16-09-2013، 18:56
اینم ببینید من باید برم :
نمی دونم چند + 10
- - مائده دختر خالمه.................
--چی می گی ؟
--خالم به خاطر ازدواج با یه آدم معمولی از خونواده ترد میشه حتی پدر بزرگم از ارث محرومش میکنه و مامانم با دیدن مائده اونم از راه دور تازه یادش میاد این همون شوهر خواهرشه...........
--خوب...خوب نظرشون چی بود ..............
--هیچی وقتی فهمید خواهرش فوت کرده اونقدر گریه کرد و خودشو زد که از حال رفت ......
--الان تکلیف تو و مائده چیه ......
--الان مامان به تنها چیزی که فکر نمیکنه قضیه ازدواجمه.......قراره امروز بره خونشون.......
--واسه چی ؟
--میخواد همه چیزو به مائده بگه ........
--یعنی یه جورایی مشکلی نیس.......
--نمیدونم........
وای خدا تازه حالا که فکرشو میکنم میبینم مائده ته چهرش مثل کتی خانمه..
گوشیم زنگ خورد
-کورش مامانته
کورش بدون حرف نگام کرد............
-سلام کتی خانم
-ملیسا جون سلام چطوری؟
-خوبم........
-ملیسا امروز وقت داری اول باید یه سری مسائل بهت بگم بعدم بریم پیش مائده .
-چشم
-برا ناهار بیا الان به کورش هم زنگ میزنم.....
-کورش الان پیشمه باهم میایم ممنون
بعد از قطع کردن تماس به سمت خونه کورش اینا رفتیم چون تا ناهار زمان زیادی نمونده بود.....
بعد از خوردن ناهار کتی رو به من گفت :کورش بهت در رابطه با مائده حرف زد.......
-بله بهتون تبریک میگم دختر خواهرتونو پیدا کردید........
-نمیتونم باور کنم مریم فوت کرده
چشماش پر اشک شد و گفت :پیش خودم فکر کردم حداقل اون کنار مردی که عاشقانه میپرستیدش و بچه هاشون خوشبخته اما حالا فقط خودمو مقصر میدونم که چرا تو وضعیتی که جگرگوشه ی اون تنها و بی مادر بوده من به عنوان فامیل درجه یکش کنارش نبودم...............
-کتی جون .
-وسط حرفم پرید و گفت :اقا جون خیلی غد بود دقیقا مریمم این اخلاقش کپ آقا جون بود ....
مریم رو حرفش حرف زد ......گفت نمیخواد با پسر تیمسار ملکی ازدواج کنه گفت عاشق شده اونم کی عاشق یکی از مجروحای بیمارستانشون .......کارد میزدی خون بابا در نمیومد.....
-مریمو تو اتاقش حبس کرد اجازه نداد ببینمش .....اما مریم کوتاه نیومد اونقدر غذا نخورد و ضعف کرد که بابا تسلیم شد اما تیر اخرم زد گفت از ارث محرومش میکنه ..گفت دیگه حق دیدن خونوادش نداره ...مریم با اشک و آه از این خونه رفت فقط یک بار شوهرش را دیدم و اونم دو ماهی بعد از ازدواجشون بود ما میخواستیم بریم آمریکا ..دل من و مامانم طاقت نیاورد که بدون دیدن مریم بریم رفتم تو بیمارستانی که کار میکرد .
میخواست با شوهرش واسه ناهار بره خونه خواهر شوهرش .......اونجا بود که عشقو تو نگاه هر دوشون دیدم و فهمیدم مریم واقعا خوشبخته و من و مامان با خیال راحت رفتیم غافل از اینکه وقتی برگردیم دیگه مریمی وجود نداره همین که رفتیم آمریکا من جای مریم با پسر ملکی ازدواج کردمو بچه دار شدم...بمیرم برا خواهرم که نتونست بچشم ببینه .....گریه کتی شدت گرفت .......آقا جون پشیمون بود ولی اونقدر مغرور بود که تو روی خودش نیاره اقا جونو مامان خیلی زود رفتند آقا جون با یه سکته توی خواب و مامان هم فشارش بالا زد و سکته مغزی کرد حالا که خوب فکر میکنم میبینم به احتمال زیاد اونا از مرگ مریم خبر داشتند که به این روز افتادند....وصیت نامه آقاجون هم ارث نصف نصف بود و واسه من و مریم به یک اندازه ........بعد برگشتنم از آمریکا دنبالش گشتم اما نه تو بیمارستانا اثری ازش پیدا کردم ونه فامیل شوهرشو می دونستم........نگو مریم بیچاره من اصلا تو این دنیا نبود .
اونقدر گریه کرد که چشماش سرخ سرخ بود
-الان میخوام برم سراغ مائده ...میخوام براش تموم مدتی که نبودم و جبران کنم ........من............
گریه مانع ادامه حرفش شد ........... خیلی خوب چی چی شد من که واقعا قاطی کردم .....
با مائده تماس گرفتمو گفتم میخوام به دیدنش برم اظهار خوشحالی کرد و گفت امروز تا شب تنهاست ......
خوب نمیدونسستم چطور در مورد اومدن کتی بهش بگم.......
کتی یه گل خوشکل و یه جعبه شیرینی بزرگ خرید و همراه هم به خونه مائده رفتیم......
قبل از پیاده شدن گفتم :کتی جون پس قضیه کورش و خاستگاریش چی میشه ؟
-الان مهم برام مائده است ......
بیچاره کورش بادیدن گل و شیرینی چه ذوقی کرد وی وقتی کتی بهش گفت :ایندفعه تنها میره دیدن مائده مثل بادکنک خالی شد .
نمی دونم چند + 10
- - مائده دختر خالمه.................
--چی می گی ؟
--خالم به خاطر ازدواج با یه آدم معمولی از خونواده ترد میشه حتی پدر بزرگم از ارث محرومش میکنه و مامانم با دیدن مائده اونم از راه دور تازه یادش میاد این همون شوهر خواهرشه...........
--خوب...خوب نظرشون چی بود ..............
--هیچی وقتی فهمید خواهرش فوت کرده اونقدر گریه کرد و خودشو زد که از حال رفت ......
--الان تکلیف تو و مائده چیه ......
--الان مامان به تنها چیزی که فکر نمیکنه قضیه ازدواجمه.......قراره امروز بره خونشون.......
--واسه چی ؟
--میخواد همه چیزو به مائده بگه ........
--یعنی یه جورایی مشکلی نیس.......
--نمیدونم........
وای خدا تازه حالا که فکرشو میکنم میبینم مائده ته چهرش مثل کتی خانمه..
گوشیم زنگ خورد
-کورش مامانته
کورش بدون حرف نگام کرد............
-سلام کتی خانم
-ملیسا جون سلام چطوری؟
-خوبم........
-ملیسا امروز وقت داری اول باید یه سری مسائل بهت بگم بعدم بریم پیش مائده .
-چشم
-برا ناهار بیا الان به کورش هم زنگ میزنم.....
-کورش الان پیشمه باهم میایم ممنون
بعد از قطع کردن تماس به سمت خونه کورش اینا رفتیم چون تا ناهار زمان زیادی نمونده بود.....
بعد از خوردن ناهار کتی رو به من گفت :کورش بهت در رابطه با مائده حرف زد.......
-بله بهتون تبریک میگم دختر خواهرتونو پیدا کردید........
-نمیتونم باور کنم مریم فوت کرده
چشماش پر اشک شد و گفت :پیش خودم فکر کردم حداقل اون کنار مردی که عاشقانه میپرستیدش و بچه هاشون خوشبخته اما حالا فقط خودمو مقصر میدونم که چرا تو وضعیتی که جگرگوشه ی اون تنها و بی مادر بوده من به عنوان فامیل درجه یکش کنارش نبودم...............
-کتی جون .
-وسط حرفم پرید و گفت :اقا جون خیلی غد بود دقیقا مریمم این اخلاقش کپ آقا جون بود ....
مریم رو حرفش حرف زد ......گفت نمیخواد با پسر تیمسار ملکی ازدواج کنه گفت عاشق شده اونم کی عاشق یکی از مجروحای بیمارستانشون .......کارد میزدی خون بابا در نمیومد.....
-مریمو تو اتاقش حبس کرد اجازه نداد ببینمش .....اما مریم کوتاه نیومد اونقدر غذا نخورد و ضعف کرد که بابا تسلیم شد اما تیر اخرم زد گفت از ارث محرومش میکنه ..گفت دیگه حق دیدن خونوادش نداره ...مریم با اشک و آه از این خونه رفت فقط یک بار شوهرش را دیدم و اونم دو ماهی بعد از ازدواجشون بود ما میخواستیم بریم آمریکا ..دل من و مامانم طاقت نیاورد که بدون دیدن مریم بریم رفتم تو بیمارستانی که کار میکرد .
میخواست با شوهرش واسه ناهار بره خونه خواهر شوهرش .......اونجا بود که عشقو تو نگاه هر دوشون دیدم و فهمیدم مریم واقعا خوشبخته و من و مامان با خیال راحت رفتیم غافل از اینکه وقتی برگردیم دیگه مریمی وجود نداره همین که رفتیم آمریکا من جای مریم با پسر ملکی ازدواج کردمو بچه دار شدم...بمیرم برا خواهرم که نتونست بچشم ببینه .....گریه کتی شدت گرفت .......آقا جون پشیمون بود ولی اونقدر مغرور بود که تو روی خودش نیاره اقا جونو مامان خیلی زود رفتند آقا جون با یه سکته توی خواب و مامان هم فشارش بالا زد و سکته مغزی کرد حالا که خوب فکر میکنم میبینم به احتمال زیاد اونا از مرگ مریم خبر داشتند که به این روز افتادند....وصیت نامه آقاجون هم ارث نصف نصف بود و واسه من و مریم به یک اندازه ........بعد برگشتنم از آمریکا دنبالش گشتم اما نه تو بیمارستانا اثری ازش پیدا کردم ونه فامیل شوهرشو می دونستم........نگو مریم بیچاره من اصلا تو این دنیا نبود .
اونقدر گریه کرد که چشماش سرخ سرخ بود
-الان میخوام برم سراغ مائده ...میخوام براش تموم مدتی که نبودم و جبران کنم ........من............
گریه مانع ادامه حرفش شد ........... خیلی خوب چی چی شد من که واقعا قاطی کردم .....
با مائده تماس گرفتمو گفتم میخوام به دیدنش برم اظهار خوشحالی کرد و گفت امروز تا شب تنهاست ......
خوب نمیدونسستم چطور در مورد اومدن کتی بهش بگم.......
کتی یه گل خوشکل و یه جعبه شیرینی بزرگ خرید و همراه هم به خونه مائده رفتیم......
قبل از پیاده شدن گفتم :کتی جون پس قضیه کورش و خاستگاریش چی میشه ؟
-الان مهم برام مائده است ......
بیچاره کورش بادیدن گل و شیرینی چه ذوقی کرد وی وقتی کتی بهش گفت :ایندفعه تنها میره دیدن مائده مثل بادکنک خالی شد .