02-10-2013، 18:37
(آخرین ویرایش در این ارسال: 02-10-2013، 18:43، توسط kimia kimia1378.)
- چرا نزاشتی با ماشین خودم بیام؟
- حالا مگه چی شده؟
- انگار که من 7 سالمه و روز اول مدرسه اس!
- خوب همینطوره دیگه!
تیام به او چشم غره رفت .
- تنها تفاوتش اینه که 18 سالته و به جای مدرسه داری میری دانشگاه!
- کمه؟
تکین خندید: خیلی هم زیاد نیست. تیام نفس عمیقی کشید.
-حالا اینقدر نحس نباش ( تیام شانه هایش را بالا انداخت ) والله ، از 7 ساله هم کمتری. خیالت راحت، دیگه بعد از این مجبور نیستی با من بیای . ولی چون می خواستم باهات حرف بزنم و تو هم هم مثل کش تنبون در میری ... بگذریم. ببین بچه...
تکین تا به دانشگاه برسندبه او چند اندرز برادرانه داد و قبل از اینکه به دانشگاه برسند، نگه داشت : اینا رو واسه خودت گفتم ، دیگه خود دانی. حالا گورتو گم کن!
- چرا؟ مگه تو نمی تونی ماشینتو ببری داخل؟
- چرا! ولی تو بهتره پررو نشی و مثل بقیه بری تو. تو دانشگاه تو دیگه برادر من نیستی!
- برادری که این حرفا رو نداره!
تکین مشت آرامی به شانه ی او زد : زحمتو کم کن!
تیام پیاده شد و با چشم ماشین تکین را تعقیب کرد ، انگار جانش در می رفت آن چار قدم را برود ، به زور راه افتاد .
قبلا به هوای تکین آنجا آمده بود و محیط زیاد برایش غریبه نبود. هرچند چهره ها با درخت های کنارش زیاد برایش تفاوت نداشت ، در حال و هوای خودش بود . موبایلش زنگ زد . بهزاد، پسر خاله اش بود که در شهرستان دانشگاه می رفت : کجایی گل پسر؟
غرید : دانشگاه !
- یه کم زود نیست؟ بالاخره بعد از دو هفته تصمیم گرفتی دانشگاه رو روشن کنی ؟
- تکین به زور آوردتم!
- همون واسه ات خوبه!
تا به سالن کلاس ها برسد ، بهزاد هم مثل تکین مخش را کار گرفت ولی این یکی با متلک و پرت و پلا !
- سر کلاس نمیری؟
- هنوز پیداش نکردم!
- برو بگرد ، ببین قیافه ی کدوم دانشجوها از همه پخمه تر و گلابی تره؟ همونا همکلاسیاتن!
تیام با اینکه چیزی نگفت با او موافق بود . بالاخره کلاس فیزیک را پیدا کرد ، یا اباالفضل ! چه جمعیتی ! پسرها سمت چپ نشسته بودند ، حوصله نداشت دنبال جای خالی بگردد ، همان اول نشست و جواب sms بهزاد را داد که پرسیده بود گلابی ها را پیدا کرده یا نه؟
خیلی ها هم بعد از او آمدند اما او سرش به کار خودش بود و فقط پاها را می دید ، بنابراین متوجه شد آخرین نفری که به کلاس آمد پایش شکسته ! سرش را بالا آورد و متوجه شد طرف با بلاتکلیفی به صندلی ها نگاه می کند فقط صندلی های آخر خالی بود و برای او رفتن با آن پاها مشکل !
تیام بلند شد : بیا بشین!
حتی منتظر جواب او نشد، رفت 5 ردیف عقبتر و بین دو پسر دیگر نشست ، هردو چنان اخمو و عصبانی بودند که تیام تنش بینشان را حس می کرد ، هنوز یک روز نگذشته بر سر چه دعوا کرده بودند؟ تا تکین به کلاس نیامده بود به یادش نیامد که با ضرب و زور همین آقا بعد از دو هفته پایش به کلاس باز شده !!!!!!!!
تکین بدون فوت وقت درسش را داد و چند تمرین داد . بعد دستمالی از جیبش در آورد ، صندلی را دستمال کشید ، نشست و شروع به حضور و غیاب کرد ! تیام نفس عمیقی کشید : بسم الله....
زود با او رسید : اندرزگو !
تیام با بی میلی دستش را بالا گرفت و تکین به دقت به او نگاه کرد : می زاشتی ترم آینده می اومدی!
کلاس ترکید و تیام غرولند کرد ، تکین رفت سراغ بقیه ! یکی دوتا از دخترها برگشتند و او را نگاه کردند ، لابد فقط آنها متوجه یکی بودن فامیل او و استاد و شاید حتی شباهت ظاهریشان شده بودند . شانه هایش را بالا انداخت . پسرها که اصلا در باغ نبودند مخصوصا اینهایی که او بینشان نشسته بود . یکیشان داشت با موبایل سودوکو بازی می کرد و دیگری داشت دل و روده ی دسته کلید فانتزی اش را در می آورد و تیام با بی میلی به صدای تکین گوش داد، جای مامان خالی که پسر ارشدش را اینطور ببیند !
تکین اسم دیگری را هم با تامل خواند : بزرگمهر !
پسری که تیام جایش را به او داده بود دستش را بلند کرد ، تکین به پای گچ گرفته ی او نگاه کرد : متوجهم !
بقیه را سرسری خواند و تیام می دانست که او چنان حافظه ای دارد که همه ی این قوم گلابی را به قیافه و فامیل بشناسد. متوجه لبخند تکین شد که اسمی را خواند : رضایی!
هر دو پسری که تیام بینشان نشسته بود دستشان را بالا بردند، تکین خندید : مگه اینکه بین شما دوتا جدایی بیفته این کلاس ساکت باشه! هردو غرولند کردند و تکین ادامه داد
تیام به آندو نگاه کرد : برادرین؟
یکیشان با جدیت گفت : نه دختر عموییم!
تیام هوم ناخوشایندی گفت و همان پسر به تیام گفت : میشه به این قزمیت بگی سوییچ رو بده به من؟
- چرا خودت نمیگی ؟
- بگو دیگه ، نمیمیری!
تیام به آن یکی گفت : دختر عموت میگه سوییچو بده بهش !
- بگو به همین خیال باشه !
تیام به دیگری نگاه کرد و او گفت : بگو به زبون خوش بده !
- برو بابا ! مگه من پستچی ام؟ خودت بگو !
به عقب تکیه داد و به آندو نگاه کرد که چشم هایشان شعله می کشید .
– هی ، شما دوتا چتونه؟ مگه به خون هم تشنه این ؟
هردو به او نگاه کردند که با چشم های بی حوصله آنها را نگاه می کرد : بی خیال بابا !
- تو تا حالا کجا بودی ؟
تیام شانه هایش را بالا انداخت : خونه مون !
- چی می خونی ؟
- مکانیک !
- مثل ما !
دست چپی تیام غرید : آره !
- تو راضی نیستی ؟
- نه ، ما شیر یا خط انداختیم این قزمیت برد !
تیام گیج شد : خوب مجبور نبودین مثل هم انتخاب کنین !
- مجبور نبودیم ؟ دیوونه شدی ؟
تیام سردرگم شده بود و بحث را عوض کرد : من الان کارگاه دارم ، شما چی؟
- ماهم !
هرسه با هم به کارگاه رفتند ، اسم رضایی ها "معین" و "متین " بود ، جانشان به جان هم بسته بود ولی آبشان به یک جو نمی رفت ، مدام به سر و کول هم می پریدند و تیام را دیوانه کردند .
آن پسر پاشکسته هم در کارگاه بود که با دیدن تیام به طرفش آمد : دمت گرم پسر!
تیام غرغر کرد : کاری نکردم !
پسر دستش را به طرف او دراز کرد : پارسا بزرگمهر!
متین چشمهایش را تنگ کرد : تو پسر دکتر بزرگمهری ، صبح با اون اومدی!
پارسا با دقت به متین نگاه کرد : بابارو از کجا می شناسی ؟ مگه ترم اولی نیستین ؟
نیش معین باز شد : فکر کردی ما تو این دوهفته بیکار بودیم و ول می گشتیم ؟ آمار می گرفتیم ! ( به صورت پر از خراش او اشاره کرد ) گرگ بهت حمله کرده؟
پارسا خندید : تصادف کردم ( لبخند پررنگی زد) روزی که نتیجه دانشگاه رو زدن!
- از ذوق کوبیدی به دیوار؟
استاد آمد و پارسا جواب معین را نداد !
آنها یک گروه شدند و شروع کردند . دوقلوها تیز و فرز بودند و پارسا دقیق.... و تیام بی توجه و بی حوصله !
متین با آرنج به پهلویش زد : تورو به زور فرستادن دانشگاه ؟
تیام دندان هایش را به هم فشرد و به یاد تکین افتاد : همچین!
معین قهقهه زد : لابد از ترس شوهر اومده دانشگاه ! راستشو بگو !
هرسه خندیدند و تیام غرید : نمکدون !
کلاس که تمام شد چهارنفری به محوطه ی دانشگاه برگشتند . دوقلوها به تریا رفتند و تیام و پارسا جلوی تریا روی نیمکتی نشستند . پارسا به ساعتش نگاه کرد ، اطرافش را کاوید وخندید : چه به موقع !
تیام هم به آن طرف نگاه کرد و ابروهایش بالا رفت ؛ یک دختر بود ، در جایش نیمخیز شد : من برم !
پارسا اورا نگه داشت : سلام پریا !
تیام جلوی او بلند شد ، گذشته از هر نسبتی که با پارسا داشت ، خانم و باوقار بود و تیام را وادار به احترام کرد : سلام !
- سلام ، حال شما؟
به نظر از آنها بزرگتر می آمد ، قیافه ی دلنشین و ملوسی داشت . تیام جواب او را داد وساکت ماند . پارسا با چشم های شوخ و جوانش به اونگاه کرد : پریا ایشون همکلاسیمه ، آقای اندرزگو ، تیام ! پریا خواهر منه ، ارشد عمران می خونه !
پریا با دقت اورا برانداز کرد : پس شما باید برادر دکتر اندرزگو باشین ، آره؟
تیام با بدخلقی تایید کرد ، پریا لبخند زد و به طرف پارسا برگشت : من یه کار کوچولو دارم ! منتظرم می مونی ؟
- مجبورم ، نه؟
- می خواستی شیطنت نکنی ! امروز که مشکلی نداشتی ؟
پارسا اصولا مشکلی نداشت .
– نیم ساعت دیگه میام . خوشحال شدم آقای اندرزگو !
تیام دوباره بلند شد .
- پس استاد فیزیک ، برادرته ! نگفتی !
- عجله ای نبود !
- با ما میای؟
تیام با استفهام به او نگاه کرد .
– که ببریمت خونه؟
- نه ، ممنون !
- تا پام خوب بشه باید طفیلی پریا و بابا باشم!
دوقلوها با نوشابه برگشتند و بعد هم تیام را با اصرار با خودشان بردند ، به همین زودی متین فهمیده بود : تورو باید واسه هر کاری مجبور کرد !
تکین برای نهار به خانه آمد : هر چقدر منتظر شدم نیومدی ، با تاکسی اومدی ؟
- نه ، با بچه ها !
تکین ول کن نبود : با کی ؟
- دوقلوهای رضایی !
مادر دیس برنج راروی میز گذاشت : دو قلو ؟ چه جالب !
هردو با هم گفتند : اصلا شبیه نیستند !
پدر هم آمد سر میز : دانشگاه چطور بود تیام؟
تیام به بشقابش مشغول شد : مزخرف !
هرسه با ناراحتی به هم نگاه کردند ! فردا صبح دیگر تکین اورا نبرد . با ماشین خودش رفت . با این حال جیم نشد . می دانست که هنوز هوایش را دارند.
وقتی به پارکینگ دانشجوها رسید ، دوقلوها تازه رسیده بودند و داشتند با ماشین دیگری سر جای پارک کل کل می کردند . تیام خودش را قاطی نکرد و منتظر ماند تا آنها به این طرف بیایند بالاخره جست و خیز کنان آمدند .
- حوصله دارین ها !
- باید بهشون نشون بدیم تو کلاس کی رییسه ! فکرنکنه پپه هستیم !
تیام با سوال به اونگاه کرد .
– یکی از دختر های کلاس بود ، نشناختی؟
تیام شکلکی شبیه لبخند در آورد : من فقط شما و پارسا رو می شناسم!
از نظر دوقلوها این اصلا درست نبود و تا قبل از شروع کلاس مسئولیت سنگین معرفی همکلاسی ها به او را تقبل کردند که با شلوغ کاری هردو ، تیام هیچ کس را نشناخت.
آن روز پارسا را از آویزانی پدر وخواهرش نجات داد و به خانه برد .
– گچ پاتو کی باز میکنی ؟
- یه ماهه دیگه!
- پس حالا حالاها سرویس داری!
- فکر نمی کنم بعد هم ماشین بهم بدن!
- چرا؟
- تنبیه!
تیام به او نگاه کرد و پارسا خندید : من عمدا تصادف کردم!
باز هم تیام متوجه نشده بود !
- شهرستان قبول شدم ، بابا می تونست منو بیاره اینجا – میدونی که – ولی قبول نمی کرد . منم می خواستم مجبورش کنم قبول کنه بالاخره با اون تصادف راضی شد ، حسابی داغون شده بودم مامانم می گفت اگه برم شهرستان کی بهم می رسه ؟ کی مثل الان منو می بره و میاره ؟ خندید .
- دیوونه ! خوب یه کم بیشتر زحمت می کشیدی تهران قبول بشی !
- چه کاریه؟ بابا دوست نداشت از امتیازش استفاده کنه ، پریا هم خودش اینجا قبول شد ولی من زورم می اومد . فقط به اندازه ای خوندم که دولتی قبول بشم . با اینکه به قول تو خودم هم می تونستم رتبه اینجا رو بیارم . با این وجود وقتی یه شهر دور ، یه رشته ی مزخرف – همه اینا برنامه بود- قبول شدم بازم بابا اعتنا نکرد . منم از حرصم ... (باصدای بلند خندید)
تیام سرش را تکان داد : اگه جای بابات بودم می بردمت تیمارستان!
پارسا گفت : هنوز هم از دستم عصبانیه !
یک هفته دیگر هم گذشت و او به دانشگاه رفتن ادامه داد ، پدر و مادرش و تکین امیدوار شده بودند اما این کارها فقط تا زمانی بود که آبها از آسیاب بیفتد .
آن روز باز هم دوقلوها برزخ بودند ، وقتی تیام مثل همیشه به سمت ردیف دوم رفت جای خالی بین آنها را دید : باز چه خبره ؟
متین نفس عمیقی کشید : از این گاگول بپرس !
تیام به معین نگاه کرد و چون او جوابی نداد ، متین خودش ادامه داد : دیروز ماشین این دختره ، هاشمی رو پنچر کرد تا مجبورش کنه با ما بیاد ، اونم حسابی سنگ رو یخمون کرد .
تیام با تعجب به معین نگاه کرد و معین غرید : دارم براش ، فکر کرده کیه؟
تیام به طرف متین برگشت : کدومشونه؟
- خیلی با حالی بابا ! یه هفته نیست بهت معرفیش کردم!
- اون همه آدم چطور یادم بمونه؟
- ولی این با بقیه فرق داره ، خیلی خاطرخواه داره ، همه رو هم کنف کرده!
باز هم فایده ای به حال تیام نداشت !
- ببین اونی که ردیف اول ، وسط نشسته !
تیام سرسری به اون نگاه کرد : خوب ، چه فرقی با بقیه داره؟
- بابا ایوالله ! تو واقعا چشات می بینه ؟ خوب خیلی خوشگله !
این بار با دقت بیشتری نگاه کرد ، قیافه ی قشنگی داشت ، ولی کم هم آرایش نکرده بود . پشت چشم هایش را سایه ی سبز زده بود . رنگ مانتویش ... اندام ظریفی داشت و توجه را جلب می کرد ...
تیام به طرف متین چرخید : انگار اومده عروسی ! حالتونو گرفت ؟
- اساسی!
تیام رو کرد به معین : خجالت داره بابا این چکاری بود کردی؟
- می خواستم حال فرزینو بگیرم ، ولی....
– حال خودتو کرد تو قوطی! حقته! ولی چه ربطی داره به فرزین؟
معین حرفی نزد و متین جوابش را داد : میگم تو به کل تو هپروتی ، نه؟ از دور و برت هیچی نمی دونی!
تیام شانه اش را بالا انداخت و لبخند کجی زد و متین ادامه داد: نه ، هپلی نیستی فقط به اطرافت توجه نداری ! برات مهم نیست دور وبرت چه خبره !
- تقریبا !
- خوب ببین فرزین حسابی رفته تو نخ این دختره ، حسابی ها ! کلی به التماس افتاده ، دختره هم کم از خجالتش در نیومده ولی خوب انگار فرزین این چیزا حالیش نیس !
تیام خندید : خاک بر سرش ! آخه آدم عاقل به خاطر یه دختر خودشو کوچیک می کنه؟ باید غرورتو حفظ کنی!
- این کاریه که تو می کنی ، نه؟ واسه همین قیافه می گیری؟
تیام دندان هایش را بهم فشرد: من دلبری نمیکنم !
در جایش نیمخیز شد .متین دستش را گرفت : بشین بابا ، شوخی سرش نمیشه !آن روز پارسا نیامد و معین هم حسابی غرق طرح نقشه ای بود تا حال آن دختر را بگیرد . تیام با آرنج به پهلویش زد: بابا تقصیر تو بوده، تو ماشین اونو پنچر کردی ، طلبکار هم هستی؟
آنتراکت بود و به جز آن سه نفر، چند نفر دیگر هم در کلاس بودند از جمله همین خانم هاشمی . تیام داشت روی جزوه اش خط خطی می کرد که متین بازویش را کشید: اونجارو!
تیام سرش را بلند کرد و فرزین را دید که رفته بود جلو و با آن دختر حرف میزد . آخر سر هم چیزی گرفت و آمد .
– خاک بر سر بی لیاقتش ! حتما باید از این دختره جزوه بگیره؟
- پس از کی بگیره ؟ عاشق چشم و ابروی تو که نشده ! البته بد هم نیستی تیام !
- خفه شو !
از فرزین خوشش نمی آمد ، به نظرش جلف و بی خاصیت بود . به دخترک نگاه کرد . حالا که کلاس خلوت بود راحت تر می توانست او را ببیند . خوش لباس بود و البته زیبا ! ولی به نظر تیام خود نما بود ! به نظر او کرم از خود درخت بود ، هرچند که فکرش را بلند به زبان نیاورد!
یکماهی به همین ترتیب گذشت. مثل بچه ی آدم سرش را پایین می انداخت و می رفت دانشگاه ، اما بر خلاف تصور خانواده اش ، هنوز فراموش نکرده بود ، فقط منتظر فرصت مناسب بود.
حالا همه ی همکلاسی هایش را به قیافه می شناخت . ولی فامیل بعضی ها – به خصوص دخترها- را نمی دانست . در صورتی که دو قلو ها علاوه بر بچه های ورودی خودشان شروع به آنالیز سال بالایی ها کرده بودند !
آن روز تکین ، بدون اطلاع کوییز گرفت . تیام ردیف جلو و نزدیک به دخترها نشسته بود . داشت می نوشت که متوجه اتفاقی در کنارش شد ، خانم هاشمی در صندلی نزدیک به او نشسته بود ، دختری که کنارش بود کاغذی را دراز کرد که او نتوانست بگیرد ، چرخید و جلوی پای تیام بر زمین افتاد . تکین با چند گام بلند خودش را به او رساند ولی تیام کاغذ را برداشته بود .
– این چیه ؟
تیام برگه را دور از دست تکین به طرف خانم هاشمی گرفت : چکنویس ایشون بود .
تکین با سوءظن به آنها نگاه کرد ، کار تیام که نبود ، ولی قیافه ی آن دو دختر بدجور خجالت زده بود .
تیام حواسش را پرت کرد : بفرمایید استاد!
تکین برگه را گرفت ، همان موقع صحیح کرد و نمره داد . تیام که از درست بودن جوابش مطمئن بود از کلاس بیرون رفت .
چند دقیقه بعد پارسا و دوقلوها هم بیرون آمدند .
متین با دیدن او سوت زد : عجب داداش عتیقه ای داری ! این چه کاری بود؟
تیام با مشت به شانه اش زد : درباره ی برادر من ...
– ببخشید آقای اندرزگو !
تیام برگشت و خانم هاشمی و همکار تقلبش را دید ، امروز سایه ی سبز نزده بود ، سایه اش آبی بود ...
- بله ؟
هاشمی با اعتماد به نفس گفت : ممنون که لومون ندادین !
دختر دیگر سرش را پایین انداخته بود،
تیام یک لبخند خشک و خالی هم نزد : کاری نکردم !
معین خودش را قاطی کرد : خانم شما که بلد نیستین تقلب کنین ، وقتتونو هدر ندین !
طرف حتی نگاه هم نکرد : کسی نظر شما رو نپرسید ! در هر حال باید از شما تشکر می کردم .
دست دختر همراهش را کشید : بریم آیدا !
ولی تیام پیشدستی کرد : یه لحظه وایسین ! ( هردو برگشتند) دفه ی دیگه نه تنها این کارو نمی کنم بلکه خودم به استاد میگم (رو کرد به آیدا) اگر جدی می گرفت هردوتونو می انداخت ، ککش هم نمی گزه ! من می شناسمش !
هاشمی پوزخند زد : نکنه قبلا انداختدت؟
آیدا دستش را کشید : ارکیده !
و تیام نفسش را بیرون داد : نخیر، برادرمه !
رنگ از روی ارکیده پرید . دستش را از دست آیدا بیرون آورد و رفت .
آیدا چند لحظه ای ایستاد ، بدون اینکه به آن چهار نفر نگاه کند ، « ببخشید »ی گفت و رفت.
موقع شام تکین به او نگاه کرد : چرا روی تقلب اون دختر سرپوش گذاشتی؟
تیام جوابش را نداد ، مادرش هم به طرف تیام برگشت : چرا تیام؟
- چون به نظرم به هرکس باید یه فرصت داد . کوییزبود ، کنکور که نبود !
تکین دست به سینه نشست : حیف که رستم پور نمره ی کامل گرفته وگرنه سر کلاس به روشون می آوردم !
تیام با خونسردی گفت : اینجوری فقط منو خراب می کردی!
- چرا ؟
- چون فهمیدن برادریم ! بعد فکر می کنن سر کلاس جنتلمن بازی در آوردم و تو خونه به تو لوشون دادم !
تکین دیگر حرفی نزد. برگه ها را که داد ، نطقش شروع شد : خجالت داره ، توی یه کلاس 54 نفری واسه یه کوییز ساده فقط 2 نفر نمره ی کامل گرفتن .
یکی از پشت گفت : استاد غافلگیر شدیم !
- آقای کریمی از حالا میگم هفته ی آخر آبان امتحان میان ترم داریم که بعد نگین غافلگیر شدین ! نماینده ی کلاستون کیه ؟
همه به هم نگاه کردند و حرفی نزدند . تکین به ساعتش نگاه کرد : نماینده تونو انتخاب کنین بعد با هم هماهنگ کنین که امتحانو کی بزاریم ، خبرم کنین !
تکین که رفت ، پارسا برگه ی تیام را نگاه کرد بعد با کف دست به پشت گردنش زد : خاک بر سرت ! کامل شدی؟
متین هم سرک کشید : این خبر داشته کوییز داریم!
تیام پوزخند زد و معین گفت : نه که ما اگه خبرم داشتیم فرق می کرد!
- دیگه کی کامل شده؟
تیام به بغل دستی ارکیده نگاه کرد که سرش را پایین انداخته بود ، چیزی نگفت ، در هر صورت فامیلش را هم فراموش کرده بود !!!!!
یکی از خود شیرین های کلاس بلند شد : من نماینده میشم!
متین زیر لب گفت : از فرداس که به بهونه نمایندگی بچسبه به دخترا !
بعد صدایش را بلند کرد : تو از طرف خودت هم نمی تونی حرف بزنی چه برسه به کلاس!
- نکنه خودت داوطلبی؟
- من غلط بکنم ! من به اندرزگو رای میدم!
دود ازسر تیام بلند شد : هی ، از خودت مایه بزار!
ولی تا تیام به خود بیاید ، نصف کلاس به او رای داده بودند . تیام خواست اعتراض کند که پارسا او را نشاند : بابا مگه میخوای چکار کنی که کلاس میزاری؟
- کلاس چیه ؟ من حوصله ندارم!
- تو نماینده بشو ! کارا با من!
- پس چرا خودت داوطلب نمیشی؟
- می بینی که تو بیشتر رای آوردی!
با پنبه سر تیام را بریدند و از فردا هزار بهانه او را به حرف می گرفتند . پدر تیام در آمد تا یک روز را برای امتحان فیزیک تعیین کرد !
پارسا و دوقلوها تریا را از شیطنت روی سرشان گذاشته بودند که تیام هم پیش آنها آمد ، عصبی بود و بس که به موهایش چنگ زده بود ، پف کرده بودند!
- چی شده انیشتین ؟
- دیوانه ام کردند ، پدرمو در آوردند ، ای دختره فرهی اومده میگه (صدای دخترک را به خوبی تقلید کرد) اون روز که شما تاریخ امتحان گذاشتین تولد دختر خالمه ، میگم ما صبح امتحان داریم ، چپ چپ نگام میکنه میگه وا نازی جون ناراحت میشه ، باید از صبح برم پیشش ، الهی تولد آخر نازی باشه !
معین لبش را گزید و سینی را به طرف او هل داد : گناه داره نازی جون ، دلت میاد؟
هر چهارتا خندیدند ، تیام ساندویچش را برداشت و لگدی به پای متین زد : این آشیه که تو برام پختی ها !
پارسا قهقهه زد : تا باشه از این آشا، مگه بد می گذره؟
- تو رو خدا کی خوشش میاد؟ ای خانم ایش ایشیان سه ساعت منو جلوی عالم و آدم یه لنگه پا نگه داشته تا برام از خواسته ها و تمایلات نازی جون حرف بزنه!
متین چشمک زد : حسنش این بوده که نطقت باز شده ، قبلا به زور دو کلمه جواب می دادی! تازه فرهی خیلی چیز خوبیه ! اسم کوچیکش چی بود ؟
معین سوت زد : پرستو !
- آه ، پرستوی قلب من...
باقیش برای مسخرگی آنها بود ، تیام نگفت که فرهی او را هم برای تولد نازی جون دعوت کرده ، اگر می گفت خوراک 4 سال شوخی دوقلوها در می آمد.
علیرغم کم حرفی تیام دوستان زیادی پیدا کرده بود ، همه ی بچه ها را به فامیل می شناخت و آنها هم دیگر او را شناخته بودند ، هر کس در هر مسئله ای مشکل داشت به سراغ او می آمد . با پسرها مشکلی نداشت ولی از دخترها خوشش نمی آمد ، رستم پور هم درسش به خوبی او بود ، چرا از او نمی پرسیدند؟
رستم پور همیشه با ارکیده و یکی از دختر های خوابگاهی بود ، معین می گفت خوزستانی است و فامیلش بهرامی . این سه نفر هیچوقت از او سوال درسی نپرسیده بودند ، به همین دلیل تیام آنها را بیشتر از بقیه دوست داشت ...
نه اینکه از جواب دادن به سوال آنها ناراحت شده باشد ولی وقتی یکی مثل حمیدی که ناخن هایش را لاک براق صورتی زده بود و با النگوهای رنگ رنگیش جزوه را جلوی صورت او تکان میداد و با بی مزه ترین لحن ممکن حرف میزد ، تیام به سختی جلوی خودش را می گرفت تا جزوه را محکم به سر او نکوبد ... تکین به دلیل جوانیش ، با خیلی از دانشجوها روابط صمیمانه ای داشت و تیام در رفت و آمدهایش به دفتر او با چند نفری آشنا شده بود . از جمله امیر حسین مقامی که بسیار فعال و پر جنب و جوش بود و یک لحظه آرام نمی گرفت . آن روز در راهرو به امیر حسین برخورده و او با زرنگی از تیام قول گرفت برای جشن 16 آذر با آنها همکاری کند ، قول تیام را که گرفت و خیالش راحت شد گفت : از بچه های کلاستون بپرس ببین کی اهل موسیقیه و چه سازی می زنه؟
حرف زدنش با امیر حسین او را معطل کرد و دیر به کلاس رسید و مجبور شد تمرینی که استاد روی تخته نوشته بود حل کند.
کلاس که تمام شد ، از بچه ها خواست بمانند و بنا به وظیفه حرف آمیر حسین را تکرار کرد . دو قلوها حرف او را توی هوا گرفتند و با لودگی مشغول آواز خواندن شدند درحالیکه بین پسرها بحث صدا مطرح بود ، تیام با بی میلی رو به دختر ها کرد : شما چی خانما؟
حمیدی داشت با عشوه برای او توضیح می داد به چه سازی مسلط است که تیام صدای ارکیده را شنید : تو مگه ویلن نمی زنی ؟
- چرا ، ولی تا حالا تو هیچ برنامه ای شرکت نکردم ، از پسش برنمیام!
صدای آیدا بود و صدای بهرامی را هم شنید : بیا امتحان می کنیم ( و قبل از آنکه آیدا حرفی بزند او را صدا زد) آقای اندرزگو !
تیام از شر حمیدی خلاص شد : بله؟
- من و خانم رستم پور هستیم ( با سوال به او نگاه کرد) به شما باید بگیم ؟
- راستش نه ، آقای مقامی رو می شناسین ؟ سال سوم عمران ؟
بهرامی به علامت منفی سر تکان داد و تیام پرسید : الان وقت دارین ؟
مثل اینکه هردو بیکار بودند . تیام شماره ی امیر حسین را گرفت .
چون بین دختر ها کس دیگری داوطلب نشد – حتی حمیدی با آن همه تسلطی که از آن دم میزد – تیام آن دو را پیش امیرحسین برد .رستم پور ویلن می زد و بهرامی گیتار . امیر حسین اسم ان دو را یادداشت کرد : البته کسای دیگه ای هم هستن ، باید تست بدین ، قبوله ؟
بهرامی از طرف هر دو جواب مثبت داد و امیر حسین گفت : پس من هفته ی آینده یه وقت تعیین می کنم ، آقای اندرزگو بهتون خبر میده ! تو چه سازی می زنی تیام؟
تیام پوزخند زد : ساز دهنی !
با همه ی مسخرگی پارسا واقعا صدای خوبی داشت و تیام او را با امیر حسین آشنا کرد ، آن چند روز برای هماهنگی تیام آنقدر درگیر بود که مادرش هم متوجه شد ، در حالیکه چشم هایش برق می زد گفت : انگار حسابی مشغول دانشگاه شدی ، آره ؟
تیام ناگهان با خشونت به طرف او برگشت : گیرم انداختن وگرنه من هنوز یادم نرفته ، بالاخره شما هم راضی میشین ! باید راضی بشین !
آن روز تیام به بهرامی روز تست را خبر داد و بالاخره از شر هماهنگی خلاص شد بقیه اش با امیر حسین بود .
پارسا که به سالن رفت او هم برای نهار به تریا رفت . دو قلو ها کنار یکی از بچه های کلاس نشسته بودند و حرف می زدند ، تیام هم نشست و مشغول غذایش شد . کامیار که قیافه اش داد می زد از آنها بزرگتر است داشت توضیح میداد سربازی رفته ، چند سالی هم کار کرده بعد آمده دانشگاه!
تیام با حسرت گفت : خوش به حالت!
هر سه با تعجب به او نگاه کردند و او توضیح داد : چون سربازی رفتی!
متین پشت دستش را روی پیشانی او گذاشت و بلافاصله کنار کشید : تو تب می سوزه ، هذیون میگه !
کامیار به او نگاه کرد : منظورت چیه ؟
- پدر و مادرم نزاشتن برم سربازی ، خودشونم بم پول نمیدن!
- انگار واقعا هذیون میگی !
- برای اینکه از ایران خارج بشی باید کارت پایان خدمت داشته باشی یا برای وثیقه پول بزاری که من هیچکدومشو ندارم !
- تو می خوای از ایران بری ؟
لقمه اش را قورت داد : آره ولی خانواده ام راضی نیستن!
معین یادش افتاد که او روزهای اول چقدر دمغ بود : پس نمی خواستی بیای دانشگاه و به زور فرستادنت !
تیام با سر تایید کرد : فکر می کردن اینطوری موندنی میشم!
- چرا دانشگاه نمی خواستی بیای ؟
- من که نمی تونم تمومش کنم چرا الکی وقتمو هدر بدم ؟
- فعلا که نه پول داری نه سربازی رفتی!
- قراره توحید برام پول و دعوتنامه بفرسته!
- توحید ؟
- برادرمه ، بعد از لیسانس از یه دانشگاه تو انگلیس پذیرش گرفت و رفت ، الان 2 ساله ،
کار هم میکنه ، قراره اون برام پول بفرسته !
- پس تو اولی نیستی !
- نه ، به همین خاطر هم نمی زارن ، فکر می کردن توحید درسشو ادامه میده و میاد ! ولی اون گفته دیگه نمیاد و مامان و بابا میترسن ...
- که تو هم بری حاجی حاجی مکه !
تیام با سر تایید کرد .
پارسا برای کلاس آمد . متین از او پرسید : چطور بود ؟
- خوب بود ، قرار شد از 4 تا یکی رو من بخونم !
صورتش برق میزد ، تیام خندید و تبریک گفت .
- اون محشر بود .
- کی ؟
- این دختره رستم پور ! فوق العاده میزد ، یه راست قبول شد ، بی حرف ! بهرامی هم قبول شد ، البته 3 نفر گیتار می زنن ! یکی از سال بالایی ها پیانو می زنه ، گودرزی ، مثل اینکه صنایع می خونه ! می شناسیش ؟
- روزبه ؟ آره ، دوست امیر حسین !
- اون تست نداد ، برای پیانو فقط اون بود . وقتی رستم پور زد اون کلی تشوبقش کرد مثل اینکه خیلی اهل موسیقیه !
تیام با بی تفاوتی به رستم پور نگاه کرد ، باز هم سرش پایین بود ، مثل همیشه مانتوی کتان کوتاه ، جین کم رنگ و کفش اسپرت پوشیده بود ، در یک کلمه ساده بود . ارکیده حرفی زد و آیدا سرش را بالا آورد ، صورتش سفید و بیضی بود ، با چشم های مورب و موهایی که به عسلی می زد و همیشه از جلوی مقنعه بیرون زده بود و علیرغم تلاش او باز هم بیرون می پریدند ! همیشه با ارکیده و شادی بهرامی بود و در کنار تجمل و زرق و برق آنها به خصوص ارکیده ، اصلا به چشم نمی آمد . سرش را برگرداند و چند ثانیه بعد او را فراموش کرده بود .
روز سه شنبه که به دانشگاه رفت دو قلوها مثل اسفند روی آتش بودند .
– چی شده ؟
- اون دیروز با ماشین فرمند رفته !
تیام با عدم درک به او خیره شد و متین بی طاقت ادامه داد : بابا اون گل پرورشیه !
تیام از خنده منفجر شد : ارکیده هاشمی ، آره ؟
معین با ماتم تایید کرد.
- تو چه مرگته ؟ بالاخره که حال فرزین گرفته شد .
تیام هم از این قضیه بدش نیامده بود.
- "من "می خواستم حال فرزین رو بگیرم نه یکی دیگه مثل فرمند بیاد ...
- فرمند که اسم شکلاته ، نه؟
متین خندید : اسم یکی از بچه های ارشد برق هم هست!
از فرط خنده اشک به چشم های تیام آمد : کی به شما گفت ؟
- فرزین مثل مادر مرده ها سر کلاس نشسته ، خودش گفت!
- حقشه ! بلد نیست با دخترا چطور رفتار کنه !
- تو بلدی ؟ انقدر به این حمیدی رو ندادی که ولت کرده رفته چسبیده به فرهاد!
نیش تیام باز شد : الحمد الله !
متین او راقلقلک داد : روش جفتتون جواب نمیده ، نه کم محلی تو و نه موس موس فرزین!
پارسا هم به آنها رسید و متین با دادن خبر او را هم خوشحال کرد . پارسا با پا به قوطی نوشابه ضربه زد : من که نمی فهمم با این دخترا باید چطور رفتار کرد ؟ تو برنامه های گروه این پسره روزبه خیلی رستم پورو تحویل می گیره اما دریغ از یه کم اعتنا ! دختره اصلا یه کلام ازش در نمیاد ، این پسره خیلی آقاس !
معین یخش باز شد : لابد اینم مثل ارکیده یکی رو زیر سر داره ! این واسش صرف نداره !
همه خندیدند و متین گفت : از شوخی گذشته ، رستم پور اینطور نیست !
تیام حرفی نزد ولی او هم در دل با متین موافق بود !
امیر حسین جلوی او را گرفت : وقت داری یه سر با من بیای بریم سالن ؟ میخوام نظرتو درباره چند چیز بپرسم !
- فردا امتحان ریاضی دارم ، دیگه آخرین میانترمه ! سه شنبه خوبه ؟
تیام بر خلاف عادت برای امتحان ریاضی بیشتر خواند ، بعد از میان ترم فیزیک ، چند نفری دست گرفته بودند که تکین به او نمره داده ، هر چند که پارسا و آیدا فقط چند صدم از او کمتر شده بودند!
سه شنبه به امیر حسین زنگ زد و به سالن رفت . امیر حسین آنجا بود و گروه موسیقی ! تیام به جمع سلام کرد و به طرف امیر حسین رفت : برای تزیین سالن چکار می کنین ؟
- اون دخترا همکلاسیات قبول کردن ، با یکیشون که تو گروه تئاتره !
- چکار می خوان بکنن ؟
امیر حسین نمی دانست و تیام شادی را صدا زد و درباره برنامه شان پرسید .
- راستش خانم هاشمی فکرشو کرده ، ما فقط قراره به اون کمک کنیم !
- الان دانشگاه هستن ؟ لطفا به ایشون بگین بیان اینجا !
تیام وقتی مسئولیت قبول می کرد کم نمی گذاشت . تا ارکیده بیاید برنامه ی آن شب را از امیر حسین پرسید ، روزبه پیشدستی کرد : قراره قبل از هر چیز یه تکنوازی داشته باشیم ، ویلن ! قبوله خانم رستم پور ؟
آیدا با قدم های آهسته به طرف آنها آمد : مخالف نیستم ولی اولین برنامه نباشه!
روزبه با تفاهم لبخند زد : باشه ، پس من شروع میکنم ، اینطوری باعث میشه بچه ها میان تو ، ساکت باشن و زودتر برنامه شروع بشه !
تیام صورتش را از او بر گرداند : بعد قرآن ، کی میخونه ؟
امیر حسین سریع اسم یکی از همکلاسی هایش را برد.
- بعد سرود ملی !
یکی از بچه ها پرسید : لازمه ؟
قبل از هرکس آیدا گفت : مثل اینکه شما از مناسبت 16 آذر خبر ندارین !
و بعد خجالت زده ساکت شد تیام در حالیکه از حرف زدن آیدا تعجب کرده بود رو به پسرک گفت : آره ، لازمه!
ارکیده آمد و برای بچه ها توضیح داد که چکار می کند ، امیر حسین که می خواست خودش را خلاص کند به او گفت :میشه خودتون همه چیزو بخرین ؟ البته لطف می کنید!
- اشکالی نداره ، اینطور بهتره!
امیر حسین نفس راحتی کشید : پس بعد فاکتورشو به من بدین ، برنامه ی شما آماده اس ؟
گروه آنها هم کاملا آماده بود .
تیام رفت تا از امیر حسین اجازه بگیرد و برود . او داشت با آیدا حرف میزد مثل اینکه آیدا مشکلی داشت ، تیام خواست برگردد ولی امیر حسین او را نگه داشت ، آیدا با شرم توضیح داد : راستش برام سخته تک و تنها بشینم اونجا و ساز بزنم!
تیام بدون فکر گفت : می خواین حذف بشه ؟
در حقیقت برای او هم جالب نبود یک دختر – آن هم آیدای خجالتی – جلوی هزار نفر بنشیند و ساز بزند ، ولی با این حرف امیر حسین چپ چپ به او نگاه کرد و آیدا هم گفت :نه ، می دونم که روی این برنامه حساب کردین ، من زیرش نمی زنم ! فقط نمیشه من رو سن نشینم ؟
امیرحسین غرق در فکر به او خیره شد و آیدا سرش را پایین انداخت ، تیام که متوجه بی حواسی امیر حسین بود گفت : هی امیر ، این عکسایی که قراره پخش کنین ...
امیر حسین به طرف او برگشت : عکسایی از اتفاقات این یه ساله !
- خوب ، عکس خالی که نمیشه پخش کرد همون موقع خانم رستم پور آهنگشونو بزنن . دیگه لازم هم نیس بشینن روی سن !
فکر خوبی بود و هردو موافق بودند.
قبل از رفتن به امیرحسین قول داد روز شنبه – روز قبل از جشن – هم بیاید تا آمادگی بیشتری داشته باشند . موقعیکه داشت می رفت متوجه روزبه شد که جلوی آیدا نگه داشته بود و سعی می کرد او را راضی کند و برساند . تیام اینقدر طول داد تا متوجه مخالفت آیدا و رفتن روزبه بشود . خیالش راحت شد ، پس با وجود رابطه ی نزدیکش با ارکیده مثل او نبود !
آن شب بهزاد که بعد از مدتها به تهران آمده بود او و رضا را برای شام دعوت کرد ، هرسه از دوستان دبیرستانی بودند و تیام بعد از مدت ها داشت خوش می گذراند .
پشت میز که نشستند ، رضا گفت : تا حالا اینجا نیومده بودم ، از کجا گیر آوردی بهزاد ؟
تیام به طرف بهزاد چرخید ولی با دیدن میز پشت سر بهزاد گوش هایش کر شد ، رستم پور بود ، شک نداشت که این همان آیدا بود که رو به روی یک پسر جوان نشسته بود و می خندید . با همیشه فرق داشت . شال آبی زیبایی پوشیده بود و موهای پریشانش را هم درست کرده بود. بدون خجالت با آن پسر حرف میزد و با شادی و ذوق کنان می خندید. برق دستبند نقره ایش وقتی دست هایش را به هم کوفت چشم تیام را زد . دردی در مغز تیام پیچید، حق با معین بود : لابد اونم یکی رو زیر سر داره !
واقعا که این دخترها آب زیر کاه و غیر قابل اعتماد بودند . از کل دختر های کلاس فقط برای آیدا و بهرامی احترام قائل بود که حالا ...
بلند شد و به بهانه ی دستشویی از سمتی رفت که پسرک را ببیند ، نکند روزبه باشد ...
آیدا تمام حواسش به رو به رو بود و او را نمی دید . پسرک آشنا نبود حداقل تیام او را نمی شناخت ، از او بزرگتر بود ، بیست و سه چهار سالش بود، خوش تیپ و خوش قیافه ! لباس چهار خانه ی آستین کوتاهی پوشیده و موهای مجعد و زیبایش در نور چراغ ها می درخشید . با شادی چشم در چشم آیدا دوخته بود . آنها هیچکس را به جز خودشان نمی دیدند . تیام با عصبانیت برگشت و سر جایش نشست . سعی کرد دیگر به آن دو توجهی نکند ولی موفق نشد و دید که پسرک کادویی را به طرف آیدا گرفت . آیدا آن را با ذوقی بیش از حد باز کرد و یک گوشی موبایل را بیرون آورد . حتی تیام هم از آن فاصله خوشحالی آیدا را می دید چه برسد به پسرک ...
آن شب می تونست شب بهتری باشد اگر آیدا را ندیده بود ، خوب این هم از دختر خجالتی کلاس ، دانشجوی مورد علاقه ی تکین ، همکلاسی تحسین بر انگیز تیام ... با این فکر ها به خواب رفت .
رفته بود نمره های میان ترم زبان را ببیند که صدای ارکیده را شنید : آیدا کو ؟
- رفته نماز بخونه! (هیجان صدای شادی بالا رفت ) بهت گفت دیروز روزبه خواسته برسوندش ؟
- نه ، حتما قبول نکرده ، آره ؟
شادی در حمایت از دوستش حرف زد : نه خوب ، می دونی که ! اون به کسی رو نمیده ( هر دو با هم گفتند) با وجود ایمان ...
هر دو خندیدند و شادی ادامه داد : حق هم داره ، ایمان یه چیز دیگه اس ! دیشب بهش یه موبایل کادو داده ...
ارکیده بدون حسادت گفت : مبارک صاحابش ...
پس اسمش ایمان بود ، دوباره به یاد دیشب افتاد ، اصلا به او چه ؟ مگر آیدا دینی به او داشت ؟ مگر آیدا مریم مقدس بود ؟ اصلا شاید نامزدش باشد ، به او چه ؟ کلی با خودش کلنجار رفت تا اینکه روز شنبه که به سالن رفت او را بخشیده و از سر تقصیراتش گذشته بود !!!
هر کس در گوشه ای مشغول بود و گروه موسیقی داشت یکی از آهنگ ها را تمرین می کرد و پارسا حسابی رفته بود توی حس ! تیام سعی می کرد خنده اش را پنهان کند که صدای یکی از سازها قطع شد و یکی از دختر ها بیرون دوید ، تا تیام به خودش بیایدشادی هم گیتارش را کنار گذاشت و به دنبال او دوید . تیام هم از سالن خارج شد و آیدا را دید که از درد به خودش می پیچید .
- چی شده خانم بهرامی ؟
شادی با ناراحتی به آیدا نگاه کرد : حالش خوب نیس . مثل اینکه مسموم شده!
- پس بریم بیمارستان ، من ماشینو میارم جلوی در!
- ممنون ماشین ارکیده هست!
صدای ناراحت ارکیده آمد : نه نیاوردم ، مامان لازمش داشت.
ارکیده با ناراحتی به طرف او خم شد : چت شده عزیزم ؟
پارسا هم بیرون آمده بود ، تیام به طرف او چرخید : به امیر حسن بگو ما میریم بیمارستان! ( رو به شادی گفت ) کمکش کنید بیاد.
آیدا بالاخره به حرف آمد :ایمان ...
بازم ایمان ! شادی با دلسوزی گفت : قراره بیاد دنبالت ؟
آیدا با سر تایید کرد : هشت و نیم !
تیام با بی طاقتی به ساعتش نگاه کرد : هنوز که هشته ! ما میریم درمونگاه شما هم به آقا ایمان خبر بدین بیاد اونجا !
ماشینش را در آورد و آنها سوار شدند . ارکیده از کیف آیدا گوشیش را درآورد و آیدا به زحمت گفت : 1 رو بزن !
بله ، ایمان خان چه جایگاه مهمی داشتند .
ارکیده شروع به صحبت کرد : الو ؟ سلام ، نه من دوستشم ! راستش آیدا حالش خوب نیس می بریمش درمونگاه ! کدوم؟
تیام جواب داد و ارکیده هم ادامه داد : نه ، چیزی نیس ، به نظر مسموم شده!
به درمانگاه که رسیدند ، تیام آن سه نفر را به اتاق پزشک فرستاد تا در دست و پایش نباشند و خودش به پذیرش رفت ، مسئول پذیرش با بی حوصلگی اسم مریض را پرسید.
- رستم پور !
- اسم کوچک ؟
تیام با خجالت و آهسته " آیدا " را زمزمه کرد ، انگار از راز خصوصی کسی پرده بر می داشت!
جلوی در نشسته بودند که ایمان سراسیمه دوید داخل و به طرف پذیرش رفت ، تیام از جا بلند شد و وقتی ایمان برگشت به طرفش رفت : خانم رستم پور اونجا هستند ( به تزریقات اشاره کرد ) حالشون خوبه ، بهشون سرم زدند.
ایمان با استفهام به او خیره شد : شما ؟
- من همکلاسیشونم ، وقتی حالشون بد شد اونجا بودم!
- آهان شما آوردینش ؟ دستت درد نکنه پسر ، یه دنیا ممنون ! ( دستش را به طرف او دراز کرد ) فامیلمو که می دونین ، من ایمانم !
چطور فامیل او را می دانست ؟
- تیام اندرزگو!
سپاس بدین بقیشو بذارم
اصلا سپاس نخواستم بابا اههههههههه
---------------------------------------------------------------------------------------------
[color=#000000]تا سرم آیدا تمام شود ایمان پیش او و پارسا نشست : آیدا زیاد از همکلاسیاش حرف نمیزنه ولی فکر کنم شما همون برادر استادش هستین که آبروشونو خریدین !
تیام ناچار خندید : کاری نکردم !
- به نظر آیدا که خیلی بود ، خواهرم زیاد اهل تقلب نیس ولی خوب تو رودربایسی ...
خواهرم؟ پس آیدا و ایمان ... خاک بر سرت تیام!
تیام این بار واقعا خندید : برادرم فراموش کرده ، در نظر اون خانم رستم پور یه دانشجوی نمونه اس!
آیدا به همراه دوستانش از اتاق بیرون آمد و ایمان به سرعت به طرف او رفت ، پارسا و تیام هم بلند شدند!
آیدا با بی حالی حرف میزد : به خدا چیزیم نیس ایمان ، خوبم!
- چت شده بود ؟
آیدا از نگاه ایمان فرار می کرد : مسموم شده بودم !
رنگ صورت ایمان تغییر کرد : ظهر کجا غذا خوردی ؟
- بیرون!
ایمان صدایش را بالا برد : بیرون ؟ باز چه ...
- ایمان!
ایمان متوجه اطرافش شد : باشه ، باشه حالا بیا بریم، بعد من می دونم و تو !
به طرف پارسا و تیام برگشت : واقعا ازتون ممنونم ، حسابی به زحمت افتادین ! دوستای آیدا رو هم می رسونم ! شما حسابی شرمنده امون کردین!
ایمان پول درمانگاه و داروها را حساب کرد و باز هم از هردو تشکر کرد!
پارسا با اینکه حرفی نزده بود ولی حواسش جمع بود : تو برادرشو از کجا می شناختی ؟
- چی ؟
- وقتی اومد تو بلند شدی ، می شناختیش دیگه!
- قبلا دیده بودمش!
پارسا ادامه ی حرف را نگرفت : یعنی تا فردا حالش خوب میشه ؟ بدون اون که نمیشه!
- حالا تا فردا !
خیالش راحت بود که با پارسا و دوقلوها در مورد آن شب و رستوران چیزی نگفته بود ، آن وقت میشد قصاص قبل از جنایت ... شاید بهتر بود درباره ی ارکیده هم محتاطتر حرف بزنند به هر حال آنها از واقعیت خبر نداشتند .
روز جشن از صبح به دانشگاه رفت ، امیر حسین منتظرش بود : به نظرت واسه مجری کی خوبه ؟
تیام با تعجب به او نگاه کرد : هنوز مجری نداری ؟
- سرما خورده صداش در نمیاد!
فکری به ذهن تیام رسید: دو قلوهای رضایی ، دوستام ! اگه بخوای ...
- دو قلو ؟ باید جالب باشه ! می تونن حرف بزنن ؟
تیام به سمت کلاس رفت : بهتره بگم نمی تونن حرف نزنن ! بعد از کلاس میارمشون!
دو قلوها قبول کردند و چشم هایشان چنان برقی زد که تیام احساس خطر کرد : قبل از هر حرفی فکر کنید لطفا !
متین به شانه اش کوبید : خیالت نباشه !
مگر میشد ؟!
دکتر رستگار در جواب یکی از بچه ها گفت که اندرزگو بالاترین نمره را گرفته و بعد از او خانم رستم پور! تیام تازه به یاد دیشب و آیدا افتاد ، به جای همیشگیش نگاه کرد . خالی بود ؟! ارکیده و شادی تنها نشسته بودند.
انگار پارسا هم به آن سمت نگاه کرده بود : زکی ، این که نیومده!
تیام صبور بود : حالا تا بعد از ظهر!
برنامه ساعت شش و نیم شروع میشد ، 5 بود و آیدا هنوز نیامده بود . حتی تیام هم بی طاقت شده بود . پارسا که از استرس روی پا بند نبود برای چندمین بار سراغ آیدا را از او گرفت و تیام هم شروع به گشتن در جیبهایش کرد !
- دنبال چی می گردی ؟
- رستم پور! ( سرش را بالا آورد ) آخه از کجا بیارمش ؟
پنج و نیم شد و تیام به طرف شادی رفت : از خانم رستم پور خبر ندارین ؟
شادی نگران بود ، آیدا تلفنش را جواب نمیداد.
- حالش بدتر شده یعنی ؟
- نه ، دیشب واسش زنگ زدم ، خوب بود . ولی امروز از صبح جواب نمیده!
ساعت 6 شد ، تیام از بی صبری امیر حسین و بقیه به تنگ آمده بود : خانم بهرامی شما خونه اشون رو بلد نیستین ؟
جوابش نه بود ، مختصر و مفید !
ساعت شش و نیم ؛ کم کم همه آمده بودند و روزبه با قیافه ای ماتمزده به پیانویش ور می رفت ، او نمی توانست کمبود ویلن را در برنامه هضم کند.
- هیچکس نیس که جاشو بگیره ؟
امیر حسین در جواب تیام با نا امیدی جواب داد : بدون تمرین که نمیشه ! خانم رستم پور خیلی خوب بود!
- ایوای ، نمرده که!
تیام به محوطه رفت ، ارکیده هم آنجا قدم میزد و بند انگشت هایش را می شکست ، صدای پیانو قطع شد و تشویق بچه ها سالن را ترکاند . تیام به طرف سالن برگشت که صدایی شنید . آیدا با عجله از ماشینی پایین آمد ، سلام کرد و از کنار آنها گذشت ، ارکیده هم به دنبالش رفت ولی تیام با دیدن ایمان همانجا ماند ، ایمان لبخند زد : سلام ، خیلی که دیر نشده ؟
- نه ، درست به موقع !
تیام ، ایمان را به سالن برد و جایی برای او پیدا کرد و خودش به پشت صحنه رفت . آیدا لباسش را عوض کرده و با صورتی گل انداخته از امیر حسین عذر خواهی می کرد ، مثل همه ی بچه های گروه سفید پوش بود ، مانتو و شلوار وشال سفید، در آن همه سفیدی گم میشد با آن اندام ظریف و شکننده اش ...
روی یک صندلی نشست و به رفت و آمد بچه ها چشم دوخت ، صدای شادی را شنید : دومین نمره ی ریاضی رو آوردی!
- اولی کیه ؟
- پرسیدن داره ؟
امیر حسین به او زنگ زد : این دوتا رو جمع کن!
به صحنه نزدیک شد تا صدای دو قلوها را بشنود ، سالن از خنده منفجر شده بود ، آهی کشید و منتظر ماند تا برنامه ی بعدی شروع بشود ، دوقلوها جست و خیز کنان آمدند!
- مگه من خواهش نکردم رعایت کنین و هر حرفی رو نزنین؟
- تو خواهش کردی ولی ما که جواب ندادیم !
- زهرمار! کاری نکنین که برنامه ی آخرتون باشه!
پارسا با ترس و لرز پشت سر بقیه می رفت ! تیام به شانه اش ضربه زد :هی ! تو همونی نیستی که ماشینشو کوبید به دیوار ؟
- اونجا که هزار نفر زل نزده بودن بهم !
- بچه های خودمونن !
آیدا پشت سر پارسا می آمد .
- موفق باشین !
- مرسی !
پارسا به سلامت و بدون اتفاق افتادن صاعقه ، زلزله یا سکته ی یکی از اعضا کارش را اجرا کرد و خیس عرق برگشت . تیام به او تبریک گفت ! برنامه ی بعدی سخنرانی بود ، بعد تئاتر و بعد نمایش عکس که همزمان با آن آیدا ویلن میزد و از حضار پذیرایی میشد.
تیام از صندلی بلند شد و جایی را برای آیدا فراهم کردند تا از آن پشت برنامه اش را اجرا کند ، بقیه ی گروه رفتند برای استراحت و دور آیدا را خلوت کردند ، تیام هم رفت تا آخرین صحبت هایش را با دوقلوها بکند !
ایمان را در پله ها دید : میشه برم بالا ؟
- البته !
سنگ هایش را با دوقلوها واکند ، البته با توجه به غرق شدن آن دو در مخزن پذیرایی گفتگوی خیلی مفیدی نبود ولی در هر حال تیام رسالتش را انجام داد !
برگشت به جای سابقش ، آیدا غرق در کارش بود و ایمان در چند متری او ایستاده و محو تماشایش بود . تیام به طرف او رفت : خسته نشدن ؟ الان یک ربعه !
ایمان لبخند زد : اون خسته نمیشه ، انرژی می گیره!
بعد از آخرین عکس ، آیدا بلند شد و خودش را در آغوش ایمان انداخت : چطور بود ؟
- عالی !
تیام رویش را برگرداند ، این حرکات به نظرش مسخره می آمد ، او نه خواهر داشت و نه با هیچکس اینطور رابطه ی صمیمانه ای داشت ، او همیشه رابطه اش را محدود می کرد . آیدا از برادرش فاصله گرفت و شالش را مرتب کرد ، موهای وحشی عسلیش خودشان را به بیرون پرت کرده بودند . رنگ موهایش با رنگ تیره و کبود چشم هایش تضاد عجیبی داشت : به پای استادم که نمی رسم!
ایمان دستش را جلو برد ، موهای او را زیر شال هل داد و خندید : کارت تموم شد ؟
- نه هنوز 3 تا مونده !
ایمان به ساعتش نگاه کرد : پس اگه میشه من برم ، خبرم بده بیام دنبالت!
آیدا ویلنش را برداشت ، در حین خم شدن باز موهایش از شال بیرون ریخت : باشه برو ! با ارکیده میام!
- پس دیر نکنی ها ! زود برین خونه !
- آره ، باشه !
ایمان به طرف تیام برگشت : خوب بود ، خوش گذشت!
تیام دستش را به طر ف او دراز کرد : خوشحالمون کردین!
او دیگر کاری نداشت ، همانجا نشست و ناظر رفت و آمد بچه ها بود.
برنامه تا 10 طول کشید و بچه ها ماندند تا سالن را مثل قبل مرتب کنند.
تیام امیر حسین را صدا زد : خانما برن ، دیر میشه !
امیر حسین موافق بود ؛ دخترها را صدا زد و تشکر کرد ، تیام رو به همکلاسی هایش کرد : برای رفتن مشکلی ندارین ؟ چون دیر وقته میگم!
ارکیده با تشکر به او نگاه کرد : ما با شوهر خواهرم میریم ، آقای فرهادی!
تیام به چند متر آنطرفتر نگاه کرد که دختر و پسر جوانی ایستاده بودند ، پسر جوان همان " فرمند " بود که آنها کلی پشت سرش صفحه گذاشته بودند . از خودش خجالت کشید : ممنون از همه ! شب خوبی بود !
آیدا داشت به تزیینات نگاه می کرد و اصلا حواسش به او نبود .
شادی با آرنج به او زد : به چی زل زدی ؟
آیدا به طرف امیر حسین برگشت : آقای مقامی میشه من یادگاری از این شمعها بردارم ؟
به شمع های زیبای روی سن اشاره کرد . امیر حسین قبول کرد و همه ی دختر ها یکی یک شمع برداشتند ، امیر حسین که فقط به یکی رضایت داده بود ناچار لبخند زد : آقایون یادگاری نمی خواین ؟
تیام با دیدن متین که هنوز آبمیوه ای در دستش بود گفت : آقایون قبلا از خجالت خودشون در اومدن!
تا ساعت 1 آنجا بودند و سالن را مرتب و تمیز کردند .
تیام تا به اتاقش رسید روی تخت افتاد و قبل از انکه سرش به بالش برسد بیهوش شد! فردا خواب ماند و دیر به کلاس تکین رسید ، بی حواس در را باز کرد و رفت نشست . تکین به طرف او برگشت : آقای اندرزگو !
او این لحن مودب را خوب می شناخت : بله استاد ؟
- درسته که جلسه های اول غایب بودین ولی بنده بارها تذکر دادم که بعد از من لطفا سر کلاس نیاین !
- پاشم برم ؟
- خواهش میکنم ! حالا که اومدین تشریف بیارین زحمت این دو تا مسئله رو بکشین ! لابد خیلی بلدی که حضور در کلاس برات بی معنیه!
تیام بلند شد : اینطور نیست استاد ، خواب موندم!
شلیک خنده ی بچه ها به هوا رفت ، تکین پوزخند زد : این دو تارو که حل کنی خواب از سرت می پره!
حق با تکین بود ، انقدر سخت بودند که نفسش بند آمد!
- بفرمایید!
تکین با دیدن مادرش کتاب را بست و به طرف او برگشت . مادر روی تخت او نشست : اوضاع دانشگاه خوبه ؟
- مثل همیشه !
مادر به پرده ی اتاق او نگاه کرد : کثیف شده!
- درسته !
و با خنده به مادرش خیره شد : مامان چی میخوای بگی ؟
- آخه میدونم که کار درستی نمی کنم !
- باشه ، بگین !
- تکین جان ! به این بچه کمتر گیر بده ! می دونم تو حق داری اونم مثل بقیه اس و کلاس برای تو حرمت داره ولی تیام ...
- مامان چی به شما گفت ؟
- می دونی که زیاد حرف نمی زنه ، فقط گفت کم مونده بوده یه لنگه پا بزاریش گوشه ی کلاس!
تکین خندید : شما بهتر از من اونو می شناسی ! وقتی بچه ها گفتن من بهش نمره دادم برای ریاضی کاری کرد که بین خودش و نمره ی بعدی 2 نمره تفاوت بود ، می دونی که چقدر لجبازه !
مادر زمزمه کرد : تو این خونه کی نیست ؟
تکین نشنیده گرفت و ادامه داد : نمی خوام از کلاس فراری بشه ، اون در هر صورت نمره ی خودشو میاره ولی براش خوب نیست فکر کنه بودن و نبودن سر کلاس فرقی نداره ! اون برای من مهمتر از بقیه اس هر چند نمی خوام بفهمه ! ( با لبخند تلخی به مادرش نگاه کرد ) نمی خوام از ایران بره ، نمی دونم چطور میشه نگهش داشت ؟ اون نسبت به همه چیز بی تفاوته !
بله ، مشکل اصلی همین بود ، تیام نسبت به همه چیز بی تفاوت بود !
متین توی تریا به طرفش خم شد : این دختره آریان پور خیلی دور و بر داداشت می پلکه !
- این وصله ها به تکین نمی چسبه ، در ضمن دیگه خاله زنک بازی نداریم .
جمله ی آخر را با تحکم گفت و متین به صورت نمایشی عقب پرید : خیلی خوب ، چرا می زنی ؟
- برای اینکه با طناب شما توی چاه نرم ، اون پسره که هاشمی سوار ماشینش شد ، یادته ؟
- آره بایه دختر دیگه توی جشن بود ، دماغ ارکیده سوخت !
- نخیر ، اون اصلا خواهر شوهرشه ، حالا دماغ کی سوخت ؟
معین با خوشحالی سرش را بلند کرد : جدی ؟ ولی نزارین فرزین بفهمه ، یه نقشه دارم که ...
- بسه !
آن روز آخرین روز کلاس ترم را داشتند .قبل از رفتن با پارسا برای قدم زدن به محوطه رفتند ، پارسا موشکافانه او را نگاه کرد : از فردا چکار می کنی ؟
- باید بخونم ، نه ؟
- گفتم شاید نخوای به خودت زحمت بدی !
تیام اخم کرد : فعلا هیچ چاره ای به جز درس خوندن ندارم ، توحید نتونسته کاری برام بکنه !
- اگه رفتی دیگه بر نمی گردی ؟
- نه ، چرا برگردم ؟
- خوب ، پدر ومادرت اینجان ...
تیام شانه هایش را بالا انداخت : شاید راضی بشن بیان ، وقتی من و توحید اونجا باشیم .
- تکین چی ؟
- اون ایرانو دوست داره ، نمی دونم چرا ...
پارسا نگاهش را از او دزدید : نظرت چیه ما با هم فامیل بشیم ؟
- من خواهر ندارم !
- ولی من دارم !
تیام به او نگاه کرد : چی می خوای بگی ؟
- برادرت از پریا خواستگاری کرده !
تیام حیرتزده به او خیره شد : شوخی می کنی !
پارسا با پا به درختی لگد زد : نه ، اصلا ! تابستون به بابا گفته بوده ولی چون درگیر تو بودن دنبالشو نگرفت ، حالا ...
- چرا من نفهمیدم ؟
پارسا خندید : بدت نیاد تیام ، تو خیلی چیزا رو نمی بینی ، یادته همون روز اول که فامیلتو گفتم پریا تو رو شناخت ؟ انگار انتظار دیدنتو داشت ، ولی تو انگار بقیه برات مهم نیستن ، به کسی اهمیت نمیدی !
تیام ازخودش حمایت کرد : اینطور نیست !
- منم نمی دونستم ، پنج شنبه بابا با پریا درباره ی یه خواستگار حرف زد و پریا جواب منفی داد ، بابا که اصرار کرد اون گفت منتظر تکینه ، بابا هم عصبانی شد گفت اون چهار ماهه مارو علاف کرده ، ولی پریا گفت اون می ترسه از تو غافل بشه و تو یهو از دست بری!
تیام خندید ، خنده اش عصبی بود : مگه من زندانی ام؟ مسخره اس !
- به نظر من که اینطور نیست ، از حرفای پریا فهمیدم خیلی بیشتر از اینکه فکر می کنی پدر و مادرت نگران رفتن تو هستن!
- اونا فکر می کنن من 5 سالمه !
- اتفافا فهمیدن بزرگ شدی و داری واسه خودت تصمیم می گیری ! می ترسن اشتباه تصمیم بگیری !
غرید : پارسا لطفا بزار مشکلاتم واسه خودم باشه ! تیام در زد وقبل از شنیدن جواب رفت داخل ، تکین غرید : شاید من لخت باشم !
تیام نیشخند زد : چه بهتر ، تا حالا تو رو لخت ندیدم!
- زهر مار ، حرف بزن !
تیام خواست روی تخت بنشیند .
- اونجا نه !
- تمیزم !
- آره ، به نظر خودت !
تیام غرغر کنان روی صندلی نشست : ولی من میزارم تو روی تخت من بشینی !
- منو با خودت مقایسه نکن بچه !
تیام بلند شد .
- بشین ننر ! من 10 دقیقه وقت دارم !
تیام اهل مقدمه چینی نبود : چرا من باید از پارسا بشنوم که می خوای با خواهر اون عروسی کنی ؟
- اگه فکر می کردم برات جالبه ، حتما بهت می گفتم !
تیام حرفی نزد ، تکین از جایش بلند شد : اگه زمین زیر و رو بشه هم تو اهمیت نمیدی!
برای دومین بار در طول آن روز به او تهمت یکسانی می زدند ، زمزمه کرد : اینطور نیست !
- خوب شاید ، حالا اگه برات مهمه ، من به خواهر پارسا پیشنهاد ازدواج دادم چند ساله که می شناسمش ولی الان موقعیتش فراهم شده !
تیام با بدجنسی خندید : منظورت از اینکه چند ساله می شناسیش چیه ؟
تکین قهقهه زد : پدر صلواتی ... منظورم اینه که ... خوب پریا با همه فرق داره ! یه چیز دیگه اس !
- چرا همون تابستون تمومش نکردی ؟
- قرارمون همین بود ، می خواستم یه روز با بابا اینا بریم خونه اشون که پارسا تصادف کرد و ...
- مگه تو می خواستی با پارسا عروسی کنی ؟
- خوب به هر حال اون درگیر پارسا بودن ما هم ...
- درگیر من !
- قبول کن که خیلی پردردسری !
تکین با مهربانی لبخند زد و تیام دندان هایش را بهم فشرد : من هیچ دردسری ندارم ، فقط می خواستم پیشرفت کنم ، تو خودت توحید رو تشویق کردی بره اونجا درس بخونه !
چشمان تکین رنگ غم گرفت : گفتم درس بخونه ، نه که موندگار بشه ! من به این دوتا بدهکارم ! نمیزارم داغ تو هم به دلشون بمونه !
تیام با ناراحتی بلند شد : من که حالا حالا ها موندنی ام ! تو هم برو دنبال زندگیت ! حداقل بزار یکیمون مایه ی خوشحالیشون باشیم!
تکین و پریا قبلا حرف هایشان را زده بودند و خانواده ها هم از هر نظر موافق بودند ، نامزد کردند و عقد و عروسی را گذاشتند برای ماه بعد !
تکین خانه ای در همان نزدیکی خرید ، از آن لحظه به بعد در آن خانه حکم مهمان را داشت !
روز آخرین امتحان پارسا و تیام دوقلو ها را برای عروسی دعوت کردند ، متین با اوقات تلخی گفت : داداشت نمی تونس زودتر عروسی کنه ؟ شاید یه کم نرمتر میشد ، اینطور ظالمانه امتحان نمی گرفت !
- شاید هم بدتر میشد ، بستگی به خانمش داره !
- هوی ، درباره ی خواهر من مواظب حرف زدنت باش !
- جمع کنین بابا ، همه چیز خونوادگی شده !
توی پارکینگ با هم سر و کله می زدند که ایمان به طرف آنها آمد . تیام ، آیدا و ارکیده و شادی را کمی دورتر می دید . ایمان با او دست داد و حالش را پرسید ؛ خیلی خونگرم و صمیمی بود .
تیام به خانه که رسید ، مادرش داشت گریه می کرد ، تنها چیزی که تیام در دنیا تحملش را نداشت همین بود : چی شده آخه ؟
- کاش دختر داشتم !
تیام قهقهه زد : چرا ؟
مامان با اخم به او نگاه کرد : که می موند برام ، ولم نمی کرد.
تیام پشت میز نشست : خوب اونم شوهر می کرد می رفت !
مادر بشقاب غذا را تقریبا به میز کوبید : دختر محبتش بیشتره ! ولی شما پسرا ، میرین پشت سرتونم نگاه نمی کنین !
- من که اینجام !
- تو که زودتر از این دوتا می خوای بری ! باز گلی به جمال تکین ، پدر و مادرشو ول نمی کنه ولی تو و اون ...
نتوانست اسم توحید را بیاورد .
- باشه ، منم قول میدم زن نگیرم !
- یه قول بده که فایده داشته باشه ! قولت واسه خودت خوبه ، می دونم که میری و دیگه نمی بینمت !
- حالا که اینجام هیچ قولی هم نمیدم !
- می دونم که نمیدی ! تو اصلا می دونی وفا چیه ؟ تعهد چیه ؟
تیام از پشت میز بلند شد : خیلی ممنون !
- نخوردی که !
- سیر شدم !
بعد از ظهر قرار بود تکین و پریا برای خرید بروند ، تکین او را هم به زوربرد و مجبورش کرد لباس بخرد تیام کلی گشت تا لباس مورد نظرش را پیدا کند .
پریا با مهربانی خندید : وای به حال زن گرفتنت ! روز اول ترم جدید به اصرار مادرش ، کتش را برداشت ولی آن را در ماشین گذاشت و با همان پلوور به طرف کلاس به راه افتاد ، این سرما و سوزش را دوست داشت . یکی از پشت سر صدا زد : هی خرس قطبی !
تا سرش را برگردادند یک گلوله ی برف محکم به صورتش خورد . ناسزایی گفت و دومی به صورتش خورد . دو قلوها مثل سرخپوست ها سر و صدا می کردند و محوطه را روی سرشان گذاشته بودند . هیاهوی آنها بقیه را هم به آنجا کشاند ، در آن شلوغی تیام خودش را به معین رساند و پایش را جلوی پای او گرفت ، معین به متین خورد و هر دو روی هم افتادند .
تیام با هر دو دست برف برداشت و روی صورت آنها پخش کرد .
وقتی به کلاس رسیدند ، لباس هرسه خیس بود ، خودشان را به بخاری چسباندند.
تیام غرید : اگه سینه پهلو نکنیم خوبه !
- زهرمار ، خوبه هرکول شده بودی و تو این هوا لخت راه افتادی اومدی!
- من باد سرد رو دوست دارم !
چشم های معین گرد شد : هیچت به آدما نرفته ، همین آدمای غیر عادی هستن که شاگرد اول میشن !
- کی گفته من ...
- خر که نیستیم ، کور نیستیم ، حساب کردن بلدیم ، نمره هاتو هم می دونیم!
- هیچم همچین چیزی نیست!
- هست ، تو هم باید شیرینی بدی!
- به همین خیال باش !
البته تیام شیرینی داد ، اما به بهانه ی عروسی برادرش ! دوقلوها خودشان را در شیرینی خفه کردند : قیافه ی آریان پورو دیدی ؟ حسابی یخ کرد .
- گفتم از این حرفا نداریم !
حقیقتا تیام شاگرد اول شده بود که از نظر دوقلوها این یک ننگ به شمار می رفت و تیام هم مجبور شد به آنها باج بدهد تا این ننگ را پیراهن عثمان نکنند . از همه بدتر پریا بود که از پارسا شنیده و به این مناسبت برایش کادو گرفته بود !!!
او و پریا با هم رابطه ی خوبی داشتند ، درست مثل یک خواهر و برادر ! وتیام می دید که با دختر ها هم می توان حرف زد !
تیام تصمیم گرفت تا زمانی که توحید نتوانسته کاری انجام دهد حرف خارج را نزند و بچسبد به دانشگاه ! حداقل تا موقعی که توحید سر و سامان پیدا کند و با اطمینان بیشتری درباره ی رفتن او حرف بزنند . شاید او هم لیسانسش را می گرفت و بعد می رفت ، هرچند اینطور تحقق آرزویش چند سال به تاخیر می افتاد .
عید آن سال مثل دو سال گذشته جای توحید خالی بود ولی در عوض پریا اضافه شده بود ، هرچند در نظر تیام و پدر ومادرش انگار پریا را همیشه در کنار خود داشته و با او زندگی کرده اند. خودش را خیلی زود در قلب آنها جا کرده بود. به خصوص در مورد تیام که به شدت به نرمش دخترانه احتیاج داشت ، اطراف او چنان خالی از وجود جنس لطیف بود که حضور یکه ی پریا روابط و رفتار و خلقیات او را آرام می کرد ، البته تا حدی !!!
وقتی به خانه ی آنها می آمد ، به اتاقش سر میزد ، لباس هایش را بررسی می کرد و نظر می داد ، به همین زودی پرده ی اتاق او را عوض کرده و چند جلد کتاب برای او هدیه گرفته بود تا به قول خودش با دنیا آشنا شود . در مهمانی شام خانه شان او را با دختر خاله اش ستاره آشنا کرد اما تیام بلافاصله بعد از سلام و احوالپرسی رویش را از او برگرداند و به حرف زدن با پارسا مشغول شد . پریا حرص و جوش می خورد و تکین با لبخند توضیح می داد که 19 سال برای شکل گیری این شخصیت زمان برده و او با چند ماه تمرین زیر و رو نمی شود .
- آخه شما توی یه خانواده این! اما تو مثل تیام نیستی! با همه رابطه ی خوبی داشتی ، به قول پارسا برای تیام درخت و دختر یکی هستن !
تکین با لب های بسته خندید : من چشامو باز می کردم و مردمو می دیدم اما تیام نه ! در نظر اون عناصر اناث جزء بسیار ناچیزی از طبیعت هستند و در واقع قابل صرف نظر کردن ! می تونم اسم اونایی رو که اون بهشون اهمیت میداده ببرم ، مامان ، خانم ضیایی معلم کلاس اولش ، خاله نسترن و حالا هم تو !
پریا خندید : من ؟
- البته ، شاید خودت متوجه نباشی ولی تو برای اون قابل صرف نظر کردن نیستی ، تو رو می بینه و باهات حرف میزنه ! همینکه با دیدن تو لبخند می زنه یعنی خیلی !
ترم دوم برایش سریعتر از ترم اول گذشت شاید چون آن موقع از دانشگاه فراری بود و حالا با دوستانش خوش می گذراند . همکلاسی هایش را کاملا می شناخت ، از بعضی ها خوشش می آمد و سایه ی بعضیها را با تیر میزد ، اینها در زمره ی آدم های نچسب ، جفنگ ، تهوع آور و به قول معین گوش دراز قرار می گرفتند . معین آنها را سلسله ی احمقیون صدا میزد .
متین گفت : من نمی فهمم سروش فلاحت چرا باید قیافه بگیره؟
پارسا با بی تفاوتی گفت : چون با « بی ام و » میاد دانشگاه !
- من که با برادر دوقلوم میام ، این که کمیابتره !
- بی مزه !
- یا امیر کاظمی ! اون که دیگه بی ام و نداره ، هان ؟
- در مورد ایشون قضیه فرق داره ، ایشون مستقیما از شکاف آسمون نزول کردند .
تیام بی صبر بود : بسه دیگه ! اونا که کاری به کار شما ندارن !
- چطور ؟ همین وجود نحسشون عذابه !
تیام سر تکان داد و بلند شد .
– کجا ؟
- برم پیش تکین !
- ما میریم تریا !
سرش را انداخته بود و پایین فکر می کرد که صدایش زدند .
برگشت ، ارکیده بود و شادی ! سوال درسی پرسیدند ، تیام با حوصله جوابشان را داد . و آن دو بعد از تشکر ، سریع رفتند .
پارسا آنها را دیده بود : چه خبر ؟
- سوال داشتند ! اولین بار بود از من می پرسیدند ، تا حالا سراغم نیومده بودند .
- از جلسه ی پیش استاتیک پرسیدند ، آره ؟
- از کجا فهمیدی ؟
- آخه رستم پور اون روز نیومده بود ، درس اون روز هم جدید بود !
- چه حواست هست !
پارسا شانه هایش را بالا انداخت : آخه بعد از ظهرش اومد سر کلاس ، گرفته و ناراحت بود!
- اگه دو قلوها حرفاتو می شنیدن تزشون این بود که میخوان به زور به پسر عموش شوهرش بدن !
- ذهنشون مبتذله !
امیر حسین پیش تکین بود ، با رفتن تیام و پارسا ، حوصله ی تکین سر رفت و آن ها را بیرون انداخت : برین رد کارتون که کار دارم ، سریع !
قدم زنان گورشان را گم کردند !
- چه خبرا امیر حسین ؟
- داریم یه دوره کلاس آموزش موسیقی راه میندازیم ، هستین ؟
- چطوریاس ؟
- مربیاش از بچه های دانشگاه هستن ، به جز برادر اون همکلاسیتون!
- برادر همکلاسی ما ؟
- آره ، رستم پور ! موقع جشن روزبه ازش پرسیده بود کجا آموزش دیدن اونم گفته بوده برادرش! منم باهاش صحبت کردم بیاد تدریس کنه ، اونم دانشجوئه ! تیام برای رفع بیکاریش در کلاس ویلن اسم نوشت ، علیرغم کوتاهی ترم و کم علاقگی تیام که یک روز در میان در کلاس ها حاضر میشد ، دوستی عمیقی بین او و ایمان ( که بسیار خونگرم و مهربان بود ) شکل گرفت . ایمان 5 سال از او بزرگتر بود و تیام را دوست داشت و تیام هم علیرغم کم حرفیش بقیه را به سمت خود جذب می کرد . ایمان بیشتر شبیه یک برادر برای او بود ، یک برادر بزرگتر ولی بدون نصیحت ها و نگرانی ها و سفارش های تکین و توحید ...
تیام به خاطر رابطه ی صمیمانه اش با ایمان به آیدا سلام می کرد ، در حالیکه آیدا چندان از این رابطه راضی نبود. هر چند ایمان هیچ حرفی از خانواده و خواهرش نم زد با این حال تیام می دانست ، هیچوقت موقعیکه ایمان و تیام در دانشگاه با هم حرف می زدند آیدا نشانی از آشنایی با ایمان نمی داد و به طرفشان نمی رفت !
آن ترم هم گذشت و تابستان رسید تیام برای پر کردن اوقات فراغت و همینطور پسرفت نکردن مهارتش در یک آموزشگاه زبان مشغول تدریس شد. پریا حامله شده بود و تیام که این اتفاق به نظرش یک معجزه می آمد غلام حلقه به گوش او شده بود و وقت و بی وقت سفارش های او را انجام میداد . خیال خانواده اش راحت شده بود که او دیگر خیالات ندارد ولی تکین هنوز هم نگران بود ، با این حال تیام سرش به کار خودش بود و وقت بیکاریش را با دوستان مختلفش از جمله ایمان می گذراند ...
کم کم فهمید که آیدا و ایمان پدر و مادرشان را از دست داده اند و به غیر از یکدیگر کسی را ندارند ، با وجود صمیمیت و رابطه ی برادریشان هیچوقت تا در خانه ی آنها هم نرفته بود به خاطر آیدا ! ایمان چیزی نمی گفت ولی تیام می دانست که آیدا از دوستی آنها خوشش نمی آید و یاحتی از او بدش می آید .
دو سه بار به موبایل ایمان زنگ زده بود ولی فقط صدای بوق بود ، بعد از سه روز بی خبری ، تصمیم گرفت به خانه ی آنها زنگ بزند ، آیدا گوشی را برداشت : بله ؟
- سلام خانم رستم پور ! اندرزگو هستم ، حال شما ؟
- تشکر ، امرتون؟
صدای آیدا سرد و غریبه بود.
- می خواستم حال ایمان رو بپرسم ، موبایلشو جواب نمیده!
آیدا مکث کرد و بعد گفت : ایمان حالش خوب نیس ، تو خونه خوابیده ! موبایلش خاموشه!
تیام با احتیاط گفت : می تونم بیام ببینمش ؟
90% انتظار جواب منفی داشت ولی آیدا گفت : خوشحالش می کنین کی تشریف میارین ؟
برای بعد از ظهر ساعت 6 قرار گذاشتند.
بنا بر سفارش مادر ، گل و شیرینی خرید و به دیدن ایمان رفت ، همین که زنگ در را زد ، در باز شد و آیدا حاضر و آماده از خانه بیرون زد : سلام بفرمایید تو !
تیام با تعجب به او نگاه کرد و آیدا به اجبار توضیح داد : یه کار ضروری دارم ، تصمیم گرفتم تا شما اینجایین و ایمان تنها نیست انجامش بدم ، اشکالی نداره ؟
با توجه به شرایط موجود ، نه ، چه اشکالی داشت ؟ تیام می توانست او را به خانه بر گرداند ؟
البته آیدا همه چیز را آماده کرده بود ، شربت و چای ، میوه و شیرینی و همه را کنار تخت ایمان گذاشته بود. ایمان ... چه ایمانی؟ رنگ پریده و بیمار. با چشمانی گود رفته و کم نور !
ایمان مشکل کلیوی داشت و بیماریش حاد شده بود ، در نوبت پیوند کلیه بود و تیام به تنهایی این دو فکر می کرد.
- ازت انتظار نداشتم پسر ، تو مثل برادرمی ، چرا خبرم نکردی ؟
- خوب ، زحمتت میشد !
تیام نفسش را بیرون داد ؛ حتما به آیدا مربوط میشد.
- حالا که گذشت ولی برای عملت باید خبرم کنی وگرنه دیگه اسمتو نمیارم ! آدم شرمنده ات میشه !
مادرش با شنیدن اوضاع و احوال آندو تصمیم گرفت به دیدن ایمان برود ولی تیام مانع شد ، به خاطر آیدا ! شاید اگر او همکلاسی تیام نبود عیبی نداشت ولی در این شرایط همان بهتر که مادر نمی رفت . با این حال مادر دو سه روزی یکبار برای ایمان سوپ و غذا را درست می کرد و تیام می برد. بار اول رنجش شدیدی را در چشمان آیدا دید ، با وجود همه ی بی تفاوتیش ناراحتی آیدا را متوجه شد ، سعی کرد دلش را بدست بیاورد : مامانم فکر می کنه وقتی یکی مریضه هی باید بست به شکمش ، شما رو با من مقایسه می کنه و فکر می کنه همه ی این کارا خیلی براتون سخته ! البته خیلی دلش می خواست بیاد عیادت ایمان !
آیدا چنان گفت : قدمشون روی چشم! که از صد تا اوقات تلخی بدتر بود!
در آن 10 روزی که ایمان در خانه افتاده بود ، هر بار که تیام به آنجا میرفت ، آیدا در اتاقش را می بست و بیرون نمی آمد . تیام مشکلی نداشت ولی ایمان ناراحت میشد .
- عیبی نداره ! بزار راحت باشه!
- آخه من نمی فهمم مشکلش چیه!
- یه کم خنده داره! آخه من همکلاسی ایشونم ولی بدون اینکه ایشون بخوان میام خونه اتون و میرم ، به هر حال براشون هم آشنام هم غریبه! من بهشون حق میدم!
در حقیقت تیام اینطور راحت تر بود.
ایمان بهتر شد و تیام از شر رفتن به خانه ی آنها خلاص شد ، به خاطر اصرار بیش از حد مادر، آیدا و ایمان را برای شام دعوت کرد که ایمان تنها آمد با هزار بهانه برای نیامدن آیدا ، و زود هم رفت !
ایمان جایش را در قلب مادر باز کرده بود و به شدت برای آن دو دل می سوزاند!
اوخر شهریور نوبت عمل پیوند ایمان بود ، ایمان برای هزینه ی عمل ماشینش را هم فروخت و تیام هر چقدر اصرار کرد آیدا قبول نکرد ماشین او را برای مدتی بگیرد : من که جایی نمیخوام برم ، پیش ایمان هستم!
قسمش داد تا قبول کند هر موقع هر کاری داشت با او تماس بگیرد ، به دلش ماند یکبار شماره ی او را روی گوشیش را ببیند. ولی تیام بی خیال نشده بود تمام آن روزها در کنار آیدا در بیمارستان بود ، طلسم شکست و پدر ومادرش در بیمارستان به دیدن ایمان رفتند ، آیدا چند دقیقه بیشتر نتوانست تحمل کند و به بهانه ای از اتاق بیرون رفت ، یکساعت بعد که برگشت – پدر ومادر تیام رفته بودند – حتی تیام هم متوجه چشم های سرخ و بدخلقی آیدا شد .
وقتی به خانه برگشت با مادرش درباره ی او حرف زد : باور کنین دختر بدی نیس ها ...
مادر با تفاهم سر تکان داد : اون مگه چند سالشه ؟ بار کمی نیست ! تحملش واسه هرکسی سخته چه برسه به اینکه پدر ومادر هم بالای سرش نیست ! راستشو بخوای برای اون بیشتر دلم میسوزه تا ایمان ! طفلک ایمان ! بچه رنگش زرد شده بود.
با وجود سردی آیدا مادر باز هم به دیدن ایمان رفت ، دفعه ی آخر تیام با او نرفت و مادر وقتی برگشت تعریف کرد که آیدا خیلی دختر عزیز و دلپذیری است !
- ترش نکرد ؟
- نه ، اصلا ! کلی باهام مهربون بود ، دلم براش کباب شد ، عین یه بچه آهو که تو قفس مونده با اون چشماش!
تیام از آیدا دلخور شده بود ، مگر لولو بود که با دیدنش نحس میشد : مامان شما رفته بودین عیادت ایمان یا خواهرش ؟
فورا اشک در چشمان مادر جمع شد : ایمان ! نصف شده بچه ام!
تیام خواست او را از آن حال و هوا دربیاورد : شما که کاملشو ندیدین ! از کجا می دونین نصف شده ؟
ایمان مرخص شد و تیام پایش را در خانه ی آنها نگذاشت هر چند که پدر و مادرش رفتند ، مرتب به موبایل ایمان زنگ میزد و حالش را می پرسید و اگر کاری داشت انجام میداد اما حوصله ی آیدا و رو ترش کردنهایش را نداشت ، چون فهمیده بود اوقات تلخی های آیدا فقط برای اوست ، مگر چه هیزم تری به او فروخته بود ؟ ترم جدید شروع شد و باز محیط دانشگاه ...
یکماهی گذشته بود که با موقعیتی عجیب رو به رو شد ، روزبه گودرزی از او خواست با آیدا درباره ی او حرف بزند ، در این مدت آیدا و تیام فقط در حد سلام و علیک کردن وقت می گذاشتند ، تیام دیگر به خانه ی آنها نرفته بود و این به جای اینکه رابطه ی آنها را بهبود ببخشد ، تیره ترش کرده بود . تیام نا خودآگاه نسبت به او جبهه گرفته بود و واکنش نشان میداد ، البته کسی حق نداشت جلوی او بگوید بالای چشم آیدا ابروست که یقه اش را می گرفت.
ولی قضیه ی روزبه فرق می کرد . مودبانه پاپیش گذاشته بود و پیشنهاد ازدواج میداد ، روزبه ترم 7 بود و تیام از خوبی و لیاقت او مطمئن بود .
- به برادرش بگم ؟
- نه ، میخوام نظر خودشو بدونم ! اول به خودش بگو !
تیام نمی خواست در دانشگاه با آیدا حرف بزند ، رابطه ی آنها با هم وضعیت خاصی داشت ، ممکن بود آیدا خوشش نیاید ! منظر فرصت مناسب بود تا اینکه برنامه ی اردوی تفریحی ریخته شد و تیام از طریق ایمان مطمئن بود که آیدا خواهد رفت ! چون ایمان نگران سلامتی خواهرش – که در این مدت به شدت گرفتار ایمان بود – شده بود و او را وادار کرده بود به اردو برود . تیام هم که حتما با پارسا و دوقلوها می رفت که خالی از لذت نبود.
برای نماز می رفت که آیدا را جلوی وضوخانه تنها دید. بچه ها هم در فاصله ای دورتر مشغول نهار بدند و کسی حواسش به آنها نبود . جلو رفت و با ادب و متانت قضیه را برای او تعریف کرد. شعله های خشم را در چشمان تیره ی آیدا میدید .
- این آقا چه فکری پیش خودش کرده ؟
- مگه چکار کرده ؟ خوب ، پیشنهاد ازدواج داده ، خانم رستم پور من از هر نظر ایشونو تایید می کنم!
- کسی نظر شما رو نپرسید ( چشمان خشمگینش را به او دوخت ) اصلا تو به چه حقی قبول کردی به من بگی ؟ نکنه فکر کردی چون با برادرم جون جونی هستی و چار بار اومدی خونه امون ، تو این دانشگاه وکیل وصی من هستی ؟
- خانم رستم پور !
صدای آیدا بالا رفت : خانم رستم پور و زهرمار ! خوب گوش کن و برو به اون دوستت هم بگو ! من قصد ازدواج ندارم ، خیلی ازتون خوشم میاد ؟ اگه کس دیگه ای هم تو رو واسطه کرد بگو بیاد پیش خودم تا جوابشو بدم !
آیدا رویش را برگرداند ، تیام متوجه لرزش او بود ، سر تا پا می لرزید ، چرا ؟ او که تا توانسته بود بارش کرده بود! با تمسخر گفت : چیز دیگه ای مونده که نگفته باشین ؟
- آره ، یک کلمه به ایمان نگو ! اگه بشنوم ایمان چیزی از این پیشنهاد شنیده ، می کشمت!
تیام مورد تهاجم قرار گرفته بود ولی می دید که آیدا اوضاعی به مراتب بدتر از او دارد . رابطه ی آنها به فاجعه ای تبدیل شده بود ، دیگر به هم سلام که نمی کردند با نفرت از کنار هم می گذشتند .
11 آبان ماه بود و تولد ارکیده ! به این مناسبت شیرینی گرفته بود ولی می گفت تا آیدا نیامده جعبه را باز نمی کند و آیدا دیر کرده بود. دو سه بار شماره اش را گرفت تا اینکه جواب داد . بعد از دو سه کلمه حرف زدن قیافه ی ارکیده به شدت تغییر کرد ، رنگش پریده بود . تیام که تصادفا شاهد بود با الهامی ناگهانی شماره ی ایمان را گرفت که جواب نداد ، برای اولین بار شماره ی آیدا را گرفت ؛ او هم جواب نداد.
به طرف ارکیده رفت : خانم هاشمی ، میشه بپرسم چه اتفاقی ...
ارکیده با چشم های خیس جواب داد : کلیه ی ایمان پس زده !
- کدوم بیمارستانن؟
شادی و ارکیده هم با او به بیمارستان رفتند. آیدا با دیدن دوستانش زد زیر گریه و این یعنی فاجعه ! در تمام مدت عمل تیام اشک آیدا را ندیده بود ، فقط ناراحتی بود و چشم های قرمز ! او احساساتش را در جمع بروز نمی داد و حالا ...
تیام به مادرش تلفن کرد تا بیاید . علیرغم مشکلات آیدا با تیام ، با مادر او رابطه ی بسیار خوبی داشت و مادر آنقدر او را دوست داشت که آیدا جای دختر نداشته اش را بگیرد ، مادر بلافاصله خودش را رساند .
عصر که شد ، شادی و ارکیده مجبور بودند بروند ، به خصوص که شادی خوابگاهی بود و پدر ومادر ارکیده هم در سفر بودند و او باید برای مواظبت از برادر کوچکترش می رفت . تیام آنها را به دانشگاه رساند تا ارکیده ماشینش را بردارد و برگشت !
ایمان در مراقبت های ویژه بود و آنها پشت در نگران و منتظر ! آیدا آنقدر گریه کرد که از حال رفت ولی از آنجا تکان نخورد.
دوستان ایمان می آمدند و می رفتند انگار که با دیدن تیام و مادرش حدس هایی میزدند اما تیام رفتار آیدا در مقابل آنها را با برخورد او با خودش مقایسه می کرد و نمی دانست برنجد یا بخندد ...
در هر حال مشکلاتی بزرگتر از اخم و تخم آیدا داشتند . وضعیت ایمان اصلا رضایت بخش نبود و داشت بدتر میشد. اجازه ی ملاقات دادند – شاید چون دیگر فرقی نداشت- ، آیدا بعد از دو روز خوابش برده بود وتیام برای ملاقات رفت!
حتی تیام هم می فهمید دیگر امیدی نیست ؛ این یک روح بود که به او نگاه می کرد ، جسم ایمان دیگر قدرتی نداشت ، حتی قدرت لبخند زدن!
- آیدا ... مواظبش باش !
تیام نمی دانست باید چکار کند یا ... می دانست باید چکار کند ؟
دست او را گرفت ، نحیف و سرد بود : مطمئن باش ! قول میدم !
- اون ... کوچیکه .. تنهاس !
اشک در چشمان ایمان لرزید و قلب تیام را هم لرزاند : من نمیزارم تنها بمونه ! من مواظبشم ، مثل خودت ! بهت قول میدم ! قسم می خورم ، به هر قیمتی !
از آنجا رفت ، دلتنگ بود و میل گریه کردن داشت . ولی جلوی خودش را گرفت ، ایمان زنده بود ، هنوز امیدی بود ...
اگه سپاس ندین ایشالا زن زشت و شوهر کچل گیرتون بیاد هههههه
- حالا مگه چی شده؟
- انگار که من 7 سالمه و روز اول مدرسه اس!
- خوب همینطوره دیگه!
تیام به او چشم غره رفت .
- تنها تفاوتش اینه که 18 سالته و به جای مدرسه داری میری دانشگاه!
- کمه؟
تکین خندید: خیلی هم زیاد نیست. تیام نفس عمیقی کشید.
-حالا اینقدر نحس نباش ( تیام شانه هایش را بالا انداخت ) والله ، از 7 ساله هم کمتری. خیالت راحت، دیگه بعد از این مجبور نیستی با من بیای . ولی چون می خواستم باهات حرف بزنم و تو هم هم مثل کش تنبون در میری ... بگذریم. ببین بچه...
تکین تا به دانشگاه برسندبه او چند اندرز برادرانه داد و قبل از اینکه به دانشگاه برسند، نگه داشت : اینا رو واسه خودت گفتم ، دیگه خود دانی. حالا گورتو گم کن!
- چرا؟ مگه تو نمی تونی ماشینتو ببری داخل؟
- چرا! ولی تو بهتره پررو نشی و مثل بقیه بری تو. تو دانشگاه تو دیگه برادر من نیستی!
- برادری که این حرفا رو نداره!
تکین مشت آرامی به شانه ی او زد : زحمتو کم کن!
تیام پیاده شد و با چشم ماشین تکین را تعقیب کرد ، انگار جانش در می رفت آن چار قدم را برود ، به زور راه افتاد .
قبلا به هوای تکین آنجا آمده بود و محیط زیاد برایش غریبه نبود. هرچند چهره ها با درخت های کنارش زیاد برایش تفاوت نداشت ، در حال و هوای خودش بود . موبایلش زنگ زد . بهزاد، پسر خاله اش بود که در شهرستان دانشگاه می رفت : کجایی گل پسر؟
غرید : دانشگاه !
- یه کم زود نیست؟ بالاخره بعد از دو هفته تصمیم گرفتی دانشگاه رو روشن کنی ؟
- تکین به زور آوردتم!
- همون واسه ات خوبه!
تا به سالن کلاس ها برسد ، بهزاد هم مثل تکین مخش را کار گرفت ولی این یکی با متلک و پرت و پلا !
- سر کلاس نمیری؟
- هنوز پیداش نکردم!
- برو بگرد ، ببین قیافه ی کدوم دانشجوها از همه پخمه تر و گلابی تره؟ همونا همکلاسیاتن!
تیام با اینکه چیزی نگفت با او موافق بود . بالاخره کلاس فیزیک را پیدا کرد ، یا اباالفضل ! چه جمعیتی ! پسرها سمت چپ نشسته بودند ، حوصله نداشت دنبال جای خالی بگردد ، همان اول نشست و جواب sms بهزاد را داد که پرسیده بود گلابی ها را پیدا کرده یا نه؟
خیلی ها هم بعد از او آمدند اما او سرش به کار خودش بود و فقط پاها را می دید ، بنابراین متوجه شد آخرین نفری که به کلاس آمد پایش شکسته ! سرش را بالا آورد و متوجه شد طرف با بلاتکلیفی به صندلی ها نگاه می کند فقط صندلی های آخر خالی بود و برای او رفتن با آن پاها مشکل !
تیام بلند شد : بیا بشین!
حتی منتظر جواب او نشد، رفت 5 ردیف عقبتر و بین دو پسر دیگر نشست ، هردو چنان اخمو و عصبانی بودند که تیام تنش بینشان را حس می کرد ، هنوز یک روز نگذشته بر سر چه دعوا کرده بودند؟ تا تکین به کلاس نیامده بود به یادش نیامد که با ضرب و زور همین آقا بعد از دو هفته پایش به کلاس باز شده !!!!!!!!
تکین بدون فوت وقت درسش را داد و چند تمرین داد . بعد دستمالی از جیبش در آورد ، صندلی را دستمال کشید ، نشست و شروع به حضور و غیاب کرد ! تیام نفس عمیقی کشید : بسم الله....
زود با او رسید : اندرزگو !
تیام با بی میلی دستش را بالا گرفت و تکین به دقت به او نگاه کرد : می زاشتی ترم آینده می اومدی!
کلاس ترکید و تیام غرولند کرد ، تکین رفت سراغ بقیه ! یکی دوتا از دخترها برگشتند و او را نگاه کردند ، لابد فقط آنها متوجه یکی بودن فامیل او و استاد و شاید حتی شباهت ظاهریشان شده بودند . شانه هایش را بالا انداخت . پسرها که اصلا در باغ نبودند مخصوصا اینهایی که او بینشان نشسته بود . یکیشان داشت با موبایل سودوکو بازی می کرد و دیگری داشت دل و روده ی دسته کلید فانتزی اش را در می آورد و تیام با بی میلی به صدای تکین گوش داد، جای مامان خالی که پسر ارشدش را اینطور ببیند !
تکین اسم دیگری را هم با تامل خواند : بزرگمهر !
پسری که تیام جایش را به او داده بود دستش را بلند کرد ، تکین به پای گچ گرفته ی او نگاه کرد : متوجهم !
بقیه را سرسری خواند و تیام می دانست که او چنان حافظه ای دارد که همه ی این قوم گلابی را به قیافه و فامیل بشناسد. متوجه لبخند تکین شد که اسمی را خواند : رضایی!
هر دو پسری که تیام بینشان نشسته بود دستشان را بالا بردند، تکین خندید : مگه اینکه بین شما دوتا جدایی بیفته این کلاس ساکت باشه! هردو غرولند کردند و تکین ادامه داد
تیام به آندو نگاه کرد : برادرین؟
یکیشان با جدیت گفت : نه دختر عموییم!
تیام هوم ناخوشایندی گفت و همان پسر به تیام گفت : میشه به این قزمیت بگی سوییچ رو بده به من؟
- چرا خودت نمیگی ؟
- بگو دیگه ، نمیمیری!
تیام به آن یکی گفت : دختر عموت میگه سوییچو بده بهش !
- بگو به همین خیال باشه !
تیام به دیگری نگاه کرد و او گفت : بگو به زبون خوش بده !
- برو بابا ! مگه من پستچی ام؟ خودت بگو !
به عقب تکیه داد و به آندو نگاه کرد که چشم هایشان شعله می کشید .
– هی ، شما دوتا چتونه؟ مگه به خون هم تشنه این ؟
هردو به او نگاه کردند که با چشم های بی حوصله آنها را نگاه می کرد : بی خیال بابا !
- تو تا حالا کجا بودی ؟
تیام شانه هایش را بالا انداخت : خونه مون !
- چی می خونی ؟
- مکانیک !
- مثل ما !
دست چپی تیام غرید : آره !
- تو راضی نیستی ؟
- نه ، ما شیر یا خط انداختیم این قزمیت برد !
تیام گیج شد : خوب مجبور نبودین مثل هم انتخاب کنین !
- مجبور نبودیم ؟ دیوونه شدی ؟
تیام سردرگم شده بود و بحث را عوض کرد : من الان کارگاه دارم ، شما چی؟
- ماهم !
هرسه با هم به کارگاه رفتند ، اسم رضایی ها "معین" و "متین " بود ، جانشان به جان هم بسته بود ولی آبشان به یک جو نمی رفت ، مدام به سر و کول هم می پریدند و تیام را دیوانه کردند .
آن پسر پاشکسته هم در کارگاه بود که با دیدن تیام به طرفش آمد : دمت گرم پسر!
تیام غرغر کرد : کاری نکردم !
پسر دستش را به طرف او دراز کرد : پارسا بزرگمهر!
متین چشمهایش را تنگ کرد : تو پسر دکتر بزرگمهری ، صبح با اون اومدی!
پارسا با دقت به متین نگاه کرد : بابارو از کجا می شناسی ؟ مگه ترم اولی نیستین ؟
نیش معین باز شد : فکر کردی ما تو این دوهفته بیکار بودیم و ول می گشتیم ؟ آمار می گرفتیم ! ( به صورت پر از خراش او اشاره کرد ) گرگ بهت حمله کرده؟
پارسا خندید : تصادف کردم ( لبخند پررنگی زد) روزی که نتیجه دانشگاه رو زدن!
- از ذوق کوبیدی به دیوار؟
استاد آمد و پارسا جواب معین را نداد !
آنها یک گروه شدند و شروع کردند . دوقلوها تیز و فرز بودند و پارسا دقیق.... و تیام بی توجه و بی حوصله !
متین با آرنج به پهلویش زد : تورو به زور فرستادن دانشگاه ؟
تیام دندان هایش را به هم فشرد و به یاد تکین افتاد : همچین!
معین قهقهه زد : لابد از ترس شوهر اومده دانشگاه ! راستشو بگو !
هرسه خندیدند و تیام غرید : نمکدون !
کلاس که تمام شد چهارنفری به محوطه ی دانشگاه برگشتند . دوقلوها به تریا رفتند و تیام و پارسا جلوی تریا روی نیمکتی نشستند . پارسا به ساعتش نگاه کرد ، اطرافش را کاوید وخندید : چه به موقع !
تیام هم به آن طرف نگاه کرد و ابروهایش بالا رفت ؛ یک دختر بود ، در جایش نیمخیز شد : من برم !
پارسا اورا نگه داشت : سلام پریا !
تیام جلوی او بلند شد ، گذشته از هر نسبتی که با پارسا داشت ، خانم و باوقار بود و تیام را وادار به احترام کرد : سلام !
- سلام ، حال شما؟
به نظر از آنها بزرگتر می آمد ، قیافه ی دلنشین و ملوسی داشت . تیام جواب او را داد وساکت ماند . پارسا با چشم های شوخ و جوانش به اونگاه کرد : پریا ایشون همکلاسیمه ، آقای اندرزگو ، تیام ! پریا خواهر منه ، ارشد عمران می خونه !
پریا با دقت اورا برانداز کرد : پس شما باید برادر دکتر اندرزگو باشین ، آره؟
تیام با بدخلقی تایید کرد ، پریا لبخند زد و به طرف پارسا برگشت : من یه کار کوچولو دارم ! منتظرم می مونی ؟
- مجبورم ، نه؟
- می خواستی شیطنت نکنی ! امروز که مشکلی نداشتی ؟
پارسا اصولا مشکلی نداشت .
– نیم ساعت دیگه میام . خوشحال شدم آقای اندرزگو !
تیام دوباره بلند شد .
- پس استاد فیزیک ، برادرته ! نگفتی !
- عجله ای نبود !
- با ما میای؟
تیام با استفهام به او نگاه کرد .
– که ببریمت خونه؟
- نه ، ممنون !
- تا پام خوب بشه باید طفیلی پریا و بابا باشم!
دوقلوها با نوشابه برگشتند و بعد هم تیام را با اصرار با خودشان بردند ، به همین زودی متین فهمیده بود : تورو باید واسه هر کاری مجبور کرد !
تکین برای نهار به خانه آمد : هر چقدر منتظر شدم نیومدی ، با تاکسی اومدی ؟
- نه ، با بچه ها !
تکین ول کن نبود : با کی ؟
- دوقلوهای رضایی !
مادر دیس برنج راروی میز گذاشت : دو قلو ؟ چه جالب !
هردو با هم گفتند : اصلا شبیه نیستند !
پدر هم آمد سر میز : دانشگاه چطور بود تیام؟
تیام به بشقابش مشغول شد : مزخرف !
هرسه با ناراحتی به هم نگاه کردند ! فردا صبح دیگر تکین اورا نبرد . با ماشین خودش رفت . با این حال جیم نشد . می دانست که هنوز هوایش را دارند.
وقتی به پارکینگ دانشجوها رسید ، دوقلوها تازه رسیده بودند و داشتند با ماشین دیگری سر جای پارک کل کل می کردند . تیام خودش را قاطی نکرد و منتظر ماند تا آنها به این طرف بیایند بالاخره جست و خیز کنان آمدند .
- حوصله دارین ها !
- باید بهشون نشون بدیم تو کلاس کی رییسه ! فکرنکنه پپه هستیم !
تیام با سوال به اونگاه کرد .
– یکی از دختر های کلاس بود ، نشناختی؟
تیام شکلکی شبیه لبخند در آورد : من فقط شما و پارسا رو می شناسم!
از نظر دوقلوها این اصلا درست نبود و تا قبل از شروع کلاس مسئولیت سنگین معرفی همکلاسی ها به او را تقبل کردند که با شلوغ کاری هردو ، تیام هیچ کس را نشناخت.
آن روز پارسا را از آویزانی پدر وخواهرش نجات داد و به خانه برد .
– گچ پاتو کی باز میکنی ؟
- یه ماهه دیگه!
- پس حالا حالاها سرویس داری!
- فکر نمی کنم بعد هم ماشین بهم بدن!
- چرا؟
- تنبیه!
تیام به او نگاه کرد و پارسا خندید : من عمدا تصادف کردم!
باز هم تیام متوجه نشده بود !
- شهرستان قبول شدم ، بابا می تونست منو بیاره اینجا – میدونی که – ولی قبول نمی کرد . منم می خواستم مجبورش کنم قبول کنه بالاخره با اون تصادف راضی شد ، حسابی داغون شده بودم مامانم می گفت اگه برم شهرستان کی بهم می رسه ؟ کی مثل الان منو می بره و میاره ؟ خندید .
- دیوونه ! خوب یه کم بیشتر زحمت می کشیدی تهران قبول بشی !
- چه کاریه؟ بابا دوست نداشت از امتیازش استفاده کنه ، پریا هم خودش اینجا قبول شد ولی من زورم می اومد . فقط به اندازه ای خوندم که دولتی قبول بشم . با اینکه به قول تو خودم هم می تونستم رتبه اینجا رو بیارم . با این وجود وقتی یه شهر دور ، یه رشته ی مزخرف – همه اینا برنامه بود- قبول شدم بازم بابا اعتنا نکرد . منم از حرصم ... (باصدای بلند خندید)
تیام سرش را تکان داد : اگه جای بابات بودم می بردمت تیمارستان!
پارسا گفت : هنوز هم از دستم عصبانیه !
یک هفته دیگر هم گذشت و او به دانشگاه رفتن ادامه داد ، پدر و مادرش و تکین امیدوار شده بودند اما این کارها فقط تا زمانی بود که آبها از آسیاب بیفتد .
آن روز باز هم دوقلوها برزخ بودند ، وقتی تیام مثل همیشه به سمت ردیف دوم رفت جای خالی بین آنها را دید : باز چه خبره ؟
متین نفس عمیقی کشید : از این گاگول بپرس !
تیام به معین نگاه کرد و چون او جوابی نداد ، متین خودش ادامه داد : دیروز ماشین این دختره ، هاشمی رو پنچر کرد تا مجبورش کنه با ما بیاد ، اونم حسابی سنگ رو یخمون کرد .
تیام با تعجب به معین نگاه کرد و معین غرید : دارم براش ، فکر کرده کیه؟
تیام به طرف متین برگشت : کدومشونه؟
- خیلی با حالی بابا ! یه هفته نیست بهت معرفیش کردم!
- اون همه آدم چطور یادم بمونه؟
- ولی این با بقیه فرق داره ، خیلی خاطرخواه داره ، همه رو هم کنف کرده!
باز هم فایده ای به حال تیام نداشت !
- ببین اونی که ردیف اول ، وسط نشسته !
تیام سرسری به اون نگاه کرد : خوب ، چه فرقی با بقیه داره؟
- بابا ایوالله ! تو واقعا چشات می بینه ؟ خوب خیلی خوشگله !
این بار با دقت بیشتری نگاه کرد ، قیافه ی قشنگی داشت ، ولی کم هم آرایش نکرده بود . پشت چشم هایش را سایه ی سبز زده بود . رنگ مانتویش ... اندام ظریفی داشت و توجه را جلب می کرد ...
تیام به طرف متین چرخید : انگار اومده عروسی ! حالتونو گرفت ؟
- اساسی!
تیام رو کرد به معین : خجالت داره بابا این چکاری بود کردی؟
- می خواستم حال فرزینو بگیرم ، ولی....
– حال خودتو کرد تو قوطی! حقته! ولی چه ربطی داره به فرزین؟
معین حرفی نزد و متین جوابش را داد : میگم تو به کل تو هپروتی ، نه؟ از دور و برت هیچی نمی دونی!
تیام شانه اش را بالا انداخت و لبخند کجی زد و متین ادامه داد: نه ، هپلی نیستی فقط به اطرافت توجه نداری ! برات مهم نیست دور وبرت چه خبره !
- تقریبا !
- خوب ببین فرزین حسابی رفته تو نخ این دختره ، حسابی ها ! کلی به التماس افتاده ، دختره هم کم از خجالتش در نیومده ولی خوب انگار فرزین این چیزا حالیش نیس !
تیام خندید : خاک بر سرش ! آخه آدم عاقل به خاطر یه دختر خودشو کوچیک می کنه؟ باید غرورتو حفظ کنی!
- این کاریه که تو می کنی ، نه؟ واسه همین قیافه می گیری؟
تیام دندان هایش را بهم فشرد: من دلبری نمیکنم !
در جایش نیمخیز شد .متین دستش را گرفت : بشین بابا ، شوخی سرش نمیشه !آن روز پارسا نیامد و معین هم حسابی غرق طرح نقشه ای بود تا حال آن دختر را بگیرد . تیام با آرنج به پهلویش زد: بابا تقصیر تو بوده، تو ماشین اونو پنچر کردی ، طلبکار هم هستی؟
آنتراکت بود و به جز آن سه نفر، چند نفر دیگر هم در کلاس بودند از جمله همین خانم هاشمی . تیام داشت روی جزوه اش خط خطی می کرد که متین بازویش را کشید: اونجارو!
تیام سرش را بلند کرد و فرزین را دید که رفته بود جلو و با آن دختر حرف میزد . آخر سر هم چیزی گرفت و آمد .
– خاک بر سر بی لیاقتش ! حتما باید از این دختره جزوه بگیره؟
- پس از کی بگیره ؟ عاشق چشم و ابروی تو که نشده ! البته بد هم نیستی تیام !
- خفه شو !
از فرزین خوشش نمی آمد ، به نظرش جلف و بی خاصیت بود . به دخترک نگاه کرد . حالا که کلاس خلوت بود راحت تر می توانست او را ببیند . خوش لباس بود و البته زیبا ! ولی به نظر تیام خود نما بود ! به نظر او کرم از خود درخت بود ، هرچند که فکرش را بلند به زبان نیاورد!
یکماهی به همین ترتیب گذشت. مثل بچه ی آدم سرش را پایین می انداخت و می رفت دانشگاه ، اما بر خلاف تصور خانواده اش ، هنوز فراموش نکرده بود ، فقط منتظر فرصت مناسب بود.
حالا همه ی همکلاسی هایش را به قیافه می شناخت . ولی فامیل بعضی ها – به خصوص دخترها- را نمی دانست . در صورتی که دو قلو ها علاوه بر بچه های ورودی خودشان شروع به آنالیز سال بالایی ها کرده بودند !
آن روز تکین ، بدون اطلاع کوییز گرفت . تیام ردیف جلو و نزدیک به دخترها نشسته بود . داشت می نوشت که متوجه اتفاقی در کنارش شد ، خانم هاشمی در صندلی نزدیک به او نشسته بود ، دختری که کنارش بود کاغذی را دراز کرد که او نتوانست بگیرد ، چرخید و جلوی پای تیام بر زمین افتاد . تکین با چند گام بلند خودش را به او رساند ولی تیام کاغذ را برداشته بود .
– این چیه ؟
تیام برگه را دور از دست تکین به طرف خانم هاشمی گرفت : چکنویس ایشون بود .
تکین با سوءظن به آنها نگاه کرد ، کار تیام که نبود ، ولی قیافه ی آن دو دختر بدجور خجالت زده بود .
تیام حواسش را پرت کرد : بفرمایید استاد!
تکین برگه را گرفت ، همان موقع صحیح کرد و نمره داد . تیام که از درست بودن جوابش مطمئن بود از کلاس بیرون رفت .
چند دقیقه بعد پارسا و دوقلوها هم بیرون آمدند .
متین با دیدن او سوت زد : عجب داداش عتیقه ای داری ! این چه کاری بود؟
تیام با مشت به شانه اش زد : درباره ی برادر من ...
– ببخشید آقای اندرزگو !
تیام برگشت و خانم هاشمی و همکار تقلبش را دید ، امروز سایه ی سبز نزده بود ، سایه اش آبی بود ...
- بله ؟
هاشمی با اعتماد به نفس گفت : ممنون که لومون ندادین !
دختر دیگر سرش را پایین انداخته بود،
تیام یک لبخند خشک و خالی هم نزد : کاری نکردم !
معین خودش را قاطی کرد : خانم شما که بلد نیستین تقلب کنین ، وقتتونو هدر ندین !
طرف حتی نگاه هم نکرد : کسی نظر شما رو نپرسید ! در هر حال باید از شما تشکر می کردم .
دست دختر همراهش را کشید : بریم آیدا !
ولی تیام پیشدستی کرد : یه لحظه وایسین ! ( هردو برگشتند) دفه ی دیگه نه تنها این کارو نمی کنم بلکه خودم به استاد میگم (رو کرد به آیدا) اگر جدی می گرفت هردوتونو می انداخت ، ککش هم نمی گزه ! من می شناسمش !
هاشمی پوزخند زد : نکنه قبلا انداختدت؟
آیدا دستش را کشید : ارکیده !
و تیام نفسش را بیرون داد : نخیر، برادرمه !
رنگ از روی ارکیده پرید . دستش را از دست آیدا بیرون آورد و رفت .
آیدا چند لحظه ای ایستاد ، بدون اینکه به آن چهار نفر نگاه کند ، « ببخشید »ی گفت و رفت.
موقع شام تکین به او نگاه کرد : چرا روی تقلب اون دختر سرپوش گذاشتی؟
تیام جوابش را نداد ، مادرش هم به طرف تیام برگشت : چرا تیام؟
- چون به نظرم به هرکس باید یه فرصت داد . کوییزبود ، کنکور که نبود !
تکین دست به سینه نشست : حیف که رستم پور نمره ی کامل گرفته وگرنه سر کلاس به روشون می آوردم !
تیام با خونسردی گفت : اینجوری فقط منو خراب می کردی!
- چرا ؟
- چون فهمیدن برادریم ! بعد فکر می کنن سر کلاس جنتلمن بازی در آوردم و تو خونه به تو لوشون دادم !
تکین دیگر حرفی نزد. برگه ها را که داد ، نطقش شروع شد : خجالت داره ، توی یه کلاس 54 نفری واسه یه کوییز ساده فقط 2 نفر نمره ی کامل گرفتن .
یکی از پشت گفت : استاد غافلگیر شدیم !
- آقای کریمی از حالا میگم هفته ی آخر آبان امتحان میان ترم داریم که بعد نگین غافلگیر شدین ! نماینده ی کلاستون کیه ؟
همه به هم نگاه کردند و حرفی نزدند . تکین به ساعتش نگاه کرد : نماینده تونو انتخاب کنین بعد با هم هماهنگ کنین که امتحانو کی بزاریم ، خبرم کنین !
تکین که رفت ، پارسا برگه ی تیام را نگاه کرد بعد با کف دست به پشت گردنش زد : خاک بر سرت ! کامل شدی؟
متین هم سرک کشید : این خبر داشته کوییز داریم!
تیام پوزخند زد و معین گفت : نه که ما اگه خبرم داشتیم فرق می کرد!
- دیگه کی کامل شده؟
تیام به بغل دستی ارکیده نگاه کرد که سرش را پایین انداخته بود ، چیزی نگفت ، در هر صورت فامیلش را هم فراموش کرده بود !!!!!
یکی از خود شیرین های کلاس بلند شد : من نماینده میشم!
متین زیر لب گفت : از فرداس که به بهونه نمایندگی بچسبه به دخترا !
بعد صدایش را بلند کرد : تو از طرف خودت هم نمی تونی حرف بزنی چه برسه به کلاس!
- نکنه خودت داوطلبی؟
- من غلط بکنم ! من به اندرزگو رای میدم!
دود ازسر تیام بلند شد : هی ، از خودت مایه بزار!
ولی تا تیام به خود بیاید ، نصف کلاس به او رای داده بودند . تیام خواست اعتراض کند که پارسا او را نشاند : بابا مگه میخوای چکار کنی که کلاس میزاری؟
- کلاس چیه ؟ من حوصله ندارم!
- تو نماینده بشو ! کارا با من!
- پس چرا خودت داوطلب نمیشی؟
- می بینی که تو بیشتر رای آوردی!
با پنبه سر تیام را بریدند و از فردا هزار بهانه او را به حرف می گرفتند . پدر تیام در آمد تا یک روز را برای امتحان فیزیک تعیین کرد !
پارسا و دوقلوها تریا را از شیطنت روی سرشان گذاشته بودند که تیام هم پیش آنها آمد ، عصبی بود و بس که به موهایش چنگ زده بود ، پف کرده بودند!
- چی شده انیشتین ؟
- دیوانه ام کردند ، پدرمو در آوردند ، ای دختره فرهی اومده میگه (صدای دخترک را به خوبی تقلید کرد) اون روز که شما تاریخ امتحان گذاشتین تولد دختر خالمه ، میگم ما صبح امتحان داریم ، چپ چپ نگام میکنه میگه وا نازی جون ناراحت میشه ، باید از صبح برم پیشش ، الهی تولد آخر نازی باشه !
معین لبش را گزید و سینی را به طرف او هل داد : گناه داره نازی جون ، دلت میاد؟
هر چهارتا خندیدند ، تیام ساندویچش را برداشت و لگدی به پای متین زد : این آشیه که تو برام پختی ها !
پارسا قهقهه زد : تا باشه از این آشا، مگه بد می گذره؟
- تو رو خدا کی خوشش میاد؟ ای خانم ایش ایشیان سه ساعت منو جلوی عالم و آدم یه لنگه پا نگه داشته تا برام از خواسته ها و تمایلات نازی جون حرف بزنه!
متین چشمک زد : حسنش این بوده که نطقت باز شده ، قبلا به زور دو کلمه جواب می دادی! تازه فرهی خیلی چیز خوبیه ! اسم کوچیکش چی بود ؟
معین سوت زد : پرستو !
- آه ، پرستوی قلب من...
باقیش برای مسخرگی آنها بود ، تیام نگفت که فرهی او را هم برای تولد نازی جون دعوت کرده ، اگر می گفت خوراک 4 سال شوخی دوقلوها در می آمد.
علیرغم کم حرفی تیام دوستان زیادی پیدا کرده بود ، همه ی بچه ها را به فامیل می شناخت و آنها هم دیگر او را شناخته بودند ، هر کس در هر مسئله ای مشکل داشت به سراغ او می آمد . با پسرها مشکلی نداشت ولی از دخترها خوشش نمی آمد ، رستم پور هم درسش به خوبی او بود ، چرا از او نمی پرسیدند؟
رستم پور همیشه با ارکیده و یکی از دختر های خوابگاهی بود ، معین می گفت خوزستانی است و فامیلش بهرامی . این سه نفر هیچوقت از او سوال درسی نپرسیده بودند ، به همین دلیل تیام آنها را بیشتر از بقیه دوست داشت ...
نه اینکه از جواب دادن به سوال آنها ناراحت شده باشد ولی وقتی یکی مثل حمیدی که ناخن هایش را لاک براق صورتی زده بود و با النگوهای رنگ رنگیش جزوه را جلوی صورت او تکان میداد و با بی مزه ترین لحن ممکن حرف میزد ، تیام به سختی جلوی خودش را می گرفت تا جزوه را محکم به سر او نکوبد ... تکین به دلیل جوانیش ، با خیلی از دانشجوها روابط صمیمانه ای داشت و تیام در رفت و آمدهایش به دفتر او با چند نفری آشنا شده بود . از جمله امیر حسین مقامی که بسیار فعال و پر جنب و جوش بود و یک لحظه آرام نمی گرفت . آن روز در راهرو به امیر حسین برخورده و او با زرنگی از تیام قول گرفت برای جشن 16 آذر با آنها همکاری کند ، قول تیام را که گرفت و خیالش راحت شد گفت : از بچه های کلاستون بپرس ببین کی اهل موسیقیه و چه سازی می زنه؟
حرف زدنش با امیر حسین او را معطل کرد و دیر به کلاس رسید و مجبور شد تمرینی که استاد روی تخته نوشته بود حل کند.
کلاس که تمام شد ، از بچه ها خواست بمانند و بنا به وظیفه حرف آمیر حسین را تکرار کرد . دو قلوها حرف او را توی هوا گرفتند و با لودگی مشغول آواز خواندن شدند درحالیکه بین پسرها بحث صدا مطرح بود ، تیام با بی میلی رو به دختر ها کرد : شما چی خانما؟
حمیدی داشت با عشوه برای او توضیح می داد به چه سازی مسلط است که تیام صدای ارکیده را شنید : تو مگه ویلن نمی زنی ؟
- چرا ، ولی تا حالا تو هیچ برنامه ای شرکت نکردم ، از پسش برنمیام!
صدای آیدا بود و صدای بهرامی را هم شنید : بیا امتحان می کنیم ( و قبل از آنکه آیدا حرفی بزند او را صدا زد) آقای اندرزگو !
تیام از شر حمیدی خلاص شد : بله؟
- من و خانم رستم پور هستیم ( با سوال به او نگاه کرد) به شما باید بگیم ؟
- راستش نه ، آقای مقامی رو می شناسین ؟ سال سوم عمران ؟
بهرامی به علامت منفی سر تکان داد و تیام پرسید : الان وقت دارین ؟
مثل اینکه هردو بیکار بودند . تیام شماره ی امیر حسین را گرفت .
چون بین دختر ها کس دیگری داوطلب نشد – حتی حمیدی با آن همه تسلطی که از آن دم میزد – تیام آن دو را پیش امیرحسین برد .رستم پور ویلن می زد و بهرامی گیتار . امیر حسین اسم ان دو را یادداشت کرد : البته کسای دیگه ای هم هستن ، باید تست بدین ، قبوله ؟
بهرامی از طرف هر دو جواب مثبت داد و امیر حسین گفت : پس من هفته ی آینده یه وقت تعیین می کنم ، آقای اندرزگو بهتون خبر میده ! تو چه سازی می زنی تیام؟
تیام پوزخند زد : ساز دهنی !
با همه ی مسخرگی پارسا واقعا صدای خوبی داشت و تیام او را با امیر حسین آشنا کرد ، آن چند روز برای هماهنگی تیام آنقدر درگیر بود که مادرش هم متوجه شد ، در حالیکه چشم هایش برق می زد گفت : انگار حسابی مشغول دانشگاه شدی ، آره ؟
تیام ناگهان با خشونت به طرف او برگشت : گیرم انداختن وگرنه من هنوز یادم نرفته ، بالاخره شما هم راضی میشین ! باید راضی بشین !
آن روز تیام به بهرامی روز تست را خبر داد و بالاخره از شر هماهنگی خلاص شد بقیه اش با امیر حسین بود .
پارسا که به سالن رفت او هم برای نهار به تریا رفت . دو قلو ها کنار یکی از بچه های کلاس نشسته بودند و حرف می زدند ، تیام هم نشست و مشغول غذایش شد . کامیار که قیافه اش داد می زد از آنها بزرگتر است داشت توضیح میداد سربازی رفته ، چند سالی هم کار کرده بعد آمده دانشگاه!
تیام با حسرت گفت : خوش به حالت!
هر سه با تعجب به او نگاه کردند و او توضیح داد : چون سربازی رفتی!
متین پشت دستش را روی پیشانی او گذاشت و بلافاصله کنار کشید : تو تب می سوزه ، هذیون میگه !
کامیار به او نگاه کرد : منظورت چیه ؟
- پدر و مادرم نزاشتن برم سربازی ، خودشونم بم پول نمیدن!
- انگار واقعا هذیون میگی !
- برای اینکه از ایران خارج بشی باید کارت پایان خدمت داشته باشی یا برای وثیقه پول بزاری که من هیچکدومشو ندارم !
- تو می خوای از ایران بری ؟
لقمه اش را قورت داد : آره ولی خانواده ام راضی نیستن!
معین یادش افتاد که او روزهای اول چقدر دمغ بود : پس نمی خواستی بیای دانشگاه و به زور فرستادنت !
تیام با سر تایید کرد : فکر می کردن اینطوری موندنی میشم!
- چرا دانشگاه نمی خواستی بیای ؟
- من که نمی تونم تمومش کنم چرا الکی وقتمو هدر بدم ؟
- فعلا که نه پول داری نه سربازی رفتی!
- قراره توحید برام پول و دعوتنامه بفرسته!
- توحید ؟
- برادرمه ، بعد از لیسانس از یه دانشگاه تو انگلیس پذیرش گرفت و رفت ، الان 2 ساله ،
کار هم میکنه ، قراره اون برام پول بفرسته !
- پس تو اولی نیستی !
- نه ، به همین خاطر هم نمی زارن ، فکر می کردن توحید درسشو ادامه میده و میاد ! ولی اون گفته دیگه نمیاد و مامان و بابا میترسن ...
- که تو هم بری حاجی حاجی مکه !
تیام با سر تایید کرد .
پارسا برای کلاس آمد . متین از او پرسید : چطور بود ؟
- خوب بود ، قرار شد از 4 تا یکی رو من بخونم !
صورتش برق میزد ، تیام خندید و تبریک گفت .
- اون محشر بود .
- کی ؟
- این دختره رستم پور ! فوق العاده میزد ، یه راست قبول شد ، بی حرف ! بهرامی هم قبول شد ، البته 3 نفر گیتار می زنن ! یکی از سال بالایی ها پیانو می زنه ، گودرزی ، مثل اینکه صنایع می خونه ! می شناسیش ؟
- روزبه ؟ آره ، دوست امیر حسین !
- اون تست نداد ، برای پیانو فقط اون بود . وقتی رستم پور زد اون کلی تشوبقش کرد مثل اینکه خیلی اهل موسیقیه !
تیام با بی تفاوتی به رستم پور نگاه کرد ، باز هم سرش پایین بود ، مثل همیشه مانتوی کتان کوتاه ، جین کم رنگ و کفش اسپرت پوشیده بود ، در یک کلمه ساده بود . ارکیده حرفی زد و آیدا سرش را بالا آورد ، صورتش سفید و بیضی بود ، با چشم های مورب و موهایی که به عسلی می زد و همیشه از جلوی مقنعه بیرون زده بود و علیرغم تلاش او باز هم بیرون می پریدند ! همیشه با ارکیده و شادی بهرامی بود و در کنار تجمل و زرق و برق آنها به خصوص ارکیده ، اصلا به چشم نمی آمد . سرش را برگرداند و چند ثانیه بعد او را فراموش کرده بود .
روز سه شنبه که به دانشگاه رفت دو قلوها مثل اسفند روی آتش بودند .
– چی شده ؟
- اون دیروز با ماشین فرمند رفته !
تیام با عدم درک به او خیره شد و متین بی طاقت ادامه داد : بابا اون گل پرورشیه !
تیام از خنده منفجر شد : ارکیده هاشمی ، آره ؟
معین با ماتم تایید کرد.
- تو چه مرگته ؟ بالاخره که حال فرزین گرفته شد .
تیام هم از این قضیه بدش نیامده بود.
- "من "می خواستم حال فرزین رو بگیرم نه یکی دیگه مثل فرمند بیاد ...
- فرمند که اسم شکلاته ، نه؟
متین خندید : اسم یکی از بچه های ارشد برق هم هست!
از فرط خنده اشک به چشم های تیام آمد : کی به شما گفت ؟
- فرزین مثل مادر مرده ها سر کلاس نشسته ، خودش گفت!
- حقشه ! بلد نیست با دخترا چطور رفتار کنه !
- تو بلدی ؟ انقدر به این حمیدی رو ندادی که ولت کرده رفته چسبیده به فرهاد!
نیش تیام باز شد : الحمد الله !
متین او راقلقلک داد : روش جفتتون جواب نمیده ، نه کم محلی تو و نه موس موس فرزین!
پارسا هم به آنها رسید و متین با دادن خبر او را هم خوشحال کرد . پارسا با پا به قوطی نوشابه ضربه زد : من که نمی فهمم با این دخترا باید چطور رفتار کرد ؟ تو برنامه های گروه این پسره روزبه خیلی رستم پورو تحویل می گیره اما دریغ از یه کم اعتنا ! دختره اصلا یه کلام ازش در نمیاد ، این پسره خیلی آقاس !
معین یخش باز شد : لابد اینم مثل ارکیده یکی رو زیر سر داره ! این واسش صرف نداره !
همه خندیدند و متین گفت : از شوخی گذشته ، رستم پور اینطور نیست !
تیام حرفی نزد ولی او هم در دل با متین موافق بود !
امیر حسین جلوی او را گرفت : وقت داری یه سر با من بیای بریم سالن ؟ میخوام نظرتو درباره چند چیز بپرسم !
- فردا امتحان ریاضی دارم ، دیگه آخرین میانترمه ! سه شنبه خوبه ؟
تیام بر خلاف عادت برای امتحان ریاضی بیشتر خواند ، بعد از میان ترم فیزیک ، چند نفری دست گرفته بودند که تکین به او نمره داده ، هر چند که پارسا و آیدا فقط چند صدم از او کمتر شده بودند!
سه شنبه به امیر حسین زنگ زد و به سالن رفت . امیر حسین آنجا بود و گروه موسیقی ! تیام به جمع سلام کرد و به طرف امیر حسین رفت : برای تزیین سالن چکار می کنین ؟
- اون دخترا همکلاسیات قبول کردن ، با یکیشون که تو گروه تئاتره !
- چکار می خوان بکنن ؟
امیر حسین نمی دانست و تیام شادی را صدا زد و درباره برنامه شان پرسید .
- راستش خانم هاشمی فکرشو کرده ، ما فقط قراره به اون کمک کنیم !
- الان دانشگاه هستن ؟ لطفا به ایشون بگین بیان اینجا !
تیام وقتی مسئولیت قبول می کرد کم نمی گذاشت . تا ارکیده بیاید برنامه ی آن شب را از امیر حسین پرسید ، روزبه پیشدستی کرد : قراره قبل از هر چیز یه تکنوازی داشته باشیم ، ویلن ! قبوله خانم رستم پور ؟
آیدا با قدم های آهسته به طرف آنها آمد : مخالف نیستم ولی اولین برنامه نباشه!
روزبه با تفاهم لبخند زد : باشه ، پس من شروع میکنم ، اینطوری باعث میشه بچه ها میان تو ، ساکت باشن و زودتر برنامه شروع بشه !
تیام صورتش را از او بر گرداند : بعد قرآن ، کی میخونه ؟
امیر حسین سریع اسم یکی از همکلاسی هایش را برد.
- بعد سرود ملی !
یکی از بچه ها پرسید : لازمه ؟
قبل از هرکس آیدا گفت : مثل اینکه شما از مناسبت 16 آذر خبر ندارین !
و بعد خجالت زده ساکت شد تیام در حالیکه از حرف زدن آیدا تعجب کرده بود رو به پسرک گفت : آره ، لازمه!
ارکیده آمد و برای بچه ها توضیح داد که چکار می کند ، امیر حسین که می خواست خودش را خلاص کند به او گفت :میشه خودتون همه چیزو بخرین ؟ البته لطف می کنید!
- اشکالی نداره ، اینطور بهتره!
امیر حسین نفس راحتی کشید : پس بعد فاکتورشو به من بدین ، برنامه ی شما آماده اس ؟
گروه آنها هم کاملا آماده بود .
تیام رفت تا از امیر حسین اجازه بگیرد و برود . او داشت با آیدا حرف میزد مثل اینکه آیدا مشکلی داشت ، تیام خواست برگردد ولی امیر حسین او را نگه داشت ، آیدا با شرم توضیح داد : راستش برام سخته تک و تنها بشینم اونجا و ساز بزنم!
تیام بدون فکر گفت : می خواین حذف بشه ؟
در حقیقت برای او هم جالب نبود یک دختر – آن هم آیدای خجالتی – جلوی هزار نفر بنشیند و ساز بزند ، ولی با این حرف امیر حسین چپ چپ به او نگاه کرد و آیدا هم گفت :نه ، می دونم که روی این برنامه حساب کردین ، من زیرش نمی زنم ! فقط نمیشه من رو سن نشینم ؟
امیرحسین غرق در فکر به او خیره شد و آیدا سرش را پایین انداخت ، تیام که متوجه بی حواسی امیر حسین بود گفت : هی امیر ، این عکسایی که قراره پخش کنین ...
امیر حسین به طرف او برگشت : عکسایی از اتفاقات این یه ساله !
- خوب ، عکس خالی که نمیشه پخش کرد همون موقع خانم رستم پور آهنگشونو بزنن . دیگه لازم هم نیس بشینن روی سن !
فکر خوبی بود و هردو موافق بودند.
قبل از رفتن به امیرحسین قول داد روز شنبه – روز قبل از جشن – هم بیاید تا آمادگی بیشتری داشته باشند . موقعیکه داشت می رفت متوجه روزبه شد که جلوی آیدا نگه داشته بود و سعی می کرد او را راضی کند و برساند . تیام اینقدر طول داد تا متوجه مخالفت آیدا و رفتن روزبه بشود . خیالش راحت شد ، پس با وجود رابطه ی نزدیکش با ارکیده مثل او نبود !
آن شب بهزاد که بعد از مدتها به تهران آمده بود او و رضا را برای شام دعوت کرد ، هرسه از دوستان دبیرستانی بودند و تیام بعد از مدت ها داشت خوش می گذراند .
پشت میز که نشستند ، رضا گفت : تا حالا اینجا نیومده بودم ، از کجا گیر آوردی بهزاد ؟
تیام به طرف بهزاد چرخید ولی با دیدن میز پشت سر بهزاد گوش هایش کر شد ، رستم پور بود ، شک نداشت که این همان آیدا بود که رو به روی یک پسر جوان نشسته بود و می خندید . با همیشه فرق داشت . شال آبی زیبایی پوشیده بود و موهای پریشانش را هم درست کرده بود. بدون خجالت با آن پسر حرف میزد و با شادی و ذوق کنان می خندید. برق دستبند نقره ایش وقتی دست هایش را به هم کوفت چشم تیام را زد . دردی در مغز تیام پیچید، حق با معین بود : لابد اونم یکی رو زیر سر داره !
واقعا که این دخترها آب زیر کاه و غیر قابل اعتماد بودند . از کل دختر های کلاس فقط برای آیدا و بهرامی احترام قائل بود که حالا ...
بلند شد و به بهانه ی دستشویی از سمتی رفت که پسرک را ببیند ، نکند روزبه باشد ...
آیدا تمام حواسش به رو به رو بود و او را نمی دید . پسرک آشنا نبود حداقل تیام او را نمی شناخت ، از او بزرگتر بود ، بیست و سه چهار سالش بود، خوش تیپ و خوش قیافه ! لباس چهار خانه ی آستین کوتاهی پوشیده و موهای مجعد و زیبایش در نور چراغ ها می درخشید . با شادی چشم در چشم آیدا دوخته بود . آنها هیچکس را به جز خودشان نمی دیدند . تیام با عصبانیت برگشت و سر جایش نشست . سعی کرد دیگر به آن دو توجهی نکند ولی موفق نشد و دید که پسرک کادویی را به طرف آیدا گرفت . آیدا آن را با ذوقی بیش از حد باز کرد و یک گوشی موبایل را بیرون آورد . حتی تیام هم از آن فاصله خوشحالی آیدا را می دید چه برسد به پسرک ...
آن شب می تونست شب بهتری باشد اگر آیدا را ندیده بود ، خوب این هم از دختر خجالتی کلاس ، دانشجوی مورد علاقه ی تکین ، همکلاسی تحسین بر انگیز تیام ... با این فکر ها به خواب رفت .
رفته بود نمره های میان ترم زبان را ببیند که صدای ارکیده را شنید : آیدا کو ؟
- رفته نماز بخونه! (هیجان صدای شادی بالا رفت ) بهت گفت دیروز روزبه خواسته برسوندش ؟
- نه ، حتما قبول نکرده ، آره ؟
شادی در حمایت از دوستش حرف زد : نه خوب ، می دونی که ! اون به کسی رو نمیده ( هر دو با هم گفتند) با وجود ایمان ...
هر دو خندیدند و شادی ادامه داد : حق هم داره ، ایمان یه چیز دیگه اس ! دیشب بهش یه موبایل کادو داده ...
ارکیده بدون حسادت گفت : مبارک صاحابش ...
پس اسمش ایمان بود ، دوباره به یاد دیشب افتاد ، اصلا به او چه ؟ مگر آیدا دینی به او داشت ؟ مگر آیدا مریم مقدس بود ؟ اصلا شاید نامزدش باشد ، به او چه ؟ کلی با خودش کلنجار رفت تا اینکه روز شنبه که به سالن رفت او را بخشیده و از سر تقصیراتش گذشته بود !!!
هر کس در گوشه ای مشغول بود و گروه موسیقی داشت یکی از آهنگ ها را تمرین می کرد و پارسا حسابی رفته بود توی حس ! تیام سعی می کرد خنده اش را پنهان کند که صدای یکی از سازها قطع شد و یکی از دختر ها بیرون دوید ، تا تیام به خودش بیایدشادی هم گیتارش را کنار گذاشت و به دنبال او دوید . تیام هم از سالن خارج شد و آیدا را دید که از درد به خودش می پیچید .
- چی شده خانم بهرامی ؟
شادی با ناراحتی به آیدا نگاه کرد : حالش خوب نیس . مثل اینکه مسموم شده!
- پس بریم بیمارستان ، من ماشینو میارم جلوی در!
- ممنون ماشین ارکیده هست!
صدای ناراحت ارکیده آمد : نه نیاوردم ، مامان لازمش داشت.
ارکیده با ناراحتی به طرف او خم شد : چت شده عزیزم ؟
پارسا هم بیرون آمده بود ، تیام به طرف او چرخید : به امیر حسن بگو ما میریم بیمارستان! ( رو به شادی گفت ) کمکش کنید بیاد.
آیدا بالاخره به حرف آمد :ایمان ...
بازم ایمان ! شادی با دلسوزی گفت : قراره بیاد دنبالت ؟
آیدا با سر تایید کرد : هشت و نیم !
تیام با بی طاقتی به ساعتش نگاه کرد : هنوز که هشته ! ما میریم درمونگاه شما هم به آقا ایمان خبر بدین بیاد اونجا !
ماشینش را در آورد و آنها سوار شدند . ارکیده از کیف آیدا گوشیش را درآورد و آیدا به زحمت گفت : 1 رو بزن !
بله ، ایمان خان چه جایگاه مهمی داشتند .
ارکیده شروع به صحبت کرد : الو ؟ سلام ، نه من دوستشم ! راستش آیدا حالش خوب نیس می بریمش درمونگاه ! کدوم؟
تیام جواب داد و ارکیده هم ادامه داد : نه ، چیزی نیس ، به نظر مسموم شده!
به درمانگاه که رسیدند ، تیام آن سه نفر را به اتاق پزشک فرستاد تا در دست و پایش نباشند و خودش به پذیرش رفت ، مسئول پذیرش با بی حوصلگی اسم مریض را پرسید.
- رستم پور !
- اسم کوچک ؟
تیام با خجالت و آهسته " آیدا " را زمزمه کرد ، انگار از راز خصوصی کسی پرده بر می داشت!
جلوی در نشسته بودند که ایمان سراسیمه دوید داخل و به طرف پذیرش رفت ، تیام از جا بلند شد و وقتی ایمان برگشت به طرفش رفت : خانم رستم پور اونجا هستند ( به تزریقات اشاره کرد ) حالشون خوبه ، بهشون سرم زدند.
ایمان با استفهام به او خیره شد : شما ؟
- من همکلاسیشونم ، وقتی حالشون بد شد اونجا بودم!
- آهان شما آوردینش ؟ دستت درد نکنه پسر ، یه دنیا ممنون ! ( دستش را به طرف او دراز کرد ) فامیلمو که می دونین ، من ایمانم !
چطور فامیل او را می دانست ؟
- تیام اندرزگو!
سپاس بدین بقیشو بذارم
اصلا سپاس نخواستم بابا اههههههههه
---------------------------------------------------------------------------------------------
[color=#000000]تا سرم آیدا تمام شود ایمان پیش او و پارسا نشست : آیدا زیاد از همکلاسیاش حرف نمیزنه ولی فکر کنم شما همون برادر استادش هستین که آبروشونو خریدین !
تیام ناچار خندید : کاری نکردم !
- به نظر آیدا که خیلی بود ، خواهرم زیاد اهل تقلب نیس ولی خوب تو رودربایسی ...
خواهرم؟ پس آیدا و ایمان ... خاک بر سرت تیام!
تیام این بار واقعا خندید : برادرم فراموش کرده ، در نظر اون خانم رستم پور یه دانشجوی نمونه اس!
آیدا به همراه دوستانش از اتاق بیرون آمد و ایمان به سرعت به طرف او رفت ، پارسا و تیام هم بلند شدند!
آیدا با بی حالی حرف میزد : به خدا چیزیم نیس ایمان ، خوبم!
- چت شده بود ؟
آیدا از نگاه ایمان فرار می کرد : مسموم شده بودم !
رنگ صورت ایمان تغییر کرد : ظهر کجا غذا خوردی ؟
- بیرون!
ایمان صدایش را بالا برد : بیرون ؟ باز چه ...
- ایمان!
ایمان متوجه اطرافش شد : باشه ، باشه حالا بیا بریم، بعد من می دونم و تو !
به طرف پارسا و تیام برگشت : واقعا ازتون ممنونم ، حسابی به زحمت افتادین ! دوستای آیدا رو هم می رسونم ! شما حسابی شرمنده امون کردین!
ایمان پول درمانگاه و داروها را حساب کرد و باز هم از هردو تشکر کرد!
پارسا با اینکه حرفی نزده بود ولی حواسش جمع بود : تو برادرشو از کجا می شناختی ؟
- چی ؟
- وقتی اومد تو بلند شدی ، می شناختیش دیگه!
- قبلا دیده بودمش!
پارسا ادامه ی حرف را نگرفت : یعنی تا فردا حالش خوب میشه ؟ بدون اون که نمیشه!
- حالا تا فردا !
خیالش راحت بود که با پارسا و دوقلوها در مورد آن شب و رستوران چیزی نگفته بود ، آن وقت میشد قصاص قبل از جنایت ... شاید بهتر بود درباره ی ارکیده هم محتاطتر حرف بزنند به هر حال آنها از واقعیت خبر نداشتند .
روز جشن از صبح به دانشگاه رفت ، امیر حسین منتظرش بود : به نظرت واسه مجری کی خوبه ؟
تیام با تعجب به او نگاه کرد : هنوز مجری نداری ؟
- سرما خورده صداش در نمیاد!
فکری به ذهن تیام رسید: دو قلوهای رضایی ، دوستام ! اگه بخوای ...
- دو قلو ؟ باید جالب باشه ! می تونن حرف بزنن ؟
تیام به سمت کلاس رفت : بهتره بگم نمی تونن حرف نزنن ! بعد از کلاس میارمشون!
دو قلوها قبول کردند و چشم هایشان چنان برقی زد که تیام احساس خطر کرد : قبل از هر حرفی فکر کنید لطفا !
متین به شانه اش کوبید : خیالت نباشه !
مگر میشد ؟!
دکتر رستگار در جواب یکی از بچه ها گفت که اندرزگو بالاترین نمره را گرفته و بعد از او خانم رستم پور! تیام تازه به یاد دیشب و آیدا افتاد ، به جای همیشگیش نگاه کرد . خالی بود ؟! ارکیده و شادی تنها نشسته بودند.
انگار پارسا هم به آن سمت نگاه کرده بود : زکی ، این که نیومده!
تیام صبور بود : حالا تا بعد از ظهر!
برنامه ساعت شش و نیم شروع میشد ، 5 بود و آیدا هنوز نیامده بود . حتی تیام هم بی طاقت شده بود . پارسا که از استرس روی پا بند نبود برای چندمین بار سراغ آیدا را از او گرفت و تیام هم شروع به گشتن در جیبهایش کرد !
- دنبال چی می گردی ؟
- رستم پور! ( سرش را بالا آورد ) آخه از کجا بیارمش ؟
پنج و نیم شد و تیام به طرف شادی رفت : از خانم رستم پور خبر ندارین ؟
شادی نگران بود ، آیدا تلفنش را جواب نمیداد.
- حالش بدتر شده یعنی ؟
- نه ، دیشب واسش زنگ زدم ، خوب بود . ولی امروز از صبح جواب نمیده!
ساعت 6 شد ، تیام از بی صبری امیر حسین و بقیه به تنگ آمده بود : خانم بهرامی شما خونه اشون رو بلد نیستین ؟
جوابش نه بود ، مختصر و مفید !
ساعت شش و نیم ؛ کم کم همه آمده بودند و روزبه با قیافه ای ماتمزده به پیانویش ور می رفت ، او نمی توانست کمبود ویلن را در برنامه هضم کند.
- هیچکس نیس که جاشو بگیره ؟
امیر حسین در جواب تیام با نا امیدی جواب داد : بدون تمرین که نمیشه ! خانم رستم پور خیلی خوب بود!
- ایوای ، نمرده که!
تیام به محوطه رفت ، ارکیده هم آنجا قدم میزد و بند انگشت هایش را می شکست ، صدای پیانو قطع شد و تشویق بچه ها سالن را ترکاند . تیام به طرف سالن برگشت که صدایی شنید . آیدا با عجله از ماشینی پایین آمد ، سلام کرد و از کنار آنها گذشت ، ارکیده هم به دنبالش رفت ولی تیام با دیدن ایمان همانجا ماند ، ایمان لبخند زد : سلام ، خیلی که دیر نشده ؟
- نه ، درست به موقع !
تیام ، ایمان را به سالن برد و جایی برای او پیدا کرد و خودش به پشت صحنه رفت . آیدا لباسش را عوض کرده و با صورتی گل انداخته از امیر حسین عذر خواهی می کرد ، مثل همه ی بچه های گروه سفید پوش بود ، مانتو و شلوار وشال سفید، در آن همه سفیدی گم میشد با آن اندام ظریف و شکننده اش ...
روی یک صندلی نشست و به رفت و آمد بچه ها چشم دوخت ، صدای شادی را شنید : دومین نمره ی ریاضی رو آوردی!
- اولی کیه ؟
- پرسیدن داره ؟
امیر حسین به او زنگ زد : این دوتا رو جمع کن!
به صحنه نزدیک شد تا صدای دو قلوها را بشنود ، سالن از خنده منفجر شده بود ، آهی کشید و منتظر ماند تا برنامه ی بعدی شروع بشود ، دوقلوها جست و خیز کنان آمدند!
- مگه من خواهش نکردم رعایت کنین و هر حرفی رو نزنین؟
- تو خواهش کردی ولی ما که جواب ندادیم !
- زهرمار! کاری نکنین که برنامه ی آخرتون باشه!
پارسا با ترس و لرز پشت سر بقیه می رفت ! تیام به شانه اش ضربه زد :هی ! تو همونی نیستی که ماشینشو کوبید به دیوار ؟
- اونجا که هزار نفر زل نزده بودن بهم !
- بچه های خودمونن !
آیدا پشت سر پارسا می آمد .
- موفق باشین !
- مرسی !
پارسا به سلامت و بدون اتفاق افتادن صاعقه ، زلزله یا سکته ی یکی از اعضا کارش را اجرا کرد و خیس عرق برگشت . تیام به او تبریک گفت ! برنامه ی بعدی سخنرانی بود ، بعد تئاتر و بعد نمایش عکس که همزمان با آن آیدا ویلن میزد و از حضار پذیرایی میشد.
تیام از صندلی بلند شد و جایی را برای آیدا فراهم کردند تا از آن پشت برنامه اش را اجرا کند ، بقیه ی گروه رفتند برای استراحت و دور آیدا را خلوت کردند ، تیام هم رفت تا آخرین صحبت هایش را با دوقلوها بکند !
ایمان را در پله ها دید : میشه برم بالا ؟
- البته !
سنگ هایش را با دوقلوها واکند ، البته با توجه به غرق شدن آن دو در مخزن پذیرایی گفتگوی خیلی مفیدی نبود ولی در هر حال تیام رسالتش را انجام داد !
برگشت به جای سابقش ، آیدا غرق در کارش بود و ایمان در چند متری او ایستاده و محو تماشایش بود . تیام به طرف او رفت : خسته نشدن ؟ الان یک ربعه !
ایمان لبخند زد : اون خسته نمیشه ، انرژی می گیره!
بعد از آخرین عکس ، آیدا بلند شد و خودش را در آغوش ایمان انداخت : چطور بود ؟
- عالی !
تیام رویش را برگرداند ، این حرکات به نظرش مسخره می آمد ، او نه خواهر داشت و نه با هیچکس اینطور رابطه ی صمیمانه ای داشت ، او همیشه رابطه اش را محدود می کرد . آیدا از برادرش فاصله گرفت و شالش را مرتب کرد ، موهای وحشی عسلیش خودشان را به بیرون پرت کرده بودند . رنگ موهایش با رنگ تیره و کبود چشم هایش تضاد عجیبی داشت : به پای استادم که نمی رسم!
ایمان دستش را جلو برد ، موهای او را زیر شال هل داد و خندید : کارت تموم شد ؟
- نه هنوز 3 تا مونده !
ایمان به ساعتش نگاه کرد : پس اگه میشه من برم ، خبرم بده بیام دنبالت!
آیدا ویلنش را برداشت ، در حین خم شدن باز موهایش از شال بیرون ریخت : باشه برو ! با ارکیده میام!
- پس دیر نکنی ها ! زود برین خونه !
- آره ، باشه !
ایمان به طرف تیام برگشت : خوب بود ، خوش گذشت!
تیام دستش را به طر ف او دراز کرد : خوشحالمون کردین!
او دیگر کاری نداشت ، همانجا نشست و ناظر رفت و آمد بچه ها بود.
برنامه تا 10 طول کشید و بچه ها ماندند تا سالن را مثل قبل مرتب کنند.
تیام امیر حسین را صدا زد : خانما برن ، دیر میشه !
امیر حسین موافق بود ؛ دخترها را صدا زد و تشکر کرد ، تیام رو به همکلاسی هایش کرد : برای رفتن مشکلی ندارین ؟ چون دیر وقته میگم!
ارکیده با تشکر به او نگاه کرد : ما با شوهر خواهرم میریم ، آقای فرهادی!
تیام به چند متر آنطرفتر نگاه کرد که دختر و پسر جوانی ایستاده بودند ، پسر جوان همان " فرمند " بود که آنها کلی پشت سرش صفحه گذاشته بودند . از خودش خجالت کشید : ممنون از همه ! شب خوبی بود !
آیدا داشت به تزیینات نگاه می کرد و اصلا حواسش به او نبود .
شادی با آرنج به او زد : به چی زل زدی ؟
آیدا به طرف امیر حسین برگشت : آقای مقامی میشه من یادگاری از این شمعها بردارم ؟
به شمع های زیبای روی سن اشاره کرد . امیر حسین قبول کرد و همه ی دختر ها یکی یک شمع برداشتند ، امیر حسین که فقط به یکی رضایت داده بود ناچار لبخند زد : آقایون یادگاری نمی خواین ؟
تیام با دیدن متین که هنوز آبمیوه ای در دستش بود گفت : آقایون قبلا از خجالت خودشون در اومدن!
تا ساعت 1 آنجا بودند و سالن را مرتب و تمیز کردند .
تیام تا به اتاقش رسید روی تخت افتاد و قبل از انکه سرش به بالش برسد بیهوش شد! فردا خواب ماند و دیر به کلاس تکین رسید ، بی حواس در را باز کرد و رفت نشست . تکین به طرف او برگشت : آقای اندرزگو !
او این لحن مودب را خوب می شناخت : بله استاد ؟
- درسته که جلسه های اول غایب بودین ولی بنده بارها تذکر دادم که بعد از من لطفا سر کلاس نیاین !
- پاشم برم ؟
- خواهش میکنم ! حالا که اومدین تشریف بیارین زحمت این دو تا مسئله رو بکشین ! لابد خیلی بلدی که حضور در کلاس برات بی معنیه!
تیام بلند شد : اینطور نیست استاد ، خواب موندم!
شلیک خنده ی بچه ها به هوا رفت ، تکین پوزخند زد : این دو تارو که حل کنی خواب از سرت می پره!
حق با تکین بود ، انقدر سخت بودند که نفسش بند آمد!
- بفرمایید!
تکین با دیدن مادرش کتاب را بست و به طرف او برگشت . مادر روی تخت او نشست : اوضاع دانشگاه خوبه ؟
- مثل همیشه !
مادر به پرده ی اتاق او نگاه کرد : کثیف شده!
- درسته !
و با خنده به مادرش خیره شد : مامان چی میخوای بگی ؟
- آخه میدونم که کار درستی نمی کنم !
- باشه ، بگین !
- تکین جان ! به این بچه کمتر گیر بده ! می دونم تو حق داری اونم مثل بقیه اس و کلاس برای تو حرمت داره ولی تیام ...
- مامان چی به شما گفت ؟
- می دونی که زیاد حرف نمی زنه ، فقط گفت کم مونده بوده یه لنگه پا بزاریش گوشه ی کلاس!
تکین خندید : شما بهتر از من اونو می شناسی ! وقتی بچه ها گفتن من بهش نمره دادم برای ریاضی کاری کرد که بین خودش و نمره ی بعدی 2 نمره تفاوت بود ، می دونی که چقدر لجبازه !
مادر زمزمه کرد : تو این خونه کی نیست ؟
تکین نشنیده گرفت و ادامه داد : نمی خوام از کلاس فراری بشه ، اون در هر صورت نمره ی خودشو میاره ولی براش خوب نیست فکر کنه بودن و نبودن سر کلاس فرقی نداره ! اون برای من مهمتر از بقیه اس هر چند نمی خوام بفهمه ! ( با لبخند تلخی به مادرش نگاه کرد ) نمی خوام از ایران بره ، نمی دونم چطور میشه نگهش داشت ؟ اون نسبت به همه چیز بی تفاوته !
بله ، مشکل اصلی همین بود ، تیام نسبت به همه چیز بی تفاوت بود !
متین توی تریا به طرفش خم شد : این دختره آریان پور خیلی دور و بر داداشت می پلکه !
- این وصله ها به تکین نمی چسبه ، در ضمن دیگه خاله زنک بازی نداریم .
جمله ی آخر را با تحکم گفت و متین به صورت نمایشی عقب پرید : خیلی خوب ، چرا می زنی ؟
- برای اینکه با طناب شما توی چاه نرم ، اون پسره که هاشمی سوار ماشینش شد ، یادته ؟
- آره بایه دختر دیگه توی جشن بود ، دماغ ارکیده سوخت !
- نخیر ، اون اصلا خواهر شوهرشه ، حالا دماغ کی سوخت ؟
معین با خوشحالی سرش را بلند کرد : جدی ؟ ولی نزارین فرزین بفهمه ، یه نقشه دارم که ...
- بسه !
آن روز آخرین روز کلاس ترم را داشتند .قبل از رفتن با پارسا برای قدم زدن به محوطه رفتند ، پارسا موشکافانه او را نگاه کرد : از فردا چکار می کنی ؟
- باید بخونم ، نه ؟
- گفتم شاید نخوای به خودت زحمت بدی !
تیام اخم کرد : فعلا هیچ چاره ای به جز درس خوندن ندارم ، توحید نتونسته کاری برام بکنه !
- اگه رفتی دیگه بر نمی گردی ؟
- نه ، چرا برگردم ؟
- خوب ، پدر ومادرت اینجان ...
تیام شانه هایش را بالا انداخت : شاید راضی بشن بیان ، وقتی من و توحید اونجا باشیم .
- تکین چی ؟
- اون ایرانو دوست داره ، نمی دونم چرا ...
پارسا نگاهش را از او دزدید : نظرت چیه ما با هم فامیل بشیم ؟
- من خواهر ندارم !
- ولی من دارم !
تیام به او نگاه کرد : چی می خوای بگی ؟
- برادرت از پریا خواستگاری کرده !
تیام حیرتزده به او خیره شد : شوخی می کنی !
پارسا با پا به درختی لگد زد : نه ، اصلا ! تابستون به بابا گفته بوده ولی چون درگیر تو بودن دنبالشو نگرفت ، حالا ...
- چرا من نفهمیدم ؟
پارسا خندید : بدت نیاد تیام ، تو خیلی چیزا رو نمی بینی ، یادته همون روز اول که فامیلتو گفتم پریا تو رو شناخت ؟ انگار انتظار دیدنتو داشت ، ولی تو انگار بقیه برات مهم نیستن ، به کسی اهمیت نمیدی !
تیام ازخودش حمایت کرد : اینطور نیست !
- منم نمی دونستم ، پنج شنبه بابا با پریا درباره ی یه خواستگار حرف زد و پریا جواب منفی داد ، بابا که اصرار کرد اون گفت منتظر تکینه ، بابا هم عصبانی شد گفت اون چهار ماهه مارو علاف کرده ، ولی پریا گفت اون می ترسه از تو غافل بشه و تو یهو از دست بری!
تیام خندید ، خنده اش عصبی بود : مگه من زندانی ام؟ مسخره اس !
- به نظر من که اینطور نیست ، از حرفای پریا فهمیدم خیلی بیشتر از اینکه فکر می کنی پدر و مادرت نگران رفتن تو هستن!
- اونا فکر می کنن من 5 سالمه !
- اتفافا فهمیدن بزرگ شدی و داری واسه خودت تصمیم می گیری ! می ترسن اشتباه تصمیم بگیری !
غرید : پارسا لطفا بزار مشکلاتم واسه خودم باشه ! تیام در زد وقبل از شنیدن جواب رفت داخل ، تکین غرید : شاید من لخت باشم !
تیام نیشخند زد : چه بهتر ، تا حالا تو رو لخت ندیدم!
- زهر مار ، حرف بزن !
تیام خواست روی تخت بنشیند .
- اونجا نه !
- تمیزم !
- آره ، به نظر خودت !
تیام غرغر کنان روی صندلی نشست : ولی من میزارم تو روی تخت من بشینی !
- منو با خودت مقایسه نکن بچه !
تیام بلند شد .
- بشین ننر ! من 10 دقیقه وقت دارم !
تیام اهل مقدمه چینی نبود : چرا من باید از پارسا بشنوم که می خوای با خواهر اون عروسی کنی ؟
- اگه فکر می کردم برات جالبه ، حتما بهت می گفتم !
تیام حرفی نزد ، تکین از جایش بلند شد : اگه زمین زیر و رو بشه هم تو اهمیت نمیدی!
برای دومین بار در طول آن روز به او تهمت یکسانی می زدند ، زمزمه کرد : اینطور نیست !
- خوب شاید ، حالا اگه برات مهمه ، من به خواهر پارسا پیشنهاد ازدواج دادم چند ساله که می شناسمش ولی الان موقعیتش فراهم شده !
تیام با بدجنسی خندید : منظورت از اینکه چند ساله می شناسیش چیه ؟
تکین قهقهه زد : پدر صلواتی ... منظورم اینه که ... خوب پریا با همه فرق داره ! یه چیز دیگه اس !
- چرا همون تابستون تمومش نکردی ؟
- قرارمون همین بود ، می خواستم یه روز با بابا اینا بریم خونه اشون که پارسا تصادف کرد و ...
- مگه تو می خواستی با پارسا عروسی کنی ؟
- خوب به هر حال اون درگیر پارسا بودن ما هم ...
- درگیر من !
- قبول کن که خیلی پردردسری !
تکین با مهربانی لبخند زد و تیام دندان هایش را بهم فشرد : من هیچ دردسری ندارم ، فقط می خواستم پیشرفت کنم ، تو خودت توحید رو تشویق کردی بره اونجا درس بخونه !
چشمان تکین رنگ غم گرفت : گفتم درس بخونه ، نه که موندگار بشه ! من به این دوتا بدهکارم ! نمیزارم داغ تو هم به دلشون بمونه !
تیام با ناراحتی بلند شد : من که حالا حالا ها موندنی ام ! تو هم برو دنبال زندگیت ! حداقل بزار یکیمون مایه ی خوشحالیشون باشیم!
تکین و پریا قبلا حرف هایشان را زده بودند و خانواده ها هم از هر نظر موافق بودند ، نامزد کردند و عقد و عروسی را گذاشتند برای ماه بعد !
تکین خانه ای در همان نزدیکی خرید ، از آن لحظه به بعد در آن خانه حکم مهمان را داشت !
روز آخرین امتحان پارسا و تیام دوقلو ها را برای عروسی دعوت کردند ، متین با اوقات تلخی گفت : داداشت نمی تونس زودتر عروسی کنه ؟ شاید یه کم نرمتر میشد ، اینطور ظالمانه امتحان نمی گرفت !
- شاید هم بدتر میشد ، بستگی به خانمش داره !
- هوی ، درباره ی خواهر من مواظب حرف زدنت باش !
- جمع کنین بابا ، همه چیز خونوادگی شده !
توی پارکینگ با هم سر و کله می زدند که ایمان به طرف آنها آمد . تیام ، آیدا و ارکیده و شادی را کمی دورتر می دید . ایمان با او دست داد و حالش را پرسید ؛ خیلی خونگرم و صمیمی بود .
تیام به خانه که رسید ، مادرش داشت گریه می کرد ، تنها چیزی که تیام در دنیا تحملش را نداشت همین بود : چی شده آخه ؟
- کاش دختر داشتم !
تیام قهقهه زد : چرا ؟
مامان با اخم به او نگاه کرد : که می موند برام ، ولم نمی کرد.
تیام پشت میز نشست : خوب اونم شوهر می کرد می رفت !
مادر بشقاب غذا را تقریبا به میز کوبید : دختر محبتش بیشتره ! ولی شما پسرا ، میرین پشت سرتونم نگاه نمی کنین !
- من که اینجام !
- تو که زودتر از این دوتا می خوای بری ! باز گلی به جمال تکین ، پدر و مادرشو ول نمی کنه ولی تو و اون ...
نتوانست اسم توحید را بیاورد .
- باشه ، منم قول میدم زن نگیرم !
- یه قول بده که فایده داشته باشه ! قولت واسه خودت خوبه ، می دونم که میری و دیگه نمی بینمت !
- حالا که اینجام هیچ قولی هم نمیدم !
- می دونم که نمیدی ! تو اصلا می دونی وفا چیه ؟ تعهد چیه ؟
تیام از پشت میز بلند شد : خیلی ممنون !
- نخوردی که !
- سیر شدم !
بعد از ظهر قرار بود تکین و پریا برای خرید بروند ، تکین او را هم به زوربرد و مجبورش کرد لباس بخرد تیام کلی گشت تا لباس مورد نظرش را پیدا کند .
پریا با مهربانی خندید : وای به حال زن گرفتنت ! روز اول ترم جدید به اصرار مادرش ، کتش را برداشت ولی آن را در ماشین گذاشت و با همان پلوور به طرف کلاس به راه افتاد ، این سرما و سوزش را دوست داشت . یکی از پشت سر صدا زد : هی خرس قطبی !
تا سرش را برگردادند یک گلوله ی برف محکم به صورتش خورد . ناسزایی گفت و دومی به صورتش خورد . دو قلوها مثل سرخپوست ها سر و صدا می کردند و محوطه را روی سرشان گذاشته بودند . هیاهوی آنها بقیه را هم به آنجا کشاند ، در آن شلوغی تیام خودش را به معین رساند و پایش را جلوی پای او گرفت ، معین به متین خورد و هر دو روی هم افتادند .
تیام با هر دو دست برف برداشت و روی صورت آنها پخش کرد .
وقتی به کلاس رسیدند ، لباس هرسه خیس بود ، خودشان را به بخاری چسباندند.
تیام غرید : اگه سینه پهلو نکنیم خوبه !
- زهرمار ، خوبه هرکول شده بودی و تو این هوا لخت راه افتادی اومدی!
- من باد سرد رو دوست دارم !
چشم های معین گرد شد : هیچت به آدما نرفته ، همین آدمای غیر عادی هستن که شاگرد اول میشن !
- کی گفته من ...
- خر که نیستیم ، کور نیستیم ، حساب کردن بلدیم ، نمره هاتو هم می دونیم!
- هیچم همچین چیزی نیست!
- هست ، تو هم باید شیرینی بدی!
- به همین خیال باش !
البته تیام شیرینی داد ، اما به بهانه ی عروسی برادرش ! دوقلوها خودشان را در شیرینی خفه کردند : قیافه ی آریان پورو دیدی ؟ حسابی یخ کرد .
- گفتم از این حرفا نداریم !
حقیقتا تیام شاگرد اول شده بود که از نظر دوقلوها این یک ننگ به شمار می رفت و تیام هم مجبور شد به آنها باج بدهد تا این ننگ را پیراهن عثمان نکنند . از همه بدتر پریا بود که از پارسا شنیده و به این مناسبت برایش کادو گرفته بود !!!
او و پریا با هم رابطه ی خوبی داشتند ، درست مثل یک خواهر و برادر ! وتیام می دید که با دختر ها هم می توان حرف زد !
تیام تصمیم گرفت تا زمانی که توحید نتوانسته کاری انجام دهد حرف خارج را نزند و بچسبد به دانشگاه ! حداقل تا موقعی که توحید سر و سامان پیدا کند و با اطمینان بیشتری درباره ی رفتن او حرف بزنند . شاید او هم لیسانسش را می گرفت و بعد می رفت ، هرچند اینطور تحقق آرزویش چند سال به تاخیر می افتاد .
عید آن سال مثل دو سال گذشته جای توحید خالی بود ولی در عوض پریا اضافه شده بود ، هرچند در نظر تیام و پدر ومادرش انگار پریا را همیشه در کنار خود داشته و با او زندگی کرده اند. خودش را خیلی زود در قلب آنها جا کرده بود. به خصوص در مورد تیام که به شدت به نرمش دخترانه احتیاج داشت ، اطراف او چنان خالی از وجود جنس لطیف بود که حضور یکه ی پریا روابط و رفتار و خلقیات او را آرام می کرد ، البته تا حدی !!!
وقتی به خانه ی آنها می آمد ، به اتاقش سر میزد ، لباس هایش را بررسی می کرد و نظر می داد ، به همین زودی پرده ی اتاق او را عوض کرده و چند جلد کتاب برای او هدیه گرفته بود تا به قول خودش با دنیا آشنا شود . در مهمانی شام خانه شان او را با دختر خاله اش ستاره آشنا کرد اما تیام بلافاصله بعد از سلام و احوالپرسی رویش را از او برگرداند و به حرف زدن با پارسا مشغول شد . پریا حرص و جوش می خورد و تکین با لبخند توضیح می داد که 19 سال برای شکل گیری این شخصیت زمان برده و او با چند ماه تمرین زیر و رو نمی شود .
- آخه شما توی یه خانواده این! اما تو مثل تیام نیستی! با همه رابطه ی خوبی داشتی ، به قول پارسا برای تیام درخت و دختر یکی هستن !
تکین با لب های بسته خندید : من چشامو باز می کردم و مردمو می دیدم اما تیام نه ! در نظر اون عناصر اناث جزء بسیار ناچیزی از طبیعت هستند و در واقع قابل صرف نظر کردن ! می تونم اسم اونایی رو که اون بهشون اهمیت میداده ببرم ، مامان ، خانم ضیایی معلم کلاس اولش ، خاله نسترن و حالا هم تو !
پریا خندید : من ؟
- البته ، شاید خودت متوجه نباشی ولی تو برای اون قابل صرف نظر کردن نیستی ، تو رو می بینه و باهات حرف میزنه ! همینکه با دیدن تو لبخند می زنه یعنی خیلی !
ترم دوم برایش سریعتر از ترم اول گذشت شاید چون آن موقع از دانشگاه فراری بود و حالا با دوستانش خوش می گذراند . همکلاسی هایش را کاملا می شناخت ، از بعضی ها خوشش می آمد و سایه ی بعضیها را با تیر میزد ، اینها در زمره ی آدم های نچسب ، جفنگ ، تهوع آور و به قول معین گوش دراز قرار می گرفتند . معین آنها را سلسله ی احمقیون صدا میزد .
متین گفت : من نمی فهمم سروش فلاحت چرا باید قیافه بگیره؟
پارسا با بی تفاوتی گفت : چون با « بی ام و » میاد دانشگاه !
- من که با برادر دوقلوم میام ، این که کمیابتره !
- بی مزه !
- یا امیر کاظمی ! اون که دیگه بی ام و نداره ، هان ؟
- در مورد ایشون قضیه فرق داره ، ایشون مستقیما از شکاف آسمون نزول کردند .
تیام بی صبر بود : بسه دیگه ! اونا که کاری به کار شما ندارن !
- چطور ؟ همین وجود نحسشون عذابه !
تیام سر تکان داد و بلند شد .
– کجا ؟
- برم پیش تکین !
- ما میریم تریا !
سرش را انداخته بود و پایین فکر می کرد که صدایش زدند .
برگشت ، ارکیده بود و شادی ! سوال درسی پرسیدند ، تیام با حوصله جوابشان را داد . و آن دو بعد از تشکر ، سریع رفتند .
پارسا آنها را دیده بود : چه خبر ؟
- سوال داشتند ! اولین بار بود از من می پرسیدند ، تا حالا سراغم نیومده بودند .
- از جلسه ی پیش استاتیک پرسیدند ، آره ؟
- از کجا فهمیدی ؟
- آخه رستم پور اون روز نیومده بود ، درس اون روز هم جدید بود !
- چه حواست هست !
پارسا شانه هایش را بالا انداخت : آخه بعد از ظهرش اومد سر کلاس ، گرفته و ناراحت بود!
- اگه دو قلوها حرفاتو می شنیدن تزشون این بود که میخوان به زور به پسر عموش شوهرش بدن !
- ذهنشون مبتذله !
امیر حسین پیش تکین بود ، با رفتن تیام و پارسا ، حوصله ی تکین سر رفت و آن ها را بیرون انداخت : برین رد کارتون که کار دارم ، سریع !
قدم زنان گورشان را گم کردند !
- چه خبرا امیر حسین ؟
- داریم یه دوره کلاس آموزش موسیقی راه میندازیم ، هستین ؟
- چطوریاس ؟
- مربیاش از بچه های دانشگاه هستن ، به جز برادر اون همکلاسیتون!
- برادر همکلاسی ما ؟
- آره ، رستم پور ! موقع جشن روزبه ازش پرسیده بود کجا آموزش دیدن اونم گفته بوده برادرش! منم باهاش صحبت کردم بیاد تدریس کنه ، اونم دانشجوئه ! تیام برای رفع بیکاریش در کلاس ویلن اسم نوشت ، علیرغم کوتاهی ترم و کم علاقگی تیام که یک روز در میان در کلاس ها حاضر میشد ، دوستی عمیقی بین او و ایمان ( که بسیار خونگرم و مهربان بود ) شکل گرفت . ایمان 5 سال از او بزرگتر بود و تیام را دوست داشت و تیام هم علیرغم کم حرفیش بقیه را به سمت خود جذب می کرد . ایمان بیشتر شبیه یک برادر برای او بود ، یک برادر بزرگتر ولی بدون نصیحت ها و نگرانی ها و سفارش های تکین و توحید ...
تیام به خاطر رابطه ی صمیمانه اش با ایمان به آیدا سلام می کرد ، در حالیکه آیدا چندان از این رابطه راضی نبود. هر چند ایمان هیچ حرفی از خانواده و خواهرش نم زد با این حال تیام می دانست ، هیچوقت موقعیکه ایمان و تیام در دانشگاه با هم حرف می زدند آیدا نشانی از آشنایی با ایمان نمی داد و به طرفشان نمی رفت !
آن ترم هم گذشت و تابستان رسید تیام برای پر کردن اوقات فراغت و همینطور پسرفت نکردن مهارتش در یک آموزشگاه زبان مشغول تدریس شد. پریا حامله شده بود و تیام که این اتفاق به نظرش یک معجزه می آمد غلام حلقه به گوش او شده بود و وقت و بی وقت سفارش های او را انجام میداد . خیال خانواده اش راحت شده بود که او دیگر خیالات ندارد ولی تکین هنوز هم نگران بود ، با این حال تیام سرش به کار خودش بود و وقت بیکاریش را با دوستان مختلفش از جمله ایمان می گذراند ...
کم کم فهمید که آیدا و ایمان پدر و مادرشان را از دست داده اند و به غیر از یکدیگر کسی را ندارند ، با وجود صمیمیت و رابطه ی برادریشان هیچوقت تا در خانه ی آنها هم نرفته بود به خاطر آیدا ! ایمان چیزی نمی گفت ولی تیام می دانست که آیدا از دوستی آنها خوشش نمی آید و یاحتی از او بدش می آید .
دو سه بار به موبایل ایمان زنگ زده بود ولی فقط صدای بوق بود ، بعد از سه روز بی خبری ، تصمیم گرفت به خانه ی آنها زنگ بزند ، آیدا گوشی را برداشت : بله ؟
- سلام خانم رستم پور ! اندرزگو هستم ، حال شما ؟
- تشکر ، امرتون؟
صدای آیدا سرد و غریبه بود.
- می خواستم حال ایمان رو بپرسم ، موبایلشو جواب نمیده!
آیدا مکث کرد و بعد گفت : ایمان حالش خوب نیس ، تو خونه خوابیده ! موبایلش خاموشه!
تیام با احتیاط گفت : می تونم بیام ببینمش ؟
90% انتظار جواب منفی داشت ولی آیدا گفت : خوشحالش می کنین کی تشریف میارین ؟
برای بعد از ظهر ساعت 6 قرار گذاشتند.
بنا بر سفارش مادر ، گل و شیرینی خرید و به دیدن ایمان رفت ، همین که زنگ در را زد ، در باز شد و آیدا حاضر و آماده از خانه بیرون زد : سلام بفرمایید تو !
تیام با تعجب به او نگاه کرد و آیدا به اجبار توضیح داد : یه کار ضروری دارم ، تصمیم گرفتم تا شما اینجایین و ایمان تنها نیست انجامش بدم ، اشکالی نداره ؟
با توجه به شرایط موجود ، نه ، چه اشکالی داشت ؟ تیام می توانست او را به خانه بر گرداند ؟
البته آیدا همه چیز را آماده کرده بود ، شربت و چای ، میوه و شیرینی و همه را کنار تخت ایمان گذاشته بود. ایمان ... چه ایمانی؟ رنگ پریده و بیمار. با چشمانی گود رفته و کم نور !
ایمان مشکل کلیوی داشت و بیماریش حاد شده بود ، در نوبت پیوند کلیه بود و تیام به تنهایی این دو فکر می کرد.
- ازت انتظار نداشتم پسر ، تو مثل برادرمی ، چرا خبرم نکردی ؟
- خوب ، زحمتت میشد !
تیام نفسش را بیرون داد ؛ حتما به آیدا مربوط میشد.
- حالا که گذشت ولی برای عملت باید خبرم کنی وگرنه دیگه اسمتو نمیارم ! آدم شرمنده ات میشه !
مادرش با شنیدن اوضاع و احوال آندو تصمیم گرفت به دیدن ایمان برود ولی تیام مانع شد ، به خاطر آیدا ! شاید اگر او همکلاسی تیام نبود عیبی نداشت ولی در این شرایط همان بهتر که مادر نمی رفت . با این حال مادر دو سه روزی یکبار برای ایمان سوپ و غذا را درست می کرد و تیام می برد. بار اول رنجش شدیدی را در چشمان آیدا دید ، با وجود همه ی بی تفاوتیش ناراحتی آیدا را متوجه شد ، سعی کرد دلش را بدست بیاورد : مامانم فکر می کنه وقتی یکی مریضه هی باید بست به شکمش ، شما رو با من مقایسه می کنه و فکر می کنه همه ی این کارا خیلی براتون سخته ! البته خیلی دلش می خواست بیاد عیادت ایمان !
آیدا چنان گفت : قدمشون روی چشم! که از صد تا اوقات تلخی بدتر بود!
در آن 10 روزی که ایمان در خانه افتاده بود ، هر بار که تیام به آنجا میرفت ، آیدا در اتاقش را می بست و بیرون نمی آمد . تیام مشکلی نداشت ولی ایمان ناراحت میشد .
- عیبی نداره ! بزار راحت باشه!
- آخه من نمی فهمم مشکلش چیه!
- یه کم خنده داره! آخه من همکلاسی ایشونم ولی بدون اینکه ایشون بخوان میام خونه اتون و میرم ، به هر حال براشون هم آشنام هم غریبه! من بهشون حق میدم!
در حقیقت تیام اینطور راحت تر بود.
ایمان بهتر شد و تیام از شر رفتن به خانه ی آنها خلاص شد ، به خاطر اصرار بیش از حد مادر، آیدا و ایمان را برای شام دعوت کرد که ایمان تنها آمد با هزار بهانه برای نیامدن آیدا ، و زود هم رفت !
ایمان جایش را در قلب مادر باز کرده بود و به شدت برای آن دو دل می سوزاند!
اوخر شهریور نوبت عمل پیوند ایمان بود ، ایمان برای هزینه ی عمل ماشینش را هم فروخت و تیام هر چقدر اصرار کرد آیدا قبول نکرد ماشین او را برای مدتی بگیرد : من که جایی نمیخوام برم ، پیش ایمان هستم!
قسمش داد تا قبول کند هر موقع هر کاری داشت با او تماس بگیرد ، به دلش ماند یکبار شماره ی او را روی گوشیش را ببیند. ولی تیام بی خیال نشده بود تمام آن روزها در کنار آیدا در بیمارستان بود ، طلسم شکست و پدر ومادرش در بیمارستان به دیدن ایمان رفتند ، آیدا چند دقیقه بیشتر نتوانست تحمل کند و به بهانه ای از اتاق بیرون رفت ، یکساعت بعد که برگشت – پدر ومادر تیام رفته بودند – حتی تیام هم متوجه چشم های سرخ و بدخلقی آیدا شد .
وقتی به خانه برگشت با مادرش درباره ی او حرف زد : باور کنین دختر بدی نیس ها ...
مادر با تفاهم سر تکان داد : اون مگه چند سالشه ؟ بار کمی نیست ! تحملش واسه هرکسی سخته چه برسه به اینکه پدر ومادر هم بالای سرش نیست ! راستشو بخوای برای اون بیشتر دلم میسوزه تا ایمان ! طفلک ایمان ! بچه رنگش زرد شده بود.
با وجود سردی آیدا مادر باز هم به دیدن ایمان رفت ، دفعه ی آخر تیام با او نرفت و مادر وقتی برگشت تعریف کرد که آیدا خیلی دختر عزیز و دلپذیری است !
- ترش نکرد ؟
- نه ، اصلا ! کلی باهام مهربون بود ، دلم براش کباب شد ، عین یه بچه آهو که تو قفس مونده با اون چشماش!
تیام از آیدا دلخور شده بود ، مگر لولو بود که با دیدنش نحس میشد : مامان شما رفته بودین عیادت ایمان یا خواهرش ؟
فورا اشک در چشمان مادر جمع شد : ایمان ! نصف شده بچه ام!
تیام خواست او را از آن حال و هوا دربیاورد : شما که کاملشو ندیدین ! از کجا می دونین نصف شده ؟
ایمان مرخص شد و تیام پایش را در خانه ی آنها نگذاشت هر چند که پدر و مادرش رفتند ، مرتب به موبایل ایمان زنگ میزد و حالش را می پرسید و اگر کاری داشت انجام میداد اما حوصله ی آیدا و رو ترش کردنهایش را نداشت ، چون فهمیده بود اوقات تلخی های آیدا فقط برای اوست ، مگر چه هیزم تری به او فروخته بود ؟ ترم جدید شروع شد و باز محیط دانشگاه ...
یکماهی گذشته بود که با موقعیتی عجیب رو به رو شد ، روزبه گودرزی از او خواست با آیدا درباره ی او حرف بزند ، در این مدت آیدا و تیام فقط در حد سلام و علیک کردن وقت می گذاشتند ، تیام دیگر به خانه ی آنها نرفته بود و این به جای اینکه رابطه ی آنها را بهبود ببخشد ، تیره ترش کرده بود . تیام نا خودآگاه نسبت به او جبهه گرفته بود و واکنش نشان میداد ، البته کسی حق نداشت جلوی او بگوید بالای چشم آیدا ابروست که یقه اش را می گرفت.
ولی قضیه ی روزبه فرق می کرد . مودبانه پاپیش گذاشته بود و پیشنهاد ازدواج میداد ، روزبه ترم 7 بود و تیام از خوبی و لیاقت او مطمئن بود .
- به برادرش بگم ؟
- نه ، میخوام نظر خودشو بدونم ! اول به خودش بگو !
تیام نمی خواست در دانشگاه با آیدا حرف بزند ، رابطه ی آنها با هم وضعیت خاصی داشت ، ممکن بود آیدا خوشش نیاید ! منظر فرصت مناسب بود تا اینکه برنامه ی اردوی تفریحی ریخته شد و تیام از طریق ایمان مطمئن بود که آیدا خواهد رفت ! چون ایمان نگران سلامتی خواهرش – که در این مدت به شدت گرفتار ایمان بود – شده بود و او را وادار کرده بود به اردو برود . تیام هم که حتما با پارسا و دوقلوها می رفت که خالی از لذت نبود.
برای نماز می رفت که آیدا را جلوی وضوخانه تنها دید. بچه ها هم در فاصله ای دورتر مشغول نهار بدند و کسی حواسش به آنها نبود . جلو رفت و با ادب و متانت قضیه را برای او تعریف کرد. شعله های خشم را در چشمان تیره ی آیدا میدید .
- این آقا چه فکری پیش خودش کرده ؟
- مگه چکار کرده ؟ خوب ، پیشنهاد ازدواج داده ، خانم رستم پور من از هر نظر ایشونو تایید می کنم!
- کسی نظر شما رو نپرسید ( چشمان خشمگینش را به او دوخت ) اصلا تو به چه حقی قبول کردی به من بگی ؟ نکنه فکر کردی چون با برادرم جون جونی هستی و چار بار اومدی خونه امون ، تو این دانشگاه وکیل وصی من هستی ؟
- خانم رستم پور !
صدای آیدا بالا رفت : خانم رستم پور و زهرمار ! خوب گوش کن و برو به اون دوستت هم بگو ! من قصد ازدواج ندارم ، خیلی ازتون خوشم میاد ؟ اگه کس دیگه ای هم تو رو واسطه کرد بگو بیاد پیش خودم تا جوابشو بدم !
آیدا رویش را برگرداند ، تیام متوجه لرزش او بود ، سر تا پا می لرزید ، چرا ؟ او که تا توانسته بود بارش کرده بود! با تمسخر گفت : چیز دیگه ای مونده که نگفته باشین ؟
- آره ، یک کلمه به ایمان نگو ! اگه بشنوم ایمان چیزی از این پیشنهاد شنیده ، می کشمت!
تیام مورد تهاجم قرار گرفته بود ولی می دید که آیدا اوضاعی به مراتب بدتر از او دارد . رابطه ی آنها به فاجعه ای تبدیل شده بود ، دیگر به هم سلام که نمی کردند با نفرت از کنار هم می گذشتند .
11 آبان ماه بود و تولد ارکیده ! به این مناسبت شیرینی گرفته بود ولی می گفت تا آیدا نیامده جعبه را باز نمی کند و آیدا دیر کرده بود. دو سه بار شماره اش را گرفت تا اینکه جواب داد . بعد از دو سه کلمه حرف زدن قیافه ی ارکیده به شدت تغییر کرد ، رنگش پریده بود . تیام که تصادفا شاهد بود با الهامی ناگهانی شماره ی ایمان را گرفت که جواب نداد ، برای اولین بار شماره ی آیدا را گرفت ؛ او هم جواب نداد.
به طرف ارکیده رفت : خانم هاشمی ، میشه بپرسم چه اتفاقی ...
ارکیده با چشم های خیس جواب داد : کلیه ی ایمان پس زده !
- کدوم بیمارستانن؟
شادی و ارکیده هم با او به بیمارستان رفتند. آیدا با دیدن دوستانش زد زیر گریه و این یعنی فاجعه ! در تمام مدت عمل تیام اشک آیدا را ندیده بود ، فقط ناراحتی بود و چشم های قرمز ! او احساساتش را در جمع بروز نمی داد و حالا ...
تیام به مادرش تلفن کرد تا بیاید . علیرغم مشکلات آیدا با تیام ، با مادر او رابطه ی بسیار خوبی داشت و مادر آنقدر او را دوست داشت که آیدا جای دختر نداشته اش را بگیرد ، مادر بلافاصله خودش را رساند .
عصر که شد ، شادی و ارکیده مجبور بودند بروند ، به خصوص که شادی خوابگاهی بود و پدر ومادر ارکیده هم در سفر بودند و او باید برای مواظبت از برادر کوچکترش می رفت . تیام آنها را به دانشگاه رساند تا ارکیده ماشینش را بردارد و برگشت !
ایمان در مراقبت های ویژه بود و آنها پشت در نگران و منتظر ! آیدا آنقدر گریه کرد که از حال رفت ولی از آنجا تکان نخورد.
دوستان ایمان می آمدند و می رفتند انگار که با دیدن تیام و مادرش حدس هایی میزدند اما تیام رفتار آیدا در مقابل آنها را با برخورد او با خودش مقایسه می کرد و نمی دانست برنجد یا بخندد ...
در هر حال مشکلاتی بزرگتر از اخم و تخم آیدا داشتند . وضعیت ایمان اصلا رضایت بخش نبود و داشت بدتر میشد. اجازه ی ملاقات دادند – شاید چون دیگر فرقی نداشت- ، آیدا بعد از دو روز خوابش برده بود وتیام برای ملاقات رفت!
حتی تیام هم می فهمید دیگر امیدی نیست ؛ این یک روح بود که به او نگاه می کرد ، جسم ایمان دیگر قدرتی نداشت ، حتی قدرت لبخند زدن!
- آیدا ... مواظبش باش !
تیام نمی دانست باید چکار کند یا ... می دانست باید چکار کند ؟
دست او را گرفت ، نحیف و سرد بود : مطمئن باش ! قول میدم !
- اون ... کوچیکه .. تنهاس !
اشک در چشمان ایمان لرزید و قلب تیام را هم لرزاند : من نمیزارم تنها بمونه ! من مواظبشم ، مثل خودت ! بهت قول میدم ! قسم می خورم ، به هر قیمتی !
از آنجا رفت ، دلتنگ بود و میل گریه کردن داشت . ولی جلوی خودش را گرفت ، ایمان زنده بود ، هنوز امیدی بود ...
اگه سپاس ندین ایشالا زن زشت و شوهر کچل گیرتون بیاد هههههه