امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بچه مثبت(از اولش)

#42
طلوعم کبود شده بود و نمیتونست نفس بکشه اونقدر هول کردم که فقط بغلش کردمو دویدم.....
آرشامم دنبالم میدید سوار ماشین شدیمو خودمونو به بیمارستان رسوندیم .....
همه چیز ده دقیقه هم طول نکشید ........
دکتر بیرون اومد و فقط گفت:
متاسفم......
آرشام یقه اونو گرفت و به دیوار کوبیدش :
یعنی چی؟
دکتر با ملایمت دست اونو پس زد ...
-ریه هاش
دیگه چیزی نشنیدم ...خون جلوی چشامو گرفت اینبار من یقه آرشامو چنگ زدم تو چشای ترسیدش خیره شدمو گفتم:
-به خاطر توی عوضی و خیانتت زودتر از موعد زایمان کردم ....تو ...تو قاتل طلوعمی ...
حرفی نمیزد و فقط به چشمام خیره بود
-توی آشغال گفتی پول حلال تموم مشکلاته...یالا...با پول طلوعمو بهم برگردون......اون همش 2 ماهش بود ....طلوعم خیلی زود غروب کرد ...
شروع کردم به زدنش هم خودمو زدم هم اونو کارام دست خودم نبود من دیوونه شده بودم ...اما آرشام مثل یه سنگ فقط ایستاده بود و نگام میکرد ...حتی لکم نمیزد...
پرستارها به زور جدامون کردن و سوزش بازومو تزریق آمپول آرام بخش باعث شد چشای پر نفرتم بسته بشه و تصویر آرشام محو بشه .....
بیدار که شدم هاله کنارم بود با چشای اشکی ...
سینه هام از تجمع شیر درد گرفته بود و تموم وجودم طلوع کوچکمو میخواست......
زمزمه کردم:
-طلوع گشنشه.....
گریه هاله یاد آور حوادث تلخ بود که من به زور میخواستم به خودم بقبولونم که کابوسی بیشتر نبوده...
زجه زدمو بچمو خواستم اما نتیجش فقط تزریق یه آرام بخش دیگه بود......
دو روز بستری بودم...
دو روزی که طلوع از پیشم رفتهبود انگار یه رویای شیرین بود حضورش .....بی خبر اومده بود و بی خبر رفته بود...
مهلقا هم به دلیل افت فشار بستری بود...
فرشاد اومد و هاله را صدا زد نگاه غمگینشو از من گرفت و با هاله از اتاق خارج شد
نیم ساعتی از رفتن هاله میگذشت که فرشاد وارد اتاق شد...
نگام کرد و آروم زمزمه کرد ...ملیسا




-آرشام خیلی طلوعو دوس داشت ...خوب ...حالا که طلوع .....
هق هق گریه هام تمومی نداشت ...انگار تازه به عمق فاجعه ی بردم.......
-آرشام.....خودکشی کرده.....وقتی رسیدم...خوب ...من ...دیر رسیدم ...ملیسا اون ...تموم کرده بود.....
با بهت نگاش کردم .....چی میگفت واسه خودش .
-معلوم هیت چی می گی؟
-قرص خورده بود و راحت روی تختش خوابیده بود .......یه نامه و یه وصیت نامه هم نوشته بود
-فرشاد
-نامشو بهت میدم هر وقت دیدی طاقتشو داری بخونش ......
بغضش ترکید و اتاقو ترک کرد....
خیره به نامه و غرق در بهت شوکهایی که پشت یر هم بهم وارد میشد بغضم ترکید....
نامه را باز کردم.....
-ملیسا ...نتونستم ...نتونستم طلوعمونو برگردونم....اون برات همیشه رفت منم باهاش میرم...
اولین بار تو زندگیم به چیزی که میخواستم نرسیدم به طلوعم...از دستش دادم...خودم مقصر بودم و اون غریزه حیونیم.....
من در حقت بد کردم ....چون دوست داشتم و دارم از همه چیز و همه کس بیشتر ....برای بدست آوردنت کم وقت نذاشتم...
آره دیگه وقتشه بدونی کل قضیه ورشکستگی بابات زیر سر منو وکیلم بود ...بابات خیلی ساده به رابطم اعتماد کرد و اون تموم پولا را بالا کشید...تحت فشار گذاشتمتون...طلبکاراتونم تحریک کردم ....میدونستم دلت با اون پسرست ......برا همین کارا رو سریع پیش بردم...
وقتی متین رفت دبی و مخ رابطمو زد و اون ده ملیارد و پس گرفت فهمیدم که برا اجرا نقشم فقط یه روز وقت دارم...
شرط و شروطا محکم بود نمیخواستم با برگشت متین بزنی زیر همه چیز...شاید از دست دادن طلوعم و عذاب حالام تاوان دل شکسته ی تو و متین باشه ....اما من واقعا میخواستمت تو دلت باهام نبود و من نمیتونستم از لذتهای اطرافم به راحتی چشم بپوشونم...تمام ثروتمو به نامت زدم کاش بتونی ببخشیم.......
نامه از دستم افتاد ...
نه من باورم نمیشه ...لعنتی.....
با احساس سردی عجیبی سر تا پام روی تخت ولوو شدمو دیگه هیچی نفهمیدم انگار مرگ اونقدر هم که فکر می کردم ترسناک نیست....حداقل از زندگی و واقعیتهای الانم بهتره.....




****************************
هیچوقت فکر نمی کردم بعد از ازدواجم اینطوری به ایران برگردم به خونه پدریم .......
نگام تو باغچه چرخ میخورد خودمم نمی دونستم دنبال چی می گردم......
زنگ و که زدن یدا و بهروز همراه پسر کوچولوشون اومدند داخل.....
نگام به سمتشون کشیده شد یلدا رو به روی صندلی چرخ دارم نشست دستای سردمو تو دستش گرفت.....
چشماش به اشک نشست اما سعی کرد به زور لبخندی بزنه بیشتر شبیه زهر بود لبخندش.....
-سلام....
می دونست نمی تونم جوابشو بدم .....دقیقا بعد اون سکته لعنتی بود که دیگه نتونستم حرف بزنم نتونستم راه برم....نتونستم بخندم ...حتی نتونستم گریه کنم.....خواستمو نتونستم.....من حتی نتونستم تو مراسم تشییع جنازه هاشون باشم....شش ماه تو کما بودم و یه سکته مغزی را رد کردم...دکتر میگه تا مرگ مغزی فاصله ای نداشتم ولی انگار این روزاخدا هم حوصلمو نداره...نخواست برم یشش و من با این وضعیت اسف بار حالا جلوی یلدا نشسته بودم...
سرمو به سمت پسر تلوش گردوندم........
چقدر شبیه بهروز با چشمای یلدا بود ....
-ملیسا عزیزم سردت نشه؟
پوزخند صدا داری زدم....
زندگی من جهنم بود حالا سرما و گرماش چه فرقی می کرد....
-میخوام بابچه ها بریم کافی شاپ ....نزدیک دانشکده ...یادته....
سرمو به نشونه مخالفت تکون دادم...بی حوصله نگاش کردم ....نمی دونم که تو نگام چی دید که به گریه افتاد و بهروز بلندش کرد حالا به جای یلدا بهروز مقابلم زانو زده بود...
بی حرف تو چشای هم خیره شدیم....
-ملیسا ....اینطوری نباش...تو را خدا ...من نمیتونم تحمل کنم....کورش با دیدنت میگرنش عود کرده ....مائده هم که فشارش افتاده...نازنینم که انگار افسردگی گرفته....شقایق بیچاره هم که هر روز اینجاس..یالا دختر ....بیا بریم کافی شاپ ...من بچه ها را دورهم جمع می کنم مثل قدیم .....انگار نه انگار که اتفاقی افتاده....
اتفاق......نگامو به صندلی چرخدارم دوختم ...بهروز بهم خیره شد بهش انگار فهمید حتی اگه بخوامم اصل قضیه فرقی نمی کنه...




***********************************
پدرجون نگاه غم زدشو بهم دوخت و آهی کشید ...مادرجون هم طبق روال این چند وقت فقط اشکمی ریخت...
-بابا میدونم الان حوصله نداری اما باید این برگها را امضا کنی...
بدون نگاه به برگه ها هم میدونستم که تمام املاک و دارایی های آرشام که طبق وصیت نامش بهم میرسیده ...
اخمک ردم و روی برگه ی رویی ضربدر زدم...
هیچکس جز من و فرشاد از نامه و اعترافات آرشام خبر نداشت..
میزان تنفر من از آرشام بهادری رو فقط خودم میدونستم...
مادرجون با صدای بلند گریه میکرد ...

پدرجون با چشای اشکی نگام کرد وگفت:
-میدونم تحمل داغ آرشام و طلوع اونقدر سخته که تو را به این روز انداخته اما این آخرین خواسته آرشامه
به برگه ها اشاره کرد...
پوزخندی روی لبم نقش بست ...ویلچجرو به سمت اتاقم هدایت کردم....
میخواستم تنها باشم تنهای تنها ....واقعا آخرین خواسته آرشام چه اهمیتی داشت وقتی با خواستنهای الکیش گند زده بود به کل زندگیم
حضور دوستام هم دور و برم بیشتر باعث عذابم میشد ..خاطرات گذشته مثل خوره تموم هستی منو میخورد و من سرگردون بین پذیرش واقعیت ها و سیردر گذشته اصرار به موندن در خاطره های شیرینم داشتم...
خاطره هایی مثل حضور متین کنارم....دور بودن از آرشام و وجود طلوع کوچکم
با به خاطر آوردن چهره ناز طلوع بغض راه نفسمو بستو من اشکریزان هنوز تو گذشته اسیر بودم...
خاطره هام رو به رویا تغییر دادم رویایی که در اون من و متین و دخترکم بودیم. متینی که با چشای سیاه جذابش صدام میکرد...
دست مامان روی شونم نشست و منو از رویاهام بیرون کشید ...

زمزمه کرد

-رفتند
چه اهمیتی داشت پدرجونومادرجون رفتند ...
-6ماهه دارند میاند و میرند ...نمیخوای که
با دیدن نگاه عصبیم حرفشو خورد وچند لحظه مکث کرد و بعد گفت:
-به سوسن بگم واست چی درست کنه؟
نگامو از چشای مهربونش گرفتم
مدتها بود که هیچ چیز دلم نمیخواست کاش منم با طلوع میرفتم...


روی تختم دراز کشیده بودمو به حرفای مائده فکر میکردم
(ملیسا تا کی میخوای بشینی اینجا و غصه بخوری یکم به خودت بیا ...بشو همون ملیسای قبلی...همونی که تو شیطنت و سرخوشی نظیر نداشت)
پوزخندی زدم ...من چیم شبیه به ملیسای گذشتس ...هیچی...من بیشتر شبیه..مرده ای هستم که جسم ملیسا همراشه...یه مرده ی متحرک البته نه از ناحیه پا و زبون
صدای آیفونو که شنیدم با ناراحتی چشامو بستم ...واقعا الان حوصله هیچ کسو نداشتم...اگه فکر کنند خوابم چه بهتر...
آهنگ حسین زمانو تو ذهنم برا خودم میخوندم


کجایی که تنهایی و بی کسی
با من آشنا کرده حس غمو
ببین داغ دوری از آغوش تو
به زانو در اورده احساسمو
همه فکر و ذکرم شدی و هنوز
داره آب می شه دلم پای تو
ببین قفل لبهای من وا شده
من و قصه گو کرده چشمای تو

خیالم و از عمق دلواپسی
تا رویای بوسیدنت می برم
سکوت شب و گریه پر می کنه
شبای که از خواب تو می پرم
نشد قسمتم باشی و پیش تو
به لبخند هر روزت عادت کنم
منو محو چشمای مستت کنی
تو رو مثل کعبه عبادت کنم
من این کنج زندون، ماتم زده
تو بیرون از این جا تو رویای من
من این گوشه جای تو غم می خورم
تو بیرون از این میله ها جای من

دارم تو هوای تو پر میزنم
داری غصه هامو نفس می کشی
به یادت رها می شم از این قفس
تو از غصه ی من نفس می کشی
از این شهر خاکستری دلخورم
از این بغض پیچیده تو لحظه هام
تو این روزهای پر از بی کسی
تو تنها،تنها تو موندی برام
نباید چشمامون از عشق تر بشه

به خشکی این شهر بر می خوره
هنوزم یکی توی پس کوچه ها
داره عاشقی ها رو سر می بره…

-ملیسا بلا....
صداش اگرچه بغضدار بود اما همونطور محکمو با صلابت بود ...
چشام یه ضرب باز شد و به سمت در اتاق برگشتم ...
دیدمش ...قامت بلند و چشای مشکیش...
بهت زده زمزمه کردم ...

-متینم...
چشای سیاه جذابش مثل یه شب بارونی شد...
وارد اتاق که شد اشکام جاری شد....
خدایا رویا نباشه....خدایا باهام اینکار و نکن ....
نگاه خیرشو از چشام گرفت و به سمت در برگشت...
واقعی تر از همیشه به نظر میرسید.....نکنه میخواد بره و تنهام بذاره ....اینبار دیگه نه ...
نفهمیدم چی شد....به خودم که اومدم از پشت محکم بغلش کرده بودم ....

-تنهام نذار ...من....
صدای جیغ مامان حرفمو قطع کرد ....
-این این ...یه معجزس ...خدایا شکرت ...اون حرف میزنه....راه میره...
متین دستامو از دور کمرش باز کرد و به سمتم برگشت حالا سرم روی سینش بود و سیل اشکام پیرهن کرم رنگشو خیس می کرد.
متین کنار گوشم زمزمه کرد

-این معجزه عشقه...

***********************************************
-متین ...

-جانم
-چه احساسی داری؟
یه لبخند خبیث زد و گفت:
-حماقت عزیزم ...حماقت...
-اِ ...که اینطور ...اگه ده دقیقه پیش میدونستم بعد بله دادنم این احساسته صد سال بله نمیدادم...
-شما ...بیجا میکردین ...به زور ازت بله میگرفتم ...

-اینجوریاس؟
-بله دیگه خانمم...
از لفظ خانمم ته دلم غنج رفت...
خدایا این رویای پنج روزه را تموم نکن....
-متین چی شد 5 روز پیش که اومدی تو اتاقم خواستی سریع بری؟
-خوب....وقتی چشای اشکیتو دیدم ....حس کردم اگه از اتاق بیرون نرم میامو محکم بغلت میکنم تا آروم بشی اگر چه....خانم بلا آخرم یه کاری کرد که بنده بغلشون کنم...
خوشم اومد که با اینکه مدتی تو کانادا زندگی کرده هنوز اعتقاداتش پا بر جاس
-خیلی دوست دارم متین بیشتر از همیشه...

-ما بیشتر ...
مائده و کورش ماشینشونو موازی ماشین متین قرار دادن و مائده گفت:
-های دختره شیطون کمتر مخ این داداش بیچاره منو بخور این همینطوری دیوونه هست
-تازه شدم شبیه کورش بعد ازدواج با تو
-ای آدم فروش بذار دو دقیقه از زن گرفتنت بگذره بعد خواهرتو به زنت بفروش ...
-الان دقیقا 15 دقیقه و 32 ثانیه از زن گرفتنم گذشته...
-نه دیگه داداشی تو دیگه فنا شدی رفت ...

متین سریع ازشون سبقت گرفت...
دستمو تو دستش گرفت و آروم بوسید...
-خانم خوشکلم الان کجا برم...
-مهم نیست کجا فقط میخوام کنارت باشم..من سرا پا همه زخمم ...تو سراپا همه انگشت نوازش باش..متین دیروز پدرجون منظورم پدر .....
حتی دوست نداشتم اسم آرشامو ببرم

-آقای بهادری؟
-آره ...اومد خونه سر تقسیم ارثیه من همشو بخشیدم به خودش ...گفت برای شادی روح پسرش میخواد وقف کنه...
-خوب کاری می کنه..
-آهان راستی بهمون پیشاپیش تبریک گفت.
-خانمی امروز همه را بیخیال ....روز خودمه و خودت...کاش یه خونه خالی پیدا میکردم
-پررو....خوبه بچه مثبت بودیا...
-عزیزم تو الان زنمی ...پس ثوابم داره.......
-متین تو مرموزترین و پیچیده ترین آدمی هستی که تا حالا دیدم ...نمیتونم هیچوقت پیش بینیت کنم...
-آخ جون ...پس شرایط همسر ایده ال خانوما دارم...

-ای مائده دهن لق....
-فکر کردی پس واسه چی بهش اصرار کردم بهت پیشنهاد مشهد رفتنو بده....ولی خیلی اذیتم کرد...
-منظورت حال گیریای پشت تلفن بود..
-ای بابا یعنی تو هم متوجه شدی؟
-پ نه پ توقع داشتی نقش کبک و کله زیر برفو بازی کنم....
-نه خانم خانما...شما فقط نقش سرورم را بازی کنید ....

-چه زبونیم داره

-مخلصیم.....


خوب تموم شد ........... آخیش
حرف بی ربطیست که مـــــــرد گریه نمی کند
    گاهی آنقدر بغض داری که فقط باید مـــــــــرد باشی تا بتوانی گریه کنی…

رمان بچه مثبت(از اولش)
پاسخ
 سپاس شده توسط gisoo.6 ، ★MoRpHeUsS★ ، R gh ، RєƖαx gнσѕт ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، AMIRESESI ، BAHEREH!!`´ ، سایه2 ، AMIRREZA.F


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان بچه مثبت(از اولش) - z.l♥ve - 20-09-2013، 4:18

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان