25-09-2013، 18:24
(07-05-2013، 15:24)a007 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
به ناچار سکوت کردم و هیچ نگفتم .
شایان تنها فرزند عمه ملوکم بود . او هم سن فواد بود و تحصیلاتش هم در رشته مهندسی معماري تموم کرده بود. از اقوام پدریم تنها همین عمه ملوکم و عمو جلال در تهران زندگی می کردند. و بقیه اقوام چه پدري چه مادري در جنوب کشور زندگی می کردند. در واقع پدرو مادرم هردو اصالتا اهوازي بودند. اما به قولشان این سرنوشت بود که زندگیشان را در تهران رقم زد. رو آنها براي همیشه ماندگار شدند. بعدش هم که عمه ملوك در تهران شوهر کرد و عمو جلال هم به خاطر اداره شرکت خصوصی که در تهران تاسیس کرده بود به ناچار ترك وطن کردو به همراه همسر
و دختر دو قلویش رویا و رعنا که هم سن من بود ند. براي همیشه مقیم تهران شد....
دقایقی بعد به محله عمه ملوکینا رسیدیم فواد اتو مبیلش را کمی پایین تر از منزل انها پارك کرد و از اتو مبیل پیاده شد بعد رو به من کردو گفت:
نمی خواي پیاده شی و یه سلام و احوال پرسی با عمه اینا کنی؟
با لحنی کشدار گفتم:
- به حدي خسته ام که اصلا حوصله پیاده شدن رو ندارم ،در ضمن اصلا نگو که من همراهتم انشا الله توي یه فرصت دیگه به منزلشان خواهم آمد .
فواد با گفتن اما از دست این اخلاق خشک تو ، در حالی که چند کتاب در دستش بود به منزل عمه ملوك قدم برداشت .
لحظاتی بعد از توي آینه اتومبیل ، شایان را دیدم که از منزل بیرون آمدو سرگرم گفت و گو با فواد شد.
زمان همیطور به کندي می گذشت و فواد هنوز در حال صحبت کردن با شایان بود. در حالی که از ته دل حرص می خردم با حالتی عصبی گفتم:
اه .....فواد چقدر وراجه مثلا رفته بودکه فورا برگرده اما انگار که یادش رفته من تو ماشین نشستم و انتظار او را می
کشم. بار دیگر با حرص نیم نگاهی از توي آینه به او انداختم. خوش بختانه اینبار دیدم که فواد دستش را براي
خداحافظی جلو بردو با شایان خداحافظی کرد اما همان لحظه شایان براي لحظه اي به طرف ماشین برگشت و با دیدن من در گوش فواد چیزي گفتو بعد هم با گام هایی آرام به طرف من آمد. با این فکر که او مرا دیده ،چاره اي جز این نبود که پیادهش و با او خوش و بش کنم. از ماشین پیاده شدم و به او سلام کردم و حالش را پرسیدم.
شایان نگاه خاصی بهم انداخت و سپس رویش را به طرف فواد برگرداند و با طعنه گفت: فواد جان چرا نگفتی که فرناز هم همراهته؟
فواد نگاهی با حرص بهم انداخت و و بعد رو به شایان گفت> شایان جان چی بگم وا...فرنازه دیگه خودت که بهتر می
شناسیش .
شایان پوزخندي به فواد زدو باز نگاهش را به طرف من چرخاندو گفت:
فرناز خانم ما هیچ، اما حداقل به خاطر عمتون افتخار میدادید و به کلبه درویشی ما قدرم رنجه می فرمودید.
با شرمندگی سرم را پایین انداختم و در پاسخش گفتم:
آقا شایان اختیار دارید این چه حرفیه که می زنید. به عمه جان سلام برسونید ، انشاا... در یه فرصت مناسبی مزاحم میشم.
شایان با لحن خاصی گفت: انشا ا....
سرم را که بالا بردم بادیدن نگاه پرمعناي شاین ته دلم خالی شد .
فورا نگاهم را از او گرفتم و با دستپاچگی رو به فواد گفتم:
فواد جان بهتره که بیش از این مزاحم آقا شایان نشویم .
دیگر ایستادن را جایز ندیدم فورا سوار شدم . فواد هم معطل نکردو یک بار دیگر صمیمانه از شایان خداحافظی کردو
سپس سوار شد و ما به سرعت از مقابل چشمان شایان گذشتیم. فواد به محض اینکه از آن مکان دور شدیم با حالتی عصبی گفت:
فقط میخواستی جلو شایان من ضایع کنی؟ آخه اگه همون اول میومدي و یه سلام و احوال پرسی درست و حسابی
باهاش می کردي چیزي ازت کم می شد، باور کن از تو خود خواه تر کسی را ندیدم .
با حرص درجواب فواد گفتم:
واي بازم گیر دادي ها ...
فواد با قاطعیت گفت :
دروغ که نمیگم تو دختر مغرورو خود خواهی هستی که تنها خودت رو میبینیو بس .
فواد این رو بهم گفت و با حرص نگاهی بهم انداخت و بار دیگر هیچ نگفت . من هم در مقابل حرفهایش فقط سکوت کردم و تا رسیدن به خانه دیگر هیچ کدام حرفی نزدیم .
می دانستم که بحث کردن با اون بی فایده است و او هیچ وقت نظرش را راجع به من عوض نخواهد مرد . فواد همیشه در مورد من اینگونه برداشت می کرد. البته نه تنها فواد بلکه تمام دوستان وآشنایان و حتی بچه هاي کلاس هم مرا دختري مغرور خود نما می پنداشتند. گرچه نظر خودم غیر از این بود. من دختر خود خواهی نبودم اما به راحتی هم نمی توانستم با کسی رابطه صمیمی هم برقرار کنم. در واقع من از دوران کودکیم این طور بزرگ شده بودم. و بیشتر تنهایی را دوست می داشتم. اما از دید دیگران ظاهرا من دختري مغرور بودم..... نمی دونم شاید هم بودم و خودم خبر نداشتم...... .
با نزدیک شدن امتحانات کم کم خودم را آماده می کردم و بیشتر وقتم را به درس خواندن اختصاص می دادم.
یک روز که تنها در خانه مشغول درس خواندن بودم.زنگ خانه به صدا در آمد. به ناچار کتابم را بستم و براي جواب دادن آیفون از جاي خودم برخواستم.