03-10-2013، 15:49
تیام آنقدر از عسل حرف های نگران کننده زده بود که روز اول و دوم را سخت درس خواند از ترس اینکه عسل بیاید و اوضاع ناجور شود. دکتر بزرگمهر هم گفته بود که هفته ی اول بعد از تعطیلات امتحان میانترم می گیرد و تیام می گفت غیر ممکن است که با آمدن خاله و زلزله ای مثل عسل – که روز چهارم می آمدند- بشود درس خواند . آیدا سر در نمی آورد تیام چطور درس می خواند وقتی به اتاقش رفت تا سوال بپرسد ، او را دید که روی زمین دراز کشیده پاهایش را به لبه ی پنجره تکیه داده و موزیک گوش می داد. آیدا که چیزی از آهنگ نمی فهمید.
- هی ...
تیام چرخید : بله ؟ صداش اذیتت می کنه؟
- نه ، سوال دارم!
تیام جواب او را داد ، کامل و بی نقص!
- تو تمومش کردی؟
- آره یکساعت پیش!
- چقدر سریع می خونی ! آفرین!
- من حواسمو جمع می کنم میرم تو بحرش! ( خندید) شماها یه سر دارین و هزار سودا!
جزوه را بست و به آیدا داد: راستی خیلی وقته میخوام بهت بگم هروقت خواستی بیا از کامپیوتر استفاده کن!
- مرسی ، لازم ندارم!
- چرا داری ! من که همیشه خونه نیستم ، در ضمن اصراری هم ندارم تو اتاقم باشم هروقت خواستی بگو ! اینو هم امشب تموم کن که فردا خونه خراب میشیم! راستی ...
کشویش را باز کرد و بسته ی کادو پیچ شده ای را در آورد : این واسه توئه ! از کی خریدم که واسه عید بهت بدم یادم رفت!
آیدا دست هایش را عقب برد : نمی گیرم، مگه اون لباسه عیدی نبود؟
- نخیر ، اون واسه این بود که لباسه رو می خواستی ، من اینو قبلش گرفتم ، بگیر!
- ولی منم واست هیچی نگرفتم !
- آره ، همینم مونده از دختر کادو بگیرم!
آیدا برآشفت : مگه دختر چشه ؟ خوبه با یکیشون نشسته بودی گل می گفتی و گل می شنیدی!
- حرف گل و بلبل نبود ، مساله ی استاتیک بود ! بعدم نمی دونم تو چرا روی اون دختره حساسی ، دخترای کلاس خودمون هم ازم سوال می پرسند!
- تو بچه های مارو با اون مقایسه می کنی؟
- مگه اون چطوری بود؟
- خیلی دلبر بود!
- اوه نه بابا ! همچین آش دهن سوزی هم نبود ! ( وفادارانه اضافه کرد ) به نظر من که تو خیلی از اون عروسک رنگ و وارنگ خوشگلتری!
آیدا سرخ شد : آره ، چون هر جور تو بخوای می پوشم ، زود می تونی خرم کنی ، به نظر تو قشنگی تو حرف گوش کنیه!
- من که نمی فهمم تو چی میگی ( کاغذ کادو را باز کرد) آخه این ادکلن دخترونه اس ، تو نگیری چکارش کنم؟
- بدش به دوست دخترت!
- باشه ، تو تنها دختری هستی که من باهاش دوستم ، بگیر!
آیدا ادکلن را گرفت و بویید ؛ بوی خیلی خوبی داشت ، فوق العاده بود : سلیقه ی کیه؟
- دختره که تو مغازه بود پیشنهاد کرد ، من که نمی دونستم واسه دخترا چی خوبه!
آیدا شانه هایش را بالا انداخت ؛ هدیه دادن تیام هم مثل آدم نبود ، نمی فهمید منظور تیام از این هدیه ها چیست؟ او که اصلا به آیدا اهمیت نمی داد! خواست از اتاق بیرون برود ...
- ببین ، تو می تونی هر جور دوست داری لباس بپوشی ولی من حیفم میاد کسی به خاطر این چیزا به تو توجه بکنه ... تو خیلی بهتر و خانمتر از عروسکایی مثل گلچین هستی که آدم محو رنگ و لعابش بشه ! تو شخصیت داری و اینه که به نظر من قشنگتر از اون میای!
- آره ، متوجهم!
تیام لبخند کجی زد : منظورت اینه که من دارم شعار میدم؟ زیبایی به نظر من یه تله اس! و خوشبختانه من از اون آدمایی هستم که تو این تله ها نمی افتم!
- چرند نگو لطفا ! باور نمی کنم!
تیام از این بحث تفریح می کرد : همین چند دقیقه پیش بهت گفتم که من تو بحر چیزا میرم ، ظاهر زیاد برام اهمیت نداره! اگه یه نفر باطن قابل توجهی نداشته باشه ظاهرش از رنگ و رو میفته!
- با کلاس حرف می زنی!
- یادت رفته منو یه استاد فلسفه بزرگ کرده؟
- تسلیم شدم!
در راباز کرد.
- عیدیتو یادت رفت.
- انگیزه ات از کادو دادن چیه؟
- خصوصیه!
فردا صبح حتی تیام هم برای صبحانه بیدار بود.
- سحر خیز شدی!
تیام عزادارانه گفت : دارم از آخرین دقایق آرامشم استفاده می کنم!
- طفلک عسل که خیلی شیرینه!
- آره اینقدر شیرینه که دل آدمو می زنه ! شیرینی بالا میاری!
- بسه دیگه سر صبحونه! طوفان قبل از ظهر رسید ، آیدا در آشپزخانه سالاد درست می کرد که زنگ در را زدند و تیام در را باز کرد ، همزمان رو به او گفت : وضعیت قرمز ! آماده باش!
کسی دوان دوان پله ها را بالا دوید و وارد شد : خاله جون!
فرشته جون به طرفش رفت و او خودش را در آغوشش انداخت. چشم آیدا به تیام افتاد که لب هایش را جمع کرده بود که بالا نیاورد و به این صحنه نگاه می کند ، عسل از آغوش خاله اش بیرون آمد، با تیام دست داد : عیدت مبارک ای کیو سان!
نگاه تیام به طرف آیدا چرخید که با بلاتکلیفی در آشپزخانه ایستاده بود : هی قند عسل ، ما تو خونه یه مهمون داریم!
آیدا سرخ شد و به روسریش ور رفت – که با ورود آنها پوشیده بود- عسل به سمت او چرخید ، 17 ساله بود و زیبا! آیدا با ناراحتی به او نگاه کرد ، چشمان عسلیش درست همرنگ چشمان تیام بود ، اگر کسی نسبت آنها را نمی دانست فکر می کرد که عسل و تیام خواهر و برادرند! عسل با چشمان درخشانش او را برانداز کرد ، به سمت او دوید : سلام!
آیدا به نرمی خندید : سلام ، سال نوت مبارک!
- برای شما هم ، من عسلم!
تیام پشت سر او ادای عق زدن در آورد.
- اسم من آیداس!
فرشته جون به استقبال خواهرش رفت!
عسل بود و پدر ومادرش و ایلیا ! آیدا در لحظه عاشق ایلیا شد ، او هم با چشمان درشت یشمی رنگش او را برانداز کرد و بعد خودش را در آغوش باز او انداخت . آیدا خندید و گونه اش را به گونه ی نرم ایلیا چسباند . تیام دماغ ایلیا را با دو انگشت گرفت و تکان داد : هرچی اون زلزله اس ، این آقاس ! فسقلی مهمونمونو اذیت نکنی ها !
آقا رضا شوهر خاله نسترن رفت که دوش بگیرد ، و ایلیا هم همانجا روی کاناپه خوابش برد ، آیدا کنار او و در جمع بقیه نشست . از هر دری حرف می زدند و می خندیدند . برخلاف ادعاها و ناله های تیام ، او وعسل خیلی با هم جور بودند.
آن شب را به همراه بقیه برای عید دیدنی به خانه ی دایی رفت ، البته به اصرار تیام و عسل! هرچند تیام در حضور عسل زیاد به او دستور نمی داد وبیشتر خواهش می کرد!
مادر برای نهار فردا همه را دعوت کرد، از همان شب فرشته جون و خاله نسترن و آیدا مشغول شدند ، عسل و تیام بیشتر در دست و پا بودند . تیام درباره ی همه چیز کارشناسانه نظر میداد و عسل هم می خواست کمک کند که کار را خرابتر می کرد . آخر سر ، آیدا ، تیام ، عسل و ایلیا با هم به حیاط رفتند . تیام و عسل حرف می زدند و آیدا درحالیکه به آنها گوش میداد با ایلیا بازی می کرد ، ایلیا واقعا شیرین بود، و در عین تعجب آیدا خیلی زود به او اعتماد کرده و دل بسته بود . آیدا او را که چرت می زد در بغل گرفت و روی تاب نشست ، سر ایلیا روی سینه اش بود دستش را روی سر او گذاشت و موهای نرم و لطیفش را نوازش کرد ، حس عجیبی داشت ، این فقط نوزاد نبود که به مادر احتیاج داشت مادر هم به وابستگی نوزادش ، نیازمند بود. دست کوچک ایلیا را دردست گرفت ، چقدر کوچک بود خدایا ! چطور موجودی به این کوچکی می توانست زندگی کند؟
موبایلش که در جیب شلوارش بود ، زنگ خورد ، تیام که کنار او روی تاب نشسته بود دست دراز کرد و بچه را گرفت ، آیدا بلند شد و گوشی را در آورد ، ارکیده بود ، از عسل و تیام فاصله گرفت .
عسل جای او نشست : یعنی کیه این وقت شب؟
تیام با ایلیا درگیر بود : فضولی موقوف !
- فضولی نمی کنم که ، فقط برام جالبه ، شاید نامزدی ، چیزی داشته باشه!
- نداره!
جواب سریع تیام ، عسل را مشکوک کرد ؛ تیام هم ادامه داد : اون همش بیست سالشه ، اهل دوستی هم نیست!
- به نظر من که خیلی خوشگله ؛ اگه من پسر بودم فورا بهش پیشنهاد می دادم!
- این جمله رو تا حالا خیلی ازت شنیدم عسل! همون بهتر که پسر نشدی ، مردمو بدبخت می کردی! درباره ی آیدا فضولی نکن ، اون فقط چند روز مهمون ماست!
البته خودش می دانست که خیالش از بابت آیدا راحت است وگرنه تا نمی فهمید چه کسی پشت خط است ول کن نبود! عسل و آیدا برای خواب به اتاق آیدا رفتند ، مادر برای خاله نسترن و شوهرش و ایلیا اتاق توحید را آماده کرده بود . آیدا روی زمین جایی انداخت و به عسل گفت روی تخت بخوابد!
- واقعا؟
عسل ذوق زده شده بود! با ترس روی تخت تکین نشست، آیدا با تعجب او را نگاه می کرد .
- تکین نمی زاشت ما بیایم تو اتاقش ، من و تیام دزدکی می اومدیم ! حالا فکر نکن کاری می کردیما ، فقط وایمیسادم به همه چیز زل می زدم انگار که منطقه ممنوعه باشه!
روی تخت دراز کشید.
- تکین که خیلی خوبه!
- آره ولی منم خونه خراب کنم ، به قول مامانم ظلمم!
تا آیدا لباس راحت بپوشد او چند بار در جایش غلت خورد ، آخر بلند شد : ترک عادت موجب مرضه ، من همون رو زمین می خوابم!
با وجود اینکه چند ساعت بود همدیگر را شناخته بودند به خاطر فاصله ی سنی کم ، همینطور خونگرمی عسل و مهربانی آیدا مثل دو دوست صمیمی تا چند ساعت با همدیگر حرف می زدند.
ناسزایی گفت و از جایش بلند شد ، تشنه اش بود ! آرام از اتاق بیرون آمد ، همه جا تاریک بود ، رفت پایین ! چراغ آشپزخانه روشن بود . مادر و خاله اش با هم حرف می زدند و او را ندیدند .
- والله چی بگم؟ شاید نخوان!
- این چه حرفیه؟ خواستگاریه دیگه ! یا می خوان یا نه! حالا تو اول با توحید حرف بزن ، عکسشو هم براش بفرست ، من که میگم خوشش میاد!
- شاید خونواده اش راضی نباشن ما عکس دختشونو ... بزار برگردن!
- مگه چکار می خوای بکنی؟ یه عکس دسته جمعی رو براش می فرستی میگی آیدا کدومه ! دختر خوبیه فرشته جان! دلت نمی خواد توحید برگرده؟
- مگه میشه نخوام؟
- اگه توحید پسندید که من میگم می پسنده با خانواده ی آیدا مطرح کن. ولی از طرف خودت بگو شرطشون اینه که برگرده ایران! اینا هم که نمی خوان دخترشون بره خارج ؟ می خوان ؟
تیام برگشت ، یادش رفته بود تشنه است . خواب از سرش پریده بود ، به حرف های خاله اش فکر می کرد . البته که او از همه ی قضیه با خبر نبود . در واقع او از هیچ چیز خبر نداشت . مگر آیدا عروسک بود که به توحید نشان بدهند که بخواهد یا نه؟ آیدا در دست آنها امانت بود ! می توانستند از یتیمی و بی کسیش به نفع خودشان استفاده کنند؟ تیام مطمئن بود که توحید به خاطر یک دختر بر نمی گردد ولی از فکر این قضیه هم حاش گرفته میشد! که آیدا را طعمه کنند ! ایمان به آنها اعتماد کرده بود!
با این فکرها تا صبح بیدار بود و مثل برج زهر مار سر میز صبحانه نشست! اما آیدا سرحال بود و داشت با ایلیا بازی می کرد ، خندان گونه ای او را بوسید و سرش را بلند کرد و رو به مادر گفت : خیلی جالبه ، رنگ چشمای ایلیا مثل چشمای شماس! ولی پسرای خودتون هیچکدوم به شما نرفتن!
عسل با دهان پر گفت : چرا ، توحیدم چشاش سبزه!
لقمه در دهان تیام ماسید ، به یاد حرف های دیشب افتاد ، مادر حواسش به او بود : حالت خوب نیس؟
- دیشب خوب نخوابیدم!
آیدا عذر خواهانه گفت : نور چراغ ما اذیتت می کرد ؟
باید ناراحتیش را سر کسی خالی می کرد : آره!
- ببخشید ، من و عسل بیدار بودیم و حرف می زدیم!
- برای حرف زدن که چراغ نمی خواستین!
آیدا شرمنده سرش را پایین انداخت .
- تیام ، بسه! حالا یه شبم نخوابیدی ، نمردی که!
- آره ( از جایش بلند شد ) من میرم بیرون!
- واسه ظهر دیر نکنی ها!
به دیدن دوقلوها رفت ، در کنار آنها همه چیز را فراموش می کرد!
مثل مهمان ها ، موقع نهار بود که به خانه رسید ، عسل و بهزاد خانه را روی سرشان گذاشته بودند. بهزاد می خواست او را هم در شیطنت خودشان شریک کند اما تیام سری تکان داد ، تک تک با همه سلام و احوالپرسی کرد ، بعد رفت و کنار تکین نشست ! پریا از آیدا که بغل دستش نشسته بود ، پرسید : نیوتن چشه؟
آیدا که با دیدن اخم های او نگران شده بود ، گفت : خودش میگه چراغ اتاق ما که روشن بوده ، دیشب نتونسته بخوابه ولی بعید می دونم راست بگه چون من خیلی شبا چراغ اتاقمو روشن میزارم ! دیشب خوب بود ، صبح که دیدمش انگار دعوا داشت! هیچوقت اینطور ندیده بودمش!
بلند شد و برای کمک به آشپزخانه رفت . پریا به طرف شوهر و برادر شوهرش چرخید : گل پسر! اوضاع خوبه؟
تیام جوابی نداد و تکین ابروهایش را بالا برد!
تیام برای کمک – البته تظاهر به کمک – به طرف آیدا رفت ، لباسی را که به سلیقه ی تیام خریده بود به تن داشت .
- چطوری؟
آیدا از این سوال متعجب بود ولی جواب داد : خوبم!
- ببین بابت حرفایی که صبح زدم شرمنده ام!
آیدا لبخند زد ، واقعا که تیام با محبت و دل نازک بود .
- خواهش میکنم، این چه حرفیه؟
تیام با اخم های درهم تربچه ای از ظرف سبزی برداشت و به دهان گذاشت : جفنگ می گفتم اول صبحی( صورتش درهم رفت) چه تند بود! آیدا از حضور آن همه غریبه کلافه شده بود ، به هر طرف که می چرخید با قیافه ای غریبه روبه رو میشد ، سرش را انداخته بود پایین و غذایش را می خورد ، سعی می کرد کاری به کار اطرافیانش نداشته باشد. صدای عسل را می شنید که برنامه می ریخت بعد از ظهر بروند بیرون ، خوش به حالش چقدر شاد بود : تو هم میای آیدا؟
سرش را بلند کرد : کجا؟
- خرید!
آیدا فکر کرد ، بد هم نبود ، از خانه ماندن بهتر بود ، خواست جواب بدهد که چشمش به تیام افتاد ، با ابروهایش علامت داد و آیدا در برابر تعجب او قبول کرد : نه، نمی تونم!
- آخه چرا؟
سرش را پایین انداخت و خودش را مشغول غذایش کرد : یه کارایی دارم واسه دانشگاه ... جزوه ی یکی از دوستامو گرفتم، می خوادش!
عسل راضی شد ولی آیدا نمی دانست چرا تیام خواسته بود که نرود و چرا خودش سریع قبول کرده بود!
چند ساعت بعد در حالیکه عسل برایش حرف می زد شروع به مرتب کردن جزوه هایش کرد درحالیکه واقعا کاری نمی کرد خودش را به عسل مشغول نشان میداد . عسل که به خواب رفت ، آهی کشید و دست زیر سرش گذاشت و دراز کشید . یادش آمد که ظرف ها همه کثیف تلمبار شده اند ، بلند شد و از اتاق بیرون رفت . تیام در راهرو بود : عسل خوابید؟
- آره چطور؟
نگاهی به در بسته ی اتاق کرد : هیچی ، ببین عصری که بچه ها می خوان برن خرید ، من و تو به بهونه اینکه جزوه اتو بدی دوستت میریم بیرون ، خوب؟
- کجا؟
- سینما!
- خوب با بقیه بریم، یه روز دیگه!
- من میخوام چند ساعت از شر عسل خلاص بشم ، اینا هم که حالا حالاها هستن!
- حالا چرا سانس عصر؟
- آخه شب بریم که اینا می فهمن ما با هم بیرون بودیم!
رفتند سینما وبرای اولین بار تیام فیلم را کامل نگاه کرد وچرت نزد . از فیلم خوشش آمده بود ، آیدا هم همینطور ...
تا به خانه برسند ، درباره ی فیلم حرف زدند . آیدا تعجب می کرد ، تیام می توانست با یک نفر دیگر یا حتی تنها برود و فیلم موردعلاقه اش را ببیند ، حتی پیشنهاد نکرد که شام بخورند یا گشتی در خیابان بزنند . واقعا می خواست تا بقیه ی خانواده در مورد غیبت مشترک انها مشکوک نشده اند ، برگردند ، هر دو در فکر بودند که به خانه رسیدند. تا تیام ماشین را بیاورد داخل ، آیدا رفت تو ، همه ی چراغ ها خاموش بود ، برق که نرفته بود، خانه ی همسایه روشن بود! تیام هم از ماشین پیاده شد.
- به نظرت رفتن بیرون؟
تیام شانه هایش را بالا انداخت : بریم تو!
مثل همیشه ایستاد تا آیدا اول برود ، همینکه آیدا در را باز کرد همه ی چراغ ها روشن شد و یک نفر جیغ کشید تولدت مبارک!
هوش از سر آیدا پرید ، واقعا هم فردا روز تولدش بود ، ازکجا می دانستند؟
البته نتوانست زیاد فکر کند ، دورش را گرفتند و تبریک گفتند.
واقعا شب خوبی بود و خوش گذشت . تکین و پریا یک زنجیر و آویزش را به او هدیه دادند ، مادر و پدر یک لباس مجلسی ، خاله نسترن یک کفش و عسل هم یک روسری کادو داد.
آیدا خجالت زده شد : من انتظارشو نداشتم . راضی به زحمت هیچکس نبودم!
ولی بقیه اهمیتی به این حرف نمی دادند حتی خاله نسترن و خانواده اش هم با اینکه از اصل قضیه بی خبر بودند او را دوست داشتند و با او احساس صمیمیت می کردند.
عسل کنارش نشست : حالا چند ساله شدی؟
- 20! دیگه باید به حالم گریست!
- ای بابا ! این حرف 100 سال پیش بود!
آیدا تصنعی گریه کرد : واسه تو که 17 سالته گفتنش آسونه!
تیام کنار عسل نشست: گفتن چی آسونه؟
- آیدا میگه 20 سالش شده و باید به حالش گریست؟
- پس من چند ماه عقب موندم از گریه زاری!
- دیوونه ، به حال دخترا ، نه پسرا !
- چه فرقی داره؟
- میگن دیگه پیر شده و شوهر نکرده!
تیام سوت کشید : چه زود وقت شوهر کردنتون میرسه ، آیدا تو دیگه باید گل طلایی رو بزنی!
آیدا سرخ شد!
مادر به آنها نزدیک شد ، آیدا با قدردانی روکرد به او : واقعا دست شما درد نکنه ، حسابی خجالتم دادین!
مادر شانه ی او را فشرد : این چه حرفیه عزیزم؟ تو هم مثل دختر منی! بالاخره بعد از مدت ها ما هم تو این خونه یه تولد گرفتیم!
- انشاالله تولد نوه اتون!
چشم های مادر برق زد : انشاالله ، راستی آیدا جان این لباسو فرداشب بپوش لطفا!
تیام قبل از او پرسید : فردا شب چه خبره؟
- عروسی سیناس دیگه!
تیام اخم کرد: مگه قرار شد بریم؟
- عمه ات زنگ زد و کلی اصرار کرد ، می دونی که می تونه باباتو راضی کنه ، دیگه از دلش در اورد و ما هم قرار شد بریم! عسلی خاله ! تو که لباس داری؟
تا آنها حرف می زدند ، آیدا با سوال به تیام نگاه کرد و او جواب داد : سینا پسر عمه امه!
عسل به طرف آنها برگشت : لباست خیلی محشره ، کفشه هم که مامان بهت کادو داد باهاش سته!
تیام به او پیام داده بود که وقتی عسل خوابید به اتاقش برود ، او هم رفت . در نزد ، یکراست رفت تو ! تیام دستپاچه بلند شد .
آیدا خندید : ببخشید ، گفتم کسی میاد می بینه!
- آره ، بشین!
آیدا روی تخت او نشست : روز تولدمو از کجا فهمیدین؟
- یادته که رفتم خونه اتون وسایلتو بیارم؟ خوب ، تو شناسنامه ات فضولی کردم!
تیام به طرف کمدش رفت ، بسته ای را در آورد و به طرف او دراز کرد .
- این چی هست؟
- کادوی تولد!
- تو چقدر کادو میدی؟
تیام بی قرار بود : این واسه تولده ، فرق میکنه!
آیدا شانه اش را بالا انداخت ، لج کردن با تیام زیاد هم عاقبت نداشت ، گرفت : مرسی!
- قابل نداره!
آیدا خندید : آره ، مثل قبلیها ! همینکه به یادم بودین ... خوب ، کلی برام ارزش داشت!
- به قول مامان ، تو ... از خودمونی!
- اوه ، مرسی!
حرف دیگری برای گفتن نداشتند ؟
آیدا بلند شد : بازم ، ممنون!
تیام این پا و آن پا کرد : ببین ، خانواده ی پدری من یه جورین ، گفتم که زیاد جا نخوری!
- چه جورین ؟
- خودت می بینی!
آیدا با اتاقش رفت ، چقدر تیام به نظر بقیه اهمیت می داد ، حتی کادویش را هم با بقیه نداده بود . بازش کرد ، ذوق زده شد ، یک دستبند چفتی ساده که اسم" آیدا " را رویش داشت. بر خلاف معمول عسل زودتر از او از خواب بیدار شده و بالای سرش نشسته بود ، آیدا چشم هایش را مالید : چی شده ؟
عسل به وضوح دلواپس بود : نگران عروسی امشبم!
- اوه حالا تا امشب!
- آخه تو که نمی شناسیشون !
آیدا نشست و خمیازه کشید : آدمن دیگه ، نه؟
عسل هم کنار او روی تخت نشست : خانواده ی پدری عمو تورج خیلی پولدارن!
آیدا به یاد ارکیده افتاد : خوب؟
- خوب ، یه جورین!
این را دیشب از تیام هم شنیده بود ، کنجکاو شد : یعنی چی؟
- از اینا که هیچکسو داخل آدم حساب نمی کنن ، فکر می کنن تافته ی جدا بافته هستن ، عمو تورجم که با اونا فرق داره ، رفته فلسفه خونده ، زنشو خودش پیدا کرده ، خلاصه افکارش با اونا جور نیست ! زیاد با هم راه نمیان !
آیدا به یاد آورد که روزهای اول از وضع مالی خانواده ی اندرزگو با توجه به اینکه پدر فقط در دانشگاه تدریس می کرد ، تعجب کرده بود. عسل با انگشت موهایش را شانه زد : مثلا خدا می دونه چه عروسی می خوان واسه پسرشون بگیرن . یادمه واسه عروسی تکین عمه هه چقدر به عمو تورج غر زده بود که باید واسه پسر دکترت اینجوری عروسی بگیری ؟ عمو تورج هم که زیاد با این چیزا موافق نیست ، سر عروسی تکین عمو تورج و خواهرش با هم اختلاف پیدا کردند ، آخه عمه هانیه یه ویلا به تکین کادو داد!
- چی ؟؟؟؟؟؟
- عمو تورج نزاشت قبول کنه ، به عمه اشون برخورد . البته منظورش فخر فروشی نبود ، به قول تیام اصول اونا با اصول ما فرق داره!
آیدا بلند شد و لباسی را که دیشب کادو گرفته بود نگاه کرد ، خیلی شیک و مجلسی بود ، فیروزه ای با سنگدوزی فوق العاده!
خانواده ی نسترن آن روز مهمان یکی از دوستان آقا رضا بودند ولی مادر به خاطر آیدا ، اصرار کرد کرد تا عسل با آنها به عروسی برود . بعد از ظهر پریا که می خواست به آرایشگاه برود ، آمد که آن دو را هم ببرد ، عسل در حمام بود و تیام ابایی از نشان دادن مخالفتش نداشت : نه ، آیدا نمیره!
آیدا از صراحت تیام سرخ شد ، آخر به او چه ربطی داشت؟
- آخه چرا؟
- مادر من ، دلیل نمیشه هرجور اونا بخوان ما بگردیم ، آیدا همینطوری ساده بهتره!
ولی مادر هم اجازه نداد تیام برنده شود : آیدا تو مخالفتی با آرایشگاه داری؟
آیدا شانه هایش را بالا انداخت ؛ او فقط با مالکیت تیام مخالف بود.
- ببین عزیزم ، منم نمیگم باید طبق نظر اونا بگردیم ولی قرار هم نیست اونجا جار بزنیم با اونا مخالفیم! ما مثل یه عروسی معمولی آماده میشیم!
ولی تیام انگار می خواست مچ بگیرد : واسه عروسی خواهر دوستش نرفت آرایشگاه!
- چون اون موقع خانوادگی نبود ( مادر عذرخواهانه به آیدا نگاه کرد ) البته اگر خودش می خواست من حرفی نداشتم ولی خودش نگفت منم اونا رو نمی شناختم ترجیح دادم ساده بره! الانم قرار نیست ببریم یه چیز دیگه ازش درست بکنیم که ...
تیام با خشونت پشتش را به آنها کرد : من که حریف شماها نمیشم!
با عصبانیت به آیدا نگاه کرد و رفت.
پریا اجازه نداد آیدا و عسل را از آن حالت ساده ی دخترانه در آورند ، آیدا از دیدن خودش در آینه خجالت می کشید انگار خودش نبود با آن موهای زیبایی که پشت سرش جمع شده بود و روی کمرش حلقه حلقه تاب می خورد . عسل با شیفتگی یک طره از موهای او را بلند کرد : این موها باید مال من باشه ، به اسم من بیشتر می خوره!
آیدا فقط خندید .
لباسشان را هم همانجا عوض کرده بودند چون قرار بود یکراست به عروسی بروند . تکین به دنبال آنها آمد و آیدا به شدت از روبه رو شدن با او خجالت می کشید و باعث خنده ی پریا میشد!
تکین با دیدن آنها سوتی زد و کلی از همسرش تعریف کرد ، با این حال در آخر گفت : ولی همون مامان کوچولوی خودم بهتره!
- راستی ، مامان اینا رفتن؟
- آره ، اونم با چه اوضاعی!
هرسه کنجکاو شدند و تکین با خنده توضیح داد که تیام راضی نمی شده کت و شلوار بپوشد و می خواسته با لباس اسپرت بیاید.
- مرغ این بشر یه پا داره ! گیر داده بود که اونجوری خودم نیستم! یکی دیگه میشم!
- آخرش چی ؟
- هیچی دیگه ، با خواهش و تمنا و زور و التماس و تهدید و کتک راضی شد عمه پسند بیاد ( خندید) هر چند الانم شده یه برج زهر مار خوش تیپ ! خان می بخشه ، خان قلی نمی بخشه ، بابا راضیه این ساز مخالف می زنه!
آیدا با اینکه شناختی از آنها نداشت قلبش می تپید ، آخر به تو چه دختر ؟ تو فقط مهمانی!
تکین به طرف یک باغ بزرگ رفت و ماشین را همان بیرون نگه داشت ، آیدا از عظمت و زیبایی باغ سرش گیج رفت . عسل هم کمکی به اوضاع نمی کرد : خونه ی خواهر عمو تورجه!
آندو هم پشت سر تکین و پریا رفتند تو! مجلس زنانه داخل بود ، تکین با خنده آنها را به خدا سپرد و تنهایشان گذاشت . پریا دست عسل را گرفت : بریم مامانو پیدا کنیم!
آیدا او را پیدا کرده بود ، کنار خانم دیگری نشسته و غرق صحبت بود ، به طرف آ«ها رفتند ، مادر پریا را به آن خانم معرفی کرد . پریا کنار آنها نشست و ةآیدا و عسل هم جایی در همان نزدیکی نشستند . عسل اطلاعات داد : این خانمه سمیرا خانمه ، دختر عمه ی تیام! واسه عروسی تکین نبودند آخه انگلیس زندگی می کنند.
آیدا دوباره هم او را نگاه کرد ، خوشرو ، مودب و در عین حال شیک بود.
- بهتر نبود پیش فرشته جون می موندیم؟
- جاکه نبود ، در ضمن باید سنگین و رنگین می نشستیم ، اینجوری بهتر ملت رو می بینیم!
یکساعتی به قول عسل ملت را نگاه می کردند واقعا که به قول عسل و تیام یک جوری بودند ، لباس ها گرانقیمت و شیک بود ، رفتارشان خاص بود ، پر از اشرافیت و خودخواهی ! آیدا به چند دختر همسن و سال خودش نگاه می کرد ، اصلا شبیه به او و دوستانش نبودند ، چشمش به دختری افتاد : آه!
- چی شده ؟
- اون کیه عسل؟
عسل صورتش را چرخاند و بلافاصله اخم هایش درهم رفت : آلما!
آیدا در حالیکه چشم از او بر نمی داشت پرسید : کیه؟
- دختر سمیرا خانم ، نوه عمه ی تیام!
قیافه اش به غیر از بقیه بود ، زیبا بود ، در واقع زیبا برای او کم بود. درخشان بود . با آن موهای خرمایی که مثل آبشاری روی کمرش ریخته بود . لباسی به رنگ صورتی پوشیده بود و به نظر آیدا به همه بی اعتنا بود ، صورتش حالت خسته و کسلی داشت . با این حال آیدا نمی توانست از او چشم بردارد. دختر دیگری به او نزدیک شد ، از جا بلندش کرد و با هم رقصیدند .
عسل توضیح داد : اون خواهر بزرگترشه ، آلاله!
انگار آیدا به جز آندو کس دیگری را نمی دید ، هردو زیبا بودند ولی آلاله به نسبت درخشش آلما ، لطافت بیشتری داشت . نرم می رقصید ومی خندید ولی آلما انگار فقط برای جدا کردنش از بقیه می خواست خودش را به رخ بکشد.
آیدا از عسل پرسید : اونا ایران نیستن ، نه؟
عسل با نفرت توضیح داد : نه ، ایران به دنیا اومدن ولی آلما که 8 سالش بود از ایران رفتن ، دو سه سالی یه بار میان ایران ، من از آلاله بدم نمیاد ولی آلما ... اون فارسی می فهمه ولی یک کلمه حرف نمی زنه وانمود می کنه نمی فهمه تو چی می گی! اینطور که شنیدم دختر باهوشی هم هست خلاصه همه چی تمومه فقط اخلاق نداره!
آیدا با اغماض می توانست او را بابت کم محلی اش به بقیه ببخشد ! اگر کسی اینهمه زیبا و فریبنده باشد ... آه کشید.
برای شام باید به حیاط می رفتند و مجلس مختلط میشد . عسل اهمیتی نمی داد ولی آیدا خدا را شکر می کرد که آستین لباسش تقریبا بلند است ، فقط یقه اش کمی باز بود که با پوشیدن شالش جبران شد . عسل با حرفش او را غمگین کرد : جایی که آلما هست کسی منو نمی بینه پس مهم نیست که لباسم آستین نداره!
ولی همان عسل با سرزندگی و حرف هایش درباره ی مهمانها کاری کرد که آلما را فراموش کند و شام بیشتر به او بچسبد ، با خنده داشتند از بشقاب همدیگر غذا می خوردند که آیدا چیزی دید که باعث شد غذا به گلویش بپرد و اشک به چشمش بیاید . کمی جلوتر، آلما وآلاله به همراه تیام ایستاده بودند وشام می خوردند.
پریا هم متوجه شد و لبخند زد : تکین ، برادرت چه خوش سلیقه اس!
تکین سرسری نگاه کرد : برادر من اهل این حرفا نیس ، اونا فامیلن به هر حال!
عسل اخم کرد : خوب منم فامیلشم ، تازه نزدیکتر!
تکین خندید و انگشت روی دماغ او گذاشت : تا حالا که پیش شما بوده ، بزار یه شبم واسه فامیل پدرش باشه ، شامتو بخور شیرین عسل!
ولی آیدا دیگر نمی توانست شام بخورد با این حال همان جا ماند. جای ارکیده و شادی خالی تا نیوتن را حالا ببیند ، مثل اینکه واقعا دست بالای دست بسیار بود ، حالا گلچین اگر می توانست با آلما رقابت بکند. به یاد حرف تیام افتاد ، شبی که به او عیدی داده بود ، پس باطن آلما بهتر از ظاهرش بود که توجه او را جلب کرده بود.
انگار به اندازه ی کافی همه چیز سخت نبود که به طرف میز آنها هم آمدند ، آلاله پریا را بغل گرفت و به فارسی تبریک گفت ، فارسی خوب حرف می زد ، با بقیه هم با محبت حرف زد ولی آلما به زور یک سلام گفت و ساکت شد ، آیدا حضور پر رنگ تیام را با تمام وجود حس می کرد که کت و شلوار سرمه ای تیره با کراوات یاسی پوشیده بود ، فوق العاده شده بود ، می درخشید ، درست مثل دختر عمه اش که به انگلیسی چیزی گفت و تیام و تکین خندیدند ، تکین تعارف کرد که بنشینند ولی از قیافه ی سرد آلما همه چیز مشخص بود ، دو خواهر رفتند ولی تیام ماند و روی صندلی ولو شد. دکمه های کتش را باز کرد و به آیدا نگاه کرد : خوش می گذره؟
چشمش به شال آیدا بود که از سرش به روی شانه هایش افتاده بود ، آیدا تقلایی نکرد که آن را بپوشد ، نفسی کشید و چنگالش را برداشت : بد نیست!
عسل به طعنه گفت : ولی به تو بیشتر خوش می گذره!
چشم های تیام با خشونت به طرف او چرخید : منظورت چیه ؟
قبل از اینکه عسل جواب بدهد ، تکین گفت : بابا بالاخره اومد بیرون ، اونم عمه اس ، پریا تو سخته واسه ات ...
پریا بلند شد : نه ، میام!
تکین به همسرش کمک کرد و باهم رفتند.
تیام چشم هایش را از عسل برنداشته بود : گفتم منظورت چیه ؟
عسل تابی به چشم هایش داد وبا بی قراری گفت : هرکسی امتیاز اینو نداشت که با پرنسس آلما حرف بزنه!
- مزخرف نگو ، اون فامیل منه!
- آره تو یه جمع غریبه آدم خوشحال میشه یه فامیل پیدا کنه!
- تو چته ؟ اگه از آلما خوشت نمیاد به من چه ربطی داره؟ چرا اعصاب منو به هم میریزی؟
بلند شد ، قلب آیدا تیر کشید ؛ حتما می خواست پیش دختر عمه هایش برگردد. آره برو! به هر حال تو هم مثل بقیه ای! واقعا هم نمی تونی جلوی خودت رو بگیری ، کی می تونه؟ آلما نفس آدمو بند میاره! تا آیدا غرق در این فکرها بود تیام با بشقاب غذایش برگشت و کنار او روی صندلی نشست ، شاید به این بهانه که روبه روی عسل نباشد ، هرسه ساکت بودند ، فقط عسل با انگشت هایش روی میز ضرب گرفته بود .
- نکن عسل!
عسل از جا پرید : میرم نوشابه بیارم!
تیام به آیدا نگاه کرد : چرا نمی خوری ؟
آیدا با بی میلی به بشقابش نگاه کرد : سیر شدم!
تیام زیر چشمی او را برانداز کرد : مامان هم خوش سلیقه اس ها !
چشمش روی دستبند آیدا – که خودش کادو داده بود- قفل شد . لبخند به لبش آمد ، در حالیکه به نظر آیدا آن دستبند مثل آهن گداخته اذیتش می کرد .
- نظرت درباره ی فامیل من چیه ؟
- دختر عمه های خوشگلی داری!
نفس تیام بند آمد : همه ی فامیل من که اونا نیستن!
- ولی تا وقتی اونا هستن آدم بقیه رو نمی بینه!
آیدا منظورش به همه بود ولی تیام به خودش گرفت. در همین لحظه عسل برگشت ، فقط دو نوشابه همراهش بود یکی را جلوی آیدا گذاشت و دیگری را محکم در دست گرفت . تیام با نفرت لبهایش را جمع کرد ، بلند شد و رفت سر میز کناری نشست . همه پسر بودند که با سر وصدا از او استقبال کردند . عسل با بی میلی گفت : اونی که تیام نشست پیشش پسر عموشه ، کیارش!
آیدا دیگر علاقه ای به شنیدن نداشت ، حتی خودش هم نمی دانست دردش چیست؟
نوشابه را برداشت ودردست گرفت ؛ از حرارت دستانش می کاست ، لیوانی برداشت و نوشابه ریخت ، آرامتر شده بود : نباید با پسر خاله ات اینطوری می کردی!
عسل پشیمان به نظر می رسید: آره می دونم ، یه لحظه ازش حرصم گرفت. طفلک کاری نکرده بود.
آره ،به نظر تو ! به نظر آیدا که جنایت کرده بود . این که دیگر حل تمرین استاتیک نبود. شالش را برداشت و روی سرش انداخت : تو سردت نیس عسل؟
- نه ( با آیدا نگاه کرد که می لرزید) می خوای بریم تو؟
- نه ، همینجا خوبه ولی میرم مانتومو بیارم!
عسل بلند شد : نه من می خوام یه زنگی به مامان بزنم مانتوی تو رو هم میارم!
چه مرگش بود ؟ چند دقیقه پیش که داشت از حرارت می سوخت . کمی برایش سخت بود پشت آن میز تک و تنها بنشیند ، به اطرافش نگاه کرد ، فرشته جون را دید ولی او متوجه آیدا نشد. دور و برش شلوغ بود ، هنوز کنار مادر آلما و آلاله بود ، سرش را چرخاند ، دزدکی به میز کناری نگاه کرد ، تیام رفته بود . سعی کرد او را در بین جمعیت پیدا کند ولی نتوانست ، بغض گلویش را گرفت ، آره ، ولش نکن ، دلشو بدست بیار واسه فردا که می خوای بری اونور یکی رو پیدا کن ، همیشه می دونستم تو باهوشی ، باهوش و زرنگ ! معلومه که اینجا خودتو اسیر کسی نمی کنی ، به دردسر میفتی ولی حالا ... آلما بهتر از همه اس ، همه چی تمومه و تازه انگلیس هم زندگی می کنه ، فامیلت هم هست ، دیگه چی می خوای؟
صدایی او را از جا پراند ، تیام با یک لیوان چای روی صندلی عسل نشست ، به او که می لرزید نگاه کرد : سردته؟
- مشخص بود!
- چاییمو با نوشابه ات عوض میکنم!
مسخره بود ، یک میز پر از نوشابه آنجا بود ولی چای یک غنیمت به حساب می آمد .
- اینجا پر از نوشابه اس !
- آره ، پس بگو به چی فکر می کردی؟
لیوان چای را به او داد ، آیدا با حق شناسی گرفت و جرعه ای نوشید : نمیگم!
- لیوانو بده!
- دهن زدم!
- برام مهم نیست ، اصلا می ریزمش دور ، بده!
دستش را دراز کرد و آیدا به سرعت گفت : دختر عمه هات!
تیام حرفی نزد و آیدا حواسپرتانه ادامه داد: داشتم فکر می کردم اونا انگلیس چکار می کنن؟
- آلما مدرسه میره ، همسن عسله ولی آلاله دانشجوئه ، همون دانشگاهی که توحید میره!
آیدا با حیرت به اونگاه کرد : پس می بیندش؟
تیام به او خیره شد : پس فکر می کردی درباره ی چی باهاشون حرف می زدم ؟ توحید اونجا خونه اشون هم میره!
- پس همینه که فرشته جون ، سمیرا خانمو ول نمی کنه ، داره از توحید براش میگه!
- دختر عمه امو می شناسی؟ کار ، کار فضول محله اس ، آره؟
با سر به عسل اشاره کرد که به آنها نزدیک میشد . عسل مانتو را به طرف او دراز کرد و نشست. آیدا تشکر کرد ولی دیگر سردش نبود ! پسری با سینی پر از بستنی به طرف آنها آمد و رو به آیدا نشست.
تیام معرفی کرد : پسر عموم کیارش ، این خانم از دوستای ماست کیارش ، آیدا خانم! عسلو هم که می شناسی!
کیارش به آنها بستنی تعارف کرد ، تیام و عسل برداشتند ولی آیدا به لیوان چایش اشاره کرد.
کیارش رو کرد به عسل : عسل خانم چکار می کنید که تیام اصلا طرف ما نمیاد؟ انگار نه انگار که عمه و عمو داره؟
عسل خندید : اختیار دارین ! تیام که امشب حسابی دور و بر فامیل پدرش بوده !
کیارش چشمک زد : آره ، ولی نه هر فامیلی ! ناقلا چطور این دخترو به حرف آوردی؟ دریغ از یک کلمه که با ما حرف بزنه با تو گل می گفت و می خندید.
رنگ از روی آیدا پرید ؛ آره ، حالا حاشا کن ! هی بگو درباره ی توحید حرف میزدی! توحید خنده داره؟
تیام با بی صبری جابه جا شد : من غلط بکنم با کسی گل بگم و بشنوم ، اصلا گردن من از مو باریکتر ، اگه من دیگه با دخترا حرف زدم!
پا شد.
- کجا؟
- گفتم که!
به آیدا و عسل اشاره کرد.
یکی تیام را صدا زد ، هر چهار نفر چرخیدند و آلما را دیدند که با لبخندی جذاب آنجا ایستاده بود. تیام دستی به سرش کشید و جوابش را داد ، بعد رو کرد به بچه ها : بعد می بینمتون!
و با عجله به همراه آلما رفت ، آیدا برای چند ثانیه نفس کشیدن را فراموش کرد.
کیارش هم بلند شد : خوشحال شدم خانما ، بهتره برین داخل ، هوا سرده!
به نظر آیدا ، کیارش خیلی نجیبتر از تیام بود ، چون تیام آندو را با یک پسر غریبه تنها گذاشت ولی پسر غریبه به اندازه ی کافی شعور داشت که از آنجا برود.
عسل هم با خشم بلند شد : بازم معرفت این ، تیام که مارو به یه جادوگر فروخت.
آیدا لبخند تلخی زد ؛ جادوگر؟ چه لقبی برای آلما ! حتی نمی توانست جلوی عسل ناراحتیش را نشان دهد ؛ حتی نمی توانست دردش را به خودش بگوید . انگار اگر با کلمات به آن جان می بخشید ، همه می فهمیدند.
آیدا و عسل نیم ساعتی در باغ قدم زدند و درباره ی همه چیز اظهار نظر کردند وقتی به سالن برگشتند گونه های هردو از آنهمه نور و هیجان می درخشید . آیدا سعی کرد به تیام و آلما و آلاله که گوشه ی سالن نشسته بودند و حرف می زدند توجه نکند. به طرف پریا رفت : چه خبر؟
پریا چشمک زد : خبر این که آقا تیام به جاهای خوش آب و هوا سفر کردند.
نمیشد از چیز دیگری حرف زد؟ هر چیزی به جز تیام و آن جادوگر؟
کنار پریا نشست : خوش به حال تیام!
پریا با دقت او را نگاه کرد ولی چیزی نگفت.
تکین و پریا به خاطر پریا می خواستند زودتر به خانه برگردند ، عسل هم قرار شد به همراه آنها به خانه ی دوست پدرش برود ، آیدا نمی توانست بدون عسل انجا را تحمل کند : فرشته جون! میشه منم برم خونه؟
مادر نمی دانست چکار باید بکند : نمی خوام تو خونه تنها بمونی ، ما معلوم نیس کی برمی گردیم! نمی تونم حالا به هانیه بگم می خوایم بریم!
عسل پیشنهاد داد : خاله ! آیدا می تونه با من بیاد.
ولی آیدا واقعا می خواست تنها بماند : نه من میرم خونه فرشته جون ، از تنهایی نمی ترسم ، تا شما بیاین خوابم برده!
آیدا عجله داشت قبل از آنکه تیام بیاید و درباره ی رفتن او چون و چرا بکند ، برود . ولی تیام اصلا نیامد ، وقتش را نداشت.
تا به خانه رسید ، یکراست به اتاقش رفت ، با ناراحتی لباس هایش را عوض کرد و موهایش را هم شانه کشید. پنجره را باز کرد و روی تخت نشست ؛ خیلی خنده دار بود ، حتی نمی دانست به چه فکر کند ، از چه عصبانی باشد و چه تصمیمی بگیرد. فقط اشک می ریخت ؛ برای تنهایی و وابستگی اش که انگار تمامی نداشت . فکر می کرد بعد از ایمان دیگر به زندگی هیچکس اهمیت نخواهد داد ولی حالا ...
تیام برود به درک ، فقط دلش نمی خواست در حضور او تیام به دختر دیگری توجه کند ، چرایش را خودش هم نمی دانست.
اشکش را با پشت دست پاک کرد و بلند شد ، دیوان حافظش را برداشت ، فاتحه ای فرستاد و صفحه ای را باز کرد، با دیدن فال لبش را گزید : حالا این یعنی چی ؟ چه ربطی داره به من؟
یا رب این شمع دلفروز ز کاشانه ی کیست؟
جان ما سوخت ، بپرسید که جانانه ای کیست؟
حالیا خانه بر انداز دل و دین منست
تا در آغوش که می خسبد و همخانه ی کیست؟
باده ی لعل لبش کز لب من دور مباد
راح روح که و پیمان ده پیمانه ی کیست؟
دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
باز پرسید خدا را که به پروانه ی کیست؟
میدهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مایل افسانه ی کیست
یا رب آن شاه وش ماهرخ زهره جبین
در یکتای که و گوهر یکدانه ی کیست؟
گفتم آه از دل دیوانه ی حافظ بی تو
زیر لب خنده زنان گفت که دیوانه ی کیست؟
گوشیش زنگ زد ، عسل بود . قرار بود با آن دوستشان فردا بروند کردان ، می خواست او را هم دعوت کند. آیدا خجالت می کشید ولی عسل گفت آنها بچه ندارند و یک زوج خیلی دوست داشتی هستند و آیدا قبول کرد.
تنها خوبی نبودن عسل این بود که می توانست یک دل سیر گریه کند و مجبور نباشد برای کسی توضیح بدهد . چه روز تولدی بود !!!
صبح زود ، مادر او را ازخواب بیدار کرد : اومدن دنبالت!
از جا پرید : عیبی نداره برم فرشته جون؟
مادر لبخند زد : نه ، چه عیبی داره؟ تو و عسل خیلی با هم خوبین ، بر خلاف تبلیغات منفی تیام!
تیام ! دوباره دیشب را به یاد آورد ، تا او را ندیده ، باید می رفت. سریع آماده شد و جیم زد.
با عسل خیلی خوش می گذشت ، آندو تمام باغ آقای وارسته را بالا وپایین کردند ، میوه خوردند و حرف زدند. حدود 11 ظهر بود که تیام زنگ زد ، ترجیح می داد جواب ندهد ولی نمی خواست عسل مشکوک بشود ، بلند شد و جواب داد : بله؟
- سلام!
نفس عمیقی کشید : سلام ، خوبی؟
- ممنون کی برمی گردین؟
- نمی دونم ، هر وقت بقیه خواستند .
- از خواب بیدار شدم ، دیدم نیستی!
- عسل دیشب بم گفت باهاشون برم!
- با عسل خوب جور شدی!
- آره ، فامیل های خیلی خوبی داری!
حرفش دو پهلو بود ؛ فامیل های خیلی خوب ، دختر عمه های خیلی خوب!
- خوبی از خودته! مواظب خودت باش!
آیدا قطع کرد ؛ آره مواظبم ، می ترسی اگه اتفاقی برام بیفته تا آخر عمر عذاب وجدان بگیری؟ نترس! تو وظیفه اتو تمام وکمال انجام میدی ، خیالت راحت!
عسل او را صدا زد و هردو تا زانو در آب رودخانه رفتند. موقع نهار ، مادر تلفن کرد و حالشان را پرسید ، اما تیام دوباره ساعت 6 زنگ زد : هنوز اونجایین؟
صدایش بی قرار بود.
- آره!
- کی می خواین برگردین؟
- احتمالا شب هم بریم خونه ی آقای وارسته ! شاید شب موندم.
-خوش بگذره!
بدون خداحافظی تلفن را قطع کرد . ناراحت شده بود؟ عجله داشت و بی طاقت بود. یعنی خواسته بود که آیدا زودتر به خانه برگردد؟
با وجود اصرار آقا و خانم وارسته ، به خاطر خستگی بیش از حد عسل و آیدا به خانه ی خودشان برگشتند ، آیدا هیجانزده بود و می خواست عکس العمل تیام را بببیند ولی ...
فقط پدر و مادر در خانه بودند ، آیدا صدای خاله نسترن را شنید : تیام کجاست؟
- با بچه های سمیرا رفته بیرون ، برده اشون یه جاهایی رو بهشون نشون بده!
عسل با خواب آلودگی گفت :عمو تورج تو فامیل شما به جز تیام کسی انگلیسی بلد نیست؟ بعید به نظر میرسه!
پدر خندید و حرفی زد که آیدا نشنید . به اتاقش رفت و روی تخت افتاد پس به این خاطر می خواست بداند آنها کی برمی گردند ، حتما وقتی که آیدا گفته بود شب می مانند از خوشحالی قطع کرده ، گوشیش را در آورد و اس ام اس زد : خوش بگذره!
برای شام هم پایین نرفت ، خودش را به خواب زد.
فردا صبح سر میز صبحانه ، چشم هایش پف بود ، عسل به او تنه زد : چقدر خوابیدی جیگر!
به سردی جوابش را داد : آره!
بهتر از ین بود که بفهمند گریه کرده ، آن هم گریه ی بی دلیل!
مادر در فکر بود : به نظرت واسه شام چی می تونم درست کنم نسترن؟
- هرچی درست کنی خوبه !
- آخه می خوام چند غذا درست کنم!
- پیچیده اش نکن فرشته جان!
آیدا به مادر نگاه کرد : مهمون دارین؟
مادر با حواسپرتی توضیح داد : آره ، سمیرا اینا رو دعوت کردم!
باز هم باید آنها را می دید ؟ تازه ، آنهم در این خانه که او حکومت می کرد ؟ در این خانه او در مرکز توجه بود، ملکه او بود. نمی توانست در درخشش فریبنده ی جادوگر خرد شود ، با ورود آلما به قلمرو او طلسم شکسته میشد و او همه چیز را از دست میداد ؛ از جایش بلند شد.
- صبحانه اتو نخوردی آیدا !
- میل ندارم !
با حواسپرتی از آشپزخانه خارج می شد که به کسی خورد : اوه ، نه!
تیام بود : سلام ، صبح به خیر!
- سلام !
از کنار او گذشت ، تیام هم به دنبالش رفت : دیروز خوب بود ؟
صدای تیام مثل رادیو قطع و وصل میشد ، درست نمی شنید.
- آره ، بد نبود.
پهلویش محکم به میز خورد و از در دولا شد : آخ !
تیام دستش را به طرف او دراز کرد : چته تو؟
آیدا دست او را پس زد و صاف ایستاد . درد در کمرش پیچید و اشک به چشمش آمد ، به سرعت از پله ها بالا دوید ، باعجله مانتو و شالش را پوشید و از اتاق بیرون رفت ، تیام جلویش را گرفت : کجا؟
اشک روی گونه اش جاری بود و این تیام را کلافه می کرد ، صدایش را بالا برد : مامان بیا!
مادر از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن او تعجب کرد : چی شده ؟
- مامان ، من آیدا رو می برم یه سر به خونه اشون بزنه!
- باشه!
تیام او را تهدید کرد : وایسا تا بیام!
البته نمی خواستند به خانه بروند ، تیام یکراست او را به بهشت زهرا برد ، هردو بالای قبر ایمان رفتند.
آیدا روی زمین نشست : برو!
- کجا؟
- جهنم ، نمی دونم ! فقط اینجا نباش!
تیام رفت و آیدا ضجه زد . هیچ نمی گفت فقط همه ی ناراحتیش را به اشک تبدیل کرد و به پای ایمان ریخت.
هنوز نیم ساعت نشده ، سر وکله ی تیام پیدا شد و کنار او نشست : نمی خوای به من بگی چی شده ؟
- چیزی نشده ، فقط یه کم دلتنگ بودم!
- یه کم نه ، خیلی ! دلتنگی هم نبود. چی بود ؟
- من نمی فهمم چرا اصرارداری بدونی؟
- من نگرانتم!
- مجبور نیستی!
- نه ، کسی مجبورم نکرده ! ما داریم با هم زندگی می کنیم آیدا ، نسبت به هم تعهد داریم ، من واقعا دوست ندارم تو رو اینطور ببینم!
- یکی دو روز بگذره ، خوب میشم!
خودش هم دلیل ناراحتیش را نمی دانست ، به او چه می گفت ؟
توی ماشین به طرف او چرخید : می خوام امروز برم خونه امون!
- باشه می برمت ( به ساعتش نگاه کرد ) تا 12 می تونیم اونجا بمونیم!
- نه ، می خوام تا فردا خونه ی خودمون باشم!
- اونجا هم خونه ی توئه!
- بحث این نیست ، می خوام امروز اونجا باشم!
- ولی ...
- منصرفم نکن!
- آخه ما امشب مهمون داریم!
- متاسفم ، در هر صورت بودن یا نبودن من فرقی نمی کنه!
- شاید ، ولی فکر می کنم مامان به نبودن من اهمیت میده!
- چه ربطی داشت ؟
تیام عاقل اندر سفیهانه به اون نگاه کرد : فکر می کنی میزارم امشب اونجا تنها بمونی؟
- من قبلا هم تو اون خونه تنها بودم ، بچه هم نیستم! در ضمن نمی خوام بعدا منت بزاری که به خاطر من مهمونی نبودی!
تیام حیرتزده ماشین را نگه داشت : چت شده تو ؟ این حرفا چیه؟
- تو می خوای این مهمونی رو بری و حالا فکر می کنی من با این بچه بازیام تو رو به دردسر می اندازم!
- من به تو حق میدم امروز رو بخوای خونه بمونی و بهت قول میدم بابت مهمونی امشب پشیمون نشم!
- لازم نیست تو بیای تیام ؛ من مشکلی ندارم!
تیام به او نگاه کرد ، آیدا دیگر برای او آن رستم پور ساده ی سر به زیر ساکت نبود ، همه چیز فرق کرده بود ، خودش و آیدا ...
ولی نمی دانست آیدا حالا کیست ؟ هر که بود نمی توانست نسبت به او بی تفاوت باشد ، بقیه ی مردم دنیا به او مربوط نبودند ولی آیدا را نمی توانست به حال خود بگذارد ... - من واقعا برام مهم نیست امشب خونه باشم ، من به زور عمه سمیرا و بچه هاشو می شناسم ، دو سه سالی یه بار میان ایران ، اگر به خاطر توحید نبود هیچ حرفی نداشتم باهاشون بزنم! حتی مهمونی امشبم به خاطر توحیده ، چون عمه سمیرا اونو مرتب دعوت میکنه خونه اش ، مامان هم میخواد تشکر کنه! من نمی تونستم امشب تو اون خونه همش به فکر تو باشم که اتفاقی برات نیفتاده باشه!
- من نی نی نیستم!
- آره ، ولی فقط نی نی ها نیستن که براشون اتفاق پیش میاد.
- احتیاجی به لله ندارم!
- من هم لله نیستم ، من امشب فقط یه دوستم!
- امشب نه ، من از همین حالا میخام برم!
- پس باید یه چیزی واسه نهار بگیرم!
دم در آیدا جلوی او را گرفت : لطفا برگرد!
- اجازه نمیدی بیام تو؟ خیلی زشته آیدا!
آیدا بی دفاع شده بود : لطفا تیام! تو خلوت منو به هم می زنی!
- قول میدم بی سر و صدا باشم!
- شاید بخوام داد بزنم!
- گوشامو می گیرم!
- یا چیزی رو بشکنم!
تیام خندید : همه ی اونا مال خودتن ، من اعتراضی نمی کنم!
او رانگاه کرد : برنامه ات چیه ؟
تیام شانه هایش را بالا انداخت : من فقط می خوام تو تنها نباشی !
- مسخره اس ، من اومدم اینجا که تنها باشم!
در واقع آیدا داشت از او فرار می کرد.
- من از 7 سالگی به این ور دردسرساز نبودم!
نبودی ؟ همه ی آتش ها از گور تو بلند میشد.
آیدا با دیدن خانه آه کشید ، او چند سال از عمرش را اینجا گذرانده بود ، با این حال در این چند روز یکبار هم به اینجا فکر نکرده بود. حالا تازه می فهمید که چقدر دلش تنگ شده!
تیام برای تنهایی رفیق خوبی بود ، واقعا ساکت و بی دردسر! چای درست کرد ، یک کتاب برداشت و خودش را مشغول کرد. آیدا نمی توانست ذهن او را بخواند . پریروز بدون توجهی به او تمام شب را با جادوگر و خواهرش گذرانده بود ، دیشب هم با آنها به گردش رفته بود و حالا به جای گذراندن وقت با آنها می خواست در عزاداری او شریک باشد.
به اتاق خودش رفت ، یکی از لباس های قدیمیش را پوشید ، نارنجی با گل های زرد . موزیک گذاشت و سعی کرد تیام را فراموش کند.
تیام در زد.
- بیا تو!
به آرامی آمد اخل : ببخشید که مزاحمتون میشم پرنسس ولی ...
با دیدن اتاق ساکت شد ، آیدا داشت آتجا را تمیز می کرد ، نکند دوباره خیال برگشتن داشت ؟
- چکار داری میکنی؟
عرق پیشانیش را با دست گرفت : کمکم می کنه فکر و خیال نکنم ، چی شده؟
- من خیلی گرسنمه!
- غذا که خریدی!
- تنهایی نمی خورم ، باید بیای!
- قرار بود کاری به کارم نداشته باشی!
- فقط 10 دقیقه! تنهایی غذا خوردن باعث میشه آدم سرطان بگیره من ترجیح میدم غرق بشم یا آتیش بگیرم ، یا سقوط کنم تا از سرطان بمیرم!
- مزخرف نگو!
او گرسنه نبود ولی اشتها و ذوق و شوق تیام او را وادار به خوردن کرد ، به فکر فرو رفت ؛ تیام هیچوقت کاری نکرده بود که آیدا فکری بکند ، او فقط به قولی که به ایمان داده بود عمل می کرد ؛ تعهدی نداشت که به دختران دیگر اهمیتی ندهد.
آیدا منصفانه می دانست که تیام هیچ کوتاهی در حق او نکرده است ، این حق تیام بود که به آلما توجه کند.
- من واقعا با تنهایی مشکلی ندارم ، تو می تونی بری خونه ، مامان به کمک تو احتیاج داره!
- نه نداره ، اونم گفت تو رو تنها نزارم!
- دختر عمه هات برمی گردن و ممکنه چند سال اونا رو نبینی!
- هیچوقت دلم براشون تنگ نمیشه!
- ولی اونا خیلی دوست داشتنی هستن!
- تو دنیا خیلی چیزای دوست داشتنی هست ، آدم نمی تونه همه رو تو دلش جا بده! ( غرق در فکر ادامه داد) البته نمی تونم بگم از بودن اونا ناراضیم ، خیلی خوبه که توحید کسی رو اونجا داره ، بودن اونا تو انگلیس موهبته!
- همینطور برای تو ، وقتی رفتی!
- آره ، هرچند توحید هم هست و من امیدوارم بتونم مامان و بابا رو راضی کنم بیان!
- به نظرت راضی میشن؟
- نه ، یه بار که اشاره کردم بابا گفت ریشه های اونا اینجاست و اگه جابه جاش کنیم خشک میشن ، من اونا رو نمی فهمم ، هیچ تعلق خاطری ندارم!
این حرف یعنی چه آیدا؟ به چه زبانی باید بگوید به خاطر هیچکس نمی ماند؟ اگر قرار باشد 2 سال بعد تو را رها کند و برود اجازه بده همین حالا برود ، تا جای پایش را سفت نکرده ، اجازه بده از زندگی تو بیرون برود ، او می توانست برای آلما باشد ، اجازه بده حداقل آنجا کسی را داشته باشد که غربتش را کم کند ؛ شاید اینطور بهتر بود ، بهتر می توانست نبودن او را تاب بیاورد .
به که دل می بست؟ به مسافری که پل پشت سرش را خراب می کرد؟ این دیوانگی بود . بلند شد.
- تو که چیزی نخوردی!
- چرا عالی بود.
به اتاقش رفت و مانتویش را پوشید ، تیام با دیدن او تعجب کرد : جایی میری؟
- برگردیم خونه ، فرشته جون به کمک احتیاج داره ، من یه روز دیگه میام به خونه سر می زنم!
- اگه حالت خوب نیس مجبور نیسی این مهمونی رو تحمل کنی ، باور کن منم حوصله ی این مهمونی رو ندارم!
- به خاطر تو نیست ، به خاطر عسله ! اگه با جادوگر تنهاش بزارم هیچوقت منو نمی بخشه!
- جادوگر؟
آیدا لبش را گزید.
- منظورت آلماس؟ اون اینقدر ها هم بد نیست ، چون فارسی حرف نمی زنه بقیه فکر می کنن قیافه می گیره ولی اگه باهاش حرف بزنی می بینی دختر خوب و باهوشیه!
آیدا لبخند زد ، حداقل رقیبش از خودش بهتر بود ، هرچند ، واقعا رقابتی در بین بود؟ با وجود حساسیت تیام به نظر نمی رسید که تیام فکر خاصی درباره ی آلما داشته باشد . به نظرش تیام هنوز به دخترها جور دیگری نگاه نکرده بود ...
آیدا نمی دانست تنها دختری است که برای تیام اهمیت دارد ، البته نه اینکه عاشق او شده باشد ... تیام عشق را نمی شناخت . می دانست که به آیدا اهمیت می دهد و نبودن او آزارش می داد ولی علت آن را نمی دانست ، تیام خیلی بی تجربه بود!
عسل و مادر با دیدن او کلی ذوق کردند ، فرشته جون پرسید : به خونه سر زدی ؟
- آره دیگه ، گلدونا رو آب دادم ، پنجره رو باز کردم هوای خونه عوض بشه ...
با رغبت دروغ می گفت ؛ کاش واقعا اینطور بود.
آیدا ساده لباس پوشید ، شلوار جین آبی کم رنگ و لباس سفید آستین سه ربع ، با یک شال فیروزه ای! عسل مصر بود موهای او را درست کند ، به او یاد آوری کرد : به هر حال من شال می پوشم!
- باشه ، فقط صافش می کنم!
خودش را به او سپرد.
واقعا هم مادر با او کاری نداشت ؛ آیدا و عسل توی هال با ایلیا بازی می کردند ، آیدا از دیدن ایلیا که با اشتیاق تاتی می کرد و خودش را به آغوش او می انداخت ، بال در آورده بود. تیام به هال آمد و به آنها نگاه کرد ، او ایلیا را دوست داشت ولی علاقه ی آیدا به نظرش غریب می آمد ، آنطور که او ایلیا را در آغوش می گرفت و می بوسید برای تیام تازگی داشت. به یاد روز جشن افتاده بود که آیدا خودش را در آغوش ایمان انداخت ، اینطور نشان دادن احساسات برای تیام ناشناخته بود ، حتی بوسیدن مادرش برای او سخت بود.
پارسا به او زنگ زد ؛ پدر ومادرش می رفتند بیرون و او تنها بود ، می خواست بداند می توانند با هم بروند بیرون؟
تیام گوشی را کمی دور گرفت : مامان به پارسا بگم امشب بیاد اینجا؟
مادر 100 % موافق بود .
- بیا خونه امون!
- فقط خودتون هستین؟
- آره ، ما وتکین اینا و خاله اینا و دختر عمه ام و خانواده اش!
- دیگه بگو همه ی فامیلمون!
عسل به آیدا نگاه کرد: هیشکی نیست بخوای بری پیششون عید دیدنی؟
آیدا لبخند تلخی زد : اگه داشتم که اصلا اینجا نبودم!
تیام صدای اورا شنیده بود : انگار خیلی از اینجا بودن ناراحتی!
آیدا با حق شناسی به او نگاه کرد : نه ، اینطور نیست! من فقط تو جمع خانوادگیتون خجالت می کشم!
عسل بلند شد و ایلیا را پیش مادرش برد .
تیام زمزمه کرد : تو کی می خوای قبول کنی که جزو خانواده ی ما هستی؟
- خوب می دونی که من جزو خانواده ی شما نیستم ، هیچ نسبتی باهاتون ندارم!
تیام غرغر کرد : لازم نیس برای اینکه جزو ما باشی دختر خاله ی من باشی!
تیام حتی نمی توانست روزهایی را که آیدا با آنها زندگی نمی کرده به یاد آورد . انگار او همیشه در اتاق تکین بوده ...
آیدا غرق در فکر بود ، دلش می خواست می توانست دو سه روزی در تنهایی بگذراند ، در خانه ی خودشان! او هنوز هم احساس می کرد این حس حسادت از احساس مالکیت او نسبت به تیام سرچشمه می گیرد نه علاقه ... نمی توانست قبول کند که ناگهان به تیام علاقه مند شده باشد ؛ توجه بیش از حد تیام در این مدت او را حسود کرده بود وگرنه هیچ علاقه ای در بین نبود. او آنقدر تیام را متوجه خودش دیده بود که نمی توانست او را باکس دیگری قسمت کند . در یک تنهایی چند روزه می توانست با خودش کنار بیاید.
پارسا آمد ، آیدا آن دو را باهم تنها گذاشت و به آشپز خانه رفت. مادر با مهربانی به او نگاه کرد : خوشحال شدم برگشتی ، بدون تو خونه دلگیره!
- حتما! اونم با وجود عسل!
هردو خندیدند.
قبل از آمدن مهمان ها آیدا تصمیم گرفت در رفتار تیام با الما دقیق شود تا سر از احساس او در آورد ولی بر خلاف انتظار او تیام تمام شب را با پارسا و تکین گذراند و دختر عمه هایش را به حال خودشان گذاشت. پریا که به خوبی او انگلیسی حرف می زد با آلما و آلاله مشغول صحبت شد . آیدا هم برای پذیرایی در رفت و آمد بود . وقتی به آلما چای تعارف کرد او لبخند زد و تشکر کرد. در هر صورت ... آیدا نمی توانست از او متنفر باشد ، او آنقدر زیبا بود که آیدا به راحتی او را می بخشید ، البته تا زمانی که پای تیام در بین نبود.
آیدا نمی دانست نیت تیام چه بود در هر صورت در آن مهمانی اتفاقی نیفتاد که آیدا را برنجاند یا حداقل قلقلک دهد . شاید واقعا علاقه ای در بین نبود و تیام در شب عروسی فقط رسم ادب را به جا آورده بود.
آنها به این بهانه که شب تا دیروقت بیدار نمی مانند ، زود رفتند ولی پارسا ماند ، او بود که پیشنهاد شمال را داد ، تیام قبول کرد و به سرعت با دوقلوها مطرح کردند و 10 دقیقه نشده بود که برنامه را برای فردا و به مدت 3 روز ریختند.
صبح که آیدا بیدار شد 2 ساعتی از رفتن تیام می گذشت ، مادر و خاله نسترن هم می خواستند به دیدن خاله شان بروند ، عسل نمی رفت و آنها هم بعد از کلی سفارش ایلیا را هم گذاشتند و رفتند. در هال مشغول بازی با ایلیا و صحبت بودند که تلفن زنگ زد ، عسل که نزدیکتر بود ، جواب داد ولی چون صدایی نشنید قطع کرد ، بعد از چند دقیقه موذیانه رو به او کرد : یه نقشه دارم!
- چه نقشه ای؟
- بیا بریم تو اتاق تیام!
آیدا با تعجب به او نگاه کرد : تو اتاق تیام چه خبره؟
عسل با بی تابی چشم هایش را باز و بسته کرد : همین دیگه بریم ببینیم چه خبره!
آیدا به شدت مخالفت کرد : این درست نیس!
- نمی خوایم چیزی برداریم که! فقط می خوام بدونم. اون یه دفتر خاطرات داره آخه!
- اون احمق نیست که دفترشو دم دست بزاره ، در ضمن تیام آدمی نیست که از احساساتش بنویسه ، لابد فقط لیست کاراشو داره ، گذشته از اینا خوندن دفتر یه نفر دیگه خیلی ... بده!
نمی توانست کلمه ای پیدا کند که حق مطلب ادا شود. از تصور اینکه کسی دفتر خودش را بخواند ، دیوانه میشد. او واقعا دفترش را در احساساتش شریک می کرد و خواندن آن توسط دیگران برای او فاجعه بود.
ولی شیطان حسابی در جلد عسل رفته بود : یه نگاه کوچولو!
- نه عسل ، من نیستم!
- پس قول بده به تیام چیزی نگی!
- نکن عسل ، خواهش میکنم!
- دارم از فضولی می میرم ، میخوام بدونم خبری از کسی نیست!
آیدا خندید : اگه منظورت عشق و عاشقیه ، باید تو موبایلش بگردی ، تیام اهل نامه نگاری و چیزای دیگه نیست.
- قول میدی به تیام چیزی نگی؟
- اگه خودش نفهمه من تو رو لو نمیدم!
عسل با عجله به طبقه ی بالا رفت ، شاید می ترسید نظر او عوض شود ، آیدا هر دو دست ایلیا را گرفت و به چشمان او خیره شد : عسل ول معطله ، تیام به اندازه ی کافی اونو می شناسه که نزاره از چیزی سر در بیاره ، اگه واقعا هم چیزی باشه تو هفت سوراخ قایمش کرده!
عسل به دنبال چه بود؟ اگر می خواست رابطه ای بین تیام و یک دختر پیدا کند گشتن اتاق او فایده نداشت شاید بهتر بود اتاق آیدا را می گشت هرچند آن هم نشانی از یک رابطه نبود ، تیام و آیدا در زمین و هوا معلق بودند، هیچ چیزی بین آنها نبود ، شاید مسافرت تیام بهترین فرصت بود که او درباره ی خودش و تیام فکر کند و جای او را در زندگیش و جای خودش را در زندگی تیام پیدا کند. آیدا احساس می کرد برای تیام مثل یک یادگاری با ارزش است که او آن رادر یک صندوقچه ی امن گذاشته و به فراموشی سپرده ، اهی کشید و ایلیا را بغل کرد .
تلفن زنگ زد ؛ تیام بود.
- بهتری؟
منظور تیام را خوب می فهمید ، او خوب بود چون تیام در حضور او به آلما توجهی نکرده بود.
تیام سراغ مادرش را گرفت و او گفت که کجا رفته اند.
- پس با عسل تنهایی؟
- آره!
- زیاد به فضولیاش بها نده ، در ضمن بهش بگو تو اتاق من وقتشو تلف نکنه ، چیزی نیست!
آیدا نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و تیام با تاسف گفت : الان اونجاست ، نه؟ این دختر ذاتش خرابه ، بهت که گفته بودم ، یه کم نصیحتش کن آیدا ، کاری با من نداری؟
- مواظب خودتون باشین!
- چشم ، خداحافظ!
آیدا گوشی را گذاشت و لبخند زد ، شاید اگر عسل اینجا مانده بود چیز بهتری گیرش می آمد ، هر دو تلفن از تیام بود البته او ادعا می کرد در تماس قبلی ، عسل صدای او را نمی شنیده!
البته عسل در اتاق تیام هم بالاخره چیزی پیدا کرده بود ؛ با پیروزی جزوه ی آبی رنگی را بالای سرش گرفته بود ، آیدا با دیدن جزوه ی استاتیک خودش که برای کلاس حل تمرین به تیام قرض داده بود ، لبخند زد : خوب؟
- مال یه دختره ، البته اسم نداره ولی ...
- پس از کجا معلومه مال یه دختره؟
عسل با چشم های گشاد به او خیره شد : اولش یه برچسب از سفید برفی زده ، به نظرت امکان داره پسر باشه؟
آیدا خندید : نه ، حق با توئه ، این دفتر منه!
- واقعا؟
- آره چون به نظرش از مال خودش مرتب تره از من قرض گرفت.
عسل ول کن نبود : اینو چی میگی؟
آیدا نگاه کرد ، شعر بود ؛ به خط تیام:
من ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان
که من ان را از توان دیدن و گفتن نتوان
به نظر آیدا بی ربط می آمد : منم تو دفترم شعر می نویسم ، دلیل نمیشه ، شاید به نظرش جالب بوده!
عسل موافق بود ، با این حال گفت : من خسته نمیشم ، بالاخره پیدا می کنم!
- چرا فکر می کنی باید چیزی باشه؟
- برای اینکه در غیر این صورت آدم نیست ، بالاخره باید به یه دختر توجه داشته باشه!
- نکنه انتظار داری درشت تو دفترش نوشته باشه من امروز به فلانی توجه کردم؟ توجه تیام به یه دختر که دیدنی نیست!
عسل به او نگاه کرد : من احمق نیستم آیدا ، اون خیلی حواسش به توئه!
این دیگر مزخرف بود : آره ، تو هم فهمیدی؟ حتما شب عروسی سینا که یه لحظه منو ول نمی کرد متوجه شدی ... اون سرش به کار خودشه و هیچ دختری تو زندگیش نیست ( به تلخی اضافه کرد) اگر آلما رو در نظر نگیریم!
آیدا از دیدن مخالفت قاطع عسل تعجب کرد : آلما نیس ، مطمئنم! اگه خاله نگفته بود اون حتی نمی دونست عروسی سیناس چه برسه به اینکه اونا اومدن! راستی ، تو دفترش اسم یه ادکلن زنونه رو نوشته بود!
آیدا به این فکر افتاد که ادکلن عیدی تیام را از جلوی چشم عسل نجات دهد : مسخره اس عسل ، به هر چیزی چنگ نزن!
- اگه واقعا اینطور باشه چی؟
- چطور باشه؟
- که عاشق یه دختره ، همونی که ادکلنو بش داده!
عالی بود ، فوق العاده میشد!
- بازم به ما مربوط نیست عسل ، تیام هم حق داره به یکی علاقه مند باشه!
البته ترجیحا آن یکی آلما نباشد.
عسل غرغر کرد : من نگفتم حق نداره ، فقط میخوام بدونم کیه؟
آیدا هم همینطور!
- هی ...
تیام چرخید : بله ؟ صداش اذیتت می کنه؟
- نه ، سوال دارم!
تیام جواب او را داد ، کامل و بی نقص!
- تو تمومش کردی؟
- آره یکساعت پیش!
- چقدر سریع می خونی ! آفرین!
- من حواسمو جمع می کنم میرم تو بحرش! ( خندید) شماها یه سر دارین و هزار سودا!
جزوه را بست و به آیدا داد: راستی خیلی وقته میخوام بهت بگم هروقت خواستی بیا از کامپیوتر استفاده کن!
- مرسی ، لازم ندارم!
- چرا داری ! من که همیشه خونه نیستم ، در ضمن اصراری هم ندارم تو اتاقم باشم هروقت خواستی بگو ! اینو هم امشب تموم کن که فردا خونه خراب میشیم! راستی ...
کشویش را باز کرد و بسته ی کادو پیچ شده ای را در آورد : این واسه توئه ! از کی خریدم که واسه عید بهت بدم یادم رفت!
آیدا دست هایش را عقب برد : نمی گیرم، مگه اون لباسه عیدی نبود؟
- نخیر ، اون واسه این بود که لباسه رو می خواستی ، من اینو قبلش گرفتم ، بگیر!
- ولی منم واست هیچی نگرفتم !
- آره ، همینم مونده از دختر کادو بگیرم!
آیدا برآشفت : مگه دختر چشه ؟ خوبه با یکیشون نشسته بودی گل می گفتی و گل می شنیدی!
- حرف گل و بلبل نبود ، مساله ی استاتیک بود ! بعدم نمی دونم تو چرا روی اون دختره حساسی ، دخترای کلاس خودمون هم ازم سوال می پرسند!
- تو بچه های مارو با اون مقایسه می کنی؟
- مگه اون چطوری بود؟
- خیلی دلبر بود!
- اوه نه بابا ! همچین آش دهن سوزی هم نبود ! ( وفادارانه اضافه کرد ) به نظر من که تو خیلی از اون عروسک رنگ و وارنگ خوشگلتری!
آیدا سرخ شد : آره ، چون هر جور تو بخوای می پوشم ، زود می تونی خرم کنی ، به نظر تو قشنگی تو حرف گوش کنیه!
- من که نمی فهمم تو چی میگی ( کاغذ کادو را باز کرد) آخه این ادکلن دخترونه اس ، تو نگیری چکارش کنم؟
- بدش به دوست دخترت!
- باشه ، تو تنها دختری هستی که من باهاش دوستم ، بگیر!
آیدا ادکلن را گرفت و بویید ؛ بوی خیلی خوبی داشت ، فوق العاده بود : سلیقه ی کیه؟
- دختره که تو مغازه بود پیشنهاد کرد ، من که نمی دونستم واسه دخترا چی خوبه!
آیدا شانه هایش را بالا انداخت ؛ هدیه دادن تیام هم مثل آدم نبود ، نمی فهمید منظور تیام از این هدیه ها چیست؟ او که اصلا به آیدا اهمیت نمی داد! خواست از اتاق بیرون برود ...
- ببین ، تو می تونی هر جور دوست داری لباس بپوشی ولی من حیفم میاد کسی به خاطر این چیزا به تو توجه بکنه ... تو خیلی بهتر و خانمتر از عروسکایی مثل گلچین هستی که آدم محو رنگ و لعابش بشه ! تو شخصیت داری و اینه که به نظر من قشنگتر از اون میای!
- آره ، متوجهم!
تیام لبخند کجی زد : منظورت اینه که من دارم شعار میدم؟ زیبایی به نظر من یه تله اس! و خوشبختانه من از اون آدمایی هستم که تو این تله ها نمی افتم!
- چرند نگو لطفا ! باور نمی کنم!
تیام از این بحث تفریح می کرد : همین چند دقیقه پیش بهت گفتم که من تو بحر چیزا میرم ، ظاهر زیاد برام اهمیت نداره! اگه یه نفر باطن قابل توجهی نداشته باشه ظاهرش از رنگ و رو میفته!
- با کلاس حرف می زنی!
- یادت رفته منو یه استاد فلسفه بزرگ کرده؟
- تسلیم شدم!
در راباز کرد.
- عیدیتو یادت رفت.
- انگیزه ات از کادو دادن چیه؟
- خصوصیه!
فردا صبح حتی تیام هم برای صبحانه بیدار بود.
- سحر خیز شدی!
تیام عزادارانه گفت : دارم از آخرین دقایق آرامشم استفاده می کنم!
- طفلک عسل که خیلی شیرینه!
- آره اینقدر شیرینه که دل آدمو می زنه ! شیرینی بالا میاری!
- بسه دیگه سر صبحونه! طوفان قبل از ظهر رسید ، آیدا در آشپزخانه سالاد درست می کرد که زنگ در را زدند و تیام در را باز کرد ، همزمان رو به او گفت : وضعیت قرمز ! آماده باش!
کسی دوان دوان پله ها را بالا دوید و وارد شد : خاله جون!
فرشته جون به طرفش رفت و او خودش را در آغوشش انداخت. چشم آیدا به تیام افتاد که لب هایش را جمع کرده بود که بالا نیاورد و به این صحنه نگاه می کند ، عسل از آغوش خاله اش بیرون آمد، با تیام دست داد : عیدت مبارک ای کیو سان!
نگاه تیام به طرف آیدا چرخید که با بلاتکلیفی در آشپزخانه ایستاده بود : هی قند عسل ، ما تو خونه یه مهمون داریم!
آیدا سرخ شد و به روسریش ور رفت – که با ورود آنها پوشیده بود- عسل به سمت او چرخید ، 17 ساله بود و زیبا! آیدا با ناراحتی به او نگاه کرد ، چشمان عسلیش درست همرنگ چشمان تیام بود ، اگر کسی نسبت آنها را نمی دانست فکر می کرد که عسل و تیام خواهر و برادرند! عسل با چشمان درخشانش او را برانداز کرد ، به سمت او دوید : سلام!
آیدا به نرمی خندید : سلام ، سال نوت مبارک!
- برای شما هم ، من عسلم!
تیام پشت سر او ادای عق زدن در آورد.
- اسم من آیداس!
فرشته جون به استقبال خواهرش رفت!
عسل بود و پدر ومادرش و ایلیا ! آیدا در لحظه عاشق ایلیا شد ، او هم با چشمان درشت یشمی رنگش او را برانداز کرد و بعد خودش را در آغوش باز او انداخت . آیدا خندید و گونه اش را به گونه ی نرم ایلیا چسباند . تیام دماغ ایلیا را با دو انگشت گرفت و تکان داد : هرچی اون زلزله اس ، این آقاس ! فسقلی مهمونمونو اذیت نکنی ها !
آقا رضا شوهر خاله نسترن رفت که دوش بگیرد ، و ایلیا هم همانجا روی کاناپه خوابش برد ، آیدا کنار او و در جمع بقیه نشست . از هر دری حرف می زدند و می خندیدند . برخلاف ادعاها و ناله های تیام ، او وعسل خیلی با هم جور بودند.
آن شب را به همراه بقیه برای عید دیدنی به خانه ی دایی رفت ، البته به اصرار تیام و عسل! هرچند تیام در حضور عسل زیاد به او دستور نمی داد وبیشتر خواهش می کرد!
مادر برای نهار فردا همه را دعوت کرد، از همان شب فرشته جون و خاله نسترن و آیدا مشغول شدند ، عسل و تیام بیشتر در دست و پا بودند . تیام درباره ی همه چیز کارشناسانه نظر میداد و عسل هم می خواست کمک کند که کار را خرابتر می کرد . آخر سر ، آیدا ، تیام ، عسل و ایلیا با هم به حیاط رفتند . تیام و عسل حرف می زدند و آیدا درحالیکه به آنها گوش میداد با ایلیا بازی می کرد ، ایلیا واقعا شیرین بود، و در عین تعجب آیدا خیلی زود به او اعتماد کرده و دل بسته بود . آیدا او را که چرت می زد در بغل گرفت و روی تاب نشست ، سر ایلیا روی سینه اش بود دستش را روی سر او گذاشت و موهای نرم و لطیفش را نوازش کرد ، حس عجیبی داشت ، این فقط نوزاد نبود که به مادر احتیاج داشت مادر هم به وابستگی نوزادش ، نیازمند بود. دست کوچک ایلیا را دردست گرفت ، چقدر کوچک بود خدایا ! چطور موجودی به این کوچکی می توانست زندگی کند؟
موبایلش که در جیب شلوارش بود ، زنگ خورد ، تیام که کنار او روی تاب نشسته بود دست دراز کرد و بچه را گرفت ، آیدا بلند شد و گوشی را در آورد ، ارکیده بود ، از عسل و تیام فاصله گرفت .
عسل جای او نشست : یعنی کیه این وقت شب؟
تیام با ایلیا درگیر بود : فضولی موقوف !
- فضولی نمی کنم که ، فقط برام جالبه ، شاید نامزدی ، چیزی داشته باشه!
- نداره!
جواب سریع تیام ، عسل را مشکوک کرد ؛ تیام هم ادامه داد : اون همش بیست سالشه ، اهل دوستی هم نیست!
- به نظر من که خیلی خوشگله ؛ اگه من پسر بودم فورا بهش پیشنهاد می دادم!
- این جمله رو تا حالا خیلی ازت شنیدم عسل! همون بهتر که پسر نشدی ، مردمو بدبخت می کردی! درباره ی آیدا فضولی نکن ، اون فقط چند روز مهمون ماست!
البته خودش می دانست که خیالش از بابت آیدا راحت است وگرنه تا نمی فهمید چه کسی پشت خط است ول کن نبود! عسل و آیدا برای خواب به اتاق آیدا رفتند ، مادر برای خاله نسترن و شوهرش و ایلیا اتاق توحید را آماده کرده بود . آیدا روی زمین جایی انداخت و به عسل گفت روی تخت بخوابد!
- واقعا؟
عسل ذوق زده شده بود! با ترس روی تخت تکین نشست، آیدا با تعجب او را نگاه می کرد .
- تکین نمی زاشت ما بیایم تو اتاقش ، من و تیام دزدکی می اومدیم ! حالا فکر نکن کاری می کردیما ، فقط وایمیسادم به همه چیز زل می زدم انگار که منطقه ممنوعه باشه!
روی تخت دراز کشید.
- تکین که خیلی خوبه!
- آره ولی منم خونه خراب کنم ، به قول مامانم ظلمم!
تا آیدا لباس راحت بپوشد او چند بار در جایش غلت خورد ، آخر بلند شد : ترک عادت موجب مرضه ، من همون رو زمین می خوابم!
با وجود اینکه چند ساعت بود همدیگر را شناخته بودند به خاطر فاصله ی سنی کم ، همینطور خونگرمی عسل و مهربانی آیدا مثل دو دوست صمیمی تا چند ساعت با همدیگر حرف می زدند.
ناسزایی گفت و از جایش بلند شد ، تشنه اش بود ! آرام از اتاق بیرون آمد ، همه جا تاریک بود ، رفت پایین ! چراغ آشپزخانه روشن بود . مادر و خاله اش با هم حرف می زدند و او را ندیدند .
- والله چی بگم؟ شاید نخوان!
- این چه حرفیه؟ خواستگاریه دیگه ! یا می خوان یا نه! حالا تو اول با توحید حرف بزن ، عکسشو هم براش بفرست ، من که میگم خوشش میاد!
- شاید خونواده اش راضی نباشن ما عکس دختشونو ... بزار برگردن!
- مگه چکار می خوای بکنی؟ یه عکس دسته جمعی رو براش می فرستی میگی آیدا کدومه ! دختر خوبیه فرشته جان! دلت نمی خواد توحید برگرده؟
- مگه میشه نخوام؟
- اگه توحید پسندید که من میگم می پسنده با خانواده ی آیدا مطرح کن. ولی از طرف خودت بگو شرطشون اینه که برگرده ایران! اینا هم که نمی خوان دخترشون بره خارج ؟ می خوان ؟
تیام برگشت ، یادش رفته بود تشنه است . خواب از سرش پریده بود ، به حرف های خاله اش فکر می کرد . البته که او از همه ی قضیه با خبر نبود . در واقع او از هیچ چیز خبر نداشت . مگر آیدا عروسک بود که به توحید نشان بدهند که بخواهد یا نه؟ آیدا در دست آنها امانت بود ! می توانستند از یتیمی و بی کسیش به نفع خودشان استفاده کنند؟ تیام مطمئن بود که توحید به خاطر یک دختر بر نمی گردد ولی از فکر این قضیه هم حاش گرفته میشد! که آیدا را طعمه کنند ! ایمان به آنها اعتماد کرده بود!
با این فکرها تا صبح بیدار بود و مثل برج زهر مار سر میز صبحانه نشست! اما آیدا سرحال بود و داشت با ایلیا بازی می کرد ، خندان گونه ای او را بوسید و سرش را بلند کرد و رو به مادر گفت : خیلی جالبه ، رنگ چشمای ایلیا مثل چشمای شماس! ولی پسرای خودتون هیچکدوم به شما نرفتن!
عسل با دهان پر گفت : چرا ، توحیدم چشاش سبزه!
لقمه در دهان تیام ماسید ، به یاد حرف های دیشب افتاد ، مادر حواسش به او بود : حالت خوب نیس؟
- دیشب خوب نخوابیدم!
آیدا عذر خواهانه گفت : نور چراغ ما اذیتت می کرد ؟
باید ناراحتیش را سر کسی خالی می کرد : آره!
- ببخشید ، من و عسل بیدار بودیم و حرف می زدیم!
- برای حرف زدن که چراغ نمی خواستین!
آیدا شرمنده سرش را پایین انداخت .
- تیام ، بسه! حالا یه شبم نخوابیدی ، نمردی که!
- آره ( از جایش بلند شد ) من میرم بیرون!
- واسه ظهر دیر نکنی ها!
به دیدن دوقلوها رفت ، در کنار آنها همه چیز را فراموش می کرد!
مثل مهمان ها ، موقع نهار بود که به خانه رسید ، عسل و بهزاد خانه را روی سرشان گذاشته بودند. بهزاد می خواست او را هم در شیطنت خودشان شریک کند اما تیام سری تکان داد ، تک تک با همه سلام و احوالپرسی کرد ، بعد رفت و کنار تکین نشست ! پریا از آیدا که بغل دستش نشسته بود ، پرسید : نیوتن چشه؟
آیدا که با دیدن اخم های او نگران شده بود ، گفت : خودش میگه چراغ اتاق ما که روشن بوده ، دیشب نتونسته بخوابه ولی بعید می دونم راست بگه چون من خیلی شبا چراغ اتاقمو روشن میزارم ! دیشب خوب بود ، صبح که دیدمش انگار دعوا داشت! هیچوقت اینطور ندیده بودمش!
بلند شد و برای کمک به آشپزخانه رفت . پریا به طرف شوهر و برادر شوهرش چرخید : گل پسر! اوضاع خوبه؟
تیام جوابی نداد و تکین ابروهایش را بالا برد!
تیام برای کمک – البته تظاهر به کمک – به طرف آیدا رفت ، لباسی را که به سلیقه ی تیام خریده بود به تن داشت .
- چطوری؟
آیدا از این سوال متعجب بود ولی جواب داد : خوبم!
- ببین بابت حرفایی که صبح زدم شرمنده ام!
آیدا لبخند زد ، واقعا که تیام با محبت و دل نازک بود .
- خواهش میکنم، این چه حرفیه؟
تیام با اخم های درهم تربچه ای از ظرف سبزی برداشت و به دهان گذاشت : جفنگ می گفتم اول صبحی( صورتش درهم رفت) چه تند بود! آیدا از حضور آن همه غریبه کلافه شده بود ، به هر طرف که می چرخید با قیافه ای غریبه روبه رو میشد ، سرش را انداخته بود پایین و غذایش را می خورد ، سعی می کرد کاری به کار اطرافیانش نداشته باشد. صدای عسل را می شنید که برنامه می ریخت بعد از ظهر بروند بیرون ، خوش به حالش چقدر شاد بود : تو هم میای آیدا؟
سرش را بلند کرد : کجا؟
- خرید!
آیدا فکر کرد ، بد هم نبود ، از خانه ماندن بهتر بود ، خواست جواب بدهد که چشمش به تیام افتاد ، با ابروهایش علامت داد و آیدا در برابر تعجب او قبول کرد : نه، نمی تونم!
- آخه چرا؟
سرش را پایین انداخت و خودش را مشغول غذایش کرد : یه کارایی دارم واسه دانشگاه ... جزوه ی یکی از دوستامو گرفتم، می خوادش!
عسل راضی شد ولی آیدا نمی دانست چرا تیام خواسته بود که نرود و چرا خودش سریع قبول کرده بود!
چند ساعت بعد در حالیکه عسل برایش حرف می زد شروع به مرتب کردن جزوه هایش کرد درحالیکه واقعا کاری نمی کرد خودش را به عسل مشغول نشان میداد . عسل که به خواب رفت ، آهی کشید و دست زیر سرش گذاشت و دراز کشید . یادش آمد که ظرف ها همه کثیف تلمبار شده اند ، بلند شد و از اتاق بیرون رفت . تیام در راهرو بود : عسل خوابید؟
- آره چطور؟
نگاهی به در بسته ی اتاق کرد : هیچی ، ببین عصری که بچه ها می خوان برن خرید ، من و تو به بهونه اینکه جزوه اتو بدی دوستت میریم بیرون ، خوب؟
- کجا؟
- سینما!
- خوب با بقیه بریم، یه روز دیگه!
- من میخوام چند ساعت از شر عسل خلاص بشم ، اینا هم که حالا حالاها هستن!
- حالا چرا سانس عصر؟
- آخه شب بریم که اینا می فهمن ما با هم بیرون بودیم!
رفتند سینما وبرای اولین بار تیام فیلم را کامل نگاه کرد وچرت نزد . از فیلم خوشش آمده بود ، آیدا هم همینطور ...
تا به خانه برسند ، درباره ی فیلم حرف زدند . آیدا تعجب می کرد ، تیام می توانست با یک نفر دیگر یا حتی تنها برود و فیلم موردعلاقه اش را ببیند ، حتی پیشنهاد نکرد که شام بخورند یا گشتی در خیابان بزنند . واقعا می خواست تا بقیه ی خانواده در مورد غیبت مشترک انها مشکوک نشده اند ، برگردند ، هر دو در فکر بودند که به خانه رسیدند. تا تیام ماشین را بیاورد داخل ، آیدا رفت تو ، همه ی چراغ ها خاموش بود ، برق که نرفته بود، خانه ی همسایه روشن بود! تیام هم از ماشین پیاده شد.
- به نظرت رفتن بیرون؟
تیام شانه هایش را بالا انداخت : بریم تو!
مثل همیشه ایستاد تا آیدا اول برود ، همینکه آیدا در را باز کرد همه ی چراغ ها روشن شد و یک نفر جیغ کشید تولدت مبارک!
هوش از سر آیدا پرید ، واقعا هم فردا روز تولدش بود ، ازکجا می دانستند؟
البته نتوانست زیاد فکر کند ، دورش را گرفتند و تبریک گفتند.
واقعا شب خوبی بود و خوش گذشت . تکین و پریا یک زنجیر و آویزش را به او هدیه دادند ، مادر و پدر یک لباس مجلسی ، خاله نسترن یک کفش و عسل هم یک روسری کادو داد.
آیدا خجالت زده شد : من انتظارشو نداشتم . راضی به زحمت هیچکس نبودم!
ولی بقیه اهمیتی به این حرف نمی دادند حتی خاله نسترن و خانواده اش هم با اینکه از اصل قضیه بی خبر بودند او را دوست داشتند و با او احساس صمیمیت می کردند.
عسل کنارش نشست : حالا چند ساله شدی؟
- 20! دیگه باید به حالم گریست!
- ای بابا ! این حرف 100 سال پیش بود!
آیدا تصنعی گریه کرد : واسه تو که 17 سالته گفتنش آسونه!
تیام کنار عسل نشست: گفتن چی آسونه؟
- آیدا میگه 20 سالش شده و باید به حالش گریست؟
- پس من چند ماه عقب موندم از گریه زاری!
- دیوونه ، به حال دخترا ، نه پسرا !
- چه فرقی داره؟
- میگن دیگه پیر شده و شوهر نکرده!
تیام سوت کشید : چه زود وقت شوهر کردنتون میرسه ، آیدا تو دیگه باید گل طلایی رو بزنی!
آیدا سرخ شد!
مادر به آنها نزدیک شد ، آیدا با قدردانی روکرد به او : واقعا دست شما درد نکنه ، حسابی خجالتم دادین!
مادر شانه ی او را فشرد : این چه حرفیه عزیزم؟ تو هم مثل دختر منی! بالاخره بعد از مدت ها ما هم تو این خونه یه تولد گرفتیم!
- انشاالله تولد نوه اتون!
چشم های مادر برق زد : انشاالله ، راستی آیدا جان این لباسو فرداشب بپوش لطفا!
تیام قبل از او پرسید : فردا شب چه خبره؟
- عروسی سیناس دیگه!
تیام اخم کرد: مگه قرار شد بریم؟
- عمه ات زنگ زد و کلی اصرار کرد ، می دونی که می تونه باباتو راضی کنه ، دیگه از دلش در اورد و ما هم قرار شد بریم! عسلی خاله ! تو که لباس داری؟
تا آنها حرف می زدند ، آیدا با سوال به تیام نگاه کرد و او جواب داد : سینا پسر عمه امه!
عسل به طرف آنها برگشت : لباست خیلی محشره ، کفشه هم که مامان بهت کادو داد باهاش سته!
تیام به او پیام داده بود که وقتی عسل خوابید به اتاقش برود ، او هم رفت . در نزد ، یکراست رفت تو ! تیام دستپاچه بلند شد .
آیدا خندید : ببخشید ، گفتم کسی میاد می بینه!
- آره ، بشین!
آیدا روی تخت او نشست : روز تولدمو از کجا فهمیدین؟
- یادته که رفتم خونه اتون وسایلتو بیارم؟ خوب ، تو شناسنامه ات فضولی کردم!
تیام به طرف کمدش رفت ، بسته ای را در آورد و به طرف او دراز کرد .
- این چی هست؟
- کادوی تولد!
- تو چقدر کادو میدی؟
تیام بی قرار بود : این واسه تولده ، فرق میکنه!
آیدا شانه اش را بالا انداخت ، لج کردن با تیام زیاد هم عاقبت نداشت ، گرفت : مرسی!
- قابل نداره!
آیدا خندید : آره ، مثل قبلیها ! همینکه به یادم بودین ... خوب ، کلی برام ارزش داشت!
- به قول مامان ، تو ... از خودمونی!
- اوه ، مرسی!
حرف دیگری برای گفتن نداشتند ؟
آیدا بلند شد : بازم ، ممنون!
تیام این پا و آن پا کرد : ببین ، خانواده ی پدری من یه جورین ، گفتم که زیاد جا نخوری!
- چه جورین ؟
- خودت می بینی!
آیدا با اتاقش رفت ، چقدر تیام به نظر بقیه اهمیت می داد ، حتی کادویش را هم با بقیه نداده بود . بازش کرد ، ذوق زده شد ، یک دستبند چفتی ساده که اسم" آیدا " را رویش داشت. بر خلاف معمول عسل زودتر از او از خواب بیدار شده و بالای سرش نشسته بود ، آیدا چشم هایش را مالید : چی شده ؟
عسل به وضوح دلواپس بود : نگران عروسی امشبم!
- اوه حالا تا امشب!
- آخه تو که نمی شناسیشون !
آیدا نشست و خمیازه کشید : آدمن دیگه ، نه؟
عسل هم کنار او روی تخت نشست : خانواده ی پدری عمو تورج خیلی پولدارن!
آیدا به یاد ارکیده افتاد : خوب؟
- خوب ، یه جورین!
این را دیشب از تیام هم شنیده بود ، کنجکاو شد : یعنی چی؟
- از اینا که هیچکسو داخل آدم حساب نمی کنن ، فکر می کنن تافته ی جدا بافته هستن ، عمو تورجم که با اونا فرق داره ، رفته فلسفه خونده ، زنشو خودش پیدا کرده ، خلاصه افکارش با اونا جور نیست ! زیاد با هم راه نمیان !
آیدا به یاد آورد که روزهای اول از وضع مالی خانواده ی اندرزگو با توجه به اینکه پدر فقط در دانشگاه تدریس می کرد ، تعجب کرده بود. عسل با انگشت موهایش را شانه زد : مثلا خدا می دونه چه عروسی می خوان واسه پسرشون بگیرن . یادمه واسه عروسی تکین عمه هه چقدر به عمو تورج غر زده بود که باید واسه پسر دکترت اینجوری عروسی بگیری ؟ عمو تورج هم که زیاد با این چیزا موافق نیست ، سر عروسی تکین عمو تورج و خواهرش با هم اختلاف پیدا کردند ، آخه عمه هانیه یه ویلا به تکین کادو داد!
- چی ؟؟؟؟؟؟
- عمو تورج نزاشت قبول کنه ، به عمه اشون برخورد . البته منظورش فخر فروشی نبود ، به قول تیام اصول اونا با اصول ما فرق داره!
آیدا بلند شد و لباسی را که دیشب کادو گرفته بود نگاه کرد ، خیلی شیک و مجلسی بود ، فیروزه ای با سنگدوزی فوق العاده!
خانواده ی نسترن آن روز مهمان یکی از دوستان آقا رضا بودند ولی مادر به خاطر آیدا ، اصرار کرد کرد تا عسل با آنها به عروسی برود . بعد از ظهر پریا که می خواست به آرایشگاه برود ، آمد که آن دو را هم ببرد ، عسل در حمام بود و تیام ابایی از نشان دادن مخالفتش نداشت : نه ، آیدا نمیره!
آیدا از صراحت تیام سرخ شد ، آخر به او چه ربطی داشت؟
- آخه چرا؟
- مادر من ، دلیل نمیشه هرجور اونا بخوان ما بگردیم ، آیدا همینطوری ساده بهتره!
ولی مادر هم اجازه نداد تیام برنده شود : آیدا تو مخالفتی با آرایشگاه داری؟
آیدا شانه هایش را بالا انداخت ؛ او فقط با مالکیت تیام مخالف بود.
- ببین عزیزم ، منم نمیگم باید طبق نظر اونا بگردیم ولی قرار هم نیست اونجا جار بزنیم با اونا مخالفیم! ما مثل یه عروسی معمولی آماده میشیم!
ولی تیام انگار می خواست مچ بگیرد : واسه عروسی خواهر دوستش نرفت آرایشگاه!
- چون اون موقع خانوادگی نبود ( مادر عذرخواهانه به آیدا نگاه کرد ) البته اگر خودش می خواست من حرفی نداشتم ولی خودش نگفت منم اونا رو نمی شناختم ترجیح دادم ساده بره! الانم قرار نیست ببریم یه چیز دیگه ازش درست بکنیم که ...
تیام با خشونت پشتش را به آنها کرد : من که حریف شماها نمیشم!
با عصبانیت به آیدا نگاه کرد و رفت.
پریا اجازه نداد آیدا و عسل را از آن حالت ساده ی دخترانه در آورند ، آیدا از دیدن خودش در آینه خجالت می کشید انگار خودش نبود با آن موهای زیبایی که پشت سرش جمع شده بود و روی کمرش حلقه حلقه تاب می خورد . عسل با شیفتگی یک طره از موهای او را بلند کرد : این موها باید مال من باشه ، به اسم من بیشتر می خوره!
آیدا فقط خندید .
لباسشان را هم همانجا عوض کرده بودند چون قرار بود یکراست به عروسی بروند . تکین به دنبال آنها آمد و آیدا به شدت از روبه رو شدن با او خجالت می کشید و باعث خنده ی پریا میشد!
تکین با دیدن آنها سوتی زد و کلی از همسرش تعریف کرد ، با این حال در آخر گفت : ولی همون مامان کوچولوی خودم بهتره!
- راستی ، مامان اینا رفتن؟
- آره ، اونم با چه اوضاعی!
هرسه کنجکاو شدند و تکین با خنده توضیح داد که تیام راضی نمی شده کت و شلوار بپوشد و می خواسته با لباس اسپرت بیاید.
- مرغ این بشر یه پا داره ! گیر داده بود که اونجوری خودم نیستم! یکی دیگه میشم!
- آخرش چی ؟
- هیچی دیگه ، با خواهش و تمنا و زور و التماس و تهدید و کتک راضی شد عمه پسند بیاد ( خندید) هر چند الانم شده یه برج زهر مار خوش تیپ ! خان می بخشه ، خان قلی نمی بخشه ، بابا راضیه این ساز مخالف می زنه!
آیدا با اینکه شناختی از آنها نداشت قلبش می تپید ، آخر به تو چه دختر ؟ تو فقط مهمانی!
تکین به طرف یک باغ بزرگ رفت و ماشین را همان بیرون نگه داشت ، آیدا از عظمت و زیبایی باغ سرش گیج رفت . عسل هم کمکی به اوضاع نمی کرد : خونه ی خواهر عمو تورجه!
آندو هم پشت سر تکین و پریا رفتند تو! مجلس زنانه داخل بود ، تکین با خنده آنها را به خدا سپرد و تنهایشان گذاشت . پریا دست عسل را گرفت : بریم مامانو پیدا کنیم!
آیدا او را پیدا کرده بود ، کنار خانم دیگری نشسته و غرق صحبت بود ، به طرف آ«ها رفتند ، مادر پریا را به آن خانم معرفی کرد . پریا کنار آنها نشست و ةآیدا و عسل هم جایی در همان نزدیکی نشستند . عسل اطلاعات داد : این خانمه سمیرا خانمه ، دختر عمه ی تیام! واسه عروسی تکین نبودند آخه انگلیس زندگی می کنند.
آیدا دوباره هم او را نگاه کرد ، خوشرو ، مودب و در عین حال شیک بود.
- بهتر نبود پیش فرشته جون می موندیم؟
- جاکه نبود ، در ضمن باید سنگین و رنگین می نشستیم ، اینجوری بهتر ملت رو می بینیم!
یکساعتی به قول عسل ملت را نگاه می کردند واقعا که به قول عسل و تیام یک جوری بودند ، لباس ها گرانقیمت و شیک بود ، رفتارشان خاص بود ، پر از اشرافیت و خودخواهی ! آیدا به چند دختر همسن و سال خودش نگاه می کرد ، اصلا شبیه به او و دوستانش نبودند ، چشمش به دختری افتاد : آه!
- چی شده ؟
- اون کیه عسل؟
عسل صورتش را چرخاند و بلافاصله اخم هایش درهم رفت : آلما!
آیدا در حالیکه چشم از او بر نمی داشت پرسید : کیه؟
- دختر سمیرا خانم ، نوه عمه ی تیام!
قیافه اش به غیر از بقیه بود ، زیبا بود ، در واقع زیبا برای او کم بود. درخشان بود . با آن موهای خرمایی که مثل آبشاری روی کمرش ریخته بود . لباسی به رنگ صورتی پوشیده بود و به نظر آیدا به همه بی اعتنا بود ، صورتش حالت خسته و کسلی داشت . با این حال آیدا نمی توانست از او چشم بردارد. دختر دیگری به او نزدیک شد ، از جا بلندش کرد و با هم رقصیدند .
عسل توضیح داد : اون خواهر بزرگترشه ، آلاله!
انگار آیدا به جز آندو کس دیگری را نمی دید ، هردو زیبا بودند ولی آلاله به نسبت درخشش آلما ، لطافت بیشتری داشت . نرم می رقصید ومی خندید ولی آلما انگار فقط برای جدا کردنش از بقیه می خواست خودش را به رخ بکشد.
آیدا از عسل پرسید : اونا ایران نیستن ، نه؟
عسل با نفرت توضیح داد : نه ، ایران به دنیا اومدن ولی آلما که 8 سالش بود از ایران رفتن ، دو سه سالی یه بار میان ایران ، من از آلاله بدم نمیاد ولی آلما ... اون فارسی می فهمه ولی یک کلمه حرف نمی زنه وانمود می کنه نمی فهمه تو چی می گی! اینطور که شنیدم دختر باهوشی هم هست خلاصه همه چی تمومه فقط اخلاق نداره!
آیدا با اغماض می توانست او را بابت کم محلی اش به بقیه ببخشد ! اگر کسی اینهمه زیبا و فریبنده باشد ... آه کشید.
برای شام باید به حیاط می رفتند و مجلس مختلط میشد . عسل اهمیتی نمی داد ولی آیدا خدا را شکر می کرد که آستین لباسش تقریبا بلند است ، فقط یقه اش کمی باز بود که با پوشیدن شالش جبران شد . عسل با حرفش او را غمگین کرد : جایی که آلما هست کسی منو نمی بینه پس مهم نیست که لباسم آستین نداره!
ولی همان عسل با سرزندگی و حرف هایش درباره ی مهمانها کاری کرد که آلما را فراموش کند و شام بیشتر به او بچسبد ، با خنده داشتند از بشقاب همدیگر غذا می خوردند که آیدا چیزی دید که باعث شد غذا به گلویش بپرد و اشک به چشمش بیاید . کمی جلوتر، آلما وآلاله به همراه تیام ایستاده بودند وشام می خوردند.
پریا هم متوجه شد و لبخند زد : تکین ، برادرت چه خوش سلیقه اس!
تکین سرسری نگاه کرد : برادر من اهل این حرفا نیس ، اونا فامیلن به هر حال!
عسل اخم کرد : خوب منم فامیلشم ، تازه نزدیکتر!
تکین خندید و انگشت روی دماغ او گذاشت : تا حالا که پیش شما بوده ، بزار یه شبم واسه فامیل پدرش باشه ، شامتو بخور شیرین عسل!
ولی آیدا دیگر نمی توانست شام بخورد با این حال همان جا ماند. جای ارکیده و شادی خالی تا نیوتن را حالا ببیند ، مثل اینکه واقعا دست بالای دست بسیار بود ، حالا گلچین اگر می توانست با آلما رقابت بکند. به یاد حرف تیام افتاد ، شبی که به او عیدی داده بود ، پس باطن آلما بهتر از ظاهرش بود که توجه او را جلب کرده بود.
انگار به اندازه ی کافی همه چیز سخت نبود که به طرف میز آنها هم آمدند ، آلاله پریا را بغل گرفت و به فارسی تبریک گفت ، فارسی خوب حرف می زد ، با بقیه هم با محبت حرف زد ولی آلما به زور یک سلام گفت و ساکت شد ، آیدا حضور پر رنگ تیام را با تمام وجود حس می کرد که کت و شلوار سرمه ای تیره با کراوات یاسی پوشیده بود ، فوق العاده شده بود ، می درخشید ، درست مثل دختر عمه اش که به انگلیسی چیزی گفت و تیام و تکین خندیدند ، تکین تعارف کرد که بنشینند ولی از قیافه ی سرد آلما همه چیز مشخص بود ، دو خواهر رفتند ولی تیام ماند و روی صندلی ولو شد. دکمه های کتش را باز کرد و به آیدا نگاه کرد : خوش می گذره؟
چشمش به شال آیدا بود که از سرش به روی شانه هایش افتاده بود ، آیدا تقلایی نکرد که آن را بپوشد ، نفسی کشید و چنگالش را برداشت : بد نیست!
عسل به طعنه گفت : ولی به تو بیشتر خوش می گذره!
چشم های تیام با خشونت به طرف او چرخید : منظورت چیه ؟
قبل از اینکه عسل جواب بدهد ، تکین گفت : بابا بالاخره اومد بیرون ، اونم عمه اس ، پریا تو سخته واسه ات ...
پریا بلند شد : نه ، میام!
تکین به همسرش کمک کرد و باهم رفتند.
تیام چشم هایش را از عسل برنداشته بود : گفتم منظورت چیه ؟
عسل تابی به چشم هایش داد وبا بی قراری گفت : هرکسی امتیاز اینو نداشت که با پرنسس آلما حرف بزنه!
- مزخرف نگو ، اون فامیل منه!
- آره تو یه جمع غریبه آدم خوشحال میشه یه فامیل پیدا کنه!
- تو چته ؟ اگه از آلما خوشت نمیاد به من چه ربطی داره؟ چرا اعصاب منو به هم میریزی؟
بلند شد ، قلب آیدا تیر کشید ؛ حتما می خواست پیش دختر عمه هایش برگردد. آره برو! به هر حال تو هم مثل بقیه ای! واقعا هم نمی تونی جلوی خودت رو بگیری ، کی می تونه؟ آلما نفس آدمو بند میاره! تا آیدا غرق در این فکرها بود تیام با بشقاب غذایش برگشت و کنار او روی صندلی نشست ، شاید به این بهانه که روبه روی عسل نباشد ، هرسه ساکت بودند ، فقط عسل با انگشت هایش روی میز ضرب گرفته بود .
- نکن عسل!
عسل از جا پرید : میرم نوشابه بیارم!
تیام به آیدا نگاه کرد : چرا نمی خوری ؟
آیدا با بی میلی به بشقابش نگاه کرد : سیر شدم!
تیام زیر چشمی او را برانداز کرد : مامان هم خوش سلیقه اس ها !
چشمش روی دستبند آیدا – که خودش کادو داده بود- قفل شد . لبخند به لبش آمد ، در حالیکه به نظر آیدا آن دستبند مثل آهن گداخته اذیتش می کرد .
- نظرت درباره ی فامیل من چیه ؟
- دختر عمه های خوشگلی داری!
نفس تیام بند آمد : همه ی فامیل من که اونا نیستن!
- ولی تا وقتی اونا هستن آدم بقیه رو نمی بینه!
آیدا منظورش به همه بود ولی تیام به خودش گرفت. در همین لحظه عسل برگشت ، فقط دو نوشابه همراهش بود یکی را جلوی آیدا گذاشت و دیگری را محکم در دست گرفت . تیام با نفرت لبهایش را جمع کرد ، بلند شد و رفت سر میز کناری نشست . همه پسر بودند که با سر وصدا از او استقبال کردند . عسل با بی میلی گفت : اونی که تیام نشست پیشش پسر عموشه ، کیارش!
آیدا دیگر علاقه ای به شنیدن نداشت ، حتی خودش هم نمی دانست دردش چیست؟
نوشابه را برداشت ودردست گرفت ؛ از حرارت دستانش می کاست ، لیوانی برداشت و نوشابه ریخت ، آرامتر شده بود : نباید با پسر خاله ات اینطوری می کردی!
عسل پشیمان به نظر می رسید: آره می دونم ، یه لحظه ازش حرصم گرفت. طفلک کاری نکرده بود.
آره ،به نظر تو ! به نظر آیدا که جنایت کرده بود . این که دیگر حل تمرین استاتیک نبود. شالش را برداشت و روی سرش انداخت : تو سردت نیس عسل؟
- نه ( با آیدا نگاه کرد که می لرزید) می خوای بریم تو؟
- نه ، همینجا خوبه ولی میرم مانتومو بیارم!
عسل بلند شد : نه من می خوام یه زنگی به مامان بزنم مانتوی تو رو هم میارم!
چه مرگش بود ؟ چند دقیقه پیش که داشت از حرارت می سوخت . کمی برایش سخت بود پشت آن میز تک و تنها بنشیند ، به اطرافش نگاه کرد ، فرشته جون را دید ولی او متوجه آیدا نشد. دور و برش شلوغ بود ، هنوز کنار مادر آلما و آلاله بود ، سرش را چرخاند ، دزدکی به میز کناری نگاه کرد ، تیام رفته بود . سعی کرد او را در بین جمعیت پیدا کند ولی نتوانست ، بغض گلویش را گرفت ، آره ، ولش نکن ، دلشو بدست بیار واسه فردا که می خوای بری اونور یکی رو پیدا کن ، همیشه می دونستم تو باهوشی ، باهوش و زرنگ ! معلومه که اینجا خودتو اسیر کسی نمی کنی ، به دردسر میفتی ولی حالا ... آلما بهتر از همه اس ، همه چی تمومه و تازه انگلیس هم زندگی می کنه ، فامیلت هم هست ، دیگه چی می خوای؟
صدایی او را از جا پراند ، تیام با یک لیوان چای روی صندلی عسل نشست ، به او که می لرزید نگاه کرد : سردته؟
- مشخص بود!
- چاییمو با نوشابه ات عوض میکنم!
مسخره بود ، یک میز پر از نوشابه آنجا بود ولی چای یک غنیمت به حساب می آمد .
- اینجا پر از نوشابه اس !
- آره ، پس بگو به چی فکر می کردی؟
لیوان چای را به او داد ، آیدا با حق شناسی گرفت و جرعه ای نوشید : نمیگم!
- لیوانو بده!
- دهن زدم!
- برام مهم نیست ، اصلا می ریزمش دور ، بده!
دستش را دراز کرد و آیدا به سرعت گفت : دختر عمه هات!
تیام حرفی نزد و آیدا حواسپرتانه ادامه داد: داشتم فکر می کردم اونا انگلیس چکار می کنن؟
- آلما مدرسه میره ، همسن عسله ولی آلاله دانشجوئه ، همون دانشگاهی که توحید میره!
آیدا با حیرت به اونگاه کرد : پس می بیندش؟
تیام به او خیره شد : پس فکر می کردی درباره ی چی باهاشون حرف می زدم ؟ توحید اونجا خونه اشون هم میره!
- پس همینه که فرشته جون ، سمیرا خانمو ول نمی کنه ، داره از توحید براش میگه!
- دختر عمه امو می شناسی؟ کار ، کار فضول محله اس ، آره؟
با سر به عسل اشاره کرد که به آنها نزدیک میشد . عسل مانتو را به طرف او دراز کرد و نشست. آیدا تشکر کرد ولی دیگر سردش نبود ! پسری با سینی پر از بستنی به طرف آنها آمد و رو به آیدا نشست.
تیام معرفی کرد : پسر عموم کیارش ، این خانم از دوستای ماست کیارش ، آیدا خانم! عسلو هم که می شناسی!
کیارش به آنها بستنی تعارف کرد ، تیام و عسل برداشتند ولی آیدا به لیوان چایش اشاره کرد.
کیارش رو کرد به عسل : عسل خانم چکار می کنید که تیام اصلا طرف ما نمیاد؟ انگار نه انگار که عمه و عمو داره؟
عسل خندید : اختیار دارین ! تیام که امشب حسابی دور و بر فامیل پدرش بوده !
کیارش چشمک زد : آره ، ولی نه هر فامیلی ! ناقلا چطور این دخترو به حرف آوردی؟ دریغ از یک کلمه که با ما حرف بزنه با تو گل می گفت و می خندید.
رنگ از روی آیدا پرید ؛ آره ، حالا حاشا کن ! هی بگو درباره ی توحید حرف میزدی! توحید خنده داره؟
تیام با بی صبری جابه جا شد : من غلط بکنم با کسی گل بگم و بشنوم ، اصلا گردن من از مو باریکتر ، اگه من دیگه با دخترا حرف زدم!
پا شد.
- کجا؟
- گفتم که!
به آیدا و عسل اشاره کرد.
یکی تیام را صدا زد ، هر چهار نفر چرخیدند و آلما را دیدند که با لبخندی جذاب آنجا ایستاده بود. تیام دستی به سرش کشید و جوابش را داد ، بعد رو کرد به بچه ها : بعد می بینمتون!
و با عجله به همراه آلما رفت ، آیدا برای چند ثانیه نفس کشیدن را فراموش کرد.
کیارش هم بلند شد : خوشحال شدم خانما ، بهتره برین داخل ، هوا سرده!
به نظر آیدا ، کیارش خیلی نجیبتر از تیام بود ، چون تیام آندو را با یک پسر غریبه تنها گذاشت ولی پسر غریبه به اندازه ی کافی شعور داشت که از آنجا برود.
عسل هم با خشم بلند شد : بازم معرفت این ، تیام که مارو به یه جادوگر فروخت.
آیدا لبخند تلخی زد ؛ جادوگر؟ چه لقبی برای آلما ! حتی نمی توانست جلوی عسل ناراحتیش را نشان دهد ؛ حتی نمی توانست دردش را به خودش بگوید . انگار اگر با کلمات به آن جان می بخشید ، همه می فهمیدند.
آیدا و عسل نیم ساعتی در باغ قدم زدند و درباره ی همه چیز اظهار نظر کردند وقتی به سالن برگشتند گونه های هردو از آنهمه نور و هیجان می درخشید . آیدا سعی کرد به تیام و آلما و آلاله که گوشه ی سالن نشسته بودند و حرف می زدند توجه نکند. به طرف پریا رفت : چه خبر؟
پریا چشمک زد : خبر این که آقا تیام به جاهای خوش آب و هوا سفر کردند.
نمیشد از چیز دیگری حرف زد؟ هر چیزی به جز تیام و آن جادوگر؟
کنار پریا نشست : خوش به حال تیام!
پریا با دقت او را نگاه کرد ولی چیزی نگفت.
تکین و پریا به خاطر پریا می خواستند زودتر به خانه برگردند ، عسل هم قرار شد به همراه آنها به خانه ی دوست پدرش برود ، آیدا نمی توانست بدون عسل انجا را تحمل کند : فرشته جون! میشه منم برم خونه؟
مادر نمی دانست چکار باید بکند : نمی خوام تو خونه تنها بمونی ، ما معلوم نیس کی برمی گردیم! نمی تونم حالا به هانیه بگم می خوایم بریم!
عسل پیشنهاد داد : خاله ! آیدا می تونه با من بیاد.
ولی آیدا واقعا می خواست تنها بماند : نه من میرم خونه فرشته جون ، از تنهایی نمی ترسم ، تا شما بیاین خوابم برده!
آیدا عجله داشت قبل از آنکه تیام بیاید و درباره ی رفتن او چون و چرا بکند ، برود . ولی تیام اصلا نیامد ، وقتش را نداشت.
تا به خانه رسید ، یکراست به اتاقش رفت ، با ناراحتی لباس هایش را عوض کرد و موهایش را هم شانه کشید. پنجره را باز کرد و روی تخت نشست ؛ خیلی خنده دار بود ، حتی نمی دانست به چه فکر کند ، از چه عصبانی باشد و چه تصمیمی بگیرد. فقط اشک می ریخت ؛ برای تنهایی و وابستگی اش که انگار تمامی نداشت . فکر می کرد بعد از ایمان دیگر به زندگی هیچکس اهمیت نخواهد داد ولی حالا ...
تیام برود به درک ، فقط دلش نمی خواست در حضور او تیام به دختر دیگری توجه کند ، چرایش را خودش هم نمی دانست.
اشکش را با پشت دست پاک کرد و بلند شد ، دیوان حافظش را برداشت ، فاتحه ای فرستاد و صفحه ای را باز کرد، با دیدن فال لبش را گزید : حالا این یعنی چی ؟ چه ربطی داره به من؟
یا رب این شمع دلفروز ز کاشانه ی کیست؟
جان ما سوخت ، بپرسید که جانانه ای کیست؟
حالیا خانه بر انداز دل و دین منست
تا در آغوش که می خسبد و همخانه ی کیست؟
باده ی لعل لبش کز لب من دور مباد
راح روح که و پیمان ده پیمانه ی کیست؟
دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
باز پرسید خدا را که به پروانه ی کیست؟
میدهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مایل افسانه ی کیست
یا رب آن شاه وش ماهرخ زهره جبین
در یکتای که و گوهر یکدانه ی کیست؟
گفتم آه از دل دیوانه ی حافظ بی تو
زیر لب خنده زنان گفت که دیوانه ی کیست؟
گوشیش زنگ زد ، عسل بود . قرار بود با آن دوستشان فردا بروند کردان ، می خواست او را هم دعوت کند. آیدا خجالت می کشید ولی عسل گفت آنها بچه ندارند و یک زوج خیلی دوست داشتی هستند و آیدا قبول کرد.
تنها خوبی نبودن عسل این بود که می توانست یک دل سیر گریه کند و مجبور نباشد برای کسی توضیح بدهد . چه روز تولدی بود !!!
صبح زود ، مادر او را ازخواب بیدار کرد : اومدن دنبالت!
از جا پرید : عیبی نداره برم فرشته جون؟
مادر لبخند زد : نه ، چه عیبی داره؟ تو و عسل خیلی با هم خوبین ، بر خلاف تبلیغات منفی تیام!
تیام ! دوباره دیشب را به یاد آورد ، تا او را ندیده ، باید می رفت. سریع آماده شد و جیم زد.
با عسل خیلی خوش می گذشت ، آندو تمام باغ آقای وارسته را بالا وپایین کردند ، میوه خوردند و حرف زدند. حدود 11 ظهر بود که تیام زنگ زد ، ترجیح می داد جواب ندهد ولی نمی خواست عسل مشکوک بشود ، بلند شد و جواب داد : بله؟
- سلام!
نفس عمیقی کشید : سلام ، خوبی؟
- ممنون کی برمی گردین؟
- نمی دونم ، هر وقت بقیه خواستند .
- از خواب بیدار شدم ، دیدم نیستی!
- عسل دیشب بم گفت باهاشون برم!
- با عسل خوب جور شدی!
- آره ، فامیل های خیلی خوبی داری!
حرفش دو پهلو بود ؛ فامیل های خیلی خوب ، دختر عمه های خیلی خوب!
- خوبی از خودته! مواظب خودت باش!
آیدا قطع کرد ؛ آره مواظبم ، می ترسی اگه اتفاقی برام بیفته تا آخر عمر عذاب وجدان بگیری؟ نترس! تو وظیفه اتو تمام وکمال انجام میدی ، خیالت راحت!
عسل او را صدا زد و هردو تا زانو در آب رودخانه رفتند. موقع نهار ، مادر تلفن کرد و حالشان را پرسید ، اما تیام دوباره ساعت 6 زنگ زد : هنوز اونجایین؟
صدایش بی قرار بود.
- آره!
- کی می خواین برگردین؟
- احتمالا شب هم بریم خونه ی آقای وارسته ! شاید شب موندم.
-خوش بگذره!
بدون خداحافظی تلفن را قطع کرد . ناراحت شده بود؟ عجله داشت و بی طاقت بود. یعنی خواسته بود که آیدا زودتر به خانه برگردد؟
با وجود اصرار آقا و خانم وارسته ، به خاطر خستگی بیش از حد عسل و آیدا به خانه ی خودشان برگشتند ، آیدا هیجانزده بود و می خواست عکس العمل تیام را بببیند ولی ...
فقط پدر و مادر در خانه بودند ، آیدا صدای خاله نسترن را شنید : تیام کجاست؟
- با بچه های سمیرا رفته بیرون ، برده اشون یه جاهایی رو بهشون نشون بده!
عسل با خواب آلودگی گفت :عمو تورج تو فامیل شما به جز تیام کسی انگلیسی بلد نیست؟ بعید به نظر میرسه!
پدر خندید و حرفی زد که آیدا نشنید . به اتاقش رفت و روی تخت افتاد پس به این خاطر می خواست بداند آنها کی برمی گردند ، حتما وقتی که آیدا گفته بود شب می مانند از خوشحالی قطع کرده ، گوشیش را در آورد و اس ام اس زد : خوش بگذره!
برای شام هم پایین نرفت ، خودش را به خواب زد.
فردا صبح سر میز صبحانه ، چشم هایش پف بود ، عسل به او تنه زد : چقدر خوابیدی جیگر!
به سردی جوابش را داد : آره!
بهتر از ین بود که بفهمند گریه کرده ، آن هم گریه ی بی دلیل!
مادر در فکر بود : به نظرت واسه شام چی می تونم درست کنم نسترن؟
- هرچی درست کنی خوبه !
- آخه می خوام چند غذا درست کنم!
- پیچیده اش نکن فرشته جان!
آیدا به مادر نگاه کرد : مهمون دارین؟
مادر با حواسپرتی توضیح داد : آره ، سمیرا اینا رو دعوت کردم!
باز هم باید آنها را می دید ؟ تازه ، آنهم در این خانه که او حکومت می کرد ؟ در این خانه او در مرکز توجه بود، ملکه او بود. نمی توانست در درخشش فریبنده ی جادوگر خرد شود ، با ورود آلما به قلمرو او طلسم شکسته میشد و او همه چیز را از دست میداد ؛ از جایش بلند شد.
- صبحانه اتو نخوردی آیدا !
- میل ندارم !
با حواسپرتی از آشپزخانه خارج می شد که به کسی خورد : اوه ، نه!
تیام بود : سلام ، صبح به خیر!
- سلام !
از کنار او گذشت ، تیام هم به دنبالش رفت : دیروز خوب بود ؟
صدای تیام مثل رادیو قطع و وصل میشد ، درست نمی شنید.
- آره ، بد نبود.
پهلویش محکم به میز خورد و از در دولا شد : آخ !
تیام دستش را به طرف او دراز کرد : چته تو؟
آیدا دست او را پس زد و صاف ایستاد . درد در کمرش پیچید و اشک به چشمش آمد ، به سرعت از پله ها بالا دوید ، باعجله مانتو و شالش را پوشید و از اتاق بیرون رفت ، تیام جلویش را گرفت : کجا؟
اشک روی گونه اش جاری بود و این تیام را کلافه می کرد ، صدایش را بالا برد : مامان بیا!
مادر از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن او تعجب کرد : چی شده ؟
- مامان ، من آیدا رو می برم یه سر به خونه اشون بزنه!
- باشه!
تیام او را تهدید کرد : وایسا تا بیام!
البته نمی خواستند به خانه بروند ، تیام یکراست او را به بهشت زهرا برد ، هردو بالای قبر ایمان رفتند.
آیدا روی زمین نشست : برو!
- کجا؟
- جهنم ، نمی دونم ! فقط اینجا نباش!
تیام رفت و آیدا ضجه زد . هیچ نمی گفت فقط همه ی ناراحتیش را به اشک تبدیل کرد و به پای ایمان ریخت.
هنوز نیم ساعت نشده ، سر وکله ی تیام پیدا شد و کنار او نشست : نمی خوای به من بگی چی شده ؟
- چیزی نشده ، فقط یه کم دلتنگ بودم!
- یه کم نه ، خیلی ! دلتنگی هم نبود. چی بود ؟
- من نمی فهمم چرا اصرارداری بدونی؟
- من نگرانتم!
- مجبور نیستی!
- نه ، کسی مجبورم نکرده ! ما داریم با هم زندگی می کنیم آیدا ، نسبت به هم تعهد داریم ، من واقعا دوست ندارم تو رو اینطور ببینم!
- یکی دو روز بگذره ، خوب میشم!
خودش هم دلیل ناراحتیش را نمی دانست ، به او چه می گفت ؟
توی ماشین به طرف او چرخید : می خوام امروز برم خونه امون!
- باشه می برمت ( به ساعتش نگاه کرد ) تا 12 می تونیم اونجا بمونیم!
- نه ، می خوام تا فردا خونه ی خودمون باشم!
- اونجا هم خونه ی توئه!
- بحث این نیست ، می خوام امروز اونجا باشم!
- ولی ...
- منصرفم نکن!
- آخه ما امشب مهمون داریم!
- متاسفم ، در هر صورت بودن یا نبودن من فرقی نمی کنه!
- شاید ، ولی فکر می کنم مامان به نبودن من اهمیت میده!
- چه ربطی داشت ؟
تیام عاقل اندر سفیهانه به اون نگاه کرد : فکر می کنی میزارم امشب اونجا تنها بمونی؟
- من قبلا هم تو اون خونه تنها بودم ، بچه هم نیستم! در ضمن نمی خوام بعدا منت بزاری که به خاطر من مهمونی نبودی!
تیام حیرتزده ماشین را نگه داشت : چت شده تو ؟ این حرفا چیه؟
- تو می خوای این مهمونی رو بری و حالا فکر می کنی من با این بچه بازیام تو رو به دردسر می اندازم!
- من به تو حق میدم امروز رو بخوای خونه بمونی و بهت قول میدم بابت مهمونی امشب پشیمون نشم!
- لازم نیست تو بیای تیام ؛ من مشکلی ندارم!
تیام به او نگاه کرد ، آیدا دیگر برای او آن رستم پور ساده ی سر به زیر ساکت نبود ، همه چیز فرق کرده بود ، خودش و آیدا ...
ولی نمی دانست آیدا حالا کیست ؟ هر که بود نمی توانست نسبت به او بی تفاوت باشد ، بقیه ی مردم دنیا به او مربوط نبودند ولی آیدا را نمی توانست به حال خود بگذارد ... - من واقعا برام مهم نیست امشب خونه باشم ، من به زور عمه سمیرا و بچه هاشو می شناسم ، دو سه سالی یه بار میان ایران ، اگر به خاطر توحید نبود هیچ حرفی نداشتم باهاشون بزنم! حتی مهمونی امشبم به خاطر توحیده ، چون عمه سمیرا اونو مرتب دعوت میکنه خونه اش ، مامان هم میخواد تشکر کنه! من نمی تونستم امشب تو اون خونه همش به فکر تو باشم که اتفاقی برات نیفتاده باشه!
- من نی نی نیستم!
- آره ، ولی فقط نی نی ها نیستن که براشون اتفاق پیش میاد.
- احتیاجی به لله ندارم!
- من هم لله نیستم ، من امشب فقط یه دوستم!
- امشب نه ، من از همین حالا میخام برم!
- پس باید یه چیزی واسه نهار بگیرم!
دم در آیدا جلوی او را گرفت : لطفا برگرد!
- اجازه نمیدی بیام تو؟ خیلی زشته آیدا!
آیدا بی دفاع شده بود : لطفا تیام! تو خلوت منو به هم می زنی!
- قول میدم بی سر و صدا باشم!
- شاید بخوام داد بزنم!
- گوشامو می گیرم!
- یا چیزی رو بشکنم!
تیام خندید : همه ی اونا مال خودتن ، من اعتراضی نمی کنم!
او رانگاه کرد : برنامه ات چیه ؟
تیام شانه هایش را بالا انداخت : من فقط می خوام تو تنها نباشی !
- مسخره اس ، من اومدم اینجا که تنها باشم!
در واقع آیدا داشت از او فرار می کرد.
- من از 7 سالگی به این ور دردسرساز نبودم!
نبودی ؟ همه ی آتش ها از گور تو بلند میشد.
آیدا با دیدن خانه آه کشید ، او چند سال از عمرش را اینجا گذرانده بود ، با این حال در این چند روز یکبار هم به اینجا فکر نکرده بود. حالا تازه می فهمید که چقدر دلش تنگ شده!
تیام برای تنهایی رفیق خوبی بود ، واقعا ساکت و بی دردسر! چای درست کرد ، یک کتاب برداشت و خودش را مشغول کرد. آیدا نمی توانست ذهن او را بخواند . پریروز بدون توجهی به او تمام شب را با جادوگر و خواهرش گذرانده بود ، دیشب هم با آنها به گردش رفته بود و حالا به جای گذراندن وقت با آنها می خواست در عزاداری او شریک باشد.
به اتاق خودش رفت ، یکی از لباس های قدیمیش را پوشید ، نارنجی با گل های زرد . موزیک گذاشت و سعی کرد تیام را فراموش کند.
تیام در زد.
- بیا تو!
به آرامی آمد اخل : ببخشید که مزاحمتون میشم پرنسس ولی ...
با دیدن اتاق ساکت شد ، آیدا داشت آتجا را تمیز می کرد ، نکند دوباره خیال برگشتن داشت ؟
- چکار داری میکنی؟
عرق پیشانیش را با دست گرفت : کمکم می کنه فکر و خیال نکنم ، چی شده؟
- من خیلی گرسنمه!
- غذا که خریدی!
- تنهایی نمی خورم ، باید بیای!
- قرار بود کاری به کارم نداشته باشی!
- فقط 10 دقیقه! تنهایی غذا خوردن باعث میشه آدم سرطان بگیره من ترجیح میدم غرق بشم یا آتیش بگیرم ، یا سقوط کنم تا از سرطان بمیرم!
- مزخرف نگو!
او گرسنه نبود ولی اشتها و ذوق و شوق تیام او را وادار به خوردن کرد ، به فکر فرو رفت ؛ تیام هیچوقت کاری نکرده بود که آیدا فکری بکند ، او فقط به قولی که به ایمان داده بود عمل می کرد ؛ تعهدی نداشت که به دختران دیگر اهمیتی ندهد.
آیدا منصفانه می دانست که تیام هیچ کوتاهی در حق او نکرده است ، این حق تیام بود که به آلما توجه کند.
- من واقعا با تنهایی مشکلی ندارم ، تو می تونی بری خونه ، مامان به کمک تو احتیاج داره!
- نه نداره ، اونم گفت تو رو تنها نزارم!
- دختر عمه هات برمی گردن و ممکنه چند سال اونا رو نبینی!
- هیچوقت دلم براشون تنگ نمیشه!
- ولی اونا خیلی دوست داشتنی هستن!
- تو دنیا خیلی چیزای دوست داشتنی هست ، آدم نمی تونه همه رو تو دلش جا بده! ( غرق در فکر ادامه داد) البته نمی تونم بگم از بودن اونا ناراضیم ، خیلی خوبه که توحید کسی رو اونجا داره ، بودن اونا تو انگلیس موهبته!
- همینطور برای تو ، وقتی رفتی!
- آره ، هرچند توحید هم هست و من امیدوارم بتونم مامان و بابا رو راضی کنم بیان!
- به نظرت راضی میشن؟
- نه ، یه بار که اشاره کردم بابا گفت ریشه های اونا اینجاست و اگه جابه جاش کنیم خشک میشن ، من اونا رو نمی فهمم ، هیچ تعلق خاطری ندارم!
این حرف یعنی چه آیدا؟ به چه زبانی باید بگوید به خاطر هیچکس نمی ماند؟ اگر قرار باشد 2 سال بعد تو را رها کند و برود اجازه بده همین حالا برود ، تا جای پایش را سفت نکرده ، اجازه بده از زندگی تو بیرون برود ، او می توانست برای آلما باشد ، اجازه بده حداقل آنجا کسی را داشته باشد که غربتش را کم کند ؛ شاید اینطور بهتر بود ، بهتر می توانست نبودن او را تاب بیاورد .
به که دل می بست؟ به مسافری که پل پشت سرش را خراب می کرد؟ این دیوانگی بود . بلند شد.
- تو که چیزی نخوردی!
- چرا عالی بود.
به اتاقش رفت و مانتویش را پوشید ، تیام با دیدن او تعجب کرد : جایی میری؟
- برگردیم خونه ، فرشته جون به کمک احتیاج داره ، من یه روز دیگه میام به خونه سر می زنم!
- اگه حالت خوب نیس مجبور نیسی این مهمونی رو تحمل کنی ، باور کن منم حوصله ی این مهمونی رو ندارم!
- به خاطر تو نیست ، به خاطر عسله ! اگه با جادوگر تنهاش بزارم هیچوقت منو نمی بخشه!
- جادوگر؟
آیدا لبش را گزید.
- منظورت آلماس؟ اون اینقدر ها هم بد نیست ، چون فارسی حرف نمی زنه بقیه فکر می کنن قیافه می گیره ولی اگه باهاش حرف بزنی می بینی دختر خوب و باهوشیه!
آیدا لبخند زد ، حداقل رقیبش از خودش بهتر بود ، هرچند ، واقعا رقابتی در بین بود؟ با وجود حساسیت تیام به نظر نمی رسید که تیام فکر خاصی درباره ی آلما داشته باشد . به نظرش تیام هنوز به دخترها جور دیگری نگاه نکرده بود ...
آیدا نمی دانست تنها دختری است که برای تیام اهمیت دارد ، البته نه اینکه عاشق او شده باشد ... تیام عشق را نمی شناخت . می دانست که به آیدا اهمیت می دهد و نبودن او آزارش می داد ولی علت آن را نمی دانست ، تیام خیلی بی تجربه بود!
عسل و مادر با دیدن او کلی ذوق کردند ، فرشته جون پرسید : به خونه سر زدی ؟
- آره دیگه ، گلدونا رو آب دادم ، پنجره رو باز کردم هوای خونه عوض بشه ...
با رغبت دروغ می گفت ؛ کاش واقعا اینطور بود.
آیدا ساده لباس پوشید ، شلوار جین آبی کم رنگ و لباس سفید آستین سه ربع ، با یک شال فیروزه ای! عسل مصر بود موهای او را درست کند ، به او یاد آوری کرد : به هر حال من شال می پوشم!
- باشه ، فقط صافش می کنم!
خودش را به او سپرد.
واقعا هم مادر با او کاری نداشت ؛ آیدا و عسل توی هال با ایلیا بازی می کردند ، آیدا از دیدن ایلیا که با اشتیاق تاتی می کرد و خودش را به آغوش او می انداخت ، بال در آورده بود. تیام به هال آمد و به آنها نگاه کرد ، او ایلیا را دوست داشت ولی علاقه ی آیدا به نظرش غریب می آمد ، آنطور که او ایلیا را در آغوش می گرفت و می بوسید برای تیام تازگی داشت. به یاد روز جشن افتاده بود که آیدا خودش را در آغوش ایمان انداخت ، اینطور نشان دادن احساسات برای تیام ناشناخته بود ، حتی بوسیدن مادرش برای او سخت بود.
پارسا به او زنگ زد ؛ پدر ومادرش می رفتند بیرون و او تنها بود ، می خواست بداند می توانند با هم بروند بیرون؟
تیام گوشی را کمی دور گرفت : مامان به پارسا بگم امشب بیاد اینجا؟
مادر 100 % موافق بود .
- بیا خونه امون!
- فقط خودتون هستین؟
- آره ، ما وتکین اینا و خاله اینا و دختر عمه ام و خانواده اش!
- دیگه بگو همه ی فامیلمون!
عسل به آیدا نگاه کرد: هیشکی نیست بخوای بری پیششون عید دیدنی؟
آیدا لبخند تلخی زد : اگه داشتم که اصلا اینجا نبودم!
تیام صدای اورا شنیده بود : انگار خیلی از اینجا بودن ناراحتی!
آیدا با حق شناسی به او نگاه کرد : نه ، اینطور نیست! من فقط تو جمع خانوادگیتون خجالت می کشم!
عسل بلند شد و ایلیا را پیش مادرش برد .
تیام زمزمه کرد : تو کی می خوای قبول کنی که جزو خانواده ی ما هستی؟
- خوب می دونی که من جزو خانواده ی شما نیستم ، هیچ نسبتی باهاتون ندارم!
تیام غرغر کرد : لازم نیس برای اینکه جزو ما باشی دختر خاله ی من باشی!
تیام حتی نمی توانست روزهایی را که آیدا با آنها زندگی نمی کرده به یاد آورد . انگار او همیشه در اتاق تکین بوده ...
آیدا غرق در فکر بود ، دلش می خواست می توانست دو سه روزی در تنهایی بگذراند ، در خانه ی خودشان! او هنوز هم احساس می کرد این حس حسادت از احساس مالکیت او نسبت به تیام سرچشمه می گیرد نه علاقه ... نمی توانست قبول کند که ناگهان به تیام علاقه مند شده باشد ؛ توجه بیش از حد تیام در این مدت او را حسود کرده بود وگرنه هیچ علاقه ای در بین نبود. او آنقدر تیام را متوجه خودش دیده بود که نمی توانست او را باکس دیگری قسمت کند . در یک تنهایی چند روزه می توانست با خودش کنار بیاید.
پارسا آمد ، آیدا آن دو را باهم تنها گذاشت و به آشپز خانه رفت. مادر با مهربانی به او نگاه کرد : خوشحال شدم برگشتی ، بدون تو خونه دلگیره!
- حتما! اونم با وجود عسل!
هردو خندیدند.
قبل از آمدن مهمان ها آیدا تصمیم گرفت در رفتار تیام با الما دقیق شود تا سر از احساس او در آورد ولی بر خلاف انتظار او تیام تمام شب را با پارسا و تکین گذراند و دختر عمه هایش را به حال خودشان گذاشت. پریا که به خوبی او انگلیسی حرف می زد با آلما و آلاله مشغول صحبت شد . آیدا هم برای پذیرایی در رفت و آمد بود . وقتی به آلما چای تعارف کرد او لبخند زد و تشکر کرد. در هر صورت ... آیدا نمی توانست از او متنفر باشد ، او آنقدر زیبا بود که آیدا به راحتی او را می بخشید ، البته تا زمانی که پای تیام در بین نبود.
آیدا نمی دانست نیت تیام چه بود در هر صورت در آن مهمانی اتفاقی نیفتاد که آیدا را برنجاند یا حداقل قلقلک دهد . شاید واقعا علاقه ای در بین نبود و تیام در شب عروسی فقط رسم ادب را به جا آورده بود.
آنها به این بهانه که شب تا دیروقت بیدار نمی مانند ، زود رفتند ولی پارسا ماند ، او بود که پیشنهاد شمال را داد ، تیام قبول کرد و به سرعت با دوقلوها مطرح کردند و 10 دقیقه نشده بود که برنامه را برای فردا و به مدت 3 روز ریختند.
صبح که آیدا بیدار شد 2 ساعتی از رفتن تیام می گذشت ، مادر و خاله نسترن هم می خواستند به دیدن خاله شان بروند ، عسل نمی رفت و آنها هم بعد از کلی سفارش ایلیا را هم گذاشتند و رفتند. در هال مشغول بازی با ایلیا و صحبت بودند که تلفن زنگ زد ، عسل که نزدیکتر بود ، جواب داد ولی چون صدایی نشنید قطع کرد ، بعد از چند دقیقه موذیانه رو به او کرد : یه نقشه دارم!
- چه نقشه ای؟
- بیا بریم تو اتاق تیام!
آیدا با تعجب به او نگاه کرد : تو اتاق تیام چه خبره؟
عسل با بی تابی چشم هایش را باز و بسته کرد : همین دیگه بریم ببینیم چه خبره!
آیدا به شدت مخالفت کرد : این درست نیس!
- نمی خوایم چیزی برداریم که! فقط می خوام بدونم. اون یه دفتر خاطرات داره آخه!
- اون احمق نیست که دفترشو دم دست بزاره ، در ضمن تیام آدمی نیست که از احساساتش بنویسه ، لابد فقط لیست کاراشو داره ، گذشته از اینا خوندن دفتر یه نفر دیگه خیلی ... بده!
نمی توانست کلمه ای پیدا کند که حق مطلب ادا شود. از تصور اینکه کسی دفتر خودش را بخواند ، دیوانه میشد. او واقعا دفترش را در احساساتش شریک می کرد و خواندن آن توسط دیگران برای او فاجعه بود.
ولی شیطان حسابی در جلد عسل رفته بود : یه نگاه کوچولو!
- نه عسل ، من نیستم!
- پس قول بده به تیام چیزی نگی!
- نکن عسل ، خواهش میکنم!
- دارم از فضولی می میرم ، میخوام بدونم خبری از کسی نیست!
آیدا خندید : اگه منظورت عشق و عاشقیه ، باید تو موبایلش بگردی ، تیام اهل نامه نگاری و چیزای دیگه نیست.
- قول میدی به تیام چیزی نگی؟
- اگه خودش نفهمه من تو رو لو نمیدم!
عسل با عجله به طبقه ی بالا رفت ، شاید می ترسید نظر او عوض شود ، آیدا هر دو دست ایلیا را گرفت و به چشمان او خیره شد : عسل ول معطله ، تیام به اندازه ی کافی اونو می شناسه که نزاره از چیزی سر در بیاره ، اگه واقعا هم چیزی باشه تو هفت سوراخ قایمش کرده!
عسل به دنبال چه بود؟ اگر می خواست رابطه ای بین تیام و یک دختر پیدا کند گشتن اتاق او فایده نداشت شاید بهتر بود اتاق آیدا را می گشت هرچند آن هم نشانی از یک رابطه نبود ، تیام و آیدا در زمین و هوا معلق بودند، هیچ چیزی بین آنها نبود ، شاید مسافرت تیام بهترین فرصت بود که او درباره ی خودش و تیام فکر کند و جای او را در زندگیش و جای خودش را در زندگی تیام پیدا کند. آیدا احساس می کرد برای تیام مثل یک یادگاری با ارزش است که او آن رادر یک صندوقچه ی امن گذاشته و به فراموشی سپرده ، اهی کشید و ایلیا را بغل کرد .
تلفن زنگ زد ؛ تیام بود.
- بهتری؟
منظور تیام را خوب می فهمید ، او خوب بود چون تیام در حضور او به آلما توجهی نکرده بود.
تیام سراغ مادرش را گرفت و او گفت که کجا رفته اند.
- پس با عسل تنهایی؟
- آره!
- زیاد به فضولیاش بها نده ، در ضمن بهش بگو تو اتاق من وقتشو تلف نکنه ، چیزی نیست!
آیدا نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و تیام با تاسف گفت : الان اونجاست ، نه؟ این دختر ذاتش خرابه ، بهت که گفته بودم ، یه کم نصیحتش کن آیدا ، کاری با من نداری؟
- مواظب خودتون باشین!
- چشم ، خداحافظ!
آیدا گوشی را گذاشت و لبخند زد ، شاید اگر عسل اینجا مانده بود چیز بهتری گیرش می آمد ، هر دو تلفن از تیام بود البته او ادعا می کرد در تماس قبلی ، عسل صدای او را نمی شنیده!
البته عسل در اتاق تیام هم بالاخره چیزی پیدا کرده بود ؛ با پیروزی جزوه ی آبی رنگی را بالای سرش گرفته بود ، آیدا با دیدن جزوه ی استاتیک خودش که برای کلاس حل تمرین به تیام قرض داده بود ، لبخند زد : خوب؟
- مال یه دختره ، البته اسم نداره ولی ...
- پس از کجا معلومه مال یه دختره؟
عسل با چشم های گشاد به او خیره شد : اولش یه برچسب از سفید برفی زده ، به نظرت امکان داره پسر باشه؟
آیدا خندید : نه ، حق با توئه ، این دفتر منه!
- واقعا؟
- آره چون به نظرش از مال خودش مرتب تره از من قرض گرفت.
عسل ول کن نبود : اینو چی میگی؟
آیدا نگاه کرد ، شعر بود ؛ به خط تیام:
من ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان
که من ان را از توان دیدن و گفتن نتوان
به نظر آیدا بی ربط می آمد : منم تو دفترم شعر می نویسم ، دلیل نمیشه ، شاید به نظرش جالب بوده!
عسل موافق بود ، با این حال گفت : من خسته نمیشم ، بالاخره پیدا می کنم!
- چرا فکر می کنی باید چیزی باشه؟
- برای اینکه در غیر این صورت آدم نیست ، بالاخره باید به یه دختر توجه داشته باشه!
- نکنه انتظار داری درشت تو دفترش نوشته باشه من امروز به فلانی توجه کردم؟ توجه تیام به یه دختر که دیدنی نیست!
عسل به او نگاه کرد : من احمق نیستم آیدا ، اون خیلی حواسش به توئه!
این دیگر مزخرف بود : آره ، تو هم فهمیدی؟ حتما شب عروسی سینا که یه لحظه منو ول نمی کرد متوجه شدی ... اون سرش به کار خودشه و هیچ دختری تو زندگیش نیست ( به تلخی اضافه کرد) اگر آلما رو در نظر نگیریم!
آیدا از دیدن مخالفت قاطع عسل تعجب کرد : آلما نیس ، مطمئنم! اگه خاله نگفته بود اون حتی نمی دونست عروسی سیناس چه برسه به اینکه اونا اومدن! راستی ، تو دفترش اسم یه ادکلن زنونه رو نوشته بود!
آیدا به این فکر افتاد که ادکلن عیدی تیام را از جلوی چشم عسل نجات دهد : مسخره اس عسل ، به هر چیزی چنگ نزن!
- اگه واقعا اینطور باشه چی؟
- چطور باشه؟
- که عاشق یه دختره ، همونی که ادکلنو بش داده!
عالی بود ، فوق العاده میشد!
- بازم به ما مربوط نیست عسل ، تیام هم حق داره به یکی علاقه مند باشه!
البته ترجیحا آن یکی آلما نباشد.
عسل غرغر کرد : من نگفتم حق نداره ، فقط میخوام بدونم کیه؟
آیدا هم همینطور!