امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فقط به خاطر تو( خیلی قشنگه نخونید از کفتون رفته ها!)

#2
[color=#000000]بقیه
--------------------------------------------


آیدا بیدار شد و وقتی فهمید او برای ملاقات رفته قیامت کرد. به زور و التماس ، پرستار اجازه داد او هم برود. آیدا رفت و چند دقیقه بعد غریب و یتیم برگشت ، در آغوش مادر از حال رفت و بغض تیام شکست!

آن روزها بدترین روزهای عمر تیام بودند ، مادر آیدا را به خانه آورده و به اتاق تکین برده بود . او بهتزده بود ، همین !
انتظار فایده ای نداشت ، او به حال عادی بر نمی گشت ، بعد از سه روز ایمان را دفن کردند . وقتی پارچه را از صورت ایمان کنار زدند صدای آیدا در آمد ، غریب و ناشناخته ضجه میزد . پریا او را در آغوش گرفته بود و گریه می کرد و آیدا جیغ می زد و شکایت میکرد ، مادر که نگران عروسش بود آیدا را از آغوش پریا در آورد . از حال رفته بود ، تکین و پریا او را به بیمارستان بردند و آرامبخش زدند ، ارکیده و شادی در کنارش بودند . با این حال او به احدی توجه نداشت . مادر باقیمانده ی وسایل تکین را از اتاق بیرون برد و آنجا را برای آیدا آماده کرد . ارکیده اصرار داشت او را به خانه ی خودشان ببرد ولی آیدا کوچکترین تمایلی نداشت و تیام به یاد داشت ایمان به خاطر برادر ارکیده حتی اجازه نمی داد آیدا برای مهمانی آنجا برود. او خودش را اصلا در نظر نمی گرفت - که به همان اندازه غریبه بود – ولی علت اصلی مادر ارکیده بود که بیماری قلبی داشت و مطمئنا ارکیده به تنهایی نمی توانست به آیدا که مثل یک مجسمه ی زنده بود ، برسد. آیدا بدون کوچکترین اعتراضی روی تخت تکین دراز کشید و همه ی درهای دنیا را به رو خودش بست!

تکین با اساتید او صحبت کرد تا شرایطش را در آن ترم در نظر بگیرند . آنها امیدوار بودند آیدا بعد از چند هفته از آن حال و هوا در بیاید و به زندگی برگردد.

تیام و مادر به خانه ی آنها رفته بودند تا وسایل مورد نیاز آیدا را بیاورند . تیام سری به اتاق ایمان زد ، نمی خواست چیزی را در آن اتاق عوض کند حداقل تا زمانی که آیدا بخواهد . رفت و روی تخت او نشست . دفتری کنارش روی بالش بود . دفتر را که برداشت خودکاری از لای آن افتاد ؛ نوشته های ایمان بودند و همه خطاب به آیدا ... از همه چیز و همه جا حرف زده بود ، گذشته ، حال و آینده ... تیام دفتر را هم با خود برد و همینطور عکسی که در کشو بود .
تیام دفتر را به مادر داد : لطفا اینو بزار کنار تختش ...
آن روز تیام که اتاقش دیوار به دیوار اتاق او بود ، صدای گریه ی غربت زده ی اورا شنید و آن شب آیدا از طبقه بالا ، پایین آمد و مادر را فوق العاده خوشحال کرد، مثل پروانه به دور آن دختر رنگپریده می چرخید و پدر تیام در مقابل تعجب تیام هدیه ای به آیدا داد.
آیدا کمی سرخ شد : برای چی ؟من که اینجا مزاحمم !
- این چه حرفیه آیداجان؟ تو مثل دختر مایی ! ماکه هیچوقت دختر نداشتیم . پسرا هم که محبت حالیشون نیست . نمونه اش این تیام که پاشو کرده تو یه کفش که از ایران بره ... ( پدر در جایش جا به جا شد ) ببین دخترم ، من می خواستم بگم برای راحتی تو تواین خونه ، بهتره یه صیغه محرمیت بین تو و تیام جاری بشه !
آیدا با وحشت سرش را بلند کرد .
- نه ... نه ... هیچ اتفاقی نمیفته ! اصلا لازم نیس حتی بقیه بدونن تو با ما زندگی می کنی ! این فقط واسه راحتی خودته که با ما محرم بشی ، لزومی نداره کسی بدونه و هر وقت خودت خواستی فسخش می کنیم !
- من مزاحم شما نمیشم ! برمی گردم خونه !
این بار تیام به حرف آمد : نه !
آیدا با عصبانیت به او نگاه کرد ، پدربه تیام نگاه کرد که ساکت باشد .
- البته تو حق داری بری اونجا و مستقل زندگی کنی ولی خوب به هر حال تنهایی ، مشکلاتی داره که بهتره تو یه کم بزرگتر باشی ... ما هم اینجا کسی رو نداریم ، توحید که جیم زده ، تکین که زندگی خودشو داره و این شازده هم که همین روزاست جیم بزنه . بنا براین ما بیشتر به تو احتیاج داریم ! تازه وقتی تیام رفت هم اون صیغه به راحتی قابل فسخه !

آیدا واقعا علاقه ای به ماندن در آن خانه نداشت با وجود محبت بی پایان مادر تیام و توجه زیاد پدرش می دانست که بهترین گزینه همین است، مغزش کار نمی کرد و واقعا نمی دانست راه درست چیست !
ایمان روز آخر به او گفته بود هرکاری که تیام کرد درست است ، گفته بود از این به بعد تیام را به جای او بپذیرد و به همین راحتی و با چند جمله تیام محرم او شده بود ...
او حدود دو هفته از کلاس ها غیبت داشت ، و به پیشنهاد تیام ، او درس هایش را برایش را بازگو کرد . واقعا که خوب می گفت . مدتی طول می کشید تا آیدا به حضور و صدای تیام عادت کند بعد از آن هم به همه چیز بی تفاوت بود و حالا تیام منظور پارسا و تکین را در مورد خودش می فهمید. از زندگی آیدا در آن خانه ، پارسا خبر داشت ، تکین و پریا ، شادی و ارکیده !
تیام و آیدا با هم به دانشگاه می رفتند ولی قبل از دانشگاه در جای پرتی نگه می داشت و آیدا پیاده میشد ! در دانشگاه مثل قبل بودند ، در حد سلام و علیک ! برای برگشتن هم گاهی اوقات با ارکیده می رفت ...

- چطوریه ؟
آیدا صورتش را از پنجره برگرداند ، با لاغر شدن و رنگپریدگی صورتش ، چشمانش مشخصتر شده بود و آدم را می گرفت.
ارکیده دنده را عوض کرد : همین زندگی با اندرزگوها ! اذیت نمیشی ؟ به هر حال غریبه ان !
آیدا شانه هایش را بالا انداخت : فرشته جون خیلی خوبه ، یعنی عالیه ! معلومه که دلش دختر میخواسته ! عمو تورج هم مهربونه ، استاد دانشگاهه ، فلسفه درس میده ! خیلی با فهم و شعوره ! راستش اصلا برام غریبه نیستن ! دوستشون دارم !
- خوب ؟
- منظور ؟
- خودتو به اون راه نزن ! تیام چی ؟
- اون انگار اصلا تو اون خونه نیست ، یه جوریه !
- یعنی چی ؟
- شاید چون من اونجام ، از خونه فراریه ! میاد خونه ، غذا می خوره ، میره تو اتاقش و بیرون نمیاد ، داره کاراشو می کنه از ایران بره !
ارکیده ترمز کرد : جدی ؟
- آره ، برادرش انگلیسه ، دنبال کارای اینه !
- تو چی میشی ؟
- هیچی ، به قول عمو تورج صیغه دیگه بی مورده !
- چی داری میگی ؟ تو از اون خوشت می اومد !
آیدا لبخند تلخی زد : تو هنوز یادته ؟ این مال خیلی وقت پیشه ! مال اون موقعیکه فکر می کردم آدمه ولی تیام از سنگ درست شده ، سنگ و یخ ! در کل ، دیگه مهم نیست ! یادت رفته که وقتی می اومد خونه پیش ایمان ، چقدر ازش بدم می اومد ؟
- من فکر کردم داری می زنی کوچه علی چپ !
- ازش خوشم نمیاد ، نمیدونی فرشته جون چقدر از رفتنش ناراحته ، معلومه که تیام به جونش بسته اس ، ولی اون انگار نه انگار!
ارکیده کمی انصاف داشت : ولی پسر خوب و مودبیه !
- اون همه ی چیزای خوب دنیا رو داره ولی قدرشو نمی دونه ! در ضمن از دور دل می بره از نزدیک زهره !
ارکیده نگران شد : مگه چطوریه ؟
احتمالا در نظر ارکیده ، تیام یک پسر وحشی شیطان صفت خونخوار آمده بود .
آیدا خندید : نترس ! دیوونه زنجیری نیست ! هرکس می بینتش میگه وای چه جگریه ، آقاس ، به قول تو مودبه، با شخصیته ، درس خونه
ارکیده تذکر داد : خوش قیافه رو یادت رفت !
آیدا بی توجه به او ادامه داد : ولی نمی دونن دل نداره ، مرغش یه پا داره ! تصمیم گرفته بره ، باید بره !
موبایلش زنگ خورد : بله ؟ مرسی با ارکیده رفتم ، دیگه نزدیک خونه ام! خدافظ !
ارکیده چشمک زد : کی بود ؟
- کنترلم می کنه ( عذاب وجدان داشت ) ببین ، با همه ی این حرفا ، نمیگم پسر بدیه ها ! فوق العاده اس ! هر کاری داشته باشی انجام میده ! اگه پریا بش بگه تا کوه قاف برو ، میره ! اگه مامانش 10 شب بفرستتش نون بخره میره ! اگه 2 صبح بیدارش کنم سوال بپرسم جواب میده! تا حالا یه بار هم کاری نکرده که ناراحت بشم. ولی ... نمیدونم چی بگم !
ارکیده دست او را گرفت : می فهمم ، رسیدیم !
نگه داشت : خونه بزرگیه ها !
- چه فایده ؟ خالیه ! از دیوار صدا در میاد از تیام نه ! منم که ...
- دیگه ساز نمی زنی ؟
آیدا اخم کرد : نمی تونم !
آیدا نمی دانست همه ی سکوت و خلوتی خانه به خاطر آرامش اوست!


برای چهلم بچه های کلاس اصرار داشتند بیایند ولی تیام به خاطر شرایط آیدا قضیه را جمع و جور کرد و مراسمی را در دانشگاه راه انداخت . برای چهلم با خانواده ی خودش ، پارسا ، ارکیده ، شادی و دوستان ایمان به بهشت زهرا رفتند.
در این مدت تیام علیرغم میل خودش ، هر وقت آیدا خواسته بود او را بر سر خاک ایمان آورده بود. خودش فاتحه ای می فرستاد و میرفت و او را با برادرش تنها می گذاشت!

پنج شنبه بود و آیدا وتیام کلاس نداشتند. پریا به دیدنشان آمد ، تیام هم با شنیدن صدای پریا از اتاق بیرون آمد ! پریا روی مبل جلوی آیدا نشست : امتحاناتون کی شروع میشه ؟
- الان که میانترم داریم ، ولی پایان ترما ...
تیام ادامه داد : سه هفته ی دیگه اس ! چطور ؟
- آخه این پارسا داره نقشه ی مسافرت می ریزه!
- اون واسه بین دو ترمه !
هر سه به او نگاه کردند .
– تو هم میری ؟
- خوب آره، من و پارسا و دوقلوها ! چه اشکالی داره ؟
- شما مگه خونواده ندارین که تنها مسافرت میرین ؟
- اولا که پارسا زود حرفشو زده ، هنوز قطعی نیست ! ولی مگه چه عیبی داره ؟ شما وسط زمستون میاین شمال ؟ اگه میاین بسم ا...
پریا قیافه ی غمگینی به خودش گرفت : من که نمی تونم !
تیام با یک نگاه به مادرش قضیه را فهمید : خوب با خانواده هم میریم ، یه هفته با شما یه هفته با دوستام ! ( رو کرد به پریا) شما فقط اومدی ببینی قضیه ی مسافرت پارسا چیه ؟
- نه ، رفته بودم بازار، یه چیزایی واسه شما خریدم ( کیف دستیش را زیر و رو کرد و چند کتاب و یک بسته بیرون آورد ) کتابا مال توئه ، بخونیشون ها ! اینو واسه تو خریدم عزیزم ، رنگش خیلی به تو میاد !
لباس فیروزه ای رنگی را جلوی او آیدا گذاشت.
- خیلی ممنون ، ولی نمی تونم برش دارم!
- چرا نمی تونی ؟ هدیه اس!
- ولی آخه ...
- کاری نکن که این بچه هم به التماس بیفته ، برو بپوشش ...
آیدا با بی میلی بسته را برداشت : ممنون ولی نمی تونم بپوشمش!
پریا او را بلند کرد : چرا می تونی!
آیدا که رفت ، تیام هم به اتاقش رفت، مطمئنا این برنامه ی مادر و پریا بود که لباس های تیره ی آیدا را از تنش بیرون بکشند. حتی تیام هم نسبت به مانتوی مشکی آیدا حساسیت داشت
--------------------------------------------------------------------------------
روز اولین امتحان که با هم به دانشگاه می رفتند آیدا به شدت استرس داشت.
- من قبلا ندیدم تو استرس داشته باشی!
البته آیدا به خودش زحمت نداد بگوید که تیام قبلا فقط چند بار به او نگاه کرده بوده!
- اون چند جلسه ای که غایب بودم ...
- همه رو که برات گفتم ، خودت هم که خوب بلدی ، بی خیال ، اتفاقی نمیفته!
آیدا با تاسف سرش را تکان داد : نگه نمی داری ؟
- نه ، می برمت دانشگاه!
- می بینن وایسا !
- خوب ببینن ، میگی سر راه دیدمت ، سوارت کردم!
- نگه دار ، نمی خوام حواس بچه ها رو پرت کنم!
تیام نگه داشت و آیدا پیاده شد : در ضمن من سوار ماشین کسی نمی شدم!
تیام می دانست ، البته فقط روزبه را ، کس دیگری هم بود ؟

امتحان داد و به همراه شادی بیرون آمد. تیام و دوقلوها رو به کلاس به نرده ها تکیه داده بودند ، آیدا او را متوجه خودش دید ، از جلویشان که می گذشت با صدای بلندی به شادی گفت : بر خلاف انتظارم ، خوب دادم ! خدا رو شکر!
با تاکسی به خانه برگشت ، فرشته جون با نهار منتظرش بود: چطور بود؟
- خوب بود ، دست تیام درد نکنه ، اگه اون نبود ...
- وظیفشه!
برایش غذا کشید.
- چرا مرغ درست کردین ؟ گناه داره !
خندید ، تیام از بوی مرغ متنفر بود ، دماغش را می گرفت و می خورد !
- نمیاد خونه ، دیشب گفت دو روز میره خونه ی دوقلوها ! واسه امتحان بعدی کمکشون کنه !
پس آیدا چه ؟ اگر سوالی داشت ؟ به خودش دلداری داد . ترم های قبل که تیام نبود ! ولی ترم های پیش هم او اینقدر غیبت نداشت!

امتحان معادلات ساعت 2 بعد از ظهر بود. از صبح ساعت 8 بیدار شده ، درسش را مرور کند که چند ضربه به در اتاق خورد ، تیام بود : میشه جزوه اتو ببینم ؟ انگار اینجای جزوه ام ایراد داره !
جزوه را به او داد : کی اومدی ؟
- دیشب ! بشینم رو تختت؟
- البته !
- تکین هیچوقت نمی زاشت !
آیدا خندید و تیام جزوه را پس داد : من غلط نوشته بودم ، جور در نمی اومد!
آیدا جزوه را ورق زد : میشه یه دقه وایسی؟
تیام ماند و به همه ی سوال های او جواب داد ، نکند فقط به همین خاطر به خانه آمده بود ؟ آیدا به خاطر حرفهایی که پشت سرش به شادی و ارکیده زده بود ، شرمنده شد .
قبل از امتحان ، دوقلوها و تیام و پارسا نزدیک به او بودند.
متین گفت : دیشب یهو جیم زد ، کلی بهانه ی نامربوط آورد.
- نمیشه که همه ی زندگیمو بزارم کف دست تو!
مسئول امتحان بیرون آمد: برین سر جلسه !

سر امتحان تیام کنار آیدا افتاده بود ، ولی سرش به کار خودش بود !
آیدا روی یکی از سوال ها حسابی گیر افتاده بود ، لعنت به این درس ، جزو مزخرفات عالم بود. ولی تیام عین خیالش نبود همینطور داشت می نوشت ، آیدا دو سه نفس عمیق کشید ، ولی نه ... نمی توانست جواب دهد. داشت دیوانه میشد ، برگه ی تیام را هم نمیدید! با حرص برگه اش را نگاه کرد ، مغزش قفل شده بود ، با کف دو دست پیشانی اش را فشار داد.
- هی ...
چرخید ، تیام حواسش به او بود : چیه ؟
اگر می پرسید ، جواب میداد ؟ البته ! ولی آیدا اینطور نمی خواست . جواب تیام را نداد . سرسری بقیه ی جواب هایش را نگاه کرد ، بلند شد ، برگه را داد و بیرون آمد !
تیام پشت سرش بیرون آمد ، هیچکس دیگری نبود .
- چرا نگفتی کدومو میخوای؟
- من تقلب نمی کنم ! چرا تو فکر می کنی همه ی مشکلات منو باید حل کنی؟ آخه چه ربطی به تو داره ؟
- بچه نشو ! فقط می خواستم کمکت کنم !
- بگو می خواستم منت بزارم ، بگم از تو بهترم !
تیام بهتزده بر جای ماند و او رفت !

از خودش هم خجالت می کشید ، بعد از اینهمه محبت تیام ، باید اینطور جوابش را می داد ؟ آنهم جوابی تا این حد مسخره و بچه گانه ؟
با مشت به کیفش کوبید و روی یکی از نیمکت ها نشست. اشک از چشمانش جاری شد . لعنتی ، هر کس او را ببیند فکر می کند به خاطر امتحان است. ولی او به خاطر زندگی لعنتی خودش ، به خاطر رفتار احمقانه اش ، به خاطر نارضایتی اش از دنیا گریه می کرد . ارکیده زنگ زد که با هم بروند . دوستان تیام و خودش در پارکینگ بودند . متین صورت خیس او را دید و چیزی در گوش تیام گفت. تیام فقط شانه اش را بالا انداخت!

شب ، ارکیده به او زنگ زد، سوال مقاومت داشت.
- راستش خودم هم اینجا رو مشکل دارم!
- چرا از نیوتن نمی پرسی؟
- باهاش حرف نمی زنم!
ارکیده نگران شد : گازت گرفته؟
- نه ، من بهش پارس کردم ، حالا خجالت میکشم!
- یه بشقاب بگیر تو صورتت ، خواهش میکنم!

آیدا با خجالت در زد .
- بفرمایید !
تیام که روی تخت دراز کشیده بود با دیدن اونشست ، ابروهایش در هم رفت : بله ؟
- راستش ارکیده یه سوال ازم پرسیده ، بلد نیستم!
تیام با متانت جواب سوال او را داد ، اینها خجالت آیدا را بیشتر کرد ، انگار نه انگار که آنطور به او پریده بود ، موقع بیرون رفتن سرش را پایین انداخت : امروز حرفای ناجوری زدم ، ببخشید!
- خواهش می کنم ، عیبی نداره !
واقعا که این پسر چقدر صبور بود !

5 امتحان باقیمانده را به هر ترتیبی بود دادند . بعد از امتحان کنار بقیه در محوطه ایستاده بود که موبایلش زنگ خورد . تیام بود ، از بچه ها فاصله گرفت : بله ؟
- بیا همون جایی که روزا پیاده میشی ، بریم خونه !
آیدا با نوک کفشش در زمین چاله کند : میخوام برم جایی!
- کجا ؟
- خونه ! خونه ی خودمون ...
چند ثانیه ای هیچ نگفتند.
– خیلی خوب ، می برمت اونجا !
- میرم خودم !
- مزاحمت نمیشم ، تا هروقت دلت خواست اونجا بمون!
با بچه ها خداحافظی کرد و راه افتاد . تیام منتظرش بود ، در را باز کرد و نشست.
- سلام امتحان خوب بود ؟
- آره خوب بود تو چطور دادی ؟
- بدک نبود !
از کوچه بیرون آمد : هنوزم میخوای بری خونه؟
100% ! مدت ها بود که می خواست برود ولی می ترسید تحملش را نداشته باشد : آره ، نمی خواستم مزاحمت بشم ، جی شد که امروز ...
تیام رویش را برگرداند : گفتم بریم به خاطر تموم شدن ترم جشن بگیریم. کارت چقدر طول میکشه ؟
از همین لحظه بغض گلویش را گرفته بود : نمی دونم!
- باشه ، من بیرون منتظر می مونم!

همینکه پایش را در خانه گذاشت ، بغضش ترکید ، بلند بلند زار میزد ، به اتاق ایمان رفت ، خدای بزرگ ! چه بر سر ایمان آمده بود؟ چرا منتظرش نبود؟چرا در اتاقش نبود ؟ آنقدر گریه کرد که همانجا روی تخت ایمان خوابش برد !

با صدای در از خواب پرید ، یک نفر محکم به در میزد ، رفت و در را باز کرد، تیام بود !
- حالت خوبه ؟
در راباز کرد تا بیاید تو : آره ، خوابم برده بود !
تیام از نگاه کردن به در و دیوار خانه کراهت داشت : بریم ؟
- آره ، یه دقه صبر کن!
کیفش و وسایلی را که جمع کرده بود ، برداشت . تیام ساک را از او گرفت.
- اصلا به صدای موبایلت حساس نیستی ، نه ؟ 20 بار زنگ زدم!
آیدا نگاه کرد ، 28 میس کال داشت !
- گوشیم تو هال بود ( با دیدن ساعت جا خورد ) 3 ساعته خوابیدم؟
- بیهوش شده بودی ، 10 دقیقه اس در میزنم!
- ببخشید، گفتم که منتظر نمون ...
- عیبی نداره ، خودم خواستم ، بازم اگه خواستی میارمت به شرطی که شب قبلش خوب خوابیده باشی!
آیدا خندید.
- بریم ؟
- کجا ؟
- جشن بگیریم!
- تنهایی؟
- من وتو خسته ایم، از جنگ برگشتیم . فرشته جون که امتحان نداده ! راستی نگرانت بود.
آیدا زنگ زد تا با مادر تیام حرف بزند.
تیام جلوی یک رستوران نگه داشت ، آیدا پیشنهاد دیگری داشت . شیرینی و بستنی با کلی هله هوله خریدند ، با پدر ومادر به خانه ی تکین رفتند تا دور هم خوش بگذرانند .

همان شب تیام پیشنهاد مسافرت داد ، البته او قرار بود با دوستانش برود ولی مادرش هم می خواست به خاطر آیدا یک مسافرت بروند، تکین گفت می تواند سه روز مرخصی بگیرد و پریا هم به نظر دکترش مشکلی نداشت.قرار شد فردا بعد از ظهر حرکت کنند.

این مسافرت خیلی برای آیدا خوب بود . هر روز با پریا و مادر بیرون می رفت و کمی رنگ به صورتش برگشته بود ، می خندید و خوشحالیش را نشان میداد ، دیگر خانواده ی اندرزگو برایش غریبه نبودند ، انگار که سالهاست آنها را می شناسد .

آنها بعد از سه روز برگشتند ولی تیام یک هفته ی دیگر با پارسا و دوقلوها ماند که بعد از آنها به شمال آمدند.
در تمام این مدت تیام به مادرش زنگ میزد تا مواظب آیدا باشند ، انگار که در نبود او آیدا را شکنجه می کردند.
مادر می خندید : خیالت راحت ، حواسم بش هست . اون مثل دختر خودمه ، اگه تو دختر بودی ...
آه کشید.
- حالا بده مفتی مفتی یه دختر گیرتون اومده؟
- من که خوشحالم ، خودش خیلی سخت می گیره ! میگم من که دیگه کسی رو ندارم این تیام هم که مسافره ، فقط تو می مونی برام ...
- مامان لطفا شروع نکن!
- کی میای ؟
- اینا که بهشون خوش گذشته ، ولی فکر کنم پنج شنبه بیایم ، مامان مواظبش باشی ها !
- بچه که نیست ، از تو بیشتر می فهمه !
- اینو جلوی اون نگی ها ! من واسه خودم شخصیت دارم !
-باشه نمیگم ، آشغال نخوری ها ! تو معده ات ضعیفه !
- باشه ، حواسم هست ! سلام بابا رو برسون !

آیدا نمره هایش را برایش اس ام اس زد . ولی تیام به بچه ها نگفت ، آن وقت باید توضیح میداد که چه کسی نمره هایش را دیده و نمی خواست حتی معین و متین هم چیزی از آیدا بدانند .

وقتی برگشتند ، حسابی سرحال آمده بود و این مادرش را خوشحال می کرد . به قول آیدا جان مادرش به جان تیام بسته بود . برای آیدا توضیح داد : از موقعی که پاشو کرده تو یه کفش که بره خیلی عنق و گوشه گیر شده بود ، یادش به خیر ، یه زمانی بهزاد و رضا هر روز اینجا بودند که داد تکین و توحید در می اومد ، خونه رو می زاشتن رو سرشون. توحید که رفت اینم به فکر و خیال افتاد ، دیگه از هیچی ذوق نمی کرد . حتی دانشگاه هم که قبول شد خوشی نکرد ، باورت میشه اگه بگم تکین به زور بردش ؟ دور همه جی رو خط کشیده بود!

حالا هم که برگشته بود یا در اتاقش کتاب می خواند یا با دوستانش می رفت بیرون . فرشته جون به حال آیدا دل می سوزاند : تو هم با دوستات برنامه بزار برو بیرون !
- شادی رفته خونه ، ارکیده هم کلی تو خونه کار داره نمی تونه بیاد بیرون ، عروسی خواهرشه ، گرفتاره!
فرشته جون تیام را به کناری کشید : این بچه رو هم یه شب ببر بیرون ، گناه داره !
- مامان من یه دخترو ببرم بیرون چی بش بگم؟
- حرف خودش میاد (با شیطنت خندید) تازه اون نامزدته !
این حرف به تیام گران آمد : اهکی ، اون فقط واسه محرم شدن بود ، این واسه من تره هم خرد نمی کنه!
- ببرش ، پوسید تو این خونه!


تیام ناگهان جلوی او چرخید : امشب بریم بیرون؟
- کجا؟
تیام فورا به فکر افتاد : شهربازی یا اگه بخوای سینما ! کدوم؟
- به چه مناسبت؟
- چون دختر خوبی بودی و نمره های خوب گرفتی !
آیدا به دماغش چین داد : بازم که تو شاگرد اول شدی !
- بی خیال ، من شاید اصلا لیسانس هم نگیرم ، حالا کجا بریم؟
چشم های آیدا درخشید : شهربازی !

رفتند شهربازی و کلی خوش گذراندند ، تیام فهمید دختر ها هم مثل بقیه ی آدم ها هستند ، هم شوخی می فهمند و هم بلدند شوخی کنند ، باعث کسالت هم نمی شوند در واقع در مقایسه با وحشی بازی های دوقلوها و پارسا ، تفریح با آیدا هم مزه ی خودش را داشت . برای شام به رستوران رفتند و تیام مرتب اطرافش را می پایید .
- چی شده ؟
- میگم کسی نباشه ما رو ببینه !
آیدا ناراحت شد ، و تیام فورا به غلط کردن افتاد : واسه تو بد میشه ، آخه ما تو دانشگاه اصلا با هم حرف نمی زنیم.
آیدا چیزی نگفت و تیام ادامه داد : من خودم یه بار همچین فکری در مورد تو کردم!
غذا به گلوی آیدا پرید : من ؟
تیام به سرعت لیوانی آب ریخت : البته با ایمان بودی !
آیدا ابروان ظریفش را در هم کرد : کی ؟
- همون شب که موبایلتو بت کادو داد . منم با دوستام اونجا بودم ، ولی تو منو ندیدی !
حواس آیدا جای دیگری بود ، اشک از چشمانش فرو چکید ، تیام دستپاچه شد : گفتم بیا اینم همکلاسی سر به زیر ما ! برای بقیه قیافه می گیره بعد با از ما بهترون میاد رستوران !
- من واسه کی قیافه گرفتم؟
- واسه روزبه گودرزی ! یادته از طرف اون ازت خواستگاری کردم؟
- که پارس کردم بهت ؟
تیام از تعبیر او قهقهه زد ؛ چشمش به در رستوران افتاد : بخشکی شانس ! ( به تکاپو افتاد) ببین من میرم پولشو حساب می کنم تو هم غذا رو بزار تو جعبه میریم بیرون ! زود بیای ها !

آیدا با عصبانیت در را باز کرد و نشست.
- چی شده ؟
- خلاف که نکرده بودیم ! اصلا کی بود ؟
- امیر کاظمی! می دونم خلاف نکردیم ولی صورت خوشی نداشت ، دوست ندارم پشت سرت تو دانشگاه حرف بزنن ، بچه ها فورا شایعه می سازن !
- راستشو بگو ! منو با ایمان دیدی به اون اراذل و اوباش چی گفتی ؟
- هیچی نگفتم ، ولی نمی دونی بچه ها چه جونورایی هستن ! همین دوستت ارکیده با ماشین فرهادی رفته بود ، فردا بچه ها کردنش تو بوق!
- اونکه شوهر خواهر ارکیده اس! سه شنبه هم عروسیشه ، منو هم دعوت کرده!
- میری ؟
- نمیدونم ، تو رو هم دعوت کرده!
آیدا زیر چشمی به تیام نگاه کرد .
- دستش درد نکنه ، لطف کرده ، می خوای ماشینو ببری؟
- تو نمیای ؟
- نه ، من چکاره ام؟
واقعا او چکاره بود ؟ همکلاسی ارکیده ؟ خوب چرا بقیه را دعوت نکرده بود ؟ نامزد آیدا ؟ این چه جور نامزدی بود ؟ رابطه ی او و آیدا هیچ تعریفی نداشت ! تیام ادامه ی حرفش را گرفت : بهتره خودم برسونمت ، از اونور دیروقت بشه بهتره تنها نیای!
دو سه ساعت در خیابانها چرخ خوردند و به خانه برگشتند. پدر ومادر تیام از قیافه ی آیدا که برق می زد راضی بودند.
آیدا که رفت لباسش را عوض کند تیام رو کرد به مادرش و من من کرد.
- چیه ؟
- سه شنبه می خواد بره عروسی!
- خوب بره ! ( با دقت به صورت تیام نگاه کرد و خندید) حسابی مرد خانواده شدی ها ! رفتی تو بحر مسئولیت ، می برمش بیرون لباس بخره ، خوبه؟
- قربونت برم !
- به خاطر تو نیست که ، اگه خودم فهمیده بودم می خواد بره ، بدون حرف تو هم می بردمش !
ولی آیدا زیر بار نرفت ، گفت از قبل لباس دارد و همان را می پوشد.

به ارکیده گفت که تیام نمی آید : انگار دوست نداره با من دیده بشه !
- دلش بخواد !
- نه ، موضوع این نیست ، میگه دوست نداره پشت سر من حرف بزنن!
- غیرتش درد میگیره ، آره؟
--------------------------------------------------------------------------------

نظرارو نمیبینمUndecided

[size=large][color=#800080]--------------------------------------------------------------------------------

روز سه شنبه مهمان خانه ی تکین بودند ، تیام و آیدا زودتر برگشتند که آیدا آماده شود و برود عروسی . تیام نشسته بود لب پنجره و با موبایلش بازی می کرد که آیدا از اتاقش بیرون دوید و به حمام رفت و سریع برگشت . تیام با دیدن لباس او رنگ از صورتش پرید . کلی با خودش کلنجار رفت ولی آخر چند ضربه به در اتاق زد .
- الان تموم میشه !
- یه دقه بیا !
آیدا لای در را باز کرد : بله؟
تیام گلویش را صاف کرد : عروسیشون مختلطه؟
- به گمونم ، چطور؟
- به نظرت لباست مناسبه؟

لباس آیدا آستین نداشت و با وجود اینکه موهایش را باز کرده و روی کمر ریخته بود باز هم کمی از کمرش لخت بود ، تیام به موهای عسلی و نرم آیدا نگاه می کرد و متوجه سرخ شدن گونه های آیدا – البته از عصبانیت – نشد : به تو ربطی داره ، آره؟
تیام دستپاچه شد : ببین ، من نمی خوام تو کارت دخالت کنم ، اصلا ، ولی خوب ، لباست ناجوره !
- هیچ عیبی نداره !
تیام نفس عمیقی کشید و عقب رفت : خودت بهتر می دونی !
بقیه ی جملاتش به صورت زمزمه بود ولی آیدا شنید : ایمان می زاشت با این لباس بری؟
آیدا در را محکم به هم کوبید.

ولی 5 دقیقه بعد که از اتاق بیرون آمد، یک کت و شلوار شیک مشکی و تاپ فیروزه ای پوشیده بود ، تیام راضی بود ولی حرفی نزد ، آیدا هم دست به سینه نشسته بود و بیرون را نگاه می کرد . وقتی رسیدند آیدا سریع پیاده شد : مرسی !
- ببین ، زنگ بزن بیام دنبالت !
- خودم یه جوری میام !
- زنگ بزن ، نزار کلامون بره تو هم!

توی اتاق ارکیده نشسته بود و ارکیده داشت موهایش را سنجاق می زد و غرغر ومی کرد : تو که هیچکار نکردی ، چرا زودتر نیومدی؟
آیدا موهایش را کنار زد : آره ، همین مونده بود که آرایش هم بکنم در اتاقو روم قفل می کرد و نمی زاشت بیام!
- کی ؟
- تیام دیگه !
- تو که می گفتی بی تفاوته ، کوره ، نمی فهمه!
- حالا که دید و غر زد و مجبور شدم لباسمو عوض کنم ، گفت ناجوره ! در ضمن تو هم درباره ی تیام درست صحبت کن!
- باشه حالا ، خدایا چقدر موهات قشنگه ، کاش کچل بشی!
- زهرمار !

ارکیده تمام شب را با او گذراند و تنهایش نگذاشت . کلی خوش گذشت ، تا جایی که آیدا ناگهان متوجه ساعت شد : 1 شد خدایا !
- خوب بشه ، مگه سیندرلایی؟
با دستپاچگی دنبال موبایلش گشت : باید زنگ بزنم بیاد دنبالم !
- خوب خودمون می بریمت !
آیدا ابروهایش را بالا برد : نمیشه ، گفت حتما خودش بیاد ، سلام ، ببخشید ، میای دنبالم ؟ آره باشه!
قطع کرد : طفلک خواب بود !
- به جهنم ، ما که نمی خوردیمت!
- حالا که چیزی نگفته ، باز بیچاره منتظر موند خودم زنگ بزنم هر کس دیگه بود تا حالا 10 بار زنگ زده بود.
- اصلا امشب اینجا می موندی !
- نه ، نمیزاره !
ارکیده دست هایش را به کمر زد : چیه ؟ حالا ازش حساب هم می بری؟
روسری اش را پیدا کرد و پوشید : نه بابا ، فرشته جون و عمو تورج راحتم میزارن ولی نمی خوام سواستفاده کنم ، می دونی که ایمان هم نمی زاشت بمونم! خیلی خوش گذشت عزیزم ، ایشالله عروسی خودت!
آرتین برادر ارکیده آمد : آیدا خانم اومدن دنبالتون !
ارکیده به طرف او برگشت : چطور ؟ به این زودی ؟مطمئنی آرتین؟
هردو سرک کشیدند بیرون ، ماشین تیام بود ، آیدا به سرعت گونه ی ارکیده را بوسید و با عجله به آرتین هم تبریک گفت و هرسه با هم بیرون رفتند . تیام با دیدن آنها پیاده شد ، با آرتین دست داد و به ارکیده تبریک گفت
ارکیده اخم کرد : انتظار داشتم بیاین آقای اندرزگو!
تیام از آن لبخند های دلپذیر منحصر به فردش زد : حالا انشاالله عروسی خودتون ! ( به آیدا نگاه کرد ) بریم ؟
ارکیده رو کرد به تیام : می موندین حالا !
آیدا با ملایمت خندید : نه دیگه الان خونوادگیه !
- خوب تو هم از خونواده ی ما !
تیام تکانی خورد و آیدا خندید : لطف داری ، عالی بود عزیزم ، باید برم . با اجازه تون آقای هاشمی!
تیام هم خداحافظی کرد و راه افتادند .
تیام ساکت بود و آیدا سر حرف را باز کرد : چه زود اومدی ؟ از اینجا تا خونه کلی راهه!
- خونه نبودم !
- خواب بودی که !
- چرت می زدم ، تو ماشین!
- نرفتی خونه؟
- نه دیگه ،با بهزاد رفتیم سینما ، بعدش فکر کردم برم خونه خوابم می بره ، تو به دردسر میفتی ، همینجور می چرخیدم!
- آخی ، خودت گفتی زنگ بزنم وگرنه ارکیده گفت بمونم خودشون می رسوننم!
- لطف دارن!
صدایش لحن خاصی داشت که آیدا سر در نمی آورد : فیلم چطور بود ؟
- خیلی مزخرف بود ، من که خوابم برد ، بهزاد هم که دید کلی بارش کرد ، از این عشق و عاشقی در پیتا بود.
آیدا با خنده گفت : از کجاش خوابت برد ؟
تیام هم لبخند زد : از تیتراژ اولش !
آیدا بلند خندید .
- خوش گذشت ، نه ؟
آیدا خمیازه ای کشید و به عقب تکیه داد : آره خیلی ، خانواده ی خیلی خوبین!
- تو رو هم که خیلی دوست دارن !
- آره ، من چند باری رفتم خونه اشون ، البته ایمان خوشش نمی اومد ، ولی من واسه تولد ارکیده و عقد همین خواهرش رفتم ! (با تاسف به لباسش نگاه کرد ) واسه عقدش هم کت وشلوار پوشیدم ، لعنتی!
- اینا که خیلی بهتر از اون لباس قبلیته ، قشنگتره!
این را ازصمیم قلب گفت و آیدا آهی کشید . بهتر نبود می گفت پوشیده تر ؟!
رو کرد به تیام : آخی فرشته جون اینا رو الان با سر و صدامون بیدار می کنیم!
- نیستن !
- کجان؟
- خونه ی تکین ! پریا حالش بد شده بود ، بردنش بیمارستان!
آیدا نگران شد : نکنه اتفاقی افتاده باشه؟
تیام زنگ زد و حال پریا را پرسید ، مثل اینکه بهتر بود ولی برای اطمینان بستری می ماند.
صبح که آیدا از خواب بیدار شد ، مادر تیام هنوز نیامده بود ، زنگ زد و گفت خانه ی تکین می ماند تا پریا برگردد ، آیدا هم رفت و برای خودشان غذا درست کرد . عمو تورج آن روز نهار خانه نمی آمد ، می ماند خودش و تیام ! ساعت 12 بود که تیام از خواب بیدار شد ، خواب آلود به آشپز خانه آمد : مامان نیومده ؟
- نه ، پریا بهتره ، ولی فرشته جون موند پیشش!
- من برم یه چیزی بگیرم واسه نهار!
- لازم نیس ، غذا داریم!
- از کجا ؟
- از آسمون ! خوب من درست کردم ( خندید) بم نمیاد؟
تیام گیج بود : نه ، چرا ... نمی دونم!
آیدا خندید : به قول ارکیده به من فقط پارس کردن میاد!
- نه ، ساز زدنم بت میاد ، راستی چرا دیگه نمی زنی ؟
اجزای صورت آیدا خشن شد : حوصله ندارم!
تیام جیم شد.

نهار خوردند و تیام کلی از دستپخت او تعریف کرد .
- خوب دیگه اینقدر نوشابه واسم باز نکن!
- نه ، آخه واقعا ...
- انتظارشو نداشتی ، آره می دونم ، امروز انتخاب واحده!
- آره یادمه !


روز قبل از شروع ترم جدید ، تیام او را به سینما برد.
- چرا سینما ؟ الان که خوابت می بره!
- اگه فیلمش خوب باشه که نمی خوابم !
پارسا هم با آنها بود ، آنقدر دوتایی پرت و پلا گفتند که آیدا هیچ از فیلم نفهمید و پشت سری هم چنان به آنها توپید که دمشان را روی کولشان گذاشتند و در رفتند . آیدا نشست صندلی عقب و شکوه کنان گفت : آخه شما دوتا که جنبه ی فیلم دیدن ندارین چرا میاین سینما ؟
- جنبه داریم ، ولی نه هر فیلمی ! چی بود این ؟ از ب بسم الله این دختره داشت گریه می کرد و دماغشو می کشید بالا ... شما نماینده ی خانما ، اگه شوهرتون همچین خیانتی بهتون بکنه چکار می کنین ؟
- می کشمش!
- پناه بر خدا ! چقدر قاطع !
هر دو بلند بلند خندیدند ، هر چقدر این مساله برای آیدا جدی بود ، برای آنها مضحک به نظر می رسید. تا آخر شب او را سوال پیچ کردند که با چه وسیله ای شوهرش را می کشد ؟!
پارسا داشت ادای خفه شدن را در می آورد که آیدا گفت : اسم پدرتون تو لیست انتخاب واحد بود!
پارسا پنچر شد : آره این ترم باهاش سیالات داریم ، باید همه ی واحدامو بزارم کنار بچسبم به سیالات!
تیام رو کرد به آیدا : جدی میگه ها ! مثل چی از پدرش می ترسه ! حتما ماکس سیالات میشه!
پارسا با اوقات تلخی گفت : هیچم اینطور نیست ، نمی دونم تو چه اعجوبه ای هستی ؟ بازم تو بالاترین نمره رو میاری!
- شرط ببندیم؟
- سر چی ؟
- هرکی باخت سرشو بتراشه !
هرسه خندیدند و پارسا به آیدا نگاه کرد : اگه این ماکس شد چی ؟
آیدا لبخند شومی زد : اونوقت هردوتون باید بتراشین!


دوباره ترم جدید و دانشگاه و فاصله گرفتن آنها از یکدیگر ...
تیام با دار و دسته ی خودش بود و آیدا هم با دوستانش ! درس های آن ترم کمی سخت تر بود ، تیام سر کلاس با همه ی حواسش گوش میداد و آیدا هم جزوه می نوشت ، بعد این دو را کنار هم استفاده می کردند.


آن روز کلاس که تمام شد ، آیدا بلافاصله کیفش را از روی میز برداشت : من رفتم !
شادی سرش را بلند کرد : چی ؟ قرار نبود بمونی ؟
ارکیده هم با سوال به او نگاه کرد ، آیدا من من کنان گفت : باید برم یه جایی ، یه چیزی بخرم !
یکی از دخترها از کنارشان گذشت و نگاهشان کرد ، آیدا به آن دو اشاره کرد و خودش از کلاس بیرون رفت . شادی و ارکیده هم به دنبال او آمدند و ارکیده پرسید : چی شده ؟
- هیچوقت از مرجان خوشم نیومد ، چرا باید از همه چی سر در بیاره ؟
شادی هم با عجله گفت : آره ، هفته ی پیش که ...
چشمش به ارکیده افتاد و ساکت شد .
- ما رو آوردی بیرون که بگی از مرجان خوشت نمیاد ؟
آیدا به نرده ها تکیه داد و گفت : نه ، میخوام برم بازار یه چیزی واسه این بگیرم !
شادی ریز خندید : منظورت از این نیوتنه ؟
آیدا با قیافه ای درهم تائید کرد .
- به چه مناسبت ؟
- تولدشه !
- خوب باشه ، به تو چه ؟
- مثل اینکه من تو خونه اشون زندگی می کنما !
ارکیده بی تفاوت بود : بازم فرقی نمی کنه ، دلیلی نداره تو کادو بگیری ، اصلا تو از کجا فهمیدی تولدشه ؟
آیدا ، تیام را از دور تماشا می کرد که با دوقلوها توی سالن با کیف پول پارسا بسکتبال بازی می کردند : از حرف های پریا و مامانش !
- خودشم اونجا بود ؟
تیام کیف را در به اصطلاح حلقه انداخت و آیدا جواب منفی داد : نه ، من اتفاقی شنیدم .
- پس به روی خودت نیار !
- ولی چرا ؟
- حس خوبی ندارم ، انگار قشنگ نیس ، یعنی اونا نمی دونن تو می دونی ، در ضمن خودتم خوب می دونی که نسبت تو فعلا تعریف نشده اس ، پس عجله ای برای کادو خریدن نداشته باش !
آیدا شانه هایش را بالا انداخت و قبول کرد . با این حال دستش در جیب مانتو به دور چیزی مشت شد . شاید یک روز آن را به تیام می داد ولی آن روز نه !


تیام با دوستانش از کلاس بیرون می آمد که چشمش به آیدا افتاد ، تنها نبود ، در فاصله ی کمی از او سروش فلاحت ایستاده بود و حرف می زد. گونه های آیدا گل انداخته بود و دستپاچه به نظر می رسید. تیام مات و مبهوت ایستاده بود که پارسا دستش را کشید : بریم!
- چکارش داره ؟
پارسا هشدار داد : به تو مربوط نیست!
آیدا تیام را دید که از جلویش گذشت آب دهانش خشک شده بود : لطف دارین شما، من فکرامو میکنم!

چند قدم بیشتر از سروش دور نشده بود که متوجه ویبر موبایلش شد ، خودش را به آن راه زد و رفت سر کلاس ، موبایلش را دزدکی نگاه کرد ؛ تیام بود !
خدایا چرا دلهره داشت؟ او که کاری نکرده بود ...
تیام و دوستانش با هم سر کلاس آمدند ، تیام هم به او نگاه کرد که داشت با شادی حرف می زد ، تیام با خودش درگیر بود ، نمی توانست تا بعد از ظهر صبر کند ، سروش با آیدا چکار داشت ؟ مشخص بود که مساله درسی نبود ، دلش می خواست گردن سروش را بشکند . درست در لحظه ای که تصمیم گرفت بلند شود و برود با آیدا حرف بزند ، دکتر بزرگمهر به کلاس آمد ، نا امید نشست ، حالا تا پایان کلاس باید صبر می کرد.
ولی آیدا نمی خواست این اتفاق در دانشگاه بیفتد ، نمی توانست رفتار تیام را پیش بینی کند ، تیام پسر خودداری بود ولی آیدا می دانست که او از سروش و رفتار خاصش متنفر است ، حتی دو سه بار که به او جزوه داده بود با اخم و تخم تیام رو به رو شده بود . خدا را شکر که نفهمیده بود که سروش شماره تلفنش را در جزوه ی او نوشته وگرنه دانشگاه را بر سر سروش خراب می کرد. یک باری که سروش خواسته بود او را برساند و آیدا زیر بار نرفت تیام کلی داد و بیداد کرد. حالا اگر می فهمید؟ نمی دانست چکار کند و هیچ از کلاس نمی فهمید، دکتر بزرگمهر مساله ای روی تخته نوشت و به تیام گفت آن را حل کند. بهتر از این امکان نداشت ، کیف پول و موبایلش را در آورد و در جیب مانتویش گذاشت ، رو کرد به شادی : من میرم خونه ! کیفمو باهات ببر ، باشه؟
- چرا کیفتو نمی بری؟
- نمی خوام بفهمه میرم خونه ، یادت نره ها!
از کلاس بیرون آمد وباعجله دوید.
تازه در تاکسی نشسته بود که پیامکی از ارکیده آمد : اونم رفت بیرون!
تیام قبل از او به خانه رسیده و در هال منتظر نشسته بود و متاسفانه به نظر نمی رسید غیر از آنها کسی در خانه باشد!
تیام با دیدن او بلند شد : خوب؟
رنگ از روی آیدا پرید ، این چرا اینقدر عصبانی بود ؟
تیام با بی صبری گفت : بگو ، منتظرم!
- منتظر چی ؟
- فلاحت چکارت داشت؟
آیدا طفره رفت : سوالش درسی بود.
این حرفش تیام را عصبانی کرد: از کی تا حالا آدم با سوال درسی سرخ و دستپاچه میشه؟
- خوب من همیشه با پسرا ...
تیام صدایش را بالا برد : به من دروغ نگو !
آیدا عصبانی شد: فکر می کنم به تو ربطی نداشته باشه!
وبه سمت پله ها رفت ، تیام هم دنبالش راه افتاد ، مصمم!
- ولی در این مورد اتفاقا به من مربوطه ! از همه چی که بگذریم ، برادرت تو رو به من سپرده!
- ولی برادرم منو تو دانشگاه نمی پایید ببینه همکلاسیام چی بم میگن!
تیام با خشم گفت : من از طرف روزبه یه پیشنهاد مودبانه دادم ، فقط نزدی تو گوشم. اونوقت این پسره تو جزوه ات شماره تلفن می نویسه به جای اینکه دهنشو سرویس کنی ...
- چطور جزوه ی منو دیدی؟
- دیدم که توش می نوشت پسره ی الدنگ!
هر دو نفس نفس می زدند ، تیام به آرامی تکرار کرد : فلاحت چکارت داشت ؟
- یه پیشنهاد مسخره داد ، منم می خوام از سر بازش کنم!
- مسخره بود؟ پس چرا گفتی فکر می کنی ؟
- نمی تونستم همون لحظه بگم حالم ازت بهم می خوره که!
- چطور در مورد روزبه تونستی ؟
- خیلی سنگشو به سینه می زنی ! چه خبره ؟ چی بهت داده؟
- همه اشون برن به درک ! از فردا به همه میگی نامزد داری!
- هیچم همچین کاری نمی کنم !
- چرا؟
- آخه مسخره اس !
- بگو نمی خوای ناامیدش کنی!
- این حرفتو نشنیده می گیرم ! من این حرفو نمی زنم چون دروغه!
هردو با عصبانیت به هم نگاه کردند آیدا آرامتر شد : تو چرا اینقدر بهم ریختی ؟ مگه چی شده؟
- من از این پسره خوشم نمیاد !
- منم خوشم نمیاد ، فردا هم بهش میگم ! تمام ، این همه جنگ ودعوا نداره ، تو زیادی حساسی ، نمی خواست منو بخوره که ...
- تو دست من امانتی !
این حرفش دوباره آیدا راعصبانی کرد : آره ولی خودم هم عقل وشعور دارم . لازم نیست تو به جام تصمیم بگیری ، انگار که رییس من هستی! واسه ی همه ی دخترا از این خبرا هست ، سر هیچکدومو نمی برن!
تیام برگشت : باشه ، ببخشید ، زیاده روی کردم!
آیدا حرفی نزد و از پله ها بالا رفت.
- خیالم راحت باشه ؟ که می پیچونیش؟
آیدا جوابش را نداد و به اتاقش رفت.

آیدا از سر شیطنت هم که شده جواب صریح منفی نداد و فقط گفت زود است و فعلا قصد ازدواج ندارد ، البته تیام نمی توانست جواب او را بشنود ولی از صورت بشاش سروش احساس رضایت نمی کرد. از آن فاصله به آیدا نگاه می کرد ، انگار سعی داشت به مغز آیدا نفوذ کند، هنوز استاد به کلاس نیامده بود ، به آیدا پیام داد : چی بش گفتی ؟
جواب این بود : نه !
- پس چرا اینقدر شنگوله ؟
جواب آیدا طول کشید : لابد پشیمون شده بوده!
تیام به او نگاه کرد ، ارکیده چیزی در گوشش گفت و او زیر خنده زد . صدای خنده اش آدم را جلب می کرد ، تیام در جایش جابه جا شد.


تیام با دوقلوها و پارسا در محوطه پرسه می زدند ، بر سر موضوعی بحث می کردند که متوجه سر و صدا شدند ، ورودی دانشگاه خیلی شلوغ شده بود ، آن ها به آن سمت رفتند که متین یکی از پسرهایی را که می آمد ، صدا زد : چه خبره علی ؟
علی شانه هایش را بالا انداخت : ماشین زده به یه دختر ... راستی انگار از بچه های شماس !
- از بچه های ما ؟
رنگ از روی تیام پرید ؛ نکند ؟ ! قبل از آنکه کسی حرفی بزند به طرف در ورودی دوید .
آنقدر شلوغ بود که نمی توانست هیچکس را ببیند ، به سختی خودش را جلو کشید ، در این بین پای چند نفر را لگد کرد و کلی فحش هم خورد . نفس نفس زنان خودش را جلو برد . داشتند مصدوم را از روی زمین بلند می کردند .
هرکاری کرد نتوانست جلوتر برود ، هیچکدام از دور و بری هایش دخترک را نشناخته بودند ، با ناامیدی تلاش کرد شماره ی آیدا را بگیرد که آن هم نشد ، داشت دیوانه میشد ، سعی کرد خودش را به آمبولانس نزدیک کند . آنقدر تقلا کرد تا رسید : ببخشید آقا می تونم ببینمش ؟
مرد اخمو به طرف او برگشت : می شناسیش ؟
- نمی دونم ، فکر می کنم !
- اگه نمی شناسیش ، نمیزارم !
- آخه تا ندیدم که نمی دونم می شناسمش یا نه !
- میگم نه !
- خواهش میکنم .
قبل از آنکه مرد جواب او را بدهد صدای گریه ی دختری را شنید : صورتش داغون شده بود .
تیام لرزان به طرف او برگشت : شما دیدینش ؟
دخترک هق هق کنان جواب مثبت داد .
- می دونین کی بود ؟
- اسمشو نمی دونم ولی فک کنم مکانیک می خونه ..
قلب تیام محکم به دیواره می کوبید ، اگر او باشد چه ؟!
سرش به دوران افتاده بود ، از دورها صدای دخترک را شنید که هنوز هق هق می کرد : چادرش از خون خیس شده بود طفلک !
چادر ؟ ولی آیدا که چادر نمی پوشید ، خون دوباره در رگ هایش دوید ، به سختی خودش را از جمعیت جدا کرد و نفس عمیقی کشید . خدایا شکرت ! ولی دلش گرفت ؛ به هر حال یک نفر تصادف کرده بود ...
چشمش به آیدا خورد که در شلوغی کنار دوستانش ایستاده بود ، با عصبانیت به طرف او رفت و صدایش زد ، آیدا رنگپریده و با چشمانی اشکبار به طرف او برگشت : تو اینجا چکار می کنی ؟
تیام از غیظ دندان هایش را روی هم فشرد : اومده بودم جنازه ی تو رو بردارم !
لب های آیدا لرزید و تیام با عصبانیت غرید : چطوردوستات که sms می زنن به آنی می فهمی و جواب میدی من که زنگ می زنم عین خیالت نیس ، انگار نه انگار !
اشک از چشم های آیدا جاری شد : اینجا جاش نیس !
- پس کجا جاشه ؟ می دونی چه حالی پیدا کردم ؟ اصلا شما چرا تا نیم ساعت بیکار میشین غیبتون می زنه ؟ نمی تونین مثل بقیه بشینین یه گوشه ؟
ارکیده با ناراحتی گفت : این به شما مربوط نیس آقای اندرزگو !
- تا زمانی که آیدا با شما می گرده به من مربوطه ! دفعه ی آخرت باشه که جواب نمیدی !
آیدا گوشیش را درآورد : اصلا زنگ نخورده !
ارکیده به طعنه گفت : دفعه ی آخرت باشه که موبایلت در دسترس نبوده ها !
تیام با رنجش گفت : اگه شما می دونستین من با چه حالی تا اینجا اومدم این حرفو نمی زدین ! دختر بیچاره له و لورده شده بود ، شما جای من بودین قبض روح نمی شدین ؟
آیدا به هق هق افتاد ، تیام که از ارکیده دلگیر بود رو به شادی که بهتزده و ساکت بود ، کرد : کمکش می کنین ؟
شادی دست آیدا را گرفت و به طرف نیمکت ها برد ، تیام ماند و ارکیده که تیام تازه متوجه رنگپریدگی او شد : می دونین کی بود ؟
ارکیده پلک زد و اشک از چشمش راه افتاد : آره ، تقوا بود .
- تقوا ؟
ارکیده به آرامی گفت : خانم توکلی !
و به طرف دوستانش رفت ، پاهای تیام سست شد ، او یکی از همکلاسی های خوب تیام بود . با ناراحتی به طرف آیدا و دوستانش رفت : می خوای ببرمت خونه ؟
آیدا با سر جواب منفی داد . تیام بی طاقت گفت : با این حالت میخوای بری سر کلاس ؟
باز هم جواب آیدا منفی بود .
- پس چی ؟
- نمی دونم !
و دوباره زار زد ، شادی هم دست انداخت دور شانه های او و هردو باهم گریه کردند .
بالاخره تیام با محبت و بعد توپ و تشر آنها را فرستاد سر کلاس و خودش هم که احساس می کرد یک ضربه ی بزرگ را از سر گذرانده مدتی توی حیاط روی نیمکت نشست .


آن روز ناگهان باران شدیدی گرفت. ارکیده ماشین نیاورده بود . آیدا وارکیده بیرون دانشگاه منتظر تاکسی بودند که بی ام و سروش جلوی پایشان نگه داشت. ارکیده بدش نمی آمد بروند ولی آیدا به شدت مخالف بود ، سعی می کرد با سردی سروش را رد کند که برود که ماشین تیام گذشت و کمی جلوتر به سرعت ترمز کرد و چراغ زد . پناه بر خدا ، این دیگر از آن کارها بود !!! آیدا داشت دیوانه می شد ، هیچکدام خیال کوتاه آمدن نداشتند و موبایل آیدا هم به صدادرآمده بود. در ثانیه تصمیم گرفت. خودش را به خدا سپرد ، در ماشین را باز کردند و نشستند، سروش با آنها حرف می زد ولی آیدا تمام حواسش به گوشیش بودکه زنگ می خورد. یکدفعه قطع شد و آیدا نفس راحتی کشید. هرچند واقعه به یک ساعت بعد موکول میشد.
خوشبختانه آیدا زودتر از ارکیده پیاده میشد و مجبور نبود با سروش تنها باشد.

[font=Courier]نظر میخوامcrying
رمان فقط به خاطر تو( خیلی قشنگه نخونید از کفتون رفته ها!)
رمان فقط به خاطر تو( خیلی قشنگه نخونید از کفتون رفته ها!)
پاسخ
 سپاس شده توسط pegah 13 ، n@jmeh


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان فقط به خاطر تو( خیلی قشنگه نخونید از کفتون رفته ها!) - kimia kimia1378 - 02-10-2013، 18:55

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان