21-09-2013، 15:21
سلام به بروبچ خوب
اینم قسمت اول رمان عاشقانه یه دفتر خاطرات
به نام خدا
یه دفتر خاطرات....
مامان میگه21 سال از اون ماجرا گذشته امشب که تولدمنو مهرانه و میریم تو 18 سال میده دفتر رو بخونم وای مهشید نمیدونی چقد هیجانزده من چیز زیادی از خالم نمیدونستم فقط میدونستم که درگیر یه رابطه ی عشقی بوده اسم منم که گذاشتن چیترا به یاد خالمه اسم مهرانم بابام گذاشته به یاد داداشش
ایناروداشتم به مهشید رفیق فابم میگفتم همه چیز زندگی منو میدون بهش قول دادم هر قسمت از دفتر خاطراتو که خوندم بیام براش تعریف کنم..........بالاخره زنگ خورد امسال پیش دانشگاهی بودم و بالاخره این درس لعنتی من تموم میشد و راحت میشدم
سوار سرویس مدرسه شدم تا خونه تو سرویس کلی با بچه ها مسخره بازی در اوردیم و خندیدم..
ماشین جلوی کوچه مون توقف کرد پیاده شدم و برا بچه ها دست تکون دادم و به سمت خونه راه افتادم طبق عادت همیشگیم که کرم داشتم دستمو روی زنگ فشار دادم و بر نداشتم بازم مهران دربان خونه ( من بهش میگم دربان چون همش اونه که باید پاشه و درب خونه رو باز کنه ) از پشت آیفون شروع کرد غر زدن سر من خوش به حالش چقد راحته مریض شده چند روزه نرفته مدرسه
وارد خونه که شدم مهران رو جلوم دیدم که دار بااون نگاه های تهدید آمیز همیشه گیش منو برانداز میکنه........
من-چیه دختر به خوشگلی من ندیدی هان؟
مهران-تو خوشگلی قزمیت؟
من- پ ن پ تو خوشگلی پسره علاف
مهران-حوصله ندارم چیترا با من یکی به دو نکن اه....راستی تولدت و تلودمو و تولدمون مبارک صبح که داشتی میرفتی مدرسه خواب بودم نتونستم تبریک بگم
مهران همیشه همینطوری بود در ظاهر همیشه با من جنگ و دعوا مکیرد ولی همیشه هم هواموداشت......
من- مرسی ممنون حالا مامان کجاست ؟راستی از توهم تبریک داداشی
مهران-تو آشپزخونه است .........
من-سلام بربانوی منزل ما آژند خانوم گل و گلاب چطوری؟
مامان-سلام دختر عزیزم
من-واای مامان نمیدونی چقد هیجان زده بلاخره میتونم دفتر خاطرات خاله چیترا رو بخونم
مامانم در حالی که توی اون چشمای قشنگش اشک جمع شده بود به من نگاهی کرد وگفت آره دخترم منم مثل تو هیجانزده برای اینکه یکی دیگه از زندگی پردرد چیترای من با خبر میشه...
و من نمیدونستم همین دفتر خاطرات قراره با زندگی من چیکارکنه
اینم قسمت اول رمان عاشقانه یه دفتر خاطرات
به نام خدا
یه دفتر خاطرات....
مامان میگه21 سال از اون ماجرا گذشته امشب که تولدمنو مهرانه و میریم تو 18 سال میده دفتر رو بخونم وای مهشید نمیدونی چقد هیجانزده من چیز زیادی از خالم نمیدونستم فقط میدونستم که درگیر یه رابطه ی عشقی بوده اسم منم که گذاشتن چیترا به یاد خالمه اسم مهرانم بابام گذاشته به یاد داداشش
ایناروداشتم به مهشید رفیق فابم میگفتم همه چیز زندگی منو میدون بهش قول دادم هر قسمت از دفتر خاطراتو که خوندم بیام براش تعریف کنم..........بالاخره زنگ خورد امسال پیش دانشگاهی بودم و بالاخره این درس لعنتی من تموم میشد و راحت میشدم
سوار سرویس مدرسه شدم تا خونه تو سرویس کلی با بچه ها مسخره بازی در اوردیم و خندیدم..
ماشین جلوی کوچه مون توقف کرد پیاده شدم و برا بچه ها دست تکون دادم و به سمت خونه راه افتادم طبق عادت همیشگیم که کرم داشتم دستمو روی زنگ فشار دادم و بر نداشتم بازم مهران دربان خونه ( من بهش میگم دربان چون همش اونه که باید پاشه و درب خونه رو باز کنه ) از پشت آیفون شروع کرد غر زدن سر من خوش به حالش چقد راحته مریض شده چند روزه نرفته مدرسه
وارد خونه که شدم مهران رو جلوم دیدم که دار بااون نگاه های تهدید آمیز همیشه گیش منو برانداز میکنه........
من-چیه دختر به خوشگلی من ندیدی هان؟
مهران-تو خوشگلی قزمیت؟
من- پ ن پ تو خوشگلی پسره علاف
مهران-حوصله ندارم چیترا با من یکی به دو نکن اه....راستی تولدت و تلودمو و تولدمون مبارک صبح که داشتی میرفتی مدرسه خواب بودم نتونستم تبریک بگم
مهران همیشه همینطوری بود در ظاهر همیشه با من جنگ و دعوا مکیرد ولی همیشه هم هواموداشت......
من- مرسی ممنون حالا مامان کجاست ؟راستی از توهم تبریک داداشی
مهران-تو آشپزخونه است .........
من-سلام بربانوی منزل ما آژند خانوم گل و گلاب چطوری؟
مامان-سلام دختر عزیزم
من-واای مامان نمیدونی چقد هیجان زده بلاخره میتونم دفتر خاطرات خاله چیترا رو بخونم
مامانم در حالی که توی اون چشمای قشنگش اشک جمع شده بود به من نگاهی کرد وگفت آره دخترم منم مثل تو هیجانزده برای اینکه یکی دیگه از زندگی پردرد چیترای من با خبر میشه...
و من نمیدونستم همین دفتر خاطرات قراره با زندگی من چیکارکنه