16-09-2013، 18:47
نمی دونم چند + 9 
خوب دروغ چرا از اینکه با سهرابی تند صحبت کرده بودم یه جورایی عذاب وجدان داشتم .
اگه متین عوضی حداقل یه عکس العملی نشون میداد که احساس میکردم دوسم داره شاید رفتارم معقولتر بود....
به خودم توپیدم چرا باید ری اکشن اون پسره خودخواه برام مهم بشه ...همشون برند گم بشند اول از همه هم متین ....
اما به خودم که نمیتونستم دروغ بگم ....از بی محلی متین خونم قل قل میجوشید......
اما از طرفی طی شناختی که تو این چند ترم از سهرابی بدست اورده بودم نباید جلوش وا میدادم.....
گوشیم زنگ خورد ....مائده بود از دستش عصبانی بودم ...رد تماسو زدم گوشیمو خاموش کردم امروز از اون روزایی بود که حوصله خودمم نداشتم.
با دیدن مهلقا توی سالن با تعجب به مامان نگاهی انداختم اصولا مامان آدمی نبود که خیلی راحت کسی را ببخشه اما این مهلقای کثافت انگار مهره مار داشت ........
-سلام ملیسا جون ..........
جوابشو ندادم و با اخم به مامان خیره شدم........
مامان که از قیافم فهمید اگه آتو دستم بده سگ میشم با خونسردی گفت ملیسا جون آتوسا زنگ زد و گفت چرا گوشیتو جواب نمیدی و قرار شد بیاد خونمون........
-چرا؟
-نمیدونم گفت کارت داره............
اوپس ...همینو کم داشتم امروز از زمین و آسمون واسم میباره ...........
نیم ساعتی تو اتاقم نشسته بودم که یکی در زد ......
-بله ......
-آتوسام ......
-بیا تو .........
آتوسا اومد و محکم بغلم کرد ....چطوری تو؟ چقدر اخمات تو همه..........
-امروز روز بدشانسی منه ........
-چطور ؟
-اول از همه اینکه یه خاستگار داشتم که قهوه ایش کردمو حالا عذاب وجدان دارم دوم اینکه مگه مهلقا را تو سالن پایین ندیدی؟
-اوهم دیدمش عجب رویی داره پاشده اومده اینجا ....مورد اولم قضیه خاستگاره چی بود؟
-بی خیال الان اصلا رو مود تعریف نیستم ......
-باشه ....هر جور راحتی ...راستی نازیلا بهت سلام رسوند ....
-نازیلا کیه دیگه ...
-ناناز دوستم ...همون قضیه آرشام و ....
-اکی بابا ..فهمیدم ....سلامت باشه ......مامان گفت کارم داشتی؟
-آره راستش کارت داشتم اما الان با دیدن بی حوصلگیت منصرف شدم .....
-لوس نشو بگو ببینم کارت چیه ؟
-خوب راستش یه خاستگار خوب برام اومده ......
-اکی تا تهش رفتم میخوای یه جوری بپرونیش.....
-نه اصلا ....خودمم ازش خوشم اومده ...
-نه بابا تو که تا دیروز آرشام آرشامت بود ......
-خوب اون تله ای که واسه آرشام گذاشتیم خیلی چیزا رو برام روشن کرد .....آرشام مردی نیست که بتونم برای یه عمر زندگی بهش اعتماد کنم.......
-چه جلافتا .......واقعا این خودتی .......
حرفاش منو یاد نازنین انداخت .......اونم در مورد بهروز همینا را گفت ...نکته مشترک هر دوشون اینه که با من دوستند ....اوه نکنه این از تاثیرات من روشونه......والا.....
-خوب آتوسا جون به نظرم تصمیمت عاقلانه است ......
-ممنون ....
آتوسا بعد از نیم ساعت چرت و پرت گفتن رفت و من آخرش نفهمیم چی کارم داشت یعنی فقط اومده بود از تصمیم جدیدش مطلعم کنه .

خوب دروغ چرا از اینکه با سهرابی تند صحبت کرده بودم یه جورایی عذاب وجدان داشتم .
اگه متین عوضی حداقل یه عکس العملی نشون میداد که احساس میکردم دوسم داره شاید رفتارم معقولتر بود....
به خودم توپیدم چرا باید ری اکشن اون پسره خودخواه برام مهم بشه ...همشون برند گم بشند اول از همه هم متین ....
اما به خودم که نمیتونستم دروغ بگم ....از بی محلی متین خونم قل قل میجوشید......
اما از طرفی طی شناختی که تو این چند ترم از سهرابی بدست اورده بودم نباید جلوش وا میدادم.....
گوشیم زنگ خورد ....مائده بود از دستش عصبانی بودم ...رد تماسو زدم گوشیمو خاموش کردم امروز از اون روزایی بود که حوصله خودمم نداشتم.
با دیدن مهلقا توی سالن با تعجب به مامان نگاهی انداختم اصولا مامان آدمی نبود که خیلی راحت کسی را ببخشه اما این مهلقای کثافت انگار مهره مار داشت ........
-سلام ملیسا جون ..........
جوابشو ندادم و با اخم به مامان خیره شدم........
مامان که از قیافم فهمید اگه آتو دستم بده سگ میشم با خونسردی گفت ملیسا جون آتوسا زنگ زد و گفت چرا گوشیتو جواب نمیدی و قرار شد بیاد خونمون........
-چرا؟
-نمیدونم گفت کارت داره............
اوپس ...همینو کم داشتم امروز از زمین و آسمون واسم میباره ...........
نیم ساعتی تو اتاقم نشسته بودم که یکی در زد ......
-بله ......
-آتوسام ......
-بیا تو .........
آتوسا اومد و محکم بغلم کرد ....چطوری تو؟ چقدر اخمات تو همه..........
-امروز روز بدشانسی منه ........
-چطور ؟
-اول از همه اینکه یه خاستگار داشتم که قهوه ایش کردمو حالا عذاب وجدان دارم دوم اینکه مگه مهلقا را تو سالن پایین ندیدی؟
-اوهم دیدمش عجب رویی داره پاشده اومده اینجا ....مورد اولم قضیه خاستگاره چی بود؟
-بی خیال الان اصلا رو مود تعریف نیستم ......
-باشه ....هر جور راحتی ...راستی نازیلا بهت سلام رسوند ....
-نازیلا کیه دیگه ...
-ناناز دوستم ...همون قضیه آرشام و ....
-اکی بابا ..فهمیدم ....سلامت باشه ......مامان گفت کارم داشتی؟
-آره راستش کارت داشتم اما الان با دیدن بی حوصلگیت منصرف شدم .....
-لوس نشو بگو ببینم کارت چیه ؟
-خوب راستش یه خاستگار خوب برام اومده ......
-اکی تا تهش رفتم میخوای یه جوری بپرونیش.....
-نه اصلا ....خودمم ازش خوشم اومده ...
-نه بابا تو که تا دیروز آرشام آرشامت بود ......
-خوب اون تله ای که واسه آرشام گذاشتیم خیلی چیزا رو برام روشن کرد .....آرشام مردی نیست که بتونم برای یه عمر زندگی بهش اعتماد کنم.......
-چه جلافتا .......واقعا این خودتی .......
حرفاش منو یاد نازنین انداخت .......اونم در مورد بهروز همینا را گفت ...نکته مشترک هر دوشون اینه که با من دوستند ....اوه نکنه این از تاثیرات من روشونه......والا.....
-خوب آتوسا جون به نظرم تصمیمت عاقلانه است ......
-ممنون ....
آتوسا بعد از نیم ساعت چرت و پرت گفتن رفت و من آخرش نفهمیم چی کارم داشت یعنی فقط اومده بود از تصمیم جدیدش مطلعم کنه .