16-09-2013، 15:32
بچه ها برا دوستم دعا کنید قسمتون میدم به هر کی که دوسش دارید
_____________________________________________________________________________________
یدفعه دورش پرشد از ادمای لباس سفید .. با خودش گفت : یعنی من مردم .. الان تو بهشتم ... اینا کی هستن .. ؟؟یعنی فرشتن؟؟؟ ..
اماا فرشته ها که باید لخت باشن پس چرا اینا لباس برشونه ... پس دروغه که میگن اونجا همه لختن ......دوباره پلک زد اینبار چهره اشنایی دید که با ذوق و شوق اونو نگاه میکنه ...به خودش فشار اورد صنحه زدو خردی تو ذهنش اومد خودشو دید که دست مردی رو گرفت ... داد میزی گریه میکرد یه دفعه اسم فرهاد تو ذهنش تداعی شد ...فرهاد..... اره فرهاد... خود الدنگشه... ببین چه دلش خوشه از اینکه منو فرستاده اون دنیا ...
تا تو این دنیام دس از سر کچلم بر نمیداره ...شیطونه میگه همچین بزنم تو سرش بجای خنده صدای سگ بده ....اما واستا ببینم من مردم اما اون که زنده بود ... داشت بهزاد بدبختو کتک میزد ...- پس اگه زندست اینجا چی کارمیکنه.. ؟ هان؟؟.....
در همین لحظه زن سفید پوشی اهسته به صورتش زد و گفت :یاسمن جان ...یاسمن ...بیدار شو ...
یاسی منگ و مشنگ به زن خیره شد ...به سختی گفت :فرشته اینجا بهشته؟؟؟
پرستار که فهمید هنوز اثر داروی بیهوشی تو تن یاسی منونده با خنده گفت: نه من فرشته ام نه اینجا بهشته ...عزیزم تو الان توی بیمارستانی منم پرستارتم .. فهمیدی
یاسی هنوز چپشاش تار میدید که فرهاد اومد جلو دست اونو گرفت و گفت یاسی عزیزم منم فرهاد بیدار شو ....دیوونه عشقت ...
یاسی تو دلش گفت ااا نه بابا ...از کی تا حالا شدم عشقت .... تو که تا دیروز بهم فحش میدادی و میگفتی برم گورمو گم کنم... اره دیگه داری جلو این پرستارا ننه من غریبم بازی در میاری بگن اره چه دختر خوشبختی.... چه مرد عاشقی؟؟؟
یه کاری کنم عاشقی از یادت بره ... فرهاد دست یاسی رو گرفته بود میبوسید و هی قربون صدقه ا ش میرفت ...که یاسی با عصبانیت دستشو از تو دست اون بیرون کشید و گفت:اااااااه ه ه ه ... دستمو کندی عوضی ولم کن ... یاسی کیه .....فرهاد کدوم خریه .... گمشو کنار ببینم حالمو بهم زدی اه ه ه...ببین دستمو کرد پره تف....و دستشو با ملافه روی تخت پاک کرد ... .
.فرهاد متعجب با دهن باز چشم به یاسی دوخت و گفت : یاسی حالت خوبه؟؟ منم فرهاد ...یاسی بامهارت خودشو زد به فراموشی
_ ااااا باز میگه..... یاسی منم فرهادت ..... گفتم که من نه تو نره خرو میشناسم نه اون یاسیتو ... پس تا پرستا را رو خبر نکردم بزن به چاک ...فرهاد اومد دست یاسی رو بگیراون شروع کرد به جیغ زدن .. حالا جیغ بزن کی نزن...
پرستارا سراسیمه از صدای جیغ اون ریختن تو اتاقش... تا رسیدن .. یاسی با جیغ و گریه داد زد ..ایننره خرو بندازین بیرون از اتاقم ....
فرهاد باز اومد طرفش و گفت : اما یاسی ...منم فرهاد یادت نیست ...شوهرت....
یاسی باز داد زد :میدونه من چیزی یادم نمیاد میخواد منو گول بزنه... خواهش میکنم ... تو رو خدا بندازینش بیرون ... ... پرستارا که وضع اونو دیدن به زور فرهادو از اتاق بیرون کردن ...
یاسی که کلی دلش خنک شده بود راحت رو تخت دراز کشیدو تو دلش گفت: دارم برات اقای فرهاد احمدیان ... رو شکم من زخم میندازی .....
فرهاد کلافه و عصبی به سمت بهزاد که داشت از حسابداری برمیگشت رفت
بهزاد با هیجان گفت: به هوش اومد؟؟؟
فرهاد گفت: اره اونم چه هوشی ... خانم فراموشی گرفته .. ..
کسی رو نمیشناسه .....میگه یاسی کیه....فرهاد کدوم خریه ....
بهزاد _ من میرم پیشش
فرهاد_ نرو بابا حتما الان میگه بهزاد کدوم گوره خریه... بیا بریم پیش دکترش...
بهزاد چپکی نگاهی به فرهاد کرد
فرهاد گفت :خوب راست میگم دیگه وقتی منو با این همه کل کل یادش نیست میخوای تو رو که تازه 2 روزه دیده یادش باشه ....
بهزاد: من میرم پیش یاسی تو هم برو پیش دکترش ...
فرهاد که احساس میکرد جلو اون همه پرستار کلی خیط شده بی میل به سمت اتاق دکتر بهرانی رفت ...
یاسی هنوز تو دلش عروسی بود که صدای در اومد فکر کرد باز فرهاده همونطور خوابیده گفت : چند بار بگم من یاسی و فرهادی نمیشناسم ..
که بهزاد گفت:منو چی منو هم نمیشناسی شیطونک ..
یاسی از شنیدن صدای بهزاد ذوق زده شده بود رو تخت نشستو گفت: بهزاد ...
بهزاد لبخندی زدی و گفت : خیالم راحت شد ...فکر کردم الان میگی تو دیگه کدوم خری هستی....
یاسی شاد گفت : بابا یه بلا نسبتی چیزی ... و دست اونو گرفت ..
بهزاد_ یاسی این چه کاری بود با فرهاد کردی دختر .. میدونی چقدر ناراحت شد ...
یاسی با کینه گفت : به جهنم ناراحت شه تا اونورش در .. بعدشم باور نکن اینا همش فیلمشه ... میخواد جلو شما خودشو خوب نشون بده ...
بهزاد که از لحن حرفای یاسی خندش گرفته بود گفت : نه به خدا اون واقعا ناراحته .. وقتی حس تو رو بهش گفتم داغون شد و کلی اومد بالا سرت اعتراف کرد عاشقته ... نشنیدی؟؟؟
یاسی باز با همون دلخوری گفت: عاشقی بخوره تو سرش.. منو اش و لاش کرده بعد اومده بالا سرم دم از عشقو عاشقی میزنه ..... بعدم تو نباید حس منو بهش میگفتی... اتو دادی دستش...
بهزاد _اما یاسی اون واقعا دوستت داره ...اون کارم عمدا نکرد که ...
یاسی _ بس کن بهزاد من فرهادو بهتر میشناسم الانم تا تلافی کارشو نکنم اروم نمیشم ...
بهزاد سری تکون دادو گفت : والا من تو کار شما دو تا موندم ...حالا چطور میخوای تلافی کنی:
یاسی با لخند شیطنت امیزی گفت: ااا خوب معلومه دیگه قبلنا زودتر حرفامو میگرفتی....فقط به کمک تو هم احتیاج دارم ...قبول ..
بهزاد به چهره شیرین و پر از شیطنت اون نگاه کرد و گفت: در بست در اختیار پری کوچولوم هستم ...تو فقط امر کن ...
یاسی دست اونو فشردو گفت: میدونستم عین شیرین دوستم ...با مرامی ...
تو همین حین صدای در اومد یاسی دست بهزادو رها کرد و بلند گفت: ببینید اقای محترم من هیچ کدوم از اینایی که شما گفتین یادم نمیاد .. حالام خستم خواهش میکنم تنهام بزارید ...
فرهاد و دکتر وارد اتاق شده بودن و حرفای اخر یاسی رو شنیدن ...
بهزاد _ ببخشید که خستتو ن کردم ..امید وارم زود خوب بشید ...و از جا بلند شدو پیش فرهاد رفت .. د.
دکتر بهرانی _ سلام یاسمن خانم خوبی؟
یاسی با تن بلندی گفت: بابا با چه زبونی بگم من یاسی شما نیستم اصلا این ادمو نمیشناسسسسسسمم..
دکتر با دست اونو به ارامش دعوت کرد و گفت پس تو کی هستی دخترم ؟؟؟
یاسی موند چی بگه با تته پپته گفت : نمیدونم .. هیچی یادم نیست...
دکتر_ خوب پس از کجا میدونی این اقا و با دست فرهادو نشون داد دوروغ میگه و تو یاسی اون نیستی؟
یاسی باز مردد گفت: نمیدونم ... اما حسم میگه این ادم دورویی ...بدجنسی رو تو چشاش میبینم ...
دکتر_ اما دخترم ادم که نمیتونه از رو حسش درباره ادما قضاوت کنه ...
این اقا میگه تو زنشی و شناسنامتونم همینو میگه ...
یاسی خودشو بهت زده نشون دادو گفت: یعنی من تو این سن ازدواج کردم .. مگه خر شدم تو 18 سالگی اونم با مردی که سن پدرمو داره ازدواج کرده باشم ..
دکتر که کیخواست مچ یاسی رو بگیره گفت: خوب تو از کجا میدونی 18 سالته؟ مگه همه چیزو فراموش نکردی..؟؟
یاسی تو دلش گفت : میگن دروغگو کم حافظستا ...به سرعت گفت خوب من که چیزی نمیدونم از زبون این اقا شنیدم و دستشو به سمت بهزاد نشونه گر فت....
دکتر با سو ظن به بهزاد نگاه کرد که اون گفت بله قبل از اومدنتون داشتیم درباره همین مسئله صحبت میکردیم ...
دکتر رو به اونا گفت برید بیرون باید معاینش کنم ...
وقتی اونا بیرون رفتن .. دکتر با لحن طنز الودی گفت: دیده بودم دخترا واسه اینکه به عشقشون برسن الکی میگن حامله هستیم....اما ندیده بودم کسی خودشو به فراموشی بزنه...
قصدت از این کار چیه دخترم ؟؟؟
یاسی که از زرنگی دکتر حال کرده بود گفت: بابا اخرشی دکتر ...فکر کردم نقشمو خوب اجرا کردم ...
دکتر که از لحن یاسی خر کیف شده بود گفت: منم این دورانو گذرونم دختر جون ... این موها رو تو اسیاب سفید نکردم که ... حالا دردتو بگو تا درمون کنم...
یاسی ماجرا رو تمامو کمال واسه دکتر تعریف کرد دکترم که کلی خندیده بود ..
اشکای خندشو پاک کرد و گفت : خیالت راحت کمکت میکنم این پسر مغرور رو تنبیه کنی...
_____________________________________________________________________________________
یدفعه دورش پرشد از ادمای لباس سفید .. با خودش گفت : یعنی من مردم .. الان تو بهشتم ... اینا کی هستن .. ؟؟یعنی فرشتن؟؟؟ ..
اماا فرشته ها که باید لخت باشن پس چرا اینا لباس برشونه ... پس دروغه که میگن اونجا همه لختن ......دوباره پلک زد اینبار چهره اشنایی دید که با ذوق و شوق اونو نگاه میکنه ...به خودش فشار اورد صنحه زدو خردی تو ذهنش اومد خودشو دید که دست مردی رو گرفت ... داد میزی گریه میکرد یه دفعه اسم فرهاد تو ذهنش تداعی شد ...فرهاد..... اره فرهاد... خود الدنگشه... ببین چه دلش خوشه از اینکه منو فرستاده اون دنیا ...
تا تو این دنیام دس از سر کچلم بر نمیداره ...شیطونه میگه همچین بزنم تو سرش بجای خنده صدای سگ بده ....اما واستا ببینم من مردم اما اون که زنده بود ... داشت بهزاد بدبختو کتک میزد ...- پس اگه زندست اینجا چی کارمیکنه.. ؟ هان؟؟.....
در همین لحظه زن سفید پوشی اهسته به صورتش زد و گفت :یاسمن جان ...یاسمن ...بیدار شو ...
یاسی منگ و مشنگ به زن خیره شد ...به سختی گفت :فرشته اینجا بهشته؟؟؟
پرستار که فهمید هنوز اثر داروی بیهوشی تو تن یاسی منونده با خنده گفت: نه من فرشته ام نه اینجا بهشته ...عزیزم تو الان توی بیمارستانی منم پرستارتم .. فهمیدی
یاسی هنوز چپشاش تار میدید که فرهاد اومد جلو دست اونو گرفت و گفت یاسی عزیزم منم فرهاد بیدار شو ....دیوونه عشقت ...
یاسی تو دلش گفت ااا نه بابا ...از کی تا حالا شدم عشقت .... تو که تا دیروز بهم فحش میدادی و میگفتی برم گورمو گم کنم... اره دیگه داری جلو این پرستارا ننه من غریبم بازی در میاری بگن اره چه دختر خوشبختی.... چه مرد عاشقی؟؟؟
یه کاری کنم عاشقی از یادت بره ... فرهاد دست یاسی رو گرفته بود میبوسید و هی قربون صدقه ا ش میرفت ...که یاسی با عصبانیت دستشو از تو دست اون بیرون کشید و گفت:اااااااه ه ه ه ... دستمو کندی عوضی ولم کن ... یاسی کیه .....فرهاد کدوم خریه .... گمشو کنار ببینم حالمو بهم زدی اه ه ه...ببین دستمو کرد پره تف....و دستشو با ملافه روی تخت پاک کرد ... .
.فرهاد متعجب با دهن باز چشم به یاسی دوخت و گفت : یاسی حالت خوبه؟؟ منم فرهاد ...یاسی بامهارت خودشو زد به فراموشی
_ ااااا باز میگه..... یاسی منم فرهادت ..... گفتم که من نه تو نره خرو میشناسم نه اون یاسیتو ... پس تا پرستا را رو خبر نکردم بزن به چاک ...فرهاد اومد دست یاسی رو بگیراون شروع کرد به جیغ زدن .. حالا جیغ بزن کی نزن...
پرستارا سراسیمه از صدای جیغ اون ریختن تو اتاقش... تا رسیدن .. یاسی با جیغ و گریه داد زد ..ایننره خرو بندازین بیرون از اتاقم ....
فرهاد باز اومد طرفش و گفت : اما یاسی ...منم فرهاد یادت نیست ...شوهرت....
یاسی باز داد زد :میدونه من چیزی یادم نمیاد میخواد منو گول بزنه... خواهش میکنم ... تو رو خدا بندازینش بیرون ... ... پرستارا که وضع اونو دیدن به زور فرهادو از اتاق بیرون کردن ...
یاسی که کلی دلش خنک شده بود راحت رو تخت دراز کشیدو تو دلش گفت: دارم برات اقای فرهاد احمدیان ... رو شکم من زخم میندازی .....
فرهاد کلافه و عصبی به سمت بهزاد که داشت از حسابداری برمیگشت رفت
بهزاد با هیجان گفت: به هوش اومد؟؟؟
فرهاد گفت: اره اونم چه هوشی ... خانم فراموشی گرفته .. ..
کسی رو نمیشناسه .....میگه یاسی کیه....فرهاد کدوم خریه ....
بهزاد _ من میرم پیشش
فرهاد_ نرو بابا حتما الان میگه بهزاد کدوم گوره خریه... بیا بریم پیش دکترش...
بهزاد چپکی نگاهی به فرهاد کرد
فرهاد گفت :خوب راست میگم دیگه وقتی منو با این همه کل کل یادش نیست میخوای تو رو که تازه 2 روزه دیده یادش باشه ....
بهزاد: من میرم پیش یاسی تو هم برو پیش دکترش ...
فرهاد که احساس میکرد جلو اون همه پرستار کلی خیط شده بی میل به سمت اتاق دکتر بهرانی رفت ...
یاسی هنوز تو دلش عروسی بود که صدای در اومد فکر کرد باز فرهاده همونطور خوابیده گفت : چند بار بگم من یاسی و فرهادی نمیشناسم ..
که بهزاد گفت:منو چی منو هم نمیشناسی شیطونک ..
یاسی از شنیدن صدای بهزاد ذوق زده شده بود رو تخت نشستو گفت: بهزاد ...
بهزاد لبخندی زدی و گفت : خیالم راحت شد ...فکر کردم الان میگی تو دیگه کدوم خری هستی....
یاسی شاد گفت : بابا یه بلا نسبتی چیزی ... و دست اونو گرفت ..
بهزاد_ یاسی این چه کاری بود با فرهاد کردی دختر .. میدونی چقدر ناراحت شد ...
یاسی با کینه گفت : به جهنم ناراحت شه تا اونورش در .. بعدشم باور نکن اینا همش فیلمشه ... میخواد جلو شما خودشو خوب نشون بده ...
بهزاد که از لحن حرفای یاسی خندش گرفته بود گفت : نه به خدا اون واقعا ناراحته .. وقتی حس تو رو بهش گفتم داغون شد و کلی اومد بالا سرت اعتراف کرد عاشقته ... نشنیدی؟؟؟
یاسی باز با همون دلخوری گفت: عاشقی بخوره تو سرش.. منو اش و لاش کرده بعد اومده بالا سرم دم از عشقو عاشقی میزنه ..... بعدم تو نباید حس منو بهش میگفتی... اتو دادی دستش...
بهزاد _اما یاسی اون واقعا دوستت داره ...اون کارم عمدا نکرد که ...
یاسی _ بس کن بهزاد من فرهادو بهتر میشناسم الانم تا تلافی کارشو نکنم اروم نمیشم ...
بهزاد سری تکون دادو گفت : والا من تو کار شما دو تا موندم ...حالا چطور میخوای تلافی کنی:
یاسی با لخند شیطنت امیزی گفت: ااا خوب معلومه دیگه قبلنا زودتر حرفامو میگرفتی....فقط به کمک تو هم احتیاج دارم ...قبول ..
بهزاد به چهره شیرین و پر از شیطنت اون نگاه کرد و گفت: در بست در اختیار پری کوچولوم هستم ...تو فقط امر کن ...
یاسی دست اونو فشردو گفت: میدونستم عین شیرین دوستم ...با مرامی ...
تو همین حین صدای در اومد یاسی دست بهزادو رها کرد و بلند گفت: ببینید اقای محترم من هیچ کدوم از اینایی که شما گفتین یادم نمیاد .. حالام خستم خواهش میکنم تنهام بزارید ...
فرهاد و دکتر وارد اتاق شده بودن و حرفای اخر یاسی رو شنیدن ...
بهزاد _ ببخشید که خستتو ن کردم ..امید وارم زود خوب بشید ...و از جا بلند شدو پیش فرهاد رفت .. د.
دکتر بهرانی _ سلام یاسمن خانم خوبی؟
یاسی با تن بلندی گفت: بابا با چه زبونی بگم من یاسی شما نیستم اصلا این ادمو نمیشناسسسسسسمم..
دکتر با دست اونو به ارامش دعوت کرد و گفت پس تو کی هستی دخترم ؟؟؟
یاسی موند چی بگه با تته پپته گفت : نمیدونم .. هیچی یادم نیست...
دکتر_ خوب پس از کجا میدونی این اقا و با دست فرهادو نشون داد دوروغ میگه و تو یاسی اون نیستی؟
یاسی باز مردد گفت: نمیدونم ... اما حسم میگه این ادم دورویی ...بدجنسی رو تو چشاش میبینم ...
دکتر_ اما دخترم ادم که نمیتونه از رو حسش درباره ادما قضاوت کنه ...
این اقا میگه تو زنشی و شناسنامتونم همینو میگه ...
یاسی خودشو بهت زده نشون دادو گفت: یعنی من تو این سن ازدواج کردم .. مگه خر شدم تو 18 سالگی اونم با مردی که سن پدرمو داره ازدواج کرده باشم ..
دکتر که کیخواست مچ یاسی رو بگیره گفت: خوب تو از کجا میدونی 18 سالته؟ مگه همه چیزو فراموش نکردی..؟؟
یاسی تو دلش گفت : میگن دروغگو کم حافظستا ...به سرعت گفت خوب من که چیزی نمیدونم از زبون این اقا شنیدم و دستشو به سمت بهزاد نشونه گر فت....
دکتر با سو ظن به بهزاد نگاه کرد که اون گفت بله قبل از اومدنتون داشتیم درباره همین مسئله صحبت میکردیم ...
دکتر رو به اونا گفت برید بیرون باید معاینش کنم ...
وقتی اونا بیرون رفتن .. دکتر با لحن طنز الودی گفت: دیده بودم دخترا واسه اینکه به عشقشون برسن الکی میگن حامله هستیم....اما ندیده بودم کسی خودشو به فراموشی بزنه...
قصدت از این کار چیه دخترم ؟؟؟
یاسی که از زرنگی دکتر حال کرده بود گفت: بابا اخرشی دکتر ...فکر کردم نقشمو خوب اجرا کردم ...
دکتر که از لحن یاسی خر کیف شده بود گفت: منم این دورانو گذرونم دختر جون ... این موها رو تو اسیاب سفید نکردم که ... حالا دردتو بگو تا درمون کنم...
یاسی ماجرا رو تمامو کمال واسه دکتر تعریف کرد دکترم که کلی خندیده بود ..
اشکای خندشو پاک کرد و گفت : خیالت راحت کمکت میکنم این پسر مغرور رو تنبیه کنی...