03-10-2013، 0:02
(آخرین ویرایش در این ارسال: 03-10-2013، 0:10، توسط kimia kimia1378.)
--------------------------------------------------------------------------------
روز سه شنبه مهمان خانه ی تکین بودند ، تیام و آیدا زودتر برگشتند که آیدا آماده شود و برود عروسی . تیام نشسته بود لب پنجره و با موبایلش بازی می کرد که آیدا از اتاقش بیرون دوید و به حمام رفت و سریع برگشت . تیام با دیدن لباس او رنگ از صورتش پرید . کلی با خودش کلنجار رفت ولی آخر چند ضربه به در اتاق زد .
- الان تموم میشه !
- یه دقه بیا !
آیدا لای در را باز کرد : بله؟
تیام گلویش را صاف کرد : عروسیشون مختلطه؟
- به گمونم ، چطور؟
- به نظرت لباست مناسبه؟
لباس آیدا آستین نداشت و با وجود اینکه موهایش را باز کرده و روی کمر ریخته بود باز هم کمی از کمرش لخت بود ، تیام به موهای عسلی و نرم آیدا نگاه می کرد و متوجه سرخ شدن گونه های آیدا – البته از عصبانیت – نشد : به تو ربطی داره ، آره؟
تیام دستپاچه شد : ببین ، من نمی خوام تو کارت دخالت کنم ، اصلا ، ولی خوب ، لباست ناجوره !
- هیچ عیبی نداره !
تیام نفس عمیقی کشید و عقب رفت : خودت بهتر می دونی !
بقیه ی جملاتش به صورت زمزمه بود ولی آیدا شنید : ایمان می زاشت با این لباس بری؟
آیدا در را محکم به هم کوبید.
ولی 5 دقیقه بعد که از اتاق بیرون آمد، یک کت و شلوار شیک مشکی و تاپ فیروزه ای پوشیده بود ، تیام راضی بود ولی حرفی نزد ، آیدا هم دست به سینه نشسته بود و بیرون را نگاه می کرد . وقتی رسیدند آیدا سریع پیاده شد : مرسی !
- ببین ، زنگ بزن بیام دنبالت !
- خودم یه جوری میام !
- زنگ بزن ، نزار کلامون بره تو هم!
توی اتاق ارکیده نشسته بود و ارکیده داشت موهایش را سنجاق می زد و غرغر ومی کرد : تو که هیچکار نکردی ، چرا زودتر نیومدی؟
آیدا موهایش را کنار زد : آره ، همین مونده بود که آرایش هم بکنم در اتاقو روم قفل می کرد و نمی زاشت بیام!
- کی ؟
- تیام دیگه !
- تو که می گفتی بی تفاوته ، کوره ، نمی فهمه!
- حالا که دید و غر زد و مجبور شدم لباسمو عوض کنم ، گفت ناجوره ! در ضمن تو هم درباره ی تیام درست صحبت کن!
- باشه حالا ، خدایا چقدر موهات قشنگه ، کاش کچل بشی!
- زهرمار !
ارکیده تمام شب را با او گذراند و تنهایش نگذاشت . کلی خوش گذشت ، تا جایی که آیدا ناگهان متوجه ساعت شد : 1 شد خدایا !
- خوب بشه ، مگه سیندرلایی؟
با دستپاچگی دنبال موبایلش گشت : باید زنگ بزنم بیاد دنبالم !
- خوب خودمون می بریمت !
آیدا ابروهایش را بالا برد : نمیشه ، گفت حتما خودش بیاد ، سلام ، ببخشید ، میای دنبالم ؟ آره باشه!
قطع کرد : طفلک خواب بود !
- به جهنم ، ما که نمی خوردیمت!
- حالا که چیزی نگفته ، باز بیچاره منتظر موند خودم زنگ بزنم هر کس دیگه بود تا حالا 10 بار زنگ زده بود.
- اصلا امشب اینجا می موندی !
- نه ، نمیزاره !
ارکیده دست هایش را به کمر زد : چیه ؟ حالا ازش حساب هم می بری؟
روسری اش را پیدا کرد و پوشید : نه بابا ، فرشته جون و عمو تورج راحتم میزارن ولی نمی خوام سواستفاده کنم ، می دونی که ایمان هم نمی زاشت بمونم! خیلی خوش گذشت عزیزم ، ایشالله عروسی خودت!
آرتین برادر ارکیده آمد : آیدا خانم اومدن دنبالتون !
ارکیده به طرف او برگشت : چطور ؟ به این زودی ؟مطمئنی آرتین؟
هردو سرک کشیدند بیرون ، ماشین تیام بود ، آیدا به سرعت گونه ی ارکیده را بوسید و با عجله به آرتین هم تبریک گفت و هرسه با هم بیرون رفتند . تیام با دیدن آنها پیاده شد ، با آرتین دست داد و به ارکیده تبریک گفت
ارکیده اخم کرد : انتظار داشتم بیاین آقای اندرزگو!
تیام از آن لبخند های دلپذیر منحصر به فردش زد : حالا انشاالله عروسی خودتون ! ( به آیدا نگاه کرد ) بریم ؟
ارکیده رو کرد به تیام : می موندین حالا !
آیدا با ملایمت خندید : نه دیگه الان خونوادگیه !
- خوب تو هم از خونواده ی ما !
تیام تکانی خورد و آیدا خندید : لطف داری ، عالی بود عزیزم ، باید برم . با اجازه تون آقای هاشمی!
تیام هم خداحافظی کرد و راه افتادند .
تیام ساکت بود و آیدا سر حرف را باز کرد : چه زود اومدی ؟ از اینجا تا خونه کلی راهه!
- خونه نبودم !
- خواب بودی که !
- چرت می زدم ، تو ماشین!
- نرفتی خونه؟
- نه دیگه ،با بهزاد رفتیم سینما ، بعدش فکر کردم برم خونه خوابم می بره ، تو به دردسر میفتی ، همینجور می چرخیدم!
- آخی ، خودت گفتی زنگ بزنم وگرنه ارکیده گفت بمونم خودشون می رسوننم!
- لطف دارن!
صدایش لحن خاصی داشت که آیدا سر در نمی آورد : فیلم چطور بود ؟
- خیلی مزخرف بود ، من که خوابم برد ، بهزاد هم که دید کلی بارش کرد ، از این عشق و عاشقی در پیتا بود.
آیدا با خنده گفت : از کجاش خوابت برد ؟
تیام هم لبخند زد : از تیتراژ اولش !
آیدا بلند خندید .
- خوش گذشت ، نه ؟
آیدا خمیازه ای کشید و به عقب تکیه داد : آره خیلی ، خانواده ی خیلی خوبین!
- تو رو هم که خیلی دوست دارن !
- آره ، من چند باری رفتم خونه اشون ، البته ایمان خوشش نمی اومد ، ولی من واسه تولد ارکیده و عقد همین خواهرش رفتم ! (با تاسف به لباسش نگاه کرد ) واسه عقدش هم کت وشلوار پوشیدم ، لعنتی!
- اینا که خیلی بهتر از اون لباس قبلیته ، قشنگتره!
این را ازصمیم قلب گفت و آیدا آهی کشید . بهتر نبود می گفت پوشیده تر ؟!
رو کرد به تیام : آخی فرشته جون اینا رو الان با سر و صدامون بیدار می کنیم!
- نیستن !
- کجان؟
- خونه ی تکین ! پریا حالش بد شده بود ، بردنش بیمارستان!
آیدا نگران شد : نکنه اتفاقی افتاده باشه؟
تیام زنگ زد و حال پریا را پرسید ، مثل اینکه بهتر بود ولی برای اطمینان بستری می ماند.
صبح که آیدا از خواب بیدار شد ، مادر تیام هنوز نیامده بود ، زنگ زد و گفت خانه ی تکین می ماند تا پریا برگردد ، آیدا هم رفت و برای خودشان غذا درست کرد . عمو تورج آن روز نهار خانه نمی آمد ، می ماند خودش و تیام ! ساعت 12 بود که تیام از خواب بیدار شد ، خواب آلود به آشپز خانه آمد : مامان نیومده ؟
- نه ، پریا بهتره ، ولی فرشته جون موند پیشش!
- من برم یه چیزی بگیرم واسه نهار!
- لازم نیس ، غذا داریم!
- از کجا ؟
- از آسمون ! خوب من درست کردم ( خندید) بم نمیاد؟
تیام گیج بود : نه ، چرا ... نمی دونم!
آیدا خندید : به قول ارکیده به من فقط پارس کردن میاد!
- نه ، ساز زدنم بت میاد ، راستی چرا دیگه نمی زنی ؟
اجزای صورت آیدا خشن شد : حوصله ندارم!
تیام جیم شد.
نهار خوردند و تیام کلی از دستپخت او تعریف کرد .
- خوب دیگه اینقدر نوشابه واسم باز نکن!
- نه ، آخه واقعا ...
- انتظارشو نداشتی ، آره می دونم ، امروز انتخاب واحده!
- آره یادمه !
روز قبل از شروع ترم جدید ، تیام او را به سینما برد.
- چرا سینما ؟ الان که خوابت می بره!
- اگه فیلمش خوب باشه که نمی خوابم !
پارسا هم با آنها بود ، آنقدر دوتایی پرت و پلا گفتند که آیدا هیچ از فیلم نفهمید و پشت سری هم چنان به آنها توپید که دمشان را روی کولشان گذاشتند و در رفتند . آیدا نشست صندلی عقب و شکوه کنان گفت : آخه شما دوتا که جنبه ی فیلم دیدن ندارین چرا میاین سینما ؟
- جنبه داریم ، ولی نه هر فیلمی ! چی بود این ؟ از ب بسم الله این دختره داشت گریه می کرد و دماغشو می کشید بالا ... شما نماینده ی خانما ، اگه شوهرتون همچین خیانتی بهتون بکنه چکار می کنین ؟
- می کشمش!
- پناه بر خدا ! چقدر قاطع !
هر دو بلند بلند خندیدند ، هر چقدر این مساله برای آیدا جدی بود ، برای آنها مضحک به نظر می رسید. تا آخر شب او را سوال پیچ کردند که با چه وسیله ای شوهرش را می کشد ؟!
پارسا داشت ادای خفه شدن را در می آورد که آیدا گفت : اسم پدرتون تو لیست انتخاب واحد بود!
پارسا پنچر شد : آره این ترم باهاش سیالات داریم ، باید همه ی واحدامو بزارم کنار بچسبم به سیالات!
تیام رو کرد به آیدا : جدی میگه ها ! مثل چی از پدرش می ترسه ! حتما ماکس سیالات میشه!
پارسا با اوقات تلخی گفت : هیچم اینطور نیست ، نمی دونم تو چه اعجوبه ای هستی ؟ بازم تو بالاترین نمره رو میاری!
- شرط ببندیم؟
- سر چی ؟
- هرکی باخت سرشو بتراشه !
هرسه خندیدند و پارسا به آیدا نگاه کرد : اگه این ماکس شد چی ؟
آیدا لبخند شومی زد : اونوقت هردوتون باید بتراشین!
دوباره ترم جدید و دانشگاه و فاصله گرفتن آنها از یکدیگر ...
تیام با دار و دسته ی خودش بود و آیدا هم با دوستانش ! درس های آن ترم کمی سخت تر بود ، تیام سر کلاس با همه ی حواسش گوش میداد و آیدا هم جزوه می نوشت ، بعد این دو را کنار هم استفاده می کردند.
آن روز کلاس که تمام شد ، آیدا بلافاصله کیفش را از روی میز برداشت : من رفتم !
شادی سرش را بلند کرد : چی ؟ قرار نبود بمونی ؟
ارکیده هم با سوال به او نگاه کرد ، آیدا من من کنان گفت : باید برم یه جایی ، یه چیزی بخرم !
یکی از دخترها از کنارشان گذشت و نگاهشان کرد ، آیدا به آن دو اشاره کرد و خودش از کلاس بیرون رفت . شادی و ارکیده هم به دنبال او آمدند و ارکیده پرسید : چی شده ؟
- هیچوقت از مرجان خوشم نیومد ، چرا باید از همه چی سر در بیاره ؟
شادی هم با عجله گفت : آره ، هفته ی پیش که ...
چشمش به ارکیده افتاد و ساکت شد .
- ما رو آوردی بیرون که بگی از مرجان خوشت نمیاد ؟
آیدا به نرده ها تکیه داد و گفت : نه ، میخوام برم بازار یه چیزی واسه این بگیرم !
شادی ریز خندید : منظورت از این نیوتنه ؟
آیدا با قیافه ای درهم تائید کرد .
- به چه مناسبت ؟
- تولدشه !
- خوب باشه ، به تو چه ؟
- مثل اینکه من تو خونه اشون زندگی می کنما !
ارکیده بی تفاوت بود : بازم فرقی نمی کنه ، دلیلی نداره تو کادو بگیری ، اصلا تو از کجا فهمیدی تولدشه ؟
آیدا ، تیام را از دور تماشا می کرد که با دوقلوها توی سالن با کیف پول پارسا بسکتبال بازی می کردند : از حرف های پریا و مامانش !
- خودشم اونجا بود ؟
تیام کیف را در به اصطلاح حلقه انداخت و آیدا جواب منفی داد : نه ، من اتفاقی شنیدم .
- پس به روی خودت نیار !
- ولی چرا ؟
- حس خوبی ندارم ، انگار قشنگ نیس ، یعنی اونا نمی دونن تو می دونی ، در ضمن خودتم خوب می دونی که نسبت تو فعلا تعریف نشده اس ، پس عجله ای برای کادو خریدن نداشته باش !
آیدا شانه هایش را بالا انداخت و قبول کرد . با این حال دستش در جیب مانتو به دور چیزی مشت شد . شاید یک روز آن را به تیام می داد ولی آن روز نه !
تیام با دوستانش از کلاس بیرون می آمد که چشمش به آیدا افتاد ، تنها نبود ، در فاصله ی کمی از او سروش فلاحت ایستاده بود و حرف می زد. گونه های آیدا گل انداخته بود و دستپاچه به نظر می رسید. تیام مات و مبهوت ایستاده بود که پارسا دستش را کشید : بریم!
- چکارش داره ؟
پارسا هشدار داد : به تو مربوط نیست!
آیدا تیام را دید که از جلویش گذشت آب دهانش خشک شده بود : لطف دارین شما، من فکرامو میکنم!
چند قدم بیشتر از سروش دور نشده بود که متوجه ویبر موبایلش شد ، خودش را به آن راه زد و رفت سر کلاس ، موبایلش را دزدکی نگاه کرد ؛ تیام بود !
خدایا چرا دلهره داشت؟ او که کاری نکرده بود ...
تیام و دوستانش با هم سر کلاس آمدند ، تیام هم به او نگاه کرد که داشت با شادی حرف می زد ، تیام با خودش درگیر بود ، نمی توانست تا بعد از ظهر صبر کند ، سروش با آیدا چکار داشت ؟ مشخص بود که مساله درسی نبود ، دلش می خواست گردن سروش را بشکند . درست در لحظه ای که تصمیم گرفت بلند شود و برود با آیدا حرف بزند ، دکتر بزرگمهر به کلاس آمد ، نا امید نشست ، حالا تا پایان کلاس باید صبر می کرد.
ولی آیدا نمی خواست این اتفاق در دانشگاه بیفتد ، نمی توانست رفتار تیام را پیش بینی کند ، تیام پسر خودداری بود ولی آیدا می دانست که او از سروش و رفتار خاصش متنفر است ، حتی دو سه بار که به او جزوه داده بود با اخم و تخم تیام رو به رو شده بود . خدا را شکر که نفهمیده بود که سروش شماره تلفنش را در جزوه ی او نوشته وگرنه دانشگاه را بر سر سروش خراب می کرد. یک باری که سروش خواسته بود او را برساند و آیدا زیر بار نرفت تیام کلی داد و بیداد کرد. حالا اگر می فهمید؟ نمی دانست چکار کند و هیچ از کلاس نمی فهمید، دکتر بزرگمهر مساله ای روی تخته نوشت و به تیام گفت آن را حل کند. بهتر از این امکان نداشت ، کیف پول و موبایلش را در آورد و در جیب مانتویش گذاشت ، رو کرد به شادی : من میرم خونه ! کیفمو باهات ببر ، باشه؟
- چرا کیفتو نمی بری؟
- نمی خوام بفهمه میرم خونه ، یادت نره ها!
از کلاس بیرون آمد وباعجله دوید.
تازه در تاکسی نشسته بود که پیامکی از ارکیده آمد : اونم رفت بیرون!
تیام قبل از او به خانه رسیده و در هال منتظر نشسته بود و متاسفانه به نظر نمی رسید غیر از آنها کسی در خانه باشد!
تیام با دیدن او بلند شد : خوب؟
رنگ از روی آیدا پرید ، این چرا اینقدر عصبانی بود ؟
تیام با بی صبری گفت : بگو ، منتظرم!
- منتظر چی ؟
- فلاحت چکارت داشت؟
آیدا طفره رفت : سوالش درسی بود.
این حرفش تیام را عصبانی کرد: از کی تا حالا آدم با سوال درسی سرخ و دستپاچه میشه؟
- خوب من همیشه با پسرا ...
تیام صدایش را بالا برد : به من دروغ نگو !
آیدا عصبانی شد: فکر می کنم به تو ربطی نداشته باشه!
وبه سمت پله ها رفت ، تیام هم دنبالش راه افتاد ، مصمم!
- ولی در این مورد اتفاقا به من مربوطه ! از همه چی که بگذریم ، برادرت تو رو به من سپرده!
- ولی برادرم منو تو دانشگاه نمی پایید ببینه همکلاسیام چی بم میگن!
تیام با خشم گفت : من از طرف روزبه یه پیشنهاد مودبانه دادم ، فقط نزدی تو گوشم. اونوقت این پسره تو جزوه ات شماره تلفن می نویسه به جای اینکه دهنشو سرویس کنی ...
- چطور جزوه ی منو دیدی؟
- دیدم که توش می نوشت پسره ی الدنگ!
هر دو نفس نفس می زدند ، تیام به آرامی تکرار کرد : فلاحت چکارت داشت ؟
- یه پیشنهاد مسخره داد ، منم می خوام از سر بازش کنم!
- مسخره بود؟ پس چرا گفتی فکر می کنی ؟
- نمی تونستم همون لحظه بگم حالم ازت بهم می خوره که!
- چطور در مورد روزبه تونستی ؟
- خیلی سنگشو به سینه می زنی ! چه خبره ؟ چی بهت داده؟
- همه اشون برن به درک ! از فردا به همه میگی نامزد داری!
- هیچم همچین کاری نمی کنم !
- چرا؟
- آخه مسخره اس !
- بگو نمی خوای ناامیدش کنی!
- این حرفتو نشنیده می گیرم ! من این حرفو نمی زنم چون دروغه!
هردو با عصبانیت به هم نگاه کردند آیدا آرامتر شد : تو چرا اینقدر بهم ریختی ؟ مگه چی شده؟
- من از این پسره خوشم نمیاد !
- منم خوشم نمیاد ، فردا هم بهش میگم ! تمام ، این همه جنگ ودعوا نداره ، تو زیادی حساسی ، نمی خواست منو بخوره که ...
- تو دست من امانتی !
این حرفش دوباره آیدا راعصبانی کرد : آره ولی خودم هم عقل وشعور دارم . لازم نیست تو به جام تصمیم بگیری ، انگار که رییس من هستی! واسه ی همه ی دخترا از این خبرا هست ، سر هیچکدومو نمی برن!
تیام برگشت : باشه ، ببخشید ، زیاده روی کردم!
آیدا حرفی نزد و از پله ها بالا رفت.
- خیالم راحت باشه ؟ که می پیچونیش؟
آیدا جوابش را نداد و به اتاقش رفت.
آیدا از سر شیطنت هم که شده جواب صریح منفی نداد و فقط گفت زود است و فعلا قصد ازدواج ندارد ، البته تیام نمی توانست جواب او را بشنود ولی از صورت بشاش سروش احساس رضایت نمی کرد. از آن فاصله به آیدا نگاه می کرد ، انگار سعی داشت به مغز آیدا نفوذ کند، هنوز استاد به کلاس نیامده بود ، به آیدا پیام داد : چی بش گفتی ؟
جواب این بود : نه !
- پس چرا اینقدر شنگوله ؟
جواب آیدا طول کشید : لابد پشیمون شده بوده!
تیام به او نگاه کرد ، ارکیده چیزی در گوشش گفت و او زیر خنده زد . صدای خنده اش آدم را جلب می کرد ، تیام در جایش جابه جا شد.
تیام با دوقلوها و پارسا در محوطه پرسه می زدند ، بر سر موضوعی بحث می کردند که متوجه سر و صدا شدند ، ورودی دانشگاه خیلی شلوغ شده بود ، آن ها به آن سمت رفتند که متین یکی از پسرهایی را که می آمد ، صدا زد : چه خبره علی ؟
علی شانه هایش را بالا انداخت : ماشین زده به یه دختر ... راستی انگار از بچه های شماس !
- از بچه های ما ؟
رنگ از روی تیام پرید ؛ نکند ؟ ! قبل از آنکه کسی حرفی بزند به طرف در ورودی دوید .
آنقدر شلوغ بود که نمی توانست هیچکس را ببیند ، به سختی خودش را جلو کشید ، در این بین پای چند نفر را لگد کرد و کلی فحش هم خورد . نفس نفس زنان خودش را جلو برد . داشتند مصدوم را از روی زمین بلند می کردند .
هرکاری کرد نتوانست جلوتر برود ، هیچکدام از دور و بری هایش دخترک را نشناخته بودند ، با ناامیدی تلاش کرد شماره ی آیدا را بگیرد که آن هم نشد ، داشت دیوانه میشد ، سعی کرد خودش را به آمبولانس نزدیک کند . آنقدر تقلا کرد تا رسید : ببخشید آقا می تونم ببینمش ؟
مرد اخمو به طرف او برگشت : می شناسیش ؟
- نمی دونم ، فکر می کنم !
- اگه نمی شناسیش ، نمیزارم !
- آخه تا ندیدم که نمی دونم می شناسمش یا نه !
- میگم نه !
- خواهش میکنم .
قبل از آنکه مرد جواب او را بدهد صدای گریه ی دختری را شنید : صورتش داغون شده بود .
تیام لرزان به طرف او برگشت : شما دیدینش ؟
دخترک هق هق کنان جواب مثبت داد .
- می دونین کی بود ؟
- اسمشو نمی دونم ولی فک کنم مکانیک می خونه ..
قلب تیام محکم به دیواره می کوبید ، اگر او باشد چه ؟!
سرش به دوران افتاده بود ، از دورها صدای دخترک را شنید که هنوز هق هق می کرد : چادرش از خون خیس شده بود طفلک !
چادر ؟ ولی آیدا که چادر نمی پوشید ، خون دوباره در رگ هایش دوید ، به سختی خودش را از جمعیت جدا کرد و نفس عمیقی کشید . خدایا شکرت ! ولی دلش گرفت ؛ به هر حال یک نفر تصادف کرده بود ...
چشمش به آیدا خورد که در شلوغی کنار دوستانش ایستاده بود ، با عصبانیت به طرف او رفت و صدایش زد ، آیدا رنگپریده و با چشمانی اشکبار به طرف او برگشت : تو اینجا چکار می کنی ؟
تیام از غیظ دندان هایش را روی هم فشرد : اومده بودم جنازه ی تو رو بردارم !
لب های آیدا لرزید و تیام با عصبانیت غرید : چطوردوستات که sms می زنن به آنی می فهمی و جواب میدی من که زنگ می زنم عین خیالت نیس ، انگار نه انگار !
اشک از چشم های آیدا جاری شد : اینجا جاش نیس !
- پس کجا جاشه ؟ می دونی چه حالی پیدا کردم ؟ اصلا شما چرا تا نیم ساعت بیکار میشین غیبتون می زنه ؟ نمی تونین مثل بقیه بشینین یه گوشه ؟
ارکیده با ناراحتی گفت : این به شما مربوط نیس آقای اندرزگو !
- تا زمانی که آیدا با شما می گرده به من مربوطه ! دفعه ی آخرت باشه که جواب نمیدی !
آیدا گوشیش را درآورد : اصلا زنگ نخورده !
ارکیده به طعنه گفت : دفعه ی آخرت باشه که موبایلت در دسترس نبوده ها !
تیام با رنجش گفت : اگه شما می دونستین من با چه حالی تا اینجا اومدم این حرفو نمی زدین ! دختر بیچاره له و لورده شده بود ، شما جای من بودین قبض روح نمی شدین ؟
آیدا به هق هق افتاد ، تیام که از ارکیده دلگیر بود رو به شادی که بهتزده و ساکت بود ، کرد : کمکش می کنین ؟
شادی دست آیدا را گرفت و به طرف نیمکت ها برد ، تیام ماند و ارکیده که تیام تازه متوجه رنگپریدگی او شد : می دونین کی بود ؟
ارکیده پلک زد و اشک از چشمش راه افتاد : آره ، تقوا بود .
- تقوا ؟
ارکیده به آرامی گفت : خانم توکلی !
و به طرف دوستانش رفت ، پاهای تیام سست شد ، او یکی از همکلاسی های خوب تیام بود . با ناراحتی به طرف آیدا و دوستانش رفت : می خوای ببرمت خونه ؟
آیدا با سر جواب منفی داد . تیام بی طاقت گفت : با این حالت میخوای بری سر کلاس ؟
باز هم جواب آیدا منفی بود .
- پس چی ؟
- نمی دونم !
و دوباره زار زد ، شادی هم دست انداخت دور شانه های او و هردو باهم گریه کردند .
بالاخره تیام با محبت و بعد توپ و تشر آنها را فرستاد سر کلاس و خودش هم که احساس می کرد یک ضربه ی بزرگ را از سر گذرانده مدتی توی حیاط روی نیمکت نشست .
آن روز ناگهان باران شدیدی گرفت. ارکیده ماشین نیاورده بود . آیدا وارکیده بیرون دانشگاه منتظر تاکسی بودند که بی ام و سروش جلوی پایشان نگه داشت. ارکیده بدش نمی آمد بروند ولی آیدا به شدت مخالف بود ، سعی می کرد با سردی سروش را رد کند که برود که ماشین تیام گذشت و کمی جلوتر به سرعت ترمز کرد و چراغ زد . پناه بر خدا ، این دیگر از آن کارها بود !!! آیدا داشت دیوانه می شد ، هیچکدام خیال کوتاه آمدن نداشتند و موبایل آیدا هم به صدادرآمده بود. در ثانیه تصمیم گرفت. خودش را به خدا سپرد ، در ماشین را باز کردند و نشستند، سروش با آنها حرف می زد ولی آیدا تمام حواسش به گوشیش بودکه زنگ می خورد. یکدفعه قطع شد و آیدا نفس راحتی کشید. هرچند واقعه به یک ساعت بعد موکول میشد.
خوشبختانه آیدا زودتر از ارکیده پیاده میشد و مجبور نبود با سروش تنها باشد.
شرمنده دوبار نوشتم آخه اون یکی پست کوچولو بود گفتم چشمای قشنگتون درد مگیره:bighug:بگذریم بقیه رمان..............
[size=x-large][color=#9400D3]مثل موش آب کشیده شده بود که در خانه را باز کرد ، همینکه به هال رسید مقنعه ی خیسش را بیرون کشید : سلام فرشته جون!
- سلام عزیزم ، وای مانتوتو در بیار سریع!
آیدا به طرف شومینه رفت ، تیام هم مثل برج زهر مار آنجا ایستاده بود . آیدا می توانست عصبانیت را در اطراف تیام حس کند. مادر برایش هوله آورد : چرا با تیام نیومدی عزیزم؟
- پیاده نیومدم ...
تیام وسط حرفش پرید : با از مابهترون اومدن خانم!
صدایش دلگیر بود.
- آخه فرشته جون ، بچه ها که از رابطه ی ما خبر ندارن ، یکی از همکلاسیام دو ساعته وایساده اصرار اصرار، من سوار نمی شدم بعد تیام نگه داشته ، بوق می زنه ، میشد اونو بزارم ، با تیام بیام؟ مسخره نبود؟ آخه تو هم مثل اون غریبه ای!
تیام با طعنه گفت : چرا میگی یکی از همکلاسیام؟ بگو خواستگارم!
مادر با تعجب به آنها نگاه کرد، اشک آیدا در آمده بود، هوله را ازسرش در آورد و صورتش را خشک کرد و چیزی نگفت . هوله را به چشم هایش می فشرد تا اشک هایش را بگیرد ، از حرف های تیام دلخور شده بود ، تیام همه ی رفتار هایش را زیر نظر داشت ، انگار او خلاف کرده بود . جوری رفتار می کرد و حرف می زد که انگار این کار او به شدت زننده بوده ، ناگهان با صدای بلند زار زد . روی صندلی افتاد ، شانه های ظریفش به شدت تکان می خورد و دانه های درشت اشک پایین می ریخت !
مادر سعی می کرد از دلش در بیاورد و تیام که به عمرش با همچین جواب خطرناکی روبه رو نشده بود نمی دانست باید چکار کند ! به غلط کردن افتاده بود.
مادر او را درآغوش گرفت : عزیزم ، تیام منظوری نداشت ، باور کن قصد ناراحت کردن تو رو نداشت.
با هشدار به تیام نگاه کرد ، تیام دستپاچه شده بود ، هنوز هم از این کار او عصبانی بود : آره خوب ، ببخشید.
نمی دانست آیدا این همه اشک را از کجا می آورد ، در هر حال تحملش را نداشت. جلوی پای او روی زمین نشست : بابا من منظوری نداشتم ، فقط از این پسره خوشم نمیاد ، نگرانت بودم!
- من که تنها نبودم ، ارکیده هم بود ...
- اگه تنها بودی که نمی زاشتم با اون گوریل بری ! پیاده ات می کردم!
- تیام ، من عقل و شعور دارم!
- می دونم!
این را تیام با فریاد گفت ولی به نظر می رسید شک دارد یا حداقل امیدوار است اینطور نبود.
آیدا به اتاقش رفت و روی تخت افتاد، تمام استرس و ناراحتی های آن روز بلای بدی به سرش آورده بود ، وقتی مادر به سراغش رفت در تب می سوخت و هذیان می گفت. به سرعت او را به دکتر رساندند.
آیدا تکانی خورد و چشم هایش را باز کرد ، با اینکه اتاق تاریک بود متوجه تیام شد که کنار تخت او روی زمین نشسته بود. دست آیدا را در دست گرفته و پیشانیش را به آن تکیه داده بود . با تکان خوردن آیدا او هم از خواب بیدار شد ، دست آیدا را رها کرد : بهتری؟
آیدا دستی به سرش کشید و موهایش را کنار زد : آره ، مگه چیزیم شده بود؟
تیام با خستگی خندید: تو تب می سوختی ، بردیمت بیمارستان!
- ایوای ، حسابی به دردسر افتادین ( بدن بیمارش را به آرامی حرکت داد) حالا دیگه برو تو اتاقت بخواب!
تیام خمیازه ای کشید : مامان می خواست خودش بمونه ، گفت شاید حالت بدتر بشه ولی من گفتم تقصیر منه و خودم ...
- تقصیر تو نبود که بارون گرفت!
- آره ، خوب ولی باید زودتر می اومدم دنبالت یا حداقل زنگ می زدم بهت!
- تو بی خیال نمیشی نه؟
- خوب یادم نمیره که که تو با اون رفتی ولی در هر حال نباید سر وصدا می کردم چون حق با تو بود!
- خدا رو شکر!
تیام بلند شد : بهتری نه؟ من برم نماز بخونم!
- مرسی خیلی زحمت کشیدی!
آیدا آن روز به دانشگاه نرفت و در خانه ماند ولی ارکیده به او خبر داد که تقوا زنده است ، هرچند که خیلی جان سالم به در نبرده و احتمالا تا قبل از عید نمی تواند بیاید دانشگاه و معلوم نیست چه کسی چرخ ماشین سروش را پنچر کرده! آیدا آهی کشید ، چون آن روز دوباره باریده و سروش بیچاره حتما به دردسر افتاده بود.
تیام از دانشگاه که برگشت به او سر زد، آیدا به او نگاه کرد که با مظلومیت تمام حالش را می پرسید.
- توکه امروز مشکلی نداشتی؟
- چه مشکلی؟
- ارکیده گفت ماشین یکی از بچه ها رو پنچر کردند گفتم نکنه مال تو بوده!
تیام نگاهش را از او گرفت و به تصویر فروغ روی دیوار خیره شد: نه ، من نبودم!
- مال کی بود؟
- فکر کنم فلاحت!
- فکر می کنی؟ مطمئن نیستی دقیقا ماشین کیو پنچر کردی؟
- من؟ به من میاد این کارو کرده باشم؟
- به تنها کسی که میاد ، تویی!
تیام پاهایش را جا به جا کرد : فقط یکیش ! من که نمی دونستم دوباره بارون میاد.
حتی یک ذره هم عذاب وجدان نداشت!
- دانشگاه چه خبر بود؟
- خیلی خوش شانسی! ریاضی مهندسی تشکیل نشد.
- پس تو تا الان چکار می کردی؟
- استاد فردین مخمو کار گرفته بود!
- واسه چی ؟
- واسه حل تمرین استاتیک!
- قبول کردی ؟
- به گمونم مجبور شدم قبول کنم!
هوا خیلی بهتر شده بود و سروش هم زیاد دور و بر او نمی پلکید ، یعنی آیدا دوسه بار رفتاری کرد که یعنی واقعا قصد ازدواج ندارد. می دانست که سروش هم همچین قصدی ندارد و فقط یک بهانه برای نزدیک شدن به او بوده!
موقع نهار بود و با شادی و ارکیده به طرف تریا می رفتند ، ارکیده داشت توضیح می داد برای تعطیلات عید چند روز اول را به مسافرت می روند و آیدا به این فکر می کرد که در تعطیلات عید باید چکار کند؟ نمی توانست دائما خودش را از مهمان ها قایم کندکه ...
- به به جناب نیوتن!
صدای شادی او را به خود آورد ! سرش را چرخاند و کمی آنطرفتر تیام را دید که به همراه دختری روی نیمکت نشسته بودند وحرف می زدند. چشم هایش از حیرت گشاد شده بود ، تیام با یک دختر ؟!
رو کرد به ارکیده : می شناسیش؟
ارکیده چشم هایش را تنگ کرد : اوه ، اینکه گلچینه!
- گلچین کیه؟
- یه سال از ما پایینتره ! دل خیلیا رو برده ، می بینیش که چه شکلی خودشو درست کرده!
آیدا به یاد آورد که تیام می گفت همین حرفها را هم درباره ی ارکیده می زدند. سرش را برگرداند و به دخترک نگاه کرد ، زیبا بود ، در واقع جذاب بود، از آن مدل قیافه ها که مجبور بودی حتما نگاهش کنی!
شادی با تاسف سر تکان داد: ما رو بگو که فکر می کردیم این حرفا به نیوتن نمیاد ، نگو منتظر بوده ، تا حالا کسی به چشمش نمی اومده!
دست آیدا راکشید : نامزدتو تحویل بگیر!
- تو رو خدا یواشتر!
با ترس به اطرافش نگاه کرد ، کسی آن دور و بر نبود.
ولی شادی ادامه داد: چه خوش سلیقه هم هستن جناب نیوتن!
بغض گلوی آیدا را گرفت روزی که سروش با او صحبت کرده بود ، تیام می خواست دنیا را زیر ورو کند ، ولی حالا خودش با یک دختر – آن هم اینطور دختری - نشسته و عین خیالش نیست. هر سه از جلوی آنها گذشتند ، تیام شادی و ارکیده را دید که با سرزنش او را نگاه می کردند ولی آیدا رویش را برگردانده بود .
تیام به کلاس زبان تخصصی نیامد ، آیدا داشت از عصبانیت می ترکید و ارکیده گفت : لابد چون از فردا تعطیله می خواد امروز همشو با این دختره بگذرونه!
- چرند نگو ! اون زبانش عالیه ، اولین بار نیست که غیبت میکنه!
ارکیده حق به جانب گفت : پس بگو چرا ما تا حالا با هم ندیده بودیمشون ، همیشه سر کلاس بودیم!
دلش می خواست ارکیده را خفه کند.
از کلاس آنروز هیچی نفهمید ، بعد از کلاس ارکیده پیشنهاد داد که با هم بروند بیرون ! رفتند وسایل شادی را ازخوابگاه برداشتند تا ساعت 4 او را تا راه آهن ببرند. هنوز در خوابگاه منتظر شادی بودند که تیام به او زنگ زد . جواب نداد و از حرصش گوشی را خاموش کرد. دو سه ساعتی در خیابان چرخیدند و خوش گذراندند . وقتی شادی رفت ، ارکیده آیدا را هم که تازه به یاد آورده بود به کسی خبر نداده و بیرون رفته ، به خانه رساند.
آیدا جلوی خانه ایستاد و آهی کشید . در این خانه خیلی به او محبت می کردند و او را دوست داشتند ولی مسلما خانه ی او نبود و با توجه به چیزی که امروز دیده بود تیام هم او را به چشم یک مزاحم میدید و اگر در دنیا یک چیز بود که آیدا نمی توانست تحمل کند این بود که احساس کند مزاحم است . به هر حال چند ماه از آن قضیه گذشته بود و بهتر می توانست با خودش کنار بیاید . در راباز کرد و رفت داخل ، ماشین تیام در خانه بود ولی صدای کسی نمی آمد پس لابد تیام خوابیده بوده و بقیه هم خانه نبودند. به اتاقش رفت ، همینکه در را بست صدای در اتاق تیام را شنید ناخودآگاه در اتاقش را قفل کرد ، ساکش را از زیر تخت بیرون کشید.
تیام چند ضربه به در زد : آیدا؟
آیدا با تاسف فکر کرد ؛ می تواند تعداد دفعاتی را که آیدا را صدا زده بشمارد ، جواب نداد و او دستگیره راچرخاند : آیدا؟
به سرعت لباس هایش را درساک می ریخت : بله؟
-چرا درقفله ؟بازش کن!
مانتوهایش را هم بیرون کشید: چیزه ... دارم لباس عوض میکنم ... چیکار داری؟
- چرا وقتی زنگ می زنم گوشیتو خاموش می کنی؟
- لابد شارژش تموم شده ، حواسم نبود!
- تا الان کجا بودی؟
صدایش خیلی عصبانی نبود ، پس از کار خودش خجالت می کشید.
- باشادی و ارکیده ، خوب یه مدت همدیگه رو نمی دیدیم ، رفتیم گشتیم!
- نمی تونستی خبر بدی؟
-گفتم که شارژ گوشیم تموم شده بود!
-تو بیابون که نبودی ، از دوستات می گرفتی!
- به ذهنم نرسید ، حالا مگه چی شده؟
کتاب هایش را هم در ساک چپاند.
تیام دوباره دستگیره راچرخاند : تو این مدت من 3 دست لباس عوض می کردم ! درو باز کن!
آیدا به اطرافش نگاه کرد ، چیز دیگری باقی نمانده بود.
بند کیفش را از گردنش گذراند و ساکش را به دست گرفت ، نفس عمیقی کشید و در را باز کرد ، تیام از دیدن ساک مات شد : کجا؟
- میرم خونه امون!
- آخه چرا؟
- نمی خوام دیگه مزاحم باشم!
تیام به خودش آمد: بحثو عوض نکن ، چرا خبر ندادی کجا میری؟ نگفتی نگران میشم؟
آیدا با ملایمت گفت : اگه از کلاس جیم نزده بودی که با دوست دخترت خوش بگذرونی بت می گفتم!
لبش را گزید ، نمی خواست حرف آن دختر را به میان بکشد ، تیام دستش را گرفت و او را نگه داشت : وایسا ببینم ! ( با عصبانیت در چشم او زل زد) مخت به جایی خورده؟ چرا دری وری میگی ؟
- دری وری؟ خودم با اون دختره سال اولیه دیدمت !
- درست ، دیدی ! ولی کی گفته من به خاطر اون کلاس نیومدم؟
- حدس زدم!
- بیخودحدس زدی ! فوتبال بازی می کردیم پارسا پاش پیچ خورد ، من برده بودمش درمونگاه ! پارسا هم سر کلاس نیومد!
- پارسا که زبان تخصصی نداره !
آیدا باخشم به او نگاه کرد !
- بیا زنگ بزنم ازش بپرس!
آیدادستش را کشید : لازم نیس ، پارسا اگه روحشم خبر نداشته باشه حرف تو رو تایید میکنه !من خودم با اون دختره دیدمت!
- به پیر ، به پبغمبر سوال درسی داشت ، من که بهت گفتم باهاشون حل تمرین استاتیک دارم!
آره گفته بود ولی آن دختر ...
- تا حالا ندیده بودم زیر درخت و روی نیمکت با خنده استاتیک حل کنن!
- من کی خندیدم؟ بابا ما با بچه ها اونجا روی چمن پهن شده بودیم این عزراییل نمی دونم از کجا پیدا شد گفت سوال دارم ، همونجا
روی نیمکت نشستیم ، ولم نمی کرد ! من حتی فامیلشم نمی دونم !
حرف های تیام به شدت بوی صداقت داشت و چشم هایش هم صاف و مظلوم بود ولی نمی توانست کاملا بگذرد : این دفعه پارسا پاش پیچ خورده بود ، اولین دفعه نبود که زبان غیبت می کردی !
- ای بابا ، نکنه تمام غیبتای منو پای این دختره نوشتی؟
-چیکار می کردی؟
- با پارسا می رفتیم از اینترنت دفتر تکین استفاده می کردیم ، دزدکی!
با عصبانیت به او نگاه کرد : خیالت راحت شد؟
آیدا ساکش را از پله پایین کشید : نه ، اصلا به من چه مربوط؟
تیام ساک را از دست او بیرون کشید : راست میگی ، به تو مربوط نیست .
آیدا با چشم های شعله ور به او نگاه کرد :من می خوام برم ، ساکو بده!
- کجا می خوای بری؟
- خونه ی خودم! به حد کافی اینجا مزاحم شما بودم!
تیام ساک را سفت تر نگه داشت: جلوی رفتنتو نمی گیرم ، فقط صبر کن بابا و مامان بیان ، من نمی تونم به اونا بگم تو رفتی ، خودت بهشون بگو!
آیدا قبول کرد و هردو درهال نشستند ، درحالیکه ساک کنار پای تیام بود.
آیداسر حرف را باز کرد: امروز تو غذات چیزی پیدا نکردی؟
هفته ی پیش تیام در غذایش چیزی دیده بود که به زبان نمی آورد و تا سه روز غذا نمی خورد ولی بعد سعی کرد فراموش کند.
با متانت گفت: موقع نهار داشتنیم فوتبال بازی می کردیم که اون اتفاق افتاد ، غذا نخوردم!
- آهان آره!
- اگه میخوای مچ منو بگیری ، باید تیزتر از این حرفا باشی!
- من نمی خواستم مچ گیری کنم ، تو می تونی با هر چندتا دختر که می خوای قراربزاری وحرف بزنی! من اهمیتی نمیدم!
- درسته ، ولی من خیلی از دخترا خوشم نمیاد !
به آیدا برخورد : مگه دخترا چشونه؟
لب های تیام به خنده باز شد: زود قهر می کنن ، زود بهشون بر می خوره ، تحمل حرف حساب ندارن و هزار و یک چیز دیگه که بهتره به زبون نیارم ...
- خیلی از خود راضی هستی تیام ، می دونستی؟
[size=medium][color=#000000]تیام با خنده به او نگاه کرد و بعد ناگهان جدی شد : فکر می کنی تنهایی تو اون خونه زندگی کردن خیلی راحت تر از زندگی اینجاست؟
قبل از آنکه آیدا جواب بدهد ، صدای در آمد و مادر صدا زد: تیام ، آیدا اومد؟
- بله ، اینجاست!
آیدا با استقبال او رفت : سلام فرشته جون ، ببخشید خبر ندادم!
- من منتظرت موندم با هم بریم بیرون ، که تو نیومدی ، منم به تیام گفتم میرم سوپر خرید کنم تا تو ...
چشمش به ساک کنار پای تیام افتاد : این چیه؟
تیام به آیدا اشاره کرد : مهمونمون می خواد برگرده خونه اشون!
- چرند نگو آیدا ! تازه عیده ، کجا می خوای بری؟
- شما لطف دارین ، من فقط نمی خوام مزاحم باشم!
- کی گفته تو مزاحمی؟
به تیام نگاه کرد.
- من غلط بکنم!
آیدا خندید: کسی نگفته ، به هر حال اینطور بهتره ! فردا می خواین به مهموناتون بگین من کیم؟
تیام با تمسخر گفت : زن من!
آیدا لبش را گزید .
- نخیر ، اذیتش نکن تیام! فکر اونجاشم کردم عزیزم! دوست صمیمی من داره با شوهرش واسه درمان میره آلمان ، البته اونا دختر ندارن ولی ما فرض می کنیم تو دختر اونایی و چون اونا کسی رو تهران ندارن و تو هم اینجا دانشگاه میری ، پیش ما می مونی تا برگردن!
- اونا نمیگن چطور یه دختر غریبه رو آوردین خونه ؟ وقتی که ... خوب یه پسر جوون دارین!
- مگه من لولو خورخوره ام؟
- بس کن تیام ، نه! متاسفانه یا خوشبختانه خانواده من زیاد تو بحر این مسائل نمیرن ! ( زیر چشمی به تیام نگاه کرد) یادته گفتم یه خواهرم شیراز زندگی می کنه؟
- آره!
- خوب اونا قراره یه هفته بیان و اینجا بمونن!
- خدایا نه!
- تیام!
- مامان ، من تحمل عسل رو ندارم!
گوش آیدا تیز شد؛ عسل؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- اون دیگه بزرگ و حانم شده ! تو پارسال با ما نیومدی و ندیدیش ، خیلی تغییر کرده ! آیدا جان ! اگه ایرادی نداره اون با تو هم اتاق بشه!
تیام رویش را به طرف او چرخاند وهشدار داد : همه ی وسایلی که برات اهمیت دارن از جلوی چشم بردار!
- اون که دزد نیست تیام !
- ولی به شدت فضوله ، از همه چی هم باید سر در بیاره!
- فرشته جون ، من هنوز هم میگم بهتره برم خونه امون!
مادر خودش را به مظلومیت زد : می خوای منو تنها بزاری؟ اونم با این همه مهمون؟
- من اصلا قول همکاری نمیدم ! اصلا شاید با بچه ها رفتم سفر!
- تو پاتو از این خونه بیرون نمیزاری ! تازه وقتی با نسترن حرف میزدم عسل گفت بگم دلش خیلی برات تنگ شده!
- دیگه بدتر!
آیدا از ماتم تیام خنده اش گرفته بود ، مادر به هال برگشت : خوب بریم!
- کجا؟
- خرید دیگه ! این مدت به خاطر درستون حرفی نزدم ، ولی عیده و من می خوام هردوتون لباس نو داشته باشین!
تا شب در بازار گشتند ، تیام برای لباس های خودش نظر هیچکس را نمی پرسید ولی برای لباس های آیدا باید نظر می داد : این کوتاهه ، اون بلنده ، این تنگه ، اون بدرنگه!
با هم به یک بوتیک رفته بودند ، تا مادر لباسی را پرو می کرد آیدا خواست تا لباسی را برایش بیاورند ولی تیام پیشدستی کرد : اون نه، خیلی یقه اش بازه ! اینو بدین!
فروشنده به لباس موردنظر تیام اشاره کرد و رو به آیدا گفت : همین رنگش؟
آیدا دست به سینه ایستاد : نمی دونم ، نظر آقا رو بپرسین!
- مسخره بازی در نیار، تو که نمی تونی جلوی پسر دایی و پسر خاله ی من اونو بپوشی!
- جلوی اونا یه لباس دیگه می پوشم ، من اینو دوست دارم خوب!
مادر از اتاق پرو بیرون آمد : چی شده؟
- من اینو میخوام ، این میگه خوب نیست!
تیام به لباس موردنظر خودش اشاره کرد : این بهتر نیست مامان؟
- اخه تیام جان ! آیدا می خواد این لباسو بپوشه ، هرکدومو که می خوای بردار عزیزم!
انگار به تیام سیلی زده بودند ، مات و مبهوت بر جا ماند ، آیدا کلی کیف کرد ، با این حال همان لباسی را که تیام خوشش آمده بود - که انصافا قشنگ بود- برداشت.
لباس را پرو کرد و بیرون آمد : اندازه اش خوبه!
تیام به لباس کذایی اشاره کرد : پس از همین سایز ، سبز اونو هم بدین!
آیدا حیرت کرد : تو که گفتی اون خوب نیست!
- گفتم واسه جلوی فک وفامیل من خوب نیست!
هر دو لباس را به دست او داد : مبارک باشه!
- پس کجا بپوشمش؟
- چه میدونم ، تو مهمونی دوستات البته به شرطی که فقط دخترا باشن!
آیدا لباس سبز را پس داد : من اینو نمی خوام ، 10 تا لباس که لازم ندارم!
تیام لباس را برداشت : این هدیه اس ، من بهت عیدی دادم . از این فرصتا گیرت نمیاد!
آیدا خندید : برو به دوست دخترت عیدی بده!
- به چشم ، فامیلش چی بود؟
آن شب آیدا تاصبح نخوابید ، می خواست از هر لحظه ی تعطیلاتش استفاده کند ، تا صبح اتاقش را مرتب می کرد تا هم جایی برای عسل باز کند و هم به توصیه ی تیام وسایل خصوصیش را بردارد . لباس های عیدش را پوشید و امتحان کرد ، لباسی را که به سلیقه ی تیام خریده بود بیشتر به او می آمد ، موهایش را باز کرد ، مدت ها بود که آنها را کوتاه نکرده بود و تا کمرش می رسید ، رنگ کم نظیر موهایش را از مادرش به ارث برده بود ، طلایی نبود ، قهوه ای هم نبود ، به رنگ کارامل!
موهای تابدارش را بست و بالای سرش جمع کرد ، چقدر ارکیده به موهای او حسادت می کرد و او چقدر در حسرت خانواده ای مثل خانواده ی ارکیده بود ، همین حالا به آن نرسیده بود؟
خانواده ی اندرزگو عین خانواده ی خودش بودند . در واقع یک لحظه هم در آن خانه احساس غربت نکرده بود .
کسی سرفه کرد و به در زد ، تیام بود : دختر خوب بگیر بخواب ، صبح شد!
- ببخشید ، نور چراغ اذیتت می کنه ؟
- نه بابا ، واسه خودت میگم !
- زورم میاد بخوابم ، دلم نمی خواد تعطیلاتمو با خوابیدن حروم کنم!
تیام قهقهه زد : تعطیلی واسه خوابه دیگه ! ( اتاقش را برانداز کرد) واسه عسله ، آره؟ زیاد تحویلش نگیر ، سریش میشه!
خمیازه کشید : اذانو هم گفتن ! بگیر بخواب که مامان کله ی سحر بیدارت میکنه بری کلفتی!
دستش را به کمر گرفت : منم که از سر شب عجیب کمر درد گفتم!
آیدا خندید : به نظرت باور میکنه ؟
- پارسال که باور کرد ، اگه حقه ام نگرفت حرف خارج رفتنمو می زنم کولی بازی در میارم ، همه چی بهم می ریزه ، تو هم خلاص میشی!
آیدا ناراحت شد : به نظرت می ارزه؟
- که با وجود ناراحتی اینا می خوام برم؟ خوب به هر حال من اینجا نمی مونم ، انگیزه ندارم!
- مگه اونجا چه خبره؟
- هر چی هست از اینجا بهتره ! شاید شاه و ملکه رو هم با خودم بردم! تا ببینم! تو هم میای؟
- تو خودت برو ، بعد بقیه رو هم دعوت کن!
تیام دوباره خمیازه کشید : آره راست میگی ! برم نماز بخونم ، تو هم بعد از نماز بخواب کوزتم ! به نفعته!
تحویل سال بعد از ظهر بود ، آیدا از صبح مثل مرغ سرکنده ، سر درگم بود ، تیام متوجه شد : می خوای ببرمت؟
تیام کنارش نشست و فاتحه خواند ، آیدا زانو هایش را در بغل گرفته بود و با آهنگ ملایمی عقب و جلو می رفت . تیام سنگ را با آب شست : چند سالت بود که پدر ومادرت ...
- 14 سالم بود ، تصادف کردن! رفته بودن خونه ی خاله ام تبریز!
- پس یه خاله داری!
اشک از چشم های آیدا پایین آمد: آره ، ولی ایران نیست ، اون موقع هم مامان که از خاله وکالت داشت رفته بودن خونه ی تبریز رو بفروشن!
تیام سنگ را دست کشید .گل نیاورده بودند ، آیدا پولش را به یک دختر بچه داده بود ، تیام با دیدنش کم مانده بود گریه کند : اینا هم آدمن ! مثلا عیده!
و روی پول او پول گذاشته بود ، از دهن آیدا پرید : اینا همیشه هستن ، نه فقط عیدا!
- حالا طعنه نزن !
- ببخشید ، از دهنم پرید ! آدم نمی دونه مقصر کیه!
- مقصر منم که فقط به فکر خودمم!
آیدا در دل حق را به او میداد ؛ تیام واقعا نمی دانست پدر و مادرش چقدر واهمه ی رفتن او را دارند.
تیام به اطرافش نگاه کرد ؛ ساکت و خلوت بود ، به سنگ کناریش دست کشید ، رد انگشت تیام بر جا ماند : ما هم یه روز اینجا می خوابیم!
آیدا خندید : اینجا قبلا پر شده !
- آره خوب ، یه کم اونورتر ، ولی رد خور نداره!
- می ترسی؟
- نه ، ( چنان سریع این را گفت که آیدا تعجب کرد) هر سفری پایان داره ، طبیعیه نه؟
آیدا شانه هایش را بالا انداخت : منم نمی ترسم ، شاید این غیر طبیعیه نه؟
- کسی می ترسه که می دونه خلاف کرده ! می دونه خرابی به بار آورده ، من وتو ... هنوز دل کسی رزو نشکستیم!
- آره ، هنوز ... وقتی تو ...
تیام ناگهان برآشفت : تو کارای من و خانواده ام دخالت نکن!
- یادم نبود غریبه ام!
- در هر حال ، هرچی که اسمشو بزاری ، این قضیه به تو مربوط نیست!
تیام آنقدر جدی بود که آیدا دنبال حرفش را نگیرد ، ولی تیام خودش با ملایمت توضیح داد : این زندگی منه ، بابا و مامان هم زود به نبودن من عادت میکنن ! آینده ی من اینجا نیست ! به خاطرش از همه چی می گذرم!
این حرفش آیدا را لرزاند ، بلند شد و به سمت مزار ایمان رفت ، تیام هم همراهش آمد. ولی تا زمانیکه پایش پیچ خورد و دست های تیام او را نگه داشتند متوجه نشد. آیدا با بی حالی کنار ایمان نشست ، تیام هنوز ننشسته ، اشک می ریخت ، او بر خلاف ظاهر سرد و بی تفاوتش دل نازک و حساس بود و آیدا می دانست که او با همه ی هارت و پورت هایش تحمل دوری پدر ومادرش را ندارد. بی اختیار گفت : وقتی بابا و مامان مردند ، ایمان 19 سالش بود ، سنی نداشت ولی دلش بزرگ بود ، برای من همه چیز شد ، اصلا خودشو کنار گذاشت ، من تمام زندگی اون شده بودم و اونم تمام دنیای من ! اون تمام تلاششو کرد که من تو زندگیم غمی نداشته باشم ، اون به اندازه ی 1000 سال که عمر کنه به من خوبی کرد.
- اون خیلی خوب بود .
آیدا می دانست که تیام معنای حرف او را خوب می فهمد. ایمان به خاطر او از همه چیزش گذشته بود و تیام می خواست به خاطر هیچ چیز از همه چیزش بگذرد . آهی کشید ، گوش تیام بدهکار نبود.
تا قبل از ظهر آنجا ماندند ، آیدا گفت : قبل از تحویل سال خانواده ی من ، بعدش خانواده ی تو ! ولی فرقش اینه که خانواده ی من بازدید ندارن!
بغضش گرفت و تیام دلش سوخت: اونا همیشه به یاد تو هستن!
- منم همینطور!
به نظر آیدا عجیب می آمد ، تحویل سال را در کنار کسانی بود که یکسال پیش آنها را نمی شناخت، واقعا که زندگی عجیب و غیر قابل پیش بینی بود. چه کسی فکرش را می کرد که تا این حد به اندرزگو ها نزدیک شود ؟ لحظه ی تحویل سال چشم های را بست و دعا کرد.
اولین کسی که به خانه ی آنها زنگ زد و تبریک گفت ، تکین بود . بعد سیل تلفن ها و تبریکات. آیدا به موبایل ور می رفت.
- فایده نداره!
سرش را بلند کرد ، تیام با او حرف می زد : الان همه ی خطا اشغاله!
آیدا شانه اش را بالا انداخت : من پیامامو دیشب فرستادم!
تیام نیشخند زد : به عقل تو هم رسید؟
آیدا رویش را برگرداند ، حوصله ی شوخی را نداشت.
- حالا اینقدر زود به دل نگیر!
آیدا بی رمق خندید : به دل نگرفتم!
- منم دیشب به کسایی که مجبور بودم تبریک بگم ، گفتم!
- به همه؟ حتی اونایی که فامیلشون یادت نبود؟
قبل از آنکه تیام جواب دهد ، صدای پدرش آمد : تیام بیا توحید میخواد بهت تبریک بگه!
- کی زنگ زد که من نفهمیدم؟
آیدا با چشم او را تعقیب کرد، دلش می خواست حرف های توحید را بشنود که اینجا اینطور اخم های تیام در هم رفته بود. ولی هیچ حرفی از دهان تیام در نمی آمد ، خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت : به تو هم تبریک گفت آیدا!
- چی می گفت ؟
این را مادر پرسید.
- هیچی ، می گفت اونجا هوا خیلی سرده و اصلا شبیه بهار نیست! همین؟!!!
تیام نشست و به تخم مرغ های رنگی سفره ور رفت، بنابراین اشک چشمان مادرش را ندید ، آیدا در سکوت دستش را به دور شانه ی او انداخت و مادر گفت : جاش خیلی خالیه، تلفنی که فایده نداره!
موقعی که با توحید حرف می زد جلوی خودش را گرفته بود و فقط خندیده بود.
- بچه ام تو یه همچین ساعتی باید تنها باشه؟
تیام هم این را شنید : اگه خدا بخواد سال دیگه تنها نیست !
اشک مادرش شدت پیدا کرد و آیدا با سرزنش به او زل زد .
تیام خندید : خوب منظورم این بود که شاید تا اون موقع زن بگیره ، به هر حال اونجا هم به آدم زن میدن ، نمیدن؟
پدرش هم خندید : به آدم!
تیام قهقهه زد و بعد گفت : آیدا این تخم مرغا رو تو رنگ کردی ؟ این خیلی شبیه منه!
تخم مرغ سبزی را که شکلک روی آن اخمو بود برداشت وکنار صورت خودش نگه داشت.
زنگ در را زدند ، پریا و تکین بودند، پریا با سنگینی راه می رفت ، صورت آیدا را که به استقبالش رفت ، بوسید : بارداری عین درس خوندن می مونه، دقیقا عین سال تحصیلی 9 ماهه ، آخرش از همه سختتره و بعد یه دفه خلاص میشی ! سلام مامان جون ! عیدتون مبارک!
با کلی شوق و ذوق صورتش را بوسید ، فرشته جون خندید : انشاالله بچه ات سالم به دنیا بیاد عزیزم ، خستگیش از تنت در میره!
پریا اندیشناک به قیافه ی تیام که دوباره درهم رفته بود ، نگاه کرد : هی نیوتن!
آیدا زد زیر خنده و همه به او نگاه کردند.
- ببخشید!
صورتش سرخ شده بود ، پریا دستور داد : نمی بخشیم ، باید بگی به چی می خندیدی!
آیدا خودش را جمع و جور کرد و با حالتی عذر خواهانه گفت : من و دوستام هم بین خودمون به تیام می گیم نیوتن!
پریا خندید : اون موقع که تکین هنوز دانشجوی دکترا بود و درس می داد ما بهش می گفتیم « دکتر بعد از این»
آیدا رو کرد به تیام : بدت که نیومد؟
تیام شانه هایش را بالا انداخت و تکین به جای او جواب داد : چرا بدش بیاد؟ ما یه اسمایی رو بقیه می زاشتیم که قبلش باید از بلا نسبت استفاده می شد!
آیدا خندید ، هیچوقت فکر نمی کرد استاد اندرزگو که آنقدر جدی و سختگیر بود تا این حد خونگرم و خاکی باشد!
موبایلش زنگ زد ، ارکیده بود . تا داشت با ارکیده حرف میزد متوجه تکین شد که با اخم هایی درهم با تیام حرف می زد ولی تیام مثل سنگ سخت و غیر قابل نفوذ بود.
تا شب مهمان می آمد و می رفت ، خیلی راحت با آیدا کنار آمدند، هیچکس زیاد در مورد او کنجکاوی نکرد ...
آهی کشید و خودش را روی تخت مچاله کرد ، این وضعیت تا کی ادامه پیدا می کرد؟ تا کی می توانست با خانواده ی اندرزگو زندگی کند؟ تیام هم داشت می رفت، از ظاهر اخمویش معلوم بود. ظاهرا توحید خبر های خوبی داده بود . البته احتمالا تا سال تحصیلی آینده نمی رفت ، یا شاید هم تابستان ...
اگر تیام می رفت ، شاید او برای همیشه در کنار اندرزگو ها می ماند ، دخترشان میشد و آنها هم پدر و مادرش ...
آن ها را دوست داشت و به همین خاطر نمی خواست تیام برود ، او که داغ عزیز دیده بود می دانست چقدر سخت است ، ولی عزیزان او که به خواست خود نرفته بودند ، تیام خودش داشت میرفت ... می رفت و داغ خودش را بر دل آنها می گذاشت!
آیدا نمی دانست چطور می تواند او را نگه دارد و مانعش شود ! اگر محبت و علاقه ی پدر و مادرش او را نگه نداشته بود چه چیز دیگری ...
البته تیام امیدوار بود که بعد از رفتنش پدر ومادرش را هم به آنجا بکشاند . بلند شد و از پنجره بیرون را نگاه کرد ؛ ماه درشت و دوست داشتنی در آسمان می درخشید لبخند زد : سلام دوست من! دعا کن امسال سال خوبی باشه!
[size=x-large][color=#FF0000]بچه ها واسه چی نظر نمیدین؟؟
روز سه شنبه مهمان خانه ی تکین بودند ، تیام و آیدا زودتر برگشتند که آیدا آماده شود و برود عروسی . تیام نشسته بود لب پنجره و با موبایلش بازی می کرد که آیدا از اتاقش بیرون دوید و به حمام رفت و سریع برگشت . تیام با دیدن لباس او رنگ از صورتش پرید . کلی با خودش کلنجار رفت ولی آخر چند ضربه به در اتاق زد .
- الان تموم میشه !
- یه دقه بیا !
آیدا لای در را باز کرد : بله؟
تیام گلویش را صاف کرد : عروسیشون مختلطه؟
- به گمونم ، چطور؟
- به نظرت لباست مناسبه؟
لباس آیدا آستین نداشت و با وجود اینکه موهایش را باز کرده و روی کمر ریخته بود باز هم کمی از کمرش لخت بود ، تیام به موهای عسلی و نرم آیدا نگاه می کرد و متوجه سرخ شدن گونه های آیدا – البته از عصبانیت – نشد : به تو ربطی داره ، آره؟
تیام دستپاچه شد : ببین ، من نمی خوام تو کارت دخالت کنم ، اصلا ، ولی خوب ، لباست ناجوره !
- هیچ عیبی نداره !
تیام نفس عمیقی کشید و عقب رفت : خودت بهتر می دونی !
بقیه ی جملاتش به صورت زمزمه بود ولی آیدا شنید : ایمان می زاشت با این لباس بری؟
آیدا در را محکم به هم کوبید.
ولی 5 دقیقه بعد که از اتاق بیرون آمد، یک کت و شلوار شیک مشکی و تاپ فیروزه ای پوشیده بود ، تیام راضی بود ولی حرفی نزد ، آیدا هم دست به سینه نشسته بود و بیرون را نگاه می کرد . وقتی رسیدند آیدا سریع پیاده شد : مرسی !
- ببین ، زنگ بزن بیام دنبالت !
- خودم یه جوری میام !
- زنگ بزن ، نزار کلامون بره تو هم!
توی اتاق ارکیده نشسته بود و ارکیده داشت موهایش را سنجاق می زد و غرغر ومی کرد : تو که هیچکار نکردی ، چرا زودتر نیومدی؟
آیدا موهایش را کنار زد : آره ، همین مونده بود که آرایش هم بکنم در اتاقو روم قفل می کرد و نمی زاشت بیام!
- کی ؟
- تیام دیگه !
- تو که می گفتی بی تفاوته ، کوره ، نمی فهمه!
- حالا که دید و غر زد و مجبور شدم لباسمو عوض کنم ، گفت ناجوره ! در ضمن تو هم درباره ی تیام درست صحبت کن!
- باشه حالا ، خدایا چقدر موهات قشنگه ، کاش کچل بشی!
- زهرمار !
ارکیده تمام شب را با او گذراند و تنهایش نگذاشت . کلی خوش گذشت ، تا جایی که آیدا ناگهان متوجه ساعت شد : 1 شد خدایا !
- خوب بشه ، مگه سیندرلایی؟
با دستپاچگی دنبال موبایلش گشت : باید زنگ بزنم بیاد دنبالم !
- خوب خودمون می بریمت !
آیدا ابروهایش را بالا برد : نمیشه ، گفت حتما خودش بیاد ، سلام ، ببخشید ، میای دنبالم ؟ آره باشه!
قطع کرد : طفلک خواب بود !
- به جهنم ، ما که نمی خوردیمت!
- حالا که چیزی نگفته ، باز بیچاره منتظر موند خودم زنگ بزنم هر کس دیگه بود تا حالا 10 بار زنگ زده بود.
- اصلا امشب اینجا می موندی !
- نه ، نمیزاره !
ارکیده دست هایش را به کمر زد : چیه ؟ حالا ازش حساب هم می بری؟
روسری اش را پیدا کرد و پوشید : نه بابا ، فرشته جون و عمو تورج راحتم میزارن ولی نمی خوام سواستفاده کنم ، می دونی که ایمان هم نمی زاشت بمونم! خیلی خوش گذشت عزیزم ، ایشالله عروسی خودت!
آرتین برادر ارکیده آمد : آیدا خانم اومدن دنبالتون !
ارکیده به طرف او برگشت : چطور ؟ به این زودی ؟مطمئنی آرتین؟
هردو سرک کشیدند بیرون ، ماشین تیام بود ، آیدا به سرعت گونه ی ارکیده را بوسید و با عجله به آرتین هم تبریک گفت و هرسه با هم بیرون رفتند . تیام با دیدن آنها پیاده شد ، با آرتین دست داد و به ارکیده تبریک گفت
ارکیده اخم کرد : انتظار داشتم بیاین آقای اندرزگو!
تیام از آن لبخند های دلپذیر منحصر به فردش زد : حالا انشاالله عروسی خودتون ! ( به آیدا نگاه کرد ) بریم ؟
ارکیده رو کرد به تیام : می موندین حالا !
آیدا با ملایمت خندید : نه دیگه الان خونوادگیه !
- خوب تو هم از خونواده ی ما !
تیام تکانی خورد و آیدا خندید : لطف داری ، عالی بود عزیزم ، باید برم . با اجازه تون آقای هاشمی!
تیام هم خداحافظی کرد و راه افتادند .
تیام ساکت بود و آیدا سر حرف را باز کرد : چه زود اومدی ؟ از اینجا تا خونه کلی راهه!
- خونه نبودم !
- خواب بودی که !
- چرت می زدم ، تو ماشین!
- نرفتی خونه؟
- نه دیگه ،با بهزاد رفتیم سینما ، بعدش فکر کردم برم خونه خوابم می بره ، تو به دردسر میفتی ، همینجور می چرخیدم!
- آخی ، خودت گفتی زنگ بزنم وگرنه ارکیده گفت بمونم خودشون می رسوننم!
- لطف دارن!
صدایش لحن خاصی داشت که آیدا سر در نمی آورد : فیلم چطور بود ؟
- خیلی مزخرف بود ، من که خوابم برد ، بهزاد هم که دید کلی بارش کرد ، از این عشق و عاشقی در پیتا بود.
آیدا با خنده گفت : از کجاش خوابت برد ؟
تیام هم لبخند زد : از تیتراژ اولش !
آیدا بلند خندید .
- خوش گذشت ، نه ؟
آیدا خمیازه ای کشید و به عقب تکیه داد : آره خیلی ، خانواده ی خیلی خوبین!
- تو رو هم که خیلی دوست دارن !
- آره ، من چند باری رفتم خونه اشون ، البته ایمان خوشش نمی اومد ، ولی من واسه تولد ارکیده و عقد همین خواهرش رفتم ! (با تاسف به لباسش نگاه کرد ) واسه عقدش هم کت وشلوار پوشیدم ، لعنتی!
- اینا که خیلی بهتر از اون لباس قبلیته ، قشنگتره!
این را ازصمیم قلب گفت و آیدا آهی کشید . بهتر نبود می گفت پوشیده تر ؟!
رو کرد به تیام : آخی فرشته جون اینا رو الان با سر و صدامون بیدار می کنیم!
- نیستن !
- کجان؟
- خونه ی تکین ! پریا حالش بد شده بود ، بردنش بیمارستان!
آیدا نگران شد : نکنه اتفاقی افتاده باشه؟
تیام زنگ زد و حال پریا را پرسید ، مثل اینکه بهتر بود ولی برای اطمینان بستری می ماند.
صبح که آیدا از خواب بیدار شد ، مادر تیام هنوز نیامده بود ، زنگ زد و گفت خانه ی تکین می ماند تا پریا برگردد ، آیدا هم رفت و برای خودشان غذا درست کرد . عمو تورج آن روز نهار خانه نمی آمد ، می ماند خودش و تیام ! ساعت 12 بود که تیام از خواب بیدار شد ، خواب آلود به آشپز خانه آمد : مامان نیومده ؟
- نه ، پریا بهتره ، ولی فرشته جون موند پیشش!
- من برم یه چیزی بگیرم واسه نهار!
- لازم نیس ، غذا داریم!
- از کجا ؟
- از آسمون ! خوب من درست کردم ( خندید) بم نمیاد؟
تیام گیج بود : نه ، چرا ... نمی دونم!
آیدا خندید : به قول ارکیده به من فقط پارس کردن میاد!
- نه ، ساز زدنم بت میاد ، راستی چرا دیگه نمی زنی ؟
اجزای صورت آیدا خشن شد : حوصله ندارم!
تیام جیم شد.
نهار خوردند و تیام کلی از دستپخت او تعریف کرد .
- خوب دیگه اینقدر نوشابه واسم باز نکن!
- نه ، آخه واقعا ...
- انتظارشو نداشتی ، آره می دونم ، امروز انتخاب واحده!
- آره یادمه !
روز قبل از شروع ترم جدید ، تیام او را به سینما برد.
- چرا سینما ؟ الان که خوابت می بره!
- اگه فیلمش خوب باشه که نمی خوابم !
پارسا هم با آنها بود ، آنقدر دوتایی پرت و پلا گفتند که آیدا هیچ از فیلم نفهمید و پشت سری هم چنان به آنها توپید که دمشان را روی کولشان گذاشتند و در رفتند . آیدا نشست صندلی عقب و شکوه کنان گفت : آخه شما دوتا که جنبه ی فیلم دیدن ندارین چرا میاین سینما ؟
- جنبه داریم ، ولی نه هر فیلمی ! چی بود این ؟ از ب بسم الله این دختره داشت گریه می کرد و دماغشو می کشید بالا ... شما نماینده ی خانما ، اگه شوهرتون همچین خیانتی بهتون بکنه چکار می کنین ؟
- می کشمش!
- پناه بر خدا ! چقدر قاطع !
هر دو بلند بلند خندیدند ، هر چقدر این مساله برای آیدا جدی بود ، برای آنها مضحک به نظر می رسید. تا آخر شب او را سوال پیچ کردند که با چه وسیله ای شوهرش را می کشد ؟!
پارسا داشت ادای خفه شدن را در می آورد که آیدا گفت : اسم پدرتون تو لیست انتخاب واحد بود!
پارسا پنچر شد : آره این ترم باهاش سیالات داریم ، باید همه ی واحدامو بزارم کنار بچسبم به سیالات!
تیام رو کرد به آیدا : جدی میگه ها ! مثل چی از پدرش می ترسه ! حتما ماکس سیالات میشه!
پارسا با اوقات تلخی گفت : هیچم اینطور نیست ، نمی دونم تو چه اعجوبه ای هستی ؟ بازم تو بالاترین نمره رو میاری!
- شرط ببندیم؟
- سر چی ؟
- هرکی باخت سرشو بتراشه !
هرسه خندیدند و پارسا به آیدا نگاه کرد : اگه این ماکس شد چی ؟
آیدا لبخند شومی زد : اونوقت هردوتون باید بتراشین!
دوباره ترم جدید و دانشگاه و فاصله گرفتن آنها از یکدیگر ...
تیام با دار و دسته ی خودش بود و آیدا هم با دوستانش ! درس های آن ترم کمی سخت تر بود ، تیام سر کلاس با همه ی حواسش گوش میداد و آیدا هم جزوه می نوشت ، بعد این دو را کنار هم استفاده می کردند.
آن روز کلاس که تمام شد ، آیدا بلافاصله کیفش را از روی میز برداشت : من رفتم !
شادی سرش را بلند کرد : چی ؟ قرار نبود بمونی ؟
ارکیده هم با سوال به او نگاه کرد ، آیدا من من کنان گفت : باید برم یه جایی ، یه چیزی بخرم !
یکی از دخترها از کنارشان گذشت و نگاهشان کرد ، آیدا به آن دو اشاره کرد و خودش از کلاس بیرون رفت . شادی و ارکیده هم به دنبال او آمدند و ارکیده پرسید : چی شده ؟
- هیچوقت از مرجان خوشم نیومد ، چرا باید از همه چی سر در بیاره ؟
شادی هم با عجله گفت : آره ، هفته ی پیش که ...
چشمش به ارکیده افتاد و ساکت شد .
- ما رو آوردی بیرون که بگی از مرجان خوشت نمیاد ؟
آیدا به نرده ها تکیه داد و گفت : نه ، میخوام برم بازار یه چیزی واسه این بگیرم !
شادی ریز خندید : منظورت از این نیوتنه ؟
آیدا با قیافه ای درهم تائید کرد .
- به چه مناسبت ؟
- تولدشه !
- خوب باشه ، به تو چه ؟
- مثل اینکه من تو خونه اشون زندگی می کنما !
ارکیده بی تفاوت بود : بازم فرقی نمی کنه ، دلیلی نداره تو کادو بگیری ، اصلا تو از کجا فهمیدی تولدشه ؟
آیدا ، تیام را از دور تماشا می کرد که با دوقلوها توی سالن با کیف پول پارسا بسکتبال بازی می کردند : از حرف های پریا و مامانش !
- خودشم اونجا بود ؟
تیام کیف را در به اصطلاح حلقه انداخت و آیدا جواب منفی داد : نه ، من اتفاقی شنیدم .
- پس به روی خودت نیار !
- ولی چرا ؟
- حس خوبی ندارم ، انگار قشنگ نیس ، یعنی اونا نمی دونن تو می دونی ، در ضمن خودتم خوب می دونی که نسبت تو فعلا تعریف نشده اس ، پس عجله ای برای کادو خریدن نداشته باش !
آیدا شانه هایش را بالا انداخت و قبول کرد . با این حال دستش در جیب مانتو به دور چیزی مشت شد . شاید یک روز آن را به تیام می داد ولی آن روز نه !
تیام با دوستانش از کلاس بیرون می آمد که چشمش به آیدا افتاد ، تنها نبود ، در فاصله ی کمی از او سروش فلاحت ایستاده بود و حرف می زد. گونه های آیدا گل انداخته بود و دستپاچه به نظر می رسید. تیام مات و مبهوت ایستاده بود که پارسا دستش را کشید : بریم!
- چکارش داره ؟
پارسا هشدار داد : به تو مربوط نیست!
آیدا تیام را دید که از جلویش گذشت آب دهانش خشک شده بود : لطف دارین شما، من فکرامو میکنم!
چند قدم بیشتر از سروش دور نشده بود که متوجه ویبر موبایلش شد ، خودش را به آن راه زد و رفت سر کلاس ، موبایلش را دزدکی نگاه کرد ؛ تیام بود !
خدایا چرا دلهره داشت؟ او که کاری نکرده بود ...
تیام و دوستانش با هم سر کلاس آمدند ، تیام هم به او نگاه کرد که داشت با شادی حرف می زد ، تیام با خودش درگیر بود ، نمی توانست تا بعد از ظهر صبر کند ، سروش با آیدا چکار داشت ؟ مشخص بود که مساله درسی نبود ، دلش می خواست گردن سروش را بشکند . درست در لحظه ای که تصمیم گرفت بلند شود و برود با آیدا حرف بزند ، دکتر بزرگمهر به کلاس آمد ، نا امید نشست ، حالا تا پایان کلاس باید صبر می کرد.
ولی آیدا نمی خواست این اتفاق در دانشگاه بیفتد ، نمی توانست رفتار تیام را پیش بینی کند ، تیام پسر خودداری بود ولی آیدا می دانست که او از سروش و رفتار خاصش متنفر است ، حتی دو سه بار که به او جزوه داده بود با اخم و تخم تیام رو به رو شده بود . خدا را شکر که نفهمیده بود که سروش شماره تلفنش را در جزوه ی او نوشته وگرنه دانشگاه را بر سر سروش خراب می کرد. یک باری که سروش خواسته بود او را برساند و آیدا زیر بار نرفت تیام کلی داد و بیداد کرد. حالا اگر می فهمید؟ نمی دانست چکار کند و هیچ از کلاس نمی فهمید، دکتر بزرگمهر مساله ای روی تخته نوشت و به تیام گفت آن را حل کند. بهتر از این امکان نداشت ، کیف پول و موبایلش را در آورد و در جیب مانتویش گذاشت ، رو کرد به شادی : من میرم خونه ! کیفمو باهات ببر ، باشه؟
- چرا کیفتو نمی بری؟
- نمی خوام بفهمه میرم خونه ، یادت نره ها!
از کلاس بیرون آمد وباعجله دوید.
تازه در تاکسی نشسته بود که پیامکی از ارکیده آمد : اونم رفت بیرون!
تیام قبل از او به خانه رسیده و در هال منتظر نشسته بود و متاسفانه به نظر نمی رسید غیر از آنها کسی در خانه باشد!
تیام با دیدن او بلند شد : خوب؟
رنگ از روی آیدا پرید ، این چرا اینقدر عصبانی بود ؟
تیام با بی صبری گفت : بگو ، منتظرم!
- منتظر چی ؟
- فلاحت چکارت داشت؟
آیدا طفره رفت : سوالش درسی بود.
این حرفش تیام را عصبانی کرد: از کی تا حالا آدم با سوال درسی سرخ و دستپاچه میشه؟
- خوب من همیشه با پسرا ...
تیام صدایش را بالا برد : به من دروغ نگو !
آیدا عصبانی شد: فکر می کنم به تو ربطی نداشته باشه!
وبه سمت پله ها رفت ، تیام هم دنبالش راه افتاد ، مصمم!
- ولی در این مورد اتفاقا به من مربوطه ! از همه چی که بگذریم ، برادرت تو رو به من سپرده!
- ولی برادرم منو تو دانشگاه نمی پایید ببینه همکلاسیام چی بم میگن!
تیام با خشم گفت : من از طرف روزبه یه پیشنهاد مودبانه دادم ، فقط نزدی تو گوشم. اونوقت این پسره تو جزوه ات شماره تلفن می نویسه به جای اینکه دهنشو سرویس کنی ...
- چطور جزوه ی منو دیدی؟
- دیدم که توش می نوشت پسره ی الدنگ!
هر دو نفس نفس می زدند ، تیام به آرامی تکرار کرد : فلاحت چکارت داشت ؟
- یه پیشنهاد مسخره داد ، منم می خوام از سر بازش کنم!
- مسخره بود؟ پس چرا گفتی فکر می کنی ؟
- نمی تونستم همون لحظه بگم حالم ازت بهم می خوره که!
- چطور در مورد روزبه تونستی ؟
- خیلی سنگشو به سینه می زنی ! چه خبره ؟ چی بهت داده؟
- همه اشون برن به درک ! از فردا به همه میگی نامزد داری!
- هیچم همچین کاری نمی کنم !
- چرا؟
- آخه مسخره اس !
- بگو نمی خوای ناامیدش کنی!
- این حرفتو نشنیده می گیرم ! من این حرفو نمی زنم چون دروغه!
هردو با عصبانیت به هم نگاه کردند آیدا آرامتر شد : تو چرا اینقدر بهم ریختی ؟ مگه چی شده؟
- من از این پسره خوشم نمیاد !
- منم خوشم نمیاد ، فردا هم بهش میگم ! تمام ، این همه جنگ ودعوا نداره ، تو زیادی حساسی ، نمی خواست منو بخوره که ...
- تو دست من امانتی !
این حرفش دوباره آیدا راعصبانی کرد : آره ولی خودم هم عقل وشعور دارم . لازم نیست تو به جام تصمیم بگیری ، انگار که رییس من هستی! واسه ی همه ی دخترا از این خبرا هست ، سر هیچکدومو نمی برن!
تیام برگشت : باشه ، ببخشید ، زیاده روی کردم!
آیدا حرفی نزد و از پله ها بالا رفت.
- خیالم راحت باشه ؟ که می پیچونیش؟
آیدا جوابش را نداد و به اتاقش رفت.
آیدا از سر شیطنت هم که شده جواب صریح منفی نداد و فقط گفت زود است و فعلا قصد ازدواج ندارد ، البته تیام نمی توانست جواب او را بشنود ولی از صورت بشاش سروش احساس رضایت نمی کرد. از آن فاصله به آیدا نگاه می کرد ، انگار سعی داشت به مغز آیدا نفوذ کند، هنوز استاد به کلاس نیامده بود ، به آیدا پیام داد : چی بش گفتی ؟
جواب این بود : نه !
- پس چرا اینقدر شنگوله ؟
جواب آیدا طول کشید : لابد پشیمون شده بوده!
تیام به او نگاه کرد ، ارکیده چیزی در گوشش گفت و او زیر خنده زد . صدای خنده اش آدم را جلب می کرد ، تیام در جایش جابه جا شد.
تیام با دوقلوها و پارسا در محوطه پرسه می زدند ، بر سر موضوعی بحث می کردند که متوجه سر و صدا شدند ، ورودی دانشگاه خیلی شلوغ شده بود ، آن ها به آن سمت رفتند که متین یکی از پسرهایی را که می آمد ، صدا زد : چه خبره علی ؟
علی شانه هایش را بالا انداخت : ماشین زده به یه دختر ... راستی انگار از بچه های شماس !
- از بچه های ما ؟
رنگ از روی تیام پرید ؛ نکند ؟ ! قبل از آنکه کسی حرفی بزند به طرف در ورودی دوید .
آنقدر شلوغ بود که نمی توانست هیچکس را ببیند ، به سختی خودش را جلو کشید ، در این بین پای چند نفر را لگد کرد و کلی فحش هم خورد . نفس نفس زنان خودش را جلو برد . داشتند مصدوم را از روی زمین بلند می کردند .
هرکاری کرد نتوانست جلوتر برود ، هیچکدام از دور و بری هایش دخترک را نشناخته بودند ، با ناامیدی تلاش کرد شماره ی آیدا را بگیرد که آن هم نشد ، داشت دیوانه میشد ، سعی کرد خودش را به آمبولانس نزدیک کند . آنقدر تقلا کرد تا رسید : ببخشید آقا می تونم ببینمش ؟
مرد اخمو به طرف او برگشت : می شناسیش ؟
- نمی دونم ، فکر می کنم !
- اگه نمی شناسیش ، نمیزارم !
- آخه تا ندیدم که نمی دونم می شناسمش یا نه !
- میگم نه !
- خواهش میکنم .
قبل از آنکه مرد جواب او را بدهد صدای گریه ی دختری را شنید : صورتش داغون شده بود .
تیام لرزان به طرف او برگشت : شما دیدینش ؟
دخترک هق هق کنان جواب مثبت داد .
- می دونین کی بود ؟
- اسمشو نمی دونم ولی فک کنم مکانیک می خونه ..
قلب تیام محکم به دیواره می کوبید ، اگر او باشد چه ؟!
سرش به دوران افتاده بود ، از دورها صدای دخترک را شنید که هنوز هق هق می کرد : چادرش از خون خیس شده بود طفلک !
چادر ؟ ولی آیدا که چادر نمی پوشید ، خون دوباره در رگ هایش دوید ، به سختی خودش را از جمعیت جدا کرد و نفس عمیقی کشید . خدایا شکرت ! ولی دلش گرفت ؛ به هر حال یک نفر تصادف کرده بود ...
چشمش به آیدا خورد که در شلوغی کنار دوستانش ایستاده بود ، با عصبانیت به طرف او رفت و صدایش زد ، آیدا رنگپریده و با چشمانی اشکبار به طرف او برگشت : تو اینجا چکار می کنی ؟
تیام از غیظ دندان هایش را روی هم فشرد : اومده بودم جنازه ی تو رو بردارم !
لب های آیدا لرزید و تیام با عصبانیت غرید : چطوردوستات که sms می زنن به آنی می فهمی و جواب میدی من که زنگ می زنم عین خیالت نیس ، انگار نه انگار !
اشک از چشم های آیدا جاری شد : اینجا جاش نیس !
- پس کجا جاشه ؟ می دونی چه حالی پیدا کردم ؟ اصلا شما چرا تا نیم ساعت بیکار میشین غیبتون می زنه ؟ نمی تونین مثل بقیه بشینین یه گوشه ؟
ارکیده با ناراحتی گفت : این به شما مربوط نیس آقای اندرزگو !
- تا زمانی که آیدا با شما می گرده به من مربوطه ! دفعه ی آخرت باشه که جواب نمیدی !
آیدا گوشیش را درآورد : اصلا زنگ نخورده !
ارکیده به طعنه گفت : دفعه ی آخرت باشه که موبایلت در دسترس نبوده ها !
تیام با رنجش گفت : اگه شما می دونستین من با چه حالی تا اینجا اومدم این حرفو نمی زدین ! دختر بیچاره له و لورده شده بود ، شما جای من بودین قبض روح نمی شدین ؟
آیدا به هق هق افتاد ، تیام که از ارکیده دلگیر بود رو به شادی که بهتزده و ساکت بود ، کرد : کمکش می کنین ؟
شادی دست آیدا را گرفت و به طرف نیمکت ها برد ، تیام ماند و ارکیده که تیام تازه متوجه رنگپریدگی او شد : می دونین کی بود ؟
ارکیده پلک زد و اشک از چشمش راه افتاد : آره ، تقوا بود .
- تقوا ؟
ارکیده به آرامی گفت : خانم توکلی !
و به طرف دوستانش رفت ، پاهای تیام سست شد ، او یکی از همکلاسی های خوب تیام بود . با ناراحتی به طرف آیدا و دوستانش رفت : می خوای ببرمت خونه ؟
آیدا با سر جواب منفی داد . تیام بی طاقت گفت : با این حالت میخوای بری سر کلاس ؟
باز هم جواب آیدا منفی بود .
- پس چی ؟
- نمی دونم !
و دوباره زار زد ، شادی هم دست انداخت دور شانه های او و هردو باهم گریه کردند .
بالاخره تیام با محبت و بعد توپ و تشر آنها را فرستاد سر کلاس و خودش هم که احساس می کرد یک ضربه ی بزرگ را از سر گذرانده مدتی توی حیاط روی نیمکت نشست .
آن روز ناگهان باران شدیدی گرفت. ارکیده ماشین نیاورده بود . آیدا وارکیده بیرون دانشگاه منتظر تاکسی بودند که بی ام و سروش جلوی پایشان نگه داشت. ارکیده بدش نمی آمد بروند ولی آیدا به شدت مخالف بود ، سعی می کرد با سردی سروش را رد کند که برود که ماشین تیام گذشت و کمی جلوتر به سرعت ترمز کرد و چراغ زد . پناه بر خدا ، این دیگر از آن کارها بود !!! آیدا داشت دیوانه می شد ، هیچکدام خیال کوتاه آمدن نداشتند و موبایل آیدا هم به صدادرآمده بود. در ثانیه تصمیم گرفت. خودش را به خدا سپرد ، در ماشین را باز کردند و نشستند، سروش با آنها حرف می زد ولی آیدا تمام حواسش به گوشیش بودکه زنگ می خورد. یکدفعه قطع شد و آیدا نفس راحتی کشید. هرچند واقعه به یک ساعت بعد موکول میشد.
خوشبختانه آیدا زودتر از ارکیده پیاده میشد و مجبور نبود با سروش تنها باشد.
شرمنده دوبار نوشتم آخه اون یکی پست کوچولو بود گفتم چشمای قشنگتون درد مگیره:bighug:بگذریم بقیه رمان..............
[size=x-large][color=#9400D3]مثل موش آب کشیده شده بود که در خانه را باز کرد ، همینکه به هال رسید مقنعه ی خیسش را بیرون کشید : سلام فرشته جون!
- سلام عزیزم ، وای مانتوتو در بیار سریع!
آیدا به طرف شومینه رفت ، تیام هم مثل برج زهر مار آنجا ایستاده بود . آیدا می توانست عصبانیت را در اطراف تیام حس کند. مادر برایش هوله آورد : چرا با تیام نیومدی عزیزم؟
- پیاده نیومدم ...
تیام وسط حرفش پرید : با از مابهترون اومدن خانم!
صدایش دلگیر بود.
- آخه فرشته جون ، بچه ها که از رابطه ی ما خبر ندارن ، یکی از همکلاسیام دو ساعته وایساده اصرار اصرار، من سوار نمی شدم بعد تیام نگه داشته ، بوق می زنه ، میشد اونو بزارم ، با تیام بیام؟ مسخره نبود؟ آخه تو هم مثل اون غریبه ای!
تیام با طعنه گفت : چرا میگی یکی از همکلاسیام؟ بگو خواستگارم!
مادر با تعجب به آنها نگاه کرد، اشک آیدا در آمده بود، هوله را ازسرش در آورد و صورتش را خشک کرد و چیزی نگفت . هوله را به چشم هایش می فشرد تا اشک هایش را بگیرد ، از حرف های تیام دلخور شده بود ، تیام همه ی رفتار هایش را زیر نظر داشت ، انگار او خلاف کرده بود . جوری رفتار می کرد و حرف می زد که انگار این کار او به شدت زننده بوده ، ناگهان با صدای بلند زار زد . روی صندلی افتاد ، شانه های ظریفش به شدت تکان می خورد و دانه های درشت اشک پایین می ریخت !
مادر سعی می کرد از دلش در بیاورد و تیام که به عمرش با همچین جواب خطرناکی روبه رو نشده بود نمی دانست باید چکار کند ! به غلط کردن افتاده بود.
مادر او را درآغوش گرفت : عزیزم ، تیام منظوری نداشت ، باور کن قصد ناراحت کردن تو رو نداشت.
با هشدار به تیام نگاه کرد ، تیام دستپاچه شده بود ، هنوز هم از این کار او عصبانی بود : آره خوب ، ببخشید.
نمی دانست آیدا این همه اشک را از کجا می آورد ، در هر حال تحملش را نداشت. جلوی پای او روی زمین نشست : بابا من منظوری نداشتم ، فقط از این پسره خوشم نمیاد ، نگرانت بودم!
- من که تنها نبودم ، ارکیده هم بود ...
- اگه تنها بودی که نمی زاشتم با اون گوریل بری ! پیاده ات می کردم!
- تیام ، من عقل و شعور دارم!
- می دونم!
این را تیام با فریاد گفت ولی به نظر می رسید شک دارد یا حداقل امیدوار است اینطور نبود.
آیدا به اتاقش رفت و روی تخت افتاد، تمام استرس و ناراحتی های آن روز بلای بدی به سرش آورده بود ، وقتی مادر به سراغش رفت در تب می سوخت و هذیان می گفت. به سرعت او را به دکتر رساندند.
آیدا تکانی خورد و چشم هایش را باز کرد ، با اینکه اتاق تاریک بود متوجه تیام شد که کنار تخت او روی زمین نشسته بود. دست آیدا را در دست گرفته و پیشانیش را به آن تکیه داده بود . با تکان خوردن آیدا او هم از خواب بیدار شد ، دست آیدا را رها کرد : بهتری؟
آیدا دستی به سرش کشید و موهایش را کنار زد : آره ، مگه چیزیم شده بود؟
تیام با خستگی خندید: تو تب می سوختی ، بردیمت بیمارستان!
- ایوای ، حسابی به دردسر افتادین ( بدن بیمارش را به آرامی حرکت داد) حالا دیگه برو تو اتاقت بخواب!
تیام خمیازه ای کشید : مامان می خواست خودش بمونه ، گفت شاید حالت بدتر بشه ولی من گفتم تقصیر منه و خودم ...
- تقصیر تو نبود که بارون گرفت!
- آره ، خوب ولی باید زودتر می اومدم دنبالت یا حداقل زنگ می زدم بهت!
- تو بی خیال نمیشی نه؟
- خوب یادم نمیره که که تو با اون رفتی ولی در هر حال نباید سر وصدا می کردم چون حق با تو بود!
- خدا رو شکر!
تیام بلند شد : بهتری نه؟ من برم نماز بخونم!
- مرسی خیلی زحمت کشیدی!
آیدا آن روز به دانشگاه نرفت و در خانه ماند ولی ارکیده به او خبر داد که تقوا زنده است ، هرچند که خیلی جان سالم به در نبرده و احتمالا تا قبل از عید نمی تواند بیاید دانشگاه و معلوم نیست چه کسی چرخ ماشین سروش را پنچر کرده! آیدا آهی کشید ، چون آن روز دوباره باریده و سروش بیچاره حتما به دردسر افتاده بود.
تیام از دانشگاه که برگشت به او سر زد، آیدا به او نگاه کرد که با مظلومیت تمام حالش را می پرسید.
- توکه امروز مشکلی نداشتی؟
- چه مشکلی؟
- ارکیده گفت ماشین یکی از بچه ها رو پنچر کردند گفتم نکنه مال تو بوده!
تیام نگاهش را از او گرفت و به تصویر فروغ روی دیوار خیره شد: نه ، من نبودم!
- مال کی بود؟
- فکر کنم فلاحت!
- فکر می کنی؟ مطمئن نیستی دقیقا ماشین کیو پنچر کردی؟
- من؟ به من میاد این کارو کرده باشم؟
- به تنها کسی که میاد ، تویی!
تیام پاهایش را جا به جا کرد : فقط یکیش ! من که نمی دونستم دوباره بارون میاد.
حتی یک ذره هم عذاب وجدان نداشت!
- دانشگاه چه خبر بود؟
- خیلی خوش شانسی! ریاضی مهندسی تشکیل نشد.
- پس تو تا الان چکار می کردی؟
- استاد فردین مخمو کار گرفته بود!
- واسه چی ؟
- واسه حل تمرین استاتیک!
- قبول کردی ؟
- به گمونم مجبور شدم قبول کنم!
هوا خیلی بهتر شده بود و سروش هم زیاد دور و بر او نمی پلکید ، یعنی آیدا دوسه بار رفتاری کرد که یعنی واقعا قصد ازدواج ندارد. می دانست که سروش هم همچین قصدی ندارد و فقط یک بهانه برای نزدیک شدن به او بوده!
موقع نهار بود و با شادی و ارکیده به طرف تریا می رفتند ، ارکیده داشت توضیح می داد برای تعطیلات عید چند روز اول را به مسافرت می روند و آیدا به این فکر می کرد که در تعطیلات عید باید چکار کند؟ نمی توانست دائما خودش را از مهمان ها قایم کندکه ...
- به به جناب نیوتن!
صدای شادی او را به خود آورد ! سرش را چرخاند و کمی آنطرفتر تیام را دید که به همراه دختری روی نیمکت نشسته بودند وحرف می زدند. چشم هایش از حیرت گشاد شده بود ، تیام با یک دختر ؟!
رو کرد به ارکیده : می شناسیش؟
ارکیده چشم هایش را تنگ کرد : اوه ، اینکه گلچینه!
- گلچین کیه؟
- یه سال از ما پایینتره ! دل خیلیا رو برده ، می بینیش که چه شکلی خودشو درست کرده!
آیدا به یاد آورد که تیام می گفت همین حرفها را هم درباره ی ارکیده می زدند. سرش را برگرداند و به دخترک نگاه کرد ، زیبا بود ، در واقع جذاب بود، از آن مدل قیافه ها که مجبور بودی حتما نگاهش کنی!
شادی با تاسف سر تکان داد: ما رو بگو که فکر می کردیم این حرفا به نیوتن نمیاد ، نگو منتظر بوده ، تا حالا کسی به چشمش نمی اومده!
دست آیدا راکشید : نامزدتو تحویل بگیر!
- تو رو خدا یواشتر!
با ترس به اطرافش نگاه کرد ، کسی آن دور و بر نبود.
ولی شادی ادامه داد: چه خوش سلیقه هم هستن جناب نیوتن!
بغض گلوی آیدا را گرفت روزی که سروش با او صحبت کرده بود ، تیام می خواست دنیا را زیر ورو کند ، ولی حالا خودش با یک دختر – آن هم اینطور دختری - نشسته و عین خیالش نیست. هر سه از جلوی آنها گذشتند ، تیام شادی و ارکیده را دید که با سرزنش او را نگاه می کردند ولی آیدا رویش را برگردانده بود .
تیام به کلاس زبان تخصصی نیامد ، آیدا داشت از عصبانیت می ترکید و ارکیده گفت : لابد چون از فردا تعطیله می خواد امروز همشو با این دختره بگذرونه!
- چرند نگو ! اون زبانش عالیه ، اولین بار نیست که غیبت میکنه!
ارکیده حق به جانب گفت : پس بگو چرا ما تا حالا با هم ندیده بودیمشون ، همیشه سر کلاس بودیم!
دلش می خواست ارکیده را خفه کند.
از کلاس آنروز هیچی نفهمید ، بعد از کلاس ارکیده پیشنهاد داد که با هم بروند بیرون ! رفتند وسایل شادی را ازخوابگاه برداشتند تا ساعت 4 او را تا راه آهن ببرند. هنوز در خوابگاه منتظر شادی بودند که تیام به او زنگ زد . جواب نداد و از حرصش گوشی را خاموش کرد. دو سه ساعتی در خیابان چرخیدند و خوش گذراندند . وقتی شادی رفت ، ارکیده آیدا را هم که تازه به یاد آورده بود به کسی خبر نداده و بیرون رفته ، به خانه رساند.
آیدا جلوی خانه ایستاد و آهی کشید . در این خانه خیلی به او محبت می کردند و او را دوست داشتند ولی مسلما خانه ی او نبود و با توجه به چیزی که امروز دیده بود تیام هم او را به چشم یک مزاحم میدید و اگر در دنیا یک چیز بود که آیدا نمی توانست تحمل کند این بود که احساس کند مزاحم است . به هر حال چند ماه از آن قضیه گذشته بود و بهتر می توانست با خودش کنار بیاید . در راباز کرد و رفت داخل ، ماشین تیام در خانه بود ولی صدای کسی نمی آمد پس لابد تیام خوابیده بوده و بقیه هم خانه نبودند. به اتاقش رفت ، همینکه در را بست صدای در اتاق تیام را شنید ناخودآگاه در اتاقش را قفل کرد ، ساکش را از زیر تخت بیرون کشید.
تیام چند ضربه به در زد : آیدا؟
آیدا با تاسف فکر کرد ؛ می تواند تعداد دفعاتی را که آیدا را صدا زده بشمارد ، جواب نداد و او دستگیره راچرخاند : آیدا؟
به سرعت لباس هایش را درساک می ریخت : بله؟
-چرا درقفله ؟بازش کن!
مانتوهایش را هم بیرون کشید: چیزه ... دارم لباس عوض میکنم ... چیکار داری؟
- چرا وقتی زنگ می زنم گوشیتو خاموش می کنی؟
- لابد شارژش تموم شده ، حواسم نبود!
- تا الان کجا بودی؟
صدایش خیلی عصبانی نبود ، پس از کار خودش خجالت می کشید.
- باشادی و ارکیده ، خوب یه مدت همدیگه رو نمی دیدیم ، رفتیم گشتیم!
- نمی تونستی خبر بدی؟
-گفتم که شارژ گوشیم تموم شده بود!
-تو بیابون که نبودی ، از دوستات می گرفتی!
- به ذهنم نرسید ، حالا مگه چی شده؟
کتاب هایش را هم در ساک چپاند.
تیام دوباره دستگیره راچرخاند : تو این مدت من 3 دست لباس عوض می کردم ! درو باز کن!
آیدا به اطرافش نگاه کرد ، چیز دیگری باقی نمانده بود.
بند کیفش را از گردنش گذراند و ساکش را به دست گرفت ، نفس عمیقی کشید و در را باز کرد ، تیام از دیدن ساک مات شد : کجا؟
- میرم خونه امون!
- آخه چرا؟
- نمی خوام دیگه مزاحم باشم!
تیام به خودش آمد: بحثو عوض نکن ، چرا خبر ندادی کجا میری؟ نگفتی نگران میشم؟
آیدا با ملایمت گفت : اگه از کلاس جیم نزده بودی که با دوست دخترت خوش بگذرونی بت می گفتم!
لبش را گزید ، نمی خواست حرف آن دختر را به میان بکشد ، تیام دستش را گرفت و او را نگه داشت : وایسا ببینم ! ( با عصبانیت در چشم او زل زد) مخت به جایی خورده؟ چرا دری وری میگی ؟
- دری وری؟ خودم با اون دختره سال اولیه دیدمت !
- درست ، دیدی ! ولی کی گفته من به خاطر اون کلاس نیومدم؟
- حدس زدم!
- بیخودحدس زدی ! فوتبال بازی می کردیم پارسا پاش پیچ خورد ، من برده بودمش درمونگاه ! پارسا هم سر کلاس نیومد!
- پارسا که زبان تخصصی نداره !
آیدا باخشم به او نگاه کرد !
- بیا زنگ بزنم ازش بپرس!
آیدادستش را کشید : لازم نیس ، پارسا اگه روحشم خبر نداشته باشه حرف تو رو تایید میکنه !من خودم با اون دختره دیدمت!
- به پیر ، به پبغمبر سوال درسی داشت ، من که بهت گفتم باهاشون حل تمرین استاتیک دارم!
آره گفته بود ولی آن دختر ...
- تا حالا ندیده بودم زیر درخت و روی نیمکت با خنده استاتیک حل کنن!
- من کی خندیدم؟ بابا ما با بچه ها اونجا روی چمن پهن شده بودیم این عزراییل نمی دونم از کجا پیدا شد گفت سوال دارم ، همونجا
روی نیمکت نشستیم ، ولم نمی کرد ! من حتی فامیلشم نمی دونم !
حرف های تیام به شدت بوی صداقت داشت و چشم هایش هم صاف و مظلوم بود ولی نمی توانست کاملا بگذرد : این دفعه پارسا پاش پیچ خورده بود ، اولین دفعه نبود که زبان غیبت می کردی !
- ای بابا ، نکنه تمام غیبتای منو پای این دختره نوشتی؟
-چیکار می کردی؟
- با پارسا می رفتیم از اینترنت دفتر تکین استفاده می کردیم ، دزدکی!
با عصبانیت به او نگاه کرد : خیالت راحت شد؟
آیدا ساکش را از پله پایین کشید : نه ، اصلا به من چه مربوط؟
تیام ساک را از دست او بیرون کشید : راست میگی ، به تو مربوط نیست .
آیدا با چشم های شعله ور به او نگاه کرد :من می خوام برم ، ساکو بده!
- کجا می خوای بری؟
- خونه ی خودم! به حد کافی اینجا مزاحم شما بودم!
تیام ساک را سفت تر نگه داشت: جلوی رفتنتو نمی گیرم ، فقط صبر کن بابا و مامان بیان ، من نمی تونم به اونا بگم تو رفتی ، خودت بهشون بگو!
آیدا قبول کرد و هردو درهال نشستند ، درحالیکه ساک کنار پای تیام بود.
آیداسر حرف را باز کرد: امروز تو غذات چیزی پیدا نکردی؟
هفته ی پیش تیام در غذایش چیزی دیده بود که به زبان نمی آورد و تا سه روز غذا نمی خورد ولی بعد سعی کرد فراموش کند.
با متانت گفت: موقع نهار داشتنیم فوتبال بازی می کردیم که اون اتفاق افتاد ، غذا نخوردم!
- آهان آره!
- اگه میخوای مچ منو بگیری ، باید تیزتر از این حرفا باشی!
- من نمی خواستم مچ گیری کنم ، تو می تونی با هر چندتا دختر که می خوای قراربزاری وحرف بزنی! من اهمیتی نمیدم!
- درسته ، ولی من خیلی از دخترا خوشم نمیاد !
به آیدا برخورد : مگه دخترا چشونه؟
لب های تیام به خنده باز شد: زود قهر می کنن ، زود بهشون بر می خوره ، تحمل حرف حساب ندارن و هزار و یک چیز دیگه که بهتره به زبون نیارم ...
- خیلی از خود راضی هستی تیام ، می دونستی؟
[size=medium][color=#000000]تیام با خنده به او نگاه کرد و بعد ناگهان جدی شد : فکر می کنی تنهایی تو اون خونه زندگی کردن خیلی راحت تر از زندگی اینجاست؟
قبل از آنکه آیدا جواب بدهد ، صدای در آمد و مادر صدا زد: تیام ، آیدا اومد؟
- بله ، اینجاست!
آیدا با استقبال او رفت : سلام فرشته جون ، ببخشید خبر ندادم!
- من منتظرت موندم با هم بریم بیرون ، که تو نیومدی ، منم به تیام گفتم میرم سوپر خرید کنم تا تو ...
چشمش به ساک کنار پای تیام افتاد : این چیه؟
تیام به آیدا اشاره کرد : مهمونمون می خواد برگرده خونه اشون!
- چرند نگو آیدا ! تازه عیده ، کجا می خوای بری؟
- شما لطف دارین ، من فقط نمی خوام مزاحم باشم!
- کی گفته تو مزاحمی؟
به تیام نگاه کرد.
- من غلط بکنم!
آیدا خندید: کسی نگفته ، به هر حال اینطور بهتره ! فردا می خواین به مهموناتون بگین من کیم؟
تیام با تمسخر گفت : زن من!
آیدا لبش را گزید .
- نخیر ، اذیتش نکن تیام! فکر اونجاشم کردم عزیزم! دوست صمیمی من داره با شوهرش واسه درمان میره آلمان ، البته اونا دختر ندارن ولی ما فرض می کنیم تو دختر اونایی و چون اونا کسی رو تهران ندارن و تو هم اینجا دانشگاه میری ، پیش ما می مونی تا برگردن!
- اونا نمیگن چطور یه دختر غریبه رو آوردین خونه ؟ وقتی که ... خوب یه پسر جوون دارین!
- مگه من لولو خورخوره ام؟
- بس کن تیام ، نه! متاسفانه یا خوشبختانه خانواده من زیاد تو بحر این مسائل نمیرن ! ( زیر چشمی به تیام نگاه کرد) یادته گفتم یه خواهرم شیراز زندگی می کنه؟
- آره!
- خوب اونا قراره یه هفته بیان و اینجا بمونن!
- خدایا نه!
- تیام!
- مامان ، من تحمل عسل رو ندارم!
گوش آیدا تیز شد؛ عسل؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- اون دیگه بزرگ و حانم شده ! تو پارسال با ما نیومدی و ندیدیش ، خیلی تغییر کرده ! آیدا جان ! اگه ایرادی نداره اون با تو هم اتاق بشه!
تیام رویش را به طرف او چرخاند وهشدار داد : همه ی وسایلی که برات اهمیت دارن از جلوی چشم بردار!
- اون که دزد نیست تیام !
- ولی به شدت فضوله ، از همه چی هم باید سر در بیاره!
- فرشته جون ، من هنوز هم میگم بهتره برم خونه امون!
مادر خودش را به مظلومیت زد : می خوای منو تنها بزاری؟ اونم با این همه مهمون؟
- من اصلا قول همکاری نمیدم ! اصلا شاید با بچه ها رفتم سفر!
- تو پاتو از این خونه بیرون نمیزاری ! تازه وقتی با نسترن حرف میزدم عسل گفت بگم دلش خیلی برات تنگ شده!
- دیگه بدتر!
آیدا از ماتم تیام خنده اش گرفته بود ، مادر به هال برگشت : خوب بریم!
- کجا؟
- خرید دیگه ! این مدت به خاطر درستون حرفی نزدم ، ولی عیده و من می خوام هردوتون لباس نو داشته باشین!
تا شب در بازار گشتند ، تیام برای لباس های خودش نظر هیچکس را نمی پرسید ولی برای لباس های آیدا باید نظر می داد : این کوتاهه ، اون بلنده ، این تنگه ، اون بدرنگه!
با هم به یک بوتیک رفته بودند ، تا مادر لباسی را پرو می کرد آیدا خواست تا لباسی را برایش بیاورند ولی تیام پیشدستی کرد : اون نه، خیلی یقه اش بازه ! اینو بدین!
فروشنده به لباس موردنظر تیام اشاره کرد و رو به آیدا گفت : همین رنگش؟
آیدا دست به سینه ایستاد : نمی دونم ، نظر آقا رو بپرسین!
- مسخره بازی در نیار، تو که نمی تونی جلوی پسر دایی و پسر خاله ی من اونو بپوشی!
- جلوی اونا یه لباس دیگه می پوشم ، من اینو دوست دارم خوب!
مادر از اتاق پرو بیرون آمد : چی شده؟
- من اینو میخوام ، این میگه خوب نیست!
تیام به لباس موردنظر خودش اشاره کرد : این بهتر نیست مامان؟
- اخه تیام جان ! آیدا می خواد این لباسو بپوشه ، هرکدومو که می خوای بردار عزیزم!
انگار به تیام سیلی زده بودند ، مات و مبهوت بر جا ماند ، آیدا کلی کیف کرد ، با این حال همان لباسی را که تیام خوشش آمده بود - که انصافا قشنگ بود- برداشت.
لباس را پرو کرد و بیرون آمد : اندازه اش خوبه!
تیام به لباس کذایی اشاره کرد : پس از همین سایز ، سبز اونو هم بدین!
آیدا حیرت کرد : تو که گفتی اون خوب نیست!
- گفتم واسه جلوی فک وفامیل من خوب نیست!
هر دو لباس را به دست او داد : مبارک باشه!
- پس کجا بپوشمش؟
- چه میدونم ، تو مهمونی دوستات البته به شرطی که فقط دخترا باشن!
آیدا لباس سبز را پس داد : من اینو نمی خوام ، 10 تا لباس که لازم ندارم!
تیام لباس را برداشت : این هدیه اس ، من بهت عیدی دادم . از این فرصتا گیرت نمیاد!
آیدا خندید : برو به دوست دخترت عیدی بده!
- به چشم ، فامیلش چی بود؟
آن شب آیدا تاصبح نخوابید ، می خواست از هر لحظه ی تعطیلاتش استفاده کند ، تا صبح اتاقش را مرتب می کرد تا هم جایی برای عسل باز کند و هم به توصیه ی تیام وسایل خصوصیش را بردارد . لباس های عیدش را پوشید و امتحان کرد ، لباسی را که به سلیقه ی تیام خریده بود بیشتر به او می آمد ، موهایش را باز کرد ، مدت ها بود که آنها را کوتاه نکرده بود و تا کمرش می رسید ، رنگ کم نظیر موهایش را از مادرش به ارث برده بود ، طلایی نبود ، قهوه ای هم نبود ، به رنگ کارامل!
موهای تابدارش را بست و بالای سرش جمع کرد ، چقدر ارکیده به موهای او حسادت می کرد و او چقدر در حسرت خانواده ای مثل خانواده ی ارکیده بود ، همین حالا به آن نرسیده بود؟
خانواده ی اندرزگو عین خانواده ی خودش بودند . در واقع یک لحظه هم در آن خانه احساس غربت نکرده بود .
کسی سرفه کرد و به در زد ، تیام بود : دختر خوب بگیر بخواب ، صبح شد!
- ببخشید ، نور چراغ اذیتت می کنه ؟
- نه بابا ، واسه خودت میگم !
- زورم میاد بخوابم ، دلم نمی خواد تعطیلاتمو با خوابیدن حروم کنم!
تیام قهقهه زد : تعطیلی واسه خوابه دیگه ! ( اتاقش را برانداز کرد) واسه عسله ، آره؟ زیاد تحویلش نگیر ، سریش میشه!
خمیازه کشید : اذانو هم گفتن ! بگیر بخواب که مامان کله ی سحر بیدارت میکنه بری کلفتی!
دستش را به کمر گرفت : منم که از سر شب عجیب کمر درد گفتم!
آیدا خندید : به نظرت باور میکنه ؟
- پارسال که باور کرد ، اگه حقه ام نگرفت حرف خارج رفتنمو می زنم کولی بازی در میارم ، همه چی بهم می ریزه ، تو هم خلاص میشی!
آیدا ناراحت شد : به نظرت می ارزه؟
- که با وجود ناراحتی اینا می خوام برم؟ خوب به هر حال من اینجا نمی مونم ، انگیزه ندارم!
- مگه اونجا چه خبره؟
- هر چی هست از اینجا بهتره ! شاید شاه و ملکه رو هم با خودم بردم! تا ببینم! تو هم میای؟
- تو خودت برو ، بعد بقیه رو هم دعوت کن!
تیام دوباره خمیازه کشید : آره راست میگی ! برم نماز بخونم ، تو هم بعد از نماز بخواب کوزتم ! به نفعته!
تحویل سال بعد از ظهر بود ، آیدا از صبح مثل مرغ سرکنده ، سر درگم بود ، تیام متوجه شد : می خوای ببرمت؟
تیام کنارش نشست و فاتحه خواند ، آیدا زانو هایش را در بغل گرفته بود و با آهنگ ملایمی عقب و جلو می رفت . تیام سنگ را با آب شست : چند سالت بود که پدر ومادرت ...
- 14 سالم بود ، تصادف کردن! رفته بودن خونه ی خاله ام تبریز!
- پس یه خاله داری!
اشک از چشم های آیدا پایین آمد: آره ، ولی ایران نیست ، اون موقع هم مامان که از خاله وکالت داشت رفته بودن خونه ی تبریز رو بفروشن!
تیام سنگ را دست کشید .گل نیاورده بودند ، آیدا پولش را به یک دختر بچه داده بود ، تیام با دیدنش کم مانده بود گریه کند : اینا هم آدمن ! مثلا عیده!
و روی پول او پول گذاشته بود ، از دهن آیدا پرید : اینا همیشه هستن ، نه فقط عیدا!
- حالا طعنه نزن !
- ببخشید ، از دهنم پرید ! آدم نمی دونه مقصر کیه!
- مقصر منم که فقط به فکر خودمم!
آیدا در دل حق را به او میداد ؛ تیام واقعا نمی دانست پدر و مادرش چقدر واهمه ی رفتن او را دارند.
تیام به اطرافش نگاه کرد ؛ ساکت و خلوت بود ، به سنگ کناریش دست کشید ، رد انگشت تیام بر جا ماند : ما هم یه روز اینجا می خوابیم!
آیدا خندید : اینجا قبلا پر شده !
- آره خوب ، یه کم اونورتر ، ولی رد خور نداره!
- می ترسی؟
- نه ، ( چنان سریع این را گفت که آیدا تعجب کرد) هر سفری پایان داره ، طبیعیه نه؟
آیدا شانه هایش را بالا انداخت : منم نمی ترسم ، شاید این غیر طبیعیه نه؟
- کسی می ترسه که می دونه خلاف کرده ! می دونه خرابی به بار آورده ، من وتو ... هنوز دل کسی رزو نشکستیم!
- آره ، هنوز ... وقتی تو ...
تیام ناگهان برآشفت : تو کارای من و خانواده ام دخالت نکن!
- یادم نبود غریبه ام!
- در هر حال ، هرچی که اسمشو بزاری ، این قضیه به تو مربوط نیست!
تیام آنقدر جدی بود که آیدا دنبال حرفش را نگیرد ، ولی تیام خودش با ملایمت توضیح داد : این زندگی منه ، بابا و مامان هم زود به نبودن من عادت میکنن ! آینده ی من اینجا نیست ! به خاطرش از همه چی می گذرم!
این حرفش آیدا را لرزاند ، بلند شد و به سمت مزار ایمان رفت ، تیام هم همراهش آمد. ولی تا زمانیکه پایش پیچ خورد و دست های تیام او را نگه داشتند متوجه نشد. آیدا با بی حالی کنار ایمان نشست ، تیام هنوز ننشسته ، اشک می ریخت ، او بر خلاف ظاهر سرد و بی تفاوتش دل نازک و حساس بود و آیدا می دانست که او با همه ی هارت و پورت هایش تحمل دوری پدر ومادرش را ندارد. بی اختیار گفت : وقتی بابا و مامان مردند ، ایمان 19 سالش بود ، سنی نداشت ولی دلش بزرگ بود ، برای من همه چیز شد ، اصلا خودشو کنار گذاشت ، من تمام زندگی اون شده بودم و اونم تمام دنیای من ! اون تمام تلاششو کرد که من تو زندگیم غمی نداشته باشم ، اون به اندازه ی 1000 سال که عمر کنه به من خوبی کرد.
- اون خیلی خوب بود .
آیدا می دانست که تیام معنای حرف او را خوب می فهمد. ایمان به خاطر او از همه چیزش گذشته بود و تیام می خواست به خاطر هیچ چیز از همه چیزش بگذرد . آهی کشید ، گوش تیام بدهکار نبود.
تا قبل از ظهر آنجا ماندند ، آیدا گفت : قبل از تحویل سال خانواده ی من ، بعدش خانواده ی تو ! ولی فرقش اینه که خانواده ی من بازدید ندارن!
بغضش گرفت و تیام دلش سوخت: اونا همیشه به یاد تو هستن!
- منم همینطور!
به نظر آیدا عجیب می آمد ، تحویل سال را در کنار کسانی بود که یکسال پیش آنها را نمی شناخت، واقعا که زندگی عجیب و غیر قابل پیش بینی بود. چه کسی فکرش را می کرد که تا این حد به اندرزگو ها نزدیک شود ؟ لحظه ی تحویل سال چشم های را بست و دعا کرد.
اولین کسی که به خانه ی آنها زنگ زد و تبریک گفت ، تکین بود . بعد سیل تلفن ها و تبریکات. آیدا به موبایل ور می رفت.
- فایده نداره!
سرش را بلند کرد ، تیام با او حرف می زد : الان همه ی خطا اشغاله!
آیدا شانه اش را بالا انداخت : من پیامامو دیشب فرستادم!
تیام نیشخند زد : به عقل تو هم رسید؟
آیدا رویش را برگرداند ، حوصله ی شوخی را نداشت.
- حالا اینقدر زود به دل نگیر!
آیدا بی رمق خندید : به دل نگرفتم!
- منم دیشب به کسایی که مجبور بودم تبریک بگم ، گفتم!
- به همه؟ حتی اونایی که فامیلشون یادت نبود؟
قبل از آنکه تیام جواب دهد ، صدای پدرش آمد : تیام بیا توحید میخواد بهت تبریک بگه!
- کی زنگ زد که من نفهمیدم؟
آیدا با چشم او را تعقیب کرد، دلش می خواست حرف های توحید را بشنود که اینجا اینطور اخم های تیام در هم رفته بود. ولی هیچ حرفی از دهان تیام در نمی آمد ، خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت : به تو هم تبریک گفت آیدا!
- چی می گفت ؟
این را مادر پرسید.
- هیچی ، می گفت اونجا هوا خیلی سرده و اصلا شبیه بهار نیست! همین؟!!!
تیام نشست و به تخم مرغ های رنگی سفره ور رفت، بنابراین اشک چشمان مادرش را ندید ، آیدا در سکوت دستش را به دور شانه ی او انداخت و مادر گفت : جاش خیلی خالیه، تلفنی که فایده نداره!
موقعی که با توحید حرف می زد جلوی خودش را گرفته بود و فقط خندیده بود.
- بچه ام تو یه همچین ساعتی باید تنها باشه؟
تیام هم این را شنید : اگه خدا بخواد سال دیگه تنها نیست !
اشک مادرش شدت پیدا کرد و آیدا با سرزنش به او زل زد .
تیام خندید : خوب منظورم این بود که شاید تا اون موقع زن بگیره ، به هر حال اونجا هم به آدم زن میدن ، نمیدن؟
پدرش هم خندید : به آدم!
تیام قهقهه زد و بعد گفت : آیدا این تخم مرغا رو تو رنگ کردی ؟ این خیلی شبیه منه!
تخم مرغ سبزی را که شکلک روی آن اخمو بود برداشت وکنار صورت خودش نگه داشت.
زنگ در را زدند ، پریا و تکین بودند، پریا با سنگینی راه می رفت ، صورت آیدا را که به استقبالش رفت ، بوسید : بارداری عین درس خوندن می مونه، دقیقا عین سال تحصیلی 9 ماهه ، آخرش از همه سختتره و بعد یه دفه خلاص میشی ! سلام مامان جون ! عیدتون مبارک!
با کلی شوق و ذوق صورتش را بوسید ، فرشته جون خندید : انشاالله بچه ات سالم به دنیا بیاد عزیزم ، خستگیش از تنت در میره!
پریا اندیشناک به قیافه ی تیام که دوباره درهم رفته بود ، نگاه کرد : هی نیوتن!
آیدا زد زیر خنده و همه به او نگاه کردند.
- ببخشید!
صورتش سرخ شده بود ، پریا دستور داد : نمی بخشیم ، باید بگی به چی می خندیدی!
آیدا خودش را جمع و جور کرد و با حالتی عذر خواهانه گفت : من و دوستام هم بین خودمون به تیام می گیم نیوتن!
پریا خندید : اون موقع که تکین هنوز دانشجوی دکترا بود و درس می داد ما بهش می گفتیم « دکتر بعد از این»
آیدا رو کرد به تیام : بدت که نیومد؟
تیام شانه هایش را بالا انداخت و تکین به جای او جواب داد : چرا بدش بیاد؟ ما یه اسمایی رو بقیه می زاشتیم که قبلش باید از بلا نسبت استفاده می شد!
آیدا خندید ، هیچوقت فکر نمی کرد استاد اندرزگو که آنقدر جدی و سختگیر بود تا این حد خونگرم و خاکی باشد!
موبایلش زنگ زد ، ارکیده بود . تا داشت با ارکیده حرف میزد متوجه تکین شد که با اخم هایی درهم با تیام حرف می زد ولی تیام مثل سنگ سخت و غیر قابل نفوذ بود.
تا شب مهمان می آمد و می رفت ، خیلی راحت با آیدا کنار آمدند، هیچکس زیاد در مورد او کنجکاوی نکرد ...
آهی کشید و خودش را روی تخت مچاله کرد ، این وضعیت تا کی ادامه پیدا می کرد؟ تا کی می توانست با خانواده ی اندرزگو زندگی کند؟ تیام هم داشت می رفت، از ظاهر اخمویش معلوم بود. ظاهرا توحید خبر های خوبی داده بود . البته احتمالا تا سال تحصیلی آینده نمی رفت ، یا شاید هم تابستان ...
اگر تیام می رفت ، شاید او برای همیشه در کنار اندرزگو ها می ماند ، دخترشان میشد و آنها هم پدر و مادرش ...
آن ها را دوست داشت و به همین خاطر نمی خواست تیام برود ، او که داغ عزیز دیده بود می دانست چقدر سخت است ، ولی عزیزان او که به خواست خود نرفته بودند ، تیام خودش داشت میرفت ... می رفت و داغ خودش را بر دل آنها می گذاشت!
آیدا نمی دانست چطور می تواند او را نگه دارد و مانعش شود ! اگر محبت و علاقه ی پدر و مادرش او را نگه نداشته بود چه چیز دیگری ...
البته تیام امیدوار بود که بعد از رفتنش پدر ومادرش را هم به آنجا بکشاند . بلند شد و از پنجره بیرون را نگاه کرد ؛ ماه درشت و دوست داشتنی در آسمان می درخشید لبخند زد : سلام دوست من! دعا کن امسال سال خوبی باشه!
[size=x-large][color=#FF0000]بچه ها واسه چی نظر نمیدین؟؟