(20-09-2013، 0:04)K!ng LoL B@X نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ممنون شیدا جان خدا خیرت بده من دیگه کامپیوتر ندارم با گوشی میام
اشکال نداره
خواهش میکنم
اینبار بدون اینکه کسی بهم گیر بده سریع خودمو به پارک رسوندم .
متین هنوز نرسیده بود برا همین تو ماشین منتظرش موندم.
وقتی از ماشینش پیاده شد منم پیاده شدم .
هنوز اخم کوچیکی بین ابروهاش بود .
لامصب با اخم خوشکلتر میشد .
-چیزی میل نداری ؟کافی شاپ یکم بالاتره .
-نه فعلا.....
روی نیمکت قبلی نشستیم و اون سریع سکوتو شکست .
-ببین ملیسا خانم من میدونم و بهتم گفتم که بین اعتقادات من و شما شاید تفاوتا خیلی زیاده اما موضوع اینه که باید برا رسیدن بهم دیگه و تشکیل یه زندگی آروم و بی دغدغه باید یکسری چیزایی که انجامش باعث ناراحتی طرف مقابله رو رعایت کنیم ....اینو قبول داری یا نه؟
یه آن به چشماش که نگاه کردم اصلا سوال هم یادم رفت چه برسه به جواب برا همین سریع نگاهمو ازش دزدیدمو و با 10 .20 ثانیه تاخیر که علتش فشار به مخ مبارک و تمرکز حواس برای یادآوری سوال پر از ابهام پسر چشم سیاه مقابلم بود گفتم :
-آره..
پیش خودم فکر کردم حالا متین میگه جون بکن خوب یه نه و آره که انقدر زور زدن نداره .......
-خوبه .....پس یه خواهشی ازت دارم
وای خدا الان نخواد بگه بیا بریم خونه خالیو ...........لا الله الا الله به این ذهن منحرف ...آخه این پاستوریزه رو چه به این خواهشا
وقتی نگاه پرسشیمو دید ادامه داد:
-دوس ندارم صدای خنده بلندت باعث بشه که نظر پسرا رو به خودت جلب کنی .
اهکی عشق مارا باش با این خواسته هاش....
-وا مگه خندیدنم دست خود آدمه ......اگه یه چیز خنده داری .....
بی ادب وسط حرفم پرید و گفت :میدونم ...میدونم ...اما قرار شد کارایی که باعث آزار منه را انجام ندی همونطوری که منم متقابلا باید ....
-یعنی چی ...فکر کردی عصر دغیانوثه که من نخندم تا صدامو کسی نشنوه .....میخوای بعد ازدواجمونم پامو از تو خونه بیرون نذارم یوقت نظر پسرا با دیدنم بهم جلب میشه .....یا اینکه .....
-ملیسا جان چرا عصبی میشی من فقط ازت یه خواهش کردم ...اوهوم
-ولی من از اول زندگیم اینطوری بودم ....ترک عادتم موجب مرضه ....
-پس من چی ؟دل من چی .......میدونی وقتی شمائی زاده اونطوری بهت گفت جون میخواستم پاشمو چشماشو از کاسه در بیارم ......یا وقتی بهت گفت خوشکله......ملیسا تربیت خانوادگی تو اینجوری بوده درست..... اینکه این چیزا توی خانوادتون مهم نیست ..خوب درست ..اما خود تو وقتی خندت باعث شد شمائی زاده به خودش جرات بده و بیاد جلوتون بهتون تیکه بندازه ناراحت نشدی ؟اگه جوابت آرس که یعنی خودتم قبول داری کارت اشتباه بوده و اگه نه هست که من پا روی تموم احساسم میذارمو باهات همینجا تموم میکنم.....
-تهدید میکنی؟
-نه عزیزم ...فقط خواهش میکنم راستشو بهم بگو تا مطمئن بشم اون شناختی که ازت بدست اوردم اشتباه نبوده و تموم حسام به تو درست درسته....
ای خدا ....این دیگه کیه میدونستم حرفاش روم موثره مثل چند باری که خواب و از چشام گرفت و در نهایت تسلیمم کرد یه جورایی با پنبه سر میبره.
فقط سرمو تکون دادم و گفتم :
فعلا مغزم درست کار نمیکنه گرسنم ....
با لبخند گفت :
بریم کافی شاپ
-بریم...
تموم اون شب ذهنم درگیر حرفای متین بود .
و نگاش حتی یه لحظه از جلوی چشمم دور نمیشد .
این شد که تصمیم گرفتم یکم باهاش راه بیام فقط یکم اونم نه اونقدری که به غرورم لطمه بزنه ...حالا اگه بلند بلند نمیخندیدم که نمیمردم .
*********************************************
نازنین کارت جشن عقدش رو بین ما توزیع کرد وتموم اونروزو هر 5 دقیقه یکبار تاکید کرد حتما زود بیاید.
جالبترین قسمتش وقتی بود که بهروز با دیدن کارت با لبخند گفت :مبارک باشه نازنین خانم .امیدوارم با آقا حمید خوشبخت بشید و به آرزوهاتون برسید .
بعد هم با لبخند به یلدا نگاه کرد و گفت : من و یلدا حتما میایم .
با لبخندی که یلدا هم به روش پاشید مطمئن شدم تموم اون مدتی که من درگیر خودمو متین بودم یه اتفاقای مهمی افتاده که ازش کاملا بی خبرم.
اونروز همین که شمائی زاده و الافای دورش وارد کلاس شدند یه راست به سمت ما اومدند و شمائی زاده رو به ما گفت :سلام عرض شد .
من که نگامو ازش گرفت و به سمت دیگری بر گردوندم که از قضا توی نگاه متین قفل شد .
انگار زمان و مکان از دستم در رفت و من حس کردم جایی که هستم فقط من و متین و نگاه مهربونش حضور داریم .
تازه داشتم معنای واقعی جمله ای که تو رمانهای رمانتیک مینوشتن(در نگاه طرف غرق شدم) پی میبردم که شقایق با اون کله پوکش تکیه داد به صندلی و با بستن زاویه دید من و متین مثل یه سد بزرگ منو از خطر غرق شدگی نجاتم داد.
هی وای من....
بی اختیار یه پس گردنی محکم زدم به شقایق که با حرص گفت :ای بشکنه دستای سنگینت چه مرگته ؟
-هان ....هیچی ........
-بمیری ملی ...واسه خاطر هیچی زدی پس کلم....
با نیش باز نگاش کردمو گفتم:نه جون تو کتک خوریت ملسه......
-درد بگیری....
بعد با هیجان گفت :دیدی چطور حال شمائی زاده را گرفتم ؟
تازه نگام به جلوم افتاد و دیدم خبری از اون جوجه خروس و دوستاش نیست .
نگامو برگردوندم تو چشای متعجب شقایق و گفتم :آهان......
-ملیسا حالت خوبه........
یهو جو گیر شدمو گفتم :
درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری چشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آ خر کار
دلبری برگزیده ام که مپرس
شقایق این بار چشاش اندازه دوتا توپ هفت سنگ شد و گفت:چی؟
-لئوناردو داوینچی....ذهنتو درگیر نکن عزیزم واسه خالی نبودن عریضه گفتم.
حالا چشاش باریک شد و با لحنی که انگار ده ساله بازپرسه ...گفت:مطمئنی؟
-شک نکن عزیزم......
-صبر کن ببینم ملی تو این چند روزه چه غلطی میکردی ؟
-هیچی گلم ....از هجرانت چون شمع میسوختم......
دیگه آمپر چسبوند و اینبار من یه پس گردنی نوش جان کردم ...
-هوی....بشکنه دستت...بگو انشاالله..
-من امروز تکلیفمو .....
با ورود استاد خفه شد و من خوشحال .......
بعد کلاس که طبق معمول نازی جیم زد ....وچشمتون روز بد نبینه که شقایق کنه شد و ول نکرد و منم در یه حرکت انتحاری نه تنها حواشو از موضوع خودم پرت کردم بلکه تونستم با خیال راحت سر از ماجراهای جدید اطراف در بیارم اونم این بود که سریع رو به یلدا با لحن پر از سوءزن گفتم :یلدا صبر کن ببینم بین تو بهروز چه خبره؟
همین حرف کافی بود که یلدا تا بنا گوش سرخ بشه و به تته پته بیوفته شقایق هم که از فضولی داشت میمرد دست به کمر وایسه و بگه :به به چشمم روشن زود تند سریع اعتراف کن ...بدو تا نعشتو همین وسط نخوابوندم.
-هیچی ...بابا خبری نیست .
-یلدا خانم با ما هم آره.....
-آره ....یعنی نه ..
با خنده گفتم آخرش آره یا نه ..
-خوب من و بهروز ........
-تو بهروز چی د جون بکن
-هیچی ...اولش قصدم از نزدیک شدن بهش این بود که کمکش کنم نازیو فراموش کنه اما تا چشم باز کردیم دیدیم به هم علاقه مند شدیم ...
شقایق با تعجب گفت :
-یعنی بهروز به این سرعت نازی رو فراموش کرد؟
-خوب بهروز میگه حق با نازنینو و عشقشون به هم روی بچه بازی بوده و حالا داره با چشم باز تصمیم میگیره ...
-او........
-زهر مار مگه گرگی او میگی ...
-خاک تو سرت ملی این او گفتنم نشونه اوج تعجبمه ....خوب ادامش .....
یلدا با لبخند گفت :بهروز دنبال کار میگرده و قرار شده آخر این ترم برای خواستگاری رسمی با خونوادش بیان....
-واقعا چه خوب .......امروز چرا انقدر زود رفت ؟
-مصاحبه استخدام داره
-یلدا میخوای به بابام بگم ببینم کاری میتونه واسش بکنه ؟
-ممنون اگه این یکی نشد حتما بهت خبر میدم ...
-نامردا قرار خواستگاریم گذاشتینو به ما چیزی لو ندادی ؟اگه این ملی ناقص عقل شک نمیکرد بهتون حتما میذاشتی روز عقدتون بهمون میگفتید؟
-اوی شقایق ....به قول خودت من ناقص العقل بازم بهشون شک کردم تو که اصلا عقل نداری....
-میای دیگه؟
-وای مائده چه گیری دادی به اومدن من.....
-خوب من دوست ندارم تنهایی خرید برم ...بیا دیگه.
-تنها چیه الان گفتی خان دادشت هم باهات میاد.
-خوب بیاد تو که میدونی متین اصلا سلیقه نداره....
-یعنی فقط شانس اوردی دستم بهت نمیرسه ..
-چیه خوب.. حق نداریم درمورد داداش خودمونم حرف بزنیم .
-هر غلطی دلت میخواد بکن
-آهان این شد ساعت 5 سر خیابون...منتظرتم
با اینکه خودم از خدام بود که برم ولی با اکراه گفتم :
-تا ببینم چی میشه قول نمیدم.....
-خیلی خری
-بی ادب ....
-میای دیگه....
-باشه بابا خفم کردی میام....قربونم بری خدافظ شما..........
گوشی قطع کردم و سریع با کورش تماس گرفتم و گفتم امروز با من و مائده بیاد خرید و هدفم هم از این کار کم کردن شر مائده از سر من و متین بود که بدون سرخر بریم خرید .
خدایی راه حلهایی که من برای مشکلات ارائه میدم انیشتینم به مخش نمیرسید.
پیام جدید آرشام را دوباره نگاه کردم.
"خانمی دیگه نمیتونم اینجا دوام بیارم دلم برات تنگ شده"
پاکش کردم و فقط زیر لب گفتم: کنه.......
تا ساعت 4 فقط سربه سر سوسن گذاشتم به طوری که دست آخر با ملاقه دنبالم افتاد و من هم از خنده غش کردم.
بعد اونم سریع آماده شدمو فلنگ و بستم(فرار کردم).
مثل این چند وقت اخیر شیک و ساده آرایش کردمو تا ساعت 5 خودمو به محل قرار با مائده رسوندم و به کورش هم پیامک زدم که سریعتر خودش رو به ما برسونه.
با دیدن مائده و متین نزدیکشون شدم و بلند سلام کردم.
هردو با لبخند نگام کردند وجوابمو دادند.
-به به ملیسا خانم گفتم با اون همه ناز کردنت واسه من اصلا نمیای.
-خوب از اونجایی که میدونستم نباشم به تو و داداشت اصلا خوش نمیگذشت تصمیم گرفتم اینبار شما را با حضورم مستفیض کنم.
-بله بله لطف کردید که اومدید .
-خواهش....قابل نداشت.
-بچه پررو.......
هنوز جمله اش تموم نشده بود که کورش سلام بلندی داد.
-دیر که نرسیدم.؟
-نه داداشی به موقع رسیدی .
از لفظ داداشی استفاده کردم تا حساسیت متین روی کورش از بین بره.
متین با کورش دست داد و رو به مائده گفتم :
-داداشم که معرف حضور هستند انشالله
-بله ...بله ....خاله و عمو خوب هستند .
-سلام دارند خدمتتون ....
-سلامت باشند .
کورش هم به بهانه اینکه میخواد از مائده حال پدرشو بپرسه جلوتر از ما با مائده همگام شد.
متین رو به من گفت:
-احوال خانم بلا......
-حالا چرا خانم بلا؟
-آخه ما را با حضورتون مستفیض کردین....
-هی ..همچین ...
-وقتی اینطوری بامزه میشی دلم میخواد .......دلم میخواد
منتظر ادامه جملش شدم......اما اون ساکت شد.
-دلت چی میخواد؟
-هیچی بی خیال
-ا...متین دوست ندارم نصف نیمه حرف بزنی.
-منم دوست ندارم حرمت بشکنم .
-حرمت شکستن دیگه چه صیغه ایه ؟
ببین ملیسا همونطوری که به خودم اجازه نمیدم تا محرم شدنمون حتی سر انگشتم لمست کنه دوست ندارم با گفتن بعضی چیزا هم حرمت بینمون شکسته بشه.تو مثل یه گلبرگی...ظریف و خواستنی ....دوست ندارم بهت صدمه بزنم.
-این از اون حرفاسها...چقدر سخت میگیری متین...اینطوری.......
-من هیچوقت با نگاه گناه آلود نگات نکردم ....یا حتی برای سرکشی غرایضم لمست نکردم و تا محرمیتمونم نخواهم کرد.ببین ملیسا ارزش تو برام خیلی باست بالاتر از هر چیزی که فکر کنی.مثل یه الماس دست نیافتنی و با ارزش...
-خیلی وقته فهمیدم از پس زبونت بر نمیام.....
-اوم....شاگرد شماییم بانو ....شما و بر نیومدن از پس کاری؟...محاله
تا حالا شده احساس کنی خوشبختی تو رگات جریان داره و از لحظه لحظه زندگیت لذت میبری.....
با متین بودن برام غیر قابل توصیف و قشنگ بود ....جوری که حاضر بودم تموم دار و ندارمو بدمو با اون تموم لحظه هامو سر کنم .
حالا که کنارش قدم بر میداشتمو اون با محبت برام حرف میزد می فهمیدم که چقدر تو زندگیم جاش خالی بوده.
-خانم خانما شما چه خریدایی داری ؟
به چشمای مشکی و با محبتش خیره شدمو گفتم :نمیدونم .
لبخند زد و دل من با دیدن لبخندش ضعف رفت .
دور زدن مائده و کورش اصلا کاری نداشت همین که مائده بلوزی پسندید و وارد مغازه شد متقابلا کورشم پشت سرش وارد شد و من و رو به متین گفتم بریم مانتو فروشی طبقه بالا و اون فقط با باز و بسته کردن چشمای مشکیش حرفمو تایید کرد.
توی خرید هیچ دخالتی نکردمو متین با سلیقه خودش برام مانتوی طلایی رنگ شیک و ساده ای که بلندیش تا زیر زانوهام بود و دقیقا فیت تنم بود رو پسندید و تاکید کرد که به خاطر رنگش فقط برا مهمونیای خونوادگی بوشم و من هم گفتم : چشم سرورم .
یه روسری مشکی با طرح بته جقه طلایی واسم خرید .
-متین جان من غیر شال چیزی سرم نمیکنم .
-اما این روسری خیلی خوشکله .......
پوفی کشیدمو حرفی نزدم .
کفش را هم مشکی پاشنه سه سانت با سگک کوچولوی طلایی انتخاب کرد .
من هم براش یه پیرهن مشکی رنگ چسبون آستین سه ربع انتخاب کردم و یه کت اسپرت عسلی ه چرمکاری روش انجام شده بود و خیلی بهش میومد .
حسابی تیغش زده بودم و از این بابت یکم ناراحت بودم .
-خوب بریم سراغ لباس واسه ملیسا خانم .
-باشه برا خرید بعدی .....مرسی
-وظیفم بود خانمم.
با شنیدن لفظ خانمم حال خوشی بهم دست داد...
دختر بی جنبه ای نبودم اما در رابطه با متین که هر حرف و هر رفتارش واسم جذاب بود ،کم می آوردم.
متین با مائده تلفنی صحبت کرد و بعد گفت :بیا بریم طبقه ی پایین ....
مائده با لبخند نگامون کرد و بعد یواشکی به من گفت :فکر نکن زرنگی کردی و منو دک کردی ...خودم خواستم تنهاتون بذارم .
-خوب الان چیکار کنم تشکر....آخه جوجو اگه تو هم نمیخواستی تنهامون بذاری مگه کورش کنه ولت میکرد ؟
-آره ...اینو خوب اومدی
-هوی مائده نشد از حالا این وسط موش بدوننی ها
-وا ...چه چشم سفید ...
-قربون شما ....
سر میز شام اونقدر خندیدیم و مسخره بازی در آوردیم که حد نداشت.
بماند که از اونجایی که متین خان با اخلاق های من آشنا بود میز را جوری انتخاب کرده بود که حتی یه سوسک نر هم به میز ما دید نداشت چه برسه به آدم.
اونشب که یکی از بهترین شبای زندگیم بود وقتی به خونه رسیدم مامان کیسه های خریدو دید و مجبورم کرد بپوشمشون..
وقتی منو تو اون مانتو دید گفت:وای ملیسا این فوق العادس و سوسن هم طبق معمول اسفند دود کرد و صد بار گفت :ماشا الله خانم چشمم کف پاتون (کنایه از اینکه چشمتون نزنم) .
مامان باخنده گفت :چند وقته سلیقت محشر شده ...
-اینا سلیقه من نیس سلیقه ی دوستمه .
-کدوم دوستت .
-دوست مشترک منو مائده
-مائده دختر خواهر کتایون ؟
-بله ........
روزها پشت سر هم میگذشتند و من و متین هر روز عشقمون بیشتر میشد.
طاقت دوریش برام سختترین چیز بود و این شد که تموم مدت حتی جمعه ها هم به بهونه کوهنوردی همه رو جمع میکردیم .
حتی شقایق با اون آی کیو پاینش فهمید خبراییه و یه روز که من و متین پشت سر بقیه از کوه بالا میرفتیمو من داشتم جریان سر به سر گذاشتن سوسن و عباس آقا را براش تعریف میکردم متین بلند خندید و شقایق دست به کمر به سمت ما برگشت و گفت:
-صبر کنید ببینم اینجا چه خبره؟
بعدم با یه بشکون بزرگ از بازوم که باعث شد جد و آبادشو فحش کش کنم منو کشید یه گوشه و گفت:میبینم شرطبندیو برنده شدیو من باید فکر یه چادر باشم....
وای خدا من قضییه شرطبندی رو به کل فراموش کردم و از اونجا که دوستام یکی از یکی دهن لقتر بودند بهتر دیدم خودم قبل از هر کسی قضییه شرطبندی را به متین بگم.
بی توجه به روی ممبر رفتن شقایق اونو کنار زدمو به متین که حالا با جمع بچه ها بالا میرفت گفتم :
-متین باید یه دقیقه باهات خصوصی حرف بزنم و این باعث شد که کورش با لودگی بگه او لالا....
ولی متین با یه ببخشید گفتن به سمتم اومد و با نگرانی پرسید طوری شده؟
-متین ...من ...من ...یادم رفت یه چیزی رو بهت بگم.
با نگاه آرامش بخشش بهم اعتماد به نفس داد و من سریع تمام قضیه شرطبندی رو واسش گفتم .
بعد از تموم شدن حرفام لبخندی زد و گفت :با این اوصاف هر دومون برنده شدیم نه....
بعدم با لبخند شیطونی گفت :کاش اعتراف نکرده بودم چقدر دوست دارم اونوقت تو جلوی همه بهم میگفتی دوسم داری .....
و منم میگفتم :خانم احمدی متاسفم ....
با اخم نگاش کردم و گفتم :بی مزه .....
متین جدی نگام کرد و گفت :خوشحالم که بهم گفتی اما حتی اگه نمیگفتی هم من هیچوقت به عشقی که تو چشمات موج میزنه شک نمیکردم ...
دلم میخواست بپرم تو بغلشو محکم ماچش کنم ...انگار خودش فهمید و از جاش بلند شد و گفت:آی آی...کارای مثبت هیجده نداشتیما....
-تو ...تو از کجا فهمیدی که.......
-از چشمات ....
-چرا انقدر دوست دارم ......
زمزمه کرد :نپرس چرا.. نپرس چطور.. نمیتونم واست بهونه بیارم ...اما فقط بهت میگم دوست دارم دوست دارم دوست دارم.....
********************************
ماههایی که کنار متین میگذشتند برام خاطره انگیز ترین و شیرینترین لحظات عمرم بودند .
متین جزء استعداد درخشانهای دانشگاه بود و با تموم کردن درسش یه ترم زودتر از ما بدون کنکور ارشد رفت .
بورس شدنش واسه آلمان در حالی صورت گرفت که تازه با دو تا از دوستاش یه شرکت کوچیک راه اندازی کرده بود .
با همه این اوصاف اون تصمیم نهایی رفتن یا موندشو به عهده من گذاشت و تاکید کرد در صورتی آلمان میره که منم همراش برم اما موضوع اصلی راضی کردن مامان بابا واسه ازدواجمون بود که من توی این مدت نخواسته بودم چیزی بفهمند .
ترس از مخالفتشون با ازدواجم باعث شد که اصرارای متین برای خاستگاری رسمی را به آینده موکول کنم و این شد که بعد از دو سال با وجود اعتقادات محکم متین که میگفت :دوست ندارم به عنوان یه نامحرم کنارم باشی ،با سیاست خاص خودم سر بدونمش.
اما الان موضوع فرق میکرد پیشرفت و آینده متین تو رفتن به آلمان بود و شرط اون برای پذیرفتن بورسیه ازدواجمون بود و من نمیخواستم با یه ندونم کاری آینده و زندگیمونو خراب کنم و یه عمر حسرت بخورم .
-پس کی بیایم خواستگاری ؟
به چهره متفکرش نگاه کردمو و با بیحوصلگی گفتم:متین تو رو خدا گیر نده حوصله ندارم..
-گیر چیه....آخه من نمیفهمم چرا الکی باید دست دست کنیم ؟
-من ...من ..میترسم .
-از چی ...از خونوادت ...من که گفتم بذار بیام باهاشون حرف بزنم آخه تا کی اینطوری .......
وسط حرفش پریدمو بی حوصله تر از قبل گفتم :آخه میگی چیکار کنم ...من مامانمو میشناسم مخالفه صد در صده ....بابامم که رو حرف اون حرف نمیزنه ....
-آخرش که چی؟باید بیام جلو و از هفت خان رستم بگذرم یا نه ؟
-بی ادب هفت خان چیه ؟مگه مامان بابام دیوند؟
-اولا با اون ترسی که تو ازشون داری چیزی از دیو کم ندارند دوما این یه اصطلاحه خانمم سوما تو دوباره بلا شدی؟
-متین اگه اومدی و اونا با حرفاشون ناراحتت کردند چی؟
-خوب ....اینو بدون تو از هر چیزی واسم مهمتری ......هر چیزی قیمتی داره شاید قیمت این ازدواج هم شکستن غرورم باشه.
بعد گوشیشو از تو جیبش در اورد و گفت :
ملیسا خانم یه لبخند بهم بزن تا زنگ بزنم به مامانمو قضییه خواستگاری رو بگم.
اونقدر لحنش با مزه بود که بی اختیار نیشم باز شد و متین با لبخند شیطونی گفت :
-خانم....نیشتو ببند یکم حیا داشته باش .....دخترم دخترای قدیم تا اسم خواستگاری میومد صد بار سرخ و سفید میشدند.
-متین ..
-جانم ....اینا عوارض با تو پریدنه دیگه......
بعد اونقدر سریع با مامانش تماس گرفت انگار میترسید نظرم عوض بشه و نه بیارم.
توی این دوسال خواستگارای زیادی واسم اومده بودند که همشون یا از طرف مامان یا بابا رد میشدند و اصلا کسی منو آدم هم حساب نمیکرد که ازم نظر بخواد.
عروسیهای نازی و آتوسا هم برگذار شده بود و یلدا و بهروزم عقد کرده بودند و بهروز مرد و مردونه به کار چسبیده بود تا بتونه به قول خودش زندگی درخور شان یلدا واسش فراهم کنه.
کتی جون هم هیچ رقمه راضی به ازدواج مائده و کورش نبود و با اینکه من کشف کردم مائده هم کورشو دوست داره اما هنوز هر دوشون اندر خم یک کوچه بودند .
اینو وقتی فهمیدم که در یه نقشه گاز انبری به مائده گفتم کورش تصادف کرده و با این حرف اونو تا مرز سکته پیش بردم و بعدش هم که معلوم شد خالی بستم صدتا فحش را به جون خریدم و راضی از کشفم کتی جون را در جریان امور پیرامونش گذاشتم .
سریعتر از همیشه خودمو به خونه رسوندم تا عکس العمل مامان بابا را از خواستگاری متین ببینم .
-سلام مامان
-سلام
به قیافه ی در همش نگاه کردم و پیش خودم گفتم باید خودمو واسه جنگ اعصاب آماده کنم .
برا همین بی خیال پرسیدم اتفاقی افتاده ...
سرش را بلند کرد و به چشام خیره شد .....
با تعجب به چشای اشکیش نگاه کردم .....
-مامان اتفاقی افتاده؟
یه نفس حرصی کشید و گفت :ملیسا بعدا با هم صحبت کنیم الان میخوام فکر کنم ببینم چه خاکی بر سرم کنم...
-به من بگید چی شده شاید بتونم کمکتون کنم ؟
پوزخندی زد و گفت :کمک ........میتونی تا آخر این هفته 50 ملیارد تومن جور کنی تا چک بابات پاس بشه ....حالا این چک به جهنم 10 ملیارد دوم رو چی دو هفته دیگه موعدشه ........
مبهوت به مامان نگاه کردمو گفتم :
اینجا چه خبره؟
اونقدر داغون بود که بی توجه به من به اتاقش رفت و در و محکم بهم کوبید .
سریع خودمو به آشپزخونه رسوندم ...
-سوسن ....
-بله خانم جان
...سلام
-سلام اینجا چه خبر شده ؟
-نمیدونم خانم جان فقط پدرتون ساعت 10 ...10:30 اومد خونه و سریع چمدونشو جمع کرد و عباس رسوندشون فرودگاه مثل اینکه مشکلی واسشون پیش اومده.......
سریع با متین تماس گرفتم :
-الو متین جان...
-جونم خانمی چه زود دلت واسم تنگ شد ..
-متین به مامانت بگو با خونوادم تماس نگیره ..
-میشه بدونم واسه چی؟
-خودمم هنوز نمیدونم ...انگار واسه بابا یه مشکل مالی پیدا شده؟
-انشالله رفع بشه ....اگه کمکی از دستم براومد خبرم کن....
-ممنونم که درکم میکنی ...بای
مامان تقریبا خودشو تو اتاقش حبس کرده بود و حتی به تلفنای دوستاش هم توجهی نمیکرد....
اینو وقتی فهمیدم که شیرین یکی از دوستای صمیمی مامان به گوشیم زنگ زد و گفت که چرا مامان نه همراهشو جواب میده نه تلفن خونه را......
دراتاقشو زدم بلند گفت:سوسن گفتم که چیزی احتیاج ندارم و حوصله هیچ کسی رو هم ندارم ....
-مامان منم....
حرفی نزد در و باز کردمو وارد شدم ......
مامان لبه تنجره نشسته بود و آسمونو نگاه میکرد......
-مامان وقتشه بهم بگین اینجا چه خبره اون چکایی که گفتین جریانشون چیه ؟
مامان برگشت و نگاهشو بهم دوخت .......
خیلی وقت بود که بدون آرایش ندیده بودمش ....
-بابات ورشکست شد.
خسته نباشی اینو که خودمم فهمیدم....
-چرا؟
-یه سرمایه گذاری برای ساخت هتل تو دبی .......
-خوب.......
-خودمم نمیدونم چی شده اما مثل اینکه شریکش که یه عرب بوده پولو بالا کشیده...
-چی؟یعنی چه ؟از بابا بعیده به کسی اینطوری اعتماد کنه.
-همه چیز ظاهر قانونی داشته اما فقط در ظاهر....حالا موعد چکا که شد تازه آقا فهمیده سرش چه کلاه بزرگی رفته.
-وکیل شرکت.......
-اون مرتیکه که اصلا معلوم نیس کدوم گوریه یه هفته است غیب شده.......
مامان آهی کشید و گفت :
اگه تموم دارو ندارمونو بفروشیمو به آشنا و غریبه رو بزنیم شاید فقط بتونیم چک اولی را پاس کنیم ......
-خوب انشالله که تا اون موقع شریک بابا هم پیدا میشه....
-شریکش گم نشده که پیدا بشه ......پولو هاپولی کرده و انگار نه انگار ......
-خوب ...خوب الان چی میشه؟
-نمیدونم بابات فردا بر میگرده ببینیم باید چیکار کنیم.
با اومدن بابا اوضاع داغونتر از قبل شد.
شریک بابا به راحتی تموم پولشو بالا کشیده بود و تازه بابا را تهدید کرده بود اگه بازم مزاحمت ایجاد کنه ازش شکایت میکنه.
موهای بابا تو این چند وقت سفید شده بود و مامان حتی حوصله خودش را هم نداشت چه برسه به بقیه......
خونه و کارخونه را واسه فروش گذاشتیم و با قیمت زیر قیمت واقعی فروختیم .........
با فروش طلا جواهرات و ماشینا و ویلای شمال و چندتا پلاک زمین و خالی کردن کل حسابای بانکیمون به علاوه قرض گرفتن پول از اینو اون تونستیم مبلغ چک اولو جور کنیم .
تو این مدت اونقدر درگیز بودم که قضیه خواستگاری خود به خود منتفی شد .
متین با اینکه درگیر کارای رفتنش بود اما با پیشنهاداش منو هر بار بیشتر شرمنده میکرد.
-ملیسا به مامان گفتم خونه را واسه فروش بذاریم 2 ملیارد میخرند درسته کمه اما بهتر از هیچیه......
-متین واقعا از تو و مادرت ممنونم اما بابام غرور داره دوست ندارم با این کارا غرورش بشکنه.....
-قرار نیست بفهمه از طرف.......
-گفتم که ممنونم ....اما ازت خواهش میکنم با این لطفات منو داغون نکن...
-حالا چیکار کنیم میدونی که تا آخر این هفته باید مدارکمو بفرستم....
-با این اوضاع معلومه چیکار کنی کارای پذیرشتو انجام بده به قول مامانت خدا بزرگه ...تا این مشکلات میاد تموم شه احتمالا درس تو هم تموم شده و برگشتی ......درسته دوریت برام از هر چیزی سختتره اما نمیتونم تو این اوضاع خودخواهانه تصمیم بگیرم و مامان بابا را ول کنمو باهات بیام ......
-میدونم عزیزم......همین که قلبت پیش من باشه برام بسه.......
به موعد چک دوم نزدیکتر میشدیمو هنوز نتونسته بودیم حتی یک دهم از اونو جور کنیم ....
مامان و بابا به هر کی میدونستن رو انداختند اما اینجا بود که هر دو شون فهمیدند اکثر دوستاشون مگس دور شیرینی بودند..
مامان افسرده شده بود از همه بدتر باید دنبال خونه واسه اجاره می گشتیم فامیلای نزدیکمونم که اکثرا ایران نبودند و اونایی که بودند هم تو این اوضاع اصلا خودشونو بهمون نشون هم نمیدادند.
تصور اینکه تا چند روز دیگه بابا پشت میله های زندونه هممونو داغون میکرد.
دنبال خونه واسه اجاره میگشتم که متین پیشنهاد داد به خونه مجاور خونشون که مال پدربزرگش بود بریم .
توی تقسیم ارث بین خانواده پدری متین ،این خونه به پدر متین رسیده بود.
با مامان که صحبت کردم بی حوصله گفت :هر کاری دوس داری بکن .....
اسباب کشی هم کار زیادی نداشت چون همراه دوستام و البته متین کارا سریع انجام شد .
پدر کورش هم با طلبکارای بابا صحبت کرد و زمان پرداخت چک رو دوهفته تمدید کرد.
جالبترین بخشش جایی بود که بابا که وارد خونه جدید شد فقط از متین و آقا بودن رفتاراش تعریف کرد ....
جوری که اگه قبلا عاشقش هم نبودم الان با اینهمه تعریف دیونش میشدم.
حضور مادر متین هم کنار مامان باعث شد که اون یکم از اون حالت افسرده در بیاد .
************************************************** *********
با بدبختی یه غذایی از روی کتاب آشپزی مائده سر هم می کردم که زنگ خونه را زدند.
-بله.........
-مهلقا هستم ......
اوه اوه........این اینجا چیکار میکنه.....
-بفرمایین .
-در و باز گذاشتم و منتظرش ایستادم...
مهلقا اومد و صورتمو سرسری بوسید و با یه لحن چندشناکی گفت :مامان بابات نیستن ؟
-نخیر ....
مامان بابا برای جور کردن پول کرج رفته بودند تا بابا با یکی از دوستای کارخونه دارش صحبت کنه.
همچین با فخر نگام کرد که یه لحظه احساس کوزت بودن بهم دست داد .
-پولو تونستن جور کنن؟
-نه هنوز ......
-میتونن؟
یاد حرف مادر متین افتادمو گفتم :توکل برخدا......
ابروهای تتو کردش بالا پرید و گفت :
-اونکه بله ....ولی 10 تا پول کمی نیس ...
حرفی نزدم ...زنیکه پاشده اومده اینجا مبلغو یاد آوری کنه....
براش شربت اوردم و ساکت نگاش کردم ....
سر انگشتای شست و اشارش به لبه لیوان میمالید و خیره خیره نگام میکرد.
انشالله چشات لوچ بشه ..........وای چه شود ...
-خوب ....میدونی که طلبکارای بابات بدجور مایه دارن
چشم بسته غیب میگی خوبه پای 10 تا وسطه .....از بغالی سر کوچه که نمیخواسته نسیه جنس بر داره.
-یکیشون بدیعیه.......شرخراش معروفند ....پول که میخواد هیچی دیگه واسش مهم نیس...میفهمی که ..
-منظور ......
-با اینکه هنوز نمیفهمم چیکار کردی که خواهر زاده احمق منو رام کردی ..اما اون میخواد کل بدهی بابات را یه جا بده....
-و در عوض.....
-اونشو نمیدونم گفت که اگه میخوای بدونی باهاش تماس بگیری ....شمارشو داری که؟...خوب من برم دیگه ......
اون رفت و من با دنیایی از افکار در هم بر هم تنها موندم
**************************************
با زنگ موبایلم از جا پریدم .
بابا بود.
-الو....سلام
-ملیسا زود بیا اورژانس بیمارستان.....
-چی؟چرا ؟
-مامانت حالش بهم خورده.
اصلا نفهمیدم چطوری آماده شدم ....از در خونه که بیرون اومدم متین داشت ماشینشو میبرد تو حیاطشون........
-متین.......
-ماشینو نگه داشت و سریع پیاده شد نمیدونم قیافم چطوری بود که سریع به سمتم اومد و با نگرانی گفت ملیسا جان اتفاقی افتاده......
-مامان ....حالش بهم خورده ......الانم بیمارستانه
-پس معتل چی هستی سوار شو......
نفهمیدم کی اشکم راه افتاد،فقط با راه یافتن اولین قطره به دهانم و مزه شورش دست به صورتم کشیدم.....خیس خیس بود .
متین که تازه صورت خیسمو دید دستمالی به سمتم گرفت و گفت :
-خانمی ...گریه چرا به امید خدا چیزیشون نشده ......
-متین چرا اینطوری شد ..چرا همه چیز انگار وارونه شد .....حال مامان، وضع نامشخص بابا ...من و تو ....دارم دیوونه میشم.....
-همش درست میشه ....قول مردونه میدم......حالا هم اون اشکاتو پاک کن که منم بتونم حواسمو بدم به رانندگیم تا هر دومونو به کشتن ندادم....
چند بار خواستم موضوع اومدن مهلقا را تعریف کنم اما هر بار بی خیال شدم ...من هنوز هیچی نمیدونستم......
متین کل راهو باهام حرف زد اونقدر آرامش تو صداش بود که گریم خود به خود قطع شد و آروم شدم.
بابا با حالی داغون دم اورژانس ایستاده بود.
-بابا
-مرتیکه یادش نمیاد که داشت ورشکست میکرد من پشتشو گرفتم ...
-بابا.....
-منشیش حتی راهمون نداد بریم پیشش.......قبلا خودش جلومون خم و راست میشد..
-بابا مامان کجاس؟
-الینای مغرورم کارش به کجا رسیده که حالا باید التماس هر کسی رابکنه....لعنت به من...لعنت...
متین بابا را در آغوش کشید و من نتونستم شونه های لرزونشو نگاه کنم...با اینکه همیشه یه جورایی از هم فاصله داشتیم اما اون بابام بود،دوست نداشتم یه لحظه اینطوری ببینمش.
مامان از زیر سرم دراومد و با یه نسخه پر از داروهای اعصاب و سفارشهای دکتر مبنی بر نداشتن فشار عصبی از بیمارستان خارج شدیم.
پای چشای خوشکلش اندازه یه بند انگشت تو رفته بود و سیاه شده بود.
گوشیو تو دستم گرفته بودم و به این فکر میکردم الان چیکار کنم....
آرشام چندین میلیارد پولو در اضای چه چیزی به بابا میداد .....معلومه تباه کردن آینده من و متین غیر از این چی میتونه باشه ....
گوشیو کنار انداختم و به متین فکر کردم .....
این چند وقته روحو احساسه منو کامل تسخیر کرده بود و مطمئن بودم که با اون بودن خوشبختم میکنه ....
صداش تو گوشم زنگ زد ...
ملیسا خانم بلا شدی ......و من که خیلی لوس جواب میدادم ...متین..........
لبخنداش دیونم میکرد ....وقتی لبخند میزد بی اختیار گوشه لبهای منم بالا میرفت و یه لبخند قشنگ بهش میزدم ....
تو چشماش نمیتونستم خیره بشم احساس میکردم که تو نگاش ذوب میشم و برعکس گاهی وقتا حس غرق شدن بهم دست میداد ...با اینکه چشاش از شب هم سیاهتر بود اما عاشق رنگشون بودم...
کنار اون بودن تزریق آرامش زیر پوستم بود و ندیدنش کلافم میکرد ...
به بیان ساده من عاشقش بودم ...
دوباره نگام سمت گوشی رفت و زمزمه کردم
-حالا این وسط تو چی از جونم میخوای لعنتی .....
صدای زنگ اس ام اس و اسم قشنگش که رو صفحه گوشیم اومد طپش قلبمو خود به خود بالا برد ...
-عزیزم حال مامان بهتره؟ نگرانشونم....
--آره متینم ....خوابیده....ممنون از محبتت......
پیامو سند کردمو اسمشو چند بار زیر لب زمزمه کردم .....
متین ...متین ....متین
واقعا چقدر اسمش بهش میومد ....متین همیشه متینو آروم بود و اینو من حتی زمانی که به چشم شرطبندی نگاش میکردم فهمیدم.....
جواب پیاممو داد...
-ملیسا خانم بلا شدی .....امیدوارم خوب بخوابی...شب خوش.....
جوابشو ندادم چی مینوشتم براش منی که انقدر نگران آیندم که حتی خوابم نمیبره....
بلند شدمو لب پنجره رفتم بابا خیره به آسمون روی زمین تو حیاط نشسته ....به دود سیگاری که از دهانش خارج میشه خیره میشم ....و به این فکر میکنم که چقدر پدرم داغون شده .....
-خدایا چیکار کنم ....
به چشمای ترسیده مامان خیره میشم و در حالی که به زور آب قندی که مامان متین به دستم داده را تو حلقش میریزم مینالم :
-آخه چی شد مامان اونا کی بودند ..
مامان زمزمه کرد طلبکارا........
-کدومشون ؟
-گفتن ...گفتن اگه تا آخر اون هفته پول بدیعیو ندید یه بلایی سرمون میارن ......
-مامان من حالا اونا یه قوپی اومدن تو چرا ترسیدی ....
-چی میگی ملیسا ...قیافشون مثل لاتای چاله میدونی بود.....
-خیلی خوب مبلغ چک بدیعی چنده ؟
-نصف پول ...
-لعنتی ....
موبایلم زنگ خورد ....
بادیدن شماره رنگم پرید.
آرشام بود .
جلوی مادر متین نمیتونستمو نمیخواستم باهاش صحبت کنم.
برا همین به سمت اتاقم رفتم ..
بر دارم....نه ولش کن ....اما ....از چی میترسم فقط میخوام بدونم حرف حسابش چیه؟
-الو ...
-به سلام ملیسا خانم ....تو آسمونا دنبالت میگشتم رو زمین پیدات کردم.
-امرتون....
-اوه اوه چه لفظ قلم...
- ببین آقای محترم من سرم شلوغه اگه کاری دارین زودتر........
-بله متوجهم....از خاله جویای حالت شدم که شنیدم بابات ورشکست کرده....
-خوب...
-خوب به جمالت ....خیلی ناراحت شدم میدونی که من رو کسایی که دوسشون دارم حساسم ....
-خیلی ممنون که به یادمون بودید ....سلام برسونید خداحافظ...
-او ...او ...چه سریع ...حالا حالا ها باهات کار دارم.....
ساکت شدم و در حالی که دستم به شدت میلرزید به صدای منحوسش گوش دادم ......
-میدونی ده ملیارد واسم پولی نیست ....بدهی باباتو میدم .........
-و در عوضش.......
-اوم ....راس میگی ...نمیشه که مفت و مجانی تو این دوره به کسی کمک کرد ....در عوضش دو تا پیشنهاد واست دارم ..یعنی یه جورایی واست حق انتخاب میذارم .......
با استرس در حالی که تموم پوست لبم را کنده بودم گوشی را از دست راستم به دست چپم دادم.......
اولیش اینکه به مدت 10 سال واسم کار کنی....
مبهوت گفتم :چی؟....چه کاری ؟
-همون کاری که همه ی دخترای توی خونه من انجام میدند.....
ملی نیمه پر لیوانو نگاه کن اون فقط بشور بسابو میگه......
-خدمتکار شخصی....بعد قهقهه زد و گفت خیلی شخصی میدونی که ؟
-لعنت بهت........
-اوم من خیلی منصفم نه؟ چه کاریه که بتونی به اضای هر سالش 1 ملیارد پول دراری......راستی برا محکم کاری میگم ....خدمتکار شخصی من باید تموم نیازامو برآورده کنه.....تو که خوشکلم هستیو همش اضافه کاری....
-خفه شو ........
-اوه بی ادب ....انگار نمیپسندی ...اشکال نداره بریم سراغ پیشنهاد دوم ....بزن کف قشنگرو ...شله شله....و اما پیشنهاد دومم یه بله و خلاص ....با هم سالیان سال در کمال صحت و آرامش زندگی میکنیم .....خوبه ........
یه آن به مغزم خطور کرد ....ازدواج و رفتن اونطرف طلاق سریع و برگشت قانونای طلاق اونطرف ......
-اوه ملیسا راستی از اونجایی که من به هیچ کس اطمینان ندارم از بابات یه چک سفید امضای بدون تاریخ میگیرم که یوقت دختر کوچولوش نخواد منو دور بزنه و الفرار.....
دیگه پاهام تحمل وزنمو نداشت روی زمین نشستمو گوشی تو دستم و نگاه کردم ....
لعنتی فکر همه جاشم کرده بود .......
سریع دکمه قطع تماسو زدم و به اشکای سمجم اجازه ادم راحت بریزن بیرون ..
هر دو پیشنهادش منو نابود میکرد و اون همین و میخواست :نابودی من...........
******************************************
وقتی به متین رسیدم بی اختیار زیر لب زمزمه کردم
اونکه تو دلم جاشه با عشقی که تو چشماشه
ای کاش ..........................مال من باشه
-چی می گی میسا بلا ........
دلم خونه .....
-هیچی سلام
-سلام خانمی چیکارم داشتی
-باید باهات حرف بزنم ....
جدی شد .
-چی شده ؟.
به چشاش نگاه کردمو گفتم :
چقدر دوسم داری .....
چشای نازش شیطون شد.
-دوباره بلا شدی ....
-متین .....
-خیلی خوب بابا .....نمیتونم مقدارشو بهت بگم ......چون عشقم بهت هر لحظه در حال افزایشه ......
-متین .....
-جانم ....
-دیروز آر........
با صدای زنگ گوشیم و دیدن شماره مامان گوشیو سریع جواب دادم .......
-الو مامان .......
-ملیسا کجایی ؟زود بیا ......
در حالی که از جام بلند بلند میشدم با ترس گفتم :چی شده مامان .....
متین هم سریع بلند شد ......هر دومون به سمت ماشینش دویدیم ....
مامان با گریه گفت بابا با دو تا از شرخرای بدیعی زد و خورد کرده دماغ یکیشون آسیب دیده و الان کلانتری نزدیک خونس...
با بهت گفتم :امکان نداره .....
بابای بیچاره من اونقدر سرش گرم زندگیش بود که تا حالا صدای بلندشم نشنیده بودم چه برسه به زد و خورد ....
متین هیچ حرفی نزد و تا کلانتری سریع رانندگی کرد.
سریع داخل کلانتری رفتم ...مامان پشت در اتاقی ایستاده بود......
-مامان ....
-سرگرده گفت بیرون باشیم صدامون میکنه......
-باشه مامانم ...چیزی نیست تو دوباره حرص نخور حالت بد میشه ......
متین سلامی به مامان داد .
-سلام پسرم ....
-نگران نباشید ....در اتاق باز شد و سربازه رو به ما گفت :
بفرمائید.
نگاهم به سمت بابا و دو تا گردن کلفت روبه روش افتاد ...
لباسای هر سه تاشون کثیف بود و جیب پیرهن بابا پاره شده بود و یکی از مردا هم دستمالی روی دماغش گذاشته بود و دستمال یکم خونی بود .....
-سلام آقا رضا .....
با صدای متین به خودم اومدم
-سرگرده به سمت متین اومد و محکم دستشو تو دست گرفت و گفت:
-به سلام آقا متین خوبی ...والده چطوره ....
نفس آسوده ای کشیدم ...پس طرف دوست متینه....
متین چیزی زیر گوش سرگرد زمزمه کرد که باعث شد سرگرده به سرباز کنار در بگه جاسمی من الان بر میگردم خانوما شما هم تشریف داشته باشید تو اتاق ......
به سمت بابا رفتمو و آروم گفتم :بابا خوبین ....
بابا اخمی به اون دو تا گردن کلفت کرد و سرشو آروم تکون داد.
-تیمور ببین نذاشتی بزنم نفلش کنم ......
به مرد بد ریخت نگاه کردم و اخم کردن .....
زمزمه کردم :چهار روز دیگه تا مهلت پرداخت پولمون مونده ...چرا هر روز مزاحمت ایجاد میکنید.....
-یعنی میخوای بگی تا 4 روز دیگه پولمونو پس میدی؟
-ما از شما پولی نگرفتیم ....
لبخند زشتی زد و رفیقش گفت :ما و مهندس بدیعی که نداریم پول اون پول ماست ......
-شما .......
سربازه که سرگرد جاسمی روی جیبشنوشته بود گفت :
-لطفا ساکت ...الان سرگرد بر میگردند........
اخمی به اون دوتا کردمو کنار مامان که داشت پیرهن بابا را میتکوند نشستم.
سرگد همراه متین وارد اتاق شدند ...
نگاهم توی چشمای سیاه و آروم متین افتاد ...
چشماشو آروم باز و بسته کرد و لبخند محوی زد ....
لبخندی بهش زدم و چشم به سرگرد دوختم....
سرگرد رو به اون دوتا گفت :
-بهتره شکایتتونو پس بگیرید .
-جناب سر..
-ساکت....میخواید به جرم مزاحمت برای این آقا برید یکی دو ماه آب خنک....
بعد از کلی کل کل اونا با جناب سرگرد بالاخره اونا رضایت دادند در حالی که من مطمئن بودم دماغ طرف هیچطوری نشده بود و این کارا فقط برا ترسوندن باباس از کلانتری بیرون رفتیم و باز از متین تشکر کردیم.
سوار ماشین متین شدیم تا خونه سه چهارتا خیابان بیشتر فاصله نبود.
مامان رو به من گفت :
-حالا 4 روز دیگه با این لاشخورا چیکار کنیم ؟
کسی حرفی برای گفتن نداشت جور کردن این همه پول اونم دقیقا تو زمانی که تو اوج بی پولی و بی کسی بودیم کار حضرت فیل بود.
صدامو یکم صاف کردم و قبل از اینکه متین ماشینو دم خونه پارک کنه گفتم:
-خوب ..خوب آرشام پسر خواهر مهلقا ......
ترمز ناگهانی متین و نگاه سرگردانش نفسمو برید چه برسه به اینکه بخوام حرفی هم بزنم .....
-آرشام چی؟
باصدای مامان نگاهم رو از چشمای متین گرفتم و گفتم بهتره بریم تو خونه باید در رابطه باهاش صحبت کنیم ....
-آقای محمدی اگه میشه شما هم باشید....به همفکریتون احتیاج دارم.
میدونم خودخواهیه که اونا رو هم مثل خودم تو دریای شک و تردید غوطه ور کنم اما آخرش چی؟4روز بیشتر زمان نداشتیم و با اون کفتارای بدیعی هم خوب میدونستم که دیگه نمیشه ازش مهلت گرفت.
هر سه روی مبل منتظر نگام میکردند......
-چند روز پیش مهلقا اومد اینجا همون روزی که مامان حالش بد شد و بیمارستان رفت...اومد اینجا و گفت که ....گفت که آرشام ده ملیاردو میده و منم باید بهش زنگ بزنم .....در گیر مامان شدمو با توجه به شناختی که از آرشام داشتم بی خیال زنگ زدن شدم تا اینکه خودش زنگ زد.....
پیشنهاد اول آرشام را که گفتم چشمم به رگ برجسته گردن متین افتاد و فریاد بابا که گفت :غلط کرد مرتیکه ی عوضی ....
مامانم سرش را بین دستاش گرفته بود و محکم فشار میداد.....
پیشنهاد دومو که گفتم متین عصبی از جاش بلند شد و گفت :چی؟
مامان بابا هم اونقدر گیج بودند که متوجه عکس العملش نشدند....
بابا گفت :برم زندان و تا آخر عمرم اونجا باشم بهتر از اینه که تو رو بدبخت کنم و تا آخر عمرم زجر بکشم.
نگاهمو از نگاه متین دزدیدمو گفتم :
-بابا آروم باش ........
مامان به زحمت گفت که واسش قرصاشو بیارم و من هم سریع اینکارو کردم...
قرصاشو بهش دادم متین هنوز ایستاده بود و نگام میکرد .....بابا هم سیگاری از جیبش بیرون کشید ...
مامان زمزمه کرد پسره کثافت با چه رویی بعد از اون گنده کاریش دوباره پیشنهاد ازدواج داده......
بابا گفت :احمق میخواسته از اب گل آلود ماهی بگیره......
بی اختیار رو به مامان گفتم :
-مامان توی قضیه اونروز خونه آرشام ....خوب من ...من نقشه کشیده بودم یعنی من و آتوسا ...........
به هر جون کندنی بود ماجرای نانازو واسشون گفتم .
بابا گفت :به هر حال اون دختره را به خونش راه داده بود پس چیزی از گناهش کم نمیشه ....
-چرا نمیفهمید الان قضیه من نیستم شمایید بابا.....
متین به حرف اومد و با اخم گفت :
-خانم احمدی شما چی میخواید ؟
حرفی نزدم ..حرفی نداشتم که بزنم ....وقتی هنوز خودمم گیجمو نمیدونم چی میخوام.فقط مطمئن بودم باید ده ملیاردو به هر طریقی هست جور کنم.