21-09-2013، 21:41
چرا هیچکی نه نظر میده نه سپاس
باشه ندین ولی من ادامشو میزارم
_____________________________________________________
ــ میدونی تو گفتی از کیان خوشتنمیاد. ولی من باورم نشد. دنبال موقعیتی
بودم که هر طوري هستزهرمو بریزم.خدا رو شکر فرصتی دستنداد.
مخصوصاً که فکر میکردم کیان هم از تو خوششمیاد. حالا فهمیدم که همه اون
توجهات مال قوم و خویشیتون بود. مثل برادرت میمونه. یعنی در واقع توجه
بیشتري بهتنداره نه؟
ــ ــ نه ابداً. چی نه؟ میشه به منم بگین؟ گمونم اسم خودمو شنیدم. همه رو اسم
خودشون حساسن نه؟ مخصوصاً که حسکنن دو تا دختر فضول دارن پشت
سرشون حرفمیزنن. حالا چی میگفتی؟
ــ ــ چیز بدي نمیگفتم. گفتم باید حدسمیزدم که کیان باهات قوم و خویشه.
ــ ــ خوب که چی؟
ــ ــ هیچی یه رقیب بزرگرو از میدون بیرون کردم.
ــ ــ دقت نکردي عزیزم. دختر داییم نه خواهرم.
ــ ــ کیان؟
ــ ــ ترانه جون بیخود میگه . تو درستمیگی. من عاشق این لوده نیستم. مال
خودت.
ــ ــ من که پاكگیج شدم.
ــ ــ کیان عاشق توئه. روشنمیشه بگه.
ــ ــ ارغوان جون من که به سنگپا گفتم زکی. مامان مخالفه. میگه یا ارغوان یا
هیچکس. والا من از همون نگاه اول.........
ترانه یکرنگین کمان رنگعوضکرد تا گفت: خوب فکر نمیکنه با کسی که
دوسشنداري خوشبختنمیشی؟
ــ ــ یادم نمیاد گفته باشم که از ارغوان بدم میاد.
ــ ــ کیان! ترانه بازیچه ي تو نیست.
ترانه مستاصل شده بود. کیان با خونسردي لقمه ي دیگري خورد. موبایلش
زنگزد.
ــ ــ جانم . سلام. ...... تو بوفه ي دانشکده. خدمت میرسم. چشم. قربانت.
ترانه با بدبینی نگاهشکرد. کیان گفت: اینم نفر سوم. میفرمایید من چند شقه
بشم؟
ترانه بلند شد رفت. ارغوان گفت: بیچاره ترانه. چقدر اذیتمیکنی.
ــ ــ پیاده شو باهم بودیم.خودت پیازداغشو زیاد کردي. من عاشق ترانه ام؟؟؟؟؟؟
روم نمیشه؟؟؟؟؟؟ محشره. تو دیگه کی هستی؟ اگه یه گوشه چشم هم به من
داشتی اینو نمیگفتی. تو منو پاكناامید کردي. فردا رفتم خودکشی کردم خونم
گردن تو.
ــ ــ تو خودکشی نمیکنی. از یه راه دیگه میاي. از تو سمج تر ندیدم.
ــ ــ خوشحالم که در این حد منو شناختی.
ــ ــ باید خیلی خنگباشم اگه نشناسمت. خوب باید برم کلاسدارم.
ــ ــ مهمون من باش. حساب میکنم.
ــ ــ اوه اوه. کی میره این همه راه رو. به ترانه بگم کیان مهمونم کرده؟ از
حسودي میترکه . تو ؟ تو که عمراً یه آبمیوه ي ناقابل به دخترا نمیدي؟
ــ ــ یواشارغوان. تو که داري آبروي منو میبري.
ــ ــ خیلی خوب. جهتحفظ آبروتون میرم. ولی به ترانه نمیگم. تو هم اینقدر
اذیتشنکن. گناه داره. همیشه رو هوا نگهشمیداري.
بدون اینکه منتظر جواب شود بیرون آمد. تا عصر یکسره کلاسداشت. همین
که پایشبه محوطه رسید کیان جلویشسبز شد.
ــ ــ کار زندگی نداري دایم کشیکمنو میکشی؟
ــ ــ کار وزندگیم همینه. برسونمت؟
ــ ــ نه مرسی. تاکسی میگیرم. مزاحم شما نمیشم.مسیرم بهتون نمیخوره.
ــ ــ چون مسیرمون یکیه تعارفکردم. یه کارت صدا سفارش دادم. دارم میرم
تحویل بگیرم بیام نصبکنم رو کامپیوترتون.
ــ ــ تو مطمئنی کامپیوتر ما به اینهمه آپ گرید شدن و برنامه هاي جدید احتیاج
داشت؟
بابا فقط میخواست فورمتشکنی. همین.
من مطمئنم که من به این آشنایی با خونواده ي تو احتیاج داشتم. هرچه بیشتر
بهتر. حالا اینطوري پیشاومد. باید فرصتا رو دو دستی بچسبم . مگه نه؟ شانس
هرروز در خونه ي منو نمیزنه.
ــ ــ میدونی چقدر واسه بابا خرج تراشیدي؟
ــ ــ من باباتو سر کیسه نکردم. خنگکه نیست. اگه نمیخواست میگفتنمیخوام.
حالا هم بحثنکن بیا بریم. من گفتم ساعتپنج اونجام. خیلی وقتندارم.
ــ ــ تا کنار ماشین بدویم؟
ــ ــ تو همیشه منو غافلگیر میکنی.
اما ارغوان مکثنکرد تا بشنود. داشت میدوید. کیان هم شروع به دویدن کرد. و
البته هیچکدام متوجه ي اردلان که حیرتزده آن دو را تماشا میکرد, نشدند.
توي راه کیان کارت صدا را گرفتو به طرفخانه راند. ارغوان در را باز کرد
و باهم وارد شدند. تلفن داشت زنگمیزد. مامان بود. گفت که الان بابا بهش
گفته کیان میاید و او نگران بود که کسی خانه نباشد.
ارغوان گوشی را گذاشت. کیان کنار در ایستاده بود.
ــ ــ تو چرا اونجا وایسادي؟
ــ ــ منتظر امر سرکارم.
ــ ــ بیا برو خودتو لوس نکن. راه کامپیوترو که بلدي.
ــ ــ بله.
سر به زیر انداخت و به اتاق ارغوان رفت. ارغوان آهی کشید و سري به
آشپزخانه زد.
چند دقیقه بعد با جعبه ي گردنبند به اتاق برگشت.
ــ ــ من نمیتونم اینو قبول کنم. اصلاً دلیلی نداره که قبول کنم.
ــ ــ تو قبول میکنی. دلیلشاینه که سه روز گردنت بود.
ــ ــ گردن من؟؟؟؟؟؟
ــ ــ نه من. یه چاخانی بکن باورم بشه. اینو که خودم دیدم.
ــ ــ ولی.......
ــ ــ بله سعی کردي بپوشونیش. اما از کسی که ندونه. من دیدمش.
ــ ــ خیلی خوب تسلیم. حالا بگیرش. طلا که دستدوم و اول نداره. برو پسش
بده.
ــ ــ قیمت ساختشاز روشکم میشه.
ــ ــ نکنه میخواي مابه التفاوتشرو از من بگیري؟
ــ ــ من غلط بکنم. فقط محضاطلاع عرضکردم.
ــ ــ باشه. بگیرش.
کیان لبخندي زد و به طرفکامپیوتر برگشت. آخرین پیچ را باز کرد و رویه ي
کامپیوتر را برداشت. ارغوان با حرصجعبه را تو جیبکتشجا داد و بیرون
رفت. چند دقیقه بعد با یکظرفمیوه برگشت. آنرا روي میز گذاشت. بشقاب
هم گذاشت و باز رفت. توي هال نشست.سرشرا بین دستهایشگرفت. برونو
کجا بود؟ کیان چه میکرد؟ این رابطه را دركنمیکرد. او اهل دوستپسر و این
حرفها نبود. کیان نه.....برونو این را بهتر از هر کسی میدانست و همیشه مشوق
آن بود.
ــ ــ چیزي شده؟ سرت درد میکنه؟
ــ ــ نه سرم درد نمیکنه. دلم واسه برونو تنگشده. میخواي بخندي بخند. ولی.....
کیان نشست.آهی کشید و گفت: نه نمیخندم. به چی بخندم؟ منم دلتنگاون
نوشتهام. نفهمیدم چرا تحریمشکردي. ما با نوشتن خیلی راحتتر حرفامونو
میزدیم.
ــ ــ آخه هنوزم نمیتونم برونو رو با کیان تطبیق بدم. من و برونو باهم دنیایی
داشتیم.
ــ ــ تو الان صدام کن برونو. چه فرقی میکنه که اسمم چی باشه؟ اصلاً کیانو
فراموشکن. کیان داره میره. برو یه ایمیل به برونو بزن. این صندوق پستش
تارعنکبوت بسته.
ــ ــ نمیتونم. دیگه دستم به نوشتن نمیره.
ــ ــ من بنویسم جواب میدي؟
ــ ــ نمیدونم.
ــ ــ مهم نیست. فقط بخون. خداحافظ.
ــ ــ خداحافظ.
یکساعتی روي مبل دراز کشید. بالاخره به سنگینی برخاستو به اتاقشرفت.
لبخندي زد . بعد از مدتها کامپیوتر را روشن کرد. تا لود شود,لباسعوضکرد
و نشست. اینترنتشرا امتحان کرد. هنوز کمی اکانتداشت. یکدفعه متوجه ي
چیزي شد. کیان جعبه ي گردنبند را کنار کامپیوتر گذاشته بود. برشداشت.
زیاد هم ناراحتنشد. به هر حال او سعیشرا در پسدادنشکرده بود.بازش
کرد. جند لحظه نگاهشکرد و بالاخره گردنشانداخت. بعد همینطور الکی
سري به ایمیلشزد. نوشته بود!
سلام سلام سلام سلامسل ا م
اگه بخوام جبران تمام سلامهایی که این چند وقت میخواستم بهتبکنم و نشده
, الان بکنم, دیگه جایی براي نوشتن نمیمونه. از حرفهایی که رو دلم مونده که
نپرس. میدونی اگه الان برنگردم خوابگاه ترم آینده دیگه بهم جایی تعلق
نمیگیره. چون همین الانشم سه شبه که دیر رفتم. سه شبی با هیچ امکاناتمجانی
اي عوضشنمیکنم.
امشبم نوعی دیگر. انگشتام رو کیبورد مثل بچه هاي تو پاركبدوبدو
میکنن.............
نامه مفصل بود. اما هیچ احساسشدید و خارج از قاعده اي تویشنبود. ارغوان
بیشتر از ده بار آنرا خواند. دلشمیخواستاز خوشی فریاد بزند. اینقدر غرق
خواندن بود که متوجه ي ورود ترلان نشد.
ــ ــ با توام . این چیه؟
ــ ــ هان ؟ اه سلام.
ــ ــ علیکسلام. معلوم هستچته؟ تو دوباره تو اینترنتگیر کردي؟گفتیم رفتی
دانشگاه آدم شدي.
ــ ــ نه بابا . امیدي به آدم شدن من نیست.
ــ ــ چرا صفحه رو قایم کردي؟ میترسی من بخونم چشم و گوشم باز شه؟
ــ ــ هان؟ نه. فقط خوب نامه است. حتی اگه هیچ چیز بخصوصی توشنباشه بازم
دلم نمیخواد کسدیگه اي بخونه.
ــ ــ بسیار خوب. پاشو بریم شام بکشیم.
ــ ــ مگه مامان اومده؟
ــ ــ کجایی تو؟ همه تو هالن.
وارد هال شد و سلام کرد. بابا پرسید: کیان صورتحسابی نداد؟ فقط پول قطعات
رو از من گرفته.
ــ ــ به من که چیزي نگفت.
ــ ــ هوم. با خودش صحبت میکنم.
مامان گفت: پسبگو __________اگه شام نخورده بیاد بخوره.
ــ ــ خیلی پسر خاله شدین.
ــ ــ پسر خاله چیه. جاي بچمه. دلم واسشمیسوزه. اینجا کسی رو نداره که تر و
خشکشکنه. حالا یه شام مهمونشکنیم ثواب داره.
ــ ــ خیلی خوب خیلی خوب. تو هم با اون دل نازکت.
کیان البته قبول دعوت کرد و سه سوت خودشرا رساند.
ارغوان در آپارتمان را برویشگشود. زیر لبپرسید: پرواز کردي یا پشتدر
بودي؟
ــ ــ پشتدر که نبودم. فکر کنم پرواز کردم.
ــ ــ ماشینتهنوز سالمه؟
ــ ــ بد نیست. از احوالپرسیتون.
نگاهی به جمع کرد و مشغول سلام و علیکشد. ارغوان به آشپزخانه رفت.
ترلان شیشه هاي ترشی و مربا را جلویشگذاشت و گفت: بیا اینا رو ظرفکن.
ــ ــ اهَ. به من بگو ظرفبشور ولی نگو حاضري ظرفکن.
ــ ــ چی از این بهتر . خودم میکنم . تو بعد از شام ظرفا رو بشور.
ــ ــ این شد.
ــ ــ خیلی باهوشی.
ــ ــ این مودبانه ي خیلی خریه؟
ــ ــ یه چیزي تو همین مایه ها.
ــ ــ برنجا رو تو همین دیسبکشم؟
ــ ــ آره. همون خوبه. خورشروبذار خودم بکشم. تو از ریخت میندازیش.
ــ ــ واي اینقدر به من اعتماد بنفسنده. پررو میشم ها.
ــ ــ مگه دروغ میگم؟
ــ ــ نه فرمایششما متین. شما بکشین . من جهت کلفتی در خدمتتون هستم.
ــ ــ ارغوان......
ــ خوبه خوبه. صداتونو بیارین پایین. عین نینی کوچولوها بهم میپرین. بعد از
این همه سر و صدا از شام خبري هست یا نه؟
ــ ــ مامان ببین این به من چی میگه.
ــ ــ ارغوان این مسخره بازیا چیه؟ آبرومونو بردي . ناسلامتی مهمون داریم.
ــ ــ مهمون؟ ایشون که دیگه صابخونن.
ــ ــ بلند نگو میشنوه.
ــ ــ خوب بشنوه. فکر میکنین از رو میره؟ نه مامان جون این پرروتر از این
حرفاس.
ــ ــ بسه دیگه برو غذا یخ کرد.
غذا را روي میز گذاشت. بعد از شام اردلان و کیان میز را جمع کردند. اردلان
عجله داشت تا آخر شببا ترلان گشتی توي خیابان بزنند. کیان هم که ........
ترلان و اردلان رفتند. بابا و کیان پشت کامپیوتر نشستند. مامان بافتنی اشرا
دستشگرفتو مشغول تماشاي تلویزیون شد. ارغوان هم با احساسکلفتی
شدید!!!!! مشغول ظرفشستن شد. براي تسکین خاطر داشت زیر لبآواز
میخواند:
همه با خوشخیالی میان به این حوالی
یکپسري مثل من.........
کیان یکلیوان کفی را برداشته بود, داشتآب میکشید که آب بخورد. خوب
اتفاقاً این ترانه را هم بلد بود. ولی کاشنبود! آرنج ارغوان محکم توي شکمش
خورد. او فقط دو دستی لیوان را چسبید و لحظه اي دولا شد.
ــ ــ حالا چرا میزنی؟
ــ ــ یه اِهنی اوهونی چیزي بلد نیستی؟
ــ ــ چرا . اینا رو تو دسشویی مصرفمیکنم.
ــ ــ کیانننننننننن
ــ ــ جانمممممم
ــ ــ هیچی آب تو یخچاله.
ــ ــ اه؟ راستی برونو چطوره؟
ــ ــ از تو که خیلی بهتره.
ــ ــ پسچرا جوابشو ندادي؟
ــ ــ گفتم فعلاً نمیدم.
با صداي دمپایی مامان که نزدیکمیشد هر دو ساکتشدند.کیان براي خودش
آب ریختو به کابینت تکیه داد.
مامان با خنده گفت: خوشم میاد تعارفنداري. خودتمیري سر یخچال.
ــ ــ پررویی نباشه. میخواستم مزاحم نباشم.
ارغوان شکلکی برایشدرآورد که جون عمه ات!
ــ ــ راستی خانم صاحبدل.........
ــ ــ میتونی خاله صدام کنی.
ارغوان فکر کرد: همه رو جادو میکنه.
ــ ــ اه ممنون. خاله این خورشتون اینقدر خوشمزه بود که من تنبل هوسکردم
آشپزي کنم. میشه طرز تهیه شو یادم بدین؟
خودشیرین کن لوس. به کجا میخواد برسه؟
ــ ــ اه واقعاً خوشمزه بود؟ ارغوان باقیشو ظرفکن بده ببره. درستکردنشم
اونقدر زحمتی نداره. گوشتشماهیچه است, که پاكکردنشساده
است.................
مامان روي دور افتاده بود و داشتبه تفصیل شرح میداد. کیان دو قدمی ارغوان
به کابینت تکیه داده بود و با توجهی خاصبه حرفهاي مامان گوشمیداد. گاهی
سوالی میکرد و توضیحی میخواست. ارغوان میخواست فریاد بزند: چاخان
میکنه. اداشه. آشپزي کیلویی چند؟ این منو میخواد نه غذا.
اما باآرامشظرفها را شست. کابینتها را دستمال کشید و بالاخره وقتی داشت
روي گاز را پاكمیکرد , بابا وارد شد.
ــ ــ ببینم تو هال جا واسه نشستن نیست؟
همینجوري گرم صحبتشدیم یادم رفت. دارم دستور آشپزي میدم.
ــ ــ و اینکار فقط تو آشپزخونه امکان داره؟!
ــ ــ نه خوب . بیا بشین آقا کیان.
کمی بعد کیان روي مبل لم داده بود و همچنان مشغول گوش دادن بود. ارغوان
باز کرد, تا یکنامه ي word حوصله اشسر رفت. به اتاقشرفت. صفحه ي
آتشین بفرستد.
هیچ از این اداهاتخوشم نیومد. با همه شوخی با مام شوخی؟ این که داري
اینجوري سر کارشمیذاري مادر منه. مامانم .میفهمی؟ با بابام یه جور با مامان یه
جور دیگه . این خودشیرین کنی ها چیه؟ فردا که خرت از پل پرید برمیگردي
تو روشونو هرچی دلت میخواد میگی. نکن. با مامان من اینکارو نکن. اون دلش
از آینه صافتره. دل نازکشو نشکن. دوسِتداره. واستداره مادري میکنه.
اونوقت تو.......
ــ ــ هی یواش . پیاده شو باهم بریم. من به این بدیام نیستم. اینو حداقل تو باید
بدونی.
ــ ــ به شما در زدن یاد ندادن؟
ــ ــ نه متاسفانه. مخصوصاً وقتی دري باز باشه.
ــ ــ واسه شما باز نذاشتم.
ــ ــ تو عین موج دریا منو بالا و پایین میکنی. بدون اینکه بفهمم منظورت چیه. تا
نمیدیدمتخیلی بهتر درکت میکردم.
ــ ــ منم که همینو میگم. چرا اومدي؟
اما با سررسیدن بابا زبانشبند آمد. کیان برگشت. آرام خداحافظی کرد و بیرون
رفت.
صبح روز بعد توي راهرو دانشگاه با کیان برخورد کرد. کیان عجله داشت. اما
ایستاد.
ــ ــ امروز هوا چطوره؟ دریا طوفانیه یا آروم؟
ــ ــ اي بد نیست. یه کمی کلافه.
ــ ــ چرا؟
ناگهان اردلان که معلوم نبود از کجا پیدایششده است, خود را وسط انداخت
و گفت: میشه بگین صحبتسر چیه؟
کیان: سلام عرضکردم. چه صحبتی؟ کی با شما بود؟
اردلان: علیکسلام. ببین کیان , دیگه داري نامردي میکنی. من تو رو با این
خونواده آشنا نکردم که دخترشونو سر کار بذاري. ارغوان دختر خوبیه. اینو بذار
کنار.
ارغوان: ببخشید اردلان خان . ارغوان خودشفهم و شعور داره. آقا بالاسر
نمیخواد. تو مراقبزن خودت باش.
اردلان: اگه از طرف بابات مامور باشم چی؟ هیچ از گپزدن شما دو تا
خوششنمیاد.
کیان: خودشبهت گفت یا تو تشخیصدادي؟
اردلان: خودشگفت. دیشب مثل اینکه خیلی رفیق شده بودین. البته از روز اول
سپرد مراقبشباشم. اما احتیاجی نبود. دختر خوبیه. تو داري خرابشمیکنی.
کیان: نمیدونستم اینقدر بدم. من از تو , ارغوان خانم و پدرشمعذرتمیخوام.
کیان راهشرا گرفتو رفت. ارغوان هم برگشتو در جهت مخالفبه
کلاسشرفت.
تهدید اردلان کاري کرد که ارغوان از همان روز مکاتبه با کیان را از سر
گرفت. (هیچکدام لجباز نبودند. خیال بد نکنین!) تو دانشگاه هیچ خبري نبود.
عین دو تا غریبه از کنار هم رد میشدند. اینقدر که یکبار ترانه با نگرانی از
ارغوان پرسید: شما دیگه هیچ حال و احوالی باهم ندارین, اتفاقی افتاده؟
ــ ــ چیز مهمی نیس. عمه از من خواستگاري کرده , منم ركگفتم نه عمه جون
کیان یکی از همکلاسیاشو دوستداره , با من خوشبختنمیشه. دیگه همین.
دعواي خانوادگی راه افتاد و کیان با منم حرفششده. که وقتشنبود بگی و باید
سیاستبه خرج میدادي و همه بدتر اینکه حالا دیگه معلوم نیستبتونه رضایت
مادرشو واسه ازدواج جلبکنه. خلاصه میخواد سر به تن من نباشه!
ترانه هم که مشخصاً هم خوشحال شد هم ناراحت. دو ساعتبعد ارغوان تو
چت قصه را براي کیان تعریفکرد.
ــ ــ دختر تو هم داري خیلی آب زیر کاه میشی. حالا من دارم این بنده خدا رو
میچزونم یا تو؟ نه بگو خدا وکیلی؟
ــ ــ آخه یه جوریه . بسکه زود باوره آدمو تحریکمیکنه.
ــ ــ میدونم چی میگی. حالا اگه ما نخوایم ازدواج کنیم کی رو باید ببینیم؟
ــ ــ یعنی قصدت از اومدن به اینجا ازدواج با من نبوده و نیست.
ــ ــ معلومه که نه. تو بهترین دوست منی صحیح. اما قصد ازدواج ندارم. یعنی
امکانشو ندارم. من تازه سال اولم. درآمد درستحسابی ندارم و کی میدونه تا
درسمو تموم کنم چی پیشمیاد. هیچ قولی نمیدم.
ارغوان کامپیوتر را خاموشکرد. چیزي که از اولین نوشته اشبراي کیان از آن
میترسید به سرشآمده بود. او خود را میشناخت. حتی وقتی دوازده ساله بود.
میترسید که آسان عاشق شود. میترسید . عاشق نوشته هاي برونو بود. اما همیشه
وحشتی داشتکه این عشق رنگواقعیت بگیرد و آبرویشبرود. از اینکه
دیگران عشقشرا نپذیرند میترسید. از اینکمعشوقشاحساسشرا ساده انگارد
میترسید. از اینکه دیگر نمیتوانست مثل قبل بدون غرضحرفبزند ناراحتبود.
این را همان لحظه اي که کیان را دید دریافت. او واقعاً خوشتیپ , جذاب و
تاثیرگذار بود. یکلحظه کافی بود تا ارغوان را بیچاره کندو نباید به این عشق
میدان میداد. اما بعد از چند ماه کلنجار رفتن به این نتیجه رسید که شاید کیان
هم واقعاً به قصد ازدواج آمده باشد. والا براي دوستی این همه راه و این همه
زحمت؟
سربسر ترانه میگذاشت , چون مطمئن بود که کیان را از دستنمیدهد. و حال
خود کیان به سادگی میگفتنه؟ چقدر ارغوان ساده بود. شاید به اندازه ي بیشتر
دخترهاي همسن و سالشکه در آرزوي یکازدواج عاشقانه هستند.
کامپیوتر را کنار گذاشت. چند روز دانشگاه نرفتو بالاخره براي امتحانات آخر
ترم رفت. کیان سعی کرد با او صحبتکند. اما صحبتی نمانده بود. دیگر
نمیتوانست مثل یکدوست ساده نگاهشکند. هرگز نمیتوانست
سرش را با درسخواندن گرم کرده بود. چنان درسمیخواند که انگار جانشبه
این قبولی بسته است. کیان از هر
راهی که میدانستوارد شد. اما چنان به دیوار بتونی برخورد میکرد که انگار
هرگز اینجا دري نبوده است. از آن سو اردلان بود که میخواستبعد از
امتحانات جشن عروسی راه بیندازد. توي خانه تب و تاب و شور غریبی بود. که
حتی آدم افسرده اي مثل ارغوان را هم سر حال می آورد. کم کم احساس
میکرد , ماجراي کیان به گذشته اي دور برمیگردد.
مامان نگران جهیزیه ي ترلان بود. اردلان دنبال خانه میگشت. هر شبشورا بود
که چه کار بکنند. و در این بین ارغوان یا روي پشتبام درسمیخواند. یا اینکه
تا در دسترسترلان و مامان قرار میگرفتو عین توپ تنیسبه دنبال خورده
فرمایشاتشان پرتاب میشد. ولی خوشمیگذشت.
بعد از کلی صحبتهاي مختلفزنانه , مامان نتیجه گرفت که براي خرید جهیزیه
باید حتماً به کیشسفر کند. ترلان هم باید با او میرفت. اما ارغوان امتحان
داشت. و بالاخره کسی باید خانه میماند تا به بابا برسد. ارغوان مخالفتی نداشت
که چند روز تنهایشبگذارند تا امتحانات مشکلترشرا با خیال راحت بدهد. اما
انگار نمیشد. هرچه دنبال بلیط می گشتند نبود. زمستان بود و حسابی شلوغ. از
این آژانسبه آن آژانس. تا اینکه......... آنروز ارغوان خسته ولی راضی از
امتحان برگشت. هنوز پا توي خانه نگذاشته بود که تلفن زنگزد.مامان بود.
ــ ــ سلام ارغوان جون. خدا رو شکر تو خونه اي. ببین من اگه از اینجا تکون
بخورم بلیط رو از دستمیدم. به بابات گفتم گفتخودشنمیتونه بیاد. برو
شرکت ازشپول بگیر بیار آژانسپرتو. زود باشتا نفروختن.
ــ ــ بله سلام چشم خداحافظ.
ــ ــ قربونت مامان خداحافظ.
چند سالی میشد که به محل کار بابا نرفته بود. یادش آمد آن دفعه که رفته بود ,
ماجرا را به تفصیل براي کیان تعریفکرده بود. لبخند تلخی زد و راه افتاد.
وارد شرکتشد. منشی زشتی که آرایشغلیظی داشتبا عشوه پرسید:
فرمایشتون چیه؟
ــ با آقاي مهندسصاحبدل کار دارم.
ــ ــ آقاي مهندسمهمان دارن. ظهر هم جلسه دارن اگه دلتون میخواد یه قرار
براي......
ارغوان صبر نکرد بقیه ي صحبتشرا بشنود. ضربه اي به در زد و در دفتر بابا را
گشود. سري تو کرد و گفت: بابا؟
ــ ــ سلام باباجون. اومدي؟ بیا بگیر تا مامانت منو نکشته.
ــ ــ سلام ارغوان خانم.
با دیدن کیان یکقدم عقب رفت. بابا گفت: چرا رم میکنی بیا دیگه. کیان که
غریبه نیست. بیا بگیر مامانت عجله داره.
چکپول را به سرعت امضا کرد و به طرفشدراز کرد. ارغوان با قدمهاي لرزان
و قلبی که از سینه داشتبیرون میزد از کنار کیان رد شد.
ــ ــ کیان هم که کارشتموم شده. ماشین داري کیان؟
ــ ــ بله هست.
ــ ــ خوب پسبذار آدرسو یادداشت کنم. ارغوانو برسون.
ــ ــ احتیاجی نیست. خودم میرم.
ــ ــ شر به پا نکن. با کیان برو زودتر میرسی. برین تا بلیط از دستنرفته.
خداحافظ.
ــ ــ خداحافظ .
ــ ــ خداحافظ.
ارغوان در عقبرا باز کرد و خودشرا توي ماشین انداخت. کیان آرام نشست.
موسیقی ملایمی گذاشت و راه افتاد. ارغوان با عصبانیتپرسید با بابا چیکار
داشتی؟
ــ ــ هیچی . گفتبیا بهم صورتحساب بده. چند بار گفته بود نرفتم. بالاخره امروز
رفتم.
ــ ــ صورتحسابم دادي؟
ــ ــ با اجازتون.
ــ ــ نمیتونی تندتر بري؟
ــ ــ میخوام باهات صحبت کنم.
ــ ــ تو غلط میکنی. زود برو عجله دارم. یواشبري پیاده میشم.
ــ ــ بسیار خوب. اینم سرعت. هر وقتترسیدي بگو.
ــ ــ من نمیترسم.
ــ ــ بسیار خوب خانم شجاع. میشه بگین جرم من چیه؟ من که با تمام وجود سعی
کردم حفظ آبروتو بکنم؟ عین میمون به هر سازت رقصیدم. حالا مثل یه آشغال
انداختیتم بیرون.
ــ ــ حقته.
ــ ــ من اصلاً فکر نمیکردم تو این برداشتو بکنی.
کیان دیگر چیزي نگفت. ارغوان صندلی را چسبیده بود و نگاهشمیکرد. هنوز
دوستشداشت. عشقشرا زیر لایه اي از خشونتپنهان میکرد تا بیشاز این
ضایع نشود.
جلوي آژانسپیاده شد. در را بهم کوبید و رفت. کیان تا دم آژانساو را با نگاه
بدرقه کرد و راه افتاد.
مامان بلیط را گرفتو بیرون آمد.
ــ ــ خوب اینم از این. یکشنبه تا جمعه . پنج روز . خوبه دیگه. خدا کنه همه چی
گیرمون بیاد. اگه غذا واستون نذارم..............
ــ ــ نگران نباشمامان . یه کاریشمیکنم.
ــ ــ آخه امتحان داري و......
ــ ــ دو روزشامتحان دارم. شمام تا یکشنبه کلی کار دارین.
ــ ــ خوب آره. از فکر کارام سرم درد میگیره. همشفکر میکنم تا روز عروسی
تموم میشه یا نه؟
ــ ــ اشکال نداره . فوقشمن تیکه هاي لباسمو با سنجاق قفلی بهم وصل میکنم!
ــ ــ تو هرچه کنه ترلان چی؟
ــ ــ ترلانو اصلاً دعوتشنمیکنیم که لباسبخواد!
مامان نگاهشکرد و با خستگی لبخند زد!
سرشب بابا مژده داد که او هم جمعه مسافر است. یکمسافرت کاري یک
هفته اي. مامان با نگرانی گفت: پسارغوان چی؟ پنج روزشکه ما هم نیستیم.
تنها میمونه.
ــ ــ تو آپارتمان , خالشهم که طبقه ي بالاس. ارغوانم بچه نیس. نگران چی
هستی؟
ــ ــ چه میدونم . ارغوان تو چی میگی؟
ــ ــ من ترجیح میدم تنها باشم درسمو بخونم. این دو تا امتحان آخري خیلی
سخته.
خوب پسواست غذا بذارم.
ــ ــ مامانننننن یه چیزي میخورم.
ــ ــ نمیخوام یه چیزیییی بخوري. تو باید غذاي مقوي بخوري که بتونی امتحان
بدي.
ــ ــ بابا شما یه چیزي بهشبگو. من اگه بخوام خودم کارامو بکنم , کی رو باید
ببینم.
ــ ــ راستمیگه. کی باور کنی که دخترات بزرگشدن. ترلانو که داري
میفرستی خونه ي بخت. ارغوان هم دو روز دیگه....
ــ ــ واي نه خدا مرگم بده. ارغوان هنوز بچه است. تازه هفده سالشه.
ــ ــ میخواستم بگم دو روز دیگه لیسانسشو میگیره.
ــ ــ هان. ایشالا. خانم مهندسمیشه بچه ام. شوهرشم باید فوق لیسانسباشه.
ــ ــ حالا من دارم شوهرشمیدم یا تو؟
ارغوان به اتاقشبرگشت. کتابشرا باز کرد. آهی کشید. حسشنبود. داغ دلش
تازه شده بود. بازهم کیان , بازهم دل رمیده. کتاب را بست.
مامان و ترلان را با سلام و صلوات فرستاد. توي خانه برگشت. چقدر سوت و
کور شده بود. چقدر صداي همسایه ها می آمد. دو ساعتی درسخواند و راهی
دانشگاه شد.
با کیان برخورد نکرد. خیلی ریلکسو راحتامتحانشرا داد. حالا دو روز
براي امتحان بعدي وقتداشت.آن دو روز را هم با پشتکار درسخواند. امتحان
بعدي هم نسبتاً آسان بود. وقتی بیرون آمد نفسعمیقی کشید.
با خود گفت: از امروز تعطیل. یه ناهار خوشمزه خودمو مهمون میکنم . عصر
هم میرم دنبال لباس یا پارچه. تا چی پیشبیاد.
با دیدن کیان رو گرداند. نباید روزش را خراب میکرد. اما کیان مستقیم به
طرفشآمد.
ــ ــ باید باهات حرف بزنم.
ــ ــ من حرفی ندارم که با تو بزنم.
ــ ــ من میخوام باهات حرف بزنم.
ــ ــ نمیخوام بشنوم.
ــ ــ روز اول تهدیدم کردي اگه به گوشبابام برسه. منم دیدم با تو نمیشه حرف
زد از بابات اجازه گرفتم. بیا این شماره ي باباته؟ تماسبگیر باهاش. از خودش
بپرس. وسط دانشکده هم نه. با ماشین میریم چرخی میزنیم دم خونه هم پیاده ات
میکنم. چیه چرا زنگنمیزنی؟ موبایلم عادت کرده هرروز با بابات وارد مذاکره
بشه.
ارغوان موبایل به دست مردد ماند.
ــ ــ ماشین اونجاست. بیا...........
مثل یکعروسککوکی دنبالشراه افتاد. حقشبود جوابشرا ندهد. اما
.........
سوار شد. همینکه از دانشگاه خارج شدند, موبایل تو دست ارغوان زنگزد.
آنرا به طرفکیان گرفت.کیان نگاهی انداخت و گفت: بفرما خودشه. خودت
جواب بده.
ــ ــ روم نمیشه جواب بدم.
ــ ــ بمیرم. بدشمن.
ماشین را پاركکرد. گوشی را گرفتو پیاده شد. طول پیاده رو میرفتو
میامد. ارغوان با حیرت نگاهشمیکرد. یعنی چی داشت میگفت؟ بیست دقیقه
اي طول کشید. بالاخره کیان سوار شد.
ــ ــ چی میگفت؟
ــ ــ هیچی.
ــ ــ بابا میخواد استخدامت کنه؟
ــ ــ نه چطور مگه؟
ــ ــ میخواي کامپیوتراي شرکتشو آپ کنی؟
ــ ــ نه براي چی؟
ــ ــ اگه صحبت کاري نبوده, بیستدقیقه تمام چی میگفتین؟
ــ ــ بیستو دو دقیقه. خرجشرفت بالا. بیچاره بابات. این دو سه روز کمتر از
ربع ساعتحرف نزدیم.
ــ ــ همشراجع به من که نبوده؟
ــ ــ چرا اتفاقاً بیشترشداشتیم غیبت تو رو میکردیم.
ــ ــ خیلی بیمزه اي.
ــ ــ نمکبزنی خوب میشه.
ــ ــ بسکن کیان حوصله ندارم. حرفتو بزن میخوام برم . کار دارم.
ــ ــ کجا میخواي بري تو همون مسیر برم.
ــ ــ به تو ربطی نداره. اومدي گردشیا کارم داري؟
ــ ــ اومدم براي اولین بار بهتبگم دوسِتدارم.
ــ ــ وایسا پیاده شم.
ــ ــ صبر کن . من با بابات صحبت کردم. بهشگفتم دوسشدارم. اما هنوز
موقعیتازدواج رو ندارم.
ارغوان با بدبینی نگاهشکرد.
ــ ــ بیا بگیر از خودشبپرس. گفتم بذارین خودم باهاشصحبت کنم. شما بهش
نگین که آخرین تیر منم به سنگمیخوره.
ــ ــ نه به دل من میخوره . چرا اینقدر اذیتم میکنی؟ مگه من با تو چی کار کردم؟
ــ ــ بذار از دید منم بهشنگاه کنیم. من یه دختري رو میشناختم. خیلی دلم
میخواستببینمش. نه اینکه عاشقشباشم. فقط براي اینکه حسکنم این
دوستمن از گوشتو پوست ساخته شده. نه صرفاً یه تراشه که براي جواب
دادن به من برنامه ریزي شده باشه. حتی اگه یه پسرم بودي(اونموقع) برام فرقی
نمیکرد. مهم این بود که ما پنج سال به خوبی باهم کنار اومده بودیم. من فکر
نمیکردم عاشقتبشم. دنبال این نیومده بودم. اومده بودم ببینمت. باورت کنم.
چند بار دیگه هم اومده بودم که به جایی نرسیده بود.فقط یه بار اون گردنبند
کذایی رو پیدا کردم. اما این دفعه کلی برنامه داشتم . که چطور بگردم چکار
بکنم که پیدات کنم. اما خیلی اتفاقی خوب ... دیدمت. اونم که خودت فهمیدي
نه من. عصبانی شدي. نمیفهمیدم چرا. من قصد بدي نداشتم. نیومده بودم که
اذیتتکنم. اما اصلاً زبون همدیگه رو نفهمیدیم. اگر همینجور میگذشت
اشکالی نداشت. دوستی ما هرچند گرانبها بود ولی از دست میرفت. مثل خیلی
چیزاي دیگه. یه مدتخیال داشتم انصرافبدم. از این درس بدم نمیاد ولی
میدونی که زیادم دوستندارم. فقط به خاطر تو انتخاب کردم. میتونستم کنارش
بذارم. اما به خاطر تو موندم. اونروز اردو پام سستشد. وقتی برگشتن کنارم
نشستی
تصمیمم رو گرفتم.دیگه نمیتونستم برم. وقتی پالم رو از رو پام برداشتی دلم
غشرفت. دوستتدارم باور کن. چطور میتونستم ازت خواستگاري کنم ؟ با
این وضعیتم. دانشجو تو خوابگاه.بیکار.بی پول. آخه یککمی فکر کن دختر .
اینو به حساب بیمهري من نذار. جیگرمو آتیشزدي.
کنار خیابان پاركکرد. آرنجهایشرا روي رل گذاشت و سرشرا بین
دستهایشگرفت.
ارغوان با صدایی لرزان پرسید: چرا اینا رو زودتر بهم نگفتی؟
ــ ــ به فرضکه میگفتم. به چی امیدوارت میکردم؟ عشقو بخور عشقو بپوش
عشقو بخر. راستی کیلویی چند؟
ارغوان خجولانه لبخند زد. کیان خندید و گفت: تا وقتی گربه رقصونیت ناز
کردنتبود به سازتمیرقصیدم. اما وقتی دیدم دارم از دستت میدم پیشبابات
رفتم.
ــ ــ راستشو بگو چه جوري راضیشکردي؟ تو مهره ي مار داري.
ــ ــ بابات مهربانترین مردیه که باهاشبرخورد کردم. یکپدر واقعی.میدونی
الان کجاست؟
ــ به ما که گفتمیره سمنان . یه سفر کاري.
ــ ــ چه جور کاري؟ میدونی من اهل کجام؟هیچوقتخواستی که بدونی؟
ــ ــ تا حالا مهم نبود ولی الان میخوام بدونم.
: خوب. بابات الان سمنان تو خونه ي ماست. میشه گفت ساکن اتاق منه.میخوام
ازشاجاره بگیرم!!!
ــ ــ میشه یه کمی واضحتر بگی؟
ــ ــ میشه. ولی فکر کنم توقفبیجا ي ما کنار خیابون یه کمی موجبشر باشه.
ــ ــ بریم خونه ي ما.
ــ ــ مگه نگفتی کار داري؟
ــ ــ خوب آره ولی........
ــ ــ بالاخره نگفتی چیکار داري؟
ــ ــ نه اینکه تو خیلی گفتی چی شده.
ــ ــ خوب میگم. تو کار تو انجام بده. منم میگم.
ــ ــ میخواستم واسه عروسی ترلان لباسبخرم.
ــ ــ خاكبر سر کچل من که پول یه دستلباسم تو جیبم نیست.
ــ ــ خودم پول دارم. تو حرفبزن.
ــ ــ خوب از کجا باید بخري؟ من هنوز آدرساي این شهرو درستبلد نیستم.
ــ ــ الان اصلاً مهم نیست. بگو مردم.
ــ ــ خیلی خوب گریه نکن. من ازششو ندارم. میریم خونه تون.
ــ ــ خوب تا برسیم حرفبزن.
ــ ــ میزنم یکی رو میکشم خونشمیفته گردنم ها. من الان اصلاً حواسندارم.
بذار برسیم میگم. قول میدم.
ــ ــ باشه. ولی قول دادي. بدون معما طرح کردن درست از اول تا آخرشو میگی.
ــ ــ بدون معما طرح کردن؟!
ــ ــ آره بدون معما طرح کردن. هرچند تو که مثل آدم نمیتونی حرفتو بزنی. یادم
نمیره سر اینکه بگی چی خریدي,(مثلاً یه جفت کفش) سه روز بیست سوالی
داشتیم.
ــ ــ خوشمیگذشت.
ــ ــ به تو آره معلوم بود.
ــ ــ بفرما این گردن من از مو باریکتر.بزن. ببر. من غلط بکنم تو رو اذیتکنم.
ــ ــ پیاده شو رسیدیم.
ــ ــ اینم چشم
ارغوان در را باز کرد و به سرعتاز پله ها بالا رفت. حالا در آپارتمان باز
نمیشد. کلید اینقدر تو دستشمیلرزید که جا نمیرفت. کیان کلید را گرفتو
آرام در را باز کرد. کنار کشید. ارغوان خودشرا توي اتاق پرتابکرد. کیان
اما با خونسردي وارد شد. به آشپزخانه رفت. دستو صورتشرا شست . یک
لیوان پیدا کرد و پارچ آب را از توي یخچال برداشت.
ــ ــ میکشمت کیان حرفبزن.
ــ ــ میزنم. میزنم.بذار آب بخورم.لب تشنه منو نکش.
ــ ــ بیا تو هال بشین.
کیان پارچ و لیوان روي میز گذاشتو پرسید : ماجراي ازدواج پدر و مادرتو
میدونی؟
ــ ــ نه نمیدونم. ماجراي خاصی داشته؟
ــ ــ البته که نشنیدي. والا تا حالا پونزده بار واسه برونو نوشته بودي.
ــ ــ اون داستان چه ربطی به ما داره؟
ــ ــ یعنی دلتنمیخواد بدونی چی شد که باهم ازدواج کردن؟
ــ ــ میخوام ولی الان نه. بگو چه جوري راضیشکردي؟
ــ ــ جان من گریه نکن. باشه. میگم. بعد از اینکه از تو ناامید شدم رفتم شرکت
بابات. گفتم مرگیه بار شیون یه بار. اگه قراره خورد بشم بذار یه جا. میرم
راستشو بهشمیگم. میگم چه دختر ماهی داره. دیدم اگه بگم تو دانشگاه با یه
نظر عاشقششدم, فوقشبا یه ترم همنشینی, ازدو حال خارج نیست. یا میگه برو
گمشو. غلط کردي به دختر من نگاه چپکردي. یا اینکه میگه عشقی که با یه
آه بیاد با یه اوه میره. برو باباجون خدا روزیتو جاي دیگه حواله کنه. گفتم
راستشو میگم.پیه همه چی رو به تنم مالیدم. تمام __________تلاشمو کردم که ماجرا رو
خودم به گردن بگیرم. گفتم دخترتون وقتی فهمید من یه پسرم اصلاً نمیخواست
با من چت کنه. بعد از کلی اصرار و التماسمنم یه طومار آیین نامه نوشت. که
طبق اون شرایط اجازه دارم. من ما نه اسم همدیگه رو میدونستیم نه قیافه نه صدا
نه محل زندگی. هرچند من با کلی پلیسبازي شهرشو پیدا کردم اما اون
اینقدرمحکم بود که تو پنج سال پا از خط بیرون نگذاشت. وقتی هم اومدم اینجا
که ببینمشو خیلی اتفاقی پیداشکردم دیگه حاضر نشد باهام حرفبزنه. من
قولمو زیر پا گذاشته بودم ...........
تمام این مدت بابات یککلمه حرفنزد. فقط نگاهم کرد. پلکنزد. هر آن
آماده ي کتکخوردن بودم. خودمو میدیدم که با سر و روي خونی از شرکت
بیرون میام. اما هیچ حرکتی نکرد. منم آخرشگفتم: ببین آقاي صاحبدل, من به
شما دروغ نمیگم. ماشینم ماشین قبلی بابامه. موبایلم مامانم واسم خریده که تو
شهر غریبدر دسترسش
باشم. غیر از اون نه پولی دارم نه درآمدي. کار آزاد میکنم واسه این و اون.
خرج خودم در میاد. همیشه کردم. من از دوازده سالگی از بابام پول تو جیبی
نگرفتم. دزدي هم نکردم. به قدر خودم دارم. ولی خوب خودتون دستتون تو
خرجه. میدونین که با یه شغل نیمه وقتم نمیشه عروسی راه انداخت. ولی با این
همه بعد از خدا امیدم به شماست. نمیدونم مثلاً اجازه بدین نامزد بشیم...........
دیگه آخري مطمئن بودم کتکه رو خوردم. به خودم میگفتم از جونت سیر شدي
پسر؟
آخه تو بله گرفتی که شرایط تعیین میکنی؟ بالاخره ساکتشدم. آره گاهی منم
ساکت میشم! بابات نمیدونم چند قرن منو نگاه کرد. کم کم داشتم به خوشگلی
خودم مینازیدم! بالاخره گفت: برو تا من فکرامو بکنم.
فکر کردم میخواد ببینه چه جوري باید بیچارم کنه. از شهر بیرونم کنه یا یه بلاي
دیگه سرم بیاره. نه به این بدیام نبود. ولی حسخوبی نداشتم. سه روز بعد بهم
تلفن کرد. گفت: حقشبود میکشتمت. خیلی پررویی.
گفتم: من قصد جسارت نداشتم.
گفت: تا نیم ساعتدیگه بیا شرکت ببینمت.
با ترسو لرز وارد شدم .سلام و علیکمختصري کردیم. گفت: بشین میخوام
واستیه قصه تعریفکنم. قصه اي که خیلی وقتبود که میخواستم فراموشش
کنم. تو داغ دلمو تازه کردي.
: من من معذرت میخوام.
: نه اشکالی نداره. اومدي یه کمی تو دلم گرد و خاكبه پا کردي. بعد از
مدتها فکر کردم نه به اون بدیام نیستکه اولشفکر میکردم. درسته خیلی غصه
خوردیم. خیلی جنگیدیم ولی بهم رسیدیم.این مهمه مگه نه؟ ومهمتر از اون
اینکه حتی یکلحظه هم پشیمون نشدم. اول شناختم بعد عاشق شدم. مثل تو.
آره درست مثل تو. منتها اونوقتا ارتباطها اینقدر سریع و راحتنبود. ولی ما سعی
خودمونو کردیم.
خیلی درسخون بودم. و خیلی جاه طلب. هر کار کردم نتونستم معافی بگیرم. این
شد که مثل تو اول سربازي رفتم. بعد موفق شدم بورسیه بگیرم. بیست سالم بود
که عازم پاریسشدم. فکر میکردم زیباترین شهر دنیاس. اما زیباترین جاي دنیا
جاییه که دل اونجاست مگه نه؟ دو ماه نگذشته بود که درد غربت امانمو برید.
غرورم اجازه نمیداد اینطوري برگردم. باید درسمیخوندم. و براي خانوادم از
پیشرفتام مینوشتم. اونوقتا اینترنتو چتو این چیزا نبود. یه مجله هایی بود به
اسم دوست مکاتبه اي. واسه یکی از اینا مشخصاتمو نوشتم. از علاقمندیهام و
اینکه به فرانسه و انگلیسی و ترجیحاً فارسی میخوام مکاتبه کنم. نامه هاي زیادي
رسید. ولی فارسی فقط یکی بود. یکنامه از شیراز. از یه دختر سیزده ساله که
کلاسفرانسه میرفت. تقریباً هیچ اهمیتی به علاقمندیهاي من نداده بود. فقط
میخواست کمکی به یادگیریشبکنم. آنهم در صورتی که خودم مثل او اول راه
نباشم. بدتر از همه شرایط سختشبود. نوشته بود امضات باید اسم یه دختر باشه
والا بابام اعدامم میکنه. نمیدونم دقیقاً براي چی بهشجواب دادم. من اصلاً
دنبال یه بچه نمیگشتم. میخواستم واسه یکی درددل کنم. اما اون کاغذ نامه ي
صورتی عطر زده ........... نویسنده ي پر از امیدشاز ایران... وطن من.....
نمیدونم . به هیچ کدام از نامه هاي دیگرم جواب ندادم. دستبه قلم شدم. یه
نامه ي ساده به زبان فرانسه با ترجمه ي فارسی نوشتم. ولی یه امضاي دخترانه
برام خیلی سختبود. فکر کردم یه اسم میذارم که هم به پسر بخوره هم به
دختر. اما بعد دیدم ممکنه باز اذیتشکنن. چند ساعتتو خیابون قدم زدم.
نمیدونم امضاي ارغوان از کجا به ذهنم رسید..........
زیر نامه و پشتپاکترو نه دل و نه جون امضا کردم . بچه که بودیم بدترین
فحشبین پسرا یه اسم دخترونه بود. حالا من این کارو داشتم با دستخودم
میکردم. جواب نامه زودتر انتظارم رسید. یکی دو روز فرصت نکردم جوابشرو
بدم. بلافاصله بعدي رسید. کم کم فهمیدم هر روز یا یه روز درمیون مینویسه.
فقط وقتی تمراشتموم میشد عزا میگرفت. منم واسه خونوادم مینوشتم که تمبر
ایرونی میخوام . پاکتپاکتواسشمیفرستادم. تا به خودم بیام دیدم منم هرروز
دارم مینویسم. چیزي که هرگز فکر نمیکردم. من نه اونقدر حرافبودم ،نه
اینقدر اهل نوشتن. اما اون منو به شوق میاورد. هر شبتا از تمام اتفاقا و
درددلهامو واسشنمینوشتم خوابم نمیبرد. نه حالا دیگه میدیدم یه دختر سیزده
ساله هم میتونه درکم کنه. تمام در و دیوار اتاقم رو با عکساش پر کردم. اون
البته با عکساي من مشکل داشت. منم زیاد نمیفرستادم. مجبور بود بره تو هفت تا
سوراخ قایمشکنه، که خواهر فضولشلوشنده. از وقتی که فهمیده بود دایم
داشتیم باج میدادیم. نامه هامو خونده بود. و بالاخره بعد از ده پونزده تا نامه
فهمیده بود این حرفا نمیتونه حرفاي یه دختر باشه. حالا بیا و درستشکن. البته
این مال دوسال بعد بود. درسمن پنج سال طول کشید. تا برگشتم ایران، دیدم
مادر و خواهر آستین بالا زده منتظر منن. با چهار تا دختر نشون کرده که هر
کدومو نپسندیدم بعدي. و البته گفتم نه. تصمیمم رو گرفته بودم. اما نمیگذاشتن.
خودم رو به در و دیوار زدم. اما نمیشد. مامان نمیگذاشت تکون بخورم. من که
از راه دور هرروز نامه میفرستادم الان واسه نوشتن چند خط توي یه هفته مشکل
داشتم. ثریا هم گله مند شده بود. فکر میکرد دوسشندارم. اونم کمتر مینوشت.
یا اینکه به لطفمادر و خواهر به دست من نمیرسید. در نتیجه منم فکر کردم منو
نمیخواد. پسر خوبی شدم و هر جا مامانم گفترفتم خواستگاري. اما نه نمیشد.
دلم جاي دیگه بود. ششماهی از برگشتنم میگذشت که اعلام کردم اینطوري
نمیشه و من باید به عشقم برسم. مامانم گفتما رو به خیر و شما رو به سلامت.
گمشو...........
اگه اینطوري بیرونم نمیکرد برمیگشتم. بالاخره مادرم بود. ولی به غرورم
برخورد. وسایلم رو برداشتم و با اتوبوسراهی شیراز شدم. پول زیادي نداشتم.
تو یه مسافرخونه اتاق گرفتم. روز بعد تنهایی رفتم خواستگاري. انداختنم بیرون.
تازه جرات نداشتم بگم دخترتون رو میشناسم. پدرشهم فکر میکرد واسه
پولشه که در خونه اشبست نشستم. اینقدر رفتم و اومدم که ثریام صداش
دراومد و به مادرشگفت یا این یا هیچکس. پدرشگفت از ارث محرومش
میکنم. تا بدونی ثریا نه تنها جهاز نداره ، یکشاهی ارث هم نداره. گفتم اشکال
نداره. من دنبال پولشنیستم. چرا باور نمیکنین؟
تو محضر عقد کردیم. واسه خودمون یه جشن کوچیکدو نفره گرفتیم.
مسافرخونه چی واسم یه خونه پیدا کرد. کار هم که واسه یه لیسانسه بود. مثل
حالا نبود . از چیزي که زیاده دکتر و مهندس. ما شدیم یه کارمند با حقوقی
متوسط. شاید اوایل براي ثریا خیلی سخت بود. از اون قصر پدري با خدم و
حشم به خونه اجاره اي من رسیده بود. اما هیچ وقتشکایتی نکرد. کم کم با
خانوادشآشتی کردیم. تحمل دوریشونو نداشت. بعد تمام تلاششرو کرد تا با
خانوده منم رابطه برقرار کنه. سختبود ولی شد. با دل بی کینه ي او شد. پدر
__________خدابیامرزشم منو بخشید. ارثشرو هم همون زمان حیات بین بچهاشقسمت
کرد. اسم ترلان رو خودشگذاشت. اما ارغوان بعد از فوتشدنیا اومد. ثریا
گفت: میخوام بذارم ارغوان . چون این اسم یادآور جوونه ي عشق منه.......
کیان آهی کشید. یکلیوان آب براي خودشریخت . جرعه جرعه میخورد و
غرق خیالاتششد. ارغوان هم پاكتو هپروت بود. تا اینکه کیان دوباره به
حرفآمد: میگن دختر به مادرشمیره. خوشم میاد که مامانت کاري کرده که
بابات بعد از سی سال هنوز عاشقه.
ــ ــ و به خاطر این ماجرا به خاطر غصه هایی که خورده بود, دلشسوختو
گفتمال تو؟ به همین سادگی؟ بدون هیچ شرطی؟ اصلاً نپرسید آیا منم همین
قدر دلم میخواد یا نه؟ ببینم مهریه اي؟ حرفی؟ هیچی؟
ــ ــ نه جونم اینجوریام نیست. رفته سمنان تمام خونواده ي منو الککرده. از تمام
دارایی بابام حتی سوسکاي خونه سیاهه گرفته. مردم میرن تحقیق در خونه ي این
همسایه و اون همسایه و بقال سر کوچه خلاص. من و بابام گفتیم نه اصلاً
بفرمایین تو خونه مون تحقیق کنین بهتره. ابوي محترمتون تو پنج روز گذشته
محل کار پدر و مادر و برادر و زن برادر منو دیده. حتی دم مهدکودكپونه هم
رفته. البته این یکی از فرط صمیمیتخودشتعارفکرده که بره دنبالش. حالا
به هر دلیل , من که میگم براي تحقیق بوده. هرروز هم از من تلفنی امتحان
میگیره بعد میره ببینه چقدر راست میگم. بالاخره ظهري اطلاع دادند که شهر ما
امن وامان استو من میتونم با شما صحبت کنم. حالا دو شیزه ي محترمه
.............
ــ ــ مسخره بازي رو بذار کنار . من اصلاً حالم خوب نیست.
ــ ــ سرت باد کرد بسکه من حرفزدم.
ــ ــ مامان از این ماجرا خبر داره؟
ــ ــ نه. مامان منم خبر نداره. اونم یکهفته است که رفته شمال دیدن مادرشو
روحشهم از این مهمان گرامی خبر نداره. مرد سالاري به این میگن.
ــ ــ آخه یعنی چی؟ حالا که به نتیجه رسیدن میان اینجا صحبتمیکنن؟
ــ ــ در مورد چی؟
ــ ــ کیانننننننننننننن
ــ ــ آهان. نه یعنی همه چی به جواب تو بستگی داره.
ــ ــ به فرضکه قبول کردم.
ــ ــ آهان این شد. در این صورت فردا که مامانم برگرده همه خانواده میان اینجا.
عروسی تو و ترلانو یکجا بگیرن. البته از اردلانم اجازه گرفتم. عصریم بابات
زنگزد گفت ما سر صد سکه ي کامل براي مهر توافق کردیم. قبول داري؟
گفتم آره چرا که نه. خلاصه اینکه بابات قول داده یه کاري واسم جور کنه,
باباي خودمم خونه واسمون اجاره کنه , مجلسی بگیره و دیگه بازم بگم؟
ــ ــ من که پاكگیج شدم . فکر کنم دارم خوابمیبینم.
ــ ــ من که میدونی دستبزن ندارم بیدارت کنم. پسباید ببوسمت.
پایان
باشه ندین ولی من ادامشو میزارم
_____________________________________________________
ــ میدونی تو گفتی از کیان خوشتنمیاد. ولی من باورم نشد. دنبال موقعیتی
بودم که هر طوري هستزهرمو بریزم.خدا رو شکر فرصتی دستنداد.
مخصوصاً که فکر میکردم کیان هم از تو خوششمیاد. حالا فهمیدم که همه اون
توجهات مال قوم و خویشیتون بود. مثل برادرت میمونه. یعنی در واقع توجه
بیشتري بهتنداره نه؟
ــ ــ نه ابداً. چی نه؟ میشه به منم بگین؟ گمونم اسم خودمو شنیدم. همه رو اسم
خودشون حساسن نه؟ مخصوصاً که حسکنن دو تا دختر فضول دارن پشت
سرشون حرفمیزنن. حالا چی میگفتی؟
ــ ــ چیز بدي نمیگفتم. گفتم باید حدسمیزدم که کیان باهات قوم و خویشه.
ــ ــ خوب که چی؟
ــ ــ هیچی یه رقیب بزرگرو از میدون بیرون کردم.
ــ ــ دقت نکردي عزیزم. دختر داییم نه خواهرم.
ــ ــ کیان؟
ــ ــ ترانه جون بیخود میگه . تو درستمیگی. من عاشق این لوده نیستم. مال
خودت.
ــ ــ من که پاكگیج شدم.
ــ ــ کیان عاشق توئه. روشنمیشه بگه.
ــ ــ ارغوان جون من که به سنگپا گفتم زکی. مامان مخالفه. میگه یا ارغوان یا
هیچکس. والا من از همون نگاه اول.........
ترانه یکرنگین کمان رنگعوضکرد تا گفت: خوب فکر نمیکنه با کسی که
دوسشنداري خوشبختنمیشی؟
ــ ــ یادم نمیاد گفته باشم که از ارغوان بدم میاد.
ــ ــ کیان! ترانه بازیچه ي تو نیست.
ترانه مستاصل شده بود. کیان با خونسردي لقمه ي دیگري خورد. موبایلش
زنگزد.
ــ ــ جانم . سلام. ...... تو بوفه ي دانشکده. خدمت میرسم. چشم. قربانت.
ترانه با بدبینی نگاهشکرد. کیان گفت: اینم نفر سوم. میفرمایید من چند شقه
بشم؟
ترانه بلند شد رفت. ارغوان گفت: بیچاره ترانه. چقدر اذیتمیکنی.
ــ ــ پیاده شو باهم بودیم.خودت پیازداغشو زیاد کردي. من عاشق ترانه ام؟؟؟؟؟؟
روم نمیشه؟؟؟؟؟؟ محشره. تو دیگه کی هستی؟ اگه یه گوشه چشم هم به من
داشتی اینو نمیگفتی. تو منو پاكناامید کردي. فردا رفتم خودکشی کردم خونم
گردن تو.
ــ ــ تو خودکشی نمیکنی. از یه راه دیگه میاي. از تو سمج تر ندیدم.
ــ ــ خوشحالم که در این حد منو شناختی.
ــ ــ باید خیلی خنگباشم اگه نشناسمت. خوب باید برم کلاسدارم.
ــ ــ مهمون من باش. حساب میکنم.
ــ ــ اوه اوه. کی میره این همه راه رو. به ترانه بگم کیان مهمونم کرده؟ از
حسودي میترکه . تو ؟ تو که عمراً یه آبمیوه ي ناقابل به دخترا نمیدي؟
ــ ــ یواشارغوان. تو که داري آبروي منو میبري.
ــ ــ خیلی خوب. جهتحفظ آبروتون میرم. ولی به ترانه نمیگم. تو هم اینقدر
اذیتشنکن. گناه داره. همیشه رو هوا نگهشمیداري.
بدون اینکه منتظر جواب شود بیرون آمد. تا عصر یکسره کلاسداشت. همین
که پایشبه محوطه رسید کیان جلویشسبز شد.
ــ ــ کار زندگی نداري دایم کشیکمنو میکشی؟
ــ ــ کار وزندگیم همینه. برسونمت؟
ــ ــ نه مرسی. تاکسی میگیرم. مزاحم شما نمیشم.مسیرم بهتون نمیخوره.
ــ ــ چون مسیرمون یکیه تعارفکردم. یه کارت صدا سفارش دادم. دارم میرم
تحویل بگیرم بیام نصبکنم رو کامپیوترتون.
ــ ــ تو مطمئنی کامپیوتر ما به اینهمه آپ گرید شدن و برنامه هاي جدید احتیاج
داشت؟
بابا فقط میخواست فورمتشکنی. همین.
من مطمئنم که من به این آشنایی با خونواده ي تو احتیاج داشتم. هرچه بیشتر
بهتر. حالا اینطوري پیشاومد. باید فرصتا رو دو دستی بچسبم . مگه نه؟ شانس
هرروز در خونه ي منو نمیزنه.
ــ ــ میدونی چقدر واسه بابا خرج تراشیدي؟
ــ ــ من باباتو سر کیسه نکردم. خنگکه نیست. اگه نمیخواست میگفتنمیخوام.
حالا هم بحثنکن بیا بریم. من گفتم ساعتپنج اونجام. خیلی وقتندارم.
ــ ــ تا کنار ماشین بدویم؟
ــ ــ تو همیشه منو غافلگیر میکنی.
اما ارغوان مکثنکرد تا بشنود. داشت میدوید. کیان هم شروع به دویدن کرد. و
البته هیچکدام متوجه ي اردلان که حیرتزده آن دو را تماشا میکرد, نشدند.
توي راه کیان کارت صدا را گرفتو به طرفخانه راند. ارغوان در را باز کرد
و باهم وارد شدند. تلفن داشت زنگمیزد. مامان بود. گفت که الان بابا بهش
گفته کیان میاید و او نگران بود که کسی خانه نباشد.
ارغوان گوشی را گذاشت. کیان کنار در ایستاده بود.
ــ ــ تو چرا اونجا وایسادي؟
ــ ــ منتظر امر سرکارم.
ــ ــ بیا برو خودتو لوس نکن. راه کامپیوترو که بلدي.
ــ ــ بله.
سر به زیر انداخت و به اتاق ارغوان رفت. ارغوان آهی کشید و سري به
آشپزخانه زد.
چند دقیقه بعد با جعبه ي گردنبند به اتاق برگشت.
ــ ــ من نمیتونم اینو قبول کنم. اصلاً دلیلی نداره که قبول کنم.
ــ ــ تو قبول میکنی. دلیلشاینه که سه روز گردنت بود.
ــ ــ گردن من؟؟؟؟؟؟
ــ ــ نه من. یه چاخانی بکن باورم بشه. اینو که خودم دیدم.
ــ ــ ولی.......
ــ ــ بله سعی کردي بپوشونیش. اما از کسی که ندونه. من دیدمش.
ــ ــ خیلی خوب تسلیم. حالا بگیرش. طلا که دستدوم و اول نداره. برو پسش
بده.
ــ ــ قیمت ساختشاز روشکم میشه.
ــ ــ نکنه میخواي مابه التفاوتشرو از من بگیري؟
ــ ــ من غلط بکنم. فقط محضاطلاع عرضکردم.
ــ ــ باشه. بگیرش.
کیان لبخندي زد و به طرفکامپیوتر برگشت. آخرین پیچ را باز کرد و رویه ي
کامپیوتر را برداشت. ارغوان با حرصجعبه را تو جیبکتشجا داد و بیرون
رفت. چند دقیقه بعد با یکظرفمیوه برگشت. آنرا روي میز گذاشت. بشقاب
هم گذاشت و باز رفت. توي هال نشست.سرشرا بین دستهایشگرفت. برونو
کجا بود؟ کیان چه میکرد؟ این رابطه را دركنمیکرد. او اهل دوستپسر و این
حرفها نبود. کیان نه.....برونو این را بهتر از هر کسی میدانست و همیشه مشوق
آن بود.
ــ ــ چیزي شده؟ سرت درد میکنه؟
ــ ــ نه سرم درد نمیکنه. دلم واسه برونو تنگشده. میخواي بخندي بخند. ولی.....
کیان نشست.آهی کشید و گفت: نه نمیخندم. به چی بخندم؟ منم دلتنگاون
نوشتهام. نفهمیدم چرا تحریمشکردي. ما با نوشتن خیلی راحتتر حرفامونو
میزدیم.
ــ ــ آخه هنوزم نمیتونم برونو رو با کیان تطبیق بدم. من و برونو باهم دنیایی
داشتیم.
ــ ــ تو الان صدام کن برونو. چه فرقی میکنه که اسمم چی باشه؟ اصلاً کیانو
فراموشکن. کیان داره میره. برو یه ایمیل به برونو بزن. این صندوق پستش
تارعنکبوت بسته.
ــ ــ نمیتونم. دیگه دستم به نوشتن نمیره.
ــ ــ من بنویسم جواب میدي؟
ــ ــ نمیدونم.
ــ ــ مهم نیست. فقط بخون. خداحافظ.
ــ ــ خداحافظ.
یکساعتی روي مبل دراز کشید. بالاخره به سنگینی برخاستو به اتاقشرفت.
لبخندي زد . بعد از مدتها کامپیوتر را روشن کرد. تا لود شود,لباسعوضکرد
و نشست. اینترنتشرا امتحان کرد. هنوز کمی اکانتداشت. یکدفعه متوجه ي
چیزي شد. کیان جعبه ي گردنبند را کنار کامپیوتر گذاشته بود. برشداشت.
زیاد هم ناراحتنشد. به هر حال او سعیشرا در پسدادنشکرده بود.بازش
کرد. جند لحظه نگاهشکرد و بالاخره گردنشانداخت. بعد همینطور الکی
سري به ایمیلشزد. نوشته بود!
سلام سلام سلام سلامسل ا م
اگه بخوام جبران تمام سلامهایی که این چند وقت میخواستم بهتبکنم و نشده
, الان بکنم, دیگه جایی براي نوشتن نمیمونه. از حرفهایی که رو دلم مونده که
نپرس. میدونی اگه الان برنگردم خوابگاه ترم آینده دیگه بهم جایی تعلق
نمیگیره. چون همین الانشم سه شبه که دیر رفتم. سه شبی با هیچ امکاناتمجانی
اي عوضشنمیکنم.
امشبم نوعی دیگر. انگشتام رو کیبورد مثل بچه هاي تو پاركبدوبدو
میکنن.............
نامه مفصل بود. اما هیچ احساسشدید و خارج از قاعده اي تویشنبود. ارغوان
بیشتر از ده بار آنرا خواند. دلشمیخواستاز خوشی فریاد بزند. اینقدر غرق
خواندن بود که متوجه ي ورود ترلان نشد.
ــ ــ با توام . این چیه؟
ــ ــ هان ؟ اه سلام.
ــ ــ علیکسلام. معلوم هستچته؟ تو دوباره تو اینترنتگیر کردي؟گفتیم رفتی
دانشگاه آدم شدي.
ــ ــ نه بابا . امیدي به آدم شدن من نیست.
ــ ــ چرا صفحه رو قایم کردي؟ میترسی من بخونم چشم و گوشم باز شه؟
ــ ــ هان؟ نه. فقط خوب نامه است. حتی اگه هیچ چیز بخصوصی توشنباشه بازم
دلم نمیخواد کسدیگه اي بخونه.
ــ ــ بسیار خوب. پاشو بریم شام بکشیم.
ــ ــ مگه مامان اومده؟
ــ ــ کجایی تو؟ همه تو هالن.
وارد هال شد و سلام کرد. بابا پرسید: کیان صورتحسابی نداد؟ فقط پول قطعات
رو از من گرفته.
ــ ــ به من که چیزي نگفت.
ــ ــ هوم. با خودش صحبت میکنم.
مامان گفت: پسبگو __________اگه شام نخورده بیاد بخوره.
ــ ــ خیلی پسر خاله شدین.
ــ ــ پسر خاله چیه. جاي بچمه. دلم واسشمیسوزه. اینجا کسی رو نداره که تر و
خشکشکنه. حالا یه شام مهمونشکنیم ثواب داره.
ــ ــ خیلی خوب خیلی خوب. تو هم با اون دل نازکت.
کیان البته قبول دعوت کرد و سه سوت خودشرا رساند.
ارغوان در آپارتمان را برویشگشود. زیر لبپرسید: پرواز کردي یا پشتدر
بودي؟
ــ ــ پشتدر که نبودم. فکر کنم پرواز کردم.
ــ ــ ماشینتهنوز سالمه؟
ــ ــ بد نیست. از احوالپرسیتون.
نگاهی به جمع کرد و مشغول سلام و علیکشد. ارغوان به آشپزخانه رفت.
ترلان شیشه هاي ترشی و مربا را جلویشگذاشت و گفت: بیا اینا رو ظرفکن.
ــ ــ اهَ. به من بگو ظرفبشور ولی نگو حاضري ظرفکن.
ــ ــ چی از این بهتر . خودم میکنم . تو بعد از شام ظرفا رو بشور.
ــ ــ این شد.
ــ ــ خیلی باهوشی.
ــ ــ این مودبانه ي خیلی خریه؟
ــ ــ یه چیزي تو همین مایه ها.
ــ ــ برنجا رو تو همین دیسبکشم؟
ــ ــ آره. همون خوبه. خورشروبذار خودم بکشم. تو از ریخت میندازیش.
ــ ــ واي اینقدر به من اعتماد بنفسنده. پررو میشم ها.
ــ ــ مگه دروغ میگم؟
ــ ــ نه فرمایششما متین. شما بکشین . من جهت کلفتی در خدمتتون هستم.
ــ ــ ارغوان......
ــ خوبه خوبه. صداتونو بیارین پایین. عین نینی کوچولوها بهم میپرین. بعد از
این همه سر و صدا از شام خبري هست یا نه؟
ــ ــ مامان ببین این به من چی میگه.
ــ ــ ارغوان این مسخره بازیا چیه؟ آبرومونو بردي . ناسلامتی مهمون داریم.
ــ ــ مهمون؟ ایشون که دیگه صابخونن.
ــ ــ بلند نگو میشنوه.
ــ ــ خوب بشنوه. فکر میکنین از رو میره؟ نه مامان جون این پرروتر از این
حرفاس.
ــ ــ بسه دیگه برو غذا یخ کرد.
غذا را روي میز گذاشت. بعد از شام اردلان و کیان میز را جمع کردند. اردلان
عجله داشت تا آخر شببا ترلان گشتی توي خیابان بزنند. کیان هم که ........
ترلان و اردلان رفتند. بابا و کیان پشت کامپیوتر نشستند. مامان بافتنی اشرا
دستشگرفتو مشغول تماشاي تلویزیون شد. ارغوان هم با احساسکلفتی
شدید!!!!! مشغول ظرفشستن شد. براي تسکین خاطر داشت زیر لبآواز
میخواند:
همه با خوشخیالی میان به این حوالی
یکپسري مثل من.........
کیان یکلیوان کفی را برداشته بود, داشتآب میکشید که آب بخورد. خوب
اتفاقاً این ترانه را هم بلد بود. ولی کاشنبود! آرنج ارغوان محکم توي شکمش
خورد. او فقط دو دستی لیوان را چسبید و لحظه اي دولا شد.
ــ ــ حالا چرا میزنی؟
ــ ــ یه اِهنی اوهونی چیزي بلد نیستی؟
ــ ــ چرا . اینا رو تو دسشویی مصرفمیکنم.
ــ ــ کیانننننننننن
ــ ــ جانمممممم
ــ ــ هیچی آب تو یخچاله.
ــ ــ اه؟ راستی برونو چطوره؟
ــ ــ از تو که خیلی بهتره.
ــ ــ پسچرا جوابشو ندادي؟
ــ ــ گفتم فعلاً نمیدم.
با صداي دمپایی مامان که نزدیکمیشد هر دو ساکتشدند.کیان براي خودش
آب ریختو به کابینت تکیه داد.
مامان با خنده گفت: خوشم میاد تعارفنداري. خودتمیري سر یخچال.
ــ ــ پررویی نباشه. میخواستم مزاحم نباشم.
ارغوان شکلکی برایشدرآورد که جون عمه ات!
ــ ــ راستی خانم صاحبدل.........
ــ ــ میتونی خاله صدام کنی.
ارغوان فکر کرد: همه رو جادو میکنه.
ــ ــ اه ممنون. خاله این خورشتون اینقدر خوشمزه بود که من تنبل هوسکردم
آشپزي کنم. میشه طرز تهیه شو یادم بدین؟
خودشیرین کن لوس. به کجا میخواد برسه؟
ــ ــ اه واقعاً خوشمزه بود؟ ارغوان باقیشو ظرفکن بده ببره. درستکردنشم
اونقدر زحمتی نداره. گوشتشماهیچه است, که پاكکردنشساده
است.................
مامان روي دور افتاده بود و داشتبه تفصیل شرح میداد. کیان دو قدمی ارغوان
به کابینت تکیه داده بود و با توجهی خاصبه حرفهاي مامان گوشمیداد. گاهی
سوالی میکرد و توضیحی میخواست. ارغوان میخواست فریاد بزند: چاخان
میکنه. اداشه. آشپزي کیلویی چند؟ این منو میخواد نه غذا.
اما باآرامشظرفها را شست. کابینتها را دستمال کشید و بالاخره وقتی داشت
روي گاز را پاكمیکرد , بابا وارد شد.
ــ ــ ببینم تو هال جا واسه نشستن نیست؟
همینجوري گرم صحبتشدیم یادم رفت. دارم دستور آشپزي میدم.
ــ ــ و اینکار فقط تو آشپزخونه امکان داره؟!
ــ ــ نه خوب . بیا بشین آقا کیان.
کمی بعد کیان روي مبل لم داده بود و همچنان مشغول گوش دادن بود. ارغوان
باز کرد, تا یکنامه ي word حوصله اشسر رفت. به اتاقشرفت. صفحه ي
آتشین بفرستد.
هیچ از این اداهاتخوشم نیومد. با همه شوخی با مام شوخی؟ این که داري
اینجوري سر کارشمیذاري مادر منه. مامانم .میفهمی؟ با بابام یه جور با مامان یه
جور دیگه . این خودشیرین کنی ها چیه؟ فردا که خرت از پل پرید برمیگردي
تو روشونو هرچی دلت میخواد میگی. نکن. با مامان من اینکارو نکن. اون دلش
از آینه صافتره. دل نازکشو نشکن. دوسِتداره. واستداره مادري میکنه.
اونوقت تو.......
ــ ــ هی یواش . پیاده شو باهم بریم. من به این بدیام نیستم. اینو حداقل تو باید
بدونی.
ــ ــ به شما در زدن یاد ندادن؟
ــ ــ نه متاسفانه. مخصوصاً وقتی دري باز باشه.
ــ ــ واسه شما باز نذاشتم.
ــ ــ تو عین موج دریا منو بالا و پایین میکنی. بدون اینکه بفهمم منظورت چیه. تا
نمیدیدمتخیلی بهتر درکت میکردم.
ــ ــ منم که همینو میگم. چرا اومدي؟
اما با سررسیدن بابا زبانشبند آمد. کیان برگشت. آرام خداحافظی کرد و بیرون
رفت.
صبح روز بعد توي راهرو دانشگاه با کیان برخورد کرد. کیان عجله داشت. اما
ایستاد.
ــ ــ امروز هوا چطوره؟ دریا طوفانیه یا آروم؟
ــ ــ اي بد نیست. یه کمی کلافه.
ــ ــ چرا؟
ناگهان اردلان که معلوم نبود از کجا پیدایششده است, خود را وسط انداخت
و گفت: میشه بگین صحبتسر چیه؟
کیان: سلام عرضکردم. چه صحبتی؟ کی با شما بود؟
اردلان: علیکسلام. ببین کیان , دیگه داري نامردي میکنی. من تو رو با این
خونواده آشنا نکردم که دخترشونو سر کار بذاري. ارغوان دختر خوبیه. اینو بذار
کنار.
ارغوان: ببخشید اردلان خان . ارغوان خودشفهم و شعور داره. آقا بالاسر
نمیخواد. تو مراقبزن خودت باش.
اردلان: اگه از طرف بابات مامور باشم چی؟ هیچ از گپزدن شما دو تا
خوششنمیاد.
کیان: خودشبهت گفت یا تو تشخیصدادي؟
اردلان: خودشگفت. دیشب مثل اینکه خیلی رفیق شده بودین. البته از روز اول
سپرد مراقبشباشم. اما احتیاجی نبود. دختر خوبیه. تو داري خرابشمیکنی.
کیان: نمیدونستم اینقدر بدم. من از تو , ارغوان خانم و پدرشمعذرتمیخوام.
کیان راهشرا گرفتو رفت. ارغوان هم برگشتو در جهت مخالفبه
کلاسشرفت.
تهدید اردلان کاري کرد که ارغوان از همان روز مکاتبه با کیان را از سر
گرفت. (هیچکدام لجباز نبودند. خیال بد نکنین!) تو دانشگاه هیچ خبري نبود.
عین دو تا غریبه از کنار هم رد میشدند. اینقدر که یکبار ترانه با نگرانی از
ارغوان پرسید: شما دیگه هیچ حال و احوالی باهم ندارین, اتفاقی افتاده؟
ــ ــ چیز مهمی نیس. عمه از من خواستگاري کرده , منم ركگفتم نه عمه جون
کیان یکی از همکلاسیاشو دوستداره , با من خوشبختنمیشه. دیگه همین.
دعواي خانوادگی راه افتاد و کیان با منم حرفششده. که وقتشنبود بگی و باید
سیاستبه خرج میدادي و همه بدتر اینکه حالا دیگه معلوم نیستبتونه رضایت
مادرشو واسه ازدواج جلبکنه. خلاصه میخواد سر به تن من نباشه!
ترانه هم که مشخصاً هم خوشحال شد هم ناراحت. دو ساعتبعد ارغوان تو
چت قصه را براي کیان تعریفکرد.
ــ ــ دختر تو هم داري خیلی آب زیر کاه میشی. حالا من دارم این بنده خدا رو
میچزونم یا تو؟ نه بگو خدا وکیلی؟
ــ ــ آخه یه جوریه . بسکه زود باوره آدمو تحریکمیکنه.
ــ ــ میدونم چی میگی. حالا اگه ما نخوایم ازدواج کنیم کی رو باید ببینیم؟
ــ ــ یعنی قصدت از اومدن به اینجا ازدواج با من نبوده و نیست.
ــ ــ معلومه که نه. تو بهترین دوست منی صحیح. اما قصد ازدواج ندارم. یعنی
امکانشو ندارم. من تازه سال اولم. درآمد درستحسابی ندارم و کی میدونه تا
درسمو تموم کنم چی پیشمیاد. هیچ قولی نمیدم.
ارغوان کامپیوتر را خاموشکرد. چیزي که از اولین نوشته اشبراي کیان از آن
میترسید به سرشآمده بود. او خود را میشناخت. حتی وقتی دوازده ساله بود.
میترسید که آسان عاشق شود. میترسید . عاشق نوشته هاي برونو بود. اما همیشه
وحشتی داشتکه این عشق رنگواقعیت بگیرد و آبرویشبرود. از اینکه
دیگران عشقشرا نپذیرند میترسید. از اینکمعشوقشاحساسشرا ساده انگارد
میترسید. از اینکه دیگر نمیتوانست مثل قبل بدون غرضحرفبزند ناراحتبود.
این را همان لحظه اي که کیان را دید دریافت. او واقعاً خوشتیپ , جذاب و
تاثیرگذار بود. یکلحظه کافی بود تا ارغوان را بیچاره کندو نباید به این عشق
میدان میداد. اما بعد از چند ماه کلنجار رفتن به این نتیجه رسید که شاید کیان
هم واقعاً به قصد ازدواج آمده باشد. والا براي دوستی این همه راه و این همه
زحمت؟
سربسر ترانه میگذاشت , چون مطمئن بود که کیان را از دستنمیدهد. و حال
خود کیان به سادگی میگفتنه؟ چقدر ارغوان ساده بود. شاید به اندازه ي بیشتر
دخترهاي همسن و سالشکه در آرزوي یکازدواج عاشقانه هستند.
کامپیوتر را کنار گذاشت. چند روز دانشگاه نرفتو بالاخره براي امتحانات آخر
ترم رفت. کیان سعی کرد با او صحبتکند. اما صحبتی نمانده بود. دیگر
نمیتوانست مثل یکدوست ساده نگاهشکند. هرگز نمیتوانست
سرش را با درسخواندن گرم کرده بود. چنان درسمیخواند که انگار جانشبه
این قبولی بسته است. کیان از هر
راهی که میدانستوارد شد. اما چنان به دیوار بتونی برخورد میکرد که انگار
هرگز اینجا دري نبوده است. از آن سو اردلان بود که میخواستبعد از
امتحانات جشن عروسی راه بیندازد. توي خانه تب و تاب و شور غریبی بود. که
حتی آدم افسرده اي مثل ارغوان را هم سر حال می آورد. کم کم احساس
میکرد , ماجراي کیان به گذشته اي دور برمیگردد.
مامان نگران جهیزیه ي ترلان بود. اردلان دنبال خانه میگشت. هر شبشورا بود
که چه کار بکنند. و در این بین ارغوان یا روي پشتبام درسمیخواند. یا اینکه
تا در دسترسترلان و مامان قرار میگرفتو عین توپ تنیسبه دنبال خورده
فرمایشاتشان پرتاب میشد. ولی خوشمیگذشت.
بعد از کلی صحبتهاي مختلفزنانه , مامان نتیجه گرفت که براي خرید جهیزیه
باید حتماً به کیشسفر کند. ترلان هم باید با او میرفت. اما ارغوان امتحان
داشت. و بالاخره کسی باید خانه میماند تا به بابا برسد. ارغوان مخالفتی نداشت
که چند روز تنهایشبگذارند تا امتحانات مشکلترشرا با خیال راحت بدهد. اما
انگار نمیشد. هرچه دنبال بلیط می گشتند نبود. زمستان بود و حسابی شلوغ. از
این آژانسبه آن آژانس. تا اینکه......... آنروز ارغوان خسته ولی راضی از
امتحان برگشت. هنوز پا توي خانه نگذاشته بود که تلفن زنگزد.مامان بود.
ــ ــ سلام ارغوان جون. خدا رو شکر تو خونه اي. ببین من اگه از اینجا تکون
بخورم بلیط رو از دستمیدم. به بابات گفتم گفتخودشنمیتونه بیاد. برو
شرکت ازشپول بگیر بیار آژانسپرتو. زود باشتا نفروختن.
ــ ــ بله سلام چشم خداحافظ.
ــ ــ قربونت مامان خداحافظ.
چند سالی میشد که به محل کار بابا نرفته بود. یادش آمد آن دفعه که رفته بود ,
ماجرا را به تفصیل براي کیان تعریفکرده بود. لبخند تلخی زد و راه افتاد.
وارد شرکتشد. منشی زشتی که آرایشغلیظی داشتبا عشوه پرسید:
فرمایشتون چیه؟
ــ با آقاي مهندسصاحبدل کار دارم.
ــ ــ آقاي مهندسمهمان دارن. ظهر هم جلسه دارن اگه دلتون میخواد یه قرار
براي......
ارغوان صبر نکرد بقیه ي صحبتشرا بشنود. ضربه اي به در زد و در دفتر بابا را
گشود. سري تو کرد و گفت: بابا؟
ــ ــ سلام باباجون. اومدي؟ بیا بگیر تا مامانت منو نکشته.
ــ ــ سلام ارغوان خانم.
با دیدن کیان یکقدم عقب رفت. بابا گفت: چرا رم میکنی بیا دیگه. کیان که
غریبه نیست. بیا بگیر مامانت عجله داره.
چکپول را به سرعت امضا کرد و به طرفشدراز کرد. ارغوان با قدمهاي لرزان
و قلبی که از سینه داشتبیرون میزد از کنار کیان رد شد.
ــ ــ کیان هم که کارشتموم شده. ماشین داري کیان؟
ــ ــ بله هست.
ــ ــ خوب پسبذار آدرسو یادداشت کنم. ارغوانو برسون.
ــ ــ احتیاجی نیست. خودم میرم.
ــ ــ شر به پا نکن. با کیان برو زودتر میرسی. برین تا بلیط از دستنرفته.
خداحافظ.
ــ ــ خداحافظ .
ــ ــ خداحافظ.
ارغوان در عقبرا باز کرد و خودشرا توي ماشین انداخت. کیان آرام نشست.
موسیقی ملایمی گذاشت و راه افتاد. ارغوان با عصبانیتپرسید با بابا چیکار
داشتی؟
ــ ــ هیچی . گفتبیا بهم صورتحساب بده. چند بار گفته بود نرفتم. بالاخره امروز
رفتم.
ــ ــ صورتحسابم دادي؟
ــ ــ با اجازتون.
ــ ــ نمیتونی تندتر بري؟
ــ ــ میخوام باهات صحبت کنم.
ــ ــ تو غلط میکنی. زود برو عجله دارم. یواشبري پیاده میشم.
ــ ــ بسیار خوب. اینم سرعت. هر وقتترسیدي بگو.
ــ ــ من نمیترسم.
ــ ــ بسیار خوب خانم شجاع. میشه بگین جرم من چیه؟ من که با تمام وجود سعی
کردم حفظ آبروتو بکنم؟ عین میمون به هر سازت رقصیدم. حالا مثل یه آشغال
انداختیتم بیرون.
ــ ــ حقته.
ــ ــ من اصلاً فکر نمیکردم تو این برداشتو بکنی.
کیان دیگر چیزي نگفت. ارغوان صندلی را چسبیده بود و نگاهشمیکرد. هنوز
دوستشداشت. عشقشرا زیر لایه اي از خشونتپنهان میکرد تا بیشاز این
ضایع نشود.
جلوي آژانسپیاده شد. در را بهم کوبید و رفت. کیان تا دم آژانساو را با نگاه
بدرقه کرد و راه افتاد.
مامان بلیط را گرفتو بیرون آمد.
ــ ــ خوب اینم از این. یکشنبه تا جمعه . پنج روز . خوبه دیگه. خدا کنه همه چی
گیرمون بیاد. اگه غذا واستون نذارم..............
ــ ــ نگران نباشمامان . یه کاریشمیکنم.
ــ ــ آخه امتحان داري و......
ــ ــ دو روزشامتحان دارم. شمام تا یکشنبه کلی کار دارین.
ــ ــ خوب آره. از فکر کارام سرم درد میگیره. همشفکر میکنم تا روز عروسی
تموم میشه یا نه؟
ــ ــ اشکال نداره . فوقشمن تیکه هاي لباسمو با سنجاق قفلی بهم وصل میکنم!
ــ ــ تو هرچه کنه ترلان چی؟
ــ ــ ترلانو اصلاً دعوتشنمیکنیم که لباسبخواد!
مامان نگاهشکرد و با خستگی لبخند زد!
سرشب بابا مژده داد که او هم جمعه مسافر است. یکمسافرت کاري یک
هفته اي. مامان با نگرانی گفت: پسارغوان چی؟ پنج روزشکه ما هم نیستیم.
تنها میمونه.
ــ ــ تو آپارتمان , خالشهم که طبقه ي بالاس. ارغوانم بچه نیس. نگران چی
هستی؟
ــ ــ چه میدونم . ارغوان تو چی میگی؟
ــ ــ من ترجیح میدم تنها باشم درسمو بخونم. این دو تا امتحان آخري خیلی
سخته.
خوب پسواست غذا بذارم.
ــ ــ مامانننننن یه چیزي میخورم.
ــ ــ نمیخوام یه چیزیییی بخوري. تو باید غذاي مقوي بخوري که بتونی امتحان
بدي.
ــ ــ بابا شما یه چیزي بهشبگو. من اگه بخوام خودم کارامو بکنم , کی رو باید
ببینم.
ــ ــ راستمیگه. کی باور کنی که دخترات بزرگشدن. ترلانو که داري
میفرستی خونه ي بخت. ارغوان هم دو روز دیگه....
ــ ــ واي نه خدا مرگم بده. ارغوان هنوز بچه است. تازه هفده سالشه.
ــ ــ میخواستم بگم دو روز دیگه لیسانسشو میگیره.
ــ ــ هان. ایشالا. خانم مهندسمیشه بچه ام. شوهرشم باید فوق لیسانسباشه.
ــ ــ حالا من دارم شوهرشمیدم یا تو؟
ارغوان به اتاقشبرگشت. کتابشرا باز کرد. آهی کشید. حسشنبود. داغ دلش
تازه شده بود. بازهم کیان , بازهم دل رمیده. کتاب را بست.
مامان و ترلان را با سلام و صلوات فرستاد. توي خانه برگشت. چقدر سوت و
کور شده بود. چقدر صداي همسایه ها می آمد. دو ساعتی درسخواند و راهی
دانشگاه شد.
با کیان برخورد نکرد. خیلی ریلکسو راحتامتحانشرا داد. حالا دو روز
براي امتحان بعدي وقتداشت.آن دو روز را هم با پشتکار درسخواند. امتحان
بعدي هم نسبتاً آسان بود. وقتی بیرون آمد نفسعمیقی کشید.
با خود گفت: از امروز تعطیل. یه ناهار خوشمزه خودمو مهمون میکنم . عصر
هم میرم دنبال لباس یا پارچه. تا چی پیشبیاد.
با دیدن کیان رو گرداند. نباید روزش را خراب میکرد. اما کیان مستقیم به
طرفشآمد.
ــ ــ باید باهات حرف بزنم.
ــ ــ من حرفی ندارم که با تو بزنم.
ــ ــ من میخوام باهات حرف بزنم.
ــ ــ نمیخوام بشنوم.
ــ ــ روز اول تهدیدم کردي اگه به گوشبابام برسه. منم دیدم با تو نمیشه حرف
زد از بابات اجازه گرفتم. بیا این شماره ي باباته؟ تماسبگیر باهاش. از خودش
بپرس. وسط دانشکده هم نه. با ماشین میریم چرخی میزنیم دم خونه هم پیاده ات
میکنم. چیه چرا زنگنمیزنی؟ موبایلم عادت کرده هرروز با بابات وارد مذاکره
بشه.
ارغوان موبایل به دست مردد ماند.
ــ ــ ماشین اونجاست. بیا...........
مثل یکعروسککوکی دنبالشراه افتاد. حقشبود جوابشرا ندهد. اما
.........
سوار شد. همینکه از دانشگاه خارج شدند, موبایل تو دست ارغوان زنگزد.
آنرا به طرفکیان گرفت.کیان نگاهی انداخت و گفت: بفرما خودشه. خودت
جواب بده.
ــ ــ روم نمیشه جواب بدم.
ــ ــ بمیرم. بدشمن.
ماشین را پاركکرد. گوشی را گرفتو پیاده شد. طول پیاده رو میرفتو
میامد. ارغوان با حیرت نگاهشمیکرد. یعنی چی داشت میگفت؟ بیست دقیقه
اي طول کشید. بالاخره کیان سوار شد.
ــ ــ چی میگفت؟
ــ ــ هیچی.
ــ ــ بابا میخواد استخدامت کنه؟
ــ ــ نه چطور مگه؟
ــ ــ میخواي کامپیوتراي شرکتشو آپ کنی؟
ــ ــ نه براي چی؟
ــ ــ اگه صحبت کاري نبوده, بیستدقیقه تمام چی میگفتین؟
ــ ــ بیستو دو دقیقه. خرجشرفت بالا. بیچاره بابات. این دو سه روز کمتر از
ربع ساعتحرف نزدیم.
ــ ــ همشراجع به من که نبوده؟
ــ ــ چرا اتفاقاً بیشترشداشتیم غیبت تو رو میکردیم.
ــ ــ خیلی بیمزه اي.
ــ ــ نمکبزنی خوب میشه.
ــ ــ بسکن کیان حوصله ندارم. حرفتو بزن میخوام برم . کار دارم.
ــ ــ کجا میخواي بري تو همون مسیر برم.
ــ ــ به تو ربطی نداره. اومدي گردشیا کارم داري؟
ــ ــ اومدم براي اولین بار بهتبگم دوسِتدارم.
ــ ــ وایسا پیاده شم.
ــ ــ صبر کن . من با بابات صحبت کردم. بهشگفتم دوسشدارم. اما هنوز
موقعیتازدواج رو ندارم.
ارغوان با بدبینی نگاهشکرد.
ــ ــ بیا بگیر از خودشبپرس. گفتم بذارین خودم باهاشصحبت کنم. شما بهش
نگین که آخرین تیر منم به سنگمیخوره.
ــ ــ نه به دل من میخوره . چرا اینقدر اذیتم میکنی؟ مگه من با تو چی کار کردم؟
ــ ــ بذار از دید منم بهشنگاه کنیم. من یه دختري رو میشناختم. خیلی دلم
میخواستببینمش. نه اینکه عاشقشباشم. فقط براي اینکه حسکنم این
دوستمن از گوشتو پوست ساخته شده. نه صرفاً یه تراشه که براي جواب
دادن به من برنامه ریزي شده باشه. حتی اگه یه پسرم بودي(اونموقع) برام فرقی
نمیکرد. مهم این بود که ما پنج سال به خوبی باهم کنار اومده بودیم. من فکر
نمیکردم عاشقتبشم. دنبال این نیومده بودم. اومده بودم ببینمت. باورت کنم.
چند بار دیگه هم اومده بودم که به جایی نرسیده بود.فقط یه بار اون گردنبند
کذایی رو پیدا کردم. اما این دفعه کلی برنامه داشتم . که چطور بگردم چکار
بکنم که پیدات کنم. اما خیلی اتفاقی خوب ... دیدمت. اونم که خودت فهمیدي
نه من. عصبانی شدي. نمیفهمیدم چرا. من قصد بدي نداشتم. نیومده بودم که
اذیتتکنم. اما اصلاً زبون همدیگه رو نفهمیدیم. اگر همینجور میگذشت
اشکالی نداشت. دوستی ما هرچند گرانبها بود ولی از دست میرفت. مثل خیلی
چیزاي دیگه. یه مدتخیال داشتم انصرافبدم. از این درس بدم نمیاد ولی
میدونی که زیادم دوستندارم. فقط به خاطر تو انتخاب کردم. میتونستم کنارش
بذارم. اما به خاطر تو موندم. اونروز اردو پام سستشد. وقتی برگشتن کنارم
نشستی
تصمیمم رو گرفتم.دیگه نمیتونستم برم. وقتی پالم رو از رو پام برداشتی دلم
غشرفت. دوستتدارم باور کن. چطور میتونستم ازت خواستگاري کنم ؟ با
این وضعیتم. دانشجو تو خوابگاه.بیکار.بی پول. آخه یککمی فکر کن دختر .
اینو به حساب بیمهري من نذار. جیگرمو آتیشزدي.
کنار خیابان پاركکرد. آرنجهایشرا روي رل گذاشت و سرشرا بین
دستهایشگرفت.
ارغوان با صدایی لرزان پرسید: چرا اینا رو زودتر بهم نگفتی؟
ــ ــ به فرضکه میگفتم. به چی امیدوارت میکردم؟ عشقو بخور عشقو بپوش
عشقو بخر. راستی کیلویی چند؟
ارغوان خجولانه لبخند زد. کیان خندید و گفت: تا وقتی گربه رقصونیت ناز
کردنتبود به سازتمیرقصیدم. اما وقتی دیدم دارم از دستت میدم پیشبابات
رفتم.
ــ ــ راستشو بگو چه جوري راضیشکردي؟ تو مهره ي مار داري.
ــ ــ بابات مهربانترین مردیه که باهاشبرخورد کردم. یکپدر واقعی.میدونی
الان کجاست؟
ــ به ما که گفتمیره سمنان . یه سفر کاري.
ــ ــ چه جور کاري؟ میدونی من اهل کجام؟هیچوقتخواستی که بدونی؟
ــ ــ تا حالا مهم نبود ولی الان میخوام بدونم.
: خوب. بابات الان سمنان تو خونه ي ماست. میشه گفت ساکن اتاق منه.میخوام
ازشاجاره بگیرم!!!
ــ ــ میشه یه کمی واضحتر بگی؟
ــ ــ میشه. ولی فکر کنم توقفبیجا ي ما کنار خیابون یه کمی موجبشر باشه.
ــ ــ بریم خونه ي ما.
ــ ــ مگه نگفتی کار داري؟
ــ ــ خوب آره ولی........
ــ ــ بالاخره نگفتی چیکار داري؟
ــ ــ نه اینکه تو خیلی گفتی چی شده.
ــ ــ خوب میگم. تو کار تو انجام بده. منم میگم.
ــ ــ میخواستم واسه عروسی ترلان لباسبخرم.
ــ ــ خاكبر سر کچل من که پول یه دستلباسم تو جیبم نیست.
ــ ــ خودم پول دارم. تو حرفبزن.
ــ ــ خوب از کجا باید بخري؟ من هنوز آدرساي این شهرو درستبلد نیستم.
ــ ــ الان اصلاً مهم نیست. بگو مردم.
ــ ــ خیلی خوب گریه نکن. من ازششو ندارم. میریم خونه تون.
ــ ــ خوب تا برسیم حرفبزن.
ــ ــ میزنم یکی رو میکشم خونشمیفته گردنم ها. من الان اصلاً حواسندارم.
بذار برسیم میگم. قول میدم.
ــ ــ باشه. ولی قول دادي. بدون معما طرح کردن درست از اول تا آخرشو میگی.
ــ ــ بدون معما طرح کردن؟!
ــ ــ آره بدون معما طرح کردن. هرچند تو که مثل آدم نمیتونی حرفتو بزنی. یادم
نمیره سر اینکه بگی چی خریدي,(مثلاً یه جفت کفش) سه روز بیست سوالی
داشتیم.
ــ ــ خوشمیگذشت.
ــ ــ به تو آره معلوم بود.
ــ ــ بفرما این گردن من از مو باریکتر.بزن. ببر. من غلط بکنم تو رو اذیتکنم.
ــ ــ پیاده شو رسیدیم.
ــ ــ اینم چشم
ارغوان در را باز کرد و به سرعتاز پله ها بالا رفت. حالا در آپارتمان باز
نمیشد. کلید اینقدر تو دستشمیلرزید که جا نمیرفت. کیان کلید را گرفتو
آرام در را باز کرد. کنار کشید. ارغوان خودشرا توي اتاق پرتابکرد. کیان
اما با خونسردي وارد شد. به آشپزخانه رفت. دستو صورتشرا شست . یک
لیوان پیدا کرد و پارچ آب را از توي یخچال برداشت.
ــ ــ میکشمت کیان حرفبزن.
ــ ــ میزنم. میزنم.بذار آب بخورم.لب تشنه منو نکش.
ــ ــ بیا تو هال بشین.
کیان پارچ و لیوان روي میز گذاشتو پرسید : ماجراي ازدواج پدر و مادرتو
میدونی؟
ــ ــ نه نمیدونم. ماجراي خاصی داشته؟
ــ ــ البته که نشنیدي. والا تا حالا پونزده بار واسه برونو نوشته بودي.
ــ ــ اون داستان چه ربطی به ما داره؟
ــ ــ یعنی دلتنمیخواد بدونی چی شد که باهم ازدواج کردن؟
ــ ــ میخوام ولی الان نه. بگو چه جوري راضیشکردي؟
ــ ــ جان من گریه نکن. باشه. میگم. بعد از اینکه از تو ناامید شدم رفتم شرکت
بابات. گفتم مرگیه بار شیون یه بار. اگه قراره خورد بشم بذار یه جا. میرم
راستشو بهشمیگم. میگم چه دختر ماهی داره. دیدم اگه بگم تو دانشگاه با یه
نظر عاشقششدم, فوقشبا یه ترم همنشینی, ازدو حال خارج نیست. یا میگه برو
گمشو. غلط کردي به دختر من نگاه چپکردي. یا اینکه میگه عشقی که با یه
آه بیاد با یه اوه میره. برو باباجون خدا روزیتو جاي دیگه حواله کنه. گفتم
راستشو میگم.پیه همه چی رو به تنم مالیدم. تمام __________تلاشمو کردم که ماجرا رو
خودم به گردن بگیرم. گفتم دخترتون وقتی فهمید من یه پسرم اصلاً نمیخواست
با من چت کنه. بعد از کلی اصرار و التماسمنم یه طومار آیین نامه نوشت. که
طبق اون شرایط اجازه دارم. من ما نه اسم همدیگه رو میدونستیم نه قیافه نه صدا
نه محل زندگی. هرچند من با کلی پلیسبازي شهرشو پیدا کردم اما اون
اینقدرمحکم بود که تو پنج سال پا از خط بیرون نگذاشت. وقتی هم اومدم اینجا
که ببینمشو خیلی اتفاقی پیداشکردم دیگه حاضر نشد باهام حرفبزنه. من
قولمو زیر پا گذاشته بودم ...........
تمام این مدت بابات یککلمه حرفنزد. فقط نگاهم کرد. پلکنزد. هر آن
آماده ي کتکخوردن بودم. خودمو میدیدم که با سر و روي خونی از شرکت
بیرون میام. اما هیچ حرکتی نکرد. منم آخرشگفتم: ببین آقاي صاحبدل, من به
شما دروغ نمیگم. ماشینم ماشین قبلی بابامه. موبایلم مامانم واسم خریده که تو
شهر غریبدر دسترسش
باشم. غیر از اون نه پولی دارم نه درآمدي. کار آزاد میکنم واسه این و اون.
خرج خودم در میاد. همیشه کردم. من از دوازده سالگی از بابام پول تو جیبی
نگرفتم. دزدي هم نکردم. به قدر خودم دارم. ولی خوب خودتون دستتون تو
خرجه. میدونین که با یه شغل نیمه وقتم نمیشه عروسی راه انداخت. ولی با این
همه بعد از خدا امیدم به شماست. نمیدونم مثلاً اجازه بدین نامزد بشیم...........
دیگه آخري مطمئن بودم کتکه رو خوردم. به خودم میگفتم از جونت سیر شدي
پسر؟
آخه تو بله گرفتی که شرایط تعیین میکنی؟ بالاخره ساکتشدم. آره گاهی منم
ساکت میشم! بابات نمیدونم چند قرن منو نگاه کرد. کم کم داشتم به خوشگلی
خودم مینازیدم! بالاخره گفت: برو تا من فکرامو بکنم.
فکر کردم میخواد ببینه چه جوري باید بیچارم کنه. از شهر بیرونم کنه یا یه بلاي
دیگه سرم بیاره. نه به این بدیام نبود. ولی حسخوبی نداشتم. سه روز بعد بهم
تلفن کرد. گفت: حقشبود میکشتمت. خیلی پررویی.
گفتم: من قصد جسارت نداشتم.
گفت: تا نیم ساعتدیگه بیا شرکت ببینمت.
با ترسو لرز وارد شدم .سلام و علیکمختصري کردیم. گفت: بشین میخوام
واستیه قصه تعریفکنم. قصه اي که خیلی وقتبود که میخواستم فراموشش
کنم. تو داغ دلمو تازه کردي.
: من من معذرت میخوام.
: نه اشکالی نداره. اومدي یه کمی تو دلم گرد و خاكبه پا کردي. بعد از
مدتها فکر کردم نه به اون بدیام نیستکه اولشفکر میکردم. درسته خیلی غصه
خوردیم. خیلی جنگیدیم ولی بهم رسیدیم.این مهمه مگه نه؟ ومهمتر از اون
اینکه حتی یکلحظه هم پشیمون نشدم. اول شناختم بعد عاشق شدم. مثل تو.
آره درست مثل تو. منتها اونوقتا ارتباطها اینقدر سریع و راحتنبود. ولی ما سعی
خودمونو کردیم.
خیلی درسخون بودم. و خیلی جاه طلب. هر کار کردم نتونستم معافی بگیرم. این
شد که مثل تو اول سربازي رفتم. بعد موفق شدم بورسیه بگیرم. بیست سالم بود
که عازم پاریسشدم. فکر میکردم زیباترین شهر دنیاس. اما زیباترین جاي دنیا
جاییه که دل اونجاست مگه نه؟ دو ماه نگذشته بود که درد غربت امانمو برید.
غرورم اجازه نمیداد اینطوري برگردم. باید درسمیخوندم. و براي خانوادم از
پیشرفتام مینوشتم. اونوقتا اینترنتو چتو این چیزا نبود. یه مجله هایی بود به
اسم دوست مکاتبه اي. واسه یکی از اینا مشخصاتمو نوشتم. از علاقمندیهام و
اینکه به فرانسه و انگلیسی و ترجیحاً فارسی میخوام مکاتبه کنم. نامه هاي زیادي
رسید. ولی فارسی فقط یکی بود. یکنامه از شیراز. از یه دختر سیزده ساله که
کلاسفرانسه میرفت. تقریباً هیچ اهمیتی به علاقمندیهاي من نداده بود. فقط
میخواست کمکی به یادگیریشبکنم. آنهم در صورتی که خودم مثل او اول راه
نباشم. بدتر از همه شرایط سختشبود. نوشته بود امضات باید اسم یه دختر باشه
والا بابام اعدامم میکنه. نمیدونم دقیقاً براي چی بهشجواب دادم. من اصلاً
دنبال یه بچه نمیگشتم. میخواستم واسه یکی درددل کنم. اما اون کاغذ نامه ي
صورتی عطر زده ........... نویسنده ي پر از امیدشاز ایران... وطن من.....
نمیدونم . به هیچ کدام از نامه هاي دیگرم جواب ندادم. دستبه قلم شدم. یه
نامه ي ساده به زبان فرانسه با ترجمه ي فارسی نوشتم. ولی یه امضاي دخترانه
برام خیلی سختبود. فکر کردم یه اسم میذارم که هم به پسر بخوره هم به
دختر. اما بعد دیدم ممکنه باز اذیتشکنن. چند ساعتتو خیابون قدم زدم.
نمیدونم امضاي ارغوان از کجا به ذهنم رسید..........
زیر نامه و پشتپاکترو نه دل و نه جون امضا کردم . بچه که بودیم بدترین
فحشبین پسرا یه اسم دخترونه بود. حالا من این کارو داشتم با دستخودم
میکردم. جواب نامه زودتر انتظارم رسید. یکی دو روز فرصت نکردم جوابشرو
بدم. بلافاصله بعدي رسید. کم کم فهمیدم هر روز یا یه روز درمیون مینویسه.
فقط وقتی تمراشتموم میشد عزا میگرفت. منم واسه خونوادم مینوشتم که تمبر
ایرونی میخوام . پاکتپاکتواسشمیفرستادم. تا به خودم بیام دیدم منم هرروز
دارم مینویسم. چیزي که هرگز فکر نمیکردم. من نه اونقدر حرافبودم ،نه
اینقدر اهل نوشتن. اما اون منو به شوق میاورد. هر شبتا از تمام اتفاقا و
درددلهامو واسشنمینوشتم خوابم نمیبرد. نه حالا دیگه میدیدم یه دختر سیزده
ساله هم میتونه درکم کنه. تمام در و دیوار اتاقم رو با عکساش پر کردم. اون
البته با عکساي من مشکل داشت. منم زیاد نمیفرستادم. مجبور بود بره تو هفت تا
سوراخ قایمشکنه، که خواهر فضولشلوشنده. از وقتی که فهمیده بود دایم
داشتیم باج میدادیم. نامه هامو خونده بود. و بالاخره بعد از ده پونزده تا نامه
فهمیده بود این حرفا نمیتونه حرفاي یه دختر باشه. حالا بیا و درستشکن. البته
این مال دوسال بعد بود. درسمن پنج سال طول کشید. تا برگشتم ایران، دیدم
مادر و خواهر آستین بالا زده منتظر منن. با چهار تا دختر نشون کرده که هر
کدومو نپسندیدم بعدي. و البته گفتم نه. تصمیمم رو گرفته بودم. اما نمیگذاشتن.
خودم رو به در و دیوار زدم. اما نمیشد. مامان نمیگذاشت تکون بخورم. من که
از راه دور هرروز نامه میفرستادم الان واسه نوشتن چند خط توي یه هفته مشکل
داشتم. ثریا هم گله مند شده بود. فکر میکرد دوسشندارم. اونم کمتر مینوشت.
یا اینکه به لطفمادر و خواهر به دست من نمیرسید. در نتیجه منم فکر کردم منو
نمیخواد. پسر خوبی شدم و هر جا مامانم گفترفتم خواستگاري. اما نه نمیشد.
دلم جاي دیگه بود. ششماهی از برگشتنم میگذشت که اعلام کردم اینطوري
نمیشه و من باید به عشقم برسم. مامانم گفتما رو به خیر و شما رو به سلامت.
گمشو...........
اگه اینطوري بیرونم نمیکرد برمیگشتم. بالاخره مادرم بود. ولی به غرورم
برخورد. وسایلم رو برداشتم و با اتوبوسراهی شیراز شدم. پول زیادي نداشتم.
تو یه مسافرخونه اتاق گرفتم. روز بعد تنهایی رفتم خواستگاري. انداختنم بیرون.
تازه جرات نداشتم بگم دخترتون رو میشناسم. پدرشهم فکر میکرد واسه
پولشه که در خونه اشبست نشستم. اینقدر رفتم و اومدم که ثریام صداش
دراومد و به مادرشگفت یا این یا هیچکس. پدرشگفت از ارث محرومش
میکنم. تا بدونی ثریا نه تنها جهاز نداره ، یکشاهی ارث هم نداره. گفتم اشکال
نداره. من دنبال پولشنیستم. چرا باور نمیکنین؟
تو محضر عقد کردیم. واسه خودمون یه جشن کوچیکدو نفره گرفتیم.
مسافرخونه چی واسم یه خونه پیدا کرد. کار هم که واسه یه لیسانسه بود. مثل
حالا نبود . از چیزي که زیاده دکتر و مهندس. ما شدیم یه کارمند با حقوقی
متوسط. شاید اوایل براي ثریا خیلی سخت بود. از اون قصر پدري با خدم و
حشم به خونه اجاره اي من رسیده بود. اما هیچ وقتشکایتی نکرد. کم کم با
خانوادشآشتی کردیم. تحمل دوریشونو نداشت. بعد تمام تلاششرو کرد تا با
خانوده منم رابطه برقرار کنه. سختبود ولی شد. با دل بی کینه ي او شد. پدر
__________خدابیامرزشم منو بخشید. ارثشرو هم همون زمان حیات بین بچهاشقسمت
کرد. اسم ترلان رو خودشگذاشت. اما ارغوان بعد از فوتشدنیا اومد. ثریا
گفت: میخوام بذارم ارغوان . چون این اسم یادآور جوونه ي عشق منه.......
کیان آهی کشید. یکلیوان آب براي خودشریخت . جرعه جرعه میخورد و
غرق خیالاتششد. ارغوان هم پاكتو هپروت بود. تا اینکه کیان دوباره به
حرفآمد: میگن دختر به مادرشمیره. خوشم میاد که مامانت کاري کرده که
بابات بعد از سی سال هنوز عاشقه.
ــ ــ و به خاطر این ماجرا به خاطر غصه هایی که خورده بود, دلشسوختو
گفتمال تو؟ به همین سادگی؟ بدون هیچ شرطی؟ اصلاً نپرسید آیا منم همین
قدر دلم میخواد یا نه؟ ببینم مهریه اي؟ حرفی؟ هیچی؟
ــ ــ نه جونم اینجوریام نیست. رفته سمنان تمام خونواده ي منو الککرده. از تمام
دارایی بابام حتی سوسکاي خونه سیاهه گرفته. مردم میرن تحقیق در خونه ي این
همسایه و اون همسایه و بقال سر کوچه خلاص. من و بابام گفتیم نه اصلاً
بفرمایین تو خونه مون تحقیق کنین بهتره. ابوي محترمتون تو پنج روز گذشته
محل کار پدر و مادر و برادر و زن برادر منو دیده. حتی دم مهدکودكپونه هم
رفته. البته این یکی از فرط صمیمیتخودشتعارفکرده که بره دنبالش. حالا
به هر دلیل , من که میگم براي تحقیق بوده. هرروز هم از من تلفنی امتحان
میگیره بعد میره ببینه چقدر راست میگم. بالاخره ظهري اطلاع دادند که شهر ما
امن وامان استو من میتونم با شما صحبت کنم. حالا دو شیزه ي محترمه
.............
ــ ــ مسخره بازي رو بذار کنار . من اصلاً حالم خوب نیست.
ــ ــ سرت باد کرد بسکه من حرفزدم.
ــ ــ مامان از این ماجرا خبر داره؟
ــ ــ نه. مامان منم خبر نداره. اونم یکهفته است که رفته شمال دیدن مادرشو
روحشهم از این مهمان گرامی خبر نداره. مرد سالاري به این میگن.
ــ ــ آخه یعنی چی؟ حالا که به نتیجه رسیدن میان اینجا صحبتمیکنن؟
ــ ــ در مورد چی؟
ــ ــ کیانننننننننننننن
ــ ــ آهان. نه یعنی همه چی به جواب تو بستگی داره.
ــ ــ به فرضکه قبول کردم.
ــ ــ آهان این شد. در این صورت فردا که مامانم برگرده همه خانواده میان اینجا.
عروسی تو و ترلانو یکجا بگیرن. البته از اردلانم اجازه گرفتم. عصریم بابات
زنگزد گفت ما سر صد سکه ي کامل براي مهر توافق کردیم. قبول داري؟
گفتم آره چرا که نه. خلاصه اینکه بابات قول داده یه کاري واسم جور کنه,
باباي خودمم خونه واسمون اجاره کنه , مجلسی بگیره و دیگه بازم بگم؟
ــ ــ من که پاكگیج شدم . فکر کنم دارم خوابمیبینم.
ــ ــ من که میدونی دستبزن ندارم بیدارت کنم. پسباید ببوسمت.
پایان