خندید : عیبی نداره ، از صبح که افتادم تو آب ، بدنم سرد بود داغی چای زیاد اذیتم نکرد.
- چه دلیل و منطقی ، کاش به اندازه ی دختر و پسر خاله ام هوای مارو هم داشتی!
این جمله را آرام گفت و آیدا جوابی برایش نداشت.
بعد از نهار تیام و کیارش- که برق خوانده بود وداشت فوق مدیدیت می گرفت - درباره ی ادامه تحصیل بحث می کردند ، از نظر کیارش اینجا و خارج از کشور خیلی فرقی نداشت ولی تیام حرف دیگری می زد : اصلا مسئله ادامه ی تحصیل نیست ، من نمی خوام اینجا زندگی کنم!
- مگه اینجا چه عیبی داره؟
- نمی تونم توضیح بدم ، به هر حال از وضعیت زندگی اونا بیشتر خوشم میاد ، همین! رفاه وآسایش زندگیشون بیشتره!
آیدا بی مقدمه گفت : تا آسایشو تو چی ببینی!
کیارش تایید کرد ولی دل تیام گرفت ، خدایا چرا این دختر باید خانواده اش را از دست میداد؟ چه گناهی کرده بود؟
نمی دانست به چه دلیل دلش می خواست می توانست کاری بکند که او غم از دست دادن خانواده اش را فراموش بکند ...
کیارش به طرف آیدا برگشت : شما هم دانشجویین؟
- مکانیک می خونم!
ابروهای کیارش بالا رفت : این رشته رو دوست داشتین ؟
- راستش بیشتر معماری رو دوست داشتم ولی وقتی رتبه ام خوب شد گفتند حیفه و مکانیک رشته ی خوبیه و از این حرفا ... خیلی هم دنبال معماری نبودم ، یعنی تو اون شرایط زیاد بهش فکر نکردم ولی حالا ...
ادامه نداد ولی با این وضعیت پیش آمده ، آرزو می کرد که کاش معماری انتخاب کرده بود ، البته این تغییری در وضعیت ایمان پدید نمی آورد ولی حال و روز الان خودش اینطور نمیشد ، اینطور گرفتار و بیچاره ...
بر عکس او ، تیام کاملا از اینکه آیدا معماری را انتخاب نکرده بود ، راضی می نمود ، در آن صورت چطور می توانست او را ببیند؟ اصلا نمی توانست زندگی بدون آیدا را تصور کند : خوب کاری کردی ، معماری هم شد رشته؟ همش نقاشیه!
ولی کیارش با او موافق نبود : این چه حرفیه؟ به نظر منم معماری بهتره ( عذر خواهانه گفت) منظورم این نیست که رشته های مهندسی فقط واسه پسراست ولی خوب به هر حال از نظر کاری ، معماری امنیت بیشتری برای خانما داره ، هیچ فکر کردین با این مدرک کجا می خواین کار کنین؟
آیدا خندید و دل تیام لرزید : موقع انتخاب رشته به اینش فکر نکردم ، رشته ی باکلاس ، دانشگاه خوب و ... همین دیگه ، احمق بودم!
به تیام برخورد : هیچم اینطور نیس ، خودم برات کار پیدا می کنم!
- آره ، تو انگلیس دیگه؟
تیام عقب نشست ولی ساکت نشد : خوب کیارش از طرف من یه کار خوب برات پیدا می کنه ، مگه نه؟
- خیلی ممنون ، راضی به زحمت کسی نیستم!
بلند شد ، شلوارش به جای سوختگی خورد ، از درد صورتش در هم رفت .
تیام با نگرانی گفت : اذیتت می کنه؟
چرا مثل یک بچه هوایش را داشت ؟
حالش از این رفتار پرستارانه ی تیام به هم میخورد ولی نمی خواست جلوی کیارش به او دهن کجی بکند : نه ، خوبه!
برگشت که برود .
تیام فورا پرسید : کجا میری؟
- همین دور و برام!
رفت کنار رودخانه و پایش را تا زانو در آب گذاشت . تیام با دیدن این کارش عصبانی شد ، نمی توانست او را مجبور کند بیرون بیاید ، عسل را صدا زد : تو چه جور دوستی هستی؟ چرا حواست بش نیست؟
- مگه بچه اس؟
- با من یکی به دو نکن عسلی ، برو بش بگو از آب بیاد بیرون ! سرما می خوره!
عسل به طرف آیدا رفت ، خودش هم نشست و پایش را در آب فرو برد : منو فرستادن از آب بیارمت بیرون!
- کی ؟ فرشته جون؟
- نه ، آقا زاده اشون!
- دیوونه اس! انگار من نمی تونم مواظب خودم باشم!
- دیگه مطمئن شدم نمی تونی!
هردو برگشتند ، تیام بود.
با عصبانیت به عسل نگاه کرد : من بت چی گفتم؟
- آخه آیدا که بچه نیست!
تیام واقعا عصبانی بود : خیلی هم بچه است، رفتار جفتتون بچگانه است . خسته شدم از دستت آیدا! با من لج کردی از جون خودت که سیر نشدی ، دفعه ی آخر بود که بت گفتم تو آب نرو!
آیدا نمی خواست از حرف او اطاعت کند ولی تیام با جدیت به او دستور می داد . مادر ، آیدا وعسل را صدا زد و آیدا به این بهانه از آب بیرون آمد.
تیام بعد از نهار دراز کشید و با کیارش مشغول حرف زدن شد ، آیدا که لباس های خودش خشک شده بود ، لباس های تیام را در آورد ولی به بهانه ی سرما ، پلور را به تن کشید . به تلخی فکر کرد ؛ این همون با دست پس زدن ، با پا پیش کشیدنه! انصافا سردش شده بود ولی به روی خودش نیاورد ، توی آفتاب نشسته و دست هایش را روی سینه جمع کرده بود ، احساس می کرد از درون یخ زده است . عسل با نگرانی به طرفش آمد : انگار خوب نیستی!
دندان هایش را کنترل کرد : خوبم ، ولی یه باد سردی میاد.
البته عسل با آن مانتوی نازک سردش نبود ولی حرفی نزد ، تیام هم بی حرف جلو آمد و مشغول درست کردن آتش شد. از حرف ها و رفتار آیدا دلخور بود ولی راضی به مریضیش نبود ، نشسته بود و غرق در فکر و خیال تکه های چوب را جابه جا می کرد که آیدا کنارش نشست . تیام متوجه شد ولی حرفی نزد ، آیدا خودش شروع کرد : معذرت می خوام!
- نیازی به عذر خواهی نیست ، من می فهمم که تو از یه چیزی ناراحتی ولی نمی دونم چرا ناراحتیتو سر من خالی می کنی ، من میخوام علت ناراحتی تو رو بفهمم ولی تو ...
- بت پارس می کنم!
- این حرفو نزن ! ببین دختر خوب ، یه وقعی من به خاطر قولی که به برادرت داده بودم نمی خواستم خار به پای تو بره ولی الان و بعد از این همه مدت . خوب ، به هر حال ، تو یکی از اعضای خانواده ی من هستی ، شادی و ناراحتی و سلامتی تو برای من مهمه ، خیلی مهمه! تو دیگه خواهر دوست من نیستی ، تو خودت دوست منی و من به دوستام خیلی اهمیت میدم.
دوست ؟ فقط یک دوست؟ بد نبود ولی آیدا این را نمی خواست ، او می خواست محبوب او باشد . از این فکر سرخ شد . حتی از خودش هم خجالت می کشید ولی آنقدر صادق بود که اعتراف کند که به توجه هیچ کس دیگری اهمیت نمی دهد ولی برای توجه و علاقه ی تیام حاضر است جان بدهد . تیام نمی توانست بفهمد که آیدا از علاقه ی او به خودش مطمئن نیست که بتواند حضور تابان و درخشنده ی آلما را تاب بیاورد. در هر لحظه او را با خودش مقایسه می کرد و صادقانه حق را به تیام می داد که او را بیشتر بخواهد .
او سر سوزنی زیبایی و جذابیت آلما را نداشت. آیدا که یک دختر بود با دیدن موهای زیبای آلما حواسش پرت میشد چه برسد به تیام!
بدون اینکه به تیام نگاه کند گفت : نمی خواستم ناراحتیمو سر تو خالی کنم ولی تو خیلی سر به سر من می گذاشتی و بهم گیر دادی!
- من نگران تو بودم!
- من بچه نیستم تیام ، می تونم مراقب خودم باشم .
تیام به تلخی گفت : نخیر قضیه اصلا این نیست. امروز تو کلا حوصله ی منو نداشتی ولی نمی دونم چرا؟ ( با خجالت اضافه کرد)خودت هم که میگی به آلما مربوط نیست . هرچند هم به نظر خودم هم نباید به آلما ربطی داشته باشه ، تو با عسل گرم گرفتی با این همه فضولی و آزارش ، پس نباید با آلما که کاری به کارت نداره مشکلی داشته باشی!
واقعا تیام نمی فهمید یا خودش را به نفهمیدن میزد؟
آیدا لبخند زد : چه جور دختریه؟
- معمولی ، مثل بقیه ! مثل همه ی دخترها!
- آلما چطور معمولیه؟با همه ی دخترایی که دیدم فرق داره ! شبیه هیچ کس نیست ! خدایی تو دلت نمی خواد با یکی به این زیبایی ازدواج کنی؟
سعی کرد لحنش را کنترل کند و موفق شد.
تیام قهقهه زد : ازدواج؟ من عقلم به این چیزا قد نمیده!
- مسخره نکن ، نگو تا حالا بهش فکر نکردی!
- ولی من واقعا تا حالا به ازدواج فکر نکردم ولی با اطمینان بت میگم معیار من برای ازدواج زیبایی نیست!
- باز شعار دادی!
تیام شدیدا مخالفت کرد: نخیر ، قبلا هم بت گفتم زیبایی افسون کننده اس ، تسخیرت می کنه مگه اینکه برات اهمیتی نداشته باشه. زیبایی گذراست ، نباید به یه چیز گذرا دل بست.
- همه چی می گذره!
- منظورمو نفهمیدی ، میگم اگه من عاشق تو بشم ( آیدا تکان خورد) چون زیبایی ، 10 سال بعد اگه زیباییت از دست رفت ، عشق من هم تموم میشه . من دنبال چیز پایدارتری هستم.
- ولی عشق منطق نداره!
- دقیقا ، به همین دلیل بیشتر اوقات این زیبایی نیست که توی عشق حرف اولو می زنه ، وگرنه آدم باید با دیدن یه چهره ی زیباتر عشقشو بفروشه ( خندید) از این بحثا خوشم نمیاد . به هر حال باید بگم که من تا حالا عاشق نشدم بنابرایم نمی تونم با قطعیت حرف بزنم!
این را بزرگ مابانه گفت ولی آیدا اصرار کرد : باور نمی کنم ، مگه میشه از هیشکی خوشت نیومده باشه ، به هر حالا همه از این جو گیری ها داشتند!
- ای بابا ! گیر دادی ها! من با بقیه فرق دارم ، یه کم کورم!
آیدا با این یکی موافق بود . ولی تیام خیلی هم راست نمی گفت ، خودش هم می دانست آیدا جایگاه دیگری برای او پیدا کرده ولی این جایگاه هنوز برایش تعریف نشده بود ، موقتا اسم دوستی رویش گذاشته بود خودش هم با همه ی نادانی حس می کرد که در جمع فامیل فقط به آیدا توجه دارد و بالاخره درک کرده بود که این قضیه به قول و قرارش با ایمان ربطی ندارد وقتی موقع نهار کیارش جلوی آیدا نشسته بود ، تیام اینقدر آفتاب و چیزهای دیگر را بهانه کرد تا کیارش از همه جا بی خبر پیشنهاد بدهد جایشان را با هم عوض کنند ، نمی دانست چرا بودن آیدا جلوی کیارش او را آزار می دهد . نمی توانست حساسیتش روی آیدا را درک کند.
برای تمام کردن بحث زیر لب شروع به زمزمه کرد : من نیازم تو رو هر روز دیدنه ...
آیدا با صدای او غرق لذت شد ، اهمیتی نداشت که تیام به چه منظوری می خواند ولی آیدا می توانست فرض کند که برای او می خواند. عسل از دور آنها را دید و لبخند زد ، با همه ی انکار آیدا عسل می توانست علاقه ی آنها را حس کند ، علاقه ای نرم و خجول!
بعد از ظهر همگی به جز آیدا که پایش تحمل نداشت ، مشغول بازی والیبال شدند . آیدا کنار آتش نشسته و به بازی تیام نگاه کرد ، تیام در همه چیز خوب بود به جز اینکه به قول خودش کور بود . آیدا ته دلش از حرف تیام – که گفته بود تا حالا عاشق نشده- خوشحال شده بود ولی با آلما چکار می کرد؟ نمی توانست باور کند تیام به او توجهی ندارد . زانوهایش را در شکم جمع کرد و چانه اش را روی آن گذاشت ، نگاهش را به تیام دوخت و زمزمه کرد : دوست دارم!
آخ که طفلک آیدا چقدر مظلوم بود. او واقعا به محبت تیام احتیاج داشت و تیام نمی فهمید.
تیام چشمش به او افتاد و لبخند زد ، آیدا آه کشید. این نهایت لطف تیام بود. پیش بقیه رفت و ایلیا را بغل گرفت.
آیدا حواسش نبود و متوجه نشد بازی تمام شده و تیام و کیارش بیرون رفته اند. چند لحظه بعد عسل آمد و خیس عرق کنار او نشست. نفس نفس می زد ، شروع به قلقلک ایلیا کرد و ایلیا هم خودش را بیشتر در آغوش آیدا فرو می برد ، این حرکتش آیدا را شاد کرد ، خدای بزرگ! او چقدر کمبود محبت داشت . خانواده ی تیام به او محبت می کردند ولی او بدون اینکه خودش بداند کسی را می خواست که بتواند به همان اندازه به او محبت کند . در یک لحظه ی گذرا دلش خواست مادر شود ، کودکی متعلق به خودش ، از خودش و محتاج به او! در این فکر بود که صدای عسل او را از رویا در آورد : آخ جون!
آیدا رویش را برگرداند ، تیام و کیارش پفک و آلوچه خریده بودند . عسل ذوق زده بسته ی پفک را ازتیام گرفت ولی چشمش دنبال چیز دیگری بود : من چیپس می خوام!
تیام طفره رفت : تو سهمتو گرفتی !
و قبل از ادعای عسل ، چیپس را به آیدا داد . چیپس پیاز وجعفری ، البته که تیام می دانست آیدا چقدر دوست دارد . آیدا ذوق کرد و عسل کنارش نشست : خدا بده شانس!
- آی ، شلوغش نکنی ها!
- بعد بگو حواسش به من نیست ، پس چرا فقط یه بسته خرید/ اونم فقط واسه تو!
آیدا جوابش را نداد ، بسته را باز کرد و بینشان گذاشت : بخور ، حرف نزن!
فرشته جون به آیدا نزدیک شد : پات که اذیتت نمی کنه؟
- نه بابا ، چیزی نشده بود!
- خوب خدا رو شکر ، پس پاشو سبزه گره بزن!
آیدا و عسل خندیدند.
- خنده نداره که ، همه ی سبزه گره زدنا که واسه شوهر نیس ، برین آرزوهای خوب بکنین!
- چه آرزوهایی؟
مادر نشست و مشغول گره زدن شد : سلامتی ، خوشبختی.
آیدا با ملایمت گفت : شما چه آرزوهایی دارین؟
مادر آه کشید : سلامتی همه ، عاقبت به خیری بچه ها ، تیام فکر رفتنو از سرش بیرون کنه ، توحیدم برگرده ( اینها رابه زمزمه گفت و بعد کمی صدایش را بالاتر برد) تو عروس بشی عزیزکم ، گره بزن و آرزوی سلامتی بکن!
آیدا گره زد ولی فقط به آرزوی نرفتن تیام! با رفتن تیام چیزی از قلب و روح او باقی نمی اند.
عسل بنای گریه گذاشت و او را ازفکر و خیال در آورد : چی شده؟
- میگن باید بریم!
- الان؟
- آره ، مامان همه ی وسایلو جمع کرده گذاشته تو صندوق ، بابا هم فردا می خواد بره سرکار.
- خوب عزیزم تو هم که باید بری مدرسه!
- دلم برات تنگ میشه!
آیدا خندید ، واقعا در این مدت تا این حد به او علاقه مند شده بود؟!
- منم دلم تنگ میشه!
- راست میگی؟
- آره مگه من دختر خاله ات نیستم؟
بعد از رفتن عسل و خانواده اش ، آیدا بیشتر از قبل احساس ناراحتی می کرد ، دلش هوای ایمان را کرده بود، ایمان عزیز او ...
به یاد تمام سال هایی که ایمان تنها کسش بود و همه ی غم او را به دوش می کشید ، به گریه افتاد.
تیام بی صبرانه به طرفش رفت : چی شد باز؟
چرا این گریه ها تمامی نداشت؟ چرا چشمه ی اشک او خشک نمی شد؟
کاش می توانست غصه هایش را به آسمان فوت بکند . قلبش را پر از شادی بکند.
- هیچی(تمایل شدیدی داشت که راستش را به تیام بگوید) دلم برای ایمان تنگ شده!
- ایمان خیلی خوب بود ، ولی میشه فعلا به چیزهای شاد فکر کنی؟ مردم بس که امروز اشک تو رو دیدم!
- دست من نیست!
- چرا اتفاقا دست خودته!
موبایلش را درآورد و هر چه جوک در آن بود ، برایش خواند ، با شلیک اولین خنده ی آنها بقیه هم به طرفشان آمدند.
کمی بعد از غروب خداحافظی کردند و سوار ماشین شدند ، آیدا با این امید که آخرین بار است آلما را می بیند با او دست داد.
تیام خندید و رو کرد به او : خدا رو شکر که فردا صبح زود کلاس نداریم ، می خوابیم تخت!
- نه که تو این تعطیلات کم خوابیدی!
- تعطیلی واسه خوابه دیگه!
روز 14 فروردین آیدا با شوق و ذوق به دانشگاه رفت که دوستانش را ببیند ولی تیام از حرص و طمع کلاسش را نیامد تا بیشتر بخوابد ، شاید اینطور بهتر بود . آیدا تازه با ارکیده به راهروی کلاس ها رفته بود که کسی صدایش زد . برگشت و سروش را دید ؛ ارکیده زود جیم شد و آیدا به طرف او رفت ، باز چه خبر شده بود؟
این بار وحشتناک بود ، سروش بعد از کلی مقدمه چینی و تبریک عید و فلان و بیسار بسته ای از جیبش در آورد و به طرف او گرفت، سر آیدا به دوران افتاد، خدای بزرگ به کجا پناه ببرد؟
به سردی گفت : این چیه آقای فلاحت؟
- نا قابله ، بگیرین!
- خیلی ممنون ، ولی لزومی نداره بگیرم!
- خواهش میکنم، این یه هدیه اس به مناسبت سال نو ، میشه قبول کنین؟
- اصلا!
آیدا با عصبانیت به او پشت کرد و به کلاس رفت ،این پسر و کادویش را کجای دلش بگذارد؟ خدارا شکر که تیام نیامده بود و گرنه باز الم شنگه داشتند.
تازه داشت آرام میشد که شادی به کلاس آمد : آیدا مثل اینکه این مال توئه!
آیدا داشت منفجر میشد : چرا گرفتی؟
شادی گیج بود : چرا نباید می گرفتم؟ گفتن حواست نبوده از کیفت افتاده!
- کی بهت داد؟
- یکی از دخترهای شیمی!
شادی بیچاره مقصر نبود ، آیدا بسته را با حرص گرفت. خدایا دل او جای دیگری اسیر بود و تمنای نگاه محبت آمیزش را داشت و این یکی بی دریغ با او هدیه می داد آنهم یک ...
- گوشواره ی طلا!
این را شادی با حیرت گفت ، علیرغم مخالفت آیدا ، شادی بسته را باز کرده بود . گوشواره ها را درآورد ، فوق العاده زیبا بودند ، دو قلب نگین دار! ارکیده گوشواره را روی انگشت گذاشت : چه کرده ؟طلا!
آیدا با بی طاقتی گوشواره را گرفت و در جعبه گذاشت : چی فکر کرده که من اینطوری خر بشم و به ساز اون برقصم؟
ارکیده دستش را گرفت : جنگ راه نندازی؟ صبر کن آروم بشی!
اینطور بهتر بود ...
اما نه ، این کار اوضاع را بدتر کرد . در فاصله ی زمانی دو کلاس ، آیدا سروش را نگه داشت و با نهایت اخم و ناراحتی جعبه را برگرداند : آقای فلاحت انتظار نداشتم با کلک ، به زور به من کادو بدین!
- شما نگرفتین ، گفتم اینطور ...
- اقای محترم ، کادو دادن شما به من هیچ مناسبتی نداره ، اونم ...
حرف در دهانش ماسید ، در دو متری او تیام با شعله هایی در چشمانش ایستاده و به او خیره شده بود . این دیگر از کجا نازل شد؟
آیدا دست وپایش را گم کرد ، بسته را روی لبه ی نرده گذاشت و در رفت ، انتظار دیدن تیام را نداشت ، یا خدا!
گوشیش را درآورد و شماره ی او را گرفت.
- بله؟
از صدایش عصبانیت می بارید.
- سلام ، کجایی؟
- کجا می خوای باشم؟
- سر کلاس ، لطفا تیام! هیچ کاری نکن ، همه چی رو برات توضیح میدم!
- چی رو توضیح میدی؟ که جلوی من این پسره رو سنگ رو یخ می کنی و پشت سرم ...
- گفتم که توضیح میدم ، صداتو بیار پایین!
- تلافی می کنم ، من نمیزارم که ...
حرفش را خورد.
- مگه چکار کرده که تلافی کنی؟ نکنه تو هم می خوای بهش هدیه بدی؟
- من غلط بکنم ،حالی ازش بگیرم ...
- مثلا به چه دلیل؟
- مزاحمت برای ناموس مردم!
آیدا به کلمه ی ناموس حساسیت داشت : از کی تا حالا هدیه دادن شده مزاحمت؟
- خوشت اومده مثل اینکه!
قبل از اینکه به حرفش فکر کند ، گفت : کی تا حالا از هدیه اونم طلا بدش اومده؟
مکث و تماس قطع شد.
هر چقدر دوباره شماره را گرفت ، جواب نداد. به کلاس هم نیامد. آیدا دلشوره داشت . از سر کلاس بیرون آمد و به محوطه رفت ، ماشین تیام در پارکینگ بود ، گشت و صاحبش را زیر درختی در حالیکه به شدت اخم کرده بود پیدا کرد. دور و برش را نگاه کرد و با دو دلی به طرف او رفت .
- چرا سر کلاس نیومدی؟
جوابش را نداد.
- خواهش می کنم اینطوری نکن ، پاشو بیا!
تکان نخورد.
- تیام ، زشته من اینجا وایسم!
- حرف زدن و هدیه گرفتن از بقیه زشت نیست ، فقط حرف زدن با من زشته؟
- من غلط کردم باهاش حرف زدم ، تو از این پسره خوشت نمیاد من این وسط چه گناهی کردم؟می تونم از همه فرار کنم؟ پاشو قربونت برم!
عبارت آخر مثل تیر از ته دل آیدا رها شد و او را خجالت زده کرد. ولی تیام متوجه نبود ، او نمی خواست و نمی توانست اظهار محبت پسر دیگری به آیدا را تحمل بکند . هیچکس به جز او حق نداشت به آیدا هدیه بدهد. او به زور لباس و ادکلن را به آیدا هدیه داده بود و حالا آیدا کادوی طلای سروش را به رخش می کشید.
- تو به من چکار داری؟ سروش جونت که سر کلاسه!
این حرف به آیدا برخورد ، برگشت و به کلاس رفت.
ساعت 5 بود ولی آسمان به شدت ابری و تاریک شده بود ، باران شدیدی در راه بود و باز هم ارکیده ماشین نداشت.
آیدا بسم الله گویان از دانشگاه خارج شد و تیام را منتظر خودش دید ، ته دلش قند آب کردند . دست ارکیده را کشید و به طرف ماشین رفتند.
- چته اینقدر هولی؟ اون دفعه که با هزار التماس سوار ماشین سروش شدی!
- اون سروش بود این ...
- نامزدته!
- زهر مار!
ولی کاش واقعا بود!
هر دو عقب نشستند و ارکیده عمدا رو به آیدا کرد و گفت : یه کم حفظ ظاهر هم خوبه ، باید صبر می کردی بهت تعارف کنن!
تیام که به جز سلام و احواپرسی حرف دیگری نزده بود اعتنا نکرد و آیدا هم که از ظهر هنوز دلخور بود به او سیخونک زد.
تازه در ماشین نشسته بودند که باران شروع به باریدن کرد ، هیچکس حرفی نمی زد و * نیاز* فروغی همه را به جای دیگری برده بود.
ارکیده را جلوی خانه پیاده کردند و آیدا رفت جلو نشست.به تیام نگاه کرد که مثل برج زهرمار به جلو خیره شده بود . با ناراحتی گفت : همین تو نبودی که دیروز ادعا می کردی نمی تونی ناراحتی منو ببینی؟ باور کنم؟
- مگه حالا ناراحتی؟ کسی از هدیه گرفتن ناراحت میشه؟
- نه ، ولی از تهمت بیجا و حرف بیمورد ناراحت میشه!
- من که یادم نمیاد تهمت زده باشم یا اعتراض کرده باشم!
- حرفی نزدی ولی رفتارت همین معنی رو میده!
تیام ماشین را نگه داشت و سرش را به فرمان تکیه داد. چند دقیقه به همین منوال گذشت و بعد سرش را بلند کرد : باشه ، حق با توئه ! تو هیچ کار اشتباهی نکردی!
- نخیر ، درستش اینه ، من بابت توجه دیگران مقصر نیستم!
- آره ، راست میگی!
خواست راه بیفتد که آیدا دستش را روی دست او روی دنده گذاشت : ببین، من به فلاحت گفتم که قصد ازدواج ندارم ولی مثل اینکه اون نفهمیده ، امروز هم بهش فهموندم که نباید این کارو می کرد ، ولی تو دیگه شلوغش کردی!
تیام دستش را حرکت نداد : دست خودم نبود!
دنده را جابه جا کرد و آیدا دستش را برداشت.
تیام توضیح نداد که نمی تواند توجه دیگری به آیدا را تاب بیاورد. آیدا مال او بود و هیچکس نباید به او نزدیک میشد.
- می خوای باهاش صحبت کنم بی خیال بشه؟
- همون قضیه حال گیری دیگه؟
تیام خندید و دل آیدا ضعف رفت .
- راضی به زحمتت نیستم ، کم کم پس می کشه! به هر حال من ازش خوشم نمیاد بنابراین هیچ خطری وجود نداره!
امتحان سیالات خیلی سخت بود ، استاد تا ته مطلب را خواسته بود. بچه ها همه ناراضی بودند به جز تیام!
- تو خوب دادی؟
- بد نبود! به هر حال همه بد دادند ، بنا براین مشکلی نیست!
آیدا با پریشانی سر تکان داد : من افتضاح دادم!
- آره ، منم باور کردم ، اینو همیشه میگی!
- هی اندرزگو ! منو مسخره نکن!
کوسن را به سمت او پرتاب کرد و تیام کوسن را گرفت.
- پرتابت اصلا جالب نیس!
- دلم نیومد ناقص بشی!
- آره ، حتما!
تلفن زنگ زد و تیام جواب داد. از سلام و احوالپرسی او ؛ آیدا متوجه شد عسل پشت خط است . در جواب سوال عسل ، تیام گفت : آره ، هنوز اینجاست ، پدر ومادرش نیومدن!
گوشی را به سمت او گرفت.
عسل با سر و صدا حرف زد و حالش را پرسید ، کلی با هم حرف زدند و خندیدند.
- تا کی اونجایی؟
تا هر وقت که تیام باشد ...
- معلوم نیس!
- چه خبر؟
- خبرا رو که گفتم!
- نزن علی چپ ، از تیام چه خبر؟
- منظور؟
- حرفی نزده؟
- درباره ی چی؟
- درباره ی من! معلومه دیگه ، علاقه و از این مزخرفات!
- اونا که رفتن!
- ای بابا! تو کی می خوای بفهمی؟ اون از تو خوشش میاد.
- خواب دیدی خیر باشه!
- شب دراز است و قلندر بیدار! گفتم که صبرم زیاده!
- می ترسم لبریز بشه!
- نخیر ، من خیلی امیدوار و خوش بینم!
- توهمه!
- تو اینجور فکر کن!
خدا از زبانت بشنود.
خیلی سریع 1 ماه از سال جدید هم گذشت ، وقت زایمان پریا بود و همه منتظر ، پریا را آن شب به بیمارستان بردند ولی تا صبح که آیدا و تیام به دانشگاه رفتند خبری نشده بود.
دقیقا همان روز دکتر بزرگمهر نمره های میان ترم را اعلام کرد ، واقعا افتضاح بود. تیام کامل شده بود ، پارسا و آیدا و معین و یکی از دختر ها هم نمره ی خوبی داشتند و بقیه گند زده بودند. همه جمیعا اصرار می کردند تا استاد یک امتحان دیگر بگیرد.
دکتر بزرگمهر مخالف بود : بعضیا خوب دادند ، شاید راضی نباشند مثلا آقای اندرزگو!
تیام فوق العاده بود : استاد ، من برام فرقی نمی کنه! اگه بچه ها بخوان دوباره امتحان میدم!
ولی این فقط بهانه بود ، دکتر بزرگمهر واقعا راضی به تکرار امتحان نبود. تا بقیه داشتند بحث می کردند و تاثیری در دکتر نداشت آیدا از کلاس بیرون آمد و به مادر زنگ زد : چه خبر؟
مادر ذوق زده بود : به سلامتی فارغ شد! یه دختر سالم و خوشگل!
آیدا از ذوقش جیغ زد : تبریک میگم ، به پریا و تکین هم تبریک بگین!
قطع که کرد به تیام SMS زد : تبریک میگم عمو جان! یه دختر کوچولوی خوشگل!
به کلاس برگشت ؛ از دیدن شادی تیام لبخند زد ، تیام هم به پارسا گفته بود و پارسا تحت تاثیر یک فکر بکر به طرف پدرش رفت و به او خبر داد . صورت دکتر بزرگمهر از خوشحالی شکفت : عالیه ، عالیه!
بلند شد که از کلاس بیرون برود ، صدای اعتراض و التماس به هوا رفت : استاد!
در آخرین لحظه برگشت : یه امتحان دیگه می گیرم ، اگه کسی نمره ی این امتحانش خوب شده می تونه دومی رو نده!
آیدا صدای تیام را شنید : هی پارسا برو قیافه تو درست کن بشه دایی صدات کرد.
آیدا با بچه ها به دیدن نوزاد رفت . هرچند به نظر آیدا فوق العاده بود در نظر تیام و پارسا خیلی قابل توجه نبود. تیام با شک و تردید به او نگاه می کرد ، انگار که در آدمیت او شک داشت.
- هی نیوتن ! اینطور به بچه ام نگاه نکن!
همه به طرف تیام برگشتند و او خودش را جمع و جور کرد : این چرا اینقدر کوچیکه؟
مادر خندید : عزیزم ، مگه نوزاد باید چقدر باشه؟
- در این مورد اطلاعات ندارم!
موبایلش را در آورد و از او عکس گرفت : کوچولو اسمت چیه؟
تکین با علاقه به مادر نگاه کرد : فرشته!
مادر خندید و با محبت رو به پریا گفت : این نظر لطفتونه ، ولی بهتره اسمی که دوست داشتی بزارین!
- من این اسمو دوس دارم!
- ولی من دلم می خواد این بچه رو طنین صدا کنم!
تیام دوباره موبایلش را به سمت نوزاد گرفت : طنین جان ، بخند!
تمام آن روزها را حضور کوچک طنین پر می کرد ، او و پارسا و تیام که نمی خواستند امتحان سیالات بدهند وقتشان را با طنین کوچولو می گذراندند. آیدا عمیقا به او علاقه مند شده بود ، انگار که برادر زاده ی خودش باشد.
اوضاع به همان منوال همیشگی می گذشت ، سروش دو سه باری کاسه ی صبر تیام را رو به انفجار برده بود ، عسل زنگ می زد و آیدا پریشان خاطر از دروغ درباره ی خانواده اش با او حرف می زد ، تمام اوقات بیکاریش را با طنین می گذراند و تمام خواب هایش با رفتن تیام گره خورده بود.
آن روز از دانشگاه یکراست به خانه ی تکین رفته بود و تا ساعت 8 هنوز نیامده بود ، تیام سعی می کرد جلوی مادرش به روی خودش نیاورد ولی از خونسردی و بی تفاوتی مادرش تعجب می کرد ، مادر مشغول کار خودش بود و سراغ آیدا را نمی گرفت. کم کم که تیام خواست اشاره ای به نیامدن آیدا بکند در باز شد و آیدا خوشحال و شاد آمد داخل : سلام فرشته جون، سلام نیوتن!
این بار به تیام برخورد : نیوتن خودتی! این چه وقت اومدنه؟
آیدا هاج و واج ماند : مگه چی شده؟
- والله منم که مردم ، سر شب میام خونه چه برسه به تو! فکر نمی کنی تنهایی این وقت شب مشکلی برات درست میشه؟
- من که تنها نبودم، با پارسا اومدم!
- پارسا؟
قبل از آیدا ، مادر جواب داد: آره ، آیدا زنگ زد و گفت که پارسا اونجاست ، می رسوندش ، یه کم بیشتر می مونه ...
تیام همین حالا هم مشکل داشت ولی جلوی مادر اعتراض نکرد ، بلند شد و با حالت قهر به اتاقش رفت ، چیزی از درون قلقلکش میداد ، خوشش نیامده بود که پارسا آیدا را به خانه رسانده بود . زنگ می زد ، گردن تیام خرد ، خودش می رفت دنبالش ، سوار ماشین هر کسی نمی شد ، به خودش نهیب زد : خاک بر سرت ، پارسا دوستته!
هر چی ، به هر حال غریبه بود ، اصلا چه معنی داشت آیدا با بودن پارسا هنوز آنجا می ماند یاید موقعی که پارسا به خانه ی خواهرش رفته بود آیدا دیگر آنجا نمی ماند!
واقعا که تیام داشت احساسات جدیدی در وجودش کشف می کرد . خودش هم نمی توانست درک کند چرا از این کار آیدا ناراحت است ؟ ولی می فهمید که نمی تواند رابطه ی آیدا را با هر پسر دیگری تحمل بکند!
چه معنی داشت؟ آیدا مال آنها بود ... آن شب اتفاقی افتاد که همه چیز را بدتر کرد ، اوضاع را رو به وخامت برد . تیام همچنان برزخ در هال نشسته بود و فوتبال تماشا می کرد ، پدر و مادرش هم کمی آنطرف تر مشغول چای خوردن و حرف زدن بودند و آیدا در حمام بود. مادر به تیام نگاه کرد که غرق در فوتبال بود و بعد به آقای اندرزگو گفت : سیده خانم زنگ زد ...
معمولا این از آن چیزهایی نبود که پدر باید در جریان قرار می گفت ، سیده خانم زیاد به آنجا زنگ می زد .
- خوب؟
مادر تیام را زیر نظر گرفت : می خواست آیدا رو برای کیارش خواستگاری کنه!
انگار به تیام سیلی زده بودند ، با بهت زدگی صورتش را چرخاند ، نگاهش گیج و خیره بود ، حتی پدر هم تعجب کرده بود : شوخی می کنی؟
- این قضیه شوخی برمیداره؟ می دونی که سیده خانم اصرار داشت که کیارش زن بگیره ولی اون قبول نمی کرد ؛ اما انگار از آیدا بدش نیومده!
جملات مادر مثل پتک به سر تیام می خورد ، انگار به او علنا توهین می کرد ، در لحظه کیارش به نظرش پلید و جنایتکار آمد ولی این فکر را از سرش بیرون انداخت : اونا که نمی دونن آیدا واقعا کیه!
ولی آن روز, عجیب ترین چیرها در راه بود : چرا می دونن ، همون روز اول به سیده خانم گفتم! بالاخره باید با یکی مشورت می کردم ، کی بهتر از اون؟
تیام جرات نداشت جلوی پدرش قال بکند با بی صبری منتظر حرف او ماند.
- والله ، نمی دونم باید چکار کنیم؟ ما که از هر نظر کیارشو تایید می کنیم ولی نظر آیدا شرطه ، شاید نخواد این مسئله اصلا مطرح بشه ، اول به خودش بگو!
تیام خودش را روی مبل رها کرد ، خیالش راحت شد ، آیدا قبول نمی کرد ...
آیدا قبول نکرد : فرشته جون ، من که حالا حالاها قصد ازدواج ندارم ، دلم نمی خواد الکی علاف بشن.
ولی مادر موافق نبود : چرا که نه؟ عزیزم ، کیارش خیلی پسر خوبیه! مادر فوق العاده ای داره ، همه چی تمومه! آخه کی بهتر از اون؟
تیام بهتر از کیارش نبود ، ولی خواست دل آیدا بود ...
مادر اصرار کرد : بزار بیان ، باهاش حرف بزن ، شاید قسمت هم باشین، من اگه دختر داشتم از پیشنهاد کیارش بال در می آوردم!
هر دو خندیدند.
- باشه ، من فکرامو می کنم!
این حرف را همین طوری زده بود! مسلما او به هیچ کس فکر نمی کرد ، یک نفر تمام فکر و خیال او را پر کرده بود ، جا برای هیچکس دیگر نبود ...
ساعت 2 نیمه شب بود ، آیدا بی خواب شده بود ، بلند شد و به دستشویی رفت ، جلوی اتاق تیام صدایی شنید ، ناخود آگاه ایستاد ، تیام داشت با کسی حرف می زد ، چند دقیقه ای همانجا بی حرکت ماند و گوش داد ...
حرف های تیام دنیا را به نظر او تنگ ، تاریک و خفه کرد . به اتق برگشت و روی تخت افتاد . ذهنش به سرعت کار می کرد. تیام هیچوقت با توحید تلفنی حرف نمی زد بیشتر به هم میل می زدند و تیام هیچ از برنامه هایش بر زبان نمی آورد و آیدا امیدوار شده بود که کم کم فراموش کند ولی حالا با شنیدن مکالمه ی او و توحید همه چیز روشن شده بود.
تیام داشت می رفت ، بدون اینکه ذره ای به فکر آیدا یا هر کس دیگر باشد. آیدا احساس می کرد در دره ای در حال سقوط است بالاخره دستاویزش رها شده بود ... به پتویش چنگ زد ، انگار که واقعا زیر پایش خالی شده باشد.
تیام داشت می رفت ، این عبارت مدام در ذهنش تکرار میشد بدون اینکه دیگر معنایی داشته باشد . بی محابا و پیوسته اشک می ریخت. او دیگر در دنیا هیچ چیز نداشت ، تازه می فهمید که چقدر علاقه اش به تیام او را امیدوار کرده بود ، دنیا را به نظرش زیباتر جلوه داده بود ، او را دیوانه کرده بود و حالا رها می کرد ...
آیدا حتی نمی دانست این علاقه از کجا شروع شده بود ؟ فقط می دانست که تحمل رفتن و نبودن تیام را ندارد.
ولی او داشت می رفت ، بدون اینکه به فکر قلب کوچک و تنهای آیدا باشد، واقعا که آیدا با چه سرعتی دل از کف داده بود و با چه سرعتی داشت عشقش را می باخت. حتی نمی توانست تیام را از این بابت مقصر بداند ، او بود که دل داده بود به مسافر ...
کاش می توانست او را نگه دارد ، ولی با چه وسیله ای؟ او فقط برای تیام یک مهمان عزیز بود یا به قول خودش یک دوست ...
او حتی به خاطر پدر ومادرش نمی ماند چه برسد به دوست ...
در حالی که نفس نفس می زد پنجره را باز کرد ، هوای خنک بهار اتاقش را پر کرد ، گونه ی داغش را به لبه ی پنجره تکیه داد ، این تقدیر ابدی بود ، نمی توانست دل ببندد ، اگر دل می بست ، از دست میداد ...
تا صبح یک لحظه هم چشم بر هم نگذاشت.
آیدا تحمل دیدن تیام را نداشت که دست جلوی پایش سبز شد : سلام!
به زور جوابش را داد و خواست برود.
- صبر کن!
تیام این پا و آن پا کرد: مامان بهت گفت؟ ... درباره ی کیارش؟
- آره گفت!
- خوب؟
- خوب چی ؟
- چی گفتی؟
آیدا بی هوا جواب داد : گفتم می تونن بیان!
چشم های تیام گشاد شد : چی؟
- نشنیدی؟ تصمیم گرفت بگم بیان خواستگاری؟ عیبی داره؟
درست مثل این بود که آیدا به صورتش تف انداخته باشد : نه ، چه عیبی ؟ کی از کیارش بهتر؟
به آیدا پشت کرد و رفت آیدا نزدیک بود از غصه بمیرد ، حالا تیام با خیال راحت که آیدا را به صاحبش سپرده می تواند برود پی عشقش!
و تیام عصبانی که که آیدا را متفاوت از بقیه دخترها می دانسته !
علیرغم ناراحتیش او را به دانشگاه رساند ولی مثل همیشه چند خیابان جلوتر نگه داشت و آیدا پیاده شد.
آیدا منتظر ماند تا تیام دور شود بعد خلاف مسیر را در پیش گرفت. موبایلش را هم خاموش کرد. حوصله ی هیچ کلاس ، استاد و درسی را نداشت ، رفت به جایی که عزیزانش در آرامش بودند . در کنار ایمان نشست و زار زد . تا توانست از ایمان ، رفتنش و دوستش شکایت کرد . از زمین و زمان گله کرد . آنقدر اشک ریخت و گلایه کرد که همانجا روی سنگ مزار ایمان خوابش برد. ناگهان با وحشت از خواب پرید ، کسی جلویش نشسته بود ، تصویر تیام را فورا شناخت : اینجا هم ولم نمی کنی؟
- واقعا نظر لطفتونه! میشه بگی چرا اینقدر از دیدنم خوشحال شدی؟
خواب از سرش پرید ، توهم نبود ، واقعا تیام بود.
نشست و خاک لباسش را تکاند ، به تلخی گفت : تو اینجا چکار می کنی؟
تیام هم تلخ بود و هم عصبانی : فکر نمی کنی این سوالو من باید بپرسم؟ پیاده میشی میری طرف دانشگاه ، ولی دانشگاه نمیای ، موبایلت خاموشه ، به نظرت کارت درسته؟
- تو هیچوقت معنی تنهایی رو فهمیدی؟
- آره فهمیدم ، می تونستی یه SMS بزنی بگی کجا میری ، نه اینکه سرتو بندازی پایین و بری ، منم بشینم فکر کنم که نکنه ماشین بهت زده یا یه بلای دیگه سرت اومده!
آیدا رویش را برگرداند : حالا که می بینی ، چیزی نشده!
- هیچوقت تا حالا به خودخواهی فکر کردی؟
- کم نه!
تیام گیر کرده بود ، دلش نمی آمد عصبانیتش را حالا و در این وضعیت خالی کند ، می دید که آیدا غمگین بوده ولی دلیل آن را نمی دانست ، نکند به خاطر کیارش بود؟ نکند فکر کرده ...
- اگه نمی خوای لازم نیس بگی کیارش بیاد خواستگاری!
آیدا سرش را بلند کرد : بله؟
تیام هم کنار او نشست : من نمی دونم تو چرا فکر می کنی ممکنه تو خونه ی ما مزاحم باشی! اگه مامان هم اصرار کرده فکر کنی برای اینه که کیارش واقعا پسر خوبیه ، هیچ دلیل دیگه ای نداره!
- همه ی اینا رو می دونم !
- پس این اشکا واسه چیه؟
آیدا به این فکر بود ، وقتی خودت نمی فهمی من چطور بت بگم!
شانه هایش را بالا انداخت.
آیدا برای تیام از هر مسئله ای سخت تر بود ، پیچیده وبدون اطلاعات کافی ...
تیام به قبر ایمان نگاه کرد : من واقعا سعی کردم اونطور که ایمان می خواست تو زندگی کنی ولی مثل اینکه موفق نبودم ، کاش حداقل می گفتی مشکلت چیه؟ شاید من بتونم یه ذره کمکت کنم!
یک ذره ؟ تو می توانی تمام مشکل را حل کنی! فقط بمان و نرو! همین!
باز هم آیدا ساکت بود. اگر تیام خودش نمی فهمید آیدا هیچوقت حرفی نمی زد!
نزدیک 2 ساعت همان جا نشستند ، هیچکدام حرفی از رفتن نمی زدند ، اصلا حرفی نمی زدند ، هر دو در خود بودند و فکر می کردند ! اینقدر نزدیک و اینقدر دور!
بالاخره تیام بلند شد: پاشو تا بریم!
در نهایت تعجب آیدا بلند شد، او دیگر در آنجا کاری نداشت ، تصمیمش را گرفته بود ، اگر قضیه ی خواستگاری کیارش را جدی می کرد شاید می توانست از احساس واقعی تیام نسبت به خودش باخبر شود ، بالاخره یا زنگی زنگ یا رومی روم!
آن روز هر دو کلاس های صبح را دور زده بودند ، برگشتند تا حداقل کلاس بعد از ظهر را از دست ندهند. ولی آیدا حوصله نداشت و چیزی نمی نوشت ، همینطور زل زده بود به نقطه ای از تخته! گلریز – استاد حل تمرین سیالات - متوجه شد : خانم رستم پور! حواستون اینجاست؟
آیدا با بی حالی به طرف او چرخید : بله!
- می تونین این مسئله رو حل کنین؟
تیام صدایش زد : این مسئله از لحاظ ...
چنان او را با سوال های بی ربط و با ربط مشغول کرد که گلریز فراموش کرد از آیدا چه خواسته!
شادی با آرنج به پهلویش کوبید : قضیه چیه؟
- چی ؟
- تو همی! اصلا اینجا نیستی!
- نه ، اینطور نیست!
شادی خندید : گلریز فهمید ، حتی تیام هم از اون فاصله فهمید ، نمی خوای بگی؟
- پسر عموی تیام ازم خواستگاری کرده!
- پس تیام چی؟
- منظورت چیه؟
- رابطه ات با تیام چی میشه؟
- چه رابطه ای؟
- منو احمق فرض نکن آیدا ، می خوای بگی تو و تیام عین خواهر برادرین؟ هیچ علاقه ای بینتون نیست؟ باور نمی کنم! امروز خیره شده بود به در تا تو بیای ، حواسم بش بود ، بالاخره اومد طرف من و پرسید تو رو ندیدم! وقتی گفتم نه ، از کلاس رفت بیرون و نیومد تا حالا!
آیدا زهر خند زد : تو هم مثل عسل فکر می کنی ، ولی اینطور نیست! اون لله ی منه ! آقا بالا سر!
صدای گلریز هردو را از جا پراند: خانم رستم پور، امروز که آقای اندزگو مانع شدند ، این مسئله رو هفته ی آینده بیاین حل کنین!
شادی پشت سرش غر زد : دیوونه ی از خود راضی!
آیدا شانه هایش را بالا انداخت : نیوتن برام حلش میکنه ، مهم نیست!
تیام از کنارش گذشت و خندید.
قلب آیدا از خنده ی او لبریز شادی شد ، بدبخت! یک خنده ی او ، تو را خوشبخت می کند و یک اخمش بدبخت!
کاش تیام همه ی این ها را می دانست!
از کلاس داشت بیرون می رفت که سروش را پشت در منتظر دید ، زیاد به خودش زحمت نداد ، تیام با آن لباس چهار خانه اش چند قدم آن طرفتر ایستاده بود. ضایع تابلوی احمق!
آیدا سرش را پایین انداخت و راهش را گرفت که برود.
- خانم رستم پور!
آیدا ایستاد ولی برنگشت ، سروش با خجالت رو به رویش ایستاد : می خواستم حالتون رو بپرسم!
- خیلی ممنون ، خوبم!
آیدا عین لیمو شیرین تلخ بود.
- مشکلی داشتین که صبح نیومدین؟
- نخیر ، خواب موندم!
تازگیا به راحتی دروغ می گفت. سروش این پا و آن پا کرد.
- ببخشید آقای فلاحت من باید برم!
بدون اینکه منتظر جواب او بماند ، کیفش راروی شانه جا به جا کرد و رفت. دیگر حوصله ی هیچ کس را نداشت.
تیام از پشت سرخودش را به او رساند : خانم رستم پور!
آیدا ایستاد : فقط حالمو پرسید ، همین! می خواست مطمئن بشه صبح مرضی نداشتم که غیبت کردم .
به راه افتاد .
- خانم رستم پور!
آیدا زیر لب غرید : زهرمار و خانم رستم پور!
و به راهش ادامه داد. مادر برای پنج شنبه با خانواده ی عموی تیام قرار گذاشته بود ، آیدا فکر نمی کرد اینقدر زود بتواند با کیارش رو به رو شود با این حال مخالفت نکرد . تیام وقتی این خبر را از مادر شنید مثل برج زهر مار از خانه بیرون رفت. بی هدف در خیابان راه افتاد و ناگهان دید سر از خانه ی آیدا و ایمان در آورد ، کلید ان خانه همیشه همراهش بود – که اگر آیدا بخواهد فورا او را به آنجا برساند- کلید را درقفل انداخت وارد شد. آن خانه فقط ایمان را به یاد او می آورد. از آیدا در این خانه چیزی به یاد نداشت ، وقتی سعی میکرد آیدای آن موقع را به یاد بیاورد ، یک غریبه به ذهنش می آمد . آیدای او نبود ، آیدای او ...
به اتاق آیدا رفت و روی تخت دراز کشید ، روی دیوار با نوک تیز چیزی کلمه ی مادر را تراشیده بودند ، بغضی گلویش را گرفت ، آیدای طفلکی او ...
کاش می توانست تمام شادی های دنیا را به پای او بریزد ولی آیدا با کیارش خوشبخت نمی شد ، آیدا مال او بود ، تیام هنوز معنای این خواستن را درک نمی کرد ولی می دانست که نمی خواهد آیدا را متعلق به دیگری ببیند ، آیدا فقط برای او بود.
آیدا می دانست که فقط برای جز دادن تیام ، با آمدن کیارش موافقت کرده است وگرنه نمی توانست حتی برای یک لحظه کسی را به جز تیام در قلبش راه دهد ، همین تیام آزار دهنده ی زورگو را برای همیشه می خواست.
تیام بسیار با محبت و دلرحم بود و همین ویژگیش آیدا را پایبند کرده بود ، آیدا را که اینهمه نیاز به محبت داشت . تیام بی دریغ و بدون انتظار محبت می کرد ، روزهای اول آیدا به این فکر که تیام به خاطر ایمان به او محبت می کند حالش از او به هم می خورد ولی حالا می دید که محبت تیام از جای دیگری آب می خورد ، حتی تیام هم ناخود آگاه دلبسته بود.
آیدا می توانست بفهمد که این خودش است که محبت تیام را برمی انگیزد نه یاد ایمان ولی می دید که تیام نه تنها علاقه اش را ابراز نمی کند بلکه از آن خبر ندارد ، و آیدا می ترسید.
می ترسید که تیام باخبر شود ولی به آن بها ندهد ، آن را مثل همه ی چیزها بگذارد و برود. می دانست که ترجیح می دهد تیام نداند و برود تا دانسته و آگاه بر این علاقه او را تنها بگذارد. این کار آیدا را نابود می کرد.
تیام به خانه برگشت ، بی حرف به اتاقش رفت . متفکر و گرفته بود ، برای شام هم بیرون نیامد.
پنج شنبه مثل برق از راه رسید ، یِدا مضطرب و پریشان بود. شادی به شدت نگران تیام بود.
- قراره واسه من خواستگار بیاد ، تو واسه تیام ضجه میزنی؟
- تو که بدت نیومده ، اون بچه اس که داره از پشت خنجر می خوره!
آیدا شکلک در آورد : اون بچه عین خیالشم نیست!
تیام چند صندلی آنطرفتر داشت به ادا و اطوار دوقلوها می خندید ، یک لحظه نگاهشان به هم افتاد و اخم های تیام در هم رفت و آیدا رویش را برگرداند .
- این چند روزه هیچی نگفته؟
- نه ، فقط چپ رفته راست اومده ، غر زده و ایراد گرفته!
- بچه ام نمی تونه به کسی شکایت کنه ، از درون می سوزه!
- بمیرم الهی ، پس چرا کاری نمی کنه؟
شادی با چشم های گشاد به او خیره شد : مثلا چکار؟
- چه میدونم؟ یه کاری بکنه که نشون بده ...
یکی به میان حرفش پرید : خانم رستم پور!
برگشت ، تیام رو به روی او بود. با خونسردی برگه ای را به سمت او گرفت : این همون حل مسئله ی سیالاته!
آیدا گیج شده بود ولی برگه را گرفت : خیلی ممنون!
تیام سری تکان داد و رفت!
آیدا با حیرت به برگه خیره شد ، یک نامه بود ؛ درست همان لحن خشن تیام را داشت. حتی از خط های نامه هم عصبانیت و دلخوری اش مشخص بود ، گفته بود که نمی داند چرا ولی نسبت به خواستگاری کیارش نظر خوبی ندارد و بهتر است آیدا همه چیز را فیصله دهد وتمام کند . آیدا نامه را مچاله کرد و در کیفش انداخت ؛ این هم شد حرف؟ نمی داند چرا؟
چشم های شادی برق زد : اینم چیزی که می خواستی!
- به همین خیال باشه ، آقا بم دستور داده همه چیز رو تموم کنم فکر کرده کیه؟
شادی حیرتزده گفت : چی داری میگی؟
آیدا روی جزوه ی او نوشت : باید دقیقا بگه چرا نمی خواد من با کس دیگه ای ازدواج کنم!
- تو دیگه کی هستی!
- من نمی تونم به خاطر حرف تو و عسل ، زندگیمو از کف بدم ! باید به غلط کردن بیفته!
- اگه بر عکس عمل کرد چی؟
آیدا اندوهگین به طرف او برگشت : اونوقت همه چی خود به خود تموم میشه!
تیام آن روز بعد از ظهر را به خانه نیامد ،مادر زنگ زد و تهدید کرد که شب حتما باید بیاید. شب ، تیام تقریبا با مهمان ها به خانه رسید . در ظاهر خوب و خوش اخلاق بود . ولی اصلا به آیدا که لباس مورد پسند او را پوشیده بود ، نگاه نکرد!
به نظر آیدا عجیب و غربت زده می امد که همراه محبوبش ، منتظر خواستگاری دیگری باشد . دلش تنگ و نفسش گرفته بود و همه ی اینها را تقصیر تیام می دانست. تیام که دور از او و در کنار کیارش نشسته بود.
آن شب حرف زیادی زده نشد ، به جز اینکه پدر گفت هرچه آیدا بخواهد و آیدا هم از آنجا که شناختی از کیارش نداشت ، قرار شد چند جلسه ای با هم ملاقات کنند. در این بین تیام یک کلمه هم حرف نزده بود.
و آیدا آرزو می کرد هیچوقت با آمدن کیارش موافقت نکرده بود . عجب دردسری درست شده بود ، او چه حرفی برای زدن به کیارش داشت؟ او تیام را می خواست ... حتی اگر تیام اینقدر سنگ و سرد باشد و او را نخواهد.
در تمام مدت مجلس خواستگاری حواسش به تیام بود که پاهایش را روی هم انداخته و دست به سینه نشسته بود . حتی یک لحظه هم به کیارش فکر نکرده بود.
قرار شد یکشنبه ظهر برای نهار با کیارش بیرون برود ! خدای بزرگ ! این دیگر چه مصیبتی بود؟
(03-10-2013، 16:06)pedram021 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
خودت اینو نوشتی؟!؟!؟!؟!؟!؟
چقدر زیاده
نه من ننوشتم اسم نویسندش لیلی نیکزاده کاربر سایت نودوهشتیا
آن ها رفتند و آیدا ماند با تیام که دیواری به اندازه ی تمام دنیا بینشان بود. به قول شادی ، حیله ی آیدا بر عکس عمل کرده بود ، به جای اینکه داد تیام را در آورد ، او را ساکت کرده بود.
روز جمعه ، تیام تا نهار از اتاقش بیرون نیامد ، برای نهار هم یک عالمه غر زد - مرغ بود - و چند قاشق بیشتر نخورد . بعد از نهار گفت می خواهد به دیدن طنین برود وقتی مادر گفت آیدا هم می خواهد برود و با هم بروند ، بلافاصله نظرش را عوض کرد : نه ، درس دارم!
- باشه ، پس آیدا رو برسون و برگرد!
گیر افتاده بود ، قبول کرد وبا هم رفتند.
تیام حتی یک کلمه هم با او حرف نمی زد ، واین دل آیدا را می سوزاند، ولی حرفی نزد . این قضیه را باید تیام تمام می کرد.
به اسم طنین رفته بودند ، ولی تیام مشغول حرف زدن با تکین شد و آیدا و پریا خودشان را با طنین سرگرم کردند که او هم زود خوابید ، در آغوش آیدا خوابش برد. آیدا به آن موجود نحیف آسیب پذیر نگاه کرد ، دلش پر کشید. او کسی را می خواست که به او محبت کند ، محبت زیادی در قلب آیدا بی استفاده افتاده بود . کاش تیام می فهمید.
تیام برای آیدا درست مثل طنین بود ، محبت آیدا را بر می انگیخت ، عین بچه ای که با دیدنش دلت می خواست لپ هایش را بکشی ،او عین یک بچه صاف ، ساده و پاک بود . آیدا هم عاشق همین پاکیش بود. او زلال و بی حیله بود.
آیدا هیچوقت از او کینه و نفرتی ندیده بود به جز حساسیتی که روی سروش داشت . چطور می توانست تیام را کنار بزند و با کیارش درباره ی آینده حرف بزند؟ تیام یواش یواش جایش را درقلب او باز کرده بود ولی صاحب قلبش شده بود.
نزدیک به 2 ساعت آن جا بودند که تیام بلند شد و به او هم گفت آماده شود که بروند.
در ماشین بالاخره به حرف آمد : نظرت درباره ی کیارش چیه؟
لبخند به لب آیدا آمد : چیز زیادی ازش نمی دونم!
- پسر خوبیه ، یعنی خیلی خوبه! البته خودت می فهمی ، وقتی باهاش حرف بزنی!
لحنش خاص بود انگار داشت چیز تلخی را به زور می جوید.
با اینکه برای هردو توضیح داده بود مجبور شد مو به مو جریانات خواستگاری را تعریف کند ، شادی حامی وفادار تیام بود ولی ارکیده عقیده داشت آیدا به این ترتیب می تواند تیام را ادب کند، حالا دیگر هر دو دوستش از علاقه ی او به تیام خبر داشتند و آیدا به اندازه ی قبل احساس شکست و ناکامی نمی کرد چون هر دو به او امیدواری می دادند.
ولی شخص موردنظر هیچ پالس مثبتی نمی فرستاد ، سفت و سخت وبی حرف باقی مانده بود ولی سر هر کلاسی استاد به او تذکر می داد که حواسش را به کلاس جمع کند.
روز یکشنبه آیدا منظم و آراسته به دانشگاه رفت ، قرار بود کیارش بیاید دانشگاه به دنبال او! آیدا زیاد از این بابت ناراحت نبود هم تیام بیشتر می سوخت و هم سروش را عقب می زد.
ظهر که داشت از کلاس بیرون می رفت نگاه محکوم کننده ی تیام را روی خودش احساس کرد. شادی و ارکیده بیشتر از او استرس داشتند ولی آیدا کاملا آرام بود : کیارش پسر خوبیه ، یه جورایی حس می کنم می شناسمش!
شادی ماتم زده گفت : دیگه بگو داری میری که جواب مثبت بدی!
- یه چیزی تو همین مایه ها!
- آیدا اگه این کارو بکنی( انگشتش را تهدید کنان به سمتش گرفت) دعا می کنم بمیری!
تیام از کنارشان سلانه سلانه می گذشت ، برگشت و با عصبانیت به شادی نگاه کرد. شادی جا خورد : خدا بده شانس!
قبل از آنکه کیارش بیاید ، تیام رفته بود.
آیدا زیاد منتظر کیارش نماند ، خیلی به موقع آمد.
کیارش او را به جای خلوت و مناسبی برد. آنقدر مودب و با احترام رفتار می کرد که آیدا خجالت زده شد.اگر کیارش می فهمید او فقط طعمه ای است برای گیر انداختن تیام ، چه می کرد؟!
کیارش اجازه داد او با آرامش نهارش را بخورد ، فقط درباره ی درس و دانشگاه سوال می کرد . ولی نهار که تمام شد آیدا با اضطراب چشم به دهان او دوخت . کیارش با دیدن رنگ پریدگی او لبخند زد ، از این دختر خوشش آمده بود، ولی ... نه برای ازدواج! چیزی ته ذهنش را قلقلک می داد ، ولی اول باید مطمئن میشد.
- اول شما صحبت می کنید یا من شروع کنم؟
آیدا شانه هایش را بالا انداخت: من حرفی برای گفتن ندارم!
- پس من شروع می کنم ( سینه اش را صاف کرد) راستش آیدا خانم، من اصلا قصد ازدواج ندارم ولی به خاطر مادرم ... ( تمام حواسش را روی حرکات آیدا متمرکز کرده بود) مادرم خیلی اصرار داره که من ازدواج کنم- در واقع ... منم قصد دارم ولی... ببینید من به یه نفر علاقه دارم!
نفس راحتی کشید و متوجه آرام شدن آیدا و لبخند او شد ، ادامه داد: ولی فعلا شرایط مطرح کردنش رو ندارم ، تا الان هم مادرم روی هر کسی انگشت می گذاشت یه ایراد می گرفتم ولی خوب از شما ...
با لبخند به آیدا نگاه کرد که صورتش شکفته بود ، پس حدس درستی زده بود.
- البته معذرت می خوام که با این وضعیت به شما پیشنهاد دادم ، ولی گفتم که می تونم باهاتون حرف بزنم و دلایلم رو بگم!
- البته ، من کاملا متوجهم!
این را آیدا خیلی سریع گفت و کیارش تعجب کرد. مثل اینکه قضیه جدی بود ، قبل از اینکه چیزی بگوید ، آیدا با شیطنت پرسید: طرفتون آشناس؟
کیارش هنوز در فکر بود : نه ، غریبه اس ، همکلاسیمه!
- امیدوارم به هم برسین و خوشبخت بشین!
نکند او را به زور فرستاده بودند؟!
- خیلی سریع کنار اومدین، از من ناراحت نیستین؟
- نه ، کاملا به شما حق میدم ، تازه من که این وسط یه نهار هم خوردم!
او واقعا شاد وشنگول شده بود!
کیارش خندید : راستشو بگو ، زن عمو ازت خواست قبول کنی من بیام خواستگاری؟
- نه ، اصلا ، فرشته جون اصرار داشت که شما خیلی خوبین ولی منو مجبور نکرد ، منم به خاطر ایشون و همینطور احترامی که برای شما قائل بودم قبول کردم ، اون موقع که نمی دونستم شما مایل نیستین!
کیارش حرفی نزد و منتظر ماند چون مشخص بود که آیدا قصد دارد حرفی بزند ولی نمی توانست.
- خوب؟
- بله؟
- من خیلی راحت حرفمو زدم ، چرا شما حرفتونو نمی زنین؟
- راستش می خواستم خواهش کنم به بقیه نگیم همه چی تموم شده!
- بله؟
- توضیح میدم ، من که از وضعیت شما خبر دارم ، قول هم میدم که مشکلی براتون درست نکنم ولی اینطوری بهتره ، دیگه زورکی نمیرین خواستگاری منم به هدفم میرسم!
- میشه منم در جریان هدف شما قرار بگیرم؟
آیدا سرخ شد : خیلی خصوصیه ، شرمنده ام!
کیارش با متانت گفت : من هم فکر می کنم تنها چیزی که باعث میشه تیام ایران بمونه تویی ، سعیتو بکن!
زبان آیدا بند آمده بود. کیارش لبخند زد : آدم وقتی واقعا هدفش خواستگاری نباشه می تونه خیلی چیزا بفهمه ، من تیام رو خیلی خوب می شناسم اون شب کاملا از رفتارش مشخص بود که به شما اهمیت میده ، از رفتار شما هم ... بنابراین قبول می کنم ، کی می تونیم دوباره همدیگه رو ببینیم؟
آیدا خندید ؛ بر خلاف تصورش از اینکه کیارش رازش را فهمیده بود زیاد ناراحت نشد. شاید به این وسیله می توانست تیام را تکان دهد.
کیارش او را به خانه رساند ، با هم صمیمی شده بودند ، تیام هیچوقت نتوانسته بود جای ایمان را برای او بگیرد ولی آیدا نسبت به کیارش حس برادرانه ای داشت.
تیام مثل همه ی لحظات خاص طوفانیش توی هال داشت تلویزیون می دید ، به سردی جواب سلام او را داد.
مادر با ذوق گفت : خوب؟
آیدا با دیدن شور و شوق او خندید : هیچی نهار خوردیم.
- چی گفتین؟
- قرار شد الان که درس داریم زیاد همدیگه رو نبینیم ، گفتم بم وقت بده تا این ترم تموم بشه!
- به نظرت چطور پسری بود؟
آیدا حقیقت را گفت :آقا و مودب ، خیلی خوب بود.
- پس جوابت 50% مثبته؟
- حتی اگه خواستگارم هم نبود همین نظرو درباره اش داشتم! بنابراین فعلا نمی تونیم نتیجه ای بگیریم. در هر حال فرشته جون ، به نظرم ازدواج واسه من زوده!
لبخند تیام از چشم او دور نماند. لبخند تیام- حتی کمرنگ هم- او را شاد می کرد.
آن روز برای اولین بار بعد از مرگ ایمان ، ساز زد و تا توانست اشک ریخت. خودش هم از hحساسش بی خبر بود.
تیام در اتاقش را زد ، آیدا دوست نداشت او چشم های گریانش را ببیند ، جواب نداد ولی تیام آمد داخل ، آیدا از این حرکت او جا خورد ، از تیام بعید بود. فورا چشم های خیس او توجهش را جلب کرد : چیزی شده؟
آیدا رویش را برگرداند : نه!
- من دختر نیستم ، ولی می دونم حتی دخترا هم بی دلیل گریه نمی کنند.
- من با بقیه فرق دارم!
تیام آمد جلوتر و رو به روی او روی تختش نشست : می دونم ولی بازم واسه اشک ریختن دلیل می خوای!
- بی خیال ، دخترونه بود.
- چقدر شما دخترا پیچیده این!
هردو خندیدند و آیدا پرسید : کاری داشتی؟
- دیدم بعد از مدتها داری ساز میزنی خواستم ببینم چه دلیل مبارکی داره؟
داشت طعنه میزد؟ به قضیه ی کیارش؟ باید حالش را می گرفت.
- تو تا حالا از کسی خوشت اومده؟ منظورم دختره!
تیام به سرعت جواب داد : خوب آره!
ضربان قلب آیدا بالا رفت: خوب؟
- خوب چی؟
- بعد چه اتفاقی افتاد؟
- قرار بود چه اتفاقی بیفته؟
- تیام دیوونه! تو و اون چیکار کردین؟
تیام گیج بود.
- یعنی برای ازدواج واین چیزا . ..
- نه بابا ، منظورم تو و پریا بودین.
آیدا با عصبانیت به او نگاه کرد : منو سرکار گذاشتی؟
- نه ، کاملا جدی بودم!
آیدا با تاسف سرش را تکان داد ، این پسر در دنیای دیگری سیر می کرد.
- منظورت از این سوال چی بود؟
- می خواستم ببینم می تونی منو درک کنی؟
این بار دو زاری تیام سریع افتاد و اخم هایش درهم رفت ؛ بلند شد که برود بیرون ولی آیدا نمی خواست او برود.
- بمون، می خوام ساز بزنم اگه تنها باشم گریه می کنم!
این حرف بهانه بود، می خواست فقط برای تیام بزند، فقط وفقط برای او ...
وقتی برای شادی و ارکیده تعریف کرد بین او و کیارش چه گذشته ، دهان هر دو باز ماند.
- میگم نکنه تیام به او حرفی زده؟
کاش اینطور بود: نه بابا ، وگرنه اصلا پا پیش نمیزاشت.
- حالا این همه نقشه تاثیری هم داشته؟
- فقط کم حرفتر شده!
روزها همینطور می گذشت ، آیدا منتظر نشانه ای از پایان صبر تیام بود ولی خبری نمیشد. یکبار دیگر با کیارش بیرون رفت که کیارش او را به یک نمایشگاه نقاشی برد ، آیدا با دیدن یکی از نقاشی ها خیلی تعریف و تمجید کرد و نقاش که دوست کیارش بود تابلو را به او هدیه داد ، با وجود مخالفت شدید آیدا ، آن را پس نگرفت.
وقتی برمی گشتند ، کیارش از او درباره ی تیام سوال کرد ، آیدا سرخ شد ولی کیارش مثل برادرش بود.
- هیچی ، اون هنوزم می خواد بره!
- تعجب می کنم ، من تو این چند برخورد کم احساس کردم به شما علاقه داره!
آیدا با خجالت در جایش جا به جا شد.
- البته تیام یه کم با بقیه متفاوته ، خیلی اهل نشون دادن احساسات نیست ، این چیزا براش تعریف نشده اس! بیچاره شاید حتی خودشم متوجه حسش نیست ، هر چند نمی تونه کنترلش کنه ، به هر حال باید بهش فرصت داد.
- فکر میکنم. یعنی به نظر میاد براش مهم نیس ، تا حالا همیشه گفته هیچی نمی تونه اونو از تصمیمش منصرف کنه!
- اون خیلی جوون و بی تجربه اس! خیلی راحت تصمیم می گیره کم کم می فهمه نباید اینقدر قاطع نظر بده!
- نمی دونم ، شاید! ولی تیام خیلی مصممه ، من بودم جلوی فرشته جون کم می آوردم ولی اون عین خیالشم نیس!
- چون هنوز قضیه جدی نشده ، صبر کن وقتی امکان رفتنش پیش اومد ببین چطور پای رفتنش سست میشه!
کاش اینطور بود که او می گفت.
تیام تابلو را دردست او دید و ابروهایش را بالا برد.
- رفته بودیم نمایشگاه نقاشی ، نقاش دوست کیارش خان بود اینو بم هدیه داد.
تیام با تمسخر گفت : کاش ما رو هم قد تو می خواستن!
با این حرف ، انگار به دل آیدا چنگ زده بود.
نمره های میان ترم ترمو دینامیک را زدند ، برخلاف تصور همه ، تیام بالاترین نمره را که نیاورده بود هیچ ، جزو نمره های متوسط بود . شادی محکم زد پس گردن آیدا : همش تقصیر توئه!
آیدا حرفی برای گفتن نداشت. البته تیام عین خیالش نبود و این آیدا را غمگینتر می کرد او هیچوقت برای نمره هایش پشیزی ، ارزش قائل نبود.از ناراحتی اشک به چشمش آمد ، این روزها بی بهانه اشک می ریخت. شادی دست انداخت دور گردن او : چیه؟
- همش واسه اینه که داره میره!
رفتند و توی محوطه نشستند ، آیدا سرش را روی شانه ی شادی گذاشت : اگه بره من می میرم!
- واقعا اینقدر دوستش داری؟ پس چرا کاری نمی کنی؟
- من نمی تونم پا پیش بزارم! اگه بی تفاوتی کنه نابود میشم!
- ولی به نظر من ارزششو داره که تو حرف بزنی ... ممکنه بره و پشیمون بشی!
گریه ی آیدا شدت گرفت ، در همین گیر و ویر تیام با دوقلوها از آنجا می گذشت ، متوجه او شد و ایستاد، رنگ آیدا پرید ، نکند او بخواهد به طرفش بیاید؟ جلو ی همه علت گریه اش را بپرسد؟نه! نمی آمد!
ولی آمد، از دوقلوها فاصله گرفت و به طرف آنها آمد: ببخشید خانمها ! شما مشکلی ندارین اگه کلاس فوق العاده ی ریاضی مهندسی به جای چهارشنبه ، یکشنبه هفته ی آینده باشه؟
هیچکدام مخالف نبودند ، تیام رو کرد به شادی : خانم بهرامی ! میشه شما با بقیه خانما هماهنگ کنین؟
شادی قبول کرد وبلند شد . آیدا هم بلند شد که با او برود ولی تیام اشاره کرد که بماند. آیدا ماند وبه رفتن شادی خیره شد.
- باز چی شده؟
- میگم چرا اشک های من اینقدر برای تو مهمه ؟ به قول یک شیمیدان اشک ماده ی مهمی نیست ، آب و کمی نمک ...
- مسخره بازی در نیار آیدا ! تو تمام مدتی که ایمان بیمارستان بود من اشک تو روندیدم حالا بدون اینکه مشکلی داشته هر روز داری گریه میکنی! چرا نمی تونی به من بگی؟
- چرا نمره ی ترموت اینقدر کم شده؟
شانه هایش را بالا انداخت : چه اهمیتی داره؟
- نمره اهمیتی نداره ، ولی برای من مهمه که چی باعث شده تو امتحانت رو بد بدی!
هردو می دانستند ، میانترم ترمو بعد از خواستگاری کیارش بود.
تیام به درخت رو به رویش نگاه کرد : تو واقعا از کیارش خوشت میاد؟
- اون پسر خوبیه!
- یعنی می خوای جواب مثبت بدی؟
- فکر نمی کنی کار درستی باشه؟
تیام ساکت بود و آیدا منتظر ؛ بگو! لطفا بگو ! بگو و تمام کن! خواهش میکنم!
- صلاح مملکت خویش خسروان دانند ، به هر حال برای مشکلاتت روی من حساب کن! هر مشکلی رو میشه حل کرد ولی با اشک و زاری نمیشه چیزی رو درست کرد دختر خوب!
از او فاصله گرفت و رفت.
آیدا دلش می خواست سرش را به درخت بکوبد.
از حرصش کلاس بعدی را نرفت و پیاده به طرف خانه به راه افتاد ، می خواست فکر کند و تصمیم بگیرد ولی یک نفر این وسط مزاحم بود . زیاد از دانشگاه دور نشده بود که ماشینی بوق زد ، اهمیتی نداد تا یک نفر او را به اسم صدا زد.
برگشت و ماشین تیام را دید؛ نفس عمیقی کشید وبه طرف او رفت : تو کار و زندگی نداری؟
تیام جدی و سخت بود : فکر می کنم الان هم مشغول زندگیم هستم ، غیر از اینه؟
- تو مجبور نیستی پرستار من باشی اندرزگو! برگرد سر کلاست!
- تو مهمتر از کلاسی! سوار شو!
- خیلی ممنون ، من می خوام پیاده برم!
ماشین تیام به راه افتاد ، کاش تنهایش نمی گذاشت. در همین فکر بود که او را دید ، تنها و بدون ماشین ...
متعجب پرسید : ماشینت کو؟
- گذاشتمش پارکینگ!
- تیام ممکنه دست از سر کچل من برداری و اجازه بدی تنها باشم؟
- باور کنم مزاحم نمیشم!
بی حرف در کنار هم راه افتادند ، آیدا آرزو می کرد این لحظه تا ابد ادامه می یافت. تیام با هیچکدام از آرزوها یا حتی معیار های او همخوانی نداشت ولی چه کند که دلش تیام را می خواست؟ همین تیام را که غرق در فکر قدم هایش را با او هماهنگ می کرد ، زیر چشمی او را پایید ، چقدر خواستنی و محبوب بود!
- نگو که فقط اومدی با من قدم بزنی !
- اتفاقا تجربه ی خوبیه ؛ خیلی وقته که پیاده روی نکردم!
- تمومش کن تیام! برگرد و برو ! من واقعا معنی سماجت تو رو نمی فهمم!
-منم لجبازی های تو رو نمیفهمم! تو هیچوقت بیخود و بی جهت غیبت نمی کنی چه برسه با اینکه کلاستو نری و بخوای تو خیابون قدم بزنی!
آیدا دست هایش را درجیب مانتو فرو کرد : من احتیاج داشتم فکر کنم و تصمیم بگیرم!
- مگه قرار نشد بعد از این ترم جواب کیارش رو بدی؟
آیدا حوصله ی خراب کردن این لحظات را نداشت : فکرام ربطی به کیارش نداشت!
- نکنه دوباره این فلاحت خر یه کاری کرده؟
- تیام ، اصلا به اونا مربوط نیست!
پس دیگر برای تیام مهم نبود.
- آخه عقل من به جایی قد نمیده! مشکلت چیه؟ آیدا! تو خیلی بیشتر از اونی که فکر کنی برای من مهمی!
این آیدا را خوشحال نمی کرد.
با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت : اگه تو بتونی مشکلمو حل کنی بهت میگم!
تیام با خودش درگیر بود : میگم نکنه یکی رو دوست داری؟ یکی به جز کیارش و سروش؟
ضربان قلب آیدا بالا رفت ، برگشت و به چشم های او خیره شد : چرا این حرفو می زنی؟
- از رفتارات اینطور حس کردم نکنه تو عاشق ...
ساکت شد.
قلب آیدا به شدت به قفسه ی سینه اش می کوبید : کی؟
سعی کرد صدایش تمسخر آمیز باشد.
- چیز .... پارسا!
مغز آیدا سوت کشید ، همینطور گیج و بهتزده ماند ، آخر این چه حرفی بود؟
تیام زمزمه کرد : درست حدس زدم؟
آیدا از بهت در آمد ، کاش دیواری پیدا میشد که سرش را به آن بکوبد!
راه افتاد و جواب او را نداد ، تیام دنبالش آمد : نگفتی!
- اندرزگو به نظر من تو اصلا حدس نزن!
- باشه، حدسم درباره پارسا توهم بود ولی حرفی که اول زدم نه!
صدایش جدی بود.
- کدوم حرف؟
- پای کی در میونه؟
صدایش می لرزید.
- از این خبرا نیست!
- خودتو به اون راه نزن ، من احمق نیستم!
آیدا ایستاد ، سرتا پایش می لرزید:احمق نیستی؟ اگه احمق نبودی که می فهمیدی!
قبل از آنکه تیام به خود بیاید از پیاده رو بیرون پرید و ماشین گرفت.
ولی به خانه نرفت ، به دانشگاه برگشت، نیم ساعت از کلاس گذشته بود ، با این حال رفت سر کلاس ، ولی آنقدر حواسش پرت بود که صدای اعتراض استاد درآمد.
با شادی از کلاس بیرون آمدند.
- چرا دیر اومدی سر کلاس؟
تا برای شادی داشت تعریف می کرد قدم زنان از سالن بیرون آمدند ، شادی هنوز هم اصرار داشت آیدا رک و پوس کنده حرفش را بزند و آیدا عقیده داشت اگر تیام واقعا تا این حد احمق باشد ترجیح می دهد اصلا اتفاقی نیفتد.
- خودتم می دونی که حماقت تیام فقط تو این زمینه اس! مثل من که حماقتم فقط تو سیالاته!
با چشم اطراف را جستوجو کرد.
- دنبال چی می گردی؟
- این دیوونه گلریز!
آیدا با بدخلقی دستش را از دست او بیرون کشید : پس من برم!
- چی ؟ کجا؟ فکر می کنی من تنها با این داغون حرف می زنم؟ باید وایسی ، جم نخوری ها! اوناهاش!
آیدا تقریبا به آندو پشت کرده بود و به بخت بد خودش فکر می کرد که شادی صدایش زد : بریم آیدا!
صدای گلریز در آمد : نه ، اگه میشه من با شما کار داشتم خانم رستم پور!
آیدا رو ترش کرد : چه کاری؟
- درباره ی یه مسئله ای ( با پر رویی رو به شادی کرد) سوال دیگه ای ندارین خانم بهرامی؟
شادی با بهت و حیرت به آیدا نگاه کرد ورفت. گلریز برای اولین بار نمی دانست چه بگوید ، آیدا منتظر بود او حرفش را بزند و گورش را گم بکند : بفرمایید آقای گلریز!
گلریز به حرف آمد و چه حرف زدنی ، آیدا لحظه به لحظه بیشتر رنگ می باخت دلش می خواست محکم به شکم گلریز بکوبد بلکه ساکت شود ولی مزخرف گویی او ، تمامی نداشت.
همینکه آیدا خواست جیغ بزند ، صدایی او را به خود آورد : ببخشید آقای گلریز کی وقت دارین سوال بپرسم؟
گلریز چنان به تیام نگاه کرد که انگار یک مگس مزاحم است : همین الان ، خانم رستم پور داشتند می رفتند.
رو کرد به آیدا و با پررویی گفت :متوجه شدین؟
همینکه از تیام و گلریز فاصله گرفت ، شادی خودش را به او رساند: چی می گفت؟
- میگن از هرچی بدم میاد سرم میادها ! این از خود راضی هم عاشق من شده! جون باباش! مثل اینکه تو پیشونی من نوشته لطفا خواستگاری کنین!
شادی قهقهه زد : ولی تیام یه چیز دیگه تو پیشونی تو خونده لطفا مرا نجات دهید! دیدمش که این دختره گلچین گرفته بودش به حرف ، وقتی دید صحبت تو و گلریز طولانی شد اینقدر ساعتش رو نگاه کرد که طرف کوتاه اومد و رفت ، تیام هم ...
- خانم رستم پور!
آیدا برنگشت ولی رو به شادی گفت : برو بهش بگو خانم رستم پور مرده!
شادی شانه هایش را بالا انداخت و به طرف تیام رفت.
کلاس آیدا تمام شده بود ولی به خانه نرفت ، به مادر زنگ زد و گفت به خانه ی تکین می رود.
پریا و تکین در یک شرکت کار می کردند ولی حالا که طنین کوچک بود ، پریا کارهایش را در خانه انجام می داد و آیدا هر وقت که می توانست آنجا می رفت که در نگهداری طنین کمک کند. در آن موقع از روز پریا انتظار دیدن او را نداشت با این حال خیلی خوشحال شد . آیدا به اتاق سرک کشید : طنین خوابه؟
- آره ، الان دیگه بیدار میشه، بشین!
پریا برای خودش و او چای ریخت : مامان یه چیزایی درباره ی کیارش می گفت.
به صورت رنگپریده و پر از اندوه او نگاه کرد که با بی توجهی گفت : آره ، ازم خواستگاری کرده!
- خوب ؛ جوابشو چی میدی؟
آیدا دست هایش را روی سینه جمع کرد : نمی خوام ازدواج کنم!
پریا خودش را روی مبل رها کرد : اوه ، پس تیام هنوز وقت داره ، حالا تا سر عقل بیاد ...
- اون هیچوقت سر عقل نمیاد.
پریا به لحن ناراحت او هنگام گفتن این جمله توجه کرد ، آیدا به تیام علاقه داشت؟! با شیطنت به او نگاه کرد : ای کلک! نکنه می خوای برادر شوهر منو هم مثل پسر عموش سنگ رو یخ بکنی؟
آیدا با چشمانی سرد به او نگاه کرد و حرفی نزد ، چیزی برای گفتن نداشت.
ولی پریا فهمید پشت این سکوت یک عالمه حرف هست . به او نگاه کرد که مشغول در آوردن مقنعه اش بود ، نکند اتفاقی افتاده باشد؟
پریا آیدا را مثل خواهرش دوست داشت ، همیشه در مورد زندگی او نگران بود با همه ی محبت پدر و مادر شوهرش می دانست که زندگی آیدا کامل نیست ، ولی او دختری نبود که حرفی بزند با این حال نسبت به روزهای اولی که او را دیده بود تغییری در او حس می کرد ، تو دارتر و غمگینتر شده بود ، کاش میشد حالش را عوض کرد.
- برای یه ماموریت 2 روز دارم میرم شیراز ، می تونی باهام بیای؟ به کمکت احتیاج دارم!
- کی میری؟
- چهارشنبه شب میرم ، جمعه برمی گردم!
می توانست برنامه اش را ردیف کند ، هرچند ، دیگر برایش اهمیتی نداشت ... به یک سفر احتیاج داشت.
تمام روزش را با طنین و پریا سر کرد ، بعد از ظهر با هم بیرون رفتند و به اصرار پریا یک شال خرید.
می خواست از راه بازار به خانه برگردد ولی پریا او را به خانه برد : تکین تو رو می بره!
ولی آیدا مطمئن بود تیام خواهد آمد.
تیام درست با تکین به خانه رسید. به سردی به آیدا سلام کرد و طنین را از بغل او گرفت.
پریا متوجه هر حرکت آنها بود ، پس ناراحتی آیدا هر چه که بود از تیام ناشی میشد . از او بعید بود که با حرکت ناشایستی موجب آزار آیدا شده باشد ، تیام با همه ی تلخی و سردی اش مودب و بی آزار بود. پس چه دلیلی داشت؟
موقع شام پریا رو کرد به تکین : مشکل شیراز هم حل شد ، آیدا باهام میاد.
به جای تکین ، تیام جواب داد :کی؟
- چهارشنبه تا جمعه!
- ولی ما که میان ترم مقاومت داریم!
آیدا پوزخند زد ، علت دروغ او را می دانست ، نمی توانست جلوی پریا و تکین علنا مخالفت کند ، به این وسیله می خواست بگوید که او راضی نیست ، ولی آیدا نمی خواست مطیع او باشد : نه ، اون دو هفته ی دیگه اس!
تیام با عصبانیت به او چشم غره رفت و به غذا خوردن ادامه داد ، تکین به طرف آیدا چرخید و با مهربانی گفت : اگه درس داری پریا نمیره ، راضی به زحمت تو نیستیم!
- نه ، من کاری ندارم!
به جز موقع شام ، تیام دیگر با او حرف نزد ، طنین را بغل گرفته و با او بازی می کرد . پریا فنجان چای را جلوی او گذاشت : دعا می کنم خدا بهت دختر بده!
- نه ، من دختر نمی خوام!
- چرا؟
- چون اخلاقش به مادرش میره!
با این حرف او تکین و پریا قهقهه زدند ولی آیدا حتی لبخند نزد.
تیام طنین را به پریا داد : بریم آیدا!
- چاییتو نخوردی!
- تا آیدا آماده بشه می خورم!
آیدا رفت و مانتویش را پوشید ، بالاخره در ماشین تنها میشدند ، اهمیتی نداشت.
ولی تیام یک کلمه در ماشین حرف نزد ، در تمام طول راه ، آهنگ ای ساربان- محسن نامجو را گذاشته بود و هربار که به آخر آن می رسید آن را به اول برمی گرداند و این آیدا را دیوانه می کرد با این حال حرفی نزد. مشخص بود که تیام حواسش جای دیگری است.
به خانه که رسیدند آیدا پیاده شد در را باز کند ولی تیام مانع شد ، دست او را گرفت و به آرامی گفت : هر جور دلت می خواد درباره ی من فکر کن ولی من احمق نیستم!
آیدا برگشت و با حیرت در چشم های او خیره شد، نه ؛ مطمئنا تیام احمق نبود. دستش را از دست او بیرون کشید و پیاده شد ، در را باز کرد و بدون اینکه منتظر او بماند رفت داخل!
پس تیام همه چیز را می دانست ، یا حداقل حالا فهمیده بود ، به جهنم ... این را گفت و بالشش را به دیوار کوبید.
ولی به همین راحتی نبود ، این یعنی تیام به سادگی از کنار عشق و علاقه ی آیدا گذشته بود ، مثل یک رهگذر از کنار یک تابلو!
این از حد تحمل آیدا خارج بود ، تیام او را دور انداخته بود ... این فکر داشت آیدا را دیوانه می کرد ، حتی چشمه ی اشکش هم خشک شده بود ؛ اشک ریختن دیگر فایده نداشت، او را نخواسته بودند ...
مادر با اتاقش آمد ، با مهربانی پرسید : اتفاقی افتاده؟
اتفاق؟ نه ، بلا و مصیبت بود!
- نه فرشته جون ! من خوبم!
کنار او روی تخت نشست : من همیشه دلم می خواست تو تو این خونه و با ما احساس راحتی کنی ، من و تورج رو مثل پدر و مادرت بدونی! البته می دونم که نمیشه ولی سعیمو کردم ... اما تو اصلا پیش ما زندگی خوبی نداری !
او در آن خانه بهشت و جهنم را با هم داشت ، در حالیکه خوشبختی در کنارش بود ، در آتش می سوخت .
- شما خیلی خوبین فرشته جون!
مادر به تعارف او اهمیتی نداد : من قبل از تکین یه دختر داشتم ، تو نمی دونستی نه؟ ( آیدا تایید کرد) اسمش ترمه بود. تکین رو باردار بودم که ترمه ی دو ساله مریض شد و یه هفته بعد مرد . من سه بچه ی دیگه هم دارم ولی هیچکدوم جای ترمه رو پر نکردند. من همیشه یه دختر می خواستم ، پریا خیلی خوبه ولی اون عروس منه ، تو اومدی تو این خونه انگار که واقعا دختر منی ! خیلی دوست دارم تو برام از هر چیزی که تو دلته حرف بزنی ، البته به تو حق میدم، ولی می خواستم بدونی این خونه مال توئه ، تو عضوی از این خانواده ی منی ! ما همه دوستت داریم پس لطفا نگران چیزی نباش!
نه ، او دیگر نگران چیزی نبود ، تکلیفش معلوم شده بود : فرشته جون ، لطفا بگین که جواب من به کیارش منفیه!
– چرا؟ به نظرم رسید که رابطه ی شما با هم خوبه!
البته ، آن یک نقشه بود.
- ایشون خیلی خوبن ولی من فعلا اصلا آمادگی ازدواج ندارم!
نمایش او و کیارش هم تمام شد ، بازی او فقط یک بازنده داشت و آن هم آیدا بود.
آن روز برای نهار همه بودند ، آیدا با حوصله و بی میل سر میز نشسته و مشغول غذایش بود ، مادر او را مخاطب قرار داد : وقتی به سیده خانم گفتم خیلی ناراحت شد !
- از طرف من معذرت خواهی می کردین!
- نه ، دلگیر نشد فقط فکر می کرد تو و کیارش با هم خوب پیش رفتین !
تیام در جایش تکان خورد ولی حرفی نزد . آیدا هم به جویدن غذایش ادامه داد .
- آخه تا حالا کیارش اصلا قبول نمی کرد حتی بره خواستگاری چه برسه به اینکه باهاش حرف بزنه !
آیدا باز هم جواب نداد ولی تیام به نظر می رسید به زور دهانش را بسته نگه داشته . آیدا به زور لقمه ی غذایش را فرو برد : کیارش برای من مثل یه برادر بزرگتر بود ، من با ایشون خیلی راحت بودم ولی واقعا فعلا قصد ازدواج ندارم!
بعد از چند لحظه سکوت پدر به حرف آمد : به نظر من تصمیم عاقلانه ای گرفتی ، البته کیارش از هر جهت مورد تاییده ولی خوب به نظرم تو برای کیارش کم سن و سالی!
بالاخره زبان تیام باز شد : مامان ، خیلی خوشمزه اس!
آیدا دلش می خواست ظرف ماست را روی موهای سیاه و براق او بریزد تا دلش خنک شود . پسره ی گوش دراز خودخواه از خود راضی وحشی ...
آن روز آیدا با اینکه از صبح کلاس نداشت ، به این خاطر که مجبور نباشد با تیام برود به بهانه ی پروژه از صبح به دانشگاه رفت. بدون توجه به کسی در سالن مطالعه نشسته و به کارش مشغول شد. حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس را نداشت ، غرق در فکر و خیال بود که کسی صدایش زد ، سرش را بالا برد ، فرزانه یکی از همکلاسیهایش بود که سوال داشت ، تا آیدا روی سوال فکر کند فرزانه توضیح داد : دیدم کار داری ، نخواستم مزاحمت بشم ، رفتم از اندرزگو بپرسم ولی حواسش خیلی پرت بود فکر کنم عاشق شده!
آیدا ابروهایش را بالا برد.
فرزانه خندید : آخه هر دختری که از کنارمون می گذشت سرشو می برد بالا نگاش می کرد ، آخرش که هیچی از حرفاش نفهمیدم ازم پرسید خانم بهرامی رو ندیدین منم گفتم شادی اصلا نیومده دانشگاه ، بم گفت حواسش پرته و نمی تونه جوابمو بده!
- لابد جزوه اش پیش شادیه اونم می ترسه بخورتش!
- حتما همینطوره وگرنه به قیافه اندرزگو می خوره عاشق بشه؟
به قیافه ی اندرزگو نمی خورد ولی آیدا می دانست درد تیام جزوه نیست! فرزانه که رفت موبایلش را در آورد و نگاه کرد ، 7 میس کال داشت ،2 تا کیارش و 5 تا تیام! با بی حالی از جا بلند شد و از سالن بیرون رفت همینطور بی هدف در دانشگاه راه رفت که بالاخره طرف او را دید : خانم رستم پور!
ایستاد و به طرف او برگشت : بله آقای اندرزگو؟
چشم های تیام شعله می کشید : پروژه اتون چطور پیش میره؟
آیدا صورتش را از او برگرداند : عالی!
- مشخصه ، اینطور که شما از صبح بش ور رفتین!
- کاری داشتین آقای اندرزگو؟
- نه ،اصلا! فقط می خواستم بگم که درست نیست آدم تا این حد خودخواه باشه!
و آیدا هم با همان لحن آرام او جواب داد : دیگ به دیگ میگه روت سیاه! با اجازه!
چند قدم که از او دور شد موبایلش زنگ خورد ، تیام بود ، جوابش را داد: چته حالا اینقدر عنقی؟
- خجالتم چیز خوبیه! از صبح چند بار بت زنگ زدم ، می میری یه فوت بکنی که من بدونم زنده ای؟
- ببخشید حوصله نداشتم!
- مثل اینکه تو فقط برای من حوصله نداری!
- چطور؟
- کیارش بم زنگ زد که می خواد باهات حرف بزنه و تو جوابشو نمیدی. ببینم چی به کیارش گفتی که دل نمیکنه؟ گیر داده به تو!
رنجش از صدایش مشخص بود ، حسادت ، حس مالکیت، طعنه و کنایه ... همه چیز به جز عشقی که آیدا می خواست.
- بش زنگ میزنم ببینم چیکار داره!
هر دو با هم قطع کردند ، تفاهم آنها فقط در رنجیدنشان از یکدیگر بود!
آیدا به کیارش زنگ زد : معذرت می خوام ، متوجه تماستون نشدم.
- خواهش می کنم ، راستش می خواستم بپرسم نقشه اتون گرفت؟
آیدا با نوک کفش به درخت کوبید : نه!
- حدس میزدم ، به تیام هم که زنگ زدم حالش چیزی نبود که انتظار می رفت ، پس چرا نخواستین ادامه بدیم؟
آیدا از گوشه ی چشم تیام را دید که او را می پایید : فایده نداره ، بیخود شما رو علاف کردم!
- بالاخره من خودم قبول کرده بودم ، اعتراضی نداشتم.
شما لطف دارین ولی این کار اعصاب می خواست که من نداشتم! تیام به او SMS زد : حل سیالات نیا!
آیدا خودش هم می خواست این کار را بکند ولی از لج تیام به کلاس رفت ، هرچند این وسط خودش مجبور به تحمل نگاه های مغرورانه ی گلریز شد. احمق از خود راضی! در تمام مدت کلاس خودش را به نوشتن جزوه مشغول کرد و زیاد به گلریز اهمیت نداد.
بعد از کلاس ، داشت وسایلش را جمع می کرد که ارکیده برگه ای را با چند اسم به او داد.
- این چیه؟
- جمعه می خوایم بریم کوه ، اسمتو بنویس!
- کی برنامه اشو ریخته؟
- بک استریت بویز!
آیدا کیفش را روی شانه انداخت و کاغذ را به او برگرداند : من نمیام!
- چرا؟ خیلی عالیه ، همه میان!
- خوش بگذره ، من با پریا می خوام برم مسافرت ، جمعه نیستم!
ارکیده با ناراحتی کاغذ را تا کرد : چه حیف!
کاغذ را برداشت و به طرف پسرهارفت ، تیام کاغذ را از او گرفت و بعد از دندان قروچه ، خودکارش را برداشت و اسم خودش را هم خط زد .
- چی شد؟
- یادم افتاد یه کاری دارم نمی تونم بیام!
- تا 2 دقیقه پیش که کاری نداشتی!
- یادم افتاد که میان ترم مقاومت داریم!
- یه دفه یادت افتاد؟ از صبح تا حالا می گفتی فقط همین جمعه می توی بیای و لا غیر!
- با من بحث نکن متین ! نمی خوام بیام!
- باشه ، اصلا می زاریمش بعد از امتحان مقاومت ، بهتر هم هست!
متین دوباره غر زد : ما که از صبح همینو می گفتیم، آقای «وقت ندارم» قبول نمی کرد.
- متین!
- باشه بابا ، اعصابش خرافه!
یعنی تیام فکر می کرد او به خاطر برنامه ی کوه مسافرتش با پریا را به هم می زند؟ اصلا چرا این کار را بکند؟ چرا تیام با سفر او مخالف بود؟ با بی حوصلگی به آمدن بچه ها نگاه می کرد که ارکیده کنارش نشست : کوه دو هفته افتاد عقب! حالا می تونی بیای، آره؟
- آره ، می تونم!
شادی آمد و صندلی دیگری کنار آیدا نشست : سلام!
- سلام، چرا حل سیالات نیومدی؟
- بره به جهنم ، رفتم خرید ( چشم هایش برق زد) امشب می خوام تولد بگیرم ، میاین؟
ارکیده زد پس گردن او : حالا میگی؟
- تو که تولدت 2 هفته ی دیگه اس!
- آره خوب ولی به خاطر امتحان مقاومت می خوام امروز بگیرم ، فردا هم که درس نداریم ، میاین؟
- من میام!
هر دو به ارکیده نگاه کردند.
- چه ساعتیه؟
- تا5 که کلاس داریم، بعدش هم تابریم کارا رو بکنیم 7 شده ، همون حدودا دیگه ، در ضمن بعد از 8 نمیزارن شما از خوابگاه برین بیرون ، امشبو باید بمونین!
ارکیده با تاسف سر تکان داد : عمرا بتونم امشب بمونم، ارشیا تو خونه تنهاس!
- پس میزارم فرداشب!
- تا آخر این هفته نمی تونم، همین امشب بگیر عزیزم ، بهتون خوش بگذره!
آیدا با عجله دوش گرفت و آماده شد ، تیام او را دید که حاضر و آماده داشت پایین می رفت : به سلامتی کجا؟
- تولد شادیه ، میرم خوابگاه اونا!
تیام به ساعتش نگاه کرد : بله ، بعد انشالله ساعت چند برمی گردین؟
آیدا شالش را جلوی آینه مرتب کرد : امشب نمیام ، فردا یه سره میرم دانشگاه!
- با اجازه ی کی؟
این دیگر از آن حرفها بود، با عصبانیت به طرف تیام برگشت : بله؟
تیام کوتاه آمد ولی خود را نباخت: منظورم اینه که نباید به ما بگی؟
- به مادرت گفتم و اجازه داد ، تو این وسط چه کاریه؟
از نظر تیام که همه کاره، با این حال نظرش را بر زبان نیاورد : وایسا تا آماده بشم ببرمت!
- خیلی ممنون، همین مونده با تو برم!
- چه عیبی دارم؟
- نکنه یادت رفته کجا دارم میرم؟ کافیه یکی منو با توی پیشونی سفید ببینه مثل بمب تو دانشگاه می ترکونه!
- گاوم شدیم دیگه، نه؟
- در مثل مناقشه نیست ، برو اون ور!
ولی تیام حاضر نبود به این سادگیها میدان را خالی کند : کادو نمی خوای بخری؟
- چرا اول میرم خرید!
- پس من می برمت کادو بخری ، بعد خودت برو خوابگاه!
بد فکری نبود : باشه ، ولی زود حاضر شو!
- 100% ! مگه من دخترم؟
آیدا برای شادی کتاب خرید ؛ گفت و گوهای تنهایی از دکتر شریعتی!
- به نظرت واسه کادوی تولد مناسبه؟
- مهم نیست، اون خوشش میاد ، مطمئنم دیگه برو تیام ، ممنون!
- ببین تا نزدیکای خوابگاه می برمت خوب؟
- باشه ولی فقط تا نزدیکش ها، نری دم در خوابگاه!
آیدا همیشه دوست داشت حداقل یک شب را درخوابگاه بگذراند ولی تا الان شرایطش پیش نیامده بود ، شادی با 5 نفر دیگر هم اتاق بود که آیدا سه نفرشان را می شناخت. جو عجیبی بود پر از سر وصدا و شلوغی! همه ی دختر هایی را که تا الان با مانتو ومقنعه یا چادر دیده بود با لباس راحت می دید. از دیدن بعضیها تعجب می کرد. مثل حدیث که یکسال از آنها بالاتر بود و عمران می خواند. همیشه او را با چادر وحجاب کامل دیده بود، از دیدن موهای بلند وزیبای او با آن لباس شیک فیروزه ای شاخ در آورده بود. خیلی خوش گذشت، تا ساعت 10.5 زدند و رقصیدند ، بعد هر کس به اتاق خودش رفت. آیدا ماند و هم اتاقی های شادی که که تا ساعت 12 غیبت کردند ، همه ی دانشگاه را شست و شو دادند و آویزان کردند. هیچکس را بی نصیب نگذاشتند. از همه چیز و همه جا خبر داشتند ، آیدا فقط می خندید ، تازه می فهمید که وقتی شادی می گوید برای درس خواندن وقت ندارد ، منظورش چیست؟!
ساعت 12.5 بود که تیام زنگ زد ، آیدا برای اینکه مزاحم بقیه نباشد از اتاق بیرون رفت . در حیاط خوابگاه چند نفر دیگر هم در حال پیاده روی و فک زدن بودند.
- سلام!
- سلام، تولد خوش گذشت؟
- آره ، خیلی ، ببخشید که نمی تونم بگم جات خالی بود ، آخه حسابی دخترونه بود.
- زنگ زدم بگم فردا ساعت 8 ترمو داریم ، یادتون نره ها!
- این تویی که همیشه یادت میره حضرت آقا ، نه من!
تیام خودش را از تک و تا نینداخت: در هر صورت، خواب نمونی یه وقت، راحتی اونجا؟
- زندان که نیست ، مردم دارن اینجا زندگی می کنن!
- چه جایی باید باشه ،هفصد هشصد دختر!
- هزارتا!
- پناه بر خدا ، فکرشم نمی تونم بکنم، کاری نداری؟
- نه، شبت به خیر!
- شب شما هم به خیر! هنوز آیدا به اتاق برنگشته بود که دوباره زنگ زد : ببین جزوه ی ترموت کجاست؟
- بهت که گفتم فردا از اینجا میرم دانشگاه ، باهام آوردمش!
- من میخوام ترمو بخونم ، خودم که جزوه ندارم!
- حسنی به مکتب نمی رفت، وقتی می رفت ... بگیر بخواب بچه!
- خوابم نمیاد ، برو جزوه اتو بیار ، بگو درس جلسه ی پیش چی بوده؟
- دیوونه شدی؟ برو کتابو بخون!
- کتاب خیلی زیاده ، تازه خط تو بهتره!
آیدا خنده اش گرفت : به این میگن بهونه ی بنی اسرائیلی! تو همیشه ساعت 12 خواب 5 پادشاه رو رد کردی ، چطور امشب بیداری؟
- چه میدونم؟ زده به سرم! یه کم حرف بزن تا من خوابم بگیره!
- مگه من رادیوام؟ کتاب بخون!
- خوندم ، بدتر بیدار شدم!
- چی خوندی حالا؟
- کوری!
- قحطی کتاب بود؟ برو فیلم ببین!
- فیلم جدید هیچی ندارمف یه چیز دیگه بگو!
- جدول حل کن!
- هر چی سودوکو داشتم حل کردم!
- نه بابا حسابی زده به سرت!
10 دقیقه ای از این ور و آن ور حرف زدند.
- پول تلفنت زیاد شد ، اگه اون دو شبی که می خوام برم شیراز ، تو خوابت نبره حسابی خرجت زیاد میشه!
- میشه نری؟
- به خاطر قبض موبایل تو؟
- نه ، جدی! نرو!
- آخه چرا؟ فکر نکن نفهمیدم برنامه ی کوه هم به همین خاطر بود.
- وقتی تو نیستی خونه یه جوریه!
چقدر تیام بچه بود.
آیدا خندید : چه جوریه مثلا؟
- خالیه ، حوصله ام سر میره!
آیدا زهرش را ریخت : به اون وقتی که رفتی فکر کن که هیشکس دور و برت نیست ، تمرین میشه برات!
تیام تلفن را قطع کرد.
آیدا آه کشید و گوشی را در جیب گذاشت ؛ اخیرا هیچ تماسی با خداحافظی تمام نشده بود.
شادی هم به حیاط آمده و روی نیمکت نشسته بود : همونی بود که من فکر می کنم؟
آیدا کنارش نشست : آره!
- چش بود؟ دلش تنگ شده بود؟
- اینو که نمیگه ، می گفت خوابش نمی بره!
- من نمی فهمم ، این یا تو رو دوست داره یا نه ، اگه دوست داره چرا پس می زنه و نمیگه؟ اگرم نه ، چرا اینجوری نازتو می کشه؟
- ایشون خودشون هم هنوز بلاتکلیفن ، تو می خوای بفهمی؟
به حدیث نگاه کرد که تلفنش را بست و با لبخند به طرف آنها آمد .
شادی با شیطنت گفت : آقا فرید خوابش گرفت؟( رو به آیدا کرد ) آدم اینجا دلش می گیره ، همه یکی رو دارن باهاش درد و دل کنن به جز من !
آیدا فکر می کرد اگر درد دل آدم همان یک نفر باشد چه؟ آهی کشید که حدیث متوجه شد : چی شده کوچولو؟ چرا ناراحتی؟
شادی بزرگ منشانه گفت : درد عشقی کشیده ام که مپرس!
حدیث کنار آنها نشست : واقعا؟
- آره بابا! بچه امون دلشو با سر قفلی و حق آب و برق اجاره داده به ... یکی! البته اجاره که چه عرض کنم ؟ رهن دائم!
تلفن شادی زنگ خورد ، ارکیده بود : حالا زنگ زده ببینه چه خبره!
بلند شد تا تلفن او را جواب دهد.
- مشکلتون چیه؟
- مشکلمون اینه که ایشون اصلا اهمیتی به این موضوع نمیدن!
- یعنی چی؟
- می فهمم دوستم داره ، براش مهم هستم ، ولی خودش نمی خواد قبول کنه، اینقدر میشناسمش که بدونم با این وجود خیلی راحت می تونه منو بزاره و بره!
- به این راحتیا هم نیست! اگه واقعا دوست داشته باشه به این آسونی دل نمی کنه!
حدیث داستان خودش را تعریف کرد ، از پسر عمه اش فرید گفت که او را می خواست ولی حدیث به خاطر اختلاف عقیده او را چند بار رد کرده بود . تا جایی که عمه اش دیگر به خانه ی آنها نمی آمد.
- مثل ما نبود ، راحت می گشت .پسر خوبی بود ولی به خیلی چیزها عقیده نداشت . فکر می کردم اینکه مثلا با دختر عموهاش دست میده و بگو بخند راه میندازه ، خیلی بده! ولی اینا همش ظاهر بود. برام خواستگار اومده بود ، به نظرم از جنس خودم بود ،مذهبی و معتقد ، نامزد کردیم ، خانواده ی عمه ام هیچکدوم برای نامزدی نیومدن ، قرار عقدو برای 2 ماه بعد گذاشته بودیم ، یه صیغه محرمیت خوندیم تا باهم راحت باشیم ، باورت نمیشه آیدا ، تو دو هفته دیوونه ام کرد. از همه چیزم ایراد می گرفت ، از منی که به نظر خودم از لحاظ ظاهر عیبی نداشتم ، کم مونده بود بگه اصلا از خونه نیا بیرون ، معتقد بود زن از خونه که بیرون میاد مرتکب گناه میشه ، نامزدی رو به هم زدم! من چادر سر می کردم که بتونم تو اجتماع زندگی کنم نه اینکه خودمو قایم کنم. بعد از به هم خوردن نامزدیم یه مدت بعد شنیدم عمه ام می خواد برای فرید بره خواستگاری! ته دلم یه چیزی چنگ میزد . نمی تونستم باور کنم حسادته ، من که هیچوقت علاقه ای به فرید نداشتم ، ولی نمی تونستم تحمل کنم کس دیگه ای رو با اون ببینم. انگار که اون باید تا ابد به پای من می نشست و اشک می ریخت. فکرشو کن آیدا ! اون روزی که به بابام زنگ زد که برای شب قرار رفتنو بزاره من افتادم به پای خدا، خودمم باور نمی کردم. من خواستگار ندیده نبودم ، وقتی حمید خاله ازدواج کرد کلی هم خوشحال بودم که منو گذاشت کنار ولی تحمل نداشتم کسی جای منو برای فرید بگیره ! بابا داشت آماده میشد که بره ، فرید بهم زنگ زد ، زبونم قفل شده بود. پرسید اگه یه بار دیگه شانسشو امتحان کنه چه جوابی میدم؟ هیچ جوابی نداشتم بدم ، دلم راضی بود ولی زبونم کار نمی کرد ، گفت اگه من یه اشاره بکنم قرارو به هم میزنه ، من فورا گفتم بهم بزن! و قطع کردم!
نمی دونی چه اوضاعی شد، عمه ام واقعا عصبانی شده بود ، چند وقت بعد که آبها از آسیاب افتاد دوباره اومدند خواستگاری ! هر شرطی گذاشتم فرید قبول کرد.
آیدا به او نگاه کرد که چشم هایش می درخشید : خوش به حالت!
- کار تو هم درست میشه انشالله !یه تلنگر کافیه!
شادی قسمت آخر حرف او را شنید : در مورد طرف ایشون تلنگر کافی نیست ، احتیاج به کتک هست.
هرسه خندیدند.
برای آیداجالب بود ، صبح همه با هم آماده شوند و به طرف سرویس بدوند ، وقتی داشتند به طرف کلاس می رفتند شادی گفت : بد که نگذشت؟
- نه ، عالی بود! به فکرم رسید وقتی نیوتن مارو گذاشت و رفت بیام خوابگاه زندگی کنم!
- حالا جو گیر نشو! شبای امتحان رو که یه وجب جا گیر نمیاری درستو بخونی و می خوای بری حمام ، حمام خالی نیست و اینکه بیشتر از 8 شب نمی تونی بیرون باشی و هزار ویک چیز دیگه هم هست.
آیدا ، تیام را منتظر خودش دید ،لبخند زد و نشست! شادی برگشت و چهره ی خندان تیام را هم دید ، با تاسف سر تکان داد و گفت : دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید.
آیدا با این حرف او چنان خندید که همه ی بچه های کلاس به طرف او برگشتند. شادی او را نیشگون گرفت : چه خبرته؟ تا دیروز که برج زهر مار بودی، خوابگاه اینقدر بت ساخته؟
نه ، او تصمیمش را گرفته بود ، کیارش برای تیام کافی نبود ، چون هنوز آیدا را دور و بر خودش می دید. او به نقشه ی جدیدی فکر می کرد. بر خلاف میل تیام ، آیدا با پریا به شیراز رفت و کلی خوش گذراند . هر شب هم از ساعت 9 موبایلش را خاموش می کرد تا تیام درمان دیگری برای بی خوابیش پیدا کند.
وقتی شب به خانه رسید ، مادر در آشپز خانه بود . بیرون آمد و او را در آغوش کشید : چقدر این دو روز جات خالی بود.
آیدا خندید ، حتی خودش هم باورش نمیشد تا این حد دلش تنگ شده باشد ، برای این خانه ، پدر ، مادر و ...
- تیام!
تیام غلتی زد وبیدار شد : چیه؟
آیدا ساکش را زمین گذاشت و پتو را از سر تیام کنار زد : چرا اینجا خوابیدی؟
تیام روی تخت او خوابیده بود ، با پر رویی پتو را از دست آیدا بیرون کشید : نخوردمش که گدا!
آیدا به سر و وضع اتاقش نگاه کرد که همه چیز سر جایش بود به جز کتاب شرلوک هلمزش که نیمه باز زیر بالش داشت خفه میشد ، سعی کرد آن را بیرون بکشد.
تیام غرید : اگه گذاشتی یه دقه بخوابم!
- برو سر جای خودت بخواب بچه پررو!
تیام بلند شد ونشست ، آیدا هم کتاب را بیرون کشید و با سرزنش به تیام نگاه کرد .
- به خدا نیم ساعت هم نشده اینجا خوابیدم!
- تو مگه خودت جای خواب نداری؟
تیام متفکرانه گفت : می خواستم حال و هوای اتاق تکین رو تجربه کنم ؛ اون خیلی با من و توحید فرق داشت ، گفتم شاید به اتاقش مربوط باشه ، آخه تو هم این دو روز رفتارت تکینانه بود.
آیدا نتوانست لبخندش را پنهان کند ولی تیام با جدیت گفت :آره ، بخند که منو سر کار گذاشتی ولی باور کن اگه خیالم راحت نبود که با پریا هستی به این آسونیا موبایل خاموشت رو تحمل نمی کردم.
این را تهدید کنان گفت و بالش گل منگولی اش را برداشت که به قول خودش برود کپه ی مرگش را بگذارد.
- حالا چرا بالش خودتو آوردی؟
قیافه ی تیام درهم رفت : دیگه چی؟ سرمو می زاشتم روی بالش تو؟
آیدا منفجر شد : تخت من و ملافه ی من و پتوی من بد نیست ،فقط بالشم اخه؟
تیام بالشش را به عنوان سپر در مقابلش گرفت : خیلی خوب ، ببخشید ، غلط کردم!
صدای گرمپی از کمد اتاق آمد ، آیدا با تعجب به آن سمت چرخید : چی بود؟
- چیزی نیست ، خیلی ورجه ورجه می کرد نمیزاشت بخوابم ، گذاشتمش این تو!
او داشت از چه حرف میزد؟
تیام در کمد را باز کرد و قفسی بیرون آورد. آیدا با چشم های گشاد به آن خیره شد : این چیه؟
- همستر ، به خاله سلام کن عزیزم!
آیدا با احتیاط به او نزدیک شد : خاله خودتی!
ولی واقعا حیوان زیبایی بود ، ظریف و دوست داشتنی!
- اینو از کجا آوردی؟
- خریدمش!
- خیلی خوشگله ،اسمش چیه؟
- همستر!
- می دونم ، چی صداش می کردی؟
- خواهر زاده ی آیدا!
- تیام!
- چرا بدت میاد؟ تو بش بگو خواهر زاده ی تیام!
آیدا خندید و با شگفتی به او نگاه کرد : می خوای چکارش کنی؟
- قراره چکارش کنم؟ خریدمش واسه تو که از تنهایی درت بیاره! وقتی من رفتم!
آیدا زهر خند زد : پس صداش می کنم تیام2!
- اینم فکر خوبیه ، رفع زحمت می کنیم!
دست و دل آیدا به درس خواندن نمی رفت ، از میان کتاب های تیام کتاب
« هیچکاک و آغاباجی» را بیرون کشید و مشغول خواندن شد ، سراسر کتاب غش غش می خندید تا به آخرش رسید ، آخر کتاب اشکش در آمد . رویایی دست نیافتنی که واقعی شده بود . آرزویی که لباس حقیقت به تن کرده بود . ولی چه فایده؟ چه اهمیتی داشت؟ یادش به غم خود آمد ؟ چه فایده که تیام می ماند ولی او را نمی خواست؟ چه فایده که تیام او را می خواست ولی نمی ماند؟ او خواستن و ماندن تیام را با هم می خواست. ولی تیام نمی خواست بماند او رفتنی بود . او می خواست به هر قیمتی برود. آیدا می دانست که تحمل آن را ندارد. تحمل دور انداخته شدن را ندارد ، اول او انتخاب می کرد نه تیام ... او بود که راهشان را از هم جدا می کرد . با عصبانیت به همستر تیام نگاه کرد که با چشم های درشت او را برانداز می کرد .
- حالا می بینی، حسابتو می رسم!
جانور با تاسف سر تکان داد.
یک روز مانده به اولین امتحان پایان ترم ، غوغایی در خانه به راه افتاد. از بخت بد تیام از اداره ی گذرنامه با خانه تماس گرفتند و در خانه قیامت شد. ولی تیام مثل سنگ ایستاد و هیچ نگفت. آخر سر هم کتاب و لباس هایش را برداشت و ازخانه بیرون زد. البته یکراست به خانه ی تکین رفت و تهدید کرد که اگر او را پس بفرستند ، توی خیابان می خوابد. یکماه بیشتر به رفتنش نمانده بود و به هیچ چیز اهمیتی نمی داد.
آیدا گیج و بهتزده بود ، این حرکت آخر تیام او را فلج کرده بود. انتظار نداشت به این سرعت زمان رفتن تیام برسد. ولی مثل اینکه بالاخره رسیده بود. مثل وقت اعدام ... حکم آخر قاضی ... نفس آخر ... قدم بعدی و سقوط ... ناگهان زیر پایش خالی شده بود و طناب دور گلویش داشت او را خفه می کرد.
در ذهنش فقط تاریکی بود و سکوت ، خلا بود و ترس!
غذا از گلویش پایین نمی رفت ولی به زور جلوی پدر ومادر غذا می خورد. رنگش پریده بود و می لرزید. مثل بچه ای که در برف و سرما مانده باشد ، مادر بیشتر از تیام نگران او بود ولی آیدا هیچ نمی گفت ...
تیام که با پدر و مادر در قهر بود به او زنگ می زد ولی آیدا جواب نمی داد. تیام دیگر فقط چهار حرف عذاب آور و یاد آور خاطره ای غم انگیز بود ، یادگار زیبایی و درد ...
اولین امتحان«ترمودینامیک» بود ، تیام به جای اینکه حواسش به امتحان باشد، متوجه آیدا بود که هیچ نگاهی به او نکرده و حالا هم رنگ پریده و لاغر به برگه اش فقط چشم دوخته بود و چیزی نمی نوشت. نگران او بود. در این دو روز بر سر الهه ی کوچک او چه آمده بود؟ قبل از امتحان و درشلوغی جرات نکرده بود به طرفش برود ولی حالا نمی توانست به جز او بر چیز دیگری تمرکز کند ، حتی استاد هم متوجه آیدا شد ، به طرفش رفت و حالش را پرسید. آیدا با بی حالی سر تکان داد و استاد او را با چند کلمه راضی کرد بیرون برود ، کسی را صدا زد و همراه او فرستاد. تیام هم از جایش بلند شد ، خانم نادری جلوی او را گرفت : کجا؟
برگه اش را به سمت او گرفت ، سفید وبی لک!
- تو که هیچی ننوشتی بچه!
تیام می خواست او را از سر خود باز کند ، دیگر نتیجه ی امتحانات چه اهمیتی داشت: بلد نیستم!
خانم نادری او را برانداز کرد و بعد به زور برد نشاند ، زیر گوشش زمزمه کرد: کی بلده ازش بگیرم برات بیارم؟
تیام با ناباوری به او نگاه کرد : بی خیال خانم نادری ، می خوام برگه امو بدم!
- زهرمار ، تو فقط بگو کی بیشتر بلده؟
خانم نادری مسئول آموزش بود و همه ی بچه ها را به اسم کوچک هم می شناخت ...
وقتی تیام دوباره خواست بلند شود گفت : می شینی یا برم بزرگترتو بیارم؟
تیام به یاد تکین افتاد : چرا مساله رو خانوادگی می کنین؟بزارین برگه امو بدم!
قبل از اینکه خانم نادری به تکین زنگ بزند ، در باز شد و آیدا به کلاس برگشت. تیام و خانم نادری به او نگاه کردند ، بی حال و رنگپریده بود ولی همراهش برای خانم نادری توضیح داد خودش خواست به کلاس برگردد ، تیام به او نگاه کرد ؛ آرزو می کرد نگاهش قدرت داشت سر آیدا را بلند کند و به طرف او برگرداند ، بالاخره همانطور که تیام بی توجه به تمام دنیا به زل زده بود ، آیدا سرش را به طرف او چرخاند و زیرلب گفت : خوبم بنویس!
البته تیام تا این حد شعور داشت که او خوب نیست با این حال حداقل زنده بودو حرف میزد ...
تیام هم سرگرم نوشتن شد. به محض اینکه آیدا برگه اش را داد ، او هم بلند شد و برگه اش را داد.
- خانم رستم پور!
آیدا با بی حالی ایستاد.
- چت بود؟
- هیچی ، حالت تهوع داشتم!
تیام به رنگ زرد و چشم های گود رفته ی او نگاه کرد : تو اصلا دیروز چیزی خوردی؟ حتما من باید سفارش تو رو بکنم؟
چقدر خودش را تحویل می گرفت ! آیدا می خواست برود!
- صبر کن می رسونمت!
- مگه از ما قهر نکردی؟
- نخیر ، حوصله دعوا نداشتم ، مثل اینکه مامان اصلا حواسش به تو نیست ، نمی دونه به تو باید به زور غذا داد؟
چنان حرف میزد که انگار آیدا 5 ساله و او پرستارش است.
آیدا مخالفتی نکرد و تیام او را به درمانگاه برد ، تا سرم آیدا تمام شود به مادرش زنگ زد تا بیاید. مادر سراسیمه به آنجا آمد : چی شده؟
تیام طلبکارانه گفت : با امانت مردم اینطوری تا می کنن؟
- چی شده؟
- این اصلا دیروز غذا خورده؟
از نظر آیدا ، رفتار تیام وقعا بی انصافی بود.
- بس کن تیام ، من فشارم افتاده فرشته جون ، به خاطر استرسه، همش به خاطر استرسه!
صدایش به زمزمه شبیه بود، مادر با ناراحتی دست آیدا را گرفت : الهی بمیرم، این بچه با رفتار احمقانه اش چی به سرت آورد؟
- رفتار احمقانه ی من چه ربطی داره به آیدا؟
- همه که مثل تو از سنگ درست نشدند!
تیام کفری شد : خوبه خودتون میگین احمقانه بوده ، پس از بابت چی نگرانین؟
- رفتار عاقلانه که ناراحتی نداره!
- اگه بگم غلط کردم خوب میشه؟ چه احمقانه ، چه عاقلانه این تصمیم منه ( سوییچ ماشینش را روی میز گذاشت) لطفا مواظبش باشین . امروز یه لحظه ترسیدم از دست بره!
مادر به آرامی گفت : نمیای خونه؟
- حوصله ی جنگ اعصاب ندارم ، نه!
آیدا با سرزنش به او نگاه کرد، اگر برایش اهمیتی داشت چرا تنهایش می گذاشت؟ چرا او را در این دنیا به امان خدا رها می کرد و می رفت؟ لب های آیدا لرزید و اشک از چشم هایش فرو چکید، تیام نگاهش را از او می دزدید ولی پای رفتن نداشت . وقتی مادر رفت به پرستاربگوید سرم آیدا تمام شده ، تیام برای یک لحظه دست او را گرفت ولی حرفی بر زبانش نیامد ، بالاخره با تقلا گفت : تو رو خدا دیگه اینطوری نشو!
آیدا دستش را بیرون کشید : برو به جهنم!
تیام رفت و آیدا زار زد ، حداقل ایمان ناخواسته او را تنها گذاشته بود ...
آیدا اصلا نمی فهمید امتحان هایش را چطور می دهد ! از تمام امتحان هایش آن دو چشم عسلی را که همه جا با او بود را به یاد داشت ، چشم هایی که کم کم به خاطره تبدیل می شدند.
روز آخرین امتحان بود ، وقتی صندلیش را پیدا کرد دنیا بر سرش خراب شد ، تیام با یک صندلی فاصله کنار او می نشست. نیش تیام باز شد : سلام!
سلام کرد و پشت به او نشست ، خدایا! چرا باید دقیقا امروز کنار تیام می نشست؟ مراقب برگه ی او را داد.
آیدا التماس کنان گفت : میشه جامو عوض کنم؟
- نه ، درست بشین!
آیدادرست نشست ولی حواسش مدام پرت میشد ، به مچبند تیام در دست چپش ، به بوی دیوانه کننده ی ادکلنش، به حرکت ریتمیک پاهایش ...
- میشه اینقدر پاهاتو تکون ندی؟
- باشه، ببخشید!
دیگر پاهایش را تکان نداد ولی مدام با انگشت های باریکش ، موهایش را چنگ میزد و به هم می ریخت . این پسر برای آدم اعصاب نمی گذاشت.
تیام برگه اش را که داد ، موبایلش را درآورد و شماره ی آیدا را گرفت که قبل از او بلند شده بود ، طبق معمول جواب نداد، هرچه چشم چشم کرد ، او را ندید ، می خواست او را برای نهار مهمان کند ولی خبری از او نشد . با دوستانش به تریا رفت که شادی و ارکیده را هم آنجا دید ، به ملاحظه ی بقیه گفت: ببخشید خانم رستم پورو ندیدین؟ می خواستم خودکارشونو پس بدم!
- رفته خونه!
تیام خودکارش را درجیب گذاشت و رفت، آیدا چه زود به خانه رفته بود! نمی خواست کمی بیشتر با دوستانش بماند؟
- هی تیام! بیا بریم نهار،مهمون من!
شانه هایش را بالا انداخت و با آنها رفت ، ولی هنوز در فکر آیدا بود.
از بچه ها فاصله گرفت و به خانه زنگ زد: سلام!
- سلام حالت چطوره؟
صدای مادرش سرد و دلگیر بود.
- خوبم، مامان! آیدا اونجانیست؟
-نه!
با دلخوری قطع کرد. برگشت به جایی که قبلا شادی و ارکیده را دیده بود ولی رفته بودند . همکلاسی هایش گفتند آیدا با آنها نبوده، با التماس فرزانه را راضی کرد به آیدا زنگ بزند ، ولی او هم بی جواب ماند. تا فرزانه برود نمازخانه و سرویس بهداشتی را بگردد به خانه ی تکین زنگ زد ، آیدا آنجا هم نبود. فرزانه برگشت ، آیدا هیچ جا نبود.
بعد از اینکه به خانه ی ایمان و بهشت زهرا سر زد، سرخورده و عصبی به خانه رفت، مادر در آشپزخانه مشغول بود ، یک ذره هم نگرانی نداشت.
- آیدا اومده؟
-نه!
تیام با تعجب به او نگاه کرد :مامان!
- چیه؟
- اصلا نگران نیستین؟
- چرا نگران باشم؟ رفته خونه ی دوستش!
- کدوم دوستش؟
- نمی دونم ، گفت به استراحت احتیاج داره و یه مدت میره پیش دوستش!
- چرا گذاشتین بره؟
مادر عاقل اندر سفیه به او نگاه کرد :من جلوی بچه ی خودم رو نتونستم بگیرم ، چطور جلوی اونو می گرفتم؟
- مامان اون امانته!
- جاش امنه!
- کجاست؟
- به من نگفت کجا میره!
با توجه به ظاهر آسوده اش بعید به نظر می رسید.
تیام به اتاق آیدا رفت تا نشانی یا شماره تلفنی پیدا کند ، روی میز یک برگه و یک گوی بلورین بود. برگه ی کاغذ را برداشت ، نامه بود ، برای او ... بدون سلام و احوالپرسی ...
« نمی خواستم اینجوری بشه ، که یه روز یه دفه بیای خونه و ببینی که من نیستم ... ولی تو راهی جز این نزاشتی ... دیگه نفسم تو این خونه تنگ میشه ، می خوام یه مدت از همه چیزایی که به تو ربط دارن دور بشم ، شاید وقتی دیگه تو رفتی و من تونستم با این واقعیت کنار بیام ، به اون خونه برگردم ، ولی حالانه ... اصلا تحمل یه لحظه موندن اونجا رو ندارم. لطفا دنبالم نگرد تیام ، نمی تونی پیدام کنی ، نمی زارم پیدام کنی ، خودتو اذیت نکن! امیدوارم به خاطر همه ی چیزایی که به خاطرشون داری از «همه چیزت» می گذری ، برسی! تلاشتو بکن و ناامید نشو! تو به خاطر آرزوهات خیلی چیزا رو زیر پا میزاری و میری ، امیدوارم ارزششو داشته باشه!
به خاطر همه چیز ممنونم ، به خاطر دردسرهایی که برات درست کردم متاسفم ؛ بابت همه ی روزایی که تو رو از زندگی انداختم ، معذرت می خوام! تو خیلی خوب بودی ... خیلی ... ولی کاش هیچوقت ندیده بودمت! »
نامه همانطور که بدون سلام شروع شده بود امضایی هم نداشت ، ولی با خودکار قرمز یک خط دیگر اضافه شده بود : این گوی رو و قتی 5 ساله بودم کادو گرفتم ؛ میدمش به تو ! لطفا هیچوقت منو فراموش نکن!
تیام گیج و منگ گوی بلورین را برداشت ، مجسمه ی دختر بچه ای که با تکان دادن گوی ، برف بر سرش می بارید ...
گوی را بالا پایین کرد ، برف بیشتری بارید ، حس کرد دختر بچه می خندد!خدایا! آیدا کجا بود؟
این موضوع برای پدر ، مادر ،تکین و پریا اصلا اهمیتی نداشت ولی تیام نمی خواست بی خیال شود. تا خانه ی ارکیده رفت ولی ارکیده می گفت آیدا به تلفن های او جواب نمی دهد. شادی هم به خانه رفته بود و خبری از آیدا نداشت.
تیام داشت از بی خبری دیوانه میشد. ساعت ها بر مزار ایمان می نشست و بعد می گفت شاید به خانه رفته باشد ، به آنجا می رفت و فکر می کرد شاید به دانشگاه رفته باشد ... آواره شده بود.
- مامان خواهش میکنم به من بگین کجاست؟
- عزیزم برای بار 100 بهت میگم به من گفت میره خونه ی دوستش که چند روز از اینجا دور باشه!
- کدوم دوستش؟
- به من نگفت!
- آخه شما نگرانش نیستین؟
- نه ، اون سالم و خوشحاله!
- چطور ازش خبر دارین؟
- امروز زنگ زد!
- چرا من نفهمیدم؟
مادر شمرده گفت : چون تو اینجا نبودی!
- با چه شماره ای زنگ زد؟
مادر خندید : از تلفن عمومی! چقدر سوال می پرسی؟
- خیلی نگرانشم ، من نمی فهمم شما اونو مثل دختر خودتون دوست داشتین چطور اجازه دادین همینطوری بزاره و بره؟
مادر متفکرانه به او نگاه کرد : به نظرت تو بهتر ازهمه جواب این سوالو نمی دونی؟
- شرایط من فرق می کنه!
- همه ی شما فکر می کنین صلاح خودتونو بهتر از هر کس می دونین!
بحث با مادر فایده نداشت ، او از جانب آیدا خاطر جمع بود و می خواست این وسط از آب گل آلود ماهی بگیرد. تیام نمی توانست جای خالی آیدا رادر خانه تاب بیاورد با این حال هر وقت که در خانه بود به اتاق او می رفت و با همستر که موجود صبوری بود درددل می کرد ، انتظار داشت دل حیوان به رحم بیاید و به او بگوید آیدا کجاست؟
آن روز صبح به دانشگاه رفته بود ، شاید آیدا را آنجا ببیند. ارکیده او را از دور دید ، بر عکس همیشه ته ریش داشت و بی حوصله و غمگین بود . جلوی آب سردکن به هم رسیدند: سلام آقای اندرزگو ، خوبین شما؟
- خبری از آیدا ندارین؟
ارکیده بی رحمانه گفت : ترمو شده 12! شما چند شدین؟
قیافه ی تیام درهم رفت : نمی دونستم نمره ها رو زدن!
ارکیده می دانست تیام 14 شده ولی حرفی نزد.
- با اجازه آقای اندرزگو!
- خانم هاشمی!
- بله؟
- به دوستتون بگین دوستی رو در حق من تموم کرد ، دستش درد نکنه!
- من ازش خبر ندارم!
- به قول خودش منم دیروز به دنیا اومدم!
با پارسا بر سر مزار ایمان رفته بودند.
- آخه چرا اینقدر خودتو اذیت می کنی؟ وقتی می دونی سالمه و مشکلی نداره ، نگران چی هستی؟
- اون حق نداشت منو بی خبر بزاره بره ! حق نداره با من اینطور بکنه!
- چطور تو حق داری با بقیه اینکارو بکنی؟
- من؟
- مگه تو هم هفته ی دیگه قرار نیست بری؟
- من فرق می کنم!
- چه فرقی؟ تو رو خدا بگو چه فرقی؟ اصلا بگو ببینم تو چه حقی گردن اون داری؟ اگه تو می تونی پشت سرتو نگاه نکنی و بری اونم می تونه تو رو بی خبر بزاره و بره!
- فقط منو؟
- فکر نمی کنی می خواد چیزی رو به تو ثابت کنه؟
تیام خسته و غمزده به خانه برگشت ، همه آنجا بودند ؛ پدر ،مادر ، تکین ، پریا وطنین ... با امیدواری دوباره نگاه کرد. نه ، آیدا در آن جمع نبود. حوصله ی هیچکس را نداشت ، خواست به اتاقش برود که تلفن زنگ زد ، گوشی را برداشت ، عسل بود ، عسل هم او را به یاد آیدا می انداخت.
- داری میری ، آره؟
- آره!
- مثل اینکه واقعا حق با آیدا بود ، تو آدم بشو نیستی!
- نظر لطفتونه ، زنگ زدی همینو بگی؟
- نه ، آیدا اونجاست؟
- نه!
کاش جواب دیگری داشت.
- رفته خونه اشون؟
- آره!
- ولی موبایلشو جواب نمیده، شماره خونه اشونو بم میدی؟
- فعلا تلفن ندارن!
- واقعا؟( آه کشید) عیبی نداره ، هفته ی دیگه که اومدیم تهران اونو هم می بینم ، روزای آخرو خوش بگذرون نیوتن!
به اتاق آیدا رفت. روی تخت افتاد و زیر پتو مچاله شد. لبه تیز چیزی به دستش خورد ، آن را پیدا کرد و بیرون کشید. گل سر آیدا بود . با دیدن آن بغضش ترکید. آن را به گوشه ی اتاق پرت کرد و از جا پرید. در اتاق را قفل و چراغ را خاموش کرد. نمی خواست کسی مزاحمش بشود. نمی دانست گریه اش از چیست؟ سینه اش سرد و دردناک بود ، در قلبش احساس فشار می کرد ، انگار کسی قلبش را در چنگال گرفته بود و می فشرد. تازه معنی دلتنگی را می فهمید.
موبایلش را برداشت و برای تلفنی که هیچوقت جواب او را نمی داد پیام داد : تو رو خدا ، تو رو به روح ایمان جواب بده!
شماره را گرفت ولی باز هم جوابش خاموشی بود.
مادر واقعا نگران تیام شده بود. می دانست که تیام بالاخره میرود ، دلش نمی آمد تیام هفته ی آخر را اینطور بگذراند.
- مامان جان توکه چیزی نخوردی!
- سیر شدم!
- با همین دو قاشق؟ اینقدر خودتو اذیت نکن تیام!
- این شمایین که منو اذیت می کنین ، اگه فقط می گفتین کجاست؟
- چه فرقی می کنه؟ همین که بدونی سالمه ، کافی نیست؟
- من می خوام ببینمش!
- باید به تصمیم اون احترام بزاریم!به هر حال اینجا هیچوقت خونه ی اون نبوده ! شاید واقعا هیچوقت از اینجا بودن خوشحال نبوده ، دختر طفلکی من!
این حرفا از حد تحمل تیام خارج بود : ما دوستش داشتیم!
- ولی خانواده ی اون نبودیم، نه؟ تو بدون در نظر گرفتن اون داری میری و ما هم اینقدر درگیر تو بودیم که به اون اهمیتی نمی دادیم،ما فقط تظاهر می کردیم اون جزو خانواده ی ماست! اون بیشتر از اینا به محبت ما احتیاج داشت. نه ما جای پدر و مادرشو گرفتیم نه تو تونستی جای برادرشو پر کنی!
نه ، تیام نتوانست جای خالی ایمان را پر کند ، ایمان را که تا لحظه ی مرگش به یاد آیدا بود. ولی تیام می خواست یرود. می خواست او را به حال خود بگذارد و برود ، به خاطر زندگی آینده اش! آینده ی او در مقابل زندگی آیدا چه اهمیتی داشت؟ او به ایمان قول داده بود. ولی چقدر به عهدش وفا کرده بود؟ چه کاری برای آیدا کرده بود؟ جز اینکه غم بیشتری برای قلبش و اشک ناتمامی برای چشم هایش هدیه داده بود؟
تمام رویاهاو آرزوهایش پوچ و بی معنی به نظر می رسید ، آن خواب های رنگینش از رونق افتادند.تازه می فهمید چه قولی به ایمان داده ، ایمان برای آیدا خانه ، غذا و پوشاک نخواسته بود ، ایمان شادی و عشق را برای آیدا خواسته بود. او از تیام خواسته بود که برای خواهرش تکیه گاه باشد نه به قول آیدا پاسبان!
علاقه ی او را برانگیزد نه بیزاری اش را ... ولی او که با رفتنش نمی توانست این کارها را برای آیدا بکند ، بالاخره باید تکلیفش را مشخص می کرد ، سنگ هایش را با خودشواکند ... یا خدا یا خرما ... فقط به یک نفر اعتماد داشت ... شماره ی کیارش را گرفت. - تو که باز تو آشپز خونه ای!
آیدا دست هایش را خشک کرد : حداقل اینطوری از خجالتت در میام!
ارکیده شکلک در آورد : از خجالت کی؟ من و ارشیا ؟ از فردا این بچه پررو دیگه دست پخت منو نمی خوره! خونه اس؟
- نه ، رفته خونه ی همسایه، پیش «مانی»!
ارکیده خندید : همونی که عاشق تو شده؟
- آره ، بین خواستگارام فقط 13 ساله کم داشتم!
- فقط 7 سال اختلاف سن دارین ، چیزی نیست که!
هر دو با هم خندیدند.
- برای تولدش تو رو هم دعوت کرده!
- آره ، صبح برام گل آورده بود.
به گل های روی میز اشاره کرد ، یک رز زرد ، یک نارنجی ، یک صورتی و یک قرمز!
- چه خوش سلیقه!
- بازم معرفت این!
هر دو ساکت شدند.
- دانشگاه چه خبر بود؟
- نمره های سیالات رو زدند .5/16 شدی ، من 14 شادی هم 13 شده!
- کی max شده؟
- اندرزگو 18 شده بود ، بزرگمهر 5/17 !
آیدا به تلخی گفت : حالا باید سرشو بتراشه!
-چی؟
- با پارسا شرط بسته بودند هر کدوم max شد، سرشو بتراشه ! هر چند دیگه چه اهمیتی داره؟
ارکیده گل های مانی را بویید: به نظرم همین روزا مامانشو بفرسته خواستگاری!
لب ها آیدا به خنده باز شد : اتفاقا دیروز که مامانش زنگ زده بود بگه بفرستمش خونه ، گفت یه کم نصیحتش کنم ، بگم مودب تر باشه ، شیطنت نکنه و از این حرفا ... دیگه بش نگفتم من عرضه ندارم از پسرا بخوام کاری برام انجام بدن!
ارکیده خواست قضیه را منحرف کند : اختیار دارین خانم! شما عرضه تون خیلی بیشتر از این حرفاس! هر جا میرین دل مردمو اسیر می کنین! همین مانی خودمون! همین فلاحت بیچاره! امروز اومده میگه اگه منو تو هم مهمونی تیام می ریم اون بیاد ...
ترق! لیوانی که گل های مانی در آن بود روی زمین افتاد و شکست ، آب آن فرش را خیس کرد ، آیدا مات لکه ای بود که بزرگ و بزرگتر میشد.
ارکیده به خودش لعنت فرستاد و با احتیاط گفت : آیدا!
- تیام می خواد مهمونی بگیره؟
- آره ، میگم این فلاحت خیلی پرروئه ها، صاف صاف اومده میگه ...
- به چه مناسبت؟
- لابد به این مناسبت که max سیالات شده!
نگاهش را از آیدا می دزدید.
- مسخره بازی در نیار ارکیده! بگو ببینم امروز چه خبر بود؟
- هیچی ، امروز اومده بود دانشگاه ، مثل اینکه به پسرا قبلا گفته بود ، منو هم دعوت کرد و گفت به بقیه هم بگم ، البته بچه های شهرستان که گمون نکنم بیان ، به سروش گفتم من و تو هم نمیریم. می گفت حالا یه تماس با خانم رستم پور بگیرین ! کم مونده بود بگه شماره اشو بده خودم زنگ بزنم!
- ارکیده!
- بله؟
مثل اینکه نمی توانست قضیه را با پرت و پلا فیصله دهد.
- مهمونی واسه چیه؟
- واسه اینکه می خواد بره ، مهمونی خداحافظیه!
- حالش چطور بود؟
صدایش می لرزید.
ارکیده خیلی آرام گفت: سرحال بود ، داشت برای متین تعریف می کرد که بالاخره خانواده اش کوتاه اومدند.
آیدا از صندلی پایین آمد ، خم شد که لیوان شکسته را جمع کند.
- صبر کن جارو بیارم ...
تا ارکیده بلند شود ؛
- آخ!
تکه ای از شیشه دست آیدا را بریده بود . ارکیده کنارش روی زمین نشست : چی شدی؟
بغض آیدا ترکید ، گریه اش غریب و دردناک بود ، ارکیده با ناراحتی او را در آغوش گرفت: عزیزم!
- مطمئنی می خوای بری؟
آیدا موهایش را زیر شال مرتب کرد ، ولی فایده ای نداشت : آره ، دلم واسه طنین تنگ شده!
- شاید تیام خونه ی اونا باشه!
- رسیدیم ، دوباره به پریا زنگ می زنم ببنم اونجاست یا نه! این دور وبر ندیدیش؟
- نه ؛ دیگه نمیاد ، از پریروز نیومده!
- پس باید برم!
- هر جور میلته ، ارشیا حاضر شدی؟
- مزاحم شما نمیشم ، با آژانس میرم!
- ما هم می خوایم بریم واسه مانی کادو بگیریم!
ارکیده جلوی خانه ی تکین نگه داشت : حیف که با د کتر اندرزگو فقط فیزیک1 داشتیم وگرنه اگه بلایی سرمون می آورد می اومدیم شیشه خونه اشو می شکستیم!
آیدا در حال مرتب کردن شالش بود : دنبال شر می گردی؟
از ماشین پیاده شد : راستی از طرف منم واسه مانی یه چیزی بگیرین !
- چی مثلا؟
- چه میدونم؟ مثلا تی شرت !( رو کرد به ارشیا) چه رنگی دوست داره؟
- سفید!
- نه!
ارکیده و ارشیا هردو با تعجب به او نگاه کردند، نه ... سفید رنگ تیام بود ، نه!
- کتاب بخر، «مجموعه ی کارآگاهان- سری شرلوک هلمز» ! خوب؟
- باشه ، هروقت خواستی برگردی بم خبر بده بیام دنبالت ، با این جغله بریم شام بخوریم!
پریا از دیدن او کلی خوشحال شد ، از طنین هم که کسی انتظار نداشت!!
- تیام جدی جدی داره میره؟
- آره ، گوشش به حرف هیچکس بدهکار نیست ، هرکی باهاش حرف میزنه ، قشنگ گوش میده ، هیچی نمیگه ولی بعد می بینی نه، مرغ آقا یه پا داره!
با تاسف سرش را تکان داد : اصلا دلم نمی خواد بره ، مثل برادرم دوسش دارم ، نمی دونم اونجا دنبال چی می گرده؟
آیدا جواب او را نداد ، با طنین مشغول بازی شد ولی حتی الامکان به چشم های او نگاه نمی کرد ، لعنت به این چشم های عسلی!
نیم ساعت بیشتر نگذشته بود که زنگ در را زدند ، پریا رفت آیفون را بردارد و آیدا گوش به زنگ ایستاد.
- بیا تو تیام!
آیدا با عجله کیف و مانتویش را برداشت تا به اتاق فرار کند ، شال از دستش به زمین افتاد. نمی توانست برگردد و آن را بردارد ، بی خیال شد و در را بست. تیام « یاالله » گویان آمد داخل و نشست ، جواب احوالپرسی پریا را داد و طنین را در آغوش گرفت : سلام عمو!
آیدا فکرش را هم نمی کرد تا این حد دلتنگ صدای او شده باشد ، اشک از چشمانش پایین آمد ؛ خاک بر سرت! خلایق هر چه لایق!
- مهمون داشتین زن داداش؟
- یکی از همسایه ها اومده بود.
تیام به طعنه گفت : انگار با عجله رفته ، سیبشو پوست گرفته ولی نخورده!
- بچه اش گریه می کرد!
تیام سیب را برداشت و گاز زد ، کوفتت بشه!
تیام مشغول قلقلک دادن تیام شد ، صدای خنده ی طنین به هوا رفت.
- عزیز دلم ! از حالا ناراحتم که اینجا نیستم حرف زدن تو رو ببینم!
انگار کسی قلب آیدا را زیر پا گرفته بود.
- کسی مجبورت نکرده بری!
- لطفا در این مورد بحث نکنیم زن داداش! دیگه همه چی تموم شده! ولی شما باید قول بدین زود به زود از طنین برام عکس و فیلم بفرستین!
چند دقیه ای با طنین سرگرم شد و بعد با جدیت گفت : زن داداش! یه چیزی ازتون بخوام نه نمیگین؟
- اگه بتونم حتما انجام میدم!
- میشه به آیدا بگین میخوام ببینمش؟
پاهای آیدا تحمل وزن او را نداشت ، سر خورد و روی زمین نشست.
پریا شمرده گفت : من از آیدا خبر ندارم!
- اینو 1000 بار ازهمه اتون شنیدم ولی همه می دونن تنها کسی که نمی دون آیدا کجاست منم! نمی خوام بهش بگین بیاد خونه ، برای همکلاسیام یه مهمونی گرفتم ، اونم بیاد اونجا ، قول میدم اذیتش نکنم فقط می خوام ببینمش!
پریا با ناراحتی گفت : باور کن اگه می تونستم ...
- خواهش می کنم پریا ! نمی تونم بدون دیدن آیدا از اینجا برم!
آیدا جلوی دهانش را گرفته بود که کسی صدای گریه اش را نشنود ، قلبش داشت منفجر میشد ...
- تیام ، من ...
- اگه فقط جواب تلفنمو می داد ، اگه فقط گوش می کرد ، بهش التماس می کردم ، فقط می خوام ببینمش و مطمئن باشم سالمه ، حالش خوبه! اینجوری بی خبر نمی تونم برم!
تیام واقعا داشت التماس می کرد ولی فایده ای نداشت. آنطور همه چیز به نفع تیام تمام میشد ولی او هم باید درد می کشید. هر چیزی تاوانی داشت ، باید او هم کمی از بار غم بقیه را به دوش م ی کشید ...
- اون در هر حال نمیاد تیام! اون برای تو فقط یه همکلاسی نیست که مثل اونا با یه مهمونی با تو خداحافظی کنه! رابطه ی تو و آیدا تعریف نشده اس! تو به اندازه ی آیدا وابسته نبودی به همین خاطر ناراحتی نداری ولی آیدا یه بار با تو خداحافظی کرده ، نزار زخمش دوباره سرباز کنه!
- ما با هم زندگی کردیم ، به این اندازه حق ندارم که بخوام یه بار دیگه ببینمش؟
- اینو باید آیدا تشخیص بده! ولی از حالا مطمئنم جوابش منفیه!
- بهش میگین؟
- یه بار دیدنش چه فایده ای داره؟ به جز اینکه یه خاطره ی غم انگیز میشه؟
- آیدا الان برای من یه خاطره ی ناتمامه!
- ولی اون پرونده ی تورو بسته تیام!
تیام بلند شد : اینطور نیست ، حاضرم سر هر چی شرط ببندم که اینطور نیست! بهش بگین این رسمش نبود . من نفهم و احمق ! ولی اینطوری برای کسی مسئله حل نمی کنن!
تا چند دقیقه بعد از رفتن تیام ، او هنوز در تاریکی نشسته بود و گریه می کرد . پریا آمد ؛ کلید برق را زدو کنار او روی زمین نشست. چشم های او هم خیس بود ، آیدا را در بغل گرفت و هردو با هم زار زدند ...
نگاه منجمدش را نگاه می کردم
تنم از این همه سردی به خویش می پیچید
دلم از این همه بیگانگی ، فرو پاشید .
نگاه منجمدش را نگاه می کردم
چگونه آن همه پیوند را ز خاطر برد ؟
چگونه آن همه احساس را به هیچ شمرد ؟
چگونه آنهمه خورشید را به خاک سپرد ؟
درین نگاه ،
درین منجمد ، درین بی درد ،
مگر چه بود ، که پای مرا به سنگ آورد ؟
مگر چه بود که روح مرا پریشان کرد ؟
به خویش می گفتم :
چگونه می برد از راه یک نگاه تو را ؟
چگونه دل به کسانی سپرده ای ، که به قهر
رها کنند و بسوزند بی گناه تو را ؟
پریا راست می گفت ، او پرونده ی تیام را بسته بود . به ارکیده زنگ زد و از پریا خداحافظی کرد.
با ارکیده و ارشیا رفتند و شام خوردند ، تمام شب را چرخیدند وخوش گذراندند ، تیام دیگر به پس زمینه رفته بود. هر چند ، در زمینه هم چیزی نبود ... آیدا خالی و سرد شده بود.
هردو لباس می پوشیدند که به تولد مانی بروند .
- فکرشو بکن ، داریم میریم جشن تولد دوست پسر تو! اگه به شادی بگم از خنده پس میفته!
- آره ، شما هم اوقات فراغتتون رو با خواستگار های محترم من پر کنید ، خاک بر سرت ، خودت همینم نداری!
- قابش کن بزنش به دیوار! تابره دانشگاه ، سربازی و کار پیدا کنه موهات رنگ دندونات شده! البته اگه مویی برات مونده باشه!
دستش را زیر خرمن موهای زیبای آیدا برد و آنها را به هم ریخت.
به جز آنها یک عالم دختر و پسر دیگر هم مهمان بودند . مامان مانی به دختر های همسن آنها ، آیدا را به عنوان نامزد مانی معرفی کرد که کلی باعث خجالت مانی و تفریح بقیه شد.
مشغول خوردن شام بودند که ارکیده با ملایمت گفت : به نظرت کیا میرن مهمونی تیام؟
- لابد پسرا همه میرن ، همه اشون باهاش خوب بودند . امشبه ، آره؟
- آره، الان ، رستوران کارون!
یکبار قبلا آیدا را به آنجا برده بود.
- نمی دونم کی پرواز داره!
- چهارشنبه ساعت 9 ، اون روز داشت به فتح اللهی می گفت.
آیدا شانه هایش را بالا انداخت ، چه فرقی می کرد؟ سه شنبه یا چهار شنبه ؟!!