17-09-2013، 7:33
همینکه دکتر از در اتاق یاسی بیرون اومد فرهاد دویید طرفش و گفت چی شد دکتر ... الکی میگه که حافظه شو از دست داده نه؟ میخواسته ما رو سر کار بزاره این ورپریده؟
دکتر : متاسفانه حدس شما اشتباست پسرم .. این دختر موقع زمین خوردن به سرش ضربه سختی وارد شده که باعث شده حافظه اش رو از دست بده ..
باید یه عکس از سرش بگیرید تا مطمئن بشم اسیب بیشتری به سرش وارد نشده
فرهاد ناباورانه گفت: بابا این فیلمشه من این مارمولکو میشناسم ...میدونم این نقشه رو کشیده واسه اذیت کردن من....
دکتر خودشو عصبانی نشون دادو گفت: یعنی میفرمایید بنده احمق تشریف دارم ...
و تشخیصم اشتباست؟
فرهاد که دید به دکتر برخورده به سرعت گفت : نه نه به خدا منظورم این نبود ..اخه شما که این ورپریده رو نمیشناسین ...شیطونم درس میده... ببخشین اگه جسارت کردم ...
دکتر گفت: به هر حال مواظب باشید اون نمیتونه شما رو به خاطر بیاره ....
من کلی باهاش حرف زدم تا قانعش کردم همراه شما بیاد ..اما هنوز قبول نکرده که شما شوهرشید .... بهتره به جاهایی که با هم اشنا شدین برین شاید خاطراتش به یادش بیاد .. ..همین الان برین یه عکس از سرش بگیرید برام بیارید ...
فرهاد که هنوز حرفای دکتر باورش نشده بود مات نظارگر رفتن او بود .. که بهزاد به کمر اون زد و گفت بیا بریم ...گ
دیگه خورشید طلوع کرده بود و هوا کاملا روشن شده بود .. فرهاد و بهزاد خسته وکوفته به سمت اتاق یاسی رفتند...
یاسی رو تخت دارز کشیده بود که فرهادو بهزاد وارد شدند ...
فرهاد با سوظن رفت طرف یاسی و زل زد تو چشای اون و گفت : نقشه جدیدته نه؟
یاسی این بازی و تموم کن .. بد میبینیا... نزار این ماه عسل تو دهنمون زهر مار بشه .. مثل یه بچه خوب اعتراف کن که داری دوروغ میگی....
یاسی انگشت اشاره اش رو روی پیشونی فرهاد گذاشت و صورت اونو هل داد عقب وبا صدای بلند گفت : اولا این صورت نحستو ببر عقب صورتمو پر تف کردی ..... دومن این که تو سگ کی باشی که به من بگی چی کار کنم چیکار نکنم .. سوم اینکه دروغگو هم هفت جد و ابادته .... شیطونه میگه و بلند شد بزنه تو سر فرهاد که دلش درد گرفت و دستشو با ناله گذاشت روی شکمش....
فرهاد که کفرش در اومده بود گفت: باشه قبول تو فراموشی گرفتی .. . میخوای بازی کنی بازی کن ... کاری میکنم به غلط کردن بیفتی ...
یاسی همون طور که دستش رو شکمش بود داد زد برو گم شو عوضی ... خاک تو سر اون یاسی که زن ادم سگ اخلاقی مثل تو شده....
فرهاد هم با تمسخر گفت: منظورت خودتی دیگه....
باز یاسی داد زد : من یاسی تو نیسسسسسسسستتتتتتتتممممممم ...گمشو بیرون ...
فرهادم با خشم رفت بیرون و در و محکم بست ....
بهزاد که تا اون لحظه ساکت بود با دیدن خون از جای زخم یاسی فورا رفت طرفشو اونو به ارومی روی تخت خوابوند ش وبا دلخوری گفت : اخه دختر خوب چرا داری این کارو با خودتو اون میکنی ؟ هان؟
ببین جای زخمت خون میاد ...یاسی که نم اشک تو چشاش نشسته بود گفت: اازش بدم میاد .. از این غرورش .. از این خودخواهیش متنفرممممممممم
میبینی حتی یه عذر خواهی هم ازم نکرده بخاطر بلایی که به سرم اورده...
بهزاد گفت :اخه تو که به اون فرصت ندادی شاید این کارو بعدا میکرد ...
یاسی عین یه بچه بهونه گیر و بد اخلاق کفت : اصلا تو سرشم بخوره عذرخواهیش ..جای این زخم من که خوب نمیشه .. تا تو قبرم این جاش رو شکمم میمونه ... و گوله گوله اشکاش ریخت پایین ...
بهزاد که دید حال اون اینطوری واسه عوض کردن اوضاع گفت: شیطونک ...چطوری دکتر و اوردی تو خط ؟؟
یاسی یهو از لحن فرهاد خندش گرفت وسط گریه لبخندی زد و ماجرا رو واسه بهزاد گفت.. بعد از چند ساعت یاسی که حوصلش سر رفته بود رو کرد به بهزادو گفت: میگما من هنوز هیچی درباره تو نمیدونم در حالی که تو از جیک وپیک زندگیمن باخبری ...
بهزاد با لبخند همیشه مهربونش گفت ی میخوای بدونی شیطونک :؟؟؟
یاسی : خوب مثلا از خونوادت .. اینکه چند تا خواهر برادرین .....پدرت چیکارست ..مادرت ووو
بهززاد دستاشو زد به همو گفت: خوب... بزار برات مثل قصه بگم ...
یکی بود یکی نبود .. زیر این گنبد کبود توی ترکیه مردی به اسم ابراهام اسلام بولچی زندگی میکرد .... که خیلی مغرور و جذاب وخوش هیکلی با چشمای خاکستری درست عین مال من بود ... خانواده اش از ثروتمندای بنام استامبول بودند.....
این اقا که پدر بنده باشن تو دانشگاه استامبول رشته مهندسی برق میخوند که با مادرم نرگس کیانی که از همکلاسی های پدرم بود و یک دختر ایرانی و بسیار جذاب ...اشنا شد و یه دل نه صد دل عاشقش شد ... بماند که حالا چطور اشنا شدند.. خودش یهقصه جداست....
بعد از مدتی که گذشت پدرم با کلی کلک بالا خره مادرمو عاشق خودش کرد .... چند صباحی بعدم پدرم موضوع رو با خوانوادش مطرح کرد و گفت میخواد با نرگس که تک فرزند خانواداش بود ازدواج کنه .... اما خانوادپدرم به شدت مخالفت کردن ...ولی پدرم دست بردار نبود و
بی اجازه اونا با مادرم ازدواج کرد وقتی خانواده پدرم از موضوع با خبر شدن ..پدرم رو طرت کردن ...
اونم دست مادرم رو گرفت بدون تموم کردن دانشگاهشون به ایران پیش خانواده مادرم اومدن ... برعکس خانواده پدرم .
.فامیل مادریم کلی اونا رو تحویل گرفتن و حتی پدر بزرگم یه مغازه بزرگ فرش فروشی واسه پدرم راه انداخت ( اخه خانواده پدرم تو کار فرش بودن)مادرمم شد زن خونه...یکسال اززندگی رویایی و زیباشون میگذشت که مادرم حامله شد اونم از نوع سختش.. ویار شدید داشت...خلاصه خیلی بد ...تا اینکه موقع زایمان شد...
مادرم هر کاری میکرد بچه بیرون نمیومد تا اینکه من با کلی بدبختی بدنیا اومدم ..
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دوباره مادرم دچار درد شد و یکی دیگه درست عین من متولد شد ...پدر و مادرم صاحب دوتا پسر اونم کاملا شبیه به هم باچشم خاکستری شدند ....
یاسی با ذوق گفت: وای خدا جون یعنی تو یه داداش دوقلو داری درست عین خودت...
بهزاد گفت اره قیافه هاومن کپی همدیگست اما اخلاقامون زمین تا اسمون فرق میکنه ...... فقط اون یه ماه گرفتگی کوچیک رو سینه سمت چپش داره که اینم جایی نیست که بشه به راحتی دید ...
یادمه حتی مادرم تا وقتی حرف نمیزدیم ما رو با هم اشتباه میگرفت...
خلاصه داشتم میگفتم که منو بهرام بزرگ میشدیم ..
.من بچه خوبه بودم و اون بد ... وقتی 12 سالمون بود خدا یه خواهر کوچولو با چشمای مشکی عین مامانم بهمون داد...زندگیمون خوب بود تا اینکه بهرام سر ناسازگاری با پدرمو گذاشت ...
میگفت میخواد از ایران بره ترکیه ....اخرم پدرم حریفش نشد و اون درسشو ول کرد و گم و گور شد ... دیگه خبری ازش نداریم ..
مادرمم بعد از اون افسرده شد و زندگی شاد ما رو غم گرفت ... پدر و مادرم درست 1 ماه بعد از رفتن داداشم تو مسیر برگشت از مطب دکتر تصادف سختی کردن .... مادرم همون موقع فوت کرد ...
پدرمم 2 هفته بد که تو ای سی یو بود طاقت دوری از مادرمو نیاورد و اونم ما رو تنها گذاشت ...
منوموندمو تنها خواهرم الانم تنها زندگی میکنمیم البته بابا بزرگ و بی بی جونم هستن اما اونا هم دیگه رمقی واسشون نمونده ......منم که میبینی الان تقریبا بیکارم ...
خواهرمم دانشجوی ادبیاته خیلی اروم و متینه ... دلم میخواد یه روز ببینیشو باهاش اشنا شی ... از وقتی پاشو تو این دنیا گذاشت از دست بهرام یه روز خوش ندید ....
خوب قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید ...
.بهزاد نگاهی به یاسی کرد و دید چشمای ناز میشی اش پر اشک شده ...
اروم دستشو رو صورت سفید اون کشید و به نرمی اشکای نمکی یاسی و پاک کردو با لحن همیشه مهربونش گفت : پری کوچولوی من... نبینم گریتو گلم ....
یاسی با صدایی که تبدیل به هق هق شده بود .گفت: اصلا فکر نمیکردم .... چه زندگی... تلخی .. داشتی...و های های گریست...
بهزادم که خودش بغض راه گلوشو بسته بود گفت: اره زندگی همیشه به م بد کرده
همیشه دست رو هر کی میذاشتم ازم گرفته ...
یاسی گفت بهزاد تو خیلی شبیه منی .. منم هر چی رو میخواستم... یا احساس میکردم دوست دارم خدا فوری ازم میگرفت ...
یدفعه صدای قور قور شکم یاسی هر دوشونو به خنده انداخت ...
بهزاد با خنده به چهره یاسی که عین یه بچه بانمک شده بود نگاهی کرد و بعد به ارومی لپش و کشید و گفت : خوب دیگه بسه این گوله های نمک و پاک کن تا برم برات از اشپز خونه بیمارستان سوپ سفارشی بگیرم ...
یاسی نظارگر رفتن او بود که باز تو دلش خلا بزرگی احساس کرد .و با خودش گفت:چی میشد یه ذره از مهربونی اون و فرهاد داشت اونوقت .....
ولی بعد دوباره گفت نه اگه فرهاد مهربون میشد دیگه هیجانی تو زندگیش نبود
اره من عاشق همین کل انداختنای فرهادم ... اخ که دلم میخواد یه حال اساسی ازش بگیرم دلم خنک شه ... و دوباره صدایی تو دلش گفت :یاسی تو کرم کل کل گرفتی دختر .....اخه همه دخترا دلشون محبت میخواد تو کل کل دیوونه...
فرهاد که از بد دهنی های یاسی کلافه و داغون شده بود رفت هتل و خودشو تو اب گرم وان رها کرد ... تو فکر این بود که نکنه واقعا اون راست میگه ... نکنه چیزیش شده باشه ..... جواب مادرشو ..اقاجونو چی بدم ...
اره دیگه وقتی قبول کردم با یه دختر 10 سال از خودم کوچیکتر ازدواج کنم بایدم این بلاها به سرم بیاد ...
بلند شد به طرف تلفن رفت و به اقاجونش زنگ زد...
فرهاد: سلام اقاجون چطوری ؟ خوبی شما ؟
تیمسار با دلخوری گفت: چه سلامی چه علیکی بچه .. دست این دختروگرفتی رفتی نه یه زنگی نه یه خبری ... من و مادرش که مردیم از نگرانی....
باید از دفتر دار هتل خبر رسیدنتونو و سلامتیتونو بشنوم ...
فرهاد با چاپلوسی گفت : ااا اقاجون خودت که میدونی ماه عسل چه جوریه دیگه حواس واسه ادم نمیمونه....
تیمسار با لحن شوخی گفت : ای پدر سوخته خوب داری کیف و حال میکنی ها .... و خندید ..
فرهادم تو دلش گفت : اره یه حال میکنم که نگو...و به تمسار گفت : جای شما خالی ایشالله یه بار دیگه قسمتتون بشه ...
تیمسار باز با همون لحن گفت : حیا کن پسر این حرفا چیه ... میخوای مادر بزرگت از اون دنیا بیاد سرمو بیخ تا بیخ ببره ...
فرهادم گفت : نه بابا اون حالا خودش سرش گرمه با از ما بهترون میپره ...
تیمسار کمی جدی شدوگفت: خوبه دیگه زیادی پرو نشو ...
ببینم حالا کی برمیگردین ؟؟
فرهادم گفت: والا واسه همین زنگ زدم میخواستم اگه میشه از اقای حبیبی
خوا هش کنید 2.... 3 هفته دیگه هم واسم مرخصی رد کنه...
تیمسار با تعجب گفت: 2... 3 هفته .. بچه چه خبرته ... میخوای خود کشی کنی ... زیادیشم عمر ادمو کم میکنه پسر ...... نه به اون نمیخوام گفتنت نه به الانت....
فرهاد با دلخوری گفت: اااا اقاجون چرا تهمت میزنی ... من حتی دست به اون دختر لوس و نونور نزدم ...
تیمسار باز با لحن شوخی گفت: اره جون خودت ... تو گفتی و منم باور کردم ..
خوب بیخیال نوش جونت .. هر چی دوست داری عشق و صفا کن ..خیالت راحت مرخصیتو ردیف میکنم ... حالا این یاسمن ما کجاست یه حالی ازش بپرسیم ...
فرهاد : زیر گل تو قبر.. تیمسار گفت : چی ... کجا... صدات نمیاد فرهاد بلند تر بگو....
فرهاد گفت: نیستش اقاجون داره کنار دریا حموم افتاب می گیره....
تیمسار با ناراحتی گفت: پسر غیرتت کجا رفته اونو تنها گذاشتی و امدی .... نمیگی یکی مزاحمش بشه ... یا نه بدزدنش .. حواست بهش باشه بابا این امانته ... هنوز اون بی پدرایی که یتیمش کردن اون بیرونن ...مگه یادت نیست چند بار میخواستن بدزدنش ...خدا کمک میکرد که ما به موقع میرسیدیم ....
فرهاد تو دلش گفت : ای که بدزدنش از شرش خلاص بشم ....
باز تیمسار گفت : چی گفتی ؟ نمیشنوم...
فرهاد گفت : هیچی اقا جون میگم پس من برم پیشش تا ندزدیدنش...
تیمسارم گفت: سلامشو برسون بگو یه زنگ به مادرش بزنه دل نگرانشه ...خداحافظ ..مواظب خودتون باشید ...
فرهاد : خداحافظ.... چشم... مواظبیم ...
با قطع شدن تلفن لباس پوشید و به سمت بیمارستان رفت......
فرهاد توی راهرو بیمارستان بهزادو سوپ به دست دید.
سلام بهزاد جان
_:سلام پسر کجاغیبت زد تو یهو... نگرانت شدم...
_ببخش که همینجوری گذاشتم رفتم.. اخه بدجوری کلافم کرد این دختر...
_تو باید اونودرک کنی فرهاد ....سخته ادم همه خاطراتشو از یاد ببره...
_بهزاد خواهش میکنم نگو که توا م باورت شده اون حافظشو از دست داده...
بابا این اگه سرش ضربه خورده بود که باید یه ورمی یه زخمی چیزی رو کل میموند...
_اما دکترش ...
_حرف دکتر و بیخیال ضایع بود یاسی با اون چشاش سحرش کرده....
_ چی شد فرهاد یهو از این رو یه اون رو شدی ؟ دیشب که داشتی بالا سرش خودتو میکشتی ... من عاشقتم ..من دیونتم ...بلند شو دیونه عشقتو ببین ووووو
_اون مال وقتی یود که فکر میکردم اون رام شده ولی میبنم خودش تنش میخواره حالا که کل انداختنو میخواد منم بدم نمیاد...اصلا منم واسه همین خر بازیاش قبول کردم ازدواج کنیم وگرنه من و چه به این دختر 18 ساله ...
_نمیدونم ولی خواهش میکنم اذیتش نکن ... اگه عصبی بشه از زخمش خون میاد و این اصلا خوب نیست...
_خیالت راحت پسر ...بهتره بری یه استراحتی کنیی بقیه کارارو بسپار به خودم ...
ممنون که عین یه برادر هواشو داشتی ...
_خواهش میکنم ..پس من میرم از طرف من ازش خدافظی کن....
_ یاشه حتما...میبینمت...
بهزاد داشت میرفت که یهو یادش اومد سوپ یاسی رو نداده...برگشت و فرهادو صدا کرد.... فرهاد ... فرهاد
فرهاد برگشت: جانم ...
_بیا این سوپ وواسه یاسی گرفتم از بس گشنش بود شکمش قارو قور میکرد...
_ دستت در نکنه ممنون بهش میدم...
_خدافظ
_خدافظ...
یاسی چشاش سنگین شده بود واسه یه لحظه خوابش برد که احساس کرد کسی داره موهاشو ناز میکنه ... فکر کرد بهزاده با همن چشای بسته گفت:اومدی بهزاد ؟ چقدر دیر کردی ...رفتی سوپ بیاری یا بپزی بابا ..
یدفعه حس کرد عضلات دست منقبض شد چشاشو باز کرد و صورت غضبناک فرهاد دید که سوپ به دست بالا سرش ایستاده ....
بی اختیار گفت فرهاد....
فرهاد با شنیدن اسمش قیافه تمسخر امیزی گرفت و گفت :اااا انگار یادت اومد من کی ام؟
یاسی خودشو جمع و جور کرد و با همون خونسردی گفت : مگه میشه ادم سگ اخلاقی مثل تو رو فراموش کنم ....بهزاد کجا رفت؟
فرهادبا شنیدن اسم بهزاد حسادتی عجیب تو قلبش حس کرد و عصبی گفت: خوب چایی نخورده باش پسر خاله شدی هان؟
یاسی هم از لج فرهاد گفت : از پسر خاله هم نزدیک تر... کجای کاری ... تا حالابا هیچ کس این همه احساس ارامش نکرده بودم ...
فرهاد که رگ گردنش متوورم شده بود واسه اینکه خودشو کنترل کنه سوپ و گرفت جلو یاسی و گفت : کوفت کن ...
یاسی روبشوکرد اونطرف و گفت: بهتره خودت کوفت کنی من میل ندارم...
فرهاد که داشت خون خونشو میخورد گفت: اااا تا چند دقیقه پیش که داشتی عشوه خرکی واسه بهزاد میومدی که از گشنگی داری میمیری حالا میل نداری ؟؟؟
یاسی باز ازلج فرهاد گفت : خوبه خودت میگی واسه بهزاد...من از دست ادمی مثل توعسلم نمیخورم چه برسه به سوپ....
فرهاد: عسل و 1 هفته نیست تو حلقت کردم مطمئن باش این سوپ که سهله چیزیای سفت تر از اینم به خوردت میدم .....
یاسی گفت: شتر در خواب بیند پنبه دانه ... گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه ...
فرهاد گفت :شترم نشونت میدم و عصبی سوپ رو رو میز کنار تخت گذاشت و رفت بیرون....
یاسی نفس راحتی کشید و گفت اخی گورشو گم کردا ...بعد یهو عین برق سر جاش نشست و گفت :نکنه بخواد یه بلایی سرم بیاره بلند شم برم تا نیمده برم قایم شم ...
با بدبختی از تخت اومد پاییین وسط اتاق بود که یهو در به شدت یاز و فرهاد ظاهر شد ...
یاسی همونجا قالب تهی کرد ...
فرهاد در و بست . در و بست و به سمت یاسی رفت و گفت: جایی میخوای تشریف ببری؟
یاسی باز جسارتشو جمع کرد و گفت اره میرم بهزادو پیدا کنم ....
فرهاد شمرده شمرده به سمتش میرفت و با خشم گفت : متاسفام بهزاد جونت رفته لالا ... تو هم تا سوپتو نخوری هیچ زیر گلی نمیری فهمیدی....
یاسی که با هر قدم فرهاد یه قدم عقب میرفت گفت : گفتم که خودت کوفت کن خر زور تر شی ...من از دست تو چیزی نمیییییییخخخخوووورررررم... و یدفعه شیرجه رفت تو شکم فرهاد ...
و شروع کرد به مشت زدن تو سر و کله فرهاد ... فرهاد اما عین سنگ سخت واستاده بود و عین خیالش نبود .....که یهو دستای یاسی رو تو هوا محکم گرفت و گفت : انگار تو یادت رفته من یه نظامیم هان ...میخوای مشت بزنی درست و محکم بزن ....وفشار سختی به دستای ظریف یاسی اورد که از شکم تا مغز استخونش تیر کشید .... با فریاد گفت ولم کن عوضضضضیییی...اشششغغغااااال
صدای فریادش اونقدر بلند بود که فرهاد گفت الانه که همه بیمارستان بریزن تو اتاق ...یاسی :پرسسسسسستااااار....
فرهاد با لباش فریاد بعدی یاسی رو تو گلوش خفه کرد ....دستاشو دور کمر اون حلقه کرد و ازز مین بلندش کرد .... همون لحظه دکتر بهرانی که داشت به اتاق خودش میرفت که سر و صدایی از اتاق یاسی شنید ...اروم رفت در و باز کرد از صحنه ای که میدید خنده رو لباش نشست و با خودش گفت : هی جونی کجایی که یادت بخیر و دوباره درو بست و رفت ...
تو چشم به هم زدنی فرهاد یاسی بدبختو انداخت تخت ... یاسی که داشت از درد میمرد اشک چشاش سرازیر شد ...و هی داد میزد وحششششششششششیییییی...که فرهاد چسب پارچه ای پهنی از جیبش بیرون اورد و روی دهن اون زد....
....و به سرعت با باندایی که از اتاق پرستاری کش رفته بود دستای یاسی رو محکم بالای تخت بست ...پاهاشم از پایین بست تا از لگدای خرکی یاسی ایمن بمونه ....
کارش که تموم شد گفت: اگه سوپتو مثل ادم میخوردی این بلاها سرت نمییومد ...یاسی اما لباش بسته بود و فقط صدای کنگی از ته حلقش بیرون میومد و عین ابر بهار اشک میریخت ...
فرهاد نشت کنارش و از کاسه سوپ قاشقی برداشت چسب دهن یاسی رو انقدر محکم کند که جیغ اونو در اورد ....جیغ زدن همانا سرازیر شدن سوپ تو حلقش همانا .....تا اخرین قطره سوپ و فرهاد به زور تو دهنش ریخت و اونم چاره ای جز خوردن نداشت....
فرهاد سرحال از کاری که کرده بود بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد و گفت اخیش خسته شدم ....که یهو چشمش به جای زخم یاسی افتاد که غرق خون شده بود ...سریع گازروی بخیه اونو برداشت ... خوناشو اروم اروم پاک کرد...
یاسی هم از درد فقط ناله میکرد و خودشو فرهادو نفرین میکرد ....
زخمش که تمیز شد گاز استریل تمیزی از جعبه کمک های اولیه توی اتاق برداشت و روشو پوشوند و با چسب رو شکمش بندش کرد ... و باندا رو از دست و پای اون باز کرد ...
و با شادی گفت: خوب گربه وحشی من .. سوپ تو دادم ... پانسمانتم عوض کردم حالا میرم بگم بیان امپولتم بزنن تا خیالم راحت شه ...
یاسی رمقی واسش نمونده بود ..چشمه اشکشم خشک شده بود بس که گریه کرده بود ... فقط صدای شیه به نالیدن از ته گلوی خش دارش بیرون میومد ...
فقط تو دلش میگفت : تلافی میکنم فرهاد به ان خدای بالا سرمون قسم که بد جورم تلافی میکنم ...
طرفای 8 شب بود که بهزاد اومد پیش یاسی ..
وارد اتاق شد از فرهاد خبری نبود ..یاسی مثل یه عروسک اما رنگ پریده روی تخت خوابیده بود ...از دیدن رنگ پریده اون سگرمه هاش رفت تو هم و گفت حتما باز این فرهاد اذیتش کرده ...
اروم رفت کنارش و صداش زد :پری کوچولو..... بیداری؟؟؟
چشمای یاسی به زحمت باز شد از دیدن بهزاد حس ارامشی بهش دست داد ...
_کی اومدی؟
_همین الان ... شام خوردی کوچولو ...؟؟؟ فرهاد کجاست؟؟
_نه چیزی دلم نمیشه ...فرهادم نمیدونم من خواب بودم حتما رفته بیرون ...
_یعنی چی دلم نمیشه بزار برم برات یه چیزبگیرم بخوری....
_یاسی دست اونو گرفت و گفت نه....چیزی نمیخوام فقط اگه میشه واسم یه قیچی بیار ...
بهزاد با تعجب گفت: قیچی؟ واسه چی میخوای؟ نکنه میخوای باز بچه بازی در بیاری؟
یاسی با ونسردی گفت: لازم دارم ...میخوام نخوناموکوتاه کنم .. اخه عادت دارم با قیچی این کارو میکنم ....
_مطمئن باشم فقطواسه این کار میخوای ؟
_اره خیالت جمع یعنی فکر میکنی میخوام با قیچی فرهادو بکشم؟
_ والا از شما بعید نیست ...
یاسی خندید و گفت :اره از دیوو نه هایی مثل ما بعید نیست همدیگرم بکشیم...
بهزاد گفت باشه فردا واست میارم...
یاسی: نه من همین حالا میخوام میشه از اتاق پرستاری بگیری؟
بهزاد بی حرف به سمت اتاق پرستاری رفت...
_بفرما پری کوچولو اینم قیچی امر دیگه ای نیست؟
_ نه ممنون... دیگه مزاحمت نمیشم برو هتل استراحت کن فرهادم الان میادش...
_یاسی فرهاد باز اذیتت کرده؟
یاسی لبخندی زدوگفت : جرات سرش چنده که منو اذیت کنه ..پدشو در میارم منو که میشناسی؟
_اره شیطونک خوبم میشناسم ...بزار تا اومدنش بمونم پیشت؟
_نه برو منم میخوام بخوابم....
بهزاد که یاسی رو خسته دید دیگه اسرار نکرد ...بلند شد و خداحافظی کرد و رفت ....
ساعت 10 بود که فرهاد خنده کنان همراه پرستاری دم در اتاق یاسی ایستاد ...
فرهاد با لودگی به پرستار گفت: عزیزم شمارمو داشته باش هر وقت کارم داشتی سه سوته میام ...
پرستارم با عشوه گفت : حتما فرهاد جون ...
یاسی نیش خندی زد و گفت :فکر کرده حسادتم با این چیزا تحریک میشه بدبخت .. دارم برات امشب ...
همینکه فرهاد اومد تو یاسی خودشو به خواب زد ....
فرهادم پکر از اینکه تیرش به سنگ خورده سرخورده کنار تخت اون نشست و سرشو گذاشت رو تخت و خوابید ...
صبح با چشمای پف کرده از خواب بیدار شد نگاه کرد دید تخت یاسی خالیه.. با خودش گفت: یعنی کجا میتونه رفته باشه ؟
بلند شد و یه سمت راهرو رفت ..توی راه احساس کرد همه دارن یه جوری بهش نگاه میکنن با تمسخر .. با خنده ....
به خودش شک کرد گفت یعنی چی؟
پرستاری که دیشب باش خوشو بش کرده بود و دید ....جلو رفت و گفت :سلام شمسی جون چطوری شما ؟؟
دختر یهو زد زیر خنده و از اون دور شد ....فرهاد کلافه و عصبی یه نگاه به پیرهن و شلوارش انداخت ....
از چیزی که دید داشت شاخ در میاورد پشت شلوارش یه سوراخ به چه گندگی در اومده بود باسنشم از تو اون سواخ افتاده بود بیرون و همه زندگیشو ابروش بر باد رفته بود ... همونجا داد زد یاسسسییی مگه نبینمت ... .... دفتری که رو میز پرستاری بود و برداشت و گرفت پشتش وبه سرعت دویید سمت دستشویی مردونه ... همینکه وارد اونجا شد توی ایینه قدی اونجا مرد ی رو دید که خیلی شبیه خودش بود اما موهای وسط سر مرد عین مزرعه گندوم درو شده بود یه لحظه بی اختیار دستش رفت طرف سرش .....خدای من اون مرد خودش بود یاسی بد جوری زهرشو ریخته بود ابروشو قیافشو باهم از بین برده بود .. ..........همونجا از شدت خشم انچنان دادی زد که هر کی از اونجا رد میشد اومد تو دستشویی.......
یاااااااااااسسسسسسسیییییی یییییییی .. میکشششمتتت
یاسی تو اتاق دکتر بهرانی ساکت منتظر یه طوفان نشسته بود ... وقتی صدای همهمه و خنده ...و داد فرهاد و شنید انگار یخ رو دلش گذاشتن ... اونقدر دلش خنک شد که نگو....
دکتر بهرانی که لبخند شیطنت بار اون دیدبا خنده گفت باز چه بلایی سر این بد بخت اوردی؟
یاسی با تمسخر گفت : هیچی ... فقط یکم با ظاهرشو ابروش بازی کردم ...
دکتر اینبار کمی جدی تر گفت: ببین دخترم هیچ وقت ...هیچ وقت با غیرت و ابروی یه مرد بازی نکن ...
شاید فقط به تعداد انگشتای دستت مردایی باشن که اونم از سر عشق زیاد بتونن همچین کاری رو ببخشن ...
فکر اینوکردی که حالا چطور میخوای باهاش روبرو شی؟
یاسی با این حرف دکتر تو دلش کمی ترسیدو گفت : خوب راستش نه اصلا فکر بعدشو نکرده بودم ... یعنی حالا چی میشه؟
دکتر که از داد و بیداد فرهاد شدت عصبانیت اونو تخمین زده بود گفت: فکر کنم الان گیرت بیاره خفت میکنه ... پس من بهت توصیه میکنم تا وقتی اروم بشه جلوش ظاهر نشی ...
یاسی گفت مگه میشه اون منو پیدا میکنه ... تو همین لحظه باز صدای داد فرهاد که یاسی رو تهدید میکرد به گوش رسید متعاقب اون پرستاری که داد میزد : اقا این جا بیمارستانه سر صحرا که نیست اینطوری داد میزنین.... برین یه لباس سالمم تنتون کنید ...اینجوری که نمیشه.....بفرمایید اقا ..بفرمایید....
یاسی با ترس گفت : اقای بهرانی دستم به دامنت یه چند روزی منو تو اتاقت قایم کن ...منو ببینه حتما میکشتم...
دکتر با حالت تاسف سری تکون داد و گفت : الکی که نیست دخترم ... این دفعه زیاده روی کردی ....
یاسی با عجز گفت: خواهش اگه منو کشت عذاب وجدان ولتون نمیکنه ها .....
دکتر با لبخندی از جا بلند شد ... تو همین جا باش تا برگردم درو هم قفل میکنم ...
یاسی با خوشحالی دستشو به هم کوبیدو گفت: میدونستم کمکم میکنید ...یه عمر ممنونتون میشم....
دکتر با جدیت گفت: فقط همین 1 بارو... بیرون رفت ودرو قفل کردو به سمت سر و صدا رفت....
اونوسط فرهاد بخت برگشته رو دید که موهای وسط سرش از پیشونی تا پشت گردنش اندازه یه بند انگشت تمام کوتاه شده بود .و قیافه واقعا مضحکی پیدا کرده بود یاسی باهاش چه کرده بود .....
به زور جلوی خندشو گرفت و صدا زد : اقای احمدیان ... اقای احمدیان ... خواهش میکنم اروم باشین ... اینجا بیمارستانه .. فرهاد بشدت عصبانی بود با خشم گفت: اروم باشم اروم ..... مگه این دختره اتیش گرفته میزاره من اروم باشم و پشتشو به دکتر کردو گفت : ببین چه به روز شلوار اورده .. ابرومم که برده ....
دکتر که از دیدن باسن بیرون افتاده فرهاد از تو شلوار پارش دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره دستشو گذاشت رو دلشو شروع کرد به خندیدن ....
فرهاد عصبی گفت : اره بایدم ببخندین... شما که از ریخت نیفتادین .. شما که ابروتون نرفته.... اگه شمام یه بلا گرفته مثل این دختره داشتین جای خنده... خون گریه میکردین....
دکتر کمی خودشو کنترل کرد و روپوش سفیدشو از تن در اورد و رو شونه های عصبی و کلافه فرهاد انداخت و گفت بیا حالا اینو بپوش تا ادمای بیشتری ندیدن.....
فرهاد اونو پوشید و کمی اروم گرفت... و با التماس گفت: دکتر یاسی رو ندیدین .. بخدا کاریش ندارم ... اگه میدونین بگین کجاست ....
دکتر با لبخند دستی به کمر فرهاد زد و گفت : فعلا فکر یاسی رو نکن ... بعدا تنبیهش کن ....اول بیا بریم یه سلمونی موهاتو درست کن ... بعدم بریم هتل دوش بگیر و لباس تو عوض کن ..یه کم سر حال بیای .....
فرهاد که سرش از دادایی که کشیده بود درد میکرد دمق و سر به زیر همراه دکتر شد ... وتو راه نگاه تمسخر امیز مردمو تحمل کرد و از شدت خشم لبشو گاز میگرفت و تو دلش واسه یاسی خط و نشون می کشید ... دکتر در بنز خوشکلشو باز کرد و به فرهاد گفت بشین تا بیام ...و به سرعت رفت ..
در اتاقشو باز کرد یاسی مچاله رو مبل نشسته بود و اشک پشیمونی میریخت ...
دکتر که قیافه بامزه اونو دید .. گفت : اشک ریختن سودی نداره ... اخه این چه کری بود که با این بیچاره کردی دخترم .. من اگه جای فرهاد بودم ... که شدت گریه یاسی بیشتر شد ...
دکتر دستی به سر یاسی که عین یه بچه نادم اشک میرخت کشید و گفت ... دارم میبرمش قیافشو درست راست کنه ...به پرستارم سپردم اتاقتو عوض کنه تا فرهاد نتونه فعلا پیدات کنه ......
یاسی که حسابی از کار دکتر احساساتی شده بود پرید تو بغل اونو گونه اشو بوسید ...دکتر غافل گیر از حرکت یاسی ... فقط دستی پر مهر رو سریاسی کشید و گفت :شیطونی هات منو یاد جونی های زنم ثریا میندازه ...اونم مثل تو از سر لجبازی چنان بلاهایی به سرم اورد که حتی با گذشت 5 سال از فوتش هنوز نتونستم فراموش کنم ... سر اخرین لجبازیش خودشم هم.....
دکتر که احسا کرد چشاش داره بارونی میشه سریع پشتشو به یاسی کرد و رفت ...
یاسی بهت زده یه رفتن اون چشم دوخت ...
دکتر فرهادو برد هتل تا لباسشو عوض کنه ... وقتی فرهاد میخواست از ماشین پیاده شه دکتر اورکت بلند همراه کلاه پهلوی شیک و مد روزخودش رو به فرهاد داد ..اونم با یه تشکر گرفت و پوشید و به سمت در هتل رفت ...میخواست از در هتل وارد شه که سینه به سینه بهزاد شد ...
بهزد با تعجب گفت :فرهاد خودتی..؟؟ این چه تیپیه زدی ؟ شدی عین پیر مردا ...
فرهادم ب دلخوری گفت: سلام .. هرچی باشه از تیپی که صبح داشتم خیلی بهتره...
بهزاد یادش اومد که سلام نکرده از فرها عذر خواهی کرد و گفت:ببخش فرهاد جون سلام .. اینقدر تعجب کردم که سلام یادم رفت...
فرهاد گفت پس اگه صبح منو میدید ی حتما شاخ رو سرت سبز میشد ...
بهزاد با سو ظن گفت:چطور مگه؟
فرهاد دست اونو گرفت و گفت بیا بریم تو اتاقم تا بهت بگم ...
بهزاد :خوب همین جا بگو...
فرهاد که یادش به خنده و تمسخر ادمای تو بیمارستان افتاد با خشم دست بهزادو گرفت و همراه خود وارد اسانسور کرد و گفت: اینجا نمیشه...
وقتی وارد اتاق شدن فرهاد روبروی اون ایستادوگفت اگه بخندی مردی....
فرهاد اروم اور کتش و در اورد و بعد کلاهو برداشت و با عصبانیت گفت میبینی بهزاد .. چه به روزم اورده...
بهزاد بی هیچ عکس عملی مات فرهادونگاه میکرد ...
فرهاد که دید بهزاد حتی یه لبخندم نزد رفت جلوشو دستشو جلو صورت اون تکوند دادو گفت: میگم ببین این تیپیه که صبح داشتم ... وای خدا اگه دستم به این دختره برسه تمام گیساشو قیچی میکنم ....
بهزاد که ناباورانه فرهادو نگاه میکرد دستشو اروم به سمت سر فرهاد بردو تازه وقتی دستش موهای سیخ سیخ شده فرهادو لمس کرد انگار باورش شد چیزی که میبینه واقعیه و شروع کرد به خندیدن..حالا بخندو کی نخند ....
فرهادم عصبی هی مشت میزد تو کمر بهزادو میگفت مگه نگفتم نخند .. نخند ..... میگم نخند ...تو رو خدا.. ...
فرهاد که دید فایده نداره بهزادو که از خنده رو تخت ولو شده بود و ول کرد و سمت کمدش رفت...بهزاد که چشمش به پشت فرهاد افتاد صدای خندش اونقدر بلند شد که ادم احساس میکرد در و دیوار داره میلرزه ...
فرهاد که دیگه این خندیدنا واسش عادی شده بود با خونسردی گفت : لا مذهب شورتمم همراه شلوارم قیچی کرد ه..... بذار حالا یه کاری میکنم که مرغای اسمون که کمه مرغای زمینی هم به حالش خون گریه کنن ...
وقتی فرهاد لباساشو پوشید و اماده شد ..دیگه خنده بهزادم تموم شده بود و فقط لبخند گنگی رو لباش بود ...
_پاشو بهزاد بریم که اقای بهرانی علف زیر پاش سبز شد ..
فرهاد کلاه به سر در کنار بهزاد پیش دکتر رفتند ...دکتر که تو ماشینش موزیک ملایمی از ویگن گذاشته بود .. با دیدن اونا دستی تکون داد...
به ارایشگاه رفتن وموهای فرهادو یکدست کوتاه کردن که خیلی بیشتر از مدل قبلی موهاش بهش میومد ..و بعدم همگی به دعوت اقای بهرانی به رستوران معروف وشیک جزیره رویای رفتند...
یه هفته از این ماجرا گذشت و هیچ خبری نه از فرهاد بود نه از بهزاد.... کم کم زخمش خوب شده بود و دیگه دردی احساس نمیکرد ...دکتر گه گداری بهش سر میزد و اونو معاینه میکرد ولی هیچی نمیگفت ... هرچی هم یاسی از فرهاد میپرسید دکتر واسه تنبیه اون جواب سر بالا میداد...
شب بود و یاسی افسرده و دمغ تو اتاق جدیدش رو تخت دراز کشیده بود و به بلاهایی که ممکن بود فرهاد سرش بیاره فکر میکرد ... میدونست که این ارامش قبل از طوفانه... یواش یواش خوابش برد ...
نیمه شب بود که از صدای شکستن چیزی از خواب پرید ... مرد سیاه پوشی رو دید که به سمتش حمله ورد شدو دستشو رو دهن اون گذاشت ... یاسی تقلا میکرد و با خودش میگفت اینم تلافی فرهاد که منتظرش بودم ... با بدبختی دهنشو تو دست مرد باز کرد و گاز محکمی از کف دست اون گرفت ...که باعث شد مرد دستشو از دهن یاسی بکشه کنار .. اما به سرعت موهاس سر اونو تومشتش پیچید طوری که سر یاسی بشدت به عقب کشیده شد و از درد ناله ای کرد اما جیغ نکشید و با خشم و درد گفت: منتظر تلافیت بودم فرهاد خان ... میخوای با این کارت مثلا منو بترسونی ...
کور خوندی ... من وبا این مسخره بازیا نمیتونی بترسونی ....
و تقلا کرد موهاشو از دست فرهاد بیرون بکشه که مرد با شدت بیشتری سر اونو عقب کشید و سیلی بدی تو گوش اون خوابوند ... وبا صدای اشنای گلفتی گفت : میبینم که عین بچگی هات نترسی ... .. تو تهرون دنبالت بودم تو کیش گیرت اوردم دختر رضا..
یاسی از شنیدن صدای مرد کابوس شبهای کودکیش جلو چشمش زنده شد... این همون صدا بود .. همون مرد .. همون که بارها قصد ربودنشو کرده بود ...اما هر بار به دلیلی نتونسته بود اونو رو همراه خود ببره.....
همون اشغالی که پدرشو و پدر بزرگشو تو یه روز از اوون گرفته بود ...
.با خشم ونفرت خواست خودشو از دست مرد خلاص کنه که دوباره سیلی محکم مرد صورتشو سرخ کرد ...
یاسی در مقابل اون مرد جوجه ای بیش نبود خواست با دادو بیداد پرستارو خبر کنه که مرد دستمالی خیس روی لباش گذاشت...بوی تندی تو دماغش پیچید و چشماش سیاهی رفت تو دستای مرد غول پیکر غش کرد... مرد با یه حرکت سریع اونو روی دوش انداخت واز راه همون پنجره بی حفاظ به سمت اتومبیل مدل بالای مشکیش رفت ...و یاسی رو تو صندوق عقب ماشین انداخت و به سرعت از دربیمارستان که دیگه نگهبانی ازش محافظت نمیکرد خارج شد ... مرد نگهبان غرق خون کف اتاقک افتاده بود....
یاسی از بوی تند ماهی که تو بینیش بیچیده بود به سختی چشم باز کرد ...
از تاریکی اونجا وحشت زده شد ...
_خدایا من کجام ... چه بلایی سرم اومد...
نفس عمیقی کشیدکه بوی گند ماهی اونو به عق زدن انداخت ..
اما با خوش گفت یاسی تو باید شجاع باشی تا بتونی زنده بمونی...
از جا بلند شد تمام بدنش بخاطر رطوبت اونجا درد میکرد ... نمیدونست چند ساعت یا چند روز گذشته....
احساس کرد رو یه جسم شناوره ... صدای دریا ... صندوقای بو گندوی ماهی ... همه نشان از قایق ماهیگیری میداد ...
چشاش کم کم به تاریکی عادت کرد ... دستشو به بدنه قایق گرفت و کورمال کورمال جلو رفت تا دستش به دستگیره در خورد سعی کرد اونو باز کنه اما تلاشش بی ثمر بود ...
با مشت محکم به در کوفت ...اهای کسی اونجا نیست؟ کمک ... من زندانی شدم اهای... یدفعه در بشدت باز شد نور خورشید چشم یاسی رو اذیت کرد که مرد غول پیکر جلوش ظاهر شد و با لگد محکمی به شکم یاسی زد وگفت : خفه میشی یا خفت کنم بچه؟
یاسی که از درد شکم به خودش میپیچید نتونست جوابی جز ناله بده...
مرد خنده رکیکی کرد و گفت هان چه مرگته؟ دیشب خوب بلبل زبونی میکردی چی شد پس...
یاسی باز به سختی از جا بلند شد... به مرد گفت: من کجام ... واسه چی منو دزدیدی ....؟ مگه من چی کارت کردم هان؟؟
مرد با همون خنده زشت گفت : چون ازجراتت خوشم اومده جوابتو میدم بچه...
بعد از جوابم یه گوشه میتمرگی تا برسیم ... بی صدا....شیر فهم شد...؟؟
یاسی سرس به نشانه بله تکون داد ..که مرد گفت : اولا داریم میریم ویلای رییس...دویومن بخاطر ایتکه نه ات راضی شه و چیزی که مال ماست و بهمون پس بده تو رو دزدیدیم ...سومن اگه بچه حرف شنوی باشی کسی کاری بهت نداره ...
یاسی گفت : مگه چیتون پیش مادرمه؟ هان؟
مرد با صدای کلفتش گفت به وقتش میفهمی ...
یاسی فکری مثل جرقه از ذهنش گذشت مرد داشت در و دوباره می بست
که یاسی در و گرفت و گفت : تو رو خدا بزار منم بیام بالا از بوی گند ماهی دارم خفه میشم ..بخدا یه گوشه میشینم و چیزی نمیگم .. تو رو خدا ...
مرداز دیدن صورت فرشته گون اون تو نور خورشید لحظه ای دلش سوخت با خودش گفت : حیف از این دختر زیبا که قراره بمیره... بهتره بزارم اخرین لحظه های عمرش شاد باشه ... ...خودشو کنار کشید تا اون رد شه ... .
یاسی باورش نمیشد این مرد غضبناک خواهششو قبول کنه ...
از ترس اینکه مرد پشیمون نشه زود دویید بالا ...پاش که به عرشه رسید خوشو وسط دریای ابی بی کران دید ...چه لذت بخش بود نور خورشید ونسیم دریا دستاشو باز کرد و با همه وجودش نفس عمیقی کشید و بوی دریا رو بلعید ...
مرد خیره به اون با لحن مهربون تری گفت: گشنت نیست بچه؟
یاسی با همون نگاه معصومانه گفت چرا خیلی ...
عجیب بود حالا که قیافه کابوس شبهای کودکیشو تو روشنایی میدید واهمه ای از او نداشت ... همیشه قیافه اونو به زشترین شکل ممکن تصور میکرد اما چیزی که میدید تنها مرد معمولی بود که توی صورتش یه جای زخم چاقو نشسته بود و سیبیلی متوسط پشت لبش رو پوشونده بود ......نه زشت بود نه زیبا کاملا معمولی
یاسی لبخند محوی رو لباش نشست تو دلش گفت : چه خر بودم من که ازهمچین ادمی میترسیدم ...
مرد که متوجه نگاه خیره یاسی به خودش شده بود با قلدری گفت : چیه مگه ادم ندیدی بچه ؟؟ ؟
یاسی لحظه ای یاد مرگ پدرش افتاد و دندوناشو محکم بهم فشرد و گفت: ادم که زیاد دیدم اما قاتل پدرمو از نزدیک ندیده بودم ...
مرد رگ گردنش متورم شد و گفت زیاد حرف میزنی بچه تا تو روت خندیدم پرو شدی...
میگن نباید به مونث جماعت رو دادا...با عصبانیت لقمه ای پرت کرد طرف یاسی و گفت:.بیا این نون پنیرو بگیر سق بزن تا برسیم نزدیکیم دیگه ...
یاسی سعی کرد چیزی نگه ....
نیم ساعتی گذشت یاسی گوشه ای از قایق نشسته بود و به فرهاد فکر میکرد با خودش گفت : خدا داره از طرف اون ازم انتقام میگیره .. کاش اون کارو باهاش نکرده بودم ...
یدفعه مرد با صدای خشن و کلفت گفت: بلند شو بو تو اتاقک رسیدیم ..صداتم در نیاد ...
ترس تو جون یاسی افتاد ... نگاهش به ساختمون بزرگ سفید رنگی که اطرافش پر درخت بود افتاد ...
مرد باز گفت د بپر تو اتاقک بهت میگم ...
یاسی سریع بلند شدو رفت تو اتاقک...قایق موتوری کنار گرفت و لب اسکله چوبی نسبتا پهنی ایستاد ...
یاسی دل تو دلش نبود ..هی با خوش میگفت یا خدا کمکم کن ...خدایا غلط کردم دیگه فرهادو اذیت نمیکنم ...خدای من هنوز ارزو دارم ...
در باز شد مرد غول پیکر همراه دو مرد مسلح وارد شد ...
اونو با خشم بلند کرد و به سمت اسکله راه افتاد ...
یاسی گفت ارومتر .. چه خبرته .. خودم میام .. ولم کن ...که یهو مرد دستمالی تو حلق اون چپوند و گفت خفه زر زیادی زدی نزدی.....
و اونو کشون کشون به داخل ساختمون بردن ...
یاسی لحظه ای ترسشو از یاد برد ...سالن مجلل و باشکوهی جلو روی خود میدید...پله ها از مرمر سبز ..... نرده های منحنی راه پله به زیبایی هرچه تمام تر از چوب مرغوب ساخته شده بود ...کف پوش زمین به رنگ زرد کهربایی بود که روح ادمو نوازش میداد ... تمام دیوارها پر بود از تابلو های نقاشی اساطیری .. مجسمه های سنگی بزرگ گوشه و کنار سالن به چشم میخورد ...یاسی با چشمای بیرون زده اطراف ونگاه میکرد و با خودش میگفت ..منو اوردن موزه .. چه عتیقه هایی اینجاست.....
همراه مردان مسلح از پله های مرمرین بالا میرفت که به اتاقی به همان زیبایی سالن وارد شدند ...
مردی هم قدوهیکل بهزاد پشت به او رو به پنجره کنار پرده های نقشدار سلطنتی ایستاده بود ...
دستشو بالا اورد به نشانه ترک اتاق...مردان مسلح یاسی رها کردن وبیرون اتاق منتظر ماندند ...
یاسی هنوز داشت درو دیوار اون خونه رو ورانداز میکرد که دید مرد برگشت ...اما چون پشت به نور کنار پنجره ایستاده بود یاسی نمیتونست درست چهره اونو بینه ...
مرد چند قدمی جلو ااومد چهرش به وضوح دیده میشد ...
یاسی لحظه ای با حیرت به مرد نگاه کرد وبعد با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفت: ب.. بهزاد ...تو...
بهزاد خودتی...
مرد به ارومی جلو روی یاسی ایستاد و گفت : اره عزیزم خودمم بهزاد تو ...وبعد دست یاسی رو گرفت که یاسی با چشای اشک بار با خشم دست اونو پس زد و گفت .. پس تو رییس قاتلای بابای منی .. تووووو... پس همه اون کاراتو مهربونیاتم نقشه بود ...اره ؟
مرد دوباره به اون نزدیک شد... اینبار یاسی با مشتهای محکم به سینه اون کوبیدو با گریه میگفت: چطور تونستی با احساسم بازی کنی ... کثافت ...چطور تونستی...
چطور دلت اومد ..من تو رو مثل شیرینم میدیدم عوضی ...ازت متنفرم بهزاد...
مرد دستای یاسی رو تو هوا گرفت و گفت بسه دیگه .. من مجبور بودم یاسمن ...
حالام به کمکت احتیاج دارم ...خواهرمو گروگان گرفتن ...اگه من اون چیزی که پیش تو و مادرته به اونا ندم خواهرمو میکشن...
یاسی به چشمای خاکستری جذاب اون نگاه کردوبا فریادو هق هق گریه گفت:چیه اون چیز لعنتی که بخاطرش این بازی کثیفو راه انداختی بگوچی از جونم میخوای...
بهزاد باورم نمیشه ..تو
مرد اما هیچ عکس و العملی شون نداد.....
صدای زنگ تلفن در اتاق پیچید نگاه هردوبه جانب صدا برگشت ...مرد با خونسردی تلفن رو برداشت ...
_سلام قربان
_بله ماموریت به خوبی انجام شد ...
_الان پیش من ایستاده
_مرحله بعدی رو اجرا کنیم ؟
_چشم هر وقت شما بگید
_ میبینمتون قربان...
وگوشی رو سر جاش گذاشت ...
یاسی اما هنوز در شک بود تو عمرش تا این اندازاه بهت زده نشده بود احساس میکرد پاهاش دیگه تحمل سنگینی بدنشو نداره زانو هاش تا خورد و رو زمین زانو زد و به اشکهاش اجازه بیرون ریختن داد ...
مرد با دیدن یاسی در این حال به سمت او رفت ..خواست اونو بلند کنه اما یاسی به شدت دست اونو پس زد و گفت: به من دست نزن حیون کثیف ...
مرد سوتی کشید و گفت : من عاشق ماده خرس های وحشی ای مثل تو ام...
و بار دیگر خواست بازو های اونو بگیره که یاسی با همکه قئدرت اونو به عقب هل داد و به سمت در فرار کرد .. تا درو باز کرد مردای مسلح با نیشخند انتظارشو میکشیدن..
پشت سرش مرد با خنده چندش اوری گفت: عزیزم متاسفم راه فراری نیست ...
بعد با لحن جدی و کمی خشن گفت: ببرینش تو اتاقش...
یاسی میخواست از زیر دستای اونا فرار کنه اما بین حلقه دستاشون گیر کرد ولی تسلیم نشد اونقدر تقلا کردو فحش داد که دیگه رمقی واسش نموند و توی دستای اونا از حال رفت ...
دکتر : متاسفانه حدس شما اشتباست پسرم .. این دختر موقع زمین خوردن به سرش ضربه سختی وارد شده که باعث شده حافظه اش رو از دست بده ..
باید یه عکس از سرش بگیرید تا مطمئن بشم اسیب بیشتری به سرش وارد نشده
فرهاد ناباورانه گفت: بابا این فیلمشه من این مارمولکو میشناسم ...میدونم این نقشه رو کشیده واسه اذیت کردن من....
دکتر خودشو عصبانی نشون دادو گفت: یعنی میفرمایید بنده احمق تشریف دارم ...
و تشخیصم اشتباست؟
فرهاد که دید به دکتر برخورده به سرعت گفت : نه نه به خدا منظورم این نبود ..اخه شما که این ورپریده رو نمیشناسین ...شیطونم درس میده... ببخشین اگه جسارت کردم ...
دکتر گفت: به هر حال مواظب باشید اون نمیتونه شما رو به خاطر بیاره ....
من کلی باهاش حرف زدم تا قانعش کردم همراه شما بیاد ..اما هنوز قبول نکرده که شما شوهرشید .... بهتره به جاهایی که با هم اشنا شدین برین شاید خاطراتش به یادش بیاد .. ..همین الان برین یه عکس از سرش بگیرید برام بیارید ...
فرهاد که هنوز حرفای دکتر باورش نشده بود مات نظارگر رفتن او بود .. که بهزاد به کمر اون زد و گفت بیا بریم ...گ
دیگه خورشید طلوع کرده بود و هوا کاملا روشن شده بود .. فرهاد و بهزاد خسته وکوفته به سمت اتاق یاسی رفتند...
یاسی رو تخت دارز کشیده بود که فرهادو بهزاد وارد شدند ...
فرهاد با سوظن رفت طرف یاسی و زل زد تو چشای اون و گفت : نقشه جدیدته نه؟
یاسی این بازی و تموم کن .. بد میبینیا... نزار این ماه عسل تو دهنمون زهر مار بشه .. مثل یه بچه خوب اعتراف کن که داری دوروغ میگی....
یاسی انگشت اشاره اش رو روی پیشونی فرهاد گذاشت و صورت اونو هل داد عقب وبا صدای بلند گفت : اولا این صورت نحستو ببر عقب صورتمو پر تف کردی ..... دومن این که تو سگ کی باشی که به من بگی چی کار کنم چیکار نکنم .. سوم اینکه دروغگو هم هفت جد و ابادته .... شیطونه میگه و بلند شد بزنه تو سر فرهاد که دلش درد گرفت و دستشو با ناله گذاشت روی شکمش....
فرهاد که کفرش در اومده بود گفت: باشه قبول تو فراموشی گرفتی .. . میخوای بازی کنی بازی کن ... کاری میکنم به غلط کردن بیفتی ...
یاسی همون طور که دستش رو شکمش بود داد زد برو گم شو عوضی ... خاک تو سر اون یاسی که زن ادم سگ اخلاقی مثل تو شده....
فرهاد هم با تمسخر گفت: منظورت خودتی دیگه....
باز یاسی داد زد : من یاسی تو نیسسسسسسسستتتتتتتتممممممم ...گمشو بیرون ...
فرهادم با خشم رفت بیرون و در و محکم بست ....
بهزاد که تا اون لحظه ساکت بود با دیدن خون از جای زخم یاسی فورا رفت طرفشو اونو به ارومی روی تخت خوابوند ش وبا دلخوری گفت : اخه دختر خوب چرا داری این کارو با خودتو اون میکنی ؟ هان؟
ببین جای زخمت خون میاد ...یاسی که نم اشک تو چشاش نشسته بود گفت: اازش بدم میاد .. از این غرورش .. از این خودخواهیش متنفرممممممممم
میبینی حتی یه عذر خواهی هم ازم نکرده بخاطر بلایی که به سرم اورده...
بهزاد گفت :اخه تو که به اون فرصت ندادی شاید این کارو بعدا میکرد ...
یاسی عین یه بچه بهونه گیر و بد اخلاق کفت : اصلا تو سرشم بخوره عذرخواهیش ..جای این زخم من که خوب نمیشه .. تا تو قبرم این جاش رو شکمم میمونه ... و گوله گوله اشکاش ریخت پایین ...
بهزاد که دید حال اون اینطوری واسه عوض کردن اوضاع گفت: شیطونک ...چطوری دکتر و اوردی تو خط ؟؟
یاسی یهو از لحن فرهاد خندش گرفت وسط گریه لبخندی زد و ماجرا رو واسه بهزاد گفت.. بعد از چند ساعت یاسی که حوصلش سر رفته بود رو کرد به بهزادو گفت: میگما من هنوز هیچی درباره تو نمیدونم در حالی که تو از جیک وپیک زندگیمن باخبری ...
بهزاد با لبخند همیشه مهربونش گفت ی میخوای بدونی شیطونک :؟؟؟
یاسی : خوب مثلا از خونوادت .. اینکه چند تا خواهر برادرین .....پدرت چیکارست ..مادرت ووو
بهززاد دستاشو زد به همو گفت: خوب... بزار برات مثل قصه بگم ...
یکی بود یکی نبود .. زیر این گنبد کبود توی ترکیه مردی به اسم ابراهام اسلام بولچی زندگی میکرد .... که خیلی مغرور و جذاب وخوش هیکلی با چشمای خاکستری درست عین مال من بود ... خانواده اش از ثروتمندای بنام استامبول بودند.....
این اقا که پدر بنده باشن تو دانشگاه استامبول رشته مهندسی برق میخوند که با مادرم نرگس کیانی که از همکلاسی های پدرم بود و یک دختر ایرانی و بسیار جذاب ...اشنا شد و یه دل نه صد دل عاشقش شد ... بماند که حالا چطور اشنا شدند.. خودش یهقصه جداست....
بعد از مدتی که گذشت پدرم با کلی کلک بالا خره مادرمو عاشق خودش کرد .... چند صباحی بعدم پدرم موضوع رو با خوانوادش مطرح کرد و گفت میخواد با نرگس که تک فرزند خانواداش بود ازدواج کنه .... اما خانوادپدرم به شدت مخالفت کردن ...ولی پدرم دست بردار نبود و
بی اجازه اونا با مادرم ازدواج کرد وقتی خانواده پدرم از موضوع با خبر شدن ..پدرم رو طرت کردن ...
اونم دست مادرم رو گرفت بدون تموم کردن دانشگاهشون به ایران پیش خانواده مادرم اومدن ... برعکس خانواده پدرم .
.فامیل مادریم کلی اونا رو تحویل گرفتن و حتی پدر بزرگم یه مغازه بزرگ فرش فروشی واسه پدرم راه انداخت ( اخه خانواده پدرم تو کار فرش بودن)مادرمم شد زن خونه...یکسال اززندگی رویایی و زیباشون میگذشت که مادرم حامله شد اونم از نوع سختش.. ویار شدید داشت...خلاصه خیلی بد ...تا اینکه موقع زایمان شد...
مادرم هر کاری میکرد بچه بیرون نمیومد تا اینکه من با کلی بدبختی بدنیا اومدم ..
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دوباره مادرم دچار درد شد و یکی دیگه درست عین من متولد شد ...پدر و مادرم صاحب دوتا پسر اونم کاملا شبیه به هم باچشم خاکستری شدند ....
یاسی با ذوق گفت: وای خدا جون یعنی تو یه داداش دوقلو داری درست عین خودت...
بهزاد گفت اره قیافه هاومن کپی همدیگست اما اخلاقامون زمین تا اسمون فرق میکنه ...... فقط اون یه ماه گرفتگی کوچیک رو سینه سمت چپش داره که اینم جایی نیست که بشه به راحتی دید ...
یادمه حتی مادرم تا وقتی حرف نمیزدیم ما رو با هم اشتباه میگرفت...
خلاصه داشتم میگفتم که منو بهرام بزرگ میشدیم ..
.من بچه خوبه بودم و اون بد ... وقتی 12 سالمون بود خدا یه خواهر کوچولو با چشمای مشکی عین مامانم بهمون داد...زندگیمون خوب بود تا اینکه بهرام سر ناسازگاری با پدرمو گذاشت ...
میگفت میخواد از ایران بره ترکیه ....اخرم پدرم حریفش نشد و اون درسشو ول کرد و گم و گور شد ... دیگه خبری ازش نداریم ..
مادرمم بعد از اون افسرده شد و زندگی شاد ما رو غم گرفت ... پدر و مادرم درست 1 ماه بعد از رفتن داداشم تو مسیر برگشت از مطب دکتر تصادف سختی کردن .... مادرم همون موقع فوت کرد ...
پدرمم 2 هفته بد که تو ای سی یو بود طاقت دوری از مادرمو نیاورد و اونم ما رو تنها گذاشت ...
منوموندمو تنها خواهرم الانم تنها زندگی میکنمیم البته بابا بزرگ و بی بی جونم هستن اما اونا هم دیگه رمقی واسشون نمونده ......منم که میبینی الان تقریبا بیکارم ...
خواهرمم دانشجوی ادبیاته خیلی اروم و متینه ... دلم میخواد یه روز ببینیشو باهاش اشنا شی ... از وقتی پاشو تو این دنیا گذاشت از دست بهرام یه روز خوش ندید ....
خوب قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید ...
.بهزاد نگاهی به یاسی کرد و دید چشمای ناز میشی اش پر اشک شده ...
اروم دستشو رو صورت سفید اون کشید و به نرمی اشکای نمکی یاسی و پاک کردو با لحن همیشه مهربونش گفت : پری کوچولوی من... نبینم گریتو گلم ....
یاسی با صدایی که تبدیل به هق هق شده بود .گفت: اصلا فکر نمیکردم .... چه زندگی... تلخی .. داشتی...و های های گریست...
بهزادم که خودش بغض راه گلوشو بسته بود گفت: اره زندگی همیشه به م بد کرده
همیشه دست رو هر کی میذاشتم ازم گرفته ...
یاسی گفت بهزاد تو خیلی شبیه منی .. منم هر چی رو میخواستم... یا احساس میکردم دوست دارم خدا فوری ازم میگرفت ...
یدفعه صدای قور قور شکم یاسی هر دوشونو به خنده انداخت ...
بهزاد با خنده به چهره یاسی که عین یه بچه بانمک شده بود نگاهی کرد و بعد به ارومی لپش و کشید و گفت : خوب دیگه بسه این گوله های نمک و پاک کن تا برم برات از اشپز خونه بیمارستان سوپ سفارشی بگیرم ...
یاسی نظارگر رفتن او بود که باز تو دلش خلا بزرگی احساس کرد .و با خودش گفت:چی میشد یه ذره از مهربونی اون و فرهاد داشت اونوقت .....
ولی بعد دوباره گفت نه اگه فرهاد مهربون میشد دیگه هیجانی تو زندگیش نبود
اره من عاشق همین کل انداختنای فرهادم ... اخ که دلم میخواد یه حال اساسی ازش بگیرم دلم خنک شه ... و دوباره صدایی تو دلش گفت :یاسی تو کرم کل کل گرفتی دختر .....اخه همه دخترا دلشون محبت میخواد تو کل کل دیوونه...
فرهاد که از بد دهنی های یاسی کلافه و داغون شده بود رفت هتل و خودشو تو اب گرم وان رها کرد ... تو فکر این بود که نکنه واقعا اون راست میگه ... نکنه چیزیش شده باشه ..... جواب مادرشو ..اقاجونو چی بدم ...
اره دیگه وقتی قبول کردم با یه دختر 10 سال از خودم کوچیکتر ازدواج کنم بایدم این بلاها به سرم بیاد ...
بلند شد به طرف تلفن رفت و به اقاجونش زنگ زد...
فرهاد: سلام اقاجون چطوری ؟ خوبی شما ؟
تیمسار با دلخوری گفت: چه سلامی چه علیکی بچه .. دست این دختروگرفتی رفتی نه یه زنگی نه یه خبری ... من و مادرش که مردیم از نگرانی....
باید از دفتر دار هتل خبر رسیدنتونو و سلامتیتونو بشنوم ...
فرهاد با چاپلوسی گفت : ااا اقاجون خودت که میدونی ماه عسل چه جوریه دیگه حواس واسه ادم نمیمونه....
تیمسار با لحن شوخی گفت : ای پدر سوخته خوب داری کیف و حال میکنی ها .... و خندید ..
فرهادم تو دلش گفت : اره یه حال میکنم که نگو...و به تمسار گفت : جای شما خالی ایشالله یه بار دیگه قسمتتون بشه ...
تیمسار باز با همون لحن گفت : حیا کن پسر این حرفا چیه ... میخوای مادر بزرگت از اون دنیا بیاد سرمو بیخ تا بیخ ببره ...
فرهادم گفت : نه بابا اون حالا خودش سرش گرمه با از ما بهترون میپره ...
تیمسار کمی جدی شدوگفت: خوبه دیگه زیادی پرو نشو ...
ببینم حالا کی برمیگردین ؟؟
فرهادم گفت: والا واسه همین زنگ زدم میخواستم اگه میشه از اقای حبیبی
خوا هش کنید 2.... 3 هفته دیگه هم واسم مرخصی رد کنه...
تیمسار با تعجب گفت: 2... 3 هفته .. بچه چه خبرته ... میخوای خود کشی کنی ... زیادیشم عمر ادمو کم میکنه پسر ...... نه به اون نمیخوام گفتنت نه به الانت....
فرهاد با دلخوری گفت: اااا اقاجون چرا تهمت میزنی ... من حتی دست به اون دختر لوس و نونور نزدم ...
تیمسار باز با لحن شوخی گفت: اره جون خودت ... تو گفتی و منم باور کردم ..
خوب بیخیال نوش جونت .. هر چی دوست داری عشق و صفا کن ..خیالت راحت مرخصیتو ردیف میکنم ... حالا این یاسمن ما کجاست یه حالی ازش بپرسیم ...
فرهاد : زیر گل تو قبر.. تیمسار گفت : چی ... کجا... صدات نمیاد فرهاد بلند تر بگو....
فرهاد گفت: نیستش اقاجون داره کنار دریا حموم افتاب می گیره....
تیمسار با ناراحتی گفت: پسر غیرتت کجا رفته اونو تنها گذاشتی و امدی .... نمیگی یکی مزاحمش بشه ... یا نه بدزدنش .. حواست بهش باشه بابا این امانته ... هنوز اون بی پدرایی که یتیمش کردن اون بیرونن ...مگه یادت نیست چند بار میخواستن بدزدنش ...خدا کمک میکرد که ما به موقع میرسیدیم ....
فرهاد تو دلش گفت : ای که بدزدنش از شرش خلاص بشم ....
باز تیمسار گفت : چی گفتی ؟ نمیشنوم...
فرهاد گفت : هیچی اقا جون میگم پس من برم پیشش تا ندزدیدنش...
تیمسارم گفت: سلامشو برسون بگو یه زنگ به مادرش بزنه دل نگرانشه ...خداحافظ ..مواظب خودتون باشید ...
فرهاد : خداحافظ.... چشم... مواظبیم ...
با قطع شدن تلفن لباس پوشید و به سمت بیمارستان رفت......
فرهاد توی راهرو بیمارستان بهزادو سوپ به دست دید.
سلام بهزاد جان
_:سلام پسر کجاغیبت زد تو یهو... نگرانت شدم...
_ببخش که همینجوری گذاشتم رفتم.. اخه بدجوری کلافم کرد این دختر...
_تو باید اونودرک کنی فرهاد ....سخته ادم همه خاطراتشو از یاد ببره...
_بهزاد خواهش میکنم نگو که توا م باورت شده اون حافظشو از دست داده...
بابا این اگه سرش ضربه خورده بود که باید یه ورمی یه زخمی چیزی رو کل میموند...
_اما دکترش ...
_حرف دکتر و بیخیال ضایع بود یاسی با اون چشاش سحرش کرده....
_ چی شد فرهاد یهو از این رو یه اون رو شدی ؟ دیشب که داشتی بالا سرش خودتو میکشتی ... من عاشقتم ..من دیونتم ...بلند شو دیونه عشقتو ببین ووووو
_اون مال وقتی یود که فکر میکردم اون رام شده ولی میبنم خودش تنش میخواره حالا که کل انداختنو میخواد منم بدم نمیاد...اصلا منم واسه همین خر بازیاش قبول کردم ازدواج کنیم وگرنه من و چه به این دختر 18 ساله ...
_نمیدونم ولی خواهش میکنم اذیتش نکن ... اگه عصبی بشه از زخمش خون میاد و این اصلا خوب نیست...
_خیالت راحت پسر ...بهتره بری یه استراحتی کنیی بقیه کارارو بسپار به خودم ...
ممنون که عین یه برادر هواشو داشتی ...
_خواهش میکنم ..پس من میرم از طرف من ازش خدافظی کن....
_ یاشه حتما...میبینمت...
بهزاد داشت میرفت که یهو یادش اومد سوپ یاسی رو نداده...برگشت و فرهادو صدا کرد.... فرهاد ... فرهاد
فرهاد برگشت: جانم ...
_بیا این سوپ وواسه یاسی گرفتم از بس گشنش بود شکمش قارو قور میکرد...
_ دستت در نکنه ممنون بهش میدم...
_خدافظ
_خدافظ...
یاسی چشاش سنگین شده بود واسه یه لحظه خوابش برد که احساس کرد کسی داره موهاشو ناز میکنه ... فکر کرد بهزاده با همن چشای بسته گفت:اومدی بهزاد ؟ چقدر دیر کردی ...رفتی سوپ بیاری یا بپزی بابا ..
یدفعه حس کرد عضلات دست منقبض شد چشاشو باز کرد و صورت غضبناک فرهاد دید که سوپ به دست بالا سرش ایستاده ....
بی اختیار گفت فرهاد....
فرهاد با شنیدن اسمش قیافه تمسخر امیزی گرفت و گفت :اااا انگار یادت اومد من کی ام؟
یاسی خودشو جمع و جور کرد و با همون خونسردی گفت : مگه میشه ادم سگ اخلاقی مثل تو رو فراموش کنم ....بهزاد کجا رفت؟
فرهادبا شنیدن اسم بهزاد حسادتی عجیب تو قلبش حس کرد و عصبی گفت: خوب چایی نخورده باش پسر خاله شدی هان؟
یاسی هم از لج فرهاد گفت : از پسر خاله هم نزدیک تر... کجای کاری ... تا حالابا هیچ کس این همه احساس ارامش نکرده بودم ...
فرهاد که رگ گردنش متوورم شده بود واسه اینکه خودشو کنترل کنه سوپ و گرفت جلو یاسی و گفت : کوفت کن ...
یاسی روبشوکرد اونطرف و گفت: بهتره خودت کوفت کنی من میل ندارم...
فرهاد که داشت خون خونشو میخورد گفت: اااا تا چند دقیقه پیش که داشتی عشوه خرکی واسه بهزاد میومدی که از گشنگی داری میمیری حالا میل نداری ؟؟؟
یاسی باز ازلج فرهاد گفت : خوبه خودت میگی واسه بهزاد...من از دست ادمی مثل توعسلم نمیخورم چه برسه به سوپ....
فرهاد: عسل و 1 هفته نیست تو حلقت کردم مطمئن باش این سوپ که سهله چیزیای سفت تر از اینم به خوردت میدم .....
یاسی گفت: شتر در خواب بیند پنبه دانه ... گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه ...
فرهاد گفت :شترم نشونت میدم و عصبی سوپ رو رو میز کنار تخت گذاشت و رفت بیرون....
یاسی نفس راحتی کشید و گفت اخی گورشو گم کردا ...بعد یهو عین برق سر جاش نشست و گفت :نکنه بخواد یه بلایی سرم بیاره بلند شم برم تا نیمده برم قایم شم ...
با بدبختی از تخت اومد پاییین وسط اتاق بود که یهو در به شدت یاز و فرهاد ظاهر شد ...
یاسی همونجا قالب تهی کرد ...
فرهاد در و بست . در و بست و به سمت یاسی رفت و گفت: جایی میخوای تشریف ببری؟
یاسی باز جسارتشو جمع کرد و گفت اره میرم بهزادو پیدا کنم ....
فرهاد شمرده شمرده به سمتش میرفت و با خشم گفت : متاسفام بهزاد جونت رفته لالا ... تو هم تا سوپتو نخوری هیچ زیر گلی نمیری فهمیدی....
یاسی که با هر قدم فرهاد یه قدم عقب میرفت گفت : گفتم که خودت کوفت کن خر زور تر شی ...من از دست تو چیزی نمیییییییخخخخوووورررررم... و یدفعه شیرجه رفت تو شکم فرهاد ...
و شروع کرد به مشت زدن تو سر و کله فرهاد ... فرهاد اما عین سنگ سخت واستاده بود و عین خیالش نبود .....که یهو دستای یاسی رو تو هوا محکم گرفت و گفت : انگار تو یادت رفته من یه نظامیم هان ...میخوای مشت بزنی درست و محکم بزن ....وفشار سختی به دستای ظریف یاسی اورد که از شکم تا مغز استخونش تیر کشید .... با فریاد گفت ولم کن عوضضضضیییی...اشششغغغااااال
صدای فریادش اونقدر بلند بود که فرهاد گفت الانه که همه بیمارستان بریزن تو اتاق ...یاسی :پرسسسسسستااااار....
فرهاد با لباش فریاد بعدی یاسی رو تو گلوش خفه کرد ....دستاشو دور کمر اون حلقه کرد و ازز مین بلندش کرد .... همون لحظه دکتر بهرانی که داشت به اتاق خودش میرفت که سر و صدایی از اتاق یاسی شنید ...اروم رفت در و باز کرد از صحنه ای که میدید خنده رو لباش نشست و با خودش گفت : هی جونی کجایی که یادت بخیر و دوباره درو بست و رفت ...
تو چشم به هم زدنی فرهاد یاسی بدبختو انداخت تخت ... یاسی که داشت از درد میمرد اشک چشاش سرازیر شد ...و هی داد میزد وحششششششششششیییییی...که فرهاد چسب پارچه ای پهنی از جیبش بیرون اورد و روی دهن اون زد....
....و به سرعت با باندایی که از اتاق پرستاری کش رفته بود دستای یاسی رو محکم بالای تخت بست ...پاهاشم از پایین بست تا از لگدای خرکی یاسی ایمن بمونه ....
کارش که تموم شد گفت: اگه سوپتو مثل ادم میخوردی این بلاها سرت نمییومد ...یاسی اما لباش بسته بود و فقط صدای کنگی از ته حلقش بیرون میومد و عین ابر بهار اشک میریخت ...
فرهاد نشت کنارش و از کاسه سوپ قاشقی برداشت چسب دهن یاسی رو انقدر محکم کند که جیغ اونو در اورد ....جیغ زدن همانا سرازیر شدن سوپ تو حلقش همانا .....تا اخرین قطره سوپ و فرهاد به زور تو دهنش ریخت و اونم چاره ای جز خوردن نداشت....
فرهاد سرحال از کاری که کرده بود بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد و گفت اخیش خسته شدم ....که یهو چشمش به جای زخم یاسی افتاد که غرق خون شده بود ...سریع گازروی بخیه اونو برداشت ... خوناشو اروم اروم پاک کرد...
یاسی هم از درد فقط ناله میکرد و خودشو فرهادو نفرین میکرد ....
زخمش که تمیز شد گاز استریل تمیزی از جعبه کمک های اولیه توی اتاق برداشت و روشو پوشوند و با چسب رو شکمش بندش کرد ... و باندا رو از دست و پای اون باز کرد ...
و با شادی گفت: خوب گربه وحشی من .. سوپ تو دادم ... پانسمانتم عوض کردم حالا میرم بگم بیان امپولتم بزنن تا خیالم راحت شه ...
یاسی رمقی واسش نمونده بود ..چشمه اشکشم خشک شده بود بس که گریه کرده بود ... فقط صدای شیه به نالیدن از ته گلوی خش دارش بیرون میومد ...
فقط تو دلش میگفت : تلافی میکنم فرهاد به ان خدای بالا سرمون قسم که بد جورم تلافی میکنم ...
طرفای 8 شب بود که بهزاد اومد پیش یاسی ..
وارد اتاق شد از فرهاد خبری نبود ..یاسی مثل یه عروسک اما رنگ پریده روی تخت خوابیده بود ...از دیدن رنگ پریده اون سگرمه هاش رفت تو هم و گفت حتما باز این فرهاد اذیتش کرده ...
اروم رفت کنارش و صداش زد :پری کوچولو..... بیداری؟؟؟
چشمای یاسی به زحمت باز شد از دیدن بهزاد حس ارامشی بهش دست داد ...
_کی اومدی؟
_همین الان ... شام خوردی کوچولو ...؟؟؟ فرهاد کجاست؟؟
_نه چیزی دلم نمیشه ...فرهادم نمیدونم من خواب بودم حتما رفته بیرون ...
_یعنی چی دلم نمیشه بزار برم برات یه چیزبگیرم بخوری....
_یاسی دست اونو گرفت و گفت نه....چیزی نمیخوام فقط اگه میشه واسم یه قیچی بیار ...
بهزاد با تعجب گفت: قیچی؟ واسه چی میخوای؟ نکنه میخوای باز بچه بازی در بیاری؟
یاسی با ونسردی گفت: لازم دارم ...میخوام نخوناموکوتاه کنم .. اخه عادت دارم با قیچی این کارو میکنم ....
_مطمئن باشم فقطواسه این کار میخوای ؟
_اره خیالت جمع یعنی فکر میکنی میخوام با قیچی فرهادو بکشم؟
_ والا از شما بعید نیست ...
یاسی خندید و گفت :اره از دیوو نه هایی مثل ما بعید نیست همدیگرم بکشیم...
بهزاد گفت باشه فردا واست میارم...
یاسی: نه من همین حالا میخوام میشه از اتاق پرستاری بگیری؟
بهزاد بی حرف به سمت اتاق پرستاری رفت...
_بفرما پری کوچولو اینم قیچی امر دیگه ای نیست؟
_ نه ممنون... دیگه مزاحمت نمیشم برو هتل استراحت کن فرهادم الان میادش...
_یاسی فرهاد باز اذیتت کرده؟
یاسی لبخندی زدوگفت : جرات سرش چنده که منو اذیت کنه ..پدشو در میارم منو که میشناسی؟
_اره شیطونک خوبم میشناسم ...بزار تا اومدنش بمونم پیشت؟
_نه برو منم میخوام بخوابم....
بهزاد که یاسی رو خسته دید دیگه اسرار نکرد ...بلند شد و خداحافظی کرد و رفت ....
ساعت 10 بود که فرهاد خنده کنان همراه پرستاری دم در اتاق یاسی ایستاد ...
فرهاد با لودگی به پرستار گفت: عزیزم شمارمو داشته باش هر وقت کارم داشتی سه سوته میام ...
پرستارم با عشوه گفت : حتما فرهاد جون ...
یاسی نیش خندی زد و گفت :فکر کرده حسادتم با این چیزا تحریک میشه بدبخت .. دارم برات امشب ...
همینکه فرهاد اومد تو یاسی خودشو به خواب زد ....
فرهادم پکر از اینکه تیرش به سنگ خورده سرخورده کنار تخت اون نشست و سرشو گذاشت رو تخت و خوابید ...
صبح با چشمای پف کرده از خواب بیدار شد نگاه کرد دید تخت یاسی خالیه.. با خودش گفت: یعنی کجا میتونه رفته باشه ؟
بلند شد و یه سمت راهرو رفت ..توی راه احساس کرد همه دارن یه جوری بهش نگاه میکنن با تمسخر .. با خنده ....
به خودش شک کرد گفت یعنی چی؟
پرستاری که دیشب باش خوشو بش کرده بود و دید ....جلو رفت و گفت :سلام شمسی جون چطوری شما ؟؟
دختر یهو زد زیر خنده و از اون دور شد ....فرهاد کلافه و عصبی یه نگاه به پیرهن و شلوارش انداخت ....
از چیزی که دید داشت شاخ در میاورد پشت شلوارش یه سوراخ به چه گندگی در اومده بود باسنشم از تو اون سواخ افتاده بود بیرون و همه زندگیشو ابروش بر باد رفته بود ... همونجا داد زد یاسسسییی مگه نبینمت ... .... دفتری که رو میز پرستاری بود و برداشت و گرفت پشتش وبه سرعت دویید سمت دستشویی مردونه ... همینکه وارد اونجا شد توی ایینه قدی اونجا مرد ی رو دید که خیلی شبیه خودش بود اما موهای وسط سر مرد عین مزرعه گندوم درو شده بود یه لحظه بی اختیار دستش رفت طرف سرش .....خدای من اون مرد خودش بود یاسی بد جوری زهرشو ریخته بود ابروشو قیافشو باهم از بین برده بود .. ..........همونجا از شدت خشم انچنان دادی زد که هر کی از اونجا رد میشد اومد تو دستشویی.......
یاااااااااااسسسسسسسیییییی یییییییی .. میکشششمتتت
یاسی تو اتاق دکتر بهرانی ساکت منتظر یه طوفان نشسته بود ... وقتی صدای همهمه و خنده ...و داد فرهاد و شنید انگار یخ رو دلش گذاشتن ... اونقدر دلش خنک شد که نگو....
دکتر بهرانی که لبخند شیطنت بار اون دیدبا خنده گفت باز چه بلایی سر این بد بخت اوردی؟
یاسی با تمسخر گفت : هیچی ... فقط یکم با ظاهرشو ابروش بازی کردم ...
دکتر اینبار کمی جدی تر گفت: ببین دخترم هیچ وقت ...هیچ وقت با غیرت و ابروی یه مرد بازی نکن ...
شاید فقط به تعداد انگشتای دستت مردایی باشن که اونم از سر عشق زیاد بتونن همچین کاری رو ببخشن ...
فکر اینوکردی که حالا چطور میخوای باهاش روبرو شی؟
یاسی با این حرف دکتر تو دلش کمی ترسیدو گفت : خوب راستش نه اصلا فکر بعدشو نکرده بودم ... یعنی حالا چی میشه؟
دکتر که از داد و بیداد فرهاد شدت عصبانیت اونو تخمین زده بود گفت: فکر کنم الان گیرت بیاره خفت میکنه ... پس من بهت توصیه میکنم تا وقتی اروم بشه جلوش ظاهر نشی ...
یاسی گفت مگه میشه اون منو پیدا میکنه ... تو همین لحظه باز صدای داد فرهاد که یاسی رو تهدید میکرد به گوش رسید متعاقب اون پرستاری که داد میزد : اقا این جا بیمارستانه سر صحرا که نیست اینطوری داد میزنین.... برین یه لباس سالمم تنتون کنید ...اینجوری که نمیشه.....بفرمایید اقا ..بفرمایید....
یاسی با ترس گفت : اقای بهرانی دستم به دامنت یه چند روزی منو تو اتاقت قایم کن ...منو ببینه حتما میکشتم...
دکتر با حالت تاسف سری تکون داد و گفت : الکی که نیست دخترم ... این دفعه زیاده روی کردی ....
یاسی با عجز گفت: خواهش اگه منو کشت عذاب وجدان ولتون نمیکنه ها .....
دکتر با لبخندی از جا بلند شد ... تو همین جا باش تا برگردم درو هم قفل میکنم ...
یاسی با خوشحالی دستشو به هم کوبیدو گفت: میدونستم کمکم میکنید ...یه عمر ممنونتون میشم....
دکتر با جدیت گفت: فقط همین 1 بارو... بیرون رفت ودرو قفل کردو به سمت سر و صدا رفت....
اونوسط فرهاد بخت برگشته رو دید که موهای وسط سرش از پیشونی تا پشت گردنش اندازه یه بند انگشت تمام کوتاه شده بود .و قیافه واقعا مضحکی پیدا کرده بود یاسی باهاش چه کرده بود .....
به زور جلوی خندشو گرفت و صدا زد : اقای احمدیان ... اقای احمدیان ... خواهش میکنم اروم باشین ... اینجا بیمارستانه .. فرهاد بشدت عصبانی بود با خشم گفت: اروم باشم اروم ..... مگه این دختره اتیش گرفته میزاره من اروم باشم و پشتشو به دکتر کردو گفت : ببین چه به روز شلوار اورده .. ابرومم که برده ....
دکتر که از دیدن باسن بیرون افتاده فرهاد از تو شلوار پارش دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره دستشو گذاشت رو دلشو شروع کرد به خندیدن ....
فرهاد عصبی گفت : اره بایدم ببخندین... شما که از ریخت نیفتادین .. شما که ابروتون نرفته.... اگه شمام یه بلا گرفته مثل این دختره داشتین جای خنده... خون گریه میکردین....
دکتر کمی خودشو کنترل کرد و روپوش سفیدشو از تن در اورد و رو شونه های عصبی و کلافه فرهاد انداخت و گفت بیا حالا اینو بپوش تا ادمای بیشتری ندیدن.....
فرهاد اونو پوشید و کمی اروم گرفت... و با التماس گفت: دکتر یاسی رو ندیدین .. بخدا کاریش ندارم ... اگه میدونین بگین کجاست ....
دکتر با لبخند دستی به کمر فرهاد زد و گفت : فعلا فکر یاسی رو نکن ... بعدا تنبیهش کن ....اول بیا بریم یه سلمونی موهاتو درست کن ... بعدم بریم هتل دوش بگیر و لباس تو عوض کن ..یه کم سر حال بیای .....
فرهاد که سرش از دادایی که کشیده بود درد میکرد دمق و سر به زیر همراه دکتر شد ... وتو راه نگاه تمسخر امیز مردمو تحمل کرد و از شدت خشم لبشو گاز میگرفت و تو دلش واسه یاسی خط و نشون می کشید ... دکتر در بنز خوشکلشو باز کرد و به فرهاد گفت بشین تا بیام ...و به سرعت رفت ..
در اتاقشو باز کرد یاسی مچاله رو مبل نشسته بود و اشک پشیمونی میریخت ...
دکتر که قیافه بامزه اونو دید .. گفت : اشک ریختن سودی نداره ... اخه این چه کری بود که با این بیچاره کردی دخترم .. من اگه جای فرهاد بودم ... که شدت گریه یاسی بیشتر شد ...
دکتر دستی به سر یاسی که عین یه بچه نادم اشک میرخت کشید و گفت ... دارم میبرمش قیافشو درست راست کنه ...به پرستارم سپردم اتاقتو عوض کنه تا فرهاد نتونه فعلا پیدات کنه ......
یاسی که حسابی از کار دکتر احساساتی شده بود پرید تو بغل اونو گونه اشو بوسید ...دکتر غافل گیر از حرکت یاسی ... فقط دستی پر مهر رو سریاسی کشید و گفت :شیطونی هات منو یاد جونی های زنم ثریا میندازه ...اونم مثل تو از سر لجبازی چنان بلاهایی به سرم اورد که حتی با گذشت 5 سال از فوتش هنوز نتونستم فراموش کنم ... سر اخرین لجبازیش خودشم هم.....
دکتر که احسا کرد چشاش داره بارونی میشه سریع پشتشو به یاسی کرد و رفت ...
یاسی بهت زده یه رفتن اون چشم دوخت ...
دکتر فرهادو برد هتل تا لباسشو عوض کنه ... وقتی فرهاد میخواست از ماشین پیاده شه دکتر اورکت بلند همراه کلاه پهلوی شیک و مد روزخودش رو به فرهاد داد ..اونم با یه تشکر گرفت و پوشید و به سمت در هتل رفت ...میخواست از در هتل وارد شه که سینه به سینه بهزاد شد ...
بهزد با تعجب گفت :فرهاد خودتی..؟؟ این چه تیپیه زدی ؟ شدی عین پیر مردا ...
فرهادم ب دلخوری گفت: سلام .. هرچی باشه از تیپی که صبح داشتم خیلی بهتره...
بهزاد یادش اومد که سلام نکرده از فرها عذر خواهی کرد و گفت:ببخش فرهاد جون سلام .. اینقدر تعجب کردم که سلام یادم رفت...
فرهاد گفت پس اگه صبح منو میدید ی حتما شاخ رو سرت سبز میشد ...
بهزاد با سو ظن گفت:چطور مگه؟
فرهاد دست اونو گرفت و گفت بیا بریم تو اتاقم تا بهت بگم ...
بهزاد :خوب همین جا بگو...
فرهاد که یادش به خنده و تمسخر ادمای تو بیمارستان افتاد با خشم دست بهزادو گرفت و همراه خود وارد اسانسور کرد و گفت: اینجا نمیشه...
وقتی وارد اتاق شدن فرهاد روبروی اون ایستادوگفت اگه بخندی مردی....
فرهاد اروم اور کتش و در اورد و بعد کلاهو برداشت و با عصبانیت گفت میبینی بهزاد .. چه به روزم اورده...
بهزاد بی هیچ عکس عملی مات فرهادونگاه میکرد ...
فرهاد که دید بهزاد حتی یه لبخندم نزد رفت جلوشو دستشو جلو صورت اون تکوند دادو گفت: میگم ببین این تیپیه که صبح داشتم ... وای خدا اگه دستم به این دختره برسه تمام گیساشو قیچی میکنم ....
بهزاد که ناباورانه فرهادو نگاه میکرد دستشو اروم به سمت سر فرهاد بردو تازه وقتی دستش موهای سیخ سیخ شده فرهادو لمس کرد انگار باورش شد چیزی که میبینه واقعیه و شروع کرد به خندیدن..حالا بخندو کی نخند ....
فرهادم عصبی هی مشت میزد تو کمر بهزادو میگفت مگه نگفتم نخند .. نخند ..... میگم نخند ...تو رو خدا.. ...
فرهاد که دید فایده نداره بهزادو که از خنده رو تخت ولو شده بود و ول کرد و سمت کمدش رفت...بهزاد که چشمش به پشت فرهاد افتاد صدای خندش اونقدر بلند شد که ادم احساس میکرد در و دیوار داره میلرزه ...
فرهاد که دیگه این خندیدنا واسش عادی شده بود با خونسردی گفت : لا مذهب شورتمم همراه شلوارم قیچی کرد ه..... بذار حالا یه کاری میکنم که مرغای اسمون که کمه مرغای زمینی هم به حالش خون گریه کنن ...
وقتی فرهاد لباساشو پوشید و اماده شد ..دیگه خنده بهزادم تموم شده بود و فقط لبخند گنگی رو لباش بود ...
_پاشو بهزاد بریم که اقای بهرانی علف زیر پاش سبز شد ..
فرهاد کلاه به سر در کنار بهزاد پیش دکتر رفتند ...دکتر که تو ماشینش موزیک ملایمی از ویگن گذاشته بود .. با دیدن اونا دستی تکون داد...
به ارایشگاه رفتن وموهای فرهادو یکدست کوتاه کردن که خیلی بیشتر از مدل قبلی موهاش بهش میومد ..و بعدم همگی به دعوت اقای بهرانی به رستوران معروف وشیک جزیره رویای رفتند...
یه هفته از این ماجرا گذشت و هیچ خبری نه از فرهاد بود نه از بهزاد.... کم کم زخمش خوب شده بود و دیگه دردی احساس نمیکرد ...دکتر گه گداری بهش سر میزد و اونو معاینه میکرد ولی هیچی نمیگفت ... هرچی هم یاسی از فرهاد میپرسید دکتر واسه تنبیه اون جواب سر بالا میداد...
شب بود و یاسی افسرده و دمغ تو اتاق جدیدش رو تخت دراز کشیده بود و به بلاهایی که ممکن بود فرهاد سرش بیاره فکر میکرد ... میدونست که این ارامش قبل از طوفانه... یواش یواش خوابش برد ...
نیمه شب بود که از صدای شکستن چیزی از خواب پرید ... مرد سیاه پوشی رو دید که به سمتش حمله ورد شدو دستشو رو دهن اون گذاشت ... یاسی تقلا میکرد و با خودش میگفت اینم تلافی فرهاد که منتظرش بودم ... با بدبختی دهنشو تو دست مرد باز کرد و گاز محکمی از کف دست اون گرفت ...که باعث شد مرد دستشو از دهن یاسی بکشه کنار .. اما به سرعت موهاس سر اونو تومشتش پیچید طوری که سر یاسی بشدت به عقب کشیده شد و از درد ناله ای کرد اما جیغ نکشید و با خشم و درد گفت: منتظر تلافیت بودم فرهاد خان ... میخوای با این کارت مثلا منو بترسونی ...
کور خوندی ... من وبا این مسخره بازیا نمیتونی بترسونی ....
و تقلا کرد موهاشو از دست فرهاد بیرون بکشه که مرد با شدت بیشتری سر اونو عقب کشید و سیلی بدی تو گوش اون خوابوند ... وبا صدای اشنای گلفتی گفت : میبینم که عین بچگی هات نترسی ... .. تو تهرون دنبالت بودم تو کیش گیرت اوردم دختر رضا..
یاسی از شنیدن صدای مرد کابوس شبهای کودکیش جلو چشمش زنده شد... این همون صدا بود .. همون مرد .. همون که بارها قصد ربودنشو کرده بود ...اما هر بار به دلیلی نتونسته بود اونو رو همراه خود ببره.....
همون اشغالی که پدرشو و پدر بزرگشو تو یه روز از اوون گرفته بود ...
.با خشم ونفرت خواست خودشو از دست مرد خلاص کنه که دوباره سیلی محکم مرد صورتشو سرخ کرد ...
یاسی در مقابل اون مرد جوجه ای بیش نبود خواست با دادو بیداد پرستارو خبر کنه که مرد دستمالی خیس روی لباش گذاشت...بوی تندی تو دماغش پیچید و چشماش سیاهی رفت تو دستای مرد غول پیکر غش کرد... مرد با یه حرکت سریع اونو روی دوش انداخت واز راه همون پنجره بی حفاظ به سمت اتومبیل مدل بالای مشکیش رفت ...و یاسی رو تو صندوق عقب ماشین انداخت و به سرعت از دربیمارستان که دیگه نگهبانی ازش محافظت نمیکرد خارج شد ... مرد نگهبان غرق خون کف اتاقک افتاده بود....
یاسی از بوی تند ماهی که تو بینیش بیچیده بود به سختی چشم باز کرد ...
از تاریکی اونجا وحشت زده شد ...
_خدایا من کجام ... چه بلایی سرم اومد...
نفس عمیقی کشیدکه بوی گند ماهی اونو به عق زدن انداخت ..
اما با خوش گفت یاسی تو باید شجاع باشی تا بتونی زنده بمونی...
از جا بلند شد تمام بدنش بخاطر رطوبت اونجا درد میکرد ... نمیدونست چند ساعت یا چند روز گذشته....
احساس کرد رو یه جسم شناوره ... صدای دریا ... صندوقای بو گندوی ماهی ... همه نشان از قایق ماهیگیری میداد ...
چشاش کم کم به تاریکی عادت کرد ... دستشو به بدنه قایق گرفت و کورمال کورمال جلو رفت تا دستش به دستگیره در خورد سعی کرد اونو باز کنه اما تلاشش بی ثمر بود ...
با مشت محکم به در کوفت ...اهای کسی اونجا نیست؟ کمک ... من زندانی شدم اهای... یدفعه در بشدت باز شد نور خورشید چشم یاسی رو اذیت کرد که مرد غول پیکر جلوش ظاهر شد و با لگد محکمی به شکم یاسی زد وگفت : خفه میشی یا خفت کنم بچه؟
یاسی که از درد شکم به خودش میپیچید نتونست جوابی جز ناله بده...
مرد خنده رکیکی کرد و گفت هان چه مرگته؟ دیشب خوب بلبل زبونی میکردی چی شد پس...
یاسی باز به سختی از جا بلند شد... به مرد گفت: من کجام ... واسه چی منو دزدیدی ....؟ مگه من چی کارت کردم هان؟؟
مرد با همون خنده زشت گفت : چون ازجراتت خوشم اومده جوابتو میدم بچه...
بعد از جوابم یه گوشه میتمرگی تا برسیم ... بی صدا....شیر فهم شد...؟؟
یاسی سرس به نشانه بله تکون داد ..که مرد گفت : اولا داریم میریم ویلای رییس...دویومن بخاطر ایتکه نه ات راضی شه و چیزی که مال ماست و بهمون پس بده تو رو دزدیدیم ...سومن اگه بچه حرف شنوی باشی کسی کاری بهت نداره ...
یاسی گفت : مگه چیتون پیش مادرمه؟ هان؟
مرد با صدای کلفتش گفت به وقتش میفهمی ...
یاسی فکری مثل جرقه از ذهنش گذشت مرد داشت در و دوباره می بست
که یاسی در و گرفت و گفت : تو رو خدا بزار منم بیام بالا از بوی گند ماهی دارم خفه میشم ..بخدا یه گوشه میشینم و چیزی نمیگم .. تو رو خدا ...
مرداز دیدن صورت فرشته گون اون تو نور خورشید لحظه ای دلش سوخت با خودش گفت : حیف از این دختر زیبا که قراره بمیره... بهتره بزارم اخرین لحظه های عمرش شاد باشه ... ...خودشو کنار کشید تا اون رد شه ... .
یاسی باورش نمیشد این مرد غضبناک خواهششو قبول کنه ...
از ترس اینکه مرد پشیمون نشه زود دویید بالا ...پاش که به عرشه رسید خوشو وسط دریای ابی بی کران دید ...چه لذت بخش بود نور خورشید ونسیم دریا دستاشو باز کرد و با همه وجودش نفس عمیقی کشید و بوی دریا رو بلعید ...
مرد خیره به اون با لحن مهربون تری گفت: گشنت نیست بچه؟
یاسی با همون نگاه معصومانه گفت چرا خیلی ...
عجیب بود حالا که قیافه کابوس شبهای کودکیشو تو روشنایی میدید واهمه ای از او نداشت ... همیشه قیافه اونو به زشترین شکل ممکن تصور میکرد اما چیزی که میدید تنها مرد معمولی بود که توی صورتش یه جای زخم چاقو نشسته بود و سیبیلی متوسط پشت لبش رو پوشونده بود ......نه زشت بود نه زیبا کاملا معمولی
یاسی لبخند محوی رو لباش نشست تو دلش گفت : چه خر بودم من که ازهمچین ادمی میترسیدم ...
مرد که متوجه نگاه خیره یاسی به خودش شده بود با قلدری گفت : چیه مگه ادم ندیدی بچه ؟؟ ؟
یاسی لحظه ای یاد مرگ پدرش افتاد و دندوناشو محکم بهم فشرد و گفت: ادم که زیاد دیدم اما قاتل پدرمو از نزدیک ندیده بودم ...
مرد رگ گردنش متورم شد و گفت زیاد حرف میزنی بچه تا تو روت خندیدم پرو شدی...
میگن نباید به مونث جماعت رو دادا...با عصبانیت لقمه ای پرت کرد طرف یاسی و گفت:.بیا این نون پنیرو بگیر سق بزن تا برسیم نزدیکیم دیگه ...
یاسی سعی کرد چیزی نگه ....
نیم ساعتی گذشت یاسی گوشه ای از قایق نشسته بود و به فرهاد فکر میکرد با خودش گفت : خدا داره از طرف اون ازم انتقام میگیره .. کاش اون کارو باهاش نکرده بودم ...
یدفعه مرد با صدای خشن و کلفت گفت: بلند شو بو تو اتاقک رسیدیم ..صداتم در نیاد ...
ترس تو جون یاسی افتاد ... نگاهش به ساختمون بزرگ سفید رنگی که اطرافش پر درخت بود افتاد ...
مرد باز گفت د بپر تو اتاقک بهت میگم ...
یاسی سریع بلند شدو رفت تو اتاقک...قایق موتوری کنار گرفت و لب اسکله چوبی نسبتا پهنی ایستاد ...
یاسی دل تو دلش نبود ..هی با خوش میگفت یا خدا کمکم کن ...خدایا غلط کردم دیگه فرهادو اذیت نمیکنم ...خدای من هنوز ارزو دارم ...
در باز شد مرد غول پیکر همراه دو مرد مسلح وارد شد ...
اونو با خشم بلند کرد و به سمت اسکله راه افتاد ...
یاسی گفت ارومتر .. چه خبرته .. خودم میام .. ولم کن ...که یهو مرد دستمالی تو حلق اون چپوند و گفت خفه زر زیادی زدی نزدی.....
و اونو کشون کشون به داخل ساختمون بردن ...
یاسی لحظه ای ترسشو از یاد برد ...سالن مجلل و باشکوهی جلو روی خود میدید...پله ها از مرمر سبز ..... نرده های منحنی راه پله به زیبایی هرچه تمام تر از چوب مرغوب ساخته شده بود ...کف پوش زمین به رنگ زرد کهربایی بود که روح ادمو نوازش میداد ... تمام دیوارها پر بود از تابلو های نقاشی اساطیری .. مجسمه های سنگی بزرگ گوشه و کنار سالن به چشم میخورد ...یاسی با چشمای بیرون زده اطراف ونگاه میکرد و با خودش میگفت ..منو اوردن موزه .. چه عتیقه هایی اینجاست.....
همراه مردان مسلح از پله های مرمرین بالا میرفت که به اتاقی به همان زیبایی سالن وارد شدند ...
مردی هم قدوهیکل بهزاد پشت به او رو به پنجره کنار پرده های نقشدار سلطنتی ایستاده بود ...
دستشو بالا اورد به نشانه ترک اتاق...مردان مسلح یاسی رها کردن وبیرون اتاق منتظر ماندند ...
یاسی هنوز داشت درو دیوار اون خونه رو ورانداز میکرد که دید مرد برگشت ...اما چون پشت به نور کنار پنجره ایستاده بود یاسی نمیتونست درست چهره اونو بینه ...
مرد چند قدمی جلو ااومد چهرش به وضوح دیده میشد ...
یاسی لحظه ای با حیرت به مرد نگاه کرد وبعد با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفت: ب.. بهزاد ...تو...
بهزاد خودتی...
مرد به ارومی جلو روی یاسی ایستاد و گفت : اره عزیزم خودمم بهزاد تو ...وبعد دست یاسی رو گرفت که یاسی با چشای اشک بار با خشم دست اونو پس زد و گفت .. پس تو رییس قاتلای بابای منی .. تووووو... پس همه اون کاراتو مهربونیاتم نقشه بود ...اره ؟
مرد دوباره به اون نزدیک شد... اینبار یاسی با مشتهای محکم به سینه اون کوبیدو با گریه میگفت: چطور تونستی با احساسم بازی کنی ... کثافت ...چطور تونستی...
چطور دلت اومد ..من تو رو مثل شیرینم میدیدم عوضی ...ازت متنفرم بهزاد...
مرد دستای یاسی رو تو هوا گرفت و گفت بسه دیگه .. من مجبور بودم یاسمن ...
حالام به کمکت احتیاج دارم ...خواهرمو گروگان گرفتن ...اگه من اون چیزی که پیش تو و مادرته به اونا ندم خواهرمو میکشن...
یاسی به چشمای خاکستری جذاب اون نگاه کردوبا فریادو هق هق گریه گفت:چیه اون چیز لعنتی که بخاطرش این بازی کثیفو راه انداختی بگوچی از جونم میخوای...
بهزاد باورم نمیشه ..تو
مرد اما هیچ عکس و العملی شون نداد.....
صدای زنگ تلفن در اتاق پیچید نگاه هردوبه جانب صدا برگشت ...مرد با خونسردی تلفن رو برداشت ...
_سلام قربان
_بله ماموریت به خوبی انجام شد ...
_الان پیش من ایستاده
_مرحله بعدی رو اجرا کنیم ؟
_چشم هر وقت شما بگید
_ میبینمتون قربان...
وگوشی رو سر جاش گذاشت ...
یاسی اما هنوز در شک بود تو عمرش تا این اندازاه بهت زده نشده بود احساس میکرد پاهاش دیگه تحمل سنگینی بدنشو نداره زانو هاش تا خورد و رو زمین زانو زد و به اشکهاش اجازه بیرون ریختن داد ...
مرد با دیدن یاسی در این حال به سمت او رفت ..خواست اونو بلند کنه اما یاسی به شدت دست اونو پس زد و گفت: به من دست نزن حیون کثیف ...
مرد سوتی کشید و گفت : من عاشق ماده خرس های وحشی ای مثل تو ام...
و بار دیگر خواست بازو های اونو بگیره که یاسی با همکه قئدرت اونو به عقب هل داد و به سمت در فرار کرد .. تا درو باز کرد مردای مسلح با نیشخند انتظارشو میکشیدن..
پشت سرش مرد با خنده چندش اوری گفت: عزیزم متاسفم راه فراری نیست ...
بعد با لحن جدی و کمی خشن گفت: ببرینش تو اتاقش...
یاسی میخواست از زیر دستای اونا فرار کنه اما بین حلقه دستاشون گیر کرد ولی تسلیم نشد اونقدر تقلا کردو فحش داد که دیگه رمقی واسش نموند و توی دستای اونا از حال رفت ...