ادامه ی قسمت 5
****************
سرم رو پایین انداختم تا نبینمش نزدیک اومد نمی دونم چرا ولی صداش غمگین بود
-خوبی ؟
فقط به تکون دادن سرم اکتفا کردم
- تو بهم یه قولی دادی یادت رفته ؟
سرم رو بلند کردم با مظلومیت نگام میکرد گفتم
- چه قولی
- مثل اینکه یادت رفته قرار بود بهم بگی چرا از من فرار می کنی
-اشتباه فکر می کنی من از تو فرار نمی کنم
- چرا فرار می کنی
- باشه یه روز باهم صحبت می کنیم منم باید در مورد یه چیز باهات حرف بزنم
- در مورد چی ؟
- بعدابهت میگم
- خب کی همدیگه رو ببینیم
- بزار مرخص بشم دو روز بعداز مرخصیم
- باشه شمارت رو میدی بهم ؟
- نه تو شمارتو بده من میزنگم
یه کاغذ از جیبش در اورد و شمارشو رو کاغذ نوشت و گفت
منتظر زنگتم باشه ؟
- باشه راستی ممنون برای اینکه از دست اونا نجاتم دادی
- خواهش می کنم . عوضش یاد گرفتی اون موقع شب تو خیابون نباشی
*******************
سه روز از مرخص شدنم از بیمارستان می گذشت امروز قرار بود به ارسلان زنگ بزنم با گوشیم شمارشو گرفتم بعد از دوتا بوق صداش تو گوشی پیچید
- الو بفرمایین
- سلام هلیا هستم
- سلام هلیا خانوم چه عجب زنگ زدین
- ببخشین دیر شد . می خواستم امروز باهاتون صحبت کنم
- باشه کی و کجا ؟
- یک ساعت دیگه کافی شاپ (....)
- پس منتظرم فعلا خدانگهدار
- خدا حافظ
گوش رو قطع کردم و رو تخت در از کشیدم دوباره این بغض لعنتی به سراغم اومد
هلیا قوی باش دختر تو نباید گریه کنی شاید واقعا این یه حس زود گذر باشه
نه نیست نیست من هرروز عشقم به ارسلان بیشتر و بیشتر میشه چجوری فراموشش کنم چجوری اونو در کنار بهترین دوستم ببینم
اشکام رو گونم چکید با غیض پسشون زدم ولی اونا لجوجانه روی صورتم می ریختند
ساعت 6و نیم بود سریع بلند شدم مانتو ابی پر رنگم رو پوشیدم با شال مشکی کفشای اسپرت مشکیم رو هم پاکردم و بدون هیچ ارایشی جلوی اینه ایستادم لبخند تلخی زدم و با خودم زمزمه کردم
-برو هلیا برو عشقت رو واگذار کن به دوستت هلیا برو
*********
****************
سرم رو پایین انداختم تا نبینمش نزدیک اومد نمی دونم چرا ولی صداش غمگین بود
-خوبی ؟
فقط به تکون دادن سرم اکتفا کردم
- تو بهم یه قولی دادی یادت رفته ؟
سرم رو بلند کردم با مظلومیت نگام میکرد گفتم
- چه قولی
- مثل اینکه یادت رفته قرار بود بهم بگی چرا از من فرار می کنی
-اشتباه فکر می کنی من از تو فرار نمی کنم
- چرا فرار می کنی
- باشه یه روز باهم صحبت می کنیم منم باید در مورد یه چیز باهات حرف بزنم
- در مورد چی ؟
- بعدابهت میگم
- خب کی همدیگه رو ببینیم
- بزار مرخص بشم دو روز بعداز مرخصیم
- باشه شمارت رو میدی بهم ؟
- نه تو شمارتو بده من میزنگم
یه کاغذ از جیبش در اورد و شمارشو رو کاغذ نوشت و گفت
منتظر زنگتم باشه ؟
- باشه راستی ممنون برای اینکه از دست اونا نجاتم دادی
- خواهش می کنم . عوضش یاد گرفتی اون موقع شب تو خیابون نباشی
*******************
سه روز از مرخص شدنم از بیمارستان می گذشت امروز قرار بود به ارسلان زنگ بزنم با گوشیم شمارشو گرفتم بعد از دوتا بوق صداش تو گوشی پیچید
- الو بفرمایین
- سلام هلیا هستم
- سلام هلیا خانوم چه عجب زنگ زدین
- ببخشین دیر شد . می خواستم امروز باهاتون صحبت کنم
- باشه کی و کجا ؟
- یک ساعت دیگه کافی شاپ (....)
- پس منتظرم فعلا خدانگهدار
- خدا حافظ
گوش رو قطع کردم و رو تخت در از کشیدم دوباره این بغض لعنتی به سراغم اومد
هلیا قوی باش دختر تو نباید گریه کنی شاید واقعا این یه حس زود گذر باشه
نه نیست نیست من هرروز عشقم به ارسلان بیشتر و بیشتر میشه چجوری فراموشش کنم چجوری اونو در کنار بهترین دوستم ببینم
اشکام رو گونم چکید با غیض پسشون زدم ولی اونا لجوجانه روی صورتم می ریختند
ساعت 6و نیم بود سریع بلند شدم مانتو ابی پر رنگم رو پوشیدم با شال مشکی کفشای اسپرت مشکیم رو هم پاکردم و بدون هیچ ارایشی جلوی اینه ایستادم لبخند تلخی زدم و با خودم زمزمه کردم
-برو هلیا برو عشقت رو واگذار کن به دوستت هلیا برو
*********