مامان حالش خوب نبود بابا زیر بغلشو گرفت و اونو به سمت اتاق خواب برد و من و متین تنها شدیم ...
متین به چشمام خیره بود انگار میخواست تموم فکرامو از چشام بخونه .
بابا به چه زبونی بهش بگم این تو خالیه و هیچی نیست (اشاره به مخ پوکم).
بلند شدن ناگهانی متین باعث شد که منم مثل فنر از جا پریدم جوری که متین خندش گرفت .
با ترس گفتم کجا میری ؟
-خونه ...کجا میخواستی برم؟
-نمیدونم ......
گیجیمو که دیدبا نگرانی گفت:
-ملیسا عزیزم حالت خوبه؟
-نه متین خوب نیستم از یه طرف نمیتونم راحت زندگیه خودمو بکنم و خودخواه باشم در عوض بابای بیچارم بیافته زندان، از طرف دیگه نمیتونم ازت دل بکنم ...من ...من واقعا زندگی رو بدون تو نمیخوام .
لبخند شیرینی زد و چشاش خوشکل درخشید .
-منم زندگیرو بدون ملیسا بلا میخوام چیکار ...هان؟بهتره به جای غصه خوردن یه تصمیم عاقلانه بگیری .
-نمیتونم عاقل باشم ...من هیچوقت عاقل نبودم .
-من قبولت دارم ملیسا ....هر تصمیمی که بگیری ...حتی اگه ...اگه....
نتونست ادامه بده و سریع از خونمون خارج شد .
خدایا چرا همه چیز اینطوری شد ...اونم حالا...... حالا که مطمئنم عاشق شدم ......
گوشیم زنگ خورد .
با دیدن اسم کنه روی گوشیم اخم کردم .
آرشام پر انرژی گفت :
-سلام عشقم .
-چی میخوای ...تو که همه حرفاتو زدی ؟
-اوم ....تو رو میخوام .....حرفامو کامل نزدم .
-منتظرم .
-ملیسا دلم برات یه ذره شده .
پوفی کشیدم .
-اگه برا گفتن این چرت و پرتا زنگ زدی سرم شلوغه .
عصبی شد ......اینو از نفساش که تند شد فهمیدم .
-بهم میرسیم خانم .......برا این زنگ زدم که یه سری شرایطو برات بگم .
من ده ملیاردو به عنوان زیر لفظیت همین که بله را دادی به حسابت میریزم و در عوض بابا جونت باید اندازه دو برابر همین پول به من چک و سفته بده تا یوقت دخترش نخواد شیطونی کنه .......اوم...دوست ندارم خر فرض شدم .......
خیلی خودمو کنترل کردم که بهش نگم تو خر هستی ..خودت خودتو آدم فرض کردی .
-زیر لفظی را قبل از بله دادن به عروس میدند ......من باید برم خدافظ.......
گوشیو قطع کردمو هزارتا لعنت بهش دادم ...
هنوز چند دقیقه از قطع گوشی نگذشته بود که پیغام داد .
-چون ممکنه عروس خانم زیر لفظیو بگیره و بله نده نوچ .....من زیر لفظیو بعد از بله دادن میدم.
جواب دادم .
-لعنت به خودتو زیر لفظیت......
جوابش پشتمو لرزوند
(ملیسا خانم بهم میرسیم ).
اونقدر فکر کردم که سر درد گرفتم .
رفتار خونسرد متین هم شده بود قوز بالا قوز .
چشمام داشت کم کم گرم میشد که متین به گوشیم زنگ زد .
-متین....
-سلام خانمم ....
-سلام
-ملیسا من واسه امشب بلیط دارم .
-چی؟الان ..........چرا چرا انقدر زود داری میری ....
-زود نیس و دیرم شده...عزیزم من دارم میرم دبی
-چی ؟
-میرم دنبال شریک بابات .....
-فایده نداره ....
-من دلم روشنه .
-اون اگه میخواست پولو پس بده تا حالا داده بود.
-بذار سعیمو بکنم .
-وقت نمیکنم ببینمت الان فرودگام لیست انتظارم ..... فقط دلم واست یه ذره میشه مراقب خودت باش خانم بلا....
-تو هم همینطور ...زود برگرد .
-چشم قربان .
-به امید دیدار.....
************************************************** *******
دو روز از رفتن متین میگذشت فقط یه بار باهاش صحبت کردم اونم کلی دلداریم داد.
صبح با صدای زنگ در از خواب پریدم .
دلم بدجور شور میزد .....
همین که وارد سالن شدم بابا را دیدم که داره دم در میره .
-سلام بابا کیه دم در ؟
سریع گفت :از کلانتریه.....
به سمت مانتو شالم رفتم و سریع آماده شدم ...
سلامی کردمو رو به مامور گفتم:
-اینجا چه خبره .
قبل از اینکه ماموره حرفی بزنه ،شرخرای بدیعی با نیش باز گفتند
-چک برگشت خورد.
-هنوز مهلت دوهفته ای تموم نشده .
-مهندس بدیعی به پولش احتیاج داره .....الان میخواد
به قیافه چندش شرخر نگاه کردمو گفتم :
-یعنی چی ...مرده و حرفش .....
دستشو به نشونه برو بابایی تکون داد و بابا با قیافه دمغ رفت تا آماده بشه و باهاشون بره ......
باید بدیعیو میدیدمو باهاش حرف میزدم .
سریع شماره اقای ملکیو گرفتم .
تموم جریانو براش شرح دادم.
سریع آماده شدم و به آدرسی که ملکی بهم داد راهی شدم .
مامان به خاطر قرصای خواب آوری که خورده بود از جریانت خبر نداشت.
قبل از رفتنم پیش مامان متین رفتمو خواهش کردم یه سری به مامان بزنه و بهش بگه منو بابا رفتیم دنبال تهیه پول.
منشی بدیعی با لحن عادی گفت:جلسه دارن و منم چون وقت قبلی نداشتم نمیتونم ببینمش...بعد هم با کمال پررویی گفت :برای سه شنبه هفته بعد وقت ملاقات بهم میده.
-ولی من حتما باید ببینمشون......
-شرمندم....
فکر اینکه بابا الان تو بازداشتگاه باشه دیونم میکرد.
یکم باهاش چونه زدم و دیدم نخیر خانم الان رگ وظیفه شناسیشون بالا اومده و خبری از وقت ملاقات نیست .
آبدارچی شرکت واسش چایی آورد و من با یه لنگ انداختن واسش باعث ریخته شدن چاییها روی میز و لباس خانم شدم .
یاررو سریع به سمت دستشویی دوید و منم با استفاده از فرصت پیش امده خودمو توی اتاق بدیعی پرت کردم.
به مرد کچلی و 45-46 ساله مقابلم سلام کردم.
در حالی که از ورود ناگهانی من شکه شده بود گفت:
-معلوم هست این عنایتی چه غلطی میکنه گفته بودم کسیو تو نفرسته.......
به اطرافم نگاه کردم خبری از جلسه نبودو جز خود بدیعی حتی یه مگسم تو اتاق نبود......
خوبه تو شرکتا جلسه برگذار میشه وگرنه برای دست بسر کردن مراجعین چه بهونه ای به جز جمله معروف الان رئیس جلسه داره ،داشتند.
سریع گفتم :
-آقای مهندس من احمدی هستم در رابطه با موضوع چکای بابا.........
وسط حرفم پرید و گفت :
-میدونم چی میخواید بگید ...موضوع اینه که من خودم بدجور پول لازمم خودمم یه جورایی تو آستانه ورشکستگیم......
-من فقط ازتون میخوام رو حرفتون بمونید و دو هفته کامل به ما........
-نمیتونم اصرار نکنید....من خودم یه دنیا مشکل دارم ...تحت فشارم ...فردا یه چک سنگین دارم ....
-اما.
-خانم محترم ...من واقعا واسه پدرتون متاسفم اما به ضرر کردن من هم راضی نباشید .
-شرخراتون از چند روز پیش ما را تحت فشار گذاشتن ...
-این قانون کار ماست .....شما چیزی نمیدونید....مهلتتون امروز تموم شده ...متاسفم....به جای چونه زدن با من پولمو جور کنید و بدید ...
اونقدر جدی حرف زد که فهمیدم جای چونه زدن و مهلت گرفتن نیست سرخرده از اتاقش بیرون اومدم و شماره متینو گرفتم ....
گوشیو بر نداشت ....
لعنتی بردار .....
سه بار تماسم بی پاسخ موند ....
بهروز هم تو این اوضاع تماس گرفت و گفت همرام میاد تا به چندتا دوستای بابا برای بار دوم سر بزنیم تا حداقل چک بدیعیو پاس کنیم .....
کورش هم پیش چندتا از همکارای باباش رفت و دست خالی برگشت .
از همه جا رومنده و مونده شده بودم که آرشام دوباره باهام تماس گرفت :
-سلام عشقم ......
-.......
-چه خبر ؟
بازم جوابشو ندادم........
-اوم ....10 تا را آماده کردم پیش وکیلمه ....امشب برو پیشش ...آدرسشو واست اس میزنم .....نمیخوای حرفی بزنی ....باشه خانمی ...آی آی راستی فقط تا امشب وقت داری پیشنهادمو قبول کنی ....فردا صبحم عقد غیابی کنیم ....وگرنه من کیسای بهتری واسه سرمایه گذاری انتخاب میکنم که نازشونم کمتر باشه .......
-ازت متنفرم ...
-به به خانم خانما بالاخره زبون باز کردی......فعلا بای تا شب ....فقط امشب
قطع کرد .......
خدایا خودت یه راهی جلو پام بذار ...کم آوردم ....خیلی خیلی کم آوردم ....دیگه نمیکشم ......
-بهروز الان چیکار کنم.......
غمگین نگام کرد تو نگاش تردید بود نگاشو از من گرفت و گفت:
-خانوادت چی میگن؟
-تموم ذهنیتم از خونوادم به هم ریخت همیشه فکر میکردم مامان بابا پول و موقععیتو به من ترجیح میدند حداقل در برخورد با آرشام تو قضیه خاستگاریش اینطوری بود اما حالا که تو اوج نیاز مالیشونه بابا گفت نمیخواد من با آرشام ازدواج کنم حتی به قیمت اینکه چندین سال زندان باشه.......مامان بهم گفت که آرشام یه کثافته میفهمی بهروز ...تموم این سالا راجع بهشون اشتباه فکر میکردم حالا چطوری برم پی خوشبخت شدنم با متین وقتی بابام تو زندانه و مامانم هر شب یه مشت قرص اعصاب میخوره ...تو بگو بهروز الان ...با این عشقی که متین بهم هدیه داده چیکار کنم.....بهش قول دادم تا آخر عمرم کنارش باشم اما.......
گریه مجال حرف زدن و از من گرفت و بهروز برادرانه در آغوش کشیدمو آروم زمزمه کرد :
-هیس ...آروم باش ....ملیسایی که من میشناختم اونقدر قوی و شیطون بود که هیچ مشکلی واسش غیر قابل حل نبود ...تو همون دختری با.......
دیگه نمیتونستم مگه من چقدر کشش داشتم برا همین پریدم وسط حرفشو با گریه گفتم:
-نه نیستم ....من یه دختر عاشق بدبختم که باید دست از عشقش بکشه و با کسی که متنفره باشه ..اینجوری به نفع همست ....من لایق متین نبودم ...آره ..همینه....به خاطر بی لیاقتیم خدا ما را از هم جدا کرد ...من نابود میشم .....
-بهتره بری خونه و دقیق بهش فکر کنی .......
-آره ...ممنون که کنارمی .....
-همیشه مثل یه برادر روم حساب کن ...
-حتما .....
به خونه که رسیدم یه راست رفتم تو اتاق مامان ....نبودش .....سریع رفتم خونه مامان متین ....اونم نبود .......
تنها فکری که به ذهنم رسید زنگ زدن به گوشی مائده بود ......
-الو مائده....
-سلام عزیزم ....کجایی؟
-در خونه عمتم نیستش....
-نه ....خوب ما مامانتو آوردیم درمونگاه سر خیابون...
-چی شده ؟
-نترس ...طوری نشده ...سرمش تموم شد میاریمش....
-بازم حمله عصبی ؟
-آره اما به خیر گذشته .....
چیزی از ادامه حرفاش نفهمیدم .....نیازی به فکر کردن بیشتر نبود من حاضر بودم حتی جونمم بدم ولی خونوادمو تو این وضعیت اسف بار نبینم .....
تاکسی دربست گرفتمو به آدرسی که آرشام فرستاده بود رفتم ........
وکیلش آدم خیلی جنتلمنی بود ......
سریع واسم توضیح داد که صبح فردا یه سند کله گنده میذاره و بابا را از بازداشتگاه بیرون میاره تا سر عقدم باشه .....و چک و سفته های 20 ملیاردی را امضا کنه .......
اینکه حق طلاق با آرشامه و مهریم خونه ای تو شمیرانه که فردا به نامم میزنن تا مامان بابام توش زندگی کنند ......اینکه مقدمات رفتنم تا دو ماه دیگه انجام میشه و تو این مدت آرشام نمیتونه پیشم بیاد ...در عوض من باید پیش مادر و پدرش زندگی کنم....و فردا بعد از بله دادن 10 ملیارد به حساب بابا واریز میشه و برای اینکه یوقت این وسط تقلبی صورت نگیره یه نماینده از من توی بانک کنار نماینده آرشام باشه ......
کم کم داشتم حالت تهوع میگرفتم اون لعنتی فکر همه جاشو کرده بود.....
به خونه که رسیدم مائده پیش مامان بود و من شرمنده بزرگواری و مهربونی این دختر شدم چون علاوه بر اینکه شام پخته بود خونه را هم حسابی تمیز کرده بود .........
-وای مائده چرا انقدر شرمندم میکنی ؟
-شرمنده چیه ...زن داداش
با این حرفش انگار یه سطل آب سرد رو سرم خالی کردند و من مغمونتر از همیشه فقط با چشای اشکی نگاش کردم .....
-ملیسا چی شده عزیزه دلم .........
-مائده قول بده ...قول بده که همیشه مواظب متین باشی ......من شرمنده اونم هستم ....من لایق اون همه پاکی و خوبی متین نبودم .....
مائده آهسته گفت :
-چی شده ملیسا.......برام بگو تا دیوونه نشدم .
-چیشو بگم از کجاش بگم .......از اینکه گوشیمو خاموش کردم تا صداشو نشنوم ...باورت میشه ...من دارم از متین فرار میکنم ...از متینی که هر کاری کردم تا بهش نزدیک بشم .......من فردا صبح راس ساعت 10 برای همیشه از زندگی متین میرم......
صدای متین توی گوشم پیچید (ملیسا بلا)
اشکام شدت گرفت :
-آخه چطور میتونم فراموشش کنم ......
خوبه مامان به خاطر قرصای اعصابش خواب بود وگرنه با دیدن من تو این وضعیت سکته را میزد........
-ملیسا معنی این حرفات چیه فردا ساعت 10 چه خبره ......
گفتم .....همه چیزو گفتم ........از آرشام و تنفرم بهش تا قضیه فردا صبح .......
مائده آنقدر گریه کرد که چشمای معصومش اندازه دوتا توپ تنیس باد کرده بود ......
نمیدونست چی بگه اینو از سردرگمیش فهمیدم ...........
اونم گیج شده بود ..........زمزمه کرد :چرا یهو همه چیز به هم ریخت ........
تا خود صبح حتی یه ثانیه هم نخوابیدم .....
ساعت 8 صبح رفتم کلانتری دنبال بابا
مائده هم همراهم اومد ............
بهروز و یلدا هم بعد از تماس بهروز با من و اطلاع از برنامه ساعت 10 قرار شد بیاند دم در محضر ........
وکیل آرشام زودتر از ما اونجا بود ......و کارای آزادی بابا و گذاشتن سندو انجام داده ......
بابا که آزاد شد سریع پرسید :
-سند از کجا آوردی ؟
با لحنی که هر ثانیه ممکن بود بغض تو گلوم بترکه جواب دادم :
-مال آرشامه .....
آه بابا نشون داد که تا ته خطو رفته ........
-نمیخوام که تو ........
وسط حرفش پریدمو نالیدم :
-میدونم بابا.........ولی خودم میخوام باهاش ازدواج کنم .....شما برید دنبال مامان و بیاید محضر .........خیابون...
-نمیدونم...........من راضیم برم زندان .......
اینبار پر حرص گفتم :بابا بسه تورا بخدا......من به حد کافی داغونم ...شما با این حرفاتون بدترش نکنید .......همیشه که نباید همه چیز اونجور که دوست داریم پیش بره ........گاهی جریانات برعکس خواسته هامونه .........اما من آمادم که تا با ساز دنیا برقصم ....
-ملیسا ..چقدر بزرگ شدی ........بابا گریه کرد .....بغلم کرد و محکم به خودش فشارم داد .....حس گوسفندیو داشتم که میخواستند اونو تو قتل گاه ببرند با هر ثانیه ای که به ساعت ده نزدیکتر میشد ،این حس هم در من قویتر میشد .....
یه جورایی انگار دنیا داشت به آخر میرسید ......
***********************************************
هنوز باورش برام سخت بود منی که همیشه حرف حرف خودم بود و هر کاری دوست میداشتم انجام میدادم الان روی صندلی مقابل میز حاج آقایی که خطبه عقدم با آرشام را میخوند نشسته بودم و به جای خواندن قرآن و آرزو کردن یه زندگی قشنگ به دیوار سفید مقابلم خیره شده بودم ...........
مامان و بابا و دوستام مثل ماتم زده ها بهم خیره شده بودند و مهلقا پای چپشو روی پای راستش انداخته بود و گوشیشو به سمتم گرفته بود تا آرشام کسی که به قیمت 10 ملیارد منو خریده بود صدای بله گفتن منو بشنوه ......
پدرو مادر آرشام هم با اخم روی صندلی نشسته بودند چون طبق گفته خودشون آرشام اصلا اونا را آدم حساب نکرده که از هیچ چیز خبر نداشتند و تازه صبح به اونا زنگ زده و گفته برند محضر شاهد عقد باشند.....
نگامو از دیوار روبروم گرفتم و به بچه ها نگاه کردم ....
مائده گوله گوله اشک میریخت .......
یلدا وقتی نگاهمو متوجه خودش دید لبخند تلخی زد کورشو شقایق هم حالی بهتر از بقیه نداشتند ...
جای بهروز خالی بود چون به عنوان نماینده من همراه وکیل آرشام به بانک رفته بود و یلدا باهاش مرتب در تماس بود.
آهی کشیدمو نگامو به مامان دادم اونقدر قیافش غمگین بود که هر آن میترسیدم دوباره حمله عصبی بهش دست بده ....
حاج آقا بعد از خوندن صیغه و مهریه ام گفت دوشیزه خانم سرکار خانم ملیسا احمدی آیا وکیلم که با مهریه خوانده شده شما را به عقد دائم آقای آرشام بهادری دربیاورم ........
مهلقا با اون صدای چندشش گفت :عروس رفته گل بچینه .......
حوصله این مرگ تدریجی را نداشتم قبل از اینکه حاج آقا برای بار دوم باز اون همه چیزو بخونه سریع گفتم :
-بله ..............
نه گفتم با اجازه بزرگترا نه پدر و مادرم ............چون اگه بنا به اجازه گرفتن از اونها بود که هرگز بهم این اجازه داده نمیشد ........
آخ متین چی میشد اگه به جای بله دادن به کسی دیگه تو کنارم نشسته بودی و منتظر بله دادنم بودی .
اونوقت با ناز و عشوه بعد از کلی صبر کردن و زیر لفظی گرفتن بهت بله میدادم .......
هیچکسی برام دست نزد فقط مهلقا بود که دو بار دستاشو بهم کوفت و چون کسی همراهیش نکرد خود به خود آروم گرفت .
قبل از اینکه کسی بهم نزدیک بشه یلدا کنارم اومد و زمزمه کرد پول واریز شد و من از جام به سختی بلند شدمو به سمت میز رفتم تا جاهایی که حاج آقا نشونم میدادو امضا کنم........
امضام که تموم شد مهلقا گوشیشو به سمتم گرفت .و گفت آرشامه ......
نه بابا فکر کردم متینه به گوشیت زنگ زده .......
با اکراه گوشیو ازش گرفتم و گفتم :
-الو .......
-سلام خانمم .............
خانم ....خانمم....فقط به متین اجازه میدادم اینطوری صدام کنه اما .......
متین من بی تو میمیرم .......
-ملیسا ....الو
-سلام ........
اونقدر سرد سلام کردم که تن خودم هم از سردیش یخ بست .....
-به زندگیم خوش اومدی .....
جالبه به زور وارد زندگیم شده و حالا بهم خوش آمد میگه .......لعنت بهت ...
-ممنون.........
بغض کردم ........اولین گلوله اشکم روی گونم افتاد ......
-قول میدم اومدم ایران واسه ازدواجمون یه جشن مفصل بگیرم ....این فقط واسه مطمئن بودنم انجام شد ..........
-فقط از زندگیم برو بیرون ..............
خندید ...اونقدر بلند که مجبور شدم گوشیو از گوشم دور کنم گفت :
داشتم کم کم شک میکردم خودت باشی ....گفتم نکنه مامیم یه دختر حرف گوش کنو جای تو برام عقد کرده .......
حرفی نزدم
ادامه داد:
-سریع وسایلتو جمع کن و همراه مامانم اینا برو خونه.......
-من نمیرم .....
-برای یاد آوری میگم 1 ساعت پیش بابات 20 ملیارد چک و سفته بهم داد.....بین خودمون بمونه خیلی نترسی....
از حالا داشت تهدیدم میکرد .......
-لعنت بهت....
گوشیو قطع کردمو به سمت مامان بابا رفتم .....
مامان روی صندلی نشسته بود و بابا شونه هاشو آروم آروم میمالید
سعی کردم خودمو شاد نشون بدم اما همین که بهشون رسیدم مامان محکم بغلم کرد و زد زیر گریه و گفت :
-بمیرم برات........
لرزش بدنش ترس تو دلم انداخت .
سریع از خودم جداش کردم و گفتم :
-واسه خوشبختیم دعا کنید
فقط سرشو تکون داد ..
بابا زمزمه کرد :
شرمندتمم......
-چی میگی پدر من.......بهم قول بده که مواظب مامان میمونی و از صفر شروع میکنی ......
-ملیسا
یلدا بغلم کرد و گفت :
-خوشبخت بشی ........ممنونم
مائده فقط گفت :من باید برم
و کورش با بغض گفت :
-معذرت میخوام که نتونستم کاری واست کنم.........
شقایق هم در حالی که سعی میکرد لبخند بزنه گفت :
-ملی قضییه رمانه رو که واست گفتم ..یادته که زندگی تو هم همینطور میشه ......
خندیدم .....تلخ خندیدم ......
شقایق فراموش کرده بود تو رمانایی که اون خونده بود ازدواجای اجباری در حالی انجام میشد که طرف تو زندگیش یکی مثل متین رو نداشت .......
اومدم جوابش بدم که بهروز و آقای وکیل رسیدند .....
بهروز فقط سرشو واسم تکون داد و وکیل کلید خونه ای را به دستم داد و گفت :
تبریک میگم .....لطفا اینجا را هم امضا کنید تا سند خونه به نامتون بشه ......
امضا کردمو به سمت پدر و مادر آرشام برگشتم انگار مهلقا داشت توجیهشون میکرد.
فقط شنیدم پدر آرشام با صدای بلند گفت :ده ملیارد تومن ....این پسره دیونه شده .......
بعد از چند دقیقه به سمت من اومد و گفت :
-ساعت 5 عصر میام دنبالت .....
سرمو به نشونه تایید تکون دادم و اونا بدون حرف اضافه ای از محضر خارج شدند .......
هنوز یادم نرفته که همین کسایی که با فخر از کنار مادر و پدرم گذشتند چند ماه پیش برای اینکه من عروسشون بشم سر و دست میشکستند...........
خدایا کجایی....منو یادت هست؟
************************************************** *****************
گوشیمو که روشن کردم سیل پیامهای متین و آرشام به گوشیم سرازیر شد ...........
همه را نخونده پاک کردم .......
مطمئن بودم مائده دلش نمیاد قضیه ازدواجمو به متین بگه .....
پس اون هنوز نمیدونست امروز صبح من چه غلطی کردم ........
گوشیم زنگ خورد .............
مامانو بابا به همراه بچه ها روی مبلهای سالن ولو بودند و هر کدوم توی فکرای خودشون غرق بودند .......
با الو گفتن من همه نگاها به سمتم برگشت ..........
-سلام ملیسا بلا کجایی خانومم .......مژدگونی بده که دارم دست پر بر میگردم ......
داد زدم چی؟
-اوه اوه.....چت شد .......هیجانت اور دوز زد ..........گفتم بالاخره تونستم از شریک بابات ده ملیارد از اون پولو پس بگیرم .......
گوشی از دستم روی زمین افتاد و من بهت زده به دیوار روبروم نگاه کردم .........
خدایا چرا با من اینطوری بازی میکنی .........مگه من ........
با مشتی که به صورتم خورد تازه وارد زمان حال شدم .......یلدا نگران میگفت چی شده ...........
دنبال گوشیم گشتم ...دست بهروز بود و اون داشت با متین صحبت میکرد ........
مامان با دستای لرزون آب قند برام بهم میزد ..........
-بیا مادر بخور.............
لیوانو پس زدمو به بابا گفتم :بابا زنگ بزنید به آرشامو معامله را فسخ کنید ........بابا متین پولو از اون مرتیکه پس گرفته ........بابا بلند شو ..
بابا هم مبهوت نگام میکرد...
بهروز خداحافظی گفت و جلوم ایستاد گوشی را از دستش قاپیدم توی مخاطبین دنبال اسم کنه گشتم .......
نمیگرفت یا بوق اشغال میخورد بالاخره صدای منحوسش توی گوشی پیچید .......
-سلام بر همسر دلتنگم .........
-معامله فسخ شد ....نیازی به ده ملیاردت ندارم ......پولو میدم به وکیلتو طلاقمو میگیرم ..........
چند لحظه سکوت و بعد صدای خنده وحشتناکش ...........
-متاسفم عزیزم من اهل فسخ کردن معامله نیستم..........ضمنا ده ملیارد نه و بیست ملیارد ........به هر حال تو مال منی حتی اگه صد ملیارد هم .....
وسط حرفش پریدم
-لعنتی ...ازت متنفرم ...........آشغال کثافت ..........
با تموم قدرتم گوشیو پرت کردم و شروع به جیغ و داد کردم اونقدر جیغ زدم که گلوم میسوخت اما سوزش گلوم کجا و سوزش قلبم کجا ............چقدر احمق بودم که دیشب گوشیم رو خاموش کردم و چقدر احمقتر بودم که از قضیه امروز صبح چیزی به متین نگفتم من خودم با دستای خودم گور زندگیمو کندم ......اینو میدونستم که حتی اگه 20 ملیارد جور بشه از طلاق خبری نیست آرشام بازم فکر همه جا رو کرده بود .....و من احمق پای اون دفتر ازدواج لعنتی امضا کرده بودم و حق طلاق ....حق اسارتم رو به آرشام داده بودم ...............
تا ساعت 5 عصر یه جورایی تو خونمون عزای عمومی بود .........
مامان توی بیمارستان زیر سرم بود و بابا خودشم کم کم با اون حالش باید بستری میشد ......
یلدا هم چندین بار حالش بهم خورد و بهروز مجبور شد ببردش خونه.....
و من ........فقط نشسته بودمو دعا میکردم همه چیزایی که انروز واسم اتفاق افتاده یه خواب باشه و من دوباره از صبح روزمو شروع کنم ...........
زنگ در زده شد و من چشمم پی ساعت رفت ......ساعت 5 عصر بود .....
حالا باید چیکار میکردم.......
هنوز لباسای صبح تنم بود یکراست داخل حیاط رفتمودر را باز کردم .......
راننده پدر آرشام سلامی کرد و گفت :
-خانم فرمودند بیام دنبالتون...........چمدونتون کجاست......
رو به شقایقو کورش که با نگرانی نگام میکردند گفتم :
-من میرم......شقایق کنارم اومد و گفت :
-اما........
وسط حرفش پریدمو گفتم :
-باید یه جای آروم بشینمو خوب فکر کنم چه خاکی تو سرم بریزم ....اگه نرم باز یه شلوغ بازی راه میوفته .
-باشه عزیزم .....فقط خدا را شکر اون آشغال تا دو سه ماه دیگه سر و کلش پیدا نمیشه .
سرمو تکون دادمو بدون برداشتن یه سر سوزن وسیله سوار ماشین شدم تنها وسیله تو جیبمم موبایلم بود .
*ریما*
۱۲ فروردين ۱۳۹۲, ۰۲:۱۹ بعد از ظهر
-سلام .........
مادر آرشام (مهگل ) با اخم نگام کردو فقط سرشو تکون داد ......
از همین اول کار باید تکلیفمو باهاشون روشن میکردم برا همین با صدای نه چندان کنترل شده گفتم :
-ببینید مهگل خانم واسه من اخم و تخم نکنید اگه شما از اینکه من عروستونم ناراضی هستید منم همچین راضی نیستم پس به اون پسرتون بگید طلاق منو همین امروز بده و من فردا صبح با ده ملیارد پول دم در خونتونم پاتونم میبوسم ....هوم ...
-من تو این فکرم ارشام چیه تو را دید خوشش اومد....زبونت خیلی تند و تلخه ....قیلفتم همچین شاهکار نیست....وضعیت مالیتونم حتی اون موقع که بابات کارخونه دار بود انگشت کوچیکه آرشامم هم نمیشد ........
-د موضوع همینه .......من چیزی ندارم که در خور شان و منزلت پسرتون باشه بهتره راضیش کنید ...........
بدون اینکه اجازه بده من ادامه حرفمو بزنم گوشیو برداشت......
مطمئن بودم به آرشام زنگ میزنه.....
روی مبل مقابلش نشستمو بهش چشم دوختم ......
-الو عزیزه دلم ........
-..............
-سلام قربونت برم.......
-..............
-آره الان رسید ......
-............................
-فقط یه سوال ازت دارم ...چرا این دختر .......مگه چی داره که بقیه ندارن........
-.........................
-مادر من عشق و عاشقی دیگه چیه؟بابا این همه دختر...تازه از ظواهر امر پیداست اونم همچین مایل به این ازدواج نبوده ............
-...........
-میدونی و باهاش ازدواج کردی؟
-.................................................. ........
مادر آرشام در سکوت به حرفای پسرش گوش میکرد و نگاش تو چشای من خیره بود .......
آخر سر هم گفت :باشه عزیزم ...خداحافظ.......نه نگران نباش حتما .....
گوشیو قطع کرد و پوفی کشید و گفت :
آتیشش خیلی تنده ......
آهی کشیدمو سرمو بین دستام فشردم .......
-گلی.......گلی
-بله خانم ......
-اتاقشو نشونش بده .
-چشم خانم ........
خوبی اتاقی که برام در نظر گرفته بودند سکوت مطلقش بود ........
روی تخت دراز کشیده بودمو به سقف خیره بودم و فکرم حول و حوش متین و عکس العملش وقتی خبر ازدواجم میشنید ،چرخ میزد .
یکی دو ساعت دیگه به ایران میرسید ....
خدایا من بدون اون میمیرم اما میدونستم اونقدر مرد هست و سر اعتقاداتشه که همین که بدونه زن شرعی آرشامم برا همیشه دورم خط بکشه...
اشکام دوباره راه خودشونو پیدا کردند و همون موقع یاد این ترانه افتادم:
کاشکی تو را سرنوشت ازم نگیره
میترسه دلم ، بعد رفتنت بمیره
اگه خاطره هام یادم میارند تو رو
لاقل از تو خاطره هام نرو......
اصلا مگه میشه یه روزی خاطرهای پاک و قشنگم با متینو فراموش کنم....اونروز روز مرگ منو احساسمه....
به اس ام اس امروز بعد از ظهر متین نگاه کردم :
-ملیسا عزیزم اتفاقی افتاده ؟چیزی هست که بهم نگفته باشی....
براش نوشتم
تو که میدونی همه عمرمو اونجا گذاشتمو رفتم .....
تو که میدونی بجز آغوش تو جایی نداشتمو رفتم...
نه نمیدونی ...آخه همه غمامو به تو نگفتم
نه نمیدونی ...آخه نخواستم از چشم تو بیافتم ....
زنگ زد ....
باید صداشو میشنیدم وگرنه دیوونه میشدم ....میدونستم الا شوهر دارم و اینکارم یه جورایی خیانته اما دلم این حرفا حالیش نبود ....
-متین
-ملیسا
-متین منو ببخش .....
-چی شده عزیز دلم
-متین فراموشم کن
فریاد زد گوشیو به جای اینکه از گوشم دور کنم بیشتر بهش چسبوندم ........
--چی میگی تو ؟
زمزمه کردم:
کاشکی چشمامو میبستم ، کاشکی عاشقت نبودم
اما هستم....
کاش ندونی بی قرارم ، کاش اصن دوست نداشتم
اما دارم....
کاش ندونی که دلم واسه چشات پر میزنه
کاش ندونی که میاد هر روز بهت سر میزنه
کاشکی بارون غمت منو میبرد
کاش ندونی که نگاهم ، خیره مونده به نگاهت
کاش ندونی که همیشه ، موندگارم چشم به راهت
کاشکی احساسمو عشقت ، دیگه میمرد
کاش گلاتو میسوزندم ، کاش میرفتم نمیموندم
اما موندم...
کاش یکم بارون بگیره ، کاش فراموشت کنم من
اما دیره...
کاش ندونی که دلم واسه چشات پر میزنه
کاش ندونی که میاد هر روز بهت سر میزنه
کاشکی بارون غمت منو میبرد
کاش ندونی که نگاهم ، خیره مونده به نگاهت
کاش ندونی که همیشه ، موندگارم چشم به راهت
کاشکی احساسمو عشقت ، دیگه میمرد
صدای گریم بلند شد و گوشیو قطع کردم .....
چند بار زنگ زد اما من گوشه این اتاق خودمو تو آغوش گرفته بودم و فقط زار میزدم
***********************************************
هنوز باورش برام سخت بود منی که همیشه حرف حرف خودم بود و هر کاری دوست میداشتم انجام میدادم الان روی صندلی مقابل میز حاج آقایی که خطبه عقدم با آرشام را میخوند نشسته بودم و به جای خواندن قرآن و آرزو کردن یه زندگی قشنگ به دیوار سفید مقابلم خیره شده بودم ...........
مامان و بابا و دوستام مثل ماتم زده ها بهم خیره شده بودند و مهلقا پای چپشو روی پای راستش انداخته بود و گوشیشو به سمتم گرفته بود تا آرشام کسی که به قیمت 10 ملیارد منو خریده بود صدای بله گفتن منو بشنوه ......
پدرو مادر آرشام هم با اخم روی صندلی نشسته بودند چون طبق گفته خودشون آرشام اصلا اونا را آدم حساب نکرده که از هیچ چیز خبر نداشتند و تازه صبح به اونا زنگ زده و گفته برند محضر شاهد عقد باشند.....
نگامو از دیوار روبروم گرفتم و به بچه ها نگاه کردم ....
مائده گوله گوله اشک میریخت .......
یلدا وقتی نگاهمو متوجه خودش دید لبخند تلخی زد کورشو شقایق هم حالی بهتر از بقیه نداشتند ...
جای بهروز خالی بود چون به عنوان نماینده من همراه وکیل آرشام به بانک رفته بود و یلدا باهاش مرتب در تماس بود.
آهی کشیدمو نگامو به مامان دادم اونقدر قیافش غمگین بود که هر آن میترسیدم دوباره حمله عصبی بهش دست بده ....
حاج آقا بعد از خوندن صیغه و مهریه ام گفت دوشیزه خانم سرکار خانم ملیسا احمدی آیا وکیلم که با مهریه خوانده شده شما را به عقد دائم آقای آرشام بهادری دربیاورم ........
مهلقا با اون صدای چندشش گفت :عروس رفته گل بچینه .......
حوصله این مرگ تدریجی را نداشتم قبل از اینکه حاج آقا برای بار دوم باز اون همه چیزو بخونه سریع گفتم :
-بله ..............
نه گفتم با اجازه بزرگترا نه پدر و مادرم ............چون اگه بنا به اجازه گرفتن از اونها بود که هرگز بهم این اجازه داده نمیشد ........
آخ متین چی میشد اگه به جای بله دادن به کسی دیگه تو کنارم نشسته بودی و منتظر بله دادنم بودی .
اونوقت با ناز و عشوه بعد از کلی صبر کردن و زیر لفظی گرفتن بهت بله میدادم .......
هیچکسی برام دست نزد فقط مهلقا بود که دو بار دستاشو بهم کوفت و چون کسی همراهیش نکرد خود به خود آروم گرفت .
قبل از اینکه کسی بهم نزدیک بشه یلدا کنارم اومد و زمزمه کرد پول واریز شد و من از جام به سختی بلند شدمو به سمت میز رفتم تا جاهایی که حاج آقا نشونم میدادو امضا کنم........
امضام که تموم شد مهلقا گوشیشو به سمتم گرفت .و گفت آرشامه ......
نه بابا فکر کردم متینه به گوشیت زنگ زده .......
با اکراه گوشیو ازش گرفتم و گفتم :
-الو .......
-سلام خانمم .............
خانم ....خانمم....فقط به متین اجازه میدادم اینطوری صدام کنه اما .......
متین من بی تو میمیرم .......
-ملیسا ....الو
-سلام ........
اونقدر سرد سلام کردم که تن خودم هم از سردیش یخ بست .....
-به زندگیم خوش اومدی .....
جالبه به زور وارد زندگیم شده و حالا بهم خوش آمد میگه .......لعنت بهت ...
-ممنون.........
بغض کردم ........اولین گلوله اشکم روی گونم افتاد ......
-قول میدم اومدم ایران واسه ازدواجمون یه جشن مفصل بگیرم ....این فقط واسه مطمئن بودنم انجام شد ..........
-فقط از زندگیم برو بیرون ..............
خندید ...اونقدر بلند که مجبور شدم گوشیو از گوشم دور کنم گفت :
داشتم کم کم شک میکردم خودت باشی ....گفتم نکنه مامیم یه دختر حرف گوش کنو جای تو برام عقد کرده .......
حرفی نزدم
ادامه داد:
-سریع وسایلتو جمع کن و همراه مامانم اینا برو خونه.......
-من نمیرم .....
-برای یاد آوری میگم 1 ساعت پیش بابات 20 ملیارد چک و سفته بهم داد.....بین خودمون بمونه خیلی نترسی....
از حالا داشت تهدیدم میکرد .......
-لعنت بهت....
گوشیو قطع کردمو به سمت مامان بابا رفتم .....
مامان روی صندلی نشسته بود و بابا شونه هاشو آروم آروم میمالید
سعی کردم خودمو شاد نشون بدم اما همین که بهشون رسیدم مامان محکم بغلم کرد و زد زیر گریه و گفت :
-بمیرم برات........
لرزش بدنش ترس تو دلم انداخت .
سریع از خودم جداش کردم و گفتم :
-واسه خوشبختیم دعا کنید
فقط سرشو تکون داد ..
بابا زمزمه کرد :
شرمندتمم......
-چی میگی پدر من.......بهم قول بده که مواظب مامان میمونی و از صفر شروع میکنی ......
-ملیسا
یلدا بغلم کرد و گفت :
-خوشبخت بشی ........ممنونم
مائده فقط گفت :من باید برم
و کورش با بغض گفت :
-معذرت میخوام که نتونستم کاری واست کنم.........
شقایق هم در حالی که سعی میکرد لبخند بزنه گفت :
-ملی قضییه رمانه رو که واست گفتم ..یادته که زندگی تو هم همینطور میشه ......
خندیدم .....تلخ خندیدم ......
شقایق فراموش کرده بود تو رمانایی که اون خونده بود ازدواجای اجباری در حالی انجام میشد که طرف تو زندگیش یکی مثل متین رو نداشت .......
اومدم جوابش بدم که بهروز و آقای وکیل رسیدند .....
بهروز فقط سرشو واسم تکون داد و وکیل کلید خونه ای را به دستم داد و گفت :
تبریک میگم .....لطفا اینجا را هم امضا کنید تا سند خونه به نامتون بشه ......
امضا کردمو به سمت پدر و مادر آرشام برگشتم انگار مهلقا داشت توجیهشون میکرد.
فقط شنیدم پدر آرشام با صدای بلند گفت :ده ملیارد تومن ....این پسره دیونه شده .......
بعد از چند دقیقه به سمت من اومد و گفت :
-ساعت 5 عصر میام دنبالت .....
سرمو به نشونه تایید تکون دادم و اونا بدون حرف اضافه ای از محضر خارج شدند .......
هنوز یادم نرفته که همین کسایی که با فخر از کنار مادر و پدرم گذشتند چند ماه پیش برای اینکه من عروسشون بشم سر و دست میشکستند...........
خدایا کجایی....منو یادت هست؟
سلام بچه ها .........
از همتون ممنون که بچه مثبتو دنبال میکنید
اما بابت پست قبل ...........
زندگی هیچوقت باب میل کسی پیش نمیره ..........توقع نداشتید که دست ملیسا رو تو دست متین بذارمو تموم ...........
یکم واقع بینتر باشید یه جاهایی ما باید به ساز روزگار برقصیم .....اما مطمئن باشید نمیذارم موضوع رمان تکراری و کلیشه ای بشه .........
ضمنا با خوندن این پست بیشتر آتیش میگیرید
************************************************** *****************
گوشیمو که روشن کردم سیل پیامهای متین و آرشام به گوشیم سرازیر شد ...........
همه را نخونده پاک کردم .......
مطمئن بودم مائده دلش نمیاد قضیه ازدواجمو به متین بگه .....
پس اون هنوز نمیدونست امروز صبح من چه غلطی کردم ........
گوشیم زنگ خورد .............
مامانو بابا به همراه بچه ها روی مبلهای سالن ولو بودند و هر کدوم توی فکرای خودشون غرق بودند .......
با الو گفتن من همه نگاها به سمتم برگشت ..........
-سلام ملیسا بلا کجایی خانومم .......مژدگونی بده که دارم دست پر بر میگردم ......
داد زدم چی؟
-اوه اوه.....چت شد .......هیجانت اور دوز زد ..........گفتم بالاخره تونستم از شریک بابات ده ملیارد از اون پولو پس بگیرم .......
گوشی از دستم روی زمین افتاد و من بهت زده به دیوار روبروم نگاه کردم .........
خدایا چرا با من اینطوری بازی میکنی .........مگه من ........
با مشتی که به صورتم خورد تازه وارد زمان حال شدم .......یلدا نگران میگفت چی شده ...........
دنبال گوشیم گشتم ...دست بهروز بود و اون داشت با متین صحبت میکرد ........
مامان با دستای لرزون آب قند برام بهم میزد ..........
-بیا مادر بخور.............
لیوانو پس زدمو به بابا گفتم :بابا زنگ بزنید به آرشامو معامله را فسخ کنید ........بابا متین پولو از اون مرتیکه پس گرفته ........بابا بلند شو ..
بابا هم مبهوت نگام میکرد...
بهروز خداحافظی گفت و جلوم ایستاد گوشی را از دستش قاپیدم توی مخاطبین دنبال اسم کنه گشتم .......
نمیگرفت یا بوق اشغال میخورد بالاخره صدای منحوسش توی گوشی پیچید .......
-سلام بر همسر دلتنگم .........
-معامله فسخ شد ....نیازی به ده ملیاردت ندارم ......پولو میدم به وکیلتو طلاقمو میگیرم ..........
چند لحظه سکوت و بعد صدای خنده وحشتناکش ...........
-متاسفم عزیزم من اهل فسخ کردن معامله نیستم..........ضمنا ده ملیارد نه و بیست ملیارد ........به هر حال تو مال منی حتی اگه صد ملیارد هم .....
وسط حرفش پریدم
-لعنتی ...ازت متنفرم ...........آشغال کثافت ..........
با تموم قدرتم گوشیو پرت کردم و شروع به جیغ و داد کردم اونقدر جیغ زدم که گلوم میسوخت اما سوزش گلوم کجا و سوزش قلبم کجا ............چقدر احمق بودم که دیشب گوشیم رو خاموش کردم و چقدر احمقتر بودم که از قضیه امروز صبح چیزی به متین نگفتم من خودم با دستای خودم گور زندگیمو کندم ......اینو میدونستم که حتی اگه 20 ملیارد جور بشه از طلاق خبری نیست آرشام بازم فکر همه جا رو کرده بود .....و من احمق پای اون دفتر ازدواج لعنتی امضا کرده بودم و حق طلاق ....حق اسارتم رو به آرشام داده بودم ...............
تا ساعت 5 عصر یه جورایی تو خونمون عزای عمومی بود .........
مامان توی بیمارستان زیر سرم بود و بابا خودشم کم کم با اون حالش باید بستری میشد ......
یلدا هم چندین بار حالش بهم خورد و بهروز مجبور شد ببردش خونه.....
و من ........فقط نشسته بودمو دعا میکردم همه چیزایی که انروز واسم اتفاق افتاده یه خواب باشه و من دوباره از صبح روزمو شروع کنم ...........
زنگ در زده شد و من چشمم پی ساعت رفت ......ساعت 5 عصر بود .....
حالا باید چیکار میکردم.......
هنوز لباسای صبح تنم بود یکراست داخل حیاط رفتمودر را باز کردم .......
راننده پدر آرشام سلامی کرد و گفت :
-خانم فرمودند بیام دنبالتون...........چمدونتون کجاست......
رو به شقایقو کورش که با نگرانی نگام میکردند گفتم :
-من میرم......شقایق کنارم اومد و گفت :
-اما........
وسط حرفش پریدمو گفتم :
-باید یه جای آروم بشینمو خوب فکر کنم چه خاکی تو سرم بریزم ....اگه نرم باز یه شلوغ بازی راه میوفته .
-باشه عزیزم .....فقط خدا را شکر اون آشغال تا دو سه ماه دیگه سر و کلش پیدا نمیشه .
سرمو تکون دادمو بدون برداشتن یه سر سوزن وسیله سوار ماشین شدم تنها وسیله تو جیبمم موبایلم بود .
*ریما*
۱۲ فروردين ۱۳۹۲, ۰۲:۱۹ بعد از ظهر
-سلام .........
مادر آرشام (مهگل ) با اخم نگام کردو فقط سرشو تکون داد ......
از همین اول کار باید تکلیفمو باهاشون روشن میکردم برا همین با صدای نه چندان کنترل شده گفتم :
-ببینید مهگل خانم واسه من اخم و تخم نکنید اگه شما از اینکه من عروستونم ناراضی هستید منم همچین راضی نیستم پس به اون پسرتون بگید طلاق منو همین امروز بده و من فردا صبح با ده ملیارد پول دم در خونتونم پاتونم میبوسم ....هوم ...
-من تو این فکرم ارشام چیه تو را دید خوشش اومد....زبونت خیلی تند و تلخه ....قیلفتم همچین شاهکار نیست....وضعیت مالیتونم حتی اون موقع که بابات کارخونه دار بود انگشت کوچیکه آرشامم هم نمیشد ........
-د موضوع همینه .......من چیزی ندارم که در خور شان و منزلت پسرتون باشه بهتره راضیش کنید ...........
بدون اینکه اجازه بده من ادامه حرفمو بزنم گوشیو برداشت......
مطمئن بودم به آرشام زنگ میزنه.....
روی مبل مقابلش نشستمو بهش چشم دوختم ......
-الو عزیزه دلم ........
-..............
-سلام قربونت برم.......
-..............
-آره الان رسید ......
-............................
-فقط یه سوال ازت دارم ...چرا این دختر .......مگه چی داره که بقیه ندارن........
-.........................
-مادر من عشق و عاشقی دیگه چیه؟بابا این همه دختر...تازه از ظواهر امر پیداست اونم همچین مایل به این ازدواج نبوده ............
-...........
-میدونی و باهاش ازدواج کردی؟
-.................................................. ........
مادر آرشام در سکوت به حرفای پسرش گوش میکرد و نگاش تو چشای من خیره بود .......
آخر سر هم گفت :باشه عزیزم ...خداحافظ.......نه نگران نباش حتما .....
گوشیو قطع کرد و پوفی کشید و گفت :
آتیشش خیلی تنده ......
آهی کشیدمو سرمو بین دستام فشردم .......
-گلی.......گلی
-بله خانم ......
-اتاقشو نشونش بده .
-چشم خانم ........
خوبی اتاقی که برام در نظر گرفته بودند سکوت مطلقش بود ........
روی تخت دراز کشیده بودمو به سقف خیره بودم و فکرم حول و حوش متین و عکس العملش وقتی خبر ازدواجم میشنید ،چرخ میزد .
یکی دو ساعت دیگه به ایران میرسید ....
خدایا من بدون اون میمیرم اما میدونستم اونقدر مرد هست و سر اعتقاداتشه که همین که بدونه زن شرعی آرشامم برا همیشه دورم خط بکشه...
اشکام دوباره راه خودشونو پیدا کردند و همون موقع یاد این ترانه افتادم:
کاشکی تو را سرنوشت ازم نگیره
میترسه دلم ، بعد رفتنت بمیره
اگه خاطره هام یادم میارند تو رو
لاقل از تو خاطره هام نرو......
اصلا مگه میشه یه روزی خاطرهای پاک و قشنگم با متینو فراموش کنم....اونروز روز مرگ منو احساسمه....
به اس ام اس امروز بعد از ظهر متین نگاه کردم :
-ملیسا عزیزم اتفاقی افتاده ؟چیزی هست که بهم نگفته باشی....
براش نوشتم
تو که میدونی همه عمرمو اونجا گذاشتمو رفتم .....
تو که میدونی بجز آغوش تو جایی نداشتمو رفتم...
نه نمیدونی ...آخه همه غمامو به تو نگفتم
نه نمیدونی ...آخه نخواستم از چشم تو بیافتم ....
زنگ زد ....
باید صداشو میشنیدم وگرنه دیوونه میشدم ....میدونستم الا شوهر دارم و اینکارم یه جورایی خیانته اما دلم این حرفا حالیش نبود ....
-متین
-ملیسا
-متین منو ببخش .....
-چی شده عزیز دلم
-متین فراموشم کن
فریاد زد گوشیو به جای اینکه از گوشم دور کنم بیشتر بهش چسبوندم ........
--چی میگی تو ؟
زمزمه کردم:
کاشکی چشمامو میبستم ، کاشکی عاشقت نبودم
اما هستم....
کاش ندونی بی قرارم ، کاش اصن دوست نداشتم
اما دارم....
کاش ندونی که دلم واسه چشات پر میزنه
کاش ندونی که میاد هر روز بهت سر میزنه
کاشکی بارون غمت منو میبرد
کاش ندونی که نگاهم ، خیره مونده به نگاهت
کاش ندونی که همیشه ، موندگارم چشم به راهت
کاشکی احساسمو عشقت ، دیگه میمرد
کاش گلاتو میسوزندم ، کاش میرفتم نمیموندم
اما موندم...
کاش یکم بارون بگیره ، کاش فراموشت کنم من
اما دیره...
کاش ندونی که دلم واسه چشات پر میزنه
کاش ندونی که میاد هر روز بهت سر میزنه
کاشکی بارون غمت منو میبرد
کاش ندونی که نگاهم ، خیره مونده به نگاهت
کاش ندونی که همیشه ، موندگارم چشم به راهت
کاشکی احساسمو عشقت ، دیگه میمرد
صدای گریم بلند شد و گوشیو قطع کردم .....
چند بار زنگ زد اما من گوشه این اتاق خودمو تو آغوش گرفته بودم و فقط زار میزدم
-خانم شام آمادست .......
-میل ندارم .
-خانم فرمودند ........
-پوف........باشه ...برو من میام ....
پیش خودم فکر کردم برم پایین و بخوام منو برسونند خونه ....اما با یاد آوری برگشت متین پشیمون شدم من روی روبرو شدن باهاشو نداشتم ...
گوشیمو از سر شب خاموش کردم ....میدونستم میخواد موضوعو از زبون خودم بشنوه......
با شونه های خمیده از پله ها پایین رفتم ......
مادر و پدر آرشام سر میز منتظر نشسته بودند با احساس حضورم پدر آرشام به سمتم برگشت تا چیزی بهم بگه که با دیدن من ساکت شد .
-سلام ....
-داری با خودت چیکار میکنی ملیسا ......
به چشمای غمگین بهادری نگاه کردم......چی باید میگفتم ....بغضمو به زور غورط دادم ......
-معذرت میخوام ولی من میلی به شام ندارم ....اگه میشه اجازه بدین برم تو اتاقم .....
-اما.......
پدر آرشام وسط حرف مهگل پرید و گفت :
-اشکال نداره .....برو .
-ممنون شب بخیر .......
-راستی آرشام گفت بهت بگم گوشیتو روشن کنی میخواد باهات حرف بزنه مثل اینکه تلفن اتاقتم قطع کردی ....
به سمت مهگل برگشتمو گفتم :من کاری به تلفن اتاق نداشتم اما گوشیم شارژ تموم کرده ........
-گلی ....
-بله خانم جان
-گوشی اتاق ملیسا خانم چک کن ببین چه مشکلی داره و یه شارژر مناسبم بهش بده ...
-چشم خانم ......
بعد گلی رو به من گفت :بفرمائید خانم جان .....
جلوتر از اون وارد اتاق شدم ...
-خانم جان گوشیتون ......
-سامسونگه
به سمت تلفن اتاق رفت و اونو توی پریز زد
بعدم از اتاق خارج شد و با یه شارژر برگشت .
-ممنون
نگام به تصویر خودم تو آینه افتاد چشام اونقدر قرمز بود و پوف کرده بود که حد نداشت ....بیخود نبود بهادری با دیدنم اونطوری گفت .
گوشیمو روشن کردم ........آخرش چی ؟
همون موقع اس ام اسی از متین اومد........سریع بازش کردم ....دستام به شدت میلرزید مطمئنم اون از طریق مامان بابا از همه چیز خبر دار شده
-چرا ملیسا ...آخه چرا؟
اس ام اس بعدیشم رسید
-حالا هر دو حلقه داریم ،تو دوستت من تو چشمام
تو زدی ........من اما موندم ،زیر قولت ....روی حرفام
متینم چی بگم بهت ....که خودم مقصر همه چیزم ........مقصر صبر نداشتنم مقصر تصمیمگیریای سریع و بدون فکرم.
من دلشکسته با این فکر خسته دلم تنگته
با چشمای نمناک ...تر و ابری و پاک دلم تنگته ...
گوشیو با دستای لرزونم محکم تو دستم فشردم و با مامان تماس گرفتم.......
-ملیسا عزیز دلم .........کجایی مادر ....
-مامان .......
-بمیرم برای دل تو ....بمیرم برای دل متین........
-مامان متین ......
نتونستم حرف بزنم .....گریه مجالم نداد....
-اومد اینجا اومد دنبالت ....اومد خبر جور شدن پولو بهمون بده اما ما چیکار کردیم به جای تشکر کردن از اون به خاطر تموم کاراش در حق خونوادمون بهش گفتیم ....گفتیم چه به سرت اومده .......حالش بد شد مامان کمرش شکست تو اوج جوونی ........وقتی زانوهاش خم شد و روی زمین نشست فقط یه جمله گفت ،گفت خدایا کمکم کن تا فراموشش کنم ....
اونوقت بود که منو باباتم کمرمون شکست .....ملیسا .....
حالا دوتامون با صدای بلند گریه میکردیم ........
-مامان.......مامانی چرا انقدر من بدبختم ..........مامان دوسش داشتم ....دوسم داشت ......میمردم واسش اونم .....اونم ....
-بسه مامان ...بسه گلم قسمت نبود .......
"میگویند قسمت نیست خدا نخواست ....حکمت است ....خدایا من قسمت و حکمت نمیفهمم تو طاقت بفهم"
-طاقت تموم شد مامان ........
گوشی از دستم روی تخت افتاد ...........
سرمو توی بالشت فشار دادم تا شکایتام از خدا را بلند بلند نگم ..........
بازنگ خوردن گوشی اتاقم به خودم اومدم صورتم نمناک بود نفهمیدم چطور زمان گذشت اما حالا کسی که پشت خط بود منو از دنیای فکر و خیالاتم بیرون کشید تا مرز جنون فاصله ای نداشتم اینو خودم خوب میفهمیدم .......
دستمو به سمت گوشیم بردم .......چشمام اونقدر درد میکرد که درست نمیدیدم .......
بالاخره گوشیو لمس کردم ....
آروم برش داشتم.
-الو .......
صدام به قدری گرفته بود که به زور در میومد.....
-سلام خانم خوشکله ......
از مکثی که بعد از شنیدن صدام کرد فهمیدم حالمو میدونه کاش زودتر قطع کنه ......
سرمو محکم فشار دادم و گفتم:
-سلام....
-خوبی؟
صادقانه گفتم :نه
کمی مکث کرد و گفت :
-باید کم کم عادت کنی .....
-می دونم ...
-ملیسا ...باور کن خیلی دوست دارم ....
-نمیتونم باور کنم ....اگه دوسم داشتی راضی به نابودیم نبودی ....
-اون پسره نمیتونست خوشبختت کنه .......
پس از عشق بین من و متین خبر داشت....
-به نظرت خوشبختی چیه آرشام .......میدونم که خوشبختیو تو پول نمیبینی وگرنه با این وضعیت اقتصادی خانوادم سراغم نمیومدی.........خوشبختیو تو عشقم نمیبینی ...عشق یه طرفه چه فایده داره ...هان؟....به نظرت چرا با متین خوشبخت نمیشدم .......اون چی کم داشت که تو داری .......نابودم کردی آرشام ...تو ....تو ........
خدایا پس این اشکا کی میخواد بخشکه ....اصلا تمومی داره ؟
تلفنو قطع کرد .....به همین راحتی جواب من و نداد ....کم آورد اینو با تمام وجودم مطمئنم...
دو روز بود خودمو تو اتاق حبس کرده بودم اونقدر غذا نخورده بودم که نای بلند شدن از جامو هم نداشتم ....
اونقدر غصه خورده بودم که تا خرخره سیر بودم ..
گلی خانم باز اومد تو اتاقو سینی دست نخورده را برداشت ..
-خانم جان چرا یه لقمه هم نخوردید زبونم لال از گرسنگی میمیرید.....
بمیرم ...........چی میگی مرگ آرزومه ......متین دو روزه حتی یه اس ام اسم بهم نزده.........
اصلا دو روزه با هیچ کس حرف نزدم .......حتی آرشام هم باهام تماس نگرفته ......تماسای مامان بابا بدون پاسخ میمونه حوصله شنیدن صدای خودمم نداشتم .......
این دو روز به متین فکر کردم اصلا نمیدونم واقعا از کی اینجوری عاشقش شدم .....
اون گوشه از قلبم که جای هیچکس نیست
کی با تو آروم شد اصلا مشخص نیست
هر چی بود فراموش کردن متین و خاطره هاش کار من نبود.....
گلی خانم هنوز منتظر نگام کرد و آهی کشید و از اتاق خارج شد ......
هنوز چند دقیقه از رفتنش نگذشته بود که بهادری بزرگ وارد اتاقم شد ......از جام بلند نشدم نه اینکه قصدم بی احترامی باشه جونی برای بلند شدن نداشتم...
-سلام
جوابم نداد ......چند دقیقه بالای سرم ایستاد ونگام کرد ......
-ببین ملیسا با غذا نخوردن هیچ مشکلی حل نمیشه .....
نالیدم :میدونم .......
-پس چرا اینطوری میکنی .......
-میخوام بمیرم .
-ملیسا ...دختری که به خاطر باباش از خودش میگذره نباید انقدر ضعیف باشه..
-من شکستم ......من داغون شدم ......آدمی هم که داغون و شکستست ازش توقع قوی بودن نباید داشت .....
-من نمیدونم بین تو و آرشام چه اتفاقی افتاده که تو حتی حاضر نیستی فرصت ثابت کردنشو بهش بدی......
-آقای بهادری موضوع دل خودمه ........
انگار تا ته خط و رفت چون آروم گفت :حدس میزدم .....
نگاشو تو چشام دوخت و گفت :
-آرشام تنها پسرمه ....دوست نداشتم اینطوری ازدواج کنه اما نظر خودش همیشه واسم شرط بود گفت میخوادت ...گفت حاضره واسه بدست آوردنت هر کاری بکنه ...گفت ده ملیارد فدای یه تار موت ......اونوقت بود که من پیش خودم حس کردم چقدر تو خوشبختی ......همش نباید با دلمون راه بیایم گاهیم باید اون با ما راه بیاد ..الان وقت راه اومدن دل توه .....من پشتتم .....درسته روی کمک من همه جوره حساب کن اما فقط ازت میخوام به پسرم فرصت بدی ....اون واقعا دوست داره....
حرفی نزدم،فقط سرموتکون دادم ......
از اتاق خارج شد و گلی را صدا زد .....
گلی با غذا وارد اتاق شد و من با احساس دلتنگی برای متین دوتا لقمه به زور خوردم......
با حس عجیبی ، با حال غریبی ، دلم تنگته
پر از عشق و عادت ، بدون حسادت ، دلم تنگته
گِله بی گلایه ، بدون کنایه ، دلم تنگته
پر از فکر رنگی ، یه جور قشنگی ، دلم تنگته
تو جایی که هیشکی واسه هیشکی نیست و همه دل پریشن
دلم تنگه تنگه واسه خاطراتت که کهنه نمیشن
دلم تنگه تنگه برای یه لحظه کنار تو بودن
یه شب شد هزار شب که خاموش و خوابن چراغای روشن
منه دل شکسته، با این فکر خسته ، دلم تنگته
با چشمایِ نمناک ، تَر و ابری و پاک ، دلم تنگته
ببین که چه ساده، بدون اراده ، دلم تنگته
مثل این ترانه ، چقدر عاشقانه ، دلم تنگته
یه شب شد هزار شب ، که دل غنچه یِ ماه قرار بوده باشه
تو نیستی که دنیا به سازم نرقصه به کامم نباشه
چقدر منتظر شم که شاید از این عشق سراغی بگیری
کجا ،کی، کدوم روز ، منو با تمام دلت می پذیری
منه دل شکسته، با این فکر خسته ، دلم تنگته
با چشمایِ نمناک ، تَر و ابری و پاک ، دلم تنگته
ببین که چه ساده ، بدون اراده ، دلم تنگته
مثل این ترانه ، چقدر عاشقانه ، دلم تنگته
دوستام هر کدوم چندین بار با گوشیم تماس گرفته بودند و در این بین به جز مائده جواب هیچکدومو ندادم .
-الو ملیسا .....
-مائده متینم چطوره؟.......حالش ...حالش که خوبه؟
-ملیسا ........
ساکت شد ........
-مائده اتفاقی که واسش نیافتاده ؟
-چی بگم بهت ؟هان ........حالش تعریفی نداره .....از اونوقتی که موضوعو فهمیده فقط تو خودشه .....دیروز سر سجادش اونقدر از خدا ، پیش خودش گله کرد که سر روی مهر خوابش برد.........افتاده دنبال کارای رفتنش ......هنوزم نمیدونم حکمت خدا از جدایی شما چی بود .....ولی ....ولی ملیسا باید فراموشش کنی...متینو فراموش کن ...... با فکر کردن به یه پسر دیگه به شوهرت خیانت میکنی .....میدونم سختته .......ولی........
وسط حرفش پریدمو با گریه و فریاد گفتم :نه نمیدونی ...اگه میدونستی چقدر سخته ازم نمیخواستی فراموشش کنم.......
-میدونم عزیزم .........اما اینطوری به نفع همه است حتی خود تو و متین ...........اینطوری همش تو عذابی ............اینطوری همش تو فراغشی .........ببین ملیسا ازت خواهش میکنم قبل از برگشتن آرشام با خودت کنار بیای ......و اینکه عمه ......خوب اون به متین پیشنهاد داده که قبل از رفتنش ........
ساکت شد .....
آب دهنمو به زور غورط دادمو منتظر ادامه حرفش شدم ........
آروم زمزمه کرد :
-عمه خواسته متین سحرو عقد کنه .......متینم قرار شد راجع بهش فکر کنه .......اگرچه همون وقت متین مخالفت کرد ولی با توجه به احساس گناهی که از فکر کردن به تو که ........
صداش آرومتر شد و ادامه داد :
-که یه زن شوهر داری فکر کنم نهایتا قبول کنه .........
گوشی از دستم سر خورد و من بهت زده به اون خیره شدم ........
این امکان نداره خدایا خواهش میکنم ......خواهش میکنم از این کابوس بیدارم کن .....بیدارم کن و اگه حقیقت بود از این زندگی راحتم کن .........من با این قلب تیکه تیکه چیکار کنم....متین.......من بی تو چه کنم؟
یه جایی توی قلبت هست که روزی خونه من بود
به این زودی نگو دیره ......به این زودی نگو بدرود
بچه ها یه چیزی بگم این فصل رمان یکم تلخه ولی فصل بعدی شیرینه شیرینه.............
صبر داشته باشید ..........
************************************************** ******************
-سلام عزیزم ......
-سلام ......
-چطوری خانمم........
لعنتی ......باز بهم گفت خانمم............
-خوبم .......
-مامان باهام تماس گرفت ...گفت اصلا از خونه بیرون نمیری و خودتو تو اتاقت حبس کردی ......
-حوصله ندارم ......
-چرا؟نکنه دلت واسم تنگ شده ؟
پوزخندم صدادار شد .......
-یعنی تو نمیدونی چرا؟
-ملیسا .......
-چیه آرشام .....من هنوز تکلیفم با خودمم مشخص نیست ....چه توقعی ازم داری؟
-خوب توقع ندارم عاشقم باشی .........فقط بهم فرصت بده ......
-فرصت بدم به کسی که تموم فرصتا را ازم گرفته؟
-چرا اینطوری بهش نگاه نکنیم ...من یهسری فرصت جدید بهت میدم ......هر چی بخوای فقط مال من باش...
حرفی نمیزنم .......
-هوم....نظرت چیه خوشکله؟
-مثلا؟
-مثلا تحصیل تو بهترین دانشگاه دنیا ......زندگی تو.......
وسط حرفش پریدمو به تلخی گفتم:
-خودتم خوب میدونی اینا آرزوهام نیست....
-میدونم عزیزم .........هر چی تو بخوای.......
حرفی برای گفتن بهش نداشتم ......
-از این به بعد با تانگو باهات صحبت میکنم........دلم میخواد حین حرف زدن ببینمت......باشه؟
-باید برم؟
-کجا؟
-میخوام یه سری به مامان بزنم .......
-سلام بهشون برسونو .....منو فراموش نکن.......یعنی ...خوب .....اون پسره.........
وسط حرفش پریدمو و محکم گفتم:
-اون مردتر از این حرفاست بر عکس بعضیا اون خیلی چیزا سرش میشه....
-ملیسا .........تلخیتم باهام برام جالبه.......
لعنت بهت .......
-خداحافظ .......
-کارامو دارم سرو سامون میدم سریعتر بیام پیشت .......
چشمام خود به خود بسته میشه .......تصور بودن آرشام کنارم تنمو میلرزونه .............من برای اولین بار اعتراف میکنم ازش میترسم ...از کسی که اسمش تو شناسناممه میترسم .....
جالبه ....الان به جز تنفر یه حس دیگه هم به همسرم دارم ....ترس
*****************************88
پدر و مادر آرشام از تصمیم خیلی خوشحال شدند....
-وای ملیسا جان ...خیلی خوشحالم که بالاخره از اون اتاق بیرون اومدی .....سلام ما را هم به الینا جون و آقای احمدی برسون.....
-چشم ...مهگل جون ........
-مهگل چیه ....بهم بگو مامان...
اونقدر تو اینچند روز بهم احترام گذاشته بودند و بدون هیچ سر کوفتی باهام رفتار کرده بودند که خود به خود واسم عزیز شده بودند.....
لبخند زدمو گفتم :
-چشم مامان ....
پدر آرشام با مهربونی گفت :
-میخوای خودم برسونمت :
-نه پدر ...لازم نیست .....
مهربون نگام کرد و گفت :
-همیشه آرزوی داشتن دختری به زیبایی و مهربونی تو را داشتم بالاخره خدا بهم یکی داد...
شیطون نگاش کردمو گفتم :
-پس بهتره زود با مامان دست به کار بشید و واسه آرشام یه خواهر کوچولو بیارید........
مهگل لب گزید و آقای بهادری هم غش غش خندید این وسط یه سقلمه محکم هم از مهگل نوش جان کرد.....
-خدا مرگم بده .....
-خدا نکنه......خوب من میرم دیگه .......
پدر رانندشون که یه جنتلمن 40 ساله محربی نامی بود رو صدا کرد ومنو باهاش راهی کرد ......
توکل مسیر به متین ودلتنگیم فکر میکردم کاش حداقل واسه چند لحظه ببینمش........
وارد کوچه که شدیم تموم مسیر چشمم به در خونه متین بود ولی در کماکان بسته بود و نگاه منتظر من بی جواب.....
من این پایین نشستم سرد و بی روح
... تو داری می رسی به قله ی کوه
داری هر لحظه از من دور میشی
... ازم دل می کنی مجبور میشی
تا مه راه و نپوشونده نگام کن
... اگه رو قله سردت شد صدام کن
یه رنگ ِ مــُـرده از رنگین کمونم
... من این پایین نمیتونم بمونم !
خودم گفتم که تلخه روزگارت!
... من و بیرون بریز از کوله بارت
دلم می مُـرد و راه ِ بغض و سد کرد
... به خاطر خودت دستاتو رد کرد
برو بالاتر از اینی که هستی ...
تو بغض هر دوتامونو شکستی
با چشم ِ تر اگه تو مه بشینی
... کسی شاید شبیه من ببینی..
منم اونکه تو رو داده به مهتاب !
... کسی که روتو می پوشونه تو خواب
کسی که واسه آغوش ِ تو کم نیست
... می خوام یادم بره.. دست خودم نیست !
تا مه راه و نپوشونده نگام کن
... اگه رو قله سردت شد صدام کن
یه رنگ ِ مــُـرده از رنگین کمونم
... من این پایین نمیتونم بمونم
صدای راننده من از فکر بیرون کشید
-خانم منتظرتون بمونم ؟
جوابشو ندادم فقط سرمو آروم به نشونه نه تکون دادم.
در حالی که هنوز نگام به در خونه متین بود زنگ در را زدم .....
صدای مامان توی آیفون پیچید :
-بله؟
-مامان.......
آروم و بغض دار گفتم اما اون شنید و سریع در و باز کرد .......
خودمو تقریبا توی خونه پرت کردم .
با دیدن مامان تازه فهمیدم که چقدر دلتنگش بودم ........
محکم بغلش کردم.......محکم بغلم کرد.......
-ملیسای من ...دختر کوچولوی من.............
مثل بچه ها تو آغوشش زار زدم و اون صورتم رو غرق بوسه کرد......
زمزمه کرد :
-ما را ببخش عزیزم ...منو بابات و ببخش ......ما......
وسط حرفش پریدمو گفتم :
-مامان.....خواهش میکنم اینطوری نگین....
اشکامو پاک کردمو از بغلش بیرون اومدم.....
لبخندی زدمو گفتم :
-پس بابا کجاس؟
-با متین رفتن بیرون .......
زمزمه کردم با متین ؟
-آره .....متین به بابات پیشنهاد داد با ده ملیاردی که باخودش از دبی اورد را بابات باز یه کارخونه بزنه و از صفر شروع کنه ....گفت 20 ملیارد آرشامو بدیم تا منتی تو زندگی سرت نذاره ......... واقعا که این پسر چقدر فهمیده و آقاست.....
آهی کشیدمو در حالی که همراه مامان وارد خونه میشدم گفتم:
-نگفت چطوری 10 ملیارد و پس گرفت ؟
-چرا...گفت دو روز باهاش صحبت کردی و از وضعیت ما گفته ......طرفم بالاخره راضیشده از اونهمهپول ده ملیاردشو پس بده ...
حرفی نمیزنم و مامان میره برام نوشیدنی بیاره ......
تازه یاد سوسن میوفتم ......دلم براش تنگ شده بعد از ورشکستگی بابا اونو عباس هم مجبور شدند واسه امرار معاش دنبال کار بگردن و از پیش ما رفتن .........
مامان با صدای بلند از تو آشپزخونه گفت:
-چرا تلفنتو جواب ندادی دوستات کچلم کردند ....واقعا که چه دوستای خوبی داری.
خندم میگیره تا قبل از این ماجراها دوستام از دید مامان آدمای دگوری(بی سر و پا) بودندو حالا خوب شدند.....واقعا چقدر بعضی اتفاقا آدما را عوض میکنه......
********************************
نگام تو نگاه خسته و شرمنده بابا بود ......
و نگاه اون به چشمای درمونده من ........
-یه زمین تو محدوده شهرک صنعتیه(...)....واسه کارخونه مناسبه فردا میخوایم معامله کنیم اما قبل از اون میخوام ازت بپرسم تو هم به این کار راضی هستی .....این پول حق توه.......
آهی کشیدمو نگامو از چشاش گرفتم.......
-برام مهم نیست بابا .....هر کاری صلاح میدونید انجام بدید....
-منم دل و دماغ زیادی ندارم اما متین.......
سرم پر شتاب بر گردوندم و منتظر نگاش کردم ....چقدر از سر شب تا حالا که بابا اومده منتظر حرفی در مورد متینم بودم....
بابا با این حرکتم کمی مکث کرد و بعد از کشیدن آهی ادامه داد :
-اون ازم خواست هر طور شده زودتر پوله آرشامو بهش برگردونم ....منظورم بیست ملیارد و تو رو از زیر دینش در بیارم تا آخر عمرت .......
با دیدن اشکام ساکت شد....
مامان برا اینکه موضوعو عوض کنه گفت:
-شامو بیارم ؟
بی توجه به مامان رو به بابا گفتم :
-بابا به این موضوع فکر نکنید ....این پولا واسه آرشام پولی نیست...
بابا اخمی کرد و گفت :
-میدونم اما اینطوری که مشخصه آرشام ادم سوء استفادگریه......
مامان از جاش بلند شد و گفت : شامو میکشم......
بابا سرشو تکون داد وبه سمت من برگشت ....
-امشبو اینجا بمون ؟
بی توجه به حرف بابا نالیدم:
-کاش می دیدمش.....
-ملیسا.....
-بابا....کاش متینو میدیدم .....
بابغض ادامه دادم برای آخرین بار .....مائده گفت دو هفته دیگه بلیط داره ....
بابا بلند شد و رو به من گفت :
-فردا صبح میاد اینجا ...حالا بلند شو بریم شامتو بخور
********************************
اونقدر برا دیدن متین استرس داشتم که مامان با عصبانیت بهم گفت:
-ول کن اون ناخنای بدبختو تمومشو خوردی .....
نگاهیسر سری به ناخنام انداختمو رو به بابا گفتم :
-پس کی میاد؟
همون موقع زنگ در به صدا دراومد و قلب بی قرار من از زدن ایستاد .......
بابا در حالی که خیره خیره نگام میکرد زمزمه کرد ....
-ملیسا یادت باشه که تو متاهلی ......
همین دو تا جمله بابا کافی بود که تموم اونچه از شوق دیدار متین فراموش کرده بودم یهو به ذهنم هجوم بیاره و تازه یادم بیاد چقدر بدبختم ........
صدای سلام و احوالپرسی متین و بابا و صدای مهربونش که حال مامانو میپرسید و بابا که دعوتش کرد تو ......
از جا بلند شدم .....
نگاه غمگین مامان قلبمو بدتر آتیش میزد و باز شدن در و دیدن قامت قشنگ کسی که تموم قلبم مال اون بود....
هنوز متوجه من نشده بود
یاالله گفت و بعد از بابا وارد شد و همون دم در با شنیدن صدای سلامم ایست کرد ....
سرش آروم آروم به سمتم چرخید و من بعد از این همه دوری بالاخره چشمای سیاهشو دیدم .....
نگاش دلخور بود ....حق داشت ......حق داشت .....نگاشو ازم دزدید ........
جواب سلامم به قدری آروم بود که به زحمت شنیدم.....
نادیده گرفتمو سرشو به سمت مامان چرخوند.....
-سلام خانم احمدی انشاالله بهترید .....
مامان جوابشو داد و دعوتش کرد به نشستن .....
-باید برم .......چند جا کار دارم.........با اجازتون فعلا.....
نه من هنوز سیر ندیده بودمش .......نباید میرفت ....شاید آخرین دیدارمون بود ......
به خودم که اومدم بلند صداش زدم ........
-متین ........
ایستاد .........
اما برنگشت .......
مامان و بابا نگاشون بین ما دوتادر نوسان بود ........
برام مهم نبود که چیکار میکنم ......فقط میخواستم باهاش حرف بزنم و برای آخرین بار.........
نه ....نه ...نمیخوام آخرین بارمون باشه که همو میبینیم ........
پس تکلیف جایی که تو قلبم اشغال کرده بود چی میشد.......
صداش تو گوشم بود ......
اونموقع که صداش میکردم ....اون میگفت :جانم ملیسا بلا......
کنارش رسیدم ...بدون اینکه به سمتم نگاهی کنه گفت :کاش هیچوقت نمیدیدمت.....
-متین .....من ........
وسط حرفم پرید و زمزمه وار خواند:
کـــــاش ای تنــــهــا امیــــد زندگانی
مــی تـــوانستـم فـراموشــت کنــم
یاشبــــــی چون آتـــــش سوزان دل
در پنــــــاه سینــــه خامـــوشت کنم
کــاش چـــون خـــواب گران ازدیده ام
نیمــه شب هــا یاد رویت میـــگریخت
مـــرغ دل افسـرده حال وبســـــته پر
از دیـــار آرزویـــــــت میـگــــریخـــــت
کـــاش از بـــاغ خــــوش رویـــای تو
دفتـــر انـدیشــــه ام پـر میــــگرفت
فارغ از ا ندیشــه هجـــران و وصـــل
زندگی بی عشقت از سر میـــگرفت
کــــاش احســـاس نیـــــاز دیدنـــت
ازوجــودم چـــــون وجــودت دوربود
دردلــــم آتـــش نمـــیزد آن نگـــــاه
کـــاش آنشـــب چشـــمانم کور بود
کـــاش آنشـــب در گلستــــان خیال
ای گــل وحشـــی نمیــچید م تــورا
تـــا نســــو زم در خـــــــــــزان آرزو
کــــاش من هرگـــز نمی دیدم تورا*
اشکام جاری شدند .........من با زندگیم چه کردم ......
اون رفت و من اینبار مطمئن شدم که این دیدار آخرین دیدارمون بود ............
تحمل خونه برام سخت بود ........نه ....نمیتونستم ....چطور میتونستم تو هوایی که متین الان توش نفس کشیده نفس بکشمو اونو از یاد ببرم .......گوشیمو از جیبم بیرون کشیدمو شماره محربیو که پدر جون بهم داده بودو گرفتم
-بله......
-سلام ...بیاین دنبالم ......
-کی خانم......
-همین الان.......
-چشم .......
مامان خودشو بهم رسوندو گفت :
-به این زودی کجا میری.......
گفتم:
میروم ز دیده ها نهان شوم
می روم که گریه در نهان کنم
یا مرا جدایی تو می کشد
یا تو را دوباره مهربان کنم**
مامان آهی کشیدو گفت :
-عزیزم با خودت اینکارو نکن ......
-نمیتونم مامان.....من...........
اشکام شدت گرفت .......
ادامه دادم ...
-از خودم بدم میاد .....چرا نمیتونم فراموشش کنم.....
-چون نمیخوای فراموشش کنی .....
حرفی نزدم .....شاید حق با مامان بود ........
بعد ده دقیقه محربی اومد و من با یه خداحافظی سرسری از پیش خونوادم رفتم ......
اما کجا ؟از کی فرار کنم از خودم ....یا از عشقی که به جای اینکه فراموشش کنم هر روز بیقرارترو عاشقترم میکنه......
بی تو من کجا روم،کجاروم؟؟
هستی من از تو مانده یادگار
من به پای خود به دامت آمدم
من مگر ز دست خود کنم فرار**
تقصیر من چیه که زمونه با من سر ناسازگاری داره ........اونه که کمر همت به نابودیم بسته
در گریز از این زمان بی گذشت
در فغان از این ملال بی زوال
رانده از بهشت عشق و آرزو
مانده ام همه غم و همه خیال**
**************************************
باید متینو فراموش میکردم هر طوری که بود باید فراموش میکردم که نفس بسته به نفسای یکی دیگست .......
آره اینطوری واسه همه بهتر بود .......
با بچه ها البته به اصرار اونا قرار رستوران گذاشتم.....
میخواستم برای رفتن به رستوران آماده بشم که چشمم به قیافه درب و داغونم تو آینه افتاد ......
تمام سعیمو کردم که چشمای به گود نشسته و گونه های رنگ پریدمو با رنگ و روغن آرایش صفایی بدم که موفق شدم ......مانتوی شیریرنگ و بلندمو پوشیدم که باهاش قدم بلندتر نشون داده میشد.....
آماده شدنم که تموم شد رفتم پیش پدرجونو مادر جون که توی نشیمن بودند.....
-سلام.........
هر دوتاشون به سمتم برگشتن و با لبخند نگام کردند.......
-سلام عزیز دلم ....جایی می خوای بری انقدر خوشکل کردی؟
-با اجازتون با بچه ها میرم بیرون....
-کی بر میگردی آخه خواهرم اینا امشب میاند اینجا......
این اولین باری بود که در طول مدتی که اینجا بودم مهمونی واسشون میومد .......اونا هم هیچ جا نرفتن که باعث شد فکر کنم یه جورایی دوست ندارن کسی راجع به ازدواجم بدونه ....اما حالا....
-10 و این حدودا.....
-میدونم با دوستات قرار گذاشتی و نمیتونی بزنی زیرش و تقصیر از من بود که زودتر باهات هماهنگ نکردم اما اگه میتونی یکم زودتر بیا ....
-چشم مادرجون....
-بذار به محربی بگم بیاد .......
-نمیخواد مهگل .....ملیسا جون ماشینه منو ببر .....
آهان ان شد یه پیشنهاد درست حسابی....
بدون تعارف سویچو برداشتم که پدرجون گفت :
-فردا بریم واست یه ماشین بخرم.
-ممنون ...حتما....
در حالی که سوار فورد پدرجون میشدم با شقایق تماس گرفتمو گفتم میرم دنبالش..
**************
سوت شقایق منو از فکر خیال متین بیرون کشید ......
لعنت به من که حتی دو دقیقه نمیتونم بهش فکر نکنم.
-وای ملیسا این عروسک مال کیه و دستشو روی بدنه ماشین به حالت نوازش کشید....
-اولا سلام ...دوما،مال پدر جونه ....سوما چه خبرته ندید بدید بازی در میاری.....
شقایق در حالی که هنوز نگاههای عاشقشو از ماشین بر نداشته بود گفت :
-علیک سلام....تو را خدا ملی دوسه تا عکس با گوشیت ازم بگیر بزنم تو فیس بوک با این عروسک چنتا عکس عشقولانه بگیرم توپ میشه...
دیدم اگه ولش کنم تا دو ساعت دیگه با ماشین لاو میترکونه برا همین سریع سوار شدمو گفتم :
-اگه میای بجنب.....
سوار شد و در حالی که با دم و دستگاه داخل ماشین سرگرم شده بود پرسید :
-چی شده خانم بالاخره از لک در اومد؟
آهی کشیدمو حرفی نزدم ...
شقایق صاف نشست و گفت:
-میدونم سخته ملیسا ...اما مطمئنم آرشام از اون دسته مردایی که میتونه خودشو تو دلت جا کنه ....مثل رمان .......
وسط حرفش پریدمو گفتم :
-بسه شقایق صد بار از این داستانا برام گفتی اما قضیه من فرق می کنه برا بار هزارم دارم بهت میگم.
-میدونم....میدونم ....اما زمان همه چیو حل میکنه....
-نظری ندارم .....
تا رستوران هر دو ساکت بودیم ....
********************
به جمع دوستام نگاه کردم ....دقیقا مثل گذشته با این تفاوت که این آخریها متینم جزء اکیپمون شده بود و حالا ...
برخورد صمیمی دوستام باعث شد یکم از فکر متین بیرون بیام....
مخصوصا وقتی کورش علنا گفت از مائده خاستگاری کرده و مائده تا بنا گوش سرخ شد ....
یا وقتی نازنین با خوشحالی خبر حامله شدنش را بهمون داد ......
و ذوق بهروز و یلدا بابت قضیه حاملگی نازنین و اینکه قراره خالهو عمو بشند.......
اما با زنگ خوردن گوشی مائده همه خوشیهام دود شد رفت هوا....
مائده گوشیشو برداشت :
-سلام عمه جان......
-..............
-ممنون.....قربونت برم
-.............
-نه شما برید من که گفتم نمیتونم بیام ...
-.............
نگاه مائده روی چشمای من ثابت شد و سریع نگاشو دزدید.....
آروم زمزمه کرد :
-امیدوارم خوشبخت بشند اما حضور من اونجا........
ساکت شد و بعد چند ثانیه دوباره گفت:
-سلام .......
از جاش بلند شد ....معلوم بود در حضور من معذب بود چون نگاش فقط روی من کشیده میشد و تا منو متوجه خودش میدید نگاشو میدزدید.....
چند قدم ازمون فاصله گرفت و به سمت آکواریوم وسط رستوران رفت .
صداش آروم بود اما برای منی که تموم وجودم گوش شده بود شنیدن صداش آسون بود......
-متین جان اصرار نکن من نمیام ....
-.................
-میدونم برادر من اما ......
-.............
-موضوع ربطی به مشکل منو سحر نداره......امیدوارم با هم خوشبخت بشیدو........
متین.....سحر........خوشبخت شدن ........نفس کشیدن واسم سخت شد ....
هاله اشک جلوی دیدمو تار کرد ......
صدای نگران یلدا که اسممو صدا زد توی سرم اکو میشد و سیاهی مطلق و سکوت .......
کاش مرده باشم..........خدایا همین یه بار فقط .....خواهش میکنم آرزومو بر آورده کن .......جونمو بگیر
اینبارم خدا صدامونشنید و من باز موندم ........
آره من موندم تا شاهد از دست دادن عشقم باشم .....درسته که توقعم بیجاس....وقتی من خودم ازدواج کردم چرا نمیتونم ازدواج متینمو تحمل کنم .......آره خودخواهم .....من خودخواهم .....حالا چی؟خودم دارم مردو مردونه اعتراف میکنم .....خدایا این چه بازییه که روزگار با من و زندگی و عشقم میکنه؟
سرمو که برگردوندم چشمم به یلدا افتاد چشما و دماغش از گریه زیاد سرخ شده بود و نگاه مهربونش به من بود..
آروم زمزمه کرد خوبی؟
فقط سرمو آروم تکون دادم .....
در باز شد و پدرجون با چشمای مضطربش وارد شد .....
لبخند کم رنگی به روش زدم ......
نفشو بیرون داد و گفت:دختر تو که ما را کشتی.
-پدر شما از کجا خبر دار شدید؟
و نگاه گله مندمو به یلدا دوختم که سریع گفت :
حالت که بد شد گوشیت چندبار زنگ خورد و شقایق جوابش داد......
پدرجون ادامه داد:
-آخه مهلقا و مهدا و خونوادش اومده بودند خونه ومیخواستیم شام بخوریم مهگل گفت بهت زنگ بزنیم ببینم میای واسه شام.....
سرمو به نشونه ی فهمیدن تکون دادم ....
با ورود بقیه بچه ها اتاق شلوغ شد ......
-خانم خانما سه ساعته خوابیدی .....
به کورش نگاه کردمو گفتم واقعا سه ساعت شد؟
با ورود متین همه ساکت شدیم ...
درسته جلوی پدرجون درس نبود اما نمیتونستم نگامو از چشمای نجیب و غمزده متین بگیرم
آروم اسمشو زیر لب زمزمه کردم ......
نگاشو ازم گرفت و به کفشاش خیره شد
-سلام خانم احمدی.....
با گفتن خانم احمدی یه جورایی بهم یادآوری کرد که هر چی بینمون بوده تموم شد .....
-سلام....
-خوب هستید؟
واقعا به نظرت خوب میام؟
همون موقع موبایل پدرجان زنگ خورد و ....
صدای بقیه را نمسشنیدم و فط تموم وجودم چشم شده بود و اونو میدیدم ......شاید این آخرین دیدار ما میبود پس باید یه دل سیر نگاش میکردم اگرچه من از دیدنش هیچوقت سیر نمیشدم....
با قرار گرفتن پدرجون در مسیر نگاهم به خودم اومدم.....
گوشیشو مقالم گرفت و گفت:
-دخترم آرشامه نگرانت شده.......
گوشیو گرفتمو تو دستای سردم فشارش دادم...
ندیدم متین و حالتاشو ولی صدای پر حرص مائده را شنیدم که گفت:
-دیدیش که ...دیدی که کاملا سالمه پس برو دیگه .....
گوشیو به گوشم چسبوندم ......
بغض باعث شده بود که صدام یکم گرفته بشه
-سلام .....
صدای نگران آرشامو از اونطرف خط شنیدم .
-ملیسا ...عزیز دلم خوبی....
-بله ....ممنون...
-چیکار کردی با خودت؟
بغضم شکست از نامردی همسرم تازه بعد از همه اون بلاهایی که خودش به سرم اورده بهم میگه چیکار با خودم کردم .....همون زمان بود که درججون از جلوم کنار رفت و نگاه خیسم تو نگاه عصبی و سرگردون متین قفل شد ....
-الو ملیسا داری گریه می کنی؟
پوزخند زدم ....اگه گریه نکنم جای تعجب داره.......
متین نگاشو از من گرفت و از اتاق بیرون رفت و صدای گریه منم متقابلا بلند شد به حدی ک پدر جون گوشیو از دستم گرفت و به آرشام گفت :الان حال ملیسا خوب نیست بهتر شد باهات تماس می گیرم......
اونقدر گریه کردم که علاوه بر شمای دوستام شمای پدرجونم غرق اشک شد....
هر کدوم به طریقی سعی در آروم کردن من داشتند در حالی که همشون میدونستند آروم بخش دلم کیه و الان کجاس....
****************************
خدا را شکر مهموناشون رفته بودند و پدرجون و مادرجونم اونقدر شعور داشتند که درک کنند حالم خوب نیست و ازم سوالی نپرسند..
دو روز بعدش به اصرارپدر جون یه مگان مشکی پسندیدم و اون برام خرید .
تو این مدت به بچه ها هر روزبهم زنگ میزدند و جویای احوالم بودند اما حرفی از متین نه زده میشد و نه من جرات پرسیدن داشتم اما اینطور که از صحبتای مائده توی رستوران مشخص بود احتمالا دو روز پیش متین به خاستگاری سحر رفته......سحرم که از خداش بود ....وای خدای من دارم دیوونه میشم ...از طرفی آرشام دو ساعت به دوساعت زنگ میزد و حالمو میپرسید که با شنیدن صداش حالم بدتر میشد........
داشتم با پدجون شوخی می کردم که گوشیم زنگ خورد .
با دیدن اسم متین روی گوشیم نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم .
گوشیو که برداشتم بهم مهلت حرف زدنم نداد.
-سلام خانم احمدی اگه میشه......
یکم مکث کرد و ادامه داد امروز ساعت 4 عصر همون پارک همیشگی بیاید ......
قطع کرد و من بهت زده به گوشیم خیره شدم برا یه لحظهشک کردم نکنه توهم فانتزی زدم که متین باهام تماس گرفته اما با چک کردن تماسای دریافتی مطمئن شدم...
پدر جون گفت:
-اتفاقی افتاده ؟
لبخندی زورکی زدمو گفتم :
-نه بابا چه اتفاقی؟
بعدم نشستم جلوی تلوزیونو الکی بهش نگاه کردم در حالی که تموم فکرم پیش متین و قرار ملاقاتش چرخ می خرد.
**********
ساعت 3 بود که آمده شدم دیگه طاقتم تموم شد از بس به ساعت روی گوشیم نگام کردم ...
پدر جونو مادرجون توی اتاقشون چرت بعد از ناهار را میزدند که از خونه خارج شدم.3:10 رسیدم و با دیدن ساعت آه از نهادم بلند شد حالا من با این ساعتی که جون میکند تا 5 دقیقه بگذره چیکار کنم.....
الکی تو پارک قدم میزدم که اونم رسید با تعجب به ساعتم نگاه کردم 3:20 .....گفتم انقدر سریع زمان نمیگذره .....
منو دید و به سمتم اومد.
-بدون اینکه نگام کنه گفت:
-سلام معذرت میخوام مزاحمتون شدم.....
-سلام ..اشکالی نداره ....اتفاقی افتاده؟
-نه .....خوب من ....مکث کرد
-ببینید...خانم احمدی راستش مائده بهم گفت که علت اینکه حالتون بد شد چی بود .....
ای مائده دهن لغ
از خجالت سرخ شدم.
متوجه حالم شد چون گفت :
-میخواید بریم یه نوشیدنی بخوریم .
حرفی نزدم ......
حرکت کرد و منم مثل جوجه پشت سرش راه افتادم ایستاد و نزدیک بود با دماغ برم تو کمرش که خودمو کنترل کردم ..
کافی شاپش بسته است...
-آره خوب کدوم آدم عاقلی ساعت 3:30 میره کافی شاپ
بهتره بریم دو تا خیابون بالاتر ......
سوار ماشینش شد و منم به عادت گذشته نه چندان دور جلو نشستم....
به خودم که اومدم ماشین راه افتاد.
ضبط و پلی کرد و تا اونجای منو با این آهنگ سوزوند
من و تو دو تا پرنده تو قفس زندونی بودیم / جای پر زدن نداشتیم ولی آسمونی بودیم
ابر و بارونو می دیدیم اما دنیامون قفس بود / چشم به دور دستها نداشتیم همینم واسه ما بس بود
اما یک روز اونایی که ما رو با هم دوست نداشتن/ تورو پر دادنو جاتم یه دونه آینه گذاشتن
من خوش باور ساده فکر می کردم رو به رومی / گاهی اشتباه میکردم من کودومم تو کودومی
با تو زندگی می کردم قفس تنگ و سیاهو / عشق تو از خاطرم برد عشق پر زدن تا ماهو
اما یک روز باد وحشی رویاهامو با خودش برد / قفس افتادو شکستو آیینه افتادو ترک خورد
تازه فهمیدم دروغ بود دنیایی که ساخته بودم / دردم از اینه که عمری خودمو نشناخته بودم
تو تو آسمونا بودی با پرنده های آزاد / من تن خسته رو حتی یه دفعه یادت نیفتاد
حالا این قفس شکسته راه آسمون شده باز
اما تو قفس نشستم دیگه یادم رفته پرواز*
خدایا این پسر تا منو دیوونه نکنه دست بردار نیست..........
بعد از شنیدن آهنگ آروم نگاش کردم ....
نگاهش به روبرو بود و اونقدر چشاش سرد بود که وجودم یخ بست.
برا عوض کردن فضا زمزمه کردم
-مامانتون چطورن ؟
-خوبه......
مرسی واقعا چقدر توضح میدی خسته نشی یوقت........
به صورتش خیره شدم و برای چند لحظه تموم اتفاقاتو فراموش کردم و شدم همون ملیسایی که تموم هم و غمش شده بود متینش......
مثل گذشته های نه چندان دور صداش زدم :
-متین ........
جا خورد اینو از حرکت سریع سرش که به سمتم چرخید فهمیدم ........
اخماش سریع تو هم رفت و گفت:
-خانم احمدی ..........
لعنت بهت ......حتی اسمم صدا نمیزنی ......
منم اخم کردم ......
به یاد ملیسا بلا گفتنش آهی کشیدمو به سردی گفتم :
-من باید زودتر برم با من چیکار داشتین؟
انگار اون کلافه بود چون ماشینو کنار زد و بدون اینکه نگام کنه سریع گفت:
-من هفته دیگه میرم و......
وسط حرفش پریدمو بی حوصله گفتم :
-میدونم ......
واقعا اینهمه راه منو کشونده بود تا چیزایی که داغونم میکنه را برام تکرار کنه.....
-مامان اصرار داره قبل از رفتنم با.......
مکث کرد و به آرومی ادامه داد:
-با سحر ازدواج کنم ...
سرمو بین دستام گرفتم .....
اون می خواست با حرفاش منو نابود کنه .آره هدفش همینه ....
با حرص گفتم :
-چرا اینا را به من میگی.....
انگار اونم عصبانی شد چون با صدای بلند گفت:
-من تازه تصمیم به ازدواج گرفتم تو ناراحت شدی پس من چی وقتی از مسافرتی که فقط به خاطر تو و خونادت رفتم برگشتم خبر ازدواجتو شنیدم .....
آهی کشیدمو در حالی که اشکامو پاک می کردم گفتم :
-واسه چی خواستی منو ببینی؟
بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
-فراموشم کن ملیسا.......مائده گفت از شنیدن خبر خاستگاریم به اون روز افتادی.
-متین.......
-میدونم سخته ...... حتی واسه من سختتر از توه اما ازت میخوام فقط خوشبخت باشی بدون من ....منم....منم رویاهامو عوض میکنم ....رویاهامو بدون تو .......
لرزش شونه هاش صدای گریه منو بلندتر کرد .....
-متین منو ببخش....
انگار تو حال خودش نبود چون بی توجه به من ادامه داد:
-من احمق به رویاهام اونقدرپر و بال دادم که حتی به اسم دخترمون هم رسید ......دختری شبیه به تو اسمشم مبینا اینطوری هم به متین میومد و هم به ملیسا.....
-متین ........
-بدون تو یه مرده متحرک شدم ........
-متین ......
-دیگه ......دیگه نمیتونم......
-متین خواهش می کنم بس کن .......
ساکت شد انگار تازه به خودش اومد چون سریع از ماشین پیاده شد و به اون تکیه داد.....
و من بعد اینکه خوب اشک ریختم پیاده شدمو رو به اون فقط زمزمه کردم
-خداحافظ......
با چشای سرخش بهم نگاه کرد و زمزمه کرد
-معذرت میخوام.......
-مهم نیست.....
-قول میدی فراموشم کنی......
سرمو تکون دادم .....
سوار ماشینش شد و گاز داد و رفت و من موندمو نگاه خیسم که تا انتهای خیابون بدرقه اش کرد......
پیاده خودمو به ماشین رسوندم .
***************
بین لباسایی که داشتم مونده بودم کدومو انتخاب کنم .
این اولین بار بعد از عقدم بود که قرار بو تو مهمونیای بزرگ فامیلای آرشام شرکت کنم.
تو این مدت هرشب آرشام باهام حرف میزد و حرفامون در حد احوالپرسی بود انگار اونم تصمیم گرفته بود بهم فرصت بده.
توی تفکارم غرق بودم که در اتاقم زده شد.
-بفرمائید.
مادرجون وارد شد و در حالی که جعبه تو دستشو به سمتم مگرفت گفت:
-تقدیم به دختر خوشکلم......
-ممنون ...چی هست؟
اون با لبخند نگام کرد و بی توجه به سوالم گفت:
-غیر از خواهرام کسی از ماجرای عقدت خبر نداره و میخوایم امشب به همه بگیم که تو و آرشام همدیگرو دوس دارین و یه جورایی نامزد محسوب میشین تا آرشام برگرده و ازدواج کنید.
سرمو به نشونه موافقت تکون دادم.
-امشب اکثر فامیلاتم دعوتن.........
بی اختیار ذهنم به موقعی کشیده شد که در به در دنبال پول جور کردن واسه پاس کردن چک بابا میگشتیم و این افراد به ظاهر فامیل همگی همزمان به قول خودشون پول تو دست و بالشون نبود......
آهی کشیدمو رو به مادرجون گفتم:
-اونا فامیل نیستند مگس دور شیرینیند.....
سرشو تکون داد و گفت :
-بهشون فکر نکن عزیزم خدا را شکر به خیر گذشت......
پوزخندی زدم و زمزمه کردم به خیر گذشت.......
آره به خیر گذشت در عوض از بین رفتن تموم رویاهام ......
مادرجون از اتاق خارج شد و من جعبه را باز کردم .......
ماکسی کوتاهی با ارچه آبرنگی نباتی و طلایی کمرنگ با یک آستین حریر نباتی پلیسه و کلوش ......
مدلش فوق العاده شیک و ساده بود اما یک دستم کاملا برهنه بود و پاهامم همینطور.....
اگرچه قبلا این چیزا برام مهم نبود اما بودن با متین منو به کل عوض کرده بود ...اگرچه هنوز نصف نماز صبحام قضا میشد و بعضی وقتا کلا یادم میرفت نماز بخونم اما باور داشتم که آرامشی که از نماز می گیرم تو هیچ چیز دیگه ای نیست.
لباسو پوشیدمو یه جوراب رنگ پا هم پوشیدم ....موهامو که با بابلیس فر درشت زده بودم از یه طرف روی شونه ی لختم ریختم......آرایش ملایم طلایی کردم و منتظر شدم تا مادر جون حاضر شه و صدام کنه ......
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که گوشیم زنگ خورد .
با تانگو زنگ زده بود و من مجبور شدم تصویرمو بهش نشون بدم .......
-واو.......سلام خوشکل خانم .....
-سلام ......
-چقدر ناز شدی ......دلم میخواست اونجا کنارت باشمو یه لقمه چپت کنم ....
از حرفاش احساس چندش ناکی بهم دست داد ....
-ببینم مدل لباستو ....
کمی گوشیو از خودم دور کردم تا مدل لباس را ببینه....
-چقدرم اندازته .....سلیقمو حال کردی؟
-مگه تو برام خریدی؟
-نه خوشکله من عکس لباسو واسه خیاط مامان ایمیل کردم و اونم از روی یکی از لباسات که مامان بهش داده اینو دوخته .
سرمو به نشونه فهمیدن تکون دادم و زمزمه کردم کاری نداری من باید برم.
-کجا خانمی هنوز سیر نگات نکردم....
کاش قطع می کرد با این حرفا فقط اعصابمو بهم میریخت.
چشماش برق عجیبی داشت...اما با خیره شدن تو چشاش هیچ حسی در من برانگیخته نمیشد.....
-دیگهنمیتونم دوریتو تحمل کنم..... دلم میخواد بیارمت پیش خودم اما هنوز کارای اومدنت تموم نشده....پس مجبورم خودم بیام کنارت.......
با ترس به چشمای وحشیش نگاه کردم ....
آب دهنمو به زور غورت دادمو گفتم :
-چی؟.....کی؟
خندید و گفت:
-به زودی عزیزم زمانشو بهت نمیگم تا سوپرایزت کنم.....
خدایا حالا چیکار کنم .......
-ملیسا جان ..........
-بله مادرجون الان میام........
به آرشام خیره شدمو گفتم :من باید برم.
-مواظب خودت باش.....با این سر و شکل امشب چندتا خاطر خواه پیدا می کنی ....و غش غش خندید
برا یه لحظه رفتارشو با متین مقایسه کردم ...
با متینی که با اینکه من زنش نبودم و بهم متعهد نبودیم دوست نداشت کسی نگاه چپ بهم بندازه و رویپوششم حساس بود و آرشامی که با اینکه الان رسما و شرعا شوهرم بود باخنده از جذابیت من برای مردهای توی مهمونی میگفت و ککش هم نمیگزید.
مهمونی مثل قبل بود و همینطور مهمونا اون چیزی که الان تغییر کرده بود حضور من کنار خانواده بهادری و معرفی شودنم به عنوان نامزد آرشام بود.......
نگاه خیلیا با حسرت و نگاه بعضی دیگه با خوشحالی بهم بود...
زن عموی آرشام که زن تپل مپل و خواستنی بود و قبلا درورادور باهاش آشنا بودم صاحب مجلس بود و رو به مهمونا گفت :
-به افتخار آرشام عزیزمون که اینجا حضور نداره و نامزد زیباش ملیسای عزیز.......
لیوان شرابشو بالا برد و گفت:به سلامتیشون.......
صدای بهم خوردن لیوانها و به سلامتی گفتن مهمونا بلند شد......
دختر و پسرایی که یه جورایی با همشون آشنا بودم چه با عنوان فامیل و چه دوست یه گوشه از سالنو گرفته بودند.........
با دیدن آتوسا و همسرش بین اونها سریع اونطرف رفتم ......
آتوسا تقریبا به طرفم پرواز کرد.....
-ملیسا عزیزم....
-سلام خانمی...
-سلام قربونت برم ...
شوهرشم خیلی محترمانه دستمو فشرد...
-تبریک میگم.....
-ممنون ......
ملیسا زیر گوشم زمزمه کرد یلدا همه چیزو واسم تعریف کرده ......متاسفم.
-مهم نیس ....
بابقیه هم خوش و بش کردم مخصوصا با افراد به اصطلاح فامیل....
یکی از خدمتکارا اومد پیشم و گفت :خانم .....
-بله..
-خانم بهادری باهاتون کار دارن و به سمت مادرجون که نگاش به من بود اشاره کرد...
بلند شدم و کنار مادرجون رفتم....
-بله مادرجون.......
-عزیزم مامان باباتم امشب دعوت بودن ...ببین چرا هنوز نیومدن ......
گوشیمو برداشتم و با مامان تماس گرفتم .
مامان گفت نمیاد و وقتی من دلیلشو پرسیدم گفت :
-نمیخوام هیچ کدومشونو ببینم کسایی که وقتی بهشون احتیاج داشتم پشتمو خالی کردند....
-مامان.......
-هه........جالبه ملیسایی که یه زمونی به زور تو مهمونیای دوره ای شرکت میکرد زنگ زده و میگه بیام مهمونی....
راست میگفت من همیشه مخالف این مهمونیا بودم ....دهنم بسته شد .....
-باشه مامان هر طور راحتی
********************
یکی از دختر عموهای آرشام که معلوم بود چند سالی از من بزرگتره با کمال پررویی رو به مادرجون گفت:
-نامزد آرشام خیلی خوشکله ....اما فکر نمیکردم واسه ارشام دختر یه ورشکسته رو بگیرین .....
مادرجون نگاهی به من که از عصبانیت سرخ شده بودم انداخت و دستشو روی دستم گذاشت و گفت:
-مهم اینه که آرشام و ملیسا واقعا عاشق همدیگه هستن و ضمنا خدا را شکل مشکل مالی آقای احمدی برطرف شد .
دختر پررو پشت چشمی برام نازک کرد و گفت :معلومه کار بلده ...ببین چطور خودشو تو دل شما جا کرده .
مادرجون لبخندی زد و گفت : اون یه فرشتس ....
دختره رسما خفه شد اما وقتی مادرجون برای احوالپرسی پیش خانواده ای رفت رو به من گفت:
-ببین خوشکله ...من پسر عمومو میشناسم .......اینا همش فیلمشه....اون اهل ازدواج و این حرفا نیس....احتمالا چند صباحی سر کاری و بعدم مثل دستمال کهنه از زندگیش پرت میشی بیرون....
آی دلم میخواست بگم ما ازدواج کردیم و تا اونجاشو بسوزونم بعدم بگم پسر عموتون ارزونی خودتون و برا حسن ختام یه کف گرگیم برم تو صورتش اما شخصیت مهربونو روح لطیفم اجازه این کارو نداد....
دختره که دید جوابشو نمیدم بلند شد و رفت و جاش آتوسا اومد.
-ملیسا خوب با مهلقا خانم جور شدی.....
-آره خیلی خوبن...هم مادرجون هم پدرجون.
-خدارا شکر ....اوه راستی بلند نمیشی برقصی؟
-نه بابا حوصلم کجا بود تو چرانمیرقصی ؟
-دلم میخواد با تو برقصم ....
-لوس نشو ....یکار نکن شوهرت سرمو بکنه..
خندید و گفت نترس عرضشو نداره ....
بعدم دستم رو کشید و به زور بلندم کرد ..
فرشاد بهادری پسر عموی آرشام در حالی که با مهارت میرقصید کنار من و آتوسا اومد و گفت :
-خیلی لوندی ملیسا خانم به خاطر اینه که پسر عموی منو اینطوری به دام انداختی.
به سر تا پاش نگاهی انداختم و فقط زمزمه کردم ممنون ...
بعد هم الکی تابی خوردم و جامو یه جورایی با آتوسا عوض کردم تا از شر نگاهای هیزش خلاص بشم اما مگه از رو میرفت......
پاهوش و سریع روی ریتم آهنگ بر میداشت و میذاشت رو زمین و نگاش یه لحظه هم ول کنم نبود یه آن اون ملیسای شیطون گذشته تو من جون گرفت و یه لبخند شیطانی تحویلش دادم که باعث شد نیشش تا ته باز بشه و تو یه حرکت سریع یه لنگ کوولو واسش انداختم و سریع عقب کشیدم از اونجایی که پیست رقص کوچیک بود و همه کیپ تو کیپ هم می رقصیدن محکم افتاد روی دختر عمه اش ودوتاشون پخش زمین شدند و من و آتوسا در حالی که به زور جلوی خنده هامونو گرفتیم سریع جیم زدیم......
همین که از جمعیت دور شدیم زدیم زیر خنده....
-وای ملی خدا نکشدت....چند وقت بود دلم برای ملیسای شیطونمون تنگ شده بود .....
-خودمم همینطور.....
اخمام بی اختیار تو هم رفت و آتوسا دست پاچه گفت:
-وای ملی معذرت میخوام ...ناراحت شدی؟
به زور لبخندی زدمو گفتم :
-نه عزیزم دیگه یه جورایی عادت کردم نخندم.....زندگیم پر از .......
با صدای پدرجون حرفمو نیمه کاره رها کردم و به سمتش برگشتم.
-دختر شیطون ...ببین چطور حال برادرزادمو گرفتی.......
به سمت آتوسا برگشتمو با لحن بچگونه ای گفتم :
-آتی بزن بچاک که لو رفتیم....
پدرجون بلند زد زیر خنده و گفت:
-آدم پیش تو باشه احساس جوونی میکنه ..... البته اگه مثل حالا شیطونو خندون باشی....
حرفی نزدم و تا آخر مهمونی از کنار مادرجون جم نخوردم چون ممکن بود با فرشاد کنتاکت پیدا کنم چون نگاش مدام روی من بود....
دو سه تا پیشنهاد رقصی هم که بهم شدو یه جورایی پیچوندم.
*******************
مادرجون بهم خبر داد که سه شنبه ی همون هفته تولد پدرجونه و میخواد یه جشن کوچولو واسش بگیره .
اما واسه همین جشن کوچولو یه جورایی پدر منو در آورد دعوت 130 نفر از فامیلا و دوستاشون سفارش کیک و میوه و شام ....
خرید کادو و خرید لباس واسه خودمون و گرفتن نوبت آرایشگاه از کارایی بود که واسه این جشن کوچولو انجام دادیم.
پدرجون را به بهانه دیدن ویلایی تو لواسون با محربی راهی لواسن کردیم و خودمون آرایشگاه رفتیم.
اصرار من برای داشتن آرایشی ساده افاقه نکرد و مادرجون لباس صورتی ملایمی و دنباله داری را دستم داد و گفت:
-امیدوارم بپسندی
-مثل لباس قبلی سلیقه آرشامه؟
-آره عزیزم ........
لباس فوق العاده بود یقه رومی (یک طرفه) با گلهای کریستال صورتی روی بندش ...ساده و شیک.
آرایش صورتم صورتی ملایم و شینین موهام با یه تاج از گلهای کریستال صورتی تموم شد و من و مادرجون به خونه برگشتیم.
مهمونا کم کم اومدند و حدود ساعت 8 با ورود پدرجون جشن تولد رسما شروع شد...
نیم ساعت بیشتر از تولد نگذشته بود که مادرجون بهم گفت برم کادوی خودش که ساعت گرون قیمتی بود را بیارم .
به اتاقشون رفتم و کادو را از روی میز آزایش برداشتم و بعد هم به اتاق خودم رفتم و کادوی خودم که یه ست کامل لباس ورزشی مارکدار بود را برداشتم تا اومدم برگردم کسی وارد اتاق شد و در اتاقو بست ....
با تعجب برگشتم و با دیدن شخص پشت سرم خشکم زد ..
فقط تونست زمزمه کنم
-آرشام .....
آرشام در حالی سر تا پامو نگاه میکرد با لبخند جلو اومد و با یه حرکت سریع محکم منو تو آغوش کشید ...
هنوز از بهت حضورش خارج نشده بودم که بوسه ای طولانی روی لبهام زد و من مثل یه مجسمه خشک شده بودم.
به خودم که اومدم سریع به عقب هولش دادم و با حرص گفتم:
-تو....تو کی اومدی؟
-دیروز عشقم ....البته فقط مامان میدونست ....میخواستم هم تو هم بابا رو سوپرایز کنم.
از اون چیزی که میترسیدم به سرم اومد حالا آرشام بهادری کنارم بود و کمتر از یه قدم باهام فاصله داشت کسی که اسم شوهرمو یدک می کشید و من ....... خدایا خودمو به تو سپردم.
************************************************** ***
بچه ها متاسفانه به خاطر فشرده بودن امتحانات خرداد و نداشتن فرجه تا 18 خرداد پستی نمیذارم .........
امیدوارم منو ببخشید .....و سعی میکنم رمانو تا آخر خرداد تموم کنم.....
با بوسه ای که آرشام روی گونه ام زد به خودم اومدم.
-خوشکلم می دونم دلت میخواد تو اتاقت باشیم و من همینطور بوسه بارونت کنم اما باید بریم پائین بابا را هم سوپرایز کنیم .آخر شب به اندازه کافی وقت داریم.
از حرفاش یک لحظه به خودم لرزیدم ....عرق سردی که از گردن و پشت کمرم جاری بود نشونه ی ترسم از کسی بود که از توصیف نگاش به خودم عاجز بودم.نمی تونستم بگم نگاش بهم یه نگاه هرزه ....چون محرمم بود........و نمی تونستم از نگاهاش لذت ببرم چون دوسش نداشتم.....
به خودم که اومدم وقتی بود که دستم تو دستای آرشام بود و همه برامون دست میزدند .....
پدرجون و مادرجون سریع خودشونو به ما رسوندندو هر دو آرشامو غرق بوسه کردند.
بابا مامان منم جلو اومدند و آرشام خیلی تحویشون گرفت.
مامان کناری کشیدمو بهم گفت که قرار شده امشب یه جورایی جشن نامزدیه من و آرشام باشه و اینکه بهتره جلوی دیگران نشون ندم که از بودن کنار آرشام ناراضیم چون به هر حال همه چیز فورمالیتس و من زنشم و اون .........
-پوف...........باشه مامان .....شما کی اومدید؟....
-یه ده دقیقه ای می شه.
پدرجون صدام زد کنارش رفتم .
دور آرشام شلوغ بود .
پدر جون آرشامم صدا زد .
آرشام با یه ببخشید از جمع فامیلاش بیرون اومد...
واقعا که خوشتیپ و جذاب بود و اینو از نگاه بقیه دخترا بهش می شد راحت فهمید اما من با دیدنش هیچ حسی نداشتم ...اگه بخوام صادق باشم یه جورایی هم ازش بدم میاومد اون باعث جدایی من از متین شد.
پدرجون بلند گفت :
خانم ها و آقاییون .........اول از همتون متشکرم که امشب تو جشن تولدی که مهگل واسه من پیرمرد گرفته شرکت کردید........
مادرجون با ناز گفت :
-وا...آقا کجاتون پیره .....
پدرجون عاشقونه نگاش کرد و گفت:تو که پیشم باشی همیشه سرحال و جوونم.
مادرجون با ناز خندید و همه براشون دست زدند.
-اما موضع مهم دیگه اومدن پسرم آرشامه ....اگرچه واسه دل من نیومده و (با دست به من اشاره کرد) واسه دل خودش اومده اما ازش ممنونم و میخوام امشب نامزدش ملیسای عزیز را بهتون معرفی کنم....دست منو گرفت و بعد هم دست آرشامو بلند کرد و دستامونو تو دست همدیگه گذاشت ......
-امیدوارم که خوشبخت شند ......به افتخارشون......
صدای دستها از همه طرف بلند شد و بعد هم آرشام از توی جیبش یه جعبه کوچولوی زیبای چوبی در آورد و جلوم زانو زد و در جعبه را باز کرد .....
چشمام بین چشمای شیطون و حلقه برلیان براق زیبا در گردش بود .....
آرشام زمزمه کرد خیلی دوست دارم ...
و من سریع نگامو از چشاش گرفتم و حلقه را برداشتم ...اون هم سریع ایستاد و حلقه را توی انگشتم کرد.......
و بعد تو یه حرکت غافل گیر کننده لباشو رو لبام گذاشت صدای سوتها و دستا بلند شد و من خجالت زده خودمو ازش جدا کردم..
تو گوشم زمزمه کرد :عاشق خجالت کشیدناتم.....
حلقه ی توی انگشت دست چپم و سنگینی دست آرشام که روی مبل کنارم لم داده بود، روی شونه هام همگی یادآور این بودند که باید خودمو واسه اتفاقات بدتری آماده کنم........
کاش میشد با مامان اینا برم خونشون......بودن کنار آرشام باعث عذابم بود.......
نمی خواستم با فکر کردن به متین اعصابم خورد کنم اما فکر اینکه با بودن کنار آرشام به عشقم به متین خیانت میکنم و از طرفی با فکر کردن به متین به همسر شرعیه خود خیانت میکنم داشت دیوونم میکرد........
آرشام سرشو نزدیک گوشم گرفتو زمزمه کرد خوشکل من چشه؟
با خوردن داغی نفساش به لاله گوشم احساس چندشناکی بهم دست داد سریع سرمو عقب کشیدم......
-چیزیم نیست....
اخمای آرشام برای یه لحظه تو هم رفت و بعدم خیلی بی خیال نگام کرد و لبخند زد.
فرشاد بهمون نزدیک شد و بلند گفت:
-به به زوج عاشق
-فرشاد پسر کجایی تو .......
آرشام محکم فرشاد و بغل کرد .
نوع رفتارشون نشون میداد با هم خیلی صمیمی هستند.
بعد از یکم خوش و بش کردن آرشام گفت:
-فرشاد با ملیسا آشنا شدی؟
-اوه چه جورم.......
-چطور مگه؟
-بهش پیشنهاد رقص دادم قبول که نکرد هیچ یه لنگ واسم انداخت که با مخ خوردم زمین .....نه نه راستی رو زمین نیافتادم افتادم روی مادر فولاد زره..........
آرشام به قدری بلند خندید که هم برگشتن و نگاهمون کردند.
منو محکم بغل کرد و گفت:
عاشق همین کاراشم ...
خودمو به سختی از لای بازوهاش بیرون کشیدم که فرشاد گفت:
-ملیسا خانم از بس یه دوره آرشام ملیسا ملیسا کرد نسبت به اسمتون حساسیت گرفتم.... خیی دوستون داره امیدوارم خوشبخت بشید ......
فقط زمزمه کردم ممنون......
درسته حرف زدنشو صمیمی کرده بود اما نگاش اونقدر چشم چرون بود که از بودنش کنارمون اصلا راضی نبودم .....
بالاخره مهمونی با اخم و تخمای دختر عموهای آرشام و نگاهای هیز فرشاد بهادری تموم شد و مصیبت منم تازه شروع شد .
فکر طی کردن یه شب کنار آرشام لرزه بر تنم می انداخت.
مامان و بابا زودتر از همه به بهونه قرصای مامان رفتند و من بعد از رفتن مهمونا سریع شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم.
چند دقیقه ای از تعویض لباسم نگذشته بود که در اتاقم زده شد ......
برای اطمینان در اتاق و قفل کرده بودم.....
جوابی ندادم و دستگیره چند بار بالا پایین رفت.
با شنیدن صدای مادرجون از خجالت آب شدم ...
سریع حوله ام و برداشتم و در و باز کردم.
مادرجون نگاهی مشکوک بهم انداخت و گفت:
آرشام ازمون خواست بیایم تو اتاق تو تا سوغاتی ها را بهمون بده اگرچه من گفتم بهش خسته است و بذاره واسه فردا ولی اصرار کرد امشب بده تا کادوی پدرش رو هم شب تولدش بهش بده ...اما انگار اینا فقط بهونه بوده و به قفل در اشاره کرد.......
خجالت و کنار گذاشتمو گفتم :
-مادرجون میشه تا بقیه نیومدند ازتون یه خواهشی بکنم؟
مادر جون سری تکون داد و من سریع گفتم :
-من آمادگی ندارم ......خوب راستش هنوز احساس نمیکنم که ازدواج کردم به زمان احتیاج دارم اگه امشب آرشام بخواد تو این اتاق بخوابه....... خوب...من.......
-متوجه شدم اما این مسائل بین زن و شوهر و من نمی تونم دخالت کنم.........
-اون روی حرف شما حرف نمیزنه ؟
-اما......
وسط حرفش پریدمو چشامو شکل گربه شرک کردم و ملتمسانه گفتم :مادرجون........
مادرجون خندش گرفت و گفت:
-باشه ...سعیمو میکنم اما این پسره آتیشش خیلی تنده و بعد آرومتر گفت:بمیرم واسه دل بچم.......
با خنده گفتم :
-نداشتیما......مادر شوهر بازی ...
بغلم کردو حرفی نزد.
-سلام بر عشقای خودم..
از بغل مادرجون بیرون اومدمو به سمت در برگشتم .
آرشام در حالی که با دو تا دستاش دو تا چجمدونو میکشید وارد اتاق شد و پشت سرش پدرجون با اخم تصنعی وارد شد و گفت
-چی چیو عشقای من هنوز نرسیده صاحب شدی؟
-بابا...
-کوفت ....
آرشام بی توجه به فحش پدرجون رو به مادرجون گفت:
-حالا چی شده بود که همدیگرو بغل کرده بودید خوبه من از مسافرت رسیدم ...شما دلتون واسه هم تنگ شد..
-حسود نشو بچه ....کادوهامونو بده که خیلی خوابم میاد...
-ای وای مامان واسه شما که کادو یادم رفت .
-آره دیگه زن گرفتی مامان میخوای چیکار..
-آ..آ ...مادر شوهر بازی نداشتیما...
مادرجون به طرز خنده داری ایشی گفت و روی تخت نشست..
-حالا چرا قهر میکنی مادر من ...شما جون بخواه من دربست نوکرتونم.....
پدرجون گوش آرشامو گرفت و با حرص گفت:
-هوی بچه از عشق و اینایی که گفتی میگذرم ولی از اینکه پا تو حیطه وظایف من گذاشتی نه نمیگذرم.....
-خیلی خوب بابا بچه که زدن نداره....
بعد هم به سمت من برگشت و گفت:
-تو چرا انقدر ساکت و مظلوم شدی نکنه غریبی میکنی...
پدرجون با خنده گفت:
-چی چیو مظلوم شده همچین که پاش تو خونه میرسه یه جورایی خونه بومب...
آرشام با خنده به سمتم برگشت و تو یه حرکت محکم بغلم کرد و گفت:عاش همین کاراشم.....
-اهن....ما اینجا بوق نیستیما..
آرشام با خنده ولم کرد و آروم تو گوشم زمزمه کرد یه بار جستی ملخک دوبار جستی ملخک آخر تو دستی ملخک...
نگاه نگرانمو تو چشای مادرجون دوختم ...
مادرجون گفت:خوب اول کدوم چمدونو باز میکنی؟
آرشام دستمو گرفت و روی تخت نشست به تبعیت از اون منم نشستم و پدرجونم روی مبل راحتی نشست..
-خوب اول کادوی بهادری بزرگ...
پیپ و چندتا پیراهن مردونه ......خدایی هم سلیقه اش محشر بود...
واسه مادرجون هم انواع لوازم آرایش و دو دست لباس مجلسی سنگین و شیک.....
-خوب دیگه ....شب خوش...
-ا....هنوز اون چمدونو باز نکردی
-شرمنده مامان اونا خصوصیه ...
-اوه...داره کم کم حسودیم میشه
-فداتون بشم ....خسته شدین امروز برین بخوابین دیگه.......
-وا خستگی کجا بود
رو به مادرجون گفتم:
-حالا چه عجله ای واسه خوابیدن دارین ........
مادرجون با خنده شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
- من که عجله ندارم این آرشامه که عجله داره ما بریم بخوابیم .........
بعد هم همراه آقاجون زدند زیر خنده.......
واقعا که ...........انگار نه انگار ....یه ذره شرم و حیا ندارن.......
آرشام بی حوصله روی تخت دراز کشید ......
مادرجون رو به منو آقاجون گفت بهتره از اتاق بریم بیرون ....بچه ام خسته است...
با خوشحالی سرمو تکون دادم و گفتم:
-آره راست میگین......شب بخیر آرشام جون......
قبل از اینکه یه قدم بر دارم آرشام دستمو کشید و گفت:
-تو کجا؟
-زشته دستمو ول کن.......
-من تا سوغاتیاتو ندم که خوابم نمی بره.......
مادرجون پوفی کشید....
پدرجون رو به مادرجون گفت:بهتره بریم بخوابیم عزیزم......
مادرجون زیر چشمی نگام کرد......
حالا چه خاکی باید تو سرم بریزم........
-آرشام عزیزم میشه یه لحظه بیای تو ااتاقم کارت دارم......
آرشام مشکوک نگاهی به مادرجون کرد و همراهش از اتاق خارج شد......
درجون رو به من گفت:
-معلومه اینجا چه خبره؟
-نمی دونم.....
آره خوب یه دروغ مصلحتی بهتر از گفتن اینه که پسرتو امشب نمیخوام تو اتاق راه بدم.......
بعد 20 دقیقه که مسواک زده بودمو مشغول شونه زدن موهام بودم در اتاقم زده شد .....
-بفرمایید....
آرشام وارد شد و در و پشت سرش بست.....
چشماش شدیدا عصبانی بود سریع به سمتم اومدو بازوهامو محکم گرفت......
در حالیکه سعی می کرد صداش بالا نره گفت:
-تو راجع به من چی فکر کردی؟...هان....
-یعنی انقدر برات غریبه هستم که از مادرم کمک میخوای تا پیشت نباشم......
-آرشام........
-ساکت شو ملیسا...من تو رو راحت بدست نیاوردم ....خودتم خوب میدونی چقدر دوست دارم ....اما الان فهمیدم دید تو به من یه آدم بالهوسه.....تو....توی احمق به جای اینکه به خودم بگی آمادگی نداری و منو قانع کنی...ازم فرار میکنی ...خودتو پشت مادرم مخفی میکنی.......تو فکر کردی میذارم اولین رابطمون از روی اجبار باشه....
-بسه آرشام بذار منم حرف بزنم......آره...درست حدس زدی دیدم بهت همونه که گفتی میدونی چرا ....
یکم مکث کردم که ولم صدامو کمی پاینتر بیارم......
-برای اینکه تا حالا هر چی از تو به من رسیده اجبار بوده .........ازدواجمون... دادن چک و سفته ها بهت اونم دو برابر....یادت میاد چه جوری از شر ازدواج باهات خلاص شدم وقتی مامانم در مقابلم موضع گرفته بود ...هوم با فرستادن یه دختر تو بغلت....به همین راحتی.....تو .....
-خفه شو میسا بسه ....
روی تخت نشست و سرشو بین دستاش گرفت:
-دوست داشتم....آره منخر دوست داشتم و دارم.....هر کاری کردم اصلا منو ندیدی اصلا دلیل اینکه ازم متنفریو درک نمی کنم تو حتی منو نمی شناسی چطور می تونی.......
وسط حرفش پریدمو گفتم:
-جالبه ....نمی دونستم واسه شناخت اول باید با هم به اجبار ازدواج کنیم بعد .....
اینبار اون بین حرفم پریدو گفت:
-آره اجبار بود....واست اجبار بود تو حتی به من فرصت ندادی خودمو بهت بشناسونم ....از اول خودت بریدی و دوختی.....
لحنش رو ملایم کرد و به سمتم اومد.....
-من دوست دارم ملیسا...تو همه زندگیمی.....
بغلم کرد و خودش روی تخت نشستو منو روی پاهاش نشوند.......
- بهم فرصت بده...باشه عزیزم .....حالا یه بوس خوشکل بده به عمو ....
و بعد لباشو محکم روی لبام گذاشت.......
خدایا چرا نمیتونم دوسش داشته باشه ...چرا حس خیانت به عشق واقعیم داره نابودم میکنه......
دستامو روی سینه اش گذاشتمو با حرص هلش دادم
مسخره خندید و چمدونو جلو کشید...........
-خوشکله حدس میزنی چی واست خریدم...........
-حوصله این مسخره بازیا رو ندارم ........
-اوه چه بد اخلاق......خوب ساکت بشین اینجا تا کادوهاتو بهت بدم ..
کنارش نشستم و بی حوصله به چمدون چشم دوختم......
چمدون پر پر بود .....اول زیپ توی در چمدونو باز کرد و یه جعبه خیی شیک بیرون کشیدو روی پاهام گذاشت ....
اینو به یه جواهر ساز معروفی سوئیسی سفارش دادم ...خیلی پیادم کرد ولی ارزشو داشت......
با این توصیفا وسوسه شدمو در جعبه را باز کردم....
حاضرم قسم بخورم که تا به حال در عمرم همچین سرویسی ندیدم.....
الماسای درخشانش چشم آدمو مسحورمیکرد.
-وای ...خیلی قشنگه.......
-تو قشنگتری عشقم .....
بی توجه به حرف آرشام از جام بلند شدمو رو به آینه گردنبند را به گردنم گرفتم........
-فوق العادست......
-ممنون .......
-قابلتو نداشت خانمم......
باگفتن این کلمه بی اختیار یاد متین افتادم.....
گردنبند را به جعبه اش برگردوندم..
حالا به نظرم اصلا هم زیبا نبود.........
-خوب بریم سراغ بقیه کادوها.......اوه....راستی این قسمت بیشتر واسه خودمه تا تو.....
لباس خوبای رنگارنگی رو از چمدون بیرون می آورد و با لبخندی خبیصانه نگام میکرد
-چی ....من اینا را بپوشم ....یهو بگو هیچی نپوش اینطوری سنگینتره ..........
-اونم به موقش......
-زهر مار
-جونم ....چه حرصیم میخوره .....
لوازم آرایش و عطر و دو دست لباس راحتی و یه لباس مجلسی آبی کاربنی خیلی ناز اما قدش تا سر زانوهام بود......
بعد از تموم شدن کادوها رو بهش گفتم :
-ممنون بابت کادوهات بهتره دیگه بری بخوابی...
-کجا برم ....من تو بغل همسرم ....
وسط حرفش پریدمو گفتم:
-خودت گفتی نمیخوای به اجبار باهام باشی...
-من...کی گفتم.....
-آرشام.....
-جانم.. شوخی کردم....من فقط میخوام شبا پیشت باشم قرار نیست به جز یه آغوش ساده و فوقش دو سه تا بوسه اتفاق دیگه ای بیافته....
دهه......عجب گیری کردما بابا من اصلا نمیخوام ریختتو ببینم بیام شبا تو بغلت لالا کنم.....
متین به چشمام خیره بود انگار میخواست تموم فکرامو از چشام بخونه .
بابا به چه زبونی بهش بگم این تو خالیه و هیچی نیست (اشاره به مخ پوکم).
بلند شدن ناگهانی متین باعث شد که منم مثل فنر از جا پریدم جوری که متین خندش گرفت .
با ترس گفتم کجا میری ؟
-خونه ...کجا میخواستی برم؟
-نمیدونم ......
گیجیمو که دیدبا نگرانی گفت:
-ملیسا عزیزم حالت خوبه؟
-نه متین خوب نیستم از یه طرف نمیتونم راحت زندگیه خودمو بکنم و خودخواه باشم در عوض بابای بیچارم بیافته زندان، از طرف دیگه نمیتونم ازت دل بکنم ...من ...من واقعا زندگی رو بدون تو نمیخوام .
لبخند شیرینی زد و چشاش خوشکل درخشید .
-منم زندگیرو بدون ملیسا بلا میخوام چیکار ...هان؟بهتره به جای غصه خوردن یه تصمیم عاقلانه بگیری .
-نمیتونم عاقل باشم ...من هیچوقت عاقل نبودم .
-من قبولت دارم ملیسا ....هر تصمیمی که بگیری ...حتی اگه ...اگه....
نتونست ادامه بده و سریع از خونمون خارج شد .
خدایا چرا همه چیز اینطوری شد ...اونم حالا...... حالا که مطمئنم عاشق شدم ......
گوشیم زنگ خورد .
با دیدن اسم کنه روی گوشیم اخم کردم .
آرشام پر انرژی گفت :
-سلام عشقم .
-چی میخوای ...تو که همه حرفاتو زدی ؟
-اوم ....تو رو میخوام .....حرفامو کامل نزدم .
-منتظرم .
-ملیسا دلم برات یه ذره شده .
پوفی کشیدم .
-اگه برا گفتن این چرت و پرتا زنگ زدی سرم شلوغه .
عصبی شد ......اینو از نفساش که تند شد فهمیدم .
-بهم میرسیم خانم .......برا این زنگ زدم که یه سری شرایطو برات بگم .
من ده ملیاردو به عنوان زیر لفظیت همین که بله را دادی به حسابت میریزم و در عوض بابا جونت باید اندازه دو برابر همین پول به من چک و سفته بده تا یوقت دخترش نخواد شیطونی کنه .......اوم...دوست ندارم خر فرض شدم .......
خیلی خودمو کنترل کردم که بهش نگم تو خر هستی ..خودت خودتو آدم فرض کردی .
-زیر لفظی را قبل از بله دادن به عروس میدند ......من باید برم خدافظ.......
گوشیو قطع کردمو هزارتا لعنت بهش دادم ...
هنوز چند دقیقه از قطع گوشی نگذشته بود که پیغام داد .
-چون ممکنه عروس خانم زیر لفظیو بگیره و بله نده نوچ .....من زیر لفظیو بعد از بله دادن میدم.
جواب دادم .
-لعنت به خودتو زیر لفظیت......
جوابش پشتمو لرزوند
(ملیسا خانم بهم میرسیم ).
اونقدر فکر کردم که سر درد گرفتم .
رفتار خونسرد متین هم شده بود قوز بالا قوز .
چشمام داشت کم کم گرم میشد که متین به گوشیم زنگ زد .
-متین....
-سلام خانمم ....
-سلام
-ملیسا من واسه امشب بلیط دارم .
-چی؟الان ..........چرا چرا انقدر زود داری میری ....
-زود نیس و دیرم شده...عزیزم من دارم میرم دبی
-چی ؟
-میرم دنبال شریک بابات .....
-فایده نداره ....
-من دلم روشنه .
-اون اگه میخواست پولو پس بده تا حالا داده بود.
-بذار سعیمو بکنم .
-وقت نمیکنم ببینمت الان فرودگام لیست انتظارم ..... فقط دلم واست یه ذره میشه مراقب خودت باش خانم بلا....
-تو هم همینطور ...زود برگرد .
-چشم قربان .
-به امید دیدار.....
************************************************** *******
دو روز از رفتن متین میگذشت فقط یه بار باهاش صحبت کردم اونم کلی دلداریم داد.
صبح با صدای زنگ در از خواب پریدم .
دلم بدجور شور میزد .....
همین که وارد سالن شدم بابا را دیدم که داره دم در میره .
-سلام بابا کیه دم در ؟
سریع گفت :از کلانتریه.....
به سمت مانتو شالم رفتم و سریع آماده شدم ...
سلامی کردمو رو به مامور گفتم:
-اینجا چه خبره .
قبل از اینکه ماموره حرفی بزنه ،شرخرای بدیعی با نیش باز گفتند
-چک برگشت خورد.
-هنوز مهلت دوهفته ای تموم نشده .
-مهندس بدیعی به پولش احتیاج داره .....الان میخواد
به قیافه چندش شرخر نگاه کردمو گفتم :
-یعنی چی ...مرده و حرفش .....
دستشو به نشونه برو بابایی تکون داد و بابا با قیافه دمغ رفت تا آماده بشه و باهاشون بره ......
باید بدیعیو میدیدمو باهاش حرف میزدم .
سریع شماره اقای ملکیو گرفتم .
تموم جریانو براش شرح دادم.
سریع آماده شدم و به آدرسی که ملکی بهم داد راهی شدم .
مامان به خاطر قرصای خواب آوری که خورده بود از جریانت خبر نداشت.
قبل از رفتنم پیش مامان متین رفتمو خواهش کردم یه سری به مامان بزنه و بهش بگه منو بابا رفتیم دنبال تهیه پول.
منشی بدیعی با لحن عادی گفت:جلسه دارن و منم چون وقت قبلی نداشتم نمیتونم ببینمش...بعد هم با کمال پررویی گفت :برای سه شنبه هفته بعد وقت ملاقات بهم میده.
-ولی من حتما باید ببینمشون......
-شرمندم....
فکر اینکه بابا الان تو بازداشتگاه باشه دیونم میکرد.
یکم باهاش چونه زدم و دیدم نخیر خانم الان رگ وظیفه شناسیشون بالا اومده و خبری از وقت ملاقات نیست .
آبدارچی شرکت واسش چایی آورد و من با یه لنگ انداختن واسش باعث ریخته شدن چاییها روی میز و لباس خانم شدم .
یاررو سریع به سمت دستشویی دوید و منم با استفاده از فرصت پیش امده خودمو توی اتاق بدیعی پرت کردم.
به مرد کچلی و 45-46 ساله مقابلم سلام کردم.
در حالی که از ورود ناگهانی من شکه شده بود گفت:
-معلوم هست این عنایتی چه غلطی میکنه گفته بودم کسیو تو نفرسته.......
به اطرافم نگاه کردم خبری از جلسه نبودو جز خود بدیعی حتی یه مگسم تو اتاق نبود......
خوبه تو شرکتا جلسه برگذار میشه وگرنه برای دست بسر کردن مراجعین چه بهونه ای به جز جمله معروف الان رئیس جلسه داره ،داشتند.
سریع گفتم :
-آقای مهندس من احمدی هستم در رابطه با موضوع چکای بابا.........
وسط حرفم پرید و گفت :
-میدونم چی میخواید بگید ...موضوع اینه که من خودم بدجور پول لازمم خودمم یه جورایی تو آستانه ورشکستگیم......
-من فقط ازتون میخوام رو حرفتون بمونید و دو هفته کامل به ما........
-نمیتونم اصرار نکنید....من خودم یه دنیا مشکل دارم ...تحت فشارم ...فردا یه چک سنگین دارم ....
-اما.
-خانم محترم ...من واقعا واسه پدرتون متاسفم اما به ضرر کردن من هم راضی نباشید .
-شرخراتون از چند روز پیش ما را تحت فشار گذاشتن ...
-این قانون کار ماست .....شما چیزی نمیدونید....مهلتتون امروز تموم شده ...متاسفم....به جای چونه زدن با من پولمو جور کنید و بدید ...
اونقدر جدی حرف زد که فهمیدم جای چونه زدن و مهلت گرفتن نیست سرخرده از اتاقش بیرون اومدم و شماره متینو گرفتم ....
گوشیو بر نداشت ....
لعنتی بردار .....
سه بار تماسم بی پاسخ موند ....
بهروز هم تو این اوضاع تماس گرفت و گفت همرام میاد تا به چندتا دوستای بابا برای بار دوم سر بزنیم تا حداقل چک بدیعیو پاس کنیم .....
کورش هم پیش چندتا از همکارای باباش رفت و دست خالی برگشت .
از همه جا رومنده و مونده شده بودم که آرشام دوباره باهام تماس گرفت :
-سلام عشقم ......
-.......
-چه خبر ؟
بازم جوابشو ندادم........
-اوم ....10 تا را آماده کردم پیش وکیلمه ....امشب برو پیشش ...آدرسشو واست اس میزنم .....نمیخوای حرفی بزنی ....باشه خانمی ...آی آی راستی فقط تا امشب وقت داری پیشنهادمو قبول کنی ....فردا صبحم عقد غیابی کنیم ....وگرنه من کیسای بهتری واسه سرمایه گذاری انتخاب میکنم که نازشونم کمتر باشه .......
-ازت متنفرم ...
-به به خانم خانما بالاخره زبون باز کردی......فعلا بای تا شب ....فقط امشب
قطع کرد .......
خدایا خودت یه راهی جلو پام بذار ...کم آوردم ....خیلی خیلی کم آوردم ....دیگه نمیکشم ......
-بهروز الان چیکار کنم.......
غمگین نگام کرد تو نگاش تردید بود نگاشو از من گرفت و گفت:
-خانوادت چی میگن؟
-تموم ذهنیتم از خونوادم به هم ریخت همیشه فکر میکردم مامان بابا پول و موقععیتو به من ترجیح میدند حداقل در برخورد با آرشام تو قضیه خاستگاریش اینطوری بود اما حالا که تو اوج نیاز مالیشونه بابا گفت نمیخواد من با آرشام ازدواج کنم حتی به قیمت اینکه چندین سال زندان باشه.......مامان بهم گفت که آرشام یه کثافته میفهمی بهروز ...تموم این سالا راجع بهشون اشتباه فکر میکردم حالا چطوری برم پی خوشبخت شدنم با متین وقتی بابام تو زندانه و مامانم هر شب یه مشت قرص اعصاب میخوره ...تو بگو بهروز الان ...با این عشقی که متین بهم هدیه داده چیکار کنم.....بهش قول دادم تا آخر عمرم کنارش باشم اما.......
گریه مجال حرف زدن و از من گرفت و بهروز برادرانه در آغوش کشیدمو آروم زمزمه کرد :
-هیس ...آروم باش ....ملیسایی که من میشناختم اونقدر قوی و شیطون بود که هیچ مشکلی واسش غیر قابل حل نبود ...تو همون دختری با.......
دیگه نمیتونستم مگه من چقدر کشش داشتم برا همین پریدم وسط حرفشو با گریه گفتم:
-نه نیستم ....من یه دختر عاشق بدبختم که باید دست از عشقش بکشه و با کسی که متنفره باشه ..اینجوری به نفع همست ....من لایق متین نبودم ...آره ..همینه....به خاطر بی لیاقتیم خدا ما را از هم جدا کرد ...من نابود میشم .....
-بهتره بری خونه و دقیق بهش فکر کنی .......
-آره ...ممنون که کنارمی .....
-همیشه مثل یه برادر روم حساب کن ...
-حتما .....
به خونه که رسیدم یه راست رفتم تو اتاق مامان ....نبودش .....سریع رفتم خونه مامان متین ....اونم نبود .......
تنها فکری که به ذهنم رسید زنگ زدن به گوشی مائده بود ......
-الو مائده....
-سلام عزیزم ....کجایی؟
-در خونه عمتم نیستش....
-نه ....خوب ما مامانتو آوردیم درمونگاه سر خیابون...
-چی شده ؟
-نترس ...طوری نشده ...سرمش تموم شد میاریمش....
-بازم حمله عصبی ؟
-آره اما به خیر گذشته .....
چیزی از ادامه حرفاش نفهمیدم .....نیازی به فکر کردن بیشتر نبود من حاضر بودم حتی جونمم بدم ولی خونوادمو تو این وضعیت اسف بار نبینم .....
تاکسی دربست گرفتمو به آدرسی که آرشام فرستاده بود رفتم ........
وکیلش آدم خیلی جنتلمنی بود ......
سریع واسم توضیح داد که صبح فردا یه سند کله گنده میذاره و بابا را از بازداشتگاه بیرون میاره تا سر عقدم باشه .....و چک و سفته های 20 ملیاردی را امضا کنه .......
اینکه حق طلاق با آرشامه و مهریم خونه ای تو شمیرانه که فردا به نامم میزنن تا مامان بابام توش زندگی کنند ......اینکه مقدمات رفتنم تا دو ماه دیگه انجام میشه و تو این مدت آرشام نمیتونه پیشم بیاد ...در عوض من باید پیش مادر و پدرش زندگی کنم....و فردا بعد از بله دادن 10 ملیارد به حساب بابا واریز میشه و برای اینکه یوقت این وسط تقلبی صورت نگیره یه نماینده از من توی بانک کنار نماینده آرشام باشه ......
کم کم داشتم حالت تهوع میگرفتم اون لعنتی فکر همه جاشو کرده بود.....
به خونه که رسیدم مائده پیش مامان بود و من شرمنده بزرگواری و مهربونی این دختر شدم چون علاوه بر اینکه شام پخته بود خونه را هم حسابی تمیز کرده بود .........
-وای مائده چرا انقدر شرمندم میکنی ؟
-شرمنده چیه ...زن داداش
با این حرفش انگار یه سطل آب سرد رو سرم خالی کردند و من مغمونتر از همیشه فقط با چشای اشکی نگاش کردم .....
-ملیسا چی شده عزیزه دلم .........
-مائده قول بده ...قول بده که همیشه مواظب متین باشی ......من شرمنده اونم هستم ....من لایق اون همه پاکی و خوبی متین نبودم .....
مائده آهسته گفت :
-چی شده ملیسا.......برام بگو تا دیوونه نشدم .
-چیشو بگم از کجاش بگم .......از اینکه گوشیمو خاموش کردم تا صداشو نشنوم ...باورت میشه ...من دارم از متین فرار میکنم ...از متینی که هر کاری کردم تا بهش نزدیک بشم .......من فردا صبح راس ساعت 10 برای همیشه از زندگی متین میرم......
صدای متین توی گوشم پیچید (ملیسا بلا)
اشکام شدت گرفت :
-آخه چطور میتونم فراموشش کنم ......
خوبه مامان به خاطر قرصای اعصابش خواب بود وگرنه با دیدن من تو این وضعیت سکته را میزد........
-ملیسا معنی این حرفات چیه فردا ساعت 10 چه خبره ......
گفتم .....همه چیزو گفتم ........از آرشام و تنفرم بهش تا قضیه فردا صبح .......
مائده آنقدر گریه کرد که چشمای معصومش اندازه دوتا توپ تنیس باد کرده بود ......
نمیدونست چی بگه اینو از سردرگمیش فهمیدم ...........
اونم گیج شده بود ..........زمزمه کرد :چرا یهو همه چیز به هم ریخت ........
تا خود صبح حتی یه ثانیه هم نخوابیدم .....
ساعت 8 صبح رفتم کلانتری دنبال بابا
مائده هم همراهم اومد ............
بهروز و یلدا هم بعد از تماس بهروز با من و اطلاع از برنامه ساعت 10 قرار شد بیاند دم در محضر ........
وکیل آرشام زودتر از ما اونجا بود ......و کارای آزادی بابا و گذاشتن سندو انجام داده ......
بابا که آزاد شد سریع پرسید :
-سند از کجا آوردی ؟
با لحنی که هر ثانیه ممکن بود بغض تو گلوم بترکه جواب دادم :
-مال آرشامه .....
آه بابا نشون داد که تا ته خطو رفته ........
-نمیخوام که تو ........
وسط حرفش پریدمو نالیدم :
-میدونم بابا.........ولی خودم میخوام باهاش ازدواج کنم .....شما برید دنبال مامان و بیاید محضر .........خیابون...
-نمیدونم...........من راضیم برم زندان .......
اینبار پر حرص گفتم :بابا بسه تورا بخدا......من به حد کافی داغونم ...شما با این حرفاتون بدترش نکنید .......همیشه که نباید همه چیز اونجور که دوست داریم پیش بره ........گاهی جریانات برعکس خواسته هامونه .........اما من آمادم که تا با ساز دنیا برقصم ....
-ملیسا ..چقدر بزرگ شدی ........بابا گریه کرد .....بغلم کرد و محکم به خودش فشارم داد .....حس گوسفندیو داشتم که میخواستند اونو تو قتل گاه ببرند با هر ثانیه ای که به ساعت ده نزدیکتر میشد ،این حس هم در من قویتر میشد .....
یه جورایی انگار دنیا داشت به آخر میرسید ......
***********************************************
هنوز باورش برام سخت بود منی که همیشه حرف حرف خودم بود و هر کاری دوست میداشتم انجام میدادم الان روی صندلی مقابل میز حاج آقایی که خطبه عقدم با آرشام را میخوند نشسته بودم و به جای خواندن قرآن و آرزو کردن یه زندگی قشنگ به دیوار سفید مقابلم خیره شده بودم ...........
مامان و بابا و دوستام مثل ماتم زده ها بهم خیره شده بودند و مهلقا پای چپشو روی پای راستش انداخته بود و گوشیشو به سمتم گرفته بود تا آرشام کسی که به قیمت 10 ملیارد منو خریده بود صدای بله گفتن منو بشنوه ......
پدرو مادر آرشام هم با اخم روی صندلی نشسته بودند چون طبق گفته خودشون آرشام اصلا اونا را آدم حساب نکرده که از هیچ چیز خبر نداشتند و تازه صبح به اونا زنگ زده و گفته برند محضر شاهد عقد باشند.....
نگامو از دیوار روبروم گرفتم و به بچه ها نگاه کردم ....
مائده گوله گوله اشک میریخت .......
یلدا وقتی نگاهمو متوجه خودش دید لبخند تلخی زد کورشو شقایق هم حالی بهتر از بقیه نداشتند ...
جای بهروز خالی بود چون به عنوان نماینده من همراه وکیل آرشام به بانک رفته بود و یلدا باهاش مرتب در تماس بود.
آهی کشیدمو نگامو به مامان دادم اونقدر قیافش غمگین بود که هر آن میترسیدم دوباره حمله عصبی بهش دست بده ....
حاج آقا بعد از خوندن صیغه و مهریه ام گفت دوشیزه خانم سرکار خانم ملیسا احمدی آیا وکیلم که با مهریه خوانده شده شما را به عقد دائم آقای آرشام بهادری دربیاورم ........
مهلقا با اون صدای چندشش گفت :عروس رفته گل بچینه .......
حوصله این مرگ تدریجی را نداشتم قبل از اینکه حاج آقا برای بار دوم باز اون همه چیزو بخونه سریع گفتم :
-بله ..............
نه گفتم با اجازه بزرگترا نه پدر و مادرم ............چون اگه بنا به اجازه گرفتن از اونها بود که هرگز بهم این اجازه داده نمیشد ........
آخ متین چی میشد اگه به جای بله دادن به کسی دیگه تو کنارم نشسته بودی و منتظر بله دادنم بودی .
اونوقت با ناز و عشوه بعد از کلی صبر کردن و زیر لفظی گرفتن بهت بله میدادم .......
هیچکسی برام دست نزد فقط مهلقا بود که دو بار دستاشو بهم کوفت و چون کسی همراهیش نکرد خود به خود آروم گرفت .
قبل از اینکه کسی بهم نزدیک بشه یلدا کنارم اومد و زمزمه کرد پول واریز شد و من از جام به سختی بلند شدمو به سمت میز رفتم تا جاهایی که حاج آقا نشونم میدادو امضا کنم........
امضام که تموم شد مهلقا گوشیشو به سمتم گرفت .و گفت آرشامه ......
نه بابا فکر کردم متینه به گوشیت زنگ زده .......
با اکراه گوشیو ازش گرفتم و گفتم :
-الو .......
-سلام خانمم .............
خانم ....خانمم....فقط به متین اجازه میدادم اینطوری صدام کنه اما .......
متین من بی تو میمیرم .......
-ملیسا ....الو
-سلام ........
اونقدر سرد سلام کردم که تن خودم هم از سردیش یخ بست .....
-به زندگیم خوش اومدی .....
جالبه به زور وارد زندگیم شده و حالا بهم خوش آمد میگه .......لعنت بهت ...
-ممنون.........
بغض کردم ........اولین گلوله اشکم روی گونم افتاد ......
-قول میدم اومدم ایران واسه ازدواجمون یه جشن مفصل بگیرم ....این فقط واسه مطمئن بودنم انجام شد ..........
-فقط از زندگیم برو بیرون ..............
خندید ...اونقدر بلند که مجبور شدم گوشیو از گوشم دور کنم گفت :
داشتم کم کم شک میکردم خودت باشی ....گفتم نکنه مامیم یه دختر حرف گوش کنو جای تو برام عقد کرده .......
حرفی نزدم
ادامه داد:
-سریع وسایلتو جمع کن و همراه مامانم اینا برو خونه.......
-من نمیرم .....
-برای یاد آوری میگم 1 ساعت پیش بابات 20 ملیارد چک و سفته بهم داد.....بین خودمون بمونه خیلی نترسی....
از حالا داشت تهدیدم میکرد .......
-لعنت بهت....
گوشیو قطع کردمو به سمت مامان بابا رفتم .....
مامان روی صندلی نشسته بود و بابا شونه هاشو آروم آروم میمالید
سعی کردم خودمو شاد نشون بدم اما همین که بهشون رسیدم مامان محکم بغلم کرد و زد زیر گریه و گفت :
-بمیرم برات........
لرزش بدنش ترس تو دلم انداخت .
سریع از خودم جداش کردم و گفتم :
-واسه خوشبختیم دعا کنید
فقط سرشو تکون داد ..
بابا زمزمه کرد :
شرمندتمم......
-چی میگی پدر من.......بهم قول بده که مواظب مامان میمونی و از صفر شروع میکنی ......
-ملیسا
یلدا بغلم کرد و گفت :
-خوشبخت بشی ........ممنونم
مائده فقط گفت :من باید برم
و کورش با بغض گفت :
-معذرت میخوام که نتونستم کاری واست کنم.........
شقایق هم در حالی که سعی میکرد لبخند بزنه گفت :
-ملی قضییه رمانه رو که واست گفتم ..یادته که زندگی تو هم همینطور میشه ......
خندیدم .....تلخ خندیدم ......
شقایق فراموش کرده بود تو رمانایی که اون خونده بود ازدواجای اجباری در حالی انجام میشد که طرف تو زندگیش یکی مثل متین رو نداشت .......
اومدم جوابش بدم که بهروز و آقای وکیل رسیدند .....
بهروز فقط سرشو واسم تکون داد و وکیل کلید خونه ای را به دستم داد و گفت :
تبریک میگم .....لطفا اینجا را هم امضا کنید تا سند خونه به نامتون بشه ......
امضا کردمو به سمت پدر و مادر آرشام برگشتم انگار مهلقا داشت توجیهشون میکرد.
فقط شنیدم پدر آرشام با صدای بلند گفت :ده ملیارد تومن ....این پسره دیونه شده .......
بعد از چند دقیقه به سمت من اومد و گفت :
-ساعت 5 عصر میام دنبالت .....
سرمو به نشونه تایید تکون دادم و اونا بدون حرف اضافه ای از محضر خارج شدند .......
هنوز یادم نرفته که همین کسایی که با فخر از کنار مادر و پدرم گذشتند چند ماه پیش برای اینکه من عروسشون بشم سر و دست میشکستند...........
خدایا کجایی....منو یادت هست؟
************************************************** *****************
گوشیمو که روشن کردم سیل پیامهای متین و آرشام به گوشیم سرازیر شد ...........
همه را نخونده پاک کردم .......
مطمئن بودم مائده دلش نمیاد قضیه ازدواجمو به متین بگه .....
پس اون هنوز نمیدونست امروز صبح من چه غلطی کردم ........
گوشیم زنگ خورد .............
مامانو بابا به همراه بچه ها روی مبلهای سالن ولو بودند و هر کدوم توی فکرای خودشون غرق بودند .......
با الو گفتن من همه نگاها به سمتم برگشت ..........
-سلام ملیسا بلا کجایی خانومم .......مژدگونی بده که دارم دست پر بر میگردم ......
داد زدم چی؟
-اوه اوه.....چت شد .......هیجانت اور دوز زد ..........گفتم بالاخره تونستم از شریک بابات ده ملیارد از اون پولو پس بگیرم .......
گوشی از دستم روی زمین افتاد و من بهت زده به دیوار روبروم نگاه کردم .........
خدایا چرا با من اینطوری بازی میکنی .........مگه من ........
با مشتی که به صورتم خورد تازه وارد زمان حال شدم .......یلدا نگران میگفت چی شده ...........
دنبال گوشیم گشتم ...دست بهروز بود و اون داشت با متین صحبت میکرد ........
مامان با دستای لرزون آب قند برام بهم میزد ..........
-بیا مادر بخور.............
لیوانو پس زدمو به بابا گفتم :بابا زنگ بزنید به آرشامو معامله را فسخ کنید ........بابا متین پولو از اون مرتیکه پس گرفته ........بابا بلند شو ..
بابا هم مبهوت نگام میکرد...
بهروز خداحافظی گفت و جلوم ایستاد گوشی را از دستش قاپیدم توی مخاطبین دنبال اسم کنه گشتم .......
نمیگرفت یا بوق اشغال میخورد بالاخره صدای منحوسش توی گوشی پیچید .......
-سلام بر همسر دلتنگم .........
-معامله فسخ شد ....نیازی به ده ملیاردت ندارم ......پولو میدم به وکیلتو طلاقمو میگیرم ..........
چند لحظه سکوت و بعد صدای خنده وحشتناکش ...........
-متاسفم عزیزم من اهل فسخ کردن معامله نیستم..........ضمنا ده ملیارد نه و بیست ملیارد ........به هر حال تو مال منی حتی اگه صد ملیارد هم .....
وسط حرفش پریدم
-لعنتی ...ازت متنفرم ...........آشغال کثافت ..........
با تموم قدرتم گوشیو پرت کردم و شروع به جیغ و داد کردم اونقدر جیغ زدم که گلوم میسوخت اما سوزش گلوم کجا و سوزش قلبم کجا ............چقدر احمق بودم که دیشب گوشیم رو خاموش کردم و چقدر احمقتر بودم که از قضیه امروز صبح چیزی به متین نگفتم من خودم با دستای خودم گور زندگیمو کندم ......اینو میدونستم که حتی اگه 20 ملیارد جور بشه از طلاق خبری نیست آرشام بازم فکر همه جا رو کرده بود .....و من احمق پای اون دفتر ازدواج لعنتی امضا کرده بودم و حق طلاق ....حق اسارتم رو به آرشام داده بودم ...............
تا ساعت 5 عصر یه جورایی تو خونمون عزای عمومی بود .........
مامان توی بیمارستان زیر سرم بود و بابا خودشم کم کم با اون حالش باید بستری میشد ......
یلدا هم چندین بار حالش بهم خورد و بهروز مجبور شد ببردش خونه.....
و من ........فقط نشسته بودمو دعا میکردم همه چیزایی که انروز واسم اتفاق افتاده یه خواب باشه و من دوباره از صبح روزمو شروع کنم ...........
زنگ در زده شد و من چشمم پی ساعت رفت ......ساعت 5 عصر بود .....
حالا باید چیکار میکردم.......
هنوز لباسای صبح تنم بود یکراست داخل حیاط رفتمودر را باز کردم .......
راننده پدر آرشام سلامی کرد و گفت :
-خانم فرمودند بیام دنبالتون...........چمدونتون کجاست......
رو به شقایقو کورش که با نگرانی نگام میکردند گفتم :
-من میرم......شقایق کنارم اومد و گفت :
-اما........
وسط حرفش پریدمو گفتم :
-باید یه جای آروم بشینمو خوب فکر کنم چه خاکی تو سرم بریزم ....اگه نرم باز یه شلوغ بازی راه میوفته .
-باشه عزیزم .....فقط خدا را شکر اون آشغال تا دو سه ماه دیگه سر و کلش پیدا نمیشه .
سرمو تکون دادمو بدون برداشتن یه سر سوزن وسیله سوار ماشین شدم تنها وسیله تو جیبمم موبایلم بود .
*ریما*
۱۲ فروردين ۱۳۹۲, ۰۲:۱۹ بعد از ظهر
-سلام .........
مادر آرشام (مهگل ) با اخم نگام کردو فقط سرشو تکون داد ......
از همین اول کار باید تکلیفمو باهاشون روشن میکردم برا همین با صدای نه چندان کنترل شده گفتم :
-ببینید مهگل خانم واسه من اخم و تخم نکنید اگه شما از اینکه من عروستونم ناراضی هستید منم همچین راضی نیستم پس به اون پسرتون بگید طلاق منو همین امروز بده و من فردا صبح با ده ملیارد پول دم در خونتونم پاتونم میبوسم ....هوم ...
-من تو این فکرم ارشام چیه تو را دید خوشش اومد....زبونت خیلی تند و تلخه ....قیلفتم همچین شاهکار نیست....وضعیت مالیتونم حتی اون موقع که بابات کارخونه دار بود انگشت کوچیکه آرشامم هم نمیشد ........
-د موضوع همینه .......من چیزی ندارم که در خور شان و منزلت پسرتون باشه بهتره راضیش کنید ...........
بدون اینکه اجازه بده من ادامه حرفمو بزنم گوشیو برداشت......
مطمئن بودم به آرشام زنگ میزنه.....
روی مبل مقابلش نشستمو بهش چشم دوختم ......
-الو عزیزه دلم ........
-..............
-سلام قربونت برم.......
-..............
-آره الان رسید ......
-............................
-فقط یه سوال ازت دارم ...چرا این دختر .......مگه چی داره که بقیه ندارن........
-.........................
-مادر من عشق و عاشقی دیگه چیه؟بابا این همه دختر...تازه از ظواهر امر پیداست اونم همچین مایل به این ازدواج نبوده ............
-...........
-میدونی و باهاش ازدواج کردی؟
-.................................................. ........
مادر آرشام در سکوت به حرفای پسرش گوش میکرد و نگاش تو چشای من خیره بود .......
آخر سر هم گفت :باشه عزیزم ...خداحافظ.......نه نگران نباش حتما .....
گوشیو قطع کرد و پوفی کشید و گفت :
آتیشش خیلی تنده ......
آهی کشیدمو سرمو بین دستام فشردم .......
-گلی.......گلی
-بله خانم ......
-اتاقشو نشونش بده .
-چشم خانم ........
خوبی اتاقی که برام در نظر گرفته بودند سکوت مطلقش بود ........
روی تخت دراز کشیده بودمو به سقف خیره بودم و فکرم حول و حوش متین و عکس العملش وقتی خبر ازدواجم میشنید ،چرخ میزد .
یکی دو ساعت دیگه به ایران میرسید ....
خدایا من بدون اون میمیرم اما میدونستم اونقدر مرد هست و سر اعتقاداتشه که همین که بدونه زن شرعی آرشامم برا همیشه دورم خط بکشه...
اشکام دوباره راه خودشونو پیدا کردند و همون موقع یاد این ترانه افتادم:
کاشکی تو را سرنوشت ازم نگیره
میترسه دلم ، بعد رفتنت بمیره
اگه خاطره هام یادم میارند تو رو
لاقل از تو خاطره هام نرو......
اصلا مگه میشه یه روزی خاطرهای پاک و قشنگم با متینو فراموش کنم....اونروز روز مرگ منو احساسمه....
به اس ام اس امروز بعد از ظهر متین نگاه کردم :
-ملیسا عزیزم اتفاقی افتاده ؟چیزی هست که بهم نگفته باشی....
براش نوشتم
تو که میدونی همه عمرمو اونجا گذاشتمو رفتم .....
تو که میدونی بجز آغوش تو جایی نداشتمو رفتم...
نه نمیدونی ...آخه همه غمامو به تو نگفتم
نه نمیدونی ...آخه نخواستم از چشم تو بیافتم ....
زنگ زد ....
باید صداشو میشنیدم وگرنه دیوونه میشدم ....میدونستم الا شوهر دارم و اینکارم یه جورایی خیانته اما دلم این حرفا حالیش نبود ....
-متین
-ملیسا
-متین منو ببخش .....
-چی شده عزیز دلم
-متین فراموشم کن
فریاد زد گوشیو به جای اینکه از گوشم دور کنم بیشتر بهش چسبوندم ........
--چی میگی تو ؟
زمزمه کردم:
کاشکی چشمامو میبستم ، کاشکی عاشقت نبودم
اما هستم....
کاش ندونی بی قرارم ، کاش اصن دوست نداشتم
اما دارم....
کاش ندونی که دلم واسه چشات پر میزنه
کاش ندونی که میاد هر روز بهت سر میزنه
کاشکی بارون غمت منو میبرد
کاش ندونی که نگاهم ، خیره مونده به نگاهت
کاش ندونی که همیشه ، موندگارم چشم به راهت
کاشکی احساسمو عشقت ، دیگه میمرد
کاش گلاتو میسوزندم ، کاش میرفتم نمیموندم
اما موندم...
کاش یکم بارون بگیره ، کاش فراموشت کنم من
اما دیره...
کاش ندونی که دلم واسه چشات پر میزنه
کاش ندونی که میاد هر روز بهت سر میزنه
کاشکی بارون غمت منو میبرد
کاش ندونی که نگاهم ، خیره مونده به نگاهت
کاش ندونی که همیشه ، موندگارم چشم به راهت
کاشکی احساسمو عشقت ، دیگه میمرد
صدای گریم بلند شد و گوشیو قطع کردم .....
چند بار زنگ زد اما من گوشه این اتاق خودمو تو آغوش گرفته بودم و فقط زار میزدم
***********************************************
هنوز باورش برام سخت بود منی که همیشه حرف حرف خودم بود و هر کاری دوست میداشتم انجام میدادم الان روی صندلی مقابل میز حاج آقایی که خطبه عقدم با آرشام را میخوند نشسته بودم و به جای خواندن قرآن و آرزو کردن یه زندگی قشنگ به دیوار سفید مقابلم خیره شده بودم ...........
مامان و بابا و دوستام مثل ماتم زده ها بهم خیره شده بودند و مهلقا پای چپشو روی پای راستش انداخته بود و گوشیشو به سمتم گرفته بود تا آرشام کسی که به قیمت 10 ملیارد منو خریده بود صدای بله گفتن منو بشنوه ......
پدرو مادر آرشام هم با اخم روی صندلی نشسته بودند چون طبق گفته خودشون آرشام اصلا اونا را آدم حساب نکرده که از هیچ چیز خبر نداشتند و تازه صبح به اونا زنگ زده و گفته برند محضر شاهد عقد باشند.....
نگامو از دیوار روبروم گرفتم و به بچه ها نگاه کردم ....
مائده گوله گوله اشک میریخت .......
یلدا وقتی نگاهمو متوجه خودش دید لبخند تلخی زد کورشو شقایق هم حالی بهتر از بقیه نداشتند ...
جای بهروز خالی بود چون به عنوان نماینده من همراه وکیل آرشام به بانک رفته بود و یلدا باهاش مرتب در تماس بود.
آهی کشیدمو نگامو به مامان دادم اونقدر قیافش غمگین بود که هر آن میترسیدم دوباره حمله عصبی بهش دست بده ....
حاج آقا بعد از خوندن صیغه و مهریه ام گفت دوشیزه خانم سرکار خانم ملیسا احمدی آیا وکیلم که با مهریه خوانده شده شما را به عقد دائم آقای آرشام بهادری دربیاورم ........
مهلقا با اون صدای چندشش گفت :عروس رفته گل بچینه .......
حوصله این مرگ تدریجی را نداشتم قبل از اینکه حاج آقا برای بار دوم باز اون همه چیزو بخونه سریع گفتم :
-بله ..............
نه گفتم با اجازه بزرگترا نه پدر و مادرم ............چون اگه بنا به اجازه گرفتن از اونها بود که هرگز بهم این اجازه داده نمیشد ........
آخ متین چی میشد اگه به جای بله دادن به کسی دیگه تو کنارم نشسته بودی و منتظر بله دادنم بودی .
اونوقت با ناز و عشوه بعد از کلی صبر کردن و زیر لفظی گرفتن بهت بله میدادم .......
هیچکسی برام دست نزد فقط مهلقا بود که دو بار دستاشو بهم کوفت و چون کسی همراهیش نکرد خود به خود آروم گرفت .
قبل از اینکه کسی بهم نزدیک بشه یلدا کنارم اومد و زمزمه کرد پول واریز شد و من از جام به سختی بلند شدمو به سمت میز رفتم تا جاهایی که حاج آقا نشونم میدادو امضا کنم........
امضام که تموم شد مهلقا گوشیشو به سمتم گرفت .و گفت آرشامه ......
نه بابا فکر کردم متینه به گوشیت زنگ زده .......
با اکراه گوشیو ازش گرفتم و گفتم :
-الو .......
-سلام خانمم .............
خانم ....خانمم....فقط به متین اجازه میدادم اینطوری صدام کنه اما .......
متین من بی تو میمیرم .......
-ملیسا ....الو
-سلام ........
اونقدر سرد سلام کردم که تن خودم هم از سردیش یخ بست .....
-به زندگیم خوش اومدی .....
جالبه به زور وارد زندگیم شده و حالا بهم خوش آمد میگه .......لعنت بهت ...
-ممنون.........
بغض کردم ........اولین گلوله اشکم روی گونم افتاد ......
-قول میدم اومدم ایران واسه ازدواجمون یه جشن مفصل بگیرم ....این فقط واسه مطمئن بودنم انجام شد ..........
-فقط از زندگیم برو بیرون ..............
خندید ...اونقدر بلند که مجبور شدم گوشیو از گوشم دور کنم گفت :
داشتم کم کم شک میکردم خودت باشی ....گفتم نکنه مامیم یه دختر حرف گوش کنو جای تو برام عقد کرده .......
حرفی نزدم
ادامه داد:
-سریع وسایلتو جمع کن و همراه مامانم اینا برو خونه.......
-من نمیرم .....
-برای یاد آوری میگم 1 ساعت پیش بابات 20 ملیارد چک و سفته بهم داد.....بین خودمون بمونه خیلی نترسی....
از حالا داشت تهدیدم میکرد .......
-لعنت بهت....
گوشیو قطع کردمو به سمت مامان بابا رفتم .....
مامان روی صندلی نشسته بود و بابا شونه هاشو آروم آروم میمالید
سعی کردم خودمو شاد نشون بدم اما همین که بهشون رسیدم مامان محکم بغلم کرد و زد زیر گریه و گفت :
-بمیرم برات........
لرزش بدنش ترس تو دلم انداخت .
سریع از خودم جداش کردم و گفتم :
-واسه خوشبختیم دعا کنید
فقط سرشو تکون داد ..
بابا زمزمه کرد :
شرمندتمم......
-چی میگی پدر من.......بهم قول بده که مواظب مامان میمونی و از صفر شروع میکنی ......
-ملیسا
یلدا بغلم کرد و گفت :
-خوشبخت بشی ........ممنونم
مائده فقط گفت :من باید برم
و کورش با بغض گفت :
-معذرت میخوام که نتونستم کاری واست کنم.........
شقایق هم در حالی که سعی میکرد لبخند بزنه گفت :
-ملی قضییه رمانه رو که واست گفتم ..یادته که زندگی تو هم همینطور میشه ......
خندیدم .....تلخ خندیدم ......
شقایق فراموش کرده بود تو رمانایی که اون خونده بود ازدواجای اجباری در حالی انجام میشد که طرف تو زندگیش یکی مثل متین رو نداشت .......
اومدم جوابش بدم که بهروز و آقای وکیل رسیدند .....
بهروز فقط سرشو واسم تکون داد و وکیل کلید خونه ای را به دستم داد و گفت :
تبریک میگم .....لطفا اینجا را هم امضا کنید تا سند خونه به نامتون بشه ......
امضا کردمو به سمت پدر و مادر آرشام برگشتم انگار مهلقا داشت توجیهشون میکرد.
فقط شنیدم پدر آرشام با صدای بلند گفت :ده ملیارد تومن ....این پسره دیونه شده .......
بعد از چند دقیقه به سمت من اومد و گفت :
-ساعت 5 عصر میام دنبالت .....
سرمو به نشونه تایید تکون دادم و اونا بدون حرف اضافه ای از محضر خارج شدند .......
هنوز یادم نرفته که همین کسایی که با فخر از کنار مادر و پدرم گذشتند چند ماه پیش برای اینکه من عروسشون بشم سر و دست میشکستند...........
خدایا کجایی....منو یادت هست؟
سلام بچه ها .........
از همتون ممنون که بچه مثبتو دنبال میکنید
اما بابت پست قبل ...........
زندگی هیچوقت باب میل کسی پیش نمیره ..........توقع نداشتید که دست ملیسا رو تو دست متین بذارمو تموم ...........
یکم واقع بینتر باشید یه جاهایی ما باید به ساز روزگار برقصیم .....اما مطمئن باشید نمیذارم موضوع رمان تکراری و کلیشه ای بشه .........
ضمنا با خوندن این پست بیشتر آتیش میگیرید
************************************************** *****************
گوشیمو که روشن کردم سیل پیامهای متین و آرشام به گوشیم سرازیر شد ...........
همه را نخونده پاک کردم .......
مطمئن بودم مائده دلش نمیاد قضیه ازدواجمو به متین بگه .....
پس اون هنوز نمیدونست امروز صبح من چه غلطی کردم ........
گوشیم زنگ خورد .............
مامانو بابا به همراه بچه ها روی مبلهای سالن ولو بودند و هر کدوم توی فکرای خودشون غرق بودند .......
با الو گفتن من همه نگاها به سمتم برگشت ..........
-سلام ملیسا بلا کجایی خانومم .......مژدگونی بده که دارم دست پر بر میگردم ......
داد زدم چی؟
-اوه اوه.....چت شد .......هیجانت اور دوز زد ..........گفتم بالاخره تونستم از شریک بابات ده ملیارد از اون پولو پس بگیرم .......
گوشی از دستم روی زمین افتاد و من بهت زده به دیوار روبروم نگاه کردم .........
خدایا چرا با من اینطوری بازی میکنی .........مگه من ........
با مشتی که به صورتم خورد تازه وارد زمان حال شدم .......یلدا نگران میگفت چی شده ...........
دنبال گوشیم گشتم ...دست بهروز بود و اون داشت با متین صحبت میکرد ........
مامان با دستای لرزون آب قند برام بهم میزد ..........
-بیا مادر بخور.............
لیوانو پس زدمو به بابا گفتم :بابا زنگ بزنید به آرشامو معامله را فسخ کنید ........بابا متین پولو از اون مرتیکه پس گرفته ........بابا بلند شو ..
بابا هم مبهوت نگام میکرد...
بهروز خداحافظی گفت و جلوم ایستاد گوشی را از دستش قاپیدم توی مخاطبین دنبال اسم کنه گشتم .......
نمیگرفت یا بوق اشغال میخورد بالاخره صدای منحوسش توی گوشی پیچید .......
-سلام بر همسر دلتنگم .........
-معامله فسخ شد ....نیازی به ده ملیاردت ندارم ......پولو میدم به وکیلتو طلاقمو میگیرم ..........
چند لحظه سکوت و بعد صدای خنده وحشتناکش ...........
-متاسفم عزیزم من اهل فسخ کردن معامله نیستم..........ضمنا ده ملیارد نه و بیست ملیارد ........به هر حال تو مال منی حتی اگه صد ملیارد هم .....
وسط حرفش پریدم
-لعنتی ...ازت متنفرم ...........آشغال کثافت ..........
با تموم قدرتم گوشیو پرت کردم و شروع به جیغ و داد کردم اونقدر جیغ زدم که گلوم میسوخت اما سوزش گلوم کجا و سوزش قلبم کجا ............چقدر احمق بودم که دیشب گوشیم رو خاموش کردم و چقدر احمقتر بودم که از قضیه امروز صبح چیزی به متین نگفتم من خودم با دستای خودم گور زندگیمو کندم ......اینو میدونستم که حتی اگه 20 ملیارد جور بشه از طلاق خبری نیست آرشام بازم فکر همه جا رو کرده بود .....و من احمق پای اون دفتر ازدواج لعنتی امضا کرده بودم و حق طلاق ....حق اسارتم رو به آرشام داده بودم ...............
تا ساعت 5 عصر یه جورایی تو خونمون عزای عمومی بود .........
مامان توی بیمارستان زیر سرم بود و بابا خودشم کم کم با اون حالش باید بستری میشد ......
یلدا هم چندین بار حالش بهم خورد و بهروز مجبور شد ببردش خونه.....
و من ........فقط نشسته بودمو دعا میکردم همه چیزایی که انروز واسم اتفاق افتاده یه خواب باشه و من دوباره از صبح روزمو شروع کنم ...........
زنگ در زده شد و من چشمم پی ساعت رفت ......ساعت 5 عصر بود .....
حالا باید چیکار میکردم.......
هنوز لباسای صبح تنم بود یکراست داخل حیاط رفتمودر را باز کردم .......
راننده پدر آرشام سلامی کرد و گفت :
-خانم فرمودند بیام دنبالتون...........چمدونتون کجاست......
رو به شقایقو کورش که با نگرانی نگام میکردند گفتم :
-من میرم......شقایق کنارم اومد و گفت :
-اما........
وسط حرفش پریدمو گفتم :
-باید یه جای آروم بشینمو خوب فکر کنم چه خاکی تو سرم بریزم ....اگه نرم باز یه شلوغ بازی راه میوفته .
-باشه عزیزم .....فقط خدا را شکر اون آشغال تا دو سه ماه دیگه سر و کلش پیدا نمیشه .
سرمو تکون دادمو بدون برداشتن یه سر سوزن وسیله سوار ماشین شدم تنها وسیله تو جیبمم موبایلم بود .
*ریما*
۱۲ فروردين ۱۳۹۲, ۰۲:۱۹ بعد از ظهر
-سلام .........
مادر آرشام (مهگل ) با اخم نگام کردو فقط سرشو تکون داد ......
از همین اول کار باید تکلیفمو باهاشون روشن میکردم برا همین با صدای نه چندان کنترل شده گفتم :
-ببینید مهگل خانم واسه من اخم و تخم نکنید اگه شما از اینکه من عروستونم ناراضی هستید منم همچین راضی نیستم پس به اون پسرتون بگید طلاق منو همین امروز بده و من فردا صبح با ده ملیارد پول دم در خونتونم پاتونم میبوسم ....هوم ...
-من تو این فکرم ارشام چیه تو را دید خوشش اومد....زبونت خیلی تند و تلخه ....قیلفتم همچین شاهکار نیست....وضعیت مالیتونم حتی اون موقع که بابات کارخونه دار بود انگشت کوچیکه آرشامم هم نمیشد ........
-د موضوع همینه .......من چیزی ندارم که در خور شان و منزلت پسرتون باشه بهتره راضیش کنید ...........
بدون اینکه اجازه بده من ادامه حرفمو بزنم گوشیو برداشت......
مطمئن بودم به آرشام زنگ میزنه.....
روی مبل مقابلش نشستمو بهش چشم دوختم ......
-الو عزیزه دلم ........
-..............
-سلام قربونت برم.......
-..............
-آره الان رسید ......
-............................
-فقط یه سوال ازت دارم ...چرا این دختر .......مگه چی داره که بقیه ندارن........
-.........................
-مادر من عشق و عاشقی دیگه چیه؟بابا این همه دختر...تازه از ظواهر امر پیداست اونم همچین مایل به این ازدواج نبوده ............
-...........
-میدونی و باهاش ازدواج کردی؟
-.................................................. ........
مادر آرشام در سکوت به حرفای پسرش گوش میکرد و نگاش تو چشای من خیره بود .......
آخر سر هم گفت :باشه عزیزم ...خداحافظ.......نه نگران نباش حتما .....
گوشیو قطع کرد و پوفی کشید و گفت :
آتیشش خیلی تنده ......
آهی کشیدمو سرمو بین دستام فشردم .......
-گلی.......گلی
-بله خانم ......
-اتاقشو نشونش بده .
-چشم خانم ........
خوبی اتاقی که برام در نظر گرفته بودند سکوت مطلقش بود ........
روی تخت دراز کشیده بودمو به سقف خیره بودم و فکرم حول و حوش متین و عکس العملش وقتی خبر ازدواجم میشنید ،چرخ میزد .
یکی دو ساعت دیگه به ایران میرسید ....
خدایا من بدون اون میمیرم اما میدونستم اونقدر مرد هست و سر اعتقاداتشه که همین که بدونه زن شرعی آرشامم برا همیشه دورم خط بکشه...
اشکام دوباره راه خودشونو پیدا کردند و همون موقع یاد این ترانه افتادم:
کاشکی تو را سرنوشت ازم نگیره
میترسه دلم ، بعد رفتنت بمیره
اگه خاطره هام یادم میارند تو رو
لاقل از تو خاطره هام نرو......
اصلا مگه میشه یه روزی خاطرهای پاک و قشنگم با متینو فراموش کنم....اونروز روز مرگ منو احساسمه....
به اس ام اس امروز بعد از ظهر متین نگاه کردم :
-ملیسا عزیزم اتفاقی افتاده ؟چیزی هست که بهم نگفته باشی....
براش نوشتم
تو که میدونی همه عمرمو اونجا گذاشتمو رفتم .....
تو که میدونی بجز آغوش تو جایی نداشتمو رفتم...
نه نمیدونی ...آخه همه غمامو به تو نگفتم
نه نمیدونی ...آخه نخواستم از چشم تو بیافتم ....
زنگ زد ....
باید صداشو میشنیدم وگرنه دیوونه میشدم ....میدونستم الا شوهر دارم و اینکارم یه جورایی خیانته اما دلم این حرفا حالیش نبود ....
-متین
-ملیسا
-متین منو ببخش .....
-چی شده عزیز دلم
-متین فراموشم کن
فریاد زد گوشیو به جای اینکه از گوشم دور کنم بیشتر بهش چسبوندم ........
--چی میگی تو ؟
زمزمه کردم:
کاشکی چشمامو میبستم ، کاشکی عاشقت نبودم
اما هستم....
کاش ندونی بی قرارم ، کاش اصن دوست نداشتم
اما دارم....
کاش ندونی که دلم واسه چشات پر میزنه
کاش ندونی که میاد هر روز بهت سر میزنه
کاشکی بارون غمت منو میبرد
کاش ندونی که نگاهم ، خیره مونده به نگاهت
کاش ندونی که همیشه ، موندگارم چشم به راهت
کاشکی احساسمو عشقت ، دیگه میمرد
کاش گلاتو میسوزندم ، کاش میرفتم نمیموندم
اما موندم...
کاش یکم بارون بگیره ، کاش فراموشت کنم من
اما دیره...
کاش ندونی که دلم واسه چشات پر میزنه
کاش ندونی که میاد هر روز بهت سر میزنه
کاشکی بارون غمت منو میبرد
کاش ندونی که نگاهم ، خیره مونده به نگاهت
کاش ندونی که همیشه ، موندگارم چشم به راهت
کاشکی احساسمو عشقت ، دیگه میمرد
صدای گریم بلند شد و گوشیو قطع کردم .....
چند بار زنگ زد اما من گوشه این اتاق خودمو تو آغوش گرفته بودم و فقط زار میزدم
-خانم شام آمادست .......
-میل ندارم .
-خانم فرمودند ........
-پوف........باشه ...برو من میام ....
پیش خودم فکر کردم برم پایین و بخوام منو برسونند خونه ....اما با یاد آوری برگشت متین پشیمون شدم من روی روبرو شدن باهاشو نداشتم ...
گوشیمو از سر شب خاموش کردم ....میدونستم میخواد موضوعو از زبون خودم بشنوه......
با شونه های خمیده از پله ها پایین رفتم ......
مادر و پدر آرشام سر میز منتظر نشسته بودند با احساس حضورم پدر آرشام به سمتم برگشت تا چیزی بهم بگه که با دیدن من ساکت شد .
-سلام ....
-داری با خودت چیکار میکنی ملیسا ......
به چشمای غمگین بهادری نگاه کردم......چی باید میگفتم ....بغضمو به زور غورط دادم ......
-معذرت میخوام ولی من میلی به شام ندارم ....اگه میشه اجازه بدین برم تو اتاقم .....
-اما.......
پدر آرشام وسط حرف مهگل پرید و گفت :
-اشکال نداره .....برو .
-ممنون شب بخیر .......
-راستی آرشام گفت بهت بگم گوشیتو روشن کنی میخواد باهات حرف بزنه مثل اینکه تلفن اتاقتم قطع کردی ....
به سمت مهگل برگشتمو گفتم :من کاری به تلفن اتاق نداشتم اما گوشیم شارژ تموم کرده ........
-گلی ....
-بله خانم جان
-گوشی اتاق ملیسا خانم چک کن ببین چه مشکلی داره و یه شارژر مناسبم بهش بده ...
-چشم خانم ......
بعد گلی رو به من گفت :بفرمائید خانم جان .....
جلوتر از اون وارد اتاق شدم ...
-خانم جان گوشیتون ......
-سامسونگه
به سمت تلفن اتاق رفت و اونو توی پریز زد
بعدم از اتاق خارج شد و با یه شارژر برگشت .
-ممنون
نگام به تصویر خودم تو آینه افتاد چشام اونقدر قرمز بود و پوف کرده بود که حد نداشت ....بیخود نبود بهادری با دیدنم اونطوری گفت .
گوشیمو روشن کردم ........آخرش چی ؟
همون موقع اس ام اسی از متین اومد........سریع بازش کردم ....دستام به شدت میلرزید مطمئنم اون از طریق مامان بابا از همه چیز خبر دار شده
-چرا ملیسا ...آخه چرا؟
اس ام اس بعدیشم رسید
-حالا هر دو حلقه داریم ،تو دوستت من تو چشمام
تو زدی ........من اما موندم ،زیر قولت ....روی حرفام
متینم چی بگم بهت ....که خودم مقصر همه چیزم ........مقصر صبر نداشتنم مقصر تصمیمگیریای سریع و بدون فکرم.
من دلشکسته با این فکر خسته دلم تنگته
با چشمای نمناک ...تر و ابری و پاک دلم تنگته ...
گوشیو با دستای لرزونم محکم تو دستم فشردم و با مامان تماس گرفتم.......
-ملیسا عزیز دلم .........کجایی مادر ....
-مامان .......
-بمیرم برای دل تو ....بمیرم برای دل متین........
-مامان متین ......
نتونستم حرف بزنم .....گریه مجالم نداد....
-اومد اینجا اومد دنبالت ....اومد خبر جور شدن پولو بهمون بده اما ما چیکار کردیم به جای تشکر کردن از اون به خاطر تموم کاراش در حق خونوادمون بهش گفتیم ....گفتیم چه به سرت اومده .......حالش بد شد مامان کمرش شکست تو اوج جوونی ........وقتی زانوهاش خم شد و روی زمین نشست فقط یه جمله گفت ،گفت خدایا کمکم کن تا فراموشش کنم ....
اونوقت بود که منو باباتم کمرمون شکست .....ملیسا .....
حالا دوتامون با صدای بلند گریه میکردیم ........
-مامان.......مامانی چرا انقدر من بدبختم ..........مامان دوسش داشتم ....دوسم داشت ......میمردم واسش اونم .....اونم ....
-بسه مامان ...بسه گلم قسمت نبود .......
"میگویند قسمت نیست خدا نخواست ....حکمت است ....خدایا من قسمت و حکمت نمیفهمم تو طاقت بفهم"
-طاقت تموم شد مامان ........
گوشی از دستم روی تخت افتاد ...........
سرمو توی بالشت فشار دادم تا شکایتام از خدا را بلند بلند نگم ..........
بازنگ خوردن گوشی اتاقم به خودم اومدم صورتم نمناک بود نفهمیدم چطور زمان گذشت اما حالا کسی که پشت خط بود منو از دنیای فکر و خیالاتم بیرون کشید تا مرز جنون فاصله ای نداشتم اینو خودم خوب میفهمیدم .......
دستمو به سمت گوشیم بردم .......چشمام اونقدر درد میکرد که درست نمیدیدم .......
بالاخره گوشیو لمس کردم ....
آروم برش داشتم.
-الو .......
صدام به قدری گرفته بود که به زور در میومد.....
-سلام خانم خوشکله ......
از مکثی که بعد از شنیدن صدام کرد فهمیدم حالمو میدونه کاش زودتر قطع کنه ......
سرمو محکم فشار دادم و گفتم:
-سلام....
-خوبی؟
صادقانه گفتم :نه
کمی مکث کرد و گفت :
-باید کم کم عادت کنی .....
-می دونم ...
-ملیسا ...باور کن خیلی دوست دارم ....
-نمیتونم باور کنم ....اگه دوسم داشتی راضی به نابودیم نبودی ....
-اون پسره نمیتونست خوشبختت کنه .......
پس از عشق بین من و متین خبر داشت....
-به نظرت خوشبختی چیه آرشام .......میدونم که خوشبختیو تو پول نمیبینی وگرنه با این وضعیت اقتصادی خانوادم سراغم نمیومدی.........خوشبختیو تو عشقم نمیبینی ...عشق یه طرفه چه فایده داره ...هان؟....به نظرت چرا با متین خوشبخت نمیشدم .......اون چی کم داشت که تو داری .......نابودم کردی آرشام ...تو ....تو ........
خدایا پس این اشکا کی میخواد بخشکه ....اصلا تمومی داره ؟
تلفنو قطع کرد .....به همین راحتی جواب من و نداد ....کم آورد اینو با تمام وجودم مطمئنم...
دو روز بود خودمو تو اتاق حبس کرده بودم اونقدر غذا نخورده بودم که نای بلند شدن از جامو هم نداشتم ....
اونقدر غصه خورده بودم که تا خرخره سیر بودم ..
گلی خانم باز اومد تو اتاقو سینی دست نخورده را برداشت ..
-خانم جان چرا یه لقمه هم نخوردید زبونم لال از گرسنگی میمیرید.....
بمیرم ...........چی میگی مرگ آرزومه ......متین دو روزه حتی یه اس ام اسم بهم نزده.........
اصلا دو روزه با هیچ کس حرف نزدم .......حتی آرشام هم باهام تماس نگرفته ......تماسای مامان بابا بدون پاسخ میمونه حوصله شنیدن صدای خودمم نداشتم .......
این دو روز به متین فکر کردم اصلا نمیدونم واقعا از کی اینجوری عاشقش شدم .....
اون گوشه از قلبم که جای هیچکس نیست
کی با تو آروم شد اصلا مشخص نیست
هر چی بود فراموش کردن متین و خاطره هاش کار من نبود.....
گلی خانم هنوز منتظر نگام کرد و آهی کشید و از اتاق خارج شد ......
هنوز چند دقیقه از رفتنش نگذشته بود که بهادری بزرگ وارد اتاقم شد ......از جام بلند نشدم نه اینکه قصدم بی احترامی باشه جونی برای بلند شدن نداشتم...
-سلام
جوابم نداد ......چند دقیقه بالای سرم ایستاد ونگام کرد ......
-ببین ملیسا با غذا نخوردن هیچ مشکلی حل نمیشه .....
نالیدم :میدونم .......
-پس چرا اینطوری میکنی .......
-میخوام بمیرم .
-ملیسا ...دختری که به خاطر باباش از خودش میگذره نباید انقدر ضعیف باشه..
-من شکستم ......من داغون شدم ......آدمی هم که داغون و شکستست ازش توقع قوی بودن نباید داشت .....
-من نمیدونم بین تو و آرشام چه اتفاقی افتاده که تو حتی حاضر نیستی فرصت ثابت کردنشو بهش بدی......
-آقای بهادری موضوع دل خودمه ........
انگار تا ته خط و رفت چون آروم گفت :حدس میزدم .....
نگاشو تو چشام دوخت و گفت :
-آرشام تنها پسرمه ....دوست نداشتم اینطوری ازدواج کنه اما نظر خودش همیشه واسم شرط بود گفت میخوادت ...گفت حاضره واسه بدست آوردنت هر کاری بکنه ...گفت ده ملیارد فدای یه تار موت ......اونوقت بود که من پیش خودم حس کردم چقدر تو خوشبختی ......همش نباید با دلمون راه بیایم گاهیم باید اون با ما راه بیاد ..الان وقت راه اومدن دل توه .....من پشتتم .....درسته روی کمک من همه جوره حساب کن اما فقط ازت میخوام به پسرم فرصت بدی ....اون واقعا دوست داره....
حرفی نزدم،فقط سرموتکون دادم ......
از اتاق خارج شد و گلی را صدا زد .....
گلی با غذا وارد اتاق شد و من با احساس دلتنگی برای متین دوتا لقمه به زور خوردم......
با حس عجیبی ، با حال غریبی ، دلم تنگته
پر از عشق و عادت ، بدون حسادت ، دلم تنگته
گِله بی گلایه ، بدون کنایه ، دلم تنگته
پر از فکر رنگی ، یه جور قشنگی ، دلم تنگته
تو جایی که هیشکی واسه هیشکی نیست و همه دل پریشن
دلم تنگه تنگه واسه خاطراتت که کهنه نمیشن
دلم تنگه تنگه برای یه لحظه کنار تو بودن
یه شب شد هزار شب که خاموش و خوابن چراغای روشن
منه دل شکسته، با این فکر خسته ، دلم تنگته
با چشمایِ نمناک ، تَر و ابری و پاک ، دلم تنگته
ببین که چه ساده، بدون اراده ، دلم تنگته
مثل این ترانه ، چقدر عاشقانه ، دلم تنگته
یه شب شد هزار شب ، که دل غنچه یِ ماه قرار بوده باشه
تو نیستی که دنیا به سازم نرقصه به کامم نباشه
چقدر منتظر شم که شاید از این عشق سراغی بگیری
کجا ،کی، کدوم روز ، منو با تمام دلت می پذیری
منه دل شکسته، با این فکر خسته ، دلم تنگته
با چشمایِ نمناک ، تَر و ابری و پاک ، دلم تنگته
ببین که چه ساده ، بدون اراده ، دلم تنگته
مثل این ترانه ، چقدر عاشقانه ، دلم تنگته
دوستام هر کدوم چندین بار با گوشیم تماس گرفته بودند و در این بین به جز مائده جواب هیچکدومو ندادم .
-الو ملیسا .....
-مائده متینم چطوره؟.......حالش ...حالش که خوبه؟
-ملیسا ........
ساکت شد ........
-مائده اتفاقی که واسش نیافتاده ؟
-چی بگم بهت ؟هان ........حالش تعریفی نداره .....از اونوقتی که موضوعو فهمیده فقط تو خودشه .....دیروز سر سجادش اونقدر از خدا ، پیش خودش گله کرد که سر روی مهر خوابش برد.........افتاده دنبال کارای رفتنش ......هنوزم نمیدونم حکمت خدا از جدایی شما چی بود .....ولی ....ولی ملیسا باید فراموشش کنی...متینو فراموش کن ...... با فکر کردن به یه پسر دیگه به شوهرت خیانت میکنی .....میدونم سختته .......ولی........
وسط حرفش پریدمو با گریه و فریاد گفتم :نه نمیدونی ...اگه میدونستی چقدر سخته ازم نمیخواستی فراموشش کنم.......
-میدونم عزیزم .........اما اینطوری به نفع همه است حتی خود تو و متین ...........اینطوری همش تو عذابی ............اینطوری همش تو فراغشی .........ببین ملیسا ازت خواهش میکنم قبل از برگشتن آرشام با خودت کنار بیای ......و اینکه عمه ......خوب اون به متین پیشنهاد داده که قبل از رفتنش ........
ساکت شد .....
آب دهنمو به زور غورط دادمو منتظر ادامه حرفش شدم ........
آروم زمزمه کرد :
-عمه خواسته متین سحرو عقد کنه .......متینم قرار شد راجع بهش فکر کنه .......اگرچه همون وقت متین مخالفت کرد ولی با توجه به احساس گناهی که از فکر کردن به تو که ........
صداش آرومتر شد و ادامه داد :
-که یه زن شوهر داری فکر کنم نهایتا قبول کنه .........
گوشی از دستم سر خورد و من بهت زده به اون خیره شدم ........
این امکان نداره خدایا خواهش میکنم ......خواهش میکنم از این کابوس بیدارم کن .....بیدارم کن و اگه حقیقت بود از این زندگی راحتم کن .........من با این قلب تیکه تیکه چیکار کنم....متین.......من بی تو چه کنم؟
یه جایی توی قلبت هست که روزی خونه من بود
به این زودی نگو دیره ......به این زودی نگو بدرود
بچه ها یه چیزی بگم این فصل رمان یکم تلخه ولی فصل بعدی شیرینه شیرینه.............
صبر داشته باشید ..........
************************************************** ******************
-سلام عزیزم ......
-سلام ......
-چطوری خانمم........
لعنتی ......باز بهم گفت خانمم............
-خوبم .......
-مامان باهام تماس گرفت ...گفت اصلا از خونه بیرون نمیری و خودتو تو اتاقت حبس کردی ......
-حوصله ندارم ......
-چرا؟نکنه دلت واسم تنگ شده ؟
پوزخندم صدادار شد .......
-یعنی تو نمیدونی چرا؟
-ملیسا .......
-چیه آرشام .....من هنوز تکلیفم با خودمم مشخص نیست ....چه توقعی ازم داری؟
-خوب توقع ندارم عاشقم باشی .........فقط بهم فرصت بده ......
-فرصت بدم به کسی که تموم فرصتا را ازم گرفته؟
-چرا اینطوری بهش نگاه نکنیم ...من یهسری فرصت جدید بهت میدم ......هر چی بخوای فقط مال من باش...
حرفی نمیزنم .......
-هوم....نظرت چیه خوشکله؟
-مثلا؟
-مثلا تحصیل تو بهترین دانشگاه دنیا ......زندگی تو.......
وسط حرفش پریدمو به تلخی گفتم:
-خودتم خوب میدونی اینا آرزوهام نیست....
-میدونم عزیزم .........هر چی تو بخوای.......
حرفی برای گفتن بهش نداشتم ......
-از این به بعد با تانگو باهات صحبت میکنم........دلم میخواد حین حرف زدن ببینمت......باشه؟
-باید برم؟
-کجا؟
-میخوام یه سری به مامان بزنم .......
-سلام بهشون برسونو .....منو فراموش نکن.......یعنی ...خوب .....اون پسره.........
وسط حرفش پریدمو و محکم گفتم:
-اون مردتر از این حرفاست بر عکس بعضیا اون خیلی چیزا سرش میشه....
-ملیسا .........تلخیتم باهام برام جالبه.......
لعنت بهت .......
-خداحافظ .......
-کارامو دارم سرو سامون میدم سریعتر بیام پیشت .......
چشمام خود به خود بسته میشه .......تصور بودن آرشام کنارم تنمو میلرزونه .............من برای اولین بار اعتراف میکنم ازش میترسم ...از کسی که اسمش تو شناسناممه میترسم .....
جالبه ....الان به جز تنفر یه حس دیگه هم به همسرم دارم ....ترس
*****************************88
پدر و مادر آرشام از تصمیم خیلی خوشحال شدند....
-وای ملیسا جان ...خیلی خوشحالم که بالاخره از اون اتاق بیرون اومدی .....سلام ما را هم به الینا جون و آقای احمدی برسون.....
-چشم ...مهگل جون ........
-مهگل چیه ....بهم بگو مامان...
اونقدر تو اینچند روز بهم احترام گذاشته بودند و بدون هیچ سر کوفتی باهام رفتار کرده بودند که خود به خود واسم عزیز شده بودند.....
لبخند زدمو گفتم :
-چشم مامان ....
پدر آرشام با مهربونی گفت :
-میخوای خودم برسونمت :
-نه پدر ...لازم نیست .....
مهربون نگام کرد و گفت :
-همیشه آرزوی داشتن دختری به زیبایی و مهربونی تو را داشتم بالاخره خدا بهم یکی داد...
شیطون نگاش کردمو گفتم :
-پس بهتره زود با مامان دست به کار بشید و واسه آرشام یه خواهر کوچولو بیارید........
مهگل لب گزید و آقای بهادری هم غش غش خندید این وسط یه سقلمه محکم هم از مهگل نوش جان کرد.....
-خدا مرگم بده .....
-خدا نکنه......خوب من میرم دیگه .......
پدر رانندشون که یه جنتلمن 40 ساله محربی نامی بود رو صدا کرد ومنو باهاش راهی کرد ......
توکل مسیر به متین ودلتنگیم فکر میکردم کاش حداقل واسه چند لحظه ببینمش........
وارد کوچه که شدیم تموم مسیر چشمم به در خونه متین بود ولی در کماکان بسته بود و نگاه منتظر من بی جواب.....
من این پایین نشستم سرد و بی روح
... تو داری می رسی به قله ی کوه
داری هر لحظه از من دور میشی
... ازم دل می کنی مجبور میشی
تا مه راه و نپوشونده نگام کن
... اگه رو قله سردت شد صدام کن
یه رنگ ِ مــُـرده از رنگین کمونم
... من این پایین نمیتونم بمونم !
خودم گفتم که تلخه روزگارت!
... من و بیرون بریز از کوله بارت
دلم می مُـرد و راه ِ بغض و سد کرد
... به خاطر خودت دستاتو رد کرد
برو بالاتر از اینی که هستی ...
تو بغض هر دوتامونو شکستی
با چشم ِ تر اگه تو مه بشینی
... کسی شاید شبیه من ببینی..
منم اونکه تو رو داده به مهتاب !
... کسی که روتو می پوشونه تو خواب
کسی که واسه آغوش ِ تو کم نیست
... می خوام یادم بره.. دست خودم نیست !
تا مه راه و نپوشونده نگام کن
... اگه رو قله سردت شد صدام کن
یه رنگ ِ مــُـرده از رنگین کمونم
... من این پایین نمیتونم بمونم
صدای راننده من از فکر بیرون کشید
-خانم منتظرتون بمونم ؟
جوابشو ندادم فقط سرمو آروم به نشونه نه تکون دادم.
در حالی که هنوز نگام به در خونه متین بود زنگ در را زدم .....
صدای مامان توی آیفون پیچید :
-بله؟
-مامان.......
آروم و بغض دار گفتم اما اون شنید و سریع در و باز کرد .......
خودمو تقریبا توی خونه پرت کردم .
با دیدن مامان تازه فهمیدم که چقدر دلتنگش بودم ........
محکم بغلش کردم.......محکم بغلم کرد.......
-ملیسای من ...دختر کوچولوی من.............
مثل بچه ها تو آغوشش زار زدم و اون صورتم رو غرق بوسه کرد......
زمزمه کرد :
-ما را ببخش عزیزم ...منو بابات و ببخش ......ما......
وسط حرفش پریدمو گفتم :
-مامان.....خواهش میکنم اینطوری نگین....
اشکامو پاک کردمو از بغلش بیرون اومدم.....
لبخندی زدمو گفتم :
-پس بابا کجاس؟
-با متین رفتن بیرون .......
زمزمه کردم با متین ؟
-آره .....متین به بابات پیشنهاد داد با ده ملیاردی که باخودش از دبی اورد را بابات باز یه کارخونه بزنه و از صفر شروع کنه ....گفت 20 ملیارد آرشامو بدیم تا منتی تو زندگی سرت نذاره ......... واقعا که این پسر چقدر فهمیده و آقاست.....
آهی کشیدمو در حالی که همراه مامان وارد خونه میشدم گفتم:
-نگفت چطوری 10 ملیارد و پس گرفت ؟
-چرا...گفت دو روز باهاش صحبت کردی و از وضعیت ما گفته ......طرفم بالاخره راضیشده از اونهمهپول ده ملیاردشو پس بده ...
حرفی نمیزنم و مامان میره برام نوشیدنی بیاره ......
تازه یاد سوسن میوفتم ......دلم براش تنگ شده بعد از ورشکستگی بابا اونو عباس هم مجبور شدند واسه امرار معاش دنبال کار بگردن و از پیش ما رفتن .........
مامان با صدای بلند از تو آشپزخونه گفت:
-چرا تلفنتو جواب ندادی دوستات کچلم کردند ....واقعا که چه دوستای خوبی داری.
خندم میگیره تا قبل از این ماجراها دوستام از دید مامان آدمای دگوری(بی سر و پا) بودندو حالا خوب شدند.....واقعا چقدر بعضی اتفاقا آدما را عوض میکنه......
********************************
نگام تو نگاه خسته و شرمنده بابا بود ......
و نگاه اون به چشمای درمونده من ........
-یه زمین تو محدوده شهرک صنعتیه(...)....واسه کارخونه مناسبه فردا میخوایم معامله کنیم اما قبل از اون میخوام ازت بپرسم تو هم به این کار راضی هستی .....این پول حق توه.......
آهی کشیدمو نگامو از چشاش گرفتم.......
-برام مهم نیست بابا .....هر کاری صلاح میدونید انجام بدید....
-منم دل و دماغ زیادی ندارم اما متین.......
سرم پر شتاب بر گردوندم و منتظر نگاش کردم ....چقدر از سر شب تا حالا که بابا اومده منتظر حرفی در مورد متینم بودم....
بابا با این حرکتم کمی مکث کرد و بعد از کشیدن آهی ادامه داد :
-اون ازم خواست هر طور شده زودتر پوله آرشامو بهش برگردونم ....منظورم بیست ملیارد و تو رو از زیر دینش در بیارم تا آخر عمرت .......
با دیدن اشکام ساکت شد....
مامان برا اینکه موضوعو عوض کنه گفت:
-شامو بیارم ؟
بی توجه به مامان رو به بابا گفتم :
-بابا به این موضوع فکر نکنید ....این پولا واسه آرشام پولی نیست...
بابا اخمی کرد و گفت :
-میدونم اما اینطوری که مشخصه آرشام ادم سوء استفادگریه......
مامان از جاش بلند شد و گفت : شامو میکشم......
بابا سرشو تکون داد وبه سمت من برگشت ....
-امشبو اینجا بمون ؟
بی توجه به حرف بابا نالیدم:
-کاش می دیدمش.....
-ملیسا.....
-بابا....کاش متینو میدیدم .....
بابغض ادامه دادم برای آخرین بار .....مائده گفت دو هفته دیگه بلیط داره ....
بابا بلند شد و رو به من گفت :
-فردا صبح میاد اینجا ...حالا بلند شو بریم شامتو بخور
********************************
اونقدر برا دیدن متین استرس داشتم که مامان با عصبانیت بهم گفت:
-ول کن اون ناخنای بدبختو تمومشو خوردی .....
نگاهیسر سری به ناخنام انداختمو رو به بابا گفتم :
-پس کی میاد؟
همون موقع زنگ در به صدا دراومد و قلب بی قرار من از زدن ایستاد .......
بابا در حالی که خیره خیره نگام میکرد زمزمه کرد ....
-ملیسا یادت باشه که تو متاهلی ......
همین دو تا جمله بابا کافی بود که تموم اونچه از شوق دیدار متین فراموش کرده بودم یهو به ذهنم هجوم بیاره و تازه یادم بیاد چقدر بدبختم ........
صدای سلام و احوالپرسی متین و بابا و صدای مهربونش که حال مامانو میپرسید و بابا که دعوتش کرد تو ......
از جا بلند شدم .....
نگاه غمگین مامان قلبمو بدتر آتیش میزد و باز شدن در و دیدن قامت قشنگ کسی که تموم قلبم مال اون بود....
هنوز متوجه من نشده بود
یاالله گفت و بعد از بابا وارد شد و همون دم در با شنیدن صدای سلامم ایست کرد ....
سرش آروم آروم به سمتم چرخید و من بعد از این همه دوری بالاخره چشمای سیاهشو دیدم .....
نگاش دلخور بود ....حق داشت ......حق داشت .....نگاشو ازم دزدید ........
جواب سلامم به قدری آروم بود که به زحمت شنیدم.....
نادیده گرفتمو سرشو به سمت مامان چرخوند.....
-سلام خانم احمدی انشاالله بهترید .....
مامان جوابشو داد و دعوتش کرد به نشستن .....
-باید برم .......چند جا کار دارم.........با اجازتون فعلا.....
نه من هنوز سیر ندیده بودمش .......نباید میرفت ....شاید آخرین دیدارمون بود ......
به خودم که اومدم بلند صداش زدم ........
-متین ........
ایستاد .........
اما برنگشت .......
مامان و بابا نگاشون بین ما دوتادر نوسان بود ........
برام مهم نبود که چیکار میکنم ......فقط میخواستم باهاش حرف بزنم و برای آخرین بار.........
نه ....نه ...نمیخوام آخرین بارمون باشه که همو میبینیم ........
پس تکلیف جایی که تو قلبم اشغال کرده بود چی میشد.......
صداش تو گوشم بود ......
اونموقع که صداش میکردم ....اون میگفت :جانم ملیسا بلا......
کنارش رسیدم ...بدون اینکه به سمتم نگاهی کنه گفت :کاش هیچوقت نمیدیدمت.....
-متین .....من ........
وسط حرفم پرید و زمزمه وار خواند:
کـــــاش ای تنــــهــا امیــــد زندگانی
مــی تـــوانستـم فـراموشــت کنــم
یاشبــــــی چون آتـــــش سوزان دل
در پنــــــاه سینــــه خامـــوشت کنم
کــاش چـــون خـــواب گران ازدیده ام
نیمــه شب هــا یاد رویت میـــگریخت
مـــرغ دل افسـرده حال وبســـــته پر
از دیـــار آرزویـــــــت میـگــــریخـــــت
کـــاش از بـــاغ خــــوش رویـــای تو
دفتـــر انـدیشــــه ام پـر میــــگرفت
فارغ از ا ندیشــه هجـــران و وصـــل
زندگی بی عشقت از سر میـــگرفت
کــــاش احســـاس نیـــــاز دیدنـــت
ازوجــودم چـــــون وجــودت دوربود
دردلــــم آتـــش نمـــیزد آن نگـــــاه
کـــاش آنشـــب چشـــمانم کور بود
کـــاش آنشـــب در گلستــــان خیال
ای گــل وحشـــی نمیــچید م تــورا
تـــا نســــو زم در خـــــــــــزان آرزو
کــــاش من هرگـــز نمی دیدم تورا*
اشکام جاری شدند .........من با زندگیم چه کردم ......
اون رفت و من اینبار مطمئن شدم که این دیدار آخرین دیدارمون بود ............
تحمل خونه برام سخت بود ........نه ....نمیتونستم ....چطور میتونستم تو هوایی که متین الان توش نفس کشیده نفس بکشمو اونو از یاد ببرم .......گوشیمو از جیبم بیرون کشیدمو شماره محربیو که پدر جون بهم داده بودو گرفتم
-بله......
-سلام ...بیاین دنبالم ......
-کی خانم......
-همین الان.......
-چشم .......
مامان خودشو بهم رسوندو گفت :
-به این زودی کجا میری.......
گفتم:
میروم ز دیده ها نهان شوم
می روم که گریه در نهان کنم
یا مرا جدایی تو می کشد
یا تو را دوباره مهربان کنم**
مامان آهی کشیدو گفت :
-عزیزم با خودت اینکارو نکن ......
-نمیتونم مامان.....من...........
اشکام شدت گرفت .......
ادامه دادم ...
-از خودم بدم میاد .....چرا نمیتونم فراموشش کنم.....
-چون نمیخوای فراموشش کنی .....
حرفی نزدم .....شاید حق با مامان بود ........
بعد ده دقیقه محربی اومد و من با یه خداحافظی سرسری از پیش خونوادم رفتم ......
اما کجا ؟از کی فرار کنم از خودم ....یا از عشقی که به جای اینکه فراموشش کنم هر روز بیقرارترو عاشقترم میکنه......
بی تو من کجا روم،کجاروم؟؟
هستی من از تو مانده یادگار
من به پای خود به دامت آمدم
من مگر ز دست خود کنم فرار**
تقصیر من چیه که زمونه با من سر ناسازگاری داره ........اونه که کمر همت به نابودیم بسته
در گریز از این زمان بی گذشت
در فغان از این ملال بی زوال
رانده از بهشت عشق و آرزو
مانده ام همه غم و همه خیال**
**************************************
باید متینو فراموش میکردم هر طوری که بود باید فراموش میکردم که نفس بسته به نفسای یکی دیگست .......
آره اینطوری واسه همه بهتر بود .......
با بچه ها البته به اصرار اونا قرار رستوران گذاشتم.....
میخواستم برای رفتن به رستوران آماده بشم که چشمم به قیافه درب و داغونم تو آینه افتاد ......
تمام سعیمو کردم که چشمای به گود نشسته و گونه های رنگ پریدمو با رنگ و روغن آرایش صفایی بدم که موفق شدم ......مانتوی شیریرنگ و بلندمو پوشیدم که باهاش قدم بلندتر نشون داده میشد.....
آماده شدنم که تموم شد رفتم پیش پدرجونو مادر جون که توی نشیمن بودند.....
-سلام.........
هر دوتاشون به سمتم برگشتن و با لبخند نگام کردند.......
-سلام عزیز دلم ....جایی می خوای بری انقدر خوشکل کردی؟
-با اجازتون با بچه ها میرم بیرون....
-کی بر میگردی آخه خواهرم اینا امشب میاند اینجا......
این اولین باری بود که در طول مدتی که اینجا بودم مهمونی واسشون میومد .......اونا هم هیچ جا نرفتن که باعث شد فکر کنم یه جورایی دوست ندارن کسی راجع به ازدواجم بدونه ....اما حالا....
-10 و این حدودا.....
-میدونم با دوستات قرار گذاشتی و نمیتونی بزنی زیرش و تقصیر از من بود که زودتر باهات هماهنگ نکردم اما اگه میتونی یکم زودتر بیا ....
-چشم مادرجون....
-بذار به محربی بگم بیاد .......
-نمیخواد مهگل .....ملیسا جون ماشینه منو ببر .....
آهان ان شد یه پیشنهاد درست حسابی....
بدون تعارف سویچو برداشتم که پدرجون گفت :
-فردا بریم واست یه ماشین بخرم.
-ممنون ...حتما....
در حالی که سوار فورد پدرجون میشدم با شقایق تماس گرفتمو گفتم میرم دنبالش..
**************
سوت شقایق منو از فکر خیال متین بیرون کشید ......
لعنت به من که حتی دو دقیقه نمیتونم بهش فکر نکنم.
-وای ملیسا این عروسک مال کیه و دستشو روی بدنه ماشین به حالت نوازش کشید....
-اولا سلام ...دوما،مال پدر جونه ....سوما چه خبرته ندید بدید بازی در میاری.....
شقایق در حالی که هنوز نگاههای عاشقشو از ماشین بر نداشته بود گفت :
-علیک سلام....تو را خدا ملی دوسه تا عکس با گوشیت ازم بگیر بزنم تو فیس بوک با این عروسک چنتا عکس عشقولانه بگیرم توپ میشه...
دیدم اگه ولش کنم تا دو ساعت دیگه با ماشین لاو میترکونه برا همین سریع سوار شدمو گفتم :
-اگه میای بجنب.....
سوار شد و در حالی که با دم و دستگاه داخل ماشین سرگرم شده بود پرسید :
-چی شده خانم بالاخره از لک در اومد؟
آهی کشیدمو حرفی نزدم ...
شقایق صاف نشست و گفت:
-میدونم سخته ملیسا ...اما مطمئنم آرشام از اون دسته مردایی که میتونه خودشو تو دلت جا کنه ....مثل رمان .......
وسط حرفش پریدمو گفتم :
-بسه شقایق صد بار از این داستانا برام گفتی اما قضیه من فرق می کنه برا بار هزارم دارم بهت میگم.
-میدونم....میدونم ....اما زمان همه چیو حل میکنه....
-نظری ندارم .....
تا رستوران هر دو ساکت بودیم ....
********************
به جمع دوستام نگاه کردم ....دقیقا مثل گذشته با این تفاوت که این آخریها متینم جزء اکیپمون شده بود و حالا ...
برخورد صمیمی دوستام باعث شد یکم از فکر متین بیرون بیام....
مخصوصا وقتی کورش علنا گفت از مائده خاستگاری کرده و مائده تا بنا گوش سرخ شد ....
یا وقتی نازنین با خوشحالی خبر حامله شدنش را بهمون داد ......
و ذوق بهروز و یلدا بابت قضیه حاملگی نازنین و اینکه قراره خالهو عمو بشند.......
اما با زنگ خوردن گوشی مائده همه خوشیهام دود شد رفت هوا....
مائده گوشیشو برداشت :
-سلام عمه جان......
-..............
-ممنون.....قربونت برم
-.............
-نه شما برید من که گفتم نمیتونم بیام ...
-.............
نگاه مائده روی چشمای من ثابت شد و سریع نگاشو دزدید.....
آروم زمزمه کرد :
-امیدوارم خوشبخت بشند اما حضور من اونجا........
ساکت شد و بعد چند ثانیه دوباره گفت:
-سلام .......
از جاش بلند شد ....معلوم بود در حضور من معذب بود چون نگاش فقط روی من کشیده میشد و تا منو متوجه خودش میدید نگاشو میدزدید.....
چند قدم ازمون فاصله گرفت و به سمت آکواریوم وسط رستوران رفت .
صداش آروم بود اما برای منی که تموم وجودم گوش شده بود شنیدن صداش آسون بود......
-متین جان اصرار نکن من نمیام ....
-.................
-میدونم برادر من اما ......
-.............
-موضوع ربطی به مشکل منو سحر نداره......امیدوارم با هم خوشبخت بشیدو........
متین.....سحر........خوشبخت شدن ........نفس کشیدن واسم سخت شد ....
هاله اشک جلوی دیدمو تار کرد ......
صدای نگران یلدا که اسممو صدا زد توی سرم اکو میشد و سیاهی مطلق و سکوت .......
کاش مرده باشم..........خدایا همین یه بار فقط .....خواهش میکنم آرزومو بر آورده کن .......جونمو بگیر
اینبارم خدا صدامونشنید و من باز موندم ........
آره من موندم تا شاهد از دست دادن عشقم باشم .....درسته که توقعم بیجاس....وقتی من خودم ازدواج کردم چرا نمیتونم ازدواج متینمو تحمل کنم .......آره خودخواهم .....من خودخواهم .....حالا چی؟خودم دارم مردو مردونه اعتراف میکنم .....خدایا این چه بازییه که روزگار با من و زندگی و عشقم میکنه؟
سرمو که برگردوندم چشمم به یلدا افتاد چشما و دماغش از گریه زیاد سرخ شده بود و نگاه مهربونش به من بود..
آروم زمزمه کرد خوبی؟
فقط سرمو آروم تکون دادم .....
در باز شد و پدرجون با چشمای مضطربش وارد شد .....
لبخند کم رنگی به روش زدم ......
نفشو بیرون داد و گفت:دختر تو که ما را کشتی.
-پدر شما از کجا خبر دار شدید؟
و نگاه گله مندمو به یلدا دوختم که سریع گفت :
حالت که بد شد گوشیت چندبار زنگ خورد و شقایق جوابش داد......
پدرجون ادامه داد:
-آخه مهلقا و مهدا و خونوادش اومده بودند خونه ومیخواستیم شام بخوریم مهگل گفت بهت زنگ بزنیم ببینم میای واسه شام.....
سرمو به نشونه ی فهمیدن تکون دادم ....
با ورود بقیه بچه ها اتاق شلوغ شد ......
-خانم خانما سه ساعته خوابیدی .....
به کورش نگاه کردمو گفتم واقعا سه ساعت شد؟
با ورود متین همه ساکت شدیم ...
درسته جلوی پدرجون درس نبود اما نمیتونستم نگامو از چشمای نجیب و غمزده متین بگیرم
آروم اسمشو زیر لب زمزمه کردم ......
نگاشو ازم گرفت و به کفشاش خیره شد
-سلام خانم احمدی.....
با گفتن خانم احمدی یه جورایی بهم یادآوری کرد که هر چی بینمون بوده تموم شد .....
-سلام....
-خوب هستید؟
واقعا به نظرت خوب میام؟
همون موقع موبایل پدرجان زنگ خورد و ....
صدای بقیه را نمسشنیدم و فط تموم وجودم چشم شده بود و اونو میدیدم ......شاید این آخرین دیدار ما میبود پس باید یه دل سیر نگاش میکردم اگرچه من از دیدنش هیچوقت سیر نمیشدم....
با قرار گرفتن پدرجون در مسیر نگاهم به خودم اومدم.....
گوشیشو مقالم گرفت و گفت:
-دخترم آرشامه نگرانت شده.......
گوشیو گرفتمو تو دستای سردم فشارش دادم...
ندیدم متین و حالتاشو ولی صدای پر حرص مائده را شنیدم که گفت:
-دیدیش که ...دیدی که کاملا سالمه پس برو دیگه .....
گوشیو به گوشم چسبوندم ......
بغض باعث شده بود که صدام یکم گرفته بشه
-سلام .....
صدای نگران آرشامو از اونطرف خط شنیدم .
-ملیسا ...عزیز دلم خوبی....
-بله ....ممنون...
-چیکار کردی با خودت؟
بغضم شکست از نامردی همسرم تازه بعد از همه اون بلاهایی که خودش به سرم اورده بهم میگه چیکار با خودم کردم .....همون زمان بود که درججون از جلوم کنار رفت و نگاه خیسم تو نگاه عصبی و سرگردون متین قفل شد ....
-الو ملیسا داری گریه می کنی؟
پوزخند زدم ....اگه گریه نکنم جای تعجب داره.......
متین نگاشو از من گرفت و از اتاق بیرون رفت و صدای گریه منم متقابلا بلند شد به حدی ک پدر جون گوشیو از دستم گرفت و به آرشام گفت :الان حال ملیسا خوب نیست بهتر شد باهات تماس می گیرم......
اونقدر گریه کردم که علاوه بر شمای دوستام شمای پدرجونم غرق اشک شد....
هر کدوم به طریقی سعی در آروم کردن من داشتند در حالی که همشون میدونستند آروم بخش دلم کیه و الان کجاس....
****************************
خدا را شکر مهموناشون رفته بودند و پدرجون و مادرجونم اونقدر شعور داشتند که درک کنند حالم خوب نیست و ازم سوالی نپرسند..
دو روز بعدش به اصرارپدر جون یه مگان مشکی پسندیدم و اون برام خرید .
تو این مدت به بچه ها هر روزبهم زنگ میزدند و جویای احوالم بودند اما حرفی از متین نه زده میشد و نه من جرات پرسیدن داشتم اما اینطور که از صحبتای مائده توی رستوران مشخص بود احتمالا دو روز پیش متین به خاستگاری سحر رفته......سحرم که از خداش بود ....وای خدای من دارم دیوونه میشم ...از طرفی آرشام دو ساعت به دوساعت زنگ میزد و حالمو میپرسید که با شنیدن صداش حالم بدتر میشد........
داشتم با پدجون شوخی می کردم که گوشیم زنگ خورد .
با دیدن اسم متین روی گوشیم نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم .
گوشیو که برداشتم بهم مهلت حرف زدنم نداد.
-سلام خانم احمدی اگه میشه......
یکم مکث کرد و ادامه داد امروز ساعت 4 عصر همون پارک همیشگی بیاید ......
قطع کرد و من بهت زده به گوشیم خیره شدم برا یه لحظهشک کردم نکنه توهم فانتزی زدم که متین باهام تماس گرفته اما با چک کردن تماسای دریافتی مطمئن شدم...
پدر جون گفت:
-اتفاقی افتاده ؟
لبخندی زورکی زدمو گفتم :
-نه بابا چه اتفاقی؟
بعدم نشستم جلوی تلوزیونو الکی بهش نگاه کردم در حالی که تموم فکرم پیش متین و قرار ملاقاتش چرخ می خرد.
**********
ساعت 3 بود که آمده شدم دیگه طاقتم تموم شد از بس به ساعت روی گوشیم نگام کردم ...
پدر جونو مادرجون توی اتاقشون چرت بعد از ناهار را میزدند که از خونه خارج شدم.3:10 رسیدم و با دیدن ساعت آه از نهادم بلند شد حالا من با این ساعتی که جون میکند تا 5 دقیقه بگذره چیکار کنم.....
الکی تو پارک قدم میزدم که اونم رسید با تعجب به ساعتم نگاه کردم 3:20 .....گفتم انقدر سریع زمان نمیگذره .....
منو دید و به سمتم اومد.
-بدون اینکه نگام کنه گفت:
-سلام معذرت میخوام مزاحمتون شدم.....
-سلام ..اشکالی نداره ....اتفاقی افتاده؟
-نه .....خوب من ....مکث کرد
-ببینید...خانم احمدی راستش مائده بهم گفت که علت اینکه حالتون بد شد چی بود .....
ای مائده دهن لغ
از خجالت سرخ شدم.
متوجه حالم شد چون گفت :
-میخواید بریم یه نوشیدنی بخوریم .
حرفی نزدم ......
حرکت کرد و منم مثل جوجه پشت سرش راه افتادم ایستاد و نزدیک بود با دماغ برم تو کمرش که خودمو کنترل کردم ..
کافی شاپش بسته است...
-آره خوب کدوم آدم عاقلی ساعت 3:30 میره کافی شاپ
بهتره بریم دو تا خیابون بالاتر ......
سوار ماشینش شد و منم به عادت گذشته نه چندان دور جلو نشستم....
به خودم که اومدم ماشین راه افتاد.
ضبط و پلی کرد و تا اونجای منو با این آهنگ سوزوند
من و تو دو تا پرنده تو قفس زندونی بودیم / جای پر زدن نداشتیم ولی آسمونی بودیم
ابر و بارونو می دیدیم اما دنیامون قفس بود / چشم به دور دستها نداشتیم همینم واسه ما بس بود
اما یک روز اونایی که ما رو با هم دوست نداشتن/ تورو پر دادنو جاتم یه دونه آینه گذاشتن
من خوش باور ساده فکر می کردم رو به رومی / گاهی اشتباه میکردم من کودومم تو کودومی
با تو زندگی می کردم قفس تنگ و سیاهو / عشق تو از خاطرم برد عشق پر زدن تا ماهو
اما یک روز باد وحشی رویاهامو با خودش برد / قفس افتادو شکستو آیینه افتادو ترک خورد
تازه فهمیدم دروغ بود دنیایی که ساخته بودم / دردم از اینه که عمری خودمو نشناخته بودم
تو تو آسمونا بودی با پرنده های آزاد / من تن خسته رو حتی یه دفعه یادت نیفتاد
حالا این قفس شکسته راه آسمون شده باز
اما تو قفس نشستم دیگه یادم رفته پرواز*
خدایا این پسر تا منو دیوونه نکنه دست بردار نیست..........
بعد از شنیدن آهنگ آروم نگاش کردم ....
نگاهش به روبرو بود و اونقدر چشاش سرد بود که وجودم یخ بست.
برا عوض کردن فضا زمزمه کردم
-مامانتون چطورن ؟
-خوبه......
مرسی واقعا چقدر توضح میدی خسته نشی یوقت........
به صورتش خیره شدم و برای چند لحظه تموم اتفاقاتو فراموش کردم و شدم همون ملیسایی که تموم هم و غمش شده بود متینش......
مثل گذشته های نه چندان دور صداش زدم :
-متین ........
جا خورد اینو از حرکت سریع سرش که به سمتم چرخید فهمیدم ........
اخماش سریع تو هم رفت و گفت:
-خانم احمدی ..........
لعنت بهت ......حتی اسمم صدا نمیزنی ......
منم اخم کردم ......
به یاد ملیسا بلا گفتنش آهی کشیدمو به سردی گفتم :
-من باید زودتر برم با من چیکار داشتین؟
انگار اون کلافه بود چون ماشینو کنار زد و بدون اینکه نگام کنه سریع گفت:
-من هفته دیگه میرم و......
وسط حرفش پریدمو بی حوصله گفتم :
-میدونم ......
واقعا اینهمه راه منو کشونده بود تا چیزایی که داغونم میکنه را برام تکرار کنه.....
-مامان اصرار داره قبل از رفتنم با.......
مکث کرد و به آرومی ادامه داد:
-با سحر ازدواج کنم ...
سرمو بین دستام گرفتم .....
اون می خواست با حرفاش منو نابود کنه .آره هدفش همینه ....
با حرص گفتم :
-چرا اینا را به من میگی.....
انگار اونم عصبانی شد چون با صدای بلند گفت:
-من تازه تصمیم به ازدواج گرفتم تو ناراحت شدی پس من چی وقتی از مسافرتی که فقط به خاطر تو و خونادت رفتم برگشتم خبر ازدواجتو شنیدم .....
آهی کشیدمو در حالی که اشکامو پاک می کردم گفتم :
-واسه چی خواستی منو ببینی؟
بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
-فراموشم کن ملیسا.......مائده گفت از شنیدن خبر خاستگاریم به اون روز افتادی.
-متین.......
-میدونم سخته ...... حتی واسه من سختتر از توه اما ازت میخوام فقط خوشبخت باشی بدون من ....منم....منم رویاهامو عوض میکنم ....رویاهامو بدون تو .......
لرزش شونه هاش صدای گریه منو بلندتر کرد .....
-متین منو ببخش....
انگار تو حال خودش نبود چون بی توجه به من ادامه داد:
-من احمق به رویاهام اونقدرپر و بال دادم که حتی به اسم دخترمون هم رسید ......دختری شبیه به تو اسمشم مبینا اینطوری هم به متین میومد و هم به ملیسا.....
-متین ........
-بدون تو یه مرده متحرک شدم ........
-متین ......
-دیگه ......دیگه نمیتونم......
-متین خواهش می کنم بس کن .......
ساکت شد انگار تازه به خودش اومد چون سریع از ماشین پیاده شد و به اون تکیه داد.....
و من بعد اینکه خوب اشک ریختم پیاده شدمو رو به اون فقط زمزمه کردم
-خداحافظ......
با چشای سرخش بهم نگاه کرد و زمزمه کرد
-معذرت میخوام.......
-مهم نیست.....
-قول میدی فراموشم کنی......
سرمو تکون دادم .....
سوار ماشینش شد و گاز داد و رفت و من موندمو نگاه خیسم که تا انتهای خیابون بدرقه اش کرد......
پیاده خودمو به ماشین رسوندم .
***************
بین لباسایی که داشتم مونده بودم کدومو انتخاب کنم .
این اولین بار بعد از عقدم بود که قرار بو تو مهمونیای بزرگ فامیلای آرشام شرکت کنم.
تو این مدت هرشب آرشام باهام حرف میزد و حرفامون در حد احوالپرسی بود انگار اونم تصمیم گرفته بود بهم فرصت بده.
توی تفکارم غرق بودم که در اتاقم زده شد.
-بفرمائید.
مادرجون وارد شد و در حالی که جعبه تو دستشو به سمتم مگرفت گفت:
-تقدیم به دختر خوشکلم......
-ممنون ...چی هست؟
اون با لبخند نگام کرد و بی توجه به سوالم گفت:
-غیر از خواهرام کسی از ماجرای عقدت خبر نداره و میخوایم امشب به همه بگیم که تو و آرشام همدیگرو دوس دارین و یه جورایی نامزد محسوب میشین تا آرشام برگرده و ازدواج کنید.
سرمو به نشونه موافقت تکون دادم.
-امشب اکثر فامیلاتم دعوتن.........
بی اختیار ذهنم به موقعی کشیده شد که در به در دنبال پول جور کردن واسه پاس کردن چک بابا میگشتیم و این افراد به ظاهر فامیل همگی همزمان به قول خودشون پول تو دست و بالشون نبود......
آهی کشیدمو رو به مادرجون گفتم:
-اونا فامیل نیستند مگس دور شیرینیند.....
سرشو تکون داد و گفت :
-بهشون فکر نکن عزیزم خدا را شکر به خیر گذشت......
پوزخندی زدم و زمزمه کردم به خیر گذشت.......
آره به خیر گذشت در عوض از بین رفتن تموم رویاهام ......
مادرجون از اتاق خارج شد و من جعبه را باز کردم .......
ماکسی کوتاهی با ارچه آبرنگی نباتی و طلایی کمرنگ با یک آستین حریر نباتی پلیسه و کلوش ......
مدلش فوق العاده شیک و ساده بود اما یک دستم کاملا برهنه بود و پاهامم همینطور.....
اگرچه قبلا این چیزا برام مهم نبود اما بودن با متین منو به کل عوض کرده بود ...اگرچه هنوز نصف نماز صبحام قضا میشد و بعضی وقتا کلا یادم میرفت نماز بخونم اما باور داشتم که آرامشی که از نماز می گیرم تو هیچ چیز دیگه ای نیست.
لباسو پوشیدمو یه جوراب رنگ پا هم پوشیدم ....موهامو که با بابلیس فر درشت زده بودم از یه طرف روی شونه ی لختم ریختم......آرایش ملایم طلایی کردم و منتظر شدم تا مادر جون حاضر شه و صدام کنه ......
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که گوشیم زنگ خورد .
با تانگو زنگ زده بود و من مجبور شدم تصویرمو بهش نشون بدم .......
-واو.......سلام خوشکل خانم .....
-سلام ......
-چقدر ناز شدی ......دلم میخواست اونجا کنارت باشمو یه لقمه چپت کنم ....
از حرفاش احساس چندش ناکی بهم دست داد ....
-ببینم مدل لباستو ....
کمی گوشیو از خودم دور کردم تا مدل لباس را ببینه....
-چقدرم اندازته .....سلیقمو حال کردی؟
-مگه تو برام خریدی؟
-نه خوشکله من عکس لباسو واسه خیاط مامان ایمیل کردم و اونم از روی یکی از لباسات که مامان بهش داده اینو دوخته .
سرمو به نشونه فهمیدن تکون دادم و زمزمه کردم کاری نداری من باید برم.
-کجا خانمی هنوز سیر نگات نکردم....
کاش قطع می کرد با این حرفا فقط اعصابمو بهم میریخت.
چشماش برق عجیبی داشت...اما با خیره شدن تو چشاش هیچ حسی در من برانگیخته نمیشد.....
-دیگهنمیتونم دوریتو تحمل کنم..... دلم میخواد بیارمت پیش خودم اما هنوز کارای اومدنت تموم نشده....پس مجبورم خودم بیام کنارت.......
با ترس به چشمای وحشیش نگاه کردم ....
آب دهنمو به زور غورت دادمو گفتم :
-چی؟.....کی؟
خندید و گفت:
-به زودی عزیزم زمانشو بهت نمیگم تا سوپرایزت کنم.....
خدایا حالا چیکار کنم .......
-ملیسا جان ..........
-بله مادرجون الان میام........
به آرشام خیره شدمو گفتم :من باید برم.
-مواظب خودت باش.....با این سر و شکل امشب چندتا خاطر خواه پیدا می کنی ....و غش غش خندید
برا یه لحظه رفتارشو با متین مقایسه کردم ...
با متینی که با اینکه من زنش نبودم و بهم متعهد نبودیم دوست نداشت کسی نگاه چپ بهم بندازه و رویپوششم حساس بود و آرشامی که با اینکه الان رسما و شرعا شوهرم بود باخنده از جذابیت من برای مردهای توی مهمونی میگفت و ککش هم نمیگزید.
مهمونی مثل قبل بود و همینطور مهمونا اون چیزی که الان تغییر کرده بود حضور من کنار خانواده بهادری و معرفی شودنم به عنوان نامزد آرشام بود.......
نگاه خیلیا با حسرت و نگاه بعضی دیگه با خوشحالی بهم بود...
زن عموی آرشام که زن تپل مپل و خواستنی بود و قبلا درورادور باهاش آشنا بودم صاحب مجلس بود و رو به مهمونا گفت :
-به افتخار آرشام عزیزمون که اینجا حضور نداره و نامزد زیباش ملیسای عزیز.......
لیوان شرابشو بالا برد و گفت:به سلامتیشون.......
صدای بهم خوردن لیوانها و به سلامتی گفتن مهمونا بلند شد......
دختر و پسرایی که یه جورایی با همشون آشنا بودم چه با عنوان فامیل و چه دوست یه گوشه از سالنو گرفته بودند.........
با دیدن آتوسا و همسرش بین اونها سریع اونطرف رفتم ......
آتوسا تقریبا به طرفم پرواز کرد.....
-ملیسا عزیزم....
-سلام خانمی...
-سلام قربونت برم ...
شوهرشم خیلی محترمانه دستمو فشرد...
-تبریک میگم.....
-ممنون ......
ملیسا زیر گوشم زمزمه کرد یلدا همه چیزو واسم تعریف کرده ......متاسفم.
-مهم نیس ....
بابقیه هم خوش و بش کردم مخصوصا با افراد به اصطلاح فامیل....
یکی از خدمتکارا اومد پیشم و گفت :خانم .....
-بله..
-خانم بهادری باهاتون کار دارن و به سمت مادرجون که نگاش به من بود اشاره کرد...
بلند شدم و کنار مادرجون رفتم....
-بله مادرجون.......
-عزیزم مامان باباتم امشب دعوت بودن ...ببین چرا هنوز نیومدن ......
گوشیمو برداشتم و با مامان تماس گرفتم .
مامان گفت نمیاد و وقتی من دلیلشو پرسیدم گفت :
-نمیخوام هیچ کدومشونو ببینم کسایی که وقتی بهشون احتیاج داشتم پشتمو خالی کردند....
-مامان.......
-هه........جالبه ملیسایی که یه زمونی به زور تو مهمونیای دوره ای شرکت میکرد زنگ زده و میگه بیام مهمونی....
راست میگفت من همیشه مخالف این مهمونیا بودم ....دهنم بسته شد .....
-باشه مامان هر طور راحتی
********************
یکی از دختر عموهای آرشام که معلوم بود چند سالی از من بزرگتره با کمال پررویی رو به مادرجون گفت:
-نامزد آرشام خیلی خوشکله ....اما فکر نمیکردم واسه ارشام دختر یه ورشکسته رو بگیرین .....
مادرجون نگاهی به من که از عصبانیت سرخ شده بودم انداخت و دستشو روی دستم گذاشت و گفت:
-مهم اینه که آرشام و ملیسا واقعا عاشق همدیگه هستن و ضمنا خدا را شکل مشکل مالی آقای احمدی برطرف شد .
دختر پررو پشت چشمی برام نازک کرد و گفت :معلومه کار بلده ...ببین چطور خودشو تو دل شما جا کرده .
مادرجون لبخندی زد و گفت : اون یه فرشتس ....
دختره رسما خفه شد اما وقتی مادرجون برای احوالپرسی پیش خانواده ای رفت رو به من گفت:
-ببین خوشکله ...من پسر عمومو میشناسم .......اینا همش فیلمشه....اون اهل ازدواج و این حرفا نیس....احتمالا چند صباحی سر کاری و بعدم مثل دستمال کهنه از زندگیش پرت میشی بیرون....
آی دلم میخواست بگم ما ازدواج کردیم و تا اونجاشو بسوزونم بعدم بگم پسر عموتون ارزونی خودتون و برا حسن ختام یه کف گرگیم برم تو صورتش اما شخصیت مهربونو روح لطیفم اجازه این کارو نداد....
دختره که دید جوابشو نمیدم بلند شد و رفت و جاش آتوسا اومد.
-ملیسا خوب با مهلقا خانم جور شدی.....
-آره خیلی خوبن...هم مادرجون هم پدرجون.
-خدارا شکر ....اوه راستی بلند نمیشی برقصی؟
-نه بابا حوصلم کجا بود تو چرانمیرقصی ؟
-دلم میخواد با تو برقصم ....
-لوس نشو ....یکار نکن شوهرت سرمو بکنه..
خندید و گفت نترس عرضشو نداره ....
بعدم دستم رو کشید و به زور بلندم کرد ..
فرشاد بهادری پسر عموی آرشام در حالی که با مهارت میرقصید کنار من و آتوسا اومد و گفت :
-خیلی لوندی ملیسا خانم به خاطر اینه که پسر عموی منو اینطوری به دام انداختی.
به سر تا پاش نگاهی انداختم و فقط زمزمه کردم ممنون ...
بعد هم الکی تابی خوردم و جامو یه جورایی با آتوسا عوض کردم تا از شر نگاهای هیزش خلاص بشم اما مگه از رو میرفت......
پاهوش و سریع روی ریتم آهنگ بر میداشت و میذاشت رو زمین و نگاش یه لحظه هم ول کنم نبود یه آن اون ملیسای شیطون گذشته تو من جون گرفت و یه لبخند شیطانی تحویلش دادم که باعث شد نیشش تا ته باز بشه و تو یه حرکت سریع یه لنگ کوولو واسش انداختم و سریع عقب کشیدم از اونجایی که پیست رقص کوچیک بود و همه کیپ تو کیپ هم می رقصیدن محکم افتاد روی دختر عمه اش ودوتاشون پخش زمین شدند و من و آتوسا در حالی که به زور جلوی خنده هامونو گرفتیم سریع جیم زدیم......
همین که از جمعیت دور شدیم زدیم زیر خنده....
-وای ملی خدا نکشدت....چند وقت بود دلم برای ملیسای شیطونمون تنگ شده بود .....
-خودمم همینطور.....
اخمام بی اختیار تو هم رفت و آتوسا دست پاچه گفت:
-وای ملی معذرت میخوام ...ناراحت شدی؟
به زور لبخندی زدمو گفتم :
-نه عزیزم دیگه یه جورایی عادت کردم نخندم.....زندگیم پر از .......
با صدای پدرجون حرفمو نیمه کاره رها کردم و به سمتش برگشتم.
-دختر شیطون ...ببین چطور حال برادرزادمو گرفتی.......
به سمت آتوسا برگشتمو با لحن بچگونه ای گفتم :
-آتی بزن بچاک که لو رفتیم....
پدرجون بلند زد زیر خنده و گفت:
-آدم پیش تو باشه احساس جوونی میکنه ..... البته اگه مثل حالا شیطونو خندون باشی....
حرفی نزدم و تا آخر مهمونی از کنار مادرجون جم نخوردم چون ممکن بود با فرشاد کنتاکت پیدا کنم چون نگاش مدام روی من بود....
دو سه تا پیشنهاد رقصی هم که بهم شدو یه جورایی پیچوندم.
*******************
مادرجون بهم خبر داد که سه شنبه ی همون هفته تولد پدرجونه و میخواد یه جشن کوچولو واسش بگیره .
اما واسه همین جشن کوچولو یه جورایی پدر منو در آورد دعوت 130 نفر از فامیلا و دوستاشون سفارش کیک و میوه و شام ....
خرید کادو و خرید لباس واسه خودمون و گرفتن نوبت آرایشگاه از کارایی بود که واسه این جشن کوچولو انجام دادیم.
پدرجون را به بهانه دیدن ویلایی تو لواسون با محربی راهی لواسن کردیم و خودمون آرایشگاه رفتیم.
اصرار من برای داشتن آرایشی ساده افاقه نکرد و مادرجون لباس صورتی ملایمی و دنباله داری را دستم داد و گفت:
-امیدوارم بپسندی
-مثل لباس قبلی سلیقه آرشامه؟
-آره عزیزم ........
لباس فوق العاده بود یقه رومی (یک طرفه) با گلهای کریستال صورتی روی بندش ...ساده و شیک.
آرایش صورتم صورتی ملایم و شینین موهام با یه تاج از گلهای کریستال صورتی تموم شد و من و مادرجون به خونه برگشتیم.
مهمونا کم کم اومدند و حدود ساعت 8 با ورود پدرجون جشن تولد رسما شروع شد...
نیم ساعت بیشتر از تولد نگذشته بود که مادرجون بهم گفت برم کادوی خودش که ساعت گرون قیمتی بود را بیارم .
به اتاقشون رفتم و کادو را از روی میز آزایش برداشتم و بعد هم به اتاق خودم رفتم و کادوی خودم که یه ست کامل لباس ورزشی مارکدار بود را برداشتم تا اومدم برگردم کسی وارد اتاق شد و در اتاقو بست ....
با تعجب برگشتم و با دیدن شخص پشت سرم خشکم زد ..
فقط تونست زمزمه کنم
-آرشام .....
آرشام در حالی سر تا پامو نگاه میکرد با لبخند جلو اومد و با یه حرکت سریع محکم منو تو آغوش کشید ...
هنوز از بهت حضورش خارج نشده بودم که بوسه ای طولانی روی لبهام زد و من مثل یه مجسمه خشک شده بودم.
به خودم که اومدم سریع به عقب هولش دادم و با حرص گفتم:
-تو....تو کی اومدی؟
-دیروز عشقم ....البته فقط مامان میدونست ....میخواستم هم تو هم بابا رو سوپرایز کنم.
از اون چیزی که میترسیدم به سرم اومد حالا آرشام بهادری کنارم بود و کمتر از یه قدم باهام فاصله داشت کسی که اسم شوهرمو یدک می کشید و من ....... خدایا خودمو به تو سپردم.
************************************************** ***
بچه ها متاسفانه به خاطر فشرده بودن امتحانات خرداد و نداشتن فرجه تا 18 خرداد پستی نمیذارم .........
امیدوارم منو ببخشید .....و سعی میکنم رمانو تا آخر خرداد تموم کنم.....
با بوسه ای که آرشام روی گونه ام زد به خودم اومدم.
-خوشکلم می دونم دلت میخواد تو اتاقت باشیم و من همینطور بوسه بارونت کنم اما باید بریم پائین بابا را هم سوپرایز کنیم .آخر شب به اندازه کافی وقت داریم.
از حرفاش یک لحظه به خودم لرزیدم ....عرق سردی که از گردن و پشت کمرم جاری بود نشونه ی ترسم از کسی بود که از توصیف نگاش به خودم عاجز بودم.نمی تونستم بگم نگاش بهم یه نگاه هرزه ....چون محرمم بود........و نمی تونستم از نگاهاش لذت ببرم چون دوسش نداشتم.....
به خودم که اومدم وقتی بود که دستم تو دستای آرشام بود و همه برامون دست میزدند .....
پدرجون و مادرجون سریع خودشونو به ما رسوندندو هر دو آرشامو غرق بوسه کردند.
بابا مامان منم جلو اومدند و آرشام خیلی تحویشون گرفت.
مامان کناری کشیدمو بهم گفت که قرار شده امشب یه جورایی جشن نامزدیه من و آرشام باشه و اینکه بهتره جلوی دیگران نشون ندم که از بودن کنار آرشام ناراضیم چون به هر حال همه چیز فورمالیتس و من زنشم و اون .........
-پوف...........باشه مامان .....شما کی اومدید؟....
-یه ده دقیقه ای می شه.
پدرجون صدام زد کنارش رفتم .
دور آرشام شلوغ بود .
پدر جون آرشامم صدا زد .
آرشام با یه ببخشید از جمع فامیلاش بیرون اومد...
واقعا که خوشتیپ و جذاب بود و اینو از نگاه بقیه دخترا بهش می شد راحت فهمید اما من با دیدنش هیچ حسی نداشتم ...اگه بخوام صادق باشم یه جورایی هم ازش بدم میاومد اون باعث جدایی من از متین شد.
پدرجون بلند گفت :
خانم ها و آقاییون .........اول از همتون متشکرم که امشب تو جشن تولدی که مهگل واسه من پیرمرد گرفته شرکت کردید........
مادرجون با ناز گفت :
-وا...آقا کجاتون پیره .....
پدرجون عاشقونه نگاش کرد و گفت:تو که پیشم باشی همیشه سرحال و جوونم.
مادرجون با ناز خندید و همه براشون دست زدند.
-اما موضع مهم دیگه اومدن پسرم آرشامه ....اگرچه واسه دل من نیومده و (با دست به من اشاره کرد) واسه دل خودش اومده اما ازش ممنونم و میخوام امشب نامزدش ملیسای عزیز را بهتون معرفی کنم....دست منو گرفت و بعد هم دست آرشامو بلند کرد و دستامونو تو دست همدیگه گذاشت ......
-امیدوارم که خوشبخت شند ......به افتخارشون......
صدای دستها از همه طرف بلند شد و بعد هم آرشام از توی جیبش یه جعبه کوچولوی زیبای چوبی در آورد و جلوم زانو زد و در جعبه را باز کرد .....
چشمام بین چشمای شیطون و حلقه برلیان براق زیبا در گردش بود .....
آرشام زمزمه کرد خیلی دوست دارم ...
و من سریع نگامو از چشاش گرفتم و حلقه را برداشتم ...اون هم سریع ایستاد و حلقه را توی انگشتم کرد.......
و بعد تو یه حرکت غافل گیر کننده لباشو رو لبام گذاشت صدای سوتها و دستا بلند شد و من خجالت زده خودمو ازش جدا کردم..
تو گوشم زمزمه کرد :عاشق خجالت کشیدناتم.....
حلقه ی توی انگشت دست چپم و سنگینی دست آرشام که روی مبل کنارم لم داده بود، روی شونه هام همگی یادآور این بودند که باید خودمو واسه اتفاقات بدتری آماده کنم........
کاش میشد با مامان اینا برم خونشون......بودن کنار آرشام باعث عذابم بود.......
نمی خواستم با فکر کردن به متین اعصابم خورد کنم اما فکر اینکه با بودن کنار آرشام به عشقم به متین خیانت میکنم و از طرفی با فکر کردن به متین به همسر شرعیه خود خیانت میکنم داشت دیوونم میکرد........
آرشام سرشو نزدیک گوشم گرفتو زمزمه کرد خوشکل من چشه؟
با خوردن داغی نفساش به لاله گوشم احساس چندشناکی بهم دست داد سریع سرمو عقب کشیدم......
-چیزیم نیست....
اخمای آرشام برای یه لحظه تو هم رفت و بعدم خیلی بی خیال نگام کرد و لبخند زد.
فرشاد بهمون نزدیک شد و بلند گفت:
-به به زوج عاشق
-فرشاد پسر کجایی تو .......
آرشام محکم فرشاد و بغل کرد .
نوع رفتارشون نشون میداد با هم خیلی صمیمی هستند.
بعد از یکم خوش و بش کردن آرشام گفت:
-فرشاد با ملیسا آشنا شدی؟
-اوه چه جورم.......
-چطور مگه؟
-بهش پیشنهاد رقص دادم قبول که نکرد هیچ یه لنگ واسم انداخت که با مخ خوردم زمین .....نه نه راستی رو زمین نیافتادم افتادم روی مادر فولاد زره..........
آرشام به قدری بلند خندید که هم برگشتن و نگاهمون کردند.
منو محکم بغل کرد و گفت:
عاشق همین کاراشم ...
خودمو به سختی از لای بازوهاش بیرون کشیدم که فرشاد گفت:
-ملیسا خانم از بس یه دوره آرشام ملیسا ملیسا کرد نسبت به اسمتون حساسیت گرفتم.... خیی دوستون داره امیدوارم خوشبخت بشید ......
فقط زمزمه کردم ممنون......
درسته حرف زدنشو صمیمی کرده بود اما نگاش اونقدر چشم چرون بود که از بودنش کنارمون اصلا راضی نبودم .....
بالاخره مهمونی با اخم و تخمای دختر عموهای آرشام و نگاهای هیز فرشاد بهادری تموم شد و مصیبت منم تازه شروع شد .
فکر طی کردن یه شب کنار آرشام لرزه بر تنم می انداخت.
مامان و بابا زودتر از همه به بهونه قرصای مامان رفتند و من بعد از رفتن مهمونا سریع شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم.
چند دقیقه ای از تعویض لباسم نگذشته بود که در اتاقم زده شد ......
برای اطمینان در اتاق و قفل کرده بودم.....
جوابی ندادم و دستگیره چند بار بالا پایین رفت.
با شنیدن صدای مادرجون از خجالت آب شدم ...
سریع حوله ام و برداشتم و در و باز کردم.
مادرجون نگاهی مشکوک بهم انداخت و گفت:
آرشام ازمون خواست بیایم تو اتاق تو تا سوغاتی ها را بهمون بده اگرچه من گفتم بهش خسته است و بذاره واسه فردا ولی اصرار کرد امشب بده تا کادوی پدرش رو هم شب تولدش بهش بده ...اما انگار اینا فقط بهونه بوده و به قفل در اشاره کرد.......
خجالت و کنار گذاشتمو گفتم :
-مادرجون میشه تا بقیه نیومدند ازتون یه خواهشی بکنم؟
مادر جون سری تکون داد و من سریع گفتم :
-من آمادگی ندارم ......خوب راستش هنوز احساس نمیکنم که ازدواج کردم به زمان احتیاج دارم اگه امشب آرشام بخواد تو این اتاق بخوابه....... خوب...من.......
-متوجه شدم اما این مسائل بین زن و شوهر و من نمی تونم دخالت کنم.........
-اون روی حرف شما حرف نمیزنه ؟
-اما......
وسط حرفش پریدمو چشامو شکل گربه شرک کردم و ملتمسانه گفتم :مادرجون........
مادرجون خندش گرفت و گفت:
-باشه ...سعیمو میکنم اما این پسره آتیشش خیلی تنده و بعد آرومتر گفت:بمیرم واسه دل بچم.......
با خنده گفتم :
-نداشتیما......مادر شوهر بازی ...
بغلم کردو حرفی نزد.
-سلام بر عشقای خودم..
از بغل مادرجون بیرون اومدمو به سمت در برگشتم .
آرشام در حالی که با دو تا دستاش دو تا چجمدونو میکشید وارد اتاق شد و پشت سرش پدرجون با اخم تصنعی وارد شد و گفت
-چی چیو عشقای من هنوز نرسیده صاحب شدی؟
-بابا...
-کوفت ....
آرشام بی توجه به فحش پدرجون رو به مادرجون گفت:
-حالا چی شده بود که همدیگرو بغل کرده بودید خوبه من از مسافرت رسیدم ...شما دلتون واسه هم تنگ شد..
-حسود نشو بچه ....کادوهامونو بده که خیلی خوابم میاد...
-ای وای مامان واسه شما که کادو یادم رفت .
-آره دیگه زن گرفتی مامان میخوای چیکار..
-آ..آ ...مادر شوهر بازی نداشتیما...
مادرجون به طرز خنده داری ایشی گفت و روی تخت نشست..
-حالا چرا قهر میکنی مادر من ...شما جون بخواه من دربست نوکرتونم.....
پدرجون گوش آرشامو گرفت و با حرص گفت:
-هوی بچه از عشق و اینایی که گفتی میگذرم ولی از اینکه پا تو حیطه وظایف من گذاشتی نه نمیگذرم.....
-خیلی خوب بابا بچه که زدن نداره....
بعد هم به سمت من برگشت و گفت:
-تو چرا انقدر ساکت و مظلوم شدی نکنه غریبی میکنی...
پدرجون با خنده گفت:
-چی چیو مظلوم شده همچین که پاش تو خونه میرسه یه جورایی خونه بومب...
آرشام با خنده به سمتم برگشت و تو یه حرکت محکم بغلم کرد و گفت:عاش همین کاراشم.....
-اهن....ما اینجا بوق نیستیما..
آرشام با خنده ولم کرد و آروم تو گوشم زمزمه کرد یه بار جستی ملخک دوبار جستی ملخک آخر تو دستی ملخک...
نگاه نگرانمو تو چشای مادرجون دوختم ...
مادرجون گفت:خوب اول کدوم چمدونو باز میکنی؟
آرشام دستمو گرفت و روی تخت نشست به تبعیت از اون منم نشستم و پدرجونم روی مبل راحتی نشست..
-خوب اول کادوی بهادری بزرگ...
پیپ و چندتا پیراهن مردونه ......خدایی هم سلیقه اش محشر بود...
واسه مادرجون هم انواع لوازم آرایش و دو دست لباس مجلسی سنگین و شیک.....
-خوب دیگه ....شب خوش...
-ا....هنوز اون چمدونو باز نکردی
-شرمنده مامان اونا خصوصیه ...
-اوه...داره کم کم حسودیم میشه
-فداتون بشم ....خسته شدین امروز برین بخوابین دیگه.......
-وا خستگی کجا بود
رو به مادرجون گفتم:
-حالا چه عجله ای واسه خوابیدن دارین ........
مادرجون با خنده شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
- من که عجله ندارم این آرشامه که عجله داره ما بریم بخوابیم .........
بعد هم همراه آقاجون زدند زیر خنده.......
واقعا که ...........انگار نه انگار ....یه ذره شرم و حیا ندارن.......
آرشام بی حوصله روی تخت دراز کشید ......
مادرجون رو به منو آقاجون گفت بهتره از اتاق بریم بیرون ....بچه ام خسته است...
با خوشحالی سرمو تکون دادم و گفتم:
-آره راست میگین......شب بخیر آرشام جون......
قبل از اینکه یه قدم بر دارم آرشام دستمو کشید و گفت:
-تو کجا؟
-زشته دستمو ول کن.......
-من تا سوغاتیاتو ندم که خوابم نمی بره.......
مادرجون پوفی کشید....
پدرجون رو به مادرجون گفت:بهتره بریم بخوابیم عزیزم......
مادرجون زیر چشمی نگام کرد......
حالا چه خاکی باید تو سرم بریزم........
-آرشام عزیزم میشه یه لحظه بیای تو ااتاقم کارت دارم......
آرشام مشکوک نگاهی به مادرجون کرد و همراهش از اتاق خارج شد......
درجون رو به من گفت:
-معلومه اینجا چه خبره؟
-نمی دونم.....
آره خوب یه دروغ مصلحتی بهتر از گفتن اینه که پسرتو امشب نمیخوام تو اتاق راه بدم.......
بعد 20 دقیقه که مسواک زده بودمو مشغول شونه زدن موهام بودم در اتاقم زده شد .....
-بفرمایید....
آرشام وارد شد و در و پشت سرش بست.....
چشماش شدیدا عصبانی بود سریع به سمتم اومدو بازوهامو محکم گرفت......
در حالیکه سعی می کرد صداش بالا نره گفت:
-تو راجع به من چی فکر کردی؟...هان....
-یعنی انقدر برات غریبه هستم که از مادرم کمک میخوای تا پیشت نباشم......
-آرشام........
-ساکت شو ملیسا...من تو رو راحت بدست نیاوردم ....خودتم خوب میدونی چقدر دوست دارم ....اما الان فهمیدم دید تو به من یه آدم بالهوسه.....تو....توی احمق به جای اینکه به خودم بگی آمادگی نداری و منو قانع کنی...ازم فرار میکنی ...خودتو پشت مادرم مخفی میکنی.......تو فکر کردی میذارم اولین رابطمون از روی اجبار باشه....
-بسه آرشام بذار منم حرف بزنم......آره...درست حدس زدی دیدم بهت همونه که گفتی میدونی چرا ....
یکم مکث کردم که ولم صدامو کمی پاینتر بیارم......
-برای اینکه تا حالا هر چی از تو به من رسیده اجبار بوده .........ازدواجمون... دادن چک و سفته ها بهت اونم دو برابر....یادت میاد چه جوری از شر ازدواج باهات خلاص شدم وقتی مامانم در مقابلم موضع گرفته بود ...هوم با فرستادن یه دختر تو بغلت....به همین راحتی.....تو .....
-خفه شو میسا بسه ....
روی تخت نشست و سرشو بین دستاش گرفت:
-دوست داشتم....آره منخر دوست داشتم و دارم.....هر کاری کردم اصلا منو ندیدی اصلا دلیل اینکه ازم متنفریو درک نمی کنم تو حتی منو نمی شناسی چطور می تونی.......
وسط حرفش پریدمو گفتم:
-جالبه ....نمی دونستم واسه شناخت اول باید با هم به اجبار ازدواج کنیم بعد .....
اینبار اون بین حرفم پریدو گفت:
-آره اجبار بود....واست اجبار بود تو حتی به من فرصت ندادی خودمو بهت بشناسونم ....از اول خودت بریدی و دوختی.....
لحنش رو ملایم کرد و به سمتم اومد.....
-من دوست دارم ملیسا...تو همه زندگیمی.....
بغلم کرد و خودش روی تخت نشستو منو روی پاهاش نشوند.......
- بهم فرصت بده...باشه عزیزم .....حالا یه بوس خوشکل بده به عمو ....
و بعد لباشو محکم روی لبام گذاشت.......
خدایا چرا نمیتونم دوسش داشته باشه ...چرا حس خیانت به عشق واقعیم داره نابودم میکنه......
دستامو روی سینه اش گذاشتمو با حرص هلش دادم
مسخره خندید و چمدونو جلو کشید...........
-خوشکله حدس میزنی چی واست خریدم...........
-حوصله این مسخره بازیا رو ندارم ........
-اوه چه بد اخلاق......خوب ساکت بشین اینجا تا کادوهاتو بهت بدم ..
کنارش نشستم و بی حوصله به چمدون چشم دوختم......
چمدون پر پر بود .....اول زیپ توی در چمدونو باز کرد و یه جعبه خیی شیک بیرون کشیدو روی پاهام گذاشت ....
اینو به یه جواهر ساز معروفی سوئیسی سفارش دادم ...خیلی پیادم کرد ولی ارزشو داشت......
با این توصیفا وسوسه شدمو در جعبه را باز کردم....
حاضرم قسم بخورم که تا به حال در عمرم همچین سرویسی ندیدم.....
الماسای درخشانش چشم آدمو مسحورمیکرد.
-وای ...خیلی قشنگه.......
-تو قشنگتری عشقم .....
بی توجه به حرف آرشام از جام بلند شدمو رو به آینه گردنبند را به گردنم گرفتم........
-فوق العادست......
-ممنون .......
-قابلتو نداشت خانمم......
باگفتن این کلمه بی اختیار یاد متین افتادم.....
گردنبند را به جعبه اش برگردوندم..
حالا به نظرم اصلا هم زیبا نبود.........
-خوب بریم سراغ بقیه کادوها.......اوه....راستی این قسمت بیشتر واسه خودمه تا تو.....
لباس خوبای رنگارنگی رو از چمدون بیرون می آورد و با لبخندی خبیصانه نگام میکرد
-چی ....من اینا را بپوشم ....یهو بگو هیچی نپوش اینطوری سنگینتره ..........
-اونم به موقش......
-زهر مار
-جونم ....چه حرصیم میخوره .....
لوازم آرایش و عطر و دو دست لباس راحتی و یه لباس مجلسی آبی کاربنی خیلی ناز اما قدش تا سر زانوهام بود......
بعد از تموم شدن کادوها رو بهش گفتم :
-ممنون بابت کادوهات بهتره دیگه بری بخوابی...
-کجا برم ....من تو بغل همسرم ....
وسط حرفش پریدمو گفتم:
-خودت گفتی نمیخوای به اجبار باهام باشی...
-من...کی گفتم.....
-آرشام.....
-جانم.. شوخی کردم....من فقط میخوام شبا پیشت باشم قرار نیست به جز یه آغوش ساده و فوقش دو سه تا بوسه اتفاق دیگه ای بیافته....
دهه......عجب گیری کردما بابا من اصلا نمیخوام ریختتو ببینم بیام شبا تو بغلت لالا کنم.....